تاملاتی انسان شناختی بر موضوع هایی فلسفی
آرشیو
چکیده
جهان روایی از ابتدای اندیشه کلاسیک و آغاز مسیحیت وجه غالب فرهنگ غرب بوده است. این قاعده کلی در قالب پنداره وحدت و یگانگی نوع بشر، باور به اینکه تمام ابناء بشر خاستگاهی یکسان دارند و در پیشگاه خداوند یکسان هستند بیان شده است. این پنداره مسیحی در طول عصر روشنگری غیر دینی شد و مفاهیم مربوط به یکسانی ماهیت انسانی و حقوق جهانی بشر از دل آن بیرون آمد.متن
جهانروایی از ابتدای اندیشهء کلاسیک و آغاز مسیحیت وجه غالب فرهنگ غرب بوده است. این قاعدهء کلّی در قالب پندارهء وحدت و یگانگی نوع بشر،باور به اینکه تمام ابناء بشر خاستگاهی یکسان دارند و در پیشگاه خداوند یکسان هستند،بیان شده است.این پندارهء مسیحی در طول عصر روشنگری غیردینی شد و مفاهیم مربوط به یکسانی ماهیت انسانی و حقوق جهانی بشر از دل آن بیرون آمد.در هیمن زمان روش علمی در غرب به وجود آمد تا این انگاره را در نزد کاربران خود به وجود آورد که کلید راهیابی به دانش و شناختی جهان شمول را دریافتهاند.به بیان دیگر قاعدهء جهانروایی یکی از قدرتمندترین ابزارهای فرهنگ غرب بوده و مفهومی است که در کانون خودباوری و توسعهء تمدن غرب بوده است.
با این همه جنبشهای اجتماعی و حرکت های فکری در غرب واقع شده که پذیرای جهانروایی نبوده و نسبیتگرایی را ترویج میکرده است.جدیدترین دیدگاه نسبیتگرایی که در غرب ظهور پیدا کرده"چند فرهنگ گرایی"است که به عنوان یک مفهوم فکری و جنبشی سیاسی بسیار بیش از اسلاف خود (*)کارشناس ارشد انسانشناسی
موفق بوده است.چند فرهنگگرایی تأثیر بهسزایی بر فرهنگ بسیاری از کشورهای پیشرفتهء غرب داشته و اگرچه قرائتهای گوناگونی از آن ارائه شده اما بیشتر این قرائتها بر این پایه استوار بوده که تمام فرهنگها برطبق معیار خود و با ملاک خود اصیل و معتبر هستند و هیچ فرهنگی حق ندارد که باورها و ارزشهای خود را بر دیگری تحمیل کند.بر این پایه است که برنامهء سنتی جهانروایی غرب را نمیتوان همچنان پی گرفت چرا که جهانروایی روشنگری در این حالت بهصورت یک فرض متکبرانه درمیآید و مسیحیت نیز دیگر چیزی جز دینی در میان دینهای دیگر و با اعتباری یکسان نخواهد بود. هرچند بحثهای زیادی در مورد تأثیر چند فرهنگگرایی صورت پذیرفته اما بحث چندانی در مورد منشأ و خاستگاه آن انجام نیافته است. شکی نیست که از منظر برون رویکردی چند فرهنگگرایی به شدت تحت تأثیر جنبشهای ضداستعماری دههء 1950 و 1960 و رشد سازمان ملل متحد بوده است.لیکن از منظر درون رویکردی شالودهء آن در نظریهها و روشهای آکادمیک پیریزی شده که شاید بتوان از این میان بیشترین و اصلیترین سهم را برای انسانشناسی فرهنگی قائل شد.در درون این رشته نیز چهرهء شاخص از دههء 1960 به بعد کلیفورد گیرتس است.در معرفی جدیدترین کتاب گیرتس که مجموعهای از مقالات وی را دربرمیگیرد،به درستی ادعا شده است که «این کتاب تحلیلی از فضای فکری آمریکا است که توسط کسی ارائه شده که نقش زیادی در شکل دادن به این فضا ایفاء کرده است.»
در طول سی سال گذشته گیرتس و همکاران و هواداران وی نه تنها در انسانشناسی بلکه در تاریخ،علوم اجتماعی و مطالعهء ادبیات و ظهور آنچه مطالعات فرهنگی نامیده میشود،اقتداربالایی از خود نشان دادهاند.گیرتس را دیر زمانی است که به عنوان پیشکسوت انسانشناسی فرهنگی میشناسند،وی که ابتدا به تحصیل فلسفه پرداخته بود پس از مدت کوتاهی به انسانشناسی روی آورد چرا که میخواست"پیش از آنکه به لحاظ مفهومی به نقش عقاید در رفتار،معنی معانی،داوری قضاوتها"،بپردازد"این کار را به شکلی عملی و تجربی"پی بگیرد.این امر در کارهای وی در مورد"ادیان جاوایی،حکومتهای بالی در جنوب اندونزی،بازارهای مراکش، مدرنیسم،اسلام،خویشاوندی،حقوق،هنر،و قومیت"بازتاب یافته و مجموعهای از تأملات وی در اینباره در این مجموع مقالات آمده است.
علاوه بر کارهای میدانی گیرتس بسیاری از اطلاعات خود را از کتابهای تاریخ گردآورده است.در نظر گیرتس این نوع انسانشناسی تفسیری دو هدف را دنبال میکرد،اول آنکه"خواننده را آگاه سازد که جدای از شیوهء تفکر آنان شیوههای فکری دیگری نیز وجود دارد"،و دیگر آنکه"ویژگی دقیق ذهنیت خواننده را مشخص سازد".بنابر نظر گیرتس این رویکرد"فرایندهای خودشناسی،دریافت خویشتن،و خویشنفهمی را با دیگرشناسی،دریافت دیگری،و دیگرفهمی پیوند میزند،بهگونهای که مشخص میسازد که ما که هستیم و در میان چه کسانی زندگی میکنیم".این فرایند دیگرشناسی به نظر گیرتس به فهم کلیت فرهنگ انسانی کمک کرد:
«هدف آن است که از واقعیات کوچک به نتایج بزرگ برسیم،تا بدین ترتیب با درگیر ساختن و بهکار بستن تفاسیر کلان در مورد نقش فرهنگ در ساخت زندگی جمعی،در موارد عینی و مشخص،این تفسیرها را تقویت کنیم.»
گیرتس از میان مطالب مطرح شده در این کتاب به دنبال آن است که با رویکردی انسانشناختی به موضوعات فلسفی مانند "ذهن"،"شناخت"،"فردیت"و"نسبیتنگری" بپردازد.دلیل این امر از نظر وی آن است که «انسانشناسی و فلسفه علیرغم سوء ظنی که به هم دارند،به موضوع واحد کلیت زندگی انسان میپردازند.»
با این همه جنبشهای اجتماعی و حرکت های فکری در غرب واقع شده که پذیرای جهانروایی نبوده و نسبیتگرایی را ترویج میکرده است.جدیدترین دیدگاه نسبیتگرایی که در غرب ظهور پیدا کرده"چند فرهنگ گرایی"است که به عنوان یک مفهوم فکری و جنبشی سیاسی بسیار بیش از اسلاف خود (*)کارشناس ارشد انسانشناسی
موفق بوده است.چند فرهنگگرایی تأثیر بهسزایی بر فرهنگ بسیاری از کشورهای پیشرفتهء غرب داشته و اگرچه قرائتهای گوناگونی از آن ارائه شده اما بیشتر این قرائتها بر این پایه استوار بوده که تمام فرهنگها برطبق معیار خود و با ملاک خود اصیل و معتبر هستند و هیچ فرهنگی حق ندارد که باورها و ارزشهای خود را بر دیگری تحمیل کند.بر این پایه است که برنامهء سنتی جهانروایی غرب را نمیتوان همچنان پی گرفت چرا که جهانروایی روشنگری در این حالت بهصورت یک فرض متکبرانه درمیآید و مسیحیت نیز دیگر چیزی جز دینی در میان دینهای دیگر و با اعتباری یکسان نخواهد بود. هرچند بحثهای زیادی در مورد تأثیر چند فرهنگگرایی صورت پذیرفته اما بحث چندانی در مورد منشأ و خاستگاه آن انجام نیافته است. شکی نیست که از منظر برون رویکردی چند فرهنگگرایی به شدت تحت تأثیر جنبشهای ضداستعماری دههء 1950 و 1960 و رشد سازمان ملل متحد بوده است.لیکن از منظر درون رویکردی شالودهء آن در نظریهها و روشهای آکادمیک پیریزی شده که شاید بتوان از این میان بیشترین و اصلیترین سهم را برای انسانشناسی فرهنگی قائل شد.در درون این رشته نیز چهرهء شاخص از دههء 1960 به بعد کلیفورد گیرتس است.در معرفی جدیدترین کتاب گیرتس که مجموعهای از مقالات وی را دربرمیگیرد،به درستی ادعا شده است که «این کتاب تحلیلی از فضای فکری آمریکا است که توسط کسی ارائه شده که نقش زیادی در شکل دادن به این فضا ایفاء کرده است.»
در طول سی سال گذشته گیرتس و همکاران و هواداران وی نه تنها در انسانشناسی بلکه در تاریخ،علوم اجتماعی و مطالعهء ادبیات و ظهور آنچه مطالعات فرهنگی نامیده میشود،اقتداربالایی از خود نشان دادهاند.گیرتس را دیر زمانی است که به عنوان پیشکسوت انسانشناسی فرهنگی میشناسند،وی که ابتدا به تحصیل فلسفه پرداخته بود پس از مدت کوتاهی به انسانشناسی روی آورد چرا که میخواست"پیش از آنکه به لحاظ مفهومی به نقش عقاید در رفتار،معنی معانی،داوری قضاوتها"،بپردازد"این کار را به شکلی عملی و تجربی"پی بگیرد.این امر در کارهای وی در مورد"ادیان جاوایی،حکومتهای بالی در جنوب اندونزی،بازارهای مراکش، مدرنیسم،اسلام،خویشاوندی،حقوق،هنر،و قومیت"بازتاب یافته و مجموعهای از تأملات وی در اینباره در این مجموع مقالات آمده است.
علاوه بر کارهای میدانی گیرتس بسیاری از اطلاعات خود را از کتابهای تاریخ گردآورده است.در نظر گیرتس این نوع انسانشناسی تفسیری دو هدف را دنبال میکرد،اول آنکه"خواننده را آگاه سازد که جدای از شیوهء تفکر آنان شیوههای فکری دیگری نیز وجود دارد"،و دیگر آنکه"ویژگی دقیق ذهنیت خواننده را مشخص سازد".بنابر نظر گیرتس این رویکرد"فرایندهای خودشناسی،دریافت خویشتن،و خویشنفهمی را با دیگرشناسی،دریافت دیگری،و دیگرفهمی پیوند میزند،بهگونهای که مشخص میسازد که ما که هستیم و در میان چه کسانی زندگی میکنیم".این فرایند دیگرشناسی به نظر گیرتس به فهم کلیت فرهنگ انسانی کمک کرد:
«هدف آن است که از واقعیات کوچک به نتایج بزرگ برسیم،تا بدین ترتیب با درگیر ساختن و بهکار بستن تفاسیر کلان در مورد نقش فرهنگ در ساخت زندگی جمعی،در موارد عینی و مشخص،این تفسیرها را تقویت کنیم.»
گیرتس از میان مطالب مطرح شده در این کتاب به دنبال آن است که با رویکردی انسانشناختی به موضوعات فلسفی مانند "ذهن"،"شناخت"،"فردیت"و"نسبیتنگری" بپردازد.دلیل این امر از نظر وی آن است که «انسانشناسی و فلسفه علیرغم سوء ظنی که به هم دارند،به موضوع واحد کلیت زندگی انسان میپردازند.»