حسن و قبح عقلى و قاعده ملازمه (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
عقل عملى و عقل نظرى
قوه عاقله شانش تعقل و فعلیتش فعلیت عاقلیت است; همانگونه که در سایر قواى ظاهرى و باطنى، امر بدین منوال است. هم قوه عاقله و هم دیگر قواى موجود در انسان، فقط فعلیتى را مىپذیرند که به نحو قوه و (استعداد)، واجد آن هستند. قوه عاقله داراى بعث (برانگیختن) و زجر (بازداشتن) و نیز اثبات شیئى براى شىء دیگر نیست; بلکه شانش صرفا تعقل شیئى است که از غیر ناحیه جوهر عاقل ثابت است. تفاوت عقل نظرى با عقل عملى هم به تفاوت مدرکات آنهاست: (1) از این لحاظ که آیا مدرک شیئى است که شایستگى تعلق علم را دارد یا شایستگى فعل و ترک را. از مدرکات عقلى، که داخل در احکام عقل عملى است و برگرفته از آراء بدیهى مشترک بین عقلاست و گاهى «قضایاى مشهوره» و گاهى «آراء محموده» نامیده مىشود، قضیه «حسن عدل و احسان» و «قبح ظلم و عدوان» است. در بحث تجرى از مباحث قطع، در طى کلامى مبسوط و برهانى، روشن ساختیم که امثال این قضایا از حوزه قضایایى که فى حد نفسها برهانى هستند، خارج است و بلکه در مقابل آنهاست. (2) در اینجا این نکته را نیز اضافه مىکنیم که نزد اهل منطق، صحت مواد اولیه قضایاى برهانى، که منحصر در ضروریات ششگانه است، به مطابقت آنها با واقع و نفسالامر است. و صحت قضایاى مشهوره و آراء محموده به مطابقت آنها با شیئى است که آراء عقلا بر آن اتفاق و اجماع یافته است. چه، این قضایا واقعیتى جز اتفاق و توافق آراء ندارند.
اقوال حکما در باب مشهورات
شیخ الرئیس (بوعلى سینا) در اشارات آورده است: «...و از آنها آرائى است که محموده و گاهى هم مشهوره نامیده مىشود. و مراد، آرائى است که اگر انسان باشد و عقل مجردش یا وهمش یا حسش، و به قبول آن قضایا و اعتراف بدانها تربیت نشده باشد و استقرا از کثرت جزئیات، وى را به حکم کلى سوق ندهد و امورى مثل رحمت و خجلت و حمیت و جز آن هم که در طبیعت انسان به ودیعت نهاده شده، وى را بدان قضایا سوق ندهد، در این صورت انسان از جهت عقل یا وهم یا حس خویش، بدانها حکم نمىکند; مانند حکم انسان به این که اخذ اموال مردم قبیح است و این که کذب قبیح است و ارتکاب آن شایسته نیست و الى آخر».
بوعلى در آخر بحثخویش از این گونه قضایا به «تادیبات صلاحیه» تعبیر، و آن را به اقسامى تقسیم کرده است از جمله قضایایى که همه شرایع الهى بر آن متفقند و نیز قضایایى که ناشى از انفعالات و خلقیاتند.
علامه خواجه نصیرالدین طوسى(ره) در شرح کلام وى فرموده است: «قسمى از مشهورات مشتمل بر مصالحى است که عامه مردم را در بر مىگیرد; مانند قضیه سعدل نیکوستز. و گاهى هم از آنها به سشرایع غیر مکتوبهز تعبیر مىشود. چه، شرایع مکتوبه ممکن است مورد اذعان و اعتراف عموم قرار نگیرد و مراد شیخ از عبارت سقضایایى که همه شرایع الهى بر آن متفقندز معنایى است که بیان کردیم. و قسم دیگرى از مشهورات از مقتضیات اخلاق و انفعالات نفسانى است; مانند قضیه سدفاع از حریم خود واجب استز و سایذاى حیوان، بدون جهت، قبیح استز.... و آراء محموده عبارت است از قضایایى که مصلحت عمومى و اخلاق فاضله مقتضى آن است....»
علامه قطبالدین، صاحب محاکمات، نیز همین مسلک را اختیار کرده و گفته است که این قسم از مشهورات یا از تادیباتى است که صلاح عمومى در آن است، مانند قضیه «عدل حسن است» و «ظلم قبیح است»، یا از آنچه شرایع بر آن اتفاق و اطباق دارند، مانند قضیه «کشف عورت قبیح است» و «مراعات کردن ضعفا نیکوست». (3)
برهانى بر مطالب فوق
توضیح این مسلک، به گونهاى که برهانى بر صحت آن باشد، به این قرار است: این حقیقت که عدل و احسان، مشتمل بر مصلحت عامهاى است که موجب حفظ نظام، و ظلم و عدوان مشتمل بر مفسده عامهاى که موجب اختلال نظام مىگردد، امرى است که همه انسانها آن را مىیابند و لذا همه نیز بدان اعتراف و اذعان دارند.
در نهایت، این دریافتن، به لحاظ تفاوت افراد [و مصادیق] احسان و ظلم فرق مىکند. (این تفاوت افراد احسان و ظلم نیز از جهت تعلقشان به امورى که مناسب با قوهاى از قواى انسانى است، حاصل مىگردد.) و همین طور این حقیقت هم که هر عاقلى نفس خویش و آنچه را که بدان مربوط مىشود دوست دارد، امرى است وجدانى که هر انسانى آن را در وجدان خویش احساس مىکند. و همین طور این حقیقت که هر مصلحتى با انسان ملائم است و هر مفسدهاى با وى منافر، امرى است وجدانى که انسان در هنگام تماس با مصالح و مفاسد، آن را وجدانا مىیابد. بنابراین هر انسانى یقینا احسان را دوست دارد و اسائه را بد. همه این مطالب از واقعیات است و کسى را در آنها نزاعى نیست. نزاع در حسن عدل و قبح ظلم به معنى صحت مدح بر اولى و صحت ذم بر دومى است. مدعا در این مقام، ثبوت حسن و قبح است; آن هم به توافق آراء عقلا، نه ثبوتشان در افعال به همان شکلى که مشتمل بر مصلحت و مفسدهاند.
تمییز دو نوع اقتضا در افعال
روشن است که اقتضاى افعال محبوب و مکروه نسبتبه مدح و ذم به دو گونه است: یا به نحو اقتضاى سبب نسبتبه مسبب و مقتضى نسبتبه مقتضا، و یا به نحو اقتضاى غایت نسبتبه ذوالغایت. اما اقتضا به معناى اول در جایى است که انسانى نسبتبه دیگرى اسائتى روا دارد. در این صورت در این شخص به مقتضاى برخوردش با شیئى که با وى منافر بوده و از آن متالم گشته، انگیزهاى براى مذمت و عقوبتشخص مسىء نمایان مىگردد، تا بدین وسیله از وى انتقام بگیرد و تشفى خاطر حاصل کند.
در این مورد، سببیت فعل مکروه براى مذمت، سببیت واقعى است و در آن سلسله علل و معلولات در واقع ترتب دارند. و اما اقتضاى به معناى دوم در جایى است که غرض از حکم به مدح و ذم، حفظ نظام باشد; نظر به این که در عدل و احسان، مصلحتى عام و در ظلم و عدوان، مفسدهاى عام نهفته است. و در نتیجه، این مصلحت عام، عقلا را به حکم به مدح فاعل فعلى که مشتمل بر آن مصلحت استبرمىانگیزد و همین طور آن مفسده عام، عقلا را به حکم به ذم فاعل فعلى که مشتمل بر آن مفسده استبرمىانگیزد. پس این تحسین و تقبیح از عقلا موجب حفظ نظام و مانع از اخلال بدان مىگردد.
معناى اقتضا در احکام عقلایى
معنایى از اقتضا که مناسب حکم عقلایى است و مىتوان آن را به شارع (بما هو رئیس العقلاء) نسبت داد، همین معناى دوم است، نه معناى اول، که نه فقط لایق مقام شارع نیست، بلکه مناسب حال عقلاء بماهم عقلاء نیز نیست. و این گونه احکام عقلایى است که مىتوان آن را تادیبات صلاحیه نامید. چه، این حکم به مدح و ذم نسبتبه عدل و ظلم است که موجب ترویج افعالى مىگردد که در آنها مصالح عامه وجود دارد; نه مدح و ذم بر افعال به لحاظ دواعى حیوانى. چه، بر این مدح و ذم نه مصلحت عامهاى مترتب مىشود و نه مفسده عامهاى دفع مىگردد. بنابراین، اقتضا به این معنا، محل کلام نیست و ثبوت آن وجدانى است; بلکه این اقتضا به معناى اول است که میان اشاعره و دیگران محل کلام است و ثبوت آن منحصر استبه همان دلیلى که بارها بدان اشاره کردهایم که حفظ نظام و بقاى نوع مشترک براى همه امرى محبوب است و خلاف آن مکروه. و همین موجب مىشود که عقلا حکم به مدح فاعل فعلى کنند که مشتمل بر مصلحتى عام است و نیز حکم به ذم فاعل فعلى نمایند که مشتمل بر مفسدهاى عام است. و به این ترتیب، مراد از این که عدل مستحق مدح و ظلم مستحق ذم است، حصول این معنى در نزد عقلا، به حسب تطابق آراء ایشان، است و نه در نفسالامر; (4) همان گونه که محقق طوسى(قدسسره) در عبارات زیر بدان تصریح کرده است:
«احکام ضروریه باید با خارج مطابقت داشته باشد، و این قسم از مشهورات با آنچه آراء بر آن متفق است.»
و در جاى دیگرى فرموده است:
«... مطابقتبا خارج در حکم یا معتبر استیا نه. پس اگر معتبر باشد و قطعا هم با خارج مطابق باشد، حکمى خواهد بود که قبولش واجب است، وگرنه از سنخ وهمیات است. و اگر مطابقتبا خارج در آن معتبر نباشد، پس حکم مذکور از مشهورات خواهد بود...»
اشکال بر ضرورى بودن احکام عقل عملى
بنابراین از غرایب است که محقق حکیم سبزوارى در شرح اسماء حسنى حکم مىکند که این قضایا داخل در ضروریات و از سنخ بدیهیات است، و حکم به بداهتش هم بدیهى است; و این که حکما آنها را از مقبولات عامه، که ماده جدل است، قرار دادهاند منافاتى با بدیهى بودن آنها ندارد. چون غرض آنان صرف تمثیل براى مصلحت و مفسده عامه بوده که مناط در آن، قبول عموم مردم است، نه طایفه اى خاص; و این امر منافاتى با بداهت آنها ندارد. چون قضیهاى واحد مىتواند هم در یقینیات داخل باشد و هم در مقبولات، منتها به دو حیث. و این از احکام عقل نظرى استبه اعانت عقل عملى; کما این که اعانتحس در حکم عقل نظرى به بداهت محسوسات، مضر به این که از احکام عقل نظرى باشد نیست....
حال که این مطلب را دانستى، بدان که محقق لاهیجى در بعضى از رسایل فارسى خویش، در تمام این مطالب گوى سبقت از حکیم سبزوارى ربوده است. لکن دیدیم که چگونه کلمات شیخ الرئیس و محقق طوسى و علامه قطبالدین، صاحب محاکمات، صراحت در خلاف آنچه محقق سبزوارى ذکر کرده، دارد; و این که غرض مجرد تمثیل نیست.
و اما این که قضیه واحدى مىتواند هم در ضروریات و هم در مشهورات داخل باشد، کلام صحیحى است، اما نه در این موضوع; بلکه مثالش همان اولیاتى است که عقل نظرى به آن حکم مىکند و همه مردم هم نسبتبدان اعتراف و اذعان دارند. پس از حیث اولیتش یقینى و برهانى است و از حیث عموم اعتراف مردم، از مشهورات به معناى اعم.
شیخ الرئیس بوعلى سینا در اشارات مىگوید:
«و اما مشهورات، پس قسمى از آن عبارت است از همین اولیات و امثال آن که قبول آنها لازم و واجب است، لکن دخول آنها در مشهورات، نه به لحاظ این است که قبول آنها واجب است، بلکه به لحاظ عموم اعتراف جوامع نسبتبدانهاست.».
و بعد از آن مشهورات بالمعنى الاخص را ذکر کرده که عین عباراتش را پیش از این آوردیم. (5)
و اما تنظیر اعانتحکم عقل عملى نسبتبه حکم عقل نظرى، به اعانتحس نسبتبه حکم عقل نظرى، جوابش آن است که اگر مراد از عقل عملى، نفس قوه مدرکه باشد، در این صورت باید گفت که کار این قوه جز ادراک نیست و ثبوت مدرک از ناحیه جوهر عاقل نیست، در حالى که قبلا نحوه ثبوت حسن و قبح را بررسى کردیم.
بنابراین، مقایسه آن با ثبوت محسوسات در خارج وجهى ندارد. و اگر مراد از عقل عملى، نفس معقولات، یعنى آراء محموده و مقدمات مقبوله باشد، که اطلاق عقل به این معنا در کتب کلام شایع است (چه، غالبا مىگویند: «این امرى است که عقل آن را واجب مىداند یا رد مىکند»، و مراد همین آراء و مقدمات است)، در این صورت تنظیر وى دلیل و شاهد بر هیچ مطلبى نیست. چون پیش از این دیدیم که نحوه ثبوت این امور معقول چگونه است و این امور از ضروریات نیستند، بلکه داخل در قضایاى غیر ضرورىاند. البته تذکر این نکته هم لازم است که عدم اندراج این قسم از مشهورات در تحت ضروریات، مستلزم دخول آنها در مظنونات نیست. چه، مظنونات در تقسیم مقابل آن واقع شده است; بلکه فرق این مشهوراتى که آراء عقلا بر آنها متوافق استبا برهانیات ضرورى، در این است که ضروریات مفید تصدیق جازمند که با خارج مطابق است که از آن تعبیر به حق و یقین مىشود; به خلاف این قسم از مشهورات. چه، اینها مفید تصدیق جازم هستند، لکن در آنها مطابقتبا واقع شرط نیست; بلکه معتبر در آنها موافقتبا امرى است که مورد توافق آراء عقلا واقع شده است. در این کلمات، نیک تامل نما تا از غفلتبرحذر باشى.
اشکال دیگرى بر حکیم سبزوارى
از آنچه در تحریر محل نزاع بیان کردیم، کاملا روشن مىشود که ثبوت علاقه لزومیه میان افعال حسن و اعمال قبیح و صور ملائم و منافر در آخرت، چنانکه کشف صحیح و نص صریح بر آن دلالت مىکند، خارج از حریم نزاع است. زیرا کلام در تحسین و تقبیح، به معناى استحقاق مدح و ذم نزد عقلاست که امرى است مشترک بین خداوند (یعنى مولى الموالى) و سایر موالى. به این ترتیب، این که محقق سبزوارى ثبوت علاقه بر وجه مذکور را ایرادى بر اشاعره مىداند، (6) خروج از محل کلام و مورد نقض و ابرام است; گرچه در باب اجراى ثواب و عقاب، امر صحیحى است و بلکه با تامل مىتوان یافت که در باب استحقاق و اقتضا هم این مطلب صحت دارد; لکن استحقاق به معنایى غیر از آنچه در اینجا مورد بحث است. (7)
تقریر سخن استاد [محقق خراسانى]
و اما کلامى که استاد علامه ما (رفع الله مقامه) در فوائد، در تقریب عقلى بودن حسن و قبح دارند، مخدوش است. زیرا فرمودهاند افعال، فى حد ذاتها یا به لحاظ خصوصیاتى، نسبتبه قوا از لحاظ سعه و ضیق و کمال و نقص، متفاوتند. و از زمره این قوا قوه عاقله است. چه، بعضى از افعال با آن ملائمت و مناسبت دارد که موجب اعجاب و انبساط آن مىشود. و بعضى هم با آن منافرت دارد که موجب کدورت و انقباض آن مىگردد. و این انبساط و انقباض امرى وجدانى است و این دو بالضروره موجب صحت مدح و قدح در فاعل مختار مىگردند.
این ملخص مطالبى است که بتفصیل بیان کردهاند. مورد مناقشه دو مطلب است:
اشکال اول بر سخن استاد
این نکته که فرمودهاند: قوه عاقله التذاذ و تالم و استعجاب و استغراب دارد، همان گونه که در سایر قوا وجود دارد، و چگونه مىشود فاقد این اوصاف باشد و حال آن که رئیس قواى انسانى است. وجه مناقشه همان است که سابقا هم گفتیم که قوه عاقله کارى جز ادراک معانى کلیه ندارد و التذاذ و تالم هر قوهاى به ادراک شیئى است که مناسب قوه مدرکه باشد یا مضاد آن. (8) مثلا التذاذ حواس ظاهر به تکیف حاسه استبه کیفیتى ملموس که لذتآور باشد یا به شیرینى یا بوى خوش یا نغمه مطرب، و تالم آن به عکس این امور. همچنان که التذاذ قوه متخیله به تخیل لذات حاصله استیا لذاتى که امید حصول آن مىرود و تالم آن به تخیل اضداد این امور. و التذاذ قوه متوهمه به ادراک آمال مطلوب و آرزوهاى خوش است و تالمش به ادراک اضداد این امور. و اما لذت قوه عاقله، بماهى عاقله، به این است که کمالاتى که واجبالتحصیلاند (از انواع معارف و مطالب کلیه نافع در نظام دین و دنیا) براى وى تمثل یابند و تالم این قوه به نبود این کمالات و معارف است; البته در صورتى که قدرت بر تحصیل آنها موجود و با وجود این نسبتبه آن اهمال کرده باشد. چه، فقد آنچه کمال قوه عاقله است موجب تالم آن مىگردد، نه فقد امورى که ربطى به قوه عاقله ندارد. و ادراک ظلم کلى و عدل کلى، که با تجرید کردن آنها از خصوصیات و دخولشان در معقولات مرسله (مطلقه) به دست مىآید، اگر کمالى براى قوه عاقله نباشد، یقینا نقصى براى آن نیست تا موجب تالم وى گردد.
بالجمله، مصادیق احسان و اسائه در خارج، هریک به قوهاى از قوا مرتبط مىشود، و وقتى قوهاى از قوا بدانها مىرسد، از نیل به احسان در خارج منبسط و از نیل به اسائه منقبض مىگردد; چه مستحق این احسان یا اسائه باشد و چه نه. و این واقعیتى استخارجى و دخلى به ادراک قوه عاقله نسبتبه کلى احسان و کلى اسائه ندارد; نظیر نیل قوه ذوقیه به شیرینى و تلخى، و ادراک قوه عاقله مفهوم کلى «شیرینى» و «تلخى» را. زیرا آنچه موجب انبساط و انقباض از شیرینى و تلخى مىشود، همان وصل قوه ذوقیه به این امور است، نه ادراک قوه عاقله مفهوم کلى «شیرینى» یا «تلخى» را. و اما ادراک احسان جزئى و اسائه جزئى به قوه خیال یا واهمه، علاوه بر این که ربطى به ادراک قوه عاقله، بماهى عاقله، ندارد، تاثیرش در انقباض و انبساط نفس از این جهت نیست که احسان بر مصلحتى عام مشتمل است و اسائه بر مفسدهاى عام; بلکه تصور احسان جزئى در وى اثر انبساط و وجد ایجاد مىکند، ولو این که مستحق احسان هم نباشد. و همین طور تصور ضرب و شتم در وى انقباض و تالم ایجاد مىکند، گرچه مستحق آن باشد. و تصور ورود ضرب و شتم بر دیگرى، اگرچه موجب الم وى مىگردد، لکن [این الم] به سبب رقت و امثال آن است، نه از این جهت که مفسدهاى عام دارد.
از اینجا واضح مىشود که حمل کلام استاد علامه ما (قدسسره) بر مطلق ادراک، به منظور آن که بتوان تاثیر ادراک بر التذاذ و تالم را تصحیح کرد، فایدهاى ندارد و موجب نمىگردد که استعجاب و استغراب حاصله به همان ملاکى باشد که محل کلام است.
اشکال دوم بر سخن استاد
این کلام استاد که ملائمت و منافرت شیئى با عقل، بالضروره موجب صحت مدح و ذم است، مخدوش است. زیرا ادعاى ضرورت، جز نسبتبه مدح و ذمى که خارج از محل کلام است، صادق نیست; یعنى مدح و ذمى که گاهگاه از منافرت و ملائمت مذکور ناشى مىشود تا بدین وسیله کسى که احسان نموده، پاداش خیر و کسى که اسائه نموده، پاداش شر دریافت دارد، که مفصلا بحث آن گذشت.
و اما ادعاى ضرورت نسبتبه حکم عقلا به مدح و ذم، گرچه ادعاى صحیحى است، لکن موکد نظرى است که بیان کردیم: یعنى صحت مدح و ذم، واقعیتى جز توافق آراء عقلا بر آن دو ندارد.
معناى ذاتى یا عرضى بودن حسن و قبح
حال که حقیقت تحسین و تقبیح عقلى را دانستى، گوییم مراد از ذاتى یا عرضى بودن حسن و قبح، ذاتى باب کلیات خمس یا ذاتى کتاب برهان نیست; همانگونه که بتفصیل وجه آن را در مبحث تجرى بیان کردیم; (9) بلکه ذاتى در اینجا به معناى عدم احتیاج به واسطه در عروض، و در مقابل عرضى به معناى احتیاج به واسطه در عروض است. زیرا امثال عدل و احسان و یا ظلم و عدوان، فى حد نفسه و نه از جهت اندراج تحت عنوان دیگر، محکوم به حسن و قبحاند; به خلاف صدق و کذب که با حفظ عنوانشان هم، متصف به خلاف صفتحسن یا قبح مىگردند. البته به معناى دیگرى مىتوان گفت که حسن و قبح، ذاتى صدق و کذب است: به این معنا که این دو عنوان صدق و کذب، اگر خودشان باشند و خودشان، یعنى بدون عروض عنوان دیگرى، متصف به حسن و قبح مىشوند; چون «صدق» از افراد عنوان «عدل در کلام» و «کذب» از افراد مفهوم «جور در کلام» است، به خلاف عناوین دیگر که بماهو هو، متصف به حسن و قبحى نمىشوند. براى تفصیل بیشتر مىتوان به مبحث «تجرى» مراجعه کرد.
آنچه گفتیم، بنابر این که حسن و قبح نسبتبه معروضشان همچون حکم نسبتبه موضوعش باشند، بسیار واضح است. چون معقول نیست که حکم مجعول، منتزع از ذات موضوعش باشد. و اما بنابر آن که حسن و قبح از امور واقعیه باشند، یا از اعراض مفارقاند و یا از اعراض غیر مفارق; و همان گونه که واضح است، اعراض مطلقا ذاتى موضوع نیستند.
تا اینجا راجع به عنوان «ذاتى» و «عرضى».
علیت و اقتضا در حسن و قبح
راجع به دو عنوان علیت و اقتضا، به طور مکرر یادآور شدیم که مراد از آن دو در این ابواب، اقتضاى موضوع است نسبتبه حکمش که از سنخ اقتضاى غایت است نسبتبه ذوالغایة، نه سبب نسبتبه مسببش. حکم هیچگاه مترشح از موضوع و معلول آن نیست. زیرا سبب فاعلى حکم، حاکم است نه موضوع. غایتالامر، به خاطر فایدهاى که بر موضوع مترتب مىشود، موضوع، حاکم را سوق مىدهد که بر آن حکمى بار کند.
حال چون بعضى از موضوعات، فى حد نفسه، مشتمل بر مصلحت و یا مفسدهاى عام هستند، عقلا را به حکم به حسن و قبحشان برمىانگیزد و قهرا حکم از موضوع تامش، تخلف نمىپذیرد، که در این صورت از آن به علیت تامه تعبیر مىشود. و بعضى از موضوعات دیگر به گونهاى هستند که اگر تنها باشند و عروض عارضى در کار نباشد، مشتمل بر مصلحتیا مفسده عامى هستند، از آن جهت که مندرج تحت عنوانى مىگردند که بنفسه محکوم حسن و قبح است. لذا از این گونه موضوعات به اقتضا تعبیر مىشود. چه، ممکن استبه لحاظ عوارض طاریه، تحت عنوان دیگرى مندرج گردند که محکوم به ضد حکم مذکور شوند. به هر حال اگر این ملاحظات را در نظر نیاوریم، علیت و اقتضایى در کار نیست.
از طرف دیگر چون مصلحت عامه قائم به عدل است و مفسده عامه قائم به ظلم، پس صدق، از آن لحاظ که عدل است، داراى مصلحتى عام است و کذب، از آن لحاظ که ظلم است، مشتمل بر مفسدهاى عام; نه این که صدق مقتضى مصلحتباشد و اندراجش تحت عنوان عدل، شرط تاثیر آن در فعلیت مصلحتباشد; و یا این که عنوان اهلاک مؤمن، در سخن راستى که موجب هلاک مؤمنى گردد، مانع از تاثیر «صدق» در مصلحت عامه باشد.
به همین ترتیب نسبت میان معنونات و عناوین آنها نیز نسبت مقتضى با مقتضا نیست. زیرا در میان آنها جعل و تاثیر و تاثرى وجود ندارد.
بنابراین روشن شد که در هیچ یک از مراتب، حقیقتا علیت و اقتضایى وجود ندارد; نه در عناوین و معنونات، و نه در مصالح و مفاسد عامه نسبتبه صدق و کذب، و نه در عناوین ذاتیه و عرضیه نسبتبه حسن و قبح عقلى. پس در آنچه بیان شد تدبرى تام نما.
تحریر بحث در قاعده ملازمه
حال که حقیقت تحسین و تقبیح عقلى و معناى عرضى یا ذاتى بودن آن را دانستى، مناسب است که به قاعده «ملازمه بین حکم عقل و شرع» و مورد قابل براى حکم مولوى نیز اشارهاى داشته باشیم.
بحث در «ملازمه» (10) در دو ناحیه واقع شده است:
اول: اگر عقل حکم به امرى نمود، آیا شارع مىتواند برخلاف آن حکم نماید یا نه؟ و اگر نه، آیا بر طبق آن حکم مولوى دارد یا نه؟
دوم: اگر شارع حکمى نمود، آیا عقل هم بر وفق آن حکم مىکند یا نه؟
بحث اول: امکان حکم شرع بر خلاف حکم عقل
اما بحث اول: چون دیدیم تحسین و تقبیح عقلى از امورى است که آراء عقلا به جهت مصالح و مفاسد عامه بر آن متفق است، ناگزیر معقول نیست که شارع حکمى بر خلاف آن داشته باشد. چه، طبق فرض، این حکم اختصاصى به عاقل یا طایفهاى از عقلا ندارد و به لحاظ مصالح عمومى براى همه روشن و متفقعلیه است و شارع هم از عقلا، بلکه رئیس عقلا، است; پس او هم از آن حیث که عاقل است همچون دیگر عقلاست وگرنه عدم حکم شارع، بماهو عاقل، مستلزم خلف خواهد بود. زیرا طبق فرض، این حکم بدیهى براى همه و متسالم علیه عند الکل است. در نتیجه، عدل از آن جهت که عدل است، نزد عقلا و از جمله شارع، حسن است; و ظلم از آن جهت که ظلم است، نزد عقلا و شارع قبیح است. البته تفاوت نظرها در این که فعلى خاص عدل استیا ظلم، امر معقولى است، لکن موجب نقض آن کبراى کلى نخواهد شد.
پس در موضوع کلى عدل و ظلم معقول نیست که شارع، از آن جهت که عاقل است، حکمى برخلاف حکم عقلا داشته باشد. چون ساحتشارع از اقتراحات غیر عقلائیه منزه است، و لذا معقول نیست که شارع با حفظ حیثیت عاقلیتبه آنچه مورد حکم عقلاست، حکم نکند.
این دلیل کلا مبتنى بر ثبوت استحقاق استبه اتفاق آراء و نه در نفسالامر. اما اگر قائل شدیم که استحقاق مدح و ذم در واقع و نفسالامر، ثابت است، در این صورت وجود ملازمه اولى است. چه، ثبوت شىء در نفس الامر، نسبتبه عقلا و شارع یکسان است. در نتیجه، فرض استحقاق مدح و ذم در واقع و نفسالامر، با فرض عدم ثبوتش در نزد شارع منافى خواهد بود.
نقل کلام حکیم سبزوارى و نقد آن
محقق حکیم سبزوارى(ره) برهانى بر ثبوت ملازمه به این مضمون اقامه کرده که هر شیئى که در نفسالامر ممدوح یا مذموم باشد، نزد خداوند هم ممدوح و یا مذموم خواهد بود، وگرنه لازم مىآید که خداوند نسبتبه واقع و نفسالامر جاهل باشد.
این برهان زمانى تمام است که مراد از ثبوت مدح و ذم نزد شارع و یا عقل، ثبوت علمى باشد. زیرا تنها این نحوه ثبوت است که اگر محقق نشود، لازمهاش جهل خداوند به نفسالامر است. و اما اگر غرض از این نزاع، استحقاق ثواب و عقاب از شارع بعد از حکم واقعى عقل به استحقاق مدح و ذم باشد، تالى فاسدى که بر عدم ثبوت آن دو نزد شارع بار است، «خلف» خواهد بود. چون استحقاق مزبور نسبتبه شارع و سایر عقلا مساوى است.
امکان حکم مولوى بر طبق حکم عقل
تا اینجا بحث درباره عدم معقولیتحکم شارع، به خلاف آنچه آراء عقلا، و از جمله شارع، بر آن اتفاق دارند، بود. و اما این که آیا شارع مىتواند بر طبق حکم عقلا، حکم مولوى داشته باشد، جواب همان است که به طور مکرر گذشت که تکلیف مولوى جز انشا به داعى جعل داعى نیست. (11) و این نکته نیز مکرر بیان شده که تکلیف تا زمانى که جنبه ثواب و عقابى که بر موافقت و یا مخالفت آن مترتب مىشود مورد توجه و لحاظ واقع نشود، براى عموم و به نحو اطلاق محرکیت ندارد. بنابراین چون طبق فرض، عدل در نزد عقلا، و از جمله شارع، موجب استحقاق مدح، و ظلم موجب استحقاق ذم است، پس همین بناى عقلایى از جانب شارع، بماهو عاقل، براى تحریک کافى است. از این رو بعد از این که داعى و انگیزهاى چنین وجود دارد، مجالى براى جعل داعى دیگر از ناحیه شارع نیست. چه آن که، اختلاف حیثیت «عاقلیت» و «شارعیت» محذور ثبوت دو داعى متماثل مستقل در دعوت نسبتبه فعل واحد را از میان نمىبرد. چون معقول نیست که فعل واحد از دو علت مستقل در دعوت و تحریک صادر شود. (12) گرچه اشکال تعدد بعث از حیث اجتماع مثلین وارد نخواهد بود. چه آن که در احکام عقلى «بعث جعلى» وجود ندارد; افزون بر این، در محل خود بیان کردهایم که حتى وجه استحاله در باب اجتماع مثلین در دو بعث جعلى نیز همین وجه مذکور در اینجاست. (یعنى عدم معقولیت صدور فعل واحد از دو علت مستقل در دعوت و تحریک، نه مشکله تماثل و تضاد احکام، که در آنجا به وجهى ابتکارى ثابت کردهایم که در احکام تکلیفى تضاد و تماثل وجود ندارد.) (13)
آرى، اگر قائل شدیم که آنچه مورد تطابق آراء عقلاست، نفس استحقاق مدح و ذم است، نه استحقاق ثواب و عقاب، در این صورت مىتوان گفت که حکم عقلایى قدرت تحریک بر هر تقدیر و در مورد هر مکلفى را ندارد. چه، ممکن است مکلفین به مدح و ذم عقلا اعتنایى نداشته باشند; پس باید بعث و زجرى در کار باشد که بر آن، ثواب و عقاب مترتب باشد و بنابراین براى اعمال مولویت هنوز مورد باقى است. اما این مطلب از اصل نادرست است. چون مدح و ذمى که در نزد عقلا حفظ نظام بر آن مترتب مىشود، شامل ثواب و عقاب هم هست که مراد از آن دو، پاداش نیک و جزاى شر است. و از همین روست که عدهاى از بزرگان که در اصل مساله، نزاع کردهاند، بر این اتفاق دارند که مدح شارع، همان ثواب و ذمش هم همان عقاب اوست. مضافا این که، همه اصولیین و بلکه متکلمین متفقند که ثواب و عقابى که بر موافقت و مخالفتبعث و زجر شارع مترتب است، به حکم عقلاست، نه به نصب شارع. و روشن است که وجه این حکم عقلایى جز این نیست که موافقت نمودن با تکلیف واصل، عدل و عبودیت است، که در نتیجه مستحق مدح و ثواب خواهد بود; و مخالفت آن خروج از زى بندگى است که در نتیجه مصداق ظلم بر مولى و مستحق ذم و عقاب خواهد بود. وگرنه روشن است که عقل در باب ثواب و عقاب، بالخصوص، حکم دیگرى ندارد. از اینجا فهمیده مىشود که استحقاق مدح در نزد عقلا، شامل ثواب هم هست و همین طور استحقاق ذم، شامل عقاب.
طرح یک اشکال و پاسخ آن
اگر اشکال شود که غایت محذورى که در جعل حکم مولوى بیان شد، لزوم وجود دو داعى مستقل در دعوت و تحریک بود، در حالى که همین اشکال عینا در مکلفى که خود به خود نسبتبه متعلق تکلیف یا ضد آن داعى و انگیزهاى دارد ظاهر مىشود و حال آن که در صحت تکلیف توصلى نسبتبه کسى که از ناحیه خودش، داعى و انگیزهاى نسبتبه متعلق تکلیف دارد، تردیدى نیست; همان گونه که در صحت تکلیف به «عاصى» که در او داعى و انگیزه نسبتبه خلاف تکلیف وجود دارد، تردیدى نیست، در جواب گوییم مراد از جعل داعى و ایجاد انگیزه در مکلف، جعل داعى بالفعل نیست تا اجتماع دو داعى فعلى به جهت عدم معقولیت انبعاث فعل واحد از دو باعث فعلى محال باشد; بلکه مراد، جعل داعى امکانى است. یعنى ایجاد شیئى که ممکن است (مىتواند) داعى (انگیزه) باشد، به نحوى که اگر عبد انقیاد نماید و نفس خویش را تمکین مولى نماید، بعث امکانى مولى از حد امکان به حد وجوب و فعلیت مىرسد و انبعاث فعلى محقق مىگردد. و این معین حتى با وجود داعى از قبل مکلف نسبتبه فعلى که موافق تکلیف استیا مخالف آن، ثابت و محفوظ است. بر خلاف زمانى که داعى از ناحیه مولى ثابتباشد (به حیثیت مولویت و حاکمیتیا حیثیت عاقلیت و مرشدیت). زیرا با وجود داعى از ناحیه شارع، محال است که داعى دیگرى از ناحیه او جعل شود. چون در صورت انقیاد عبد نسبتبه مولى، محال است که بعث دوم (جعل داعى دوم) با وجود جعل داعى اول از ناحیه مولى (ولو از جهت عاقلیت)، اثر نماید و تحریک فعلى شود.
تفکیک بین جهت عاقلیت و شارعیت
از طرف دیگر معقول نیست که بین انقیاد نسبتبه مولى از جهت عاقلیت و انقیاد نسبتبه وى از جهتشارعیت و مولویت، انفکاک قائل شویم تا بدین وسیله براى بعث مولوى، مجالى بیابیم، وگرنه اگر این تفکیک معقول بود، در دو بعث جعلى مستقل هم قابل تصور بود که عبد نسبتبه یکى بالخصوص منقاد باشد و نسبتبه دیگرى غیر منقاد; با وجود این که روشن است که عدم انقیاد عبد نسبتبه بعثى خاص، مصحح وجود بعثى دیگر نخواهد بود. چون ملاک صحتبعث، امکان داعویت آن استبه امکان انقیاد عبد، و این ملاک حتى با عدم فعلیت انقیاد محفوظ است. و بنابراین معقول نیست داعى امکانى دیگرى، بعد از وقوع داعى امکانى اول، از ناحیه مولى صادر شود. چه آن که دیدیم معقول نیست که هر دو داعى امکانى از حد امکان به فعلیتحقیقى برسند، چون انبعاث واحد از دو باعثحقیقى محال است. پس تدبر نما.
نتیجه بحث: عدم امکان حکم مولوى بر طبق حکم عقلى
به این ترتیب از تمام آنچه گذشت روشن مىشود که امورى که عقل، مستقلا به حسن یا قبح آنها حکم مىکند، اگرچه ممکن نیست که شارع برخلافش حکم کند، اما ممکن هم نیست که بر طبقش حکم مولوى داشته باشد، بلکه شارع هم در حد سایر عقلا به حسن و قبح آن شىء حکم مىکند. این مطلب در مورد امثال ظلم و عدل که بذاته محکوم به حسن و قبحاند، واضح است. (14) و اما در مواردى مثل صدق و کذب، که حسن و قبح بالعرض دارند حکم مولوى نسبتبه عنوان محض صدق و کذب، یا به عنوانى که حسن و قبحش نزد عقلا معلوم باشد، ممکن نیست. زیرا صدق و کذب به همین عنوان محض از مصادیق «عدل در قول» و «جور در قول» است و دیدیم که عدل و جور دو عنوانى هستند که قابل براى حکم مولوى نیستند. و همین طور هم «صدق» و «راستى» که معنون به عنوان «اهلاک مؤمن» باشد. چه آن که این عنوان، خود از مصادیق «ظلم» است و برعکس، کذبى که نجات مؤمنى را به دنبال آورد، احسان به اوست (و احسان مندرج در تحت «عدل» که حسن بالذات است.) پس وضع این دو نیز همچون وضع عنوان ظلم و احسان است.
البته در حالتى که صدق معنون به عنوانى باشد که در آن غرضى مولوى براى شارع وجود داشته باشد که داعى وى بر تحریم آن باشد، و یا کذب معنون به عنوانى باشد که در آن غرضى مولوى براى شارع وجود داشته باشد که داعى وى بر تجویز آن باشد، در این موارد چون صدق و کذب به این عنوان براى مکلف (از آن لحاظ که عاقل است) معلوم نیست، براى شارع میسر است که حکمى مولوى بر خلاف حکم عقلى طبعى داشته باشد. زیرا میان حکم طبعى و حکم عقلى منافاتى نیست، کما این که مانعى هم از اعمال مولویت در کار نیست. چه، این عنوان طارى براى صدق و کذب، در مکلف از ناحیه عقلش انگیزهاى ایجاد نمىکند تا موردى براى مولویتشارع باقى نگذارد.
ذکر دو نکته
دو نکته باقى است که باید بدانها پرداخت:
نکته اول: قضایاى مشهورهاى که متمحض در شهرتند (یعنى غیر از شهرت جهت دیگرى مثل اولیت و امثال آن ندارند)، منقسم به اقسامى مىشوند:
دستهاى از آنها داراى مصالح عامه هستند; مثل «عدل حسن است» و «جور قبیح است» که از آنها به تادیبات صلاحیه تعبیر مىشود. و پارهاى دیگر برخاسته از اخلاق فاضله است; مثل حکم به «قبح کشف عورت»، که این حکم از «حیا» که خلقى فاضل است، ناشى مىشود. و دستهاى هم برخاسته از رقت و حمیت و جز آن هم است.
حال گوییم در آن قسم از احکام عقلائیه که منشا آن مصالح عمومیه باشد، وجود استلزام بین حسن و قبح عقلى و حکم شرعى، به معنایى که گذشت، واضح است. چون شارع مصالح عمومى را ملاحظه و رعایت مىکند. و همین طور آن دسته از احکام و قضایایى که برخاسته از اخلاق فاضلهاند; زیرا طبق فرض، ملکاتى فاضله هستند و حکم نیز از آنها منبعثشده است. و اما آن دسته از احکام که از انفعالات طبیعى، مثل رقت و حمیت و مانند آنها ناشى مىشوند، دلیلى وجود ندارد که شارع نیز با عقلا در آنها مشترک باشد. و از این روست که مىبینیم در بعضى موارد شارع طبق حکمت و مصلحتى خاص حکمى مىکند که با رقتبشرى ملائمتى ندارد; مانند حکم به اجراى حد نسبتبه مرد و زن زناکارى که آن زن شوهردار نیست; با وجود این که ممکن است کمال تراضى هم در کار بوده باشد. و یا مانند حکم شارع به حد زدن شاربالخمر; با وجود این که ممکن ستشراب نوشیدن وى به حدى نباشد که فعلا دچار مستى شده باشد. و یا حکم به قتل کافر و اسارت فرزندانش و از این قبیل.
نکته دوم: آنچه تاکنون بیان کردیم، درباره عدم استلزام حکم عقلى عملى نسبتبه حکم شرعى مولوى بود. و اما استلزام حکم عقل نظرى نسبتبه حکم شرعى مولوى، اجمالا به قرار ذیل است: (15) مصالح احکام شرعى مولوى، که ملاک و مناط احکام مزبور را تشکیل مىدهد، تحت قاعده معینى درج نمىگردد و لازم نیست که درست همان مصالح عمومى باشد که حفظ نظام و ابقاى نوع بر آن مبتنى است. بنابراین براى عقل، از آن لحاظ که عقل است، راهى به این مناطات و ملاکات نیست. البته اگر فرض شود که اتفاقا در موردى عقل به مصلحتخاصى راجع به حکمى دستیافت، به طورى که در نظر عقل آن مصلحت اقتضاى تام نسبتبه حکم مورد نظر داشته باشد، آیا عقل هم مطابق حکم شرع، حکمى خواهد داشتیا نه؟ تحقیق این است که مصلحت، اگرچه تام الاقتضا باشد، لکن غرض از واجب غیر از غرض از ایجاب است و چه بسا مواردى که واجب تامالاقتضا است، به نحوى که ترتب غرض بر واجب، متوقف بر امر دیگرى نیست، الا این که در خود ایجاب مفسدهاى است که نمىگذارد از مولاى حکیم چنین ایجابى صادر شود. در حقیقت، «ایجاب» به تحقق علت تامهاش محقق مىشود و علت تامه هم مرکب است از مقتضى موجود در واجب که داعى بر ایجاب است، و از عدم المانع از ایجاب. پس مجرد احراز مقتضى، کافى براى احراز مقتضاى فعلى نیست; بلکه با احراز مقتضى، مقتضا هم به نحو اقتضا ثابت و محرز مىشود که از آن به «ثبوت مقتضا به ثبوت مقتضى» تعبیر مىکنند و مراد از حکم اقتضایى در کلمات استاد علامه ما(قدسسره) هم همین است.
طرح یک اشکال و پاسخ آن
اشکال: آنچه گفته شد در بعث فعلىاى که به نحو قضیه خارجیه باشد، تمام است; اما در بعث کلى که به نحو قضیه حقیقیه است، مفسدهاى در جعل حکم کلى بر موضوع کلى مقدر، متصور نیست.
جواب: جعل حکم کلى نیز به انگیزه «جعل داعى» است، به طورى که اگر حکم واصل شود و موضوع آن هم فعلى گردد، حکم کلى فعلى خواهد گشت. بنابراین اگر فعلیتبعث، مستتبع مفسدهاى باشد، ناگزیر انشا به داعى جعل داعى معقول نیست; الا این که آن را مقید به مواردى سازیم که فعلیتش مفسدهزا نباشد. پس تدبر نما.
عدم امکان حکم مولوى در صورت احراز ملاک تام ایجاب
و اما اگر از باب اتفاق، هم مصلحت مقتضیه و هم عدم مفسده مانعه از بعث احراز شود، در این صورت بعضى گمان کردهاند که مىتوان حکم به ثبوت بعث و زجر مولوى کرد; نظر به این که احراز علت تامه، مستلزم احراز معلول است; لکن بنا بر آنچه قبلا بیان کردیم که حقیقتبعث و زجر مولوى، انشا به داعى جعل داعى است، در این صورت با علم به مصلحتى که مبتلا به مزاحم و مانعى نیست، عقلا تحصیل آن غرض و مصلحت واجب است. چه، ترک تحصیل غرض لزومى که مانعى از الزام بدان نیست، خروج از زى بندگى و ظلم بر مولى است. از طرف دیگر مىدانیم که نتیجه بعث و صلاحیت تحریک جز به لحاظ این نکته نیست که مخالفتبعث واصل، خروج از زى بندگى است و این هم ظلم است. در این صورت با تحقق داعى عقلى، جعل داعى دیگر از شارع لغو خواهد بود. و از این نظر انفکاک معلول از علت تامهاش لازم نمىآید. زیرا همان طور که مفسده مترتب بر بعث مانع شرعى از فعلیتبعث است، وجود داعى نیز مانع عقلى از فعلیتبعث است. اگرچه نسبتبه کسى که مانعى از فعلیتحکم در مورد وى وجود ندارد، جعل حکم کلى که به مرتبه فعلیت هم برسد در مورد وى اشکالى ندارد.
طرح یک اشکال و پاسخ آن
اشکال: بنابر این هیچگاه بعث و زجر ممکن نیست. زیرا بعث و زجر کاشف از مصلحت و مفسده ملزمه در متعلق حکم است. و با کشف مصلحت و مفسده ملزمه به نحو علیت تامه، معقول نیست که انشاء کاشف، داعویت و تحریک داشته باشد. و توهم این که مقام ما با مقام سابق فرق دارد، چون وصول علت فرع بر وصول معلول است و شیئى که ثبوتش متوقف بر ثبوت شىء دیگر باشد، معقول نیست که مانع از ثبوت آن شىء شود، با آنچه در محل خود در باب رابطه علم به علت و علم به معلول بیان کردیم، قابل دفع است. و مختصر آن، این که علم به علت هیچگاه علت علم به معلول نیست; کما این که علم به معلول هم، علت علم به علت نیست; بلکه بین این دو رابطه تلازم برقرار است، و این علم به ملازمه است که در ظرف علم به یکى از آن دو، علت علم به دیگرى خواهد بود. بنابراین مقام ما از قبیل وجود مانع مقارن با وجود ممنوع است، نه مترتب بر وجود ممنوع; تا این که استحالهاى در کار باشد.
پاسخ: اولا طبق فرض انشاء کاشف، بعث فعلى است و لذا کاشف از وجود علت تامه بعث است. بنابراین فرض مانعیت علت منکشفه، خلف است. زیرا فرض مانعیت آن، فرض عدم صلاحیتبعثبراى تحریک و دعوت است. پس ،از وجود بعث عدم آن لازم مىآید، که مستحیل است.
ثانیا: آنچه واقعا از بعثبعد از بعثیا جعل دو بعث در آن واحد، یا بعثبعد از وجود آنچه عقلا داعویت و تحریک دارد، مانع مىشود، این نیست که امکان فعلیت در خارج ندارد به امتناع غیرى (و بر اصل خبر، پوشیده نیست که امتناع غیرى با امکان ذاتى و وقوعى منافاتى ندارد); (16) بلکه مانع واقعا این است که با وجود داعى عقلى یا داعى مولوى، غرض از جعل داعى حاصل است و تحصیل حاصل هم محال. و اما اگر چنین داعى عقلى یا مولوى، وجود نداشته باشد، در این صورت مانعى از جعل داعى نیست، ولو این که به همین جعل داعى امرى متحقق شود که امکان داعویت داشته باشد; همچون غرضى که قهرا به بعث منکشف گردد، چه این امکان داعویت مانع از جعل داعى نیست.
اشکالى دیگر و پاسخ آن
اشکال: در این صورت باید جعل دو داعى متماثل در آن واحد مانعى نداشته باشد.
جواب: فرق استبین جعل داعى و تحقق داعى قهرا. زیرا انشاء به داعى جعل داعى براى این است که در مواردى که عبد منقاد است و مولى را نسبتبه نفس خویش تمکین مىکند، این داعى به فعلیتبرسد و فعلیت دو داعى با هم، در هنگام انقیاد، معقول نیست; به خلاف انشاء واحدى که قهرا ملازم با تحقق داعى دیگرى باشد. زیرا داعى دیگر، گرچه ممکن است داعویت و تحریک داشته باشد، لکن از جانب مولى جعل نشده است تا این که غرض از آن داعویت و تحریک باشد و از همراهى آن با داعى دیگر، لغو و محال لازم آید.
به این ترتیب فرق بین احراز مصلحت ملزمه از طریق بعث، و احراز آن از طریق غیر بعث، روشن مىشود. و این که مانع از جعل داعى مولوى، مورد دوم است نه اول. پس تدبر و تامل تام نما. در اینجا بحث درباره شق اول ملازمه، خاتمه مىپذیرد.
بحث درباره شق دوم ملازمه
و اما بحث درباره شق دوم، یعنى این قضیه که «آنچه مورد حکم شارع واقع مىشود عقل هم بدان حکم مىکند»، به نحو اختصار چنین است:
حکم شرعى فقط به نحو اجمال از مصالح و مفاسدى که در متعلقات احکام وجود دارد، پرده برمىگیرد و بنابراین براى عقل راهى براى حکم تفصیلى به حسن و قبح متعلقات احکام نیست. و اما حکم عقل به حسن و قبح به نحو اجمال، به طورى که این حکم عقلى در اقسام قضایاى مشهوره داخل گردد، دلیلى ندارد. چون مصالح و مفاسدى که مناط و ملاک احکام شرعیه مولویه را تشکیل مىدهد، لازم نیست از مصالح عمومیهاى باشد که موجب حفظ نظام و بقاى نوع مىگردد; کما این که احکام شرعیه از انفعالات طبیعى نفس انسان، چون رقت و حمیت و غیر آن، منبعث نمىگردد. و مىدانیم که جز این دو امر، ملاکى دیگر براى حسن و قبح عقلى نیست.
البته عقل حکم مىکند که احکام شرعى جز از مصالح و حکمتهایى که به مکلفین برمىگردد، منبعث نمىشود; لکن حکم به علت از باب احراز معلول، امرى است، و حکم به حسن و قبح عقلایى، امر دیگر.
آنچه در اینجا در باب استلزام بین حکم شرع و حکم عقل، اختیار کردیم، بعد از بیانى که از حسن و قبح گذشت و این که قضایاى حسن و قبح داخل در مشهورات است نه برهانیات و این که براى آن حقیقتى جز توافق آراء وجود ندارد، کلامى استبرهانى که از آن گریزى نیست; اگرچه خلاف ظاهر کلمات اصولیین و بلکه عدهاى از اهل معقول است، لکن آنچه باید متبع باشد، برهان است نه غیر آن.
اشکال و جواب
اشکال: مشهور در میان عدلیه این است که واجبات شرعیه الطافى در واجبات عقلیه، و مندوبات شرعیه هم الطافى در مندوبات عقلیهاند. بنابراین مىتوان فهمید که تکالیف شرعى همگى در مورد واجبات عقلى یا مندوبات عقلى است و مراد از ملازمه هم چیزى جز این امر نیست.
جواب: وجوب عقلى واقعا معنایى جز این ندارد که اگر عقل بر وجود مصلحت ملزمه فعل، واقف شود، به وجوب آن حکم مىکند. در نتیجه این که مىگوییم عقلا تحصیل این مصلحت وجوب دارد، یا از جهت اشتمال فعل استبر مصلحتى که موافق با غرض مولى است، چه این مصلحتبه بنده برگردد یا به مولى، و یا از جهت اشتمال فعل استبر نفس صلحتبدون لحاظ موافقت این مصلحتبا غرض مولوى. حال اگر مراد از وجوب، امر اول باشد، در این صورت ربطى به بحث ما ندارد. زیرا وجوب تحصیل چنین مصلحتى به خاطر این است که ترک مصلحت موافق با غرض مولوى لزومى، خروج از زى بندگى است; درست مانند مخالفتبا خود تکلیف مولوى. بنابراین ترک چنین مصلحتى به عنوان «ظلم» قبیح است، نه به عنوان ترک مصلحت ملزمه فى نفسها. و همین معناست که با «لطف» به معنى قرب به طاعت، مناسبت دارد. زیرا «بعث» مولى، در این صورت مقرب به موافقت غرض مولوى است.
و اگر مراد امر دوم باشد، در این صورت وجوب عقلى ناتمام است. زیرا قبلا دیدیم که مصالح واقعیه، اگرچه علل احکام مولوى را تشکیل مىدهند، لکن لازم نیست از سنخ مصالح عمومى باشند که آراء عقلا را بر مدح فاعل و ذم تارک فرا مىخواند.
وجوب عقلى به معنایى دیگر
آرى در مقام ما، وجوب عقلى به معنایى غیر از تحسین و تقبیح عقلایى وجود دارد. زیرا بعضى اعمال، از آنجا که در کمال نفس و صقالت جوهر آن براى تجلى معارف الهى که غایت همه غایات از خلقتخلق است، مؤثرند، ناگزیر عقل ضرورت آن را درمىیابد و بنابراین مراد از «لزوم عقلى»، «بعث» یا «تحسین و تقبیح» عقلایى نیست; بلکه ضرورت و لابدیت عقلى است. و البته واضح است که این معنى هم ربطى به بحث ما ندارد. و شاید تفسیرى که علامه سید داماد(ره) در مورد این قاعده معروف دارد، برگشتش به همان مطلبى باشد که عرضه داشتیم. چه آن که فرمودهاند قاعده «واجبات سمعى الطافى در واجبات عقلىاند» به ملاحظه آن است که اعمال بدنى و حالات جسدى موجب استعداد نفس براى فیض معارف ربوبى و علوم حقیقى، که واجبات عقلیهاند، خواهد شد. به این ترتیب واجبات سمعى، نفس را به واجبات عقلى نزدیک مىگرداند. و همین طور مندوبات سمعى نفس را به مندوبات عقلى نزدیک مىگرداند. وى در این بیان خود به این کلام خداوند متعال در حدیث قدسى استشهاد کرده است که «لایزال العبد یتقرب الى بالنوافل حتى احبه. فاذا احببته کنتسمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به».
این تمام آن چیزى است که نظر قاصر ما در باب استلزام میان حکم شرع و حکم عقل تعقیب کرده است.
نفى استلزام از طریقى دیگر
گاه براى نفى استلزام دلیل دیگرى اقامه مىشود. این دلیل مىگوید: استلزام مورد بحث، مبتنى بر تبعیت احکام شرعى از مصالح و مفاسدى است که در متعلق احکام وجود دارد; و حال آن که این قضیه مسلم نیست. چون در حسن تکلیف و حکم، همین بس که نفس حکم و تکلیف داراى مصلحتباشد و در نتیجه وجود حکم کاشف از وجود مصلحت در متعلق آن نیست، تا این که از واجبات عقلى باشد. براى اثبات این مطلب مىتوان به مواردى چند تمسک کرد; مانند اوامر امتحانى که در متعلقات آنها مصلحتى نیست و حتى ممکن است مفسده هم باشد. و نیز مانند اوامر تقیه که در وافقتبا مخالفین از اهل سنت مصلحتى وجود ندارد. و نیز مانند اوامر تعبدى که مصلحت در آنها مترتب بر آوردن متعلق به داعى امر است که در نتیجه ذات متعلق بىمصلحتخواهد بود.
پاسخ به طریق فوق
این دلیل ناتمام است. اما جواب از اصل مبناى ذکر شده، این است که حقیقتحکم، انشاء منبعث از ارادهاى حتمى یا غیر حتمى است که به انگیزه بعث و تحریک باشد. زیرا این انشاء است که استحقاق ثواب و عقاب بر اطاعت و عصیان آن مترتب گشته، نه انشاء به دواعى دیگر، مثل مسخره و ارشاد و تعجیز و غیر آن.
پس از معلوم شدن این مطلب مىگوییم اراده تشریعى که مراد از آن شوق اکیدى است که به فعل غیر تعلق گرفته و موجب جعل داعى نسبتبه فعل مىگردد چون فعل غیر به اختیار صادر مىگردد و تحصیل آن فعل هم بدون ایجاد داعى در وى ممکن نیست، چون تا داعى نباشد، شوقى هم که باید عضلات را به سوى فعل به حرکت درآورد در کار نخواهد بود، بنابراین معقول نیست که اراده تشریعى و نیز شوق، به فعلى تعلق یابند که از آن فایدهاى عاید جوهر ذات فاعل یا قوهاى از قواى وى نگردد. چون طبیعتشوق از طبایعى است که جز به آنچه با «مشتاق» مناسبت و ملائمت دارد، تعلق نمىیابد. و خود شوق هم از افعالى نیست که فى حد ذاتها، مصلحتدار باشد تا بتوان آن را به خاطر مصلحتى در خودش ایجاد کرد. بنابراین تعلق اراده به فعلى بدون وجود جهت مرجحى در فعل که موجب تعلق اراده گردد، ترجح بلامرجح است نه ترجیح بلا مرجح. و مفروض این است که جهت مرجحهاى هم در اراده خداوند تعالى شانه جز مصلحت و حکمت وجود ندارد.
و اما انشاء به داعى بعث و تحریک، چون از افعالى است که مىتواند مصلحت و مفسده داشته باشد، ممکن است که به خاطر مصلحتى در نفس همین انشاء ایجاد گردد. و از آنجا که دخل فعل خاصى که مقوم انشاء است، در مصلحت انشاء، امرى است، و مصلحت داشتن ذات فعل به نحوى که باعثبر انشاء به داعى بعثباشد، امر دیگرى است، در نتیجه برهانى که در اراده بیان کردیم، در اینجا جارى نیست; لکن به دلیل دیگرى در اینجا هم معقول نیست که انشاء برخاسته از مصلحتى نهفته در نفس انشاء، و نه در فعل متعلق بعث، باشد. زیرا غرضى که باعث و داعى بر انشاء مىشود، گاهى مقصود بالذات و بالاصاله است; به طورى که در وراى این غرض حاصل از انشاء، غرض دیگرى وجود ندارد; مانند انشاء به داعى ارشاد که به نفس همین انشاء، اظهار خیر و مصلحتى که عاید به مخاطب است، حاصل مىگردد، و دیگر حالت منتظرهاى وجود ندارد. و یا مانند انشاء به داعى تعجیز که با نفس انشاء خاص، عجز مخاطب را از متعلق اظهار مىنماید. و یا مانند انشاء به داعى مسخره که با همین انشاء، مصداق سخریه محقق مىشود. به خلاف انشاء به داعى جعل داعى; چون امکان داعویت و تحریک اگرچه غرضى است که به انشاء مزبور قائم است، لکن سنخ این غرض، غرض تبعى است که به عنوان وسیلهاى براى ایجاد فعلى دیگر مورد نظر است، و با عدم غرض در فعل غیر، محال است که این غرض تبعى را به عنوان وسیلهاى براى ایجاد و تحصیل آن غرض اصلى برگیریم. بنابراین بعثحقیقى و تحریک جدى نسبتبه فعل غیر، جز به لحاظ غرضى که در فعل موجود است که موجب قیام مولى نسبتبه ایجاد تسبیبى آن مىگردد، نخواهد بود. از اینجا معلوم مىشود احکام شرعى تابع اغراض مولوىاى هستند که جز مصالح و مفاسد قائم به متعلقات آنها چیزى نیست; ولو این که قائل شویم که در تکالیف شرعى، اراده تشریعى وجود ندارد; همان گونه که مفصلا در مبحث طلب و اراده بیان کردیم و در بحث «جعل طرق» هم به اشاره گذراندیم.
تا اینجا بحث درباره اصل مبناى مذکور بود که حکم مىتواند منبعث از مصلحتى در نفس حکم باشد، نه در متعلق آن. و اما مثالهایى که براى استشهاد ذکر شده بود:
درباره مثالهاى ذکر شده: اوامر امتحانى
درباره اوامر امتحانیه، باید این نکته را مد نظر داشت که امتحان و اختبار از ناحیه خداوند تعالى، با وجود این که به هیچ امرى جاهل نیست، تصویرش بدین گونه است که مراد از ظهور انقیاد عبد نسبتبه اوامر خداوند تعالى، که غرض از امر امتحانى است، ظهور علمى در مقام ذات نیست که مساوق با علم در مرتبه ذات است، بلکه مراد، ظهور مساوق با فعلیت و تحقق است که همان علم فعلى و به تعبیر دیگر، علم در حال ایجاد است. چون وجود هر شیئى در نظام وجود، از مراتب علم فعلى بارى تعالى است. زیرا وجود هر شیئى به لحاظ ارتباط بالعرض آن شىء با مبدا اعلى، همان نحوه حضور آن شىء است در نزد خدا. و در نتیجه هر موجودى هم علم است و هم معلوم; اما به دو اعتبار. و چنین علم فعلىاى که عین حضور و ربط و وجود است، مسبوق به عدم است و مساوق تحقق و ثبوت، و به سبق و لحوق زمانى هم متصف مىگردد; همان گونه که در مبحث مشتق بیان کردهایم، بنابراین حصول چنین علم فعلىاى مىتواند غرض از امر باشد. از طرف دیگر ظهور انقیاد در خارج، قابل براى امر به همین عنوان انقیاد نیست; اولا به خاطر عدم حصول غرض از امر امتحانى، چون عبد تا متوجه شود که فعل جدا از او طلب نشده و غرض فقط استعلام حال اوست، ولو به این که به مقدمات فعل مشغول شود، در این صورت دیگر ایجاد مقدمات نزد او مهم نخواهد بود. و در نتیجه غرضى که از امر امتحانى مد نظر بود، یعنى استکشاف این که او جدا نسبتبه ایجاد فعلى که به خاطر صعوبتش مورد امتحان واقع شده بود، منقاد است، حاصل نخواهد شد. و ثانیا انقیاد نسبتبه امرى، جز با احراز امر در نظر فاعل، معقول نیست، و حال اگر فرض کنیم که شخص مورد امتحان قطع پیدا کرده که در ایجاد فعل غرضى نیست، و لذا نسبتبه ذات فعل، حقیقتا امرى وجود ندارد، دیگر انقیاد نسبتبدان امر معقول نیست. پس ناگزیر امر امتحانى جز نسبتبه انشائى که فى حد ذاته ظهور در بعثحقیقى نسبتبه فعل دارد، امکان ندارد. و این انشاء خاص اگرچه همچون انشاء به داعى ارشاد نیست که غرض از آن به نفس حصول انشاء محقق شود، بلکه غرض از آن جز به تمهید عبد نسبتبه امتثال و حالت قیام وى نسبتبه آنچه بعث و تحریک مىداند، حاصل نمىگردد. لکن مثل بعثحقیقى هم نیست که غرض از آن حصول فعلى باشد که بعثبدان تعلق گرفته، بلکه غرض در این اوامر امتحانى این است که عبد نسبتبه امتثال، حالت «قیام به فعل» کسب نماید و انقیاد نسبتبه مولى را که بالقوه واجد است، به فعلیتبرساند; ولو به انجام دادن بعضى مقدمات نزدیک به فعل. پس به این بیان روشن مىشود که نسبتبه ذات فعلى که مشتمل بر غرضى نیست، حقیقتا بعثى هم وجود ندارد. چون مفروض آن است که امر براى امتحان است، نه تحریک جدى. و نسبتبه آنچه مشتمل بر غرض و هدف است، یعنى درآمدن عبد به حالت انقیاد نسبتبه مولى و به فعلیت رسیدن آنچه در وى از سعادت یا شقاوت بالقوه موجود است، امر کردن مانعى ندارد. چون لازمه آن عدم تبعیتحکم از مصلحت در متعلق نیست. لکن بعث و امر واقعى نسبتبه این گونه امور هم ممکن نیست; چون اولا بعد از ظهور انشاء در عثحقیقى، داعى در نظر مکلف، تام است و به دنبال آن عقل حکم به لزوم امتثال مىنماید و به این امر فرض مولوى، یعنى قیام عبد به حالت امتثال، تحقق مىیابد. و با فرض حصول غرض از بعث در نظر مکلف، دیگر بعث واقعى نسبتبه تحصیل انقیاد وجهى ندارد.
ثانیا انشاء به داعى جعل داعى واقعا نسبتبه انقیاد به غیر این عنوان انقیاد، محال است. زیرا از آنجا که بروز و انقداح داعى نسبتبه شیئى که عنوان مورد بعثش مجهول باشد، معقول نیست، پس جعل داعى هم معقول نیست. و از طرف دیگر دیدیم که بعث نسبتبه انقیاد، به همین عنوان «انقیاد»، مستلزم دو محذورى است که بیان کردیم.
اوامر تقیهاى
اما درباره اوامر تقیهاى گوییم: تقیه یا در امر استیا در فعل ماموربه. و به عبارت دیگر، گاهى خود امر از باب تقیه است و گاهى هم امر به تقیه (به فعل ماموربه) است. در مورد اول که تقیه در خود امر است، دیگر امرى به ذات وضوى خاص مثلا تعلق نگرفته، بلکه امرى استحقیقى نسبتبه فعلى دیگر به نحو توریه. و یا این که اصلا امر حقیقىاى در کار نیست; بلکه صرفا الفاظ بدون معنى یا با معناى انشائى را اراده کرده تا این که نفس مقدسش را از شر مخالفین حفظ نماید.
و اما در مورد دوم که امر به تقیه است، امر حقیقى است و منبعث از مصلحت نهفته در فعل، لکن نه بذاته، بلکه از این حیث که به آن، نفس مکلف یا عرض و مال او حفظ مىشود و بنابراین در هیچ یک از دو فرض لازم نمىآید که امر حقیقى منبعث از مصلحت در متعلق نباشد.
اوامر تعبدى
و اما اوامر تعبدیه; پس تحقیق در مطلب آن است که ذوات افعال تعبدى داراى مصالحى خاص است که به نفس این افعال قائمند، از باب قیام مقتضا به مقتضى. و شرایط، که از جمله آنها همین قصد قربت است، یا از مصححات فاعلیت فاعل است و یا از متممات قابلیت قابل. و بنابراین در مرحله اقتضا دخیل نیستند، وگرنه از اجزاء بودند نه از شرایط، بلکه در مرحله فعلیت مقتضى و فعلیتشوق به فعل (که خود ناشى از فایده قائم به فعل است) دخیل است. و همین طور هم بعثى که از شوق مزبور منبعث مىگردد. و از شوق به غرض اصلى شوقى تبعى تولد مىیابد متعلق به آنچه در فعلیت غرض دخیل است. و به همین گونه بعثى مقدمى از بعث اصیل زاییده مىشود که به امور دخیل در فعلیت مبعوث الیه به لحاظ فایدهاى که از آن انتظار مىرود، تعلق مىیابد. در نتیجه، این که فعلیت مصلحت منوط به قصد قربت است، موجب نمىگردد که امر به شیئى تعلق گرفته باشد که خالى از مصلحت است تا نتیجه بگیریم که حکم از مصلحت متعلقش منبعث نبوده است.
اشکالى بر استاد [محقق خراسانى]
و اما جوابى که استاد علامه ما (رفع الله مقامه) در فوائدش مطرح ساخته، که در تعبدیات امر به شیئى که خالى از حسن عقلى باشد تعلق نیافته، بلکه متعلق آن فى حد ذاته راجح است، بىاشکال نیست. زیرا اولا این طور نیست که تمام تعبدیات فى حد ذاته عقلا راجح باشند; گرچه بعضى از عبادات ذاتى، طورى هستند که بدون امر هم مىتوان عبادیت آنها را ثابت کرد، مانند نماز که مرکب از اجزائى است که همگى عقلا راجح هستند.
ثانیا امر به نماز، ناشى از رجحان ذاتى آن نیست، بلکه ناشى از مصلحتى است که بر آن مترتب مىشود. مثلا رکوع اگرچه تعظیم مولى است، و چون عدل در عبودیت و احسان به مولى است، حسن است، اما از حیث احسان به مولى، ماموربه نیست; بلکه از حیث این که موجب استکمال عبد و بازداشتن وى از منکر و فحشا مثلا مىگردد، متعلق امر واقع شده است. و طبق فرض، این مصلحتبر رکوعى که به داعى امر آورده شده، مترتب است. بنابراین صرف حسن رکوع ذاتا، دخلى به تبعیت امر متعلق به رکوع، از مصلحتى کامن در آن ندارد.
ثالثا امورى که بالذات راجحاند اگر به قصد عنوان راجح آورده نشوند، حسن و رجحانى نخواهند داشت. به این ترتیب اگر رکوع به عنوان تعظیم واقع نگردد، حسن نخواهد بود. و آوردن فعل به داعى امر متعلق به آن، موجب وقوع آن به عنوان تعظیم نخواهد بود. چه آن که قصد عنوان واقعى آن، سبب وقوع فعل به نحوى که معنون به آن عنوان باشد، نمىشود. و لذا اگر هم امر به رکوعى شود که ندانیم مقصود از آن تعظیم یا استهزاست و عبد آن رکوع را به قصد امر واقعى (على ما هو علیه) بیاورد، رکوع وى نه تعظیم واقع مىشود و نه استهزا. در جایى که شکى نیست که اگر به داعى امر آورده شود، اثر بر آن مترتب مىگردد. از اینجا مىتوان فهمید که رکوع ماموربه، از حیث عنوان تعظیم، ماموربه نبوده است. کما این که مىتوان فهمید که قصد عنوان تعظیم از طریق امر اجمالا هم غیر معقول است. و بنابراین اعتبار قصد امر براى تحقق آن عنوان حسن نیست.
به این ترتیب روشن شد که جواب صحیح به اشکال فوق همان است که بیان کردیم و بحث مفصلتر را باید در محل خودش جستجو کرد. و به این مقدار از کلام، از شکل تعلیقه خارج شدیم; لکن چون مساله «حسن و قبح» و «ملازمه» از معضلات است و استاد علامه ما (رفع الله مقامه) در این کتاب متعرض آن نشده، به کمترین مناسبتى مقام را شایسته تفصیل و اطناب یافتیم.
پىنوشتهاى مترجم:
×. مشخصات کتابشناختى مقاله چنین است: شیخ محمدحسین اصفهانى، نهایة الدرایة فى شرح الکفایة، ط. سنگى. بىنام و نشان، ص124-135.
1. در تعریف عقل عملى و عقل نظرى، اختلافات فاحشى بین کلمات حکما وجود دارد. این اختلافات، جز در چند مورد، همگى به لفظ و کیفیت تعریف برمىگردد و لذا از نزاعى معنوى و واقعى حکایت نمىکند. در مقالهاى مبسوط، آراء مختلف درباره این دو اصطلاح را گرد آورده و بررسى کردهام که در مکتوبات نهایى همین مجموعه خواهد آمد. عمدهترین فایده این بررسى، زدودن ابهام از چهره این دو اصطلاح و برحذر بودن از خطاهایى است که بسیارى در مقام کاربرد این دو اصطلاح دچار آن شدهاند.
2. در بحث تجرى، بعد از بیان این نکته که تجرى هتک بر مولى و ظلم است و ظلم هم قبیح است، فرمودهاند: این حکم عقلى از همان احکام عقلیهاى است که داخل در قضایاى مشهورهاند و در کتابهاى منطق در باب صناعات خمس مورد بحث واقع مىگردد. امثال این قضایا از امورى است که به لحاظ مصالح عمومى و حفظ نظام و بقاى نوع، آراء همه عقلا بر آن متفق است. و اما این که قضیه «حسن عدل و قبح ظلم» به معناى استحقاق مدح و ذم، از قضایاى برهانیه نیست، وجهش آن است که مواد برهانیات منحصر در ضروریات ششگانه است: یا از اولیات است; همچون «کل بزرگتر از جزء است»، یا «نفى و اثبات در مورد واحد قابل جمع نیستند».
و یا از حسیات است; چه به حواس ظاهرى که اصطلاحا آنها را مشاهدات مىخوانند; همچون «این جسم سفید است»، یا «این شىء شیرین است»; و چه به حواس باطنى که آن را وجدانیات مىخوانند و اینها امورى هستند که بنفسها حاضر براى نفس هستند; مثل حکم به این که براى ما صفاتى مثل علم و شوق و شجاعت و غیره وجود دارد.
و یا از فطریات است; یعنى قضایایى که «قیاساتها معها»; همچون «چهار زوج است». چون چهار قابل تقسیم به دو قسمت متساوى است و هر منقسم به دو قسمت متساوى زوج است.
و یا از تجربیات است. و تجربیات قضایایى است که از تکرر مشاهده حاصل مىگردد; مثل حکم به این که «سقمونیا مسهل است».
و یا از متواترات است; مثل حکم به وجود مکه به جهت اخبار عدهاى که بناى آنها بر کذب عادتا نیست. و یا از حدسیاتى است که موجب یقیناند; مثل حکم به این که نور ماه انعکاس نور خورشید است.
و واضح است که استحقاق مدح و ذم نسبتبه عدل و ظلم از اولیات نیست; به طورى که قصد طرفین در حکم بر ثبوت نسبت کافى باشد; وگرنه چگونه ممکن است که در ثبوت این نسبتبین عقلا اختلاف باشد. و همانگونه که واضح است از حسیات به هیچ یک از دو معناى آن نیست; چون استحقاق از امور قابل مشاهده نیست و خود هم از امور نفسانیهاى نیست که بنفسها حاضر براى نفسند. و همین طور از فطریات هم نیست; چون همراه آن قیاسى نیست که مثبت نسبت مذکور باشد. و اما این که قضیه استحقاق از تجربیات و متواترات و حدسیات نیست، در غایت وضوح است. به این ترتیب ثابتشد که امثال این قضایا در زمره قضایاى برهانیه داخل نیست.
3. به دست آوردن راى حکماى اسلامى در باب ماهیت قضایاى اخلاقى، اعم از حسن و قبح و باید و نباید، کار دشوارى است. گرچه محقق اصفهانى (قده) در فهم خویش از کلمات حکما تردیدى روا نمىدارد و معتقد مىشود که حکیمان مسلمان، قضایاى حسن و قبح را از مشهورات مىدانند که اساس آنها بنائات عقلائیه و تطابق آراء آنان است، ولى حقیقت مطلب چیز دیگرى است و مساله به این سهولت نیست.
حکیمان متضلعى چون ملاعبدالرزاق لاهیجى و مولى هادى سبزوارى مدعى شدهاند که حکماى اسلامى این قضایا را صرفا از مشهورات نمىدانند و پارهاى از آنها را جزء ضروریات مىشمرند; مثل «حسن عدل» و «قبح ظلم» .
راقم این سطور در تحقیق مستقلى که در آراء حکیمان مسلمان انجام داده، به این نتیجه رسیده که حق، نظر سومى است و آنچه محقق اصفهانى و محقق لاهیجى و حکیم سبزوارى فرمودهاند، هر یک بر پایهاى از حقیقت مشتمل است و باقى آن را فرو هشتهاند. تفصیل این راه سوم و نقد دو طریق دیگر را در مکتوب دیگرى آوردهام.
4. نظریهاى که محقق اصفهانى (قد) در متن بالا پرورده، از جهاتى قابل تامل و قابل خدشه است:
اول آن که در کلام ایشان «حسن و قبح» گاهى معادل «مدح و ذم» آمده است و گاهى معادل «صحت مدح و ذم» و گاهى «استحقاق مدح و ذم». در حالى که به نظر نمىرسد این سه تعبیر معادل هم باشند. زیرا «مدح و ذم» فعل عقلاست و بنابراین تابع اختیار و اراده و بنائات آنها. ولى «استحقاق مدح و ذم» مساله دیگرى است. چه بسا ادعا شود که این استحقاق یک واقعیت عینى است; لذا چنین استحقاقى وجود دارد، چه «مدح و ذمى» به طور بالفعل در خارج تحقق پیدا بکند و چه تحقق پیدا نکند. البته مساله چندان سهل نیست. قبلا به این مساله اشاره کرده بودیم که «استحقاق» نیاز به تحلیل دارد; ممکن است کسى آن را به امور بنائى برگرداند و ممکن استبتوان آن را به استعدادهاى واقعى و تکوینى برگرداند و به نظر مىرسد که دومى صحیحتر است. در هر حال، این که محقق اصفهانى به ضرس قاطع ادعا مىکند که حسن و قبح به بنائات عقلا برمىگردد و نفسالامرى جز این بنائات ندارد، بنا بر تفسیر «مدح و ذم» درست است، نه تفسیر «استحقاق مدح و ذم». و دست کم بنابر تفسیر دوم چندان روشن نیست و باید دید چه معناى معقول و موجهى از «استحقاق» مىتوان به دست داد.
دوم، اصل این سخن که حسن و قبح به معناى صحت مدح و ذم یا استحقاق مدح و ذم باشد، نیاز به تامل فراوان دارد، و سخنى است که چندان با ارتکاز موافق درنمىآید. محقق اصفهانى (قده) به تبع کثیرى از کاوشگران مسائل اخلاقى مدعى مىشود که نزاع در حسن و قبح عقلى، بر سر این معنا از حسن و قبح است. و عمدتا مراد نزاعى است که بین اشاعره و معتزله (و امامیه) در جریان بوده است. شاید هم نزاع واقعا همین طور بوده است، چنانکه از مکتوبات کلامى قدما برمىآید; ولى مساله عمده در فلسفه اخلاق دقیقا تحلیل همین معناى حسن و قبح است و گمان نمىکنم نزاع اشاعره و معتزله در این بحث چندان مدخلیتى داشته باشد. به عبارت دیگر، ما اول باید خود مساله حسن و قبح را مورد کاوش قرار دهیم و ببینیم پدیدهاى که حسن و قبح نامیده مىشود، اصلا آیا وجود خارجى دارد یا اعتبارى است، و در هر صورت چه خواص و اوصافى دارد; و سپس بپرسیم حسن و قبح به معناى استحقاق مدح و ذم، چگونه وصفى است: آیا واقعى استیا به بناى عقلاست. به نظر مىرسد این نوعى انحراف از بحث و فرار از نقطه اصلى است که ما به جاى تحقیق در ماهیتحسن و قبح، معنایى از حسن و قبح (صحت مدح و ذم) را بگیریم و بحث کنیم که آیا این معنا واقعى استیا بنائى. چون کاملا ممکن است که اصلا حسن و قبح عندالتحلیل، صحت مدح و ذم نباشد; و لذا یافتن خواص و اوصاف «صحت مدح و ذم» هیچ کمکى به فهم اوصاف و خواص حسن و قبح نکند.
ملخص اشکال ما این است که گیریم تمام مقدمات برهان محقق اصفهانى تمام باشد، نتیجهاى که از آن عاید مىشود جز این نیست که عقلا، ضرورتا، بنا را بر مدح پارهاى از افعال و ذم پارهاى دیگر مىگذارند. و این ثابت نمىکند که حسن و قبحى که بر افعال حمل مىشود (و شاید بر اشیاء هم) واقعیتش همین مدحها و ذمها باشد. پس به تحلیل دیگرى نیاز داریم تا این نکته را ثابت کند، و به نظر نمىرسد چنین نکتهاى وجود داشته باشد.
سوم، اشکال دیگرى که به برهان محقق اصفهانى (قده) وارد است، این که مقدمات برهان ایشان، بر فرض صحت، نتیجه مذکور را ثابت نمىکند. شکل برهان ایشان چنین است:
1) هر انسانى خودش و کمال خودش را دوست دارد.
2) در نتیجه، هر فعلى که به کمال وى کمک کند، محبوب اوست.
3) انتظام جامعه به انسان کمک مىکند تا به کمال مطلوب ممکن برسد.
4) عدل به انتظام جامعه کمک مىکند و ظلم به عدم انتظام.
5) بنابراین انسانهاى عاقل عدل را دوست دارند و از ظلم متنفرند.
نتیجه: 6) انسانهاى عاقل، بماهم عاقل، بنا را بر مدح عدل و ذم ظلم مىگذارند تا عدل در جامعه رواج یابد و از ظلم اجتناب گردد.
محقق اصفهانى مصر است که تنها دو عنوان عدل و ظلم، موضوع حسن و قبح را تشکیل مىدهند و هر حسن و قبیح دیگرى بازگشتش به این دو است.
حال اشکال این است که بنا بر مقدمات فوق، آنچه اولا و بالذات محبوب است و باید مورد بناى بر مدح باشد، همانا «ایجاد کمال مطلوب» است و به تبع آن انتظام جامعه و عدل که منجر به آن مىشود، محبوب مىگردد و مورد بناى بر مدح. پس حسن بالذات، خصوص «ایجاد کمال مطلوب» است و بقیه، تحت آن مندرج مىشوند. پس آن همه اصرار که محقق اصفهانى بر ذاتى بودن حسن و قبح براى دو عنوان عدل و ظلم دارد، نابجاست.
ولى از این مهمتر نکته دیگرى است که به اشکال ما اهمیتبیشترى مىبخشد: تصویرى که محقق اصفهانى (قده) از حسن و قبح ارائه کردهاند، آن را محدود به حیطه انتظام جامعه مىکند. بنابراین در وادى جامعه انسانى و انتظام آن، حسن و قبح قابل طرح نیست. از همین روى محقق اصفهانى قاعده «وجوب دفع ضرر محتمل اخروى» را به عنوان یک قاعده عقلى نفى مىکند. به نظر ایشان چون مرجع این «وجوب»ها به حسن و قبح است، طبعا حسن و قبح در جایى تصویر مىشود که مساله به انتظام جامعه مربوط باشد. ضرر محتمل اخروى ربطى به جامعه انسانى و انتظام آن ندارد تا موضوع براى بناى عقلا قرار گیرد. لذا ایشان در نهایة الدرایة صراحتا «وجوب دفع ضرر محتمل اخروى» را عقلى نمىداند.
در حالى که طبق اشکال ما، آنچه اولا و بالذات متعلق بناى عقلا قرار مىگیرد ایجاد کمال مطلوب است، نه مساله انتظام و دوام جامعه. و «ایجاد کمال مطلوب» همانگونه که در کمالهاى دنیوى و جمعى و انتظام جوامع مصداق پیدا مىکند، در امور اخروى هم مصداق مىیابد و لذا کاملا معقول است که مورد بناى عقلایى باشد. بنابر این تصویر، «وجوب دفع ضرر محتمل اخروى» به صورت یک قاعده عقلى طرح شود; به طورى که اشکال محقق اصفهانى بر آن وارد نباشد. ممکن استبه گفته ما اشکال شود که مطلوبهاى انسان تا به حد جامعه و انتظام آن نرسد، مورد بناهاى عقلایى قرار نمىگیرد. به عبارت دیگر، «بناى عقلایى» همچون نوعى تعهد میان عقلا، نیازمند به ظرف جامعه و مربوط به انتظام آن است و بنابراین صرف کمال مطلوب بودن شیئى نمىتواند آن را متعلق بناى عقلایى قرار دهد.
پاسخ این است که بناهاى عقلایى در مساله ما، هیچ توقفى بر جامعه ندارد. مراد از این بناها، نوعى سلوک قانونمند شخص است. درست مثل این که شخصى تصمیم بگیرد از این به بعد به نحو خاصى رفتار کند. این تصمیم نیازى به جامعه و حیات جمعى ندارد و شخص به تنهایى مىتواند با آن درگیر شود. بناى عقلایى در اینجا لزوما به معناى تعهد بین اطراف نیست که دو یا چند نفر در آن شرکت کنند و هر کس در مقابل دیگرى متعهد به چیزى شود.
5. عبارتهاى فوق به روشنى نشان مىدهد که محقق اصفهانى اصل این کبراى منطقى را صحیح مىداند که یک قضیه مىتواند هم داخل در یقینیات باشد و هم داخل در مشهورات; منتها مشکل ایشان در باب حسن و قبح عقلى، چیز دیگرى است. به علاوه، روشن مىشود که ایشان وقوف تام به سخنان حکیم لاهیجى و حکیم سبزوارى داشته است. یکى از دانشوران معاصر بعد از این که نظریه محقق اصفهانى را مورد انتقاد قرار داده، چنین نوشته است:
«بعضى از بزرگان و پیشروان اندیشه فقه و اصول که مهارت در اصول و نظارت در فلسفه دارد (آیتالله فقید حاج شیخ محمد حسین اصفهانى صاحب حاشیه بر کفایةالاصول) و بسیارى از پیروان معاصر از همین نقطهنظر که گاهى فلاسفه و متکلمین فیلسوف احکام و قضایاى مورد بحث را از مشهورات ذکر کردهاند و آنها را در زمره مقدمات و مبادى قیاس و جدل به حساب آوردهاند، بدون بررسى کافى در ریشه منطقى این مطلب در دام یک اشتباه بزرگ افتاده و تصور کردهاند که این قضایا را فلسفه از اعتبارات عقلائیه مىداند و از لیست معقولات و ضرورات اولیه بیرون رانده است. و شاید علت این اشتباه نابخشودنى این است که تنها نظر به جهت مصلحت و مفسده این قضایا افکنده و تصور کردهاند هر قضیهاى که به علت مصلحت و مفسدت عامه از مقبولات و مشهورات شد دیگر ممکن نیست از ضرورات و معقولات اولیه به شمار آید. غافل از اینکه ضرورات و معقولات اولیه مانع از این نیست که احیانا در جهت مصلحت و مفسدت عامه قرار گرفته و از این جهت میان عموم مردم هم کسب شهرتى نماید». (کاوشهاى عقلى عملى، ص229).
با تامل در کلمات محقق اصفهانى بخوبى روشن مىشود که این محقق بزرگ از این نکته غافل نبوده است که گاهى اولیات هم از حیث عمومیت قبول قضایاى مشهوره مندرج مىگردد و اصلا جاى بسى تعجب است که احتمال دهیم حکیم و متتبعى چنین موشکاف از این نکته غفلت کرده باشد. مضافا اینکه با اندک مراجعه به متن بالا صحت این امر روشن مىشد. زیرا خود آن بزرگوار مىفرماید: «و اما اینکه قضیه واحده مىتواند هم در ضروریات و هم در مشهورات داخل باشد، کلام صحیحى است، اما نه این موضوع». و صراحت این کلام در مطلوب اظهر من الشمس است.
6. کلمات محقق سبزوارى را در مکتوب دیگرى آوردهام.
7. مراد از استحقاق مذکور، استعداد مادى افعال استبراى قبول صور عذاب در آخرت. زیرا اگر گفتیم عقاب از لوازم اعمال و توابع ملکات رذیلهاى است که از قبایح متکرره حاصل مىگردد، در نتیجه، عمل ماده مستعدى براى قبول صور عذاب در نشئه آخرت خواهد بود. و معناى استحقاق نیز در اینجا، همان استعداد مادى اعمال دنیوى براى قبول صور اخرویه خواهد بود. محقق اصفهانى (قده) در حاشیه گرانقدر خود بر کفایةالاصول به این معنا تصریح مىکند. (ر.ک: نهایةالدرایة، ج2، ص173).
8. اشکال محقق اصفهانى (قده) گرچه وارد است، ولى حق این است که نظریه محقق خراسانى به نحوى قابل اصلاح است که خالى از اشکال مذکور باشد. همان طور که از کلام متن پیداست، محور اشکال تعبیر «عقل» است، و این که قوه عاقله شانى جز ادراک ندارد. ولى با اندک تاملى روشن مىشود که هیچ نیازى نیست که حسن و قبح و باید و نباید اخلاقى را به قوه عاقله، به این معنا، نسبت دهیم. مىتوانیم بگوییم در انسان مرتبهاى از نفس وجود دارد که این حسن و قبحها و این باید و نبایدها به آن مستند است و این مرتبه غیر از قوه خیال و حس و شهوت و غضب اوست; مرتبهاى که مىتوان از آن به «من علوى» تعبیر کرد. اطلاق «عقل» بر چنین مرتبهاى از نفس، شایع است. در روایتى در اصول کافى آمده است که خداوند عقل را مخاطب قرار مىدهد و مىفرماید: «اقبل فاقبل ثم قال ادبر فادبر». این عقل طبعا باید عقلى باشد که قبول امر مىکند و اطاعت و امتثال در آن معنا دارد. در حالى که «عقل»، به معناى مصطلح فلسفه نظرى، کما این که بعث و زجر ندارد، اطاعت امر و امتثال، آن هم نسبتبه وى، بىمعناست.
به این ترتیب روشن مىشود که اشکال محقق اصفهانى (قده) در اصل قابل دفع است.
9. مصنف در بحث تجرى چنین فرمودند: «اما این که مىگویند حسن عدل و قبح ظلم ذاتى است، مراد از ذاتى، ذاتى مصطلح در کلیات خمس نیست. زیرا واضح است که استحقاق مدح و ذم، جنس و فصل براى عدل و ظلم نیست. و نیز مراد از ذاتى، اصطلاح رایجباب برهان نیست. چون ذاتى باب برهان به معناى امرى است که از شىء، فى حد نفسها، بدون ملاحظه اشیاء خارج از ذات وى انتزاع مىگردد; همچون امکان نسبتبه انسان مثلا; وگرنه لازم مىآمد که انسان، فى حد ذاته، واجب یا ممتنع باشد. و واضح است که این معناى از ذاتى نیز در مورد استحقاق مدح و ذم صادق نیست. زیرا سلب مال غیر مثلا نوعى خاص از تصرف است که تنها به لحاظ کراهت مالک که امرى استخارج از ذات فعل مىتواند منشا انتزاع براى عنوان غصب قرار گیرد. و به لحاظ ترتب اختلال نظام بر نوع این فعل که خود امرى استخارج از ذات فعل «مخل بودن به نظام» انتزاع مىگردد. به این ترتیب چگونه مىتوان گفت استحقاق ذمى که متفرع بر غصب بودن فعل و مخل بودن آن به نظام است از ذات تصرف در مال غیر انتزاع گشته است. بلکه مراد از ذاتى بودن حسن و قبح آن است که دو حکم مذکور عرض ذاتى هستند; به این معنا که عدل، بماهو عدل، و ظلم، بماهو ظلم، موضوع استحقاق مدح و ذمند، نه به لحاظ اندراجشان تحت عنوانى دیگر...» (نهایة الدرایة، ج2، ص8).
10. باید توجه داشتبرحسب برهانى که خواهد آمد، عنوان «ملازمه بین حکم عقل و حکم شرع» عنوانى مسامحى خواهد بود. زیرا این طور نیست که حکم عقل به حسن و قبح شیئى باشد و حکم شرع شیئى دیگر که با آن ملازمه دارد; بلکه در واقع ثبوت حسن و قبح عقلى نفس ثبوت حکم شرع، بماهو عاقل، است. به این ترتیب بین این دو، عینیتبرقرار است نه تلازم. مرحوم شیخ محمدرضا مظفر که از شاگردان مصنف محقق است در کتاب درسى خویش، اصول الفقه، به این نکته اشاره کرده است. (ج1، ص238).
11. مراد، انشا بعثیا زجر به انگیزه ایجاد داعى در مخاطب است. عناوین و قیودى که در این تعبیر آمده است، حساب شده و براساس مبانىاى است که در محل خود مورد بحث و استدلال واقع شدهاند.
انشاء در مقابل اخبار است; همچون انشائى که در امر و نهى مثل «برو» و «نرو» صورت مىگیرد و همچون انشائى که در هنگام خرید منزل از طرف بایع محقق مىشود: «خانه را به شما فروختم به فلان مبلغ». این که حقیقت انشاء چیست و فارق آن با اخبار کدام است، خود از معضلات علم اصول و مباحث تحلیلى الفاظ است. در تعلیقه خود اجمالا به سه نظر عمده در باب انشاء اشاره کردیم.
انشاء، چنانکه در تحلیل آن روشن شده، تلازمى با جد به معنا و مضمون آن ندارد. کسى که به شوخى به دیگرى مىگوید «برو»، انشاء بعثبه رفتن کرده است و فقط «جد» به مضمون آن ندارد و انگیزه او در انشاء کردن، هزل و تمسخر است نه بعث.
نکتهاى که باید به آن توجه داشت و محقق اصفهانى در حاشیه کفایة خویش، مکرر به آن تذکر مىدهد، این است که انشاء، چون اخبار، فعلى از افعال متکلم است و لذا ناگزیر بدون انگیزه و داعى، قابل تحقق در خارج نیست. و همین انگیزه و داعى بر انشاء است که به فعل خاص منشئ (یعنى انشاء) عنوان مخصوصى مىبخشد. اگر انشاء بعثبه انگیزه بعث مخاطب باشد، انشاء او مصداق «بعث» مىشود. و اگر انشاء بعثبه انگیزه تمسخر باشد، این انشاء مصداق تمسخر قرار مىگیرد و اگر انشاء بعثبه داعى ارشاد باشد مصداق «ارشاد» و به همین ترتیب.
این تحقیقى است که اساس بسیارى از موشکافیهاى محقق اصفهانى (قده) را تشکیل مىدهد. و البته زوایاى مختلف آن هنوز نیازمند تحقیق و بررسى است. مثلا ایشان «ارشاد» را نوعى «انشاء به داعى ارشاد» مىداند; در حالى که این کاملا قابل بحث جدى است که آیا اوامر ارشادى واقعا متضمن الزام نیستند؟ برخى از اصولیون، طرف مقابل این سخن را گرفتهاند و اصلا ارشاد را اخبار مىدانند نه انشاء. و بنابراین با اصل سخن محقق اصفهانى مخالفند که ارشاد را نوعى انشاء به انگیزه خاص مىداند.
از نکاتى که در تحقیق محقق اصفهانى به صورت برجستهاى مطرح شده و شایسته آن هم بوده است، این است که میان «بعث» و «زجر» و «ارشاد» و «تمسخر» و... و «انشاء» آنها فرق است و این نکتهاى است ظریف که بسیارى از فهم آن قاصرند. «انشاء بعث» غیر از «بعث» بالحمل الشایع است و انشاء بعثبراى این که مصداق بعثبالحمل الشایع قرار گیرد، باید به انگیزه خاص باشد (یعنى همان بعث و تحریک). و همین طور راجع به «ارشاد» بالحمل الشایع و «انشاء ارشاد».
فیلسوفان تحلیلى غرب، به انگیزههاى خاص خودشان، به تحلیل ماهیت فعلهاى متکلم کشانده شدهاند، و آثار Austin و J. seurl در این بحث از آثار کلاسیک محسوب مىشود. در کتاب معروف خویش، فعل گفتارى، (Speech act) به بحث مستوفایى از ماهیت فعل گفتارى پرداخته، که بین تحقیقات وى و آثار اصولیان ما رابتبسیارى وجود دارد. در عین حال، در پارهاى از تحلیلها، اختلافات اساسى هم وجود دارد. تحلیل سرل از «الزام» و «بعث» و همین طور «اخبار»، نظیر تحلیل اوست از ماهیت «تملیک» و «بیع» و «شراء». در حالى که محقق اصفهانى و شاید بسیارى از اصولیان محقق، بین این دو باب فرق گذاشتهاند. روشن ساختن این اختلاف نیاز به مقدماتى دارد که در این تعلیقات مجالى براى آن نیست. تفصیل این بحث را در کتاب فعل گفتارى، که در تقریر و شرح و نقد نظریه فعل گفتارى سرل نگاشتهام، آوردهام که امیدوارم در آیندهاى نه چندان دور در دسترس خوانندگان قرار گیرد.
12. اشاره به برهانى است که در امتناع تعلق دو وجوب یا یک وجوب و یک حرمتبه فعل واحد به عنوان واحد اقامه نمودهاند. این برهان در انتهاى کلمات محقق اصفهانى، که در تعلیقه آتى خواهیم آورد، مطرح شده است.
13. محقق اصفهانى در مواضع مختلفى از کتاب نهایةالدرایة به تشریح این مطلب پرداختهاند، از جمله در اوایل بحث «مقدمه واجب» فرمودهاند:
«پوشیده نماند که تماثل و تضاد، از احوال و اوصاف خارجیه موجودات خارجیه است; چنانکه در محل خود ثابتشده است. و واضح است که فعل به لحاظ «موجودى خارجى»، یعنى بعد از آنکه مصداق عنوان وجود واقع گردید، هیچ گاه به وصف «وجوب» متصف نمىگردد، چون در این ظرف بىشک، وجوب ساقط مىگردد; بلکه از آن لحاظ که وجودى عنوانى براى مطابق و معنون خارجى است مورد تعلق وجوب قرار مىگیرد. مضافا این که وجوب و حرمت از اعتبارات عقلائیه است، نه از مقولاتى که داراى نحوهاى وجود در خارج هستند. به این ترتیب ثابتشد که نه عارض (یعنى وجوب و حرمت) از احوال خارجیه است و نه معروض (یعنى فعل) از امور عینیه.
و اگر مراد از ایجاب و تحریم، اراده و کراهتباشد، در این صورت اگرچه این دو از اوصاف خارجیه و مقولات حقیقیه هستند، لکن امتناع اجتماع آنها یا به لحاظ قیامشان به نفس است و یا به لحاظ قیامشان به فعلى که بدان تعلق یافتهاند. اگر مراد، امتناع اجتماع باشد به لحاظ قیامشان به نفس، در جواب گوییم که موضوع تماثل و تضاد، جسم و جسمانى است; یعنى واحد بالعدد نه مثل نفسى که از بسائط مجرده است; چون نفس همچون جسم نیست که سفیدى به یک جزء آن قائم شود و سیاهى به جزء دیگر و لذا تردیدى نیست که دو اراده یا اراده و کراهت نسبتبه دو فعل در نفس، قابل اجتماع است. بنابراین روشن مىشود که اگر مانعى در کار باشد باید از لحاظ تعلق به فعل باشد نه از حیث قیام به موضوع نفس. زیرا نفس به خاطر تجرد و بساطتش قابل براى قیام اراده و کراهتهاى متعدد در زمان واحد است.
و اما اگر مراد، امتناع اجتماع اراده و کراهتیا دو اراده به لحاظ تعلقشان به فعل واحد باشد، گوییم همان طور که سابقا اشاره شد آنچه محال است قیام متماثلین یا متضادین موجود خارجى است و از آنجا که متعلق وجوب و حرمت، فعل خارجى نیست (چون فعل خارجى مسقط طلب است) پس تماثل و تضادى هم در ناحیه متعلق روى نخواهد داد. مضافا این که موضوع اراده و کراهت و سایر کیفیات نفسانیه، نفس است و معقول نیست که به شىء دیگرى جز نفس قائم باشد. و صرف تعلقشان به وجود طبیعت (فعل) به نحو عنوانیت، مستلزم محالى نیست; چون در این مرتبه از تعلق، فعل وجود خارجى نداد و لذا نمىتوان تردید کرد که وجود طبیعت فعل در زمانهاى مختلف و اشخاص متعدد، ارادات و کراهات متعدد مىپذیرد. پس مىتوان فهمید که وجود طبیعت، بماهى، قابل براى عروض ارادات و کراهات متفاوت است. و اگر مراد این باشد که فعل در مرتبه تعلق اراده بدان در نفس، قابل براى تعلق اراده دیگرى نیست، چرا که تشخص اراده به مراد است، مثل تشخیص علم به معلوم، در این صورت کبرى تام است، لکن درج مقام ما تحت این کبرى از باب لزوم ما لایلزم است; چون غرض از تعدد اراده و یا کراهتبه دو بار اراده عنوان ماهیت صلوة یا یک بار اراده و بار دیگر کراهت داشتن حاصل مىگردد و احتیاجى نیست که در همان مرتبه تعلق اراده اول ارادهاى دیگر به فعل تعلق گیرد. چون بحث در مقام دو امکان تعلق در وجوب استبه فعل واحد، به هر گونه تعلق که تصور شود.
تحقیق در مساله آن است که امتناع اجتماع دو اراده یا اراده و کراهتبمناط امتناع اجتماع متماثلین یا متضادین نیست، چنانکه در میان اهل فن مشهور شده است، بل به خاطر آن است که اراده علتحرکتبه سوى مراد است. در این صورت اگر غرضى که داعى بر اراده است، واحد باشد، اثبات دو اراده از آن در حد صدور دو معلول از علت واحد خواهد بود و محال بودن آن آشکار است. و اگر غرض متعدد باشد، لازم مىآید که صدور حرکت در خارج از دو علت مستقل حاصل گردد و این هم محال است. اگر اشکال شود که این برهان در اراده تکوینى صحیح است، اما در اراده تشریعى جارى نیست، در جواب گوییم بین اراده تکوینى و اراده تشریعى فرقى نیست، مگر از این حیث که اولى علت تامه براى حرکتبه سوى مقصود است و دومى علت ناقصه; و لازمه آن، تاثیر در حرکت استبه انضمام اراده مکلف. پس به هر حال لازم مىآید که واحد از کثیر صادر شود.
از همین برهان مىتوان پى برد که ایجاب به معناى بعث و تحریک هم همین گونه است. چون بعثبراى جعل داعى است و واضح است که جعل داعى امکانى یا وجود وحدت مدعو الیه قابل براى تعدد نیست; چون لازمهاش آن است که اگر مکلف انقیاد و تمکین نمود داعى امکانى از حد قوه به فعلیت رسد و لازمهاش صدور واحد از دو اراده و داعى مستقل خواهد بود که محال بودن آن آشکار است». (پایان کلام محقق اصفهانى).
در مبحث اجتماع امر و نهى (ج1، ص270) نیز همین بحث را با تقریب مفصلترى طرح مىنمایند که البته در اینجا دیگر مجالى براى آوردن آن نیست. تذکر این نکته هم لازم است که این بحث احتیاج به مقدمات دیگرى دارد; از جمله این که اراده و کراهتیا بعث و زجر به فعل خارجى تعلق نمىگیرد، بل نفس طبیعت مورد اراده و کراهت است و این خود از معضلات علم اصول است که واقعا متعلق اراده و کراهتیا بعث و زجر چیست. محقق اصفهانى و اصولیان دیگر این مبحث را به طور مفصل طرح کردهاند و هر کدام به شکلى پاسخ به آن گفتهاند، لکن غالبا در این شک ندارند که وجود خارجى هیچ گاه مورد طلب یا اراده و کراهت نیست. براى تحقیق نظر محقق اصفهانى مىتوان به مبحث تعلق امر به طبیعتیا فرد، در حاشیه کفایه (ج1، ص248-252) و نیز به بحثحسن و قبح (ج2، ص216-216) مراجعه نمود.
از این گذشته اصل مدعاى محقق اصفهانى (قده) در مورد این که تضاد و تماثل در نفس احکام شرعى جارى نیست، قابل خدشه است. تفصیل این اشکال را در بحثهاى اصولى خویش به تفصیل آوردهایم و در اینجا فقط به این نکته اشاره مىکنیم که تعلق مثال اراده و کراهتبه فعل واحد در زمان واحد و از شخص واحد همان قدر استمحال دارد که عروض سفیدى و سیاهى بر موضوع واحد در زمان واحد. و این که ایشان ادعا مىکنند که تماثل و تضاد فقط در موجود خارجى محال است، مصادره به مطلوب است و هیچ برهانى بر این مطلب اقامه نکردهاند. و اگر تضاد و تماثل را، بنا بر تعریف، به اوصاف امور خارجى منحصر سازند، آن وقتباید بحث را بر سر مناط استحاله این دو امر برد تا از نزاع لفظى خارج شویم. به نظر مىرسد مناط استحاله در مثل اجتماع سفیدى در شیئى واحد و اراده و کراهت نسبتبه فعل واحد یکى است. البته باید توجه داشت که «فعل» موضوع اراده و کراهت نیست، بلکه موضوع آن نفس است، لکن مدعاى ما این است که این جهات تاثیرى در استحاله وجدانى اجتماع اراده و کراهت نسبتبه فعل واحد ندارد.
14. آنچه موجب تعجب است، این است که محقق اصفهانى (قده) با این همه اصرار بر عدم معقولیتحکم مولوى در مورد استقلال عقل به حسن فعل، در یکى از تعلیقات خویش بر بحث «حسن احتیاط» کفایةالاصول، صراحتا مىفرماید مجرد استقلال عقل به حسن فعل، مانع از مولوى بودن حکم شارع نمىشود! و این تهافت غریبى است. به نظر مىرسد این کلام دوم ایشان مسامحى باشد. (ر.ک: نهایةالدرایة، ج4، ص164).
15. برخى از کسانى که قاعده ملازمه بین حکم عقل و حکم شرع را مطرح نموده و از آن دفاع کردهاند، نظرشان به همین حکم نظرى عقل معطوف بوده است. چون بین علم انسان به مصالح و مفاسدى که مناط حکم شرعى را تشکیل مىدهد و حکم شرع، تلازم برقرار کردهاند. به عنوان مثال، بنگرید به: فوائد الاصول، ج3، ص57-59.
شهید مطهرى (قده) در عدل الهى، همین مسیر را طى کردهاند و در جایى مىفرمایند:
«در فن اصول فقه قاعدهاى است که به سقاعده ملازمهز یعنى ملازمه حکم عقل و شرع معروف است. این قاعده با این عبارت بیان مىشود: سکل ما حکم به العقل حکم به الشرع و کل ما حکم به الشرع حکم به العقلز.
مقصود این است که هرجا که عقل یک مصلحت و یا یک مفسده قطعى را کشف کند، به دلیل لمى و از راه استدلال از علتبه معلول حکم مىکنیم که شرع اسلام در اینجا حکمى دائر بر استیفاى آن مصلحت و یا دفع آن مفسده دارد، هرچند آن حکم از طریق نقل به ما نرسیده باشد....
این دانشمندان مساله حسن و قبح عقلى را که قبلا یک بحث کلامى بود وارد اصول فقه کردند و آن حسن و قبحها را به عنوان مناطات و ملاکات احکام شناختند....» (عدل الهى، ص32).
از آنچه محقق اصفهانى (قده) قبلا بیان کردهاند، اشکال سخن شهید مطهرى روشن مىشود و این که منحصر ساختن قاعده ملازمه به ملازمات عقل نظرى، تضییقى بلاوجه است و این که حسن و قبحها ملاکات احکام شرعى را (لااقل منحصرا) تشکیل نمىدهند. تدقیقات محقق اصفهانى در این موارد، ارزش خود را بیش از پیش نمایان مىسازد.
16. مراد از امتناع غیرى، امتناع و عدم وقوع شىء استبه عدم علتش، و مقابل آن وجوب غیرى است; یعنى وجوب وجود شىء به وجود علتش. و واضح است که این امتناع و وجوب با امکان ذاتى منافات ندارد. زیرا مراد از امکان ذاتى لااقتضائیتشىء است سبتبه وجود و عدم. یعنى شیئى ممکن بالذات است که فى حد ذاته ضرورى العدم و الوجود باشد و این معنا منافاتى ندارد با این که شىء به لحاظ وجود یا عدم علتش، موجود بالضرورة یا معدوم بالضرورة باشد.
و همین طور امتناع غیرى (و وجوب غیرى) با امکان وقوعى منافات ندارد; چون مراد از امکان وقوعى شىء آن است که فرض «وقوع» یا «لاوقوع» آن مستلزم محال نباشد. این چنین امکانى نیز با امتناع غیرى منافات ندارد. چون ممکن استشیئى فرض وقوعش مستلزم محال نباشد و با وجود این چون علتش موجود نبوده، موجود نشده باشد. چنین شیئى با این که امکان وقوعى دارد، اما ممتنعبالغیر است.
براى توضیح بیشتر به حاشیه کفایه محقق اصفهانى (ج2، ص41) مراجعه شود.
قوه عاقله شانش تعقل و فعلیتش فعلیت عاقلیت است; همانگونه که در سایر قواى ظاهرى و باطنى، امر بدین منوال است. هم قوه عاقله و هم دیگر قواى موجود در انسان، فقط فعلیتى را مىپذیرند که به نحو قوه و (استعداد)، واجد آن هستند. قوه عاقله داراى بعث (برانگیختن) و زجر (بازداشتن) و نیز اثبات شیئى براى شىء دیگر نیست; بلکه شانش صرفا تعقل شیئى است که از غیر ناحیه جوهر عاقل ثابت است. تفاوت عقل نظرى با عقل عملى هم به تفاوت مدرکات آنهاست: (1) از این لحاظ که آیا مدرک شیئى است که شایستگى تعلق علم را دارد یا شایستگى فعل و ترک را. از مدرکات عقلى، که داخل در احکام عقل عملى است و برگرفته از آراء بدیهى مشترک بین عقلاست و گاهى «قضایاى مشهوره» و گاهى «آراء محموده» نامیده مىشود، قضیه «حسن عدل و احسان» و «قبح ظلم و عدوان» است. در بحث تجرى از مباحث قطع، در طى کلامى مبسوط و برهانى، روشن ساختیم که امثال این قضایا از حوزه قضایایى که فى حد نفسها برهانى هستند، خارج است و بلکه در مقابل آنهاست. (2) در اینجا این نکته را نیز اضافه مىکنیم که نزد اهل منطق، صحت مواد اولیه قضایاى برهانى، که منحصر در ضروریات ششگانه است، به مطابقت آنها با واقع و نفسالامر است. و صحت قضایاى مشهوره و آراء محموده به مطابقت آنها با شیئى است که آراء عقلا بر آن اتفاق و اجماع یافته است. چه، این قضایا واقعیتى جز اتفاق و توافق آراء ندارند.
اقوال حکما در باب مشهورات
شیخ الرئیس (بوعلى سینا) در اشارات آورده است: «...و از آنها آرائى است که محموده و گاهى هم مشهوره نامیده مىشود. و مراد، آرائى است که اگر انسان باشد و عقل مجردش یا وهمش یا حسش، و به قبول آن قضایا و اعتراف بدانها تربیت نشده باشد و استقرا از کثرت جزئیات، وى را به حکم کلى سوق ندهد و امورى مثل رحمت و خجلت و حمیت و جز آن هم که در طبیعت انسان به ودیعت نهاده شده، وى را بدان قضایا سوق ندهد، در این صورت انسان از جهت عقل یا وهم یا حس خویش، بدانها حکم نمىکند; مانند حکم انسان به این که اخذ اموال مردم قبیح است و این که کذب قبیح است و ارتکاب آن شایسته نیست و الى آخر».
بوعلى در آخر بحثخویش از این گونه قضایا به «تادیبات صلاحیه» تعبیر، و آن را به اقسامى تقسیم کرده است از جمله قضایایى که همه شرایع الهى بر آن متفقند و نیز قضایایى که ناشى از انفعالات و خلقیاتند.
علامه خواجه نصیرالدین طوسى(ره) در شرح کلام وى فرموده است: «قسمى از مشهورات مشتمل بر مصالحى است که عامه مردم را در بر مىگیرد; مانند قضیه سعدل نیکوستز. و گاهى هم از آنها به سشرایع غیر مکتوبهز تعبیر مىشود. چه، شرایع مکتوبه ممکن است مورد اذعان و اعتراف عموم قرار نگیرد و مراد شیخ از عبارت سقضایایى که همه شرایع الهى بر آن متفقندز معنایى است که بیان کردیم. و قسم دیگرى از مشهورات از مقتضیات اخلاق و انفعالات نفسانى است; مانند قضیه سدفاع از حریم خود واجب استز و سایذاى حیوان، بدون جهت، قبیح استز.... و آراء محموده عبارت است از قضایایى که مصلحت عمومى و اخلاق فاضله مقتضى آن است....»
علامه قطبالدین، صاحب محاکمات، نیز همین مسلک را اختیار کرده و گفته است که این قسم از مشهورات یا از تادیباتى است که صلاح عمومى در آن است، مانند قضیه «عدل حسن است» و «ظلم قبیح است»، یا از آنچه شرایع بر آن اتفاق و اطباق دارند، مانند قضیه «کشف عورت قبیح است» و «مراعات کردن ضعفا نیکوست». (3)
برهانى بر مطالب فوق
توضیح این مسلک، به گونهاى که برهانى بر صحت آن باشد، به این قرار است: این حقیقت که عدل و احسان، مشتمل بر مصلحت عامهاى است که موجب حفظ نظام، و ظلم و عدوان مشتمل بر مفسده عامهاى که موجب اختلال نظام مىگردد، امرى است که همه انسانها آن را مىیابند و لذا همه نیز بدان اعتراف و اذعان دارند.
در نهایت، این دریافتن، به لحاظ تفاوت افراد [و مصادیق] احسان و ظلم فرق مىکند. (این تفاوت افراد احسان و ظلم نیز از جهت تعلقشان به امورى که مناسب با قوهاى از قواى انسانى است، حاصل مىگردد.) و همین طور این حقیقت هم که هر عاقلى نفس خویش و آنچه را که بدان مربوط مىشود دوست دارد، امرى است وجدانى که هر انسانى آن را در وجدان خویش احساس مىکند. و همین طور این حقیقت که هر مصلحتى با انسان ملائم است و هر مفسدهاى با وى منافر، امرى است وجدانى که انسان در هنگام تماس با مصالح و مفاسد، آن را وجدانا مىیابد. بنابراین هر انسانى یقینا احسان را دوست دارد و اسائه را بد. همه این مطالب از واقعیات است و کسى را در آنها نزاعى نیست. نزاع در حسن عدل و قبح ظلم به معنى صحت مدح بر اولى و صحت ذم بر دومى است. مدعا در این مقام، ثبوت حسن و قبح است; آن هم به توافق آراء عقلا، نه ثبوتشان در افعال به همان شکلى که مشتمل بر مصلحت و مفسدهاند.
تمییز دو نوع اقتضا در افعال
روشن است که اقتضاى افعال محبوب و مکروه نسبتبه مدح و ذم به دو گونه است: یا به نحو اقتضاى سبب نسبتبه مسبب و مقتضى نسبتبه مقتضا، و یا به نحو اقتضاى غایت نسبتبه ذوالغایت. اما اقتضا به معناى اول در جایى است که انسانى نسبتبه دیگرى اسائتى روا دارد. در این صورت در این شخص به مقتضاى برخوردش با شیئى که با وى منافر بوده و از آن متالم گشته، انگیزهاى براى مذمت و عقوبتشخص مسىء نمایان مىگردد، تا بدین وسیله از وى انتقام بگیرد و تشفى خاطر حاصل کند.
در این مورد، سببیت فعل مکروه براى مذمت، سببیت واقعى است و در آن سلسله علل و معلولات در واقع ترتب دارند. و اما اقتضاى به معناى دوم در جایى است که غرض از حکم به مدح و ذم، حفظ نظام باشد; نظر به این که در عدل و احسان، مصلحتى عام و در ظلم و عدوان، مفسدهاى عام نهفته است. و در نتیجه، این مصلحت عام، عقلا را به حکم به مدح فاعل فعلى که مشتمل بر آن مصلحت استبرمىانگیزد و همین طور آن مفسده عام، عقلا را به حکم به ذم فاعل فعلى که مشتمل بر آن مفسده استبرمىانگیزد. پس این تحسین و تقبیح از عقلا موجب حفظ نظام و مانع از اخلال بدان مىگردد.
معناى اقتضا در احکام عقلایى
معنایى از اقتضا که مناسب حکم عقلایى است و مىتوان آن را به شارع (بما هو رئیس العقلاء) نسبت داد، همین معناى دوم است، نه معناى اول، که نه فقط لایق مقام شارع نیست، بلکه مناسب حال عقلاء بماهم عقلاء نیز نیست. و این گونه احکام عقلایى است که مىتوان آن را تادیبات صلاحیه نامید. چه، این حکم به مدح و ذم نسبتبه عدل و ظلم است که موجب ترویج افعالى مىگردد که در آنها مصالح عامه وجود دارد; نه مدح و ذم بر افعال به لحاظ دواعى حیوانى. چه، بر این مدح و ذم نه مصلحت عامهاى مترتب مىشود و نه مفسده عامهاى دفع مىگردد. بنابراین، اقتضا به این معنا، محل کلام نیست و ثبوت آن وجدانى است; بلکه این اقتضا به معناى اول است که میان اشاعره و دیگران محل کلام است و ثبوت آن منحصر استبه همان دلیلى که بارها بدان اشاره کردهایم که حفظ نظام و بقاى نوع مشترک براى همه امرى محبوب است و خلاف آن مکروه. و همین موجب مىشود که عقلا حکم به مدح فاعل فعلى کنند که مشتمل بر مصلحتى عام است و نیز حکم به ذم فاعل فعلى نمایند که مشتمل بر مفسدهاى عام است. و به این ترتیب، مراد از این که عدل مستحق مدح و ظلم مستحق ذم است، حصول این معنى در نزد عقلا، به حسب تطابق آراء ایشان، است و نه در نفسالامر; (4) همان گونه که محقق طوسى(قدسسره) در عبارات زیر بدان تصریح کرده است:
«احکام ضروریه باید با خارج مطابقت داشته باشد، و این قسم از مشهورات با آنچه آراء بر آن متفق است.»
و در جاى دیگرى فرموده است:
«... مطابقتبا خارج در حکم یا معتبر استیا نه. پس اگر معتبر باشد و قطعا هم با خارج مطابق باشد، حکمى خواهد بود که قبولش واجب است، وگرنه از سنخ وهمیات است. و اگر مطابقتبا خارج در آن معتبر نباشد، پس حکم مذکور از مشهورات خواهد بود...»
اشکال بر ضرورى بودن احکام عقل عملى
بنابراین از غرایب است که محقق حکیم سبزوارى در شرح اسماء حسنى حکم مىکند که این قضایا داخل در ضروریات و از سنخ بدیهیات است، و حکم به بداهتش هم بدیهى است; و این که حکما آنها را از مقبولات عامه، که ماده جدل است، قرار دادهاند منافاتى با بدیهى بودن آنها ندارد. چون غرض آنان صرف تمثیل براى مصلحت و مفسده عامه بوده که مناط در آن، قبول عموم مردم است، نه طایفه اى خاص; و این امر منافاتى با بداهت آنها ندارد. چون قضیهاى واحد مىتواند هم در یقینیات داخل باشد و هم در مقبولات، منتها به دو حیث. و این از احکام عقل نظرى استبه اعانت عقل عملى; کما این که اعانتحس در حکم عقل نظرى به بداهت محسوسات، مضر به این که از احکام عقل نظرى باشد نیست....
حال که این مطلب را دانستى، بدان که محقق لاهیجى در بعضى از رسایل فارسى خویش، در تمام این مطالب گوى سبقت از حکیم سبزوارى ربوده است. لکن دیدیم که چگونه کلمات شیخ الرئیس و محقق طوسى و علامه قطبالدین، صاحب محاکمات، صراحت در خلاف آنچه محقق سبزوارى ذکر کرده، دارد; و این که غرض مجرد تمثیل نیست.
و اما این که قضیه واحدى مىتواند هم در ضروریات و هم در مشهورات داخل باشد، کلام صحیحى است، اما نه در این موضوع; بلکه مثالش همان اولیاتى است که عقل نظرى به آن حکم مىکند و همه مردم هم نسبتبدان اعتراف و اذعان دارند. پس از حیث اولیتش یقینى و برهانى است و از حیث عموم اعتراف مردم، از مشهورات به معناى اعم.
شیخ الرئیس بوعلى سینا در اشارات مىگوید:
«و اما مشهورات، پس قسمى از آن عبارت است از همین اولیات و امثال آن که قبول آنها لازم و واجب است، لکن دخول آنها در مشهورات، نه به لحاظ این است که قبول آنها واجب است، بلکه به لحاظ عموم اعتراف جوامع نسبتبدانهاست.».
و بعد از آن مشهورات بالمعنى الاخص را ذکر کرده که عین عباراتش را پیش از این آوردیم. (5)
و اما تنظیر اعانتحکم عقل عملى نسبتبه حکم عقل نظرى، به اعانتحس نسبتبه حکم عقل نظرى، جوابش آن است که اگر مراد از عقل عملى، نفس قوه مدرکه باشد، در این صورت باید گفت که کار این قوه جز ادراک نیست و ثبوت مدرک از ناحیه جوهر عاقل نیست، در حالى که قبلا نحوه ثبوت حسن و قبح را بررسى کردیم.
بنابراین، مقایسه آن با ثبوت محسوسات در خارج وجهى ندارد. و اگر مراد از عقل عملى، نفس معقولات، یعنى آراء محموده و مقدمات مقبوله باشد، که اطلاق عقل به این معنا در کتب کلام شایع است (چه، غالبا مىگویند: «این امرى است که عقل آن را واجب مىداند یا رد مىکند»، و مراد همین آراء و مقدمات است)، در این صورت تنظیر وى دلیل و شاهد بر هیچ مطلبى نیست. چون پیش از این دیدیم که نحوه ثبوت این امور معقول چگونه است و این امور از ضروریات نیستند، بلکه داخل در قضایاى غیر ضرورىاند. البته تذکر این نکته هم لازم است که عدم اندراج این قسم از مشهورات در تحت ضروریات، مستلزم دخول آنها در مظنونات نیست. چه، مظنونات در تقسیم مقابل آن واقع شده است; بلکه فرق این مشهوراتى که آراء عقلا بر آنها متوافق استبا برهانیات ضرورى، در این است که ضروریات مفید تصدیق جازمند که با خارج مطابق است که از آن تعبیر به حق و یقین مىشود; به خلاف این قسم از مشهورات. چه، اینها مفید تصدیق جازم هستند، لکن در آنها مطابقتبا واقع شرط نیست; بلکه معتبر در آنها موافقتبا امرى است که مورد توافق آراء عقلا واقع شده است. در این کلمات، نیک تامل نما تا از غفلتبرحذر باشى.
اشکال دیگرى بر حکیم سبزوارى
از آنچه در تحریر محل نزاع بیان کردیم، کاملا روشن مىشود که ثبوت علاقه لزومیه میان افعال حسن و اعمال قبیح و صور ملائم و منافر در آخرت، چنانکه کشف صحیح و نص صریح بر آن دلالت مىکند، خارج از حریم نزاع است. زیرا کلام در تحسین و تقبیح، به معناى استحقاق مدح و ذم نزد عقلاست که امرى است مشترک بین خداوند (یعنى مولى الموالى) و سایر موالى. به این ترتیب، این که محقق سبزوارى ثبوت علاقه بر وجه مذکور را ایرادى بر اشاعره مىداند، (6) خروج از محل کلام و مورد نقض و ابرام است; گرچه در باب اجراى ثواب و عقاب، امر صحیحى است و بلکه با تامل مىتوان یافت که در باب استحقاق و اقتضا هم این مطلب صحت دارد; لکن استحقاق به معنایى غیر از آنچه در اینجا مورد بحث است. (7)
تقریر سخن استاد [محقق خراسانى]
و اما کلامى که استاد علامه ما (رفع الله مقامه) در فوائد، در تقریب عقلى بودن حسن و قبح دارند، مخدوش است. زیرا فرمودهاند افعال، فى حد ذاتها یا به لحاظ خصوصیاتى، نسبتبه قوا از لحاظ سعه و ضیق و کمال و نقص، متفاوتند. و از زمره این قوا قوه عاقله است. چه، بعضى از افعال با آن ملائمت و مناسبت دارد که موجب اعجاب و انبساط آن مىشود. و بعضى هم با آن منافرت دارد که موجب کدورت و انقباض آن مىگردد. و این انبساط و انقباض امرى وجدانى است و این دو بالضروره موجب صحت مدح و قدح در فاعل مختار مىگردند.
این ملخص مطالبى است که بتفصیل بیان کردهاند. مورد مناقشه دو مطلب است:
اشکال اول بر سخن استاد
این نکته که فرمودهاند: قوه عاقله التذاذ و تالم و استعجاب و استغراب دارد، همان گونه که در سایر قوا وجود دارد، و چگونه مىشود فاقد این اوصاف باشد و حال آن که رئیس قواى انسانى است. وجه مناقشه همان است که سابقا هم گفتیم که قوه عاقله کارى جز ادراک معانى کلیه ندارد و التذاذ و تالم هر قوهاى به ادراک شیئى است که مناسب قوه مدرکه باشد یا مضاد آن. (8) مثلا التذاذ حواس ظاهر به تکیف حاسه استبه کیفیتى ملموس که لذتآور باشد یا به شیرینى یا بوى خوش یا نغمه مطرب، و تالم آن به عکس این امور. همچنان که التذاذ قوه متخیله به تخیل لذات حاصله استیا لذاتى که امید حصول آن مىرود و تالم آن به تخیل اضداد این امور. و التذاذ قوه متوهمه به ادراک آمال مطلوب و آرزوهاى خوش است و تالمش به ادراک اضداد این امور. و اما لذت قوه عاقله، بماهى عاقله، به این است که کمالاتى که واجبالتحصیلاند (از انواع معارف و مطالب کلیه نافع در نظام دین و دنیا) براى وى تمثل یابند و تالم این قوه به نبود این کمالات و معارف است; البته در صورتى که قدرت بر تحصیل آنها موجود و با وجود این نسبتبه آن اهمال کرده باشد. چه، فقد آنچه کمال قوه عاقله است موجب تالم آن مىگردد، نه فقد امورى که ربطى به قوه عاقله ندارد. و ادراک ظلم کلى و عدل کلى، که با تجرید کردن آنها از خصوصیات و دخولشان در معقولات مرسله (مطلقه) به دست مىآید، اگر کمالى براى قوه عاقله نباشد، یقینا نقصى براى آن نیست تا موجب تالم وى گردد.
بالجمله، مصادیق احسان و اسائه در خارج، هریک به قوهاى از قوا مرتبط مىشود، و وقتى قوهاى از قوا بدانها مىرسد، از نیل به احسان در خارج منبسط و از نیل به اسائه منقبض مىگردد; چه مستحق این احسان یا اسائه باشد و چه نه. و این واقعیتى استخارجى و دخلى به ادراک قوه عاقله نسبتبه کلى احسان و کلى اسائه ندارد; نظیر نیل قوه ذوقیه به شیرینى و تلخى، و ادراک قوه عاقله مفهوم کلى «شیرینى» و «تلخى» را. زیرا آنچه موجب انبساط و انقباض از شیرینى و تلخى مىشود، همان وصل قوه ذوقیه به این امور است، نه ادراک قوه عاقله مفهوم کلى «شیرینى» یا «تلخى» را. و اما ادراک احسان جزئى و اسائه جزئى به قوه خیال یا واهمه، علاوه بر این که ربطى به ادراک قوه عاقله، بماهى عاقله، ندارد، تاثیرش در انقباض و انبساط نفس از این جهت نیست که احسان بر مصلحتى عام مشتمل است و اسائه بر مفسدهاى عام; بلکه تصور احسان جزئى در وى اثر انبساط و وجد ایجاد مىکند، ولو این که مستحق احسان هم نباشد. و همین طور تصور ضرب و شتم در وى انقباض و تالم ایجاد مىکند، گرچه مستحق آن باشد. و تصور ورود ضرب و شتم بر دیگرى، اگرچه موجب الم وى مىگردد، لکن [این الم] به سبب رقت و امثال آن است، نه از این جهت که مفسدهاى عام دارد.
از اینجا واضح مىشود که حمل کلام استاد علامه ما (قدسسره) بر مطلق ادراک، به منظور آن که بتوان تاثیر ادراک بر التذاذ و تالم را تصحیح کرد، فایدهاى ندارد و موجب نمىگردد که استعجاب و استغراب حاصله به همان ملاکى باشد که محل کلام است.
اشکال دوم بر سخن استاد
این کلام استاد که ملائمت و منافرت شیئى با عقل، بالضروره موجب صحت مدح و ذم است، مخدوش است. زیرا ادعاى ضرورت، جز نسبتبه مدح و ذمى که خارج از محل کلام است، صادق نیست; یعنى مدح و ذمى که گاهگاه از منافرت و ملائمت مذکور ناشى مىشود تا بدین وسیله کسى که احسان نموده، پاداش خیر و کسى که اسائه نموده، پاداش شر دریافت دارد، که مفصلا بحث آن گذشت.
و اما ادعاى ضرورت نسبتبه حکم عقلا به مدح و ذم، گرچه ادعاى صحیحى است، لکن موکد نظرى است که بیان کردیم: یعنى صحت مدح و ذم، واقعیتى جز توافق آراء عقلا بر آن دو ندارد.
معناى ذاتى یا عرضى بودن حسن و قبح
حال که حقیقت تحسین و تقبیح عقلى را دانستى، گوییم مراد از ذاتى یا عرضى بودن حسن و قبح، ذاتى باب کلیات خمس یا ذاتى کتاب برهان نیست; همانگونه که بتفصیل وجه آن را در مبحث تجرى بیان کردیم; (9) بلکه ذاتى در اینجا به معناى عدم احتیاج به واسطه در عروض، و در مقابل عرضى به معناى احتیاج به واسطه در عروض است. زیرا امثال عدل و احسان و یا ظلم و عدوان، فى حد نفسه و نه از جهت اندراج تحت عنوان دیگر، محکوم به حسن و قبحاند; به خلاف صدق و کذب که با حفظ عنوانشان هم، متصف به خلاف صفتحسن یا قبح مىگردند. البته به معناى دیگرى مىتوان گفت که حسن و قبح، ذاتى صدق و کذب است: به این معنا که این دو عنوان صدق و کذب، اگر خودشان باشند و خودشان، یعنى بدون عروض عنوان دیگرى، متصف به حسن و قبح مىشوند; چون «صدق» از افراد عنوان «عدل در کلام» و «کذب» از افراد مفهوم «جور در کلام» است، به خلاف عناوین دیگر که بماهو هو، متصف به حسن و قبحى نمىشوند. براى تفصیل بیشتر مىتوان به مبحث «تجرى» مراجعه کرد.
آنچه گفتیم، بنابر این که حسن و قبح نسبتبه معروضشان همچون حکم نسبتبه موضوعش باشند، بسیار واضح است. چون معقول نیست که حکم مجعول، منتزع از ذات موضوعش باشد. و اما بنابر آن که حسن و قبح از امور واقعیه باشند، یا از اعراض مفارقاند و یا از اعراض غیر مفارق; و همان گونه که واضح است، اعراض مطلقا ذاتى موضوع نیستند.
تا اینجا راجع به عنوان «ذاتى» و «عرضى».
علیت و اقتضا در حسن و قبح
راجع به دو عنوان علیت و اقتضا، به طور مکرر یادآور شدیم که مراد از آن دو در این ابواب، اقتضاى موضوع است نسبتبه حکمش که از سنخ اقتضاى غایت است نسبتبه ذوالغایة، نه سبب نسبتبه مسببش. حکم هیچگاه مترشح از موضوع و معلول آن نیست. زیرا سبب فاعلى حکم، حاکم است نه موضوع. غایتالامر، به خاطر فایدهاى که بر موضوع مترتب مىشود، موضوع، حاکم را سوق مىدهد که بر آن حکمى بار کند.
حال چون بعضى از موضوعات، فى حد نفسه، مشتمل بر مصلحت و یا مفسدهاى عام هستند، عقلا را به حکم به حسن و قبحشان برمىانگیزد و قهرا حکم از موضوع تامش، تخلف نمىپذیرد، که در این صورت از آن به علیت تامه تعبیر مىشود. و بعضى از موضوعات دیگر به گونهاى هستند که اگر تنها باشند و عروض عارضى در کار نباشد، مشتمل بر مصلحتیا مفسده عامى هستند، از آن جهت که مندرج تحت عنوانى مىگردند که بنفسه محکوم حسن و قبح است. لذا از این گونه موضوعات به اقتضا تعبیر مىشود. چه، ممکن استبه لحاظ عوارض طاریه، تحت عنوان دیگرى مندرج گردند که محکوم به ضد حکم مذکور شوند. به هر حال اگر این ملاحظات را در نظر نیاوریم، علیت و اقتضایى در کار نیست.
از طرف دیگر چون مصلحت عامه قائم به عدل است و مفسده عامه قائم به ظلم، پس صدق، از آن لحاظ که عدل است، داراى مصلحتى عام است و کذب، از آن لحاظ که ظلم است، مشتمل بر مفسدهاى عام; نه این که صدق مقتضى مصلحتباشد و اندراجش تحت عنوان عدل، شرط تاثیر آن در فعلیت مصلحتباشد; و یا این که عنوان اهلاک مؤمن، در سخن راستى که موجب هلاک مؤمنى گردد، مانع از تاثیر «صدق» در مصلحت عامه باشد.
به همین ترتیب نسبت میان معنونات و عناوین آنها نیز نسبت مقتضى با مقتضا نیست. زیرا در میان آنها جعل و تاثیر و تاثرى وجود ندارد.
بنابراین روشن شد که در هیچ یک از مراتب، حقیقتا علیت و اقتضایى وجود ندارد; نه در عناوین و معنونات، و نه در مصالح و مفاسد عامه نسبتبه صدق و کذب، و نه در عناوین ذاتیه و عرضیه نسبتبه حسن و قبح عقلى. پس در آنچه بیان شد تدبرى تام نما.
تحریر بحث در قاعده ملازمه
حال که حقیقت تحسین و تقبیح عقلى و معناى عرضى یا ذاتى بودن آن را دانستى، مناسب است که به قاعده «ملازمه بین حکم عقل و شرع» و مورد قابل براى حکم مولوى نیز اشارهاى داشته باشیم.
بحث در «ملازمه» (10) در دو ناحیه واقع شده است:
اول: اگر عقل حکم به امرى نمود، آیا شارع مىتواند برخلاف آن حکم نماید یا نه؟ و اگر نه، آیا بر طبق آن حکم مولوى دارد یا نه؟
دوم: اگر شارع حکمى نمود، آیا عقل هم بر وفق آن حکم مىکند یا نه؟
بحث اول: امکان حکم شرع بر خلاف حکم عقل
اما بحث اول: چون دیدیم تحسین و تقبیح عقلى از امورى است که آراء عقلا به جهت مصالح و مفاسد عامه بر آن متفق است، ناگزیر معقول نیست که شارع حکمى بر خلاف آن داشته باشد. چه، طبق فرض، این حکم اختصاصى به عاقل یا طایفهاى از عقلا ندارد و به لحاظ مصالح عمومى براى همه روشن و متفقعلیه است و شارع هم از عقلا، بلکه رئیس عقلا، است; پس او هم از آن حیث که عاقل است همچون دیگر عقلاست وگرنه عدم حکم شارع، بماهو عاقل، مستلزم خلف خواهد بود. زیرا طبق فرض، این حکم بدیهى براى همه و متسالم علیه عند الکل است. در نتیجه، عدل از آن جهت که عدل است، نزد عقلا و از جمله شارع، حسن است; و ظلم از آن جهت که ظلم است، نزد عقلا و شارع قبیح است. البته تفاوت نظرها در این که فعلى خاص عدل استیا ظلم، امر معقولى است، لکن موجب نقض آن کبراى کلى نخواهد شد.
پس در موضوع کلى عدل و ظلم معقول نیست که شارع، از آن جهت که عاقل است، حکمى برخلاف حکم عقلا داشته باشد. چون ساحتشارع از اقتراحات غیر عقلائیه منزه است، و لذا معقول نیست که شارع با حفظ حیثیت عاقلیتبه آنچه مورد حکم عقلاست، حکم نکند.
این دلیل کلا مبتنى بر ثبوت استحقاق استبه اتفاق آراء و نه در نفسالامر. اما اگر قائل شدیم که استحقاق مدح و ذم در واقع و نفسالامر، ثابت است، در این صورت وجود ملازمه اولى است. چه، ثبوت شىء در نفس الامر، نسبتبه عقلا و شارع یکسان است. در نتیجه، فرض استحقاق مدح و ذم در واقع و نفسالامر، با فرض عدم ثبوتش در نزد شارع منافى خواهد بود.
نقل کلام حکیم سبزوارى و نقد آن
محقق حکیم سبزوارى(ره) برهانى بر ثبوت ملازمه به این مضمون اقامه کرده که هر شیئى که در نفسالامر ممدوح یا مذموم باشد، نزد خداوند هم ممدوح و یا مذموم خواهد بود، وگرنه لازم مىآید که خداوند نسبتبه واقع و نفسالامر جاهل باشد.
این برهان زمانى تمام است که مراد از ثبوت مدح و ذم نزد شارع و یا عقل، ثبوت علمى باشد. زیرا تنها این نحوه ثبوت است که اگر محقق نشود، لازمهاش جهل خداوند به نفسالامر است. و اما اگر غرض از این نزاع، استحقاق ثواب و عقاب از شارع بعد از حکم واقعى عقل به استحقاق مدح و ذم باشد، تالى فاسدى که بر عدم ثبوت آن دو نزد شارع بار است، «خلف» خواهد بود. چون استحقاق مزبور نسبتبه شارع و سایر عقلا مساوى است.
امکان حکم مولوى بر طبق حکم عقل
تا اینجا بحث درباره عدم معقولیتحکم شارع، به خلاف آنچه آراء عقلا، و از جمله شارع، بر آن اتفاق دارند، بود. و اما این که آیا شارع مىتواند بر طبق حکم عقلا، حکم مولوى داشته باشد، جواب همان است که به طور مکرر گذشت که تکلیف مولوى جز انشا به داعى جعل داعى نیست. (11) و این نکته نیز مکرر بیان شده که تکلیف تا زمانى که جنبه ثواب و عقابى که بر موافقت و یا مخالفت آن مترتب مىشود مورد توجه و لحاظ واقع نشود، براى عموم و به نحو اطلاق محرکیت ندارد. بنابراین چون طبق فرض، عدل در نزد عقلا، و از جمله شارع، موجب استحقاق مدح، و ظلم موجب استحقاق ذم است، پس همین بناى عقلایى از جانب شارع، بماهو عاقل، براى تحریک کافى است. از این رو بعد از این که داعى و انگیزهاى چنین وجود دارد، مجالى براى جعل داعى دیگر از ناحیه شارع نیست. چه آن که، اختلاف حیثیت «عاقلیت» و «شارعیت» محذور ثبوت دو داعى متماثل مستقل در دعوت نسبتبه فعل واحد را از میان نمىبرد. چون معقول نیست که فعل واحد از دو علت مستقل در دعوت و تحریک صادر شود. (12) گرچه اشکال تعدد بعث از حیث اجتماع مثلین وارد نخواهد بود. چه آن که در احکام عقلى «بعث جعلى» وجود ندارد; افزون بر این، در محل خود بیان کردهایم که حتى وجه استحاله در باب اجتماع مثلین در دو بعث جعلى نیز همین وجه مذکور در اینجاست. (یعنى عدم معقولیت صدور فعل واحد از دو علت مستقل در دعوت و تحریک، نه مشکله تماثل و تضاد احکام، که در آنجا به وجهى ابتکارى ثابت کردهایم که در احکام تکلیفى تضاد و تماثل وجود ندارد.) (13)
آرى، اگر قائل شدیم که آنچه مورد تطابق آراء عقلاست، نفس استحقاق مدح و ذم است، نه استحقاق ثواب و عقاب، در این صورت مىتوان گفت که حکم عقلایى قدرت تحریک بر هر تقدیر و در مورد هر مکلفى را ندارد. چه، ممکن است مکلفین به مدح و ذم عقلا اعتنایى نداشته باشند; پس باید بعث و زجرى در کار باشد که بر آن، ثواب و عقاب مترتب باشد و بنابراین براى اعمال مولویت هنوز مورد باقى است. اما این مطلب از اصل نادرست است. چون مدح و ذمى که در نزد عقلا حفظ نظام بر آن مترتب مىشود، شامل ثواب و عقاب هم هست که مراد از آن دو، پاداش نیک و جزاى شر است. و از همین روست که عدهاى از بزرگان که در اصل مساله، نزاع کردهاند، بر این اتفاق دارند که مدح شارع، همان ثواب و ذمش هم همان عقاب اوست. مضافا این که، همه اصولیین و بلکه متکلمین متفقند که ثواب و عقابى که بر موافقت و مخالفتبعث و زجر شارع مترتب است، به حکم عقلاست، نه به نصب شارع. و روشن است که وجه این حکم عقلایى جز این نیست که موافقت نمودن با تکلیف واصل، عدل و عبودیت است، که در نتیجه مستحق مدح و ثواب خواهد بود; و مخالفت آن خروج از زى بندگى است که در نتیجه مصداق ظلم بر مولى و مستحق ذم و عقاب خواهد بود. وگرنه روشن است که عقل در باب ثواب و عقاب، بالخصوص، حکم دیگرى ندارد. از اینجا فهمیده مىشود که استحقاق مدح در نزد عقلا، شامل ثواب هم هست و همین طور استحقاق ذم، شامل عقاب.
طرح یک اشکال و پاسخ آن
اگر اشکال شود که غایت محذورى که در جعل حکم مولوى بیان شد، لزوم وجود دو داعى مستقل در دعوت و تحریک بود، در حالى که همین اشکال عینا در مکلفى که خود به خود نسبتبه متعلق تکلیف یا ضد آن داعى و انگیزهاى دارد ظاهر مىشود و حال آن که در صحت تکلیف توصلى نسبتبه کسى که از ناحیه خودش، داعى و انگیزهاى نسبتبه متعلق تکلیف دارد، تردیدى نیست; همان گونه که در صحت تکلیف به «عاصى» که در او داعى و انگیزه نسبتبه خلاف تکلیف وجود دارد، تردیدى نیست، در جواب گوییم مراد از جعل داعى و ایجاد انگیزه در مکلف، جعل داعى بالفعل نیست تا اجتماع دو داعى فعلى به جهت عدم معقولیت انبعاث فعل واحد از دو باعث فعلى محال باشد; بلکه مراد، جعل داعى امکانى است. یعنى ایجاد شیئى که ممکن است (مىتواند) داعى (انگیزه) باشد، به نحوى که اگر عبد انقیاد نماید و نفس خویش را تمکین مولى نماید، بعث امکانى مولى از حد امکان به حد وجوب و فعلیت مىرسد و انبعاث فعلى محقق مىگردد. و این معین حتى با وجود داعى از قبل مکلف نسبتبه فعلى که موافق تکلیف استیا مخالف آن، ثابت و محفوظ است. بر خلاف زمانى که داعى از ناحیه مولى ثابتباشد (به حیثیت مولویت و حاکمیتیا حیثیت عاقلیت و مرشدیت). زیرا با وجود داعى از ناحیه شارع، محال است که داعى دیگرى از ناحیه او جعل شود. چون در صورت انقیاد عبد نسبتبه مولى، محال است که بعث دوم (جعل داعى دوم) با وجود جعل داعى اول از ناحیه مولى (ولو از جهت عاقلیت)، اثر نماید و تحریک فعلى شود.
تفکیک بین جهت عاقلیت و شارعیت
از طرف دیگر معقول نیست که بین انقیاد نسبتبه مولى از جهت عاقلیت و انقیاد نسبتبه وى از جهتشارعیت و مولویت، انفکاک قائل شویم تا بدین وسیله براى بعث مولوى، مجالى بیابیم، وگرنه اگر این تفکیک معقول بود، در دو بعث جعلى مستقل هم قابل تصور بود که عبد نسبتبه یکى بالخصوص منقاد باشد و نسبتبه دیگرى غیر منقاد; با وجود این که روشن است که عدم انقیاد عبد نسبتبه بعثى خاص، مصحح وجود بعثى دیگر نخواهد بود. چون ملاک صحتبعث، امکان داعویت آن استبه امکان انقیاد عبد، و این ملاک حتى با عدم فعلیت انقیاد محفوظ است. و بنابراین معقول نیست داعى امکانى دیگرى، بعد از وقوع داعى امکانى اول، از ناحیه مولى صادر شود. چه آن که دیدیم معقول نیست که هر دو داعى امکانى از حد امکان به فعلیتحقیقى برسند، چون انبعاث واحد از دو باعثحقیقى محال است. پس تدبر نما.
نتیجه بحث: عدم امکان حکم مولوى بر طبق حکم عقلى
به این ترتیب از تمام آنچه گذشت روشن مىشود که امورى که عقل، مستقلا به حسن یا قبح آنها حکم مىکند، اگرچه ممکن نیست که شارع برخلافش حکم کند، اما ممکن هم نیست که بر طبقش حکم مولوى داشته باشد، بلکه شارع هم در حد سایر عقلا به حسن و قبح آن شىء حکم مىکند. این مطلب در مورد امثال ظلم و عدل که بذاته محکوم به حسن و قبحاند، واضح است. (14) و اما در مواردى مثل صدق و کذب، که حسن و قبح بالعرض دارند حکم مولوى نسبتبه عنوان محض صدق و کذب، یا به عنوانى که حسن و قبحش نزد عقلا معلوم باشد، ممکن نیست. زیرا صدق و کذب به همین عنوان محض از مصادیق «عدل در قول» و «جور در قول» است و دیدیم که عدل و جور دو عنوانى هستند که قابل براى حکم مولوى نیستند. و همین طور هم «صدق» و «راستى» که معنون به عنوان «اهلاک مؤمن» باشد. چه آن که این عنوان، خود از مصادیق «ظلم» است و برعکس، کذبى که نجات مؤمنى را به دنبال آورد، احسان به اوست (و احسان مندرج در تحت «عدل» که حسن بالذات است.) پس وضع این دو نیز همچون وضع عنوان ظلم و احسان است.
البته در حالتى که صدق معنون به عنوانى باشد که در آن غرضى مولوى براى شارع وجود داشته باشد که داعى وى بر تحریم آن باشد، و یا کذب معنون به عنوانى باشد که در آن غرضى مولوى براى شارع وجود داشته باشد که داعى وى بر تجویز آن باشد، در این موارد چون صدق و کذب به این عنوان براى مکلف (از آن لحاظ که عاقل است) معلوم نیست، براى شارع میسر است که حکمى مولوى بر خلاف حکم عقلى طبعى داشته باشد. زیرا میان حکم طبعى و حکم عقلى منافاتى نیست، کما این که مانعى هم از اعمال مولویت در کار نیست. چه، این عنوان طارى براى صدق و کذب، در مکلف از ناحیه عقلش انگیزهاى ایجاد نمىکند تا موردى براى مولویتشارع باقى نگذارد.
ذکر دو نکته
دو نکته باقى است که باید بدانها پرداخت:
نکته اول: قضایاى مشهورهاى که متمحض در شهرتند (یعنى غیر از شهرت جهت دیگرى مثل اولیت و امثال آن ندارند)، منقسم به اقسامى مىشوند:
دستهاى از آنها داراى مصالح عامه هستند; مثل «عدل حسن است» و «جور قبیح است» که از آنها به تادیبات صلاحیه تعبیر مىشود. و پارهاى دیگر برخاسته از اخلاق فاضله است; مثل حکم به «قبح کشف عورت»، که این حکم از «حیا» که خلقى فاضل است، ناشى مىشود. و دستهاى هم برخاسته از رقت و حمیت و جز آن هم است.
حال گوییم در آن قسم از احکام عقلائیه که منشا آن مصالح عمومیه باشد، وجود استلزام بین حسن و قبح عقلى و حکم شرعى، به معنایى که گذشت، واضح است. چون شارع مصالح عمومى را ملاحظه و رعایت مىکند. و همین طور آن دسته از احکام و قضایایى که برخاسته از اخلاق فاضلهاند; زیرا طبق فرض، ملکاتى فاضله هستند و حکم نیز از آنها منبعثشده است. و اما آن دسته از احکام که از انفعالات طبیعى، مثل رقت و حمیت و مانند آنها ناشى مىشوند، دلیلى وجود ندارد که شارع نیز با عقلا در آنها مشترک باشد. و از این روست که مىبینیم در بعضى موارد شارع طبق حکمت و مصلحتى خاص حکمى مىکند که با رقتبشرى ملائمتى ندارد; مانند حکم به اجراى حد نسبتبه مرد و زن زناکارى که آن زن شوهردار نیست; با وجود این که ممکن است کمال تراضى هم در کار بوده باشد. و یا مانند حکم شارع به حد زدن شاربالخمر; با وجود این که ممکن ستشراب نوشیدن وى به حدى نباشد که فعلا دچار مستى شده باشد. و یا حکم به قتل کافر و اسارت فرزندانش و از این قبیل.
نکته دوم: آنچه تاکنون بیان کردیم، درباره عدم استلزام حکم عقلى عملى نسبتبه حکم شرعى مولوى بود. و اما استلزام حکم عقل نظرى نسبتبه حکم شرعى مولوى، اجمالا به قرار ذیل است: (15) مصالح احکام شرعى مولوى، که ملاک و مناط احکام مزبور را تشکیل مىدهد، تحت قاعده معینى درج نمىگردد و لازم نیست که درست همان مصالح عمومى باشد که حفظ نظام و ابقاى نوع بر آن مبتنى است. بنابراین براى عقل، از آن لحاظ که عقل است، راهى به این مناطات و ملاکات نیست. البته اگر فرض شود که اتفاقا در موردى عقل به مصلحتخاصى راجع به حکمى دستیافت، به طورى که در نظر عقل آن مصلحت اقتضاى تام نسبتبه حکم مورد نظر داشته باشد، آیا عقل هم مطابق حکم شرع، حکمى خواهد داشتیا نه؟ تحقیق این است که مصلحت، اگرچه تام الاقتضا باشد، لکن غرض از واجب غیر از غرض از ایجاب است و چه بسا مواردى که واجب تامالاقتضا است، به نحوى که ترتب غرض بر واجب، متوقف بر امر دیگرى نیست، الا این که در خود ایجاب مفسدهاى است که نمىگذارد از مولاى حکیم چنین ایجابى صادر شود. در حقیقت، «ایجاب» به تحقق علت تامهاش محقق مىشود و علت تامه هم مرکب است از مقتضى موجود در واجب که داعى بر ایجاب است، و از عدم المانع از ایجاب. پس مجرد احراز مقتضى، کافى براى احراز مقتضاى فعلى نیست; بلکه با احراز مقتضى، مقتضا هم به نحو اقتضا ثابت و محرز مىشود که از آن به «ثبوت مقتضا به ثبوت مقتضى» تعبیر مىکنند و مراد از حکم اقتضایى در کلمات استاد علامه ما(قدسسره) هم همین است.
طرح یک اشکال و پاسخ آن
اشکال: آنچه گفته شد در بعث فعلىاى که به نحو قضیه خارجیه باشد، تمام است; اما در بعث کلى که به نحو قضیه حقیقیه است، مفسدهاى در جعل حکم کلى بر موضوع کلى مقدر، متصور نیست.
جواب: جعل حکم کلى نیز به انگیزه «جعل داعى» است، به طورى که اگر حکم واصل شود و موضوع آن هم فعلى گردد، حکم کلى فعلى خواهد گشت. بنابراین اگر فعلیتبعث، مستتبع مفسدهاى باشد، ناگزیر انشا به داعى جعل داعى معقول نیست; الا این که آن را مقید به مواردى سازیم که فعلیتش مفسدهزا نباشد. پس تدبر نما.
عدم امکان حکم مولوى در صورت احراز ملاک تام ایجاب
و اما اگر از باب اتفاق، هم مصلحت مقتضیه و هم عدم مفسده مانعه از بعث احراز شود، در این صورت بعضى گمان کردهاند که مىتوان حکم به ثبوت بعث و زجر مولوى کرد; نظر به این که احراز علت تامه، مستلزم احراز معلول است; لکن بنا بر آنچه قبلا بیان کردیم که حقیقتبعث و زجر مولوى، انشا به داعى جعل داعى است، در این صورت با علم به مصلحتى که مبتلا به مزاحم و مانعى نیست، عقلا تحصیل آن غرض و مصلحت واجب است. چه، ترک تحصیل غرض لزومى که مانعى از الزام بدان نیست، خروج از زى بندگى و ظلم بر مولى است. از طرف دیگر مىدانیم که نتیجه بعث و صلاحیت تحریک جز به لحاظ این نکته نیست که مخالفتبعث واصل، خروج از زى بندگى است و این هم ظلم است. در این صورت با تحقق داعى عقلى، جعل داعى دیگر از شارع لغو خواهد بود. و از این نظر انفکاک معلول از علت تامهاش لازم نمىآید. زیرا همان طور که مفسده مترتب بر بعث مانع شرعى از فعلیتبعث است، وجود داعى نیز مانع عقلى از فعلیتبعث است. اگرچه نسبتبه کسى که مانعى از فعلیتحکم در مورد وى وجود ندارد، جعل حکم کلى که به مرتبه فعلیت هم برسد در مورد وى اشکالى ندارد.
طرح یک اشکال و پاسخ آن
اشکال: بنابر این هیچگاه بعث و زجر ممکن نیست. زیرا بعث و زجر کاشف از مصلحت و مفسده ملزمه در متعلق حکم است. و با کشف مصلحت و مفسده ملزمه به نحو علیت تامه، معقول نیست که انشاء کاشف، داعویت و تحریک داشته باشد. و توهم این که مقام ما با مقام سابق فرق دارد، چون وصول علت فرع بر وصول معلول است و شیئى که ثبوتش متوقف بر ثبوت شىء دیگر باشد، معقول نیست که مانع از ثبوت آن شىء شود، با آنچه در محل خود در باب رابطه علم به علت و علم به معلول بیان کردیم، قابل دفع است. و مختصر آن، این که علم به علت هیچگاه علت علم به معلول نیست; کما این که علم به معلول هم، علت علم به علت نیست; بلکه بین این دو رابطه تلازم برقرار است، و این علم به ملازمه است که در ظرف علم به یکى از آن دو، علت علم به دیگرى خواهد بود. بنابراین مقام ما از قبیل وجود مانع مقارن با وجود ممنوع است، نه مترتب بر وجود ممنوع; تا این که استحالهاى در کار باشد.
پاسخ: اولا طبق فرض انشاء کاشف، بعث فعلى است و لذا کاشف از وجود علت تامه بعث است. بنابراین فرض مانعیت علت منکشفه، خلف است. زیرا فرض مانعیت آن، فرض عدم صلاحیتبعثبراى تحریک و دعوت است. پس ،از وجود بعث عدم آن لازم مىآید، که مستحیل است.
ثانیا: آنچه واقعا از بعثبعد از بعثیا جعل دو بعث در آن واحد، یا بعثبعد از وجود آنچه عقلا داعویت و تحریک دارد، مانع مىشود، این نیست که امکان فعلیت در خارج ندارد به امتناع غیرى (و بر اصل خبر، پوشیده نیست که امتناع غیرى با امکان ذاتى و وقوعى منافاتى ندارد); (16) بلکه مانع واقعا این است که با وجود داعى عقلى یا داعى مولوى، غرض از جعل داعى حاصل است و تحصیل حاصل هم محال. و اما اگر چنین داعى عقلى یا مولوى، وجود نداشته باشد، در این صورت مانعى از جعل داعى نیست، ولو این که به همین جعل داعى امرى متحقق شود که امکان داعویت داشته باشد; همچون غرضى که قهرا به بعث منکشف گردد، چه این امکان داعویت مانع از جعل داعى نیست.
اشکالى دیگر و پاسخ آن
اشکال: در این صورت باید جعل دو داعى متماثل در آن واحد مانعى نداشته باشد.
جواب: فرق استبین جعل داعى و تحقق داعى قهرا. زیرا انشاء به داعى جعل داعى براى این است که در مواردى که عبد منقاد است و مولى را نسبتبه نفس خویش تمکین مىکند، این داعى به فعلیتبرسد و فعلیت دو داعى با هم، در هنگام انقیاد، معقول نیست; به خلاف انشاء واحدى که قهرا ملازم با تحقق داعى دیگرى باشد. زیرا داعى دیگر، گرچه ممکن است داعویت و تحریک داشته باشد، لکن از جانب مولى جعل نشده است تا این که غرض از آن داعویت و تحریک باشد و از همراهى آن با داعى دیگر، لغو و محال لازم آید.
به این ترتیب فرق بین احراز مصلحت ملزمه از طریق بعث، و احراز آن از طریق غیر بعث، روشن مىشود. و این که مانع از جعل داعى مولوى، مورد دوم است نه اول. پس تدبر و تامل تام نما. در اینجا بحث درباره شق اول ملازمه، خاتمه مىپذیرد.
بحث درباره شق دوم ملازمه
و اما بحث درباره شق دوم، یعنى این قضیه که «آنچه مورد حکم شارع واقع مىشود عقل هم بدان حکم مىکند»، به نحو اختصار چنین است:
حکم شرعى فقط به نحو اجمال از مصالح و مفاسدى که در متعلقات احکام وجود دارد، پرده برمىگیرد و بنابراین براى عقل راهى براى حکم تفصیلى به حسن و قبح متعلقات احکام نیست. و اما حکم عقل به حسن و قبح به نحو اجمال، به طورى که این حکم عقلى در اقسام قضایاى مشهوره داخل گردد، دلیلى ندارد. چون مصالح و مفاسدى که مناط و ملاک احکام شرعیه مولویه را تشکیل مىدهد، لازم نیست از مصالح عمومیهاى باشد که موجب حفظ نظام و بقاى نوع مىگردد; کما این که احکام شرعیه از انفعالات طبیعى نفس انسان، چون رقت و حمیت و غیر آن، منبعث نمىگردد. و مىدانیم که جز این دو امر، ملاکى دیگر براى حسن و قبح عقلى نیست.
البته عقل حکم مىکند که احکام شرعى جز از مصالح و حکمتهایى که به مکلفین برمىگردد، منبعث نمىشود; لکن حکم به علت از باب احراز معلول، امرى است، و حکم به حسن و قبح عقلایى، امر دیگر.
آنچه در اینجا در باب استلزام بین حکم شرع و حکم عقل، اختیار کردیم، بعد از بیانى که از حسن و قبح گذشت و این که قضایاى حسن و قبح داخل در مشهورات است نه برهانیات و این که براى آن حقیقتى جز توافق آراء وجود ندارد، کلامى استبرهانى که از آن گریزى نیست; اگرچه خلاف ظاهر کلمات اصولیین و بلکه عدهاى از اهل معقول است، لکن آنچه باید متبع باشد، برهان است نه غیر آن.
اشکال و جواب
اشکال: مشهور در میان عدلیه این است که واجبات شرعیه الطافى در واجبات عقلیه، و مندوبات شرعیه هم الطافى در مندوبات عقلیهاند. بنابراین مىتوان فهمید که تکالیف شرعى همگى در مورد واجبات عقلى یا مندوبات عقلى است و مراد از ملازمه هم چیزى جز این امر نیست.
جواب: وجوب عقلى واقعا معنایى جز این ندارد که اگر عقل بر وجود مصلحت ملزمه فعل، واقف شود، به وجوب آن حکم مىکند. در نتیجه این که مىگوییم عقلا تحصیل این مصلحت وجوب دارد، یا از جهت اشتمال فعل استبر مصلحتى که موافق با غرض مولى است، چه این مصلحتبه بنده برگردد یا به مولى، و یا از جهت اشتمال فعل استبر نفس صلحتبدون لحاظ موافقت این مصلحتبا غرض مولوى. حال اگر مراد از وجوب، امر اول باشد، در این صورت ربطى به بحث ما ندارد. زیرا وجوب تحصیل چنین مصلحتى به خاطر این است که ترک مصلحت موافق با غرض مولوى لزومى، خروج از زى بندگى است; درست مانند مخالفتبا خود تکلیف مولوى. بنابراین ترک چنین مصلحتى به عنوان «ظلم» قبیح است، نه به عنوان ترک مصلحت ملزمه فى نفسها. و همین معناست که با «لطف» به معنى قرب به طاعت، مناسبت دارد. زیرا «بعث» مولى، در این صورت مقرب به موافقت غرض مولوى است.
و اگر مراد امر دوم باشد، در این صورت وجوب عقلى ناتمام است. زیرا قبلا دیدیم که مصالح واقعیه، اگرچه علل احکام مولوى را تشکیل مىدهند، لکن لازم نیست از سنخ مصالح عمومى باشند که آراء عقلا را بر مدح فاعل و ذم تارک فرا مىخواند.
وجوب عقلى به معنایى دیگر
آرى در مقام ما، وجوب عقلى به معنایى غیر از تحسین و تقبیح عقلایى وجود دارد. زیرا بعضى اعمال، از آنجا که در کمال نفس و صقالت جوهر آن براى تجلى معارف الهى که غایت همه غایات از خلقتخلق است، مؤثرند، ناگزیر عقل ضرورت آن را درمىیابد و بنابراین مراد از «لزوم عقلى»، «بعث» یا «تحسین و تقبیح» عقلایى نیست; بلکه ضرورت و لابدیت عقلى است. و البته واضح است که این معنى هم ربطى به بحث ما ندارد. و شاید تفسیرى که علامه سید داماد(ره) در مورد این قاعده معروف دارد، برگشتش به همان مطلبى باشد که عرضه داشتیم. چه آن که فرمودهاند قاعده «واجبات سمعى الطافى در واجبات عقلىاند» به ملاحظه آن است که اعمال بدنى و حالات جسدى موجب استعداد نفس براى فیض معارف ربوبى و علوم حقیقى، که واجبات عقلیهاند، خواهد شد. به این ترتیب واجبات سمعى، نفس را به واجبات عقلى نزدیک مىگرداند. و همین طور مندوبات سمعى نفس را به مندوبات عقلى نزدیک مىگرداند. وى در این بیان خود به این کلام خداوند متعال در حدیث قدسى استشهاد کرده است که «لایزال العبد یتقرب الى بالنوافل حتى احبه. فاذا احببته کنتسمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به».
این تمام آن چیزى است که نظر قاصر ما در باب استلزام میان حکم شرع و حکم عقل تعقیب کرده است.
نفى استلزام از طریقى دیگر
گاه براى نفى استلزام دلیل دیگرى اقامه مىشود. این دلیل مىگوید: استلزام مورد بحث، مبتنى بر تبعیت احکام شرعى از مصالح و مفاسدى است که در متعلق احکام وجود دارد; و حال آن که این قضیه مسلم نیست. چون در حسن تکلیف و حکم، همین بس که نفس حکم و تکلیف داراى مصلحتباشد و در نتیجه وجود حکم کاشف از وجود مصلحت در متعلق آن نیست، تا این که از واجبات عقلى باشد. براى اثبات این مطلب مىتوان به مواردى چند تمسک کرد; مانند اوامر امتحانى که در متعلقات آنها مصلحتى نیست و حتى ممکن است مفسده هم باشد. و نیز مانند اوامر تقیه که در وافقتبا مخالفین از اهل سنت مصلحتى وجود ندارد. و نیز مانند اوامر تعبدى که مصلحت در آنها مترتب بر آوردن متعلق به داعى امر است که در نتیجه ذات متعلق بىمصلحتخواهد بود.
پاسخ به طریق فوق
این دلیل ناتمام است. اما جواب از اصل مبناى ذکر شده، این است که حقیقتحکم، انشاء منبعث از ارادهاى حتمى یا غیر حتمى است که به انگیزه بعث و تحریک باشد. زیرا این انشاء است که استحقاق ثواب و عقاب بر اطاعت و عصیان آن مترتب گشته، نه انشاء به دواعى دیگر، مثل مسخره و ارشاد و تعجیز و غیر آن.
پس از معلوم شدن این مطلب مىگوییم اراده تشریعى که مراد از آن شوق اکیدى است که به فعل غیر تعلق گرفته و موجب جعل داعى نسبتبه فعل مىگردد چون فعل غیر به اختیار صادر مىگردد و تحصیل آن فعل هم بدون ایجاد داعى در وى ممکن نیست، چون تا داعى نباشد، شوقى هم که باید عضلات را به سوى فعل به حرکت درآورد در کار نخواهد بود، بنابراین معقول نیست که اراده تشریعى و نیز شوق، به فعلى تعلق یابند که از آن فایدهاى عاید جوهر ذات فاعل یا قوهاى از قواى وى نگردد. چون طبیعتشوق از طبایعى است که جز به آنچه با «مشتاق» مناسبت و ملائمت دارد، تعلق نمىیابد. و خود شوق هم از افعالى نیست که فى حد ذاتها، مصلحتدار باشد تا بتوان آن را به خاطر مصلحتى در خودش ایجاد کرد. بنابراین تعلق اراده به فعلى بدون وجود جهت مرجحى در فعل که موجب تعلق اراده گردد، ترجح بلامرجح است نه ترجیح بلا مرجح. و مفروض این است که جهت مرجحهاى هم در اراده خداوند تعالى شانه جز مصلحت و حکمت وجود ندارد.
و اما انشاء به داعى بعث و تحریک، چون از افعالى است که مىتواند مصلحت و مفسده داشته باشد، ممکن است که به خاطر مصلحتى در نفس همین انشاء ایجاد گردد. و از آنجا که دخل فعل خاصى که مقوم انشاء است، در مصلحت انشاء، امرى است، و مصلحت داشتن ذات فعل به نحوى که باعثبر انشاء به داعى بعثباشد، امر دیگرى است، در نتیجه برهانى که در اراده بیان کردیم، در اینجا جارى نیست; لکن به دلیل دیگرى در اینجا هم معقول نیست که انشاء برخاسته از مصلحتى نهفته در نفس انشاء، و نه در فعل متعلق بعث، باشد. زیرا غرضى که باعث و داعى بر انشاء مىشود، گاهى مقصود بالذات و بالاصاله است; به طورى که در وراى این غرض حاصل از انشاء، غرض دیگرى وجود ندارد; مانند انشاء به داعى ارشاد که به نفس همین انشاء، اظهار خیر و مصلحتى که عاید به مخاطب است، حاصل مىگردد، و دیگر حالت منتظرهاى وجود ندارد. و یا مانند انشاء به داعى تعجیز که با نفس انشاء خاص، عجز مخاطب را از متعلق اظهار مىنماید. و یا مانند انشاء به داعى مسخره که با همین انشاء، مصداق سخریه محقق مىشود. به خلاف انشاء به داعى جعل داعى; چون امکان داعویت و تحریک اگرچه غرضى است که به انشاء مزبور قائم است، لکن سنخ این غرض، غرض تبعى است که به عنوان وسیلهاى براى ایجاد فعلى دیگر مورد نظر است، و با عدم غرض در فعل غیر، محال است که این غرض تبعى را به عنوان وسیلهاى براى ایجاد و تحصیل آن غرض اصلى برگیریم. بنابراین بعثحقیقى و تحریک جدى نسبتبه فعل غیر، جز به لحاظ غرضى که در فعل موجود است که موجب قیام مولى نسبتبه ایجاد تسبیبى آن مىگردد، نخواهد بود. از اینجا معلوم مىشود احکام شرعى تابع اغراض مولوىاى هستند که جز مصالح و مفاسد قائم به متعلقات آنها چیزى نیست; ولو این که قائل شویم که در تکالیف شرعى، اراده تشریعى وجود ندارد; همان گونه که مفصلا در مبحث طلب و اراده بیان کردیم و در بحث «جعل طرق» هم به اشاره گذراندیم.
تا اینجا بحث درباره اصل مبناى مذکور بود که حکم مىتواند منبعث از مصلحتى در نفس حکم باشد، نه در متعلق آن. و اما مثالهایى که براى استشهاد ذکر شده بود:
درباره مثالهاى ذکر شده: اوامر امتحانى
درباره اوامر امتحانیه، باید این نکته را مد نظر داشت که امتحان و اختبار از ناحیه خداوند تعالى، با وجود این که به هیچ امرى جاهل نیست، تصویرش بدین گونه است که مراد از ظهور انقیاد عبد نسبتبه اوامر خداوند تعالى، که غرض از امر امتحانى است، ظهور علمى در مقام ذات نیست که مساوق با علم در مرتبه ذات است، بلکه مراد، ظهور مساوق با فعلیت و تحقق است که همان علم فعلى و به تعبیر دیگر، علم در حال ایجاد است. چون وجود هر شیئى در نظام وجود، از مراتب علم فعلى بارى تعالى است. زیرا وجود هر شیئى به لحاظ ارتباط بالعرض آن شىء با مبدا اعلى، همان نحوه حضور آن شىء است در نزد خدا. و در نتیجه هر موجودى هم علم است و هم معلوم; اما به دو اعتبار. و چنین علم فعلىاى که عین حضور و ربط و وجود است، مسبوق به عدم است و مساوق تحقق و ثبوت، و به سبق و لحوق زمانى هم متصف مىگردد; همان گونه که در مبحث مشتق بیان کردهایم، بنابراین حصول چنین علم فعلىاى مىتواند غرض از امر باشد. از طرف دیگر ظهور انقیاد در خارج، قابل براى امر به همین عنوان انقیاد نیست; اولا به خاطر عدم حصول غرض از امر امتحانى، چون عبد تا متوجه شود که فعل جدا از او طلب نشده و غرض فقط استعلام حال اوست، ولو به این که به مقدمات فعل مشغول شود، در این صورت دیگر ایجاد مقدمات نزد او مهم نخواهد بود. و در نتیجه غرضى که از امر امتحانى مد نظر بود، یعنى استکشاف این که او جدا نسبتبه ایجاد فعلى که به خاطر صعوبتش مورد امتحان واقع شده بود، منقاد است، حاصل نخواهد شد. و ثانیا انقیاد نسبتبه امرى، جز با احراز امر در نظر فاعل، معقول نیست، و حال اگر فرض کنیم که شخص مورد امتحان قطع پیدا کرده که در ایجاد فعل غرضى نیست، و لذا نسبتبه ذات فعل، حقیقتا امرى وجود ندارد، دیگر انقیاد نسبتبدان امر معقول نیست. پس ناگزیر امر امتحانى جز نسبتبه انشائى که فى حد ذاته ظهور در بعثحقیقى نسبتبه فعل دارد، امکان ندارد. و این انشاء خاص اگرچه همچون انشاء به داعى ارشاد نیست که غرض از آن به نفس حصول انشاء محقق شود، بلکه غرض از آن جز به تمهید عبد نسبتبه امتثال و حالت قیام وى نسبتبه آنچه بعث و تحریک مىداند، حاصل نمىگردد. لکن مثل بعثحقیقى هم نیست که غرض از آن حصول فعلى باشد که بعثبدان تعلق گرفته، بلکه غرض در این اوامر امتحانى این است که عبد نسبتبه امتثال، حالت «قیام به فعل» کسب نماید و انقیاد نسبتبه مولى را که بالقوه واجد است، به فعلیتبرساند; ولو به انجام دادن بعضى مقدمات نزدیک به فعل. پس به این بیان روشن مىشود که نسبتبه ذات فعلى که مشتمل بر غرضى نیست، حقیقتا بعثى هم وجود ندارد. چون مفروض آن است که امر براى امتحان است، نه تحریک جدى. و نسبتبه آنچه مشتمل بر غرض و هدف است، یعنى درآمدن عبد به حالت انقیاد نسبتبه مولى و به فعلیت رسیدن آنچه در وى از سعادت یا شقاوت بالقوه موجود است، امر کردن مانعى ندارد. چون لازمه آن عدم تبعیتحکم از مصلحت در متعلق نیست. لکن بعث و امر واقعى نسبتبه این گونه امور هم ممکن نیست; چون اولا بعد از ظهور انشاء در عثحقیقى، داعى در نظر مکلف، تام است و به دنبال آن عقل حکم به لزوم امتثال مىنماید و به این امر فرض مولوى، یعنى قیام عبد به حالت امتثال، تحقق مىیابد. و با فرض حصول غرض از بعث در نظر مکلف، دیگر بعث واقعى نسبتبه تحصیل انقیاد وجهى ندارد.
ثانیا انشاء به داعى جعل داعى واقعا نسبتبه انقیاد به غیر این عنوان انقیاد، محال است. زیرا از آنجا که بروز و انقداح داعى نسبتبه شیئى که عنوان مورد بعثش مجهول باشد، معقول نیست، پس جعل داعى هم معقول نیست. و از طرف دیگر دیدیم که بعث نسبتبه انقیاد، به همین عنوان «انقیاد»، مستلزم دو محذورى است که بیان کردیم.
اوامر تقیهاى
اما درباره اوامر تقیهاى گوییم: تقیه یا در امر استیا در فعل ماموربه. و به عبارت دیگر، گاهى خود امر از باب تقیه است و گاهى هم امر به تقیه (به فعل ماموربه) است. در مورد اول که تقیه در خود امر است، دیگر امرى به ذات وضوى خاص مثلا تعلق نگرفته، بلکه امرى استحقیقى نسبتبه فعلى دیگر به نحو توریه. و یا این که اصلا امر حقیقىاى در کار نیست; بلکه صرفا الفاظ بدون معنى یا با معناى انشائى را اراده کرده تا این که نفس مقدسش را از شر مخالفین حفظ نماید.
و اما در مورد دوم که امر به تقیه است، امر حقیقى است و منبعث از مصلحت نهفته در فعل، لکن نه بذاته، بلکه از این حیث که به آن، نفس مکلف یا عرض و مال او حفظ مىشود و بنابراین در هیچ یک از دو فرض لازم نمىآید که امر حقیقى منبعث از مصلحت در متعلق نباشد.
اوامر تعبدى
و اما اوامر تعبدیه; پس تحقیق در مطلب آن است که ذوات افعال تعبدى داراى مصالحى خاص است که به نفس این افعال قائمند، از باب قیام مقتضا به مقتضى. و شرایط، که از جمله آنها همین قصد قربت است، یا از مصححات فاعلیت فاعل است و یا از متممات قابلیت قابل. و بنابراین در مرحله اقتضا دخیل نیستند، وگرنه از اجزاء بودند نه از شرایط، بلکه در مرحله فعلیت مقتضى و فعلیتشوق به فعل (که خود ناشى از فایده قائم به فعل است) دخیل است. و همین طور هم بعثى که از شوق مزبور منبعث مىگردد. و از شوق به غرض اصلى شوقى تبعى تولد مىیابد متعلق به آنچه در فعلیت غرض دخیل است. و به همین گونه بعثى مقدمى از بعث اصیل زاییده مىشود که به امور دخیل در فعلیت مبعوث الیه به لحاظ فایدهاى که از آن انتظار مىرود، تعلق مىیابد. در نتیجه، این که فعلیت مصلحت منوط به قصد قربت است، موجب نمىگردد که امر به شیئى تعلق گرفته باشد که خالى از مصلحت است تا نتیجه بگیریم که حکم از مصلحت متعلقش منبعث نبوده است.
اشکالى بر استاد [محقق خراسانى]
و اما جوابى که استاد علامه ما (رفع الله مقامه) در فوائدش مطرح ساخته، که در تعبدیات امر به شیئى که خالى از حسن عقلى باشد تعلق نیافته، بلکه متعلق آن فى حد ذاته راجح است، بىاشکال نیست. زیرا اولا این طور نیست که تمام تعبدیات فى حد ذاته عقلا راجح باشند; گرچه بعضى از عبادات ذاتى، طورى هستند که بدون امر هم مىتوان عبادیت آنها را ثابت کرد، مانند نماز که مرکب از اجزائى است که همگى عقلا راجح هستند.
ثانیا امر به نماز، ناشى از رجحان ذاتى آن نیست، بلکه ناشى از مصلحتى است که بر آن مترتب مىشود. مثلا رکوع اگرچه تعظیم مولى است، و چون عدل در عبودیت و احسان به مولى است، حسن است، اما از حیث احسان به مولى، ماموربه نیست; بلکه از حیث این که موجب استکمال عبد و بازداشتن وى از منکر و فحشا مثلا مىگردد، متعلق امر واقع شده است. و طبق فرض، این مصلحتبر رکوعى که به داعى امر آورده شده، مترتب است. بنابراین صرف حسن رکوع ذاتا، دخلى به تبعیت امر متعلق به رکوع، از مصلحتى کامن در آن ندارد.
ثالثا امورى که بالذات راجحاند اگر به قصد عنوان راجح آورده نشوند، حسن و رجحانى نخواهند داشت. به این ترتیب اگر رکوع به عنوان تعظیم واقع نگردد، حسن نخواهد بود. و آوردن فعل به داعى امر متعلق به آن، موجب وقوع آن به عنوان تعظیم نخواهد بود. چه آن که قصد عنوان واقعى آن، سبب وقوع فعل به نحوى که معنون به آن عنوان باشد، نمىشود. و لذا اگر هم امر به رکوعى شود که ندانیم مقصود از آن تعظیم یا استهزاست و عبد آن رکوع را به قصد امر واقعى (على ما هو علیه) بیاورد، رکوع وى نه تعظیم واقع مىشود و نه استهزا. در جایى که شکى نیست که اگر به داعى امر آورده شود، اثر بر آن مترتب مىگردد. از اینجا مىتوان فهمید که رکوع ماموربه، از حیث عنوان تعظیم، ماموربه نبوده است. کما این که مىتوان فهمید که قصد عنوان تعظیم از طریق امر اجمالا هم غیر معقول است. و بنابراین اعتبار قصد امر براى تحقق آن عنوان حسن نیست.
به این ترتیب روشن شد که جواب صحیح به اشکال فوق همان است که بیان کردیم و بحث مفصلتر را باید در محل خودش جستجو کرد. و به این مقدار از کلام، از شکل تعلیقه خارج شدیم; لکن چون مساله «حسن و قبح» و «ملازمه» از معضلات است و استاد علامه ما (رفع الله مقامه) در این کتاب متعرض آن نشده، به کمترین مناسبتى مقام را شایسته تفصیل و اطناب یافتیم.
پىنوشتهاى مترجم:
×. مشخصات کتابشناختى مقاله چنین است: شیخ محمدحسین اصفهانى، نهایة الدرایة فى شرح الکفایة، ط. سنگى. بىنام و نشان، ص124-135.
1. در تعریف عقل عملى و عقل نظرى، اختلافات فاحشى بین کلمات حکما وجود دارد. این اختلافات، جز در چند مورد، همگى به لفظ و کیفیت تعریف برمىگردد و لذا از نزاعى معنوى و واقعى حکایت نمىکند. در مقالهاى مبسوط، آراء مختلف درباره این دو اصطلاح را گرد آورده و بررسى کردهام که در مکتوبات نهایى همین مجموعه خواهد آمد. عمدهترین فایده این بررسى، زدودن ابهام از چهره این دو اصطلاح و برحذر بودن از خطاهایى است که بسیارى در مقام کاربرد این دو اصطلاح دچار آن شدهاند.
2. در بحث تجرى، بعد از بیان این نکته که تجرى هتک بر مولى و ظلم است و ظلم هم قبیح است، فرمودهاند: این حکم عقلى از همان احکام عقلیهاى است که داخل در قضایاى مشهورهاند و در کتابهاى منطق در باب صناعات خمس مورد بحث واقع مىگردد. امثال این قضایا از امورى است که به لحاظ مصالح عمومى و حفظ نظام و بقاى نوع، آراء همه عقلا بر آن متفق است. و اما این که قضیه «حسن عدل و قبح ظلم» به معناى استحقاق مدح و ذم، از قضایاى برهانیه نیست، وجهش آن است که مواد برهانیات منحصر در ضروریات ششگانه است: یا از اولیات است; همچون «کل بزرگتر از جزء است»، یا «نفى و اثبات در مورد واحد قابل جمع نیستند».
و یا از حسیات است; چه به حواس ظاهرى که اصطلاحا آنها را مشاهدات مىخوانند; همچون «این جسم سفید است»، یا «این شىء شیرین است»; و چه به حواس باطنى که آن را وجدانیات مىخوانند و اینها امورى هستند که بنفسها حاضر براى نفس هستند; مثل حکم به این که براى ما صفاتى مثل علم و شوق و شجاعت و غیره وجود دارد.
و یا از فطریات است; یعنى قضایایى که «قیاساتها معها»; همچون «چهار زوج است». چون چهار قابل تقسیم به دو قسمت متساوى است و هر منقسم به دو قسمت متساوى زوج است.
و یا از تجربیات است. و تجربیات قضایایى است که از تکرر مشاهده حاصل مىگردد; مثل حکم به این که «سقمونیا مسهل است».
و یا از متواترات است; مثل حکم به وجود مکه به جهت اخبار عدهاى که بناى آنها بر کذب عادتا نیست. و یا از حدسیاتى است که موجب یقیناند; مثل حکم به این که نور ماه انعکاس نور خورشید است.
و واضح است که استحقاق مدح و ذم نسبتبه عدل و ظلم از اولیات نیست; به طورى که قصد طرفین در حکم بر ثبوت نسبت کافى باشد; وگرنه چگونه ممکن است که در ثبوت این نسبتبین عقلا اختلاف باشد. و همانگونه که واضح است از حسیات به هیچ یک از دو معناى آن نیست; چون استحقاق از امور قابل مشاهده نیست و خود هم از امور نفسانیهاى نیست که بنفسها حاضر براى نفسند. و همین طور از فطریات هم نیست; چون همراه آن قیاسى نیست که مثبت نسبت مذکور باشد. و اما این که قضیه استحقاق از تجربیات و متواترات و حدسیات نیست، در غایت وضوح است. به این ترتیب ثابتشد که امثال این قضایا در زمره قضایاى برهانیه داخل نیست.
3. به دست آوردن راى حکماى اسلامى در باب ماهیت قضایاى اخلاقى، اعم از حسن و قبح و باید و نباید، کار دشوارى است. گرچه محقق اصفهانى (قده) در فهم خویش از کلمات حکما تردیدى روا نمىدارد و معتقد مىشود که حکیمان مسلمان، قضایاى حسن و قبح را از مشهورات مىدانند که اساس آنها بنائات عقلائیه و تطابق آراء آنان است، ولى حقیقت مطلب چیز دیگرى است و مساله به این سهولت نیست.
حکیمان متضلعى چون ملاعبدالرزاق لاهیجى و مولى هادى سبزوارى مدعى شدهاند که حکماى اسلامى این قضایا را صرفا از مشهورات نمىدانند و پارهاى از آنها را جزء ضروریات مىشمرند; مثل «حسن عدل» و «قبح ظلم» .
راقم این سطور در تحقیق مستقلى که در آراء حکیمان مسلمان انجام داده، به این نتیجه رسیده که حق، نظر سومى است و آنچه محقق اصفهانى و محقق لاهیجى و حکیم سبزوارى فرمودهاند، هر یک بر پایهاى از حقیقت مشتمل است و باقى آن را فرو هشتهاند. تفصیل این راه سوم و نقد دو طریق دیگر را در مکتوب دیگرى آوردهام.
4. نظریهاى که محقق اصفهانى (قد) در متن بالا پرورده، از جهاتى قابل تامل و قابل خدشه است:
اول آن که در کلام ایشان «حسن و قبح» گاهى معادل «مدح و ذم» آمده است و گاهى معادل «صحت مدح و ذم» و گاهى «استحقاق مدح و ذم». در حالى که به نظر نمىرسد این سه تعبیر معادل هم باشند. زیرا «مدح و ذم» فعل عقلاست و بنابراین تابع اختیار و اراده و بنائات آنها. ولى «استحقاق مدح و ذم» مساله دیگرى است. چه بسا ادعا شود که این استحقاق یک واقعیت عینى است; لذا چنین استحقاقى وجود دارد، چه «مدح و ذمى» به طور بالفعل در خارج تحقق پیدا بکند و چه تحقق پیدا نکند. البته مساله چندان سهل نیست. قبلا به این مساله اشاره کرده بودیم که «استحقاق» نیاز به تحلیل دارد; ممکن است کسى آن را به امور بنائى برگرداند و ممکن استبتوان آن را به استعدادهاى واقعى و تکوینى برگرداند و به نظر مىرسد که دومى صحیحتر است. در هر حال، این که محقق اصفهانى به ضرس قاطع ادعا مىکند که حسن و قبح به بنائات عقلا برمىگردد و نفسالامرى جز این بنائات ندارد، بنا بر تفسیر «مدح و ذم» درست است، نه تفسیر «استحقاق مدح و ذم». و دست کم بنابر تفسیر دوم چندان روشن نیست و باید دید چه معناى معقول و موجهى از «استحقاق» مىتوان به دست داد.
دوم، اصل این سخن که حسن و قبح به معناى صحت مدح و ذم یا استحقاق مدح و ذم باشد، نیاز به تامل فراوان دارد، و سخنى است که چندان با ارتکاز موافق درنمىآید. محقق اصفهانى (قده) به تبع کثیرى از کاوشگران مسائل اخلاقى مدعى مىشود که نزاع در حسن و قبح عقلى، بر سر این معنا از حسن و قبح است. و عمدتا مراد نزاعى است که بین اشاعره و معتزله (و امامیه) در جریان بوده است. شاید هم نزاع واقعا همین طور بوده است، چنانکه از مکتوبات کلامى قدما برمىآید; ولى مساله عمده در فلسفه اخلاق دقیقا تحلیل همین معناى حسن و قبح است و گمان نمىکنم نزاع اشاعره و معتزله در این بحث چندان مدخلیتى داشته باشد. به عبارت دیگر، ما اول باید خود مساله حسن و قبح را مورد کاوش قرار دهیم و ببینیم پدیدهاى که حسن و قبح نامیده مىشود، اصلا آیا وجود خارجى دارد یا اعتبارى است، و در هر صورت چه خواص و اوصافى دارد; و سپس بپرسیم حسن و قبح به معناى استحقاق مدح و ذم، چگونه وصفى است: آیا واقعى استیا به بناى عقلاست. به نظر مىرسد این نوعى انحراف از بحث و فرار از نقطه اصلى است که ما به جاى تحقیق در ماهیتحسن و قبح، معنایى از حسن و قبح (صحت مدح و ذم) را بگیریم و بحث کنیم که آیا این معنا واقعى استیا بنائى. چون کاملا ممکن است که اصلا حسن و قبح عندالتحلیل، صحت مدح و ذم نباشد; و لذا یافتن خواص و اوصاف «صحت مدح و ذم» هیچ کمکى به فهم اوصاف و خواص حسن و قبح نکند.
ملخص اشکال ما این است که گیریم تمام مقدمات برهان محقق اصفهانى تمام باشد، نتیجهاى که از آن عاید مىشود جز این نیست که عقلا، ضرورتا، بنا را بر مدح پارهاى از افعال و ذم پارهاى دیگر مىگذارند. و این ثابت نمىکند که حسن و قبحى که بر افعال حمل مىشود (و شاید بر اشیاء هم) واقعیتش همین مدحها و ذمها باشد. پس به تحلیل دیگرى نیاز داریم تا این نکته را ثابت کند، و به نظر نمىرسد چنین نکتهاى وجود داشته باشد.
سوم، اشکال دیگرى که به برهان محقق اصفهانى (قده) وارد است، این که مقدمات برهان ایشان، بر فرض صحت، نتیجه مذکور را ثابت نمىکند. شکل برهان ایشان چنین است:
1) هر انسانى خودش و کمال خودش را دوست دارد.
2) در نتیجه، هر فعلى که به کمال وى کمک کند، محبوب اوست.
3) انتظام جامعه به انسان کمک مىکند تا به کمال مطلوب ممکن برسد.
4) عدل به انتظام جامعه کمک مىکند و ظلم به عدم انتظام.
5) بنابراین انسانهاى عاقل عدل را دوست دارند و از ظلم متنفرند.
نتیجه: 6) انسانهاى عاقل، بماهم عاقل، بنا را بر مدح عدل و ذم ظلم مىگذارند تا عدل در جامعه رواج یابد و از ظلم اجتناب گردد.
محقق اصفهانى مصر است که تنها دو عنوان عدل و ظلم، موضوع حسن و قبح را تشکیل مىدهند و هر حسن و قبیح دیگرى بازگشتش به این دو است.
حال اشکال این است که بنا بر مقدمات فوق، آنچه اولا و بالذات محبوب است و باید مورد بناى بر مدح باشد، همانا «ایجاد کمال مطلوب» است و به تبع آن انتظام جامعه و عدل که منجر به آن مىشود، محبوب مىگردد و مورد بناى بر مدح. پس حسن بالذات، خصوص «ایجاد کمال مطلوب» است و بقیه، تحت آن مندرج مىشوند. پس آن همه اصرار که محقق اصفهانى بر ذاتى بودن حسن و قبح براى دو عنوان عدل و ظلم دارد، نابجاست.
ولى از این مهمتر نکته دیگرى است که به اشکال ما اهمیتبیشترى مىبخشد: تصویرى که محقق اصفهانى (قده) از حسن و قبح ارائه کردهاند، آن را محدود به حیطه انتظام جامعه مىکند. بنابراین در وادى جامعه انسانى و انتظام آن، حسن و قبح قابل طرح نیست. از همین روى محقق اصفهانى قاعده «وجوب دفع ضرر محتمل اخروى» را به عنوان یک قاعده عقلى نفى مىکند. به نظر ایشان چون مرجع این «وجوب»ها به حسن و قبح است، طبعا حسن و قبح در جایى تصویر مىشود که مساله به انتظام جامعه مربوط باشد. ضرر محتمل اخروى ربطى به جامعه انسانى و انتظام آن ندارد تا موضوع براى بناى عقلا قرار گیرد. لذا ایشان در نهایة الدرایة صراحتا «وجوب دفع ضرر محتمل اخروى» را عقلى نمىداند.
در حالى که طبق اشکال ما، آنچه اولا و بالذات متعلق بناى عقلا قرار مىگیرد ایجاد کمال مطلوب است، نه مساله انتظام و دوام جامعه. و «ایجاد کمال مطلوب» همانگونه که در کمالهاى دنیوى و جمعى و انتظام جوامع مصداق پیدا مىکند، در امور اخروى هم مصداق مىیابد و لذا کاملا معقول است که مورد بناى عقلایى باشد. بنابر این تصویر، «وجوب دفع ضرر محتمل اخروى» به صورت یک قاعده عقلى طرح شود; به طورى که اشکال محقق اصفهانى بر آن وارد نباشد. ممکن استبه گفته ما اشکال شود که مطلوبهاى انسان تا به حد جامعه و انتظام آن نرسد، مورد بناهاى عقلایى قرار نمىگیرد. به عبارت دیگر، «بناى عقلایى» همچون نوعى تعهد میان عقلا، نیازمند به ظرف جامعه و مربوط به انتظام آن است و بنابراین صرف کمال مطلوب بودن شیئى نمىتواند آن را متعلق بناى عقلایى قرار دهد.
پاسخ این است که بناهاى عقلایى در مساله ما، هیچ توقفى بر جامعه ندارد. مراد از این بناها، نوعى سلوک قانونمند شخص است. درست مثل این که شخصى تصمیم بگیرد از این به بعد به نحو خاصى رفتار کند. این تصمیم نیازى به جامعه و حیات جمعى ندارد و شخص به تنهایى مىتواند با آن درگیر شود. بناى عقلایى در اینجا لزوما به معناى تعهد بین اطراف نیست که دو یا چند نفر در آن شرکت کنند و هر کس در مقابل دیگرى متعهد به چیزى شود.
5. عبارتهاى فوق به روشنى نشان مىدهد که محقق اصفهانى اصل این کبراى منطقى را صحیح مىداند که یک قضیه مىتواند هم داخل در یقینیات باشد و هم داخل در مشهورات; منتها مشکل ایشان در باب حسن و قبح عقلى، چیز دیگرى است. به علاوه، روشن مىشود که ایشان وقوف تام به سخنان حکیم لاهیجى و حکیم سبزوارى داشته است. یکى از دانشوران معاصر بعد از این که نظریه محقق اصفهانى را مورد انتقاد قرار داده، چنین نوشته است:
«بعضى از بزرگان و پیشروان اندیشه فقه و اصول که مهارت در اصول و نظارت در فلسفه دارد (آیتالله فقید حاج شیخ محمد حسین اصفهانى صاحب حاشیه بر کفایةالاصول) و بسیارى از پیروان معاصر از همین نقطهنظر که گاهى فلاسفه و متکلمین فیلسوف احکام و قضایاى مورد بحث را از مشهورات ذکر کردهاند و آنها را در زمره مقدمات و مبادى قیاس و جدل به حساب آوردهاند، بدون بررسى کافى در ریشه منطقى این مطلب در دام یک اشتباه بزرگ افتاده و تصور کردهاند که این قضایا را فلسفه از اعتبارات عقلائیه مىداند و از لیست معقولات و ضرورات اولیه بیرون رانده است. و شاید علت این اشتباه نابخشودنى این است که تنها نظر به جهت مصلحت و مفسده این قضایا افکنده و تصور کردهاند هر قضیهاى که به علت مصلحت و مفسدت عامه از مقبولات و مشهورات شد دیگر ممکن نیست از ضرورات و معقولات اولیه به شمار آید. غافل از اینکه ضرورات و معقولات اولیه مانع از این نیست که احیانا در جهت مصلحت و مفسدت عامه قرار گرفته و از این جهت میان عموم مردم هم کسب شهرتى نماید». (کاوشهاى عقلى عملى، ص229).
با تامل در کلمات محقق اصفهانى بخوبى روشن مىشود که این محقق بزرگ از این نکته غافل نبوده است که گاهى اولیات هم از حیث عمومیت قبول قضایاى مشهوره مندرج مىگردد و اصلا جاى بسى تعجب است که احتمال دهیم حکیم و متتبعى چنین موشکاف از این نکته غفلت کرده باشد. مضافا اینکه با اندک مراجعه به متن بالا صحت این امر روشن مىشد. زیرا خود آن بزرگوار مىفرماید: «و اما اینکه قضیه واحده مىتواند هم در ضروریات و هم در مشهورات داخل باشد، کلام صحیحى است، اما نه این موضوع». و صراحت این کلام در مطلوب اظهر من الشمس است.
6. کلمات محقق سبزوارى را در مکتوب دیگرى آوردهام.
7. مراد از استحقاق مذکور، استعداد مادى افعال استبراى قبول صور عذاب در آخرت. زیرا اگر گفتیم عقاب از لوازم اعمال و توابع ملکات رذیلهاى است که از قبایح متکرره حاصل مىگردد، در نتیجه، عمل ماده مستعدى براى قبول صور عذاب در نشئه آخرت خواهد بود. و معناى استحقاق نیز در اینجا، همان استعداد مادى اعمال دنیوى براى قبول صور اخرویه خواهد بود. محقق اصفهانى (قده) در حاشیه گرانقدر خود بر کفایةالاصول به این معنا تصریح مىکند. (ر.ک: نهایةالدرایة، ج2، ص173).
8. اشکال محقق اصفهانى (قده) گرچه وارد است، ولى حق این است که نظریه محقق خراسانى به نحوى قابل اصلاح است که خالى از اشکال مذکور باشد. همان طور که از کلام متن پیداست، محور اشکال تعبیر «عقل» است، و این که قوه عاقله شانى جز ادراک ندارد. ولى با اندک تاملى روشن مىشود که هیچ نیازى نیست که حسن و قبح و باید و نباید اخلاقى را به قوه عاقله، به این معنا، نسبت دهیم. مىتوانیم بگوییم در انسان مرتبهاى از نفس وجود دارد که این حسن و قبحها و این باید و نبایدها به آن مستند است و این مرتبه غیر از قوه خیال و حس و شهوت و غضب اوست; مرتبهاى که مىتوان از آن به «من علوى» تعبیر کرد. اطلاق «عقل» بر چنین مرتبهاى از نفس، شایع است. در روایتى در اصول کافى آمده است که خداوند عقل را مخاطب قرار مىدهد و مىفرماید: «اقبل فاقبل ثم قال ادبر فادبر». این عقل طبعا باید عقلى باشد که قبول امر مىکند و اطاعت و امتثال در آن معنا دارد. در حالى که «عقل»، به معناى مصطلح فلسفه نظرى، کما این که بعث و زجر ندارد، اطاعت امر و امتثال، آن هم نسبتبه وى، بىمعناست.
به این ترتیب روشن مىشود که اشکال محقق اصفهانى (قده) در اصل قابل دفع است.
9. مصنف در بحث تجرى چنین فرمودند: «اما این که مىگویند حسن عدل و قبح ظلم ذاتى است، مراد از ذاتى، ذاتى مصطلح در کلیات خمس نیست. زیرا واضح است که استحقاق مدح و ذم، جنس و فصل براى عدل و ظلم نیست. و نیز مراد از ذاتى، اصطلاح رایجباب برهان نیست. چون ذاتى باب برهان به معناى امرى است که از شىء، فى حد نفسها، بدون ملاحظه اشیاء خارج از ذات وى انتزاع مىگردد; همچون امکان نسبتبه انسان مثلا; وگرنه لازم مىآمد که انسان، فى حد ذاته، واجب یا ممتنع باشد. و واضح است که این معناى از ذاتى نیز در مورد استحقاق مدح و ذم صادق نیست. زیرا سلب مال غیر مثلا نوعى خاص از تصرف است که تنها به لحاظ کراهت مالک که امرى استخارج از ذات فعل مىتواند منشا انتزاع براى عنوان غصب قرار گیرد. و به لحاظ ترتب اختلال نظام بر نوع این فعل که خود امرى استخارج از ذات فعل «مخل بودن به نظام» انتزاع مىگردد. به این ترتیب چگونه مىتوان گفت استحقاق ذمى که متفرع بر غصب بودن فعل و مخل بودن آن به نظام است از ذات تصرف در مال غیر انتزاع گشته است. بلکه مراد از ذاتى بودن حسن و قبح آن است که دو حکم مذکور عرض ذاتى هستند; به این معنا که عدل، بماهو عدل، و ظلم، بماهو ظلم، موضوع استحقاق مدح و ذمند، نه به لحاظ اندراجشان تحت عنوانى دیگر...» (نهایة الدرایة، ج2، ص8).
10. باید توجه داشتبرحسب برهانى که خواهد آمد، عنوان «ملازمه بین حکم عقل و حکم شرع» عنوانى مسامحى خواهد بود. زیرا این طور نیست که حکم عقل به حسن و قبح شیئى باشد و حکم شرع شیئى دیگر که با آن ملازمه دارد; بلکه در واقع ثبوت حسن و قبح عقلى نفس ثبوت حکم شرع، بماهو عاقل، است. به این ترتیب بین این دو، عینیتبرقرار است نه تلازم. مرحوم شیخ محمدرضا مظفر که از شاگردان مصنف محقق است در کتاب درسى خویش، اصول الفقه، به این نکته اشاره کرده است. (ج1، ص238).
11. مراد، انشا بعثیا زجر به انگیزه ایجاد داعى در مخاطب است. عناوین و قیودى که در این تعبیر آمده است، حساب شده و براساس مبانىاى است که در محل خود مورد بحث و استدلال واقع شدهاند.
انشاء در مقابل اخبار است; همچون انشائى که در امر و نهى مثل «برو» و «نرو» صورت مىگیرد و همچون انشائى که در هنگام خرید منزل از طرف بایع محقق مىشود: «خانه را به شما فروختم به فلان مبلغ». این که حقیقت انشاء چیست و فارق آن با اخبار کدام است، خود از معضلات علم اصول و مباحث تحلیلى الفاظ است. در تعلیقه خود اجمالا به سه نظر عمده در باب انشاء اشاره کردیم.
انشاء، چنانکه در تحلیل آن روشن شده، تلازمى با جد به معنا و مضمون آن ندارد. کسى که به شوخى به دیگرى مىگوید «برو»، انشاء بعثبه رفتن کرده است و فقط «جد» به مضمون آن ندارد و انگیزه او در انشاء کردن، هزل و تمسخر است نه بعث.
نکتهاى که باید به آن توجه داشت و محقق اصفهانى در حاشیه کفایة خویش، مکرر به آن تذکر مىدهد، این است که انشاء، چون اخبار، فعلى از افعال متکلم است و لذا ناگزیر بدون انگیزه و داعى، قابل تحقق در خارج نیست. و همین انگیزه و داعى بر انشاء است که به فعل خاص منشئ (یعنى انشاء) عنوان مخصوصى مىبخشد. اگر انشاء بعثبه انگیزه بعث مخاطب باشد، انشاء او مصداق «بعث» مىشود. و اگر انشاء بعثبه انگیزه تمسخر باشد، این انشاء مصداق تمسخر قرار مىگیرد و اگر انشاء بعثبه داعى ارشاد باشد مصداق «ارشاد» و به همین ترتیب.
این تحقیقى است که اساس بسیارى از موشکافیهاى محقق اصفهانى (قده) را تشکیل مىدهد. و البته زوایاى مختلف آن هنوز نیازمند تحقیق و بررسى است. مثلا ایشان «ارشاد» را نوعى «انشاء به داعى ارشاد» مىداند; در حالى که این کاملا قابل بحث جدى است که آیا اوامر ارشادى واقعا متضمن الزام نیستند؟ برخى از اصولیون، طرف مقابل این سخن را گرفتهاند و اصلا ارشاد را اخبار مىدانند نه انشاء. و بنابراین با اصل سخن محقق اصفهانى مخالفند که ارشاد را نوعى انشاء به انگیزه خاص مىداند.
از نکاتى که در تحقیق محقق اصفهانى به صورت برجستهاى مطرح شده و شایسته آن هم بوده است، این است که میان «بعث» و «زجر» و «ارشاد» و «تمسخر» و... و «انشاء» آنها فرق است و این نکتهاى است ظریف که بسیارى از فهم آن قاصرند. «انشاء بعث» غیر از «بعث» بالحمل الشایع است و انشاء بعثبراى این که مصداق بعثبالحمل الشایع قرار گیرد، باید به انگیزه خاص باشد (یعنى همان بعث و تحریک). و همین طور راجع به «ارشاد» بالحمل الشایع و «انشاء ارشاد».
فیلسوفان تحلیلى غرب، به انگیزههاى خاص خودشان، به تحلیل ماهیت فعلهاى متکلم کشانده شدهاند، و آثار Austin و J. seurl در این بحث از آثار کلاسیک محسوب مىشود. در کتاب معروف خویش، فعل گفتارى، (Speech act) به بحث مستوفایى از ماهیت فعل گفتارى پرداخته، که بین تحقیقات وى و آثار اصولیان ما رابتبسیارى وجود دارد. در عین حال، در پارهاى از تحلیلها، اختلافات اساسى هم وجود دارد. تحلیل سرل از «الزام» و «بعث» و همین طور «اخبار»، نظیر تحلیل اوست از ماهیت «تملیک» و «بیع» و «شراء». در حالى که محقق اصفهانى و شاید بسیارى از اصولیان محقق، بین این دو باب فرق گذاشتهاند. روشن ساختن این اختلاف نیاز به مقدماتى دارد که در این تعلیقات مجالى براى آن نیست. تفصیل این بحث را در کتاب فعل گفتارى، که در تقریر و شرح و نقد نظریه فعل گفتارى سرل نگاشتهام، آوردهام که امیدوارم در آیندهاى نه چندان دور در دسترس خوانندگان قرار گیرد.
12. اشاره به برهانى است که در امتناع تعلق دو وجوب یا یک وجوب و یک حرمتبه فعل واحد به عنوان واحد اقامه نمودهاند. این برهان در انتهاى کلمات محقق اصفهانى، که در تعلیقه آتى خواهیم آورد، مطرح شده است.
13. محقق اصفهانى در مواضع مختلفى از کتاب نهایةالدرایة به تشریح این مطلب پرداختهاند، از جمله در اوایل بحث «مقدمه واجب» فرمودهاند:
«پوشیده نماند که تماثل و تضاد، از احوال و اوصاف خارجیه موجودات خارجیه است; چنانکه در محل خود ثابتشده است. و واضح است که فعل به لحاظ «موجودى خارجى»، یعنى بعد از آنکه مصداق عنوان وجود واقع گردید، هیچ گاه به وصف «وجوب» متصف نمىگردد، چون در این ظرف بىشک، وجوب ساقط مىگردد; بلکه از آن لحاظ که وجودى عنوانى براى مطابق و معنون خارجى است مورد تعلق وجوب قرار مىگیرد. مضافا این که وجوب و حرمت از اعتبارات عقلائیه است، نه از مقولاتى که داراى نحوهاى وجود در خارج هستند. به این ترتیب ثابتشد که نه عارض (یعنى وجوب و حرمت) از احوال خارجیه است و نه معروض (یعنى فعل) از امور عینیه.
و اگر مراد از ایجاب و تحریم، اراده و کراهتباشد، در این صورت اگرچه این دو از اوصاف خارجیه و مقولات حقیقیه هستند، لکن امتناع اجتماع آنها یا به لحاظ قیامشان به نفس است و یا به لحاظ قیامشان به فعلى که بدان تعلق یافتهاند. اگر مراد، امتناع اجتماع باشد به لحاظ قیامشان به نفس، در جواب گوییم که موضوع تماثل و تضاد، جسم و جسمانى است; یعنى واحد بالعدد نه مثل نفسى که از بسائط مجرده است; چون نفس همچون جسم نیست که سفیدى به یک جزء آن قائم شود و سیاهى به جزء دیگر و لذا تردیدى نیست که دو اراده یا اراده و کراهت نسبتبه دو فعل در نفس، قابل اجتماع است. بنابراین روشن مىشود که اگر مانعى در کار باشد باید از لحاظ تعلق به فعل باشد نه از حیث قیام به موضوع نفس. زیرا نفس به خاطر تجرد و بساطتش قابل براى قیام اراده و کراهتهاى متعدد در زمان واحد است.
و اما اگر مراد، امتناع اجتماع اراده و کراهتیا دو اراده به لحاظ تعلقشان به فعل واحد باشد، گوییم همان طور که سابقا اشاره شد آنچه محال است قیام متماثلین یا متضادین موجود خارجى است و از آنجا که متعلق وجوب و حرمت، فعل خارجى نیست (چون فعل خارجى مسقط طلب است) پس تماثل و تضادى هم در ناحیه متعلق روى نخواهد داد. مضافا این که موضوع اراده و کراهت و سایر کیفیات نفسانیه، نفس است و معقول نیست که به شىء دیگرى جز نفس قائم باشد. و صرف تعلقشان به وجود طبیعت (فعل) به نحو عنوانیت، مستلزم محالى نیست; چون در این مرتبه از تعلق، فعل وجود خارجى نداد و لذا نمىتوان تردید کرد که وجود طبیعت فعل در زمانهاى مختلف و اشخاص متعدد، ارادات و کراهات متعدد مىپذیرد. پس مىتوان فهمید که وجود طبیعت، بماهى، قابل براى عروض ارادات و کراهات متفاوت است. و اگر مراد این باشد که فعل در مرتبه تعلق اراده بدان در نفس، قابل براى تعلق اراده دیگرى نیست، چرا که تشخص اراده به مراد است، مثل تشخیص علم به معلوم، در این صورت کبرى تام است، لکن درج مقام ما تحت این کبرى از باب لزوم ما لایلزم است; چون غرض از تعدد اراده و یا کراهتبه دو بار اراده عنوان ماهیت صلوة یا یک بار اراده و بار دیگر کراهت داشتن حاصل مىگردد و احتیاجى نیست که در همان مرتبه تعلق اراده اول ارادهاى دیگر به فعل تعلق گیرد. چون بحث در مقام دو امکان تعلق در وجوب استبه فعل واحد، به هر گونه تعلق که تصور شود.
تحقیق در مساله آن است که امتناع اجتماع دو اراده یا اراده و کراهتبمناط امتناع اجتماع متماثلین یا متضادین نیست، چنانکه در میان اهل فن مشهور شده است، بل به خاطر آن است که اراده علتحرکتبه سوى مراد است. در این صورت اگر غرضى که داعى بر اراده است، واحد باشد، اثبات دو اراده از آن در حد صدور دو معلول از علت واحد خواهد بود و محال بودن آن آشکار است. و اگر غرض متعدد باشد، لازم مىآید که صدور حرکت در خارج از دو علت مستقل حاصل گردد و این هم محال است. اگر اشکال شود که این برهان در اراده تکوینى صحیح است، اما در اراده تشریعى جارى نیست، در جواب گوییم بین اراده تکوینى و اراده تشریعى فرقى نیست، مگر از این حیث که اولى علت تامه براى حرکتبه سوى مقصود است و دومى علت ناقصه; و لازمه آن، تاثیر در حرکت استبه انضمام اراده مکلف. پس به هر حال لازم مىآید که واحد از کثیر صادر شود.
از همین برهان مىتوان پى برد که ایجاب به معناى بعث و تحریک هم همین گونه است. چون بعثبراى جعل داعى است و واضح است که جعل داعى امکانى یا وجود وحدت مدعو الیه قابل براى تعدد نیست; چون لازمهاش آن است که اگر مکلف انقیاد و تمکین نمود داعى امکانى از حد قوه به فعلیت رسد و لازمهاش صدور واحد از دو اراده و داعى مستقل خواهد بود که محال بودن آن آشکار است». (پایان کلام محقق اصفهانى).
در مبحث اجتماع امر و نهى (ج1، ص270) نیز همین بحث را با تقریب مفصلترى طرح مىنمایند که البته در اینجا دیگر مجالى براى آوردن آن نیست. تذکر این نکته هم لازم است که این بحث احتیاج به مقدمات دیگرى دارد; از جمله این که اراده و کراهتیا بعث و زجر به فعل خارجى تعلق نمىگیرد، بل نفس طبیعت مورد اراده و کراهت است و این خود از معضلات علم اصول است که واقعا متعلق اراده و کراهتیا بعث و زجر چیست. محقق اصفهانى و اصولیان دیگر این مبحث را به طور مفصل طرح کردهاند و هر کدام به شکلى پاسخ به آن گفتهاند، لکن غالبا در این شک ندارند که وجود خارجى هیچ گاه مورد طلب یا اراده و کراهت نیست. براى تحقیق نظر محقق اصفهانى مىتوان به مبحث تعلق امر به طبیعتیا فرد، در حاشیه کفایه (ج1، ص248-252) و نیز به بحثحسن و قبح (ج2، ص216-216) مراجعه نمود.
از این گذشته اصل مدعاى محقق اصفهانى (قده) در مورد این که تضاد و تماثل در نفس احکام شرعى جارى نیست، قابل خدشه است. تفصیل این اشکال را در بحثهاى اصولى خویش به تفصیل آوردهایم و در اینجا فقط به این نکته اشاره مىکنیم که تعلق مثال اراده و کراهتبه فعل واحد در زمان واحد و از شخص واحد همان قدر استمحال دارد که عروض سفیدى و سیاهى بر موضوع واحد در زمان واحد. و این که ایشان ادعا مىکنند که تماثل و تضاد فقط در موجود خارجى محال است، مصادره به مطلوب است و هیچ برهانى بر این مطلب اقامه نکردهاند. و اگر تضاد و تماثل را، بنا بر تعریف، به اوصاف امور خارجى منحصر سازند، آن وقتباید بحث را بر سر مناط استحاله این دو امر برد تا از نزاع لفظى خارج شویم. به نظر مىرسد مناط استحاله در مثل اجتماع سفیدى در شیئى واحد و اراده و کراهت نسبتبه فعل واحد یکى است. البته باید توجه داشت که «فعل» موضوع اراده و کراهت نیست، بلکه موضوع آن نفس است، لکن مدعاى ما این است که این جهات تاثیرى در استحاله وجدانى اجتماع اراده و کراهت نسبتبه فعل واحد ندارد.
14. آنچه موجب تعجب است، این است که محقق اصفهانى (قده) با این همه اصرار بر عدم معقولیتحکم مولوى در مورد استقلال عقل به حسن فعل، در یکى از تعلیقات خویش بر بحث «حسن احتیاط» کفایةالاصول، صراحتا مىفرماید مجرد استقلال عقل به حسن فعل، مانع از مولوى بودن حکم شارع نمىشود! و این تهافت غریبى است. به نظر مىرسد این کلام دوم ایشان مسامحى باشد. (ر.ک: نهایةالدرایة، ج4، ص164).
15. برخى از کسانى که قاعده ملازمه بین حکم عقل و حکم شرع را مطرح نموده و از آن دفاع کردهاند، نظرشان به همین حکم نظرى عقل معطوف بوده است. چون بین علم انسان به مصالح و مفاسدى که مناط حکم شرعى را تشکیل مىدهد و حکم شرع، تلازم برقرار کردهاند. به عنوان مثال، بنگرید به: فوائد الاصول، ج3، ص57-59.
شهید مطهرى (قده) در عدل الهى، همین مسیر را طى کردهاند و در جایى مىفرمایند:
«در فن اصول فقه قاعدهاى است که به سقاعده ملازمهز یعنى ملازمه حکم عقل و شرع معروف است. این قاعده با این عبارت بیان مىشود: سکل ما حکم به العقل حکم به الشرع و کل ما حکم به الشرع حکم به العقلز.
مقصود این است که هرجا که عقل یک مصلحت و یا یک مفسده قطعى را کشف کند، به دلیل لمى و از راه استدلال از علتبه معلول حکم مىکنیم که شرع اسلام در اینجا حکمى دائر بر استیفاى آن مصلحت و یا دفع آن مفسده دارد، هرچند آن حکم از طریق نقل به ما نرسیده باشد....
این دانشمندان مساله حسن و قبح عقلى را که قبلا یک بحث کلامى بود وارد اصول فقه کردند و آن حسن و قبحها را به عنوان مناطات و ملاکات احکام شناختند....» (عدل الهى، ص32).
از آنچه محقق اصفهانى (قده) قبلا بیان کردهاند، اشکال سخن شهید مطهرى روشن مىشود و این که منحصر ساختن قاعده ملازمه به ملازمات عقل نظرى، تضییقى بلاوجه است و این که حسن و قبحها ملاکات احکام شرعى را (لااقل منحصرا) تشکیل نمىدهند. تدقیقات محقق اصفهانى در این موارد، ارزش خود را بیش از پیش نمایان مىسازد.
16. مراد از امتناع غیرى، امتناع و عدم وقوع شىء استبه عدم علتش، و مقابل آن وجوب غیرى است; یعنى وجوب وجود شىء به وجود علتش. و واضح است که این امتناع و وجوب با امکان ذاتى منافات ندارد. زیرا مراد از امکان ذاتى لااقتضائیتشىء است سبتبه وجود و عدم. یعنى شیئى ممکن بالذات است که فى حد ذاته ضرورى العدم و الوجود باشد و این معنا منافاتى ندارد با این که شىء به لحاظ وجود یا عدم علتش، موجود بالضرورة یا معدوم بالضرورة باشد.
و همین طور امتناع غیرى (و وجوب غیرى) با امکان وقوعى منافات ندارد; چون مراد از امکان وقوعى شىء آن است که فرض «وقوع» یا «لاوقوع» آن مستلزم محال نباشد. این چنین امکانى نیز با امتناع غیرى منافات ندارد. چون ممکن استشیئى فرض وقوعش مستلزم محال نباشد و با وجود این چون علتش موجود نبوده، موجود نشده باشد. چنین شیئى با این که امکان وقوعى دارد، اما ممتنعبالغیر است.
براى توضیح بیشتر به حاشیه کفایه محقق اصفهانى (ج2، ص41) مراجعه شود.