عدم مرزبندی بین تفسیر و تأویل لغزشگاه عرفان و فلسفه (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
- حوزههای تخصصی علوم اسلامی منطق، فلسفه و کلام اسلامی فلسفه اسلامی کلیات
- حوزههای تخصصی علوم اسلامی تفسیر و علوم قرآن علوم قرآنی کلیات مفهوم شناسی اصطلاحات علوم قرآنی
- حوزههای تخصصی علوم اسلامی تفسیر و علوم قرآن علوم قرآنی کلیات مباحث کلی علوم قرآن
- حوزههای تخصصی علوم اسلامی تصوف و عرفان اسلامی عرفان تأویلی
آرشیو
چکیده
متن
مطالب این مقاله برگرفته شده از افاضات آیةاللّه العظمی حاج سید عزّالدین زنجانی دامظله است که نگارنده در سالهای 52-59 در حوزه درس معظمله در تفسیر و معقول و فقه حضور داشتم. معظمله یکی از شاگردان مبرز علامه طباطبائی قدسسره در دوره اول ورود به قم بود که در مصاحبهای تلویزیونی مرحوم علامه ایشان را یکی از پنج نفری که میتوان در فلسفه اسلامی به آنان اعتماد کرد معرفی فرمود. ایشان همچنین از شاگردان رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی قدسسره میباشد.
پیامد حذف اهلبیت علیهمالسلام
پس از رحلت پیامبر عظیمالشأن، هنگامی که قدرت حاکم اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام را از صحنه حذف کردند، جامعه اسلامی دچار خلأ فکری شد. این خلأ فکری از آن جا سرچشمه گرفت که مسلمانان صدر اولیه، در پی فتوحات عظیم و پیدرپی به سبب فقدان قطب فکری نتوانستند در علوم تحقیق و بررسی نموده، ارتباط علوم را با علوم دیگر دریابند و در
اصل، خود را بینیاز از اینگونه تأمل و تفکر پنداشتند. شاهد بر این مسأله، ممانعت خلیفه دوم از نوشتن احادیث پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و سوزاندن آنها به این بهانه بود که پرداختن به حدیث از عظمت قرآن میکاهد1 و نیز سوزاندن کتابخانههای مصر و ایران در هنگامی که این دو سرزمین فتح شد. در مصر و ایران، که مهد تمدن آن زمان بودند، کتابخانههای بزرگی وجود داشت. درباره تکلیف این کتابخانهها از خلیفه دوم سؤال میشود، میگوید با وجود کتاب خدا به کتاب دیگری نیاز نداریم و دستور سوزاندن آنها را صادر میکند.2
از طرف دیگر، مسأله امامت و خلافت که میباید ادامه دهنده راه نبوت در تمام ابعاد باشد، از مسیر اصلی خود منحرف گشت، و این فتوحات بر غرور و نخوت آنان افزود و برخلاف تعلیمات نبوی در آنان افکار جاهلیت و روح برتریطلبی و عصبیت را زنده کرد. و مسأله امامت و خلافت الهی به سلطنت و حکومتی همچون حکومت قیصران روم تبدیل شد. در این راستا معاویه که والی شام بود، مسلمانان را به عرب و موالی، تقسیم کرد و مراد از موالی، مسلمانان غیر عرب بود و عربیّت را به عنوان یک امتیاز تلقی نمود، که برخلاف تصریح پیامبر بود:
«من دعی الی العصبیة فلیس منّی.»
هر کسی مردم را به تعصبهای بیمورد دعوت کند، از من نیست.
پیامبر صلیاللهعلیهوآله اهل بیت نبوت و طهارت را بهعنوان یک سرچشمه زلال برای دریافت حقایق و معارف الهی، عِدل قرآن قرار داد و در حدیثی متواتر فرمود:
«اِنّی تارک فیکم الثقلین کتاب اللّه و عترتی ولن یفترقا حتی یردا علیّ الحوض...»
من در میان شما دو استوانه محکم، کتاب خدا و عترت خود را قرار دادم که از همدیگر هرگز جدا نمیشوند تا در حوض بر من وارد شوند.
و در ذیل پارهای از طرق این روایت میافزاید:
«لا تعلّموهم فانّهم اَعْلَم مِنکم.»
به آنان چیزی را یاد ندهید، چه این که آنان از شما داناترند.
با وجود این همه تأکید از سوی رسول خدا صلیاللهعلیهوآله ملاحظه میشود که روایات از طریق ائمه هدی در جوامع عامه بسیار کم است. روایاتی که درباره قرآن نقل کردهاند از حضرت امیر علیهالسلام متجاوز از صد عدد و از امام حسن مجتبی علیهالسلام بیشتر از ده عدد نیست، از امام حسین علیهالسلام نیز مطلبی بسیار کم نقل شده، در حالی که بنابر نقل سیوطی در اتقان، هفده هزار روایت ازطریق عامه درباره قرآن یاد شده است. تعجبآور این که بخاری میخواسته از امام جعفر صادق علیهالسلام روایت نقل کند، ولی پس از ملاقات با یحییبن سعید قطان منصرف میشود.3
راز تأکید پیامبر عظیمالشأن بر اهل بیت، در خطبه پاره تنش فاطمه صدیقه علیهاالسلام در مقام بیان فلسفه احکام چنین بیان شده است:
«و جعل امامتنا امانا من الفرقة و نظاما للامّة.»
فلسفه امامت ما امنیت از تفرقه و نظم بخشیدن به امت اسلامی است.
امنیت از تفرقه در صورتی امکانپذیر است که امام علاوه بر رهبری جامعه و نظم بخشیدن، مقام دیگری را نیز دارا باشد و آن هم قطب فکری بودن در جامعه است؛ یعنی باید افکار جامعه را هدایت نماید و با استدلال و اندیشه استوار پاسخگوی اندیشههای دیگران باشد و در سایه هماهنگی افکار جامعه، تفرقه را ریشهکن کند.
با گسترش قلمرو حکومت اسلامی، مسلمانان با فرهنگها و فلسفههای گوناگونی روبرو شدند و در اثر گذشت زمان و پیش آمدن مسائل جدید و مستحدثه بر دایره سؤالات افزوده میشد، و در این هنگام قطب فکری نبود که مسؤولیت جداسازی مطالب وارده را به عهده گیرد و سره را از ناسره جدا سازد؛ از اینرو مسلمانان ناخودآگاه جذب این افکار شدند و برای مشروعیت دادن به افکار جدید، درصدد برآمدند تا آیات و روایاتی بیابند که همسو با خواستههای آنان باشد که بیشتر آنها آیات و روایات متشابه است؛ لذا به تأویل و توجیه دست یازیدند، در صورتی که حجت شرعی بر این گونه تأویلات نداشتند و ندارند.
در میان این مکاتب وارداتی، تصوف بیش از دیگران با آسودگی آیات و روایات را تأویل میکنند. تصوف در نخستین دورههای حکومت بنیعباس ظهور یافت و اشخاصی مانند ابییزید، جنید، شبلی، معروف کرخی و غیر آنان، از این فرقه به شمار میروند. اینان میگویند رسیدن به کمال و دست یافتن به حقایق معارف، ورود در طریقت است و آن هم ریاضتی است شرعی برای حصول حقیقت. گروههای کوچک و بزرگ از این فرقه خود را به حضرت علی علیهالسلام منتسب میکنند. آنان در توجیه تأویلات خود چنین استدلال میکنند: دین دارای دو بار ظاهر و باطن است و به عبارت دیگر دین دو بُعد دارد: شریعت، که ظاهر و پوسته دین و طریقت، که لب و حقیقت دین است. آنچه مردم از اعمال این گروه مشاهده میکنند و با ظاهر دین و شریعت مخالف است، دارای توجیه صحیح و بار طریقتی است.
در مقدمه تفسیر ابن عربی چنین مینویسد:
«و قیل من فسّر برأیه فقد کفر، و امّا التأویل فلا یبقی ولایذر، فانّه یختلف بحسب احوال المستمع و اوقاته فی مراتب سلوکه، و تفاوت درجاته، و کلّما ترقی عن مقامه انفتح له باب فهم جدید، و اطلع به علی لطیف معنی عتید.»4
گفته شده هر کسی تفسیر به رأی کند کافر است، ولی تأویل با ظواهر کار نداشته و چیزی از ظواهر را باقی نمیگذارد، چه این که تأویل آیات به حسب حالات مستمع و اوقات وی و در مراتب سلوک و تفاوت درجات فرق میکند، و هر مقدار مقامات معنوی وی ترقی کند، باب فهم جدیدی برایش گشوده میشود، و به لطایف معانی که در دسترس نیست، دست مییابد.
نخست قبل از پرداخت به بعضی تأویلاتی که انجام شده، لازم است مرز بین تفسیر و تأویل را از دیدگاه قرآن بازگو کنیم و این که در اصل تا چه اندازه، حق داریم در مورد قرآن بحث کنیم و آیا میتوان از مرز ظاهر گذشت و باطن آیات را بیان کرد یا نه؟
تفسیر و تأویل
در معجم مقاییس اللغه درباره تفسیر مینویسد:
«الفا و السین و الراء کلمة واحدة تدلّ علی بیان شیء و ایضاحه.»5
و درباره تأویل مینویسد:
«و من هذا الباب (ای آل یؤول ای رجع) تأویل الکلام و هو عاقبته و ما یوؤل الیه و ذلک قوله تعالی: «هل ینظرون الاّ تأویله» ای ما یؤول الیه وقت بعثهم و نشورهم.»6
و از این باب است (یعنی از باب آل یؤول) تأویل کلام و آن عبارت است از عاقبت سخن را روشن نمودن و به آن چیزی که سرانجام آن سخن بر آن برمیگردد، بیان و توضیح دادن؛ مانند قوله تعالی: «آیا به غیر تأویل قیامت (یعنی تحقق آن) در انتظار چیز دیگری هستند.
در کلمات علماء و دانشمندان درباره فرق بین تفسیر و تأویل چنین آمده است:
«التفسیر: بیان دلیل المراد، و التآویل بیان حقیقة المراد، مثاله قوله تعالی: «انّ ربّک لبالمرصاد» فتفسیره انّ المرصاد مفعال من قولهم رصد یرصد اذا راقب و تأویله التحذیر عن التهاون بامر اللّه و الغفلة عنه.»7
تفسیر روشن کردن مدلول اولی لفظ ومراد متکلم است. تأویل بیان حقیقت مراد است؛ مثلاً آیه «انَّ ربَّکَ لَبالمرصاد» تفسیرش این است که مرصاد بر وزن مفعال از رصد گرفته شده که به معنای مراقبت نمودن میباشد، ولی تأویل عبارت است از برحذر داشتن از سبک شمردن امر خدا و غفلت از فرمان الهی.
فرقی که در این جا توضیح داده شده این است که تفسیر معنای مطابقی لفظ و تأویل معنای التزامی آن است؛ پس معنای مطابقی مرصاد عبارت است از مراقبت و لازمه معنای مراقبت، سستی و کوتاهی نکردن درباره آن میباشد. بنابراین، سبک نشمردن و غفلت نکردن از امر خدا معنای التزامی مراقبت و تأویل آیه شریفه است.
بعضی دیگر فرق میان تفسیر و تاویل را چنین بیان میکنند:
معانی مختلفی در ارتباط با یک لفظ وجود دارد. همه معانی نسبت به آن لفظ در یک سطح نبوده و به عبارت دیگر در عرض واحد نیست. این معانی مترتب بر دیگری است و معنایی در بطن معنای دیگر قرار دارد؛ مثل: «اسقنی؛ مرا سیراب کن» در بطن سیراب کردن، رفع تشنگی است و خود تشنگی نیازی است؛ یعنی نیاز وجودی من را رفع کن، و خود رفع نیاز، رفع نقصان است و سرانجام درخواست کمال است. این معانی مترتب بر دیگری است و از این جاست که ظاهر در مقابل باطن قرار میگیرد. پس تفسیر بنابراین فرق، یعنی بیان معنایی که مأنوس است، ولی تأویل عبارت از معنایی است که از لفظ در اثر انس لفظ با معنی فهمیده نمیشود، ولی با آن لفظ و معنی در ارتباط است.8
فرق اساسی و جوهری بین تفسیر و تأویل، همان فرق لغوی است. تفسیر از مقوله بیان است و تأویل فراتر از بیان مفهوم و در واقع، روشنگر ارتباط مفهوم با دنیای خارج است.
این که بعضی از مفسران خواستهاند بگویند تأویل همان تفسیر است، به نظر نادرست مینماید و با لغت و موارد استعمال قرآنی مطابقت ندارد. در قرآن در هفده مورد لفظ تاویل ذکر شده و در همه آنها برخلاف آنچه در لغت آمده، به کار نرفته است. در این جا به چند مورد اشاره میشود:
1 ـ «کذلک یجتبیک ربّک و یعلّمک من تأویل الأحادیث»یوسف /6
این چنین خدای متعال تو را برگزید و تأویل احادیث را به تو آموخت.
مراد از «تاویل الاحادیث» تعبیر خواب است. بیتردید آنچه انسان در خواب میبیند، صورت است و ارتباط آن با دنیای خارج برای انسان پوشیده است. خدایمتعال در مقام منتگذاری به حضرت یوسف علیهالسلام میفرماید خدا به تو عاقبت و برگشت و سرانجام خوابها را ارزانی داشت.
در سوره یوسف به دو مورد از تاویل حضرت یوسف اشاره میفرماید. نخست خواب آن دو زندانی، و دیگری خواب حضرت یوسف علیهالسلام که میفرماید:
«یا ابت هذا تأویل رؤیای قد جعلها ربّی حقّا»یوسف /100
ای پدر! این است (سجده کردن برادران) عاقبت و سرانجام خوابی که دیده بودم (خواب: سجده کردن ستارگان و خورشید و ماه) که خدا ثابت فرمود.
2 ـ «بل کذّبوا بما لم یحیطوا بعلمه و لمّا یأتهم تأویله»یونس /39
بل آنان چیزی را تکذیب میکنند که احاطه به آن ندارند و هنوز تاویل و عاقبت آن نیامده است.
3 ـ «سَاُنبّئک بتأویل ما لم تسطع علیه صبرا»کهف /78
بتحقیق بر تو تأویل آنچه توان پذیرش آن را نداشتی بازمیگویم.
در داستان حضرت موسی و خضر، آنچه حضرت موسی میدید، ظاهر امر بود، و براساس ظاهر قضاوت میفرمود و بر همین اساس بر حضرت خضر علیهالسلام اعتراض میکند، و به ظاهر هم حق با حضرت موسی علیهالسلام است. از پاسخ خضر علیهالسلام نیز بخوبی معلوم میشود که آنچه خضر علیهالسلام انجام میداده برخلاف ظاهر بوده و لذا میگوید تاویل آن را برای تو روشن میکنم؛ یعنی این قضایا باطن و سرانجامی برخلاف ظاهر دارد که برای موسی علیهالسلام آنها را بازگو میکند.
بدینسان از موارد استعمال قرآنی و شهادت اهل لغت روشن میشود که تأویل صرف بیان لفظ نبوده، بلکه مراد ارتباط بین معنی و دنیای خارج است.
تأویل حق کیست؟
از لغت و قرآن روشن شد که تأویل، تفسیر نیست و معنایی فراتر از بیان لفظ دارد. عاقبت و سرانجام مفهومی را روشن کردن چون متکی به اصول محاوره و نظام گفتاری نیست، از این نظر ارتباطی به لغت و استعمالات عرفی ندارد. بیان ارتباط مفهوم با دنیای خارج به علمی فراتر از لغت نیازمند است و تسلط به لغت بتنهایی نمیتواند بیانگر ارتباط معنی با دنیای خارج باشد.
حال بیان این ارتباط چگونه علمی است؟
آنچه مسلم است یک طرف قضیه، یعنی ارتباط مفهوم با عاقبت آن، چون هنوز به وقوع نپیوسته از غیب این عالم به
شمار میآید، و به غیب هم جز خدای عزوجل آگاه نیست؛ پس سخن از تأویل یعنی سخن از غیب عالم و چگونه میتوان غیب عالم را از مفاهیم الفاظ که متکی به اعتبار و قرارداد است فهمید. ناگزیر سخن از تأویل همچون غیب، در قلمرو ربوبیت است و باید با عنایت و تعلیم الهی باشد. این معنی از آیاتی که درباره تأویل وارد شده، بخوبی استفاده میشود:
1 ـ آن جا که به یوسف علیهالسلام میفرماید: «کذلک یجتبیک ربّک و یعلّمک من تأویل الاحادیث»، تعلیم احادیث را به خداوند نسبت میدهد.
2 ـ در مورد حضرت خضر علیهالسلام میفرماید:
«فوجدا عبدا من عبادنا آتیناه رحمةً من عندنا و علّمناه من لدنّا علما»کهف /65
(موسی و هارون) به بندهای از بندگان ما برخوردند که به او از رحمت خود ارزانی داشته، و از علم خود به او تعلیم کرده بودیم.
اگر خضر علیهالسلام علم الهی را نداشت چگونه پشت پردهها را میدید و برابر آن عمل میکرد!؟ چنان که در آیه بعد میفرماید:
«ما فعلته عن امری و ذلک تأویل ما لم تسطع علیه صبرا»کهف /82
من از پیش خود این کارها را انجام نمیدادم و به امر خدا انجام میدادم و این بود تأویل آنچه از کارهای من که توان صبر آن را نداشتی.
3 ـ «وما یعلم تأویله الاّ اللّه»
آلعمران /6
و تأویل آن را جز خدا نمیداند.
این آیه شریفه در مقام حصر تأویل به ذات اقدس الهی است.
گرچه ضمیر در «تأویله» به قاعده «الاقرب» به «ما تشابه» که نزدیک است برمیگردد، ولی به قرینه آیاتی که درباره تأویل وارد شده، چنین استفاده میشود که تأویل به آیات متشابه مانند خواب حضرت یوسف و داستان حضرت خضر علیهالسلام اختصاص ندارد، بلکه آیات محکم را نیز دربرمیگیرد. بر این اساس باید مرجع ضمیر در «تأویله» همچون خود «ما تشابه» به کتاب برگردد.
در تفسیر المیزان مینویسد:
«ظاهر این است که واو برای استیناف است، به این معنی که مجموعه آیه شریفه در مقام بیان دو طرف قضیه است. «فاما الذین فی قلوبهم زیغ...» یعنی مردم درباره کتاب خدا بر دو دستهاند: گروهی در قرآن، به خاطر انحراف از حق، در پی آیات متشابه هستند و گروهی دیگر در قبال آیات متشابه میگویند، ما به تمام قرآن ایمان داریم؛ چه متشابه وچه محکم؛ زیرا هر دو از پیش خداست. پس اختلاف این دو گروه از جهت «زیغ: انحراف از حق» و «رسوخ علم: نفوذ و استواری علم» است و این آیه بیشتر از این را ثابت نمیکند و رسوخ علم، ارتباطی به فهم تأویل آیات ندارد.»9
طرح یک پرسش
با این دیدگاه که علم تأویل به خداوند اختصاص دارد، تأویلاتی که از سوی پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله و ائمه اطهار علیهمالسلام وارد شده چگونه توجیهپذیر است؟ نیز میبینیم پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله درباره ابن عباس دعا میکند و برای او از خداوند تأویل قرآن را درخواست میفرماید؟
پاسخ این است که اختصاص تاویل به خدای بزرگ منافاتی با استثنا ندارد. همان گونه که در آیات علم غیب و شفاعت استثنا هست، در تأویل نیز استثنا هست و مراد از اختصاص، نفی مطلق نیست، بلکه نفی بدون تعلیم الهی است. در مورد ابن عباس نیز روایت عامی است و در صورت ثبوت، مانعی ندارد که ابنعباس با دعای پیامبر صلیاللهعلیهوآله واجد مقام تأویل باشد و چون از طریق عصمت ثابت شده، میشود به تأویلات او اعتماد کرد.
بنابراین، به طور کلّی چنین نتیجه گرفته میشود که چون تأویل مربوط به غیب عالم است، علم تأویل مختص ذات اقدس الهی است و اگر از غیر خدا تأویلی صورت پذیرد باید به تعلیم خدا باشد، و راهی نیز برای ثبوت تعلیم الهی بجز عصمت نیست و از گفته معصوم میتوان اطمینان پیدا کرد که حق تأویل دارند؛ مانند خود پیامبر و ائمه اطهار علیهمالسلام که چون معصومند، به تأویلات آن بزرگواران اطمینان داریم و اگر عصمت را حذف کنیم، از چه راهی میتوان آگاه شد که حق تأویل دارند؟
فقیه عارف حضرت آیةاللّه آقا میرزا محمود حسینی قدسسره درباره میزان تأویل چنین میگوید:
«آگاه باش برای تأویل باید ضابطه و قاعده عقلی و شرعی باشد، و گرنه همین ظواهر از هر گویندهای منشأ اختلال در نظم گفتاری و انگیزهای برای دامن زدن به اختلافات میگردد.
به نظر میرسد تأویل، تعبیری از مناسبت معنای حقیقی با آنچه که در دنیای خارج اتفاق خواهد افتاد هست و فهم این مناسبات واقعی که در ارتباط با معنای لفظ هست، نیاز به کمال رسیدن قوه علمی و عملی با صفایی در اصل جوهر و روح انسانی است و چنین مرتبهای همانطور کهملاحظه میکنید، همان ولایت کلیه است که در عدد مخصوص منحصر است. پس گشودن باب تأویل، ملازم با محذورات متعددی است که از آن جمله است، توجیه معانی بعیده و غیرمناسب که چه بسا موجب آزار گوشها و نفرت طبع مستقیم میگردد و نیز چنین تأویلاتی موجب میشود از انسان نسبت به نوامیس الهی و قوانین آسمانی سلب اطمینان شود.
قسمت مهمی از این تأویلات را در تفسیر عبدالرزاق کاشانی و مانند او پیدا میکنید، و نیز این کتاب مشتمل بر این گونه تأویلات است.»10
نمونهیی از تأویلات
1 ـ تأویل مقام خلافت رسولاللّه صلیاللهعلیهوآله
محیالدین عربی که یکی از اقطاب فکری عرفان نظری و عملی است در کتاب فصوص خود تأویلاتی دارد که با اصول تشیع ناسازگار و به طورکلی از میزان و قاعده تأویل خارج است. این کتاب هم اکنون به عنوان اصول معارف حقه تدریس و مطالب آن به عنوان سلوک الیاللّه تلقی میشود، بویژه این که در ابتدای کتاب انگیزه تألیف و نشر آن را به عنوان اجابت دستور رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله میداند که در عالم رؤیا به ایشان میفرماید: با این کتاب فصوصالحکم به طرف مردم خارج شو!11
پس این کتاب با این ویژگی تالیتلو قرآن شده، و بدیهی است با چنین ذهنیتی خواندن این کتاب، مجال تفکر و تعمق را از انسان میگیرد و به طور ارسال مسلم مطالب کتاب خوانده میشود.
در این کتاب در مورد خلافت رسول صلیاللهعلیهوآله تحلیل و تأویلی دارد که آشکارا و بیپرده منکر مسأله غدیر و تعیین خلافت از طرف رسول خدا صلیاللهعلیهوآله است.
در فصّ داودیه میگوید:
«غیر انّ هنا دقیقةً لایعلمها الاّ امثالنا و ذلک فی اخذ ما یحکمون به مما هو شرع للرسول صلیاللهعلیهوآله . فالخلیفة عن الرسول من یاخذ الحکم بالنقل عنه صلیاللهعلیهوآله او بالاجتهاد الذی اصله ایضاً منقول عنه صلیاللهعلیهوآله ، و فینا من یأخذه عن اللّه فیکون خلیفة عن اللّه بعین ذلک الحکم، فتکون المادة له من حیث کانت المادة لرسوله صلیاللهعلیهوآله . فهو فی الظاهر متبع لعدم مخالفته فی الحکم، کعیسی اذا نزل فحکم، و کالنبیّ محمّد صلیاللهعلیهوآله فی قوله «اولئک الذین هدی اللّه فبهداهم اقتده» و هو فی حقّ ما یعرفه من صورة الاخذ مختص موافق، هو فیه بمنزلة ما قرره النبیّ صلیاللهعلیهوآله من شرع من تقدم من الرسل بکونه قرّره فاتبعناه من حیث تقریره لامن حیث انه شرع لغیره قبله. و کذلک اخذ الخلیفة عن اللّه عین ما اخذه منه الرسول.فنقول فیه بلسان الکشف خلیفة اللّه و بلسان الظاهر خلیفة رسولاللّه. و لهذا مات رسولاللّه صلیاللهعلیهوآله و ما نصّ بخلافةٍ عنه الی احدٍ، و لاعیّنه لعلمه ان فی امّته من یأخذ الخلافة عن ربّه فیکون خلیفة عن اللّه مع الموافقه فی الحکم المشروع.»12
در این جا نکتهای است و به آن نکته جز امثال ما پی نمیبرد و آن هم در رابطه با اخذ احکام از شرع رسول علیهالسلام است. خلیفه رسول کسی است که حکم را از او نقل کند، یا به اجتهادی که باز این راه منقول از پیامبر صلیاللهعلیهوآله است به دست آورد، ولی در طبقه ما کسانی هستند که حکم را از خدا اخذ میکنند و آنان خلیفه از طرف خدا به همان حکم هستند و همان ماده که در اختیار رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بوده، در اختیار او هم هست. چنین شخصی در ظاهر پیرو است چون مخالفتی در حکم نیست؛ مانند عیسی وقتی نازل شود (به آنچه رسول خدا صلیاللهعلیهوآله حکم کرده) حکم میکند و مانند پیامبر صلیاللهعلیهوآله در قرآن میفرماید: «اولئک الذین هدی اللّه فبهداهم اقتده» پس این شخص هم در آنچه اخذ کرد به منزله رسول خداست که از شریعتهای قبل از خود اخذ کرده و او را تثبیت فرموده، پس از آن جهت که پیامبر تثبیت فرموده تبعیت میکنیم نه از آن جهت که شریعت قبل از ما بوده و نیز آنچه خلیفه از خدا اخذ میکند، همان چیزی است که رسول از خذا اخذ فرموده، پس ما به او در لسان کشف، خلیفهاللّه میگوییم، ولی در لسان ظاهر، خلیفه رسولاللّه مینامیم، و بر همین اساس بود که پیامبر صلیاللهعلیهوآله از دنیا رفت و به کسی درباره خلافت نصّی صادر نکرد و تعیین نفرمود، چون میدانست در امت او کسانی هستند که خلافت را از خدا میگیرند و خلیفه خدا میشوند و حکم با موافقت در حکم شرعی صادر میکنند...
در این بخش به طور صریح بیان میکند که مقام خلافت رسول نیازی به نص ندارد. و این علاوه بر ادعای دیگری است که در مطالب یاد شده آمده و آن این که انسان میتواند به طور مستقیم، احکام را از خدا بگیرد. نهایت این است که حکم این شخص مخالفتی با حکم رسول صلیاللهعلیهوآله نخواهد داشت. آیا بشر میتواند بدون واسطه پیامبر و امام معصوم اخذ احکام کند؟ انتساب این احکام به خدا و پیامبر و امام به سبب عصمت آن بزرگواران است و از اینرو، آن را حکم خدا مینامیم و در غیر معصوم چه ضمانتی هست که در اخذ مادّهاحکام دچار اشتباه و خطا نشود؛ حال اگر نگوییم کشف شیطانی است. علاوه بر این، در صورتی که بشر خود توانایی دارد احکام را به طور مستقیم از خدا بگیرد، چه لزومی بر بعثت انبیاء میماند؛ آیا تحصیل حاصل نیست؟
2 ـ تأویل عجل!
در فصّ هارونیه مینویسد:
«ثم قال هارون لموسی علیهماالسلام «انی خشیت ان تقول فرقّتَ بین بنیاسرائیل» فتجعلنی سببا فی تفریقهم، فانّ عبادة العجل فرّقت بینهم، فکان منهم من عبده اتباعا للسامریّ و تقلیدا له و منهم من توقف عن عبادته حتی یرجع موسی الیهم فیسألونه فی ذلک، فخشی هارون ان ینسب ذلک الفرقان بینهم الیه، فکان موسی اعلم بالامر من هارون لانّه علم ما عبده اصحاب العجل، لعلمه بانّ اللّه قد قضی ان یعبد الاّ ایّاه و ما حکم اللّه بشیء الاّ وقع. فکان عتب موسی اخاه هارون لما وقع الامر فی انکاره و عدم اتساعه. فان العارف من یری الحق فی کلّ شیء، بل یراه عین کلّ شیء، فکان موسی یربّی هارون تربیة علم و ان کان اصغر منه فی السنّ.»13
سپس هارون به موسی علیهماالسلام گفت: من در بیم آن شدم که بگویی در میان بنیاسرائیل تفرقه ایجاد کردی، و مرا سبب تفرقه بدانی، چه این که عبادت گوساله در میان آنان اختلاف انداخت. دستهای از آنان گوساله را به تبعیت و تقلید سامری پرستیدند، و بعضی دیگر از عبادت گوساله بازایستادند تا موسی از طور برگردد و از او درباره گوسالهپرستی سؤال کنند. پس میبینیم هارون ترس داشت که نسبت تفرقه را به او بدهند، و حضرت موسی هم داناتر به مسأله از هارون بود و او میدانست که چه چیزی را اصحاب عجل میپرستیدند؛ چه این که موسی علیهالسلام میدانست مشیت و قضاء حتمی الهی بر عبادت خودش تعلق گرفته و آنچه خدا بخواهد آن میشود. و بر این اساس سرزنش برادر خود را به خاطر انکار برادر عبادت عجل را بوده! و این که چرا برادر با دید وسیع به مسأله نگاه نکرده؛ زیرا عارف حق (جلوه الهی) را در همه چیز میبیند (و بنیاسرائیل در عبادت عجل، خدا را میپرستیدند)، بلکه عارف حق را عین تمام اشیاء میبیند...
3 ـ مکاشفهای موهوم
در فتوحات مکیّه درباره شیعه مینویسد:
«و منهم رضی اللّه عنهم الرجبیون و هم اربعون نفسا فی کلّ زمان لایزیدون ولاینقصون و هم رجال حالهم القیام بعظمة اللّه و هم من الافراد و هم ارباب القول الثقیل من قوله تعالی: «سنلقی علیک قولاً ثقیلاً» و سمّوا رجبییّن لانّ هذا المقام لایکون لهم الاّ فی شهر رجب من اول استهلال هلاله الی یوم انفصاله، ثم یفقدون ذلک الحال من انفسهم فلایجدونه الی دخول رجب من السنة الآتیة و قلیل من یعرفهم من اهل هذا الطریق و هم متفرقون فی البلاد و یعرف بعضهم بعضاً منهم من یکون بالیمن و بالشام و بدیار بکر لقیت واحدا منهم بدیسر من دیار بکر ما رأیت منهم غیره و کنت بالاشواق الی رؤیتهم و منهم من یبقی علیه فی سائر السنة امر ما ممّا کان یکاشف به فی حاله فی رجب و منهم لایبقی علیه شیء من ذلک و کان هذا الذی رأیته قد ابقی علیه کشف الروافض من اهل الشیعة سائر السنة، فکان یراهم خنازیر فیاتی الرجل المستور الذی لایعرف منه هذا المذهب قطّ و هو فی نفسه مؤمن به یدین ربّه فاذا مرّ علیه یراه فی صورة خنزیر فیستدعیه فیقول له تُب الی اللّه فانّک شیعی رافضیّ، فیبقی الآخر متعجّبا من ذلک. فان تاب و صدق فی توبته رآه انسانا و ان قال له بلسانه تُبتُ و هو یضمر مذهبه لایزال یراه خنزیرا فیقول له کذبت فی قولک تُبتُ، و اذا صدق یقول له صدقت. فیعرف ذلک الرجل صدقه فی کشفه فیرجع عن مذهبه ذلک الرافضی.
و لقد جری له مثل هذا مع رجلین عاقلین من اهل العدالة من الشافعیة ما عرف فیهما قطّ التشیّع و لم یکونا من بیت التشیع غیر انّهما ادّاهما الیه نظرهما و کانا متمکّنین من عقولهما فلم یظهرا ذلک و اصرّا علیه بینهما و بین اللّه فکانا یعتقدان السوء فی ابیبکر و عمر و یتغالیان فی علیٍّ تغالی الشیعة فلمّا مرّا به و دخلا علیه امر باخراجهما من عنده، فانّ اللّه قد کشف له عن بواطنهما فی صورة خنازیر و هی العلامة التی جعلها اللّه له فی اهل هذا المذهب و کانا قد علما من نفوسهما انّ احداً من اهل الارض ما اطّلع علی حالهما و کانا شاهدین عدلین مشهورین بالسنة فقالا له فی ذلک فقال اراکما خنزیرین وهی علامة بینی و بین اللّه فیمن کان مذهبه هذا فاضمرا التوبة فی نفوسهما فقال لهما انّکما الآن قد رجعتما عن ذلک المذهب فانی اراکما انسانین فتعجّبا من ذلک و تابا الی اللّه...»14
و از آنان هست ـ که خدا از آنان راضی باشد ـ رجبیّون، و آنان چهل نفرند در هر زمان نه زیاد میشوند و نه کم، و
آنان مردانی هستند در تحت عظمت الهی، افرادی هستند که ارباب قول ثقیل هستند که خدای متعال میفرماید: «انا سنلقی الیک قولا ثقیلا» و به نام رجبیّون نامیده شدهاند، چه این که چنین حالی برای آنان در رجب دست میدهد، از اول رؤیت هلال رجب تا آخر ماه رجب در این حال هستند و تا سال دیگر در انتظار ماه رجب میباشند. و افراد اندکی از اهل این طریق (کشف) آنان را میشناسند و آنان در شهرها پراکنده هستند، و بعضی از آنان بعض دیگر را میشناسند، بعضی در یمن هستند و بعضی در شام، در دیار بَکر. من یکی از آنان را در دِنسیر از دیاربکر ملاقات کردم، و غیر از او را از آنان دیگر ندیدهام و بسیار آرزو دارم که آنان را ببینم.
و از رجبیّون بعضی هم هستند در غیر ماه رجب هم در حال کشف هستند، و بعضی هم پس از رجب مکاشفات آنان تمام میشود، و این فردی که من دیدم، مکاشفهاش درباره روافض از اهل شیعه در غیر رجب هم بود، و او شیعیان را به صورت خوک میدید و مردی که تشیع خود را کتمان میکرد و شیعه بودن او معلوم نبود و او در باطن ایمان به تشیع داشت وقتی نزد او میآمد، او را در صورت خوک میدید و به او میگفت برو و به خدا توبه کن! چه این که شیعه و رافضی هستی، و او در تعجب میشد و اگر توبه میکرد و توبهاش راست بود، او را در صورت انسان میدید، و اگر در زبان توبه میکرد و در دل عقیده خود را حفظ میکرد، او را همواره در صورت خوک میدید و به او میگفت دروغ میگویی که توبه کردم، و اگر راست میگفت، میگفت راست میگویی. و این اهل کشف از طریق کشف میفهمید که راست میگوید، و این رافضی و شیعه دست از مذهب خود برداشت.
مثل همین داستان با دو نفر عاقل و عادل از شافعی مذهب اتفاق افتاد، و آنان معروف به شیعه نبودند و خانوادهشان هم شیعه نبودند، جز این که اینان معتقد به تشیع شده و از نظر عقلی پذیرفته بودند، ولی اظهار نمیکردند و در باطن نزد خودشان به تفکر شیعه پافشاری داشتند، و آنان درباره ابوبکر و عمر به اعتقاد بدی رسیده و درباره [حضرت [علی[ علیهالسلام [ دچار غلوّ شده بودند. وقتی آن دو نفر نزد این اهل کشف رجبی آمدند دستور داد این دو نفر را از نزد وی اخراج کنند، چه این که خدا باطن این دو نفر را نزد او به صورت خوک روشن و کشف میکرد. و این علامتی بود که خدا نزد او قرار داده بود که هر گاه کسی را در صورت خوک میدید، میفهمید که آن شخص شیعه است. و آن دو نفر باطن خود را به کسی نگفته بودند، و در روی زمین کسی از حال آنان مطلع نبود، و آن دو نفر مشهور بودند، و این مسأله را برای اهل کشف بازگو کردند، او در پاسخ گفت من شما دو نفر را به صورت خوک میبینم، و این علامتی است بین من و خدا در کسی که پیرو این مذهب باشد. و این دو شخص در باطن توبه کردند. به آنان گفت هم اکنون شما از این مذهب برگشتید، چه این که شما را در صورت انسان میبینم، و آن دو نفر تعجب کردند و به خدا توبه نمودند. آری اینان هستند رجبیّون...
4 ـ قداست پادشاهان!
محیالدین در علوم باب 364 از فتوحات مینویسد:
«من طعن فی الولاة فقد نسب من نصبهم الی السفه و قصور النظر و هو باب خطر جدّا قال و لهذا نهی الحق تعالی عن الطعن فی الملوک و الخلفاء و اخبر ان قلوبهم بید اللّه تعالی ان شاء قبضها عنا و ان شاء عطف بها علینا و امرنا ان ندعو لهم، لانّ وقوع المصلحة بهم فی العامّة اعظم من جورهم مع انّهم باب اللّه تعالی فی قضاء الحوائج فی اهل الأرض سواء کانوا فاسقین او صالحین، عادلین او جائرین فلایخرجهم ذلک عن اطلاق النیابة علیهم.»15
هر کس والیان و حاکمان را ناسزا گوید، آنان را به کمعقلی و سفاهت نسبت میدهد؛ چه این که مسأله بسیار بزرگی است و میگوید و لذا خدای متعال ما را از بدگویی پادشاهان و خلفا نهی فرموده، و گفته که قلوب پادشاهان و خلفا در دست خداست، بخواهد نسبت به ما بدبین یا مهربان میکند، و خدا به ما دستور فرموده که آنان را دعا کنیم، چه این که وقوع مصلحت به دست آنان در جامعه بزرگتر از ظلمی است که به وسیله آنان انجام میشود. با وجود این که آنان باب خدا در برآوردن نیازهای مردم هستند؛ چه فاسق باشند یا صالح، چه عدالت ورزند، یا ظلم کنند، ؟و این ظلم و جور آنان را از نیابت خدایی خارج نمیکند...»
5 ـ تأویل طین به منطق و حکمت!
در تفسیر ابن عربی در ذیل آیه: «فاوقد لی یا هامان علی الطین» (قصص /38) چنین آمده است:
«ای هامان آتش هوا را بر خاک حکمت روشن کن؛ حکمتی که از آب علم و خاک مادی ترکیب شده است، و یک مرتبه عالی درست کن که هر کس به آن مرتبه برسد عارف میشود. این فراز اشاره به حجاب نفسانی و عدم تجرد عقل از هیأت مادی دارد؛ به خاطر این که آمیخته به توهم است و مراد وی یعنی نفسی که در حجاب غرور و حجاب عقل معاش که در معاش محجوب است، با چنین زمینهای میخواهد به بنیانی از علم و عمل و مرتبه کمالی از درس و فراگیری برسد، نه آن مقامی که انسان به وراثت و دریافت مستقیم میرسد. انسان وقتی که به آن مرتبه عالی که حاصل درس و فراگیری است برسد توهم میکند که عارف شده و به حد کمال رسیده، همانگونه که درباره شعرا گفتیم، آنان قومی محجوب به حجاب عقل هستند که حقیقت شریعت و نبوت را درک نمیکنند، چه این که اینان با منطق و فلسفه و حکمت خو گرفته، و خیلی به خود میبالند و معتقدند که فلسفه نهایت کمال است و منکر عرفان و سلوک و وصال محبوب هستند.»16
با سیری اجمالی در کتب عرفان و فلسفه میتوان موارد بسیاری همچون موارد یاد شده پیدا کرد. انگیزه اساسی در این گونه لغزشها، روشن نبودن حدود تفسیر و تأویل است و این که ما در چه حدّی وظیفه داریم درباره قرآن صحبت کنیم؟
به نظر میرسد وظیفه ما فقط تفسیر است و تفسیر هم بر دو گونه است: تفسیری است متکی به آرای شخصی، و تفسیری براساس اتکا به خود قرآن و روایات صحیح. گونه نخست همان تفسیر به رأی است که در روایت نبوی نهی فرموده و در پارهای از روایات فرموده موجب کفر و در بعضی دیگر فرموده است: «فلیتبوّء مقعده فی النار؛ جایگاه او در آتش است». بر این اساس، امام رضا علیهالسلام میزان در تفسیر قرآن را این گونه بیان میفرماید:
«من ردّ متشابه القرآن الی محکمه هدی الی صراط مستقیم. ثم قال علیهالسلام : ان فی اخبارنا متشابها کمتشابه القرآن و محکما کمحکم القرآن فردُّوا متشابهها الی محکمها و لاتتبعوا متشابهها دون محکمها فتضلّوا.»17
هر کس متشابه قرآن را بر محکم قرآن رد نماید (یعنی تفسیر کند) به راه مستقیم هدایت شده است. سپس فرمود: در اخبار ما اهل بیت علیهمالسلام نیز متشابه مانند متشابه قرآن هست، پس همیشه اخبار متشابه ما را به اخبار محکم تفسیر و ردّ کنید و هیچ وقت از متشابه قرآن بدون تکیه بر محکم روایات پیروی نکنید.18
پینوشتها
1 . معالم المدرستین، ج1، ص 419 و 431.
2 . درباره سوزاندن کتابخانه رجوع شود به: ذبیحاللّه صفا، تاریخ علوم عقلی،ص 34-33.
3 . تفسیر المیزان، ج5، ص 296.
4 . محمّد صادق نجمی، سیری در صحیحین، ص 90.
5 . تفسیر القرآن لابن العربی، (بیروت، دارالیقظة العربیّة)، ج1، ص5.
6 . معجم مقاییس اللغة، ج4، ص 504.
7 . همان، ج1، ص162.
8 . شرح خطبه حضرت زهرا علیهاالسلام ، ج1، ص 219.
9 . تفسیر المیزان، ج3، ص 44.
10 . همان، ج3، ص 26.
11 . این سخن برگرفته از حاشیه خطی بر رشحات البحار میباشد که خود رشحات در سال 1360 قمری به چاپ رسیده است.
12 . فصوص الحکم، تحقیق ابوالعلاء عفیفی، ص47.
13 . همان، ص 163-162.
14 . همان، ص 192.
15 . الفتوحات المکیّة، الباب الثالث و السبعون، ج2، ص 11-10.
16 . الیواقیت و الجواهر، فی شرح مغلقات فتوحات مکیّة، (چاپخانه الازهر، 1307 ق)، ج2، ص 131.
17 . تفسیر القرآن لابن العربی، ج2، ص 230-229.
18 . تفسیر الصافی، (بیروت، اعلمی)، ج1، ص319.
پیامد حذف اهلبیت علیهمالسلام
پس از رحلت پیامبر عظیمالشأن، هنگامی که قدرت حاکم اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام را از صحنه حذف کردند، جامعه اسلامی دچار خلأ فکری شد. این خلأ فکری از آن جا سرچشمه گرفت که مسلمانان صدر اولیه، در پی فتوحات عظیم و پیدرپی به سبب فقدان قطب فکری نتوانستند در علوم تحقیق و بررسی نموده، ارتباط علوم را با علوم دیگر دریابند و در
اصل، خود را بینیاز از اینگونه تأمل و تفکر پنداشتند. شاهد بر این مسأله، ممانعت خلیفه دوم از نوشتن احادیث پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و سوزاندن آنها به این بهانه بود که پرداختن به حدیث از عظمت قرآن میکاهد1 و نیز سوزاندن کتابخانههای مصر و ایران در هنگامی که این دو سرزمین فتح شد. در مصر و ایران، که مهد تمدن آن زمان بودند، کتابخانههای بزرگی وجود داشت. درباره تکلیف این کتابخانهها از خلیفه دوم سؤال میشود، میگوید با وجود کتاب خدا به کتاب دیگری نیاز نداریم و دستور سوزاندن آنها را صادر میکند.2
از طرف دیگر، مسأله امامت و خلافت که میباید ادامه دهنده راه نبوت در تمام ابعاد باشد، از مسیر اصلی خود منحرف گشت، و این فتوحات بر غرور و نخوت آنان افزود و برخلاف تعلیمات نبوی در آنان افکار جاهلیت و روح برتریطلبی و عصبیت را زنده کرد. و مسأله امامت و خلافت الهی به سلطنت و حکومتی همچون حکومت قیصران روم تبدیل شد. در این راستا معاویه که والی شام بود، مسلمانان را به عرب و موالی، تقسیم کرد و مراد از موالی، مسلمانان غیر عرب بود و عربیّت را به عنوان یک امتیاز تلقی نمود، که برخلاف تصریح پیامبر بود:
«من دعی الی العصبیة فلیس منّی.»
هر کسی مردم را به تعصبهای بیمورد دعوت کند، از من نیست.
پیامبر صلیاللهعلیهوآله اهل بیت نبوت و طهارت را بهعنوان یک سرچشمه زلال برای دریافت حقایق و معارف الهی، عِدل قرآن قرار داد و در حدیثی متواتر فرمود:
«اِنّی تارک فیکم الثقلین کتاب اللّه و عترتی ولن یفترقا حتی یردا علیّ الحوض...»
من در میان شما دو استوانه محکم، کتاب خدا و عترت خود را قرار دادم که از همدیگر هرگز جدا نمیشوند تا در حوض بر من وارد شوند.
و در ذیل پارهای از طرق این روایت میافزاید:
«لا تعلّموهم فانّهم اَعْلَم مِنکم.»
به آنان چیزی را یاد ندهید، چه این که آنان از شما داناترند.
با وجود این همه تأکید از سوی رسول خدا صلیاللهعلیهوآله ملاحظه میشود که روایات از طریق ائمه هدی در جوامع عامه بسیار کم است. روایاتی که درباره قرآن نقل کردهاند از حضرت امیر علیهالسلام متجاوز از صد عدد و از امام حسن مجتبی علیهالسلام بیشتر از ده عدد نیست، از امام حسین علیهالسلام نیز مطلبی بسیار کم نقل شده، در حالی که بنابر نقل سیوطی در اتقان، هفده هزار روایت ازطریق عامه درباره قرآن یاد شده است. تعجبآور این که بخاری میخواسته از امام جعفر صادق علیهالسلام روایت نقل کند، ولی پس از ملاقات با یحییبن سعید قطان منصرف میشود.3
راز تأکید پیامبر عظیمالشأن بر اهل بیت، در خطبه پاره تنش فاطمه صدیقه علیهاالسلام در مقام بیان فلسفه احکام چنین بیان شده است:
«و جعل امامتنا امانا من الفرقة و نظاما للامّة.»
فلسفه امامت ما امنیت از تفرقه و نظم بخشیدن به امت اسلامی است.
امنیت از تفرقه در صورتی امکانپذیر است که امام علاوه بر رهبری جامعه و نظم بخشیدن، مقام دیگری را نیز دارا باشد و آن هم قطب فکری بودن در جامعه است؛ یعنی باید افکار جامعه را هدایت نماید و با استدلال و اندیشه استوار پاسخگوی اندیشههای دیگران باشد و در سایه هماهنگی افکار جامعه، تفرقه را ریشهکن کند.
با گسترش قلمرو حکومت اسلامی، مسلمانان با فرهنگها و فلسفههای گوناگونی روبرو شدند و در اثر گذشت زمان و پیش آمدن مسائل جدید و مستحدثه بر دایره سؤالات افزوده میشد، و در این هنگام قطب فکری نبود که مسؤولیت جداسازی مطالب وارده را به عهده گیرد و سره را از ناسره جدا سازد؛ از اینرو مسلمانان ناخودآگاه جذب این افکار شدند و برای مشروعیت دادن به افکار جدید، درصدد برآمدند تا آیات و روایاتی بیابند که همسو با خواستههای آنان باشد که بیشتر آنها آیات و روایات متشابه است؛ لذا به تأویل و توجیه دست یازیدند، در صورتی که حجت شرعی بر این گونه تأویلات نداشتند و ندارند.
در میان این مکاتب وارداتی، تصوف بیش از دیگران با آسودگی آیات و روایات را تأویل میکنند. تصوف در نخستین دورههای حکومت بنیعباس ظهور یافت و اشخاصی مانند ابییزید، جنید، شبلی، معروف کرخی و غیر آنان، از این فرقه به شمار میروند. اینان میگویند رسیدن به کمال و دست یافتن به حقایق معارف، ورود در طریقت است و آن هم ریاضتی است شرعی برای حصول حقیقت. گروههای کوچک و بزرگ از این فرقه خود را به حضرت علی علیهالسلام منتسب میکنند. آنان در توجیه تأویلات خود چنین استدلال میکنند: دین دارای دو بار ظاهر و باطن است و به عبارت دیگر دین دو بُعد دارد: شریعت، که ظاهر و پوسته دین و طریقت، که لب و حقیقت دین است. آنچه مردم از اعمال این گروه مشاهده میکنند و با ظاهر دین و شریعت مخالف است، دارای توجیه صحیح و بار طریقتی است.
در مقدمه تفسیر ابن عربی چنین مینویسد:
«و قیل من فسّر برأیه فقد کفر، و امّا التأویل فلا یبقی ولایذر، فانّه یختلف بحسب احوال المستمع و اوقاته فی مراتب سلوکه، و تفاوت درجاته، و کلّما ترقی عن مقامه انفتح له باب فهم جدید، و اطلع به علی لطیف معنی عتید.»4
گفته شده هر کسی تفسیر به رأی کند کافر است، ولی تأویل با ظواهر کار نداشته و چیزی از ظواهر را باقی نمیگذارد، چه این که تأویل آیات به حسب حالات مستمع و اوقات وی و در مراتب سلوک و تفاوت درجات فرق میکند، و هر مقدار مقامات معنوی وی ترقی کند، باب فهم جدیدی برایش گشوده میشود، و به لطایف معانی که در دسترس نیست، دست مییابد.
نخست قبل از پرداخت به بعضی تأویلاتی که انجام شده، لازم است مرز بین تفسیر و تأویل را از دیدگاه قرآن بازگو کنیم و این که در اصل تا چه اندازه، حق داریم در مورد قرآن بحث کنیم و آیا میتوان از مرز ظاهر گذشت و باطن آیات را بیان کرد یا نه؟
تفسیر و تأویل
در معجم مقاییس اللغه درباره تفسیر مینویسد:
«الفا و السین و الراء کلمة واحدة تدلّ علی بیان شیء و ایضاحه.»5
و درباره تأویل مینویسد:
«و من هذا الباب (ای آل یؤول ای رجع) تأویل الکلام و هو عاقبته و ما یوؤل الیه و ذلک قوله تعالی: «هل ینظرون الاّ تأویله» ای ما یؤول الیه وقت بعثهم و نشورهم.»6
و از این باب است (یعنی از باب آل یؤول) تأویل کلام و آن عبارت است از عاقبت سخن را روشن نمودن و به آن چیزی که سرانجام آن سخن بر آن برمیگردد، بیان و توضیح دادن؛ مانند قوله تعالی: «آیا به غیر تأویل قیامت (یعنی تحقق آن) در انتظار چیز دیگری هستند.
در کلمات علماء و دانشمندان درباره فرق بین تفسیر و تأویل چنین آمده است:
«التفسیر: بیان دلیل المراد، و التآویل بیان حقیقة المراد، مثاله قوله تعالی: «انّ ربّک لبالمرصاد» فتفسیره انّ المرصاد مفعال من قولهم رصد یرصد اذا راقب و تأویله التحذیر عن التهاون بامر اللّه و الغفلة عنه.»7
تفسیر روشن کردن مدلول اولی لفظ ومراد متکلم است. تأویل بیان حقیقت مراد است؛ مثلاً آیه «انَّ ربَّکَ لَبالمرصاد» تفسیرش این است که مرصاد بر وزن مفعال از رصد گرفته شده که به معنای مراقبت نمودن میباشد، ولی تأویل عبارت است از برحذر داشتن از سبک شمردن امر خدا و غفلت از فرمان الهی.
فرقی که در این جا توضیح داده شده این است که تفسیر معنای مطابقی لفظ و تأویل معنای التزامی آن است؛ پس معنای مطابقی مرصاد عبارت است از مراقبت و لازمه معنای مراقبت، سستی و کوتاهی نکردن درباره آن میباشد. بنابراین، سبک نشمردن و غفلت نکردن از امر خدا معنای التزامی مراقبت و تأویل آیه شریفه است.
بعضی دیگر فرق میان تفسیر و تاویل را چنین بیان میکنند:
معانی مختلفی در ارتباط با یک لفظ وجود دارد. همه معانی نسبت به آن لفظ در یک سطح نبوده و به عبارت دیگر در عرض واحد نیست. این معانی مترتب بر دیگری است و معنایی در بطن معنای دیگر قرار دارد؛ مثل: «اسقنی؛ مرا سیراب کن» در بطن سیراب کردن، رفع تشنگی است و خود تشنگی نیازی است؛ یعنی نیاز وجودی من را رفع کن، و خود رفع نیاز، رفع نقصان است و سرانجام درخواست کمال است. این معانی مترتب بر دیگری است و از این جاست که ظاهر در مقابل باطن قرار میگیرد. پس تفسیر بنابراین فرق، یعنی بیان معنایی که مأنوس است، ولی تأویل عبارت از معنایی است که از لفظ در اثر انس لفظ با معنی فهمیده نمیشود، ولی با آن لفظ و معنی در ارتباط است.8
فرق اساسی و جوهری بین تفسیر و تأویل، همان فرق لغوی است. تفسیر از مقوله بیان است و تأویل فراتر از بیان مفهوم و در واقع، روشنگر ارتباط مفهوم با دنیای خارج است.
این که بعضی از مفسران خواستهاند بگویند تأویل همان تفسیر است، به نظر نادرست مینماید و با لغت و موارد استعمال قرآنی مطابقت ندارد. در قرآن در هفده مورد لفظ تاویل ذکر شده و در همه آنها برخلاف آنچه در لغت آمده، به کار نرفته است. در این جا به چند مورد اشاره میشود:
1 ـ «کذلک یجتبیک ربّک و یعلّمک من تأویل الأحادیث»یوسف /6
این چنین خدای متعال تو را برگزید و تأویل احادیث را به تو آموخت.
مراد از «تاویل الاحادیث» تعبیر خواب است. بیتردید آنچه انسان در خواب میبیند، صورت است و ارتباط آن با دنیای خارج برای انسان پوشیده است. خدایمتعال در مقام منتگذاری به حضرت یوسف علیهالسلام میفرماید خدا به تو عاقبت و برگشت و سرانجام خوابها را ارزانی داشت.
در سوره یوسف به دو مورد از تاویل حضرت یوسف اشاره میفرماید. نخست خواب آن دو زندانی، و دیگری خواب حضرت یوسف علیهالسلام که میفرماید:
«یا ابت هذا تأویل رؤیای قد جعلها ربّی حقّا»یوسف /100
ای پدر! این است (سجده کردن برادران) عاقبت و سرانجام خوابی که دیده بودم (خواب: سجده کردن ستارگان و خورشید و ماه) که خدا ثابت فرمود.
2 ـ «بل کذّبوا بما لم یحیطوا بعلمه و لمّا یأتهم تأویله»یونس /39
بل آنان چیزی را تکذیب میکنند که احاطه به آن ندارند و هنوز تاویل و عاقبت آن نیامده است.
3 ـ «سَاُنبّئک بتأویل ما لم تسطع علیه صبرا»کهف /78
بتحقیق بر تو تأویل آنچه توان پذیرش آن را نداشتی بازمیگویم.
در داستان حضرت موسی و خضر، آنچه حضرت موسی میدید، ظاهر امر بود، و براساس ظاهر قضاوت میفرمود و بر همین اساس بر حضرت خضر علیهالسلام اعتراض میکند، و به ظاهر هم حق با حضرت موسی علیهالسلام است. از پاسخ خضر علیهالسلام نیز بخوبی معلوم میشود که آنچه خضر علیهالسلام انجام میداده برخلاف ظاهر بوده و لذا میگوید تاویل آن را برای تو روشن میکنم؛ یعنی این قضایا باطن و سرانجامی برخلاف ظاهر دارد که برای موسی علیهالسلام آنها را بازگو میکند.
بدینسان از موارد استعمال قرآنی و شهادت اهل لغت روشن میشود که تأویل صرف بیان لفظ نبوده، بلکه مراد ارتباط بین معنی و دنیای خارج است.
تأویل حق کیست؟
از لغت و قرآن روشن شد که تأویل، تفسیر نیست و معنایی فراتر از بیان لفظ دارد. عاقبت و سرانجام مفهومی را روشن کردن چون متکی به اصول محاوره و نظام گفتاری نیست، از این نظر ارتباطی به لغت و استعمالات عرفی ندارد. بیان ارتباط مفهوم با دنیای خارج به علمی فراتر از لغت نیازمند است و تسلط به لغت بتنهایی نمیتواند بیانگر ارتباط معنی با دنیای خارج باشد.
حال بیان این ارتباط چگونه علمی است؟
آنچه مسلم است یک طرف قضیه، یعنی ارتباط مفهوم با عاقبت آن، چون هنوز به وقوع نپیوسته از غیب این عالم به
شمار میآید، و به غیب هم جز خدای عزوجل آگاه نیست؛ پس سخن از تأویل یعنی سخن از غیب عالم و چگونه میتوان غیب عالم را از مفاهیم الفاظ که متکی به اعتبار و قرارداد است فهمید. ناگزیر سخن از تأویل همچون غیب، در قلمرو ربوبیت است و باید با عنایت و تعلیم الهی باشد. این معنی از آیاتی که درباره تأویل وارد شده، بخوبی استفاده میشود:
1 ـ آن جا که به یوسف علیهالسلام میفرماید: «کذلک یجتبیک ربّک و یعلّمک من تأویل الاحادیث»، تعلیم احادیث را به خداوند نسبت میدهد.
2 ـ در مورد حضرت خضر علیهالسلام میفرماید:
«فوجدا عبدا من عبادنا آتیناه رحمةً من عندنا و علّمناه من لدنّا علما»کهف /65
(موسی و هارون) به بندهای از بندگان ما برخوردند که به او از رحمت خود ارزانی داشته، و از علم خود به او تعلیم کرده بودیم.
اگر خضر علیهالسلام علم الهی را نداشت چگونه پشت پردهها را میدید و برابر آن عمل میکرد!؟ چنان که در آیه بعد میفرماید:
«ما فعلته عن امری و ذلک تأویل ما لم تسطع علیه صبرا»کهف /82
من از پیش خود این کارها را انجام نمیدادم و به امر خدا انجام میدادم و این بود تأویل آنچه از کارهای من که توان صبر آن را نداشتی.
3 ـ «وما یعلم تأویله الاّ اللّه»
آلعمران /6
و تأویل آن را جز خدا نمیداند.
این آیه شریفه در مقام حصر تأویل به ذات اقدس الهی است.
گرچه ضمیر در «تأویله» به قاعده «الاقرب» به «ما تشابه» که نزدیک است برمیگردد، ولی به قرینه آیاتی که درباره تأویل وارد شده، چنین استفاده میشود که تأویل به آیات متشابه مانند خواب حضرت یوسف و داستان حضرت خضر علیهالسلام اختصاص ندارد، بلکه آیات محکم را نیز دربرمیگیرد. بر این اساس باید مرجع ضمیر در «تأویله» همچون خود «ما تشابه» به کتاب برگردد.
در تفسیر المیزان مینویسد:
«ظاهر این است که واو برای استیناف است، به این معنی که مجموعه آیه شریفه در مقام بیان دو طرف قضیه است. «فاما الذین فی قلوبهم زیغ...» یعنی مردم درباره کتاب خدا بر دو دستهاند: گروهی در قرآن، به خاطر انحراف از حق، در پی آیات متشابه هستند و گروهی دیگر در قبال آیات متشابه میگویند، ما به تمام قرآن ایمان داریم؛ چه متشابه وچه محکم؛ زیرا هر دو از پیش خداست. پس اختلاف این دو گروه از جهت «زیغ: انحراف از حق» و «رسوخ علم: نفوذ و استواری علم» است و این آیه بیشتر از این را ثابت نمیکند و رسوخ علم، ارتباطی به فهم تأویل آیات ندارد.»9
طرح یک پرسش
با این دیدگاه که علم تأویل به خداوند اختصاص دارد، تأویلاتی که از سوی پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله و ائمه اطهار علیهمالسلام وارد شده چگونه توجیهپذیر است؟ نیز میبینیم پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله درباره ابن عباس دعا میکند و برای او از خداوند تأویل قرآن را درخواست میفرماید؟
پاسخ این است که اختصاص تاویل به خدای بزرگ منافاتی با استثنا ندارد. همان گونه که در آیات علم غیب و شفاعت استثنا هست، در تأویل نیز استثنا هست و مراد از اختصاص، نفی مطلق نیست، بلکه نفی بدون تعلیم الهی است. در مورد ابن عباس نیز روایت عامی است و در صورت ثبوت، مانعی ندارد که ابنعباس با دعای پیامبر صلیاللهعلیهوآله واجد مقام تأویل باشد و چون از طریق عصمت ثابت شده، میشود به تأویلات او اعتماد کرد.
بنابراین، به طور کلّی چنین نتیجه گرفته میشود که چون تأویل مربوط به غیب عالم است، علم تأویل مختص ذات اقدس الهی است و اگر از غیر خدا تأویلی صورت پذیرد باید به تعلیم خدا باشد، و راهی نیز برای ثبوت تعلیم الهی بجز عصمت نیست و از گفته معصوم میتوان اطمینان پیدا کرد که حق تأویل دارند؛ مانند خود پیامبر و ائمه اطهار علیهمالسلام که چون معصومند، به تأویلات آن بزرگواران اطمینان داریم و اگر عصمت را حذف کنیم، از چه راهی میتوان آگاه شد که حق تأویل دارند؟
فقیه عارف حضرت آیةاللّه آقا میرزا محمود حسینی قدسسره درباره میزان تأویل چنین میگوید:
«آگاه باش برای تأویل باید ضابطه و قاعده عقلی و شرعی باشد، و گرنه همین ظواهر از هر گویندهای منشأ اختلال در نظم گفتاری و انگیزهای برای دامن زدن به اختلافات میگردد.
به نظر میرسد تأویل، تعبیری از مناسبت معنای حقیقی با آنچه که در دنیای خارج اتفاق خواهد افتاد هست و فهم این مناسبات واقعی که در ارتباط با معنای لفظ هست، نیاز به کمال رسیدن قوه علمی و عملی با صفایی در اصل جوهر و روح انسانی است و چنین مرتبهای همانطور کهملاحظه میکنید، همان ولایت کلیه است که در عدد مخصوص منحصر است. پس گشودن باب تأویل، ملازم با محذورات متعددی است که از آن جمله است، توجیه معانی بعیده و غیرمناسب که چه بسا موجب آزار گوشها و نفرت طبع مستقیم میگردد و نیز چنین تأویلاتی موجب میشود از انسان نسبت به نوامیس الهی و قوانین آسمانی سلب اطمینان شود.
قسمت مهمی از این تأویلات را در تفسیر عبدالرزاق کاشانی و مانند او پیدا میکنید، و نیز این کتاب مشتمل بر این گونه تأویلات است.»10
نمونهیی از تأویلات
1 ـ تأویل مقام خلافت رسولاللّه صلیاللهعلیهوآله
محیالدین عربی که یکی از اقطاب فکری عرفان نظری و عملی است در کتاب فصوص خود تأویلاتی دارد که با اصول تشیع ناسازگار و به طورکلی از میزان و قاعده تأویل خارج است. این کتاب هم اکنون به عنوان اصول معارف حقه تدریس و مطالب آن به عنوان سلوک الیاللّه تلقی میشود، بویژه این که در ابتدای کتاب انگیزه تألیف و نشر آن را به عنوان اجابت دستور رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله میداند که در عالم رؤیا به ایشان میفرماید: با این کتاب فصوصالحکم به طرف مردم خارج شو!11
پس این کتاب با این ویژگی تالیتلو قرآن شده، و بدیهی است با چنین ذهنیتی خواندن این کتاب، مجال تفکر و تعمق را از انسان میگیرد و به طور ارسال مسلم مطالب کتاب خوانده میشود.
در این کتاب در مورد خلافت رسول صلیاللهعلیهوآله تحلیل و تأویلی دارد که آشکارا و بیپرده منکر مسأله غدیر و تعیین خلافت از طرف رسول خدا صلیاللهعلیهوآله است.
در فصّ داودیه میگوید:
«غیر انّ هنا دقیقةً لایعلمها الاّ امثالنا و ذلک فی اخذ ما یحکمون به مما هو شرع للرسول صلیاللهعلیهوآله . فالخلیفة عن الرسول من یاخذ الحکم بالنقل عنه صلیاللهعلیهوآله او بالاجتهاد الذی اصله ایضاً منقول عنه صلیاللهعلیهوآله ، و فینا من یأخذه عن اللّه فیکون خلیفة عن اللّه بعین ذلک الحکم، فتکون المادة له من حیث کانت المادة لرسوله صلیاللهعلیهوآله . فهو فی الظاهر متبع لعدم مخالفته فی الحکم، کعیسی اذا نزل فحکم، و کالنبیّ محمّد صلیاللهعلیهوآله فی قوله «اولئک الذین هدی اللّه فبهداهم اقتده» و هو فی حقّ ما یعرفه من صورة الاخذ مختص موافق، هو فیه بمنزلة ما قرره النبیّ صلیاللهعلیهوآله من شرع من تقدم من الرسل بکونه قرّره فاتبعناه من حیث تقریره لامن حیث انه شرع لغیره قبله. و کذلک اخذ الخلیفة عن اللّه عین ما اخذه منه الرسول.فنقول فیه بلسان الکشف خلیفة اللّه و بلسان الظاهر خلیفة رسولاللّه. و لهذا مات رسولاللّه صلیاللهعلیهوآله و ما نصّ بخلافةٍ عنه الی احدٍ، و لاعیّنه لعلمه ان فی امّته من یأخذ الخلافة عن ربّه فیکون خلیفة عن اللّه مع الموافقه فی الحکم المشروع.»12
در این جا نکتهای است و به آن نکته جز امثال ما پی نمیبرد و آن هم در رابطه با اخذ احکام از شرع رسول علیهالسلام است. خلیفه رسول کسی است که حکم را از او نقل کند، یا به اجتهادی که باز این راه منقول از پیامبر صلیاللهعلیهوآله است به دست آورد، ولی در طبقه ما کسانی هستند که حکم را از خدا اخذ میکنند و آنان خلیفه از طرف خدا به همان حکم هستند و همان ماده که در اختیار رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بوده، در اختیار او هم هست. چنین شخصی در ظاهر پیرو است چون مخالفتی در حکم نیست؛ مانند عیسی وقتی نازل شود (به آنچه رسول خدا صلیاللهعلیهوآله حکم کرده) حکم میکند و مانند پیامبر صلیاللهعلیهوآله در قرآن میفرماید: «اولئک الذین هدی اللّه فبهداهم اقتده» پس این شخص هم در آنچه اخذ کرد به منزله رسول خداست که از شریعتهای قبل از خود اخذ کرده و او را تثبیت فرموده، پس از آن جهت که پیامبر تثبیت فرموده تبعیت میکنیم نه از آن جهت که شریعت قبل از ما بوده و نیز آنچه خلیفه از خدا اخذ میکند، همان چیزی است که رسول از خذا اخذ فرموده، پس ما به او در لسان کشف، خلیفهاللّه میگوییم، ولی در لسان ظاهر، خلیفه رسولاللّه مینامیم، و بر همین اساس بود که پیامبر صلیاللهعلیهوآله از دنیا رفت و به کسی درباره خلافت نصّی صادر نکرد و تعیین نفرمود، چون میدانست در امت او کسانی هستند که خلافت را از خدا میگیرند و خلیفه خدا میشوند و حکم با موافقت در حکم شرعی صادر میکنند...
در این بخش به طور صریح بیان میکند که مقام خلافت رسول نیازی به نص ندارد. و این علاوه بر ادعای دیگری است که در مطالب یاد شده آمده و آن این که انسان میتواند به طور مستقیم، احکام را از خدا بگیرد. نهایت این است که حکم این شخص مخالفتی با حکم رسول صلیاللهعلیهوآله نخواهد داشت. آیا بشر میتواند بدون واسطه پیامبر و امام معصوم اخذ احکام کند؟ انتساب این احکام به خدا و پیامبر و امام به سبب عصمت آن بزرگواران است و از اینرو، آن را حکم خدا مینامیم و در غیر معصوم چه ضمانتی هست که در اخذ مادّهاحکام دچار اشتباه و خطا نشود؛ حال اگر نگوییم کشف شیطانی است. علاوه بر این، در صورتی که بشر خود توانایی دارد احکام را به طور مستقیم از خدا بگیرد، چه لزومی بر بعثت انبیاء میماند؛ آیا تحصیل حاصل نیست؟
2 ـ تأویل عجل!
در فصّ هارونیه مینویسد:
«ثم قال هارون لموسی علیهماالسلام «انی خشیت ان تقول فرقّتَ بین بنیاسرائیل» فتجعلنی سببا فی تفریقهم، فانّ عبادة العجل فرّقت بینهم، فکان منهم من عبده اتباعا للسامریّ و تقلیدا له و منهم من توقف عن عبادته حتی یرجع موسی الیهم فیسألونه فی ذلک، فخشی هارون ان ینسب ذلک الفرقان بینهم الیه، فکان موسی اعلم بالامر من هارون لانّه علم ما عبده اصحاب العجل، لعلمه بانّ اللّه قد قضی ان یعبد الاّ ایّاه و ما حکم اللّه بشیء الاّ وقع. فکان عتب موسی اخاه هارون لما وقع الامر فی انکاره و عدم اتساعه. فان العارف من یری الحق فی کلّ شیء، بل یراه عین کلّ شیء، فکان موسی یربّی هارون تربیة علم و ان کان اصغر منه فی السنّ.»13
سپس هارون به موسی علیهماالسلام گفت: من در بیم آن شدم که بگویی در میان بنیاسرائیل تفرقه ایجاد کردی، و مرا سبب تفرقه بدانی، چه این که عبادت گوساله در میان آنان اختلاف انداخت. دستهای از آنان گوساله را به تبعیت و تقلید سامری پرستیدند، و بعضی دیگر از عبادت گوساله بازایستادند تا موسی از طور برگردد و از او درباره گوسالهپرستی سؤال کنند. پس میبینیم هارون ترس داشت که نسبت تفرقه را به او بدهند، و حضرت موسی هم داناتر به مسأله از هارون بود و او میدانست که چه چیزی را اصحاب عجل میپرستیدند؛ چه این که موسی علیهالسلام میدانست مشیت و قضاء حتمی الهی بر عبادت خودش تعلق گرفته و آنچه خدا بخواهد آن میشود. و بر این اساس سرزنش برادر خود را به خاطر انکار برادر عبادت عجل را بوده! و این که چرا برادر با دید وسیع به مسأله نگاه نکرده؛ زیرا عارف حق (جلوه الهی) را در همه چیز میبیند (و بنیاسرائیل در عبادت عجل، خدا را میپرستیدند)، بلکه عارف حق را عین تمام اشیاء میبیند...
3 ـ مکاشفهای موهوم
در فتوحات مکیّه درباره شیعه مینویسد:
«و منهم رضی اللّه عنهم الرجبیون و هم اربعون نفسا فی کلّ زمان لایزیدون ولاینقصون و هم رجال حالهم القیام بعظمة اللّه و هم من الافراد و هم ارباب القول الثقیل من قوله تعالی: «سنلقی علیک قولاً ثقیلاً» و سمّوا رجبییّن لانّ هذا المقام لایکون لهم الاّ فی شهر رجب من اول استهلال هلاله الی یوم انفصاله، ثم یفقدون ذلک الحال من انفسهم فلایجدونه الی دخول رجب من السنة الآتیة و قلیل من یعرفهم من اهل هذا الطریق و هم متفرقون فی البلاد و یعرف بعضهم بعضاً منهم من یکون بالیمن و بالشام و بدیار بکر لقیت واحدا منهم بدیسر من دیار بکر ما رأیت منهم غیره و کنت بالاشواق الی رؤیتهم و منهم من یبقی علیه فی سائر السنة امر ما ممّا کان یکاشف به فی حاله فی رجب و منهم لایبقی علیه شیء من ذلک و کان هذا الذی رأیته قد ابقی علیه کشف الروافض من اهل الشیعة سائر السنة، فکان یراهم خنازیر فیاتی الرجل المستور الذی لایعرف منه هذا المذهب قطّ و هو فی نفسه مؤمن به یدین ربّه فاذا مرّ علیه یراه فی صورة خنزیر فیستدعیه فیقول له تُب الی اللّه فانّک شیعی رافضیّ، فیبقی الآخر متعجّبا من ذلک. فان تاب و صدق فی توبته رآه انسانا و ان قال له بلسانه تُبتُ و هو یضمر مذهبه لایزال یراه خنزیرا فیقول له کذبت فی قولک تُبتُ، و اذا صدق یقول له صدقت. فیعرف ذلک الرجل صدقه فی کشفه فیرجع عن مذهبه ذلک الرافضی.
و لقد جری له مثل هذا مع رجلین عاقلین من اهل العدالة من الشافعیة ما عرف فیهما قطّ التشیّع و لم یکونا من بیت التشیع غیر انّهما ادّاهما الیه نظرهما و کانا متمکّنین من عقولهما فلم یظهرا ذلک و اصرّا علیه بینهما و بین اللّه فکانا یعتقدان السوء فی ابیبکر و عمر و یتغالیان فی علیٍّ تغالی الشیعة فلمّا مرّا به و دخلا علیه امر باخراجهما من عنده، فانّ اللّه قد کشف له عن بواطنهما فی صورة خنازیر و هی العلامة التی جعلها اللّه له فی اهل هذا المذهب و کانا قد علما من نفوسهما انّ احداً من اهل الارض ما اطّلع علی حالهما و کانا شاهدین عدلین مشهورین بالسنة فقالا له فی ذلک فقال اراکما خنزیرین وهی علامة بینی و بین اللّه فیمن کان مذهبه هذا فاضمرا التوبة فی نفوسهما فقال لهما انّکما الآن قد رجعتما عن ذلک المذهب فانی اراکما انسانین فتعجّبا من ذلک و تابا الی اللّه...»14
و از آنان هست ـ که خدا از آنان راضی باشد ـ رجبیّون، و آنان چهل نفرند در هر زمان نه زیاد میشوند و نه کم، و
آنان مردانی هستند در تحت عظمت الهی، افرادی هستند که ارباب قول ثقیل هستند که خدای متعال میفرماید: «انا سنلقی الیک قولا ثقیلا» و به نام رجبیّون نامیده شدهاند، چه این که چنین حالی برای آنان در رجب دست میدهد، از اول رؤیت هلال رجب تا آخر ماه رجب در این حال هستند و تا سال دیگر در انتظار ماه رجب میباشند. و افراد اندکی از اهل این طریق (کشف) آنان را میشناسند و آنان در شهرها پراکنده هستند، و بعضی از آنان بعض دیگر را میشناسند، بعضی در یمن هستند و بعضی در شام، در دیار بَکر. من یکی از آنان را در دِنسیر از دیاربکر ملاقات کردم، و غیر از او را از آنان دیگر ندیدهام و بسیار آرزو دارم که آنان را ببینم.
و از رجبیّون بعضی هم هستند در غیر ماه رجب هم در حال کشف هستند، و بعضی هم پس از رجب مکاشفات آنان تمام میشود، و این فردی که من دیدم، مکاشفهاش درباره روافض از اهل شیعه در غیر رجب هم بود، و او شیعیان را به صورت خوک میدید و مردی که تشیع خود را کتمان میکرد و شیعه بودن او معلوم نبود و او در باطن ایمان به تشیع داشت وقتی نزد او میآمد، او را در صورت خوک میدید و به او میگفت برو و به خدا توبه کن! چه این که شیعه و رافضی هستی، و او در تعجب میشد و اگر توبه میکرد و توبهاش راست بود، او را در صورت انسان میدید، و اگر در زبان توبه میکرد و در دل عقیده خود را حفظ میکرد، او را همواره در صورت خوک میدید و به او میگفت دروغ میگویی که توبه کردم، و اگر راست میگفت، میگفت راست میگویی. و این اهل کشف از طریق کشف میفهمید که راست میگوید، و این رافضی و شیعه دست از مذهب خود برداشت.
مثل همین داستان با دو نفر عاقل و عادل از شافعی مذهب اتفاق افتاد، و آنان معروف به شیعه نبودند و خانوادهشان هم شیعه نبودند، جز این که اینان معتقد به تشیع شده و از نظر عقلی پذیرفته بودند، ولی اظهار نمیکردند و در باطن نزد خودشان به تفکر شیعه پافشاری داشتند، و آنان درباره ابوبکر و عمر به اعتقاد بدی رسیده و درباره [حضرت [علی[ علیهالسلام [ دچار غلوّ شده بودند. وقتی آن دو نفر نزد این اهل کشف رجبی آمدند دستور داد این دو نفر را از نزد وی اخراج کنند، چه این که خدا باطن این دو نفر را نزد او به صورت خوک روشن و کشف میکرد. و این علامتی بود که خدا نزد او قرار داده بود که هر گاه کسی را در صورت خوک میدید، میفهمید که آن شخص شیعه است. و آن دو نفر باطن خود را به کسی نگفته بودند، و در روی زمین کسی از حال آنان مطلع نبود، و آن دو نفر مشهور بودند، و این مسأله را برای اهل کشف بازگو کردند، او در پاسخ گفت من شما دو نفر را به صورت خوک میبینم، و این علامتی است بین من و خدا در کسی که پیرو این مذهب باشد. و این دو شخص در باطن توبه کردند. به آنان گفت هم اکنون شما از این مذهب برگشتید، چه این که شما را در صورت انسان میبینم، و آن دو نفر تعجب کردند و به خدا توبه نمودند. آری اینان هستند رجبیّون...
4 ـ قداست پادشاهان!
محیالدین در علوم باب 364 از فتوحات مینویسد:
«من طعن فی الولاة فقد نسب من نصبهم الی السفه و قصور النظر و هو باب خطر جدّا قال و لهذا نهی الحق تعالی عن الطعن فی الملوک و الخلفاء و اخبر ان قلوبهم بید اللّه تعالی ان شاء قبضها عنا و ان شاء عطف بها علینا و امرنا ان ندعو لهم، لانّ وقوع المصلحة بهم فی العامّة اعظم من جورهم مع انّهم باب اللّه تعالی فی قضاء الحوائج فی اهل الأرض سواء کانوا فاسقین او صالحین، عادلین او جائرین فلایخرجهم ذلک عن اطلاق النیابة علیهم.»15
هر کس والیان و حاکمان را ناسزا گوید، آنان را به کمعقلی و سفاهت نسبت میدهد؛ چه این که مسأله بسیار بزرگی است و میگوید و لذا خدای متعال ما را از بدگویی پادشاهان و خلفا نهی فرموده، و گفته که قلوب پادشاهان و خلفا در دست خداست، بخواهد نسبت به ما بدبین یا مهربان میکند، و خدا به ما دستور فرموده که آنان را دعا کنیم، چه این که وقوع مصلحت به دست آنان در جامعه بزرگتر از ظلمی است که به وسیله آنان انجام میشود. با وجود این که آنان باب خدا در برآوردن نیازهای مردم هستند؛ چه فاسق باشند یا صالح، چه عدالت ورزند، یا ظلم کنند، ؟و این ظلم و جور آنان را از نیابت خدایی خارج نمیکند...»
5 ـ تأویل طین به منطق و حکمت!
در تفسیر ابن عربی در ذیل آیه: «فاوقد لی یا هامان علی الطین» (قصص /38) چنین آمده است:
«ای هامان آتش هوا را بر خاک حکمت روشن کن؛ حکمتی که از آب علم و خاک مادی ترکیب شده است، و یک مرتبه عالی درست کن که هر کس به آن مرتبه برسد عارف میشود. این فراز اشاره به حجاب نفسانی و عدم تجرد عقل از هیأت مادی دارد؛ به خاطر این که آمیخته به توهم است و مراد وی یعنی نفسی که در حجاب غرور و حجاب عقل معاش که در معاش محجوب است، با چنین زمینهای میخواهد به بنیانی از علم و عمل و مرتبه کمالی از درس و فراگیری برسد، نه آن مقامی که انسان به وراثت و دریافت مستقیم میرسد. انسان وقتی که به آن مرتبه عالی که حاصل درس و فراگیری است برسد توهم میکند که عارف شده و به حد کمال رسیده، همانگونه که درباره شعرا گفتیم، آنان قومی محجوب به حجاب عقل هستند که حقیقت شریعت و نبوت را درک نمیکنند، چه این که اینان با منطق و فلسفه و حکمت خو گرفته، و خیلی به خود میبالند و معتقدند که فلسفه نهایت کمال است و منکر عرفان و سلوک و وصال محبوب هستند.»16
با سیری اجمالی در کتب عرفان و فلسفه میتوان موارد بسیاری همچون موارد یاد شده پیدا کرد. انگیزه اساسی در این گونه لغزشها، روشن نبودن حدود تفسیر و تأویل است و این که ما در چه حدّی وظیفه داریم درباره قرآن صحبت کنیم؟
به نظر میرسد وظیفه ما فقط تفسیر است و تفسیر هم بر دو گونه است: تفسیری است متکی به آرای شخصی، و تفسیری براساس اتکا به خود قرآن و روایات صحیح. گونه نخست همان تفسیر به رأی است که در روایت نبوی نهی فرموده و در پارهای از روایات فرموده موجب کفر و در بعضی دیگر فرموده است: «فلیتبوّء مقعده فی النار؛ جایگاه او در آتش است». بر این اساس، امام رضا علیهالسلام میزان در تفسیر قرآن را این گونه بیان میفرماید:
«من ردّ متشابه القرآن الی محکمه هدی الی صراط مستقیم. ثم قال علیهالسلام : ان فی اخبارنا متشابها کمتشابه القرآن و محکما کمحکم القرآن فردُّوا متشابهها الی محکمها و لاتتبعوا متشابهها دون محکمها فتضلّوا.»17
هر کس متشابه قرآن را بر محکم قرآن رد نماید (یعنی تفسیر کند) به راه مستقیم هدایت شده است. سپس فرمود: در اخبار ما اهل بیت علیهمالسلام نیز متشابه مانند متشابه قرآن هست، پس همیشه اخبار متشابه ما را به اخبار محکم تفسیر و ردّ کنید و هیچ وقت از متشابه قرآن بدون تکیه بر محکم روایات پیروی نکنید.18
پینوشتها
1 . معالم المدرستین، ج1، ص 419 و 431.
2 . درباره سوزاندن کتابخانه رجوع شود به: ذبیحاللّه صفا، تاریخ علوم عقلی،ص 34-33.
3 . تفسیر المیزان، ج5، ص 296.
4 . محمّد صادق نجمی، سیری در صحیحین، ص 90.
5 . تفسیر القرآن لابن العربی، (بیروت، دارالیقظة العربیّة)، ج1، ص5.
6 . معجم مقاییس اللغة، ج4، ص 504.
7 . همان، ج1، ص162.
8 . شرح خطبه حضرت زهرا علیهاالسلام ، ج1، ص 219.
9 . تفسیر المیزان، ج3، ص 44.
10 . همان، ج3، ص 26.
11 . این سخن برگرفته از حاشیه خطی بر رشحات البحار میباشد که خود رشحات در سال 1360 قمری به چاپ رسیده است.
12 . فصوص الحکم، تحقیق ابوالعلاء عفیفی، ص47.
13 . همان، ص 163-162.
14 . همان، ص 192.
15 . الفتوحات المکیّة، الباب الثالث و السبعون، ج2، ص 11-10.
16 . الیواقیت و الجواهر، فی شرح مغلقات فتوحات مکیّة، (چاپخانه الازهر، 1307 ق)، ج2، ص 131.
17 . تفسیر القرآن لابن العربی، ج2، ص 230-229.
18 . تفسیر الصافی، (بیروت، اعلمی)، ج1، ص319.