احساسات انسانی برای بسیاری منظومه های معرفتی، نقشی مناقشه برانگیز داشته و امری مسئله ساز بوده است. در این میان، هرچند سنّت های عرفانی، غالباً چنین احساساتی را جدّی گرفته و حتی بنیان های معرفت را بر «دلایل دل» استوار ساخته اند، در عین حال, کمتر به گونه ای منقّح، ساز و کار حصول معرفت از طریق احساسات انسانی در این هندسه های عرفانی مورد بحث واقع شده است. این مقاله بر آن است تا این ساز و کار را در منظومه عرفانی بهاءولد و مولوی، اندکی واکاوی نماید. نگارنده با تمرکز بر واژگانی چون «مزه» و «بو» در ادب این دو عارف، و نیز استخراج مؤلّفه هایی چون «آمادگی درونی» و «نظر دوستی به هستی» در اندیشه ایشان، می کوشد تا در پرتو صراحت لهجه کم نظیر بهاءولد، ابهامات موجود در اندیشه مولانا در باب تأثرات درونی را شفاف تر سازد. به این منظور، با ارائه شواهد فراوان از معارف و مثنوی نشان داده شده که عواطف از منظر این دو عارف، منبعی موثّق برای کسب بصیرت است و خصلتی معرفت شناختی دارد؛ و بالطّبع در این معنا در مقابل تعقّل قرار ندارد. همچنین حیثیت معرفتی احساسات و تأثرات درونی در اندیشه این دو عارف باعث شده که ایشان تأکیدی بر خصلت متمایز و منحصربه فرد تجربه دینی ننمایند و برای حصول معرفت، منعزل شدن از حواس انسانی را طلب نکنند. این امر در اندیشه بهاءولد صراحت دارد و نگارنده کوشیده آن را در منظومه معرفتی مولانا، بازیابی و بازخوانی نماید.