تجربه ی دینی (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
ارتباط و پیوند فلسفه با تجربهی دینی از آن جهت است که این امر (تجربهی دینی)، منبعی درونی و قابل دسترس در مورد وجود، ماهیت و افعال خداوند است.
به نظر میرسد تجربههای دینی، به هنگام بررسی و تحلیل، برای صاحبان آنها ادراکی مستقیم و درونی دربارهی خداوند هستند. اما آنها، چنان که بسیاری از فیلسوفان معتقدند، ممکن است دچار اشتباه شده باشند.
بسیاری از فلاسفه بر این باورند که چنین تجربههایی، به هیچ وجه، همان چیزی نیستند که برای صاحبان آنها پدیدار میشود و تجربهی واقعی از حضور خدا برای هیچ کس وجود ندارد.
عمده برهان فلسفی بر احتمال این که چنین تجربیاتی در بعضی مواقع مطابق با واقع میباشند، اصلی است که به موجب آن تجربهی ظاهری هر چیزی باید واقعی و مطابق با واقع باشد، مگر دلیل قانع کنندهای بر خلاف آن داشته باشیم. به عبارت دیگر همهی تجربهها درست هستند، مگر خطای آنها اثبات شود.
اگر این اصل را نپذیریم، هرگز زمینهی کافی و مناسب برای این که تجربهای را واقعی، دینی، حسّی و... بدانیم، نخواهیم داشت.
هستند منتقدانی که معتقدند ما دلایل کافی برخلاف تجربهی دینی داریم؛ تنها بدین جهت که ما فاقد توانایی آزمون و بررسی تجربهی دینی میباشیم.
اما در پاسخ این اشکال میتوان گفت: نباید احتمال داد که ادراک حسی، تنها و یگانه راه به سوی شناخت صحیح موضوع واقعی است.
از سوی دیگر عدهی زیادی بر این باورند که تجربهی دینی به قدر کافی با عوامل و عناصر اجتماعی و فلسفی قابل توضیح است، بدون این که ایمان به «خدا» در آن لحاظ شود.
اما حتی اگر عوامل این جهانی تنها علل بیواسطهی تجربهی دینی باشند، خداوند در سلسلهی علل، به عنوان علت برتر، شکل دهنده و تعیین کننده میباشد.
بالاخره این که اختلاف میان تجربههای ادعا شده در مورد خدا، به ویژه در ادیان مختلف، دلیلی بر ایجاد شک در صحت تجربهی دینی است. اما برای برخی افراد محتمل است که صادقانه یک چیز را تجربه نمایند، هر چند نسبت به این که آنچه تجربه میکنند به چه چیز شباهت دارد، اختلاف داشته باشند. این یک رخداد مشترک دربارهی ادراک حسی است.
این نوشتار چند موضوع را مورد بررسی قرار داده است:
1 ) تجربهی خدا؛
2 ) تجربهی عرفانی به معنای اعتقاد به خدا؛
3 ) ایرادات بر ماهیت تجربهی خدا.
تجربهی خدا
اصطلاح «تجربهی دینی» به درستی بر تجربههای انسان در زندگی معنوی و مذهبیاش اطلاق میشود. که شامل تجربههایی چون احساس گناه، بخشوده شدن، تمنّا، سپاسگزاری و امثال آن نیز میشود، اما نگاه معمول فلسفی به تجربهی دینی، دایرهی افق دید بسیار دقیقتر و محدودتری دارد و به تجربههایی میپردازد که فرد، آنها را نوعی آگاهی تجربی از خداوند محسوب میکند.
برای این که تا حد ممکن دامنهی بحث را گسترش داده باشیم و از محدود ساختن آن به دینی خاص اجتناب ورزیم (مثلاً ادیان توحیدی که برای خداوند فردیت قائلند)، در بحث خود خدا را به گونهای در نظر میگیریم که هر حقیقت متعالی را شامل شود؛ فارغ از این که این امر چگونه تعبیر و تفسیر شود.
در اینجا گزارش یکی از این تجربیات که نگارندهی آن (نسبت به این که جزء کدام دین است) ناشناخته است میآوریم: «ناگهان» حضور خدا را احساس کردم. درست همان گونه که او را یافتم توصیف میکنم. گویی قدرت و خوبی او همه در وجودم رسوخ میکردند... آنگاه کم کم آن شور و شادمانی از دلم بیرون شد. یعنی احساس کردم خداوند از این مراودهی معنوی، که خود عطا کرده بود، بیرون شد. از خودم پرسیدم، آیا ممکن است حضرت موسی علیهالسلام ] شبیه همین تجربه] را در طور سینا، اما با صمیمیت و شفافیت بیشتر داشته است؟ باید اضافه کنم که در این جذبه و تجلّی شخصی، خدا را موجودی عاری از هرگونه شکل، رنگ، بو و طعم یافتم. همچنین احساس حضور و وجود خدا، هیچ مکان معینی نداشت. هر چه در یافتن الفاظی برای شرح این مراودهی صمیمی بیشتر میکوشم، ناممکن بودن وصف آن را به هر یک از گزارههای بشری بیشتر احساس میکنم. در نهایت تصور میکنم مناسبترین اظهار و بیان این است که: خداوند حضور داشت، اگر چه دیده نمیشد، تحت هیچ یک از حواس (ظاهریام) نبود، ولی وجدان من او را ادراک میکرد». (جیمز 68 ، 1982 (1902))
این گزارش از جنبههای مختلف، نمونهای واقعی از این نوع تجربههاست: اول این که آگاهی به خدا نه امری انتزاعی (مانند اندیشیدن به خدا یا استدلال بر وجود خدا یا جستجوی سؤالاتی دربارهی خداوند)، که امری تجربی است. چنین به نظر میرسد که تجربهی دینی مانند تجربهی حسّی مستلزم ارائه و نمایش شیئی است. فرد خدا را حاضر میداند، میپندارد خدا به آگاهی او عرضه شده، تقریبا به همان شیوه که یک درخت پس از رؤیت به ذهن انسان عرضه میشود.
دوم این که این تجربه مستقیم است. فرد بیواسطه از حضور خدا آگاه میشود. نه این که به واسطهی آگاهی از چیز دیگری خدا را بشناسد. این امر به آن میماند که فرد دیگری را که در برابر شما است مستقیما مشاهده کنید. نه این که او را بر روی صفحهی تلویزیون تماشا کنید، که در این صورت آگاهی شما از او، از طریق آگاهی نسبت به چیز دیگر (صفحه تلویزیون) انجام گرفته است.
برخی افراد نیز از تجربهی غیر مستقیم خدا سخن گفتهاند. مثلاً این گزارش:
در طبیعت وجودی بود رمز آلود، که گاهی نیز در مراودهی معنوی و راز و نیاز حضور مییافت. حضورش لذت بخشترین چیزها بود. به خصوص چنان که گاه پیش میآمد، وقتی که طبیعت از درون با چیزی از ورای خود منوّر شد. (یا این گونه به نظر میرسید) (بیردز دورشا 19 ، 1977)
سوم این که این تجربه کاملاً فاقد محتوای حسی است و تصویری کاملاً غیر حسی را از خدا ارائه میدهد. لیکن تجربیاتی نیز هستند که با دیدن یا شنیدن چیزی همراه بودهاند: مانند این شرح حال:
بیدار شدم، وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم، چیزی که به گمانم ستارهی درخشندهای است دیدم، آهسته آهسته پیش آمد و به تدریج چون نوری سفید، لطیف و اندکی تار، نمایان شد. لرزش شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت، اما هیچ ترسی نداشتم. میدانم که آنچه احساسمیکردم خشیتی عظیم داشت و در پی آن، احساسی سرشار از عشق به سراغم آمد و از من دور شد و من مهربانی فراوان آن وجود بیرونی را احساس کردم.
بسیاری معتقدند این که تجربهی امر غیر حسی که باید در ارتباط با وجود چیزی باشد، باورکردنی نیست. اما این دیدگاه تعصّبی بیاساس به نظر میرسد. چرا باید تصور کرد راههای ادراک حسّی تنها اسباب ممکن آگاهی تجربی از حقیقت بیرون را تشکیل میدهند؟ (راه دیگری برای فهم ورای حس نیست؟)
و سرانجام این که تجربهی خدا، تجربهای کانونی است که طی آن آگاهی نسبت به خداوند چنان توجه انسان را به خود جذب میکند که برای لحظاتی همه چیز تحت الشعاع آن قرار میگیرد. اما تجربیاتی نیز وجود دارد که از شدت و حدّت کمتری برخوردار بوده، مدت زمانی طولانی ادامه دارند و این زمان طولانی زمینهی وقوع تجربیات روزانه است، که نمونهای از آن را به نقل از «جیمز» ذکر میکنیم:
خدا همچون فضای مادی مرا احاطه کرده است. او از خودم، به من نزدیکتر است. حقیقت آن است که من در او زندگی میکنم، حرکت میکنم و وجود دارم. (2-71 ، 1982 [1902])
موضوع بحث ما در این مقاله نیز به تجربیات مستقیم، غیر حسی و کانونی اختصاص دارد، چرا که این تجربیات بارزترین و جالب توجهترین دعاوی هستند که مدعی آگاهی نسبت به خدا میباشند. بخش عظیمی از تألیفات در ارتباط با این موضوع، مربوط به تجربههای عرفانی است. تجربهی عرفانی در حالتی درک میشوند که در آن تمامی تمایزات از میان برمیخیزند، حتی میان فرد و شیء نیز تمایزی نمیماند و فرد از وحدتی یکپارچه آگاه میشود. چنین تجربیاتی در مقولهی کلی که از آن بحث کردیم، جای میگیرند. زیرا عارف، این تجربیات را آگاهی مستقیم و بیواسطه نسبت به حقیقتی متعالی میداند. اما از آنجا که این گونه تجربهها با خود مشکلاتی به همراه میآورند، بحث اخیر عمدتا تجربیات متعادلتر، مانند آنچه نقل کردیم، را مورد توجه قرار میدهد. در این تجربیات به نظر نمیرسد فرد هویت خود را از دست بدهد. با این همه، اصطلاح «تجربهیعرفانی» به عنوان شیوهای مناسب برای تشخیص آنچه که افراد آن را تجربهی مستقیم خدا میدانند، به کار خواهد رفت و نیز از آن جهت که افراد آگاهی خویش نسبت به خدا را با آگاهی خود از اشیای محیط مادی، که از راه ادراکات حسّی حاصل میشود، همانند میدانند، اصطلاح «ادراک عرفانی» را به کار خواهیم برد.
تجربهی عرفانی، مبنای اعتقاد به خدا
مسألهی اساسی فلسفی در تجربهی عرفانی، امکان استفاده از آن به عنوان منشأ و منبع عقاید و شناخت خدا میباشد. صاحبان این گونه تجربهها (عرفا) معمولاً میپندارند که چیزی از رهگذر این تجربهها آموختهاند و در آنها تأییدی بر عقاید خود یافتهاند. آنان اندکی از عقاید را بدین شیوه قابل تأیید و توجیه میدانند. این عقاید عبارتند از اعتقاد به وجود خدا، باورهای مشخص در مورد خداوند (مثلاً این که خداوند مهربان یا قدیر است) و اعتقاداتی در خصوص آنچه خدا در رابطه با فرد در آن لحظات انجام میدهد، مانند تسکین، سرزنش، بخشش ،الهام یا رساندن پیامی خاص. در نگاهی خوشبینانه بسیار نادر است که فردی آگاه شدن بر این مسأله، که خداوند قوم بنی اسرائیل را از بردگی در مصر رهایی بخشید، را صرفا از طریق ادراکی عرفانی امکانپذیر بداند و یا آگاهی بر این موضوع که خدا سه شخص در یک ذات است (تثلیث) را صرفا با یک تجربهی خدا ممکن بداند (مگر آنکه مسألهی مذکور از نظر خود شخص، گفته خدا باشد)، امّا معمولاً عقایدی که از چنین تجربیاتی حاصل میشوند، نقش محوری در زندگی معنوی مذهبی فرد ایفا میکنند.
در گزارش ناشناخته دیگر، نویسنده پس از بیان این که در تجربهی خود اتحاد روح خود، با روح خدا را احساس کرده است، چنین ادامه میدهد:
متعالیترین ایمان من به خدا و صحیحترین افکار من نسبت به او در آن لحظات پدیدار گشت... اطمینان بخشترین حجت من بر وجود خدا از دل لحظهی دیدار و از خاطرهی آن تجربهی متعالی ریشه گرفته است (جیمز 7-66 ، 1982 (1902))واقعیت این است که افرادی که میپندارند از رهگذر درک عرفانی به شناختی از خدا نائل شدهاند، بدین معنی نیست که ضرورتا همین طور است. ممکن است که تجربهی حسی، فرد را به خطا برده باشد. ممکن است فردی هنگام غروب تصور کند که در دور دست ماشینی را دیده، در حالی که در واقع یک گاو بوده است. در مواردی حادتر، ممکن است که فرد تحت تأثیر توهم محض باشد. مانند «مکبث» (Macbeth) که به اشتباه تصور میکرد خنجری در برابر اوست.
تناقضات موجود در شرح تجربیات حسّی و تجربیات عرفانی، هر دو، مانع از آن هستند که همهی این تجربیات را درست بدانیم. البته در خصوص صحت یا عدم صحت تجارب عرفانی نیاز به تفحص فراوان نیست. کافی است به موارد بسیاری که افراد گمان میکنند فرمان قتل عام عدهی بیشماری از مردمان یک قوم را از خداوند دریافت کردهاند، نظری بیفکنیم و در مقابل نیز به مواردی توجه نمائیم که فرد، خدا را سخت مهربان و عاشق (انسان) مییابد. در هر دو حیطهی تجربهی (حسی و عرفانی)، تحصیل عقاید ناصواب به دو طریق ممکن است:
اول این که شاید اصلاً فرد در حال تجربهی چیزی غیر از آنچه گمان میکند باشد. دو مورد از خطای حسی که در بالا ذکر شد، از همین نوع است و نیز از این سنخ است مواردی که افراد گمان میکنند خداوند از ایشان کاری را میخواهد که در عالم واقع خداوند از هیچ کس انجام چنان کاری را نمیخواهد.
دوم این که حتی اگر فرد نسبت به آنچه تجربه میکند آگاهی درست داشته باشد، ممکن است عقایدی که در رابطه با آن پیدا میکند، نادرست باشند. ممکن است به درستی در دور دست یک ماشین را تشخیص دهم، اما به اشتباه تصور کنم که در حال حرکت است. شاید به درستی از حضور خدا آگاه باشم، اما به اشتباه گمان کنم که از بخشش من سر باز میزند.
در خصوص دو راهی که ممکن است تجربیات گمراه کننده باشند، بحثی جامع لازم است، لیکن از آنجا که شکاکان معمولاً بر این باورند که در تجربهی دینی، هیچ کس از خدایی واقعی و موجود، آگاهی درست و حقیقی ندارد، ما دربحث خود طریق نخست را، که نقدی بنیادین است، مورد توجه قرار میدهیم. موضوع اصلی این است که آیا تجربهی عرفانی در اغلب موارد تجربهی واقعی خداوند است؟ آیا تجربهی عرفانی تجربهای صواب و حقیقی است؟
دلایلی که در پاسخ مثبت به سؤال فوق اقامه میشوند بر دو دستهاند؛ کلامی و فلسفی. دستهی اول عناصر نظام اعتقادی یک مذهب را شامل میشود که با استدلال فرد را مجاب میکند که خداوند اصولاً در دسترس تجربهی بشری هست یا این که افراد خاصی، گاهی حضور خدا را تجربه کردهاند. ملاحظات و تأملات کلامی، خارج از حیطهی بحث ما هستند، اما در خصوص دلایل فلسفی، مهمترین و شاید تنها دلیل مهم به شرح ذیل است:
هر فرضی مبنی بر این که فرد چیزی را به گونهای خاص ادراک میکند ـ مثلاً فیلی در مقابل او قرار دارد یا خداوند در حال تأیید و تقویت اوست ـ در نظر اول صحیح و قابل قبول است؛ یعنی این که فرد میتواند، این گونه ادراک کند، مگر دلیل قانع کنندهای بر نقض آن موجود باشد و فرض او را باطل کند.
این گونه دلایل به دو دسته تقسیم میشوند:
الف - رد کننده (Rebutter): دلایلی در اثبات بطلان ادراک؛
ب - نفی کننده (Underminer): دلایلی که نشان میدهند تجربهی مذکور به قدر کافی ادراک حاصله را تأیید نمیکند.
در مثال فوق، آن دلایلی که باعث شوند بپذیریم فیلی در این نزدیکی وجود ندارد، جزو دستهی اول هستند و آن دلیلی که ما را بر آن میدارد تصور کنیم فرد، شاید به علت مصرف دارو، تحت تأثیر توهّم بوده است، متعلق به دسته دوم است.
بنا بر نظریهی فوق، ادراکاتی که بر پایهی تجارب شکل میگیرند، به واسطه مبدأ و منشأ خود از اعتباری اولیه برخوردارند؛ یعنی این که همواره صحیح هستند، مگر آنکه خلاف آن ثابت شود.
این نظریه در عرصهی تجربههای حسّی سخت مورد حمایت قرار گرفته است (رک: چیزم، بخش 4، 1977) و سوینبرن، بخش 13، 1979). این دو، نظریهی فوق را در مورد تجربیات عرفانی نیز صادق دانستهاند. و آن را «اصل زودباوری» نامیدهاند (The principle of credulity).
آلستون (Alston)، (1991)، این نظریه را به حوزهی اجتماع میکشاند. ادعای ما این است که عمل اعتقادی ثابت شده، در اجتماع به عنوان منبع عقاید (عموما) صحیح پذیرفته میشود. مگر آن که دلایل کافی در نقض اعتبار آن اقامه شود. این نظریه معمولاً به مدد استدلال زیر اثبات میشود:
چنان چه ما برای کلیهی گزارشات تجربی اعتبار و ارزش اولیه قائل نباشیم، دلیل کافی برای اعتماد به هیچ کدام از منابع تجربی عقاید در اختیار نخواهیم داشت. نظریهی مذکور یگانه جایگزین شکاکیت مطلق است.
در عرصهی تجارب عرفانی، اعتبار اولیه بدان معنی است که هرگاه فردی بگوید که محضر خدا را درک کرده و یا خدا را در حال انجام کاری درک نموده است، گفتهی وی درست است، مگر آنکه دلیل کافی در رد آن داشته باشیم، ممکن است گفته شود که فرض اعتبار اولیه، راه پذیرش هر ادعای گزافی را باز میکند. اما نباید از خاطر دور داشت که ما هیچ ادعایی را خطا و ناصواب نمیدانیم، مگر آنکه براساس تجربیات عرفانی یا منابع دینی دلایلی برای تکذیب ادعای مذکور داشته باشیم.
دشواریهای تجربهی خداوند
کثیری از فیلسوفان معاصر امکان درک واقعی حضور یا فهم فعل خداوند توسط افراد را، به کلّی، رد میکنند. اکثر دلایل ایشان بر این مطلب، مبتنی بر تفاوتهای واقعی یا غیر واقعی است که میان تجربهی حسّی و تجربهی عرفانی وجود دارد. از آنجا که عملاً همهی ما به اعتبار کلی ادراک حسّی اطمینان کامل داریم، شباهتهای تجربهی حسّی و تجربهی عرفانی ارزیابی شناختی مثبتی از ادراک عرفانی را به همراه داشته، آن را تأیید میکند. در حالی که تفاوتهای میان آن دو به ارزیابی منفی ادراک عرفانی کمک میکند. (آلستون، بخش 7 ، 1911)
اولین و بارزترین دلیل بر ارزیابی منفی درک عرفانی، به برخی تفاوتهای جالب توجه میان تجربهی حسی و تجربهی عرفانی برمیگردد. تجربهی حسی در اختیار همگان هست، اما تا آنجا که ما میدانیم تجربهی عرفانی، همگانی نیست. حتی اگر بخواهیم تجربههای مبهم را در نظر بگیریم، این تجربیات برای بخش قابل توجهی از انسانها غریب و بیگانه هستند. علاوه بر این حتی تجربهی حسی و تجربهی عرفانی در زندگی کسانی که از هر دو بهرهمندند، نقشهای متفاوت ایفا میکنند. تجربهی حسی پیوسته و اجتنابناپذیر در تمامی لحظات بیداری ما حضور دارد، در حالی که تجربهی عرفانی (جز برای انسانهای خاص و برگزیده) پدیدهای نادر و کمیاب است. تجربهی حسّی، به خصوص بینایی، شاید بیشتر از آنچه که بتوان بر زبان آورد روشن، جزئینگر و سرشار از اطلاعات است. اما در مقابل، تجربهی عرفانی، کلّی و مبهم است.
از رهگذر این تفاوتها میتوان به انکار تجربهی عرفانی، به عنوان مجرای اطلاعات مربوط به حقیقت عینی، رسید. مسلما این تفاوتها ارزش تجربهی عرفانی را، به عنوان یک منبع اطلاعات، بسیار پایین میآورند. اما این کجا و این گفته کجا که قائل شویم تجربهی عرفانی در لحظهی وجود آن، هرگز تجربهای صحیح از خدا نیست و یا به ندرت صحیح است و احتمال صحت آن اندک است، چه رسد به این که بگوییم تجربهی عرفانی هیچ اطلاعی در مورد خدا به ما نمیدهد.
اما در مورد اندک بودن شمار تجربهی عرفانی نسبت به جمعیت انسانها میتوان گفت که هیچ دلیل موجهی وجود ندارد که به موجب آن بتوان فرض کرد که فعل اعتقادی که مورد قبول بخشی از جامعه است، نسبت به عمل اعتقادی مورد قبول همگان، کمتر احتمال دارد که منبع حقیقت باشد.
فعالیتهای حقیقی بسیاری وجود دارند که تنها اقلیت محدودی به آنها مشغولند، مانند علوم طبیعی و شرب خمر. باید به تجربه بیاموزیم که کدام ویژگیهای جهان بر همهی انسانها و کدام یک بر گروهی که شرایط لازمهی خاص را فراهم میکنند، آشکار و عرضه میشود.
تصور این که تجربه به ما بگوید که هیچ یک از ابعاد حقیقت در تجربهی عرفانی آشکار نمیشود، سؤال فوق را نادیده و مفروغٌ عنه میانگارد.
همین نکات را در مورد اندک و کلّی بودن تجربهی عرفانی میتوان مطرح نمود. این دو نشان میدهند که تجربهی عرفانی در مقایسه با تجربهی حسی،اطلاعات کمتری به همراه دارد، نه این که فاقد هرگونه اطلاعاتی باشد.
ایراد زبانزد دوم آن است که عارف صرفا عقاید مذهبی پیشین خود را به صورت تجربهای که جنبهی شناختی ندارد (و شاید صرفا عاطفی باشد) باز خوانی میکند، نه آنکه بیواسطه و مستقیم از واقعیت متعالی آگاه شود. به عنوان مثال تنها مسیحیان، عموما، از تجربهی مسیح سخن میگویند و تنها هندوها از تجربهی ویشنو و فقط بودائیان از تجربهی نیروانا سخن به میان میآورند.
با این حال، ایراد فوق ساده انگاری بیش از اندازه است. عدهی زیادی بر پایهی تجربهای که مدعی بودهاند، تغییر مذهب دادهاند، در این موارد کاملاً بر عکس ایراد فوق، فرد نسبت به آنچه انتظار میرود، اصلاً خود را آگاه تصور نمیکند. مطمئنا فرد نمیتواند آنچه را از آن آگاه شده، بدون استفاده از مفاهیمی که در اختیار دارد، شرح دهد. این مسأله در مورد ادراک حسّی و عرفانی، هر دو، صادق است. مثلاً وقتی آنچه از پنجرهی قطار میبینم شرح میدهم، در واقع از خزانهی مفهومی و ذهنی خودم استفاده میکنم و میگویم خانهها، درختها، رودخانهها و غیره را دیدم. به نظر نمیرسد که ادراک حسی و عرفانی از این نظر با یکدیگر متفاوت باشند.
سومین ایراد این است که تجربهی عرفانی را میتوان به قدر کافی از بُعد طبیعی و مادی شرح داد و این نشانهی آن است که تجربهی عرفانی به واقعیتی ماورای طبیعی تعلق ندارد. (رک: مکی، 1982)
یکی از اصول اساسی ادراک، آن است که نمیتوان وجودی را که نقش علّی برجستهای در تجربه ندارد، به درستی درک کرد. اگر درختی که در آن سوی دیوار سنگی قرار دارد، نقشی در تجربهی بصری کنونی من ایفا نکند، میتوانم بگویم من آن درخت را نمیبینم، قطع نظر از این که تجربهی من چگونه باشد، اما اگر علل تجربهی دینی کاملاً این جهانی باشند، میتوان گفت خدا هیچ نقشی در پدید آمدن تجربهی مذکور نداشته است. بنابراین من در واقع در تجربهی خود خدا را ادراک نکردهام، ولو این که این گونه به نظر آید.
نکاتی چند را در مقام دفاع از تجربهی دینی نباید از نظر دور داشت:
اولاً، ادعای وجود شرح کافی علّی طبیعی برای تجربهی دینی محل تردید ومورد مناقشه است. قطعا ما چنین شرح و توضیحی در دست نداریم. حداکثر آن است که پیشنهاداتی ـ از روانکاوی، روانشناسی اجتماعی و سایر مراجع ـ در خصوص شکل کلّیای که چنین توضیحی ممکن است به خود بگیرد، عرضه میشود.
ثانیا، شرط علّی یک ادراک واقعی نیز قابل تردید میباشد. مؤثرترین دفاع بدین شرح است: نگاهی به ادراک حسی نشان میدهد که حتی در ادراک حسی نیز حضور مدرک در میان علل بیواسطهی تجربه، ضروری نیست. علل بیواسطهی تجربهی حسی، جملگی در ذهن فرد ادراک کننده وجود دارند که خود ذهن مدرک نیست. در تجربهی حسی وقتی شرط علّی وجود دارد که شیئی مدرَک در انتهای سلسلهی منتهی به تجربه نقش ایفا کند. بنابراین حتی اگر علل بیواسطهی تجربهی عرفانی، همه طبیعی باشند، باز هم امکان آن وجود دارد که خدا در میان علل دورتر تجربه، نقش ایفا کند، آن چنان که شرایط یک مدرک را دارا شود. بنابراین شرح طبیعی و بیواسطهی یک تجربهی عرفانی، هیچ شکل و ایرادی برای صحت (برخی) ادراکات عرفانی ایجاد نمیکند.
چهارمین تفاوت عمده میان ادراک حسی و ادراک عرفانی آن است که آزمونهای مؤثری جهت سنجش دقت ادراک حسی وجود دارد، اما در مورد ادراک عرفانی چنین نیست. فرد وقتی ادعا میکند که چیزی را ـ مثلاً هواپیمایی را ـ در آسمان دیده است، میتوان با استفاده از روشهای موجود به یک حکم قطعی دربارهی صحت یا بطلان ادعای وی دست یافت. مثلاً میتوان بررسی کرد که آیا مشاهدهکنندگان دیگر که واجد شرایط مشابه بودهاند، نیز هواپیما را دیدهاند. نیز میتوان منابع مربوطه را مورد بررسی قرار داد تا معلوم شود وجود هواپیما در آن مکان و در آن لحظه ثبت شده است یا خیر، اما امکان چنین سنجشی برای ادراک عرفانی وجود ندارد.
در میان فرقههای رسمی عرفا ملاکهای عامی برای سنجش تجربههای عرفانی وجود دارد، مانند مطابقت ادراک عرفانی با نظام اعتقادات مذهبی موجود و کمک ادراک عرفانی به رشد معنوی و خلوص و صفای زندگی، اما خیلی بعید است که این ملاکها نتایجی مانند نتایج حاصله از روشهای سنجشادراک حسی به دست دهند. علاوه بر این در مورد ادراک عرفانی، بررسی تجربهی سایر مشاهدهکنندگان (به شیوهی موجود در سنجش ادراک حسی) ممکن نیست.
اگر من مدعی شوم نسبت به این که «خداوند وجود مرا تداوم میبخشد»، آگاهی یافتهام، و هیچ شرطی نباشد که فرد دیگری با انجام آن، از این مسأله آگاه شود، باید بپذیرم که در ادراک خود دچار خطا شدهام. استدلال منتقدان نیز همین است که این امر ادعای عارف را مبنی بر آگاهی از حقیقت عینی، از اعتبار ساقط میکند. چنان که اگر ادعای فردی مبنی بر ادراک یک شیء عینی از طریق توافق بینالاذهانی تأیید نشود، هیچ اعتباری نخواهد داشت. (مارتین، 1959 ، 1982)
بهترین پاسخ به انتقاد و ایراد فوق آن است که منتقد را باید به «امپریالیسم معرفتی» متهم کرد. امپریالیسم معرفتی همان تحمیل ناموجّه نتایج یک فعل اعتقادی بر لوازم یک فعل اعتقادی ثابت شده دیگر است. ایراد منتقدان این است که ادراک عرفانی قادر نیست فرد را در تماس مؤثر با حقیقت عینی قرار دهد، چرا که نمیتوان این ادراک را به شیوهی ادراک حسی مورد سنجش و تأیید قرار داد.
اما منابع آگاهیبخش دیگری نیز هستند که کارکرد آنها در این زمینه با تجربهی حسی متفاوت است. برای مثال مطالعهی نفس، که همان آگاهی فرد از حالات ضمیر خود آگاه است، را در نظر بگیرید. تشخیص اعتبار سخن مبنی بر این که در درون احساس راحتی میکنم، با بررسی این که آیا فرد دیگری با دارا بودن شرایط خاص، راحتی مرا احساس میکند یا خیر، ممکن نیست. و در عین حال بسیار نامعقول و بیمعنی است که مطالعهی نفس را به عنوان یک منبع آگاهی، صرفا بدین خاطر که آزمونهایی مانند آزمون ادراک حسی برای سنجش آن وجود ندارد، نپذیریم.
چنان چه منتقدان نتوانند دلیل قانع کنندهای ارائه کنند که به چه دلیل معیارهای موجود برای ادراک حسی شرط لازم به هرگونه دستیابی تجربی به حقیقت عینی هستند، به خاطر نپذیرفتن ادراک حسی بر پایهی ایدهی فوق، به «شووینیسم معرفتی» متهم میشوند.شووینیسم معرفتی در ایراد اول منتقدان نیز مشهود است که پاسخ آن در این پرسش نهفته بود، که چرا باید تصور کرد که هر تجربهای که در شیوههای مذکور با تجربهی حسّی متفاوت باشد، نسبت به تجربهی حسّی از احتمال کمتری، برای آنکه یک منبع شناخت باشد، برخوردار است؟
یکی دیگر از نقاط ضعف برخی از ایرادات فوق برخورد دو گانهی آنهاست، به این معنی که میبینیم ادراک عرفانی به واسطهی برخی خصوصیات خود، بیاعتبار دانسته میشود، در حالی که این ویژگیها بین ادراک عرفانی و حسی مشترک است. این امر در ایراد دوم و سوم مشهود است. ملاحظه کردید که ادراک عرفانی و حسی، هر دو از ساختار مفهومی پیشین برای شرح مُدرَک استفاده میکنند و در هر دو مُدرَک در میان علل دور (نه نزدیک) تجربه قرار داد.
آخرین ایراد، مربوط به تکثرگرایی دینی است که شاید به لحاظ معرفتشناسی مهمترین تفاوت میان ادراک عرفانی و ادراک حسی باشد. انسانها، متعلق به هر زمان، مکان و فرهنگی که باشند، تقریبا از یک ساختار مفهومی برای مشخص کردن آنچه از طریق حواس ادراک کردهاند، استفاده میکنند و در همین مقدار هم توافق کامل وجود نداشته، میان مورخان و انسانشناسان محل اختلاف است، اما وجه اشتراک آنها بسی بیشتر از تجربههای عرفانی است. تمامی ادیان گذشته و حال در مورد حقیقت نهایی، تصوراتی بسیار متفاوت دارند و اختلاف عقایدشان در مورد آن بیشتر نیز هست. چنان چه بحث خود را به ادیان بزرگ موجود امروزی منحصر کنیم، باز هم این نکته صادق است. از آنجا که تصورات و اعتقادات ادیان مختلف توسط معتقدان به آنها، در توصیف آنچه در تجربهی عرفانی از آن آگاه شدهاند، به کار گرفته میشوند، علیالقاعده، این وصفها و شرحها با یکدیگر متفاوتند و در اغلب موارد با یکدیگر تناقض دارند.
ادیان توحیدی مانند یهودیت، مسیحیت و اسلام حقیقت متعالی را یک شخص خالق میدانند که ارتباط با شخص ما دارد. آیین بودا و اشکال خاصی از آیین هندو، حقیقت متعالی را بیشتر به صورت نامتشخص میشناسند؛ یعنی وحدتی یکپارچه که حقیقتا نمیتوان دربارهی آن سخن گفت و یا آن را «تهیبودن» یا «نیستی» میدانند. همچنین ادیان توحیدی در اعتقاد به آنچه خداوند در طول تاریخ انجام داده است و یا آنچه خدا از ما میخواهد، با یکدیگر اختلاف نظر دارند. در مواجهه با این مشکل لاینحل چگونه میتوان تجربهی عرفانی را مجرای دسترسی به حقیقت عینی دانست؟
حائز اهمیت این است که بدانیم چه چیزی در این مسأله دخیل میباشد و چه چیزی دخیل نیست. پیشتر اشاره شد که تصور این که ادراک و تجربهی عرفانی میتواند نظام کاملی از اعتقادات مذهبی را به وجود آورد، خطا است. لذا ممکن است گزارشهای تجارب مسیحیان و مسلمانان با یکدیگر تناقض پیدا نکنند، حتی با وجود تناقضهایی که میان این دو نظام کامل اعتقادی وجود دارد.
اما حتی اگر گزارشهای تجارب عرفانی تا حد خاصی مغایر باشند، باز هم ادراک عرفانی ممکن است آگاهی صحیحی از حقیقتی متعالی به دست دهد.
دو نفر چیزی را به درستی ادراک میکنند، اما ممکن است در این که آن شیء چگونه به نظر میرسد، با هم اختلاف نظر داشته باشند. مثلاً ممکن است دو نفر که شاهد یک صحنهی تصادف بودهاند، واقعا تصادف را دیده باشند، در عین حال، احتمال دارد شرح ماوقع از زبان هر یک، با دیگری بسیار متفاوت باشد.
همین گونه نیز امکان دارد عرفای ادیان مختلف، فیالواقع، یک حقیقت نهایی را ادراک نمایند، هر چند ادراک آنان در مورد چگونگی تجلّی آن متفاوت باشد.
با وجود این، باید اذعان کنیم که تناقض میان گزارشهای تجارب عرفانی دلیلی است بر رد این ادّعا که ادراک عرفانی در اغلب موارد آگاهی صحیحی از حقیقت متعالی است. گرچه با توجه به دلایلی که برشمردیم، این، دلیل قاطعی در ردّ ادعای فوق محسوب نمیشود. به نظر میرسد این مرحله نقطهی عطفی (سکونی) میان عارف و منتقد باشد که به دو طریق برطرف خواهد شد: با ارائهی ادلهی قوی مبنی بر این که سنن دینی در رقابت با دیگران به حقیقت نزدیکترند و یا برعکس، از طریق ارائهی ادلهای بر این که هیچ دینی در باب ابعاد حقیقت متعالی و ماورای طبیعی به واقعیت دست نیافته است.
به نظر میرسد تجربههای دینی، به هنگام بررسی و تحلیل، برای صاحبان آنها ادراکی مستقیم و درونی دربارهی خداوند هستند. اما آنها، چنان که بسیاری از فیلسوفان معتقدند، ممکن است دچار اشتباه شده باشند.
بسیاری از فلاسفه بر این باورند که چنین تجربههایی، به هیچ وجه، همان چیزی نیستند که برای صاحبان آنها پدیدار میشود و تجربهی واقعی از حضور خدا برای هیچ کس وجود ندارد.
عمده برهان فلسفی بر احتمال این که چنین تجربیاتی در بعضی مواقع مطابق با واقع میباشند، اصلی است که به موجب آن تجربهی ظاهری هر چیزی باید واقعی و مطابق با واقع باشد، مگر دلیل قانع کنندهای بر خلاف آن داشته باشیم. به عبارت دیگر همهی تجربهها درست هستند، مگر خطای آنها اثبات شود.
اگر این اصل را نپذیریم، هرگز زمینهی کافی و مناسب برای این که تجربهای را واقعی، دینی، حسّی و... بدانیم، نخواهیم داشت.
هستند منتقدانی که معتقدند ما دلایل کافی برخلاف تجربهی دینی داریم؛ تنها بدین جهت که ما فاقد توانایی آزمون و بررسی تجربهی دینی میباشیم.
اما در پاسخ این اشکال میتوان گفت: نباید احتمال داد که ادراک حسی، تنها و یگانه راه به سوی شناخت صحیح موضوع واقعی است.
از سوی دیگر عدهی زیادی بر این باورند که تجربهی دینی به قدر کافی با عوامل و عناصر اجتماعی و فلسفی قابل توضیح است، بدون این که ایمان به «خدا» در آن لحاظ شود.
اما حتی اگر عوامل این جهانی تنها علل بیواسطهی تجربهی دینی باشند، خداوند در سلسلهی علل، به عنوان علت برتر، شکل دهنده و تعیین کننده میباشد.
بالاخره این که اختلاف میان تجربههای ادعا شده در مورد خدا، به ویژه در ادیان مختلف، دلیلی بر ایجاد شک در صحت تجربهی دینی است. اما برای برخی افراد محتمل است که صادقانه یک چیز را تجربه نمایند، هر چند نسبت به این که آنچه تجربه میکنند به چه چیز شباهت دارد، اختلاف داشته باشند. این یک رخداد مشترک دربارهی ادراک حسی است.
این نوشتار چند موضوع را مورد بررسی قرار داده است:
1 ) تجربهی خدا؛
2 ) تجربهی عرفانی به معنای اعتقاد به خدا؛
3 ) ایرادات بر ماهیت تجربهی خدا.
تجربهی خدا
اصطلاح «تجربهی دینی» به درستی بر تجربههای انسان در زندگی معنوی و مذهبیاش اطلاق میشود. که شامل تجربههایی چون احساس گناه، بخشوده شدن، تمنّا، سپاسگزاری و امثال آن نیز میشود، اما نگاه معمول فلسفی به تجربهی دینی، دایرهی افق دید بسیار دقیقتر و محدودتری دارد و به تجربههایی میپردازد که فرد، آنها را نوعی آگاهی تجربی از خداوند محسوب میکند.
برای این که تا حد ممکن دامنهی بحث را گسترش داده باشیم و از محدود ساختن آن به دینی خاص اجتناب ورزیم (مثلاً ادیان توحیدی که برای خداوند فردیت قائلند)، در بحث خود خدا را به گونهای در نظر میگیریم که هر حقیقت متعالی را شامل شود؛ فارغ از این که این امر چگونه تعبیر و تفسیر شود.
در اینجا گزارش یکی از این تجربیات که نگارندهی آن (نسبت به این که جزء کدام دین است) ناشناخته است میآوریم: «ناگهان» حضور خدا را احساس کردم. درست همان گونه که او را یافتم توصیف میکنم. گویی قدرت و خوبی او همه در وجودم رسوخ میکردند... آنگاه کم کم آن شور و شادمانی از دلم بیرون شد. یعنی احساس کردم خداوند از این مراودهی معنوی، که خود عطا کرده بود، بیرون شد. از خودم پرسیدم، آیا ممکن است حضرت موسی علیهالسلام ] شبیه همین تجربه] را در طور سینا، اما با صمیمیت و شفافیت بیشتر داشته است؟ باید اضافه کنم که در این جذبه و تجلّی شخصی، خدا را موجودی عاری از هرگونه شکل، رنگ، بو و طعم یافتم. همچنین احساس حضور و وجود خدا، هیچ مکان معینی نداشت. هر چه در یافتن الفاظی برای شرح این مراودهی صمیمی بیشتر میکوشم، ناممکن بودن وصف آن را به هر یک از گزارههای بشری بیشتر احساس میکنم. در نهایت تصور میکنم مناسبترین اظهار و بیان این است که: خداوند حضور داشت، اگر چه دیده نمیشد، تحت هیچ یک از حواس (ظاهریام) نبود، ولی وجدان من او را ادراک میکرد». (جیمز 68 ، 1982 (1902))
این گزارش از جنبههای مختلف، نمونهای واقعی از این نوع تجربههاست: اول این که آگاهی به خدا نه امری انتزاعی (مانند اندیشیدن به خدا یا استدلال بر وجود خدا یا جستجوی سؤالاتی دربارهی خداوند)، که امری تجربی است. چنین به نظر میرسد که تجربهی دینی مانند تجربهی حسّی مستلزم ارائه و نمایش شیئی است. فرد خدا را حاضر میداند، میپندارد خدا به آگاهی او عرضه شده، تقریبا به همان شیوه که یک درخت پس از رؤیت به ذهن انسان عرضه میشود.
دوم این که این تجربه مستقیم است. فرد بیواسطه از حضور خدا آگاه میشود. نه این که به واسطهی آگاهی از چیز دیگری خدا را بشناسد. این امر به آن میماند که فرد دیگری را که در برابر شما است مستقیما مشاهده کنید. نه این که او را بر روی صفحهی تلویزیون تماشا کنید، که در این صورت آگاهی شما از او، از طریق آگاهی نسبت به چیز دیگر (صفحه تلویزیون) انجام گرفته است.
برخی افراد نیز از تجربهی غیر مستقیم خدا سخن گفتهاند. مثلاً این گزارش:
در طبیعت وجودی بود رمز آلود، که گاهی نیز در مراودهی معنوی و راز و نیاز حضور مییافت. حضورش لذت بخشترین چیزها بود. به خصوص چنان که گاه پیش میآمد، وقتی که طبیعت از درون با چیزی از ورای خود منوّر شد. (یا این گونه به نظر میرسید) (بیردز دورشا 19 ، 1977)
سوم این که این تجربه کاملاً فاقد محتوای حسی است و تصویری کاملاً غیر حسی را از خدا ارائه میدهد. لیکن تجربیاتی نیز هستند که با دیدن یا شنیدن چیزی همراه بودهاند: مانند این شرح حال:
بیدار شدم، وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم، چیزی که به گمانم ستارهی درخشندهای است دیدم، آهسته آهسته پیش آمد و به تدریج چون نوری سفید، لطیف و اندکی تار، نمایان شد. لرزش شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت، اما هیچ ترسی نداشتم. میدانم که آنچه احساسمیکردم خشیتی عظیم داشت و در پی آن، احساسی سرشار از عشق به سراغم آمد و از من دور شد و من مهربانی فراوان آن وجود بیرونی را احساس کردم.
بسیاری معتقدند این که تجربهی امر غیر حسی که باید در ارتباط با وجود چیزی باشد، باورکردنی نیست. اما این دیدگاه تعصّبی بیاساس به نظر میرسد. چرا باید تصور کرد راههای ادراک حسّی تنها اسباب ممکن آگاهی تجربی از حقیقت بیرون را تشکیل میدهند؟ (راه دیگری برای فهم ورای حس نیست؟)
و سرانجام این که تجربهی خدا، تجربهای کانونی است که طی آن آگاهی نسبت به خداوند چنان توجه انسان را به خود جذب میکند که برای لحظاتی همه چیز تحت الشعاع آن قرار میگیرد. اما تجربیاتی نیز وجود دارد که از شدت و حدّت کمتری برخوردار بوده، مدت زمانی طولانی ادامه دارند و این زمان طولانی زمینهی وقوع تجربیات روزانه است، که نمونهای از آن را به نقل از «جیمز» ذکر میکنیم:
خدا همچون فضای مادی مرا احاطه کرده است. او از خودم، به من نزدیکتر است. حقیقت آن است که من در او زندگی میکنم، حرکت میکنم و وجود دارم. (2-71 ، 1982 [1902])
موضوع بحث ما در این مقاله نیز به تجربیات مستقیم، غیر حسی و کانونی اختصاص دارد، چرا که این تجربیات بارزترین و جالب توجهترین دعاوی هستند که مدعی آگاهی نسبت به خدا میباشند. بخش عظیمی از تألیفات در ارتباط با این موضوع، مربوط به تجربههای عرفانی است. تجربهی عرفانی در حالتی درک میشوند که در آن تمامی تمایزات از میان برمیخیزند، حتی میان فرد و شیء نیز تمایزی نمیماند و فرد از وحدتی یکپارچه آگاه میشود. چنین تجربیاتی در مقولهی کلی که از آن بحث کردیم، جای میگیرند. زیرا عارف، این تجربیات را آگاهی مستقیم و بیواسطه نسبت به حقیقتی متعالی میداند. اما از آنجا که این گونه تجربهها با خود مشکلاتی به همراه میآورند، بحث اخیر عمدتا تجربیات متعادلتر، مانند آنچه نقل کردیم، را مورد توجه قرار میدهد. در این تجربیات به نظر نمیرسد فرد هویت خود را از دست بدهد. با این همه، اصطلاح «تجربهیعرفانی» به عنوان شیوهای مناسب برای تشخیص آنچه که افراد آن را تجربهی مستقیم خدا میدانند، به کار خواهد رفت و نیز از آن جهت که افراد آگاهی خویش نسبت به خدا را با آگاهی خود از اشیای محیط مادی، که از راه ادراکات حسّی حاصل میشود، همانند میدانند، اصطلاح «ادراک عرفانی» را به کار خواهیم برد.
تجربهی عرفانی، مبنای اعتقاد به خدا
مسألهی اساسی فلسفی در تجربهی عرفانی، امکان استفاده از آن به عنوان منشأ و منبع عقاید و شناخت خدا میباشد. صاحبان این گونه تجربهها (عرفا) معمولاً میپندارند که چیزی از رهگذر این تجربهها آموختهاند و در آنها تأییدی بر عقاید خود یافتهاند. آنان اندکی از عقاید را بدین شیوه قابل تأیید و توجیه میدانند. این عقاید عبارتند از اعتقاد به وجود خدا، باورهای مشخص در مورد خداوند (مثلاً این که خداوند مهربان یا قدیر است) و اعتقاداتی در خصوص آنچه خدا در رابطه با فرد در آن لحظات انجام میدهد، مانند تسکین، سرزنش، بخشش ،الهام یا رساندن پیامی خاص. در نگاهی خوشبینانه بسیار نادر است که فردی آگاه شدن بر این مسأله، که خداوند قوم بنی اسرائیل را از بردگی در مصر رهایی بخشید، را صرفا از طریق ادراکی عرفانی امکانپذیر بداند و یا آگاهی بر این موضوع که خدا سه شخص در یک ذات است (تثلیث) را صرفا با یک تجربهی خدا ممکن بداند (مگر آنکه مسألهی مذکور از نظر خود شخص، گفته خدا باشد)، امّا معمولاً عقایدی که از چنین تجربیاتی حاصل میشوند، نقش محوری در زندگی معنوی مذهبی فرد ایفا میکنند.
در گزارش ناشناخته دیگر، نویسنده پس از بیان این که در تجربهی خود اتحاد روح خود، با روح خدا را احساس کرده است، چنین ادامه میدهد:
متعالیترین ایمان من به خدا و صحیحترین افکار من نسبت به او در آن لحظات پدیدار گشت... اطمینان بخشترین حجت من بر وجود خدا از دل لحظهی دیدار و از خاطرهی آن تجربهی متعالی ریشه گرفته است (جیمز 7-66 ، 1982 (1902))واقعیت این است که افرادی که میپندارند از رهگذر درک عرفانی به شناختی از خدا نائل شدهاند، بدین معنی نیست که ضرورتا همین طور است. ممکن است که تجربهی حسی، فرد را به خطا برده باشد. ممکن است فردی هنگام غروب تصور کند که در دور دست ماشینی را دیده، در حالی که در واقع یک گاو بوده است. در مواردی حادتر، ممکن است که فرد تحت تأثیر توهم محض باشد. مانند «مکبث» (Macbeth) که به اشتباه تصور میکرد خنجری در برابر اوست.
تناقضات موجود در شرح تجربیات حسّی و تجربیات عرفانی، هر دو، مانع از آن هستند که همهی این تجربیات را درست بدانیم. البته در خصوص صحت یا عدم صحت تجارب عرفانی نیاز به تفحص فراوان نیست. کافی است به موارد بسیاری که افراد گمان میکنند فرمان قتل عام عدهی بیشماری از مردمان یک قوم را از خداوند دریافت کردهاند، نظری بیفکنیم و در مقابل نیز به مواردی توجه نمائیم که فرد، خدا را سخت مهربان و عاشق (انسان) مییابد. در هر دو حیطهی تجربهی (حسی و عرفانی)، تحصیل عقاید ناصواب به دو طریق ممکن است:
اول این که شاید اصلاً فرد در حال تجربهی چیزی غیر از آنچه گمان میکند باشد. دو مورد از خطای حسی که در بالا ذکر شد، از همین نوع است و نیز از این سنخ است مواردی که افراد گمان میکنند خداوند از ایشان کاری را میخواهد که در عالم واقع خداوند از هیچ کس انجام چنان کاری را نمیخواهد.
دوم این که حتی اگر فرد نسبت به آنچه تجربه میکند آگاهی درست داشته باشد، ممکن است عقایدی که در رابطه با آن پیدا میکند، نادرست باشند. ممکن است به درستی در دور دست یک ماشین را تشخیص دهم، اما به اشتباه تصور کنم که در حال حرکت است. شاید به درستی از حضور خدا آگاه باشم، اما به اشتباه گمان کنم که از بخشش من سر باز میزند.
در خصوص دو راهی که ممکن است تجربیات گمراه کننده باشند، بحثی جامع لازم است، لیکن از آنجا که شکاکان معمولاً بر این باورند که در تجربهی دینی، هیچ کس از خدایی واقعی و موجود، آگاهی درست و حقیقی ندارد، ما دربحث خود طریق نخست را، که نقدی بنیادین است، مورد توجه قرار میدهیم. موضوع اصلی این است که آیا تجربهی عرفانی در اغلب موارد تجربهی واقعی خداوند است؟ آیا تجربهی عرفانی تجربهای صواب و حقیقی است؟
دلایلی که در پاسخ مثبت به سؤال فوق اقامه میشوند بر دو دستهاند؛ کلامی و فلسفی. دستهی اول عناصر نظام اعتقادی یک مذهب را شامل میشود که با استدلال فرد را مجاب میکند که خداوند اصولاً در دسترس تجربهی بشری هست یا این که افراد خاصی، گاهی حضور خدا را تجربه کردهاند. ملاحظات و تأملات کلامی، خارج از حیطهی بحث ما هستند، اما در خصوص دلایل فلسفی، مهمترین و شاید تنها دلیل مهم به شرح ذیل است:
هر فرضی مبنی بر این که فرد چیزی را به گونهای خاص ادراک میکند ـ مثلاً فیلی در مقابل او قرار دارد یا خداوند در حال تأیید و تقویت اوست ـ در نظر اول صحیح و قابل قبول است؛ یعنی این که فرد میتواند، این گونه ادراک کند، مگر دلیل قانع کنندهای بر نقض آن موجود باشد و فرض او را باطل کند.
این گونه دلایل به دو دسته تقسیم میشوند:
الف - رد کننده (Rebutter): دلایلی در اثبات بطلان ادراک؛
ب - نفی کننده (Underminer): دلایلی که نشان میدهند تجربهی مذکور به قدر کافی ادراک حاصله را تأیید نمیکند.
در مثال فوق، آن دلایلی که باعث شوند بپذیریم فیلی در این نزدیکی وجود ندارد، جزو دستهی اول هستند و آن دلیلی که ما را بر آن میدارد تصور کنیم فرد، شاید به علت مصرف دارو، تحت تأثیر توهّم بوده است، متعلق به دسته دوم است.
بنا بر نظریهی فوق، ادراکاتی که بر پایهی تجارب شکل میگیرند، به واسطه مبدأ و منشأ خود از اعتباری اولیه برخوردارند؛ یعنی این که همواره صحیح هستند، مگر آنکه خلاف آن ثابت شود.
این نظریه در عرصهی تجربههای حسّی سخت مورد حمایت قرار گرفته است (رک: چیزم، بخش 4، 1977) و سوینبرن، بخش 13، 1979). این دو، نظریهی فوق را در مورد تجربیات عرفانی نیز صادق دانستهاند. و آن را «اصل زودباوری» نامیدهاند (The principle of credulity).
آلستون (Alston)، (1991)، این نظریه را به حوزهی اجتماع میکشاند. ادعای ما این است که عمل اعتقادی ثابت شده، در اجتماع به عنوان منبع عقاید (عموما) صحیح پذیرفته میشود. مگر آن که دلایل کافی در نقض اعتبار آن اقامه شود. این نظریه معمولاً به مدد استدلال زیر اثبات میشود:
چنان چه ما برای کلیهی گزارشات تجربی اعتبار و ارزش اولیه قائل نباشیم، دلیل کافی برای اعتماد به هیچ کدام از منابع تجربی عقاید در اختیار نخواهیم داشت. نظریهی مذکور یگانه جایگزین شکاکیت مطلق است.
در عرصهی تجارب عرفانی، اعتبار اولیه بدان معنی است که هرگاه فردی بگوید که محضر خدا را درک کرده و یا خدا را در حال انجام کاری درک نموده است، گفتهی وی درست است، مگر آنکه دلیل کافی در رد آن داشته باشیم، ممکن است گفته شود که فرض اعتبار اولیه، راه پذیرش هر ادعای گزافی را باز میکند. اما نباید از خاطر دور داشت که ما هیچ ادعایی را خطا و ناصواب نمیدانیم، مگر آنکه براساس تجربیات عرفانی یا منابع دینی دلایلی برای تکذیب ادعای مذکور داشته باشیم.
دشواریهای تجربهی خداوند
کثیری از فیلسوفان معاصر امکان درک واقعی حضور یا فهم فعل خداوند توسط افراد را، به کلّی، رد میکنند. اکثر دلایل ایشان بر این مطلب، مبتنی بر تفاوتهای واقعی یا غیر واقعی است که میان تجربهی حسّی و تجربهی عرفانی وجود دارد. از آنجا که عملاً همهی ما به اعتبار کلی ادراک حسّی اطمینان کامل داریم، شباهتهای تجربهی حسّی و تجربهی عرفانی ارزیابی شناختی مثبتی از ادراک عرفانی را به همراه داشته، آن را تأیید میکند. در حالی که تفاوتهای میان آن دو به ارزیابی منفی ادراک عرفانی کمک میکند. (آلستون، بخش 7 ، 1911)
اولین و بارزترین دلیل بر ارزیابی منفی درک عرفانی، به برخی تفاوتهای جالب توجه میان تجربهی حسی و تجربهی عرفانی برمیگردد. تجربهی حسی در اختیار همگان هست، اما تا آنجا که ما میدانیم تجربهی عرفانی، همگانی نیست. حتی اگر بخواهیم تجربههای مبهم را در نظر بگیریم، این تجربیات برای بخش قابل توجهی از انسانها غریب و بیگانه هستند. علاوه بر این حتی تجربهی حسی و تجربهی عرفانی در زندگی کسانی که از هر دو بهرهمندند، نقشهای متفاوت ایفا میکنند. تجربهی حسی پیوسته و اجتنابناپذیر در تمامی لحظات بیداری ما حضور دارد، در حالی که تجربهی عرفانی (جز برای انسانهای خاص و برگزیده) پدیدهای نادر و کمیاب است. تجربهی حسّی، به خصوص بینایی، شاید بیشتر از آنچه که بتوان بر زبان آورد روشن، جزئینگر و سرشار از اطلاعات است. اما در مقابل، تجربهی عرفانی، کلّی و مبهم است.
از رهگذر این تفاوتها میتوان به انکار تجربهی عرفانی، به عنوان مجرای اطلاعات مربوط به حقیقت عینی، رسید. مسلما این تفاوتها ارزش تجربهی عرفانی را، به عنوان یک منبع اطلاعات، بسیار پایین میآورند. اما این کجا و این گفته کجا که قائل شویم تجربهی عرفانی در لحظهی وجود آن، هرگز تجربهای صحیح از خدا نیست و یا به ندرت صحیح است و احتمال صحت آن اندک است، چه رسد به این که بگوییم تجربهی عرفانی هیچ اطلاعی در مورد خدا به ما نمیدهد.
اما در مورد اندک بودن شمار تجربهی عرفانی نسبت به جمعیت انسانها میتوان گفت که هیچ دلیل موجهی وجود ندارد که به موجب آن بتوان فرض کرد که فعل اعتقادی که مورد قبول بخشی از جامعه است، نسبت به عمل اعتقادی مورد قبول همگان، کمتر احتمال دارد که منبع حقیقت باشد.
فعالیتهای حقیقی بسیاری وجود دارند که تنها اقلیت محدودی به آنها مشغولند، مانند علوم طبیعی و شرب خمر. باید به تجربه بیاموزیم که کدام ویژگیهای جهان بر همهی انسانها و کدام یک بر گروهی که شرایط لازمهی خاص را فراهم میکنند، آشکار و عرضه میشود.
تصور این که تجربه به ما بگوید که هیچ یک از ابعاد حقیقت در تجربهی عرفانی آشکار نمیشود، سؤال فوق را نادیده و مفروغٌ عنه میانگارد.
همین نکات را در مورد اندک و کلّی بودن تجربهی عرفانی میتوان مطرح نمود. این دو نشان میدهند که تجربهی عرفانی در مقایسه با تجربهی حسی،اطلاعات کمتری به همراه دارد، نه این که فاقد هرگونه اطلاعاتی باشد.
ایراد زبانزد دوم آن است که عارف صرفا عقاید مذهبی پیشین خود را به صورت تجربهای که جنبهی شناختی ندارد (و شاید صرفا عاطفی باشد) باز خوانی میکند، نه آنکه بیواسطه و مستقیم از واقعیت متعالی آگاه شود. به عنوان مثال تنها مسیحیان، عموما، از تجربهی مسیح سخن میگویند و تنها هندوها از تجربهی ویشنو و فقط بودائیان از تجربهی نیروانا سخن به میان میآورند.
با این حال، ایراد فوق ساده انگاری بیش از اندازه است. عدهی زیادی بر پایهی تجربهای که مدعی بودهاند، تغییر مذهب دادهاند، در این موارد کاملاً بر عکس ایراد فوق، فرد نسبت به آنچه انتظار میرود، اصلاً خود را آگاه تصور نمیکند. مطمئنا فرد نمیتواند آنچه را از آن آگاه شده، بدون استفاده از مفاهیمی که در اختیار دارد، شرح دهد. این مسأله در مورد ادراک حسّی و عرفانی، هر دو، صادق است. مثلاً وقتی آنچه از پنجرهی قطار میبینم شرح میدهم، در واقع از خزانهی مفهومی و ذهنی خودم استفاده میکنم و میگویم خانهها، درختها، رودخانهها و غیره را دیدم. به نظر نمیرسد که ادراک حسی و عرفانی از این نظر با یکدیگر متفاوت باشند.
سومین ایراد این است که تجربهی عرفانی را میتوان به قدر کافی از بُعد طبیعی و مادی شرح داد و این نشانهی آن است که تجربهی عرفانی به واقعیتی ماورای طبیعی تعلق ندارد. (رک: مکی، 1982)
یکی از اصول اساسی ادراک، آن است که نمیتوان وجودی را که نقش علّی برجستهای در تجربه ندارد، به درستی درک کرد. اگر درختی که در آن سوی دیوار سنگی قرار دارد، نقشی در تجربهی بصری کنونی من ایفا نکند، میتوانم بگویم من آن درخت را نمیبینم، قطع نظر از این که تجربهی من چگونه باشد، اما اگر علل تجربهی دینی کاملاً این جهانی باشند، میتوان گفت خدا هیچ نقشی در پدید آمدن تجربهی مذکور نداشته است. بنابراین من در واقع در تجربهی خود خدا را ادراک نکردهام، ولو این که این گونه به نظر آید.
نکاتی چند را در مقام دفاع از تجربهی دینی نباید از نظر دور داشت:
اولاً، ادعای وجود شرح کافی علّی طبیعی برای تجربهی دینی محل تردید ومورد مناقشه است. قطعا ما چنین شرح و توضیحی در دست نداریم. حداکثر آن است که پیشنهاداتی ـ از روانکاوی، روانشناسی اجتماعی و سایر مراجع ـ در خصوص شکل کلّیای که چنین توضیحی ممکن است به خود بگیرد، عرضه میشود.
ثانیا، شرط علّی یک ادراک واقعی نیز قابل تردید میباشد. مؤثرترین دفاع بدین شرح است: نگاهی به ادراک حسی نشان میدهد که حتی در ادراک حسی نیز حضور مدرک در میان علل بیواسطهی تجربه، ضروری نیست. علل بیواسطهی تجربهی حسی، جملگی در ذهن فرد ادراک کننده وجود دارند که خود ذهن مدرک نیست. در تجربهی حسی وقتی شرط علّی وجود دارد که شیئی مدرَک در انتهای سلسلهی منتهی به تجربه نقش ایفا کند. بنابراین حتی اگر علل بیواسطهی تجربهی عرفانی، همه طبیعی باشند، باز هم امکان آن وجود دارد که خدا در میان علل دورتر تجربه، نقش ایفا کند، آن چنان که شرایط یک مدرک را دارا شود. بنابراین شرح طبیعی و بیواسطهی یک تجربهی عرفانی، هیچ شکل و ایرادی برای صحت (برخی) ادراکات عرفانی ایجاد نمیکند.
چهارمین تفاوت عمده میان ادراک حسی و ادراک عرفانی آن است که آزمونهای مؤثری جهت سنجش دقت ادراک حسی وجود دارد، اما در مورد ادراک عرفانی چنین نیست. فرد وقتی ادعا میکند که چیزی را ـ مثلاً هواپیمایی را ـ در آسمان دیده است، میتوان با استفاده از روشهای موجود به یک حکم قطعی دربارهی صحت یا بطلان ادعای وی دست یافت. مثلاً میتوان بررسی کرد که آیا مشاهدهکنندگان دیگر که واجد شرایط مشابه بودهاند، نیز هواپیما را دیدهاند. نیز میتوان منابع مربوطه را مورد بررسی قرار داد تا معلوم شود وجود هواپیما در آن مکان و در آن لحظه ثبت شده است یا خیر، اما امکان چنین سنجشی برای ادراک عرفانی وجود ندارد.
در میان فرقههای رسمی عرفا ملاکهای عامی برای سنجش تجربههای عرفانی وجود دارد، مانند مطابقت ادراک عرفانی با نظام اعتقادات مذهبی موجود و کمک ادراک عرفانی به رشد معنوی و خلوص و صفای زندگی، اما خیلی بعید است که این ملاکها نتایجی مانند نتایج حاصله از روشهای سنجشادراک حسی به دست دهند. علاوه بر این در مورد ادراک عرفانی، بررسی تجربهی سایر مشاهدهکنندگان (به شیوهی موجود در سنجش ادراک حسی) ممکن نیست.
اگر من مدعی شوم نسبت به این که «خداوند وجود مرا تداوم میبخشد»، آگاهی یافتهام، و هیچ شرطی نباشد که فرد دیگری با انجام آن، از این مسأله آگاه شود، باید بپذیرم که در ادراک خود دچار خطا شدهام. استدلال منتقدان نیز همین است که این امر ادعای عارف را مبنی بر آگاهی از حقیقت عینی، از اعتبار ساقط میکند. چنان که اگر ادعای فردی مبنی بر ادراک یک شیء عینی از طریق توافق بینالاذهانی تأیید نشود، هیچ اعتباری نخواهد داشت. (مارتین، 1959 ، 1982)
بهترین پاسخ به انتقاد و ایراد فوق آن است که منتقد را باید به «امپریالیسم معرفتی» متهم کرد. امپریالیسم معرفتی همان تحمیل ناموجّه نتایج یک فعل اعتقادی بر لوازم یک فعل اعتقادی ثابت شده دیگر است. ایراد منتقدان این است که ادراک عرفانی قادر نیست فرد را در تماس مؤثر با حقیقت عینی قرار دهد، چرا که نمیتوان این ادراک را به شیوهی ادراک حسی مورد سنجش و تأیید قرار داد.
اما منابع آگاهیبخش دیگری نیز هستند که کارکرد آنها در این زمینه با تجربهی حسی متفاوت است. برای مثال مطالعهی نفس، که همان آگاهی فرد از حالات ضمیر خود آگاه است، را در نظر بگیرید. تشخیص اعتبار سخن مبنی بر این که در درون احساس راحتی میکنم، با بررسی این که آیا فرد دیگری با دارا بودن شرایط خاص، راحتی مرا احساس میکند یا خیر، ممکن نیست. و در عین حال بسیار نامعقول و بیمعنی است که مطالعهی نفس را به عنوان یک منبع آگاهی، صرفا بدین خاطر که آزمونهایی مانند آزمون ادراک حسی برای سنجش آن وجود ندارد، نپذیریم.
چنان چه منتقدان نتوانند دلیل قانع کنندهای ارائه کنند که به چه دلیل معیارهای موجود برای ادراک حسی شرط لازم به هرگونه دستیابی تجربی به حقیقت عینی هستند، به خاطر نپذیرفتن ادراک حسی بر پایهی ایدهی فوق، به «شووینیسم معرفتی» متهم میشوند.شووینیسم معرفتی در ایراد اول منتقدان نیز مشهود است که پاسخ آن در این پرسش نهفته بود، که چرا باید تصور کرد که هر تجربهای که در شیوههای مذکور با تجربهی حسّی متفاوت باشد، نسبت به تجربهی حسّی از احتمال کمتری، برای آنکه یک منبع شناخت باشد، برخوردار است؟
یکی دیگر از نقاط ضعف برخی از ایرادات فوق برخورد دو گانهی آنهاست، به این معنی که میبینیم ادراک عرفانی به واسطهی برخی خصوصیات خود، بیاعتبار دانسته میشود، در حالی که این ویژگیها بین ادراک عرفانی و حسی مشترک است. این امر در ایراد دوم و سوم مشهود است. ملاحظه کردید که ادراک عرفانی و حسی، هر دو از ساختار مفهومی پیشین برای شرح مُدرَک استفاده میکنند و در هر دو مُدرَک در میان علل دور (نه نزدیک) تجربه قرار داد.
آخرین ایراد، مربوط به تکثرگرایی دینی است که شاید به لحاظ معرفتشناسی مهمترین تفاوت میان ادراک عرفانی و ادراک حسی باشد. انسانها، متعلق به هر زمان، مکان و فرهنگی که باشند، تقریبا از یک ساختار مفهومی برای مشخص کردن آنچه از طریق حواس ادراک کردهاند، استفاده میکنند و در همین مقدار هم توافق کامل وجود نداشته، میان مورخان و انسانشناسان محل اختلاف است، اما وجه اشتراک آنها بسی بیشتر از تجربههای عرفانی است. تمامی ادیان گذشته و حال در مورد حقیقت نهایی، تصوراتی بسیار متفاوت دارند و اختلاف عقایدشان در مورد آن بیشتر نیز هست. چنان چه بحث خود را به ادیان بزرگ موجود امروزی منحصر کنیم، باز هم این نکته صادق است. از آنجا که تصورات و اعتقادات ادیان مختلف توسط معتقدان به آنها، در توصیف آنچه در تجربهی عرفانی از آن آگاه شدهاند، به کار گرفته میشوند، علیالقاعده، این وصفها و شرحها با یکدیگر متفاوتند و در اغلب موارد با یکدیگر تناقض دارند.
ادیان توحیدی مانند یهودیت، مسیحیت و اسلام حقیقت متعالی را یک شخص خالق میدانند که ارتباط با شخص ما دارد. آیین بودا و اشکال خاصی از آیین هندو، حقیقت متعالی را بیشتر به صورت نامتشخص میشناسند؛ یعنی وحدتی یکپارچه که حقیقتا نمیتوان دربارهی آن سخن گفت و یا آن را «تهیبودن» یا «نیستی» میدانند. همچنین ادیان توحیدی در اعتقاد به آنچه خداوند در طول تاریخ انجام داده است و یا آنچه خدا از ما میخواهد، با یکدیگر اختلاف نظر دارند. در مواجهه با این مشکل لاینحل چگونه میتوان تجربهی عرفانی را مجرای دسترسی به حقیقت عینی دانست؟
حائز اهمیت این است که بدانیم چه چیزی در این مسأله دخیل میباشد و چه چیزی دخیل نیست. پیشتر اشاره شد که تصور این که ادراک و تجربهی عرفانی میتواند نظام کاملی از اعتقادات مذهبی را به وجود آورد، خطا است. لذا ممکن است گزارشهای تجارب مسیحیان و مسلمانان با یکدیگر تناقض پیدا نکنند، حتی با وجود تناقضهایی که میان این دو نظام کامل اعتقادی وجود دارد.
اما حتی اگر گزارشهای تجارب عرفانی تا حد خاصی مغایر باشند، باز هم ادراک عرفانی ممکن است آگاهی صحیحی از حقیقتی متعالی به دست دهد.
دو نفر چیزی را به درستی ادراک میکنند، اما ممکن است در این که آن شیء چگونه به نظر میرسد، با هم اختلاف نظر داشته باشند. مثلاً ممکن است دو نفر که شاهد یک صحنهی تصادف بودهاند، واقعا تصادف را دیده باشند، در عین حال، احتمال دارد شرح ماوقع از زبان هر یک، با دیگری بسیار متفاوت باشد.
همین گونه نیز امکان دارد عرفای ادیان مختلف، فیالواقع، یک حقیقت نهایی را ادراک نمایند، هر چند ادراک آنان در مورد چگونگی تجلّی آن متفاوت باشد.
با وجود این، باید اذعان کنیم که تناقض میان گزارشهای تجارب عرفانی دلیلی است بر رد این ادّعا که ادراک عرفانی در اغلب موارد آگاهی صحیحی از حقیقت متعالی است. گرچه با توجه به دلایلی که برشمردیم، این، دلیل قاطعی در ردّ ادعای فوق محسوب نمیشود. به نظر میرسد این مرحله نقطهی عطفی (سکونی) میان عارف و منتقد باشد که به دو طریق برطرف خواهد شد: با ارائهی ادلهی قوی مبنی بر این که سنن دینی در رقابت با دیگران به حقیقت نزدیکترند و یا برعکس، از طریق ارائهی ادلهای بر این که هیچ دینی در باب ابعاد حقیقت متعالی و ماورای طبیعی به واقعیت دست نیافته است.