۱.
ائونومیوس، از پیروان افراطی آریوس، دربارۀ شناخت خدا گفت: من خدا را همانگونه می شناسم که او خودش را می شناسد. او نام گرا (nominalist) بود و اعتقاد داشت که علم و شناخت فقط با نام اشیاء سر و کار دارد. نام یا دلالت بر ماهیت شئ دارد و یا صرفاً صوتی بی معناست. ائونومیوس دربارۀ نام خدا نیز گفت : همانطور که خدا نام خود را می داند من هم نام او را می دانم. نام او Agennetos (ایجاد نشده یا بی منشأ) است و این یگانه نام خداست. همة نام های بسیار دیگری که در سراسر کتاب مقدس پراکنده اند یا لفاظی های بی معنایی هستند که هیچ چیز دربارۀ خدا نمی گویند و یا صرفاً با Agennetos مترادف اند. نظر ائونومیوس در میان آباء کلیسا با مخالفت روبرو شد. از جمله، کاپادوکیایی ها با تأکید بر متن کتاب مقدس از یک سو اظهار کردند که خدا ناشناختنی است و ائونومیوس را متهم به فضولی در راز الهی کردند و از سوی دیگر اعلام کردند که خدا، آنگونه که در تار و پود تاریخ و ساختار جهان ظهور می کند، شناختنی است. بدین ترتیب انسان ها در مورد خدا در وضعیت علم و جهل قرار دارند. اینکه چگونه و چرا خدا هم شناختی است و هم ناشناختنی پرسشی بود که آباء کلیسا کوشیدند به آن پاسخ دهند.
۲.
اگر زمان معنای خود را در ابدیت بیابد، پس باید برای فهم آن، از ابدیت آغاز کرد. نقطه عزیمت و مسیر این تحقیق، قبلا مورد اشاره بوده است: از ابدیت تا زمان. مسیرخوبی برای طرح پرسش است، اگر نقطه مذکور عزیمت در اختیار ما قرار گیرد، یعنی ما دسترسی به ابدیت داشته و درک کافی از آن می داشتیم. اگر ابدیت چیزی غیر از حالت وجود دائمی یعنی جاودانگی بود، اگر خدا ابدی باشد، پس راه تفکر در مورد زمان که ابتدا مطرح شد، ضرورتا در حالت سرگشتگی باقی خواهد ماند، وقتی که در باره خدا به هیچ چیز نتوان دست یافت، و تحقیق در باره خدا، ناتوان از درک خواهد ماند. اگر راه دسترسی ما به خدا، ایمان باشد، اگر درگیری فرد با ابدیت، تنها از راه ایمان باشد، پس فلسفه هرگز ابدیت را نخواهد فهمید و براساس آن، ما هرگز نمی توانیم از ابدیت به عنوان روشی برای بحث در باره زمان استفاده کنیم. فلسفه هرگز نمی تواند این تردید را بزداید. پس متکلم، متخصص مشروعِ زمان خواهد بود و اگر تفکر به درستی ما را یاری کند، الهیات، زمان را از وجوه مختلف مورد توجه قرار می-دهد.
۳.
نمی توانیم تراکتاتوس را بدون ملاحظاتی به آراء ویتگنشتاین درباره ماهیت و کارکرد فلسفه فروگذاریم. می دانیم که همه گزار ه ها یا همان گویی هایند، یا تناقض هایند، یا گزاره هایی توصیفی اند. دو نوع اول «هیچ چیزی نمی گویند»، بنابراین، فقط گزاره های توصیفی اند که هم بنیادی و جوهری هستند و هم چیزی می گویند؛ ازاین رو، این گزاره های توصیفی، که ویتگنشتاین آن ها را گزاره های علوم طبیعی می نامد، هر آنچه را که احتمالاً می تواند گفته شود بیان می کنند؛ اما ویتگنشتاین می گوید:
۴.
کلیدواژهها:
تالستوی توقف زندگی معنا رنج مرگ ویتگنشتاین
در مقاله زیر آنتونی فلو (۱۱ فوریه ۱۹۲۳ - ۸ آوریل ۲۰۱۰) فیلسوف تحلیلی انگلیسی و صاحب آرای مهم در مباحث فلسفه دین، به تحلیل مواجهه تالستوی با ابعاد گوناگون مسئله معنای زندگی می پردازد. فلو که خود حیات فکری پر فراز و نشیبی داشت و در اواخر زندگی، از خداناباوری به دئیسم یا خداباوری طبیعی گرایید، از دریچه تحلیل حالات و بیانات شخصیت های گوناگونی از رمان های معروف تالستوی، آنها را بازتابِ ستیز و آویز خود تالستوی با معنای زندگی در مواجهه با رنج و مرگ می داند. این مواجهات در دوره های گوناگونی از زندگی تالستوی، آنگاه که به تعبیر او زندگی دچار «درنگ و توقف می شد»، روی می داد و ذهن او را از پرسش های استفهامی می آکَنْد که ظاهراً پاسخی «عقلی» برای آنها وجود نداشت. فلو همچنین به پاره هایی از حدیث نفس های خود تالستوی نظر دارد و مقایسه ای در خور تأمل میان نگرش های وی و برخی از آرای ویتگنشتاین انجام می دهد. با آنکه نقدهایی بر آرای فلو در این مقاله وارد است، تأمل او بر اندیشه ورزی تالستوی درباره معنای زندگی، خواندنی است.
۵.
کلیدواژهها:
معرفت اجتماعی جامعه اقتصاد قدرت تولید ایدئولوژی اتوپیا طبقه
مطالعه مناسبات جامعه و معرفت از کارکردهای جامعه شناسی معرفت است. در این زمینه بررسی تاثیرات جامعه بر نحوه تکون معرفت، منجر به مطالعه ویژگی های معرفت اجتماعی می گردد. کارل مارکس و مانهایم از متفکرانی هستند که بواسطه تاکیدات و اولویت های خاص بر نقش متغیرهای اجتماعی در شکل گیری معرفت اجتماعی در این تحقیق مورد نظرند. مارکس ضمن اعتقاد به تقدم عین بر ذهن، و تنزل واقعیت به هستی مادی، برای اقتصاد و عوامل تولیدی و نهایتا طبقه سرمایه دار در تولید اندیشه و معرفت اجتماعی نقش فزاینده ای قائل است. مانهایم نیز ضمن باور به اینکه ذهن انسان محصول شرایط اجتماعی است همه ساختارهای معرفتی انسان را وابسته به شرایط اجتماعی می کند. هردو از ظهور طبقه ای سرمایه دار و حاکم سخن می گویند که برای حفظ موقعیت و قدرت خود به تولید جهان بینی و ایدئولوژی و تداوم سلطه خود بر طبقه کارگر تلاش دارند. در این تحقیق، با مقایسه دیدگاه های مارکس و مانهایم، ضمن استخراج تشابهات و تفاوت های نظرات آنان، لوازم و نتایج دیدگاه هایشان نیز بررسی می گردد.