آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۵

چکیده

متن

بحث نخست مربوط به نفس پدیده حکومت است.این پدیده را نسخت باید تحدید مفهومی کنیم؛یعنی مقصود ما از پدیده حکومت چیست؛پس از تحدید مفهومی باید بحث کنیم که این پدیده چگونه پیدا شده است و آرای مختلف را مطرح کنیم.چنین بحثی در واقع مدخل فلسفه سیاسی است.همین دو باب نیز خود به بابهای کوچکتر تقسیم می‏شوند.
در مورد تحدید مفهومی، در واقع با همه تنوعاتی که حکومت دارد، می‏توانیم بگوییم حداقل در سه چیز با هم مشترک هستند:گروه محدودی به اسم حکمرانان وجود دارند؛دیگر، توده‏ای که موضوع حکمرانی هستند و سوم خود نظام حکمرانی است.نظام حکمرانی در بطن خود سیطره را دارد و حکومت بدون سیطره ممکن نیست.ویژگی سیطره این است که یک گروه کمی بر گروه بسیاری تسلط پیدا می‏کند.دامنه سیطره نیز گاه زیاد و گاه محدود است.البته حدود سیطره، موضوع بحث بعدی است.بنابراین، ما در حکومت، حکمرانان را داریم، محکوم‏علیه را داریم که توده مردم هستند و سیطره که به عنوان بخشی از نظام حکمرانی است.البته این نگاهی بسیار دقیق است که باید با دقت‏خوبی آن را بنا کرد.مجموع این بحث هم عقلی است؛یعنی درست مثل فلسفه نخست باید از جایی شروع کنیم و سپس مصادرات خود را روشن سازیم و با عصای برهان کورمال کورمال گامی به پیش نهیم و سپس همان طور که اطلاع دارید به اندازه‏ای که دقت داشته باشیم، راه رفتن آن مشکلتر است.اگر بخواهیم خطابی بحث کنیم، می‏توانیم همین طور بی‏ترمز حرت کنیم . اگر بخواهیم با برهان صحبت نماییم هر قدمش ترمز دارد؛یعنی پیوسته باید بگوییم که این موضوع از کجا شروع شده و به مجا ختم می‏شود.
تأمل در این باب که چرا حکومتها و چرا این پدیده‏ها پیدا شده است، بحثی بسیار جدی است.در دنیای امروز به هر جا که نگاه می‏کنیم، انسانها در اخل جوامعی زندگی می‏کنند که مشمول حکومت هستند و هیچ جا نیست که بدون حکومت باشد.در دنیای جدید، شاید حدود پانزده قبیله وحشی وجود داشته باشد که در جاهای مختلف، در اندونزی، استرالیا و برزیل در سیطره حکومت قرار دارند و حتی در قبایل وحشی هم حکومت هست؛یعنی چند تن از افراد ریش سفید محل سیطره دارند و بقیه افراد قبیله، مطاع آنان هستند، یعنی سیطره بر آنها وجود دارد و نهجی برای حکمرانیشان هست، که گرچه خیلی ابتدایی، ولی به هر صورت این نظام وجود دارد.اما این‏که چرا حکومت پیدا شده، در این قسمت هم سه نظر عمده وجود دارد:
نظر اول مه شاید در ایران هم معروفتر باشد و حکمای ما هم خیلی به آن توجه کرده‏اند، این است که اصلا سرچشمه حکومت، خود طبیعت انسان است.و لذا سخن معروف ارسطو که انسان مدنی بالطبع است، همین است.ارسوط قائل است ورود به بحث در حقیقت طبیعت انسان مشکل است، ولی اجمالش روشنتر از تفصیلش است.اجمالا طبیعت انسان این است که او چون طبیعتش چنین بوده، این خواص از او پیدا شده است. اموری که طبیعی است این ویژگی را دارد و لازم نیست یک دلیل بیرونی بیاوریم که آن مانع است.اگر انسان را به حال خودش بگذاریم، به دلیل مدنی بالطبع بودن حکومت به پا می‏کند.ارسطو هم در بحث طبیعت، همین قاعده را مطرح می‏کند.البته آن جا قواعدی را ذکر می‏کند که اموری که طبیعی هستند چگونه است.مثالهای زیادی می‏زند.مثال سنگ را می‏زند که طبیعتش سیر به سمت زمین است، و لذا تا مانع نباشد این عمل لاجرم رخ‏می‏دهد.اگر در جاهایی انسانها تشکیل حکومت نداده‏اند، به سبب این است که مانعی داشته‏اند و طبیعتشان اقتضای این مبنا را دارد.در این صورت باید در داخل طبیعت انسان کاوش کنیم و ببینیم که حدود این طبیعت انسان تا کجاست.این نگاه، به مسأله فطرت انسان نزدیک می‏شود.در این جا طبیعت، عین همان مسأله فطرت است و حکمای ما به این دأب خیلی علاقه داشتند و معتقد بودند که بسیاری از مظاهر حیاتی انسان در داخل فطرت انسان می‏جوشد.اگر چه گاهی موانع به حدی است که انسان از مسیر فطرت خارج می‏شود، لیکن دین آمده است که این موانع را کنار بزند تا فطرت، خودش رشد کند.
مرحوم طباطبایی همین گونه بود و از ایشان شدیدتر مرحوم مطهری فیلسوف فطری بود؛یعنی در حقیقت اعتقاد داشت که بسیاری از جهات انسانی، مبنای فطری بودن است. مبنای دوم این است که بشر در مسیر زندگی خویش و در تعاملی که با محیط داشت بتدریج به این نتیجه رسید و این برهان آنتروپولوژیک می‏توان نامید.
آنتروپولوژی به اصطلاح فنی است که مسائل طبیعی انسان را با عقلانیتش جمع می‏کند؛مثلا ما در خانه زندگی می‏کنیم، این‏که ما بگوییم تشکیل خانه، اطاق، دستشویی و حمام فطری است، کمی ثقیل است، اما می‏توانیم بگوییم انسان در تعامل با محیط خود بتدریج به این نتیجه رسید که خانه‏ای داشته باشد و در جایی بخوابد و...بخشی از آن نتیجه از حالت طبیعی(طبیعت، یعنی به معنای بدن و جمیع اقتضاهای بدنی است)و بخشی دیگر جزء محاسبات عقلانی است.مثال دیگر نگهداری غذاست.بشر به طور طبیعی به این نتیجه رسید که چون غدا همیشه به یک اندازه در اختیار نیست و روزی که در اختیار دارد نباید همه را بخورد، در صدد برآمد که مقداری از آن را حفظ کند و این‏که چگونه حفظ کند، بحث بعدی است که بعضیها گوشتها را خشک می‏کردند و بعضیها در خاک می‏خواباندند و سپس یخچال پیدا شد که مجموع این بحثها، انتروپولوژی است.از این‏رو می‏گویند حکومت هم از همین باب است.انسانها به جهات مختلف دیدند که به حکومت وابسته هستند.انسانها در اوایل الزاما با هم نبودند و بعضی از آثار زندگی نشان می‏دهد که انسانها در اغاز، مثلا به طور گله‏ای زندگی می‏کردند و به یک شکل تجمعی با هم وابسته و سازمان یافته بودند و همانند یک گله گوسفند با هم به سر می‏بردند.آنان بتدریج باعقلانیت و تعامل با طبیعت، دیدند که این شکل نیازها را برطرف نمی‏کند و اندک اندک تجربه ایشان افزوده شد و پیشرفت پیدا کرد.چنین مبنایی را به اصطلاح آنتروپولوژی می‏نامند.
ایده سومی نیز وجود دارد و آن این‏که انسان برای غرض خاصّی آفریده شده است و برای نیل به آن غرض، تشکیل جوامع داده و نشان داده که وابستگی سیستماتیک ضروری است.پس انسان اصولا بر حسب وظیفه، حکومت را تشکیل می‏دهد و چون ما نمی‏توانیم بین آثار تعالیم انبیا و حکما تمیز بگذاریم، بسیاری از آرایی که حکمای قدیم داشته‏اند، بعید نیست که تعالیم انبیا بوده باشد؛مثلا در فیثاغورث تردیدی نداریم که از تعالیم انبیا بوده و حالا کدام نبی به ایشان نزدیکتر بوده-مثلا تاریخ تا حد ادریس نبی را نشان می‏دهد -چیز دیگر است.حضرت ادریس علیه السّلام آدم بسیار با استعدادی بود؛یعنی صاحب معارف بوده و یک ویژگی برجسته‏ای نسبت به سایرین داشته است و چه بسا از معارف غیر مربوط به حیات به اصطلاح عقبی انسان را حتی در مورد ساختمانها و امکانات دیگر به ایشان استناد می‏دهند.راجع به حضر ایشان احادیث ما هم این استناد را خیلی تقویت می‏کند و نشان می‏دهد که ایشان بسیار عالی بشر را تعلیم داده است؛یعنی بشر کوته نظر و عقب افتاده بود، او آمد به همه آنان یاد داد.مثلا در تعالیم فیثاغورث است که انسان باید در سه نوبت عبادت کند.یک نوبت هنگام طلوع آفتاب، یک وقت هنگام ظهر و یکی هنگام غروب، و این مطالب تقریبا در اسناد تاریخی است که تقریبا مربوط به 2000 سال پیش است.این‏که آدم احساس کند فیثاغورث خودش حساب کرده به این جا رسیده است بعید است.سهلتر این است که فرض کنیم تعالیم انبیا به او رسیده است.آنچه راجع به تصفیه باطن و امثال اینها و آثار دعا و ذکر که در حلقات خود داشتند، این احتمال را بیشتر تقویت می‏کند.
به هر صورت، مبنای سوم چنین است که شاید اگر انبیا نبودند، بشر بخوبی به وظایف خویش توجه نداشته و اصلا شاید تشکیل حکومت نمی‏داد.برای نیل به هدف یعنی سعاتمند شدن، از جمله امور ضروری تشکیل جوامع بود و در تعالیم اسلامی، زندگی جمعی هم جزء واجبات است و افراد نمی‏توانند رهبانیگری پیشه کنند و گوشه‏گیر بشوندو بنا چار باید وارد جامعه شوند.در قرآن، نمونه انبیایی را که حکومت و سیطره داشتند نشان می‏دهد و این مسأله از جهت تشکیل حکومت بر اساس وظیفه قابل طرح است.
این سه نظریه معروف در بحث است که هر کدام از اینها برهانیهایی دارد و البته الزاما همه اینها با هم متضاد نیستند؛مثلا بحث وظیفه با بحث طبیعت و همین طور با بحث آنتروپولوژی هم می‏تواند جمع شود، ولی اگر شما نخواهید بحثها را باز کنید، حداقل باید این سه نظر را خوب بشکافید و برهانها را ارزیابی کنید.طرح این سه مبنی برای پاسخ به این سؤال است که«چرا اصلا پدیده حکومت به وجود آمد»که این یک بحث کلیدی است.
و از این جا به بعد می‏توانیم قدم بعدی را که هر کدام از این مسلکها باشد ادامه بدهیم. شاید در ابتدا بشر راجع به حکومت آگاهی بسیاری نداشت و فکر می‏کرد بخشی از تحمیلاتی است که باید بپذیرد، حال یا خلقت الهی، یا آنها که خدا را نمی‏شناختند به اسم جبر طبیعت، چنین معتقد شدند که عده‏ای محکوم عده‏ای دیگرند.لذا مهمترین نگرانی این بود که چگونه می‏شود خودکامگی حکام را مهار کرد و آنانی که برای حکومت می‏نوشتند، آثارش این بود که چگونه می‏شود بهتر و دائمی‏تر سیطره حاکمان را نگهداشت.تا مدتها آثار سیاسی این بود و عمدتا برای حکام آداب سلطنت را می‏نوشتند که به چه نحوی رعایا را مهار کنند و توصیه می‏کردند که آن قدر فشار بیاورند که اینها جانشان به لب برسد و به آنان زیاد زیاد رو ندهند که علیه حکام شورش کنند.
ماکیاولی-که نام وی به بدی یاد می‏شود-کتابی تحت عنوان«راهنمای حکومت» نوشت و در آن به حاکم توصیه می‏کرد که چگونه باید سیطره خود را نگه بدارد و همان را توسعه بدهد.برخی دیگر آنانی بودند که برای مردم می‏نوشتند و توصیه می‏کردند که شما چگونه از شر حکام در امان بمانید و در چه سطحی به آنان نزدیک شوید که با ایشان درگیر نشوید و بتوانید از آنها بگریزید.در این جا می‏توانیم بگوییم این مرحله، مرحله‏ای نیست که بگوییم فکر سیاسی رشد کرده است.این جریان تا مرحله‏ای بسط یافت که گفتند حکومت یک«نمونه عمل جمعی»است، نه این‏که از آسمان می‏آید که آن حرف باطلی است؛یعنی همان گونه که از فرد عمل اختیاری صادر می‏شود، با یک تشکل، از جمع هم‏یک نوع عمل اختیاری حاصل می‏گردد.بنابراین حکومت بد، عمل جمعی بد است و حکومت خوب عمل جمعی خوب است.در عمل جمعی به حسن و قبح می‏توانید استناد بدهید، ولی در عین حال هر کدام از عناصر اصلی عمل یک سهمی هم دارند.وقتی این مبنا را قبول کردند، گفتند بسیار خوب، ملاک ارزیابی عمل جمعی هم مثل عمل فرد است که این«عقلانیت»می‏گویند.عقلانیت ملاک ارزیابی عمل است.
مصادره بعدی این بود که عقلانیت در عمل فرد و جمع، یکی است و البتّه عمل جمع رای ظهور عقلانیت میدان وسیعتری دارد؛مثلا انسان وقتی خودش عمل می‏کند، ارزیابی و احساسات مختلفی هم دارد، اما اگر عمل جمع باشد کارشناسان حکومت وضعیت را ارزیابی می‏کنند و نظر می‏دهند.لذا این تصمیم خیلی عقلانیتر است.اگر فرد است، فرد هر چیزی را که قبول دارد بر اساس زرنگی خودش این کار را انجام می‏دهد، اما اگر جمع باشد، یک عده طراح می‏نشینند و طراحی می‏کنند و سپس معلوم می‏شود که ظهور عقلانیت در جمع است.این هم به اصطلاح جزء مطالبی است که ارسطو گفته که عقلانیت انسان در زندگی جمعی ظاهر می‏شود و دلیلش همین است که بیان گردید.
اصل مهم:پس مبنایی را که گفتیم این است که حکومت یک موردی از عمل جمع است و عمل جمعی هم مبنای عقلانیت لازم است، مثل هر عملی دیگر و مبنای عقلانیت عمل جمعی و فردی هر دو، یکی است و فقط در عمل جمعی، میدان ظهور عقلانیت بالاتر می‏باشد.
اگر همین اصل را مبنا قرار دهیم، میسر کاوش نظری ما در باب سیاست شکل می‏گیرد.به نظرم چنین مبنایی برای فلسفه سیاسی مبنای بدی نیست.می‏خواهم اشاره کنم که وقتی از حکمت اولی بحث می‏کنیم، از پیش خود چیزی نمی‏سازیم که ببینیم ارسطو چه گفت و دیگران چه گفتند.مبنای استدلالی آنها را تنقیح می‏کنیم اسفار ملاصدرا می‏شود و آن از صفر شروع نشده است.لذا همه مباحث سابقه دارد و اگر بخواهیم در فلسفه سیاسی کار بکنیم این هم چنین است.اول مبانی را استخراج می‏کنیم و سپس آنهایی را که با عقل و استدلال و برهان موافق است می‏پذیریم و آنهایی را که موافق نیست رها می‏کنیم.حال اگر به همین جا برسیم که اشاره کردیم، اسلام برای عقلانیت فرد مبانی‏دارد و به طور اتوماتیک برای عمل جمعی هم مبنا دارد؛یعنی فرض این‏که اسلام برای عمل فرد مبنا دارد و برای جمعی ندارد، فرض درستی نیست، چون مبنای عقلانیت فردی و جمعی علی الاصول یکی است.حال ممکن است کسی مبنایی داشته باشد که کشش ندارد؛مثلا آدمی باشد که در عمل فردی بگوید من همیشه خط و شیری کارهای خود را انجام می‏دهم، این هم در عمل جمعی عقلانیت دارد.خط و شیری!ضعف و قدرت عقلانیت، یک بحث مستقلّ است که نمی‏توان براحتی از آن گذر کرد.در اسلام به محض این‏که قبول کردی که عقلانیت عمل جمع مثل عمل فرد است، معنایش این است که اسلام حتما نظام جمعی دارد.منتهی ممکن است یک گروه بگویند این نمی‏کشد، حالا به فرض این‏که نمی‏کشد بحث تعطیل نمی‏شود.حداقل این باب را روشن می‏کند که ما اگر بخواهیم مبنای حکومت را بر اساس فکر اسلامی بنا کنیم نباید خیلی نگران باشیم که یک چیزهایی از آسمان جدیدا نازل بشود.همان ساختاری که عقلانیت فرد را خوب می‏سازد، آنها را چنانچه بخوبی تنقیح کنیم و روشن سازیم، راهنمای ما در عمل جمع هم می‏باشد.حالا ممکن است یک کسی نپسندد!خلاصه این‏که این رشته افکار مدخلی است، به اصطلاح، که چگونه و با چه هیأت فکری در بحث فلسفی مربوط به حکومت وارد شویم.
قدم بعدی این است که حالا می‏خواهیم وارد این بحث بشویم و با علم به مصادراتی که اشاره گردید، در آن صورت باز می‏توانیم از کارهایی که تا به حال بشر کرده است استفاده کنیم، ولی باید خودمان ساختمان خودمان را بسازیم؛یعنی نسخه‏ای که نوشته شده تکرارش را احیای فلسفه سیاسی نمی‏گویند و آن به ترجمه فلسفه سیاسی موسوم است.
در جهان اسلام هم، یک دوره، دوره ترجمه بوده است و سپس دوره احیا پدید آمده است.به همین دلیل، فارابی معلم ثانی است.به سبب این‏که پیش از او ترجمه فراوان بود و فارابی آمد اینها را دوباره از اول ساخت که معلم ثانی گردید.در فلسفه سیاسی باید همین کار را بکنیم.فلسفه سیاسی بدان جهت در بین مسلمانان منسوخ شد که میدان ظهور نداشت و به راهنمای سلاطین یا راهنمای ایمنی از ظلم سلاطین نوشتن تبدیل شد.این‏فلسفه سیاسی نبود، که یک عقب‏گرد بود و ما الآن در دوره‏ای هستیم که ترجمه فراوان داریم؛یعنی مسأله زبان و دسترسی به آرای دیگران، حل شده است، لیکن فلسفه سیاسی امروز تأسیس لازم دارد.
در علوم دیگر نیز، همین گونه بوده است؛مثلا پیش از مرحوم خواجه فرض کنید چه کسی تحریر اقلیدس نوشته است؛ترجمه آثار اقلیدس یا ارشمیدس هیچ وقت حوزه ریاضیات اسلامی نشده است.اینها ترجمه بود، خواجه آمد اینها را تحریر کرد و منظم ساخت و خود چیزهایی را اضافه نمود و ریاضیات اسلامی احیا شد.از این‏رو، نهال ریاضیات در جهان اسلام غرس شد.ما باید با این چنین روحیه‏ای وارد بحث فلسفه سیاسی بشویم و برای آغاز مطالبی که آنها داشتند باید نگاه کنیم و جهات فراوانی وجود دارد که خود باید به آن اضافه کنیم.من می‏خواهم بگویم از این جا به بعد ما تعدادی اصول راهنما خواهیم داشت؛مثلا مهم است که ما ببینیم انسان به عنوان فرد علی الاصول از نظر شارع چه آینده‏ای دارد؟و چه موجودی است؟چون بناست عقلانیت فرد و جمع یکی باشد، این مهم است.تمام مواردی که شارع خطابش به انسان است، آدم می‏تواند در آن تأمل کند و ابعاد اجتماعیش را پیدا کند.من در صدد بیان نحوه ورود به کار هستیم و آن را توضیح می‏دهم که هر کدام از اینها مباحث مفصلی دارد که با حوصله می‏شود روی آنها کار کرد.

تبلیغات