حد نصاب حکومت دینى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزههای تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
آیا منطبق بودن قوانین با شرع، براى دینى بودنحکومت کافى است؟
پرسش بالا، از مهمترین پرسشهایى است که درپارهاى از محافل علمى و برخى از کتب و نشریاتروز، به چشم مىخورد و لبّ و اساس آن، به حدّنصاب دینى بودن حکومت، بازگشت مىکند و درپاسخ آن، دو نظریّه قابل طرح است:
الف: گروهى به پرسش بالا پاسخ مثبت مىدهندو بر این باورند که در دنیاى مدرن و امروزى، با توجه به گسترش جوامع و تخصّصى شدن امور، دولتى که مىتواند طبق مبانى فقه شیعه سرکار آید و واجد معیار و ملاک کافى براى تحقّق یک حکومت اسلامى باشد، دولتى است که قوانین مصوّب آن با موازین فقهى|214|منطبق باشد. بنابراین، به جز قوّه قانونگذارى، سایر قوا مشروط به فقاهت نیست. امّا قوّهمقننه، با توجه به اسلامى بودن حکومت، نیازمند آن است که فقیه بر اساس صلاحیت وتخصّص خود، تنها در قوّه قانونگذارى مداخله کند و با حضور در مجلس فقها، مصوّبات مجلس قانونگذارى را با احکام شرع و قانون اساسى تطبیق دهد.
پیروان نظریّه بالا، دو دلیل عمده براى پاسخ خود طرح مىکنند، 1 - موضوع تفکیکقواست که از دستاوردهاى عصر نو و امروزى است و مانع تمرکز قدرت در یک فرد وپیدایش استبداد مىشود، 2 - اداره شؤون گوناگون جامعه و قواى دیگر، غیر از قوّه مقنّنه، را مشروط به دو ویژگى «فقاهت» و «توانایى در مدیریّت» کردن، قابل مناقشه است؛ چرا که این دو خصیصه، عادتاً در یک فرد و انسان عادى قابل جمع نیست.[1]
دیدگاه پیشگفته که امروزه زمزمهاش با تقریر و گویش نو و با زبان و اصطلاح سیاسىروز، به گوش مىرسد پیشینهاى دراز دارد و نظریّهاى جدید و تازه شمرده نمىشود. گذشته از آنکه حدود دو دهه پیش، همزمان با به ثمر نشستن انقلاب اسلامى در ایران، که سخن از تشکیل حکومت اسلامى بود، عدّهاى از متفکران از آن دفاع مىکردند، لیکن در آن عصر،مورد پذیرش محافل علمى و سیاسى و اکثریت جامعه قرار نگرفت و نتوانست نصاب لازم را براى گنجانیده شدن در قانون اساسى جمهورى اسلامى به دست آورد. حداقل با قاطعیّت مىتوان گفت، نظریّهاى است که در عصر انقلاب مشروطه نیز مطرح شد و با توجه بهمقتضیات سیاسى - اجتماعى آن عصر، مبناى قانون اساسى مشروطه و متمّم آن قرار گرفت و بر اساس آن قرار شد فقها به امر نظارت بر مصوّبات مجلس شوراى ملّى و تطبیق آن بر قوانین شرع بپردازند و مانع از تصویب قوانین خلاف شرع شوند. ایدهاى که درعمل موفّق نبود و سرانجام با شکست مواجه شد. چند سال از این نهضت خودجوش مردمى و اسلامى نگذشته بود که استبدادى خطرناک و خودکامهتر از استبداد قاجارى و این بار با دخالت مستقیم اجنبى در سرنوشت جامعه، بر کشور چیره گشت و حرث و نسل ملّت، صحنه تاخت و تاز و چپاول مستبدان داخلى و استعمارگران خارجى قرار گرفت.
اکنون پرسش مخالفان نظریّه بالا آن است که بهراستى چرا انقلاب مشروطه به شکستانجامید و نتوانست آمال و آرزوهاى دیرینه مردم مسلمان ایران را برآورده کند؟ و در پایان نه تنها موفق به اجراى قوانین شرعى در عرصه جامعه نشد، بلکه اهداف ملّى و آزادى خواهانه مردم در مشروطه نیز تأمین نگشت؟|215|در یک بررسى کالبد شکافانه و آسیبشناسى از حوادثمشروطه و پس از آن، باید پرسید: آیا مشکل شکست مشروطه مربوط به بیرون از اندیشه مشروطه بود یعنى این حوادث وعوامل تحمیلى بیرون بودند که مانع از تحقّق و به ثمر نشستناهداف دینى و ملّى مردم شدند یا مشکل درونى بود و خود این نظریه که عدهاى از فقها به تطبیق قوانین بر شرع نظارت کنند و در سایر امور و قوا نقشى نداشته باشند، دیدگاهى بود که با مشکلات متعدّدى مواجه گردید و از پختگى لازم برخوردار نبود؟
در این میان احتمال سومى هم مطرح است و آن اینکهناپختگى و مشکلات اصل اندیشه مشروطه و متمّم آن از یک سو و عوامل تحمیلى محدود کننده از سوى دیگر، مانع سرسبزىدرخت مشروطه شدند و آن را از ریشه خشکانیدند.
مخالفان این نظریه، که حدّ نصاب حکومت اسلامى را تنها درتطبیق قوانین بر شرعیت مىبینند، گرچه نمىتوانند نقش عوامل بیرونى و تحمیلات خارجى را در شکست مشروطه نادیدهانگارند ولى معتقدند علّة العلل و کانون واقعى مشکل، مربوطبهخود فکر و طرح مشروطه بود، آنان معتقدند؛ اکتفا به نظارت یک یا چند فقیه بر مصوّبات مجلس قانونگذارى، هم از نقطهنظرنظریهپردازى با ابهام مواجه است و هم در عرصه کاربرد و تجربه از کارآیى لازم برخوردار نیست و در اجرا و عمل با مشکل مواجه مىشود.
امّا از نقطه نظر نظریهپردازى، این اندیشه که در نظام سیاسىاسلام، تنها به نظارت فقیه بر تطبیق قوانین بر شرع بسنده کنیم و سایر قوا را از حیطه دخالت فقیه بیرون بدانیم و با این حال انتظار داشته باشیم، حکومت اسلامى به معناى واقعى کلمه محقّق شود، نخستین مشکل در پایه مشروعیّت دینى این نظام است؛ زیرا اوّلاً با توجه به توحید در ربوبیّت و تشریع و بر اساس مبانى امامتخالفان ایننظریه، که حدّنصاب حکومتاسلامى را تنها درتطبیق قوانین برشرعیتمىبینند...معتقدند؛ اکتفا بهنظارت یک یا چندفقیه بر مصوّباتمجلسقانونگذارى، هم ازنقطهنظرنظریهپردازىبا ابهام مواجهاست و هم درعرصه کاربرد وتجربه از کارآیىلازم برخوردارنیست و در اجرا وعمل با مشکلمواجه مىشود.
|216شیعه، ولایت و حاکمیت نیازمند مشروعیّت است. هیچ کسنمىتواند به «من» به عنوان یک انسان آزاد، امر و نهى کند. هیچ فرد یا گروه، نه اقلیّت و نه اکثریّت، حق حاکمیّت و ولایت بر انسانندارند. ولایت و آمریت حق انحصارى حضرت حقّ است. اوخالق و مالک حقیقى انسان و همه چیز است. بنابراین، حقحاکمیت تنها از آن خداست و کسى که از سوى خداوند مأذون و منصوب باشد. حاکمیت مشروع و لازم الاطاعه، که حق آمریت داشته باشد و بتواند دیگران را به پیروى فرا بخواند، باید بگونهاى مأذون از جانب مولاى حقیقى باشد. حتّى خود انسان هم این حقّ را ندارد که ولىّ و مولا بر خود نصب کند. نه تنها ولىّ منتخباکثریت و اقلیّت، به صرف انتخاب، حقّ حاکمیّت پیدا نمىکند، بلکه ولىّ منتخب «من» بر من نیز حق حاکمیّت ندارد. آدمى دردیدگاه شرع نمىتواند به کسى حق ولایت بر خویش را بسپارد و به او اجازه دهد هر نوع تصرّفى در جان و مال او داشته باشد،همچنانکه انسان آزاده است و نمىتواند خود را در معرضفروش بگذارد و کسى را به عنوان مالک خویش برگزیند و خود را عبد و بنده گوش به فرمان او تلقّى کند. نه عقل و نه شرع، چنینحقّى را به انسان نمىدهند که براى کسى مجوّز قتل خود را صادر کند و به او اعلام رسمى نماید که: من را به قتل برسان. نه خود فرد چنین حقى را دارد و نه آن شخص، با این اجازه، چنین حقّى را پیدا مىکند. حتى در جهان پزشکى، بیمارى که در رنج شدید به سر مىبرد، اگر به پزشک اجازه دهد که او را به قتل رساند تا از این رنج جانکاه رهایى یابد، پزشک چنین حقّى را پیدا نمىکند؟ مسأله حق حیات و حق حاکمیّت از یک سنخ است؛ چرا که حاکم، برسرنوشت و مقدرّات فرد حاکم مىشود و زمینه هر نوع تصرّفى را مىیابد، لذا باید مشروعیّت تصرّفات خود را به اثبات رساند.
به تعبیر فنّىِ فقهى، حاکمیّت، با صدور احکام حکومتى|217|ملازمت دارد و کسى که قدرت سیاسى را در اختیار دارد هر روزبا تصمیمات حکومتى خود، حکم حکومتى صادر مىکند. روشن است که طبق موازین فقهى، صدور حکمِ حکومتى و نفوذ آن،نیازمند مجوّز شرعى است، چرا که اگر کسى بدون اذن و تجویز شرعى بخواهد حکم حکومتى صادر کند، بر خلاف ربوبیّتتشریعى الهى است. بنابراین، کسى که مىخواهد متولّى نظامسیاسى شود و تصمیمات حکومتى بگیرد، باید از سوى شارع این حق به او داده شده باشد.
بنابراین، نخستین مشکل اکتفا به نظارت فقیه بر قوّه مقننه،اثبات مشروعیّت و حق حاکمیّت کسى است که بر قوّه مجریه و قضاییه تکیه مىزند، حتى اگر آن فرد در یک انتخاب واقعى وآزاد، با رأى اکثریت یا حتى رأى صددرصد جامعه به حکومترسیده باشد.
امّا ثانیاً: اگر از این مبنا نیز دست برداریم و بگوییم حدّاقلدرعصر غیبت و عدم دسترسى به ولىّ اللّه، حق حاکمیّت، بهمنتخب اکثریت واگذار شده است، این مبنایى است که تاکنوندلیل عقلى و نقلى معتبر نتوانسته است آن را توجیه کند.
اکنون پرسش قابل طرح این است که شرایط فرد منتخبچیست؟ بى تردید عقل و شرع نمىپذیرند که حاکمیّت بدون هیچ شرطى، به هر کس که اکثریت خواستند، واگذار شود. حال در میان شرایط مختلف، که شرع و عقل حکم به ضرورت آنها مىکند،مانند عاقل و رشید و عادل بودن، آیا اجتهاد و توانایى استنباطاحکام الهى را شرط حقّ حاکمیّت فرد منتخب مىدانید یا نه؟ اگر بگویند: آرى، براى تحقّق حکومت اسلامى، باید فرد منتخب فقیه و مجتهد باشد و بدون آن، حکومتش مشروعیّت ندارد. چنینسخنى بر خلاف اصل نظریّه است که معتقد بود: حدّ نصابحکومت اسلامى، همان نظارت بر قوانین است، نه بیش از آن.|218|
امّا اگر پاسخ منفى باشد و بگویند: فقاهت شرط حق حاکمیّت و مشروعیّت نیست درپاسخ مىتوان گفت:
1) این سخنى است مخالف اجماع فریقین. افزون بر اینکه فقهاى شیعه فقاهت و اجتهادرا حدّاقل شرط مشروعیّت مىدانند، اهل سنّت نیز بر این باورند که امام و والى باید عالممجتهد باشد
[2] و اندیشمندانى چون قلقشندى، ابن خلدون، ابن حزم، نووى، جوینى، قاضى باقلانى، قاضى ابى یعلى و غیره، حتّى فلاسفهاى چون ابن سینا به این شرط تصریح کردهاند.[3]
2) بعلاوه، این نظریّه بر خلاف حکم عقل و سیره عقلا و قرآن و روایات است؛ چرا کهعقل مىگوید: در هر امرى، کسى که متصدّى کارى مىشود و انجام مسؤولیّتى را بر دوشمىکشد، باید اطلاع و آگاهى کافى از حیطه مسؤولیت خود داشته باشد، در غیر این صورت، امر مدیریت او به شکست و تلف کردن امکانات تحت امر خواهد انجامید. به حکم عقل، یک فرمانده نظامى، نمىتواند از حرفه نظامىگرى آگاهى نداشته باشد و بخواهد با سؤال و تقلید از آگاهان به مسائل نظامى، یک لشکر نظامى را اداره و تدبیر کند.
در حکومت اسلامى نیز اگر هدف اجراى قوانین الهى در جامعه است، عقل حکم مىکندکه والى و مجرى، عالم به دین باشد و عالم کسى است که بتواند از منابع دینى و با استفاده از کتاب و سنّت، حکم خداوند را استنباط کند. سیره عقلا نیز چنین است. شیوه و روش زندگى عقلا در طول تاریخ، چنین بوده است که در اداره هر امر خُرد و کلان و کوچک و بزرگى، به کسى مراجعه مىکردند که اطلاعات کافى از آن داشته باشد و البته آن مسؤولیّت هرچه مهمتر و حسّاستر و حیطه قدرت و تأثیر گذارى آن گستردهتر باشد، دقّت و توجه عقلا درمسؤولیت سپارى به کسى که عالمترین و آگاهترین افراد به آن باشد، بیشتر است.
به تعبیر دیگر، از نظر عقل و عرف، سطح و حدّ نصاب شرایط یک مدیر را علاوه برموضوع تحت فرمان و اداره و شعاع اختیارات، اهداف و افقهاى مورد نظر از دستگاه تحت مدیریت نیز تعیین مىکنند. و در یک نظام سیاسى که به دنبال قسط و عدل و تعلیم و تربیت و اخلاق دینى و مقررّات شرعى است و دنیا را نه آخرین منزل که مزرعه و منظره آخرتمىبیند و تعالى و تکامل، تا بى نهایت را فراسوى آدمى مشاهده مىکند و خود را موظّفمىداند که علاوه بر تأمین سعادت و رفاه دنیوى جامعه، بستر لازم براى رشد و شکوفایىاستعدادهاى آدمى براى تجلّى صفات الهى درآنها فراهم کند، حاکم نمىتواند با این آموزهها بیگانه باشد و کورکورانه و مقلّدانه پشت سر کسى حرکت کند وآن را به دین نسبت دهد. این|219|است که قرآن مىفرماید:
(أفمن یهدی اِلَى الحقّ أحقّ أن یتبّع أمّن لا یهدّی الّا أن یهدى، مالکم کیف تحکمون.)
[4]
«آیا کسى که راه حقّ و هدایت را مىشناسد و مىتواند به سوى آن هدایت کند،سزاوارتر است که از او پیروى شود یا کسى که راه نمىیابد مگر آنکه با تقلید از دیگران راه برده شود، شما را چه مىشود، چگونه داورى مىکنید؟».
این پرسش است که قرآن از عقل و سرشت آدمى مىپرسد و معلوم است که انسان با نورعقل فطرى خود، به روشنى پاسخ آن را در مىیابد.
هم از این روایت که حضرت امیر(ع) مىفرماید:
«ایّها الناس ان أحقّ الناس بهذا الأمر أقواهم علیه و أعلمهم بأمر اللّه فیه.»؛
[5]
«اى مردم، شایستهترین انسانها براى زمامدارى و حکومت، کسى است که از دیگرانتواناتر و به دستور الهى درامر حکومت داناتر باشد.»
و در صحیحه عیص بن قاسم؛ امام صادق(ع) مىفرمایند:
«...فواللّه أنّ الرجل لیکون له الغنم فیها الراعى، فاذا وجد رجلاً هو أعلم بغنمه من الّذی هو فیهایخرجه و یجىء بذلک الرجل الذى هو اعلم بغنمه من الذی کان فیها.»
[6]
روایات فراوانى با این مضمون در جوامع روایى قابل مشاهده است و گویاى این حقیقتاست که شرط فقاهت و اجتهاد براى نظام سیاسى اسلام، از امورى است که عقل، عقلا، قرآن، اجماع فریقین و روایات اسلامى، به طور یک صدا بر آن تأکید دارند.
بنابراین، اگر فقاهت حاکم اسلامى را امر تعبّدى هم ندانیم و آن را از احکام عقلانىبشماریم، روشن است که حکم عقل، تخصیص بردار نیست و زمان و مکان و جغرافیاىمشخص نمىشناسد و جامعه مدرن و غیر مدرن در آن تأثیرى ندارد و اینکه مىگویند: «ادلّه و روایات بالا، تعبّدى نیست و از آنجا که جامعه صدر اسلام بسیط بود، این مسائل مطرح شده بر توانایى علمى تأکید شده است و امروزه با گسترش و پیچیدگى جوامع این مطلب میسور نیست و هماینکه مسؤول اجراى قوانین ملتزم به اجراى فتاواى فقها باشد، کافى است ولو خودش مجتهد نباشد.»
[7]
در پاسخ مىتوان این سؤال را مطرح کرد که وقتى عقل حکم به ضرورت مطلبى کرد و ازمستقلّات عقلیه شمرده شد، در چنین مواردى آیا، الّا و مگر راه دارد و تبصرهپذیر است؟ یا آنکه احکام عقلانى، دائمى، همگانى و همه جایى هستند؟ براى نمونه: آیا عقل مىپذیرد؛
|220|
فرماندهىِ ارتشى مسلّح و قدرتمند به کسى واگذار شود که درموضوع نیروهاى مسلّح اطلاعات کارشناسانه، در حدّ اجتهاد در این موضوع را ندارد؟ آیا نیروى خرد و عقلانیّت آدمى تجویزمىکند؛ سکاندارى یک کشتى و خلبانى یک هواپیما در اختیارافراد غیر خبره و کارشناس قرار گیرد، به بهانه اینکه اجتماع دو صفت «توانایى» و «آگاهى و علم» مشکل است؟ آیا عقل واگذارى چنین مسؤولیتى را به افراد غیر کاردان و خبره و مجتهد فنّ، ازمصادیق بارز ظلم نمىشمرد؟ و آیا این ظلم در مسأله حاکمیّت و زمامدارى عظیمتر و خطرناکتر نیست؟ بنابراین، به نظر مىرسد، صرف مشکل بودن اجتماع دو شرط توانایى در اداره با دانایى و اجتهاد مطلق، مجوّز آن نیست که عقل دست از حکم خود بردارد و استثنایى را براى قضاوت خویش بپذیرد. در این موارد،عقلانیّت اقتضا مىکند که با توجه به اهمیّت موضوع و تأثیر ژرفى که امر ولایت و مدیریّت کلان جامعه در سرنوشت ملّت دارد، با تدبیرهاى مختلف و ایجادشرایط، بستر مناسب براى تربیت و آموزش چنین مدیرانى، که واجد حداقل شرایط و کمترین حدّ نصاب براى حاکمیّت را دارا مىباشد، فراهم آید، نه آنکه به صرف مشکل بودن، دست از آن هدف اساسى، که مقتضاى حکم عقل و شرع است، دست برداریم.
بنابراین، اوّلاً: مشکل بودن اجتماع دو صفت «دانایى» و«توانایى» در یک فردعادّى، مجوز رفع ید و غمض عین از صفت دانایى و عالمیّت نمىشود. ثانیاً: اگر در شرایط خاصّى قراربگیریم که یک فرد واجد هر دو شرط را نتوانستیم پیدا کنیم، آیا در این شرایط که دو گزینه فرا روى ماست، یا باید علم و دانایى فداى توانایى شود و یا توانایى فدایى دانایى گردد، کدام یک از دو گزینه را مىتوان برگزید؟ اندکى تأمّل در این دو گزینه، ما را به این نتیجه مىرساند که لااقل دست کشیدن از دانایى و ذبح کردن آن در برابر
|221|
توانایى ترجیح بلا مرجّح است، چون دو صفت دانایى و توانایىرا عقل حکم به آنها مىکند و اگر در موردى قابل اجتماع نبودند، به چه دلیل ما مىتوانیم دانایى را قربانى توانایى کنیم؟ بلکه بالاتر، باید گفت: در این وضعیت، باید توانایى فداى دانایى شود وترجیح با صفت دانایى است، چون اگر مدیر و حاکم بر سرنوشت جامعه انسانى دانا باشد مىتواند با برگزیدن افراد توانا، جامعه را به سوى اهداف مورد نظر رهبرى کند، در حالى که اگر اختیار با فرد تواناى جاهل شد، هدایت جامعه به سمت اهداف عالمانه بسیار دشوار خواهد بود؛ چرا که قدرت سیاسى معمولاً میل به فساد و سوء استفاده دارد و اینکه حاکم، تواناى جاهل، حاضر شود گوش به فرمان عالمان باشد، بعید است.
آنچه گذشت، به جنبههاى تئوریک قضیه مىپرداخت واجمالاً نشان مىداد که چه مشکلات و ابهامات نظرى و فکرى بر سر راه نظریّه: «نظارت فقیه فقط بر قوه مقنّنه» قابلپیشبینىاست.
امّا از جهتِ دیگر قضیه، که به جنبههاى عملى و کاربردىنظریّه بالا مىپردازد، باز ابهامات و مشکلات فراوان است،بهطورى که امکان اجراى آن را با تردید جدّى مواجه مىکند.اختلاف مبانى کلامى و فکرى بحثهایى چون قبض و بسطمعرفت دینى و دین حداقلى و حداکثرى و هرمنوتیک وقرائتهاى مختلف از دین، و تفاوت در دیدگاههاى فقهى ووجود احکام اولیه و احکام ثانویه در اسلام و تشخیص جریان هر یک از آن دو و مسأله تشخیص مصالح و ضرورتها و غیره، کافى است براى اینکه عملاً مسأله قانونگذارى و نظارت فقها بر آن را به بن بست بکشاند و گرهاى لاینحل در آن ایجاد کند؟ لذا نفس این مطلب که فقها بر مصوّبات مجلس نظارت کنند یا رییس جمهور مجرى فتاواى فقها باشد، ایدهاى است که ممکن است گفتن آن
اکتفا به نظارت فقها بر مصوّبات مجلس قانونگذارى، عملاً با شکست مواجه شد و انقلاب و رهبرىِ آن را به این نتیجه رسانید که قانون اساسى مشروطه، در بوته تجربه موفق نبوده است و باید قانون اساسى جدید تدوین شود.
|222|
آسان باشد ولى پیاده کردن آن در عمل، با توجه به تجربیاتیکصدساله ایران، غیر ممکن مىنماید. اینکه مىبینیم امامخمینى(قد) در کوران مبارزات، بحث ولایت فقیه را، در تمامىارکان نظام سیاسى عصر غیبت مطرح مىکند و به دنبال او عالمان و فرهیختگان از نظریه ایشان استقبال مىکنند و مردم نیز باقاطعیّت به آن رأى مىدهند، یک بُعدش همان است که اکتفا بهنظارت فقها بر مصوّبات مجلس قانونگذارى، عملاً با شکست مواجه شد و انقلاب و رهبرىِ آن را به این نتیجه رسانید که قانون اساسى مشروطه، در بوته تجربه موفق نبوده است و باید قانون اساسى جدید تدوین شود.
امّا بحث تفکیک قوا که به عنوان ادلّه نظریّه «نظارت فقها تنهابر قوه مقنّنه» مطرح مىشود نیز، نیازمند تأمّل جدّى است؛ زیرا اگر تفکیک قوا به طور کامل و صددرصد و مطلق مورد نظرمىباشد، باید گفت: ناممکن است، چون نظام سیاسى، یکمجموعه مترابط و به هم پیوسته است که همچون اندامهاى بدن باید تحت اداره یک فکر بالاتر اداره شود، لذا امکان ندارد قواصددرصد بتوانند از هم جدا شوند، در هیچ جاى دنیا نیز تاکنون تفکیک قواى حداکثرى و صددرصد محقّق نشدهاست.
به هر حال، در هر نظام سیاسى، بحرانهایى پدید مىآید کهباید یک قوّه حرف آخر را بزند و با داشتن حق وتو و مانند آن،تصمیم نهایى را بگیرد و سخنش فصلالخطاب همه بگومگوها باشد. بنابراین، آنچه عملى است و توجیهپذیر مىباشد، تفکیک قواى نسبى است که در بسیارى از کشورهاى جهان جریان دارد و آموزههاى دینى و شرعى نیز با آن مخالفت ندارد و در قانوناساسى جمهورى اسلامى ایران نیز نمونهاى از آن در جریانمىباشد و در نتیجه جمع میان تفکیک قواى نسبى و نظارت فقها بر تمامى ارکان نظام سیاسى، امرى امکانپذیر و بىاشکال است.
و آخر دعوینا أنِ الحَمْد لِلّه رب العالمین
|223|
پىنوشتها
[1]. ر.ک: نظام الحکم فى الاسلام، خلاصة کتاب دراسات فى ولایة الفقیه و فقه الدولة الاسلامیه، صصbr>101> - 102، 115، 221 - 223
[2]. عبدالرحمن الجزیرى، الفقه على المذاهب الاربعه، ج5، ص416، اتفقوا على أنّ الامام یشترط فیه...أنیکون عالماً مجتهداً، لیعرف الأحکام و یتفقّه فی الدین فیعلم الناس و لا یحتاج الى استفتاء غیره.
[3]. دراسات فى ولایة الفقیه و فقه الدولة الاسلامیه، ج1، صص261 و 272
[4]. یونس: 35
[5]. نهج البلاغه، خ 173
[6]. وسائل الشیعه، ابواب جهاد العدوّ، باب 13، ح1، ص50
[7]. نگاه کنید به: نظام الحکم فى الاسلام، همان، صص221 - 223
پرسش بالا، از مهمترین پرسشهایى است که درپارهاى از محافل علمى و برخى از کتب و نشریاتروز، به چشم مىخورد و لبّ و اساس آن، به حدّنصاب دینى بودن حکومت، بازگشت مىکند و درپاسخ آن، دو نظریّه قابل طرح است:
الف: گروهى به پرسش بالا پاسخ مثبت مىدهندو بر این باورند که در دنیاى مدرن و امروزى، با توجه به گسترش جوامع و تخصّصى شدن امور، دولتى که مىتواند طبق مبانى فقه شیعه سرکار آید و واجد معیار و ملاک کافى براى تحقّق یک حکومت اسلامى باشد، دولتى است که قوانین مصوّب آن با موازین فقهى|214|منطبق باشد. بنابراین، به جز قوّه قانونگذارى، سایر قوا مشروط به فقاهت نیست. امّا قوّهمقننه، با توجه به اسلامى بودن حکومت، نیازمند آن است که فقیه بر اساس صلاحیت وتخصّص خود، تنها در قوّه قانونگذارى مداخله کند و با حضور در مجلس فقها، مصوّبات مجلس قانونگذارى را با احکام شرع و قانون اساسى تطبیق دهد.
پیروان نظریّه بالا، دو دلیل عمده براى پاسخ خود طرح مىکنند، 1 - موضوع تفکیکقواست که از دستاوردهاى عصر نو و امروزى است و مانع تمرکز قدرت در یک فرد وپیدایش استبداد مىشود، 2 - اداره شؤون گوناگون جامعه و قواى دیگر، غیر از قوّه مقنّنه، را مشروط به دو ویژگى «فقاهت» و «توانایى در مدیریّت» کردن، قابل مناقشه است؛ چرا که این دو خصیصه، عادتاً در یک فرد و انسان عادى قابل جمع نیست.[1]
دیدگاه پیشگفته که امروزه زمزمهاش با تقریر و گویش نو و با زبان و اصطلاح سیاسىروز، به گوش مىرسد پیشینهاى دراز دارد و نظریّهاى جدید و تازه شمرده نمىشود. گذشته از آنکه حدود دو دهه پیش، همزمان با به ثمر نشستن انقلاب اسلامى در ایران، که سخن از تشکیل حکومت اسلامى بود، عدّهاى از متفکران از آن دفاع مىکردند، لیکن در آن عصر،مورد پذیرش محافل علمى و سیاسى و اکثریت جامعه قرار نگرفت و نتوانست نصاب لازم را براى گنجانیده شدن در قانون اساسى جمهورى اسلامى به دست آورد. حداقل با قاطعیّت مىتوان گفت، نظریّهاى است که در عصر انقلاب مشروطه نیز مطرح شد و با توجه بهمقتضیات سیاسى - اجتماعى آن عصر، مبناى قانون اساسى مشروطه و متمّم آن قرار گرفت و بر اساس آن قرار شد فقها به امر نظارت بر مصوّبات مجلس شوراى ملّى و تطبیق آن بر قوانین شرع بپردازند و مانع از تصویب قوانین خلاف شرع شوند. ایدهاى که درعمل موفّق نبود و سرانجام با شکست مواجه شد. چند سال از این نهضت خودجوش مردمى و اسلامى نگذشته بود که استبدادى خطرناک و خودکامهتر از استبداد قاجارى و این بار با دخالت مستقیم اجنبى در سرنوشت جامعه، بر کشور چیره گشت و حرث و نسل ملّت، صحنه تاخت و تاز و چپاول مستبدان داخلى و استعمارگران خارجى قرار گرفت.
اکنون پرسش مخالفان نظریّه بالا آن است که بهراستى چرا انقلاب مشروطه به شکستانجامید و نتوانست آمال و آرزوهاى دیرینه مردم مسلمان ایران را برآورده کند؟ و در پایان نه تنها موفق به اجراى قوانین شرعى در عرصه جامعه نشد، بلکه اهداف ملّى و آزادى خواهانه مردم در مشروطه نیز تأمین نگشت؟|215|در یک بررسى کالبد شکافانه و آسیبشناسى از حوادثمشروطه و پس از آن، باید پرسید: آیا مشکل شکست مشروطه مربوط به بیرون از اندیشه مشروطه بود یعنى این حوادث وعوامل تحمیلى بیرون بودند که مانع از تحقّق و به ثمر نشستناهداف دینى و ملّى مردم شدند یا مشکل درونى بود و خود این نظریه که عدهاى از فقها به تطبیق قوانین بر شرع نظارت کنند و در سایر امور و قوا نقشى نداشته باشند، دیدگاهى بود که با مشکلات متعدّدى مواجه گردید و از پختگى لازم برخوردار نبود؟
در این میان احتمال سومى هم مطرح است و آن اینکهناپختگى و مشکلات اصل اندیشه مشروطه و متمّم آن از یک سو و عوامل تحمیلى محدود کننده از سوى دیگر، مانع سرسبزىدرخت مشروطه شدند و آن را از ریشه خشکانیدند.
مخالفان این نظریه، که حدّ نصاب حکومت اسلامى را تنها درتطبیق قوانین بر شرعیت مىبینند، گرچه نمىتوانند نقش عوامل بیرونى و تحمیلات خارجى را در شکست مشروطه نادیدهانگارند ولى معتقدند علّة العلل و کانون واقعى مشکل، مربوطبهخود فکر و طرح مشروطه بود، آنان معتقدند؛ اکتفا به نظارت یک یا چند فقیه بر مصوّبات مجلس قانونگذارى، هم از نقطهنظرنظریهپردازى با ابهام مواجه است و هم در عرصه کاربرد و تجربه از کارآیى لازم برخوردار نیست و در اجرا و عمل با مشکل مواجه مىشود.
امّا از نقطه نظر نظریهپردازى، این اندیشه که در نظام سیاسىاسلام، تنها به نظارت فقیه بر تطبیق قوانین بر شرع بسنده کنیم و سایر قوا را از حیطه دخالت فقیه بیرون بدانیم و با این حال انتظار داشته باشیم، حکومت اسلامى به معناى واقعى کلمه محقّق شود، نخستین مشکل در پایه مشروعیّت دینى این نظام است؛ زیرا اوّلاً با توجه به توحید در ربوبیّت و تشریع و بر اساس مبانى امامتخالفان ایننظریه، که حدّنصاب حکومتاسلامى را تنها درتطبیق قوانین برشرعیتمىبینند...معتقدند؛ اکتفا بهنظارت یک یا چندفقیه بر مصوّباتمجلسقانونگذارى، هم ازنقطهنظرنظریهپردازىبا ابهام مواجهاست و هم درعرصه کاربرد وتجربه از کارآیىلازم برخوردارنیست و در اجرا وعمل با مشکلمواجه مىشود.
|216شیعه، ولایت و حاکمیت نیازمند مشروعیّت است. هیچ کسنمىتواند به «من» به عنوان یک انسان آزاد، امر و نهى کند. هیچ فرد یا گروه، نه اقلیّت و نه اکثریّت، حق حاکمیّت و ولایت بر انسانندارند. ولایت و آمریت حق انحصارى حضرت حقّ است. اوخالق و مالک حقیقى انسان و همه چیز است. بنابراین، حقحاکمیت تنها از آن خداست و کسى که از سوى خداوند مأذون و منصوب باشد. حاکمیت مشروع و لازم الاطاعه، که حق آمریت داشته باشد و بتواند دیگران را به پیروى فرا بخواند، باید بگونهاى مأذون از جانب مولاى حقیقى باشد. حتّى خود انسان هم این حقّ را ندارد که ولىّ و مولا بر خود نصب کند. نه تنها ولىّ منتخباکثریت و اقلیّت، به صرف انتخاب، حقّ حاکمیّت پیدا نمىکند، بلکه ولىّ منتخب «من» بر من نیز حق حاکمیّت ندارد. آدمى دردیدگاه شرع نمىتواند به کسى حق ولایت بر خویش را بسپارد و به او اجازه دهد هر نوع تصرّفى در جان و مال او داشته باشد،همچنانکه انسان آزاده است و نمىتواند خود را در معرضفروش بگذارد و کسى را به عنوان مالک خویش برگزیند و خود را عبد و بنده گوش به فرمان او تلقّى کند. نه عقل و نه شرع، چنینحقّى را به انسان نمىدهند که براى کسى مجوّز قتل خود را صادر کند و به او اعلام رسمى نماید که: من را به قتل برسان. نه خود فرد چنین حقى را دارد و نه آن شخص، با این اجازه، چنین حقّى را پیدا مىکند. حتى در جهان پزشکى، بیمارى که در رنج شدید به سر مىبرد، اگر به پزشک اجازه دهد که او را به قتل رساند تا از این رنج جانکاه رهایى یابد، پزشک چنین حقّى را پیدا نمىکند؟ مسأله حق حیات و حق حاکمیّت از یک سنخ است؛ چرا که حاکم، برسرنوشت و مقدرّات فرد حاکم مىشود و زمینه هر نوع تصرّفى را مىیابد، لذا باید مشروعیّت تصرّفات خود را به اثبات رساند.
به تعبیر فنّىِ فقهى، حاکمیّت، با صدور احکام حکومتى|217|ملازمت دارد و کسى که قدرت سیاسى را در اختیار دارد هر روزبا تصمیمات حکومتى خود، حکم حکومتى صادر مىکند. روشن است که طبق موازین فقهى، صدور حکمِ حکومتى و نفوذ آن،نیازمند مجوّز شرعى است، چرا که اگر کسى بدون اذن و تجویز شرعى بخواهد حکم حکومتى صادر کند، بر خلاف ربوبیّتتشریعى الهى است. بنابراین، کسى که مىخواهد متولّى نظامسیاسى شود و تصمیمات حکومتى بگیرد، باید از سوى شارع این حق به او داده شده باشد.
بنابراین، نخستین مشکل اکتفا به نظارت فقیه بر قوّه مقننه،اثبات مشروعیّت و حق حاکمیّت کسى است که بر قوّه مجریه و قضاییه تکیه مىزند، حتى اگر آن فرد در یک انتخاب واقعى وآزاد، با رأى اکثریت یا حتى رأى صددرصد جامعه به حکومترسیده باشد.
امّا ثانیاً: اگر از این مبنا نیز دست برداریم و بگوییم حدّاقلدرعصر غیبت و عدم دسترسى به ولىّ اللّه، حق حاکمیّت، بهمنتخب اکثریت واگذار شده است، این مبنایى است که تاکنوندلیل عقلى و نقلى معتبر نتوانسته است آن را توجیه کند.
اکنون پرسش قابل طرح این است که شرایط فرد منتخبچیست؟ بى تردید عقل و شرع نمىپذیرند که حاکمیّت بدون هیچ شرطى، به هر کس که اکثریت خواستند، واگذار شود. حال در میان شرایط مختلف، که شرع و عقل حکم به ضرورت آنها مىکند،مانند عاقل و رشید و عادل بودن، آیا اجتهاد و توانایى استنباطاحکام الهى را شرط حقّ حاکمیّت فرد منتخب مىدانید یا نه؟ اگر بگویند: آرى، براى تحقّق حکومت اسلامى، باید فرد منتخب فقیه و مجتهد باشد و بدون آن، حکومتش مشروعیّت ندارد. چنینسخنى بر خلاف اصل نظریّه است که معتقد بود: حدّ نصابحکومت اسلامى، همان نظارت بر قوانین است، نه بیش از آن.|218|
امّا اگر پاسخ منفى باشد و بگویند: فقاهت شرط حق حاکمیّت و مشروعیّت نیست درپاسخ مىتوان گفت:
1) این سخنى است مخالف اجماع فریقین. افزون بر اینکه فقهاى شیعه فقاهت و اجتهادرا حدّاقل شرط مشروعیّت مىدانند، اهل سنّت نیز بر این باورند که امام و والى باید عالممجتهد باشد
[2] و اندیشمندانى چون قلقشندى، ابن خلدون، ابن حزم، نووى، جوینى، قاضى باقلانى، قاضى ابى یعلى و غیره، حتّى فلاسفهاى چون ابن سینا به این شرط تصریح کردهاند.[3]
2) بعلاوه، این نظریّه بر خلاف حکم عقل و سیره عقلا و قرآن و روایات است؛ چرا کهعقل مىگوید: در هر امرى، کسى که متصدّى کارى مىشود و انجام مسؤولیّتى را بر دوشمىکشد، باید اطلاع و آگاهى کافى از حیطه مسؤولیت خود داشته باشد، در غیر این صورت، امر مدیریت او به شکست و تلف کردن امکانات تحت امر خواهد انجامید. به حکم عقل، یک فرمانده نظامى، نمىتواند از حرفه نظامىگرى آگاهى نداشته باشد و بخواهد با سؤال و تقلید از آگاهان به مسائل نظامى، یک لشکر نظامى را اداره و تدبیر کند.
در حکومت اسلامى نیز اگر هدف اجراى قوانین الهى در جامعه است، عقل حکم مىکندکه والى و مجرى، عالم به دین باشد و عالم کسى است که بتواند از منابع دینى و با استفاده از کتاب و سنّت، حکم خداوند را استنباط کند. سیره عقلا نیز چنین است. شیوه و روش زندگى عقلا در طول تاریخ، چنین بوده است که در اداره هر امر خُرد و کلان و کوچک و بزرگى، به کسى مراجعه مىکردند که اطلاعات کافى از آن داشته باشد و البته آن مسؤولیّت هرچه مهمتر و حسّاستر و حیطه قدرت و تأثیر گذارى آن گستردهتر باشد، دقّت و توجه عقلا درمسؤولیت سپارى به کسى که عالمترین و آگاهترین افراد به آن باشد، بیشتر است.
به تعبیر دیگر، از نظر عقل و عرف، سطح و حدّ نصاب شرایط یک مدیر را علاوه برموضوع تحت فرمان و اداره و شعاع اختیارات، اهداف و افقهاى مورد نظر از دستگاه تحت مدیریت نیز تعیین مىکنند. و در یک نظام سیاسى که به دنبال قسط و عدل و تعلیم و تربیت و اخلاق دینى و مقررّات شرعى است و دنیا را نه آخرین منزل که مزرعه و منظره آخرتمىبیند و تعالى و تکامل، تا بى نهایت را فراسوى آدمى مشاهده مىکند و خود را موظّفمىداند که علاوه بر تأمین سعادت و رفاه دنیوى جامعه، بستر لازم براى رشد و شکوفایىاستعدادهاى آدمى براى تجلّى صفات الهى درآنها فراهم کند، حاکم نمىتواند با این آموزهها بیگانه باشد و کورکورانه و مقلّدانه پشت سر کسى حرکت کند وآن را به دین نسبت دهد. این|219|است که قرآن مىفرماید:
(أفمن یهدی اِلَى الحقّ أحقّ أن یتبّع أمّن لا یهدّی الّا أن یهدى، مالکم کیف تحکمون.)
[4]
«آیا کسى که راه حقّ و هدایت را مىشناسد و مىتواند به سوى آن هدایت کند،سزاوارتر است که از او پیروى شود یا کسى که راه نمىیابد مگر آنکه با تقلید از دیگران راه برده شود، شما را چه مىشود، چگونه داورى مىکنید؟».
این پرسش است که قرآن از عقل و سرشت آدمى مىپرسد و معلوم است که انسان با نورعقل فطرى خود، به روشنى پاسخ آن را در مىیابد.
هم از این روایت که حضرت امیر(ع) مىفرماید:
«ایّها الناس ان أحقّ الناس بهذا الأمر أقواهم علیه و أعلمهم بأمر اللّه فیه.»؛
[5]
«اى مردم، شایستهترین انسانها براى زمامدارى و حکومت، کسى است که از دیگرانتواناتر و به دستور الهى درامر حکومت داناتر باشد.»
و در صحیحه عیص بن قاسم؛ امام صادق(ع) مىفرمایند:
«...فواللّه أنّ الرجل لیکون له الغنم فیها الراعى، فاذا وجد رجلاً هو أعلم بغنمه من الّذی هو فیهایخرجه و یجىء بذلک الرجل الذى هو اعلم بغنمه من الذی کان فیها.»
[6]
روایات فراوانى با این مضمون در جوامع روایى قابل مشاهده است و گویاى این حقیقتاست که شرط فقاهت و اجتهاد براى نظام سیاسى اسلام، از امورى است که عقل، عقلا، قرآن، اجماع فریقین و روایات اسلامى، به طور یک صدا بر آن تأکید دارند.
بنابراین، اگر فقاهت حاکم اسلامى را امر تعبّدى هم ندانیم و آن را از احکام عقلانىبشماریم، روشن است که حکم عقل، تخصیص بردار نیست و زمان و مکان و جغرافیاىمشخص نمىشناسد و جامعه مدرن و غیر مدرن در آن تأثیرى ندارد و اینکه مىگویند: «ادلّه و روایات بالا، تعبّدى نیست و از آنجا که جامعه صدر اسلام بسیط بود، این مسائل مطرح شده بر توانایى علمى تأکید شده است و امروزه با گسترش و پیچیدگى جوامع این مطلب میسور نیست و هماینکه مسؤول اجراى قوانین ملتزم به اجراى فتاواى فقها باشد، کافى است ولو خودش مجتهد نباشد.»
[7]
در پاسخ مىتوان این سؤال را مطرح کرد که وقتى عقل حکم به ضرورت مطلبى کرد و ازمستقلّات عقلیه شمرده شد، در چنین مواردى آیا، الّا و مگر راه دارد و تبصرهپذیر است؟ یا آنکه احکام عقلانى، دائمى، همگانى و همه جایى هستند؟ براى نمونه: آیا عقل مىپذیرد؛
|220|
فرماندهىِ ارتشى مسلّح و قدرتمند به کسى واگذار شود که درموضوع نیروهاى مسلّح اطلاعات کارشناسانه، در حدّ اجتهاد در این موضوع را ندارد؟ آیا نیروى خرد و عقلانیّت آدمى تجویزمىکند؛ سکاندارى یک کشتى و خلبانى یک هواپیما در اختیارافراد غیر خبره و کارشناس قرار گیرد، به بهانه اینکه اجتماع دو صفت «توانایى» و «آگاهى و علم» مشکل است؟ آیا عقل واگذارى چنین مسؤولیتى را به افراد غیر کاردان و خبره و مجتهد فنّ، ازمصادیق بارز ظلم نمىشمرد؟ و آیا این ظلم در مسأله حاکمیّت و زمامدارى عظیمتر و خطرناکتر نیست؟ بنابراین، به نظر مىرسد، صرف مشکل بودن اجتماع دو شرط توانایى در اداره با دانایى و اجتهاد مطلق، مجوّز آن نیست که عقل دست از حکم خود بردارد و استثنایى را براى قضاوت خویش بپذیرد. در این موارد،عقلانیّت اقتضا مىکند که با توجه به اهمیّت موضوع و تأثیر ژرفى که امر ولایت و مدیریّت کلان جامعه در سرنوشت ملّت دارد، با تدبیرهاى مختلف و ایجادشرایط، بستر مناسب براى تربیت و آموزش چنین مدیرانى، که واجد حداقل شرایط و کمترین حدّ نصاب براى حاکمیّت را دارا مىباشد، فراهم آید، نه آنکه به صرف مشکل بودن، دست از آن هدف اساسى، که مقتضاى حکم عقل و شرع است، دست برداریم.
بنابراین، اوّلاً: مشکل بودن اجتماع دو صفت «دانایى» و«توانایى» در یک فردعادّى، مجوز رفع ید و غمض عین از صفت دانایى و عالمیّت نمىشود. ثانیاً: اگر در شرایط خاصّى قراربگیریم که یک فرد واجد هر دو شرط را نتوانستیم پیدا کنیم، آیا در این شرایط که دو گزینه فرا روى ماست، یا باید علم و دانایى فداى توانایى شود و یا توانایى فدایى دانایى گردد، کدام یک از دو گزینه را مىتوان برگزید؟ اندکى تأمّل در این دو گزینه، ما را به این نتیجه مىرساند که لااقل دست کشیدن از دانایى و ذبح کردن آن در برابر
|221|
توانایى ترجیح بلا مرجّح است، چون دو صفت دانایى و توانایىرا عقل حکم به آنها مىکند و اگر در موردى قابل اجتماع نبودند، به چه دلیل ما مىتوانیم دانایى را قربانى توانایى کنیم؟ بلکه بالاتر، باید گفت: در این وضعیت، باید توانایى فداى دانایى شود وترجیح با صفت دانایى است، چون اگر مدیر و حاکم بر سرنوشت جامعه انسانى دانا باشد مىتواند با برگزیدن افراد توانا، جامعه را به سوى اهداف مورد نظر رهبرى کند، در حالى که اگر اختیار با فرد تواناى جاهل شد، هدایت جامعه به سمت اهداف عالمانه بسیار دشوار خواهد بود؛ چرا که قدرت سیاسى معمولاً میل به فساد و سوء استفاده دارد و اینکه حاکم، تواناى جاهل، حاضر شود گوش به فرمان عالمان باشد، بعید است.
آنچه گذشت، به جنبههاى تئوریک قضیه مىپرداخت واجمالاً نشان مىداد که چه مشکلات و ابهامات نظرى و فکرى بر سر راه نظریّه: «نظارت فقیه فقط بر قوه مقنّنه» قابلپیشبینىاست.
امّا از جهتِ دیگر قضیه، که به جنبههاى عملى و کاربردىنظریّه بالا مىپردازد، باز ابهامات و مشکلات فراوان است،بهطورى که امکان اجراى آن را با تردید جدّى مواجه مىکند.اختلاف مبانى کلامى و فکرى بحثهایى چون قبض و بسطمعرفت دینى و دین حداقلى و حداکثرى و هرمنوتیک وقرائتهاى مختلف از دین، و تفاوت در دیدگاههاى فقهى ووجود احکام اولیه و احکام ثانویه در اسلام و تشخیص جریان هر یک از آن دو و مسأله تشخیص مصالح و ضرورتها و غیره، کافى است براى اینکه عملاً مسأله قانونگذارى و نظارت فقها بر آن را به بن بست بکشاند و گرهاى لاینحل در آن ایجاد کند؟ لذا نفس این مطلب که فقها بر مصوّبات مجلس نظارت کنند یا رییس جمهور مجرى فتاواى فقها باشد، ایدهاى است که ممکن است گفتن آن
اکتفا به نظارت فقها بر مصوّبات مجلس قانونگذارى، عملاً با شکست مواجه شد و انقلاب و رهبرىِ آن را به این نتیجه رسانید که قانون اساسى مشروطه، در بوته تجربه موفق نبوده است و باید قانون اساسى جدید تدوین شود.
|222|
آسان باشد ولى پیاده کردن آن در عمل، با توجه به تجربیاتیکصدساله ایران، غیر ممکن مىنماید. اینکه مىبینیم امامخمینى(قد) در کوران مبارزات، بحث ولایت فقیه را، در تمامىارکان نظام سیاسى عصر غیبت مطرح مىکند و به دنبال او عالمان و فرهیختگان از نظریه ایشان استقبال مىکنند و مردم نیز باقاطعیّت به آن رأى مىدهند، یک بُعدش همان است که اکتفا بهنظارت فقها بر مصوّبات مجلس قانونگذارى، عملاً با شکست مواجه شد و انقلاب و رهبرىِ آن را به این نتیجه رسانید که قانون اساسى مشروطه، در بوته تجربه موفق نبوده است و باید قانون اساسى جدید تدوین شود.
امّا بحث تفکیک قوا که به عنوان ادلّه نظریّه «نظارت فقها تنهابر قوه مقنّنه» مطرح مىشود نیز، نیازمند تأمّل جدّى است؛ زیرا اگر تفکیک قوا به طور کامل و صددرصد و مطلق مورد نظرمىباشد، باید گفت: ناممکن است، چون نظام سیاسى، یکمجموعه مترابط و به هم پیوسته است که همچون اندامهاى بدن باید تحت اداره یک فکر بالاتر اداره شود، لذا امکان ندارد قواصددرصد بتوانند از هم جدا شوند، در هیچ جاى دنیا نیز تاکنون تفکیک قواى حداکثرى و صددرصد محقّق نشدهاست.
به هر حال، در هر نظام سیاسى، بحرانهایى پدید مىآید کهباید یک قوّه حرف آخر را بزند و با داشتن حق وتو و مانند آن،تصمیم نهایى را بگیرد و سخنش فصلالخطاب همه بگومگوها باشد. بنابراین، آنچه عملى است و توجیهپذیر مىباشد، تفکیک قواى نسبى است که در بسیارى از کشورهاى جهان جریان دارد و آموزههاى دینى و شرعى نیز با آن مخالفت ندارد و در قانوناساسى جمهورى اسلامى ایران نیز نمونهاى از آن در جریانمىباشد و در نتیجه جمع میان تفکیک قواى نسبى و نظارت فقها بر تمامى ارکان نظام سیاسى، امرى امکانپذیر و بىاشکال است.
و آخر دعوینا أنِ الحَمْد لِلّه رب العالمین
|223|
پىنوشتها
[1]. ر.ک: نظام الحکم فى الاسلام، خلاصة کتاب دراسات فى ولایة الفقیه و فقه الدولة الاسلامیه، صصbr>101> - 102، 115، 221 - 223
[2]. عبدالرحمن الجزیرى، الفقه على المذاهب الاربعه، ج5، ص416، اتفقوا على أنّ الامام یشترط فیه...أنیکون عالماً مجتهداً، لیعرف الأحکام و یتفقّه فی الدین فیعلم الناس و لا یحتاج الى استفتاء غیره.
[3]. دراسات فى ولایة الفقیه و فقه الدولة الاسلامیه، ج1، صص261 و 272
[4]. یونس: 35
[5]. نهج البلاغه، خ 173
[6]. وسائل الشیعه، ابواب جهاد العدوّ، باب 13، ح1، ص50
[7]. نگاه کنید به: نظام الحکم فى الاسلام، همان، صص221 - 223