دولت جهانى در پرتو اندیشه اسلامى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
«دولت جهانى در پرتو اندیشه اسلامى» فصل نخست از پژوهشى است که توسط حجة الاسلام و المسلمین عبدالکریم آل نجف در مرکز تحقیقات علمى دبیرخانه مجلس خبرگان رهبرى انجام گرفته است . دو فصل دیگر این پژوهش به «ابعاد جهانى دولت اسلامى» و «دولت اسلامى در جهان معاصر» پرداخته و زوایاى مختلف آن را مورد بررسى قرار داده است . امیدواریم هرچه زودتر متن کامل این پژوهش منتشر شده و در دسترس علاقمندان قرار گیرد . این فصل توسط یکى از همکاران مجله ترجمه شده که ملاحظه مىکنید .
«حکومت اسلامى»
حکومت جهانى; تاریخى چند گونه
برخى مىپندارند که اندیشه «دولت جهانى» از پشتوانه تاریخى قابل ملاحظهاى بهره ندارد و نتیجه اندیشهاى محدود در بستر تاریخ است; حال آن که واقعیت جز این است و حضور گسترده این اندیشه، بسیار بیشتر از اندیشه دولت قومى و ملى است .
حکومت در بینش اسلامى پدیدهاى است آسمانى و اصیل که به دست پیامبران پدیدار گشته (2) و پیدایى آن در عرصه انسانیت همراه با پدیدارى اولین نبوت تشریعى عام بوده است; یعنى نبوت حضرت نوح، نخستین پیامبر صاحب عزم (از پیامبران اولو العزم) در مقطع زمانى پس از طوفان نوح که از آن، تنها گروندگان به این نبوت نجات یافتند .
بنا به این نظریه، تردیدى نداریم که آنچه پس از طوفان رخ داده، حکومت پیامبرانه جهانىاى بوده است که انسانهاى نجات یافته از طوفان بدان گردن نهادند . حکومت اینان، هر چند کم شمار بوده، لیکن نمایانگر مقوله بنیادین حکومت جهانى است; زیرا همه انسانهاى آن روزگار در برابر حاکمیت پیامبرانهاى که متکى به حاکمیت عادلانه خداستبه همه انسانها به چشم برابرى مىنگرد، سر تسلیم فرود آوردند . این پدیده دست کم از منظر اسلامى، بدان معنا است که حکومت اسلامى فقط در قالبى جهانى آغاز مىشود و شکل مىگیرد .
انسانها در تاریخ، هماره شاهد حکومتهاى گوناگون بودهاند که کلیت آن شکلدهنده حلقههایى به هم پیوسته است و همه تاریخ را پوشش مىدهد; بهگونهاى که طرح آن، به منزله طرح تاریخ دولت جهانى است و آن حکومتها عبارتند از:
1 . حکومت جهانى، بر مبناى استثمار و سودجویى!
از این نوع حکومت در سطحى گسترده و در بدترین و ناخوشایندترین وضعیتها وجود داشته است . نمونه روشن آن، نظامهاى امپراتورى است که در تاریخ، از آغاز تاکنون حکم راندهاند; نمونهاى که آن را دولت جهانى دروغین مىدانیم، دولتى که بر پایه مهارکردن درک و احساس انسانى ملتهاى تحتسیطره و در خدمت اغراض سلطه جویانه استوار شده است .
شگفت است که برخى از پژوهشگران و دانشمندان علوم سیاسى، این نوع حکومت را، گونهاى از نظامهاى جهانىگرا قلمداد مىکنند; گویا اینان جهانىبودن را از منظر سیطرهاى مىبینند که سیاسى باشد و دامنه آن بیش از یک امتیا ملت را شامل شود با اینکه این منظر نمایانگر محصول و دستاورد است، نه نشاندهنده خاستگاهى که وصف جهانىبودن حکومت از آن بر مىخیزد . آنچه پذیرفتنى است این است که این نوع حکومت و امپراتورى را شاهد و گواهى تاریخى بدانیم که عمق اندیشه و احساس جهانىگرایى انسان را مىرساند; مثلا امپراتورى مصر را «تحوتمس» در سال 2000ق . م . و امپراتورى آکدىها را «سرجون» در سال 2750ق . م . در عراق بنیان گذاشت . پس از آن، آشور بانیپال در سال 668 ق . م . امپراتورى آشورىها را پایه گذارى کرد تا اینکه در سالهاى 356 - 334 ق . م . اسکندر مقدونى، چونان برجستهترین داعیهدار یکپارچهسازى جهان در زیر یک سلطه، بروز و ظهور یافت . امپراتورى رم آشکارترین نمونه تاریخى در میان امپراتورىها است; زیرا در تاریخ اروپا بهطور خاص و در تاریخ جهان بهطور کلى نقش سترگى داشته است . شاید این سخن ولز، مورخ بریتانیایى، که مىگوید: «تاریخ اروپا از قرن پنجم تا قرن پانزدهم میلادى نشاندهنده ناکامى بزرگ در تحقق اندیشه سترگ برپایى حکومت جهانى است» . (3) اشاره به همین دوره باشد .
و سرانجام امپراتورى بریتانیا بزرگترین امپراتورى تاریخ قلمداد شده است; زیرا که بر بیشتر جهان تسلط یافت; بهگونهاى که شش قاره را زیر نفوذ خود داشت .
استعمار نیز از آنجا که همواره در پى سلطه بر جهان بر مبناى استثمار درک و احساس انسانهاى مناطق تحت استعمار است، با نظامهاى امپراتورى، همسنخ یا از نوع پیشرفته آنها است; همچنان که اندیشه و نگرش جهانىشدن فرهنگ، اقتصاد و سیاست که امروزه سردمدار آن آمریکایىها هستند، قالب نوین و نسخه جدید همین پدیده است .
بنابراین، جهانىشدن زاییده استعمار و استعمار فرزند معنوى حکومت امپراتورى است . با اینکه ما بیش از دیگران، کاربرد وصف جهانىبودن را در مورد این قالب خاص به شدت رد مىکنیم، با این همه، آن را در اینجا در لیست قالبهاى نظامهاى جهانىگرا گنجانیدهایم تا از سویى با بسیارى از نویسندگان و پژوهشگران همراهى کنیم و از دیگر سوى، با مدعاى کسانى که این قالب را جهانىگرا دانستهاند، همراهى کرده، با چشم پوشى از میزان واقعىبودن این فرضیه و ادعا و براى درک حقیقت آخرین منزلگاه جهانىشدن; یعنى «حکومت اسلامى» این نظرگاه را فعلا تلقى به قبول کنیم .
2 . حکومت جهانى بر پایههاى مادى
این قالب در دکترین و اندیشه مارکسیستى بروز یافت که ملیت و وطن را از بقایاى نزاع طبقاتى مىشمارد و نداى حکومت جهانى و فراملى طبقه کارگر را سر مىدهد . بر این اساس، در نخستین بیانیه کمونیستى، فراخوانى جهانى به ثبت رسید که بعدها به شعارى فراملیتى در هر جا تبدیل شد: «کارگران جهان متحد شویم» . مارکسیسم بر آن است که تغییر و حرکتبه سوى حکومتى فراملیتى امرى اجتنابناپذیر است و بشریتسرانجام شاهد پیدایى کمونیسم دومى خواهد بود که بر جهان حاکمیتیافته، آن را به دنیایى یکپارچه تبدیل خواهد کرد!
روشن است که سقوط مارکسیسم، پس از آن که از فرصت کافى براى پیادهکردن آموزه هایش برخوردار شد، پژوهشگر را از بررسى آن بى نیاز مىسازد و تنها مىماند لزوم یادکردى از آن، به عنوان نظریهاى که آدمى در روزگارى (نزدیک به ما) با آن آشنا شده است و چون این نظرگاه از منظر فلسفى بر واقعیت استوار نبوده، طبیعى است که از جنبه اجتماعى و سیاسى به خیالپردازى بگراید .
برداشت مارکسیسم از فراملیتىبودن، یکى از این خیالپردازى ها است; زیرا هیچ فلسفه مادىاى نمىتواند چارچوبى فراگیر براى جامعه انسانى باشد . چنین تلقىاى به منزله وصف شىء بر خلاف مقتضاى آن است .
فلسفه مادى شامل دو گام درهم تنیده است: «انکار الوهیت» از سویى و «اثبات خاستگاه مادى براى هستى و زندگى» از دیگر سوى، این هر دو گام به انکار یکپارچگى انسانها مىانجامد; مفاد اجتماعى و سیاسى انکار الوهیت، انکار چارچوب یگانهاى است که همه بشریت مىتوانند در آن گردهم آیند و اثبات خاستگاه مادى هستى و زندگى از لحاظ اجتماعى و سیاسى، به معناى پیونددادن هر یک از انسانها استبه خاستگاه مادى نزدیک به او، به طور مجزا و مستقل از دیگرى . یک انسان آلمانىتبار، به سرزمین آلمان و خون آلمانى که خاستگاه مادى اوست پیوند خورده است . فرانسوى و دیگران نیز همین وضع را دارند . در نتیجه، روش قومى و ملى تنها گزینه طبیعى همه فلسفههاى مادى است . نظریهپردازى مادى در جهت لغو این روش و اثبات روش فراملیتى، نمایانگر وجود نگرشى خیالى و مغالطهاى جوهرى است که درعمق آن فلسفه مادى نهفته است و این همان چیزى است که کتابهاى متخصص در نقد فلسفه مارکسیستى عهدهدار آن شده و به اثباتش پرداختهاند . این حق پژوهشگر است که از مارکسیسم، درباره آن بعدى بپرسد که او بدان اعتقاد دارد و آن را چارچوب فراگیرى مىداند که عهدهدار این مسئولیت است که کارگر آلمانى را مثلا به انکار خصوصیت آلمانىبودن و نادیده گرفتن لوازم و مقتضیات آن; یعنى امتیازات مادى و در پیشاپیش آنها حق رهبرى جهان و ایجاد تمدن و به جاى آن، پذیرفتن برابرى میان او و کارگران آسیایى یا آفریقایى وادارد . ادعاى او مبنى بر فراملیتى بودن مقتضىآن است که او ضمانتهاى واقعى و عملىاى را به دست دهد که درک قومى خاص همه اقوام و ملل را، که بدان خود را از دیگران متمایز مىسازد، از میان بردارد و به جاى آن، تلقىاى انسانى از برابرى را قرار دهد . این مسالهاى اخلاقى و معنوى است که از سنخ اندیشههاى مادى نیست، بلکه از نوع اندیشههاى دینى است .
3 . حکومت جهانى بر پایههاى عاطفى
این قالب و مدل، در حال حاضر نمونه و مصداقى ندارد و بلکه بنا به فراخوانهاى برخى از اندیشمندان و سیاستمداران جهانى است که درگیرىهاى قومى و بدىهاى تبعیض نژادى و پیامدهاى جنگهاى جهانى اول و دوم و آمار تسلیحات نظامى و بودجههاى سرسام آورى که از جیب اکثریت گرسنه مردم جهان به حساب این رقابتهاى تسلیحاتى ریخته مىشود، آنان را وحشت زده کرده و به مبارزه با نژاد پرستى و ملى گرایى سوق داده است . اینان خواهان حکومت جهانى یکپارچهاى هستند که در ذیل آن همه جوامع بشرى بگنجند . در تلقى اینان سازمان ملل متحد نمونه و الگویى است که مىتواند تحول یابد و به سطح حکومت جهانى مطلوب نایل آید .
از آنچه گذشت روشن مىشود که این، سرمشق و نمونهاى عاطفى است، لیکن حاوى ضمانتهاى عینى کافى براى اجرا نیست و بدتر آنکه به سرعت تبدیل مىشود به وسیله اى براى فریبکارى اقوام غالب و حاکم در جهتبسط سلطه بر اقوام مغلوب و زیر سلطه .
بزرگترین گواه این امر، دادن حق وتو به پنج قدرت بزرگ جهان و تبعیتسازمان ملل از بسیارى از سیاستهاى آمریکا در سالهاى اخیر و پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروى و ظهور آمریکا به عنوان قدرت اصلى جهان است .
4 . حکومت جهانى بر پایههاى عقلانى
این نوع حکومت تنها یک مصداق دارد و آن همان داعیه مکتب رواقیون آتن در قرن چهارم قبل از میلاد است . دانشمندان سیاست و حقوق و مورخان اندیشه سیاسى، تقریبا دراین نکته همداستانند که مکتب رواقى نخستین مکتب فکرىاى است که اندیشه حکومت جهانى را سر داده است .
بنیانگذار این مکتب، زنون (در گذشته حوالى 340 ق . م). بوده است که در رواق استوا در آتن درس مىداد و نام رواقى نیز از همینرو بر وى و پیروانش اطلاق شده است .
چکیده «اندیشه حکومت جهانى در مکتب رواقى» این است که این نوع حکومتبر این پایه استوار است که میان انسانها طبیعت مشترکى هست که مقتضاى آن نیل به برادرى انسانى فراگیر است که مبناى آن اندیشه «برابرى جهانى» است . بر همین اساس، اندیشه «حقوق طبیعى» پیدا شد که رواقیون آن را به عنوان قانون اساسى حکومت جهانى و قانون تغییرناپذیر خواندند که براى هر زمان و مکانى مناسب است، چون برخاسته از طبیعت اشیا است .
اندیشه حقوق طبیعى را اهداف مختلفى دستبه دست کردند . در آغاز، اندیشه فلسفى پدید آمد، سپس چیزى نگذشت تا اینکه به اندیشهاى حقوقى و سپس اندیشهاى دینى و مسیحى تبدیل گشت و سرانجام فیلسوفان و نویسندگان، آن را وسیلهاى براى تحریک، شورش و سرکشى به کار گرفتند و زمینه ساز انقلاب فرانسه شدند .
حکومت جهانى رواقى، در پى تحقق خوشبختى افراد بر پایه خودبسندگى و تمرین زیاد بر فضیلت و ارزشهاى والاست و تکیه گاه آن، اعتقاد به یگانگى و کمال طبیعت انسانى، پذیرش اراده خدا و سرفرودآوردن در برابر آن است و برابرى و مساوات، پایه استوار حکومت جهانى است . در این حکومت تفاوتى نیست میان بینوا و بى نیاز، با اصل و نسب و بى اصل و نسب و یونانى و غیر یونانى، استثنا تنها میان خردمند و سفیه است و آن استثنایى است ضرورى که مقتضاى سرشت فکرى حکومت جهانى رواقى است . (4)
على رغم نظریهپردازى فلسفىاى که این مدل و نمونه از آن برخوردار شد و نیز کوششهاى بسیارى از فیلسوفان رواقى که براى مدتى طولانى بر روى آن تمرکز یافت، از نظر علمى، این نظریه طراحى عاطفى یا نظریهپردازى فلسفى نیست، آنچه هست مساله تضمینهاى عملىاى است که خصیصههاى آنها بتواند بر خصیصههاى زمینى و غریزى خود و از جمله ویژگىهاى قومى، قبیلهاى، خانوادگى و ملى غالب و چیره شود . مشکل همیشگى انسان خصیصههاى زمینىاى است که از نزدیک بودن، اثرگذار بودن و محسوسبودن خود سود مىجوید و بر آدمى چیره مىشود و او را تحت تاثیر خود قرار مىدهد تا جایى که خصیصههاى عقلى و روحى و فراخوانىهاى نظرى از میان برداشته نمىشود، بلکه نیازمند قدرت اثرگذارى است که تا اعماق درون راه یابد و توازن را به آن برگرداند .
افزون بر این، مىبینیم که مکتب رواقى، اندیشه حقوق طبیعى را مبناى دعوت به حکومت جهانى قرار داده و آن را به منزله ضمانت کافى براى برپایى چنین حکومتى قلمداد کرده است، اما مورخان اندیشه سیاسى یادآور شدهاند که این اندیشه تحولات گوناگونى را شاهد بوده است; با اندیشهاى فلسفى آغاز شده، سپس داراى رنگ و بوى مسیحى شده و سرانجام به یکى از مبانى فکرى انقلاب فرانسه نزدیک شده است و این بدین معنا است که حکومت رواقى، وضعیتیکسانى نداشته و پذیراى رنگهاى مختلفى است که میانشان اختلاف جوهرى وجود دارد .
این پذیرش گسترده، ناشى از این است که اندیشه حقوق طبیعى، به اندازه کافى تعریف نشده و ماهیت آن، اندیشه مبهمى است که قابلیت معانى و رنگهاى مختلف را داراست; یعنى اندیشهاى استبى ضمانت و در نتیجه، دولت مبتنى بر آن، هرگز داراى اهداف و خصیصههاى ضمانتبردار نیست .
5 . حکومت جهانى بر پایههاى دینى
براى بررسى این الگو و داورى درباره آن، ناگزیر باید از جایى شروع کنیم که آغازیننقطه تحرک دین در صحنه سیاسى است . دین چون مقولهاى ربانى، آسمانى و ماورایى است، حرکتسیاسى خود را بر مبناى تثبیت توحید به عنوان ارزش مطلق آسمانى آغاز مىکند; ارزشى که در جهتدهى به انسان و ملزم ساختن وى به هر تعهد، روش و جهتگیرىها در زمینههاى مختلف زندگى، داراى حقى ذاتى است . این معنا در اعماق دین نهفته است; بهگونهاى که بدون آن، دین رسالتش را از دست مىدهد . خداى متعال مىفرماید: «جن و آدمى را نیافریدم، مگر براى اینکه مرا بپرستند» . (5)
عبادت مفهوم معنوى فراگیرى است که از تسلیم بنده در برابر پروردگارش آغاز مىشود و به برنامه اجتماعى و سیاسى کاملى منتهى مىگردد . نماز که عبادتى فردى میان بنده و پروردگار است دیرى نمىگذرد که راه خود را به صحنه اجتماعى باز مىکند تا جایى که به اوج خود در نماز جمعه مىرسد . نماز جمعه عبارت از نمایش سیاسى هفتگى و مکررى است که در آن، جامعه همگرایى و یگانگى خود را بر مبناى دین و نیز آمادگى مستمر خود را براى دفاع از کیان سیاسى و دینىاش اعلام مىدارد . امام جمعه بر شمشیر تکیه مىکند و نمازگزاران جمعه که حضورشان در آن نماز واجب است، زن، کودک و کهنسال نیستند، بلکه جوانان و مردانى مقتدر و توانمند .
دو خطبه نماز به منزله دو رکعتحذفشده از نماز ظهر هستند که نماز جمعه به دو رکعت تقلیل مىیابد . امام جمعه در دو رکعت نماز، پس از حمد، در رکعت اول سوره جمعه را مىخواندکه در خصوص محکوم کردن یهودیان و پرهیزدادن مسلمانان از ایشان، به عنوان دشمنان بیرونى نظام اسلامى استو در رکعت دوم پس از حمد، سوره منافقون را مىخواند که به محکوم کردن منافقان و پرهیز دادن مؤمنان از ایشان به عنوان دشمنان داخلى نظام اسلامى اختصاص دارد . و اینگونه، دین با اعلام توحید آغاز مىگردد، سپس به صحنه اجتماعى منتقل مىشود تا از راه مفهوم عبادت بدان راه یابد، سپس از عبادت، برنامه اجتماعى و سیاسى کامل را بیرون بکشد . پس نماز ستون دین است و این وصف بدان معنا است که نماز نقطه آغاز تحول فراگیر است; یعنى عبادت مفهومى است که سرشت آن فراگیرنده است و آنگونه که سکولارها مىگویند، مفهومى فردى و برکنار نیست; این مفهوم فراگیر هسته اصلى برنامه سیاسىاى است که دستاورد پیامبران و رسالتهاى آسمانى است و دیگر احکام شرعى برخوردار از خصیصه سیاسى، در پیرامون آن قرار دارند . خداى متعال مىفرماید: «کسانى که اگر بدیشان در زمین قدرت دهیم نماز را به پا مىدارند و زکات مىدهند و به کار نیک فرامىخوانند ...» (6)
این نکته بدان معنا است که برنامه سیاسى دین، بر اصلى عبادى متکى است که آن اصل خودش به جهانبینى توحیدى تکیه دارد; بهگونهاى که در برداشت دینى، سیاستبه معناى عملى عبادى است که در پى اثبات حاکمیت توحید بر انسان و نفى حاکمیت جز آن است و در نتیجه هر کدام از مفاهیم و احکام دین، به مقوله اساسى توحید بر مىگردد: «معبودى جز الله نیست» و در عمق این مقوله برجستگىهاى دین نسبتبه دیگر نظامهاى فکرى نهفته است و هنگامى که پیامبران و حاملان رسالتهاى آسمانى و پیروان آنها به پیادهکردن دین به عنوان روش زندگى فرا مىخوانند تنها در پى آنند که انسان از این امتیازاتى که در غیر از دین نیستبرخوردار شود .
خصیصه جهانىبودن حکومت دینى، نمونه آشکارى از امتیازات حقیقى دین است که درغیر از آن یافت نمىشود . این خصیصه، شعارى از روى عاطفه یا عنوانى عارضى و گذرا نیست، بلکه فراخوانى است تضمینشده، راستین و از روى جدیت; زیرا از عمق توحید برگرفته شده و ضمانت آن توانایى ذاتى و خلاق دین است که مىتواند آدمى را ملزم سازد، جهت دهد و بپیراید; بهگونهاى که نفى جهانىبودن به معناى تفکیک حکومت دینى از حکم یا مفهومى دینى نیست، بلکه اساسا به معناى ناراستى آن در مدعاى خصیصه دینى توحیدى است .
توضیح آنکه خصیصه جهانىبودن براى حکومت دینى از حکم شرعى خاصى ناشى نمىشود، بلکه سرچشمه آن دریاى بیکران توحید است . پایگاه توحیدى این حکومت آن را ملزم به داشتن نگرشى جهانى نسبتبه مخاطبان فکرى و سیاسى خودش مىسازد; بهگونهاى که خصیصههاى منطقهاى; مانند رنگ، زبان، وطن و قومیت را فرومىگذارد و با همه داشتههایش متوجه خصیصههاى مشترک و اصیل انسان چون عقل، فطرت، اخلاق، روح و ارزشهاى معنوى است .
پس گفتمان آن از گفتمان کسى که میان انسانها بر اساس رنگ، قومیت و دیگر خصیصههاى منطقهاى فرق نمىنهد برتر است; زیرا گفتمانى است که اساسا به این خصیصهها توجهى ندارد و تاکید آن بر خصیصههاى اصیل و مشترک انسانها است که گوهرهاى گرانبهایى تلقى مىشوند که انسانیت انسان بسته به آنها است .
این نکته بدان معنا است که بازتاب جهانبینى توحیدى در عرصه سیاست، نگرش سیاسى توحیدىاى است که همه ویژگىهاى آن جهان بینى مبدا را داراست . از آنجا که این جهانبینى خواست آن خدایى است که همگان را از یک ماده و با کیفیتى یکسان آفریده است; خدایى که امور همگان را تدبیر مىکند و به ایشان یکسان و بدون تبعیض مىنگرد، بنابراین نگرش سیاسى ناشى از آن را هیچگریزى از این نیست که از لحاظ گستره جغرافیایى و مضمون اخلاقى، جهانى باشد و از اینجا است که امتیاز اصولى حکومت دینى از لحاظ بعد جهانشمولىاش ناشى مىشود . حکومت دینى خود را به همان اندازه که به اصل توحید ملتزم مىداند، به جهانىبودن نیز متعهد مىشمارد; در حالى که حکومت مادى که در مشى خود، روش جهانىبودن را بر مىگزیند، خود را به این روش ملزم نمىداند و این تنها راهى است که با انتخاب خودش آن را ترجیح مىدهد و مىپذیرد و این امکان وجود دارد که در زمانى دیگر اگر آن را با منافعش سازگار نبیند یا بخواهد این روش را چونان پوششى عاطفى به خدمتبگیرد که بتواند اهداف تجاوزگرانهاش نسبتبه دیگر ملتها را بهتر پىبگیرد و ... مانع آن شود یا از آن سرباز زند .
حکومت دینى، خود را در برابر خداوند متعال، متعهد به این بعد جهانى مىداند; در حالى که حکومت مادى، وجود نیرویى برتر را که در برابرش مسؤول باشد نفى مىکند . این نوع حکومت، در هیچ مسالهاى در برابر هیچ کسى متعهد نیست .
پس از مساله توحید، موضوع «عبادت» پیش مىآید . عبادت، حلقهاى میانى است میان توحید از سویى و سیاست و اجتماع در سوى دیگر و کارکرد آن، پروراندن نفس آدمى در جهت تسلیم در برابر توحید و ارزشهاى معنوى و اخلاقى ناشى از آن و پذیرش سلطه این ارزشها است . این مفهوم طبیعى و فراگیر عبادت است که کاملا با برداشت فردى، انزوا طلب و ساختگى از عبادت، که از سوى سکولارها ترویج مىشود و چکیده نقش دین در زندگى قلمداد مىگردد، متفاوت است .
حکومت دینى از پنجره و ایوان عبادت، به عرصه سیاست اشراف دارد و از منظر این مفهوم پویا به وادى سیاست; یعنى محل برخورد خواستها و چالشگاه حاکمیتهاى گوناگون مىپردازد و بدان وارد مىشود تا آن را بپیراید، اصلاح کند و تابع حاکمیت توحید بسازد; بهگونهاى که فرد و جامعه را آماده همراهى کامل با همه ابعاد و برنامههاى حکومتى دینى و از جمله بعد جهانشمول آن مىسازد . نفس آدمى در مرحله نخست چه بسا جهانىبودن را بر نتابد; زیرا حاوى هزینههایى است که گاهى بسیار هنگفت است، ولى آنگاه که آدمى از راه عبادت تحتبرنامههاى تربیتى قرار مىگیرد، نه تنها کاملا آماده پذیرش این بعد مىشود که آن را چون شعار و خواستهاى مطرح مىکند که باید تحقق یابد و از حکومت نیز خواهان تحقق آن مىشود .
بدینسان بعد جهانى حکومت دینى - به معناى اسلامى آن - به پشتوانه معنوى آفرینشگر و مؤثر و مرتبط با پایگاه توحیدى متکى است و به ما این اطمینان را مىدهد که حکومت دینى یا به پا نمىشود، یا اینکه قطعا جهانى خواهد بود . این نتیجه قطعى بر واقعیت روش سیاسى حکومت دینى مورد ادعاى یهودیت و مسیحیت پرتو مىافکند .
پایه اندیشه سیاسى یهودیت و مسیحیت
اندیشه سیاسى یهود بر پایه این پندار استوار است که یهودیان قوم برگزیده خدا هستند و حاکمیتسیاسى بر جهان حق طبیعى آنان است و برداشت درست از حکومت این است که همه جهان تابع یک حکومت; یعنى حکومت جهانى یهود شوند و تاریخ در همین مسیر در حال حرکت است و سرانجام شاهد برپایى این حکومت و تحقق آن به دستیهودیان خواهد بود .
آدمى با کمى درنگ در این اندیشه، داورى خواهد کرد که این اندیشهاى نژادپرستانه است که هم با دین و هم با جهانىبودن ناسازگار است . آنچه درنگ بیشترى مىطلبد این است که چگونه این اندیشه نژادپرستانه به جامه دینى درآمده است؟
یهودیان گروهى منزوى بودند که در حکومت فرعونى، تحت فشار و ستم بودند و خداوند اراده کرد که به یارى آنان برخیزد و از آنان براى توحید و در برابر شرک یارى بگیرد، پس پیامبرانى را در میان ایشان برانگیخت و برخى از این پیامبران را به حکومت و سلطنت نایل ساخت .
ولى معضلى که در این قوم پدید آمد این بود که به دلیل شدت و دیرپایى مصیبتى که بدان گرفتار آمده بودند، حالت انزوا و در خود فرورفتن در اینان ریشه کرده و در ذهن و روان ایشان تاثیر عمیقى گذارده بود; بهگونهاى که در طى نسلهاى متمادى به حالتى موروثى تبدیل شده بود که به اینان این امکان را نمىداد تا چشم و دل خود را به روى پنجره گشوده آسمانى بگشایند و به جاى آن، تعصب قومى را به ایشان القا نمود . این تعصب تا بدان جا رسید که اینان نژاد اسرائیلى را مبناى فهم دین آسمانى قرار دادند و در نتیجه، اندیشه قوم برگزیده خدا، که یگانه شایسته حکومتبر جهان است، در میان آنان پدید آمد; زیرا اینان امتیازات اعطایى دین به سیر نبوتها و به یاران توحید در جاى جاى زمین را تحریف کردند و بهگونهاى آنها را وانمود ساختند که گویا فقط به آنها داده شده است و هم اینان تنها وارثان خط نبوت هستند و در نتیجه اینان متولیان دینند و همگان باید مطیع اینان و فرمانبردار حکومت اینان باشند .
بنابراین، دین یهودیت، نژادپرست نبوده است و یهودیان پیرو واقعى دین خود نبودهاند تا نژاد پرستى آنان را به پاى دین بگذاریم، بلکه اینان از آغاز، گروهى منزوى و نژادپرستبودند که فقط به این وضعیت تن مىدادند و در پى فرمانبردارى از وحى و پیامبرى نبودند، بلکه اصرار داشتند تا از دین براى اهداف نژادپرستانه و مجرمانه سودجویند .
از این رو، موضع پیامبران نسبتبه یهودیان بسیار سخت گیرانه و مجازاتهاى آسمانى آنان نیز فراوان بوده است و سرانجام خداوند اراده کرد که رسالت جدیدى را اعلام کند که همان رسالت عیسى مسیح علیه السلام است که بر ارزشهاى معنوى و باطنى تاکید بسیار داشت تا عرصه اجتماع را از شکاف مادى کشندهاى که یهودیان به طور خاص و دیگر جوامع پیرامون آنها به طور کلى در آن گرفتار شده بودند نجات دهد . تاکید نبوت جدید بر بعد معنوى و اخلاقى، به هیچ وجه به معناى دستشستن از بعد سیاسى نبوده است; زیرا خط کلى نبوت بر ویژگىهایى ثابت و مشترک میان پیامبران تاکید دارد و بعد سیاسى که در حاکمیت و حکومت تبلور دارد، یکى از این خصیصههاى همیشگى است . خداوند متعال مىفرماید: «... پس خداوند پیامبران را بشارت دهنده و منذر برانگیخت و به ایشان کتاب را به حق فروفرستاد تا میان مردم در باب آنچه در آن اختلاف ورزیدند داورى کند» . (7) سیاست، همان عرصهاى است که بیشترین، سختترین و عمیقترین اختلافات بشرى در آن بروز مىیابد .
اگر یهودیان در انحراف مادى و نژادپرستى اسیر شدند، مسیحیان نیز در انحرافى دیگر; یعنى گوشهگیرى و دیر نشینى گرفتار آمدند . بنا به این تلقى ناصواب، دنیا، کژى و گناهى است که اصلاحپذیر نیست، پس مؤمنان باید به طور کامل از آن کناره بگیرند تا در درون خویش پاکى و تزکیه مطلوب را به وجود آورند . به مرور، مسیحیت در امواج پى در پى تحریف گرفتار شد . از قرن چهارم میلادى، مسیحیتبه فرمان امپراتور رم که براى بسط نفوذ و تثبیتحکومتخود به مسیحیت نیاز داشت، به دنیاى سیاست قدم گذاشت . کلیسا با حضور در صحنه سیاستحس کرد که به موقعیت درخور و مناسبى دستیافته است، پس به تدریج در پى فراهمآوردن فلسفه سیاسى درخورى درآمد که از مجموع دادههاى فکرى موجود در صحنه آن روزگار برآمده بود; اندیشه حقوق طبیعى را از رواقیان گرفت و به آن رنگ دینى داد . این اندیشه از نگاه کلیسا حکم قانون الهىاى را یافت که برتر از قانون مادى است; الهامى است از خداوند که خالق طبیعت است . هدف کلیسا از این گرایش، تحت فرمان درآوردن سلاطین; یعنى بعیتحکومت از کلیسا بود .
به همین جهت گروهى برآنند که برخى از تعالیم پولس قدیس عبارتهایى برگرفته از رواقیان است; مانند سخنان وى خطاب به اهل آتن که: «هیچ یهودى یا یونانى، آزاده یا بنده و مرد یا زنى وجود ندارد، جز اینکه همه در عیسى مسیح یکسانند» . گفتهاند که این سخن، با همین عبارات، در میراث رواقیان وجود دارد . (8)
در قرن چهارم میلادى آگوستین قدیس اندیشه ملتهاى مسیحى را مطرح کرد و حکومت را مشروط به آن کرد که بر پایه باورهاى مسیحى به عنوان پیوند مشترک و شرط تحقق عدالت مطلوب بنیان شود .
در قرن سیزدهم میلادى دانتى (1265 - 1321ه . ق). بدین نظریه رسید که نوع انسانى تحت ریاستحاکمى یکسان، که داراى تسلط کامل بر همه انسانها است قرار دارد . این حاکمیتیکپارچه همچون حاکمیتخدا بر هستى است . به نظر وى امپراتورى رم پنجمین تلاش بشر در طول تاریخ براى ایجاد امپراتورى جهانى و تنها حکومتى است که موفقیت و تسلط بر جهان براى آن مقدر شده است . او به امپراتورى آرمانى به عنوان حکومت جهانىآرمانى معتقد بود .
این گزارشى مختصر بود از برنامه سیاسى کلیسا و روشن شد که برنامه کلیسا به عنوان یک نهاد در شرایط فکرى و سیاسى مشخصى پدید آمد که هیچ ارتباطى با مسیح و رسالت و نبوت وى نداشت و منشا بروز و تداوم آن، عوامل غیر دینى بودند; مثلا بعد جهان شمولى که موضوع تحقیق ما است . در این پروژه اندیشهاى عاریتى از مکتب رواقى وجود داشت که براى رفع نیاز امپراتورى به بسط نفوذ، شدت و عمق یافت و نیز به خاطر رویارویى با پیشرفت مسلمانان که اروپا را از لحاظ سیاسى و دینى تهدید مىکرد و اروپا در برابر آن به ضرورت رویارویى از راه بعد جهانى واقف شده بود و هیچ ابزارى نداشت، جز تاکید بر موجودیت امپراتورى خویش تا جایى که در سال 800م شارلمانى را به عنوان امپراتور مسیحى همه اروپا معرفى کرد و این در شرایطى بود که جهان اسلام در اوج حاکمیتسیاسى خود; از چین تا دروازههاى اروپا بود .
و اینگونه بود که انسانها این امکان را نیافتند تا از برنامه سیاسى دینىاى که پرچمدار حکومت جهانى واقعى باشد، برخوردار شوند . حکومت جهانى با مفهوم یهودى آن، به معناى حکومت قوم برگزیده خدا - و نه دیگران - بر جهان است و در مفهوم مسیحى آن به معناى تسلیم جهان در برابر حاکمیت کلیسا، با همه اشتباهاتش در دین و توحید، است و هر دو از دین بیگانهاند و از حقیقت آن به دور; پس باید در انتظار اقدام آسمانى نوینى بود که در این راه برنامهاى صادقانه را به میان آورد .
پایه اندیشه سیاسى در اسلام
اسلام در شبه جزیره عربستان، در قرن هفتم میلادى، به عنوان اقدام آسمانى نوینى که همان آخرین اقدام است پدیدار شد . خاتمیت اسلام به این معنا است که این دین کاملترین حلقه در چرخه نبوتها و کمال حقیقتى استسیال که از ریشهها و اعماق بر مىخیزد تا در آفاق امتداد یابد; به این معنا که کمال اسلام، که در قوانین آن متبلور است، از کمال باورهاى آن برگرفته شد و کمال باورهاى آن از کمال اندیشه توحیدى آن ناشى گردید . تجربه مسیحیت و پیش از آن، تجربه یهودیت در زمینههاى سیاسى و قانونگذارى، زمانى به راه انحراف رفتند که آموزه توحید را تحریف کردند .
از اینجا است که اسلام بر پایگاه توحیدىاش اصرار ورزیده و تاکید بسیار دارد که جهانبینى توحیدى خالص و بى پیرایه و داراى محتواى مؤثر و برخوردار از توانایى شکوفاکردن نیروهاى نهفته در انسان را عرضه نماید; زیرا قدرت برنامه اجتماعى و سیاسى اسلامى بر توانمندى و اثرگذارى این جهانبینى تکیه دارد . در اینجا به صدد شرح همه جزئیات و ابعاد مناسبات توحید، به عنوان یک جهانبینى و قدرت برنامه اجتماعى و سیاسى اسلام نیستیم، بلکه تنها بر بعد جهانى اسلام که موضوع این نوشتار و نمونه مثال زدنى این پیوند در دیگر ابعاد دعوت به برابرى و دعوت به حاکمیتسیاسى فراگیر نسبتبه همه انسانها در جهان و روان انسانها اصیل و ریشه دار است و به تعبیرى جامع، برنامه اجتماعى و سیاسى اسلام است، تاکید مىورزیم .
مفهوم حکومت جهانى به روشنى در یک نقطه آغاز اخلاقى; یعنى «برابرى» و در یک نقطه پایان جغرافیایى و سیاسى; یعنى «حاکمیتسیاسى فراگیر نسبتبه همه انسانها» تبلور مىیابد . تاریخ سیاسى انسان از نبوت نوح تا روزگار رنسانس اروپا، که اندیشه دولت ملى را به عنوان جایگزین حکومت جهانى بنیان گذاشت، در میان فراخوانى به آن آغاز و این پایان در حرکت است . ضعف اساسى انسانها در این است که نتوانستهاند در چارچوبى نظرى، مؤثر و واقعى میان این دو فراخوان جمع کنند . این جداسازى نقطه آغاز اخلاقى; یعنى برابرى و نقطه پایان اخلاقى; یعنى حاکمیتسیاسى جهانى، به انحراف در سیر هر دو فراخوان مىانجامد . دعوت به برابرى، به دعوتى منطقهاى که به محدوده قومى مشخصى اختصاص دارد تبدیل گشته و فراخوانى به حاکمیت جهانى به فراخوانى تجاوزکارانه که در پى فرمانبردارى دیگران از حاکمیت «من» قبیلهاى یا قومى و ارضاى غریزه سلطه تا گستردهترین حد آن است تغییر یافته است و این به خوبى نشانگر آن است که جمعکردن میان دو فراخوان، تنها در چارچوب آسمانى و توحیدى مؤثر تحقق مىیابد و این حکومتحقیقى جهانى فقط اسلامى تواند بود; همانطور که حکومت اسلامى نیز فقط حکومتى جهانى تواند بود .
همچنین مىتوان این نکته را استفاده کرد که دعوت به برابرى و دعوت به حاکمیتسیاسى فراگیر نسبتبه همه انسانها در جهان و روان انسانها اصیل و ریشه دار است و به تعبیرى جامع، دعوت به دولت جهانى شکل گرفته از این دو فراخوان، کاملا با اصالت است . اما این دعوت درونى با دور شدن آدمى از آسمان و چسبیدن وى به زمین، از روند طبیعى خودش منحرف مىشود و هرگاه با آسمان همخوان شود و خاستگاهش ملکوت باشد، راه مستقیم را پى مىگیرد . در نتیجه مىتوان گفت که نمودهاى منحرف به پایه و ریشه درستبر مىگردد . همانطور که بتپرستى نشاندهنده توحید خواهى نفس آدمى است و عوامل مشخصى در کارند تا وى را به جاى خداى یگانه به بتها رهنمون شوند، همینطور محدودکردن مساواتطلبى به محدوده جغرافیایى یا قومى خاص و جلوگیرى از نیل افق دید بشر به فرجامین مراحل کمال و نیز فروکاستن دعوت به حاکمیتسیاسى فراگیر نسبتبه همه انسانها از روند انسانى عادلانهاش به گرایشهاى قومى، تجاوزکارانه و متعصبانه که نمود آن گاهى در الگوهاى سلطه امپراتورى و گاهى در استعمار جهانى و گاهى نیز در جهانىشدن و دهکده واحد جهانى است [همینطور] بدان معنا است که حکومت جهانى شکل گرفته از مجموع این دو داعیه، اصلى است فطرى که نفس آدمى در پى آن است و قالبهاى امپراتورى شناخته شده از آغاز تاریخ در مصر، عراق، پاریس و رم و امپراتورىهاى شناخته شده در روزگار جدید از قبیل امپراتورىهاى بریتانیا، آلمان، چین، فرانسه و جز آنها و الگوى جهانىشدن که شعار کنونى آمریکایىها است، همه قالبهایى انحرافى بوده و بیانگر آن اصل هستند، اما به صورتى متفاوت با حقیقت آن و هرگز ضرورت ندارد که آن اصل در میان بنیان گذاران و پیشگامان این قالبها وجود داشته باشد، بلکه حضور آن در جوامع بشرىاى که فرمانبردار اینان و فریفته شعار جهانىشدن هستند کفایت مىکند . مورخان بعدها این امکان را خواهند داشت تا این نتیجه را به دست دهند که وجود این قالبها برگرفته از آن اصل و ریشه فطرىاى است که جوامع را رام آن قالبها ساخته است و هرگاه این جوامع در معرض ستم یا تجاوز قرار مىگیرند آن قالبها را محکوم ساخته، آنها را دور افتاده از ریشه اصلى قلمداد مىکنند و این بدان معنا است که درک مشترک انسانى همه اعضاى خانواده بزرگ بشر نمایانگر زمینههاى عاطفى و سیاسى کافى براى برپایى نظامهاى مدعى شعار جهانىشدن است; با این تفاوت میان حکومت جهانى راستین و حکومت جهانى دروغین که نوع دروغین بر این پایه استوار است که جوامع محکوم داراى درک انسانى مشترکى هستند که به مدد سازوکارهاى تشویقى و توبیخى مىتوان آن درک را به پشتوانه سیاسى مناسب تبدیل کرد; در حالى که حکومت جهانى راستین پایه کار خود را بر نیت راستین براى حذف تفاوتهاى قومى و قبیلهاى و نگاه برابر به همه شهروندان استوار مىکند . ما بر این باوریم که هر انسانى داراى عاطفه انسانى راستینى است، ولى واقعیت موجود، ما را ناگزیر مىسازد به این نکته معتقد شویم که عاطفه انسان سفید - مثلا - براى آنکه در نظام حکومتى جهانى پایه و مبنا باشد; بهگونهاى که این انسان از غرور قومى خود ستبشوید و خود را با انسان آفریقایى هم تراز بداند، چنانکه سفید با سفید برابر است و از عرش نژادى که او را سرور همیشگى بشر قلمداد مىکند فرود آید، کفایت نمىکند .
از این رو حکومتبه پایهاى عمیقتر از عاطفه نیاز دارد تا بتواند به معناى واقعى جهانى باشد . گاهى گفته مىشود که پایه عمیقتر همان پایه عقلى است; به این معنا که حکومت جهانى حکومت فکرىاى است که متکى به حقایق عقلى ثابت و مشترک باشد . زمانى که این حکومتبه برابرى سفید و سیاه فرامىخواند، شعارى عاطفى و احساسى سر نمىدهد، بلکه به حکمى عقلى دعوت مىکند که همه خردمندان در برابر آن رام و تسلیماند .
تردیدى نیست که پایه عقلى از پایه عاطفى عمیقتر است، اما این پایه نیز براى حل معضل کافى نیست . ملاک کافىبودن پایه و مبنا براى ساختن دولت جهانى میزان توانمندى بر انجام تحول اخلاقى مطلوب در انسان است; بهگونهاى که ویژگىهاى والاى انسانى اصالت و حاکمیت داشته و ویژگىهاى زمینى تابع، محکوم و تسلیم اشراف و جهت دهى خواص عقلى و عاطفى انسانى باشند، به این معنا که آدمى اگر به حالت طبیعى خود رها شود خصیصههاى عقلى و عاطفى نمىتوانند بر شخصیت وى غالب شده، غریزهها و دیگر خصیصههاى زمینى وى را بپیرایند، بلکه این غریزهها و خصیصههاى زمینى در اغلب موارد حاکم و غالب هستند; بهگونهاى که خصیصههاى عقلى، عاطفى و روحانى مورد هجوم قرار مىگیرند و دریده مىشوند .
در چنین حالتى که آدمى فاقد توازن مطلوب است، نیازمند نیرویى است که از خصیصههاى عقلى، روحانى و عاطفى پشتیبانى کند; تا جایى که این خصیصهها بر او حاکم و غالب گشته، او را راه ببرند . هرگاه چنین نیرویى فراهم آید و این قدرت تحققپذیرد، تحول اخلاقى مطلوب دستیافتنى شده، مىتواند مبناى مورد نظر براى ساختحکومت جهانى باشد و انسان این حکومت همان انسانى خواهد بود که از منظر قومى و سرزمینى، خود را با دیگران برابر مىداند، هر چند این ویژگىهاى قومى و سرزمینى به واسطه امتیازات تاریخى و برجستگىهاى تمدنى او را فریفته سازد . ما منکر نقش عاطفه و عقل در ساختحکومت جهانى نیستیم، اما این دو را نیازمند پشتیبانى، راه اندازى و انباشتگى زیادى مىدانیم تا بتوانند بر شخصیت انسانى تسلط یافته، خصیصههاى منطقهاى; مانند قومیت، وطن، قبیله و خانواده را مقهور خود سازند . چنین حمایتى ناگزیر باید از این پنج ویژگى برخوردار شود:
1 . از حوزهاى بیرون از چارچوب شخصیت انسانى ناشى شود; چون اگر در درون انسان باشد مشکل آشکار نمىشود .
2 . ناشى از قدرتى برتر از قدرت انسانى باشد; زیرا اگر ناشى از قدرتى برابر یا مادون و پایینتر باشد، معضل برطرف نمىگردد و نیاز به آن نیروى دیگر پدیدار نمىشود .
3 . این پشتیبانى بهگونهاى مؤثر و کارامد باشد که با قدرت مبدا و با معضل موجود همخوان شود .
4 . این پشتیبانى علاوه بر تاثیرگذارى بسیار، باید الزامآور باشد، بهگونهاى که آدمى خود را تابع آن بیابد و آن را داراى حق الزام کردن بداند .
5 . این پشتیبانى باید داراى محتواى روحانى، عقلانى و اخلاقىاى باشد که از آنچه در انسان هستبرتر شود; زیرا باید میان پشتیبانىکننده و پشتیبانى شونده، سنخیت و اشتراک جوهرى باشد و پشتیبانى کننده باید از مرتبه بالاترى از آن محتوا برخوردار گردد; به طورى که پناهگاه پشتیبانى شونده باشد .
این شرطهاى پنج گانه در هیچ یک از مکاتب مادى و مبانى فلسفى، نظامهاى اجتماعى و چارچوبهاى قانونى ساخته انسان وجود ندارد; زیرا همه آنها از حقیقتى انسانى حکایت مىکنند و در نتیجه فاقد شرطهاى پنج گانهاى هستند که برخى از آنها تحقق نمىیابند و همه آنها گرد هم نمىآیند، مگر در دین که راه معنوىاى است که آدمى را به برترین مبدا هستى مىرساند و این انسان واصل است که از آن قدرت ازلى توشه مىگیرد و تحت تاثیر آن واقع مىشود و از این راه، ویژگىهاى روحانى، عاطفى و عقلىاش با آن پشتوانه قوى اوج مىگیرد و خصیصههاى زمینى و غریزىاش پیراسته مىشود و در برابر فزایندگى امداد معنوى فرو مىکاهد .
و این وجه دیگرى استبراى فرجامین سخن ما که حکومت جهانى تنها مىتواند بر پایه دین استوار شود . به همین دلیل، حکومت اسلامى حکومتى فکرى; آنگونه که استاد ابوالاعلى مودودى (9) مىگوید نیست، بلکه حکومتى اعتقادى و ایدئولوژیک است . حکومت فکرى بر دستاوردهاى عقلى و فکرى; یعنى مقولات و احکام اساسى فراگیر، مثل زشتى ستم، نیکویى عدالت، زشتى هرزگى و نیکویى عفاف و ... مبتنى است و آشکارترین نمونه آن حکومتى است که مکتب رواقى تصور مىکرد و پیشتر روشن شد که چنین حکومتى نمىتواند این مقولات و احکام را عملى سازد; زیرا در شخصیت آدمى محسوسات بر معقولات نظرى غالب هستند و حکومت رواقى به عنوان حکومتى فکرى، از حل این مشکل ناتوان است .
در اینجا نقش دین مطرح مىشود تا تعادل مطلوب در شخصیت انسانى را به نفع عقل محقق سازد; بهگونهاى که عقل در آدمى غالب و حاکم شده، حس را تحت پوشش قرار دهد و آن را بپیراید و از سرکشى باز دارد و این از سویى از راه پشتیبانى و تثبیت عقل در نفس صورت مىگیرد، بهگونهاى که عقل وضوح، انباشتگى و تاثیر بیشترى پیدا مىکند و از دیگر سوى از راه اصل ثواب و عقاب الهى به وصف الزام و قدرت اجرایى دست مىیابد و از سومین سوى، از راه خصیصه فطرىبودن دین، عقل در جان آدمى عمق بیشترى مىیابد . به تعبیر دیگر، دین همان نیرویى است که مىکوشد تا مقولات عقلى را از صحنه نظر و ذهن به عرصه واقعیت و اجرا منتقل سازد . عقیده اسلامى در این جهت قرار مىگیرد تا یکى از آبراههاى شکلدهنده این نیرو را فراهم آورد و نظام عبادت نیز آبراه دیگرى است که در این وادى فرو مىریزد . عقیده اسلامى توحید را به عنوان محور هستىشناسانهاى مطرح مىکند که براى هدایت انسان داراى حقانیت و اعتبار است و نظام عبادات عهدهدار ایجاد رابطه روحى عمیق و مؤثر میان انسان - به عنوان نوع انسان نه به عنوان فرد چنانکه سکولارها مىگویند - و این محور است و در مرحله سوم ابعاد اجتماعى شریعت اسلامى به میان مىآیند تا روابط اجتماعى میان انسانها را بنا به پیوندى که آنها را با خدا همسو مىسازد سامان دهند و اینگونه، دین به عنوان عقیده مرکزى توحید مىآغازد و به برنامه سیاسى و اجتماعى توحیدى منتهى مىشود; برنامه کاملشوندهاى که بر ایجاد جذبهاى آسمانى در انسان مبتنى است که مىتواند او را بر زمین چیره سازد و بر غرایز و شهواتش مسلط نماید .
این کار کرد اساسى دین در زندگى انسانى و معناى انسانى عمیق و متعالى آن در طى همه زمانها و در همه مکانها است . عقیده همان اسلام ناظر به فکر و عقل است; بهگونهاى که به فزونى فروغ و افروختگى و تاثیر آن مىانجامد و عبادت اسلام ناظر به شخصیت است و نظمهاى اجتماعى و اقتصادى و سیاسى همان اسلام جامعه و زندگى است و مجموع این محور نمایانگر دین به عنوان نگرشى توحیدى و کامل شونده است .
هنگامى که عقیده عهدهدار این نقش اساسى است، این گفته ناروا است که حکومت اسلامى حکومتى فکرى است . حکومت فکرى تحققپذیر نیست; زیرا اندیشه و عقل و مقولات و احکام اساسى ناشى از آنها، از قدرت اجرایى لازم، که به حکومتى مبتنى بر آن مقولات بینجامد، برخوردار نیستند . نمونه این نوع حکومت را در مکتب رواقى دیدیم . این مقولات تنها زمانى به صحنه و دنیاى خارج وارد مىشوند که عقیدهاى قوى، یاریگر و پشتیبان آن باشد . در نتیجه، حکومت مبتنى بر آن حکومتى اعتقادى است . قطعى است که ابوالاعلى مودودى در پى حذف خصیصه اعتقاد نیست . وى تنها در پى آن است که براى ایجاد تقابل میان حکومت اسلامى و حکومت قومى، بعد فکرى را مطمح نظر قرار دهد . به نظر وى: «حکومت فکرى مبتنى بر اصول و اهداف، بهگونهاى که هر که پذیراى آن شود و پایبندى خود را به آن آشکار سازد و در پیشبردن آن همراه و شریک شود، بىآنکه نژاد یا تبار وى لحاظ گردد، از امورى است که بر قلب هیچ انسانى خطور نکرده و سینههاى تنگ جهانیان هرگز گنجایش آن را نداشته است .» (10)
نتیجهاى که از همه آنچه گذشتبه دست مىآید این است که مفهوم حکومت جهانى در اسلام، در آغازى اخلاقى و فرجامى جغرافیایى تبلور مىیابد . آغاز اخلاقى همان پایه و اساس است; زیرا نمایانگر هسته کانونى است، اما پایان جغرافیایى اصالتى ندارد و فقط نشانگر دامنهاى است که گاهى در مرزهاى شبه جزیره عربستان درنگ مىکند و گاهى فراتر از آن تا اندلس پیش مىرود و گاهى بنا به دادههاى سیاسى و معادلات بینالمللى حاکم به مدینه پیامبر بسنده مىکند .
پس حکومت جهانى در نظر اسلام، حکومتى نیست که دیگران فرمانبردار آن باشند، بلکه حکومتى است که بر مضمون توحیدى و اعتقادى زندگى تاکید دارد و کارکرد خود را آن اخلاقى مىداند که در برپایى قسط، عدالت، برابرى و حق بر پایه توحید تبلور مىیابد . این حکومت پوششى جهانى دارد و از گوهرى کیهانى برخوردار است; زیرا بر آن معناى توحیدى و این کارکرد اخلاقى استوار است . معناى توحیدى هدایتگر آن به نگرشى کیهانى و طبیعى است و کارکرد اخلاقى آن را به سمت و سویى جهانى و خودجوش پیش مىبرد; زیرا توحیدى که وصف «پروردگار جهانیان» را نداشته باشد بى معنا است; وصفى که همه انسانها را از هر نژاد و منطقهاى در بر مىگیرد، بلکه شامل همه عوالم انسانى وغیر انسانى نیز هست تا جایى که بشریتبا فضاى نامتناهى یکى مىشود و از فراز این نگرش به خوبى در مىیابد که اندیشه قومى تا چه اندازه تنگ و بسته است .
وظیفه اخلاقى به ما مىگوید که حق، حق است; خواه در آسیا یا اروپا یا آفریقا باشد و باطل، باطل است; خواه در اینجا باشد یا در آنجا . و برپایى حق در سرزمینى و بىاعتنایى به دیگر سرزمینها بىمعنا است و تعقیب و طرد باطل در سرزمینى و اهمیت ندادن به دیگر سرزمینها معنایى ندارد . حرکت تدریجى امرى است معقول و عذر آوردن نیز کارى است مقبول . به کسى که نمىتواند وظیفهاش را انجام دهد، نمىگویند آن را انجام بده . در این سخنى نیست . سخن در مبناى نظرى این مساله است . اگر دین حق است; چنانکه ما بر آنیم، پس براى همه انسانها حق است، نه فقط براى آگاهان و مؤمنان به آن . بنابراین، وظیفه حکومت دینى (11) مقتضى آن است که براى استقرار حق در همه دنیا از راه دعوت حکیمانه و اندرزهاى نیکو تلاش گردد و موانع پیش روى رسیدن پرتو اسلام به دیگر مناطق و جوامع - بنا به قدرت سیاسى و نظامى فراهمآمده - از میان برداشته شود .
به همین جهت و از موضع اسلام و نیز به مقتضاى واقعیات موجود، ما برداشت رایج از عنوان «حکومت جهانى» را در بیشتر آثار سیاسى - و حتى برخى از آثار اسلامى - نفى مىکنیم . این تلقى که حکومت جهانى سلطه خود را به دیگر مناطق و اقوام تعمیم مىدهد - بى توجه به مضمون ایدئولوژیک و اعتقادى آن - خواه عملا به منطقهاى خاص بسنده کند یا در پى حکومتبر همه جهان باشد، تلقىاى است که مدل روشن آن نظامهاى امپراتورى است . از این رو، نویسندهاى چون احمد حسینى را مىبینیم که در فراخوانش به حکومت جهانى یکپارچه، از نظامهاى امپراتورى تاریخ به عنوان حکومتهاى جهانى یاد مىکند (12) . از نگاه او، برپایى حکومت جهانى براى یک بار دیگر «نیازمند اقدامات انقلابى یا تحولات شدید و خشونتبار نیست . فقط بر رهبران حکومتها است که منشور فعلى سازمان ملل را مبنا قرار دهند و با انجام برخى اصلاحات در آنها - به خاطر دستاوردهاى تجربى و اجرایى - نقیصههاى آن را برطرف سازند .» (13)
پس مساله تنها یک بحث ادارى قانونى است، نه یک بحث ایدئولوژیک و اعتقادى . بلکه این معنا بر بدتر از این غیر قابل انطباق است . در بسیارى از تالیفات، نام «حکومت جهانى» بر حکومت آرمانى یهودیان که آرزوى برپایى آن را در سر مىپرورانند، اطلاق شده است!
در دهه سىام قرن بیستم، غرب اندیشه حکومت جهانى یکپارچه را رواج داد . این اندیشه در برخى از کشورهاى اسلامى نیز هوادارانى را یافت، ولى موضع عام، مخالفتبا آن بود; چون بر آن، نشان استعمار دیده مىشد . از این روست که نویسندهاى چون انور الجندى آن را دعوتى ویرانگر قلمداد مىکند و مىگوید:
«نداى دعوت جهانى در مصر و جهان اسلام در دهه سى اوج گرفت و امثال سلامه موسى و دیگران پرچمدار آن شدند . آن روز هنوز اهداف دور و دراز این موضوع آشکار نشده بود» (14) . «وجود این دعوت ناشى از منطقى ناصواب و اساسااستعمارى بود; یعنى همان که به نامهاى از سفیدپوستبه دنیاى رنگینپوستان موسوم شده است . هدف نهفته در وراى این دعوت این بود که همه مردم را به تبعیت از حاکمیت کنونى غربیان و محو کردن اندیشه اسلامى در بحث جهانىشدن یا از بینبردن توانایىهاى اندیشه اسلامى و ادغام آن در مفاهیم و ارزشهایى که اختلاف اساسى با ارزشهاى اسلامى دارد سوق دهند» .
وى از «هریک رالف» نقل مىکند که او در کتابش «بشریت و وطن گرایى» مىنویسد: «اندیشه انسانگروى را ملتهاى قدرتمند باید بپذیرند، اما ملتهاى ناتوان اگر به مؤلفههاى اصلى خود تمسک نکنند، ملتهاى قدرتمند آنان را نابود خواهند کرد» (15) .
اندیشمند مسلمان شیخ محمد غزالى این دعوت را محکوم کرده، مىگوید:
«اما اصل جهانىشدن اگر چه اصلى ناظر به انسانیت، صلح و خوبى فراگیر است، اما غربیان و حکومتهاى استعمارى آن را دامى قرار دادهاند که به مدد آن کم خردان را به دام اندازند و از شدت مقاومت ملتهاى ستمدیده بکاهند تا آنان به لقمهاى گوارا و راحت تبدیل شوند» . (16)
استاد عباس محمود عقاد نیز این رویکرد را محکوم ساخته و سخنى مشابه آنچه گذشت گفته است . (17) کسى که کتاب «احجار على رقعة الشطرنج مهرههایى بر روى صفحه شطرنج» را که از آدمیرال ویلیام گاى کار استبخواند، آن را آکنده از تاکیدهاى پىدر پى بر این نکته مىیابد که اندیشه جهانىشدن از برنامههاى تلمود و صهیونیزم است .
در اینجا یادآورى سه نکته شایسته است:
1 . برداشتى که اینان درباره جهانىشدن مطرح مىکنند، مفهوم سیاسى صرفى است که هیچ بعد اخلاقى ندارد . این نگرش به اصل اندیشه جهانىشدن آسیب مىرساند و بار سنگینى را تحمیل کرده، آن را بى آبرو مىسازد و این دشوارى جدیدى است که به دشوارىهاى اصلى پیش روى اندیشه حکومت اسلامى جهانى که از اصول و ضرورتهاى آشکار اندیشه سیاسى اسلام است افزوده مىشود .
2 . موضع مخالفان جهانىشدن، دقیق و سنجیده نیست . این موضع، قربانى خلط میان اصل اندیشه و سوء استفاده استعمار غربى از آن شده است . بسیارى از برجستگان اندیشه غربى، به جهانىشدن و نفى ملىگرایى فراخواندهاند; آن هم تحت فشار واقعیت تلخى که غربیان به ویژه و جهان به طور کلى در جنگهاى اول و دوم جهانى با آن روبرو بودند و چنین تفسیر کردهاند که این آسیبها از آثار ملى گرایى بوده است . دهها شاهد و آمار مىتوان ارائه کرد، ولى مجال اندک فقط اجازه نقل یک شاهد را به ما مىدهد: فیلسوف انگلیسى معروف «برتراند راسل» از داعیان جهانىشدن و نفى ملىگرایى بود که در طى جنگ دوم جهانى به خاطر طرفدارى از صلح و روادارى جهانى به زندان افتاد . وى به نقش دانشگاهها و دیگر مؤسسات آموزشى در تحقق جامعه جهانى مطلوب باور داشت و در پى تاسیس دانشگاهى بود که در آن به روى همه نژادها و اقوام باز باشد و تنها مخالفان همیارى جهانى را طرد کند . (18)
وى در کتابش «تربیت و نظم اجتماعى» مىنویسد:
«ملى گرایى قدرت اصلىاى است که تمدن ما را نابود خواهد کرد .» (19) و «هر قدر نیاز به آینده پویاتر باشد، رشد افکار به نفع شهروندى جهانى خواهد بود .» (20)
ولى عامل سیاسى گرایشهاى استعمارى که در ذهنیتسیاسى غربىها وجود دارد، عامل تبدیل این دعوت به یک دعوت ویرانگر است و گرنه اصل جهانىشدن به عنوان یک اصل و یک اندیشه از اندیشههاى قرن بیستم، اصلى منفى نیست، بلکه نمودى اخلاقى است که از دست مادیت مسلط در این قرن رها شده است تا بیانگر اعماق انسانى و سخن وجدانهاى سرکوب شده باشد .
3 . و این بدان معنا نیست که این اندیشه جهانىشدن شایسته موفقیتباشد . طبیعى است که این اندیشه در دام استعمار گران قرار گرفته، به یکى از ابزارهاى آن تبدیل شود . این اندیشه در شکل کنونى آن و با سابقهاى که دارد، نمىتواند این سرنوشت را پشتسر بگذارد; زیرا جهانىشدن اساسا مفهومى اخلاقى است که قوام آن به انسان دوستى و درک عمیق وحدت نوعى انسانها و تفوق آن بر دیگر تفاوتهاى منطقهاى; یعنى رنگ، زبان، وطن و ملیت است و این درکى است که در همه انسانها وجود دارد و عنصرى که در غرب مفقود است و اجازه ظهور اندیشه انسانى حقیقى را نمىدهد . نهایت نمود آن شعارهایى هستند که چه بسا راستین باشند، ولى به زودى به مرکب تجاوزکاران و جنگ طلبان تبدیل خواهند شد .
از این رو، بر این باوریم که جهانىشدن اسلامى یگانه جهانىشدن حقیقى در تاریخ انسان و همان جهانىشدنى است که به همه انسانها خدمت رسانده، آنها را ترقى مىدهد و براى هیچ کس تهدیدى در بر ندارد . پس با مسالهاى ادارى و قانونى مواجه نیستیم که با مجمعى مانند مجمع ملل متحد قابل حل باشد و مشکل ما مشکلى آموزشى نیست تا از راه مؤسسات آموزشى حل گردد، بلکه این مسالهاى اخلاقى و روحانى است .
از این رو، اندیشمند غربى لیبرالى چون راسل از فهم آن ناتوان است . به همین جهت مىگوید:
«فراخوانىهاى ملى گرایانه، معمولا تنها به خاطر این احساس آنها توفیق یافته است که این فراخوانىها با منافع ملى همخوان است . اگر نگرش جهانىگراى جدید در پى توفیق و ثمردهى است، ضرورى است که براى مردم به عنوان گرایش همخوان با منافع ملى به نظر بیاید .» (21)
و بدینسان جهانىشدن از راه ملىگرایى مىگذرد و این نگرش به وضوح مایه غلبه و عمقیافتن ملىگرایى و ترجیح آن بر جهانىشدن است و این یعنى تفسیر آب به آب; یعنى ملى گرایى نه جهانىشدن .
بر این اساس ملى گرایى سرنوشت محتوم آدم زمینى است و جهانىشدن سرنوشت انسانى است که به آسمان پیوند خورده است . ما حق داریم که از راسل بپرسیم: آیا دانشگاه جهانى مطلوب وى مىتواند روزى شهروندى انگلیسى را به وجود آورد که مؤید استقلال دولتهاى صادر کننده نفتباشد و این کار را بر سلطه انگلیسىها بر آن کشورها ترجیح دهد؟
حکومت جهانى حقیقتى اخلاقى و تمایل طبیعى انسانى است، ولى این حقیقت و این تمایل فقط در محدوده اسلام وجود دارد; زیرا اسلام تنها عقیدهاى است که مىتواند محتواى اخلاقى را براى انسان فراهم کرده، وى را به سطح روحى مطلوب ارتقا دهد و بر غرایز تسلط یافته، آنها را بپیراید . یکى از این غرایز غریزه قوم گرایى است که در حقیقت، تبیین اجتماعى و سیاسى خودکامگى فردى و عشق به خویشتن است .
پىنوشت
1) محقق حوزه .
2) الاسلام یقود الحیاة، ص5 .
3) المذاهب الکبرى فى التاریخ، ص293 .
4) این چکیده را از کتاب علم سیاست اثر ابراهیم درویش، چاپ قاهره، ص65 - 75 استفاده کردهام .
5) الذاریات: 56
6) حج: 41
7) بقره: 213
8) علم السیاسه، ص78
9) نظریة الاسلام و هدیه فى السیاسة و القانون، ص47 و 71
10) نظریة الاسلام و هدیه، ص72
11) منظور ما از حکومت دینى، مفهوم اسلامى آن است، نه مفهوم غربى آن، که حکومت دینى را بگونهاى مىشناساند که روحانیان زمامداران آنند و تحتسلطه نهاد روحانیت است .
12) الامة الانسانیه، ص388
13) همان، ص432
14) الاسلام و الدعوات الهدامه، ص159
15) همان، ص298
16) حقیقة القومیة العربیه، ص200
17) ساعات بین الکتب، ص298
18) ردود و حدود، ص140
19) التربیة و النظام الاجتماعى، ص138
20) همان، ص27
21) ردود و حدود، ص241
«حکومت اسلامى»
حکومت جهانى; تاریخى چند گونه
برخى مىپندارند که اندیشه «دولت جهانى» از پشتوانه تاریخى قابل ملاحظهاى بهره ندارد و نتیجه اندیشهاى محدود در بستر تاریخ است; حال آن که واقعیت جز این است و حضور گسترده این اندیشه، بسیار بیشتر از اندیشه دولت قومى و ملى است .
حکومت در بینش اسلامى پدیدهاى است آسمانى و اصیل که به دست پیامبران پدیدار گشته (2) و پیدایى آن در عرصه انسانیت همراه با پدیدارى اولین نبوت تشریعى عام بوده است; یعنى نبوت حضرت نوح، نخستین پیامبر صاحب عزم (از پیامبران اولو العزم) در مقطع زمانى پس از طوفان نوح که از آن، تنها گروندگان به این نبوت نجات یافتند .
بنا به این نظریه، تردیدى نداریم که آنچه پس از طوفان رخ داده، حکومت پیامبرانه جهانىاى بوده است که انسانهاى نجات یافته از طوفان بدان گردن نهادند . حکومت اینان، هر چند کم شمار بوده، لیکن نمایانگر مقوله بنیادین حکومت جهانى است; زیرا همه انسانهاى آن روزگار در برابر حاکمیت پیامبرانهاى که متکى به حاکمیت عادلانه خداستبه همه انسانها به چشم برابرى مىنگرد، سر تسلیم فرود آوردند . این پدیده دست کم از منظر اسلامى، بدان معنا است که حکومت اسلامى فقط در قالبى جهانى آغاز مىشود و شکل مىگیرد .
انسانها در تاریخ، هماره شاهد حکومتهاى گوناگون بودهاند که کلیت آن شکلدهنده حلقههایى به هم پیوسته است و همه تاریخ را پوشش مىدهد; بهگونهاى که طرح آن، به منزله طرح تاریخ دولت جهانى است و آن حکومتها عبارتند از:
1 . حکومت جهانى، بر مبناى استثمار و سودجویى!
از این نوع حکومت در سطحى گسترده و در بدترین و ناخوشایندترین وضعیتها وجود داشته است . نمونه روشن آن، نظامهاى امپراتورى است که در تاریخ، از آغاز تاکنون حکم راندهاند; نمونهاى که آن را دولت جهانى دروغین مىدانیم، دولتى که بر پایه مهارکردن درک و احساس انسانى ملتهاى تحتسیطره و در خدمت اغراض سلطه جویانه استوار شده است .
شگفت است که برخى از پژوهشگران و دانشمندان علوم سیاسى، این نوع حکومت را، گونهاى از نظامهاى جهانىگرا قلمداد مىکنند; گویا اینان جهانىبودن را از منظر سیطرهاى مىبینند که سیاسى باشد و دامنه آن بیش از یک امتیا ملت را شامل شود با اینکه این منظر نمایانگر محصول و دستاورد است، نه نشاندهنده خاستگاهى که وصف جهانىبودن حکومت از آن بر مىخیزد . آنچه پذیرفتنى است این است که این نوع حکومت و امپراتورى را شاهد و گواهى تاریخى بدانیم که عمق اندیشه و احساس جهانىگرایى انسان را مىرساند; مثلا امپراتورى مصر را «تحوتمس» در سال 2000ق . م . و امپراتورى آکدىها را «سرجون» در سال 2750ق . م . در عراق بنیان گذاشت . پس از آن، آشور بانیپال در سال 668 ق . م . امپراتورى آشورىها را پایه گذارى کرد تا اینکه در سالهاى 356 - 334 ق . م . اسکندر مقدونى، چونان برجستهترین داعیهدار یکپارچهسازى جهان در زیر یک سلطه، بروز و ظهور یافت . امپراتورى رم آشکارترین نمونه تاریخى در میان امپراتورىها است; زیرا در تاریخ اروپا بهطور خاص و در تاریخ جهان بهطور کلى نقش سترگى داشته است . شاید این سخن ولز، مورخ بریتانیایى، که مىگوید: «تاریخ اروپا از قرن پنجم تا قرن پانزدهم میلادى نشاندهنده ناکامى بزرگ در تحقق اندیشه سترگ برپایى حکومت جهانى است» . (3) اشاره به همین دوره باشد .
و سرانجام امپراتورى بریتانیا بزرگترین امپراتورى تاریخ قلمداد شده است; زیرا که بر بیشتر جهان تسلط یافت; بهگونهاى که شش قاره را زیر نفوذ خود داشت .
استعمار نیز از آنجا که همواره در پى سلطه بر جهان بر مبناى استثمار درک و احساس انسانهاى مناطق تحت استعمار است، با نظامهاى امپراتورى، همسنخ یا از نوع پیشرفته آنها است; همچنان که اندیشه و نگرش جهانىشدن فرهنگ، اقتصاد و سیاست که امروزه سردمدار آن آمریکایىها هستند، قالب نوین و نسخه جدید همین پدیده است .
بنابراین، جهانىشدن زاییده استعمار و استعمار فرزند معنوى حکومت امپراتورى است . با اینکه ما بیش از دیگران، کاربرد وصف جهانىبودن را در مورد این قالب خاص به شدت رد مىکنیم، با این همه، آن را در اینجا در لیست قالبهاى نظامهاى جهانىگرا گنجانیدهایم تا از سویى با بسیارى از نویسندگان و پژوهشگران همراهى کنیم و از دیگر سوى، با مدعاى کسانى که این قالب را جهانىگرا دانستهاند، همراهى کرده، با چشم پوشى از میزان واقعىبودن این فرضیه و ادعا و براى درک حقیقت آخرین منزلگاه جهانىشدن; یعنى «حکومت اسلامى» این نظرگاه را فعلا تلقى به قبول کنیم .
2 . حکومت جهانى بر پایههاى مادى
این قالب در دکترین و اندیشه مارکسیستى بروز یافت که ملیت و وطن را از بقایاى نزاع طبقاتى مىشمارد و نداى حکومت جهانى و فراملى طبقه کارگر را سر مىدهد . بر این اساس، در نخستین بیانیه کمونیستى، فراخوانى جهانى به ثبت رسید که بعدها به شعارى فراملیتى در هر جا تبدیل شد: «کارگران جهان متحد شویم» . مارکسیسم بر آن است که تغییر و حرکتبه سوى حکومتى فراملیتى امرى اجتنابناپذیر است و بشریتسرانجام شاهد پیدایى کمونیسم دومى خواهد بود که بر جهان حاکمیتیافته، آن را به دنیایى یکپارچه تبدیل خواهد کرد!
روشن است که سقوط مارکسیسم، پس از آن که از فرصت کافى براى پیادهکردن آموزه هایش برخوردار شد، پژوهشگر را از بررسى آن بى نیاز مىسازد و تنها مىماند لزوم یادکردى از آن، به عنوان نظریهاى که آدمى در روزگارى (نزدیک به ما) با آن آشنا شده است و چون این نظرگاه از منظر فلسفى بر واقعیت استوار نبوده، طبیعى است که از جنبه اجتماعى و سیاسى به خیالپردازى بگراید .
برداشت مارکسیسم از فراملیتىبودن، یکى از این خیالپردازى ها است; زیرا هیچ فلسفه مادىاى نمىتواند چارچوبى فراگیر براى جامعه انسانى باشد . چنین تلقىاى به منزله وصف شىء بر خلاف مقتضاى آن است .
فلسفه مادى شامل دو گام درهم تنیده است: «انکار الوهیت» از سویى و «اثبات خاستگاه مادى براى هستى و زندگى» از دیگر سوى، این هر دو گام به انکار یکپارچگى انسانها مىانجامد; مفاد اجتماعى و سیاسى انکار الوهیت، انکار چارچوب یگانهاى است که همه بشریت مىتوانند در آن گردهم آیند و اثبات خاستگاه مادى هستى و زندگى از لحاظ اجتماعى و سیاسى، به معناى پیونددادن هر یک از انسانها استبه خاستگاه مادى نزدیک به او، به طور مجزا و مستقل از دیگرى . یک انسان آلمانىتبار، به سرزمین آلمان و خون آلمانى که خاستگاه مادى اوست پیوند خورده است . فرانسوى و دیگران نیز همین وضع را دارند . در نتیجه، روش قومى و ملى تنها گزینه طبیعى همه فلسفههاى مادى است . نظریهپردازى مادى در جهت لغو این روش و اثبات روش فراملیتى، نمایانگر وجود نگرشى خیالى و مغالطهاى جوهرى است که درعمق آن فلسفه مادى نهفته است و این همان چیزى است که کتابهاى متخصص در نقد فلسفه مارکسیستى عهدهدار آن شده و به اثباتش پرداختهاند . این حق پژوهشگر است که از مارکسیسم، درباره آن بعدى بپرسد که او بدان اعتقاد دارد و آن را چارچوب فراگیرى مىداند که عهدهدار این مسئولیت است که کارگر آلمانى را مثلا به انکار خصوصیت آلمانىبودن و نادیده گرفتن لوازم و مقتضیات آن; یعنى امتیازات مادى و در پیشاپیش آنها حق رهبرى جهان و ایجاد تمدن و به جاى آن، پذیرفتن برابرى میان او و کارگران آسیایى یا آفریقایى وادارد . ادعاى او مبنى بر فراملیتى بودن مقتضىآن است که او ضمانتهاى واقعى و عملىاى را به دست دهد که درک قومى خاص همه اقوام و ملل را، که بدان خود را از دیگران متمایز مىسازد، از میان بردارد و به جاى آن، تلقىاى انسانى از برابرى را قرار دهد . این مسالهاى اخلاقى و معنوى است که از سنخ اندیشههاى مادى نیست، بلکه از نوع اندیشههاى دینى است .
3 . حکومت جهانى بر پایههاى عاطفى
این قالب و مدل، در حال حاضر نمونه و مصداقى ندارد و بلکه بنا به فراخوانهاى برخى از اندیشمندان و سیاستمداران جهانى است که درگیرىهاى قومى و بدىهاى تبعیض نژادى و پیامدهاى جنگهاى جهانى اول و دوم و آمار تسلیحات نظامى و بودجههاى سرسام آورى که از جیب اکثریت گرسنه مردم جهان به حساب این رقابتهاى تسلیحاتى ریخته مىشود، آنان را وحشت زده کرده و به مبارزه با نژاد پرستى و ملى گرایى سوق داده است . اینان خواهان حکومت جهانى یکپارچهاى هستند که در ذیل آن همه جوامع بشرى بگنجند . در تلقى اینان سازمان ملل متحد نمونه و الگویى است که مىتواند تحول یابد و به سطح حکومت جهانى مطلوب نایل آید .
از آنچه گذشت روشن مىشود که این، سرمشق و نمونهاى عاطفى است، لیکن حاوى ضمانتهاى عینى کافى براى اجرا نیست و بدتر آنکه به سرعت تبدیل مىشود به وسیله اى براى فریبکارى اقوام غالب و حاکم در جهتبسط سلطه بر اقوام مغلوب و زیر سلطه .
بزرگترین گواه این امر، دادن حق وتو به پنج قدرت بزرگ جهان و تبعیتسازمان ملل از بسیارى از سیاستهاى آمریکا در سالهاى اخیر و پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروى و ظهور آمریکا به عنوان قدرت اصلى جهان است .
4 . حکومت جهانى بر پایههاى عقلانى
این نوع حکومت تنها یک مصداق دارد و آن همان داعیه مکتب رواقیون آتن در قرن چهارم قبل از میلاد است . دانشمندان سیاست و حقوق و مورخان اندیشه سیاسى، تقریبا دراین نکته همداستانند که مکتب رواقى نخستین مکتب فکرىاى است که اندیشه حکومت جهانى را سر داده است .
بنیانگذار این مکتب، زنون (در گذشته حوالى 340 ق . م). بوده است که در رواق استوا در آتن درس مىداد و نام رواقى نیز از همینرو بر وى و پیروانش اطلاق شده است .
چکیده «اندیشه حکومت جهانى در مکتب رواقى» این است که این نوع حکومتبر این پایه استوار است که میان انسانها طبیعت مشترکى هست که مقتضاى آن نیل به برادرى انسانى فراگیر است که مبناى آن اندیشه «برابرى جهانى» است . بر همین اساس، اندیشه «حقوق طبیعى» پیدا شد که رواقیون آن را به عنوان قانون اساسى حکومت جهانى و قانون تغییرناپذیر خواندند که براى هر زمان و مکانى مناسب است، چون برخاسته از طبیعت اشیا است .
اندیشه حقوق طبیعى را اهداف مختلفى دستبه دست کردند . در آغاز، اندیشه فلسفى پدید آمد، سپس چیزى نگذشت تا اینکه به اندیشهاى حقوقى و سپس اندیشهاى دینى و مسیحى تبدیل گشت و سرانجام فیلسوفان و نویسندگان، آن را وسیلهاى براى تحریک، شورش و سرکشى به کار گرفتند و زمینه ساز انقلاب فرانسه شدند .
حکومت جهانى رواقى، در پى تحقق خوشبختى افراد بر پایه خودبسندگى و تمرین زیاد بر فضیلت و ارزشهاى والاست و تکیه گاه آن، اعتقاد به یگانگى و کمال طبیعت انسانى، پذیرش اراده خدا و سرفرودآوردن در برابر آن است و برابرى و مساوات، پایه استوار حکومت جهانى است . در این حکومت تفاوتى نیست میان بینوا و بى نیاز، با اصل و نسب و بى اصل و نسب و یونانى و غیر یونانى، استثنا تنها میان خردمند و سفیه است و آن استثنایى است ضرورى که مقتضاى سرشت فکرى حکومت جهانى رواقى است . (4)
على رغم نظریهپردازى فلسفىاى که این مدل و نمونه از آن برخوردار شد و نیز کوششهاى بسیارى از فیلسوفان رواقى که براى مدتى طولانى بر روى آن تمرکز یافت، از نظر علمى، این نظریه طراحى عاطفى یا نظریهپردازى فلسفى نیست، آنچه هست مساله تضمینهاى عملىاى است که خصیصههاى آنها بتواند بر خصیصههاى زمینى و غریزى خود و از جمله ویژگىهاى قومى، قبیلهاى، خانوادگى و ملى غالب و چیره شود . مشکل همیشگى انسان خصیصههاى زمینىاى است که از نزدیک بودن، اثرگذار بودن و محسوسبودن خود سود مىجوید و بر آدمى چیره مىشود و او را تحت تاثیر خود قرار مىدهد تا جایى که خصیصههاى عقلى و روحى و فراخوانىهاى نظرى از میان برداشته نمىشود، بلکه نیازمند قدرت اثرگذارى است که تا اعماق درون راه یابد و توازن را به آن برگرداند .
افزون بر این، مىبینیم که مکتب رواقى، اندیشه حقوق طبیعى را مبناى دعوت به حکومت جهانى قرار داده و آن را به منزله ضمانت کافى براى برپایى چنین حکومتى قلمداد کرده است، اما مورخان اندیشه سیاسى یادآور شدهاند که این اندیشه تحولات گوناگونى را شاهد بوده است; با اندیشهاى فلسفى آغاز شده، سپس داراى رنگ و بوى مسیحى شده و سرانجام به یکى از مبانى فکرى انقلاب فرانسه نزدیک شده است و این بدین معنا است که حکومت رواقى، وضعیتیکسانى نداشته و پذیراى رنگهاى مختلفى است که میانشان اختلاف جوهرى وجود دارد .
این پذیرش گسترده، ناشى از این است که اندیشه حقوق طبیعى، به اندازه کافى تعریف نشده و ماهیت آن، اندیشه مبهمى است که قابلیت معانى و رنگهاى مختلف را داراست; یعنى اندیشهاى استبى ضمانت و در نتیجه، دولت مبتنى بر آن، هرگز داراى اهداف و خصیصههاى ضمانتبردار نیست .
5 . حکومت جهانى بر پایههاى دینى
براى بررسى این الگو و داورى درباره آن، ناگزیر باید از جایى شروع کنیم که آغازیننقطه تحرک دین در صحنه سیاسى است . دین چون مقولهاى ربانى، آسمانى و ماورایى است، حرکتسیاسى خود را بر مبناى تثبیت توحید به عنوان ارزش مطلق آسمانى آغاز مىکند; ارزشى که در جهتدهى به انسان و ملزم ساختن وى به هر تعهد، روش و جهتگیرىها در زمینههاى مختلف زندگى، داراى حقى ذاتى است . این معنا در اعماق دین نهفته است; بهگونهاى که بدون آن، دین رسالتش را از دست مىدهد . خداى متعال مىفرماید: «جن و آدمى را نیافریدم، مگر براى اینکه مرا بپرستند» . (5)
عبادت مفهوم معنوى فراگیرى است که از تسلیم بنده در برابر پروردگارش آغاز مىشود و به برنامه اجتماعى و سیاسى کاملى منتهى مىگردد . نماز که عبادتى فردى میان بنده و پروردگار است دیرى نمىگذرد که راه خود را به صحنه اجتماعى باز مىکند تا جایى که به اوج خود در نماز جمعه مىرسد . نماز جمعه عبارت از نمایش سیاسى هفتگى و مکررى است که در آن، جامعه همگرایى و یگانگى خود را بر مبناى دین و نیز آمادگى مستمر خود را براى دفاع از کیان سیاسى و دینىاش اعلام مىدارد . امام جمعه بر شمشیر تکیه مىکند و نمازگزاران جمعه که حضورشان در آن نماز واجب است، زن، کودک و کهنسال نیستند، بلکه جوانان و مردانى مقتدر و توانمند .
دو خطبه نماز به منزله دو رکعتحذفشده از نماز ظهر هستند که نماز جمعه به دو رکعت تقلیل مىیابد . امام جمعه در دو رکعت نماز، پس از حمد، در رکعت اول سوره جمعه را مىخواندکه در خصوص محکوم کردن یهودیان و پرهیزدادن مسلمانان از ایشان، به عنوان دشمنان بیرونى نظام اسلامى استو در رکعت دوم پس از حمد، سوره منافقون را مىخواند که به محکوم کردن منافقان و پرهیز دادن مؤمنان از ایشان به عنوان دشمنان داخلى نظام اسلامى اختصاص دارد . و اینگونه، دین با اعلام توحید آغاز مىگردد، سپس به صحنه اجتماعى منتقل مىشود تا از راه مفهوم عبادت بدان راه یابد، سپس از عبادت، برنامه اجتماعى و سیاسى کامل را بیرون بکشد . پس نماز ستون دین است و این وصف بدان معنا است که نماز نقطه آغاز تحول فراگیر است; یعنى عبادت مفهومى است که سرشت آن فراگیرنده است و آنگونه که سکولارها مىگویند، مفهومى فردى و برکنار نیست; این مفهوم فراگیر هسته اصلى برنامه سیاسىاى است که دستاورد پیامبران و رسالتهاى آسمانى است و دیگر احکام شرعى برخوردار از خصیصه سیاسى، در پیرامون آن قرار دارند . خداى متعال مىفرماید: «کسانى که اگر بدیشان در زمین قدرت دهیم نماز را به پا مىدارند و زکات مىدهند و به کار نیک فرامىخوانند ...» (6)
این نکته بدان معنا است که برنامه سیاسى دین، بر اصلى عبادى متکى است که آن اصل خودش به جهانبینى توحیدى تکیه دارد; بهگونهاى که در برداشت دینى، سیاستبه معناى عملى عبادى است که در پى اثبات حاکمیت توحید بر انسان و نفى حاکمیت جز آن است و در نتیجه هر کدام از مفاهیم و احکام دین، به مقوله اساسى توحید بر مىگردد: «معبودى جز الله نیست» و در عمق این مقوله برجستگىهاى دین نسبتبه دیگر نظامهاى فکرى نهفته است و هنگامى که پیامبران و حاملان رسالتهاى آسمانى و پیروان آنها به پیادهکردن دین به عنوان روش زندگى فرا مىخوانند تنها در پى آنند که انسان از این امتیازاتى که در غیر از دین نیستبرخوردار شود .
خصیصه جهانىبودن حکومت دینى، نمونه آشکارى از امتیازات حقیقى دین است که درغیر از آن یافت نمىشود . این خصیصه، شعارى از روى عاطفه یا عنوانى عارضى و گذرا نیست، بلکه فراخوانى است تضمینشده، راستین و از روى جدیت; زیرا از عمق توحید برگرفته شده و ضمانت آن توانایى ذاتى و خلاق دین است که مىتواند آدمى را ملزم سازد، جهت دهد و بپیراید; بهگونهاى که نفى جهانىبودن به معناى تفکیک حکومت دینى از حکم یا مفهومى دینى نیست، بلکه اساسا به معناى ناراستى آن در مدعاى خصیصه دینى توحیدى است .
توضیح آنکه خصیصه جهانىبودن براى حکومت دینى از حکم شرعى خاصى ناشى نمىشود، بلکه سرچشمه آن دریاى بیکران توحید است . پایگاه توحیدى این حکومت آن را ملزم به داشتن نگرشى جهانى نسبتبه مخاطبان فکرى و سیاسى خودش مىسازد; بهگونهاى که خصیصههاى منطقهاى; مانند رنگ، زبان، وطن و قومیت را فرومىگذارد و با همه داشتههایش متوجه خصیصههاى مشترک و اصیل انسان چون عقل، فطرت، اخلاق، روح و ارزشهاى معنوى است .
پس گفتمان آن از گفتمان کسى که میان انسانها بر اساس رنگ، قومیت و دیگر خصیصههاى منطقهاى فرق نمىنهد برتر است; زیرا گفتمانى است که اساسا به این خصیصهها توجهى ندارد و تاکید آن بر خصیصههاى اصیل و مشترک انسانها است که گوهرهاى گرانبهایى تلقى مىشوند که انسانیت انسان بسته به آنها است .
این نکته بدان معنا است که بازتاب جهانبینى توحیدى در عرصه سیاست، نگرش سیاسى توحیدىاى است که همه ویژگىهاى آن جهان بینى مبدا را داراست . از آنجا که این جهانبینى خواست آن خدایى است که همگان را از یک ماده و با کیفیتى یکسان آفریده است; خدایى که امور همگان را تدبیر مىکند و به ایشان یکسان و بدون تبعیض مىنگرد، بنابراین نگرش سیاسى ناشى از آن را هیچگریزى از این نیست که از لحاظ گستره جغرافیایى و مضمون اخلاقى، جهانى باشد و از اینجا است که امتیاز اصولى حکومت دینى از لحاظ بعد جهانشمولىاش ناشى مىشود . حکومت دینى خود را به همان اندازه که به اصل توحید ملتزم مىداند، به جهانىبودن نیز متعهد مىشمارد; در حالى که حکومت مادى که در مشى خود، روش جهانىبودن را بر مىگزیند، خود را به این روش ملزم نمىداند و این تنها راهى است که با انتخاب خودش آن را ترجیح مىدهد و مىپذیرد و این امکان وجود دارد که در زمانى دیگر اگر آن را با منافعش سازگار نبیند یا بخواهد این روش را چونان پوششى عاطفى به خدمتبگیرد که بتواند اهداف تجاوزگرانهاش نسبتبه دیگر ملتها را بهتر پىبگیرد و ... مانع آن شود یا از آن سرباز زند .
حکومت دینى، خود را در برابر خداوند متعال، متعهد به این بعد جهانى مىداند; در حالى که حکومت مادى، وجود نیرویى برتر را که در برابرش مسؤول باشد نفى مىکند . این نوع حکومت، در هیچ مسالهاى در برابر هیچ کسى متعهد نیست .
پس از مساله توحید، موضوع «عبادت» پیش مىآید . عبادت، حلقهاى میانى است میان توحید از سویى و سیاست و اجتماع در سوى دیگر و کارکرد آن، پروراندن نفس آدمى در جهت تسلیم در برابر توحید و ارزشهاى معنوى و اخلاقى ناشى از آن و پذیرش سلطه این ارزشها است . این مفهوم طبیعى و فراگیر عبادت است که کاملا با برداشت فردى، انزوا طلب و ساختگى از عبادت، که از سوى سکولارها ترویج مىشود و چکیده نقش دین در زندگى قلمداد مىگردد، متفاوت است .
حکومت دینى از پنجره و ایوان عبادت، به عرصه سیاست اشراف دارد و از منظر این مفهوم پویا به وادى سیاست; یعنى محل برخورد خواستها و چالشگاه حاکمیتهاى گوناگون مىپردازد و بدان وارد مىشود تا آن را بپیراید، اصلاح کند و تابع حاکمیت توحید بسازد; بهگونهاى که فرد و جامعه را آماده همراهى کامل با همه ابعاد و برنامههاى حکومتى دینى و از جمله بعد جهانشمول آن مىسازد . نفس آدمى در مرحله نخست چه بسا جهانىبودن را بر نتابد; زیرا حاوى هزینههایى است که گاهى بسیار هنگفت است، ولى آنگاه که آدمى از راه عبادت تحتبرنامههاى تربیتى قرار مىگیرد، نه تنها کاملا آماده پذیرش این بعد مىشود که آن را چون شعار و خواستهاى مطرح مىکند که باید تحقق یابد و از حکومت نیز خواهان تحقق آن مىشود .
بدینسان بعد جهانى حکومت دینى - به معناى اسلامى آن - به پشتوانه معنوى آفرینشگر و مؤثر و مرتبط با پایگاه توحیدى متکى است و به ما این اطمینان را مىدهد که حکومت دینى یا به پا نمىشود، یا اینکه قطعا جهانى خواهد بود . این نتیجه قطعى بر واقعیت روش سیاسى حکومت دینى مورد ادعاى یهودیت و مسیحیت پرتو مىافکند .
پایه اندیشه سیاسى یهودیت و مسیحیت
اندیشه سیاسى یهود بر پایه این پندار استوار است که یهودیان قوم برگزیده خدا هستند و حاکمیتسیاسى بر جهان حق طبیعى آنان است و برداشت درست از حکومت این است که همه جهان تابع یک حکومت; یعنى حکومت جهانى یهود شوند و تاریخ در همین مسیر در حال حرکت است و سرانجام شاهد برپایى این حکومت و تحقق آن به دستیهودیان خواهد بود .
آدمى با کمى درنگ در این اندیشه، داورى خواهد کرد که این اندیشهاى نژادپرستانه است که هم با دین و هم با جهانىبودن ناسازگار است . آنچه درنگ بیشترى مىطلبد این است که چگونه این اندیشه نژادپرستانه به جامه دینى درآمده است؟
یهودیان گروهى منزوى بودند که در حکومت فرعونى، تحت فشار و ستم بودند و خداوند اراده کرد که به یارى آنان برخیزد و از آنان براى توحید و در برابر شرک یارى بگیرد، پس پیامبرانى را در میان ایشان برانگیخت و برخى از این پیامبران را به حکومت و سلطنت نایل ساخت .
ولى معضلى که در این قوم پدید آمد این بود که به دلیل شدت و دیرپایى مصیبتى که بدان گرفتار آمده بودند، حالت انزوا و در خود فرورفتن در اینان ریشه کرده و در ذهن و روان ایشان تاثیر عمیقى گذارده بود; بهگونهاى که در طى نسلهاى متمادى به حالتى موروثى تبدیل شده بود که به اینان این امکان را نمىداد تا چشم و دل خود را به روى پنجره گشوده آسمانى بگشایند و به جاى آن، تعصب قومى را به ایشان القا نمود . این تعصب تا بدان جا رسید که اینان نژاد اسرائیلى را مبناى فهم دین آسمانى قرار دادند و در نتیجه، اندیشه قوم برگزیده خدا، که یگانه شایسته حکومتبر جهان است، در میان آنان پدید آمد; زیرا اینان امتیازات اعطایى دین به سیر نبوتها و به یاران توحید در جاى جاى زمین را تحریف کردند و بهگونهاى آنها را وانمود ساختند که گویا فقط به آنها داده شده است و هم اینان تنها وارثان خط نبوت هستند و در نتیجه اینان متولیان دینند و همگان باید مطیع اینان و فرمانبردار حکومت اینان باشند .
بنابراین، دین یهودیت، نژادپرست نبوده است و یهودیان پیرو واقعى دین خود نبودهاند تا نژاد پرستى آنان را به پاى دین بگذاریم، بلکه اینان از آغاز، گروهى منزوى و نژادپرستبودند که فقط به این وضعیت تن مىدادند و در پى فرمانبردارى از وحى و پیامبرى نبودند، بلکه اصرار داشتند تا از دین براى اهداف نژادپرستانه و مجرمانه سودجویند .
از این رو، موضع پیامبران نسبتبه یهودیان بسیار سخت گیرانه و مجازاتهاى آسمانى آنان نیز فراوان بوده است و سرانجام خداوند اراده کرد که رسالت جدیدى را اعلام کند که همان رسالت عیسى مسیح علیه السلام است که بر ارزشهاى معنوى و باطنى تاکید بسیار داشت تا عرصه اجتماع را از شکاف مادى کشندهاى که یهودیان به طور خاص و دیگر جوامع پیرامون آنها به طور کلى در آن گرفتار شده بودند نجات دهد . تاکید نبوت جدید بر بعد معنوى و اخلاقى، به هیچ وجه به معناى دستشستن از بعد سیاسى نبوده است; زیرا خط کلى نبوت بر ویژگىهایى ثابت و مشترک میان پیامبران تاکید دارد و بعد سیاسى که در حاکمیت و حکومت تبلور دارد، یکى از این خصیصههاى همیشگى است . خداوند متعال مىفرماید: «... پس خداوند پیامبران را بشارت دهنده و منذر برانگیخت و به ایشان کتاب را به حق فروفرستاد تا میان مردم در باب آنچه در آن اختلاف ورزیدند داورى کند» . (7) سیاست، همان عرصهاى است که بیشترین، سختترین و عمیقترین اختلافات بشرى در آن بروز مىیابد .
اگر یهودیان در انحراف مادى و نژادپرستى اسیر شدند، مسیحیان نیز در انحرافى دیگر; یعنى گوشهگیرى و دیر نشینى گرفتار آمدند . بنا به این تلقى ناصواب، دنیا، کژى و گناهى است که اصلاحپذیر نیست، پس مؤمنان باید به طور کامل از آن کناره بگیرند تا در درون خویش پاکى و تزکیه مطلوب را به وجود آورند . به مرور، مسیحیت در امواج پى در پى تحریف گرفتار شد . از قرن چهارم میلادى، مسیحیتبه فرمان امپراتور رم که براى بسط نفوذ و تثبیتحکومتخود به مسیحیت نیاز داشت، به دنیاى سیاست قدم گذاشت . کلیسا با حضور در صحنه سیاستحس کرد که به موقعیت درخور و مناسبى دستیافته است، پس به تدریج در پى فراهمآوردن فلسفه سیاسى درخورى درآمد که از مجموع دادههاى فکرى موجود در صحنه آن روزگار برآمده بود; اندیشه حقوق طبیعى را از رواقیان گرفت و به آن رنگ دینى داد . این اندیشه از نگاه کلیسا حکم قانون الهىاى را یافت که برتر از قانون مادى است; الهامى است از خداوند که خالق طبیعت است . هدف کلیسا از این گرایش، تحت فرمان درآوردن سلاطین; یعنى بعیتحکومت از کلیسا بود .
به همین جهت گروهى برآنند که برخى از تعالیم پولس قدیس عبارتهایى برگرفته از رواقیان است; مانند سخنان وى خطاب به اهل آتن که: «هیچ یهودى یا یونانى، آزاده یا بنده و مرد یا زنى وجود ندارد، جز اینکه همه در عیسى مسیح یکسانند» . گفتهاند که این سخن، با همین عبارات، در میراث رواقیان وجود دارد . (8)
در قرن چهارم میلادى آگوستین قدیس اندیشه ملتهاى مسیحى را مطرح کرد و حکومت را مشروط به آن کرد که بر پایه باورهاى مسیحى به عنوان پیوند مشترک و شرط تحقق عدالت مطلوب بنیان شود .
در قرن سیزدهم میلادى دانتى (1265 - 1321ه . ق). بدین نظریه رسید که نوع انسانى تحت ریاستحاکمى یکسان، که داراى تسلط کامل بر همه انسانها است قرار دارد . این حاکمیتیکپارچه همچون حاکمیتخدا بر هستى است . به نظر وى امپراتورى رم پنجمین تلاش بشر در طول تاریخ براى ایجاد امپراتورى جهانى و تنها حکومتى است که موفقیت و تسلط بر جهان براى آن مقدر شده است . او به امپراتورى آرمانى به عنوان حکومت جهانىآرمانى معتقد بود .
این گزارشى مختصر بود از برنامه سیاسى کلیسا و روشن شد که برنامه کلیسا به عنوان یک نهاد در شرایط فکرى و سیاسى مشخصى پدید آمد که هیچ ارتباطى با مسیح و رسالت و نبوت وى نداشت و منشا بروز و تداوم آن، عوامل غیر دینى بودند; مثلا بعد جهان شمولى که موضوع تحقیق ما است . در این پروژه اندیشهاى عاریتى از مکتب رواقى وجود داشت که براى رفع نیاز امپراتورى به بسط نفوذ، شدت و عمق یافت و نیز به خاطر رویارویى با پیشرفت مسلمانان که اروپا را از لحاظ سیاسى و دینى تهدید مىکرد و اروپا در برابر آن به ضرورت رویارویى از راه بعد جهانى واقف شده بود و هیچ ابزارى نداشت، جز تاکید بر موجودیت امپراتورى خویش تا جایى که در سال 800م شارلمانى را به عنوان امپراتور مسیحى همه اروپا معرفى کرد و این در شرایطى بود که جهان اسلام در اوج حاکمیتسیاسى خود; از چین تا دروازههاى اروپا بود .
و اینگونه بود که انسانها این امکان را نیافتند تا از برنامه سیاسى دینىاى که پرچمدار حکومت جهانى واقعى باشد، برخوردار شوند . حکومت جهانى با مفهوم یهودى آن، به معناى حکومت قوم برگزیده خدا - و نه دیگران - بر جهان است و در مفهوم مسیحى آن به معناى تسلیم جهان در برابر حاکمیت کلیسا، با همه اشتباهاتش در دین و توحید، است و هر دو از دین بیگانهاند و از حقیقت آن به دور; پس باید در انتظار اقدام آسمانى نوینى بود که در این راه برنامهاى صادقانه را به میان آورد .
پایه اندیشه سیاسى در اسلام
اسلام در شبه جزیره عربستان، در قرن هفتم میلادى، به عنوان اقدام آسمانى نوینى که همان آخرین اقدام است پدیدار شد . خاتمیت اسلام به این معنا است که این دین کاملترین حلقه در چرخه نبوتها و کمال حقیقتى استسیال که از ریشهها و اعماق بر مىخیزد تا در آفاق امتداد یابد; به این معنا که کمال اسلام، که در قوانین آن متبلور است، از کمال باورهاى آن برگرفته شد و کمال باورهاى آن از کمال اندیشه توحیدى آن ناشى گردید . تجربه مسیحیت و پیش از آن، تجربه یهودیت در زمینههاى سیاسى و قانونگذارى، زمانى به راه انحراف رفتند که آموزه توحید را تحریف کردند .
از اینجا است که اسلام بر پایگاه توحیدىاش اصرار ورزیده و تاکید بسیار دارد که جهانبینى توحیدى خالص و بى پیرایه و داراى محتواى مؤثر و برخوردار از توانایى شکوفاکردن نیروهاى نهفته در انسان را عرضه نماید; زیرا قدرت برنامه اجتماعى و سیاسى اسلامى بر توانمندى و اثرگذارى این جهانبینى تکیه دارد . در اینجا به صدد شرح همه جزئیات و ابعاد مناسبات توحید، به عنوان یک جهانبینى و قدرت برنامه اجتماعى و سیاسى اسلام نیستیم، بلکه تنها بر بعد جهانى اسلام که موضوع این نوشتار و نمونه مثال زدنى این پیوند در دیگر ابعاد دعوت به برابرى و دعوت به حاکمیتسیاسى فراگیر نسبتبه همه انسانها در جهان و روان انسانها اصیل و ریشه دار است و به تعبیرى جامع، برنامه اجتماعى و سیاسى اسلام است، تاکید مىورزیم .
مفهوم حکومت جهانى به روشنى در یک نقطه آغاز اخلاقى; یعنى «برابرى» و در یک نقطه پایان جغرافیایى و سیاسى; یعنى «حاکمیتسیاسى فراگیر نسبتبه همه انسانها» تبلور مىیابد . تاریخ سیاسى انسان از نبوت نوح تا روزگار رنسانس اروپا، که اندیشه دولت ملى را به عنوان جایگزین حکومت جهانى بنیان گذاشت، در میان فراخوانى به آن آغاز و این پایان در حرکت است . ضعف اساسى انسانها در این است که نتوانستهاند در چارچوبى نظرى، مؤثر و واقعى میان این دو فراخوان جمع کنند . این جداسازى نقطه آغاز اخلاقى; یعنى برابرى و نقطه پایان اخلاقى; یعنى حاکمیتسیاسى جهانى، به انحراف در سیر هر دو فراخوان مىانجامد . دعوت به برابرى، به دعوتى منطقهاى که به محدوده قومى مشخصى اختصاص دارد تبدیل گشته و فراخوانى به حاکمیت جهانى به فراخوانى تجاوزکارانه که در پى فرمانبردارى دیگران از حاکمیت «من» قبیلهاى یا قومى و ارضاى غریزه سلطه تا گستردهترین حد آن است تغییر یافته است و این به خوبى نشانگر آن است که جمعکردن میان دو فراخوان، تنها در چارچوب آسمانى و توحیدى مؤثر تحقق مىیابد و این حکومتحقیقى جهانى فقط اسلامى تواند بود; همانطور که حکومت اسلامى نیز فقط حکومتى جهانى تواند بود .
همچنین مىتوان این نکته را استفاده کرد که دعوت به برابرى و دعوت به حاکمیتسیاسى فراگیر نسبتبه همه انسانها در جهان و روان انسانها اصیل و ریشه دار است و به تعبیرى جامع، دعوت به دولت جهانى شکل گرفته از این دو فراخوان، کاملا با اصالت است . اما این دعوت درونى با دور شدن آدمى از آسمان و چسبیدن وى به زمین، از روند طبیعى خودش منحرف مىشود و هرگاه با آسمان همخوان شود و خاستگاهش ملکوت باشد، راه مستقیم را پى مىگیرد . در نتیجه مىتوان گفت که نمودهاى منحرف به پایه و ریشه درستبر مىگردد . همانطور که بتپرستى نشاندهنده توحید خواهى نفس آدمى است و عوامل مشخصى در کارند تا وى را به جاى خداى یگانه به بتها رهنمون شوند، همینطور محدودکردن مساواتطلبى به محدوده جغرافیایى یا قومى خاص و جلوگیرى از نیل افق دید بشر به فرجامین مراحل کمال و نیز فروکاستن دعوت به حاکمیتسیاسى فراگیر نسبتبه همه انسانها از روند انسانى عادلانهاش به گرایشهاى قومى، تجاوزکارانه و متعصبانه که نمود آن گاهى در الگوهاى سلطه امپراتورى و گاهى در استعمار جهانى و گاهى نیز در جهانىشدن و دهکده واحد جهانى است [همینطور] بدان معنا است که حکومت جهانى شکل گرفته از مجموع این دو داعیه، اصلى است فطرى که نفس آدمى در پى آن است و قالبهاى امپراتورى شناخته شده از آغاز تاریخ در مصر، عراق، پاریس و رم و امپراتورىهاى شناخته شده در روزگار جدید از قبیل امپراتورىهاى بریتانیا، آلمان، چین، فرانسه و جز آنها و الگوى جهانىشدن که شعار کنونى آمریکایىها است، همه قالبهایى انحرافى بوده و بیانگر آن اصل هستند، اما به صورتى متفاوت با حقیقت آن و هرگز ضرورت ندارد که آن اصل در میان بنیان گذاران و پیشگامان این قالبها وجود داشته باشد، بلکه حضور آن در جوامع بشرىاى که فرمانبردار اینان و فریفته شعار جهانىشدن هستند کفایت مىکند . مورخان بعدها این امکان را خواهند داشت تا این نتیجه را به دست دهند که وجود این قالبها برگرفته از آن اصل و ریشه فطرىاى است که جوامع را رام آن قالبها ساخته است و هرگاه این جوامع در معرض ستم یا تجاوز قرار مىگیرند آن قالبها را محکوم ساخته، آنها را دور افتاده از ریشه اصلى قلمداد مىکنند و این بدان معنا است که درک مشترک انسانى همه اعضاى خانواده بزرگ بشر نمایانگر زمینههاى عاطفى و سیاسى کافى براى برپایى نظامهاى مدعى شعار جهانىشدن است; با این تفاوت میان حکومت جهانى راستین و حکومت جهانى دروغین که نوع دروغین بر این پایه استوار است که جوامع محکوم داراى درک انسانى مشترکى هستند که به مدد سازوکارهاى تشویقى و توبیخى مىتوان آن درک را به پشتوانه سیاسى مناسب تبدیل کرد; در حالى که حکومت جهانى راستین پایه کار خود را بر نیت راستین براى حذف تفاوتهاى قومى و قبیلهاى و نگاه برابر به همه شهروندان استوار مىکند . ما بر این باوریم که هر انسانى داراى عاطفه انسانى راستینى است، ولى واقعیت موجود، ما را ناگزیر مىسازد به این نکته معتقد شویم که عاطفه انسان سفید - مثلا - براى آنکه در نظام حکومتى جهانى پایه و مبنا باشد; بهگونهاى که این انسان از غرور قومى خود ستبشوید و خود را با انسان آفریقایى هم تراز بداند، چنانکه سفید با سفید برابر است و از عرش نژادى که او را سرور همیشگى بشر قلمداد مىکند فرود آید، کفایت نمىکند .
از این رو حکومتبه پایهاى عمیقتر از عاطفه نیاز دارد تا بتواند به معناى واقعى جهانى باشد . گاهى گفته مىشود که پایه عمیقتر همان پایه عقلى است; به این معنا که حکومت جهانى حکومت فکرىاى است که متکى به حقایق عقلى ثابت و مشترک باشد . زمانى که این حکومتبه برابرى سفید و سیاه فرامىخواند، شعارى عاطفى و احساسى سر نمىدهد، بلکه به حکمى عقلى دعوت مىکند که همه خردمندان در برابر آن رام و تسلیماند .
تردیدى نیست که پایه عقلى از پایه عاطفى عمیقتر است، اما این پایه نیز براى حل معضل کافى نیست . ملاک کافىبودن پایه و مبنا براى ساختن دولت جهانى میزان توانمندى بر انجام تحول اخلاقى مطلوب در انسان است; بهگونهاى که ویژگىهاى والاى انسانى اصالت و حاکمیت داشته و ویژگىهاى زمینى تابع، محکوم و تسلیم اشراف و جهت دهى خواص عقلى و عاطفى انسانى باشند، به این معنا که آدمى اگر به حالت طبیعى خود رها شود خصیصههاى عقلى و عاطفى نمىتوانند بر شخصیت وى غالب شده، غریزهها و دیگر خصیصههاى زمینى وى را بپیرایند، بلکه این غریزهها و خصیصههاى زمینى در اغلب موارد حاکم و غالب هستند; بهگونهاى که خصیصههاى عقلى، عاطفى و روحانى مورد هجوم قرار مىگیرند و دریده مىشوند .
در چنین حالتى که آدمى فاقد توازن مطلوب است، نیازمند نیرویى است که از خصیصههاى عقلى، روحانى و عاطفى پشتیبانى کند; تا جایى که این خصیصهها بر او حاکم و غالب گشته، او را راه ببرند . هرگاه چنین نیرویى فراهم آید و این قدرت تحققپذیرد، تحول اخلاقى مطلوب دستیافتنى شده، مىتواند مبناى مورد نظر براى ساختحکومت جهانى باشد و انسان این حکومت همان انسانى خواهد بود که از منظر قومى و سرزمینى، خود را با دیگران برابر مىداند، هر چند این ویژگىهاى قومى و سرزمینى به واسطه امتیازات تاریخى و برجستگىهاى تمدنى او را فریفته سازد . ما منکر نقش عاطفه و عقل در ساختحکومت جهانى نیستیم، اما این دو را نیازمند پشتیبانى، راه اندازى و انباشتگى زیادى مىدانیم تا بتوانند بر شخصیت انسانى تسلط یافته، خصیصههاى منطقهاى; مانند قومیت، وطن، قبیله و خانواده را مقهور خود سازند . چنین حمایتى ناگزیر باید از این پنج ویژگى برخوردار شود:
1 . از حوزهاى بیرون از چارچوب شخصیت انسانى ناشى شود; چون اگر در درون انسان باشد مشکل آشکار نمىشود .
2 . ناشى از قدرتى برتر از قدرت انسانى باشد; زیرا اگر ناشى از قدرتى برابر یا مادون و پایینتر باشد، معضل برطرف نمىگردد و نیاز به آن نیروى دیگر پدیدار نمىشود .
3 . این پشتیبانى بهگونهاى مؤثر و کارامد باشد که با قدرت مبدا و با معضل موجود همخوان شود .
4 . این پشتیبانى علاوه بر تاثیرگذارى بسیار، باید الزامآور باشد، بهگونهاى که آدمى خود را تابع آن بیابد و آن را داراى حق الزام کردن بداند .
5 . این پشتیبانى باید داراى محتواى روحانى، عقلانى و اخلاقىاى باشد که از آنچه در انسان هستبرتر شود; زیرا باید میان پشتیبانىکننده و پشتیبانى شونده، سنخیت و اشتراک جوهرى باشد و پشتیبانى کننده باید از مرتبه بالاترى از آن محتوا برخوردار گردد; به طورى که پناهگاه پشتیبانى شونده باشد .
این شرطهاى پنج گانه در هیچ یک از مکاتب مادى و مبانى فلسفى، نظامهاى اجتماعى و چارچوبهاى قانونى ساخته انسان وجود ندارد; زیرا همه آنها از حقیقتى انسانى حکایت مىکنند و در نتیجه فاقد شرطهاى پنج گانهاى هستند که برخى از آنها تحقق نمىیابند و همه آنها گرد هم نمىآیند، مگر در دین که راه معنوىاى است که آدمى را به برترین مبدا هستى مىرساند و این انسان واصل است که از آن قدرت ازلى توشه مىگیرد و تحت تاثیر آن واقع مىشود و از این راه، ویژگىهاى روحانى، عاطفى و عقلىاش با آن پشتوانه قوى اوج مىگیرد و خصیصههاى زمینى و غریزىاش پیراسته مىشود و در برابر فزایندگى امداد معنوى فرو مىکاهد .
و این وجه دیگرى استبراى فرجامین سخن ما که حکومت جهانى تنها مىتواند بر پایه دین استوار شود . به همین دلیل، حکومت اسلامى حکومتى فکرى; آنگونه که استاد ابوالاعلى مودودى (9) مىگوید نیست، بلکه حکومتى اعتقادى و ایدئولوژیک است . حکومت فکرى بر دستاوردهاى عقلى و فکرى; یعنى مقولات و احکام اساسى فراگیر، مثل زشتى ستم، نیکویى عدالت، زشتى هرزگى و نیکویى عفاف و ... مبتنى است و آشکارترین نمونه آن حکومتى است که مکتب رواقى تصور مىکرد و پیشتر روشن شد که چنین حکومتى نمىتواند این مقولات و احکام را عملى سازد; زیرا در شخصیت آدمى محسوسات بر معقولات نظرى غالب هستند و حکومت رواقى به عنوان حکومتى فکرى، از حل این مشکل ناتوان است .
در اینجا نقش دین مطرح مىشود تا تعادل مطلوب در شخصیت انسانى را به نفع عقل محقق سازد; بهگونهاى که عقل در آدمى غالب و حاکم شده، حس را تحت پوشش قرار دهد و آن را بپیراید و از سرکشى باز دارد و این از سویى از راه پشتیبانى و تثبیت عقل در نفس صورت مىگیرد، بهگونهاى که عقل وضوح، انباشتگى و تاثیر بیشترى پیدا مىکند و از دیگر سوى از راه اصل ثواب و عقاب الهى به وصف الزام و قدرت اجرایى دست مىیابد و از سومین سوى، از راه خصیصه فطرىبودن دین، عقل در جان آدمى عمق بیشترى مىیابد . به تعبیر دیگر، دین همان نیرویى است که مىکوشد تا مقولات عقلى را از صحنه نظر و ذهن به عرصه واقعیت و اجرا منتقل سازد . عقیده اسلامى در این جهت قرار مىگیرد تا یکى از آبراههاى شکلدهنده این نیرو را فراهم آورد و نظام عبادت نیز آبراه دیگرى است که در این وادى فرو مىریزد . عقیده اسلامى توحید را به عنوان محور هستىشناسانهاى مطرح مىکند که براى هدایت انسان داراى حقانیت و اعتبار است و نظام عبادات عهدهدار ایجاد رابطه روحى عمیق و مؤثر میان انسان - به عنوان نوع انسان نه به عنوان فرد چنانکه سکولارها مىگویند - و این محور است و در مرحله سوم ابعاد اجتماعى شریعت اسلامى به میان مىآیند تا روابط اجتماعى میان انسانها را بنا به پیوندى که آنها را با خدا همسو مىسازد سامان دهند و اینگونه، دین به عنوان عقیده مرکزى توحید مىآغازد و به برنامه سیاسى و اجتماعى توحیدى منتهى مىشود; برنامه کاملشوندهاى که بر ایجاد جذبهاى آسمانى در انسان مبتنى است که مىتواند او را بر زمین چیره سازد و بر غرایز و شهواتش مسلط نماید .
این کار کرد اساسى دین در زندگى انسانى و معناى انسانى عمیق و متعالى آن در طى همه زمانها و در همه مکانها است . عقیده همان اسلام ناظر به فکر و عقل است; بهگونهاى که به فزونى فروغ و افروختگى و تاثیر آن مىانجامد و عبادت اسلام ناظر به شخصیت است و نظمهاى اجتماعى و اقتصادى و سیاسى همان اسلام جامعه و زندگى است و مجموع این محور نمایانگر دین به عنوان نگرشى توحیدى و کامل شونده است .
هنگامى که عقیده عهدهدار این نقش اساسى است، این گفته ناروا است که حکومت اسلامى حکومتى فکرى است . حکومت فکرى تحققپذیر نیست; زیرا اندیشه و عقل و مقولات و احکام اساسى ناشى از آنها، از قدرت اجرایى لازم، که به حکومتى مبتنى بر آن مقولات بینجامد، برخوردار نیستند . نمونه این نوع حکومت را در مکتب رواقى دیدیم . این مقولات تنها زمانى به صحنه و دنیاى خارج وارد مىشوند که عقیدهاى قوى، یاریگر و پشتیبان آن باشد . در نتیجه، حکومت مبتنى بر آن حکومتى اعتقادى است . قطعى است که ابوالاعلى مودودى در پى حذف خصیصه اعتقاد نیست . وى تنها در پى آن است که براى ایجاد تقابل میان حکومت اسلامى و حکومت قومى، بعد فکرى را مطمح نظر قرار دهد . به نظر وى: «حکومت فکرى مبتنى بر اصول و اهداف، بهگونهاى که هر که پذیراى آن شود و پایبندى خود را به آن آشکار سازد و در پیشبردن آن همراه و شریک شود، بىآنکه نژاد یا تبار وى لحاظ گردد، از امورى است که بر قلب هیچ انسانى خطور نکرده و سینههاى تنگ جهانیان هرگز گنجایش آن را نداشته است .» (10)
نتیجهاى که از همه آنچه گذشتبه دست مىآید این است که مفهوم حکومت جهانى در اسلام، در آغازى اخلاقى و فرجامى جغرافیایى تبلور مىیابد . آغاز اخلاقى همان پایه و اساس است; زیرا نمایانگر هسته کانونى است، اما پایان جغرافیایى اصالتى ندارد و فقط نشانگر دامنهاى است که گاهى در مرزهاى شبه جزیره عربستان درنگ مىکند و گاهى فراتر از آن تا اندلس پیش مىرود و گاهى بنا به دادههاى سیاسى و معادلات بینالمللى حاکم به مدینه پیامبر بسنده مىکند .
پس حکومت جهانى در نظر اسلام، حکومتى نیست که دیگران فرمانبردار آن باشند، بلکه حکومتى است که بر مضمون توحیدى و اعتقادى زندگى تاکید دارد و کارکرد خود را آن اخلاقى مىداند که در برپایى قسط، عدالت، برابرى و حق بر پایه توحید تبلور مىیابد . این حکومت پوششى جهانى دارد و از گوهرى کیهانى برخوردار است; زیرا بر آن معناى توحیدى و این کارکرد اخلاقى استوار است . معناى توحیدى هدایتگر آن به نگرشى کیهانى و طبیعى است و کارکرد اخلاقى آن را به سمت و سویى جهانى و خودجوش پیش مىبرد; زیرا توحیدى که وصف «پروردگار جهانیان» را نداشته باشد بى معنا است; وصفى که همه انسانها را از هر نژاد و منطقهاى در بر مىگیرد، بلکه شامل همه عوالم انسانى وغیر انسانى نیز هست تا جایى که بشریتبا فضاى نامتناهى یکى مىشود و از فراز این نگرش به خوبى در مىیابد که اندیشه قومى تا چه اندازه تنگ و بسته است .
وظیفه اخلاقى به ما مىگوید که حق، حق است; خواه در آسیا یا اروپا یا آفریقا باشد و باطل، باطل است; خواه در اینجا باشد یا در آنجا . و برپایى حق در سرزمینى و بىاعتنایى به دیگر سرزمینها بىمعنا است و تعقیب و طرد باطل در سرزمینى و اهمیت ندادن به دیگر سرزمینها معنایى ندارد . حرکت تدریجى امرى است معقول و عذر آوردن نیز کارى است مقبول . به کسى که نمىتواند وظیفهاش را انجام دهد، نمىگویند آن را انجام بده . در این سخنى نیست . سخن در مبناى نظرى این مساله است . اگر دین حق است; چنانکه ما بر آنیم، پس براى همه انسانها حق است، نه فقط براى آگاهان و مؤمنان به آن . بنابراین، وظیفه حکومت دینى (11) مقتضى آن است که براى استقرار حق در همه دنیا از راه دعوت حکیمانه و اندرزهاى نیکو تلاش گردد و موانع پیش روى رسیدن پرتو اسلام به دیگر مناطق و جوامع - بنا به قدرت سیاسى و نظامى فراهمآمده - از میان برداشته شود .
به همین جهت و از موضع اسلام و نیز به مقتضاى واقعیات موجود، ما برداشت رایج از عنوان «حکومت جهانى» را در بیشتر آثار سیاسى - و حتى برخى از آثار اسلامى - نفى مىکنیم . این تلقى که حکومت جهانى سلطه خود را به دیگر مناطق و اقوام تعمیم مىدهد - بى توجه به مضمون ایدئولوژیک و اعتقادى آن - خواه عملا به منطقهاى خاص بسنده کند یا در پى حکومتبر همه جهان باشد، تلقىاى است که مدل روشن آن نظامهاى امپراتورى است . از این رو، نویسندهاى چون احمد حسینى را مىبینیم که در فراخوانش به حکومت جهانى یکپارچه، از نظامهاى امپراتورى تاریخ به عنوان حکومتهاى جهانى یاد مىکند (12) . از نگاه او، برپایى حکومت جهانى براى یک بار دیگر «نیازمند اقدامات انقلابى یا تحولات شدید و خشونتبار نیست . فقط بر رهبران حکومتها است که منشور فعلى سازمان ملل را مبنا قرار دهند و با انجام برخى اصلاحات در آنها - به خاطر دستاوردهاى تجربى و اجرایى - نقیصههاى آن را برطرف سازند .» (13)
پس مساله تنها یک بحث ادارى قانونى است، نه یک بحث ایدئولوژیک و اعتقادى . بلکه این معنا بر بدتر از این غیر قابل انطباق است . در بسیارى از تالیفات، نام «حکومت جهانى» بر حکومت آرمانى یهودیان که آرزوى برپایى آن را در سر مىپرورانند، اطلاق شده است!
در دهه سىام قرن بیستم، غرب اندیشه حکومت جهانى یکپارچه را رواج داد . این اندیشه در برخى از کشورهاى اسلامى نیز هوادارانى را یافت، ولى موضع عام، مخالفتبا آن بود; چون بر آن، نشان استعمار دیده مىشد . از این روست که نویسندهاى چون انور الجندى آن را دعوتى ویرانگر قلمداد مىکند و مىگوید:
«نداى دعوت جهانى در مصر و جهان اسلام در دهه سى اوج گرفت و امثال سلامه موسى و دیگران پرچمدار آن شدند . آن روز هنوز اهداف دور و دراز این موضوع آشکار نشده بود» (14) . «وجود این دعوت ناشى از منطقى ناصواب و اساسااستعمارى بود; یعنى همان که به نامهاى از سفیدپوستبه دنیاى رنگینپوستان موسوم شده است . هدف نهفته در وراى این دعوت این بود که همه مردم را به تبعیت از حاکمیت کنونى غربیان و محو کردن اندیشه اسلامى در بحث جهانىشدن یا از بینبردن توانایىهاى اندیشه اسلامى و ادغام آن در مفاهیم و ارزشهایى که اختلاف اساسى با ارزشهاى اسلامى دارد سوق دهند» .
وى از «هریک رالف» نقل مىکند که او در کتابش «بشریت و وطن گرایى» مىنویسد: «اندیشه انسانگروى را ملتهاى قدرتمند باید بپذیرند، اما ملتهاى ناتوان اگر به مؤلفههاى اصلى خود تمسک نکنند، ملتهاى قدرتمند آنان را نابود خواهند کرد» (15) .
اندیشمند مسلمان شیخ محمد غزالى این دعوت را محکوم کرده، مىگوید:
«اما اصل جهانىشدن اگر چه اصلى ناظر به انسانیت، صلح و خوبى فراگیر است، اما غربیان و حکومتهاى استعمارى آن را دامى قرار دادهاند که به مدد آن کم خردان را به دام اندازند و از شدت مقاومت ملتهاى ستمدیده بکاهند تا آنان به لقمهاى گوارا و راحت تبدیل شوند» . (16)
استاد عباس محمود عقاد نیز این رویکرد را محکوم ساخته و سخنى مشابه آنچه گذشت گفته است . (17) کسى که کتاب «احجار على رقعة الشطرنج مهرههایى بر روى صفحه شطرنج» را که از آدمیرال ویلیام گاى کار استبخواند، آن را آکنده از تاکیدهاى پىدر پى بر این نکته مىیابد که اندیشه جهانىشدن از برنامههاى تلمود و صهیونیزم است .
در اینجا یادآورى سه نکته شایسته است:
1 . برداشتى که اینان درباره جهانىشدن مطرح مىکنند، مفهوم سیاسى صرفى است که هیچ بعد اخلاقى ندارد . این نگرش به اصل اندیشه جهانىشدن آسیب مىرساند و بار سنگینى را تحمیل کرده، آن را بى آبرو مىسازد و این دشوارى جدیدى است که به دشوارىهاى اصلى پیش روى اندیشه حکومت اسلامى جهانى که از اصول و ضرورتهاى آشکار اندیشه سیاسى اسلام است افزوده مىشود .
2 . موضع مخالفان جهانىشدن، دقیق و سنجیده نیست . این موضع، قربانى خلط میان اصل اندیشه و سوء استفاده استعمار غربى از آن شده است . بسیارى از برجستگان اندیشه غربى، به جهانىشدن و نفى ملىگرایى فراخواندهاند; آن هم تحت فشار واقعیت تلخى که غربیان به ویژه و جهان به طور کلى در جنگهاى اول و دوم جهانى با آن روبرو بودند و چنین تفسیر کردهاند که این آسیبها از آثار ملى گرایى بوده است . دهها شاهد و آمار مىتوان ارائه کرد، ولى مجال اندک فقط اجازه نقل یک شاهد را به ما مىدهد: فیلسوف انگلیسى معروف «برتراند راسل» از داعیان جهانىشدن و نفى ملىگرایى بود که در طى جنگ دوم جهانى به خاطر طرفدارى از صلح و روادارى جهانى به زندان افتاد . وى به نقش دانشگاهها و دیگر مؤسسات آموزشى در تحقق جامعه جهانى مطلوب باور داشت و در پى تاسیس دانشگاهى بود که در آن به روى همه نژادها و اقوام باز باشد و تنها مخالفان همیارى جهانى را طرد کند . (18)
وى در کتابش «تربیت و نظم اجتماعى» مىنویسد:
«ملى گرایى قدرت اصلىاى است که تمدن ما را نابود خواهد کرد .» (19) و «هر قدر نیاز به آینده پویاتر باشد، رشد افکار به نفع شهروندى جهانى خواهد بود .» (20)
ولى عامل سیاسى گرایشهاى استعمارى که در ذهنیتسیاسى غربىها وجود دارد، عامل تبدیل این دعوت به یک دعوت ویرانگر است و گرنه اصل جهانىشدن به عنوان یک اصل و یک اندیشه از اندیشههاى قرن بیستم، اصلى منفى نیست، بلکه نمودى اخلاقى است که از دست مادیت مسلط در این قرن رها شده است تا بیانگر اعماق انسانى و سخن وجدانهاى سرکوب شده باشد .
3 . و این بدان معنا نیست که این اندیشه جهانىشدن شایسته موفقیتباشد . طبیعى است که این اندیشه در دام استعمار گران قرار گرفته، به یکى از ابزارهاى آن تبدیل شود . این اندیشه در شکل کنونى آن و با سابقهاى که دارد، نمىتواند این سرنوشت را پشتسر بگذارد; زیرا جهانىشدن اساسا مفهومى اخلاقى است که قوام آن به انسان دوستى و درک عمیق وحدت نوعى انسانها و تفوق آن بر دیگر تفاوتهاى منطقهاى; یعنى رنگ، زبان، وطن و ملیت است و این درکى است که در همه انسانها وجود دارد و عنصرى که در غرب مفقود است و اجازه ظهور اندیشه انسانى حقیقى را نمىدهد . نهایت نمود آن شعارهایى هستند که چه بسا راستین باشند، ولى به زودى به مرکب تجاوزکاران و جنگ طلبان تبدیل خواهند شد .
از این رو، بر این باوریم که جهانىشدن اسلامى یگانه جهانىشدن حقیقى در تاریخ انسان و همان جهانىشدنى است که به همه انسانها خدمت رسانده، آنها را ترقى مىدهد و براى هیچ کس تهدیدى در بر ندارد . پس با مسالهاى ادارى و قانونى مواجه نیستیم که با مجمعى مانند مجمع ملل متحد قابل حل باشد و مشکل ما مشکلى آموزشى نیست تا از راه مؤسسات آموزشى حل گردد، بلکه این مسالهاى اخلاقى و روحانى است .
از این رو، اندیشمند غربى لیبرالى چون راسل از فهم آن ناتوان است . به همین جهت مىگوید:
«فراخوانىهاى ملى گرایانه، معمولا تنها به خاطر این احساس آنها توفیق یافته است که این فراخوانىها با منافع ملى همخوان است . اگر نگرش جهانىگراى جدید در پى توفیق و ثمردهى است، ضرورى است که براى مردم به عنوان گرایش همخوان با منافع ملى به نظر بیاید .» (21)
و بدینسان جهانىشدن از راه ملىگرایى مىگذرد و این نگرش به وضوح مایه غلبه و عمقیافتن ملىگرایى و ترجیح آن بر جهانىشدن است و این یعنى تفسیر آب به آب; یعنى ملى گرایى نه جهانىشدن .
بر این اساس ملى گرایى سرنوشت محتوم آدم زمینى است و جهانىشدن سرنوشت انسانى است که به آسمان پیوند خورده است . ما حق داریم که از راسل بپرسیم: آیا دانشگاه جهانى مطلوب وى مىتواند روزى شهروندى انگلیسى را به وجود آورد که مؤید استقلال دولتهاى صادر کننده نفتباشد و این کار را بر سلطه انگلیسىها بر آن کشورها ترجیح دهد؟
حکومت جهانى حقیقتى اخلاقى و تمایل طبیعى انسانى است، ولى این حقیقت و این تمایل فقط در محدوده اسلام وجود دارد; زیرا اسلام تنها عقیدهاى است که مىتواند محتواى اخلاقى را براى انسان فراهم کرده، وى را به سطح روحى مطلوب ارتقا دهد و بر غرایز تسلط یافته، آنها را بپیراید . یکى از این غرایز غریزه قوم گرایى است که در حقیقت، تبیین اجتماعى و سیاسى خودکامگى فردى و عشق به خویشتن است .
پىنوشت
1) محقق حوزه .
2) الاسلام یقود الحیاة، ص5 .
3) المذاهب الکبرى فى التاریخ، ص293 .
4) این چکیده را از کتاب علم سیاست اثر ابراهیم درویش، چاپ قاهره، ص65 - 75 استفاده کردهام .
5) الذاریات: 56
6) حج: 41
7) بقره: 213
8) علم السیاسه، ص78
9) نظریة الاسلام و هدیه فى السیاسة و القانون، ص47 و 71
10) نظریة الاسلام و هدیه، ص72
11) منظور ما از حکومت دینى، مفهوم اسلامى آن است، نه مفهوم غربى آن، که حکومت دینى را بگونهاى مىشناساند که روحانیان زمامداران آنند و تحتسلطه نهاد روحانیت است .
12) الامة الانسانیه، ص388
13) همان، ص432
14) الاسلام و الدعوات الهدامه، ص159
15) همان، ص298
16) حقیقة القومیة العربیه، ص200
17) ساعات بین الکتب، ص298
18) ردود و حدود، ص140
19) التربیة و النظام الاجتماعى، ص138
20) همان، ص27
21) ردود و حدود، ص241