آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۲

چکیده

فلسفه مدرن به یک معنای بسیار مهم، خصم فلسفه قدمایی بود و برای پیروزی در این نبرد می بایست دایره عمل خود را از حدود «شناخت» امر خوب و امر بد، به سطح وسیع تر «چگونگی رسیدن به» امر خوب و پرهیز از امر بد، بسط می داد. فلسفه مدرن و به تبع آن، فلسفه سیاسی مدرن لاجرم می بایست زمینه را برای یقینیّاتی جدید فراهم می آورد و این کوشش برای غلبه بر الهیات-سیاسیِ وحیانیِ پیش از او، به عنوان جدی ترین چالش بر سر راه تجدّد، امری ضروری محسوب می شد. بدین ترتیب فلسفه سیاسی جدید، وظیفه طراحی و تدوین این الهیات جدید را که متضمن موضوعات جدیدی برای یقین انسان ها بود، موضوعاتی که قرار بود جای موضوعات قدیمی را در ساحت عقل سلیم بگیرد، بر عهده گرفت. ما در این مقاله برآنیم تا تأملات سه تن از مهم ترین فیلسوفان سیاسی مدرن اولیه را از منظر کوشششان برای تدوین الهیات مورد بحث، از نظر بگذرانیم. به زعم ما هر یک از این سه، وجهی از این الهیات را بسط دادند که در نهایت به پشتوانه ای اقناعی برای رژیم های لیبرال دموکراتیک تبدیل شد. «ماکیاولی» بر ضعیف شدن انسان به واسطه تبعیت از اخلاق مسیحی و تن دردادن به اصل رستگاری نفس به عنوان وهمی که راه را بر رستگاری میهن بسته است، تأکید نمود. «هابز» بر بلایایی مثل جنگ و کشتار و ناامنی از یکسو و واماندن از رفاه و برآوردن امیال طبیعی بدن که رفته رفته قرار بود ذیل مفهوم خوشی، جای سعادت را در معنای قدمایی آن بگیرد، متمرکز شد. و در نهایت «اسپینوزا» در رساله الهیاتی- سیاسی که می توان از آن با عنوان انجیل لیبرال-دموکراسی سخن گفت، بر ردّ مداخله الهیات وحیانی در امر سیاست و تأکید بر حق طبیعی انسانی به مثابه یک ضرورت طبیعی تأکید نمود.

تبلیغات