حکومت و ولایت از زاویه حکمی-عرفانی (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
سائل تا زمانی که در بوته نظری محض هستند، از تعرض درامانند و بجز اندیشمندان و دانشمندان نه کسی بر وجود آنها وقوف مییابد و نه کاری بدانها دارد تا به ارزیابی و داوری نسبت به ردّ یا قبول آنها بپردازد.
تعرّض اندیشمندان نیز بیشتر در همان عرصه نظر میماند و نمیتواند همچون یک قانون، وجود خود را تثبیت نماید و از اینرو، به صورت گزارههای ناعملی و بیدلالت، همواره قابلیت صدق و کذب آنها مساوی است و بنابراین، نه ردّ میشوند و نه پذیرفته؛ لیکن زمانی که امکان وجود عینی آنها به وسیله تمکّن ابزاری لازم که به مثابه عامل و شرط عمل میکنند فراهم آید، از صورت نظری به عملی تبدیل میگرددند و ماجراها از این جا آغاز میشود.
یک ضربالمثل علمی میگوید: «مسأله عمل نشده خطا ندارد»؛ زیرا در بوته عمل است که درصد محاسبات علمی که در تئوری پیشبینی شدهاند، کاملاً مشخص میشود.
شاید منظور ابزارگرایان پراگماتیست1 نیز از اصالت عمل و تجربه، و جنبه ابزاری داشتن مسائل نظری، در واقع، کوشش برای فراهم شدن وسیلهای برای تصحیح فکر و نظر بوده است، چه آن که چنین اندیشهای را از گذشته نیز در ارسطو در وضع دانش منطق میشناسیم.
حکومت دینی که ما از آن به عنوان «ولایت» یاد میکنیم، اگر چه در گذشته تاریخ، علاوه بر صبغه نظری، جنبه عملی نیز داشته است، لیکن دیر زمانی است که طبیعت دگرگونی یافته و چندین دوره راپشت سر نهاده و در ساخت و بافت و عناصر سازمان جامعه، تغییرات اساسی رخ داده است و گرچه در ارکان اصلی و ثابتات خود تفاوتی با امروز پیدا نکرده است، لیکن نظر به دگرگونی جزئیّات و اجزای آن، تألیف دوباره حکومت دینی با جامعه بشری، نیاز به کاوشهای فراوان (به اندازه همه متغیّرها) دارد؛ بویژه آن گاه که ما آن را در بوته عملی مشاهده میکنیم.
فترت و دوره فاصله طولانی و جوشش دوباره اندیشه حکومت دینی و کوشش برای فراهم ساختن امکانهای عملی آن، همراه با آنچه از تغییرات اجتماعی ذکر شد، پیدا شدن سؤالاتی نه تنها از سوی مغرضان که هم از سوی مؤمنان به آن را در پی داشته است که سبب خیر کثیر در جهت استقامت یافتن آن میباشد.
خیر کثیر از آنرو که اندیشمندان اسلامی را واداشت تا به عنوان یک طرح حکومتی آن هم در پایان عصر صنعت و در پیشواز عصر فرامدرنیته، آن را بپرورانند و بپیرایند و بپردازند.
نقش مثبت و سازنده شبههها موجب تصحیح عمل در پی تصحیح اندیشه میشود و طرفداران این اندیشه را به تعمّق بیشتر وامی دارد، تا در فراهم ساختن عاملها و شرایط وجودی آن بیشتر تلاش کنند و جهات عدمی را از آن کم سازند.
آنچه نویسنده را واداشته است تا در این مسأله به کاوش پردازد نیز در راستای همین تلاش و کوشش است و تمایزی که این بحث با همگنان خود دارد، در این است که این مقاله در پی روشن ساختن موضوع بحثی است که سالیان درازی به فراموشی سپرده شده است و شاید علت عدم توفیق در ردّ شبههها نیز عدم التفات به آن است.
بجز مسأله اصلی که اثبات این اندیشه است، چند مسأله فرعی سرنوشتساز وجود دارد که روشنشدن آنها در فهم دقیق اصل مسأله و سپس در تثبیت آن در جامعه مدخلیّت اساسی دارد که عبارتند از:
1 ـ آیا جایگاه اصلی بحث حکومت دینی، فقه است یا کلام یا فلسفه اولی یا حکمت اشراق یا عرفان نظری؟
2 ـ آیا مفهوم حکومت دینی، همان حکومتداری محض و مادی است، یا صبغه روحانی نیز دارد و نسبت آن دو در آن، چگونه است؟
3 ـ آیا حکومت دینی یک نهاد در جامعه است، یا امری فرانهادی و به صورت یک شبکه در وجود است؟
شاید اگر دقت کنیم، پاسخ همه اینها را بتوانیم در این جمله کوتاه بیابیم:
«حکومت، نماد قهری خداگونگی انسان در صبغه امکانی است.»
در این صورت به عنوان قضیّه ناحملی، مفهوم داراست. لیکن چنین جملهای از سنخ گزارههای بیدلالت است؛ یعنی نه اثبات میشود و نه ابطال. امّا از جایی که ارزش محض است و احتمال عقلی کارکردی شدن دارد، لذا به صورت یک «ارزش نقدی» باید مبنای تامّلاتی قرار بگیرد تا در طرح سه سؤال یاد شده، مورد تحقیق واقع شود.
در مجموع دو قسمت این مقاله با فرض این که مسأله حکومت دینی برخلاف حکومت ساده، که بخشی از فلسفه سیاسی میباشد، از مقولات قدسی شده است و باید در بوته «حکمت اشراقی و عرفان نظری و کلام جدید» به گونه یک منظومه معرفتی توأم، مورد مداقّه واقع شود تا کنه آن به عیان روشن گردد، به این مسأله ورود پیدا کردهایم؛ زیرا هر عرصهای بتنهایی، گوشهای را روشن میکند که انحصار فهم در آن، فهم جزئی و ناقصی را میبخشد و از اینرو، به بروز شبهه فکری میانجامد.
بخش یکم: حکمت و حکومت
شاید مناسبترین راه برای فهم معنای مناسبی از حکومت در صبغه دینی آن، مراجعه به لغت باشد؛ چه آن که در بستر واژگانی زبان است که معانی به الفاظ، ارتباط پیدا میکنند.
ورود به چنین عرصهای ما را نسبت به اشتقاقات و تطوّرات زبانی و نیز معانی انتزاعی آگاه نموده، رمز ارتباط و پیوند آنها را در منظومه منسجم و همخوانی، به یکدیگر، نیز آشکار میسازد.
شک نیست که زبان ملفوظ، آیینهای است از زبان ذهنی که ادراکات بشری را به تصویر کشیده، میخواهد در قالب الفاظ آنها را مجسم نماید و از اینرو، مادّه واحدی را به جورهای گوناگون درمیآورد تا معانی متمایزتری بیابد و حکومت نیز از همین مقوله است:
حکومت، ریختی از یک ماده است که نخست، دلالت آن ماده باید روشن شود. مادّه بنیادین حکومت، حکم است و حکم، دارای معنایی تعریف شده است که از مناسبت معنای واژگانی خود سرچشمه گرفته است.
آنچه از معنای واژگانی حکم، برداشت میشود مفهومی است دربرگیرنده درستی، استواری، خدشهناپذیری و آنچه از آن به محکمی تعبیر میشود.
قلمرو نفوذ معنایی حکم، در رأی، اندیشه، کار و گفتار است که صد البته منشأ و نیز صبغه خردی دارد. و متعلق حکم، در چهار مورد یاد شده، حکمت نامیده میشود (حکمت نظری + حکمت عملی).حکمت زمانی که از رویه ناگذر خویش به گذرا، جابجایی انجام داد و در وضعیت متعدی قرار گرفت، خودبهخود برای ثبوتیابی در ظرف جدید، به نوعی تلازم نیازمند میشود که میتوان آن را در گزاره شرطی، معنیدار کرد؛ و در حقیقت، وجود ثانوی آن را «به شرط دیگری» دانست تا عنوان برگرفته دومی بیابد که به آن، «حکومت» میگوییم.
در واقع، حکومت همان جنبه کارکردی حکمت است که برای تحقق اثر تحصلی به وجود مستقل دیگری، نیاز عرضی (نه ذاتی) دارد که آن، کنش پذیری از سوی مقابل است.
در صدق گزاره حُکْمی که به صورت «ناحملی»، اخبار از «باریافتهها»ی ذهن فعال (عقل فعال نیز) مینماید، وجود شهودی حقیقت را در چیزی اعلان میدارد، به نحوی که طبعا انکارناپذیر است و این همان صدق و معنیداری آن است (اگر چه از مقوله اثباتیهای منطقی نباشد) و از اینرو، معنیداری در آن، با معنیداری در قضایای جدلی و برهانی فرق میکند.
اصولاً متعلقهای علم حسّی (اثباتیها) و علم حصولی (ثبوتیها) در همان حالی که تمایزی میان آنها دیده میشود، یکسانند، ولی علم حسّی، ناحیه بسیار محدودی را در قلمرو دارد که عناصر متعلق آن، همواره زیر یک روش و الگو و قاعده میروند و میتوان به مانند منطق جدلی (دیالکتیک) یا برهانی و مانند آن (استقرا) همگی آنها را در یک قالب، یکنواخت تصور کرد و به هم آمیخت. در واقع، دانا در این جا کار «همانندگری» را انجام میدهد نه آفرینندگی؛ در حالی که «خردمند درست» (حکیم)، با آوردن «باریافتهها»ی ذهن فعال به عرصه ظهور، گویا آفرینشی انجام میدهد. از اینرو، حکیم ممکن است با جمع اضدادی که در منطق جدلی امکان آن وجود ندارد، صدها ترکیب تازه ابداع نماید که هر کدام، مبنای اندیشه برای دانایان قرار بگیرد.2 و این جا فرق ثبوتی و اثباتی و عمل عالم و حکیم روشن میشود. بنابراین، میتوان گفت که علم حسّی مجموعهای در منظومه فراخ حکمت است.
اکنون آنچه از حکیم در رأی، اندیشه، کار و گفتار به عرصه ظهور برسد حکمت است و ثبوتی بودن، از درستی و استواری آن دانسته میشود.
به سخن دیگر، حکیم به وسیله عقل فعال خود، وجودهای ثبوتی را پردهبرداری میکند و اگر بخواهد، از آنها اخبار میکند و اخبار کردن او، سخن از حقیقتهاست؛ مثلاً وقتی از شما بپرسند دو به اضافه دو، چه میشود؟ شما علم آن را نزد ذهن خود، حاضر شده دارید؛ زیرا حقیقت نتیجه عمل محاسبه، پیشاپیش آن، به صورت علم بسیط، نزد شما وجود دارد. آن پاسخ، فقط «چهار» است بدون بودن در هیچ گزاره، و نیازی در احضار آن به چیدن مقدمه ندارید؛ چه این که آن را میبینید و این همان حکمت (راستی، درستی، استواری و خدشهناپذیری) است.
بنابراین، حکم در نخست، از آنِ خداست و در دوم، از آنِ انسانهایی ویژه است که به خرد مطلق به نوعی، انتساب و تشرّف یافته باشند؛ همچون انبیا، اولیا و قدیسین. و در سوم، حکیمان اشراقی که به وسیله تطهیر نفس، آن را آماده جولان در فضای خارج از «سپر جوی» مادّه چسبنده و دست و پاگیر نموده باشند و با رشد و تقویت و ممارست دادن، نفس ناطقه توانسته باشد به کنه وجود در مرکز ادراک، رسوخ نموده باشد.
1/1 ـ ملزومات حکومت
تراوشات اندیشه حکیم به صورت آیههای ناب خرد محض، راهکارهای درست و صوابی را در فراراه انسانها قرار میدهد که در صورت پذیرش آنها از سوی مخاطبها و به کار بستن آنها، زندگیشان سراسر نورانی و درخشان و شفاف و لطیف میگردد و چنان که گفته شد، حکومت در تلازمی از این دو (ارائه و پذیرش)، تجلّی میکند و در کوتاه جمله: حکومت یعنی صورت کارکردی حکمتها در میان جامعه انسانی.
اکنون اگر ارائه حکمت، مستقیما از سوی خدا باشد (به وسیله برگزیدهشدگان او)، و گروندگان آن، خود را ملتزم به عمل بر وفق آن نمایند، حکومت دینی و الهی پدید خواهد آمد؛ چنان که در قرآن، شأن پیامبران، حکمت آموزی (در قالب مکتب) معرفی شده است:
«و یعلّمهم الکتاب و الحکمة...»
بقره/129؛ جمعه /2
و شاید که حکمت به نحو مستقیم از سوی خدا نباشد؛ مانند آنچه حکیمان پارسی (حکیمان خسروانی) و یونانی و هندی و چینی (چون حکیمان هفتگانه یونان و سقراط و افلاطون و کنفوسیوس و...) در قدیم ارائه میکردند. اینگونه حکمت نیز، اگر گروندگان ملتزمی بیابد، میتواند حکومت داشته باشد (که نمونه آن را داشتهایم).
بنابراین، موضوعیّت حکومت به موضوعیّت حکمت است و آنچه اصل است، حکمت است و مسائل دیگر به عنوان اموری است که در اقتضای طبیعی آن به عنوان لازم خارج و انتزاع شده عقلی مطرح است.
این امور که گاهی از دیدگاهی به آن، شرط نیز میتوان گفت، ممکن است متفاوت باشند، لیکن مهمترین و مشترکترین آنها چند چیز است:
1 و 2 ـ تبلیغ و تبیین
این دو مسأله به عنوان شرط اصلی در بروز تلازم میان حکمت و حکومت آن، ضروری است و بدون آن، عقلانیّت زندگی و سپس عقلانیّت حکومت، برای عامّه مردم روشن نمیشود و در قاموسِ حِکَمی حکیم، طفره از این مسأله گناه است.
قرآن در این مورد، زیر عنوان «میثاق» میگوید:
«و هنگامی که [خدا] میثاق بست با آنان که کتاب دریافت نموده بودند که آن را برای مردم تببین نمایند و آن را نپوشانند، پس آنها آن را به پشت سر انداختند و به بهای ناچیز، سودایش کردند. آنها بد چیزی را خرید و فروش میکنند.»3
دعوت از نمونههای آشکار تبلیغ و تبیین است و نه تنها رسولان پروردگار به آن موظّفند که امّت رشید و آگاه و خرد یافته نیز ملتزم به آن شدهاند:
«ولتکن منکم امّة یدعون الی الخیر...»آلعمران /104
ولیاللّه کبیر، حضرت امیر علیهالسلام علّت طفره نرفتن خود از پذیرش حکومت الهی را وجود همین میثاق، ذکر کرده است و میگوید:
«... اگر آنچه خدا بر دانشمندان، میثاق گرفته است نبود که بر [مشاهده [شکمپودگی ستمکار و گرسنگی ستمکش، آرام نگیرند، البته که مهار حکومت را بر پشتش میانداختم [و اعتنایی بدان نمیکردم] و آخرش را به جام نخست آن آب میدادم و میدیدید که این دنیای [محبوب] شما نزد من، خوارتر از عطسه بز ماده است.»4
از این بیان، تلازم حکمت و حکومت بر وفق آن نیز برمیآید. (حضور الحاضر و قیام الحجّة بوجود النّاصر).
رسالت رسول در بیان قرآن، در گرو تبلیغ است و بدون آن، انگار که هیچ کاری در ایفای نقش خود ننموده است.5
از زبان نوح علیهالسلام در قرآن بیان شده است که «رسالتهای خدا را به شما میرسانم و خیرخواه شمایم [بدینخاطر که [از خدا میدانم آنچه شما نمیدانید... .»6
3 و 4 ـ امر و نهی
این دو مسأله نه به عنوان شرط، بلکه به عنوان دو ابزار مقدّمی (آلی) برای تحقق اصل است که در مرحله حکومت به عنوان خواستن چیزی از دیگری بر نحو ثبوت، و در مرحله حکمت به عنوان درخواست است؛ زیرا در مرحله کارکردی حکمت، مصلحت جمیع عناصر با هم اقتضای تحقق و به فعلیّت رسیدن چیزی را دارد که از مقوله ثبوت است. پس الزام بر تحقق آن هست، لیکن در مرحله حکمت، اگر چه در واقع، ثبوت است، امّا پذیرش جمع وجود ندارد و لذا حکیم نمیتواند اراده بر ایجاد نماید (فاقد ابزار است.)
گفته شد که الزام بر تحقق آن چیز هست، ولی باید روشن شود که این الزام در سطح غیر الوهی است؛ یعنی یک الزام عقلی است و نه طبیعی. به سخنی دیگر، شق دوم و نازل از «امر» در حضور ذات اقدس الوهی است؛ چه آن که مفهوم دانسته شده امر نزد خدا، دارای دو مصداق وجودی است:
اول، انشاء، که آفرینش،7 عقاب کردن، پاداش نیکو بخشیدن، تدبیر کارها8 و ایجاد قانون طبیعی از این مقولهاند و در قرآن، نمونه واژگانی بسیار دارد.9
دوم، مطلوبیّت بر پایه حق انتخاب سود و زیان طبیعی که پیامد قهری هر انتخاب است. اصل ارسال رسولان و انزال کتابها و بعثت، بر این معنای دومی استوار است و چنان که گفته شد، اکراه و اجبار توجیه ناشده به همراه ندارد، بلکه الزام عقلی ناشی از معرفت در آن هست و در حقیقت، این الزام، پس از مقام تبلیغ و تبیین است (تبیین با علم به حصول غرض در افراد) و از این رو، پیامبر صلیاللهعلیهوآله و جانشینان و اولیای بعد از ایشان، مجازاتی بدون علم بر حصول تبیین، بر کسی بار نمیکردند. همچنین پاداش نیکو نیز بر پایه مقدار معرفت قرار دارد؛ چنان که امام حسین علیهالسلام فرمود:
«المعروف بقدر المعرفة.»
ملاحظه: امر یا فرمانفرمایی
امر به معنای دومی، ویژه حاکم نیست؛ اگر چه حاکم بر ایفای نقش و ادای رسالت و تحقق بخشیدن به عقلانیّت حکومت که چون باری سنگین بر دوش او نهاده شده است، بر خود الزامی میبیند تا از این ابزار بهرهگیری کند.
امر بدین معنی، مسألهای است که از باب حکم قاعده لطف، هم در حضور الوهیت هست و هم در دایره حکومت حاکم حکیم و هم در متن جامعه؛ که افراد نسبت به یکدیگر برحسب میزان معرفت متقابل، بدان الزام عقلی مییابند.
امر به معروف و نهی از منکر (امر ایجابی، امر سلبی) که به معنای ارائه معرفت و سپس ارائه مطلوبیّت نسبت به موضوعی میباشد، ابزار مهمی در رسیدن جامعه به عقلانیّت متعالی زندگی است که بدون آن، تار و پود جامعه از هم میگسلد و جامعه تباه میشود. بنابراین یاد آورنده نظارت همگان و تلاشی پیوسته نسبت به وابستگی به هم، در جامعه است.
امر، چنان که بیان شد، مسألهای معرفتی است و با آنچه در اثر کاربرد غلط آن به معنای زورگویی در قاموس جاهلی شاید به ذهنها بیاید، تفاوت کلی دارد.
به سخن دیگر، آنچه در فرهنگی جاهلی (از دید خود آنان فرهنگ است) زیر عنوان «امر» به معنادهی میپردازد، صورت مسخ شدهای از مفهوم اصیل آن است که دستخوش تحریف بنیادی گردیده و به رنگ محیطِ جهلزده و طاغوتی درآمده است.
امر به این معنای پست آن هرگز در متنهای دینی وجود نداشته و ندارد و از اینرو، مفهوم حکومت الهی با آمریّت که در فارسی از آن به «فرمانفرمایی» تعبیر میشود، مغایرت دارد.
امر به معنای فرمان، و امیر و آمر و مؤمّر به معنای فرمانروای مسلّط، در قاموس سیاسی طاغوتی و در حوزه دیکتاتوری و استبداد و خودکامگی و خودپرستی در تعبّد تشکیلاتی پلیسی قابل فهم است و با حکمت و حکومت آن ناسازگار است؛ از اینرو، حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام به مالک اشتر نخعی چنین توصیه میکند:
«مبادا بگویی [قائل شوی به این که [من فرمانروای مسلّطی هستم، فرمان میدهم؛ پس باید فرمانم برده شود! که این [تصور] سبب ورود فساد و تباهی در دل میشود، دین را سست نموده، دولت را در تندباد حوادث قرار میدهد.»10 زیرا او به عنوان حاکم دینی که به نیابت ولیّامر مینشیند، نباید سخن یا عقیده و رفتاری داشته باشد که با روح حکومت ناساز باشد و روح حکومت دینی توجه خود حاکم به حقیقت حال و مسائل و امور است که این حقیقت عبارت از سایه بودن امور مادی از واقعیّتهای ثابت آنها در عالم ماوراء طبیعت و لاهوت است و سایه را نمیرسد که ادّعای داشتن مختصّههای اصل خود را بنماید؛ زیرا اصولاً در توان او نیست.
امر به معنای فرمان از روی سلطه به نحوی که بناچار و باید، از سوی طرف مخاطب تحقق پذیرد، شایسته آن کس است که اصل سلطه را داراست نه سایه آن را؛ زیرا چنین امری، مستلزم به کار بردن تصرّف است که امکان آن حقیقتا برای انسان میسّر نیست. پس ادعای آمریّت کردن، یک حالت استکبار و خود بزرگبینی را به شخص میدهد که از شأن حکیم الهی به دور است.
نکته
در قرآن، واژه امر در چندین کاربرد استفاده شده است که معمولاً به یکی از آن دو معنای یاد شده برمیگردد:
ـ گاهی در امر به نیکویی و نهی از ناشایست (واداری، بازداری) است.11
ـ گاهی در واداشتن افراد تحت ولایت خود به رعایت چیزی است که حکم عقل، ایجاب میکند.12
ـ گاهی در معنای موضوع بسیار اساسی و مهم به کار برده شده است؛ مانند امر مردم13 (امور مردم)، امر جامع14 و ... .
ـ و گاهی نیز در جای خودش به معنای فرمان مسلط است که معمولاً به خدا نسبت داده شده است.
آنچه بسیار جالب توجّه است این است که چیزی که در موازات فرماندهی طاغوتان بخواهد در عرصه حکومت دینی به کار برده شود، همواره واژه «حکم» است و نه امر، مگر در جایی که مخاطب یک نفر باشد؛ یعنی انجام امر بین دو نفر؛ که مسلّم است معنای دوم را در بیان ما دارد نه معنای دیگری. (مانند امر پدر یا ولی نسبت به فرزند و مانند آن) و همواره به جای لفظ امر، حکم میآید؛ مانند حکم کردن بر پایه آنچه خدا نازل کرده است، حکم کردن در میان یهود یا مسیحیان بر پایه آنچه خدا در دینشان قرار داده است، حکم کردن در میان مسلمانان در مسائل اختلافیشان، و حکم کردن در آنچه معضل دارند و همانندهای اینها.15
بهسخندیگر، واژهامر، یادرمقام ولایت عظمای عالم به عنوان مختصّه الوهیّت به کار رفته و یا در مقام پایینتر از موقعیّت «ولایت امری» (در موقعیّت سایهای). که در موقعیّت ولایت در امور مردم، اغلب از کلمه حکم بهرهبرداری شده است.
از آنچه تاکنون بحث شد، چنین برمیآید که تدبیر امور جامعه به وسیله حکیم حاکمی باید باشد که به نوعی انتساب به مصدر حکمت مطلقه داشته باشد. این شخص که جلوهگاه خرد ناب است، امور جامعه را بر پایه جمع بین حکمت بحثی و شهودی تدبیر مینماید که نتیجه تدبیرش را حکومت مینامیم16 و نمونههای صدور حکمتش را حکم میگوییم نه امر و مجموع این مسائل را ولایت؛ زیرا با چنین وصفی، رابطه میان او و مردم چون سایهای از رابطه مردم با خداست؛ یعنی عشق متقابل. و حکم او منبعث از عقلانیّت تعریف شده برای مردم است که مردم آن را با آغوش جان میپذیرند.
5 ـ قضا و دادرسی
این تابع، نه شرط است و نه ابزار. درواقع، بخشی از حکومت است که حکمت کارکردی نامیدهایم و به حکم قاعده «لطف»، قیام به آن از وظایف حکیم حاکم (و نه هر حکیمی) است. در برنامه وجدانی حاکم، رسیدگی و دستگیری و به سخن دیگر، «انقاذ» است و در مواردی که مردم درکشف یکحقیقتمجهول (حقّ گمشده)، با هم یکراه و یک جهت نیستند و مشاجره وجود دارد، این حاکم الهی است که با استمداد از نور عقل کلی که شعبهای از آن در نهاداوست میتواند سخنبسنده، یا بیان قاطع، یا «فصلالخطاب» بیاورد و هر دو طرفرا نسبت به «حق»، روشن و قانع کند، بهگونهای که هر دو، راه را چنان بیابند که دیگر بهدنبال چیزدیگری نباشند؛ کهاین همانمعنای دقیقاز «فصلالخطاب»است.
قضا و دادرسی نیز همچون حکمهای حکومتیِ حاکم است؛ یعنی واقع معنای حکم، در هر دو، یکی است. آن جا در تبیین و تفسیر قانون و حقوق، یا در ارائه راه «سلوکی» و «مسلکی»، یا در نشان دادن طریقه آسانتر و رساتر از طریقههای دیگر، یا در تعیّن دادن به چندین رأی سرگردان (در امور شورایی)، یا در بعثت دادن به استعدادهای خفته و نهفته انسانها و به دوش انداختن بار مسؤولیت بر آنان، و... حاکم به ایفای نقش میپردازد که هدایتجامعه بهسمت صوابوصلاح است.
این جا در موقعیت ایجاد صلاح ذات البین، یا در کشف گمشده مطلوب میان دو یا چند نفر یا جماعتی است و یا درصدد نجات دو نوع گرفتار است: یکی گرفتار در پنجه نفس شیطانی خود، و دیگری گرفتار در دام شیّادی نفسپرست؛ که حاکم با اجتهاد و تلاش در جهت کشفِ حقِّ گمشده، در حق هر دو به نوعی اعمال لطف میکند که اساساً هدایت الهی همان لطف است.
بنابراین، رئیس حکومت الهی، در واقع رئیس دستگاه قانون نیز هست؛ اگر چه بر وفق مصلحتاندیشی و به حکم نظام تدبیری خود، در دستگاه قانون که دو بخش عمده (کشف و وضع + نظارت و اجرا) دارد، در رأس هر کدام، استقرار یک نفر صالح را تنفید مینماید. (تنفید = قطعیت بخشیدن).
از اینرو، میتوانیم قضاء را نوعی ولایت تفویض شده برای فصل دادن به تشاجرهایی که بر سر حق، به راه میافتد بدانیم؛ که این ولایتِ همان حاکم اصلی جامعه است؛ لیکن با تفویض او به هر که صالحش بداند، این ولایت به او تسرّی کرده است. امّا قبض و بسط دست او در مقام قضا، تابع نوع حکمی است که حاکم اصلی برای افراد صالح، صادر میکند؛ یعنی تابع تشخیص اندازه صلاحیّت و کاردانی وکارایی آنان از سوی حاکم الهی جامعه است. به این ترتیب، اگر هیچ قید و شرطی در اعطای این ولایت نکرده باشد، به مطلق معنایی «حکم» و «حکومت» باید توجه کرد و دستشان کاملاً باز و مبسوط است؛ زیرا اصل معنای حکم، همین را اقتضا میکند. (به دلیل موقعیّت حکیم حاکم در جایگاه رفیعی از دسترسی به عقل کلّی و احاطه او بر عقل جزئی (دیالکتیک، فلسفه بحثی، منطق استدلالی و کشفی).)
بر این پایه، ورود افراد غیرمجتهد به این دستگاه، منع عقلی ندارد؛ زیرا قضاء مستلزم تمهیداتی است که نیاز به درجه علمی اجتهاد ندارد و مقدمات دیگری را میطلبد، لیکن عدالت باید قطعا وجود داشته باشد، چه این که تمهیدات قضاء بدون آن مخدوش خواهد شد.
بنابراین، به این نتیجه میرسیم که باب قضاء از باب ولایت و حکومت جدا نیست و بخشی از آن است و حکم قضایی همان حکم است که به حکمت تبدیل شده و سپس در تلازم یاد شده قرار گرفته و به صبغه حکومت درآمده است.
صبغه عرفانی قضاء
نیاز به روشنی دارد که اگر چه در قضاء براساس احکام صادره از شارع مقدس در حکومت دینی عمل میشود، لیکن همه کار، این نیست و اشراق به انوار معرفتی شهودی، شرط مهمی در پی بردن به واقعیّت پوشیدهای است که بیاندازه سعی در کتمان و وارونه جلوه دادن آن میشود، که اگر چه در اثر تمرین زیاد و ممارست طولانی، شمّ قضایی به گونه تجربی در شخص، ایجاد میشود، لیکن چه بهتر آن که هر دو شمّ در کشف واقع مجهول، به کمک یکدیگر بشتابند. و این توأم بودن را عقل به حکم اطمینان از حصول غرض، فرض تلقی میکند؛ زیرا آن از مقوله ثبوتیهاست که ذهن فعال آن را یافته است و باید در عقل عملی تحقق یابد. و حکم را انشا نموده، در قالب ابزاری امر و نهی، آن را متجلی سازد.
در واقع، حکم تنها پیدا کردن قانون معیّن برای مصداق عینی معیّن نیست و حتّی تنها نسبت میان این دو نیز نیست، بلکه حکم عبارت است از فرایند ذهنیای که در فراگرد تماس مسائل مختلف و مرتبط با هم در سازمان زبانی منتظم، همچون یک فرمول طبیعی، شکل یافته و در ذهن، ایجاد شده است. این مسائل میتوانند عاملهای اصلی پدیداری یک موضوع و یا شرایط مؤیّد آن باشند؛ مانند وجود جوّ خاص اجتماعی، یا شخصی یا خانوادگی و یا وضعیّت خاص روانی و یا شرایط ویژه زمانی و مکانی که گرچه مستقیما نمیتوانند عامل ایجادی باشند، لیکن با سازگاریای که با دستهای از عاملهای معیّنی دارند به آنها کمک میکنند.
فرایند یاد شده، به طور خودبهخودی از جمع شدن همه اینها و آن فراگرد تماس، پدید میآید که به آن «علم قاضی» گفته میشود.
علم قاضی (یا علم حاکم) تا در قوّه است فقط حکمت اوست، لیکن تلاشی طبیعی در قوهها به سوی فعلیّت وجود دارد که تکلیف الهی و فرض وجدانی، این تلاش را دوچندان میکنند. (تکلیف بعد از آن تلازم یاد شده است.) و زمانی که به فعلیّت رسید، انشاء و سپس اراده و پس از آن، عمل را میآورند که در این جا عمل همان حکومت است.
پس با کاوش در این خصوص نیز دانسته شد که قضاوت بخشی از حکومت و بلکه خود آن است.
6 ـ بیانی ارشادی
اگر چه در بند 1 و 2 درباره بیان و تبلیغ سخن گفته شد و شاید تصور شود که این بند، تکرار است، لیکن در گردش ذهنی و عینی از موضوع میبینیم که اولاً نیاز جامعه تنها به موارد یاد شده نیست و ثانیا همه حکمها و حکومتها و حکمتها فقط و منحصرا همانها نیستند.
بخش بزرگتر سخنان یا کارهای حکیمان حاکم الهی را (اعمّ از انبیا و اولیا) روشنگریهایاخلاقی و فردییااجتماعی در سطح غیر سرنوشتساز تشکیل میدهد. این روشنگریها الزام قطعی را در پی ندارند؛ اگر چه رجحان عقلی آنها مسلّم است.
معمولاً در اصطلاح اهل فرهنگ و معرفت به این گونه امور، حکمتها گفته میشود؛ یعنیهمه دایرهنفوذمعناییحکمت را تخصیص میدهند به بخشی از دایره شمول آن و این دور از حقیقت نیست.
با تعریفی که در این مبحث از حکومت یاد کردیم، طبعا اینگونه حکمتها نیز اگر در تلازم با مقبولیّت قرار بگیرد، بخشی از حکومت خواهد بود و نیز طبعا دارای کارکرد فردی یا اجتماعی؛ بویژه اگر سیاست مدن و یا تدبیر منزل را بر مسلک فلاسفه، جزء اخلاق بگیریم این نوع از حکمت (نظری یا عملی) نیز در بوته کار کردیاش دارای الزام عقلی خواهد بود؛ زیرا در پرداخت شکل و ساخت جامعه دارای تأثیری همانند احکام اجرایی میباشد.
نمونهای از این نوع را در پیامهای راهگشای رهبران الهی و حاکمان دینی همچون پرهیز دادن نائبان خود از آمیزش با ثروتمندان، ترغیب به همنشینی با فرودستان، بزرگ داشتن و ولینعمت خود دانستن ضعفا و پابرهنهها و امثال آن، بسیار میبینیم، که نظر به مصالح ریز و ظریفی که دارند اگر چه ریزند، امّا از نظر حکیم، دارای تأثیر مخفی فراوانند و از اینرو، آنها را صادر میکند.17
2/1 ـ حکومت و حاکم در جامعه
دینی
تاکنون آنچه از آن سخن گفته شد مفهوم حکومت بود و این به لحاظ عنوان علمی موضوع است؛ یعنی از نظر علم اخلاق که سیاست مدن و تدبیر منزل نیز جزئی از آن است، عنوان حکومت شامل همگی انواع آن میشود. اگر چه هر نوعی نیاز به تعریف خاصی دارد که در نوع حکومت موردنظر، درباره آن سخن گفته شد و خواهد شد، لیکن در این بخش از بحث خود، موضوع دیگری را مطرح میکنیم که در بیان دانشمندان علوم اجتماعی و اندیشمندان و صاحبان ذوق و شهود و نیز در بیان دینی در این مقوله از آن سخن به میان آمده است و آن، عنوان «ولایت» است.
در این بخش، زیر دو عنوان پرسشی، بحث خواهیم کرد؛ نخست: آیا آنچه در جامعه دینی باید مطرح باشد، حکومت است یا ولایت؟ و دوم: حکومت را در این جامعه چه کسی برعهده دارد و حاکم آن کیست؟
الف ـ حکومت یا ولایت؟
حکومت بنابر آنچه تا این جا از آن سخن گفته شد، فرایندی از احکام خردناب بود که براساس شهودی که حکیم از کنه مسائل و موضوعات و پدیدهها یافته است به تابع عقلانیّت زندگی، عقلانیّت دومی را مییافت که علت غایی را در تدبیر امور جامعه پاسداری کرده، رشد میداد.
شهودی که از آن سخن گفته شد، ارتباط یافتن انسان به نوعی با وجود مطلق یا مطلق وجود است که انسان به وسیله این قوّه و سلطه روحی میتواند به رازها و رمزهای آفرینش، به طور نسبی دست یابد و این امری است که میتواند از راه بالنده شدن شعور مرموز انسانی و دستیابی به مسأله وحی، حاصل شود؛ چنان که در مورد انبیای الهی است و نیز میتواند از راه رشد و بالنده شدن شعور ساده انسانی و دستیابی به خردناب به دست آید؛ چنان که در مورد حکیمان اشراق (از خسرو فیلسوفان قبل از باستان تا حکیم امپراتوران رومی) نمونههای آن را شناختهایم. طبعا تمایز و تفاوتی نیز میان این دو نوع حکومت وجود دارد که به عنوان فصل ممیّز در آنها عمل میکند.
به نظر میرسد که تمایز میان این دو نوع حکومت تنها در عنوان قبلی حاکمان در این دو نیست؛ یعنی این طور نیست که حکومت، واحد است، لیکن این جا فیلسوف حاکم است و آن جا نبی؛ اگر چه ظاهرا چنان به نظر رسد که نتیجه حکومت هر دو، یکی است!
ملاحظه: تمایز حکومت با ولایت
ما از جایی به وجود چنین تمایز اجمالی و مبهمی پی میبریم که میبینیم در همان حالی که الزام و اکراه ناموجّه قانونی در حکومت هیچ کدام نیست، ویژگیهایی به عنوان عرض خاص بدین شرح در این دو به چشم میخورد:
* قانون را نبی از خود وضع نمیکند و نیز از نخبگان فرزانه و فرهمند نمیگیرد، بلکه از مصدر تشریع، الهام میگیرد و یا از وحی اخذ میکند و وضعیّت خاص الهام یا وحی را مردم در زندگی او با وضعیّت عادی بشری او، فرق مینهند و در وضعیّتهای عادی مشورتی، مردم به خود حق میدهند که با او محاجّه و استدلال کنند، لیکن در وضعیّت دیگر، هیچ کس به خود چنین حقی را نمیدهد. بازشناسی این دو وضعیّت، دلیل شهودی عامی است بر صحّت مدعای او؛ در حالی که مبنای قانون حکیم، تنها حکم خرد ناب خود او نیست و از فرزانگان فرهمند، کمک میگیرد؛ چه از حاضران و چه از گذشتگان. و از اینرو، رویّه قضایی امری بسیار موجّه در این نوع حکومت است.18
* نوع قداست قانون در هر کدام، فرق میکند. قداست احکام در حکومت دینی توأم با عشق به صاحب اصلی آن یعنی صاحب تشریع است و لذا برای پاسداری از آن جانبازی میشود؛ در حالی که این قداست در احکام حکیم، از درک بالای مردم و به عبارتی، رشد فکری و فرهنگی عمومی سرچشمه میگیرد و به معنای تحمّل غیرجبری آن است؛ یعنی با درکی که از منافع عمومی و اصل بودن آن دارند، حاضرند مصلحت فردی را فدای آن بکنند. از طرفی دیگر، شاید این قداست یک باور فرهنگی باشد؛ مثلاً قانون را زیرپا نمینهد، زیرا در باورش چنین ثبت شده است که یک شریف (یا جنتلمن)، یک شهروند، یک انسان رشیدی مثل من اگر قانونشکنی کند حقیر میشود. از اینرو، قداستی از قانون در عرف متعالی جامعه نقش به جا میگذارد که در اثر آموزش و پرورش انتقالی به نسلهای بعدی راه مییابد و شاید در آنان به صورت نماد دربیاید. (قداست توجیه ناشده).
نیاز به روشنی دارد که توجیه قانون و حکم در حکومت دینی، نه به معنای توجیه ضمانتهای اجرایی آن است؛ یعنی آن طور نیست که به جامعه چنان تفهیم مورد شده باشد که اگر عمل نکنید چوب میخورید و اگر عمل کنید جایزه میبرید. بلکه مراد ما توجیه عقلانیّت آن و ارتباط دادن عقلانیّت جزئی قانون به عقلانیّت جامع زندگی است، به گونهای که تلازم را در افراد ایجاد نماید.19
البتّه این گونه توجیه در حکمهای حکومت حکیم نیز هست، جز این که چون مردم میدانند که این قانونها بشریاند شاید به خود این حق را بدهند که بر آنها خدشه وارد نمایند و براساس اصل تغییر که در فلسفه و حکمت و علم ثابت است، به این نتیجه قیاسی برسند که احکام و قانونهای موجود با فرایند تغییر در وضعیّت کنونی نمیسازند و باید بازپردازی شوند، لیکن در قانونها و حکمهای حکومت دینی که اعتقاد به صادر اول غیر بشری (عقل کلی صادر شده از مصدر وجود ازلی) و صدور قوانین از کتاب مکنون و کتاب مبین، که آن را ذات اقدس مصدر وجود قرار داده است و نیز این که ذات مقدس او، خالی از غریزههای نفسی و نفسانی بشری و دارای اشراف و سلطه بر نظام کّلی آفرینش است و به گونهها و مرحلههای تغییر واقف است و با در نظر گرفتن اینها این قانونها را قرار داده است، احتمال مخدوش بودن یا جرأت روحی بر ایراد خدشه بر آنها را عقل هر انسان متدیّن ندارد و لذا تمایز سومی در این دو، میبینیم که عبارت است از:
* ایمان راسخ به «حقّ» بودن قانونهای الهی از طرف مردم؛ در حالی که ایمان مردم به قانون در حکومتهای حکیمان، به درستی و استواری آن ممکن است باشد نه به حق بودن آن. (حقّ = امر ثابت ازلی که فرایندهای تغییر از آن نشأت میگیرد، آنچه ثبوت آن در عالم ماورای ماده عقلاً روشن است، حقیقت اشیاء که مفارق ذات و عرضند) البته ممکن است در معرفت این «حق» دچار دودلی شوند که آن را تفسیر خود نبی یا ولیّ بعد از او جبران میکند. قرآن بر این که «آنچه نازل بر پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله شده است همانا آن «حق» از جانب پروردگار است»20 بارها تأکید کرده است و پیامبر صلیاللهعلیهوآله در بیان کردن حق به گونهای که رفع دودلی بشود نیز از طرف پروردگار مأمور بوده است «تا این که ریب و تنگی در دل پیروان او نماند.»21
* بینش حکیمان از مرحله تکاملی «علم الیقین» نمیتواند بگذرد؛ زیرا آخرین پله اشراق، حضور محصّلههای وجودی نزد ذهن آنان است که عالیترین درجه علم و معرفت است و از اینرو، شاید حکیمی دیگر از راه معرفتیِ دیگری، به معرفت
دیگری برسد که متغایر با این باشد و این امری است که واقع میشود.
عثمان اسماعیل یحیی در شرح التجلّیات الإلهیة از ابنعربی، این درجه را آخرین پله زندگی فکری و اولین پله زندگی روحی بیان نموده است که بهدست آمدن چنین وضعیتی در حکیم عارف الهی، نتیجه تجلّی یافتن فروغهای افعالی خداوندی در سطح وجودی زندگی است و نیز از طرفی دیگر، نتیجه تجلّی یافتن انوار طبیعی، در سطح عرفانی، برای شخص میباشد.22
دلیل ما بر این ادّعا مسألهای است که در مورد فصوص الحکم ابن عربی برای ما پیش میآید. ابن عربی کتاب خود را چنین معرفی میکند:
«امّا بعد. فانّی رأیت رسول اللّه فی مبشرة، اریتها فی العشر الآخر من المحرّم سنة سبع و عشرین و ستّمائة بمحروسة دمشق و بیده کتاب فقال لی: هذا فصوص الحکم. خذه و اخرج به الی النّاس ینتفعون به. فقلت السمع و الطاعة للّه و لرسوله و لاولیالامر منّا کما امرنا...»
که به الهامی بودن آن کتاب از سوی پیامبر صلیاللهعلیهوآله به ابن عربی دلالت میکند؛ و سید حیدر آملی عارف حکیم الهی قرن هشتم هجری (720-781 ه ق) نیز به الهامی بودن آن تصریح میکند (نصالنصوص. القسم الاوّل (43) ص15)، لیکن آن جا که موضوع ولایت به میان میآید، اختلاف میان شارح و ماتن وجود مییابد.
ابن عربی، خاتم ولایت مطلق را عیسی علیهالسلام میداند، ولی سید حیدر آملی در اعتقاد عرفانی کلامی حکمی شیعه، خاتم ولایت مطلق را، امام اول در ولایت محمدی و امام دوازدهم را خاتم ولایت محمدی میشناسد.
هانری کاربن در دیباچه نص النصوص میگوید:
«بعد از خاتم الانبیا نمیتوان از نبوت و نبی سخن گفت؛ زیرا که نبوّت تشریعی به پایان رسیده است. امّا در تحت نام ولایت، در عمل، نبوّت تعلیمی ادامه پیدا میکند و اولیا را در مرتبهای همسان پیامبران گذشته قرار میدهد.»23
ابن عربی ائمه اثناعشر شیعه را به عنوان «حقیقت محمّدیّه» و «اولیای دین» میشناسد، لیکن با دیدگاه شیعه که سید حیدر مبیّن آن است، تفاوت میکند.
این جا پرسشی که هست پاسخ آن نمیتواند جز این باشد که در عین این که ابن عربی، نص فصوصالحکم خود را از سرچشمه طهارت روحی شهود، گرفته است، لیکن جزمیّت آن به قطع یقینی که متوقع از درجه معرفتی «حق الیقین» است
نمیرسد و امکان شهود برتر به وسیله شخص دیگر، یا خود او در موقع دیگر همچنان وجود دارد و از اینرو، سید حیدر در این باب از موضوع انتقادی برخورد میکند. (بگذریم از ردیّههایی که به وسیله علما بر فصوص الحکم نوشته شده است که جای بحث آن نیست.)
در حالی که آنچه از انبیا صادر میشود، اصل و عین حکمت است که به وسیله بینش الهی خود در مرحله «حق الیقین» و دست کم «عینالیقین»، دریافت مینمایند.
علم حضوری که عین ماهیّت آن محصّلههای وجودی است به گونهای نزد روحشان حاضر است که برای دستیابی به آن نیاز به چیدن مقدمه و استنتاج و مرتب کردن قیاس و مراجعه به استقرا ندارند و از هر چیز، هر آنچه هست و آنچه باید بشود یا باید باشد، میبینند و از آن خبر میدهند. حضوریها در ذهن انبیا و اوصیا و اولیای بزرگ، به صورت نمایشی از اشیاء نیستند، بلکه حقیقت یا عین کنه و ماهیّت آنهایند.
صاحب مرحله عینالیقین در موقعیت بالایی از معرفت حقیقی است که از آن به این گونه یاد میکند:
«لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا.»24 (امام علی علیهالسلام )
و صاحب مرحله حق الیقین از موقعیت خود چنین میگوید:
«لی مع اللّه ساعة [وقت] لایسعها ملک مقرّب و لا نبیّ مرسل.»25 (نبی مکرّم اسلام صلیاللهعلیهوآله )
در مرحله عینالیقین که دومین درجه یقین است (درجه نخست: علم الیقین) معارف الهی در بُعد صفاتی خود بر روح پاکیزه شخص، تجلی دارد (در سطح وجودی) و انوار معانی بر آن تأثیر مینهند و آن را در خود، مستحیل میکنند. (در سطح عرفانی) و از اینرو، آنچه بر لب میآید مخلوق ذهن او نیست، بلکه صورتبندی شده از مخلوق الهی است که به جام روح او ریخته شده است.
امام العارفین، امیرالمؤمنین علی علیهالسلام در وصف حالتی که این عدّه از رهشناسان شایسته صحرای وجود در آن هستند، بیان شیرینی دارد:
«هر که از ما دوران فتنه گمشدگان وادی نفس را دریابد میباید که در آن با چراغی روشنیبخش (قرآن یا عقل) سیر کند و بر نمودار آثار شایستگان اقتدا نماید، تا بتواند ریسمانهای به هم بافته را باز کند و گردن [ها را] آزاد نماید و به پراکنده ساختن گروهها [ی باطل] و گرد آوردن پراکندهها [از اهل حق] دور از چشم مردم بپردازد [به گونهای] که هیچ رهشناسی رد پای او را نبیند؛ هر چند که پیرو نظرش باشد. سپس در این میانه،گروهی به تیزی دم سلاح از جا برمیخیزند که دیدگانشان به تنزیل الهی روشن است و پردهبرداری از آن، همواره در گوشهای آنان افکنده میشود؛ و پس از هر جام بامدادی، در شبانگاه، جام حکمت را سر میکشند.»26
(دقت در زیبایی سخن و اعجازهای کلامی و معنوی آن، به تأمل بیشتر نیازمند است.)
مرحله حق الیقین درجه برتر از حدّ توان معمولی انسانهاست، لیکن دور از مرز امکان نیست و آخرین پایه یقین است که در اصل، انسان باید خود را به آن برساند.
این مرحله از سرشار شدن فیضهای معرفتی الهی در بوته ذات بر شخص تجلّی میکند و نور الأنوار (مصدریت نورهای الهی) با افاضه به آن مدد میرساند و وجود انسان را به گونهای برافروخته میسازد که هر خامی را بزودی میسوزاند؛ زیرا که حالتی از ذوبان با معبود را دارا میباشد.27 و از اینرو، نمیتواند برای غیر ولیّ اللّه الأعظم در خوری اقامت داشته باشد؟
دستامد
از آنچه درباره این سه مرحله یقین گفته شد، دو چیز خودبهخود روشن گردید:
یک این که حکیم هر اندازه هم که منزلت معرفتی بلندی را دارا باشد، باز سخن او از چنان جزمیّتی برخوردار نیست که خالی از نقد باشد و برای هر کس که در حدود همین مقام باشد حق اظهارنظر و حتی ردّ آن وجود دارد و اگر چه حکمت است، امّا «لبّ» آن نیست؛ در حالی که حکمت الهی افاضه شده بر جان انبیا و اولیای بزرگ، همان «لبّ» و گوهرمایه اصلی حکمت است و تنها کسی حقّ چون و چرا دارد که به موقعیّت ممتاز وی رسیده باشد که این امر، ممکن است؛ لیکن از کسی که مقام نبوّت و ولایت مطلقه را بعد از او دریافت نموده باشد؛ چنان که این حق برای «اولواالعزم» پیامبران، بویژه خاتم آنان، محمّد مصطفی صلیاللهعلیهوآله محرز است.
دو این که برخلاف عرفای صوفی که هر سه مقام را برای اقطاب سلسلههای خود قائل هستند، ما تنها مقام اول را، درخور عقلهای جزئی و ناتمام دانسته، دو مقام دیگر را ویژه انبیا و اولیا که جانشین آنهایند میدانیم؛ و هر چند که مقام روحانی حکیم عارف بسی دور از تصوّر هزل و یاوه در مورد اوست و قصد آن را در این بند نداشتهایم، بلکه حکومت حکیم عارف را نمونهای از حکمت مجسّم الهی میدانیم و آن را بر سایر حکومتها، حتی بر حکومت فیلسوفان غیرالهی ارجح میدانیم و اولویت را از آنِ او میشناسیم، امّا در مقایسه میان حکومت اشراقی این حکیمان عارف با حکومت انبیا و اولیای بزرگ، از تمایز چشمگیری نمیتوان چشمپوشی نمود و غرض ما ذکر و بیان صرف تمایز نیست، بلکه از آن، مراد دیگری داریم که نوع ویژه این دو حکومت را بشناسیم و مشخص کنیم که اگر حکومت را نوع تدبیر حکیمان اشراقی ساده بدانیم (زیرا کمتر از آن را فرمانروایی میدانیم نه حکومت)، قهرا باید نوع حکومت انبیا و جانشینان مشخص آنان را عنوانی مانند «ولایت» بشناسیم، که در واقع، عالیترین درجه صافی و خلوص و اطمینان از حکومت است و رابطه آن دو با هم، نسبت کلی جنس به کلی نوع ـ در منطق ـ یعنی عام و خاص مطلق خواهد بود. چه آن که حکومت حکیم ولو متأله، همه مفهوم «ولایت» نیست؛ اگر چه اطلاق ولایت بر آن صادق نیز هست.
جانشینی ولایت
همه آنچه بحث و نتیجهگیری شد، در حوزه نفوذ مفهوم ولایت مطلقه الهی جریان دارد و هیچ طایفهای منکر آن نمیتواند باشد، (مگر آن که ولایت یا حکومت خاصّان خدا را با پادشاهی و فرمانروایی مشتبه کرده باشد)، امّا در تسلسل مسأله مورد نیاز جامعه به عنوان تدبیر روحانی امور، بعد از شخص ولیاللّه الأعظم، وظیفه چیست و عهدهدار این وظیفه را چه عنوانی است؟
شک نیست که با حفظ جایگاه آن ولایت عظمی، ولایت به دوره بعد، تسرّی پیدا میکند، لیکن میزان اعتبار و ارزش ذاتی آن متناسب با جایگاه معرفتی دارنده خود تنزل پیدا میکند؛ هر چند که الزام عقلی به لحاظ عقلانیّت حکومت به همان اندازه دوره ولیاللّه الأعظم داشته باشد.
به سخنی رساتر بگوییم که ولایت مطلقه الهی دارای چندین قلمرو بوده که یکی وحی و دیگری تصرّف بر کاینات بوده و سومی سلطه بر تشریع یا نسخ و چهارمی سلطه روحانی بر عقلها و پنجمی سررشتهداری مصلحتهای فردی و جمعی جامعه و... که صاحب ولایت در همه این قلمروها احاطه کامل داشته است . اکنون در دوره بعد از او، که تنها قلمرو ولایت، منحصر شده است در پنجمی، همه احکام و عوارض حکومت روحانی قبلی نسبت به همین شق، به دارنده خود، انتقال و تسرّی مییابد؛ یعنی به نسبت خودش میتوانیم این ولایت را نیز ولایت مطلقه بنامیم، امّا با قید ذهنی «ولایت مطلقه محمدی» (در دوره حکومت معصومین علیهمالسلام )، یا «ولایت مطلقه مهدوی» (در دوره امامت پنهان حضرت امام مهدی علیهالسلام )؛ یعنی در خصوص تدبیر امور جامعه دینی، آنچه هست همان قسمی است که در آن دورهها بوده است و از اینرو، احکام متعلّق به ذات آن و عوارض وجودی آن، مشابه نسبی است. و این مطلب، از کریمه قرآنی: «ولکم فی رسولاللّه اسوة حسنة» (و برای شما در رسول خدا، سرمشق نیکویی است) مستفاد میشود و پر روشن است که مقتدا عین اقتداکننده نیست، بلکه شباهت تام لیکن نسبی با او دارد؛ چنان که امیرالمؤمنین علی علیهالسلام به عثمان بن حنیف انصاری فرمود:
«آگاه باشید! که شما [اگر چه] نمیتوانید بر آن [گونه که من هستم باشید]، ولی با پرهیزگاری و کوشش و پاکدامنی و صلاح نفس به [همگونی با] من کمک کنید!»28
ب ـ حاکم جامعه دینی کیست؟
با الغای خصوصیّت در اهداف کسانی که حکومتی را بنیان نهادهاند، آنچه همواره در همه آنها به گونه مشترک وجود دارد، به دست گرفتن قدرت اجتماعی است. این که قدرت را برای چه منظوری میخواهند، به بحثما ارتباط ندارد و تنها از نظر مکانیکی به آن نظر میافکنیم تا ببینیم چه ابزاری در رسیدن به این قدرت، لازم است و آیا آنها را کاملاً به دست آوردهاند یا نه؟
جدای از ابزار مادی همانند پول و سلاح و امکانات تبلیغی، آنچه به دست آوردن آن، هم در روی کار آمدن حکومتها و هم در ماندن و رساندن به هدف غایی و عقلانی حکومت، بسیار پررنگ است مردم هستند؛ یعنی برخورداری از پایگاه مردمی.
اکنون این سؤال پیش میآید که به دست آوردن این ابزار مهم، از چه راهی ممکن است؟
شک نیست که زور و ارعاب و به نوعی ایجاد سلطه بر مردم، همراهی آنان را با قدرت مسلّط، تأمین مینماید، لیکن چون بر پایه زور است، تضمین بقا ندارد.
آنچه در استقرای کاملی از همه حرکتهای عصیانی و نهضتهای اصلاحی بر ما روشن میشود، به دست آوردن اعتقاد مردم است که باید پیش از آن، نسبت به ماهیّت مطلوب حکومت توجیه گردند.
نهضتهایی که براساس عشق و شناخت مردم و اعتقاد منسجم به نظامهای خالی از شبهه خودپرستی شکل گرفتهاند، موفقترین بودهاند.
تجربه تاریخ نشان داده است که هر جا محور حرکت براساس حکومت ولایی یا مانند آن بوده است، مردمانی که در قلمرو نفوذ ولایی بودهاند پیروز و کامیاب گردیدهاند؛ برای نمونه نزدیکتر چنانچه به تاریخ اسلام نظر میافکنیم، میبینیم اصل ظهور پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله بر همین اساس بوده و پیروزیهای اسلام نیز پیرو همین حکماتّفاق افتاده است. دومین حرکت ولایی مربوط به امام حسین علیهالسلام است که نتایج عظیم و گرانبهایش، روی شکست نظامی آن را چنان میپوشاند که نام دیگری جز پیروزی نمیتوان بر آن نهاد. سومین نمونه، قیام مختار است که به عنوان ولیّی که نماینده ولیّ اعظم (محمّد حنفیّه) است خود را معرفی نمود و مردم بر گرد او مردانه حرکت کردند و پیروز شدند. چهارمین نمونه، قیام عبّاسیان بود که به عنوان «محمّد امام» که «الرّضی من آل محمد صلیاللهعلیهوآله » معرفی شده بود و ولیّ اللّه نامیده میشد، ظهور کرد و مردم بر همین اعتقاد پیرامون او گرد آمده، اتفاق کردند و سرانجام بر امویان غلبه کامل یافتند. پنجمین نمونه، قیام اسماعیلیه و قرامطه بود که اساس قیام آنان، ولایت بوده و گرچه سازمان مخوف و پیچیدهای داشتهاند، لیکن اصل پذیرش دعوت آنان از سوی مردم به سبب مسأله ولایت بود و رهبر این فرقه را ولیاللّه میدانستند و نتایج عظیمی را داشته است که از دید سیاسی و مادی، قلمرویی را در اختیار گرفتند که از مصر تا هند را شامل میشد (به وسیله مغول منقرض شدند). ششمین نمونه آن را در قیام صفویان به زعامت معنوی شیخ صفیالدّین در ایران مشاهده میکنیم.29 (قیام سربداران خراسان و نهضت حروفیه و... نیز مؤید این مطلب هستند، لیکن نتایج اندکی داشتهاند و از اینرو، مستقلاًّ ذکر نمیشوند.) در عصر حاضر نیز، قیام امام خمینی را هفتمین حرکت ولایی جامعه ایرانی میدانیم که ابعاد آن از نظر معنوی و مادی درخورِ بحثهای بسیار کلان است و از عهده این مختصر ساخته نیست.
آنچه در همه این نمونهها به چشم میخورد، توأم بودن هر سه خصیصهای است که گفته شد و براستی اگر ولایت فاقد یکی از سه پایه معرفتی آن باشد، اگر چه در حدّ خود، منشأ اثر است، لیکن آنچه از مفهوم کامل آن انتظار میرود، از آن ساخته نخواهد بود.
بخش دوم: مسأله ولایت
موضوع «ولایت» چنان که پس از مطالعه فرهنگ دینی، بخصوص متنهایی که بازگوکننده صریح این عنوان میباشند، برمیآید امری است که اگر نگوییم کاملاً به لحاظ ماهیّت وجودیش قدسی است (چنان که در عرفان نظری به آن قائلاند)، به لحاظ خاستگاه خود و نیز قلمرو علمیاش با نوعی قداست همراه است که آن را از مسائل مادی متمایز میسازد. در فرهنگ دینی بویژه اسلام، مسأله خلافت خداوندی در میان آدمیان، به این موضوع،عرصه برای وجود میبخشد و آن مسأله، فراتر از آن است که در قالب سلطان و ملِک و امیر، و حتی نبیّ و رسول بگنجد؛ اگر چه نبی و رسول، طبعا همراه با ولایت نیز هستند که اشاره داستانی قرآنی به واقعه موسی علیهالسلام و آن ولیّ الهی در سوره کهف (آیات 60-82) بر این مدعا دلالت میکند.30
1 ـ قلمرو وسیع معنیداری
ولایت
شاید از همینرو باشد که مورد کاربرد واژه «ولایت» و «ولیّ»، شامل تابعیّت و پشت سر کسی حرکت کردن، محبّت و دوست داشتن و عشق ورزیدن، و بالاخره سرپرستی و زعامت خلقاللّه گردیده، تا آن جا که مشاجره و نزاع کلامی را در بین فرقهها و نحلههای کلامی فلسفی دینی فراهم آورده است. البته به نظر ما اگر عمیقا به کنه معنای قدسی و فرامادّی ولایت نظر بیفکنیم، خواهیم دید که مفهوم ولایت دارای قلمرو معنایی وسیع و فرازمندی است که هر سه مورد کاربرد را در برمیگیرد، نه آن که فقط یکی از آنها باشد؛ زیرا خلافت ایزدی امری نیست که از رقعه و تصریح لفظی ایجاد و انشاء شده باشد؛ اگر چه بر کشف و پردهبرداری از حقیقت آن دلالت دارد و شاید در موقع خاصی بدون آن، حجّت بر خلق تمام نشود و نیاز حتمی به آن باشد، چنان که در مورد ولیّ اللّه بعد از مقام نبوّت و همچنین ولی بعد از او ـ در صورتی که امر مشتبه شده باشد ـ چنین ضرورتی رخ مینماید.
2 ـ موقعیّتولایتیاخلیفةاللّهی
مقام معنوی خلیفةاللّهی که به تصریح قرآن مجید، خاصّ انسان است، تنها جایگاهی سیاسی نیست تا فقط به معنای سرپرستی جامعه باشد، همچنان که صرفا روحی نیست تا تنها امر دوست داشتن و محبّت را برساند. نیز مقام مزبور، تنها امر اجتماعی مادی نیست تا همچون سنتّهای قومی موجود در سازمان عشیرهای، برای تبعیّت افراد از رئیس ایل و طایفه دلالت نماید.
ولایت که بازده طبیعی خلیفةاللّهی در جریان ظهوریابی و تجلّی آن در فرد است و با فعلیّت یافتن استعدادهای ربّانی از وضعیّت قوه قبلی خود، عنوان «ولی» را به شخص میبخشد، همچون حالت «بلوغ» در انسان است که وقتی براساس وجود استعدادهای معیّن، رشد معیّنی در شخص حاصل شد، نوعی دگرگونی محسوس را در او به وجود میآورد که پیش از همه، خود شخص در خود احساس شخصیت متمایزی با گذشته خویش دارد و در مرحله دوم، نزدیکان او بر این تحول، آگاهی مییابند و شخصیت جدید را در او میشناسند؛ ولایت نیز همینگونه است، لیکن در خصوص این مسأله، چون که امری عمومی و فراگیر نیست اگر چه تحول را درک میکنند، امّا ممکن است بجز عدّه کمی از خواص، دیگران نتوانند عنوان آن را بشناسند.
شاهد بر این مدّعا، حالت مبعوث شدن رسول گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآله است که گرچه برای حضرت خدیجه علیهاالسلام ، رسالت ایشان محرز بود و میتوانست به عنوان حالتآ فوق عادی بشری آن را درک نماید، لیکن برای مصالحی، هنگامی که خبر را برای ورقةبن نوفل که از عالمان مسیحیت بود نقل کرد، وی کاملاً آن را شناخت و به حضرت خدیجه مژده داد که آری آن «ناموس اکبر» الهی است که بر موسی علیهالسلام ظاهر میشد و شوهرت همان پیامبر موعود است.31
بنابراین، ولایت یک مقام و موقعیّت ممتاز است که نظر به خاستگاه آن، امری معنوی است، لیکن با لحاظ کردن فعلیتیابی آن در ظرف وجودی فرد و نیز میدان فعّالیتهای آن، امری مادی به شمار میآید و در واقع، نفخه الهی ثانوی است از روح ویژه که در اختیار خداوند است و طبعا پس از این نفخه، آن شخص در وضعیّت بسیار تقدس یافتهای قرار میگیرد که نه تنها ملائکه بلکه کاینات، خواه و ناخواه، در پیش او خاضع و خاشع و تمکینپذیر میشوند، و او همچون هسته فعال مغناطیسی است که برادههای قابل جذب به دنبال او کشیده میشوند. (ولایت = تبعیّت!) و اجرام داخل حوزه نفوذ و قلمرو جذب و دفعش، مشتاقانه پیرامون او در حالی از طواف قرار میگیرند. (ولایت = عشق و محبّت) و نیروی نافذ معنویش، همه اجرام و ذرّهها و اجزای وجودی را که در زیر سلطه قهری و طبیعی او در داخل آن قلمرو قرار گرفتهاند کنترل و هدایت میکند تا در مسیر تعیین شده و در جایگاه عادلانه و به میزان استعداد و توان معیّن خود، حرکت کنند و تلاش نمایند (ولایت = سرپرستی). این همه، با هماند و هر سه وضعیّت از یکدیگر، جداییپذیر نیستند و همین نکتههاست که در فرقگذاری بین ولایت، با رهبری عادی یا پادشاهی و سلطنت ساده بشری، یا زعامت قبیلهای، مرز معرفتی ایجاد میکند.
3 ـ ولایت مطلقه
موضوع ولایت مانند بسیاری دیگر از موضوعهای اساسی، ابعاد مختلف و مسائل گوناگونی دارد که به اعتبار آنها عناوین ویژهای به خود میگیرد که معمولاً ازقیدهای لفظی آن معلوم میشود؛ همچون ولایت کامله یا تامّه، ولایت شخصیّه یا جزئیه، ولایت مطلقه، ولایت تکوینیّه، ولایت تشریعیّه، ولایت مقیّده، ولایت مشروطه و حسبیّه، که از میان همه اینها عنوان ویژه ولایت مطلقه را در این بخش از مبحث خود، پیش میکشیم و در مورد آن، بررسی ـ در حدّ توان خود ـ انجام میدهیم.
نخست میخواهیم بدانیم که قید لفظی «مطلقه» برای تمیز ولایت از چیست؟ یعنی در برابر چه چیزی قرار گرفته است؟ زیرا، این مهم است و معنای مطلقه را مشخص میکند.
ـ آیا مطلقه به صیغه مفعولی از اطلاق و شمول میآید تا به معنای ولایتی باشد که شامل شونده است نه محدود در بخش کوچکی از دایره وسیع معنای ولایت! و در این صورت، قابل صدق در هر منزل و مرحلهای است؟
ـ آیا مطلقه به معنای رها از هر قید لفظی است که اشاره به مفهوم کلی منطقی ذهنی آن دارد؟ یعنی ولایت، همانچه در واقع هست! که در این صورت، ولیّ باید پرکننده تمام ساحت معنایی کلمه ولایت باشد؟
ـ آیا مطلقه در همان معنای ویژه شمول، به عام و عموم اشاره میکند؟ یعنی ولایت بر هر چیزی که طبعا ولایتپذیری در اقتضای آفرینشی آن، قرار داده شده است (جدا از امور داخل در مقوله جوهر و مجردات و تجرید یافتهها) تا این که شامل جمیع امور و مسائل انسانی شود و ولیّ، بر مسائل مادی و معنوی انسانها ولایت داشته باشد؟
ـ آیا مطلقه به معنای رهایی آن، در برابر بند و بستهای قانونی و حقوقی است؟ یعنی ولیّ، تسلّط و اشراف بر قانون و قانونگذار و متعلق قانون دارد و این حکم اوست که مطاع واقع میشود، نه هر چیز دیگر؟
ـ یا آن که اصلاً بحث ما در بوته عرفانی است و منظور ما از مطلقه، ولایت انبیاء الهی از آدم علیهالسلام تا خاتم صلیاللهعلیهوآله است که پس از این ولایت مطلقه، ولایت مقیّده محمّدیّه میآید که از سیّد الأولیاء علیهالسلام بعد از حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله شروع میشود و به خاتمالأولیاء، مهدی امّت علیهالسلام ختم میشود.32
ـ یا مراد از ولایت مطلقه در همین بوته، ولایت ولیّاللّه مشهور و ظاهر است که امر او ابلاغ شده و مورد قبول مردم واقع شده است و اکنون در حال انجام تکلیف ولایتی خویش میباشد، که این عنوان در برابر ولایت باطنی و طبعا غیرمطلق ولیاللّه مغمور و پنهان در میان خلایق قرار میگیرد؟33
ـ یا مراد از ولایت مطلقه در بوته کلامی عرفانی آن است که بر ولیّ منصوص دلالت میکند؟ یعنی ولیّی که ولایت او از سوی ولیّ اللّه ظاهر و کبیر، به مردم اعلان شده باشد تا این ولایت، در برابر ولایت ولیّ غیر منصوص قرار بگیرد که ولایت او به ارشاد کلّی ولیّاللّه کبیر، روشن شده باشد و مصداق آن را باید مردم با جستوجو پیدا کنند که طبعا این ولایت دومی مطلقه نیست و مشروط است! یعنی مشروط به شرع و عقل و عرف است و ولایت او در چارچوب احکامی از این سه تاست.
شاید پرسشهای دیگری نیز درباره صدق این عنوان وجود داشته باشد که همه آنها برخاسته از توسعه بیاندازه مفهومی آن عنوان است که به نوعی ابهام در فهم دقیق خود منجر میشود و شاید علّت این همه بحث و جدل که در زمینه موضوع قطعی شده ولایت (از دید متدیّنان) وجود دارد، در اثر همین توسعه و سپس ابهام آن باشد. به نظر نویسنده اگر «شجره ولایت» برای ما روشن گردد و عقلانیّت زندگی و سپسحکومتنیزآشکارشود،همهاحتمالات و نظرها به سوی یک حقیقت جهت داده خواهد شد که اکنون پنهان است.
به عبارت دیگر، باید بوته خاص خودش را پیدا کرد و آن گاه این موضوع را در آن، مورد کاوش و تشریح و سپس تفسیر قرار داد. در آن صورت، کلمهها خودبهخود، تأویل حقیقی به معنای اصلی خود خواهند شد و این امر مشتبه، از ابهام معرفتی خارج خواهد شد.
4 ـ شجره ولایت؟
الف) ولایت «اللّه»
چنان که گفته شد، ولایت در اصل خود یک امر قدسی است که به مثابه جان مطهّری در پیکر وجود قرار دارد. اکنون از ذات «واجب» تعالی و تقدس اسماؤه آغاز میکنیم، میبینیم از جایی که او آفریننده است، بر وجود و عدم هر دو احاطه دارد و هر چیز (حتی احاطه) در مقام الوهیت او، به صورت مطلق ـ به معنای آزاد از هر قید و شرط و بند و بستی چه ذهنی و چه خارجی، چه معنوی و چه مادی ـ قرار دارد؛ پس ولایت نیز، هم بر همه چیز و هم در همه چیز، و هم از هر نوع آن است و کلمه «مطلق» نیز مطلق است.
ولایت «اللّه»، بر کائنات و احکام طبیعی آنها حدّاقلی است که در معرفت ما میآید.
این ولایت، قراردادی و عرضی نیست، حتی ذاتی و صفاتی و افعالی صرف هم نیست (معادل پایینتر آن = تابعیت،
محبّت، سرپرستی)؛ زیرا ذاتی به ذات منتسب میشود و ذات از خصوصیات ممکن است.34
این ولایت، نور است؛ نوری که خداست،35 نوری که وصف نمیشود، نوری که جلوه آن عین خود آن نیست، نوری که ثبوت محض است (وجوب)، نوری که نه ماده و نه غیر ماده است؛ زیرا او پدید آورنده هر دو و غیر مخلوق خود است.
معرفت و عقل، شمهای از رشحات ولایت او در کائناتاند و مایه تبعیت از اراده او، عشق ورزیدن و سرانجام به منشأ و مبدأ خود، عزّ وصول یافتن هستند.
ولایتی که معرفت و عقل و عشق را به همراه دارد، ضمانت کنترل خود به خودی را نیز در پدیدهها به همراه دارد و همه چیز در این عالم، در مدار عشق او به آنها و آنها به او، مشتاقانه و بیصبرانه در طوافی مداوم قرار دارند. و چه حاجتِ اکراه و الزام؟!36 (عشق مرکب از سه حرف اول در سه کلمه است که دارای همین ترتیباند؛ ع: عَرَفَ. ش: شَرِقَ. ق: قَرُبَ. ن)
ایجاد معرفت در اشیاء نسبت به آنچه در سیر طبیعی خود بدان نیازمندند؛ یعنی به آبراه واقعی خود انداختن آنها به همراه آفرینش آنها انجام میگیرد، به گونهای که تقدم و تأخر آفرینش و هدایت، تنها در لفظ است؛ زیرا قهرا یکی پس از دیگری تلفظ میگردد. بنابراین، «خلق» و «امر»37، توأم با یکدیگرند؛ یعنی ولایت تکوینی و تشریعی در این جا، یک مقولهاند.
پس ولایت اللّه، تکوینی و تشریعی مطلقه به معنای مطلق کلمه است.
ب) ولایت انبیاء علیهمالسلام
در درجه پایینتری از ولایت اللّه، ولایت انبیای اولواالعزم را مینگریم که تنها در تشریع، ولایت مطلقه مییابند و این بدان سبب است که ولایت آنان، صبغه معرفتی دارد، لیکن به دلیل آن که معرفت آنان، اشراقی از مبدأ نور است، نسبت به انسانهای دیگر، از نوعی اطلاق برخوردار است؛ یعنی معرفت شامل. از اینرو، کشف قانون حقیقی (طبیعی) برای آنان حاصل شده، میتوانند آبراه واقعی هر پدیده مادی یا انسانی را تشخیص داده، برای دیگران تبیین نمایند که در اصطلاح به این عمل «تشریع» میگوییم. از اینرو، طبعا قلمرو ولایی آنان، حوزه امور و مسائل انسانی است (اعم از مادی و معنوی)، لیکن ولایت بر کائنات، به طور غیرمستقیم نیز میتوانند داشته باشند، امّا آن، به اذن و دستور یافتن از خداست و ذاتا از قلمرو نفوذی آنان ـ که معرفتی انسانی است ـ بیرون میباشد.38
فرق میان ولایت تشریعی و تکوینی انبیاء در این است که نسبت به اولی با فرمان «بلّغ» و نظیر آن، مأموریت تکلیفی مییابند که تا آخر ادامه دارد، برخلاف ولایت تکوینی که به صورت موردی است؛ زیرا در مأموریّت آنان نیست.
ج) ولایت اولیای معصوم علیهمالسلام
ولایت در میان بشر، به دلیل تعریفی که گفته شد، طبعا و به حکم عقل، باید جریانی پیوسته در همه نسلها داشته باشد که به نظر میرسد با فوت هر رسول اولواالعزم، تا بعثت یکی دیگر، دوران فترت و انقطاعی پدید میآید که این امر، با عقلانیّت زندگی سازگار نمیباشد؛ زیرا یکی از شؤون ولایت، مسأله «اسوه» بودن ولیّ است و دیگر، مسأله مرجعیّت و کانون بودن وی، برای امور واقعه که در آن میان، مسائل نوظهور و بیسابقهای نیز ممکن است باشد و در اثر نبودن اسوه و مرجع، کار «هدایت صحیح» مختل میشود؛ اگر چه رسول پنهانی خدا یعنی عقل وجود دارد، لیکن به دلیل جزئی بودن آن، قادر به حلّ اصولی معضلات مهم نمیباشد. وانگهی عقلها همگی به یک روش چیزی را استنتاج نمیکنند و طبعا اختلافات کمرشکنی برای جامعه رخ مینماید که خود معضل دیگری بر معضلها خواهد افزود؛ زیرا هیچ کدام از قداستی برخوردار نیستند که پس از به میدان آمدن آن، فصلالخطابی صورت گیرد. از اینرو، چنان که گفتیم، عقلاً تداوم ولایت بعد از انبیاء لازم میآید، لیکن ولیّ جانشین، طبعا به اندازه خود رسول و نبی نیست و گرنه او هم رسول بود. پس او در مرحله و درجه پایینتری قرار دارد که به ترکیب اصولی تشریع نمیتواند دست بزند،39 به سخنی دیگر، او فقط روی همان شریعت رسول، کار ولایت خود را آغاز میکند.
ولیّ جانشین، که او را «ولیّ امام» یا «ولیّ معصوم» مینامیم، در قلمرو خود، ادامه تبلیغ و تبیین شریعت را برعهده دارد و در ضمن، به تشریح و تأویل و تفسیر احکام و آیات و نصّها میپردازد که این تکلیف رسمی و معیّن اوست؛ امّا از فلسفه موضوعی ولایت خود که ایفای نقش مرجعیّت عامّه و تامّه باشد غفلت نمیکند و ارائه «حکم» در موارد خلاف و اختلاف را در «همه زمینهها»ی مورد نیاز جامعه برعهده دارد. صبغه اصلی ولایت او، همانند ولایت رسول و نبیّ است؛ یعنی معرفتی! (عرفان حق، اشراق حق، قرب به حق) عقلانیّت حکومت، حکم میکند که ولایت او نیز مطلقه به معنای عام و شامل باشد؛ زیرا اگر چنین نباشد، مسؤولیّت وی محدود میشود که این امر، سبب سقوط وی از مرجعیت و اسوه بودن میگردد واین خلاف عقلانیّت حکومت است.
نوع ولایت او که معرفتی است، همان قدسیّت و قداست را به او میبخشد، به اندازهای که وی را «اب رحیم» امّت میسازد؛ یعنی عشق متقابل در سه نقطه امام، مردم، خدا؛ همچون ولایت رسول به اضافه پیروی مردم از او همراه با پذیرش وی به عنوان سرپرست که در ولایت اصلی بود، آن را در ولایت او نیز میبینیم و این نوع معرفت خاص است که موقعیّت ممتاز اسوه و مرجع بودن را به او اعطا میکند.
د) ولایت در عصر غیبت
تا این جا امر ولایت، مورد اتّفاق جمیع فرقههای دینی است، و لیکن از این پس، برداشتها در مورد ولایت به تشتّت میگراید؛ اگر چه اصل صورت مسأله پاک نمیشود و هر کس به نهجی که رفته است اصل ولایت را میپذیرد.
در ادامه بحث، دو نوع برداشت کلی را که به دلایلی اهمیّت بیشتر دارد، یاد میکنیم: یکی برداشت کاملاً عرفانی (نظری) است که سنّی و شیعه، همه آن را میپذیرند. بر این اساس، اهل سنّت نیز ولایت را در ذریّه پاک و مقدس ائمّه اثناعشر که شیعه بدانها باور دارند میشناسند و این نوع ولایت غیرمنصوص است که نشان از کمالیافتگی روحی شخص و رسیدن به قرب حق تعالی تا مرحله شهود و اشراق و الهام و کرامات دارد.
در این ولایت عرفانی، تبعیّت به مقتضای اسوه بودن هست، لیکن مرجعیّت سیاسی جامعه در شخص ولیّ، تابع قرارداد است؛ یعنی باید امّت به وسیله بیعت یا مانند آن، بر رهبری سیاسی او اتّفاق کنند و گرنه او فقط یک چهره مقدس الهی و مقتدای روحانی و مرجع علمی دینی جامعه است که ممکن است کسانی غیر او نیز یافت شوند که این مقام روحانی را کسب کـنند؛ چنـان که مولوی در اینباره میگوید:
انبیا را واسطه زان کرد حق تا پدید آید حسدها در فلق
زانک کس را از خدا عاری نبود حاسد حق هیچ دیّاری نبود
هر که را خوی نکو باشد به دست هر کسی کو شیشه دل ناشکست
پس امام حیّ و قائم آن ولی است خواه از نسل عمر خواه از علی است
مهدی و هادی ولیست ای راهجو هم نهان و هم نشسته40 پیش رو...41
سپس میگوید:
او چو نور است و خرد جبریل او آن ولیِّ گم از او، قندیل او
که این ولایت را در تسلسل اشراق نور مطلق (ذات واجب) دانسته، برای آن تقدّسی وابسته به آن قائل است، جز این که جبرئیل وی، نفس ناطقه اوست که واسطه رساندن فیضی از آن نور به جان ولیّ است. حکیمان اسلامی چون فارابی نیز عقل فعّال را در همین ردیف و دارای همین شأن میدانند.
یادآوری
ولایت دیگری که همه علمای اسلام بر آن اتّفاق دارند، سرپرستی امور صغار و محجوران و اموال بدون صاحب و منافع عامهای است که ولیّ شرعی قهری برای آن شناخته نشده باشد که از این ولایت به «حسبیّه» یاد میشود. (اگر چه برخی حکومت را در ولایت حسبیّه نیز جاری میدانند).
دراین بخش از ولایت، مسأله حکومت به صورت کامل آن ـ چنان که گذشت ـ نمیآید وتنها قضاوت را دربرمیگیرد که در آرای بسیاری از علمای اهل سنّت، تابع حکومت سیاسی جامعه است. (حاکم سیاسی جامعه به هرگونه که اقتدار یافته باشد) و در شجره ولایت قرار ندارد.
ه) ولایت فقیه
نظر جامعی که هم ولایت روحانی عرفانی را در برگیرد و هم حکومت (به معنای کامل خود) را، و به سخن دیگر، بیانی از ولایت مطلقه باشد که در تسلسل شجره ولایت الهی تا بعد از «ولیّ امام» (و در غیبت او) را شامل شود و بدرستی نقش همان ولیّ کبیر و اصلی را در این مقطع نیابتی ایفا نماید، به صورت صریح، کمتر میبینیم جز در میان شیعه که از بُعد کلامی، در مبحث «امامت» آن را مطرح میسازد و برای فقهای دین در این برهه، همان نقش رسول صلیاللهعلیهوآله و امام معصوم علیهالسلام را باور دارد.
قلمرو نفوذ ولایت فقیه
مسلّما احاطه و سلطه آگاهی و رسوخ و نفوذ معرفتی ولیّ فقیه به کنه معانی نمیتواند به اندازه «ولی امام» باشد و گرنه او همان ولیّ امام است و طبعا تشریح و تأویل از قلمرو تعریفی ولایت او خارج میشود. آنچه میماند عبارت است از:
ـ پردهبرداری و کشف حقیقتهای مکتوم مورد اختلاف در همه زمینه هایی که وجود دارد و جامعه بدانها نیازمند است از طریق انوار معارفی که از منابع ولایی قبل از خود میگیرد و در پارهای از موارد نیز، از طریق شهودهایی که بنا به قاعده لطف، از مصدر انوار الهی به وسیله عقل فعال و نفس ناطقه خود، اقتباس مینماید،(معمولاً در مواردی که خالی از نصّ ـ منطقةالفراغ حکمی ـ اند، از این راه بهره میگیرد.)
ـ نظارت بر درخشش افکار عالمان همراه با کنترل آن، و نیز نظارت بر ظلمتها و شهابهای ثاقبی که به قصد انهدام ساحت زندگی واقعی انسانها از سوی شیاطین صادر میشود، که این، بخش مهمی از شأن «ولیّ فقیه» است.
ـ نظارت همراه با کنترل بر دستگاههای داخل جامعه که هر کدام در ضلعی، تکمیلکننده شکل، ساخت و سازمان جامعهاند.
ـ ادامه کار تبلیغ معارف الهی به منظور به اتمام رسانیدن حجتهای الهی که اگر رسانده نشوند، دیگر عنوان «بالغه» ندارند؛42 و به وسیله ولیّ فقیه باید در میان مردمان، حضور یابند و شأن خود را به منصّه ظهور برسانند.
ـ اشراق جامعه و نورافشانی در «ظلمات الأرض واقعی» به منظور رها ساختن جامعه از بنبستهای سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، علمی و... که در واقع، «گرهگشایی» و «دستگیری» و «فریادرسی»ای است که از جز آنها (اولیاء) ساخته نیست.
ـ برپا نمودن «شمل جمع» و لوای وحدت و چتر محبّت عامه و فراافراشتن آن بر سر هر شهروند جامعه، به اندازهای که عدالت را به مفهوم کامل آن، همگان مشاهده کنند و بر میزان ولایت و محبّت خود تا پای جانفشانی در راه اهداف تبیین شده، بیفزایند تا در همه این موارد، از «ولایت مطلقه نسبی شده» (متناسب با بهرهمندی از عیارهای ولایت اصلی) برخوردار شده، عنوان «ولیّ فقیه» یابند، که این عنوان نه یک منصب، که یک موقعیّت است؛ اهدایی نیست، بلکه کشفی و ابلاغی است.
بنابراین، ولایت فقیه، ولایتی است شامل و فراگیر، لیکن در قلمروی خاص که همان چارچوب شرع، عقل و عرف است قرار دارد و به این لحاظ، مشروط است؛ امّا به لحاظ این که سایهای از ولایت مطلقه الهی است و نیز به سبب این که در مدار محدود و کوچک و جزئی قرار ندارد و حکم آن در همه موارد نیاز جامعه اعم از امور معنوی و مادی، سریان و جریان مییابد، ولایت مطلقه است.
نظارت در حوزه عملی ولیّ فقیه، نظارتی ساده و سهلانگارانه نیست. این نظارت، همان «شهادت» امّت وسط است که به وسیله یکی از برگزیدهشدگان آن، انجام میشود، مفهوم شهید و رقیب را در خود دارد و از اینرو، بر پایه سه اصل: دعوت و تبلیغ، امر به معروف، نهی از منکربه صحّت حرکت جامعه باید ضمانت ببخشد. اگر جز این باشد و نظارت او ساده و بدون دخالت باشد، هر کدام از امّت وسط، ولیّ فقیه خواهند بود (فقط کافی است مطالعات دینی و معرفتی بالایی داشته باشند!)
«شهادت» ولیّ فقیه بر کار امّت اسلام، در مقطع خاص خودش هست و آن موقعی است که ولایت اصلی غایب است و طبعا ولیّ فقیه، شأن «قائم مقامی» ولایت امام علیهالسلام را برعهده دارد و یکی از شأنهای ولیّ امام، شهادت نیابتی از رسول بود که خداوند فرموده است:
«و چنین است که شما را «امّت وسط» قرار دادهایم تا بر مردمان شهادت دهید و رسول بر شما «شهید» باشد.»43
این شهادت ولیّ فقیه در این برهه، در مذاهب غیرشیعی، (ولایت غیر منصوص یا عرفانی) بدون واسطه به رسول صلیاللهعلیهوآله اتصال عقلی مییابد؛ زیرا نسبت حقیقی همان نسبت روحانی است؛ اگر چه در آن جا مطلقه نیست.
ولایت فقیه در فلسفه اسلامی
از حکیمان دینی در قرن سوم تا چهارم (259-339 ه ق) برای نخستین بار، فارابی را مینگریم که در سازمان مدینه صالحه خود، رئیس مدینه را حکیم فقیه حاکم، معرفی میکند و دلیلهایی بر این مدعا دارد.
پیش از نقل سخن و ارائه موضع فکری اعتقادی فارابی، باید این نکته را یادآور شویم که ضرورت تداوم موضوع ولایت که تأمین کننده اهداف عقلانی زندگی است ـ به همان میزانی که در ولایتهای قبلی بود ـ در پارهای از زمان که ولایت روحانی مستقیم الهی غایب است (نباشد یا به دلیلی غایب باشد) دقیقا به همان حکم عقل که در مورد ولایت قبلی گفته شد، ثابت و مسلّم میباشد. همچنین نیاز به عقل نسبتا کلّی، که در بروز اختلاف میان عقلهای جزئی، به ارائه فصلالخطاب بپردازد علاوه بر وجود قانون مقبول و مشروع ملی و نیز شورای نمایندگان منتخب مردم و نیز رؤسای سه یا چند قوه اساسی کشور، آشکار است، و آنچه از وجود «ولیّ» در قلمرو تعریفیای که از آن داشتیم متوقع است چیزی نیست که از هر کدام از آنان ساخته باشد؛ زیرا هیچکدام، موقعیّت «اب رحیم» را نیافتهاند و اگر یافتهاند که «ولیّ»اند و اگر همه ولیاند و دارای عقل فعّال نسبتا کامل، باید یک نفر را از میان خود به عنوان نقطه رأس هرم جامعه برگزینند. (چنان که فقهای امامیه در انتخاب مرحوم میرزای شیرازی معروف کردند.) اگر غیر از این کار را انجام دهند وهر کدام، ساز جداگانهای بنوازند، اختلاف در امّت پدید خواهد آمد که این همان وضعیّتی است که راجع به آن در ضرورت پیدایی ولیّ، سخن گفتیم. پس ولیّفقیه (دینشناس کامل جامع) ضرورت وجود مییابد؛ لیکن قلمرو نفوذ معنوی و مادی وی تا کجا و در چیست؟ این سؤالی است که در پایان این بحث به پاسخ آن خواهیم پرداخت.
ابونصرفارابی،طراح نظریهولایت «فقیه»
در میان اسلام شناسان و عالمان دینی و حکیمان و حتّی عارفان، شاید بتوان با تأکید ادعا نمود که هیچ کس معرفت دینی را به اندازه فارابی از دید سازمانی ننگریسته است، زیرا او در معرفتهای خود پیرو مبانی عقلانی سازمانیافتهای است که دارای شاکله در تمامی زمینههاست و مجموع معارف او نظام ذهنی منسجم و متشکّلی را میسازد که موضوعات و مسائل جهان وجود در آن به گونه متناسب و سازگار با یکدیگر قرار میگیرند.
فارابی شاگرد مکتب توحیدی اسلام است و در بوته معارف آن، ساخته و پرداخته شده است، لیکن مترجمان آثار یونانیان در انتقال معرفتهای وجدانی و عقلانی آنان به درون حریم معرفت دینی اسلامی تا عصر او، زحمت فراوانی کشیده بودند و فارابی نیز از این خرمن، بهره کافی برده بود؛ بجز این، وی که خود، فارسی است و به زبان و خط پهلوی و فارسی دوره میانه و اخیر، آشنایی کامل دارد، از معارف ایران قبل از تاریخ و حکمت خسروانی باستان نیز اطلاع چندانی دارد و از اینرو، در آمیزشی که مجموعه معرفتها در ذهن او ایجاد کردهاند، او توانست طرح مدینه فاضلهای را پیریزی نماید که کمال مطلوبهای هر سه نوع معرفت را داراست بدون کمترین مناقشه یا تضاد درونی.
یک ـ ارکان معرفتی فارابی
فارابی در اصل تفکّر حکمی خود، همانند افلاطون و ارسطو و حکمای خسروانی ایرانی دیگر، به وجود مطلق مینگریست؛ زیرا این موضوع در علم الهی، اصل موضوعات است؛ اگر چه در غیر آن نیز موضوعیّت اساسی دارد.
در حکمتی که فارابی وارث و رشد دهنده آن است «وجود از نظر وجود بودن» آن، موضوع اصلی و زیربنایی همه بحثهایی است که پیرامون امور انتزاعی و آفرینشی آن و مقولههایی که همگی بر آن بارند، قرار دارند.44
این اصل اول در حکمت اوست و اصل دوم که در مقاله «نظامشهر...» (اندیشه حوزه، ش 14) اشاره کردیم «همه اندامی» جهان وجود است.
در طرح همه اندامی، تمامی اجزای وجود، مجموعه منسجم و هماهنگ و منظم عظیمی را تشکیل میدهند که همگی جهان آفرینش را در برمیگیرد و از صادر اول که عقل کل و مطلق است و خود، آفریده ذات باریتعالی است هدایت و تدبیر میگیرند؛ و اصل سوم، «تشبّه بالإله» است؛ یعنی جهان آدمیّت، کوچک شده آن جهان است و حکم همان را دارد و از اینرو، کار هدایت و تدبیر آن، عقلاً باید به دست کسی باشد که از نظر عقل، مقام سروری یافته باشد و به نسبت دیگران، عقل کلی تلقی گردد.
جهان انسانها نیز دارای نظم و انسجام و هدفمندی است و از اینرو، باید دارای سازمان باشد و چنین است که اصل چهارم به میان میآید که آن، «حکومت انسان برین» است.
تشبّه و همانندی به خداوند در نگریستن به جهان انسانها یعنی آگاهی به نظام موجودات و انسان و نیز آگاهی کامل بر ترتیب قوای و افعال و... و چنان که خداوند، عالم وجود را اداره میکند، آن کس نیز که در میان انسانها رشحهای از آن عقل کل را یافته و عنوان کامل کلمه «فیلسوف» را یافته است، عالَم انسانها را باید اداره کند؛ زیرا از نظر فارابی، فلسفه صورت قوام مدینه است و با آن و در آن، نسبت میان اجزای مدینه و اهل آن، و نسبت مدینه با عالم طبیعت و با مبدأ عوالم، بیان میشود و توضیح مییابد و طبعا این فلسفه عین آرای اهل مدینه فاضله است که به همگی خود در وجود رئیس مدینه، تحقق پیدا کرده است.45
از نظر فارابی رئیس مدینه تنها به کمک ترتیب دادن مقدماتی که در علوم نظری یا تجربی است به نتایج سیاسی در تدبیر خود نمیرسد، بلکه او صاحب قوّهای است که به وسیله آن، شرایط تقدیر اعمال و افعال را در مواقع مختلف و متفاوت، بازمیشناسد و حکم را استنباط میکند که کدام فعل یا ترک، در آن موقع خاص، مناسب است.
چنان که گفته شد، فارابی را میتوان «سازمان دهنده» حکمت الهی که در مشربهای متفاوتی پراکنده بودند دانست و از اینرو، او تنها این قوّه را «تعقل» محض نمیداند، بلکه معتقد به آزمایش و آزمون طولانی است و به گفته خواجه حافظ شیرازی:
شبان وادی ایمن، گهی رسد به مراد که چند سال ز جان، خدمت شعیب کند
بنابراین، رئیس مدینه وی، باید دورانهای آزمون غیرمستقیم طولانی راطی کند تا هم برای خودش و هم برای دیگران، اطمینان کامل از تدبیر درست، به دست آید.46
دو ـ طرح حکومت فقیه
فارابی خود در این مورد چنین میگوید:
«رئیس اول فیلسوف و نبی و واضع النوامیس است. امّا اگر در مدینه کسی لایق مقام و شأن رئیس اول «و امام برّ» نباشد، حکومت به عهده کسی است که هر چند در جمیع احوال و صفات، مثل رئیس اول نیست [لیکن در درجه بعد از او قرار میگیرد] و باید که [این شخص] از او پیروی کند و قواعد و قوانینی که او وضع کرده را محافظت و اجرا نماید و نگذارد که آن را تغییر دهند، و در آنچه سلف و رئیس اول به آن تصریح نکرده است به استخراج و استنباط احکام بپردازد، و این رئیس دوم، فقیه است.»47
سه ـ حوزه معنیرسانی فقه
فقهی که در بیان فارابی یاد شد، عبارت از مجموعه معارفی است که تقریبا فراپوشنده همه نیازها در زندگی مدنی است و به عبارتی میتوان آن را «علم مدنی» به معنای کامل علم دانست. وی در مورد فقه بهتفصیل پرداخته و آن را بهطور کلّی دارای دو جزء مهم میداند: یکی، در آراء و عقاید و دیگری، در اعمال و افعال.
در واقع، فقه افعالی او همین فقهی است که در حوزهها تعلیم میشود و موضوع آن، افعال مکلّفان است، لیکن فقه دیگرش که عنوان «فقه نظری» میتواند بیابد، چیزی فراتر از علم کلام و فلسفه نظری است. در فقه نظری فارابی به مثالات احکام و قواعد فلسفه نظری پرداخته میشود؛ همان چیزی که سازمان جامع و کلی زندگی مدنی است و میتواند در هر زمینه از مسائل فقه عملی یا افعالی، طرح کلی اندیشهای آن را بسازد.
فقیه از نظر فارابی آن کسی است که دارای احاطه کامل بر هر دو جزء فقه باشد؛ اگر چه در ضرورت، فقیه در هر کدام نیز کفایت میکند، امّا سلطه آگاهی به منظور اطمینان از استنباط درست، لازم است. وی میگوید:
«فقیهی که به افعال میپردازد باید هر چه را که واضعالشریعة در افعال به صراحت معیّن کرده بداند، تصریح گاهی به فعل است و گاهی به قول؛ همچنین باید به تغییراتی که صاحب شریعت به مناسبت وقت و موقع، در احکام داده است و نیز به جهات آن، آگاه باشد، و باید زبان شارع را دریابد... امّا فقیهی که به آراء میپردازد، علاوه بر آراء [جمیع] باید آنچه را فقیه در افعال میداند نیز بداند...»48
ولیّ فقیه کیست؟
در تداومی از پیگرد بحث در شجره ولایت بدان جا میرسیم که در عصری که بنا به هر دلیل، «ولیّ امام» که ولایت روحانی اصلی را عهدهداری میکند غایب است، این ولایت به شایستهترین عالم دینی که او را فقیه مینامیم میرسد و این بدان سبب بود که «حکم»های دین به وجوه متعددی که بیان گردید، از «حکم»های حکیمان عادی برتری دارد تا چه برسد به «حکم»هایی تکساحتی که از مصدر بشری تجربی برخاسته باشد؛ زیرا اینها همگی از عقل تحلیلگر و حسابگر جزئی49 تکساحتی سرچشمه میگیرد و به دلیل خاستگاه آن، آلوده به تمایلات نفسانی و در معرض اتّهام به خودپرستی میتواند باشد که از ساحت «حکم»های دینی به دور است؛ زیرا خاستگاه آن، عقل کلی جامعنگر،50 همراه با تقدّس است.
بر این پایه، شأن فقیه مشخص میشود که همان عهدهداری ولایت و در پی آن، حکومت است و دایره شمول و قلمرو ولایت وی نیز روشن گردید.
اکنون این پرسش اساسی پیش میآید که «فقیه» کیست؟
شک نیست که برای درک مفاهیمی که از واژگان به دست میآید باید پیشفهمهای ادراک را دریافت کرد و این پیشفهمها هرگز همان «پیش ذهنیّت»ها نیستند؛ به عنوان نمونه، اگر بخواهیم در مورد مفهومی بحث کنیم که واژگان زمان صدور آن با اکنون تفاوت پیدا کرده و اکنون آن واژه به توسعه بیشتر یا تنگنای افزونتر گرایش پیدا کرده یا اصلاً مرادف با چیز دیگری شده است، طبعا پیش ذهنی که ما از آن داریم نوع برداشت خود ماست که با ادراک قبلی ما سازگار است و این باعث اشتباه ما در برداشت صحیح و حقیقی خواهد شد که اینگونه مفاهیم دینی کم هم نیستند؛ مثل شهادت، جهاد، حجاب و... .
یک ـ فقه و فقیه در «زبان» شارع
یکی از مواردی که در زمره پیشفهمها قرار دارد، درک زبان گوینده و صادرکننده آن مفهوم است که تنها زباندانی ساده نیست.
میدانیم که زبان یک امر ذاتا ذهنی است و از سازمان منسجم و متناسبی در ذهن برخوردار است که در آن سازمان، همگی واژگان با همخوانی عقلانی خاصّی به معنیدهی میپردازند؛ و چنین است که برخی برای دین، زبان خاصّی میشناسند و فهم دین را مستلزم فهم آن زبان میدانند.
آگاهی به کاربرد واژگان در سازمان ذهنی زبان، رمز ناگشودنی را در ادراک مفاهیم حقیقی میگشاید؛ مثلاً چنان که میدانیم در روزگار فلاسفه یونانباستان به قسمت اعظم معارف و علوم، فلسفه یا حکمت میگفتهاند و علومی که در داخل قلمرو آن بوده است شامل طبیعی و ماوراء طبیعی بوده که به بسیاری از علوم پایه و تجربی حتی هیئت و نجوم، عنوان «هندسه» را میدادهاند؛51 چنان که افلاطون بر سر درِ مؤسسه خود نوشته بود: «هر که هندسه نمیداند وارد نشود» و با این پیشفهم است که میتوانیم مفهوم فیلسوف را در بیان او درک کنیم. و از اینرو، میبینیم به فیلسوف امروزی ما و پزشک و متبحر در الهیّات و علوم مادی تنها عنوان «حکیم» اطلاق میشده است.
چنین چیزی نیز در بحث ما لازم است در مورد واژه «فقیه» صورت بگیرد؛ زیرا به نظر میرسد آنچه امروز ما از آن میفهمیم در گذشته همانند واژه حکیم و فیلسوف، قلمرو عامتری داشته است.
ـ از کجا به وجود مفهوم وسیع فقه و فقیه راه میبریم؟
نخست به مورد استعمال واژگان دینی نظر میافکنیم، میبینیم برخی از واژگان که دارای حقیقت لفظی متداولی بودهاند، در آنها تبدیل معنایی ارتجالی صورت گرفته است که از قراین لفظی و عملی بر این نقل معنایی آگاهی مییابیم؛ مانند: صلات، زکات، حج، صوم ... و برخی دیگر، توسعه یا تضییق در دایره معنای لغوی آن حاصل شده است که قراینی بر آن نیز وجود دارد؛ مانند نکاح، طلاق، جهاد، ستر و ... و بعضی دیگر نیز هستند که در نقل معنای لفظی آن به معنای دینی ثانوی قرینهای دلالت بر آن نمیکند و حتّی نظر به کاربرد آنها در زبان شارع و جانشینان وی، همان معنای لغوی غیراصطلاحی را درک میکنیم.
زمانی که به تاریخ و فنون اسلامی مینگریم، میبینیم تا نیمههای قرن سوم هجری بجز آنچه پیش از این دو سده در میان دانشمندان، به عنوان علمی خود، اصطلاح شده بوده است عنوان جدیدی به میان نیامده است و همگی عنوانهای «کلام»، «حدیث»، «درایه»، «رجال»، «نحو»، «تصریف»، «معانی بیان»، «بلاغة»، «فقه» و «اصول» و حتی علم خاصی به نام «تفسیر» به گونه مصطلح خاص، شناخته نمیشدهاند و همگی اینها زیر نام «تفقّه دین» تلفّظ میشدهاند، تا این که در تاریخ یاد شده به دلیل توسعه این رشتهها و دور شدن از زمان صدور شریعت اسلام و لزوم بحث و کاوش بیشتر در طریقهای حدیثها و نوع دلالت آنها و دگرگونی زبانی طبیعی که در طول این دوسده رخ داده بوده است، این رشتهها جنبه استقلالی یافتهاند؛ مثلاً کلام، یعنی سخن گفتن امّا درباره فلسفه الهی دینی به گونه جدلی و برهانی، و بتدریج این واژه به صورت اصطلاح برای نوع معیّنی از سخن گفتن، درآمده و معروفیت یافته است و همچنین سایر واژهها.
مهمترین سند فرض تفقّه، آیه نفر است که از تفقّه سخن میگوید، لیکن آن کلمه را همراه با قید «فی الدّین» میآورد52 و حتی حدیثهایی که در آنها از کلمه فقه و تفقّه، سخن رفته است، همگی با قید اضرابی «فی الدّین» (درباره دین) آمدهاند که در کتابهای حدیثی شیعه و سنّی فراوانند53 (کتب اربعه و صحاح سته) و این قید، ما را نسبت به دلالت عام آنها آگاه میکند؛ زیرا برداشت مطلق تفقه، همان فهم و ادراک بشری بوده است نه فهم خاصی از دین، و گرنه به همان دلالت عرفی خود، باید بسنده میشد.
پس از این اشاره به این نتیجه میرسیم که جملاتی که از پیامبر صلیاللهعلیهوآله و اولیای عظام بعد از ایشان تا زمان یاد شده به فقه و فقاهت توجه کرده، همچون: «هر کس چهل حدیث حفظ کند فقیه محشور میشود»54 یا «فقیه به تمام معنی آن کس است که نه از رحمت و بشارت خدا مردم را ناامید کند و نه آنان را از مکر الهی آسودهخاطر سازد»55 و یا «فقیهان امین پیامبرانند»56 و ... همگی بر معنای فراگیر فهم جامع از همه قلمرو دین، دلالت میکنند که شامل اشارات و قوانین و بشارات و ارشادهای دینی در همگی متعلقهای خود میشود، چه مادی یا معنوی؛ و چه اقتصادی، سیاسی اجتماعی باشد و یا امور فرهنگی و آموزشی؛ و چه فردی یا جمعی؛ و به طور کلّی هر آنچه «سعادت»آفرین است، و فقیه را میتواند بر وصول به هدف غایی حکومت یعنی ایصال جامعه به سعادت حقیقی، یاری رساند.
این دلالت را حکم عقل نیز تأیید میکند؛ زیرا در پیگرد عقلانیّت حکومت در بوته ولایت آن، شأن فقیه را شأن جانشین اولیای معصوم علیهالسلام شناختیم و طبعا باید موقعیّت ولایت وی پاسخگو برای همه انواع نیازها باشد که در این مرحله به این نتیجه میرسیم که «فقه» آنان باید به اندازه تمام متغیّرهای (پارامترها) جامعه توسعه داشته باشد، تا بتوانند آن گاه که دید انحرافی در مسیر، یا نتیجهگیری، یا کردار امّت وسط (همان جمع از رؤوس مخروطهای جامعه که در بالای هرم، طبقه حسّاس رأس را میسازند = مسؤولان درجه یک) پدید آید، زنگ خطر را بفشارند (لینذروا قومهم...)نیز تا بتوانند بر همه امتّ، شاهد و ناظر و نگهبان و رقیب باشند؛ زیرا که این نقشها را برای ایجاد تعادل جامعه به ضرورت باید ایفا نمایند.
از اینرو، اگر چه در پیشذهنیّت خود، نظر به معنای اصطلاح شده امروزی آن، معنای علم خاص احکام و عبادات دینی را میدهد و هر چند که برای هر فرد دیگری همین «فقه خاص» را کافی بدانیم، لیکن فقیه ولیّ امر مسلمانان را بسنده نمیکند و او نیاز به «فقه عام» دارد.
دو ـ مدیریت فنی معارف
اکنون پرسشی ممکن است پیش بیاید که او طبعا باید یک «ذیفنون» باشد نه یک «ذی فن»، ولی تبحّر کامل تا حدّ کمال تخصّص، برای وی شاید میسّر نشود و به قولی، ممکن است که در همه رشتهها مغلوب آن «ذیفن» در آن رشته واقع شود که این امر موجب «وهن رهبری» است. پاسخ میدهیم که متخصص در یک رشته نیز در برابر رشتههای دیگر همین سرنوشت را بلکه سختتر از آن، خواهد داشت و چون عقل به دارا بودن آگاهی در همه زمینهها و موارد نیاز جامعه حکم میکند، و به حکم دوم عقل که: «ما لایدرک کلّه لایترک کلّه» (اگر «همه» چیزی به دست نیاید، «همه» را نباید رها کرد) بنابراین، فقیهی را، ولیّ میشناسیم که احاطه نسبی بر جمیع دارد. وانگهی، اطلاع علمی تخصصی در حدّ اعلای آن برای ولیّ لازم نیست؛ زیرا مباشر استفاده از آن علمها و رشتهها و معارف در جامعه او نیست، بلکه «ذی فن»های آن رشتههایند و فقیه باید به اندازه تشخیص عیارها و شناختن گریزگاهها و مخفیگاههای هر علم و فن و معرفتی، تفقّه داشته باشد، تا آنها نتوانند از درِ مکر و خدعه به استناد اصول و قوانین علمی معرفتی خود با او وارد شده، وی را بفریبند. (آگاهی بر بخش مدیریت فنّی علمها و فنها)
دستامد
اندازه یاد شده را میتوانیم به صورت تنظیمی زیر ارائه دهیم:
1 ـ فهم عیارها و نقطههای کور فنها و علمها و معرفتها.
2 ـ قدرت ذهنی بر نفوذ در متن هر کدام به منظور ادراک ماهیّت آنها، تا بتواند توازنی را در ارزیابی مجموعی خود به هنگام اولویتبندی سیاست و برنامه رفتاریش اتخاذ نماید و ارزشیابی عادلانه از هر کدام داشته باشد.
3 ـ کشف اجزاء و بخشهای تشکیلدهنده هر کل، به منظور تشخیص درستی از مناسبتهای درونی آن کلها.
4 ـ کشف ارتباطهای مجموعهای کلها با یکدیگر، چه ذهنی یا خارجی، تا بتواند فرایند ترکیب درستی از همه آنها به صورت «قدرت مضاعف» به دست آورد.
مبانی تفقّه
فهم که ثمره وجودی شعور انسانی است به موازات خود شعور، دارای مراتبی است که از پستترین تا برترین درجهها را در برمیگیرد و گرچه مطلق فهم برای امتیاز انسان بر سایر جانداران، کافی به نظر میرسد، لیکن در درون خود انسان، فهم پایین مورد توجه قرار نمیگیرد و این در طبع هر انسانی است که همواره میخواهد بیشتر بفهمد؛ زیرا غریزه «افزونخواهی» او نخست در خود فهم، به تلاش میپردازد و این دلیلی است طبیعی بر این که فهم پایین، قانعکننده انسان نیست.
فهم بیشتر، ابزار فهم مناسب میخواهد و به عبارت دیگر، برای رسیدن به «فهم برین»، باید از تمامی امکانهای فهم و ابزار رشد آن، بهرهگیری نمود که این ابزار را خداوند، همراه با خلق انسان، در او و در کنار او تعبیه نموده است.
مسلّما آنچه یک «ولیّ امر» از فهم، لازم دارد با یک فرد عادی جامعه، یکی نیست و شأنها، انتظارات فهم را، خود به خود، تعیین مینمایند؛ اگر چه حسّ برتریجویی در هر کس هست و او را وادار به تحصیل همه امکانهای فهم مینماید.
یک ـ ابزار فهم و تفقّه
امکانها و ابزارهایی که برای فهم برین، لازم است فراوانند، لیکن در مجموع، به دو بخش تقسیم میشوند:
الف) کتاب.
ب) عقل.
کتاب در معنای حکمی خود، شامل قوانین و احکام و اصول حاکمی است که وجود آنها به صورت مضبوط و ماندگار، بر زمینه مستعد آن، ثبت است و به عبارت دیگر، شامل تمامی مفروضها و احکام حتمی است که چه به صورت نوشتاری یا غیر آن، وجود دارد و امکان قرائت و تلاوت آن برای انسان، موجود است که اگر هر شخصی دارای بصیرت ذهنی و قوّه مدرکه متناسب باشد به هر میزانی که از اینها برخوردار باشد، بر درک آن مواردی که در کتاب است تسلّط پیدا میکند.
با این وصف، خود به خود، کتاب بر دو مصداق دلالت خواهد داشت: تکوینی و تدوینی.
* کتاب تکوینی
کتاب تکوینی یعنی آن دسته از فرایض و احکام حتمی و اصول حاکمی که به مثابه«کتابچه خودآموز» (کاتالوگ) برای هر ذرّهای از وجود در کنار آن، به صورت قانون خاصّ آن، به هنگام آفرینش آن، نهاده شده است تا انسان بتواند با استفاده از آن، بر اسرار کائنات و از جمله وجود خود، آگاهی یابد و شاید بهترین تأویل برای کلمه «اسماء» در عبارت قرآن، همین معنی باشد.
قرآن، در جایی به این نوع کتاب اشاره میکند؛ آن جا که میگوید:
«بخوان کتابت را! همین کتاب تو برای شهادت علیه تو کافی است که حسابگر باشد.»57
اکنون ممکن است پارهای از این کتاب در خود انسان باشد و پارهای دیگر در کنار انسان، که در همگی خود، شامل انفسی و آفاقی میشود؛ و در قرآن به مطالعه هر دو اینها ارشاد شده است و در نخستین گام، مطالعه در نفس خود به عنوان محکمترین و مطمئنترین راه شهود حق، در صدر جدول قرار گرفته است:
«آیا در درون خود نیندیشیدهاند که خداوند، آسمانها و زمین و مابین آنها را جز بحق، نیافریده است؟...»58
و در مورد کتاب تکوینی نیز به عنوان راه مطمئن در کشف حقیقتهای پنهان، ارشاد مینماید:
«همانا در آفرینش آسمانها و زمین و آمد و شد روز و شب، و کشتی که در دریا روان است و آبهایی که از آسمان برای تجدید حیات زمین میبارد و پراکنده کردن این همه موجودات در زمین، و گردش بادها و ابری که بین زمین و هوا در تسخیر است، البته که نشانههایی در اینها برای افرادی که تعقل کنند وجود دارد.»59
ملاحظه: نظموعدالت در کتاب تکوین مطالعه و سپس فهم کتاب تکوینی ـ چه نفسی و یا آفاقی ـ کمک میکند تا نظم حاکم بر این دو را که مماثل و همانند هم هستند بشناسیم و از روی این نظم، به اصول کلی «مدیریت انسانی» راه یابیم که این مسأله اگر برای هر کسی لازم است برای ولیّامر، بیش از همه لازم است؛ زیرا او در مطالعه به دو شناخت متقابل و رودررو میرسد؛ یکی شناخت موقعیّت خود و دیگری شناخت موقعیّت دیگران.
دومین نکته کلیدی که انسان دریافت میکند، عدل است که پس از درک عقلانی از همه اشیاء، انسان میتواند اندازهها و جایگاههای واقعی و میزان بهرهمندی و نقش و شأن هر چیز و هر کس را به دست آورد؛ چه آن که انسان و جهان را دارای قانون مماثل مییابد.
بجز اینها هزاران نکته در مطالعه کتاب تکوین است که جز در فهم آنها، فهم مواردی که در کتاب تدوین است برای انسان، آسان نمیشود. و چنین است که قرآن برای درک حق از باطل، دانشمندان را که اهل مطالعه کتاب تدوین هستند، به مطالعه تکوین جهان ارشاد مینماید:
«آیا آنان که کفر پیشه کردند ندیدهاند [در مطالعه خود [که آسمانها و زمین، بسته و به هم فشرده بودهاند پس از آن، ما آن را از هم باز کرده، شکافتیم. و از آب، هر چیز را زنده قرار دادیم، آیا پس [باز هم] ایمان نمیآورند؟ و این که ما در زمین، لنگرهای محکمی [برای حفظ تعادل آن و [برای نلرزاندن آنان قرار دادهایم و راهها و شکافهایی برای راهیابی آنان گذاشتهایم. و آسمان را [به مثابه[ پوششی ایمن داشتهایم، ولی آنها از نشانههای آن، روگردانند، و این که اوست که روز و شب را آفرید و خورشید و ماه را، که همگی در چرخی شناورند!»60
پس از این آیهها، قرآن به راز غفلت انسان اشاره میکند و میگوید:
«انسان از شتاب آفریده شده است!»61
در حقیقت، این هشداری است به انسان که برای درک و فهم کتاب تکوین، نباید شتابزده وارد شد که در نتیجه، داوری انسان نیز شتابآلود خواهد بود و ثمره اصلی را به وی نخواهد داد؛ در حالی که اگر با تأمّل بیندیشد، نشانههایی از حقیقت را در کتاب تکوین درخواهد یافت که در هیچ جای دیگر یافت نمیشوند!
* کتاب مدوّن
مصداق ملموستر کتاب که برای فهمهای عادی، تسهیل شده همان کتاب تکوین است و به گفته قرآن: آیات و نشانههای حق، در آن برای یادآوری، آسان گردیده است، کتاب تدوین است. قرآن میگوید:
«البتّه البتّه ما قرآن را برای یادآوری آسان گردانیدهایم، پس آیا هیچ یادآرندهای هست؟»62
پیش از آن که وارد بحث در مورد کتاب بشویم، باید این توضیح را یادآوری نماییم که مراد از کتاب در بیان ما معنای لغوی صرف آن یعنی مادّه نوشتینهای نیست، بلکه بیشتر، مراد ما امور تدوین شده و تنظیمشدهای است که در قالب گفتمانهای محکم و درست و غیرقابل نقض، برای ارشاد بشر در زندگی از طرف خداوند ارائه شده است و از اینرو، میبینیم که کتابهای آسمانی، پیش از آن که بر صفحه کاغذ و مانند آن بنشینند، بر صفحه ذهن انبیاء و سپس اولیا، نشستهاند و حتی تا روزگارانی دور، در سینهها بوده و به همانسان، نقل میشدهاند و در زبان ادبیات نیز کتاب بر همین معنی بیشتر صدق نموده است؛چنان که شاعر میگوید:
کتاب وصف تو را آب بحر، کافی نیست کهتر کنم سرانگشت و صفحه بشمارم
توضیحدوم هم ایناست کهاصل مواردی که در کتاب یاد شده آمده است به همراه توضیح دلالتهای آن که شرح قولی یا عملی آن است و نقش متمّم را برای اصل دارد، و از روی مسامحه به هر دو در اینبیان، کتاب تدوینی میگوییم و از اینرو، سنّت که تمام کننده دلالت متن کتاب است زیر همان عنوان، نامیده شده است که با این تذکّر مشکلی پیش نخواهد آمد.
پیوستگی کتاب و سنّت
پیوستگی و وابستگی کامل سنّت به کتاب، چندان هم دور از حقیقت نیست؛ زیرا قرآن خود میگوید:
«آنچه را رسول صلیاللهعلیهوآله به شما داد آن را بگیرید و از آنچه وی شما را بازداشت خود را بازگیرید!»63
و نیز نقش «اسوه» بودن آن حضرت که در قرآن تصریح شده و مؤمنان به دریافت حق از تمامی وجود ایشان مأمور شدهاند:
«البتّه البتّه که شما را در «رسولاللّه» صلیاللهعلیهوآله اقتدای نیکویی باید...»64
و حضرت ابراهیم علیهالسلام و کسانی که با وی در این راهند نیز به عنوان «اسوه» مسلمانان معرفی شده و مورد تأکید قرار گرفتهاند:
«حقیقتا شما را در ابراهیم و همراهانش، اقتدای نیکویی بود.»65
شاید بتوانیم اینها را به عنوان قطعیترین اسناد برای همترازی سنّت با متن کتاب، اعلان نماییم.
اکنون میتوانیم در دنباله بحث خود، کتاب را به دو بخش متن و شرح بشناسیم و این به معنای خلط مبحث نیست، بلکه از دیدگاه تعریفی خاص حکمی و عقلانی میخواهیم بگوییم آنچه غیر تکوینی است، تدوینی است. و تدوینی شامل دو قسمت است که یکی متن اصلی نازل شده بر قلب پیامبران علیهمالسلام است و دومی بیان متن که از آنان صادر شده است.
در واقع، چنان که ابنعربی و شارح فصوص الحکم وی، سید حیدر آملی میگویند، پیامبر صلیاللهعلیهوآله در بین دو کتاب بوده است؛66 کتاب مبین که به وسیله «روح الأمین» بر او نازل شده است و کتابی که از او صادر شده، که در بیان ما، سنت است.
دو فصل روبرو در کتاب
در حقیقت باید گفت کتاب تکوین که خود دارای دو فصل مهم «مکنون» و «آیات: نشانهها» است، در سطح انسان به
صورت کتاب تدوینی، نزول یافته (تنزیل شده است) و همچون آن، دارای دو فصل مهم «محکم» و «متشابهات» است.
همانگونه که سمع و بصر و فؤاد و حواس ظاهری و باطنی در کار کشف و فهم نشانهها و آیاتاند تا به مکنونها پی ببرند و راز اصلی را بگشایند، در کتاب تدوینی نیز خود رسول صلیاللهعلیهوآله (که فؤاد امّت است) با اولیای عظام که همان «راسخون» در علم هستند با نورافشانیهای قولی و عملی خود، همواره در کار ارائه معنای اصلی متشابهاتاند تا با تأویلهایی که آنها را بنمایند، محکمها را به کرسی حکومت بنشانند؛ و این، کار کوچکی نیست، بلکه بدون این، آن تمام نیست.
البته نیاز به توضیح ندارد که قصد ما در این جا وارد شدن به مبحث اصولی نیست و تنها از دید حکمی عرفانی و اندکی نیز کلامی بدان مینگریم و این که دلالت هر کدام و حجیّت و سندیّت اثبات شده آنها چگونه است، خارج از بحث ما و نیازمند نگرشی اصولی به آن است و از اینرو، سخن را در همین جا در این خصوص به پایان میبریم.
دو ـ عقل، مبنای دوم فهم
دومین امکان اساسی و یکی از دو ابزار مهم در فهم و ادراک، عقل است. عقل که آن را «رسول درونی» مینامند و در حقیقت، نماینده صادر اول و عقل کل جهان هستی در انسان است و از دیدگاه شرع، مبنا و محور تکلیف است و از دیدگاه فلاسفه، ما به الامتیاز انسان است. اگر با دید باریکبینی بدان بنگریم، دارای تقدم رتبی بر کتاب است؛ اگر چه تأخر طبیعی نسبت به آن دارد؛ زیرا فهم آن، بر این، بار است و بدون این، هرگز فهم آن میسر نمیشود.
عقل از مبانی مهم تفقّه است که اکثریت قاطع علمای اسلام، آن را جزء ارکان اصلی فهم دینی قرار دادهاند، لیکن خود، نیازمند بحثهای طولانی است که در این مختصر نمیگنجد.
پینوشتها
1 . Instrumentalism: ابزارگرایی= اندیشه و فکر وسیله عمل برای حل مسائل و مشکلات و تصحیح مداوم اعمالاند. جان دیویی (1952-1859 م) آمریکایی پدر این نوع فلسفه به شمار آمده است، لیکن ویلیامجیمز (1910-1842 م) و چارلز سندرس پیرس (1914-1826 م) و چونسی رایت (1875-1820 م) بانیان اولیه آن بوده که در آمریکا بعد از جنگهای داخلی آن به رواج این مکتب پرداختند.
2 . معمولاً در برهانها نیز از دو ضدّ برای استنتاج بهرهگیری میشود، لیکن تمایزی که با کار حکیم دارد این است که این جا اشتمال ضدین است نه اجتماع آنها؛ مثل کشیدن دایره در مربّع.
3 . آل عمران /187. و نیز، بقره /159 (لعنت بر آنان است).
4 . نهجالبلاغة، تصحیح صبحی صالح، ص50 (خطبه شقشقیة).
5 . «یا ایّها الرّسول بلّغ ما انزل الیک من ربّک و ان لم تفعل فما بلّغت رسالته...» مائده /67.
6 . اعراف /62.
7 . قرآن در اینباره میگوید: «انّا کل شیءٍ خلقناه بقدر، و ما امرنا الاّ واحدة کلمحٍ بالبصر»(چشم به هم زدن) قمر/50-49.
8 . «یدّبر الأمر من السّماء الی الأرض...»سجده/5.
9 . نمونه: «اتی امر اللّه فلاتستعجلوه سبحانه و تعالی عمّا یشرکون. ینزّل الملائکة بالرّوح من امره علی من یشاء من عباده ان انذروا انّه لااله الاّ انا فاتّقون»نحل/2ـ1.
«و یسئلونک عن الرّوح قل الرّوح من امر ربّی و ما اوتیتم من العلم الاّ قلیلاً»اسراء/85.
10 . نهجالبلاغة، (حکم ولایت به مالک اشتر)، ص428.
11 . «و کتبنا له فی الألواح من کل شیء موعظة و تفصیلاً لکلّ شیء فخذها بقوةٍ و أمر قومک یأخذوا بأحسنها» اعراف /145.
«خذ العفو و أمر بالعرف و اعرض عن الجاهلین»اعراف /199.
«یا بنیّ اقم الصّلوة و أمر بالمعروف و اَنهَ عن المنکر...» لقمان /17.
12 . «قل امر ربّی بالقسط و اقیموا وجوهکم عند کل مسجد...»اعراف /29. و نیز، اعراف /145؛ نمل /33.
13 . «و شاورهم فی الامر» آل عمران /159.
14 . «انّما المؤمنون الّذین آمنوا باللّه و رسوله و اذا کانوا معه علی امر جامع لم یذهبوا حتّی یستأذنوه» نور/62.
15 . مائده /42، 44، 47، 50؛ آل عمران /55؛ نساء /65.
16 . به ویژهنامه جامعه مدنی اندیشه حوزه، مقاله نظامشهر... مراجعه شود.
17 . نهجالبلاغة، بخشنامهها و حکمتها؛ بیشتر پیامهای امام خمینی؛ ابن مسکویه خازن، الحکمة الخالدة و... .
18 . چنان که شبح آن هم اکنون در نظام قضایی غرب وجود دارد.
19 . «قد جائکم بصائر من ربّکم فمن ابصر فلنفسه و من عمی فعلیها و ما انا علیکم بحفیظ»انعام /104.
20 . «الحقّ من ربّک فلاتکوننّ من الممترین»بقره /147؛ آلعمران /60؛
«فتوکل علی اللّه انّک علی الحقّ المبین»نمل /79.
«والّذین آتیناهم الکتاب یعلمون انّه منزّل من ربّک بالحقّ فلاتکوننّ من الممترین»انعام/114.
«لقد جائک الحقّ من ربّک فلاتکوننّ من الممترین»یونس /94.
21 . «فلا و ربّک لایؤمنون حتّی یحکّموک فیما شجر بینهم ثمّ لایجدوا فی انفسهم حرجا ممّا قضیت» نساء /65.
22 . ابن عربی، التجلیّات الإلهیة، تحقیق عثمان اسماعیل یحیی، (مرکز نشر دانشگاهی،1367)، ص38.
23 . سید حیدر آملی، نص النصوص، دیباچه هنری کربن، ص هشت و نُه.
24 . روی حبیش الکنانی انّه سمع علیا یقول: «.. لو کشف الغطاء ما ازدادت یقینا.» البحار، ج40، ص153، ح54.
25 . البحار، ج79، ص243، ح1.
26 . نهجالبلاغة، خطبه 150، ص208.
27 . «لو دنوت انملة لاحترقت» از حدیث معراجیّه. نقل از جبرئیل در مورد مقامی است که پیامبر صلیاللهعلیهوآله بدان رسیده بود و او توان راهیابی بدان را نداشته است. (التجلیّات الإلهیة، ص418، به نقل از: دائرةالمعارف الاسلامیّة، ج3، ص574، النص الفرنسی.)
28 . نهج البلاغة، نامه 45، ص417.
29 . ذکر این نمونهها به معنای پذیرش تکتک آنها نمیباشد، بلکه به عنوان شاهد مثال آورده شدهاند.
30 . «... فوجدا عبدا من عبادنا آتیناه رحمةً من عندنا و علّمناه من لدنّا علما. قال له موسی هل اتّبعک علی ان تعلّمن ممّا علّمت رشدا...» مرحوم الهی قمشهای «رشد» را به رهبری معنی کرده است. (ترجمه زیرنویس به خط احمد نیریزی، انتشارات مروی، اجازه چاپ 11/8/1373 ش.)
31 . ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، (بیروت، دارصادر، 1399 ه )، ج2، ص48؛ ترجمه تاریخ طبری، از ابوالقاسم پاینده، ج3، ص 847، (چاپ اول: انتشارات اساطیر، 1352 ش)؛ محمّدبن احمد عثمان الذهبی، تاریخ الاسلام، ج1. «السّیرة النّبویّة»، (دارالکتب العربی، بیروت، 1409 ه )، ص118؛ خاتم پیامبران، ج1، ص 199، مقاله «از ولادت تا بعثت»، سید جعفر شهیدی، (چاپ دهم: انتشارات حسینیه ارشاد، 1363 ش)؛ ابن هشام، السیرة النّبویّة، (نشر عکسی: قم، انتشارات ایران، 1363ش. نشر اصلی: مصر، مطبعة مصطفی البائی الحلبی و اولاده، 1355 ه)، جزء 1 و 2، ص 203.
دکتر سید جعفر شهیدی مینویسد:
«شب مبعث جبرئیل نزد او آمد. محمد صلیاللهعلیهوآله میگوید: من خفته بودم. جبرئیل با نمطی از دیباج که در آن کتابی بود نزد من آمد، گفت: بخوان! گفتم خواندن نمیدانم... نزد خدیجه رفتم. خود را به او چسباندم. پرسید: ابوالقاسم کجا بودی؟ من کسانِ خود را پی تو فرستادم و تو را نیافتند. من او را از آنچه بر من گذشت، خبر دادم. گفت: پسر عم مژده باد تو را و ثابت قدم باش به خدایی که جان خدیجه به دست اوست. امیدوارم تو پیمبر این امّت باشی.
پس جامههای خود را برافکند و نزد ورقة بن نوفل، پسرعم خود رفت. خدیجه او را از آنچه محمد صلیاللهعلیهوآله دیده و شنیده بود، خبر داد. ورقه گفت: «قدّوس قدّوس»! به خدایی که جان ورقه به دست اوست، اگر راست بگویی «ناموس اکبر» که نزد موسی علیهالسلام میآمد نزد او آمده است...»
برخی از محققان از جمله جعفر مرتضی عاملی با تکیه بر التمهید فی علوم القرآن (ج 1/84) از آیةاللّه معرفت بر نقل این حدیث به دلیل زبیری بودن آن و نیز دلالت بر عدم شناخت پیامبر از حالت وحی و جبرئیل بر نقل بخاری در صحیح وی، (که با این نقل تفاوت اصولی دارد) خدشه وارد میکنند، لیکن آنچه آنها در مناقشه خود ذکر میکنند بر این نقل و نیز نقل ابنهشام در سیره وی، نمیتواند واردشود؛ زیرا خدیجه و پیامبر صلیاللهعلیهوآله به نبوت و رسالت و و حی الهی در این نقلها شناخت قطعی دارند و منتظر آن بودهاند. بنگرید به: جعفر مرتضی عاملی، الصحیح من سیرة النّبی الأعظم، (قم، دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین، 1402 ه )، ج 2-1، ص238-197.
ابن هشام به نقل از ابن اسحاق مینویسد:
«وکانت خدیجة بنت خویلد قد ذکرت لورقة ابن نوفل بن اسد بن عبدالعزّی و کان ابن عمّها و کان نصرانیا قد تتبّع الکتب و علم من علم النّاس ما ذکر لها غلامها میسرة من قول الرّاهب و ما کان یری منه اذ الملکان یظلاّنه؛ فقال ورقة: لئن کان هذا حقّا یا خدیجة انّ محمّدا لنبیّ هذه الأمّة و قد عرفت انّه کائن لهذه الأمّة نبیّ ینتظر، هذا زمانه.»
بنابراین، حضرت خدیجه در بعثت یافتن پیامبر صلیاللهعلیهوآله که از مدتها پیش انتظارش را میکشیده تردیدی نداشته است، لیکن شاید برای تشخیص نوع وحی یا برای این که بدین وسیله آن را تبلیغ نماید، نزد ورقه رفته، تا او را که خود منتظر ظهور پیامبر صلیاللهعلیهوآله بوده است، از آن آگاه نماید. واللّه اعلم.
32 . نصّ النصوص، ص 227 تا 231. (القاعدة الثالثة).
33 . نهج البلاغة، حکمت 147، ص 497. سخن امام علی علیهالسلام به کمیل: «اللّهم بلی لاتخلو الارض من قائم بحجّة امّا ظاهرا مشهورا و امّا خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج اللّه و بیّناته.»
34 . مراد ما ذات به معنای ارسطویی است؛ یعنی آنچه میتواند نمود و ماهیت داشته باشد. امّا ذات به معنای کنه و حقیقت، یک تعبیر تسامحی رایج است.
35 . «اللّه نور السموات و الأرض مثل نوره کمشکوة...» نور /35.
36 . «ثمّ استوی الی السّماء و هی دخان فقال لها و للأرض ائتیا طوعا او کرها قالتا اتینا طائعین»، فصّلت /11.
37 .«الا له الخلق و الأمر تبارک اللّه ربّ العالمین»اعراف /54.
38 . «.. و اذ علّمتک الکتاب و الحکمة و التّوریة والانجیل و اذ تخلق من الطین کهیئة الطّیر باذنی فتنفخ فیها فتکون طیرا باذنی و تبرئ الاکمة و الأبرص باذنی و اذ تخرج الموتی باذنی...»مائده /110 (از خطاب خداوند به حضرت عیسی علیهالسلام ).
39 . منظور ما از ترکیب اصولی، ارکان اصلی هر دین و شریعت است که با حذف یکی از آنها، هدف غایی دین، به اضطراب میافتد؛ تعطیل موقت حکمی از شریعت یا مشروط ساختن آن یا کشف حکم جدیدی متناسب با نیاز جدید مردم و انجام هر گونه جابجایی که منجر به اخلال در هدف غایی شریعت نباشد و در جهت اکمال و اصلاح جامعه قرار گیرد جزء ضروریترین وظایف ولایی هر ولیّ، و در محدوده تدبیر اوست.
40 . شاید اشاره به سخن حضرت امام علی علیهالسلام به کمیل باشد( امّا ظاهرا مشهورا و امّا خائفا مغمورا. نهجالبلاغه، حکمت 147، ص497.)
41 . مثنوی معنوی، شرح حکیم سبزواری، (نسخه نیکلسون، چاپ امیرکبیر)، دفتر اول، ص 239-238.
42 . «قل فللّه الحجّة البالغة فلوشاء لهدیکم اجمعین» انعام /149.
43 . بقره /143.
_____________________
44 . برای آگاهی بیشتر، بنگرید به: سید حیدر آملی، نص النصوص، (انتشارات توس، 1367 ش)، ص 479.
45 . برای آگاهی بیشتر، بنگرید به: رضا داوری اردکانی، فارابی، (چاپ اول: نشر طرح نو، تهران، 1374)، ص 30-29.
46 . براستی که نمونه بازر چنین فقیه حکیم حاکمی را در چهره واجبالاطاعه حضرت آیةاللّه خامنهای مدظله باید به مشاهده یافت که علیوار از خردسالی در دامان ولایت رشد کرده و از اوان نوجوانی به تلمّذ در مکتب پیر فرزانه حکمت و فقه و معرفت ناب اسلامی، بانی انقلاب اسلامی، حضرت آیةاللّه العظمی امام خمینی قدسسره پرداخت و راه و رسم و آیین مکتبداری اسلام را بخوبی از او فراگرفت. ایّده اللّه و حفظه لنا انشاءاللّه.
47 . به نقل از کتاب الملة، (طبع محسن مهدی، بیروت، 1968 م)، ص50.
48 . همان، ص 52-51.
49 . Ratio.
50 . Intellectus.
51 . عنوان هندسه حتی تا قرن دوم هجری در میان مسلمانان نیز بر همین قلمرو علوم طبیعی دلالت مینموده است؛ چنان که محققان اسلامی «مرکز اسلامی استراسبورگ» در کتاب امام جعفر صادق، مغز متفکر شیعه مینویسند که امام محمدبن علی (باقر علیهالسلام ) در مسجد مدینه کرسی تعلیم هندسه داشت و توضیح میدهند که هندسه بر همه علوم طبیعی اطلاق میشده است.
52 .«فلولا نفر من کلّ فرقه منهم طائفة لیتفقّهوا فی الدّین...»توبه/122.
53 . مانند: «الکمال کل الکمال التفقّه فی الدّین و الصّبر علی النائبة و تقدیر المعیشة»، تحفالعقول، امام صادق، امام علی علیهماالسلام و «لیت السیّاط علی رؤوس اصحابی حتّی یتفقّهوا فی الدّین»، الکافی، کتاب فضل العلم.
54 . این حدیث در آغاز همه اربعینیّات علماء آمده است از جمله «چهل حدیث» از امام خمینی قدسسره .
55 . نهجالبلاغة، حکمت 90، ص 483.
56 . منیة المرید فی آداب المفید و المستفید.
57 . «و کلّ انسانٍ الزمناه طائره فی عنقه و نخرج له یوم القیامة کتابا یلقیه منشورا. اقرأ کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا»اسراء/14-13.
58 . روم /8.
59 . بقره /164.
60 . انبیاء /33-30.
61 . «خلق الانسان من عجل سأوریکم آیاتی فلاتستعجلون»انبیاء/37.
62 . قمر /17، 22، 32 و 40.
63 . حشر /7.
64 . احزاب /21.
65 . ممتحنه /6-4.
66 . نص النصوص فی شرح فصوص الحکم، مقدمه هانری کربن، چهار.
تعرّض اندیشمندان نیز بیشتر در همان عرصه نظر میماند و نمیتواند همچون یک قانون، وجود خود را تثبیت نماید و از اینرو، به صورت گزارههای ناعملی و بیدلالت، همواره قابلیت صدق و کذب آنها مساوی است و بنابراین، نه ردّ میشوند و نه پذیرفته؛ لیکن زمانی که امکان وجود عینی آنها به وسیله تمکّن ابزاری لازم که به مثابه عامل و شرط عمل میکنند فراهم آید، از صورت نظری به عملی تبدیل میگرددند و ماجراها از این جا آغاز میشود.
یک ضربالمثل علمی میگوید: «مسأله عمل نشده خطا ندارد»؛ زیرا در بوته عمل است که درصد محاسبات علمی که در تئوری پیشبینی شدهاند، کاملاً مشخص میشود.
شاید منظور ابزارگرایان پراگماتیست1 نیز از اصالت عمل و تجربه، و جنبه ابزاری داشتن مسائل نظری، در واقع، کوشش برای فراهم شدن وسیلهای برای تصحیح فکر و نظر بوده است، چه آن که چنین اندیشهای را از گذشته نیز در ارسطو در وضع دانش منطق میشناسیم.
حکومت دینی که ما از آن به عنوان «ولایت» یاد میکنیم، اگر چه در گذشته تاریخ، علاوه بر صبغه نظری، جنبه عملی نیز داشته است، لیکن دیر زمانی است که طبیعت دگرگونی یافته و چندین دوره راپشت سر نهاده و در ساخت و بافت و عناصر سازمان جامعه، تغییرات اساسی رخ داده است و گرچه در ارکان اصلی و ثابتات خود تفاوتی با امروز پیدا نکرده است، لیکن نظر به دگرگونی جزئیّات و اجزای آن، تألیف دوباره حکومت دینی با جامعه بشری، نیاز به کاوشهای فراوان (به اندازه همه متغیّرها) دارد؛ بویژه آن گاه که ما آن را در بوته عملی مشاهده میکنیم.
فترت و دوره فاصله طولانی و جوشش دوباره اندیشه حکومت دینی و کوشش برای فراهم ساختن امکانهای عملی آن، همراه با آنچه از تغییرات اجتماعی ذکر شد، پیدا شدن سؤالاتی نه تنها از سوی مغرضان که هم از سوی مؤمنان به آن را در پی داشته است که سبب خیر کثیر در جهت استقامت یافتن آن میباشد.
خیر کثیر از آنرو که اندیشمندان اسلامی را واداشت تا به عنوان یک طرح حکومتی آن هم در پایان عصر صنعت و در پیشواز عصر فرامدرنیته، آن را بپرورانند و بپیرایند و بپردازند.
نقش مثبت و سازنده شبههها موجب تصحیح عمل در پی تصحیح اندیشه میشود و طرفداران این اندیشه را به تعمّق بیشتر وامی دارد، تا در فراهم ساختن عاملها و شرایط وجودی آن بیشتر تلاش کنند و جهات عدمی را از آن کم سازند.
آنچه نویسنده را واداشته است تا در این مسأله به کاوش پردازد نیز در راستای همین تلاش و کوشش است و تمایزی که این بحث با همگنان خود دارد، در این است که این مقاله در پی روشن ساختن موضوع بحثی است که سالیان درازی به فراموشی سپرده شده است و شاید علت عدم توفیق در ردّ شبههها نیز عدم التفات به آن است.
بجز مسأله اصلی که اثبات این اندیشه است، چند مسأله فرعی سرنوشتساز وجود دارد که روشنشدن آنها در فهم دقیق اصل مسأله و سپس در تثبیت آن در جامعه مدخلیّت اساسی دارد که عبارتند از:
1 ـ آیا جایگاه اصلی بحث حکومت دینی، فقه است یا کلام یا فلسفه اولی یا حکمت اشراق یا عرفان نظری؟
2 ـ آیا مفهوم حکومت دینی، همان حکومتداری محض و مادی است، یا صبغه روحانی نیز دارد و نسبت آن دو در آن، چگونه است؟
3 ـ آیا حکومت دینی یک نهاد در جامعه است، یا امری فرانهادی و به صورت یک شبکه در وجود است؟
شاید اگر دقت کنیم، پاسخ همه اینها را بتوانیم در این جمله کوتاه بیابیم:
«حکومت، نماد قهری خداگونگی انسان در صبغه امکانی است.»
در این صورت به عنوان قضیّه ناحملی، مفهوم داراست. لیکن چنین جملهای از سنخ گزارههای بیدلالت است؛ یعنی نه اثبات میشود و نه ابطال. امّا از جایی که ارزش محض است و احتمال عقلی کارکردی شدن دارد، لذا به صورت یک «ارزش نقدی» باید مبنای تامّلاتی قرار بگیرد تا در طرح سه سؤال یاد شده، مورد تحقیق واقع شود.
در مجموع دو قسمت این مقاله با فرض این که مسأله حکومت دینی برخلاف حکومت ساده، که بخشی از فلسفه سیاسی میباشد، از مقولات قدسی شده است و باید در بوته «حکمت اشراقی و عرفان نظری و کلام جدید» به گونه یک منظومه معرفتی توأم، مورد مداقّه واقع شود تا کنه آن به عیان روشن گردد، به این مسأله ورود پیدا کردهایم؛ زیرا هر عرصهای بتنهایی، گوشهای را روشن میکند که انحصار فهم در آن، فهم جزئی و ناقصی را میبخشد و از اینرو، به بروز شبهه فکری میانجامد.
بخش یکم: حکمت و حکومت
شاید مناسبترین راه برای فهم معنای مناسبی از حکومت در صبغه دینی آن، مراجعه به لغت باشد؛ چه آن که در بستر واژگانی زبان است که معانی به الفاظ، ارتباط پیدا میکنند.
ورود به چنین عرصهای ما را نسبت به اشتقاقات و تطوّرات زبانی و نیز معانی انتزاعی آگاه نموده، رمز ارتباط و پیوند آنها را در منظومه منسجم و همخوانی، به یکدیگر، نیز آشکار میسازد.
شک نیست که زبان ملفوظ، آیینهای است از زبان ذهنی که ادراکات بشری را به تصویر کشیده، میخواهد در قالب الفاظ آنها را مجسم نماید و از اینرو، مادّه واحدی را به جورهای گوناگون درمیآورد تا معانی متمایزتری بیابد و حکومت نیز از همین مقوله است:
حکومت، ریختی از یک ماده است که نخست، دلالت آن ماده باید روشن شود. مادّه بنیادین حکومت، حکم است و حکم، دارای معنایی تعریف شده است که از مناسبت معنای واژگانی خود سرچشمه گرفته است.
آنچه از معنای واژگانی حکم، برداشت میشود مفهومی است دربرگیرنده درستی، استواری، خدشهناپذیری و آنچه از آن به محکمی تعبیر میشود.
قلمرو نفوذ معنایی حکم، در رأی، اندیشه، کار و گفتار است که صد البته منشأ و نیز صبغه خردی دارد. و متعلق حکم، در چهار مورد یاد شده، حکمت نامیده میشود (حکمت نظری + حکمت عملی).حکمت زمانی که از رویه ناگذر خویش به گذرا، جابجایی انجام داد و در وضعیت متعدی قرار گرفت، خودبهخود برای ثبوتیابی در ظرف جدید، به نوعی تلازم نیازمند میشود که میتوان آن را در گزاره شرطی، معنیدار کرد؛ و در حقیقت، وجود ثانوی آن را «به شرط دیگری» دانست تا عنوان برگرفته دومی بیابد که به آن، «حکومت» میگوییم.
در واقع، حکومت همان جنبه کارکردی حکمت است که برای تحقق اثر تحصلی به وجود مستقل دیگری، نیاز عرضی (نه ذاتی) دارد که آن، کنش پذیری از سوی مقابل است.
در صدق گزاره حُکْمی که به صورت «ناحملی»، اخبار از «باریافتهها»ی ذهن فعال (عقل فعال نیز) مینماید، وجود شهودی حقیقت را در چیزی اعلان میدارد، به نحوی که طبعا انکارناپذیر است و این همان صدق و معنیداری آن است (اگر چه از مقوله اثباتیهای منطقی نباشد) و از اینرو، معنیداری در آن، با معنیداری در قضایای جدلی و برهانی فرق میکند.
اصولاً متعلقهای علم حسّی (اثباتیها) و علم حصولی (ثبوتیها) در همان حالی که تمایزی میان آنها دیده میشود، یکسانند، ولی علم حسّی، ناحیه بسیار محدودی را در قلمرو دارد که عناصر متعلق آن، همواره زیر یک روش و الگو و قاعده میروند و میتوان به مانند منطق جدلی (دیالکتیک) یا برهانی و مانند آن (استقرا) همگی آنها را در یک قالب، یکنواخت تصور کرد و به هم آمیخت. در واقع، دانا در این جا کار «همانندگری» را انجام میدهد نه آفرینندگی؛ در حالی که «خردمند درست» (حکیم)، با آوردن «باریافتهها»ی ذهن فعال به عرصه ظهور، گویا آفرینشی انجام میدهد. از اینرو، حکیم ممکن است با جمع اضدادی که در منطق جدلی امکان آن وجود ندارد، صدها ترکیب تازه ابداع نماید که هر کدام، مبنای اندیشه برای دانایان قرار بگیرد.2 و این جا فرق ثبوتی و اثباتی و عمل عالم و حکیم روشن میشود. بنابراین، میتوان گفت که علم حسّی مجموعهای در منظومه فراخ حکمت است.
اکنون آنچه از حکیم در رأی، اندیشه، کار و گفتار به عرصه ظهور برسد حکمت است و ثبوتی بودن، از درستی و استواری آن دانسته میشود.
به سخن دیگر، حکیم به وسیله عقل فعال خود، وجودهای ثبوتی را پردهبرداری میکند و اگر بخواهد، از آنها اخبار میکند و اخبار کردن او، سخن از حقیقتهاست؛ مثلاً وقتی از شما بپرسند دو به اضافه دو، چه میشود؟ شما علم آن را نزد ذهن خود، حاضر شده دارید؛ زیرا حقیقت نتیجه عمل محاسبه، پیشاپیش آن، به صورت علم بسیط، نزد شما وجود دارد. آن پاسخ، فقط «چهار» است بدون بودن در هیچ گزاره، و نیازی در احضار آن به چیدن مقدمه ندارید؛ چه این که آن را میبینید و این همان حکمت (راستی، درستی، استواری و خدشهناپذیری) است.
بنابراین، حکم در نخست، از آنِ خداست و در دوم، از آنِ انسانهایی ویژه است که به خرد مطلق به نوعی، انتساب و تشرّف یافته باشند؛ همچون انبیا، اولیا و قدیسین. و در سوم، حکیمان اشراقی که به وسیله تطهیر نفس، آن را آماده جولان در فضای خارج از «سپر جوی» مادّه چسبنده و دست و پاگیر نموده باشند و با رشد و تقویت و ممارست دادن، نفس ناطقه توانسته باشد به کنه وجود در مرکز ادراک، رسوخ نموده باشد.
1/1 ـ ملزومات حکومت
تراوشات اندیشه حکیم به صورت آیههای ناب خرد محض، راهکارهای درست و صوابی را در فراراه انسانها قرار میدهد که در صورت پذیرش آنها از سوی مخاطبها و به کار بستن آنها، زندگیشان سراسر نورانی و درخشان و شفاف و لطیف میگردد و چنان که گفته شد، حکومت در تلازمی از این دو (ارائه و پذیرش)، تجلّی میکند و در کوتاه جمله: حکومت یعنی صورت کارکردی حکمتها در میان جامعه انسانی.
اکنون اگر ارائه حکمت، مستقیما از سوی خدا باشد (به وسیله برگزیدهشدگان او)، و گروندگان آن، خود را ملتزم به عمل بر وفق آن نمایند، حکومت دینی و الهی پدید خواهد آمد؛ چنان که در قرآن، شأن پیامبران، حکمت آموزی (در قالب مکتب) معرفی شده است:
«و یعلّمهم الکتاب و الحکمة...»
بقره/129؛ جمعه /2
و شاید که حکمت به نحو مستقیم از سوی خدا نباشد؛ مانند آنچه حکیمان پارسی (حکیمان خسروانی) و یونانی و هندی و چینی (چون حکیمان هفتگانه یونان و سقراط و افلاطون و کنفوسیوس و...) در قدیم ارائه میکردند. اینگونه حکمت نیز، اگر گروندگان ملتزمی بیابد، میتواند حکومت داشته باشد (که نمونه آن را داشتهایم).
بنابراین، موضوعیّت حکومت به موضوعیّت حکمت است و آنچه اصل است، حکمت است و مسائل دیگر به عنوان اموری است که در اقتضای طبیعی آن به عنوان لازم خارج و انتزاع شده عقلی مطرح است.
این امور که گاهی از دیدگاهی به آن، شرط نیز میتوان گفت، ممکن است متفاوت باشند، لیکن مهمترین و مشترکترین آنها چند چیز است:
1 و 2 ـ تبلیغ و تبیین
این دو مسأله به عنوان شرط اصلی در بروز تلازم میان حکمت و حکومت آن، ضروری است و بدون آن، عقلانیّت زندگی و سپس عقلانیّت حکومت، برای عامّه مردم روشن نمیشود و در قاموسِ حِکَمی حکیم، طفره از این مسأله گناه است.
قرآن در این مورد، زیر عنوان «میثاق» میگوید:
«و هنگامی که [خدا] میثاق بست با آنان که کتاب دریافت نموده بودند که آن را برای مردم تببین نمایند و آن را نپوشانند، پس آنها آن را به پشت سر انداختند و به بهای ناچیز، سودایش کردند. آنها بد چیزی را خرید و فروش میکنند.»3
دعوت از نمونههای آشکار تبلیغ و تبیین است و نه تنها رسولان پروردگار به آن موظّفند که امّت رشید و آگاه و خرد یافته نیز ملتزم به آن شدهاند:
«ولتکن منکم امّة یدعون الی الخیر...»آلعمران /104
ولیاللّه کبیر، حضرت امیر علیهالسلام علّت طفره نرفتن خود از پذیرش حکومت الهی را وجود همین میثاق، ذکر کرده است و میگوید:
«... اگر آنچه خدا بر دانشمندان، میثاق گرفته است نبود که بر [مشاهده [شکمپودگی ستمکار و گرسنگی ستمکش، آرام نگیرند، البته که مهار حکومت را بر پشتش میانداختم [و اعتنایی بدان نمیکردم] و آخرش را به جام نخست آن آب میدادم و میدیدید که این دنیای [محبوب] شما نزد من، خوارتر از عطسه بز ماده است.»4
از این بیان، تلازم حکمت و حکومت بر وفق آن نیز برمیآید. (حضور الحاضر و قیام الحجّة بوجود النّاصر).
رسالت رسول در بیان قرآن، در گرو تبلیغ است و بدون آن، انگار که هیچ کاری در ایفای نقش خود ننموده است.5
از زبان نوح علیهالسلام در قرآن بیان شده است که «رسالتهای خدا را به شما میرسانم و خیرخواه شمایم [بدینخاطر که [از خدا میدانم آنچه شما نمیدانید... .»6
3 و 4 ـ امر و نهی
این دو مسأله نه به عنوان شرط، بلکه به عنوان دو ابزار مقدّمی (آلی) برای تحقق اصل است که در مرحله حکومت به عنوان خواستن چیزی از دیگری بر نحو ثبوت، و در مرحله حکمت به عنوان درخواست است؛ زیرا در مرحله کارکردی حکمت، مصلحت جمیع عناصر با هم اقتضای تحقق و به فعلیّت رسیدن چیزی را دارد که از مقوله ثبوت است. پس الزام بر تحقق آن هست، لیکن در مرحله حکمت، اگر چه در واقع، ثبوت است، امّا پذیرش جمع وجود ندارد و لذا حکیم نمیتواند اراده بر ایجاد نماید (فاقد ابزار است.)
گفته شد که الزام بر تحقق آن چیز هست، ولی باید روشن شود که این الزام در سطح غیر الوهی است؛ یعنی یک الزام عقلی است و نه طبیعی. به سخنی دیگر، شق دوم و نازل از «امر» در حضور ذات اقدس الوهی است؛ چه آن که مفهوم دانسته شده امر نزد خدا، دارای دو مصداق وجودی است:
اول، انشاء، که آفرینش،7 عقاب کردن، پاداش نیکو بخشیدن، تدبیر کارها8 و ایجاد قانون طبیعی از این مقولهاند و در قرآن، نمونه واژگانی بسیار دارد.9
دوم، مطلوبیّت بر پایه حق انتخاب سود و زیان طبیعی که پیامد قهری هر انتخاب است. اصل ارسال رسولان و انزال کتابها و بعثت، بر این معنای دومی استوار است و چنان که گفته شد، اکراه و اجبار توجیه ناشده به همراه ندارد، بلکه الزام عقلی ناشی از معرفت در آن هست و در حقیقت، این الزام، پس از مقام تبلیغ و تبیین است (تبیین با علم به حصول غرض در افراد) و از این رو، پیامبر صلیاللهعلیهوآله و جانشینان و اولیای بعد از ایشان، مجازاتی بدون علم بر حصول تبیین، بر کسی بار نمیکردند. همچنین پاداش نیکو نیز بر پایه مقدار معرفت قرار دارد؛ چنان که امام حسین علیهالسلام فرمود:
«المعروف بقدر المعرفة.»
ملاحظه: امر یا فرمانفرمایی
امر به معنای دومی، ویژه حاکم نیست؛ اگر چه حاکم بر ایفای نقش و ادای رسالت و تحقق بخشیدن به عقلانیّت حکومت که چون باری سنگین بر دوش او نهاده شده است، بر خود الزامی میبیند تا از این ابزار بهرهگیری کند.
امر بدین معنی، مسألهای است که از باب حکم قاعده لطف، هم در حضور الوهیت هست و هم در دایره حکومت حاکم حکیم و هم در متن جامعه؛ که افراد نسبت به یکدیگر برحسب میزان معرفت متقابل، بدان الزام عقلی مییابند.
امر به معروف و نهی از منکر (امر ایجابی، امر سلبی) که به معنای ارائه معرفت و سپس ارائه مطلوبیّت نسبت به موضوعی میباشد، ابزار مهمی در رسیدن جامعه به عقلانیّت متعالی زندگی است که بدون آن، تار و پود جامعه از هم میگسلد و جامعه تباه میشود. بنابراین یاد آورنده نظارت همگان و تلاشی پیوسته نسبت به وابستگی به هم، در جامعه است.
امر، چنان که بیان شد، مسألهای معرفتی است و با آنچه در اثر کاربرد غلط آن به معنای زورگویی در قاموس جاهلی شاید به ذهنها بیاید، تفاوت کلی دارد.
به سخن دیگر، آنچه در فرهنگی جاهلی (از دید خود آنان فرهنگ است) زیر عنوان «امر» به معنادهی میپردازد، صورت مسخ شدهای از مفهوم اصیل آن است که دستخوش تحریف بنیادی گردیده و به رنگ محیطِ جهلزده و طاغوتی درآمده است.
امر به این معنای پست آن هرگز در متنهای دینی وجود نداشته و ندارد و از اینرو، مفهوم حکومت الهی با آمریّت که در فارسی از آن به «فرمانفرمایی» تعبیر میشود، مغایرت دارد.
امر به معنای فرمان، و امیر و آمر و مؤمّر به معنای فرمانروای مسلّط، در قاموس سیاسی طاغوتی و در حوزه دیکتاتوری و استبداد و خودکامگی و خودپرستی در تعبّد تشکیلاتی پلیسی قابل فهم است و با حکمت و حکومت آن ناسازگار است؛ از اینرو، حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام به مالک اشتر نخعی چنین توصیه میکند:
«مبادا بگویی [قائل شوی به این که [من فرمانروای مسلّطی هستم، فرمان میدهم؛ پس باید فرمانم برده شود! که این [تصور] سبب ورود فساد و تباهی در دل میشود، دین را سست نموده، دولت را در تندباد حوادث قرار میدهد.»10 زیرا او به عنوان حاکم دینی که به نیابت ولیّامر مینشیند، نباید سخن یا عقیده و رفتاری داشته باشد که با روح حکومت ناساز باشد و روح حکومت دینی توجه خود حاکم به حقیقت حال و مسائل و امور است که این حقیقت عبارت از سایه بودن امور مادی از واقعیّتهای ثابت آنها در عالم ماوراء طبیعت و لاهوت است و سایه را نمیرسد که ادّعای داشتن مختصّههای اصل خود را بنماید؛ زیرا اصولاً در توان او نیست.
امر به معنای فرمان از روی سلطه به نحوی که بناچار و باید، از سوی طرف مخاطب تحقق پذیرد، شایسته آن کس است که اصل سلطه را داراست نه سایه آن را؛ زیرا چنین امری، مستلزم به کار بردن تصرّف است که امکان آن حقیقتا برای انسان میسّر نیست. پس ادعای آمریّت کردن، یک حالت استکبار و خود بزرگبینی را به شخص میدهد که از شأن حکیم الهی به دور است.
نکته
در قرآن، واژه امر در چندین کاربرد استفاده شده است که معمولاً به یکی از آن دو معنای یاد شده برمیگردد:
ـ گاهی در امر به نیکویی و نهی از ناشایست (واداری، بازداری) است.11
ـ گاهی در واداشتن افراد تحت ولایت خود به رعایت چیزی است که حکم عقل، ایجاب میکند.12
ـ گاهی در معنای موضوع بسیار اساسی و مهم به کار برده شده است؛ مانند امر مردم13 (امور مردم)، امر جامع14 و ... .
ـ و گاهی نیز در جای خودش به معنای فرمان مسلط است که معمولاً به خدا نسبت داده شده است.
آنچه بسیار جالب توجّه است این است که چیزی که در موازات فرماندهی طاغوتان بخواهد در عرصه حکومت دینی به کار برده شود، همواره واژه «حکم» است و نه امر، مگر در جایی که مخاطب یک نفر باشد؛ یعنی انجام امر بین دو نفر؛ که مسلّم است معنای دوم را در بیان ما دارد نه معنای دیگری. (مانند امر پدر یا ولی نسبت به فرزند و مانند آن) و همواره به جای لفظ امر، حکم میآید؛ مانند حکم کردن بر پایه آنچه خدا نازل کرده است، حکم کردن در میان یهود یا مسیحیان بر پایه آنچه خدا در دینشان قرار داده است، حکم کردن در میان مسلمانان در مسائل اختلافیشان، و حکم کردن در آنچه معضل دارند و همانندهای اینها.15
بهسخندیگر، واژهامر، یادرمقام ولایت عظمای عالم به عنوان مختصّه الوهیّت به کار رفته و یا در مقام پایینتر از موقعیّت «ولایت امری» (در موقعیّت سایهای). که در موقعیّت ولایت در امور مردم، اغلب از کلمه حکم بهرهبرداری شده است.
از آنچه تاکنون بحث شد، چنین برمیآید که تدبیر امور جامعه به وسیله حکیم حاکمی باید باشد که به نوعی انتساب به مصدر حکمت مطلقه داشته باشد. این شخص که جلوهگاه خرد ناب است، امور جامعه را بر پایه جمع بین حکمت بحثی و شهودی تدبیر مینماید که نتیجه تدبیرش را حکومت مینامیم16 و نمونههای صدور حکمتش را حکم میگوییم نه امر و مجموع این مسائل را ولایت؛ زیرا با چنین وصفی، رابطه میان او و مردم چون سایهای از رابطه مردم با خداست؛ یعنی عشق متقابل. و حکم او منبعث از عقلانیّت تعریف شده برای مردم است که مردم آن را با آغوش جان میپذیرند.
5 ـ قضا و دادرسی
این تابع، نه شرط است و نه ابزار. درواقع، بخشی از حکومت است که حکمت کارکردی نامیدهایم و به حکم قاعده «لطف»، قیام به آن از وظایف حکیم حاکم (و نه هر حکیمی) است. در برنامه وجدانی حاکم، رسیدگی و دستگیری و به سخن دیگر، «انقاذ» است و در مواردی که مردم درکشف یکحقیقتمجهول (حقّ گمشده)، با هم یکراه و یک جهت نیستند و مشاجره وجود دارد، این حاکم الهی است که با استمداد از نور عقل کلی که شعبهای از آن در نهاداوست میتواند سخنبسنده، یا بیان قاطع، یا «فصلالخطاب» بیاورد و هر دو طرفرا نسبت به «حق»، روشن و قانع کند، بهگونهای که هر دو، راه را چنان بیابند که دیگر بهدنبال چیزدیگری نباشند؛ کهاین همانمعنای دقیقاز «فصلالخطاب»است.
قضا و دادرسی نیز همچون حکمهای حکومتیِ حاکم است؛ یعنی واقع معنای حکم، در هر دو، یکی است. آن جا در تبیین و تفسیر قانون و حقوق، یا در ارائه راه «سلوکی» و «مسلکی»، یا در نشان دادن طریقه آسانتر و رساتر از طریقههای دیگر، یا در تعیّن دادن به چندین رأی سرگردان (در امور شورایی)، یا در بعثت دادن به استعدادهای خفته و نهفته انسانها و به دوش انداختن بار مسؤولیت بر آنان، و... حاکم به ایفای نقش میپردازد که هدایتجامعه بهسمت صوابوصلاح است.
این جا در موقعیت ایجاد صلاح ذات البین، یا در کشف گمشده مطلوب میان دو یا چند نفر یا جماعتی است و یا درصدد نجات دو نوع گرفتار است: یکی گرفتار در پنجه نفس شیطانی خود، و دیگری گرفتار در دام شیّادی نفسپرست؛ که حاکم با اجتهاد و تلاش در جهت کشفِ حقِّ گمشده، در حق هر دو به نوعی اعمال لطف میکند که اساساً هدایت الهی همان لطف است.
بنابراین، رئیس حکومت الهی، در واقع رئیس دستگاه قانون نیز هست؛ اگر چه بر وفق مصلحتاندیشی و به حکم نظام تدبیری خود، در دستگاه قانون که دو بخش عمده (کشف و وضع + نظارت و اجرا) دارد، در رأس هر کدام، استقرار یک نفر صالح را تنفید مینماید. (تنفید = قطعیت بخشیدن).
از اینرو، میتوانیم قضاء را نوعی ولایت تفویض شده برای فصل دادن به تشاجرهایی که بر سر حق، به راه میافتد بدانیم؛ که این ولایتِ همان حاکم اصلی جامعه است؛ لیکن با تفویض او به هر که صالحش بداند، این ولایت به او تسرّی کرده است. امّا قبض و بسط دست او در مقام قضا، تابع نوع حکمی است که حاکم اصلی برای افراد صالح، صادر میکند؛ یعنی تابع تشخیص اندازه صلاحیّت و کاردانی وکارایی آنان از سوی حاکم الهی جامعه است. به این ترتیب، اگر هیچ قید و شرطی در اعطای این ولایت نکرده باشد، به مطلق معنایی «حکم» و «حکومت» باید توجه کرد و دستشان کاملاً باز و مبسوط است؛ زیرا اصل معنای حکم، همین را اقتضا میکند. (به دلیل موقعیّت حکیم حاکم در جایگاه رفیعی از دسترسی به عقل کلّی و احاطه او بر عقل جزئی (دیالکتیک، فلسفه بحثی، منطق استدلالی و کشفی).)
بر این پایه، ورود افراد غیرمجتهد به این دستگاه، منع عقلی ندارد؛ زیرا قضاء مستلزم تمهیداتی است که نیاز به درجه علمی اجتهاد ندارد و مقدمات دیگری را میطلبد، لیکن عدالت باید قطعا وجود داشته باشد، چه این که تمهیدات قضاء بدون آن مخدوش خواهد شد.
بنابراین، به این نتیجه میرسیم که باب قضاء از باب ولایت و حکومت جدا نیست و بخشی از آن است و حکم قضایی همان حکم است که به حکمت تبدیل شده و سپس در تلازم یاد شده قرار گرفته و به صبغه حکومت درآمده است.
صبغه عرفانی قضاء
نیاز به روشنی دارد که اگر چه در قضاء براساس احکام صادره از شارع مقدس در حکومت دینی عمل میشود، لیکن همه کار، این نیست و اشراق به انوار معرفتی شهودی، شرط مهمی در پی بردن به واقعیّت پوشیدهای است که بیاندازه سعی در کتمان و وارونه جلوه دادن آن میشود، که اگر چه در اثر تمرین زیاد و ممارست طولانی، شمّ قضایی به گونه تجربی در شخص، ایجاد میشود، لیکن چه بهتر آن که هر دو شمّ در کشف واقع مجهول، به کمک یکدیگر بشتابند. و این توأم بودن را عقل به حکم اطمینان از حصول غرض، فرض تلقی میکند؛ زیرا آن از مقوله ثبوتیهاست که ذهن فعال آن را یافته است و باید در عقل عملی تحقق یابد. و حکم را انشا نموده، در قالب ابزاری امر و نهی، آن را متجلی سازد.
در واقع، حکم تنها پیدا کردن قانون معیّن برای مصداق عینی معیّن نیست و حتّی تنها نسبت میان این دو نیز نیست، بلکه حکم عبارت است از فرایند ذهنیای که در فراگرد تماس مسائل مختلف و مرتبط با هم در سازمان زبانی منتظم، همچون یک فرمول طبیعی، شکل یافته و در ذهن، ایجاد شده است. این مسائل میتوانند عاملهای اصلی پدیداری یک موضوع و یا شرایط مؤیّد آن باشند؛ مانند وجود جوّ خاص اجتماعی، یا شخصی یا خانوادگی و یا وضعیّت خاص روانی و یا شرایط ویژه زمانی و مکانی که گرچه مستقیما نمیتوانند عامل ایجادی باشند، لیکن با سازگاریای که با دستهای از عاملهای معیّنی دارند به آنها کمک میکنند.
فرایند یاد شده، به طور خودبهخودی از جمع شدن همه اینها و آن فراگرد تماس، پدید میآید که به آن «علم قاضی» گفته میشود.
علم قاضی (یا علم حاکم) تا در قوّه است فقط حکمت اوست، لیکن تلاشی طبیعی در قوهها به سوی فعلیّت وجود دارد که تکلیف الهی و فرض وجدانی، این تلاش را دوچندان میکنند. (تکلیف بعد از آن تلازم یاد شده است.) و زمانی که به فعلیّت رسید، انشاء و سپس اراده و پس از آن، عمل را میآورند که در این جا عمل همان حکومت است.
پس با کاوش در این خصوص نیز دانسته شد که قضاوت بخشی از حکومت و بلکه خود آن است.
6 ـ بیانی ارشادی
اگر چه در بند 1 و 2 درباره بیان و تبلیغ سخن گفته شد و شاید تصور شود که این بند، تکرار است، لیکن در گردش ذهنی و عینی از موضوع میبینیم که اولاً نیاز جامعه تنها به موارد یاد شده نیست و ثانیا همه حکمها و حکومتها و حکمتها فقط و منحصرا همانها نیستند.
بخش بزرگتر سخنان یا کارهای حکیمان حاکم الهی را (اعمّ از انبیا و اولیا) روشنگریهایاخلاقی و فردییااجتماعی در سطح غیر سرنوشتساز تشکیل میدهد. این روشنگریها الزام قطعی را در پی ندارند؛ اگر چه رجحان عقلی آنها مسلّم است.
معمولاً در اصطلاح اهل فرهنگ و معرفت به این گونه امور، حکمتها گفته میشود؛ یعنیهمه دایرهنفوذمعناییحکمت را تخصیص میدهند به بخشی از دایره شمول آن و این دور از حقیقت نیست.
با تعریفی که در این مبحث از حکومت یاد کردیم، طبعا اینگونه حکمتها نیز اگر در تلازم با مقبولیّت قرار بگیرد، بخشی از حکومت خواهد بود و نیز طبعا دارای کارکرد فردی یا اجتماعی؛ بویژه اگر سیاست مدن و یا تدبیر منزل را بر مسلک فلاسفه، جزء اخلاق بگیریم این نوع از حکمت (نظری یا عملی) نیز در بوته کار کردیاش دارای الزام عقلی خواهد بود؛ زیرا در پرداخت شکل و ساخت جامعه دارای تأثیری همانند احکام اجرایی میباشد.
نمونهای از این نوع را در پیامهای راهگشای رهبران الهی و حاکمان دینی همچون پرهیز دادن نائبان خود از آمیزش با ثروتمندان، ترغیب به همنشینی با فرودستان، بزرگ داشتن و ولینعمت خود دانستن ضعفا و پابرهنهها و امثال آن، بسیار میبینیم، که نظر به مصالح ریز و ظریفی که دارند اگر چه ریزند، امّا از نظر حکیم، دارای تأثیر مخفی فراوانند و از اینرو، آنها را صادر میکند.17
2/1 ـ حکومت و حاکم در جامعه
دینی
تاکنون آنچه از آن سخن گفته شد مفهوم حکومت بود و این به لحاظ عنوان علمی موضوع است؛ یعنی از نظر علم اخلاق که سیاست مدن و تدبیر منزل نیز جزئی از آن است، عنوان حکومت شامل همگی انواع آن میشود. اگر چه هر نوعی نیاز به تعریف خاصی دارد که در نوع حکومت موردنظر، درباره آن سخن گفته شد و خواهد شد، لیکن در این بخش از بحث خود، موضوع دیگری را مطرح میکنیم که در بیان دانشمندان علوم اجتماعی و اندیشمندان و صاحبان ذوق و شهود و نیز در بیان دینی در این مقوله از آن سخن به میان آمده است و آن، عنوان «ولایت» است.
در این بخش، زیر دو عنوان پرسشی، بحث خواهیم کرد؛ نخست: آیا آنچه در جامعه دینی باید مطرح باشد، حکومت است یا ولایت؟ و دوم: حکومت را در این جامعه چه کسی برعهده دارد و حاکم آن کیست؟
الف ـ حکومت یا ولایت؟
حکومت بنابر آنچه تا این جا از آن سخن گفته شد، فرایندی از احکام خردناب بود که براساس شهودی که حکیم از کنه مسائل و موضوعات و پدیدهها یافته است به تابع عقلانیّت زندگی، عقلانیّت دومی را مییافت که علت غایی را در تدبیر امور جامعه پاسداری کرده، رشد میداد.
شهودی که از آن سخن گفته شد، ارتباط یافتن انسان به نوعی با وجود مطلق یا مطلق وجود است که انسان به وسیله این قوّه و سلطه روحی میتواند به رازها و رمزهای آفرینش، به طور نسبی دست یابد و این امری است که میتواند از راه بالنده شدن شعور مرموز انسانی و دستیابی به مسأله وحی، حاصل شود؛ چنان که در مورد انبیای الهی است و نیز میتواند از راه رشد و بالنده شدن شعور ساده انسانی و دستیابی به خردناب به دست آید؛ چنان که در مورد حکیمان اشراق (از خسرو فیلسوفان قبل از باستان تا حکیم امپراتوران رومی) نمونههای آن را شناختهایم. طبعا تمایز و تفاوتی نیز میان این دو نوع حکومت وجود دارد که به عنوان فصل ممیّز در آنها عمل میکند.
به نظر میرسد که تمایز میان این دو نوع حکومت تنها در عنوان قبلی حاکمان در این دو نیست؛ یعنی این طور نیست که حکومت، واحد است، لیکن این جا فیلسوف حاکم است و آن جا نبی؛ اگر چه ظاهرا چنان به نظر رسد که نتیجه حکومت هر دو، یکی است!
ملاحظه: تمایز حکومت با ولایت
ما از جایی به وجود چنین تمایز اجمالی و مبهمی پی میبریم که میبینیم در همان حالی که الزام و اکراه ناموجّه قانونی در حکومت هیچ کدام نیست، ویژگیهایی به عنوان عرض خاص بدین شرح در این دو به چشم میخورد:
* قانون را نبی از خود وضع نمیکند و نیز از نخبگان فرزانه و فرهمند نمیگیرد، بلکه از مصدر تشریع، الهام میگیرد و یا از وحی اخذ میکند و وضعیّت خاص الهام یا وحی را مردم در زندگی او با وضعیّت عادی بشری او، فرق مینهند و در وضعیّتهای عادی مشورتی، مردم به خود حق میدهند که با او محاجّه و استدلال کنند، لیکن در وضعیّت دیگر، هیچ کس به خود چنین حقی را نمیدهد. بازشناسی این دو وضعیّت، دلیل شهودی عامی است بر صحّت مدعای او؛ در حالی که مبنای قانون حکیم، تنها حکم خرد ناب خود او نیست و از فرزانگان فرهمند، کمک میگیرد؛ چه از حاضران و چه از گذشتگان. و از اینرو، رویّه قضایی امری بسیار موجّه در این نوع حکومت است.18
* نوع قداست قانون در هر کدام، فرق میکند. قداست احکام در حکومت دینی توأم با عشق به صاحب اصلی آن یعنی صاحب تشریع است و لذا برای پاسداری از آن جانبازی میشود؛ در حالی که این قداست در احکام حکیم، از درک بالای مردم و به عبارتی، رشد فکری و فرهنگی عمومی سرچشمه میگیرد و به معنای تحمّل غیرجبری آن است؛ یعنی با درکی که از منافع عمومی و اصل بودن آن دارند، حاضرند مصلحت فردی را فدای آن بکنند. از طرفی دیگر، شاید این قداست یک باور فرهنگی باشد؛ مثلاً قانون را زیرپا نمینهد، زیرا در باورش چنین ثبت شده است که یک شریف (یا جنتلمن)، یک شهروند، یک انسان رشیدی مثل من اگر قانونشکنی کند حقیر میشود. از اینرو، قداستی از قانون در عرف متعالی جامعه نقش به جا میگذارد که در اثر آموزش و پرورش انتقالی به نسلهای بعدی راه مییابد و شاید در آنان به صورت نماد دربیاید. (قداست توجیه ناشده).
نیاز به روشنی دارد که توجیه قانون و حکم در حکومت دینی، نه به معنای توجیه ضمانتهای اجرایی آن است؛ یعنی آن طور نیست که به جامعه چنان تفهیم مورد شده باشد که اگر عمل نکنید چوب میخورید و اگر عمل کنید جایزه میبرید. بلکه مراد ما توجیه عقلانیّت آن و ارتباط دادن عقلانیّت جزئی قانون به عقلانیّت جامع زندگی است، به گونهای که تلازم را در افراد ایجاد نماید.19
البتّه این گونه توجیه در حکمهای حکومت حکیم نیز هست، جز این که چون مردم میدانند که این قانونها بشریاند شاید به خود این حق را بدهند که بر آنها خدشه وارد نمایند و براساس اصل تغییر که در فلسفه و حکمت و علم ثابت است، به این نتیجه قیاسی برسند که احکام و قانونهای موجود با فرایند تغییر در وضعیّت کنونی نمیسازند و باید بازپردازی شوند، لیکن در قانونها و حکمهای حکومت دینی که اعتقاد به صادر اول غیر بشری (عقل کلی صادر شده از مصدر وجود ازلی) و صدور قوانین از کتاب مکنون و کتاب مبین، که آن را ذات اقدس مصدر وجود قرار داده است و نیز این که ذات مقدس او، خالی از غریزههای نفسی و نفسانی بشری و دارای اشراف و سلطه بر نظام کّلی آفرینش است و به گونهها و مرحلههای تغییر واقف است و با در نظر گرفتن اینها این قانونها را قرار داده است، احتمال مخدوش بودن یا جرأت روحی بر ایراد خدشه بر آنها را عقل هر انسان متدیّن ندارد و لذا تمایز سومی در این دو، میبینیم که عبارت است از:
* ایمان راسخ به «حقّ» بودن قانونهای الهی از طرف مردم؛ در حالی که ایمان مردم به قانون در حکومتهای حکیمان، به درستی و استواری آن ممکن است باشد نه به حق بودن آن. (حقّ = امر ثابت ازلی که فرایندهای تغییر از آن نشأت میگیرد، آنچه ثبوت آن در عالم ماورای ماده عقلاً روشن است، حقیقت اشیاء که مفارق ذات و عرضند) البته ممکن است در معرفت این «حق» دچار دودلی شوند که آن را تفسیر خود نبی یا ولیّ بعد از او جبران میکند. قرآن بر این که «آنچه نازل بر پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله شده است همانا آن «حق» از جانب پروردگار است»20 بارها تأکید کرده است و پیامبر صلیاللهعلیهوآله در بیان کردن حق به گونهای که رفع دودلی بشود نیز از طرف پروردگار مأمور بوده است «تا این که ریب و تنگی در دل پیروان او نماند.»21
* بینش حکیمان از مرحله تکاملی «علم الیقین» نمیتواند بگذرد؛ زیرا آخرین پله اشراق، حضور محصّلههای وجودی نزد ذهن آنان است که عالیترین درجه علم و معرفت است و از اینرو، شاید حکیمی دیگر از راه معرفتیِ دیگری، به معرفت
دیگری برسد که متغایر با این باشد و این امری است که واقع میشود.
عثمان اسماعیل یحیی در شرح التجلّیات الإلهیة از ابنعربی، این درجه را آخرین پله زندگی فکری و اولین پله زندگی روحی بیان نموده است که بهدست آمدن چنین وضعیتی در حکیم عارف الهی، نتیجه تجلّی یافتن فروغهای افعالی خداوندی در سطح وجودی زندگی است و نیز از طرفی دیگر، نتیجه تجلّی یافتن انوار طبیعی، در سطح عرفانی، برای شخص میباشد.22
دلیل ما بر این ادّعا مسألهای است که در مورد فصوص الحکم ابن عربی برای ما پیش میآید. ابن عربی کتاب خود را چنین معرفی میکند:
«امّا بعد. فانّی رأیت رسول اللّه فی مبشرة، اریتها فی العشر الآخر من المحرّم سنة سبع و عشرین و ستّمائة بمحروسة دمشق و بیده کتاب فقال لی: هذا فصوص الحکم. خذه و اخرج به الی النّاس ینتفعون به. فقلت السمع و الطاعة للّه و لرسوله و لاولیالامر منّا کما امرنا...»
که به الهامی بودن آن کتاب از سوی پیامبر صلیاللهعلیهوآله به ابن عربی دلالت میکند؛ و سید حیدر آملی عارف حکیم الهی قرن هشتم هجری (720-781 ه ق) نیز به الهامی بودن آن تصریح میکند (نصالنصوص. القسم الاوّل (43) ص15)، لیکن آن جا که موضوع ولایت به میان میآید، اختلاف میان شارح و ماتن وجود مییابد.
ابن عربی، خاتم ولایت مطلق را عیسی علیهالسلام میداند، ولی سید حیدر آملی در اعتقاد عرفانی کلامی حکمی شیعه، خاتم ولایت مطلق را، امام اول در ولایت محمدی و امام دوازدهم را خاتم ولایت محمدی میشناسد.
هانری کاربن در دیباچه نص النصوص میگوید:
«بعد از خاتم الانبیا نمیتوان از نبوت و نبی سخن گفت؛ زیرا که نبوّت تشریعی به پایان رسیده است. امّا در تحت نام ولایت، در عمل، نبوّت تعلیمی ادامه پیدا میکند و اولیا را در مرتبهای همسان پیامبران گذشته قرار میدهد.»23
ابن عربی ائمه اثناعشر شیعه را به عنوان «حقیقت محمّدیّه» و «اولیای دین» میشناسد، لیکن با دیدگاه شیعه که سید حیدر مبیّن آن است، تفاوت میکند.
این جا پرسشی که هست پاسخ آن نمیتواند جز این باشد که در عین این که ابن عربی، نص فصوصالحکم خود را از سرچشمه طهارت روحی شهود، گرفته است، لیکن جزمیّت آن به قطع یقینی که متوقع از درجه معرفتی «حق الیقین» است
نمیرسد و امکان شهود برتر به وسیله شخص دیگر، یا خود او در موقع دیگر همچنان وجود دارد و از اینرو، سید حیدر در این باب از موضوع انتقادی برخورد میکند. (بگذریم از ردیّههایی که به وسیله علما بر فصوص الحکم نوشته شده است که جای بحث آن نیست.)
در حالی که آنچه از انبیا صادر میشود، اصل و عین حکمت است که به وسیله بینش الهی خود در مرحله «حق الیقین» و دست کم «عینالیقین»، دریافت مینمایند.
علم حضوری که عین ماهیّت آن محصّلههای وجودی است به گونهای نزد روحشان حاضر است که برای دستیابی به آن نیاز به چیدن مقدمه و استنتاج و مرتب کردن قیاس و مراجعه به استقرا ندارند و از هر چیز، هر آنچه هست و آنچه باید بشود یا باید باشد، میبینند و از آن خبر میدهند. حضوریها در ذهن انبیا و اوصیا و اولیای بزرگ، به صورت نمایشی از اشیاء نیستند، بلکه حقیقت یا عین کنه و ماهیّت آنهایند.
صاحب مرحله عینالیقین در موقعیت بالایی از معرفت حقیقی است که از آن به این گونه یاد میکند:
«لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا.»24 (امام علی علیهالسلام )
و صاحب مرحله حق الیقین از موقعیت خود چنین میگوید:
«لی مع اللّه ساعة [وقت] لایسعها ملک مقرّب و لا نبیّ مرسل.»25 (نبی مکرّم اسلام صلیاللهعلیهوآله )
در مرحله عینالیقین که دومین درجه یقین است (درجه نخست: علم الیقین) معارف الهی در بُعد صفاتی خود بر روح پاکیزه شخص، تجلی دارد (در سطح وجودی) و انوار معانی بر آن تأثیر مینهند و آن را در خود، مستحیل میکنند. (در سطح عرفانی) و از اینرو، آنچه بر لب میآید مخلوق ذهن او نیست، بلکه صورتبندی شده از مخلوق الهی است که به جام روح او ریخته شده است.
امام العارفین، امیرالمؤمنین علی علیهالسلام در وصف حالتی که این عدّه از رهشناسان شایسته صحرای وجود در آن هستند، بیان شیرینی دارد:
«هر که از ما دوران فتنه گمشدگان وادی نفس را دریابد میباید که در آن با چراغی روشنیبخش (قرآن یا عقل) سیر کند و بر نمودار آثار شایستگان اقتدا نماید، تا بتواند ریسمانهای به هم بافته را باز کند و گردن [ها را] آزاد نماید و به پراکنده ساختن گروهها [ی باطل] و گرد آوردن پراکندهها [از اهل حق] دور از چشم مردم بپردازد [به گونهای] که هیچ رهشناسی رد پای او را نبیند؛ هر چند که پیرو نظرش باشد. سپس در این میانه،گروهی به تیزی دم سلاح از جا برمیخیزند که دیدگانشان به تنزیل الهی روشن است و پردهبرداری از آن، همواره در گوشهای آنان افکنده میشود؛ و پس از هر جام بامدادی، در شبانگاه، جام حکمت را سر میکشند.»26
(دقت در زیبایی سخن و اعجازهای کلامی و معنوی آن، به تأمل بیشتر نیازمند است.)
مرحله حق الیقین درجه برتر از حدّ توان معمولی انسانهاست، لیکن دور از مرز امکان نیست و آخرین پایه یقین است که در اصل، انسان باید خود را به آن برساند.
این مرحله از سرشار شدن فیضهای معرفتی الهی در بوته ذات بر شخص تجلّی میکند و نور الأنوار (مصدریت نورهای الهی) با افاضه به آن مدد میرساند و وجود انسان را به گونهای برافروخته میسازد که هر خامی را بزودی میسوزاند؛ زیرا که حالتی از ذوبان با معبود را دارا میباشد.27 و از اینرو، نمیتواند برای غیر ولیّ اللّه الأعظم در خوری اقامت داشته باشد؟
دستامد
از آنچه درباره این سه مرحله یقین گفته شد، دو چیز خودبهخود روشن گردید:
یک این که حکیم هر اندازه هم که منزلت معرفتی بلندی را دارا باشد، باز سخن او از چنان جزمیّتی برخوردار نیست که خالی از نقد باشد و برای هر کس که در حدود همین مقام باشد حق اظهارنظر و حتی ردّ آن وجود دارد و اگر چه حکمت است، امّا «لبّ» آن نیست؛ در حالی که حکمت الهی افاضه شده بر جان انبیا و اولیای بزرگ، همان «لبّ» و گوهرمایه اصلی حکمت است و تنها کسی حقّ چون و چرا دارد که به موقعیّت ممتاز وی رسیده باشد که این امر، ممکن است؛ لیکن از کسی که مقام نبوّت و ولایت مطلقه را بعد از او دریافت نموده باشد؛ چنان که این حق برای «اولواالعزم» پیامبران، بویژه خاتم آنان، محمّد مصطفی صلیاللهعلیهوآله محرز است.
دو این که برخلاف عرفای صوفی که هر سه مقام را برای اقطاب سلسلههای خود قائل هستند، ما تنها مقام اول را، درخور عقلهای جزئی و ناتمام دانسته، دو مقام دیگر را ویژه انبیا و اولیا که جانشین آنهایند میدانیم؛ و هر چند که مقام روحانی حکیم عارف بسی دور از تصوّر هزل و یاوه در مورد اوست و قصد آن را در این بند نداشتهایم، بلکه حکومت حکیم عارف را نمونهای از حکمت مجسّم الهی میدانیم و آن را بر سایر حکومتها، حتی بر حکومت فیلسوفان غیرالهی ارجح میدانیم و اولویت را از آنِ او میشناسیم، امّا در مقایسه میان حکومت اشراقی این حکیمان عارف با حکومت انبیا و اولیای بزرگ، از تمایز چشمگیری نمیتوان چشمپوشی نمود و غرض ما ذکر و بیان صرف تمایز نیست، بلکه از آن، مراد دیگری داریم که نوع ویژه این دو حکومت را بشناسیم و مشخص کنیم که اگر حکومت را نوع تدبیر حکیمان اشراقی ساده بدانیم (زیرا کمتر از آن را فرمانروایی میدانیم نه حکومت)، قهرا باید نوع حکومت انبیا و جانشینان مشخص آنان را عنوانی مانند «ولایت» بشناسیم، که در واقع، عالیترین درجه صافی و خلوص و اطمینان از حکومت است و رابطه آن دو با هم، نسبت کلی جنس به کلی نوع ـ در منطق ـ یعنی عام و خاص مطلق خواهد بود. چه آن که حکومت حکیم ولو متأله، همه مفهوم «ولایت» نیست؛ اگر چه اطلاق ولایت بر آن صادق نیز هست.
جانشینی ولایت
همه آنچه بحث و نتیجهگیری شد، در حوزه نفوذ مفهوم ولایت مطلقه الهی جریان دارد و هیچ طایفهای منکر آن نمیتواند باشد، (مگر آن که ولایت یا حکومت خاصّان خدا را با پادشاهی و فرمانروایی مشتبه کرده باشد)، امّا در تسلسل مسأله مورد نیاز جامعه به عنوان تدبیر روحانی امور، بعد از شخص ولیاللّه الأعظم، وظیفه چیست و عهدهدار این وظیفه را چه عنوانی است؟
شک نیست که با حفظ جایگاه آن ولایت عظمی، ولایت به دوره بعد، تسرّی پیدا میکند، لیکن میزان اعتبار و ارزش ذاتی آن متناسب با جایگاه معرفتی دارنده خود تنزل پیدا میکند؛ هر چند که الزام عقلی به لحاظ عقلانیّت حکومت به همان اندازه دوره ولیاللّه الأعظم داشته باشد.
به سخنی رساتر بگوییم که ولایت مطلقه الهی دارای چندین قلمرو بوده که یکی وحی و دیگری تصرّف بر کاینات بوده و سومی سلطه بر تشریع یا نسخ و چهارمی سلطه روحانی بر عقلها و پنجمی سررشتهداری مصلحتهای فردی و جمعی جامعه و... که صاحب ولایت در همه این قلمروها احاطه کامل داشته است . اکنون در دوره بعد از او، که تنها قلمرو ولایت، منحصر شده است در پنجمی، همه احکام و عوارض حکومت روحانی قبلی نسبت به همین شق، به دارنده خود، انتقال و تسرّی مییابد؛ یعنی به نسبت خودش میتوانیم این ولایت را نیز ولایت مطلقه بنامیم، امّا با قید ذهنی «ولایت مطلقه محمدی» (در دوره حکومت معصومین علیهمالسلام )، یا «ولایت مطلقه مهدوی» (در دوره امامت پنهان حضرت امام مهدی علیهالسلام )؛ یعنی در خصوص تدبیر امور جامعه دینی، آنچه هست همان قسمی است که در آن دورهها بوده است و از اینرو، احکام متعلّق به ذات آن و عوارض وجودی آن، مشابه نسبی است. و این مطلب، از کریمه قرآنی: «ولکم فی رسولاللّه اسوة حسنة» (و برای شما در رسول خدا، سرمشق نیکویی است) مستفاد میشود و پر روشن است که مقتدا عین اقتداکننده نیست، بلکه شباهت تام لیکن نسبی با او دارد؛ چنان که امیرالمؤمنین علی علیهالسلام به عثمان بن حنیف انصاری فرمود:
«آگاه باشید! که شما [اگر چه] نمیتوانید بر آن [گونه که من هستم باشید]، ولی با پرهیزگاری و کوشش و پاکدامنی و صلاح نفس به [همگونی با] من کمک کنید!»28
ب ـ حاکم جامعه دینی کیست؟
با الغای خصوصیّت در اهداف کسانی که حکومتی را بنیان نهادهاند، آنچه همواره در همه آنها به گونه مشترک وجود دارد، به دست گرفتن قدرت اجتماعی است. این که قدرت را برای چه منظوری میخواهند، به بحثما ارتباط ندارد و تنها از نظر مکانیکی به آن نظر میافکنیم تا ببینیم چه ابزاری در رسیدن به این قدرت، لازم است و آیا آنها را کاملاً به دست آوردهاند یا نه؟
جدای از ابزار مادی همانند پول و سلاح و امکانات تبلیغی، آنچه به دست آوردن آن، هم در روی کار آمدن حکومتها و هم در ماندن و رساندن به هدف غایی و عقلانی حکومت، بسیار پررنگ است مردم هستند؛ یعنی برخورداری از پایگاه مردمی.
اکنون این سؤال پیش میآید که به دست آوردن این ابزار مهم، از چه راهی ممکن است؟
شک نیست که زور و ارعاب و به نوعی ایجاد سلطه بر مردم، همراهی آنان را با قدرت مسلّط، تأمین مینماید، لیکن چون بر پایه زور است، تضمین بقا ندارد.
آنچه در استقرای کاملی از همه حرکتهای عصیانی و نهضتهای اصلاحی بر ما روشن میشود، به دست آوردن اعتقاد مردم است که باید پیش از آن، نسبت به ماهیّت مطلوب حکومت توجیه گردند.
نهضتهایی که براساس عشق و شناخت مردم و اعتقاد منسجم به نظامهای خالی از شبهه خودپرستی شکل گرفتهاند، موفقترین بودهاند.
تجربه تاریخ نشان داده است که هر جا محور حرکت براساس حکومت ولایی یا مانند آن بوده است، مردمانی که در قلمرو نفوذ ولایی بودهاند پیروز و کامیاب گردیدهاند؛ برای نمونه نزدیکتر چنانچه به تاریخ اسلام نظر میافکنیم، میبینیم اصل ظهور پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله بر همین اساس بوده و پیروزیهای اسلام نیز پیرو همین حکماتّفاق افتاده است. دومین حرکت ولایی مربوط به امام حسین علیهالسلام است که نتایج عظیم و گرانبهایش، روی شکست نظامی آن را چنان میپوشاند که نام دیگری جز پیروزی نمیتوان بر آن نهاد. سومین نمونه، قیام مختار است که به عنوان ولیّی که نماینده ولیّ اعظم (محمّد حنفیّه) است خود را معرفی نمود و مردم بر گرد او مردانه حرکت کردند و پیروز شدند. چهارمین نمونه، قیام عبّاسیان بود که به عنوان «محمّد امام» که «الرّضی من آل محمد صلیاللهعلیهوآله » معرفی شده بود و ولیّ اللّه نامیده میشد، ظهور کرد و مردم بر همین اعتقاد پیرامون او گرد آمده، اتفاق کردند و سرانجام بر امویان غلبه کامل یافتند. پنجمین نمونه، قیام اسماعیلیه و قرامطه بود که اساس قیام آنان، ولایت بوده و گرچه سازمان مخوف و پیچیدهای داشتهاند، لیکن اصل پذیرش دعوت آنان از سوی مردم به سبب مسأله ولایت بود و رهبر این فرقه را ولیاللّه میدانستند و نتایج عظیمی را داشته است که از دید سیاسی و مادی، قلمرویی را در اختیار گرفتند که از مصر تا هند را شامل میشد (به وسیله مغول منقرض شدند). ششمین نمونه آن را در قیام صفویان به زعامت معنوی شیخ صفیالدّین در ایران مشاهده میکنیم.29 (قیام سربداران خراسان و نهضت حروفیه و... نیز مؤید این مطلب هستند، لیکن نتایج اندکی داشتهاند و از اینرو، مستقلاًّ ذکر نمیشوند.) در عصر حاضر نیز، قیام امام خمینی را هفتمین حرکت ولایی جامعه ایرانی میدانیم که ابعاد آن از نظر معنوی و مادی درخورِ بحثهای بسیار کلان است و از عهده این مختصر ساخته نیست.
آنچه در همه این نمونهها به چشم میخورد، توأم بودن هر سه خصیصهای است که گفته شد و براستی اگر ولایت فاقد یکی از سه پایه معرفتی آن باشد، اگر چه در حدّ خود، منشأ اثر است، لیکن آنچه از مفهوم کامل آن انتظار میرود، از آن ساخته نخواهد بود.
بخش دوم: مسأله ولایت
موضوع «ولایت» چنان که پس از مطالعه فرهنگ دینی، بخصوص متنهایی که بازگوکننده صریح این عنوان میباشند، برمیآید امری است که اگر نگوییم کاملاً به لحاظ ماهیّت وجودیش قدسی است (چنان که در عرفان نظری به آن قائلاند)، به لحاظ خاستگاه خود و نیز قلمرو علمیاش با نوعی قداست همراه است که آن را از مسائل مادی متمایز میسازد. در فرهنگ دینی بویژه اسلام، مسأله خلافت خداوندی در میان آدمیان، به این موضوع،عرصه برای وجود میبخشد و آن مسأله، فراتر از آن است که در قالب سلطان و ملِک و امیر، و حتی نبیّ و رسول بگنجد؛ اگر چه نبی و رسول، طبعا همراه با ولایت نیز هستند که اشاره داستانی قرآنی به واقعه موسی علیهالسلام و آن ولیّ الهی در سوره کهف (آیات 60-82) بر این مدعا دلالت میکند.30
1 ـ قلمرو وسیع معنیداری
ولایت
شاید از همینرو باشد که مورد کاربرد واژه «ولایت» و «ولیّ»، شامل تابعیّت و پشت سر کسی حرکت کردن، محبّت و دوست داشتن و عشق ورزیدن، و بالاخره سرپرستی و زعامت خلقاللّه گردیده، تا آن جا که مشاجره و نزاع کلامی را در بین فرقهها و نحلههای کلامی فلسفی دینی فراهم آورده است. البته به نظر ما اگر عمیقا به کنه معنای قدسی و فرامادّی ولایت نظر بیفکنیم، خواهیم دید که مفهوم ولایت دارای قلمرو معنایی وسیع و فرازمندی است که هر سه مورد کاربرد را در برمیگیرد، نه آن که فقط یکی از آنها باشد؛ زیرا خلافت ایزدی امری نیست که از رقعه و تصریح لفظی ایجاد و انشاء شده باشد؛ اگر چه بر کشف و پردهبرداری از حقیقت آن دلالت دارد و شاید در موقع خاصی بدون آن، حجّت بر خلق تمام نشود و نیاز حتمی به آن باشد، چنان که در مورد ولیّ اللّه بعد از مقام نبوّت و همچنین ولی بعد از او ـ در صورتی که امر مشتبه شده باشد ـ چنین ضرورتی رخ مینماید.
2 ـ موقعیّتولایتیاخلیفةاللّهی
مقام معنوی خلیفةاللّهی که به تصریح قرآن مجید، خاصّ انسان است، تنها جایگاهی سیاسی نیست تا فقط به معنای سرپرستی جامعه باشد، همچنان که صرفا روحی نیست تا تنها امر دوست داشتن و محبّت را برساند. نیز مقام مزبور، تنها امر اجتماعی مادی نیست تا همچون سنتّهای قومی موجود در سازمان عشیرهای، برای تبعیّت افراد از رئیس ایل و طایفه دلالت نماید.
ولایت که بازده طبیعی خلیفةاللّهی در جریان ظهوریابی و تجلّی آن در فرد است و با فعلیّت یافتن استعدادهای ربّانی از وضعیّت قوه قبلی خود، عنوان «ولی» را به شخص میبخشد، همچون حالت «بلوغ» در انسان است که وقتی براساس وجود استعدادهای معیّن، رشد معیّنی در شخص حاصل شد، نوعی دگرگونی محسوس را در او به وجود میآورد که پیش از همه، خود شخص در خود احساس شخصیت متمایزی با گذشته خویش دارد و در مرحله دوم، نزدیکان او بر این تحول، آگاهی مییابند و شخصیت جدید را در او میشناسند؛ ولایت نیز همینگونه است، لیکن در خصوص این مسأله، چون که امری عمومی و فراگیر نیست اگر چه تحول را درک میکنند، امّا ممکن است بجز عدّه کمی از خواص، دیگران نتوانند عنوان آن را بشناسند.
شاهد بر این مدّعا، حالت مبعوث شدن رسول گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآله است که گرچه برای حضرت خدیجه علیهاالسلام ، رسالت ایشان محرز بود و میتوانست به عنوان حالتآ فوق عادی بشری آن را درک نماید، لیکن برای مصالحی، هنگامی که خبر را برای ورقةبن نوفل که از عالمان مسیحیت بود نقل کرد، وی کاملاً آن را شناخت و به حضرت خدیجه مژده داد که آری آن «ناموس اکبر» الهی است که بر موسی علیهالسلام ظاهر میشد و شوهرت همان پیامبر موعود است.31
بنابراین، ولایت یک مقام و موقعیّت ممتاز است که نظر به خاستگاه آن، امری معنوی است، لیکن با لحاظ کردن فعلیتیابی آن در ظرف وجودی فرد و نیز میدان فعّالیتهای آن، امری مادی به شمار میآید و در واقع، نفخه الهی ثانوی است از روح ویژه که در اختیار خداوند است و طبعا پس از این نفخه، آن شخص در وضعیّت بسیار تقدس یافتهای قرار میگیرد که نه تنها ملائکه بلکه کاینات، خواه و ناخواه، در پیش او خاضع و خاشع و تمکینپذیر میشوند، و او همچون هسته فعال مغناطیسی است که برادههای قابل جذب به دنبال او کشیده میشوند. (ولایت = تبعیّت!) و اجرام داخل حوزه نفوذ و قلمرو جذب و دفعش، مشتاقانه پیرامون او در حالی از طواف قرار میگیرند. (ولایت = عشق و محبّت) و نیروی نافذ معنویش، همه اجرام و ذرّهها و اجزای وجودی را که در زیر سلطه قهری و طبیعی او در داخل آن قلمرو قرار گرفتهاند کنترل و هدایت میکند تا در مسیر تعیین شده و در جایگاه عادلانه و به میزان استعداد و توان معیّن خود، حرکت کنند و تلاش نمایند (ولایت = سرپرستی). این همه، با هماند و هر سه وضعیّت از یکدیگر، جداییپذیر نیستند و همین نکتههاست که در فرقگذاری بین ولایت، با رهبری عادی یا پادشاهی و سلطنت ساده بشری، یا زعامت قبیلهای، مرز معرفتی ایجاد میکند.
3 ـ ولایت مطلقه
موضوع ولایت مانند بسیاری دیگر از موضوعهای اساسی، ابعاد مختلف و مسائل گوناگونی دارد که به اعتبار آنها عناوین ویژهای به خود میگیرد که معمولاً ازقیدهای لفظی آن معلوم میشود؛ همچون ولایت کامله یا تامّه، ولایت شخصیّه یا جزئیه، ولایت مطلقه، ولایت تکوینیّه، ولایت تشریعیّه، ولایت مقیّده، ولایت مشروطه و حسبیّه، که از میان همه اینها عنوان ویژه ولایت مطلقه را در این بخش از مبحث خود، پیش میکشیم و در مورد آن، بررسی ـ در حدّ توان خود ـ انجام میدهیم.
نخست میخواهیم بدانیم که قید لفظی «مطلقه» برای تمیز ولایت از چیست؟ یعنی در برابر چه چیزی قرار گرفته است؟ زیرا، این مهم است و معنای مطلقه را مشخص میکند.
ـ آیا مطلقه به صیغه مفعولی از اطلاق و شمول میآید تا به معنای ولایتی باشد که شامل شونده است نه محدود در بخش کوچکی از دایره وسیع معنای ولایت! و در این صورت، قابل صدق در هر منزل و مرحلهای است؟
ـ آیا مطلقه به معنای رها از هر قید لفظی است که اشاره به مفهوم کلی منطقی ذهنی آن دارد؟ یعنی ولایت، همانچه در واقع هست! که در این صورت، ولیّ باید پرکننده تمام ساحت معنایی کلمه ولایت باشد؟
ـ آیا مطلقه در همان معنای ویژه شمول، به عام و عموم اشاره میکند؟ یعنی ولایت بر هر چیزی که طبعا ولایتپذیری در اقتضای آفرینشی آن، قرار داده شده است (جدا از امور داخل در مقوله جوهر و مجردات و تجرید یافتهها) تا این که شامل جمیع امور و مسائل انسانی شود و ولیّ، بر مسائل مادی و معنوی انسانها ولایت داشته باشد؟
ـ آیا مطلقه به معنای رهایی آن، در برابر بند و بستهای قانونی و حقوقی است؟ یعنی ولیّ، تسلّط و اشراف بر قانون و قانونگذار و متعلق قانون دارد و این حکم اوست که مطاع واقع میشود، نه هر چیز دیگر؟
ـ یا آن که اصلاً بحث ما در بوته عرفانی است و منظور ما از مطلقه، ولایت انبیاء الهی از آدم علیهالسلام تا خاتم صلیاللهعلیهوآله است که پس از این ولایت مطلقه، ولایت مقیّده محمّدیّه میآید که از سیّد الأولیاء علیهالسلام بعد از حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله شروع میشود و به خاتمالأولیاء، مهدی امّت علیهالسلام ختم میشود.32
ـ یا مراد از ولایت مطلقه در همین بوته، ولایت ولیّاللّه مشهور و ظاهر است که امر او ابلاغ شده و مورد قبول مردم واقع شده است و اکنون در حال انجام تکلیف ولایتی خویش میباشد، که این عنوان در برابر ولایت باطنی و طبعا غیرمطلق ولیاللّه مغمور و پنهان در میان خلایق قرار میگیرد؟33
ـ یا مراد از ولایت مطلقه در بوته کلامی عرفانی آن است که بر ولیّ منصوص دلالت میکند؟ یعنی ولیّی که ولایت او از سوی ولیّ اللّه ظاهر و کبیر، به مردم اعلان شده باشد تا این ولایت، در برابر ولایت ولیّ غیر منصوص قرار بگیرد که ولایت او به ارشاد کلّی ولیّاللّه کبیر، روشن شده باشد و مصداق آن را باید مردم با جستوجو پیدا کنند که طبعا این ولایت دومی مطلقه نیست و مشروط است! یعنی مشروط به شرع و عقل و عرف است و ولایت او در چارچوب احکامی از این سه تاست.
شاید پرسشهای دیگری نیز درباره صدق این عنوان وجود داشته باشد که همه آنها برخاسته از توسعه بیاندازه مفهومی آن عنوان است که به نوعی ابهام در فهم دقیق خود منجر میشود و شاید علّت این همه بحث و جدل که در زمینه موضوع قطعی شده ولایت (از دید متدیّنان) وجود دارد، در اثر همین توسعه و سپس ابهام آن باشد. به نظر نویسنده اگر «شجره ولایت» برای ما روشن گردد و عقلانیّت زندگی و سپسحکومتنیزآشکارشود،همهاحتمالات و نظرها به سوی یک حقیقت جهت داده خواهد شد که اکنون پنهان است.
به عبارت دیگر، باید بوته خاص خودش را پیدا کرد و آن گاه این موضوع را در آن، مورد کاوش و تشریح و سپس تفسیر قرار داد. در آن صورت، کلمهها خودبهخود، تأویل حقیقی به معنای اصلی خود خواهند شد و این امر مشتبه، از ابهام معرفتی خارج خواهد شد.
4 ـ شجره ولایت؟
الف) ولایت «اللّه»
چنان که گفته شد، ولایت در اصل خود یک امر قدسی است که به مثابه جان مطهّری در پیکر وجود قرار دارد. اکنون از ذات «واجب» تعالی و تقدس اسماؤه آغاز میکنیم، میبینیم از جایی که او آفریننده است، بر وجود و عدم هر دو احاطه دارد و هر چیز (حتی احاطه) در مقام الوهیت او، به صورت مطلق ـ به معنای آزاد از هر قید و شرط و بند و بستی چه ذهنی و چه خارجی، چه معنوی و چه مادی ـ قرار دارد؛ پس ولایت نیز، هم بر همه چیز و هم در همه چیز، و هم از هر نوع آن است و کلمه «مطلق» نیز مطلق است.
ولایت «اللّه»، بر کائنات و احکام طبیعی آنها حدّاقلی است که در معرفت ما میآید.
این ولایت، قراردادی و عرضی نیست، حتی ذاتی و صفاتی و افعالی صرف هم نیست (معادل پایینتر آن = تابعیت،
محبّت، سرپرستی)؛ زیرا ذاتی به ذات منتسب میشود و ذات از خصوصیات ممکن است.34
این ولایت، نور است؛ نوری که خداست،35 نوری که وصف نمیشود، نوری که جلوه آن عین خود آن نیست، نوری که ثبوت محض است (وجوب)، نوری که نه ماده و نه غیر ماده است؛ زیرا او پدید آورنده هر دو و غیر مخلوق خود است.
معرفت و عقل، شمهای از رشحات ولایت او در کائناتاند و مایه تبعیت از اراده او، عشق ورزیدن و سرانجام به منشأ و مبدأ خود، عزّ وصول یافتن هستند.
ولایتی که معرفت و عقل و عشق را به همراه دارد، ضمانت کنترل خود به خودی را نیز در پدیدهها به همراه دارد و همه چیز در این عالم، در مدار عشق او به آنها و آنها به او، مشتاقانه و بیصبرانه در طوافی مداوم قرار دارند. و چه حاجتِ اکراه و الزام؟!36 (عشق مرکب از سه حرف اول در سه کلمه است که دارای همین ترتیباند؛ ع: عَرَفَ. ش: شَرِقَ. ق: قَرُبَ. ن)
ایجاد معرفت در اشیاء نسبت به آنچه در سیر طبیعی خود بدان نیازمندند؛ یعنی به آبراه واقعی خود انداختن آنها به همراه آفرینش آنها انجام میگیرد، به گونهای که تقدم و تأخر آفرینش و هدایت، تنها در لفظ است؛ زیرا قهرا یکی پس از دیگری تلفظ میگردد. بنابراین، «خلق» و «امر»37، توأم با یکدیگرند؛ یعنی ولایت تکوینی و تشریعی در این جا، یک مقولهاند.
پس ولایت اللّه، تکوینی و تشریعی مطلقه به معنای مطلق کلمه است.
ب) ولایت انبیاء علیهمالسلام
در درجه پایینتری از ولایت اللّه، ولایت انبیای اولواالعزم را مینگریم که تنها در تشریع، ولایت مطلقه مییابند و این بدان سبب است که ولایت آنان، صبغه معرفتی دارد، لیکن به دلیل آن که معرفت آنان، اشراقی از مبدأ نور است، نسبت به انسانهای دیگر، از نوعی اطلاق برخوردار است؛ یعنی معرفت شامل. از اینرو، کشف قانون حقیقی (طبیعی) برای آنان حاصل شده، میتوانند آبراه واقعی هر پدیده مادی یا انسانی را تشخیص داده، برای دیگران تبیین نمایند که در اصطلاح به این عمل «تشریع» میگوییم. از اینرو، طبعا قلمرو ولایی آنان، حوزه امور و مسائل انسانی است (اعم از مادی و معنوی)، لیکن ولایت بر کائنات، به طور غیرمستقیم نیز میتوانند داشته باشند، امّا آن، به اذن و دستور یافتن از خداست و ذاتا از قلمرو نفوذی آنان ـ که معرفتی انسانی است ـ بیرون میباشد.38
فرق میان ولایت تشریعی و تکوینی انبیاء در این است که نسبت به اولی با فرمان «بلّغ» و نظیر آن، مأموریت تکلیفی مییابند که تا آخر ادامه دارد، برخلاف ولایت تکوینی که به صورت موردی است؛ زیرا در مأموریّت آنان نیست.
ج) ولایت اولیای معصوم علیهمالسلام
ولایت در میان بشر، به دلیل تعریفی که گفته شد، طبعا و به حکم عقل، باید جریانی پیوسته در همه نسلها داشته باشد که به نظر میرسد با فوت هر رسول اولواالعزم، تا بعثت یکی دیگر، دوران فترت و انقطاعی پدید میآید که این امر، با عقلانیّت زندگی سازگار نمیباشد؛ زیرا یکی از شؤون ولایت، مسأله «اسوه» بودن ولیّ است و دیگر، مسأله مرجعیّت و کانون بودن وی، برای امور واقعه که در آن میان، مسائل نوظهور و بیسابقهای نیز ممکن است باشد و در اثر نبودن اسوه و مرجع، کار «هدایت صحیح» مختل میشود؛ اگر چه رسول پنهانی خدا یعنی عقل وجود دارد، لیکن به دلیل جزئی بودن آن، قادر به حلّ اصولی معضلات مهم نمیباشد. وانگهی عقلها همگی به یک روش چیزی را استنتاج نمیکنند و طبعا اختلافات کمرشکنی برای جامعه رخ مینماید که خود معضل دیگری بر معضلها خواهد افزود؛ زیرا هیچ کدام از قداستی برخوردار نیستند که پس از به میدان آمدن آن، فصلالخطابی صورت گیرد. از اینرو، چنان که گفتیم، عقلاً تداوم ولایت بعد از انبیاء لازم میآید، لیکن ولیّ جانشین، طبعا به اندازه خود رسول و نبی نیست و گرنه او هم رسول بود. پس او در مرحله و درجه پایینتری قرار دارد که به ترکیب اصولی تشریع نمیتواند دست بزند،39 به سخنی دیگر، او فقط روی همان شریعت رسول، کار ولایت خود را آغاز میکند.
ولیّ جانشین، که او را «ولیّ امام» یا «ولیّ معصوم» مینامیم، در قلمرو خود، ادامه تبلیغ و تبیین شریعت را برعهده دارد و در ضمن، به تشریح و تأویل و تفسیر احکام و آیات و نصّها میپردازد که این تکلیف رسمی و معیّن اوست؛ امّا از فلسفه موضوعی ولایت خود که ایفای نقش مرجعیّت عامّه و تامّه باشد غفلت نمیکند و ارائه «حکم» در موارد خلاف و اختلاف را در «همه زمینهها»ی مورد نیاز جامعه برعهده دارد. صبغه اصلی ولایت او، همانند ولایت رسول و نبیّ است؛ یعنی معرفتی! (عرفان حق، اشراق حق، قرب به حق) عقلانیّت حکومت، حکم میکند که ولایت او نیز مطلقه به معنای عام و شامل باشد؛ زیرا اگر چنین نباشد، مسؤولیّت وی محدود میشود که این امر، سبب سقوط وی از مرجعیت و اسوه بودن میگردد واین خلاف عقلانیّت حکومت است.
نوع ولایت او که معرفتی است، همان قدسیّت و قداست را به او میبخشد، به اندازهای که وی را «اب رحیم» امّت میسازد؛ یعنی عشق متقابل در سه نقطه امام، مردم، خدا؛ همچون ولایت رسول به اضافه پیروی مردم از او همراه با پذیرش وی به عنوان سرپرست که در ولایت اصلی بود، آن را در ولایت او نیز میبینیم و این نوع معرفت خاص است که موقعیّت ممتاز اسوه و مرجع بودن را به او اعطا میکند.
د) ولایت در عصر غیبت
تا این جا امر ولایت، مورد اتّفاق جمیع فرقههای دینی است، و لیکن از این پس، برداشتها در مورد ولایت به تشتّت میگراید؛ اگر چه اصل صورت مسأله پاک نمیشود و هر کس به نهجی که رفته است اصل ولایت را میپذیرد.
در ادامه بحث، دو نوع برداشت کلی را که به دلایلی اهمیّت بیشتر دارد، یاد میکنیم: یکی برداشت کاملاً عرفانی (نظری) است که سنّی و شیعه، همه آن را میپذیرند. بر این اساس، اهل سنّت نیز ولایت را در ذریّه پاک و مقدس ائمّه اثناعشر که شیعه بدانها باور دارند میشناسند و این نوع ولایت غیرمنصوص است که نشان از کمالیافتگی روحی شخص و رسیدن به قرب حق تعالی تا مرحله شهود و اشراق و الهام و کرامات دارد.
در این ولایت عرفانی، تبعیّت به مقتضای اسوه بودن هست، لیکن مرجعیّت سیاسی جامعه در شخص ولیّ، تابع قرارداد است؛ یعنی باید امّت به وسیله بیعت یا مانند آن، بر رهبری سیاسی او اتّفاق کنند و گرنه او فقط یک چهره مقدس الهی و مقتدای روحانی و مرجع علمی دینی جامعه است که ممکن است کسانی غیر او نیز یافت شوند که این مقام روحانی را کسب کـنند؛ چنـان که مولوی در اینباره میگوید:
انبیا را واسطه زان کرد حق تا پدید آید حسدها در فلق
زانک کس را از خدا عاری نبود حاسد حق هیچ دیّاری نبود
هر که را خوی نکو باشد به دست هر کسی کو شیشه دل ناشکست
پس امام حیّ و قائم آن ولی است خواه از نسل عمر خواه از علی است
مهدی و هادی ولیست ای راهجو هم نهان و هم نشسته40 پیش رو...41
سپس میگوید:
او چو نور است و خرد جبریل او آن ولیِّ گم از او، قندیل او
که این ولایت را در تسلسل اشراق نور مطلق (ذات واجب) دانسته، برای آن تقدّسی وابسته به آن قائل است، جز این که جبرئیل وی، نفس ناطقه اوست که واسطه رساندن فیضی از آن نور به جان ولیّ است. حکیمان اسلامی چون فارابی نیز عقل فعّال را در همین ردیف و دارای همین شأن میدانند.
یادآوری
ولایت دیگری که همه علمای اسلام بر آن اتّفاق دارند، سرپرستی امور صغار و محجوران و اموال بدون صاحب و منافع عامهای است که ولیّ شرعی قهری برای آن شناخته نشده باشد که از این ولایت به «حسبیّه» یاد میشود. (اگر چه برخی حکومت را در ولایت حسبیّه نیز جاری میدانند).
دراین بخش از ولایت، مسأله حکومت به صورت کامل آن ـ چنان که گذشت ـ نمیآید وتنها قضاوت را دربرمیگیرد که در آرای بسیاری از علمای اهل سنّت، تابع حکومت سیاسی جامعه است. (حاکم سیاسی جامعه به هرگونه که اقتدار یافته باشد) و در شجره ولایت قرار ندارد.
ه) ولایت فقیه
نظر جامعی که هم ولایت روحانی عرفانی را در برگیرد و هم حکومت (به معنای کامل خود) را، و به سخن دیگر، بیانی از ولایت مطلقه باشد که در تسلسل شجره ولایت الهی تا بعد از «ولیّ امام» (و در غیبت او) را شامل شود و بدرستی نقش همان ولیّ کبیر و اصلی را در این مقطع نیابتی ایفا نماید، به صورت صریح، کمتر میبینیم جز در میان شیعه که از بُعد کلامی، در مبحث «امامت» آن را مطرح میسازد و برای فقهای دین در این برهه، همان نقش رسول صلیاللهعلیهوآله و امام معصوم علیهالسلام را باور دارد.
قلمرو نفوذ ولایت فقیه
مسلّما احاطه و سلطه آگاهی و رسوخ و نفوذ معرفتی ولیّ فقیه به کنه معانی نمیتواند به اندازه «ولی امام» باشد و گرنه او همان ولیّ امام است و طبعا تشریح و تأویل از قلمرو تعریفی ولایت او خارج میشود. آنچه میماند عبارت است از:
ـ پردهبرداری و کشف حقیقتهای مکتوم مورد اختلاف در همه زمینه هایی که وجود دارد و جامعه بدانها نیازمند است از طریق انوار معارفی که از منابع ولایی قبل از خود میگیرد و در پارهای از موارد نیز، از طریق شهودهایی که بنا به قاعده لطف، از مصدر انوار الهی به وسیله عقل فعال و نفس ناطقه خود، اقتباس مینماید،(معمولاً در مواردی که خالی از نصّ ـ منطقةالفراغ حکمی ـ اند، از این راه بهره میگیرد.)
ـ نظارت بر درخشش افکار عالمان همراه با کنترل آن، و نیز نظارت بر ظلمتها و شهابهای ثاقبی که به قصد انهدام ساحت زندگی واقعی انسانها از سوی شیاطین صادر میشود، که این، بخش مهمی از شأن «ولیّ فقیه» است.
ـ نظارت همراه با کنترل بر دستگاههای داخل جامعه که هر کدام در ضلعی، تکمیلکننده شکل، ساخت و سازمان جامعهاند.
ـ ادامه کار تبلیغ معارف الهی به منظور به اتمام رسانیدن حجتهای الهی که اگر رسانده نشوند، دیگر عنوان «بالغه» ندارند؛42 و به وسیله ولیّ فقیه باید در میان مردمان، حضور یابند و شأن خود را به منصّه ظهور برسانند.
ـ اشراق جامعه و نورافشانی در «ظلمات الأرض واقعی» به منظور رها ساختن جامعه از بنبستهای سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، علمی و... که در واقع، «گرهگشایی» و «دستگیری» و «فریادرسی»ای است که از جز آنها (اولیاء) ساخته نیست.
ـ برپا نمودن «شمل جمع» و لوای وحدت و چتر محبّت عامه و فراافراشتن آن بر سر هر شهروند جامعه، به اندازهای که عدالت را به مفهوم کامل آن، همگان مشاهده کنند و بر میزان ولایت و محبّت خود تا پای جانفشانی در راه اهداف تبیین شده، بیفزایند تا در همه این موارد، از «ولایت مطلقه نسبی شده» (متناسب با بهرهمندی از عیارهای ولایت اصلی) برخوردار شده، عنوان «ولیّ فقیه» یابند، که این عنوان نه یک منصب، که یک موقعیّت است؛ اهدایی نیست، بلکه کشفی و ابلاغی است.
بنابراین، ولایت فقیه، ولایتی است شامل و فراگیر، لیکن در قلمروی خاص که همان چارچوب شرع، عقل و عرف است قرار دارد و به این لحاظ، مشروط است؛ امّا به لحاظ این که سایهای از ولایت مطلقه الهی است و نیز به سبب این که در مدار محدود و کوچک و جزئی قرار ندارد و حکم آن در همه موارد نیاز جامعه اعم از امور معنوی و مادی، سریان و جریان مییابد، ولایت مطلقه است.
نظارت در حوزه عملی ولیّ فقیه، نظارتی ساده و سهلانگارانه نیست. این نظارت، همان «شهادت» امّت وسط است که به وسیله یکی از برگزیدهشدگان آن، انجام میشود، مفهوم شهید و رقیب را در خود دارد و از اینرو، بر پایه سه اصل: دعوت و تبلیغ، امر به معروف، نهی از منکربه صحّت حرکت جامعه باید ضمانت ببخشد. اگر جز این باشد و نظارت او ساده و بدون دخالت باشد، هر کدام از امّت وسط، ولیّ فقیه خواهند بود (فقط کافی است مطالعات دینی و معرفتی بالایی داشته باشند!)
«شهادت» ولیّ فقیه بر کار امّت اسلام، در مقطع خاص خودش هست و آن موقعی است که ولایت اصلی غایب است و طبعا ولیّ فقیه، شأن «قائم مقامی» ولایت امام علیهالسلام را برعهده دارد و یکی از شأنهای ولیّ امام، شهادت نیابتی از رسول بود که خداوند فرموده است:
«و چنین است که شما را «امّت وسط» قرار دادهایم تا بر مردمان شهادت دهید و رسول بر شما «شهید» باشد.»43
این شهادت ولیّ فقیه در این برهه، در مذاهب غیرشیعی، (ولایت غیر منصوص یا عرفانی) بدون واسطه به رسول صلیاللهعلیهوآله اتصال عقلی مییابد؛ زیرا نسبت حقیقی همان نسبت روحانی است؛ اگر چه در آن جا مطلقه نیست.
ولایت فقیه در فلسفه اسلامی
از حکیمان دینی در قرن سوم تا چهارم (259-339 ه ق) برای نخستین بار، فارابی را مینگریم که در سازمان مدینه صالحه خود، رئیس مدینه را حکیم فقیه حاکم، معرفی میکند و دلیلهایی بر این مدعا دارد.
پیش از نقل سخن و ارائه موضع فکری اعتقادی فارابی، باید این نکته را یادآور شویم که ضرورت تداوم موضوع ولایت که تأمین کننده اهداف عقلانی زندگی است ـ به همان میزانی که در ولایتهای قبلی بود ـ در پارهای از زمان که ولایت روحانی مستقیم الهی غایب است (نباشد یا به دلیلی غایب باشد) دقیقا به همان حکم عقل که در مورد ولایت قبلی گفته شد، ثابت و مسلّم میباشد. همچنین نیاز به عقل نسبتا کلّی، که در بروز اختلاف میان عقلهای جزئی، به ارائه فصلالخطاب بپردازد علاوه بر وجود قانون مقبول و مشروع ملی و نیز شورای نمایندگان منتخب مردم و نیز رؤسای سه یا چند قوه اساسی کشور، آشکار است، و آنچه از وجود «ولیّ» در قلمرو تعریفیای که از آن داشتیم متوقع است چیزی نیست که از هر کدام از آنان ساخته باشد؛ زیرا هیچکدام، موقعیّت «اب رحیم» را نیافتهاند و اگر یافتهاند که «ولیّ»اند و اگر همه ولیاند و دارای عقل فعّال نسبتا کامل، باید یک نفر را از میان خود به عنوان نقطه رأس هرم جامعه برگزینند. (چنان که فقهای امامیه در انتخاب مرحوم میرزای شیرازی معروف کردند.) اگر غیر از این کار را انجام دهند وهر کدام، ساز جداگانهای بنوازند، اختلاف در امّت پدید خواهد آمد که این همان وضعیّتی است که راجع به آن در ضرورت پیدایی ولیّ، سخن گفتیم. پس ولیّفقیه (دینشناس کامل جامع) ضرورت وجود مییابد؛ لیکن قلمرو نفوذ معنوی و مادی وی تا کجا و در چیست؟ این سؤالی است که در پایان این بحث به پاسخ آن خواهیم پرداخت.
ابونصرفارابی،طراح نظریهولایت «فقیه»
در میان اسلام شناسان و عالمان دینی و حکیمان و حتّی عارفان، شاید بتوان با تأکید ادعا نمود که هیچ کس معرفت دینی را به اندازه فارابی از دید سازمانی ننگریسته است، زیرا او در معرفتهای خود پیرو مبانی عقلانی سازمانیافتهای است که دارای شاکله در تمامی زمینههاست و مجموع معارف او نظام ذهنی منسجم و متشکّلی را میسازد که موضوعات و مسائل جهان وجود در آن به گونه متناسب و سازگار با یکدیگر قرار میگیرند.
فارابی شاگرد مکتب توحیدی اسلام است و در بوته معارف آن، ساخته و پرداخته شده است، لیکن مترجمان آثار یونانیان در انتقال معرفتهای وجدانی و عقلانی آنان به درون حریم معرفت دینی اسلامی تا عصر او، زحمت فراوانی کشیده بودند و فارابی نیز از این خرمن، بهره کافی برده بود؛ بجز این، وی که خود، فارسی است و به زبان و خط پهلوی و فارسی دوره میانه و اخیر، آشنایی کامل دارد، از معارف ایران قبل از تاریخ و حکمت خسروانی باستان نیز اطلاع چندانی دارد و از اینرو، در آمیزشی که مجموعه معرفتها در ذهن او ایجاد کردهاند، او توانست طرح مدینه فاضلهای را پیریزی نماید که کمال مطلوبهای هر سه نوع معرفت را داراست بدون کمترین مناقشه یا تضاد درونی.
یک ـ ارکان معرفتی فارابی
فارابی در اصل تفکّر حکمی خود، همانند افلاطون و ارسطو و حکمای خسروانی ایرانی دیگر، به وجود مطلق مینگریست؛ زیرا این موضوع در علم الهی، اصل موضوعات است؛ اگر چه در غیر آن نیز موضوعیّت اساسی دارد.
در حکمتی که فارابی وارث و رشد دهنده آن است «وجود از نظر وجود بودن» آن، موضوع اصلی و زیربنایی همه بحثهایی است که پیرامون امور انتزاعی و آفرینشی آن و مقولههایی که همگی بر آن بارند، قرار دارند.44
این اصل اول در حکمت اوست و اصل دوم که در مقاله «نظامشهر...» (اندیشه حوزه، ش 14) اشاره کردیم «همه اندامی» جهان وجود است.
در طرح همه اندامی، تمامی اجزای وجود، مجموعه منسجم و هماهنگ و منظم عظیمی را تشکیل میدهند که همگی جهان آفرینش را در برمیگیرد و از صادر اول که عقل کل و مطلق است و خود، آفریده ذات باریتعالی است هدایت و تدبیر میگیرند؛ و اصل سوم، «تشبّه بالإله» است؛ یعنی جهان آدمیّت، کوچک شده آن جهان است و حکم همان را دارد و از اینرو، کار هدایت و تدبیر آن، عقلاً باید به دست کسی باشد که از نظر عقل، مقام سروری یافته باشد و به نسبت دیگران، عقل کلی تلقی گردد.
جهان انسانها نیز دارای نظم و انسجام و هدفمندی است و از اینرو، باید دارای سازمان باشد و چنین است که اصل چهارم به میان میآید که آن، «حکومت انسان برین» است.
تشبّه و همانندی به خداوند در نگریستن به جهان انسانها یعنی آگاهی به نظام موجودات و انسان و نیز آگاهی کامل بر ترتیب قوای و افعال و... و چنان که خداوند، عالم وجود را اداره میکند، آن کس نیز که در میان انسانها رشحهای از آن عقل کل را یافته و عنوان کامل کلمه «فیلسوف» را یافته است، عالَم انسانها را باید اداره کند؛ زیرا از نظر فارابی، فلسفه صورت قوام مدینه است و با آن و در آن، نسبت میان اجزای مدینه و اهل آن، و نسبت مدینه با عالم طبیعت و با مبدأ عوالم، بیان میشود و توضیح مییابد و طبعا این فلسفه عین آرای اهل مدینه فاضله است که به همگی خود در وجود رئیس مدینه، تحقق پیدا کرده است.45
از نظر فارابی رئیس مدینه تنها به کمک ترتیب دادن مقدماتی که در علوم نظری یا تجربی است به نتایج سیاسی در تدبیر خود نمیرسد، بلکه او صاحب قوّهای است که به وسیله آن، شرایط تقدیر اعمال و افعال را در مواقع مختلف و متفاوت، بازمیشناسد و حکم را استنباط میکند که کدام فعل یا ترک، در آن موقع خاص، مناسب است.
چنان که گفته شد، فارابی را میتوان «سازمان دهنده» حکمت الهی که در مشربهای متفاوتی پراکنده بودند دانست و از اینرو، او تنها این قوّه را «تعقل» محض نمیداند، بلکه معتقد به آزمایش و آزمون طولانی است و به گفته خواجه حافظ شیرازی:
شبان وادی ایمن، گهی رسد به مراد که چند سال ز جان، خدمت شعیب کند
بنابراین، رئیس مدینه وی، باید دورانهای آزمون غیرمستقیم طولانی راطی کند تا هم برای خودش و هم برای دیگران، اطمینان کامل از تدبیر درست، به دست آید.46
دو ـ طرح حکومت فقیه
فارابی خود در این مورد چنین میگوید:
«رئیس اول فیلسوف و نبی و واضع النوامیس است. امّا اگر در مدینه کسی لایق مقام و شأن رئیس اول «و امام برّ» نباشد، حکومت به عهده کسی است که هر چند در جمیع احوال و صفات، مثل رئیس اول نیست [لیکن در درجه بعد از او قرار میگیرد] و باید که [این شخص] از او پیروی کند و قواعد و قوانینی که او وضع کرده را محافظت و اجرا نماید و نگذارد که آن را تغییر دهند، و در آنچه سلف و رئیس اول به آن تصریح نکرده است به استخراج و استنباط احکام بپردازد، و این رئیس دوم، فقیه است.»47
سه ـ حوزه معنیرسانی فقه
فقهی که در بیان فارابی یاد شد، عبارت از مجموعه معارفی است که تقریبا فراپوشنده همه نیازها در زندگی مدنی است و به عبارتی میتوان آن را «علم مدنی» به معنای کامل علم دانست. وی در مورد فقه بهتفصیل پرداخته و آن را بهطور کلّی دارای دو جزء مهم میداند: یکی، در آراء و عقاید و دیگری، در اعمال و افعال.
در واقع، فقه افعالی او همین فقهی است که در حوزهها تعلیم میشود و موضوع آن، افعال مکلّفان است، لیکن فقه دیگرش که عنوان «فقه نظری» میتواند بیابد، چیزی فراتر از علم کلام و فلسفه نظری است. در فقه نظری فارابی به مثالات احکام و قواعد فلسفه نظری پرداخته میشود؛ همان چیزی که سازمان جامع و کلی زندگی مدنی است و میتواند در هر زمینه از مسائل فقه عملی یا افعالی، طرح کلی اندیشهای آن را بسازد.
فقیه از نظر فارابی آن کسی است که دارای احاطه کامل بر هر دو جزء فقه باشد؛ اگر چه در ضرورت، فقیه در هر کدام نیز کفایت میکند، امّا سلطه آگاهی به منظور اطمینان از استنباط درست، لازم است. وی میگوید:
«فقیهی که به افعال میپردازد باید هر چه را که واضعالشریعة در افعال به صراحت معیّن کرده بداند، تصریح گاهی به فعل است و گاهی به قول؛ همچنین باید به تغییراتی که صاحب شریعت به مناسبت وقت و موقع، در احکام داده است و نیز به جهات آن، آگاه باشد، و باید زبان شارع را دریابد... امّا فقیهی که به آراء میپردازد، علاوه بر آراء [جمیع] باید آنچه را فقیه در افعال میداند نیز بداند...»48
ولیّ فقیه کیست؟
در تداومی از پیگرد بحث در شجره ولایت بدان جا میرسیم که در عصری که بنا به هر دلیل، «ولیّ امام» که ولایت روحانی اصلی را عهدهداری میکند غایب است، این ولایت به شایستهترین عالم دینی که او را فقیه مینامیم میرسد و این بدان سبب بود که «حکم»های دین به وجوه متعددی که بیان گردید، از «حکم»های حکیمان عادی برتری دارد تا چه برسد به «حکم»هایی تکساحتی که از مصدر بشری تجربی برخاسته باشد؛ زیرا اینها همگی از عقل تحلیلگر و حسابگر جزئی49 تکساحتی سرچشمه میگیرد و به دلیل خاستگاه آن، آلوده به تمایلات نفسانی و در معرض اتّهام به خودپرستی میتواند باشد که از ساحت «حکم»های دینی به دور است؛ زیرا خاستگاه آن، عقل کلی جامعنگر،50 همراه با تقدّس است.
بر این پایه، شأن فقیه مشخص میشود که همان عهدهداری ولایت و در پی آن، حکومت است و دایره شمول و قلمرو ولایت وی نیز روشن گردید.
اکنون این پرسش اساسی پیش میآید که «فقیه» کیست؟
شک نیست که برای درک مفاهیمی که از واژگان به دست میآید باید پیشفهمهای ادراک را دریافت کرد و این پیشفهمها هرگز همان «پیش ذهنیّت»ها نیستند؛ به عنوان نمونه، اگر بخواهیم در مورد مفهومی بحث کنیم که واژگان زمان صدور آن با اکنون تفاوت پیدا کرده و اکنون آن واژه به توسعه بیشتر یا تنگنای افزونتر گرایش پیدا کرده یا اصلاً مرادف با چیز دیگری شده است، طبعا پیش ذهنی که ما از آن داریم نوع برداشت خود ماست که با ادراک قبلی ما سازگار است و این باعث اشتباه ما در برداشت صحیح و حقیقی خواهد شد که اینگونه مفاهیم دینی کم هم نیستند؛ مثل شهادت، جهاد، حجاب و... .
یک ـ فقه و فقیه در «زبان» شارع
یکی از مواردی که در زمره پیشفهمها قرار دارد، درک زبان گوینده و صادرکننده آن مفهوم است که تنها زباندانی ساده نیست.
میدانیم که زبان یک امر ذاتا ذهنی است و از سازمان منسجم و متناسبی در ذهن برخوردار است که در آن سازمان، همگی واژگان با همخوانی عقلانی خاصّی به معنیدهی میپردازند؛ و چنین است که برخی برای دین، زبان خاصّی میشناسند و فهم دین را مستلزم فهم آن زبان میدانند.
آگاهی به کاربرد واژگان در سازمان ذهنی زبان، رمز ناگشودنی را در ادراک مفاهیم حقیقی میگشاید؛ مثلاً چنان که میدانیم در روزگار فلاسفه یونانباستان به قسمت اعظم معارف و علوم، فلسفه یا حکمت میگفتهاند و علومی که در داخل قلمرو آن بوده است شامل طبیعی و ماوراء طبیعی بوده که به بسیاری از علوم پایه و تجربی حتی هیئت و نجوم، عنوان «هندسه» را میدادهاند؛51 چنان که افلاطون بر سر درِ مؤسسه خود نوشته بود: «هر که هندسه نمیداند وارد نشود» و با این پیشفهم است که میتوانیم مفهوم فیلسوف را در بیان او درک کنیم. و از اینرو، میبینیم به فیلسوف امروزی ما و پزشک و متبحر در الهیّات و علوم مادی تنها عنوان «حکیم» اطلاق میشده است.
چنین چیزی نیز در بحث ما لازم است در مورد واژه «فقیه» صورت بگیرد؛ زیرا به نظر میرسد آنچه امروز ما از آن میفهمیم در گذشته همانند واژه حکیم و فیلسوف، قلمرو عامتری داشته است.
ـ از کجا به وجود مفهوم وسیع فقه و فقیه راه میبریم؟
نخست به مورد استعمال واژگان دینی نظر میافکنیم، میبینیم برخی از واژگان که دارای حقیقت لفظی متداولی بودهاند، در آنها تبدیل معنایی ارتجالی صورت گرفته است که از قراین لفظی و عملی بر این نقل معنایی آگاهی مییابیم؛ مانند: صلات، زکات، حج، صوم ... و برخی دیگر، توسعه یا تضییق در دایره معنای لغوی آن حاصل شده است که قراینی بر آن نیز وجود دارد؛ مانند نکاح، طلاق، جهاد، ستر و ... و بعضی دیگر نیز هستند که در نقل معنای لفظی آن به معنای دینی ثانوی قرینهای دلالت بر آن نمیکند و حتّی نظر به کاربرد آنها در زبان شارع و جانشینان وی، همان معنای لغوی غیراصطلاحی را درک میکنیم.
زمانی که به تاریخ و فنون اسلامی مینگریم، میبینیم تا نیمههای قرن سوم هجری بجز آنچه پیش از این دو سده در میان دانشمندان، به عنوان علمی خود، اصطلاح شده بوده است عنوان جدیدی به میان نیامده است و همگی عنوانهای «کلام»، «حدیث»، «درایه»، «رجال»، «نحو»، «تصریف»، «معانی بیان»، «بلاغة»، «فقه» و «اصول» و حتی علم خاصی به نام «تفسیر» به گونه مصطلح خاص، شناخته نمیشدهاند و همگی اینها زیر نام «تفقّه دین» تلفّظ میشدهاند، تا این که در تاریخ یاد شده به دلیل توسعه این رشتهها و دور شدن از زمان صدور شریعت اسلام و لزوم بحث و کاوش بیشتر در طریقهای حدیثها و نوع دلالت آنها و دگرگونی زبانی طبیعی که در طول این دوسده رخ داده بوده است، این رشتهها جنبه استقلالی یافتهاند؛ مثلاً کلام، یعنی سخن گفتن امّا درباره فلسفه الهی دینی به گونه جدلی و برهانی، و بتدریج این واژه به صورت اصطلاح برای نوع معیّنی از سخن گفتن، درآمده و معروفیت یافته است و همچنین سایر واژهها.
مهمترین سند فرض تفقّه، آیه نفر است که از تفقّه سخن میگوید، لیکن آن کلمه را همراه با قید «فی الدّین» میآورد52 و حتی حدیثهایی که در آنها از کلمه فقه و تفقّه، سخن رفته است، همگی با قید اضرابی «فی الدّین» (درباره دین) آمدهاند که در کتابهای حدیثی شیعه و سنّی فراوانند53 (کتب اربعه و صحاح سته) و این قید، ما را نسبت به دلالت عام آنها آگاه میکند؛ زیرا برداشت مطلق تفقه، همان فهم و ادراک بشری بوده است نه فهم خاصی از دین، و گرنه به همان دلالت عرفی خود، باید بسنده میشد.
پس از این اشاره به این نتیجه میرسیم که جملاتی که از پیامبر صلیاللهعلیهوآله و اولیای عظام بعد از ایشان تا زمان یاد شده به فقه و فقاهت توجه کرده، همچون: «هر کس چهل حدیث حفظ کند فقیه محشور میشود»54 یا «فقیه به تمام معنی آن کس است که نه از رحمت و بشارت خدا مردم را ناامید کند و نه آنان را از مکر الهی آسودهخاطر سازد»55 و یا «فقیهان امین پیامبرانند»56 و ... همگی بر معنای فراگیر فهم جامع از همه قلمرو دین، دلالت میکنند که شامل اشارات و قوانین و بشارات و ارشادهای دینی در همگی متعلقهای خود میشود، چه مادی یا معنوی؛ و چه اقتصادی، سیاسی اجتماعی باشد و یا امور فرهنگی و آموزشی؛ و چه فردی یا جمعی؛ و به طور کلّی هر آنچه «سعادت»آفرین است، و فقیه را میتواند بر وصول به هدف غایی حکومت یعنی ایصال جامعه به سعادت حقیقی، یاری رساند.
این دلالت را حکم عقل نیز تأیید میکند؛ زیرا در پیگرد عقلانیّت حکومت در بوته ولایت آن، شأن فقیه را شأن جانشین اولیای معصوم علیهالسلام شناختیم و طبعا باید موقعیّت ولایت وی پاسخگو برای همه انواع نیازها باشد که در این مرحله به این نتیجه میرسیم که «فقه» آنان باید به اندازه تمام متغیّرهای (پارامترها) جامعه توسعه داشته باشد، تا بتوانند آن گاه که دید انحرافی در مسیر، یا نتیجهگیری، یا کردار امّت وسط (همان جمع از رؤوس مخروطهای جامعه که در بالای هرم، طبقه حسّاس رأس را میسازند = مسؤولان درجه یک) پدید آید، زنگ خطر را بفشارند (لینذروا قومهم...)نیز تا بتوانند بر همه امتّ، شاهد و ناظر و نگهبان و رقیب باشند؛ زیرا که این نقشها را برای ایجاد تعادل جامعه به ضرورت باید ایفا نمایند.
از اینرو، اگر چه در پیشذهنیّت خود، نظر به معنای اصطلاح شده امروزی آن، معنای علم خاص احکام و عبادات دینی را میدهد و هر چند که برای هر فرد دیگری همین «فقه خاص» را کافی بدانیم، لیکن فقیه ولیّ امر مسلمانان را بسنده نمیکند و او نیاز به «فقه عام» دارد.
دو ـ مدیریت فنی معارف
اکنون پرسشی ممکن است پیش بیاید که او طبعا باید یک «ذیفنون» باشد نه یک «ذی فن»، ولی تبحّر کامل تا حدّ کمال تخصّص، برای وی شاید میسّر نشود و به قولی، ممکن است که در همه رشتهها مغلوب آن «ذیفن» در آن رشته واقع شود که این امر موجب «وهن رهبری» است. پاسخ میدهیم که متخصص در یک رشته نیز در برابر رشتههای دیگر همین سرنوشت را بلکه سختتر از آن، خواهد داشت و چون عقل به دارا بودن آگاهی در همه زمینهها و موارد نیاز جامعه حکم میکند، و به حکم دوم عقل که: «ما لایدرک کلّه لایترک کلّه» (اگر «همه» چیزی به دست نیاید، «همه» را نباید رها کرد) بنابراین، فقیهی را، ولیّ میشناسیم که احاطه نسبی بر جمیع دارد. وانگهی، اطلاع علمی تخصصی در حدّ اعلای آن برای ولیّ لازم نیست؛ زیرا مباشر استفاده از آن علمها و رشتهها و معارف در جامعه او نیست، بلکه «ذی فن»های آن رشتههایند و فقیه باید به اندازه تشخیص عیارها و شناختن گریزگاهها و مخفیگاههای هر علم و فن و معرفتی، تفقّه داشته باشد، تا آنها نتوانند از درِ مکر و خدعه به استناد اصول و قوانین علمی معرفتی خود با او وارد شده، وی را بفریبند. (آگاهی بر بخش مدیریت فنّی علمها و فنها)
دستامد
اندازه یاد شده را میتوانیم به صورت تنظیمی زیر ارائه دهیم:
1 ـ فهم عیارها و نقطههای کور فنها و علمها و معرفتها.
2 ـ قدرت ذهنی بر نفوذ در متن هر کدام به منظور ادراک ماهیّت آنها، تا بتواند توازنی را در ارزیابی مجموعی خود به هنگام اولویتبندی سیاست و برنامه رفتاریش اتخاذ نماید و ارزشیابی عادلانه از هر کدام داشته باشد.
3 ـ کشف اجزاء و بخشهای تشکیلدهنده هر کل، به منظور تشخیص درستی از مناسبتهای درونی آن کلها.
4 ـ کشف ارتباطهای مجموعهای کلها با یکدیگر، چه ذهنی یا خارجی، تا بتواند فرایند ترکیب درستی از همه آنها به صورت «قدرت مضاعف» به دست آورد.
مبانی تفقّه
فهم که ثمره وجودی شعور انسانی است به موازات خود شعور، دارای مراتبی است که از پستترین تا برترین درجهها را در برمیگیرد و گرچه مطلق فهم برای امتیاز انسان بر سایر جانداران، کافی به نظر میرسد، لیکن در درون خود انسان، فهم پایین مورد توجه قرار نمیگیرد و این در طبع هر انسانی است که همواره میخواهد بیشتر بفهمد؛ زیرا غریزه «افزونخواهی» او نخست در خود فهم، به تلاش میپردازد و این دلیلی است طبیعی بر این که فهم پایین، قانعکننده انسان نیست.
فهم بیشتر، ابزار فهم مناسب میخواهد و به عبارت دیگر، برای رسیدن به «فهم برین»، باید از تمامی امکانهای فهم و ابزار رشد آن، بهرهگیری نمود که این ابزار را خداوند، همراه با خلق انسان، در او و در کنار او تعبیه نموده است.
مسلّما آنچه یک «ولیّ امر» از فهم، لازم دارد با یک فرد عادی جامعه، یکی نیست و شأنها، انتظارات فهم را، خود به خود، تعیین مینمایند؛ اگر چه حسّ برتریجویی در هر کس هست و او را وادار به تحصیل همه امکانهای فهم مینماید.
یک ـ ابزار فهم و تفقّه
امکانها و ابزارهایی که برای فهم برین، لازم است فراوانند، لیکن در مجموع، به دو بخش تقسیم میشوند:
الف) کتاب.
ب) عقل.
کتاب در معنای حکمی خود، شامل قوانین و احکام و اصول حاکمی است که وجود آنها به صورت مضبوط و ماندگار، بر زمینه مستعد آن، ثبت است و به عبارت دیگر، شامل تمامی مفروضها و احکام حتمی است که چه به صورت نوشتاری یا غیر آن، وجود دارد و امکان قرائت و تلاوت آن برای انسان، موجود است که اگر هر شخصی دارای بصیرت ذهنی و قوّه مدرکه متناسب باشد به هر میزانی که از اینها برخوردار باشد، بر درک آن مواردی که در کتاب است تسلّط پیدا میکند.
با این وصف، خود به خود، کتاب بر دو مصداق دلالت خواهد داشت: تکوینی و تدوینی.
* کتاب تکوینی
کتاب تکوینی یعنی آن دسته از فرایض و احکام حتمی و اصول حاکمی که به مثابه«کتابچه خودآموز» (کاتالوگ) برای هر ذرّهای از وجود در کنار آن، به صورت قانون خاصّ آن، به هنگام آفرینش آن، نهاده شده است تا انسان بتواند با استفاده از آن، بر اسرار کائنات و از جمله وجود خود، آگاهی یابد و شاید بهترین تأویل برای کلمه «اسماء» در عبارت قرآن، همین معنی باشد.
قرآن، در جایی به این نوع کتاب اشاره میکند؛ آن جا که میگوید:
«بخوان کتابت را! همین کتاب تو برای شهادت علیه تو کافی است که حسابگر باشد.»57
اکنون ممکن است پارهای از این کتاب در خود انسان باشد و پارهای دیگر در کنار انسان، که در همگی خود، شامل انفسی و آفاقی میشود؛ و در قرآن به مطالعه هر دو اینها ارشاد شده است و در نخستین گام، مطالعه در نفس خود به عنوان محکمترین و مطمئنترین راه شهود حق، در صدر جدول قرار گرفته است:
«آیا در درون خود نیندیشیدهاند که خداوند، آسمانها و زمین و مابین آنها را جز بحق، نیافریده است؟...»58
و در مورد کتاب تکوینی نیز به عنوان راه مطمئن در کشف حقیقتهای پنهان، ارشاد مینماید:
«همانا در آفرینش آسمانها و زمین و آمد و شد روز و شب، و کشتی که در دریا روان است و آبهایی که از آسمان برای تجدید حیات زمین میبارد و پراکنده کردن این همه موجودات در زمین، و گردش بادها و ابری که بین زمین و هوا در تسخیر است، البته که نشانههایی در اینها برای افرادی که تعقل کنند وجود دارد.»59
ملاحظه: نظموعدالت در کتاب تکوین مطالعه و سپس فهم کتاب تکوینی ـ چه نفسی و یا آفاقی ـ کمک میکند تا نظم حاکم بر این دو را که مماثل و همانند هم هستند بشناسیم و از روی این نظم، به اصول کلی «مدیریت انسانی» راه یابیم که این مسأله اگر برای هر کسی لازم است برای ولیّامر، بیش از همه لازم است؛ زیرا او در مطالعه به دو شناخت متقابل و رودررو میرسد؛ یکی شناخت موقعیّت خود و دیگری شناخت موقعیّت دیگران.
دومین نکته کلیدی که انسان دریافت میکند، عدل است که پس از درک عقلانی از همه اشیاء، انسان میتواند اندازهها و جایگاههای واقعی و میزان بهرهمندی و نقش و شأن هر چیز و هر کس را به دست آورد؛ چه آن که انسان و جهان را دارای قانون مماثل مییابد.
بجز اینها هزاران نکته در مطالعه کتاب تکوین است که جز در فهم آنها، فهم مواردی که در کتاب تدوین است برای انسان، آسان نمیشود. و چنین است که قرآن برای درک حق از باطل، دانشمندان را که اهل مطالعه کتاب تدوین هستند، به مطالعه تکوین جهان ارشاد مینماید:
«آیا آنان که کفر پیشه کردند ندیدهاند [در مطالعه خود [که آسمانها و زمین، بسته و به هم فشرده بودهاند پس از آن، ما آن را از هم باز کرده، شکافتیم. و از آب، هر چیز را زنده قرار دادیم، آیا پس [باز هم] ایمان نمیآورند؟ و این که ما در زمین، لنگرهای محکمی [برای حفظ تعادل آن و [برای نلرزاندن آنان قرار دادهایم و راهها و شکافهایی برای راهیابی آنان گذاشتهایم. و آسمان را [به مثابه[ پوششی ایمن داشتهایم، ولی آنها از نشانههای آن، روگردانند، و این که اوست که روز و شب را آفرید و خورشید و ماه را، که همگی در چرخی شناورند!»60
پس از این آیهها، قرآن به راز غفلت انسان اشاره میکند و میگوید:
«انسان از شتاب آفریده شده است!»61
در حقیقت، این هشداری است به انسان که برای درک و فهم کتاب تکوین، نباید شتابزده وارد شد که در نتیجه، داوری انسان نیز شتابآلود خواهد بود و ثمره اصلی را به وی نخواهد داد؛ در حالی که اگر با تأمّل بیندیشد، نشانههایی از حقیقت را در کتاب تکوین درخواهد یافت که در هیچ جای دیگر یافت نمیشوند!
* کتاب مدوّن
مصداق ملموستر کتاب که برای فهمهای عادی، تسهیل شده همان کتاب تکوین است و به گفته قرآن: آیات و نشانههای حق، در آن برای یادآوری، آسان گردیده است، کتاب تدوین است. قرآن میگوید:
«البتّه البتّه ما قرآن را برای یادآوری آسان گردانیدهایم، پس آیا هیچ یادآرندهای هست؟»62
پیش از آن که وارد بحث در مورد کتاب بشویم، باید این توضیح را یادآوری نماییم که مراد از کتاب در بیان ما معنای لغوی صرف آن یعنی مادّه نوشتینهای نیست، بلکه بیشتر، مراد ما امور تدوین شده و تنظیمشدهای است که در قالب گفتمانهای محکم و درست و غیرقابل نقض، برای ارشاد بشر در زندگی از طرف خداوند ارائه شده است و از اینرو، میبینیم که کتابهای آسمانی، پیش از آن که بر صفحه کاغذ و مانند آن بنشینند، بر صفحه ذهن انبیاء و سپس اولیا، نشستهاند و حتی تا روزگارانی دور، در سینهها بوده و به همانسان، نقل میشدهاند و در زبان ادبیات نیز کتاب بر همین معنی بیشتر صدق نموده است؛چنان که شاعر میگوید:
کتاب وصف تو را آب بحر، کافی نیست کهتر کنم سرانگشت و صفحه بشمارم
توضیحدوم هم ایناست کهاصل مواردی که در کتاب یاد شده آمده است به همراه توضیح دلالتهای آن که شرح قولی یا عملی آن است و نقش متمّم را برای اصل دارد، و از روی مسامحه به هر دو در اینبیان، کتاب تدوینی میگوییم و از اینرو، سنّت که تمام کننده دلالت متن کتاب است زیر همان عنوان، نامیده شده است که با این تذکّر مشکلی پیش نخواهد آمد.
پیوستگی کتاب و سنّت
پیوستگی و وابستگی کامل سنّت به کتاب، چندان هم دور از حقیقت نیست؛ زیرا قرآن خود میگوید:
«آنچه را رسول صلیاللهعلیهوآله به شما داد آن را بگیرید و از آنچه وی شما را بازداشت خود را بازگیرید!»63
و نیز نقش «اسوه» بودن آن حضرت که در قرآن تصریح شده و مؤمنان به دریافت حق از تمامی وجود ایشان مأمور شدهاند:
«البتّه البتّه که شما را در «رسولاللّه» صلیاللهعلیهوآله اقتدای نیکویی باید...»64
و حضرت ابراهیم علیهالسلام و کسانی که با وی در این راهند نیز به عنوان «اسوه» مسلمانان معرفی شده و مورد تأکید قرار گرفتهاند:
«حقیقتا شما را در ابراهیم و همراهانش، اقتدای نیکویی بود.»65
شاید بتوانیم اینها را به عنوان قطعیترین اسناد برای همترازی سنّت با متن کتاب، اعلان نماییم.
اکنون میتوانیم در دنباله بحث خود، کتاب را به دو بخش متن و شرح بشناسیم و این به معنای خلط مبحث نیست، بلکه از دیدگاه تعریفی خاص حکمی و عقلانی میخواهیم بگوییم آنچه غیر تکوینی است، تدوینی است. و تدوینی شامل دو قسمت است که یکی متن اصلی نازل شده بر قلب پیامبران علیهمالسلام است و دومی بیان متن که از آنان صادر شده است.
در واقع، چنان که ابنعربی و شارح فصوص الحکم وی، سید حیدر آملی میگویند، پیامبر صلیاللهعلیهوآله در بین دو کتاب بوده است؛66 کتاب مبین که به وسیله «روح الأمین» بر او نازل شده است و کتابی که از او صادر شده، که در بیان ما، سنت است.
دو فصل روبرو در کتاب
در حقیقت باید گفت کتاب تکوین که خود دارای دو فصل مهم «مکنون» و «آیات: نشانهها» است، در سطح انسان به
صورت کتاب تدوینی، نزول یافته (تنزیل شده است) و همچون آن، دارای دو فصل مهم «محکم» و «متشابهات» است.
همانگونه که سمع و بصر و فؤاد و حواس ظاهری و باطنی در کار کشف و فهم نشانهها و آیاتاند تا به مکنونها پی ببرند و راز اصلی را بگشایند، در کتاب تدوینی نیز خود رسول صلیاللهعلیهوآله (که فؤاد امّت است) با اولیای عظام که همان «راسخون» در علم هستند با نورافشانیهای قولی و عملی خود، همواره در کار ارائه معنای اصلی متشابهاتاند تا با تأویلهایی که آنها را بنمایند، محکمها را به کرسی حکومت بنشانند؛ و این، کار کوچکی نیست، بلکه بدون این، آن تمام نیست.
البته نیاز به توضیح ندارد که قصد ما در این جا وارد شدن به مبحث اصولی نیست و تنها از دید حکمی عرفانی و اندکی نیز کلامی بدان مینگریم و این که دلالت هر کدام و حجیّت و سندیّت اثبات شده آنها چگونه است، خارج از بحث ما و نیازمند نگرشی اصولی به آن است و از اینرو، سخن را در همین جا در این خصوص به پایان میبریم.
دو ـ عقل، مبنای دوم فهم
دومین امکان اساسی و یکی از دو ابزار مهم در فهم و ادراک، عقل است. عقل که آن را «رسول درونی» مینامند و در حقیقت، نماینده صادر اول و عقل کل جهان هستی در انسان است و از دیدگاه شرع، مبنا و محور تکلیف است و از دیدگاه فلاسفه، ما به الامتیاز انسان است. اگر با دید باریکبینی بدان بنگریم، دارای تقدم رتبی بر کتاب است؛ اگر چه تأخر طبیعی نسبت به آن دارد؛ زیرا فهم آن، بر این، بار است و بدون این، هرگز فهم آن میسر نمیشود.
عقل از مبانی مهم تفقّه است که اکثریت قاطع علمای اسلام، آن را جزء ارکان اصلی فهم دینی قرار دادهاند، لیکن خود، نیازمند بحثهای طولانی است که در این مختصر نمیگنجد.
پینوشتها
1 . Instrumentalism: ابزارگرایی= اندیشه و فکر وسیله عمل برای حل مسائل و مشکلات و تصحیح مداوم اعمالاند. جان دیویی (1952-1859 م) آمریکایی پدر این نوع فلسفه به شمار آمده است، لیکن ویلیامجیمز (1910-1842 م) و چارلز سندرس پیرس (1914-1826 م) و چونسی رایت (1875-1820 م) بانیان اولیه آن بوده که در آمریکا بعد از جنگهای داخلی آن به رواج این مکتب پرداختند.
2 . معمولاً در برهانها نیز از دو ضدّ برای استنتاج بهرهگیری میشود، لیکن تمایزی که با کار حکیم دارد این است که این جا اشتمال ضدین است نه اجتماع آنها؛ مثل کشیدن دایره در مربّع.
3 . آل عمران /187. و نیز، بقره /159 (لعنت بر آنان است).
4 . نهجالبلاغة، تصحیح صبحی صالح، ص50 (خطبه شقشقیة).
5 . «یا ایّها الرّسول بلّغ ما انزل الیک من ربّک و ان لم تفعل فما بلّغت رسالته...» مائده /67.
6 . اعراف /62.
7 . قرآن در اینباره میگوید: «انّا کل شیءٍ خلقناه بقدر، و ما امرنا الاّ واحدة کلمحٍ بالبصر»(چشم به هم زدن) قمر/50-49.
8 . «یدّبر الأمر من السّماء الی الأرض...»سجده/5.
9 . نمونه: «اتی امر اللّه فلاتستعجلوه سبحانه و تعالی عمّا یشرکون. ینزّل الملائکة بالرّوح من امره علی من یشاء من عباده ان انذروا انّه لااله الاّ انا فاتّقون»نحل/2ـ1.
«و یسئلونک عن الرّوح قل الرّوح من امر ربّی و ما اوتیتم من العلم الاّ قلیلاً»اسراء/85.
10 . نهجالبلاغة، (حکم ولایت به مالک اشتر)، ص428.
11 . «و کتبنا له فی الألواح من کل شیء موعظة و تفصیلاً لکلّ شیء فخذها بقوةٍ و أمر قومک یأخذوا بأحسنها» اعراف /145.
«خذ العفو و أمر بالعرف و اعرض عن الجاهلین»اعراف /199.
«یا بنیّ اقم الصّلوة و أمر بالمعروف و اَنهَ عن المنکر...» لقمان /17.
12 . «قل امر ربّی بالقسط و اقیموا وجوهکم عند کل مسجد...»اعراف /29. و نیز، اعراف /145؛ نمل /33.
13 . «و شاورهم فی الامر» آل عمران /159.
14 . «انّما المؤمنون الّذین آمنوا باللّه و رسوله و اذا کانوا معه علی امر جامع لم یذهبوا حتّی یستأذنوه» نور/62.
15 . مائده /42، 44، 47، 50؛ آل عمران /55؛ نساء /65.
16 . به ویژهنامه جامعه مدنی اندیشه حوزه، مقاله نظامشهر... مراجعه شود.
17 . نهجالبلاغة، بخشنامهها و حکمتها؛ بیشتر پیامهای امام خمینی؛ ابن مسکویه خازن، الحکمة الخالدة و... .
18 . چنان که شبح آن هم اکنون در نظام قضایی غرب وجود دارد.
19 . «قد جائکم بصائر من ربّکم فمن ابصر فلنفسه و من عمی فعلیها و ما انا علیکم بحفیظ»انعام /104.
20 . «الحقّ من ربّک فلاتکوننّ من الممترین»بقره /147؛ آلعمران /60؛
«فتوکل علی اللّه انّک علی الحقّ المبین»نمل /79.
«والّذین آتیناهم الکتاب یعلمون انّه منزّل من ربّک بالحقّ فلاتکوننّ من الممترین»انعام/114.
«لقد جائک الحقّ من ربّک فلاتکوننّ من الممترین»یونس /94.
21 . «فلا و ربّک لایؤمنون حتّی یحکّموک فیما شجر بینهم ثمّ لایجدوا فی انفسهم حرجا ممّا قضیت» نساء /65.
22 . ابن عربی، التجلیّات الإلهیة، تحقیق عثمان اسماعیل یحیی، (مرکز نشر دانشگاهی،1367)، ص38.
23 . سید حیدر آملی، نص النصوص، دیباچه هنری کربن، ص هشت و نُه.
24 . روی حبیش الکنانی انّه سمع علیا یقول: «.. لو کشف الغطاء ما ازدادت یقینا.» البحار، ج40، ص153، ح54.
25 . البحار، ج79، ص243، ح1.
26 . نهجالبلاغة، خطبه 150، ص208.
27 . «لو دنوت انملة لاحترقت» از حدیث معراجیّه. نقل از جبرئیل در مورد مقامی است که پیامبر صلیاللهعلیهوآله بدان رسیده بود و او توان راهیابی بدان را نداشته است. (التجلیّات الإلهیة، ص418، به نقل از: دائرةالمعارف الاسلامیّة، ج3، ص574، النص الفرنسی.)
28 . نهج البلاغة، نامه 45، ص417.
29 . ذکر این نمونهها به معنای پذیرش تکتک آنها نمیباشد، بلکه به عنوان شاهد مثال آورده شدهاند.
30 . «... فوجدا عبدا من عبادنا آتیناه رحمةً من عندنا و علّمناه من لدنّا علما. قال له موسی هل اتّبعک علی ان تعلّمن ممّا علّمت رشدا...» مرحوم الهی قمشهای «رشد» را به رهبری معنی کرده است. (ترجمه زیرنویس به خط احمد نیریزی، انتشارات مروی، اجازه چاپ 11/8/1373 ش.)
31 . ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، (بیروت، دارصادر، 1399 ه )، ج2، ص48؛ ترجمه تاریخ طبری، از ابوالقاسم پاینده، ج3، ص 847، (چاپ اول: انتشارات اساطیر، 1352 ش)؛ محمّدبن احمد عثمان الذهبی، تاریخ الاسلام، ج1. «السّیرة النّبویّة»، (دارالکتب العربی، بیروت، 1409 ه )، ص118؛ خاتم پیامبران، ج1، ص 199، مقاله «از ولادت تا بعثت»، سید جعفر شهیدی، (چاپ دهم: انتشارات حسینیه ارشاد، 1363 ش)؛ ابن هشام، السیرة النّبویّة، (نشر عکسی: قم، انتشارات ایران، 1363ش. نشر اصلی: مصر، مطبعة مصطفی البائی الحلبی و اولاده، 1355 ه)، جزء 1 و 2، ص 203.
دکتر سید جعفر شهیدی مینویسد:
«شب مبعث جبرئیل نزد او آمد. محمد صلیاللهعلیهوآله میگوید: من خفته بودم. جبرئیل با نمطی از دیباج که در آن کتابی بود نزد من آمد، گفت: بخوان! گفتم خواندن نمیدانم... نزد خدیجه رفتم. خود را به او چسباندم. پرسید: ابوالقاسم کجا بودی؟ من کسانِ خود را پی تو فرستادم و تو را نیافتند. من او را از آنچه بر من گذشت، خبر دادم. گفت: پسر عم مژده باد تو را و ثابت قدم باش به خدایی که جان خدیجه به دست اوست. امیدوارم تو پیمبر این امّت باشی.
پس جامههای خود را برافکند و نزد ورقة بن نوفل، پسرعم خود رفت. خدیجه او را از آنچه محمد صلیاللهعلیهوآله دیده و شنیده بود، خبر داد. ورقه گفت: «قدّوس قدّوس»! به خدایی که جان ورقه به دست اوست، اگر راست بگویی «ناموس اکبر» که نزد موسی علیهالسلام میآمد نزد او آمده است...»
برخی از محققان از جمله جعفر مرتضی عاملی با تکیه بر التمهید فی علوم القرآن (ج 1/84) از آیةاللّه معرفت بر نقل این حدیث به دلیل زبیری بودن آن و نیز دلالت بر عدم شناخت پیامبر از حالت وحی و جبرئیل بر نقل بخاری در صحیح وی، (که با این نقل تفاوت اصولی دارد) خدشه وارد میکنند، لیکن آنچه آنها در مناقشه خود ذکر میکنند بر این نقل و نیز نقل ابنهشام در سیره وی، نمیتواند واردشود؛ زیرا خدیجه و پیامبر صلیاللهعلیهوآله به نبوت و رسالت و و حی الهی در این نقلها شناخت قطعی دارند و منتظر آن بودهاند. بنگرید به: جعفر مرتضی عاملی، الصحیح من سیرة النّبی الأعظم، (قم، دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین، 1402 ه )، ج 2-1، ص238-197.
ابن هشام به نقل از ابن اسحاق مینویسد:
«وکانت خدیجة بنت خویلد قد ذکرت لورقة ابن نوفل بن اسد بن عبدالعزّی و کان ابن عمّها و کان نصرانیا قد تتبّع الکتب و علم من علم النّاس ما ذکر لها غلامها میسرة من قول الرّاهب و ما کان یری منه اذ الملکان یظلاّنه؛ فقال ورقة: لئن کان هذا حقّا یا خدیجة انّ محمّدا لنبیّ هذه الأمّة و قد عرفت انّه کائن لهذه الأمّة نبیّ ینتظر، هذا زمانه.»
بنابراین، حضرت خدیجه در بعثت یافتن پیامبر صلیاللهعلیهوآله که از مدتها پیش انتظارش را میکشیده تردیدی نداشته است، لیکن شاید برای تشخیص نوع وحی یا برای این که بدین وسیله آن را تبلیغ نماید، نزد ورقه رفته، تا او را که خود منتظر ظهور پیامبر صلیاللهعلیهوآله بوده است، از آن آگاه نماید. واللّه اعلم.
32 . نصّ النصوص، ص 227 تا 231. (القاعدة الثالثة).
33 . نهج البلاغة، حکمت 147، ص 497. سخن امام علی علیهالسلام به کمیل: «اللّهم بلی لاتخلو الارض من قائم بحجّة امّا ظاهرا مشهورا و امّا خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج اللّه و بیّناته.»
34 . مراد ما ذات به معنای ارسطویی است؛ یعنی آنچه میتواند نمود و ماهیت داشته باشد. امّا ذات به معنای کنه و حقیقت، یک تعبیر تسامحی رایج است.
35 . «اللّه نور السموات و الأرض مثل نوره کمشکوة...» نور /35.
36 . «ثمّ استوی الی السّماء و هی دخان فقال لها و للأرض ائتیا طوعا او کرها قالتا اتینا طائعین»، فصّلت /11.
37 .«الا له الخلق و الأمر تبارک اللّه ربّ العالمین»اعراف /54.
38 . «.. و اذ علّمتک الکتاب و الحکمة و التّوریة والانجیل و اذ تخلق من الطین کهیئة الطّیر باذنی فتنفخ فیها فتکون طیرا باذنی و تبرئ الاکمة و الأبرص باذنی و اذ تخرج الموتی باذنی...»مائده /110 (از خطاب خداوند به حضرت عیسی علیهالسلام ).
39 . منظور ما از ترکیب اصولی، ارکان اصلی هر دین و شریعت است که با حذف یکی از آنها، هدف غایی دین، به اضطراب میافتد؛ تعطیل موقت حکمی از شریعت یا مشروط ساختن آن یا کشف حکم جدیدی متناسب با نیاز جدید مردم و انجام هر گونه جابجایی که منجر به اخلال در هدف غایی شریعت نباشد و در جهت اکمال و اصلاح جامعه قرار گیرد جزء ضروریترین وظایف ولایی هر ولیّ، و در محدوده تدبیر اوست.
40 . شاید اشاره به سخن حضرت امام علی علیهالسلام به کمیل باشد( امّا ظاهرا مشهورا و امّا خائفا مغمورا. نهجالبلاغه، حکمت 147، ص497.)
41 . مثنوی معنوی، شرح حکیم سبزواری، (نسخه نیکلسون، چاپ امیرکبیر)، دفتر اول، ص 239-238.
42 . «قل فللّه الحجّة البالغة فلوشاء لهدیکم اجمعین» انعام /149.
43 . بقره /143.
_____________________
44 . برای آگاهی بیشتر، بنگرید به: سید حیدر آملی، نص النصوص، (انتشارات توس، 1367 ش)، ص 479.
45 . برای آگاهی بیشتر، بنگرید به: رضا داوری اردکانی، فارابی، (چاپ اول: نشر طرح نو، تهران، 1374)، ص 30-29.
46 . براستی که نمونه بازر چنین فقیه حکیم حاکمی را در چهره واجبالاطاعه حضرت آیةاللّه خامنهای مدظله باید به مشاهده یافت که علیوار از خردسالی در دامان ولایت رشد کرده و از اوان نوجوانی به تلمّذ در مکتب پیر فرزانه حکمت و فقه و معرفت ناب اسلامی، بانی انقلاب اسلامی، حضرت آیةاللّه العظمی امام خمینی قدسسره پرداخت و راه و رسم و آیین مکتبداری اسلام را بخوبی از او فراگرفت. ایّده اللّه و حفظه لنا انشاءاللّه.
47 . به نقل از کتاب الملة، (طبع محسن مهدی، بیروت، 1968 م)، ص50.
48 . همان، ص 52-51.
49 . Ratio.
50 . Intellectus.
51 . عنوان هندسه حتی تا قرن دوم هجری در میان مسلمانان نیز بر همین قلمرو علوم طبیعی دلالت مینموده است؛ چنان که محققان اسلامی «مرکز اسلامی استراسبورگ» در کتاب امام جعفر صادق، مغز متفکر شیعه مینویسند که امام محمدبن علی (باقر علیهالسلام ) در مسجد مدینه کرسی تعلیم هندسه داشت و توضیح میدهند که هندسه بر همه علوم طبیعی اطلاق میشده است.
52 .«فلولا نفر من کلّ فرقه منهم طائفة لیتفقّهوا فی الدّین...»توبه/122.
53 . مانند: «الکمال کل الکمال التفقّه فی الدّین و الصّبر علی النائبة و تقدیر المعیشة»، تحفالعقول، امام صادق، امام علی علیهماالسلام و «لیت السیّاط علی رؤوس اصحابی حتّی یتفقّهوا فی الدّین»، الکافی، کتاب فضل العلم.
54 . این حدیث در آغاز همه اربعینیّات علماء آمده است از جمله «چهل حدیث» از امام خمینی قدسسره .
55 . نهجالبلاغة، حکمت 90، ص 483.
56 . منیة المرید فی آداب المفید و المستفید.
57 . «و کلّ انسانٍ الزمناه طائره فی عنقه و نخرج له یوم القیامة کتابا یلقیه منشورا. اقرأ کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا»اسراء/14-13.
58 . روم /8.
59 . بقره /164.
60 . انبیاء /33-30.
61 . «خلق الانسان من عجل سأوریکم آیاتی فلاتستعجلون»انبیاء/37.
62 . قمر /17، 22، 32 و 40.
63 . حشر /7.
64 . احزاب /21.
65 . ممتحنه /6-4.
66 . نص النصوص فی شرح فصوص الحکم، مقدمه هانری کربن، چهار.