یکی از معضلات نقد ادبی در کشور ما جایگاه تعیین کننده ای است که در بررسی متن برای مولف قایلیم. اکثر مقالات نقد، خواه نقد آثار ادبی معاصر و خواه به ویژه نقد آثار کلاسیک، با این پیش فرض نوشته می شوند که برای فهم معنای این متون ناگزیر باید با شرح حال مولف آشنا بود، زیرا متن از ذهن نویسنده تراوش کرده است و بدون داشتن اطلاعاتی از قبیل اینکه سابقه خانوادگی مولف چه بوده، در کجا دوره کودکی و نوجوانی را سپری کرده، چه مرامی داشته نمی توان معنای آثار او را دریافت. به سخن دیگر، در روش شناسی رایج در مطالعات ادبی در کشور ما، متن هنوز حاشیه ای بر شخصیت نویسنده محسوب می گردد. به عبارتی، سرچشمه یا خاستگاه معنا شخصیت مولف است نه خود متن. به تبع این دیدگاه، نقد ادبی هم غالبا تحویل می شود به بازگویی واقعیاتی ظاهرا قطعی و مناقشه ناپذیر درباره احوال نویسنده و تلاش برای اثبات اینکه دانستن این واقعیات چقدر خواندن و فهم متون نوشته شده به قلم آن نویسنده را بر خواننده تسهیل می کند. توجه به جایگاه مولف در نظریه و نقد ادبی مسبوق به سابقه ای بسیار طولانی است و قدمت آن به بیش از سه قرن پیش از میلاد مسیح می رسد. افلاطون نخستین فیلسوفی بود که این توجه را در قالب نظری ای (محاکات) تدوین کرد و در رساله جمهوری به بحث درباره آن پرداخت که شاعر کیست و شعر گفتنش در حکم انجام دادن چه کاری است. از این رو، می توان گفت بیش از دو هزار سال پیش نظریه ادبی با عطف توجه به مولف آغاز شد و، از آن زمان تا به امروز، نظریه پردازان گوناگون در هر نظریه جدیدی که درباره ماهیت و کارکرد ادبیات یا نحوه بررسی متون ادبی مطرح کردند، به نحوی ازانحا، به همین مساله بنیادین پرداختند و دیدگاهی راجع به آن نشان دادند.