رابطه فلسفه عملی با فلسفه نظری، موضوعی دیرین در تاریخ فلسفه سیاسی است. این رابطه در نظام فلسفی قدیم عمدتاً رابطه ای تبعی میان فلسفه عملی در نسبت با فلسفه نظری است. اما موضوع حائز اهمیت دراین میان، میزان تبعیت فلسفه عملی از فلسفه نظری و تأثیری است که یکی بر دیگری دارد. مقاله حاضر با اتکا به این نسبت در تلاش است تا نشان دهد که این رابطه در فلسفه سیاسی فارابی، چه رابطه ای است و میزان اثرگذاری فلسفه نظری وی در بازتولید فلسفه عملی چه اندازه است و این موضوع چه تأثیری بر ساختار فلسفه سیاسی فارابی بر جای گذاشته است. به این منظور با اتکا به روشی شناختی در فلسفه قدیم یعنی آنالوژی، تلاش شده تا نشان داده شود که فارابی چگونه با مبنا قرار دادن فلسفه نظری، فلسفه سیاسی خود را بازتولید کرده است. مدعای مقاله این است که فارابی در کنشی یک سویه، فلسفه سیاسی خود را از دل فلسفه نظری استخراج کرده است و این کنش به بازتولید فلسفه نظری در فلسفه سیاسی رسیده است. فارابی با ابتنا به فلسفه نظری و انتقال گزاره ها از فلسفه نظری به فلسفه سیاسی نیازی به سنجش مجدد گزاره های منتقل شده به فلسفه سیاسی ندیده است. به این معنا فارابی با متناظر کردن یکیاز این دو بر دیگری با استفاده از روش قیاس یا آنالوژی عملاً خود را بی نیاز از سنجش مجدد گزاره هایش در فلسفه سیاسی دیده است. از این رو وظیفه وی به عنوان فیلسوف سیاسی در توصیف مدینه فاضله و سامان مطلوب و مدینه های غیر فاضله و فاقد سامان مطلوب در جایی به اتمام می رسد که هنوز از فلسفه نظری، فاصله زیادی نگرفته است. در این مقاله تلاش شده است تا با اتکا به روشی که فارابی برای دستیابی به فلسفه سیاسی انتخاب کرده است، نشان دهیم که چگونه استقلال فلسفه سیاسی و فهم آن در آرای وی تابع فلسفه نظری است و این موضوع چگونه باعث شده است تا شارحان وی، دیدگاه های بسیار متفاوتی از یکدیگر داشته باشند.