یکی از موضوعات مهم در شناخت توانمندی های انسانی از بعد روان شناختی، عرفان و حالات عرفانی است. مکاتب مختلف روان شناسی کوشیدهاند چگونگی وقوع آن ها را بر اساس آموزه های خود تفسیر و تبیین نمایند. آنچه در این میان از اهمیت فزاینده ای برخودار است، شناخت این نکته می باشد که اولاً جهت سیر و تحول این تبیین ها و تفسیرها از کجا آغاز و در حال حاضر آخرین یافته ها بیانگر چه مواضعی است؟ دوم اینکه، چه عامل یا عواملی در تعامل با یکدیگر می توانند سبب بروز و ظهور این گونه حالات باشند. در نوشتار حاضر برای پاسخ گویی به مسائل مذکور، مهم ترین دیدگاه های روان شناختی درباره تجربیات عرفانی از نظر ویلیام جیمز تا دیدگاه های مربوط به مکتب روان تحلیلگری(با تأکید بر نظریه فروید و نظریه یونگ)، مکتب انسان گرا یا فرافردی(با تأکید بر نظریه آبراهام مزلو و کارل راجرز) و در نهایت، آخرین دیدگاه های موجود در این باره(یعنی نظریات کلاویتو، گازانیگا) مورد بررسی قرار گرفته است. این نوشتار، مسیر دیدگاه های یاد شده را از نفی حالات و تجربه های عرفانی در نظریه فروید تا نقش کهن الگوها و عوامل درون زاد در ایجاد این حالات و تجربه ها در نظریه یونگ و تأثیر عوامل فرهنگی بر این امر در نظریه مزلو و راجرز، و سرانجام، نحوه دخالت سیستم عصبی انسان را در این باره در نظریه های جدیدتر نشان می دهد.