ملاحظه اجمالی در مباحث فلسفه سیاسی (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
بحث نخست مربوط به نفس پدیده حکومت است.این پدیده را نسخت باید تحدید مفهومی کنیم؛یعنی مقصود ما از پدیده حکومت چیست؛پس از تحدید مفهومی باید بحث کنیم که این پدیده چگونه پیدا شده است و آرای مختلف را مطرح کنیم.چنین بحثی در واقع مدخل فلسفه سیاسی است.همین دو باب نیز خود به بابهای کوچکتر تقسیم میشوند.
در مورد تحدید مفهومی، در واقع با همه تنوعاتی که حکومت دارد، میتوانیم بگوییم حداقل در سه چیز با هم مشترک هستند:گروه محدودی به اسم حکمرانان وجود دارند؛دیگر، تودهای که موضوع حکمرانی هستند و سوم خود نظام حکمرانی است.نظام حکمرانی در بطن خود سیطره را دارد و حکومت بدون سیطره ممکن نیست.ویژگی سیطره این است که یک گروه کمی بر گروه بسیاری تسلط پیدا میکند.دامنه سیطره نیز گاه زیاد و گاه محدود است.البته حدود سیطره، موضوع بحث بعدی است.بنابراین، ما در حکومت، حکمرانان را داریم، محکومعلیه را داریم که توده مردم هستند و سیطره که به عنوان بخشی از نظام حکمرانی است.البته این نگاهی بسیار دقیق است که باید با دقتخوبی آن را بنا کرد.مجموع این بحث هم عقلی است؛یعنی درست مثل فلسفه نخست باید از جایی شروع کنیم و سپس مصادرات خود را روشن سازیم و با عصای برهان کورمال کورمال گامی به پیش نهیم و سپس همان طور که اطلاع دارید به اندازهای که دقت داشته باشیم، راه رفتن آن مشکلتر است.اگر بخواهیم خطابی بحث کنیم، میتوانیم همین طور بیترمز حرت کنیم . اگر بخواهیم با برهان صحبت نماییم هر قدمش ترمز دارد؛یعنی پیوسته باید بگوییم که این موضوع از کجا شروع شده و به مجا ختم میشود.
تأمل در این باب که چرا حکومتها و چرا این پدیدهها پیدا شده است، بحثی بسیار جدی است.در دنیای امروز به هر جا که نگاه میکنیم، انسانها در اخل جوامعی زندگی میکنند که مشمول حکومت هستند و هیچ جا نیست که بدون حکومت باشد.در دنیای جدید، شاید حدود پانزده قبیله وحشی وجود داشته باشد که در جاهای مختلف، در اندونزی، استرالیا و برزیل در سیطره حکومت قرار دارند و حتی در قبایل وحشی هم حکومت هست؛یعنی چند تن از افراد ریش سفید محل سیطره دارند و بقیه افراد قبیله، مطاع آنان هستند، یعنی سیطره بر آنها وجود دارد و نهجی برای حکمرانیشان هست، که گرچه خیلی ابتدایی، ولی به هر صورت این نظام وجود دارد.اما اینکه چرا حکومت پیدا شده، در این قسمت هم سه نظر عمده وجود دارد:
نظر اول مه شاید در ایران هم معروفتر باشد و حکمای ما هم خیلی به آن توجه کردهاند، این است که اصلا سرچشمه حکومت، خود طبیعت انسان است.و لذا سخن معروف ارسطو که انسان مدنی بالطبع است، همین است.ارسوط قائل است ورود به بحث در حقیقت طبیعت انسان مشکل است، ولی اجمالش روشنتر از تفصیلش است.اجمالا طبیعت انسان این است که او چون طبیعتش چنین بوده، این خواص از او پیدا شده است. اموری که طبیعی است این ویژگی را دارد و لازم نیست یک دلیل بیرونی بیاوریم که آن مانع است.اگر انسان را به حال خودش بگذاریم، به دلیل مدنی بالطبع بودن حکومت به پا میکند.ارسطو هم در بحث طبیعت، همین قاعده را مطرح میکند.البته آن جا قواعدی را ذکر میکند که اموری که طبیعی هستند چگونه است.مثالهای زیادی میزند.مثال سنگ را میزند که طبیعتش سیر به سمت زمین است، و لذا تا مانع نباشد این عمل لاجرم رخمیدهد.اگر در جاهایی انسانها تشکیل حکومت ندادهاند، به سبب این است که مانعی داشتهاند و طبیعتشان اقتضای این مبنا را دارد.در این صورت باید در داخل طبیعت انسان کاوش کنیم و ببینیم که حدود این طبیعت انسان تا کجاست.این نگاه، به مسأله فطرت انسان نزدیک میشود.در این جا طبیعت، عین همان مسأله فطرت است و حکمای ما به این دأب خیلی علاقه داشتند و معتقد بودند که بسیاری از مظاهر حیاتی انسان در داخل فطرت انسان میجوشد.اگر چه گاهی موانع به حدی است که انسان از مسیر فطرت خارج میشود، لیکن دین آمده است که این موانع را کنار بزند تا فطرت، خودش رشد کند.
مرحوم طباطبایی همین گونه بود و از ایشان شدیدتر مرحوم مطهری فیلسوف فطری بود؛یعنی در حقیقت اعتقاد داشت که بسیاری از جهات انسانی، مبنای فطری بودن است. مبنای دوم این است که بشر در مسیر زندگی خویش و در تعاملی که با محیط داشت بتدریج به این نتیجه رسید و این برهان آنتروپولوژیک میتوان نامید.
آنتروپولوژی به اصطلاح فنی است که مسائل طبیعی انسان را با عقلانیتش جمع میکند؛مثلا ما در خانه زندگی میکنیم، اینکه ما بگوییم تشکیل خانه، اطاق، دستشویی و حمام فطری است، کمی ثقیل است، اما میتوانیم بگوییم انسان در تعامل با محیط خود بتدریج به این نتیجه رسید که خانهای داشته باشد و در جایی بخوابد و...بخشی از آن نتیجه از حالت طبیعی(طبیعت، یعنی به معنای بدن و جمیع اقتضاهای بدنی است)و بخشی دیگر جزء محاسبات عقلانی است.مثال دیگر نگهداری غذاست.بشر به طور طبیعی به این نتیجه رسید که چون غدا همیشه به یک اندازه در اختیار نیست و روزی که در اختیار دارد نباید همه را بخورد، در صدد برآمد که مقداری از آن را حفظ کند و اینکه چگونه حفظ کند، بحث بعدی است که بعضیها گوشتها را خشک میکردند و بعضیها در خاک میخواباندند و سپس یخچال پیدا شد که مجموع این بحثها، انتروپولوژی است.از اینرو میگویند حکومت هم از همین باب است.انسانها به جهات مختلف دیدند که به حکومت وابسته هستند.انسانها در اوایل الزاما با هم نبودند و بعضی از آثار زندگی نشان میدهد که انسانها در اغاز، مثلا به طور گلهای زندگی میکردند و به یک شکل تجمعی با هم وابسته و سازمان یافته بودند و همانند یک گله گوسفند با هم به سر میبردند.آنان بتدریج باعقلانیت و تعامل با طبیعت، دیدند که این شکل نیازها را برطرف نمیکند و اندک اندک تجربه ایشان افزوده شد و پیشرفت پیدا کرد.چنین مبنایی را به اصطلاح آنتروپولوژی مینامند.
ایده سومی نیز وجود دارد و آن اینکه انسان برای غرض خاصّی آفریده شده است و برای نیل به آن غرض، تشکیل جوامع داده و نشان داده که وابستگی سیستماتیک ضروری است.پس انسان اصولا بر حسب وظیفه، حکومت را تشکیل میدهد و چون ما نمیتوانیم بین آثار تعالیم انبیا و حکما تمیز بگذاریم، بسیاری از آرایی که حکمای قدیم داشتهاند، بعید نیست که تعالیم انبیا بوده باشد؛مثلا در فیثاغورث تردیدی نداریم که از تعالیم انبیا بوده و حالا کدام نبی به ایشان نزدیکتر بوده-مثلا تاریخ تا حد ادریس نبی را نشان میدهد -چیز دیگر است.حضرت ادریس علیه السّلام آدم بسیار با استعدادی بود؛یعنی صاحب معارف بوده و یک ویژگی برجستهای نسبت به سایرین داشته است و چه بسا از معارف غیر مربوط به حیات به اصطلاح عقبی انسان را حتی در مورد ساختمانها و امکانات دیگر به ایشان استناد میدهند.راجع به حضر ایشان احادیث ما هم این استناد را خیلی تقویت میکند و نشان میدهد که ایشان بسیار عالی بشر را تعلیم داده است؛یعنی بشر کوته نظر و عقب افتاده بود، او آمد به همه آنان یاد داد.مثلا در تعالیم فیثاغورث است که انسان باید در سه نوبت عبادت کند.یک نوبت هنگام طلوع آفتاب، یک وقت هنگام ظهر و یکی هنگام غروب، و این مطالب تقریبا در اسناد تاریخی است که تقریبا مربوط به 2000 سال پیش است.اینکه آدم احساس کند فیثاغورث خودش حساب کرده به این جا رسیده است بعید است.سهلتر این است که فرض کنیم تعالیم انبیا به او رسیده است.آنچه راجع به تصفیه باطن و امثال اینها و آثار دعا و ذکر که در حلقات خود داشتند، این احتمال را بیشتر تقویت میکند.
به هر صورت، مبنای سوم چنین است که شاید اگر انبیا نبودند، بشر بخوبی به وظایف خویش توجه نداشته و اصلا شاید تشکیل حکومت نمیداد.برای نیل به هدف یعنی سعاتمند شدن، از جمله امور ضروری تشکیل جوامع بود و در تعالیم اسلامی، زندگی جمعی هم جزء واجبات است و افراد نمیتوانند رهبانیگری پیشه کنند و گوشهگیر بشوندو بنا چار باید وارد جامعه شوند.در قرآن، نمونه انبیایی را که حکومت و سیطره داشتند نشان میدهد و این مسأله از جهت تشکیل حکومت بر اساس وظیفه قابل طرح است.
این سه نظریه معروف در بحث است که هر کدام از اینها برهانیهایی دارد و البته الزاما همه اینها با هم متضاد نیستند؛مثلا بحث وظیفه با بحث طبیعت و همین طور با بحث آنتروپولوژی هم میتواند جمع شود، ولی اگر شما نخواهید بحثها را باز کنید، حداقل باید این سه نظر را خوب بشکافید و برهانها را ارزیابی کنید.طرح این سه مبنی برای پاسخ به این سؤال است که«چرا اصلا پدیده حکومت به وجود آمد»که این یک بحث کلیدی است.
و از این جا به بعد میتوانیم قدم بعدی را که هر کدام از این مسلکها باشد ادامه بدهیم. شاید در ابتدا بشر راجع به حکومت آگاهی بسیاری نداشت و فکر میکرد بخشی از تحمیلاتی است که باید بپذیرد، حال یا خلقت الهی، یا آنها که خدا را نمیشناختند به اسم جبر طبیعت، چنین معتقد شدند که عدهای محکوم عدهای دیگرند.لذا مهمترین نگرانی این بود که چگونه میشود خودکامگی حکام را مهار کرد و آنانی که برای حکومت مینوشتند، آثارش این بود که چگونه میشود بهتر و دائمیتر سیطره حاکمان را نگهداشت.تا مدتها آثار سیاسی این بود و عمدتا برای حکام آداب سلطنت را مینوشتند که به چه نحوی رعایا را مهار کنند و توصیه میکردند که آن قدر فشار بیاورند که اینها جانشان به لب برسد و به آنان زیاد زیاد رو ندهند که علیه حکام شورش کنند.
ماکیاولی-که نام وی به بدی یاد میشود-کتابی تحت عنوان«راهنمای حکومت» نوشت و در آن به حاکم توصیه میکرد که چگونه باید سیطره خود را نگه بدارد و همان را توسعه بدهد.برخی دیگر آنانی بودند که برای مردم مینوشتند و توصیه میکردند که شما چگونه از شر حکام در امان بمانید و در چه سطحی به آنان نزدیک شوید که با ایشان درگیر نشوید و بتوانید از آنها بگریزید.در این جا میتوانیم بگوییم این مرحله، مرحلهای نیست که بگوییم فکر سیاسی رشد کرده است.این جریان تا مرحلهای بسط یافت که گفتند حکومت یک«نمونه عمل جمعی»است، نه اینکه از آسمان میآید که آن حرف باطلی است؛یعنی همان گونه که از فرد عمل اختیاری صادر میشود، با یک تشکل، از جمع همیک نوع عمل اختیاری حاصل میگردد.بنابراین حکومت بد، عمل جمعی بد است و حکومت خوب عمل جمعی خوب است.در عمل جمعی به حسن و قبح میتوانید استناد بدهید، ولی در عین حال هر کدام از عناصر اصلی عمل یک سهمی هم دارند.وقتی این مبنا را قبول کردند، گفتند بسیار خوب، ملاک ارزیابی عمل جمعی هم مثل عمل فرد است که این«عقلانیت»میگویند.عقلانیت ملاک ارزیابی عمل است.
مصادره بعدی این بود که عقلانیت در عمل فرد و جمع، یکی است و البتّه عمل جمع رای ظهور عقلانیت میدان وسیعتری دارد؛مثلا انسان وقتی خودش عمل میکند، ارزیابی و احساسات مختلفی هم دارد، اما اگر عمل جمع باشد کارشناسان حکومت وضعیت را ارزیابی میکنند و نظر میدهند.لذا این تصمیم خیلی عقلانیتر است.اگر فرد است، فرد هر چیزی را که قبول دارد بر اساس زرنگی خودش این کار را انجام میدهد، اما اگر جمع باشد، یک عده طراح مینشینند و طراحی میکنند و سپس معلوم میشود که ظهور عقلانیت در جمع است.این هم به اصطلاح جزء مطالبی است که ارسطو گفته که عقلانیت انسان در زندگی جمعی ظاهر میشود و دلیلش همین است که بیان گردید.
اصل مهم:پس مبنایی را که گفتیم این است که حکومت یک موردی از عمل جمع است و عمل جمعی هم مبنای عقلانیت لازم است، مثل هر عملی دیگر و مبنای عقلانیت عمل جمعی و فردی هر دو، یکی است و فقط در عمل جمعی، میدان ظهور عقلانیت بالاتر میباشد.
اگر همین اصل را مبنا قرار دهیم، میسر کاوش نظری ما در باب سیاست شکل میگیرد.به نظرم چنین مبنایی برای فلسفه سیاسی مبنای بدی نیست.میخواهم اشاره کنم که وقتی از حکمت اولی بحث میکنیم، از پیش خود چیزی نمیسازیم که ببینیم ارسطو چه گفت و دیگران چه گفتند.مبنای استدلالی آنها را تنقیح میکنیم اسفار ملاصدرا میشود و آن از صفر شروع نشده است.لذا همه مباحث سابقه دارد و اگر بخواهیم در فلسفه سیاسی کار بکنیم این هم چنین است.اول مبانی را استخراج میکنیم و سپس آنهایی را که با عقل و استدلال و برهان موافق است میپذیریم و آنهایی را که موافق نیست رها میکنیم.حال اگر به همین جا برسیم که اشاره کردیم، اسلام برای عقلانیت فرد مبانیدارد و به طور اتوماتیک برای عمل جمعی هم مبنا دارد؛یعنی فرض اینکه اسلام برای عمل فرد مبنا دارد و برای جمعی ندارد، فرض درستی نیست، چون مبنای عقلانیت فردی و جمعی علی الاصول یکی است.حال ممکن است کسی مبنایی داشته باشد که کشش ندارد؛مثلا آدمی باشد که در عمل فردی بگوید من همیشه خط و شیری کارهای خود را انجام میدهم، این هم در عمل جمعی عقلانیت دارد.خط و شیری!ضعف و قدرت عقلانیت، یک بحث مستقلّ است که نمیتوان براحتی از آن گذر کرد.در اسلام به محض اینکه قبول کردی که عقلانیت عمل جمع مثل عمل فرد است، معنایش این است که اسلام حتما نظام جمعی دارد.منتهی ممکن است یک گروه بگویند این نمیکشد، حالا به فرض اینکه نمیکشد بحث تعطیل نمیشود.حداقل این باب را روشن میکند که ما اگر بخواهیم مبنای حکومت را بر اساس فکر اسلامی بنا کنیم نباید خیلی نگران باشیم که یک چیزهایی از آسمان جدیدا نازل بشود.همان ساختاری که عقلانیت فرد را خوب میسازد، آنها را چنانچه بخوبی تنقیح کنیم و روشن سازیم، راهنمای ما در عمل جمع هم میباشد.حالا ممکن است یک کسی نپسندد!خلاصه اینکه این رشته افکار مدخلی است، به اصطلاح، که چگونه و با چه هیأت فکری در بحث فلسفی مربوط به حکومت وارد شویم.
قدم بعدی این است که حالا میخواهیم وارد این بحث بشویم و با علم به مصادراتی که اشاره گردید، در آن صورت باز میتوانیم از کارهایی که تا به حال بشر کرده است استفاده کنیم، ولی باید خودمان ساختمان خودمان را بسازیم؛یعنی نسخهای که نوشته شده تکرارش را احیای فلسفه سیاسی نمیگویند و آن به ترجمه فلسفه سیاسی موسوم است.
در جهان اسلام هم، یک دوره، دوره ترجمه بوده است و سپس دوره احیا پدید آمده است.به همین دلیل، فارابی معلم ثانی است.به سبب اینکه پیش از او ترجمه فراوان بود و فارابی آمد اینها را دوباره از اول ساخت که معلم ثانی گردید.در فلسفه سیاسی باید همین کار را بکنیم.فلسفه سیاسی بدان جهت در بین مسلمانان منسوخ شد که میدان ظهور نداشت و به راهنمای سلاطین یا راهنمای ایمنی از ظلم سلاطین نوشتن تبدیل شد.اینفلسفه سیاسی نبود، که یک عقبگرد بود و ما الآن در دورهای هستیم که ترجمه فراوان داریم؛یعنی مسأله زبان و دسترسی به آرای دیگران، حل شده است، لیکن فلسفه سیاسی امروز تأسیس لازم دارد.
در علوم دیگر نیز، همین گونه بوده است؛مثلا پیش از مرحوم خواجه فرض کنید چه کسی تحریر اقلیدس نوشته است؛ترجمه آثار اقلیدس یا ارشمیدس هیچ وقت حوزه ریاضیات اسلامی نشده است.اینها ترجمه بود، خواجه آمد اینها را تحریر کرد و منظم ساخت و خود چیزهایی را اضافه نمود و ریاضیات اسلامی احیا شد.از اینرو، نهال ریاضیات در جهان اسلام غرس شد.ما باید با این چنین روحیهای وارد بحث فلسفه سیاسی بشویم و برای آغاز مطالبی که آنها داشتند باید نگاه کنیم و جهات فراوانی وجود دارد که خود باید به آن اضافه کنیم.من میخواهم بگویم از این جا به بعد ما تعدادی اصول راهنما خواهیم داشت؛مثلا مهم است که ما ببینیم انسان به عنوان فرد علی الاصول از نظر شارع چه آیندهای دارد؟و چه موجودی است؟چون بناست عقلانیت فرد و جمع یکی باشد، این مهم است.تمام مواردی که شارع خطابش به انسان است، آدم میتواند در آن تأمل کند و ابعاد اجتماعیش را پیدا کند.من در صدد بیان نحوه ورود به کار هستیم و آن را توضیح میدهم که هر کدام از اینها مباحث مفصلی دارد که با حوصله میشود روی آنها کار کرد.
در مورد تحدید مفهومی، در واقع با همه تنوعاتی که حکومت دارد، میتوانیم بگوییم حداقل در سه چیز با هم مشترک هستند:گروه محدودی به اسم حکمرانان وجود دارند؛دیگر، تودهای که موضوع حکمرانی هستند و سوم خود نظام حکمرانی است.نظام حکمرانی در بطن خود سیطره را دارد و حکومت بدون سیطره ممکن نیست.ویژگی سیطره این است که یک گروه کمی بر گروه بسیاری تسلط پیدا میکند.دامنه سیطره نیز گاه زیاد و گاه محدود است.البته حدود سیطره، موضوع بحث بعدی است.بنابراین، ما در حکومت، حکمرانان را داریم، محکومعلیه را داریم که توده مردم هستند و سیطره که به عنوان بخشی از نظام حکمرانی است.البته این نگاهی بسیار دقیق است که باید با دقتخوبی آن را بنا کرد.مجموع این بحث هم عقلی است؛یعنی درست مثل فلسفه نخست باید از جایی شروع کنیم و سپس مصادرات خود را روشن سازیم و با عصای برهان کورمال کورمال گامی به پیش نهیم و سپس همان طور که اطلاع دارید به اندازهای که دقت داشته باشیم، راه رفتن آن مشکلتر است.اگر بخواهیم خطابی بحث کنیم، میتوانیم همین طور بیترمز حرت کنیم . اگر بخواهیم با برهان صحبت نماییم هر قدمش ترمز دارد؛یعنی پیوسته باید بگوییم که این موضوع از کجا شروع شده و به مجا ختم میشود.
تأمل در این باب که چرا حکومتها و چرا این پدیدهها پیدا شده است، بحثی بسیار جدی است.در دنیای امروز به هر جا که نگاه میکنیم، انسانها در اخل جوامعی زندگی میکنند که مشمول حکومت هستند و هیچ جا نیست که بدون حکومت باشد.در دنیای جدید، شاید حدود پانزده قبیله وحشی وجود داشته باشد که در جاهای مختلف، در اندونزی، استرالیا و برزیل در سیطره حکومت قرار دارند و حتی در قبایل وحشی هم حکومت هست؛یعنی چند تن از افراد ریش سفید محل سیطره دارند و بقیه افراد قبیله، مطاع آنان هستند، یعنی سیطره بر آنها وجود دارد و نهجی برای حکمرانیشان هست، که گرچه خیلی ابتدایی، ولی به هر صورت این نظام وجود دارد.اما اینکه چرا حکومت پیدا شده، در این قسمت هم سه نظر عمده وجود دارد:
نظر اول مه شاید در ایران هم معروفتر باشد و حکمای ما هم خیلی به آن توجه کردهاند، این است که اصلا سرچشمه حکومت، خود طبیعت انسان است.و لذا سخن معروف ارسطو که انسان مدنی بالطبع است، همین است.ارسوط قائل است ورود به بحث در حقیقت طبیعت انسان مشکل است، ولی اجمالش روشنتر از تفصیلش است.اجمالا طبیعت انسان این است که او چون طبیعتش چنین بوده، این خواص از او پیدا شده است. اموری که طبیعی است این ویژگی را دارد و لازم نیست یک دلیل بیرونی بیاوریم که آن مانع است.اگر انسان را به حال خودش بگذاریم، به دلیل مدنی بالطبع بودن حکومت به پا میکند.ارسطو هم در بحث طبیعت، همین قاعده را مطرح میکند.البته آن جا قواعدی را ذکر میکند که اموری که طبیعی هستند چگونه است.مثالهای زیادی میزند.مثال سنگ را میزند که طبیعتش سیر به سمت زمین است، و لذا تا مانع نباشد این عمل لاجرم رخمیدهد.اگر در جاهایی انسانها تشکیل حکومت ندادهاند، به سبب این است که مانعی داشتهاند و طبیعتشان اقتضای این مبنا را دارد.در این صورت باید در داخل طبیعت انسان کاوش کنیم و ببینیم که حدود این طبیعت انسان تا کجاست.این نگاه، به مسأله فطرت انسان نزدیک میشود.در این جا طبیعت، عین همان مسأله فطرت است و حکمای ما به این دأب خیلی علاقه داشتند و معتقد بودند که بسیاری از مظاهر حیاتی انسان در داخل فطرت انسان میجوشد.اگر چه گاهی موانع به حدی است که انسان از مسیر فطرت خارج میشود، لیکن دین آمده است که این موانع را کنار بزند تا فطرت، خودش رشد کند.
مرحوم طباطبایی همین گونه بود و از ایشان شدیدتر مرحوم مطهری فیلسوف فطری بود؛یعنی در حقیقت اعتقاد داشت که بسیاری از جهات انسانی، مبنای فطری بودن است. مبنای دوم این است که بشر در مسیر زندگی خویش و در تعاملی که با محیط داشت بتدریج به این نتیجه رسید و این برهان آنتروپولوژیک میتوان نامید.
آنتروپولوژی به اصطلاح فنی است که مسائل طبیعی انسان را با عقلانیتش جمع میکند؛مثلا ما در خانه زندگی میکنیم، اینکه ما بگوییم تشکیل خانه، اطاق، دستشویی و حمام فطری است، کمی ثقیل است، اما میتوانیم بگوییم انسان در تعامل با محیط خود بتدریج به این نتیجه رسید که خانهای داشته باشد و در جایی بخوابد و...بخشی از آن نتیجه از حالت طبیعی(طبیعت، یعنی به معنای بدن و جمیع اقتضاهای بدنی است)و بخشی دیگر جزء محاسبات عقلانی است.مثال دیگر نگهداری غذاست.بشر به طور طبیعی به این نتیجه رسید که چون غدا همیشه به یک اندازه در اختیار نیست و روزی که در اختیار دارد نباید همه را بخورد، در صدد برآمد که مقداری از آن را حفظ کند و اینکه چگونه حفظ کند، بحث بعدی است که بعضیها گوشتها را خشک میکردند و بعضیها در خاک میخواباندند و سپس یخچال پیدا شد که مجموع این بحثها، انتروپولوژی است.از اینرو میگویند حکومت هم از همین باب است.انسانها به جهات مختلف دیدند که به حکومت وابسته هستند.انسانها در اوایل الزاما با هم نبودند و بعضی از آثار زندگی نشان میدهد که انسانها در اغاز، مثلا به طور گلهای زندگی میکردند و به یک شکل تجمعی با هم وابسته و سازمان یافته بودند و همانند یک گله گوسفند با هم به سر میبردند.آنان بتدریج باعقلانیت و تعامل با طبیعت، دیدند که این شکل نیازها را برطرف نمیکند و اندک اندک تجربه ایشان افزوده شد و پیشرفت پیدا کرد.چنین مبنایی را به اصطلاح آنتروپولوژی مینامند.
ایده سومی نیز وجود دارد و آن اینکه انسان برای غرض خاصّی آفریده شده است و برای نیل به آن غرض، تشکیل جوامع داده و نشان داده که وابستگی سیستماتیک ضروری است.پس انسان اصولا بر حسب وظیفه، حکومت را تشکیل میدهد و چون ما نمیتوانیم بین آثار تعالیم انبیا و حکما تمیز بگذاریم، بسیاری از آرایی که حکمای قدیم داشتهاند، بعید نیست که تعالیم انبیا بوده باشد؛مثلا در فیثاغورث تردیدی نداریم که از تعالیم انبیا بوده و حالا کدام نبی به ایشان نزدیکتر بوده-مثلا تاریخ تا حد ادریس نبی را نشان میدهد -چیز دیگر است.حضرت ادریس علیه السّلام آدم بسیار با استعدادی بود؛یعنی صاحب معارف بوده و یک ویژگی برجستهای نسبت به سایرین داشته است و چه بسا از معارف غیر مربوط به حیات به اصطلاح عقبی انسان را حتی در مورد ساختمانها و امکانات دیگر به ایشان استناد میدهند.راجع به حضر ایشان احادیث ما هم این استناد را خیلی تقویت میکند و نشان میدهد که ایشان بسیار عالی بشر را تعلیم داده است؛یعنی بشر کوته نظر و عقب افتاده بود، او آمد به همه آنان یاد داد.مثلا در تعالیم فیثاغورث است که انسان باید در سه نوبت عبادت کند.یک نوبت هنگام طلوع آفتاب، یک وقت هنگام ظهر و یکی هنگام غروب، و این مطالب تقریبا در اسناد تاریخی است که تقریبا مربوط به 2000 سال پیش است.اینکه آدم احساس کند فیثاغورث خودش حساب کرده به این جا رسیده است بعید است.سهلتر این است که فرض کنیم تعالیم انبیا به او رسیده است.آنچه راجع به تصفیه باطن و امثال اینها و آثار دعا و ذکر که در حلقات خود داشتند، این احتمال را بیشتر تقویت میکند.
به هر صورت، مبنای سوم چنین است که شاید اگر انبیا نبودند، بشر بخوبی به وظایف خویش توجه نداشته و اصلا شاید تشکیل حکومت نمیداد.برای نیل به هدف یعنی سعاتمند شدن، از جمله امور ضروری تشکیل جوامع بود و در تعالیم اسلامی، زندگی جمعی هم جزء واجبات است و افراد نمیتوانند رهبانیگری پیشه کنند و گوشهگیر بشوندو بنا چار باید وارد جامعه شوند.در قرآن، نمونه انبیایی را که حکومت و سیطره داشتند نشان میدهد و این مسأله از جهت تشکیل حکومت بر اساس وظیفه قابل طرح است.
این سه نظریه معروف در بحث است که هر کدام از اینها برهانیهایی دارد و البته الزاما همه اینها با هم متضاد نیستند؛مثلا بحث وظیفه با بحث طبیعت و همین طور با بحث آنتروپولوژی هم میتواند جمع شود، ولی اگر شما نخواهید بحثها را باز کنید، حداقل باید این سه نظر را خوب بشکافید و برهانها را ارزیابی کنید.طرح این سه مبنی برای پاسخ به این سؤال است که«چرا اصلا پدیده حکومت به وجود آمد»که این یک بحث کلیدی است.
و از این جا به بعد میتوانیم قدم بعدی را که هر کدام از این مسلکها باشد ادامه بدهیم. شاید در ابتدا بشر راجع به حکومت آگاهی بسیاری نداشت و فکر میکرد بخشی از تحمیلاتی است که باید بپذیرد، حال یا خلقت الهی، یا آنها که خدا را نمیشناختند به اسم جبر طبیعت، چنین معتقد شدند که عدهای محکوم عدهای دیگرند.لذا مهمترین نگرانی این بود که چگونه میشود خودکامگی حکام را مهار کرد و آنانی که برای حکومت مینوشتند، آثارش این بود که چگونه میشود بهتر و دائمیتر سیطره حاکمان را نگهداشت.تا مدتها آثار سیاسی این بود و عمدتا برای حکام آداب سلطنت را مینوشتند که به چه نحوی رعایا را مهار کنند و توصیه میکردند که آن قدر فشار بیاورند که اینها جانشان به لب برسد و به آنان زیاد زیاد رو ندهند که علیه حکام شورش کنند.
ماکیاولی-که نام وی به بدی یاد میشود-کتابی تحت عنوان«راهنمای حکومت» نوشت و در آن به حاکم توصیه میکرد که چگونه باید سیطره خود را نگه بدارد و همان را توسعه بدهد.برخی دیگر آنانی بودند که برای مردم مینوشتند و توصیه میکردند که شما چگونه از شر حکام در امان بمانید و در چه سطحی به آنان نزدیک شوید که با ایشان درگیر نشوید و بتوانید از آنها بگریزید.در این جا میتوانیم بگوییم این مرحله، مرحلهای نیست که بگوییم فکر سیاسی رشد کرده است.این جریان تا مرحلهای بسط یافت که گفتند حکومت یک«نمونه عمل جمعی»است، نه اینکه از آسمان میآید که آن حرف باطلی است؛یعنی همان گونه که از فرد عمل اختیاری صادر میشود، با یک تشکل، از جمع همیک نوع عمل اختیاری حاصل میگردد.بنابراین حکومت بد، عمل جمعی بد است و حکومت خوب عمل جمعی خوب است.در عمل جمعی به حسن و قبح میتوانید استناد بدهید، ولی در عین حال هر کدام از عناصر اصلی عمل یک سهمی هم دارند.وقتی این مبنا را قبول کردند، گفتند بسیار خوب، ملاک ارزیابی عمل جمعی هم مثل عمل فرد است که این«عقلانیت»میگویند.عقلانیت ملاک ارزیابی عمل است.
مصادره بعدی این بود که عقلانیت در عمل فرد و جمع، یکی است و البتّه عمل جمع رای ظهور عقلانیت میدان وسیعتری دارد؛مثلا انسان وقتی خودش عمل میکند، ارزیابی و احساسات مختلفی هم دارد، اما اگر عمل جمع باشد کارشناسان حکومت وضعیت را ارزیابی میکنند و نظر میدهند.لذا این تصمیم خیلی عقلانیتر است.اگر فرد است، فرد هر چیزی را که قبول دارد بر اساس زرنگی خودش این کار را انجام میدهد، اما اگر جمع باشد، یک عده طراح مینشینند و طراحی میکنند و سپس معلوم میشود که ظهور عقلانیت در جمع است.این هم به اصطلاح جزء مطالبی است که ارسطو گفته که عقلانیت انسان در زندگی جمعی ظاهر میشود و دلیلش همین است که بیان گردید.
اصل مهم:پس مبنایی را که گفتیم این است که حکومت یک موردی از عمل جمع است و عمل جمعی هم مبنای عقلانیت لازم است، مثل هر عملی دیگر و مبنای عقلانیت عمل جمعی و فردی هر دو، یکی است و فقط در عمل جمعی، میدان ظهور عقلانیت بالاتر میباشد.
اگر همین اصل را مبنا قرار دهیم، میسر کاوش نظری ما در باب سیاست شکل میگیرد.به نظرم چنین مبنایی برای فلسفه سیاسی مبنای بدی نیست.میخواهم اشاره کنم که وقتی از حکمت اولی بحث میکنیم، از پیش خود چیزی نمیسازیم که ببینیم ارسطو چه گفت و دیگران چه گفتند.مبنای استدلالی آنها را تنقیح میکنیم اسفار ملاصدرا میشود و آن از صفر شروع نشده است.لذا همه مباحث سابقه دارد و اگر بخواهیم در فلسفه سیاسی کار بکنیم این هم چنین است.اول مبانی را استخراج میکنیم و سپس آنهایی را که با عقل و استدلال و برهان موافق است میپذیریم و آنهایی را که موافق نیست رها میکنیم.حال اگر به همین جا برسیم که اشاره کردیم، اسلام برای عقلانیت فرد مبانیدارد و به طور اتوماتیک برای عمل جمعی هم مبنا دارد؛یعنی فرض اینکه اسلام برای عمل فرد مبنا دارد و برای جمعی ندارد، فرض درستی نیست، چون مبنای عقلانیت فردی و جمعی علی الاصول یکی است.حال ممکن است کسی مبنایی داشته باشد که کشش ندارد؛مثلا آدمی باشد که در عمل فردی بگوید من همیشه خط و شیری کارهای خود را انجام میدهم، این هم در عمل جمعی عقلانیت دارد.خط و شیری!ضعف و قدرت عقلانیت، یک بحث مستقلّ است که نمیتوان براحتی از آن گذر کرد.در اسلام به محض اینکه قبول کردی که عقلانیت عمل جمع مثل عمل فرد است، معنایش این است که اسلام حتما نظام جمعی دارد.منتهی ممکن است یک گروه بگویند این نمیکشد، حالا به فرض اینکه نمیکشد بحث تعطیل نمیشود.حداقل این باب را روشن میکند که ما اگر بخواهیم مبنای حکومت را بر اساس فکر اسلامی بنا کنیم نباید خیلی نگران باشیم که یک چیزهایی از آسمان جدیدا نازل بشود.همان ساختاری که عقلانیت فرد را خوب میسازد، آنها را چنانچه بخوبی تنقیح کنیم و روشن سازیم، راهنمای ما در عمل جمع هم میباشد.حالا ممکن است یک کسی نپسندد!خلاصه اینکه این رشته افکار مدخلی است، به اصطلاح، که چگونه و با چه هیأت فکری در بحث فلسفی مربوط به حکومت وارد شویم.
قدم بعدی این است که حالا میخواهیم وارد این بحث بشویم و با علم به مصادراتی که اشاره گردید، در آن صورت باز میتوانیم از کارهایی که تا به حال بشر کرده است استفاده کنیم، ولی باید خودمان ساختمان خودمان را بسازیم؛یعنی نسخهای که نوشته شده تکرارش را احیای فلسفه سیاسی نمیگویند و آن به ترجمه فلسفه سیاسی موسوم است.
در جهان اسلام هم، یک دوره، دوره ترجمه بوده است و سپس دوره احیا پدید آمده است.به همین دلیل، فارابی معلم ثانی است.به سبب اینکه پیش از او ترجمه فراوان بود و فارابی آمد اینها را دوباره از اول ساخت که معلم ثانی گردید.در فلسفه سیاسی باید همین کار را بکنیم.فلسفه سیاسی بدان جهت در بین مسلمانان منسوخ شد که میدان ظهور نداشت و به راهنمای سلاطین یا راهنمای ایمنی از ظلم سلاطین نوشتن تبدیل شد.اینفلسفه سیاسی نبود، که یک عقبگرد بود و ما الآن در دورهای هستیم که ترجمه فراوان داریم؛یعنی مسأله زبان و دسترسی به آرای دیگران، حل شده است، لیکن فلسفه سیاسی امروز تأسیس لازم دارد.
در علوم دیگر نیز، همین گونه بوده است؛مثلا پیش از مرحوم خواجه فرض کنید چه کسی تحریر اقلیدس نوشته است؛ترجمه آثار اقلیدس یا ارشمیدس هیچ وقت حوزه ریاضیات اسلامی نشده است.اینها ترجمه بود، خواجه آمد اینها را تحریر کرد و منظم ساخت و خود چیزهایی را اضافه نمود و ریاضیات اسلامی احیا شد.از اینرو، نهال ریاضیات در جهان اسلام غرس شد.ما باید با این چنین روحیهای وارد بحث فلسفه سیاسی بشویم و برای آغاز مطالبی که آنها داشتند باید نگاه کنیم و جهات فراوانی وجود دارد که خود باید به آن اضافه کنیم.من میخواهم بگویم از این جا به بعد ما تعدادی اصول راهنما خواهیم داشت؛مثلا مهم است که ما ببینیم انسان به عنوان فرد علی الاصول از نظر شارع چه آیندهای دارد؟و چه موجودی است؟چون بناست عقلانیت فرد و جمع یکی باشد، این مهم است.تمام مواردی که شارع خطابش به انسان است، آدم میتواند در آن تأمل کند و ابعاد اجتماعیش را پیدا کند.من در صدد بیان نحوه ورود به کار هستیم و آن را توضیح میدهم که هر کدام از اینها مباحث مفصلی دارد که با حوصله میشود روی آنها کار کرد.