آرشیو

آرشیو شماره ها:
۵۱

چکیده

متن

چهل روز است که روز به روز احوالم رو به تباهی و کاستی است.
وقتی کلام وحی را شنیدم که فرمود: (وَمَا یُغْنِی عَنْهُ مَالُهُ إذَا تَرَدَّی)([1]) ؛ و چون هلاک شد، [دیگر] مالِ او به کارش نمی آید، فکر نمی کردم که در این دنیا نیز سودی به حالم نخواهد داشت.
هرگاه بالای آن نخل زیبا و سر به فلک کشیده و پر ثمر می ایستادم، می دانستم که مثل همیشه کودکان همسایه سر به آسمان، با دهان های نیمه باز مرا نگاه می کنند. بارها از آن ها شنیدم که ای کاش دانه ای خرما به دهان ما می افتاد! و من با خود می گفتم: حتی اگر از بالای درخت به حیاط شما افکنده شوم، هرگز نمی گذارم دانه ای از این خرماهای شیرین به دهانتان بیفتد. آه که چه قدر آن نخل را دوست داشتم! در میان نخل هایم او زیباتر و پرثمرتر بود.
بالای نخل مورد علاقه ام می ایستادم و با مرواریدهای سیاهش حرف می زدم و با لذّت، دانه دانه، آن ها را می چیدم و داخل کیسه می انداختم. طفلان همسایه در حیاط خانه ی خویش منتظر بخشش دستان من بودند، ولی من قبل از همه خرمای شاخه های فرود آمده در حیاط همسایه را می چیدم.
برای چیدن خرماهای درختم نه منتظر اجازه ی همسایه بودم و نه وقت و بی وقت می شناختم. یک روز ظهر که بالای شاخ سار درختم بودم، مؤذن را دیدم که خود را برای گفتن اذان بر بام کعبه آماده می ساخت؛ دستانم را دراز کردم و خوشه ی خرمای تازه رسیده را گرفتم و چیدم؛ پایم لغزید و دستانم لرزید؛ دانه ای خرما، از خوشه جدا شد و به حیاط همسایه افتاد.
دلم فرو ریخت؛ تصمیم گرفتم خود را به حیاط آن ها بیندازم؛ طفلان بازیگوش به سویش هجوم بردند. خوشه ی چیده شده را درون کیسه گذاشتم و فریاد زدم: نخور، نخور، ای طفل حرام خوار!.
صدایم آن ها را میخکوب کرد. مروارید سیاه من در دستان طفل می درخشید؛ کیسه ی خرما را به شاخه ای آویزان کردم و با شتاب به خانه ی همسایه رفتم؛ چه قدر ترسیدند! هر کدام به سویی دویدند و در گوشه ای از حیاط پناه گرفتند. طفل کوچک تر از ترس سر جایش ایستاد. دهانش را به زور باز کردم؛‌ چیزی جز زبانی خشکیده و دندان های سفید و کوچک نبود. مشتش را باز کرد، خرمای له شده را از کفش ربودم و با خشم از خانه بیرون آمدم.
ای کاش آن دانه ی خرما را بخشیده بودم تا کام آن طفل شیرین شده بود! ای کاش آن نخل را که هنوز دوستش دارم، بخشیده بودم تا چهل شب بدین صورت دیوانه نمی شدم! پایان این شب چه قدر دوراست؟! این شب ها تا کجا ادامه خواهد داشت؟!
ای کاش، نه این چهل نخل، و نه آن نخل زیبای دوست داشتنی را داشتم! عجب روزی بود! چهل روز پیش وقتی گفتند: پیامبر(صلی الله علیه و آله ) تو را می خواند، دانستم که درباره ی اتفاق آن روز است.
حضور پیامبر(صلی الله علیه و آله ) رسیدم، عده ای از اصحاب، گرد آن حضرت حلقه زده بودند. خواستم سلام کنم، امّا رسول خدا 9 پیشی گرفت و سلام کرد.
آن حضرت رو به من فرمود: شنیده ام که در حیاط خانه ی تو درخت خرمایی است که شاخه هایش روی دیوار و حیاط خانه ی همسایه ات خم شده است.
ـ عرض کردم: ای پیامبر! آن بهترین نخل خانه ی من است.
پیامبر(صلی الله علیه و آله ) با تبسم و گشاده رویی فرمود: شنیده ام که دانه های خرمای این نخل توی حیاط همسایه ات می افتد و تو از این بابت خشمگین و ناراحت می شوی!.
با این که منظور پیامبر(صلی الله علیه و آله ) را فهمیدم، امّا به ندای کسی گوش نهادم که هیچ گاه او را ندیده بودم. او همواره در گوشم می خواند: محکم باش! نخل، مال خودت است؛ خودت زحمتش را کشیده ای؛ راستش را به پیامبر بگو؛ حقیقت را بگو؛ بگو که حاضر نیستی او را به کسی ببخشی، حتی یک دانه اش را!.
عرض کردم: من، نخل های زیادی دارم؛ امّا هیچ کدام را به اندازه ی این نخل و مرواریدهای سیاهش دوست ندارم.
پیامبر(صلی الله علیه و آله ) فرمود: می دانی که همسایه ات پیرمردی عیال دار و فقیر است.
و دوباره در گوشم نجوا می شود و من بی درنگ و فکر، همان ها را برای پیامبر تکرار می کنم: ای پیامبر! من مرد زحمت کشی هستم و این نخل ها را با سختی به دست آورده ام. حاضر نیستم آن ها را به کسی بدهم. او نیز اگر تلاش می کرد و زحمت بیشتری می کشید، شاید فقیر نمی شد.
پیامبر(صلی الله علیه و آله ) با مهربانی فرمود: آیا حاضری این نخل را با مرواریدهای سیاهش به من ببخشی تا عوض آن نخلی در بهشت به تو بدهم؟!.
و این بار نیز نجواها در جانم می پیچید: نخل بهشتی دیگر چیست؟! چگونه نخلی را که هر روز می بینی با نخل ندیده در بهشت عوض می کنی؟! چگونه می توانی این نخل را با مرواریدهای سیاهش فراموش کنی؟ از کجا معلوم که آن نخل در بهشت بالاتر از این باشد؟ و اگر این نخل را از دست بدهی....
طاقت نیاوردم و برخاستم و گفتم: نه، ای پیامبر! من این نخل را با هیچ پاداشی در بهشت عوض نمی کنم!.
از جمع پیامبر(صلی الله علیه و آله ) و اصحابش دور شدم.
و چه زود در مسیر دشوار قرار گرفتم. روز به روز از جمع مؤمنان دورتر می شدم؛ می دانستم هر کس مرا می بیند، با خود می گوید: مرد بخیل، مردی که دنیا چشمش را کور کرده است!.
در راه کسی شتابان به سویم آمد؛ ابو دحداح بود. او که سخنان پیامبر(صلی الله علیه و آله) و پیشنهاد نخل بهشتی را شنیده بود؛ دست بر شانه ام گذاشت و گفت: صحبت های تو را با پیامبر(صلی الله علیه و آله) شنیدم؛ خیلی دوست دارم که خدا از من خشنود و راضی باشد و نخلی در بهشت داشته باشم. نخل خود را به من بفروش!.
سخنش را با تمسخر پاسخ دادم: مگر خودت نشنیدی که پیامبر(صلی الله علیه و آله ) می خواست نخلی در بهشت را با نخل من عوض کند، ولی من راضی نشدم!.
ابودحداح راه را بر من بست و گفت: ولی من آن نخل بهشتی را می خواهم. من راضی ات می کنم؛ به هر قیمتی که باشد.
دوباره گرفتار نجواها شدم: به هر قیمتی که باشد؛ اگر بهای گران و بالایی بابت آن نخل بدهد، چه؟! تو که نخل های فراوان داری.
گفتم: به هر قیمتی که باشد؟.
ابودحداح گفت: پس از رفتن تو من خدمت پیامبر(صلی الله علیه و آله ) عرض نمودم: اگر من آن درخت را بخرم و به شما هدیه کنم، آیا صاحب نخل بهشتی خواهم شد! پیامبر(صلی الله علیه و آله ) فرمود: اگر این کار را بکنی، هم خدا از تو خشنود خواهد شد و هم صاحب نخل بهشتی می شوی.
با گوشه ی دستار عرق پیشانی ام را زدودم و گفتم: چهل نخل، چهل نخل در برابر آن می خواهم!.
ابودحداح با تعجب گفت: انصافت کجا است ای مرد؟! یک نخل کج شده، در برابر چهل نخل؟!، در سراسر مکه هیچ کس چنین بهایی را نمی پردازد.
با خنده گفتم: چهل نخل زمینی در برابر یک نخل بهشتی، چیزی نیست؛ تو بی شک به نخل خانه ی من فکر نمی کنی، بلکه به نخل بهشتی فکر می کنی؛ درست است؟!.
او با تأمّل پاسخ داد: قبول است؛ چهل نخل به تو می دهم و نخل تو را می گیرم.
... و اینک چهل نخل در برابر آن نخل گرفته ام. چهل شب است که از نزول سوره ی لیل بر پیامبر خدا می گذرد.
(فَأَمَّا مَنْ أَعْطَی وَاتَّقَی وَصَدَّقَ بِالحُسْنَی فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرَی)([2])؛ امّا آن که [حقّ خدا را] داد و پروا داشت و [پاداش] نیکوتر را تصدیق کرد به زودی راه آسانی پیش پای او خواهیم گذاشت.
ابودحداح آن نخل را به پیامبر(صلی الله علیه و آله ) بخشید و پیامبر(صلی الله علیه و آله)، نخل را به همسایه ی فقیر و خانواده اش هدیه کرد.
و من ... چهل شب است که کنج ایوان حسرت می خورم که پیرمرد فقیر همسایه ی من صاحب آن نخل گردید و فقرش کم شد، و ابودحداح خدا و رسول خدا را راضی کرد و صاحب نخل بهشتی شد؛ و در این باره، سوره ای از کلام وحی برای مردم به پیامبر(صلی الله علیه و آله ) نازل گردید و من ماندم و چهل نخل و درختان و اموال دیگرم که رو به فنا و خشک شدن است. شب های غم زده ی من پایان ندارد. چلّه به چلّه! ...
--------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:
[1]. الیل : (92) : 11.
[2]. الیل : (92) : 5 ـ 7.

تبلیغات