ویتگنشتاین
آرشیو
چکیده
چکیده آنچه در این مقاله آمده ترجمه مدخل ویتگنشتاین از دایره المعارف فلسفه پل ادواردز به قلم نورمن ملکوم است . به دلیل مفصل بودن مقاله، قسمت زندگینامه و یکى دو مورد از مطالب را حذف شده است . در بخش اول، فلسفه متقدم یا نظریه تصویرى زبان و در بخش دوم، فلسفه متاخر یا نظریه کاربردى در زبان مطرح شده است . قبلا تحقیقى به قلم مترجم این مقاله در همین موضوع در فصلنامه حوزه و دانشگاه شماره 24- 25 منتشر شده است که مىتواند مکمل این باشد .متن
رساله
رساله (1) [به قلم لودویگ ویتگنشتاین] اثرى است جامع، با عالىترین درجه ابتکار و نوآورى، و در عین حال، تعداد صفحات آن از هشتاد صفحه تجاوز نمىکند . این کتاب به صورت مجموعهاى از نکات شمارهگذارى شده در دستگاه اعداد اعشارى تنظیم یافته است . قضیههاى زیر با عدد به عنوان مطالب اصلى این کتاب مشخص شدهاند:
1 . جهان مجموع آن چیزى است که امر واقع (2) است .
2 . امر واقع، واقعیت، عبارت است از وجود وضع امور . (3)
3 . تصویر منطقى واقعیتها [وضع واقعیتها] اندیشه است .
4 . اندیشه جملهاى معنادار است .
5 . گزاره [مرکب] تابع صدق گزارههاى اولیه [تشکیل دهنده آن] است .
6 . صورت کلى تابع صدق [به صورت رمز] عبارت است از (؟)
7 . آنچه را نمىتوان دربارهاش سخن گفت، باید دربارهاش خاموش ماند .
نظریه تصویرى: ویتگنشتاین در یکى از یادداشتهایش مىنویسد:
تفنن در کلید واژهها صحیح نیست . کل کار خطیرم مبتنى بر تشریح ماهیت جملهها است . (4) (واژه آلمانى satz گاهى به جمله و گاهى به گزاره و قضیه ترجمه مىشود) .
این چه چیزى است که به ترکیبى از کلمات امکان مىدهد تا واقعیتى را در جهان ارائه کند؟ با ساختن یک جمله، من چگونه مىتوانم چیزى را بگویم - به کسى بگویم که واقعیت فلان و بهمان است؟
توضیح ویتگنشتاین ناشى از این اندیشه کوبنده است که جمله، تصویر است . منظور او آن است که جمله به معناى حقیقى، تصویرى است، نه اینکه از جهاتى خاص صرفا شبیه به تصویر باشد . ظاهرا این فکر نخستین بار در خلال جنگ به ذهن وى خطور کرد، زمانى که وى در مجلهاى مشاهده کرد که چگونگى وقوع تصادف اتومبیل با استفاده از مدلهاى کوچکى، در دادگاه نشان داده مىشود . (5)
از این رو، او مىگفت: «گزاره، تصویرى از واقعیت است . گزاره در تلقى ما، مدلى از واقعیت است (رساله (4.01 .عروسکها و ماشینهاى اسباب بازى را مىتوان استادانه به کار گرفت تا طرق مختلفى را که در آن امکان وقوع تصادف مىرود نشان دهند . این اشیا را مىتوان براى ساختن گزارههاى مختلف درباره تصادف و ارائه گزارشهاى مختلف از واقعه تصادف به کار برد . تصور کلى ویتگنشتاین بر این امر بود که زمانى که ما جملهاى را سر هم مىکنیم از واقعیتیک ماکت مىسازیم . در گزاره، واقعیت، همانگونه که بود، بر اساس تجربه در کنار یکدیگر قرار مىگیرد. (4.031)
آدمى معمولا تصور نمىکند که جملهاى که بر روى کاغذ چاپ شده، تصویر است. [اما] بر طبق مندرجات رساله، آن جمله، تصویرى استبه معناى معمول از آنچه آن را بیان مىکند . ویتگنشتاین برهان این امر را بدین صورت مىداند که هر چند واژگانى را که قبلا با آنها مواجه نشدهایم باید توضیح داد . وقتى براى اولین بار به جملهاى برمىخوریم که از واژگان آشنا ترکیب شده است، بدون هیچ توضیح اضافى، معناى آن را مىفهمیم .
«من معناى گزاره را مىفهمم، بىآنکه بخواهم معناى آن را براى من توضیح دهند». (4.012) این نکته ممکن استبراى ما واقعیتى چشمگیر به نظر آید . اگر آن [جمله داراى] واقعیت است، تنها توضیح ممکن آن است که جمله معناى خود را نشان مىدهد . نشان مىدهد که اگر جمله صادق باشد، اشیا چگونه خواهند بود (4.022) تصویر هم دقیقا همین کار را مىکند . جملهاى که از کلمات قدیمى ترکیب یافته است مىتواند وضعیتهاى جدید را بیان دارد، چرا که تصویرى از آن است .
آنگونه که رساله بیان مىدارد، در هر تصویرى باید بین عناصر تصویر و اشیا از حیث وضعیت امورى که آن باز مىکند، تناظر یک به یک وجود داشته باشد . اگر یکى از عناصر تصویر به جاى یک انسان و عنصر دیگر به جاى یک گاو باشد، رابطه بین عناصر تصویرى مىتواند نشان دهد که آن شخص مشغول دوشیدن گاو است . هر تصویرى یک واقعیت است; یعنى این واقعیت که عناصر آن تصویر به صورت معین با یکدیگر مرتبط هستند . واقعیت [و ممکن خارجى] تصویر نشان مىدهد که نسبت اشیاى خارجى با هم مثل نسبت عناصر تصویرى است که به جاى آن اشیا نشستهاند .
از آنجا که جمله را مىتوان تصویر دانست، باید بتوان به تعداد اشیاى موجود در واقع امر، عناصر [متناظر] را در تصویر، بازشناسى کرد . هر دو باید از کثرت ریاضى یا منطقى یکسانى برخوردار باشند .
همچنین باید توجه داشت کهاین نکته درحق جملههاى معمولى صادق بهنظر نمىرسد . از نظر ویتگنشتاین، این به این معنا نیست که این امر، صحیح نیست، بلکه بدین معناست که جملههاى ما داراى پیچیدگى و ترکیب پنهانى است که آن را با تجزیه و تحلیل مىتوان نشان داد .
بر طبق رساله، تصویر باید با مصور (ممکن) وجه مشترکى داشته باشند . این وجه مشترک «طرح بازنمایى (6) » تصویر است . تصویرها، علائم تصویرى و شیوههاى فرافکنى (7) گونههاى مختلفى دارند . اما همه تصویرها باید با واقعیت [خارجى] مشترکا داراى طرح منطقى واحدى باشند تا اصلا بتوانند واقعیت را تصویر کنند، خواه صادق، خواه کاذب . این طرح منطقى را که «طرح واقعیت» نیز نامیده مىشود، مىتوان به امکان تناظر اشیاى جهان خارج با عناصر تصویر تعریف کرد (2.18 ,2.151) جملهها از آنجا که تصویرند، داراى همان طرح واقعیت هستند که به تصویرش مىکشند .
نکته بیانناپذیر: تصویر مىتواند واقعیت را ترسیم کند، اما نمىتواند طرح بازنمایى خود را نشان دهد . تصویر موضوعش را از بیرون ترسیم مىکند (باز مىنماید)، اما نمىتواند خود را بیرون بیاورد تا طرح بازنمایى خود را ارائه کند . تصویر طرحى دیگر ممکن است طرح بازنمایى تصویر خاصى را نشان دهد; مثلا تصویر پدید آمده با صدا (8) مىتواند طرح بازنمایى تصویر پدید آمده با رنگ (9) را ترسیم کند . ولى براى آنکه یک تصویر بتواند طرح تصویر دیگرى را باز نماید، باید بین آن دو یک وجه مشترک وجود داشته باشد . «در تصویر و مصور (محکى) باید یک چیز کاملا شبیه (10) و عین هم وجود داشته باشد تا بدان وسیله یکى از آنها اساسا بتواند تصویر دیگرى باشد» (2.161) از این رو، هیچ تصویرى نمىتواند طرح منطقى [یا] طرح واقعیت [خود] را که همه تصویرها باید داراى آن باشند، نشان دهد .
[اکنون] این ملاحظه را باید در مورد جملهها نیز اعمال کنیم . ما با جملهها اظهاراتى را بیان مىداریم . ما با جمله چیزى را مىگوییم; مىگوییم که اشیا چگونه هستند . اشیاى جهان خارج به طریق خاصى با یکدیگر مرتبط هستند و ما سعى مىکنیم [به کمک جملهها] آن را توصیف کنیم، اما نمىتوانیم بیان کنیم که چگونه جملات از عهده بازنمایى واقعیت، اعم از صادق و کاذب، برمىآیند . ما نمىتوانیم بگوییم که طرح بازنمایى، چه چیزى است که نسبتبه همه جملهها معمول است و آنها را تصاویر واقعیت مىسازد . ما نمىتوانیم بگوییم چگونه زبان جهان خارج را باز مىنماید . ما در هیچ جملهاى نمىتوانیم طرح تصویرى هیچ جملهاى را بیان کنیم . «هر آنچه قابل گفتن باشد فقط مىتوان با جمله بیانش کرد . بنابراین، از هر آنچه براى فهم همه جملهها ضرورى باشد، هیچ چیز نمىتوان گفت» . (11)
این نظر به یک معنا، مستلزم آن است که نمىتوان گفت معناى یک جمله چیست [. مثلا] درباره جمله «الف بزرگتر از ب است» مىتوان براى کسى توضیح داد که هر یک از «الف» و «ب» به چه چیز اشاره داشته و «بزرگتر» چه معنایى دارد . اما بیش از این نمىتوان براى او توضیح داد; یعنى اینکه «الف بزرگتر از ب است» به چه معناست . ما عناصر یک جمله را درک مىکنیم و مىبینیم آنها چگونه ترکیب یافتهاند، اما نمىتوانیم بگوییم که این ترکیب چه معنایى دارد . با این حال، معناى آن را درک مىکنیم . (12) به یک معنا، ما معناى آن را مىفهمیم، زیرا جمله معنایش را نشان مىدهد . هر آنچه قابل گفتن باشد مىتوان به وضوح بیان کرد، اما هر آنچه فهمیده مىشود نمىتوان بیان کرد . ویتگنشتاین در نامهاى به راسل اظهار داشت که «اعتقاد بنیادین» او همین تمایز استبین آنچه مىتوان در [قالب] گزارهها - یعنى زبان - بیان کرد و آنچه نمىتوان بیان کرد، بلکه تنها مىتوان آن را نشان داد . او مىگوید: «مسئله اساسى فلسفه» همین است .
تئورى تصویرى گزارهها در عین حال، توصیفى از ماهیت تفکر است . «تفکر جملهاى است داراى معنا» (رساله ( 4 این [جمله] تلویحا دلالتبر آن دارد که تفکر بدون زبان محال است . از آنجا که اندیشه، جمله است و جمله تصویر، پس اندیشه تصویر است . تمامیت اندیشهها و تفکرهاى صادق تصویرى صادق از جهان خارج خواهد بود .
این نظر که اندیشه جمله است، ظاهرا متضمن آن است که کلمات یک جمله اجزاى مؤلفه یک اندیشهاند . اما ویتگنشتاین اندکى پس از اتمام رساله در نامهاى که به راسل نوشت این مسئله را به صراحت انکار کرد . اندیشه از کلمات تشکیل نمىشود، «بلکه از مؤلفههایى ذهنى (14) تشکیل شده است که با واقعیتخارجى همان نسبت را دارند که کلمات اما اینکه این مؤلفهها چه هستند من نمىدانم» .
«من نمىدانم اجزاى مؤلفه تفکر چه هستند، اما [این را] مىدانم که باید چنین مؤلفههایى را داشته تا با واژگان زبان (15) مطابق باشد» . (16)
از این سخنان چنین برمىآید که نظر ویتگنشتاین این نبود که اندیشه و جمله با معنا یکى و یک چیز هستند، بلکه دو چیز بوده که مؤلفههاى مختلف الماهیه آنها نظیر هم هستند . هر یک از این دو یک تصویر است . «تفکر گونهاى از زبان است، زیرا تفکر نیز قطعا، تصویر منطقى جمله است و بنابراین، دقیقا گونهاى جمله است» . (17)
گفتن اینکه یک [مورد] از وضعیت امور تصویرپذیر (18) (اندیشیدنى) است; یعنى ما مىتوانیم تصویرى از آن تشکیل بدهیم (3. 001) یک [واحد] اندیشه مشتمل استبر امکان یک [مورد] از وضعیت امور، زیرا صورت منطقى اندیشه این امکان است که نحوه ترکیب اشیا در جهان خارج مثل ترکیب مؤلفههاى تفکر است . هر آنچه قابل تصور باشد، امکان [خارجى] دارد . یک [واحد] اندیشه در [قالب] یک جمله گفتارى یا نوشتارى «براى حواس قابل درک است» . تمام تفکرات و اندیشهها را مىتوان در [قالب] جمله بیان کرد; آنچه را نتوان بیان کرد نمىتوان اندیشید .
پیامد این دیدگاه این است که صورت بازنمایى (صورت واقعى، صورت منطقى) گزارههایى را که نتوان بیان کرد . همچنین نمىتوان آنها را اندیشید . زبان [خود] چیزى را که نمىتوان اندیشید به ما نشان مىدهد . وظیفه فلسفه این است که با ارائه واضح و آشکار آنچه مىتوان گفت، نشان دهد و بفهماند (bedeuten) چه چیز را نمىتوان گفت (یا اندیشید .) بنابراین، بر طبق رساله، قلمروى از امور نااندیشیدنى وجود داشته که اساس و پایه کل زبان و کل اندیشه بوده، حاشا و کلا که این قلمرو فقط بذر بىحاصل (19) باشد . ما به نحوى این پایه و اساس تفکر را درک مىکنیم (آنچه را ما در اینجا انجام مىدهیم در واقع، نمىتوان بیان کرد) ; این [معنا] در آینه اندیشههاى ما منعکس مىشود، اما نمىتواند متعلق اندیشه قرار گیرد .
بدیهى است رساله، اثرى تماما متافیزیکى است . این امر، جهتگیرى بىاهمیت این کتاب نیست . (20)
با این حال، یک زمانى نگرش این کتاب را به طور گسترده ضد متافیزیک (21) تلقى مىکردند [. البته] براى این تفسیر دستآویزى هم وجود داشت، زیرا ویتگنشتاین در پایان کتاب مىگوید: روش صحیح فلسفى این است که براى آنان که خواهان گفتن سخن متافیزیکى هستند، اثبات کنیم که آنان نتوانستهاند معناى پارهاى از نشانهها را در گزارههاى خود ارائه کنند (6.53) اما ویتگنشتاین امور متافیزیکى را رد نکرده، بلکه امکان بیان امور متافیزیکى را مردود مىشمارد .
نامها و اشیا: نام، «نماد ساده» اى (22) است که در جمله به کار مىرود . نماد ساده حاوى نمادهاى دیگر نیست، آنچنانکه مثلا عبارت «پادشاه سوئد» است . کلمه «ژان» مثالى براى نماد ساده است .
اما شرط دیگر یک نام این است که باید نمایانگر یک چیز بسیط باشد که شىء [خارجى] نامیده مىشود . بر اساس رساله، آن چیزى که نام نمایانگر آن است معناى آن نام است (3.203) به راحتى مىتوان مشخص کرد که آیا یک نشانه از نشانههاى دیگر ترکیب شده است، اما نه اینکه آیا نمایانگر یک چیز [خارجى] بسیط است [یا نه.]
ویتگنشتاین اشیاى [خارجى] را مطلقا بسیط تصور مىکرد، لیکن آنها را صرفا نسبتبه یک نظامى از نشانهگذارى بسیط نمىدانست . «اشیا جوهر جهان [خارجى] را تشکیل مىدهند . به همین دلیل، نمىتوانند مرکب باشند . . . جوهر آن چیزى است که مستقل از امر واقع وجود دارد . . . اشیا همان چیزهاى ثابت و موجودند . . . . پیکره بندى اشیا امر دگرگون شونده و تغییرپذیر است» (2.271 ,2.027 ,2.024 ,2.021)
نام، تصویر آن شیئى که به جاى آن نشسته، نیست و لذا نام هیچ چیزى را نمىگوید . تصویر در زبان - یعنى جمله - فقط از طریق ترکیب نامها شکل مىگیرد . این ترکیب پیکرهبندى اشیا را تصویر مىکند . ترکیب نامها مثل یک تابلوى زنده (23) است (4. 0311) (در اینجا مىتوان تصور کرد; مثلا گروهى از افراد قیافهاى به خود بگیرند که [گویا تابلوى] شام آخر (24) را باز مىنمایند .) یک نام، بدل و جانشین شىء است و یک [مورد از] ترکیب نامها یک [مورد از] پیکرهبندى اشیا - یعنى وضعیت امور - ( Sachverhalt) را به تصویر مىکشد . خواننده رساله در دانستن اینکه مصادیق نامها و اشیا چه است [بالاخره] متحیر مىماند . ویتگنشتاین هیچ مثالى ارائه نکرده است [. بعضى] گفتهاند که نامها فقط در گزارههاى اولیه مىآید، اما هیچ مثالى از مفهوم اشیا وجود ندارد . ویتگنشتاین نمىتوانست درباره مصداقها و مثالها به هیچ نتیجهاى برسد . یادداشتها نشان مىدهد این مشکل او را بسیار مىآزرد . او در این مسئله تقلا مىکرد که آیا «نقطههاى زمینه دید» بسیطاند (براى مثال ص . (54 گاهى متحیر مىماند که آیا هر نام معمولى، هر چه باشد، ممکن استیک نام واقعى و حقیقى نباشد . او متحیر مىماند که آیا ساعت وى ممکن استشىء بسیط نباشد . (25) این عقیده نهایى او که در خارج اشیا مطلقا بسیطى وجود دارد کاملا یک [عقیده] پیشینى است . او در یادداشتهایش مىنویسد:
«ظاهرا مىتوان مفهوم بسیط را از پیش در مفهوم مرکب و مفهوم تجزیه و تحلیل سراغ گرفت و بهگونهاى که ما کاملا جداى از هر مصداق و مثالى از اشیاى بسیط و جدا از قضایایى که آنها را ذکر مىکنند به این اندیشه مىرسیم و وجود اشیاى بسیط را [به نحو] پیشینى - به صورت ضرورت منطقى تشخیص مىدهیم» . (26)
ضرورت منطقى از این شرط لازم بر مىخیزد که گزارهها معناى معینى داشته باشند . «نیاز به اشیاى بسیط همان نیاز به تعین معناست» . (27)
همانطور که در رساله آمده، «این شرط لازم که ممکن بود نمادهاى بسیط همان شرط متعین بودن معنا است» (3.23) یک معناى نامتعین به هیچوجه معنا نیست . قضیه مىتواند مجمل باشد، اما اجمال در بین شقوقى [از معناهاى] معین یا این یا آن .
جملههاى زبان روزمره داراى نظم کامل منطقى است . این نظم بر بسایط مبتنى بوده که ثابت، نامتغیر و سخت است . (28)
گزارههاى اولیه: ترکیبى از نامهاى واقعى و حقیقى، یک گزاره اولیه است . گزاره اولیه را نمىتوان به گزارههاى دیگر تجزیه و تحلیل کرد . «واضح است که تجزیه و تحلیل گزارهها باید ما را به گزارههاى اولیهاى برساند که از نامها، با ترکیب بىواسطه، تشکیل شده باشند» (4.221) یک گزاره اولیه پیکرهبندى خاصى از اشیاى بسیط را نشان مىدهد (مىنماید .)
تئورى تصویرى [معنا] براى همه گزارههاى صادق در نظر گرفته شده است، نه فقط براى گزارههاى اولیه . ویتگنشتاین بدون جرح و تعدیل مىگوید: «یک گزاره، تصویرى از واقعیت است» (4.021 ,4.01) گزارههاى اولیه و غیر اولیه به یک میزان تصویر هستند، تفاوت در این است که ماهیت تصویرى در گزارههاى اولیه آشکار است . «آشکار است که ما یک گزاره اولیه را به عنوان تصویرى از وضعیت امور درک مىکنیم» . اما ویتگنشتاین مىپذیرد که ظاهرا بیشتر جملهها تصویر نیستند .
در نگاه اول به نظر نمىرسد که یک جمله - مثلا جملهاى که روى صفحه کتاب چاپ شده تصویر واقعیتى باشد که به آن مربوط است . اما نت موسیقى هم در نظر اول چنین مىنماید که تصویر [یک قطعه] موسیقى باشد، همچنین علائم آوانگارى (حروف) به نظر نمىآید که تصویرى از سخن و کلام ما باشد . با این همه، مسلم است که این زبانهاى نشانهاى، حتى به معناى عادى کلمه، تصویر آن چیزى هستند که آن را باز مىنمایند (4.011) .
بر طبق رساله، همه گزارههاى صادق را مىتوان به گزارههاى اولیه تحلیل کرد . این تحلیل گزارههاى معمولى، با حالتهاى پیچیده نمادگوى آنها - روشهاى مختلف فراتابى (29) - ماهیت تصویرى پنهان آنها را آشکار مىسازد . راسل در مقدمه چاپ اول رساله به زبان انگلیسى مىنویسد:
«آقاى ویتگنشتاین به شرایط [لازم] براى زبانى که از نظر منطقى کامل باشد مىپردازد - نه اینکه هر زبانى از نظر منطقى کامل باشد، یا اینکه ما در همین شرایط فعلى، خود را براى ساختن زبان مطلقا کامل قادر بدانیم، بلکه کل کارکرد زبان داشتن معناست و زبان صرفا متناسب با میزان نزدیک شدن به زبان ایدئالى که مبنا قرار مىدهیم، این کارکرد را محقق مىسازد» .
این، گزارشى ناصواب از رساله است که این امر به خوبى از سخن [زیرین] ویتگنشتاین آشکار مىشود . «در واقع، کل گزارهها در زبان معمولى به همان گونه که هستند داراى نظم منطقى کامل مىباشند» .(5.5563) تحلیل منطقدانان فیلسوف منش، در آنجا که قبلا نظمى وجود نداشت، نظمى نمىآفریند، بلکه [فقط] آنچه را از قبل در آنجا بوده، هویدا مىسازد .
هر گزاره واقعى (30) یک و فقط یک تجزیه و تحلیل را به گزارههاى اولیه دارد (3.25) ، حتى اگر واقعیتى از بىنهایت اوضاع امور و هر وضعیتى از امور از بىنهایت اشیاى بسیط ترکیب یافته باشد، مطلب از همین قرار است (4.2211) . یک گزارهاى که به طور کامل تحلیل شده باشد، عبارت خواهد بود از نامهاى بسیط (31) : معناى هر نام بسیط یک شىء بسیط است . نحوه خاصى که نامها در یک گزاره ترکیب شدهاند نشان خواهد داد که اشیاى بسیط به همان شیوه در جهان خارج [با یکدیگر] مرتبط هستند . براى فهمیدن یک گزارهاى که کاملا تحلیل شده تنها باید نامهاى بسیط را فهم کنیم; یعنى بدانیم که آنها نماینده چه اشیایى هستند [. پس از آن] معناى ترکیبى آنها بىدرنگ آشکار خواهد شد . فهم یک گزاره فقط به فهم اجزاى مؤلف آن نیاز دارد (4.024) .
همانطور که راش ریز (32) خاطر نشان کرده است، فکر وجود داشتن گزارههاى اولیه یک فرض بىاساس نیست .
ویتگنشتاین در حل این مشکل تلاش مىکرد که چگونه اندیشه و زبان با واقعیت ارتباط برقرار مىکند . حدس عمده او این بود که زبان واقعیت را تصویر مىسازد . اگر چنین است، پس باید بین جملات زبانى جملههایى باشد که معناى خود را بدون واسطه عرضه نماید، که البته به این معنا نیست که حقیقت آنها بدیهى باشد .
ویتگنشتاین براى شناختن این گزارههاى اولیه هیچ ضوابطى نداشته و از مضمون آنها هیچ گزارش کلى عرضه نمىکند، لکن چنانچه حدس او صایب بوده، باید گزارههاى اولیه وجود داشته باشد - یعنى گزارههایى که معناى خود را بدون واسطه نشان داده و صدق همه گزارههاى دیگر تابع آنها باشد . اگر چنین نباشد، هیچ جملهاى نمىتواند چیزى بگوید و نه مىتوان آن را فهمید . (33)
نظریه توابع صدق: (34) تابع صدق یک گزاره واحد P گزارهاى است که صدق و کذب آن منحصرا با صدق و کذب گزاره P تعیین مىشود; مثلا نفى P) P کاذب است) تابع صدق P است . تابع صدق دو گزاره P و q گزارهاى است که صدق و کذبش منحصرا با صدق یا کذب دو گزاره p و q تعیین مىشود; مثلا q ] و p هر دو صادقند» ، تابع q و p است . بر طبق رساله، (35) هر گزاره واقعى تابع صدق گزارههاى اولیه است .
(این پرسش جالب و دشوارى است که آیا این نظریه از تئورى تصویرى برآمده یا از سوى دیگر، حتى با آن سازگارى دارد .)
تابع - صدق چند گزاره اولیه همانند (same) باشند، پس r و ] s با یکدیگر] ارتباط درونى خواهند داشت; مثلا یکى از آنها نتیجه منطقى دیگرى بوده یا آنها متناقض (36) و یا ضد (37) یکدیگر خواهند بود . اگر ما ساختار درونى دو گزاره را ببینیم، مىتوانیم دریابیم که چه روابط منطقى بین آنها برقرار است . به علاوه، به اصول منطقى نیازى نخواهیم داشت . ما واقعا مىتوانیم بدون اصول صورى منطق چنین کنیم، «زیرا در یک دستگاه علامتگذارى مناسب مىتوانیم ویژگىهاى صورى گزارهها را صرفا با بررسى خود گزارهها باز شناسیم» (6.122) .
ویتگنشتاین از روشى (معروف به جدول صدق) استفاده مىکرد تا شرایط صدق یک گزارهاى را که تابع صدق دیگر گزارههاست، آشکار سازد، به این معنا که رابطه بین صدق یا کذب گزارههاى دسته اول را با صدق یا کذب گزارههاى دسته دوم نشان دهد .
در میان دستهبندىهاى ممکن در شرایط صدق گزارهها دو محدودیت وجود دارد . یک مورد زمانى است که گزارهاى در تمام شرایط امکان صدق در گزارههاى اولیه صادق باشد; این گزاره یک قضیه همانگویانه (38) نامیده مىشود . مورد دوم زمانى است که گزارهاى در تمام شرایط امکان صدق کاذب باشد; این گزاره یک قضیه متناقض نامیده مىشود . هر چند بتوان به همانگویانهها و متناقضها، به عنوان گزاره، اشارت آورد، اما اینها در واقع، شبه گزاره (39) اند، نه گزارههاى واقعى . اینها تصاویر واقعیت نبوده و به هیچ طریقى واقعیت را معین نمىسازد . این گزارهها هیچ شرایط صدقى ندارند، زیرا یک گزاره همانگویانه در هر شرایطى (40) صادق و یک گزاره متناقض در هر شرایطى کاذب است . ویتگنشتاین یک گزاره واقعى، یک تصویر را به یک جسم جامد تشبیه مىکند که آزادى حرکت دیگر اجسام را [به نسبتخود] محدود مىسازد . در مقایسه، یک گزاره همانگویانه (مثل «او یا ینجاستیا اینجا نیست») «کل فضاى منطقى را بر روى واقعیتباز مىگذارد» . هیچ محدودیتى بر هیچ چیز اعمال نشده است و یک گزاره متناقض (مثل «او [هم] اینجاست و [هم] اینجا نیست») «کل فضاى منطقى را پر ساخته و هیچ نقطهاى از آن را براى واقعیتخالى نمىگذارد» .(4.461 ,4.462 ,4.463)
بر طبق رساله، گزارههاى به اصطلاح منطقى، حقایق منطقى، اصول منطق، همه همانگویانهاند . آنها هیچ اندیشهاى را ابراز نداشته و هیچ چیزى را نمىگویند . ما بدون آنها مىتوانیم کار کنیم . البته آنها بىمعنا نیستند . به دلیل این واقعیت که یک ترکیب خاص از گزارههایى که یک گزاره همانگویانه را به بار مىنشاند [بالاخره] درباره ساختار گزارههاى مؤلفه چیزى را نشان مىدهد . «اینکه گزارههاى منطقى همانگویانهاند، خصیصههاى صورى - منطقى - زبان و جهان را نشان مىدهند» (6.12) .
ضرورت: تئورى تصویرى ویتگنشتاین و توضیح او درباره حقیقت منطقى به نظریه جالبى در [باب] ضرورت و همچنین انکار هر شناختى نسبتبه آینده انجامید . گزارههاى واقعى فقط مىگویند که اشیا چگونه هستند، نه اینکه چگونه باید باشند . تنها ضرورت ممکن در گزارههاى همانگویانه (و معادلههاى ریاضى) متجسم شدهاند . همانگویانهها و معادلهها هیچکدام چیزى را درباره جهان نمىگویند . بنابراین، هیچ ضرورتى در جهان وجود ندارد . «بیرون از منطق هر چیزى اتفاقى است» (6.3) یک گزاره را از گزاره دیگر تنها در صورتى مىتوان استنباط کرد که بین آنها یک ارتباط ساختارى و درونى باشد . وجود یک وضعیتى از امور را نمىتوان از دیگر وضعیت امور که کاملا متفاوت از آن باشد، استنباط کرد (5.135) . اما این همان مسئله استنتاج نسبتبه وضعیت آینده امور مىباشد . از این رو، ویتگنشتاین اظهار داشت که ما نمىدانیم فردا خورشید طلوع خواهد کرد [یا نه] (6. 36311) .
فعل و اراده: اگر ما یک فعل ارادى (یک اراده) را به منزله یک اتفاق و پیش آمد از چیزى به تصور آوریم که به عنوان یک پیشآمد کاملا متفاوت متعلق اراده قرار گرفته باشد، از نظریههاى مزبور این نتیجه خواهد آمد که بین اراده انسان و آنچه در جهان رخ مىدهد، دست آخر، فقط یک ملازمه اتفاقى وجود داشته باشد . من نخواهم توانست رخداد هیچ چیزى را موجب شوم - حتى حرکت دادن بدن خود را . «جهان از اراده من مستقل و جداست» (6.373) . ویتگنشتاین در یادداشتهایش این فکر را به نحو شگفتانگیزى بیان مىدارد: «من نمىتوانم رویدادهاى عالم را مطابق میل خود گردانم; من کاملا عاجز و ناتوان هستم» . (41)
اخلاق: طبق تئورى تصویرى، یک گزاره و نقیض (42) آن هر دو ممکن هستند; صدق هر یک از آنها اتفاقى است . ویتگنشتاین این نتیجه را گرفت که هیچ گزاره اخلاقى وجود ندارد . تفکرش در اینجا این بود که اگر چیزى داراى ارزش باشد، این واقعیت نمىتواند اتفاقى باشد . این شىء باید داراى آن ارزش باشد، و حال آنکه همه چیز در جهان اتفاقى است . از این رو، در جهان هیچ ارزشى وجود ندارد . «در جهان هر چیزى همانطور که هست، مىباشد و هر چیزى همانطور که البته رخ مىدهد، پیش مىآید: در آن هیچ ارزشى موجود نیست - و اگر وجود مىداشت داراى هیچ ارزشى نمىبود» (6.41) .
این دیدگاه، انکار مطلق [اصل] وجود ارزش نیست، بلکه وجود آن را در جهان نفى مىکند . گزارهها فقط مىتوانند بگویند چه چیز در جهان هست . آنچه را به اخلاق مربوط مىشود نمىتوان بیان کرد، زیرا «استعلایى» (43) است (6.421) . خوب و بد تنها در ارتباط با ذهن (44) (خود: (theogo وجود دارد . اما این ذهنى که ویتگنشتاین به آن اشاره مىکند نیز «استعلایى» است . ذهن در جهان نیست، بلکه مرز جهان است .(5.5632)
رازورزانه: از دیدگاه رساله گونههایى از اشیا وجود داشته که نمىتوان آنها را بیان کرد: صورت بازنمایى گزارهها، وجود اشیاى بسیطى که ماده (45) عالم را تشکیل مىدهند، وجود یک ذهن (46) ما بعدالطبیعى از خوب و بد - اینها همه غیر قابل بیانند .
ظاهرا ویتگنشتاین بر این باور بود که ما تنها زمانى که جهان را به صورت یک کل متناهى در نظر آوریم، مىتوانیم به این موضوعها بیندیشیم . او این تجربه اخیر را «رازورزانه» نام مىنهاد (6.45) .
اگر چه نمىتوان در باب این موضوعهاى مابعدالطبیعى به حساب آمده از امور رازورزانه چیزى گفت، این به دلیل آن نیست که نامعقول و محالند، بلکه به این دلیل است که در فراسوى دسترس زبان قرار دارند . «ناگفتنىها البته وجود دارند» (6.522) . خود این امر هم چیزى ناگفتنى است . این یکى از جملههاى خود اوست که ویتگنشتاین در باب آنها اظهار داشت که هر چند آنها مىتوانند بینش فلسفى تولید کنند، اما عملا بىمعنا بوده و دست آخر باید «دورشان ریخت» (6.45) . آخرین جمله رساله (چیزى که نتوان دربارهاش سخن راند باید دربارهاش خاموش ماند) یک حقیقتبدیهى نیست که شاید کسى آن را بپذیرد، زیرا معنایش آن است که قلمروى وجود دارد که دربارهاش هیچ چیز نمىتوان گفت .
رساله و پوزیتوسیم منطقى: رساله تاثیر قابل توجهى بر آنچه حلقه وین پوزیتویسم منطقى خوانده مىشود، داشت . شلیک (47) ، رهبر این حرکت، گفته بود که رساله فلسفه [دوره] جدید را به یک «نقطه عطف سرنوشتسازى» رسانیده است . این حقیقت دارد که بین دیدگاههاى حلقه وین و مواضع رساله توافقى وجود دارد - فى المثل، این که گزارههاى واقعى تابع صدق گزارههاى اولیه است، این که حقایق منطقى همانگویانهاند و چیزى نمىگویند و این که فلسفه هیچ مجموعه آموزشى (48) در بر نداشته، بلکه کارش روشن ساختن اندیشههاست .
البته تفاوتهاى اساسى هم وجود دارد . حلقه وین تئورى تصویرى گزارهها را که اندیشه محورى رساله بوده نمىپذیرد . یکى از نظریههاى معروف این حلقه این بود که همه گزارههاى واقعى به گزارههایى تحویل پذیرند که «ادراکهاى مستقیم» یا «ادراکهاى تجربى بىواسطه» را اخبار کنند . این نظریه را نمىتوان در رساله پیدا کرد . پى آمد آن این اصل مشهور پوزیتویستى است: «معناى یک جمله روش اثبات صدق آن است» . اما اصل اثبات صدق در رساله، حتى مطرح نشده است . در آنجا تنها گزارهاى که به ظاهر شبیه این اصل است، عبارت است از: «فهمیدن یک گزاره به معناى آن است که بدانیم اگر آن گزاره راستباشد، وضع واقع خواهد بود» (4.024) . حتى در اینجا درباره اثبات صدق هیچ چیز به صراحت گفته نیامده و توضیح بدون فاصله و بعدى این حاکى از آن است که ویتگنشتاین درباره اثبات صدق فکر نمىکرد . او مىگوید: یک گزاره را «کسى مىتواند بفهمد که مؤلفههاى آن را درک کند» . به دیگر سخن، اگر شما واژگان یک جمله را درک کنید، پس مىتوانید آن جمله را بفهمید . به این شرط لازم هیچ اشارتى نرفته است که شما باید بدانید چگونه آن گفته را به اثبات رسانید . (49)
همانطور که پیش از این ذکر شد، این راى ویتگنشتاین را وسوسه مىکرد که «نقطهها در یک میدان بصرى» (50) مثالهایى از بسایطى بوده که کل معنا از آنها ترکیب مىشود . اما دیدگاه اخیر رساله این است که بسایط اشیاى ثابت و نامتغیریند که «مستقل از وضع واقع وجود دارند» . اگر چنین باشد، گزارهها نمىتوانند آنها را توصیف کنند و به تجربه درنخواهند آمد . از این رو، رساله یک تئورى تجربهگروانه از معنا را در خود نگنجانده است . آنچه رساله بر آن است این است که براى فهم هر جملهاى باید محکىهاى نامهاى آن جمله را بشناسیم . همین و بس . زمانى که شما [معناى] یک جملهاى را بفهمید، چنانچه جمله صادق باشد، خواهید دانست که چگونه واقعیت [آن جمله] تشکیل شده است، صرف نظر از اینکه شما بدانید چگونه صدق گفته آن [جمله] را اثبات کنید . تئورى تصویرى یک نظریه درباره اثبات صدق معنا نیست . عجیب آن است که نقش اصلى اثبات صدق در معنا و فهم در فلسفه اخیر ویتگنشتاین که به وضوح پوزیتویستى نبوده، توجه زیادى را به خود جلب کرده، اما در رساله به ظاهر پوزیتویستى اصلا هیچ .
پوزیتویسم منطقى و نویسنده رساله هر دو با مابعدالطبیعه مخالف بودند، اما به طرق مختلف . از نظر پوزیتویسم، در پشت گزارههاى مابعدالطبیعى، به جز احساسات نویسندگان آنها، اصلا هیچ چیزى وجود ندارد . رودلف کارناپ (51) مىگوید: «متافیزیستها (52) موسیقىدانهایى بدون توانایى موسیقایى هستند» . از دیدگاه رساله، مىتوان به درون پیش فرضها و حدود زبان، اندیشه و واقعیتشناختحاصل کرد . این شناختهاى مابعدالطبیعى را نمىتوان در [قالب] زبان بیان کرد، اما اگر بتوان، شناختهاى مطابق با واقع بوده، نه صرفا سردرگمىها و بیان احساسات .
طرح مذکور رساله بسیارى از موضوعهاى مهم آن را از قلم انداخته است . ویتگنشتاین در یادداشتهایش مىنویسد: «دامنه کار من از مبانى منطق تا ماهیت جهان گسترش دارد» .
در پیشگفتار رساله، او این راى را اظهار داشته که به راه حل نهایى مسائلى که در این کتاب بررسى کرده، دستیافته، اما مىافزاید یکى از ارزشهاى اثر او این است که «نشان مىدهد وقتى این مسئلهها حل مىشوند، چندان چیزى به دست نیامده است» .
فلسفه جدید
در سال 1929، ویتگنشتاین پس از غیبتى بیش از پانزده سال به کمبریجبازگشت، تا پژوهش فلسفىاش را از سر گرفته و به درس و سخنرانى بپردازد . از آن زمان تا لحظه مرگ، نوشتههاى فراوانى را قلم زد . در میان آثار اولیه این دوره دو کتاب حجیم با نسخه تایپى بود; یکى که در بین سالهاى 1929 تا1930 تالیف شده بود و تحت عنوان Bemerkungen Philoso phische انتشار یافت . دیگرى یک اثر منظم با تقریبا هشتصد صفحه چاپى است که بین سالهاى 1932 تا 1930 به نگارش درآمد . ویتگنشتاین در این دو کتاب مسئلههاى رساله را بازاندیشى و آنچه را در آنجا به نگارش رفته بود، تجدید نظر کرد . این امر او را به مسئلههایى رهنمون کرد که سابقا به آنها توجه نکرده بود . شاید بتوان گفت که او دریافت که پژوهشهاى منطقى رساله و مهمترین مسئله آن، یعنى رابطه زبان با واقعیت، بیشتر و بیشتر او را به مسائل فلسفه روانشناسى کشانیده بود . این دو کتاب در ظاهر نشان مىدهد که چرخش از رساله به پژوهشهاى فلسفى یک تحول عمیق، اما پیوسته بوده است، نه یک انقلاب ناگهانى .
در 1934 تا 1933، ویتگنشتاین مجموعهاى از یادداشتهایى را به دانشجویان خود املا کرد که کتاب آبى نامیده شد و در 1935 تا 1934، مجموعه دیگرى را املا کرد که بعدا به کتاب قهوهاى معروف شد .(هر چند ویتگنشتاین همیشه به زبان آلمانى مىنوشت . کتاب آبى و کتاب قهوهاى را به زبان انگلیسى املا کرد .) هر دو کتاب در سطح گسترده و در نسخههاى تایپى در گردش افتادند، و اندیشههاى جدید ویتگنشتاین بلوایى را آغاز کرد . کتاب آبى روشن و باروز بوده و شاید بهترین معرف ویتگنشتاین براى مبتدیان باشد . با این حال، آن به نسبتیک اثر سطحى است . ویتگنشتاین هیچ وقت آن را بیش از مجموعهاى یادداشت در سر کلاس به حساب نیاورد . از طرف دیگر، او کتاب قهوهاى را به مدت کوتاهى پیش نویس کتابى مىدانست که شاید منتشر شود . او در آن به بازبینى پرداخت . اما در سال 1936 که مشغول نوشتن پژوهشهاى فلسفى شد، از آن دست کشید . ویتگنشتاین از انتشار پژوهشها در زمان حیاتش خوددارى کرد، اما آرزوى آشکارش این بود که پس از مرگ منتشر شود، آرزویى که احتمالا درباره بقیه آثار حجیم خود بین سالهاى 1951 تا 1929 در سر نداشت .
پژوهشهاى فلسفى در سال 1953 در دو بخش انتشار یافت . بخش اول در دورهاى بین 1945 تا 1936 و بخش دوم بین 1949 تا 1947 به نگارش درآمد . ویتگنشتاین، همزمان با پژوهشها، نوشتههاى دیگرى را با موضوعهاى پژوهشها ارتباط تنگاتنگى داشته و حتى با آنها تداخل کرده، قلم زد . از سال 1944 تا 1937 دستنوشتههاى مفصلى را در باب فلسفه منطق و ریاضیات مىتوان یافت . ملاحظاتى در مبانى ریاضیات که در سال 1956 انتشار یافت از قسمتهایى تشکیل شده که ویراستاران از این موضوع گزینش کردهاند . تعدادى از نوشتهها، به صورت یادداشتهاى بدون انسجام و احتمالا از سال 1949 تا 1947، با قسمت دوم، بخش اول پژوهشها داراى یک موضوع و ویژگى است . همچنین آخرین یادداشتهاى دستنوشته ویتگنشتاین از سال 1951 تا 1949 که به مسائلى درباره باور، شک، شناخت و یقین پرداخته، مطالب زیادى را در بر داشته که سرانجام باید انتشار یابد .
پژوهشهاى فلسفى
ویتگنشتاین بر آن بود که اگر کسى پژوهشها را در تقابل با پیش زمینه رساله ببیند، آن را بهتر خواهد فهمید . بخش چشمگیرى از پژوهشها، به صراحتیا کنایه، حملهاى به رساله است .
شاید یک پژوهشگر جدى [در فلسفه] ویتگنشتاین در ظاهر چنین احساسى داشته باشد که «پژوهشها عمدتا اندیشههاى اصلى رساله را در چند مشکل ملموس و عینى به کار برده است، تنها با این فرق که از بازىهاى زبانى به جاى زبان علوم طبیعى که پیش زمینه نظرى رساله بوده، استفاده کرده است» . همانطور که نشان خواهیم داد، این دیدگاه کاملا اشتباه است .
کل زبان: (53) در رساله، عقیده بر آن است که هر گزارهاى کل زبان را پیش فرض مىگیرد . «اگر اشیا را به ما بدهند، [چنان خواهد بود که] همزمان با آنها همه اشیا را به ما دادهاند . اگر گزارههاى اولیه را به ما بدهند، [چنان خواهد بود که] همزمان با آنها همه گزارههاى اولیه را به ما دادهاند .» (5.524) . «اگر همه اشیا را به ما بدهند، [چنان خواهد بود که] همزمان با آنها همه وضعیتهاى امور ممکن را نیز به ما دادهاند .» (2.0124) . یک گزاره اولیه ترکیبى از نامهاست، و براى آنکه بتوان گزاره را فهمید، به یک معنا باید اشیایى را فهمید که آن نامها نماینده آنها هستند . اصلا براى فهمیدن هر گزارهاى باید اشیایى را بشناسیم . از این رو، همانطور که گفته آمد، باید همه اشیا و همه امکانها را .
هر گزارهاى، هر چه باشد، کل «فضاى منطقى» را با خود دارد . این دیدگاه با نظریهاى که مىگوید گزارهها ماهیت [مشخصى] دارند، مرتبط است . ماهیت گزارهها «همان ماهیت همه توصیفها و لذا ماهیت جهان است .» (5.4711) . ماهیت گزارهها با «صورت کلى گزارهها» (Die allgemeine satzform) یک چیز است . این واقعیت که همه امکانها - یعنى همه صورتهاى گزارهها - باید «قابل پیش بینى باشند» وجود صورت کلى گزاره را به اثبات مىرساند . (54)
پژوهشها این نظریه را که هر گزارهاى کل زبان را با خود به همراه دارد، به تاکید مردود مىشمارد . هر جملهاى البته یک «بازى زبانى» را پیش فرض مىگیرد، اما یک بازى فقط بخش کوچکى از کل زبان است . یک مثال از بازى زبانى به قرار ذیل است، که در سرآغاز پژوهشها آمده است: [فرض مىکنیم که] یک بنا و کارگرش وجود دارند . مصالح ساختمانى عبارت است از بلوکها، ستونها، صفحه ستونها و تیرآهنها . این دو نفر داراى زبانى هستند که از واژگان «بلوک» ، «ستون» ، «صفحه ستون» و «تیر آهن» تشکیل شده است . بنا یکى از این واژگان را فرا مىخواند و کارگر همان ماده ساختمانى را مىآورد که یاد گرفته هنگام فرا خواندش بیاورد . ویتگنشتاین این واژگان و اعمال و رفتارى را که با آنها گره خورده یک بازى زبانى نام مىنهد . (sprachcpiel) او مىگوید که این در ذات خود کامل است، حتى مىتوان آن را زبان کامل براى یک قبیله پنداشت . چنانچه ما آن را ناقص بپنداریم . تنها داریم آن را با زبان پیچیدهترى مقایسه مىکنیم . در کتاب قهوهاى تمثیلى وجود دارد که شخصى شطرنج را بدون ذکر مهرههاى سرباز توصیف مىکند . این توصیف، به عنوان توصیف [کامل] شطرنج، ناقص است، ولى ما باز مىتوانیم بگوییم که توصیف کاملى از یک بازى سادهتر است . (55)
بر طبق رساله، مىتوان هر صورتى از گزاره را انتظار داشت، زیرا صورت جدیدى از گزاره ترکیب جدیدى از اشیاى ساده را در فضاى منطقى باز مىنمایاند . این شبیه دستهبندى کردن مهرههاى شطرنجبه طریقى جدید است . این [فقط] چینش متفاوتى از آن چیزهایى است که شما قبلا در اختیار داشتهاید . اما در فلسفه اخیر ویتگنشتاین، یک بازى زبانى جدید تجسم یک «صورت جدیدى از زندگى» است، و این فقط باز چینش (56) آنچه از قبل بوده، نیست . فرض کنید افراد یک قبیله خاص زبان را براى توصیف رویدادهایى به کار ببرند که در حال وقوع بوده، یا اتفاق افتاده و یا به باور آنها اتفاق افتاده باشد (مثل راه رفتن، دویدن یا جنگیدن آنها یا آب و هوا)، اما آنها هیچ کاربرد تخیلى (57) از زبان ندارند . آنان هیچ دروغ نمىگویند . تظاهر و فرض باقى نمىکنند و در هیچ بازى تخیلى وارد نمىشوند . و نه هیچ رفتار متظاهرانهاى (58) رخ نمىدهد، مثلا بچهها مثل شیر به چهار طرف قدم نمىزنند و غرش نمىکنند . این مردم شوخى و استهزا را نخواهند فهمید . اگر یکى از ما مطلب بین الکذبى (59) را بگوید و بخندد، آنها نخواهند دانست که با آن چه بکنند .(ما باید به خاطر بیاوریم که در بین خودمان درباره عکس العمل در برابر شوخى و تظاهر، با یکدیگر بسیار تفاوت داریم .) آنچه را این مردم فاقد هستند، واژگان نیست، بلکه رفتار و عکس العملى است که در بازى زبانى تخیلى داخل است . آیا آنان مىتوانند کاربردى از زبان را پیشبینى کنند که بازى تخیلى را منتقل سازد؟ آنها زمانى که با آن مواجه مىشوند، حتى آن را نمىفهمند . یک کاربرد جدید از زبان که در شکلى جدید از زندگى ریشه داشته، در نهایت مثل ظهور یک نقاشى بىهدف است که نمىتوان آن را جلو انداخت . (60)
عددى را که در همه اعداد مشترک بوده، فرض مىگیرد (6. 022) . مىانگارد که یک صورت نوعیه از زبان نیز وجود دارد . پژوهشها چنین فرضى را انکار مىکند . در صورتهاى مختلف زبان که آنها را به صورت زبان در مىآورد، هیچ وجه مشترکى وجود ندارد . دقیقا همانگونه که در همه بازىها هیچ وجه مشترکى نیست . در همه بازىهاى زبانى نیز هیچ وجه مشترکى وجود ندارد . ما باید انواع مختلفى از بازىهاى موجود (مثل بازىهاى داراى نطع (62) ، بازىهاى کارتى، بازىهاى توپى) و تنوع موجود در هر نوع را در نظر بگیریم . اگر ما یک ویژگى را که در دو تا از بازىها مشترک باشد، برگزینیم، در خواهیم یافت که آن ویژگى در جایى دیگر در طیفى از بازىها حضور ندارد . همه بازىها سرگرم کننده نیستند، یا برد و باخت ندارند، یا به رقابتبین بازیکنان نیاز ندارد و از این قبیل . آنچه همه آنها را به بازى تبدیل مىکند و آنچه به آن فعلها وحدت مىبخشد، یک ویژگى حاضر در همه آنها نبوده، بلکه انبوهى از شبکههاى (63) «در هم متداخل و متقاطع» است . ویتگنشتاین از تمثیل شباهتخانوادگى استفاده مىکرد . ممکن است اغلب بتوان شباهت چشمگیرى را بین چند نسل از یک خانواده مشاهده کرد . با بررسى دستبه نقد آنها مىتوان متوجه شد که هیچ ویژگى مشترکى بین همه خانواده وجود ندارد . چشمها، اندام، خلق و خو همیشه یکسان نیست . شباهتخانوادگى مسبب از ویژگىهاى بسیارى است که «درهم متداخل و متقاطع» مىشوند . وحدت بازىها شبیه یک شباهتخانوادگى است . در جملهها، توصیفها و اعداد نیز مطلب همین است:
«چرا ما یک چیز را «عدد» مىنامیم: بسیار خوب، شاید براى آنکه یک رابطه - مستقیمى - با اشیاى چندى داشته که تاکنون عدد نامیده شدهاند; و این را مىتوان چنین گفت که به عدد رابطهاى غیر مستقیم با اشیاى دیگر مىدهد که ما همان نام را بر آنها مىنهیم . و ما همانطور که در تابیدن نسخ رشته بر رشته مىتابانیم، تصور خود را از عدد گسترش مىدهیم و استحکام (64) نسخ در این واقعیت نخوابیده که یک رشتهاى [از بین این رشتهها] در سرتاسر کل طول نسخ جریان دارد، بلکه در تداخل این رشتههاست» . (65)
یکى از خصوصیات چشمگیر پژوهشها این است که ویتگنشتاین با ظرافت و ابتکار پارهاى از مفاهیم نمونه را (قرائت، راندن، هدایتشدن) (66) بدین منظور بررسى مىکند تا تنوع نمونههایى را که در تحت آنها قرار گرفته، بیرون بکشد و به اثبات رساند که آنها با یک ماهیت واحد یکى نمىشوند . (67) اگر این مفاهیم داراى طبیعت ماهوى نیستند، پس مفاهیم توصیف، گزاره و زبان نیز همچنیناند . رساله در پیش فرض اساسىاش در اشتباه است .
امور مطلقا بسیط: رساله بر آن است که عناصر نهایى زبان نامهایى است که بر اشیاى بسیط دلالت مىکنند . در پژوهشها استدلال مىشود که واژگان «بسیط» و «مرکب» هیچ معناى مطلقى ندارند . آنچه را بناستبسیط یا مرکب اخذ کنیم باید در یک بازى زبانى خاصى قرارش دهیم; براى مثال، آیا تصور بصرى شخص از یک درخت، بسیط استیا مرکب؟
این پرسش هیچ معنایى افاده نمىکند، مگر آنکه چنین شرطى را قید کنیم که اگر شخص فقط تنه درخت را ببیند، بسیط، و اما اگر تنه و شاخهها را ببیند، مرکب است .
«اما آیا یک صفحه شطرنج، از باب مثال، به طور آشکار و مطلق مرکب نیست؟ - احتمالا شما به ترکیب بندى 32 خانه مربع سفید و 32 خانه مربع سیاه فکر مىکنید . اما آیا ما نمىتوانیم همچنین بگوییم که این صفحه از رنگهاى سفید و سیاه و شکلواره مربعها تشکیل شده است؟ و اگر به طرق کاملا متفاوتى مىتوان به آن نظر افکند، آیا شما هنوز مىخواهید بگویید که صفحه شطرنج مطلقا «مرکب» است؟
. . . آیا رنگ یکى از خانههاى صفحه شطرنجبسیط است، یا از سفید خالص و زرد خالص ترکیب یافته است؟ آیا سفید بسیط است، یا از رنگهاى رنگین کمان تشکیل شده است؟ آیا این طول دو سانتىمترى بسیط است، یا از دو پاره تشکیل شده که هر کدام یک سانتىمتر طول دارد؟ ولى چرا یک پاره سه سانتىمترى و یک پاره یک سانتىمترى را در جهت مخالف اندازه نگیریم؟ (68) (شماره 47)
ویتگنشتاین با چنین امثلهاى سعى دارد نشان دهد که مفاهیم «بسیط» و «مرکب» به ضرورت به یک بازى زبانى مربوط و نسبىاند .
مفهوم بساطتى که نه نسبى بل مطلق باشد، بدان علت که کل زبان بر آن مبتنى است، یک «ابر مفهوم» (69) فلسفى است . ما تصویرى داریم، اما نمىدانیم چگونه آن را به کار ببریم: ما مىدانیم که مصداق یک بسیط مطلق چه چیزى خواهد بود .
در رساله، وجود اشیاى بسیط ناشى از این شرط تصور مىشد که معناى جلات معین (70) باشد . در پژوهشها، این شرط به صورت پندار فلسفى دیگرى تلقى شده است . ما یک زبان آرمانى را تصور کردهایم که نیازهاى واقعى ما را بر آورده نخواهد ساخت . بین، مثلا، بازىها و افعالى که بازى نیستند، مرز مشخصى ترسیم نشده است . اما چرا باید عموما یک [مرز] ى موجود باشد؟ دقت و باریک بینى به یک هدف و غایتخاصى مربوط و نسبىاند .
میهمانان قرار است دقیقا سر ساعتیک برسند، اما این مفهوم دقت دستگاهها و اندازهگیرىهاى یک رصدخانه را به کار نخواهد برد . «هیچ تک آرمانى از دقت وضع نشده است، ما نمىدانیم در تحت این فکر چه چیزى را باید تصور کنیم» .
اگر ما این واقعیت را که غایات متفاوت معیارهاى متفاوتى براى دقت دارند، از دستبدهیم، فرض کردهایم که در زیر سطح سخنان روزمره حالتخاصى از دقت کامل وجود داشته و اینکه تحلیل منطقى مىتواند آشکارش ساخت . بنابراین، ما فرض آوردهایم که یک گزاره، یک و فقط یک تحلیل کامل دارد .
در پژوهش براى دقت کامل آرمانى (71) ، (72) از جملات و واژگان معمولى ناراضى خواهیم بود . ما نمىتوانیم آن ساختار ناب و صریحى را که مىطلبیم در این زبان بالفعل پیدا کنیم . هر چه زبان بالفعل را دقیقتر بررسى کنیم، مغایرت بین آن و آرمان فلسفى ما حادتر خواهد شد . این دومى در اینجا به نظر تهى مىآید .
تصویر ما را مسحور مىسازد . در عوض آنکه سعى کنیم در زبان خود طرحى را به تصور آوریم که آنقدر ظریف و باریک باشد که نتوان به آن رسید، ما نیاز داریم شفافتر ببینیم که واقعا در آنجا چه چیزى است . ما باید فرضیهها و نظرهاى از پیش پنداشته را وانهاده و به توصیف روى آوریم . که غایت آن برداشتن پیچیدگىهاى فلسفى است . نشاندن توصیف در جاى تحلیل و این درک نو که هیچ چیز پنهان نیست، یک چرخش بزرگ از رساله است .
معنا به منزله کاربرد: اگر تئورى تصویرى ویژگى محورى رساله است، اهمیت دارد ببینیم که ویتگنشتاین در تفکر جدید خود چگونه بر آن حکم مىراند . با تعجب، بحث صریح و زیادى از آن نشده، و نکتههاى گفته شده معمولا معمایىاند . اما اگر یک نظر دقیق (73) بر فلسفه جدید بیفکنیم، مسئلهاى وجود نخواهد داشت که تئورى تصویرى را رد کند . ویتگنشتاین، در هر دو اثر متاخر و متقدم به فکر این مسئله بود که چگونه یک جمله مطلبى را مىگوید; چگونه زبان واقعیت را باز مىنمایاند؟ اولین جمله کتاب آبى عبارت است از: «معناى یک واژه چیست؟» و آن مىتواند به طور یکسان این بوده باشد که: «معناى یک جمله چیست؟» هر دو نظام فلسفى بر روى این مسئله متمرکز شدهاند، ولى پاسخى که در فلسفه دوم عرضه شده کاملا متفاوت است . به جاى اعتقاد به اینکه جمله چون یک تصویر است، داراى معنا و مفهوم است، پژوهشها مىگوید که معناى یک جمله کاربرد آن use: Gebrauch) یا استعمال آن (employment: Verwendung) و یا به کار بستن آن (Anwendung: application) است .
بعضى از خوانندگان [فلسفه] ویتگنشتاین شک کردهاند که او از کاربرد جمله سخن گفته باشد و دیگران پنداشتهاند که در هر صورت، این گونه سخن گفتن اشتباه است . نقطه اول هیچ جاى بحث ندارد . ویتگنشتاین در فرازهاى بسیارى از کاربرد جمله سخن گفته است . از باب مثال گفته است: «اما آیا این واقعیت که جملههایى داراى یک معنا بوده عبارت است از اینکه یک کاربرد دارند؟» (74) «گونههاى بىشمار متفاوتى از کاربرد، چیزها وجود دارد که ما آنها را «نماد» ، «واژه» و «جمله» نام مىنهیم» . (75)
اشکال دیگر ممکن است مهم باشد . برخى فیلسوفان مىخواهند بگویند که جمله نمىتواند کاربرد داشته باشد . واژگان کاربرد دارند; ما کاربرد واژگان را مىآموزیم نه جملهها را . ما جملهها را بدون آنکه توضیح معنایشان بخواهیم، مىفهمیم، زیرا ما کاربرد واژگانى که آنها را تشکیل داده، درک مىکنیم .
در اینجا، آنچه مورد حمایت واقع شده، واقعا زمینه تئورى تصویرى در رساله است . (76)
در پژوهشها، بیش از یک اشکال به استدلال فوق یافت مىشود . ویتگنشتاین نمىپذیرفت که ما همیشه جملهها را درک مىکنیم، حتى اگر جملهاى باشد که از نظر دستور زبان صحیح بوده و ما واژگان آن را بفهمیم; از باب مثال اگر کسى بگوید که جمله «این اینجاست» (گفتهاى که او به شىء مقابل خود اشاره مىکند) براى خود گوینده معنا دارد، «پس او باید از خود بپرسد که این جمله واقعا در چه شرایطى به کار رفته است . البته در آنجا معنا دارد» . (77) «فیلسوف مىگوید که معناى جمله «من اینجا هستم» را مىفهمم، [یعنى] اینکه او از این جمله چیزى را منظور دارد، به چیزى مىاندیشد - حتى زمانى که او اصلا فکر نمىکند، این جمله در چه مناسبتهایى به کار رفته است» . (78)
ویتگنشتاین مىگفت که این جملات تنها در شرایط خاصى معنا دارند; در شرایط دیگر ما آنها را درک نمىکنیم - یعنى نمىدانیم با آنها چه بکنیم .
دیدگاه رساله کاملا متفاوت است . یک گزاره اولیه ترکیبى از نامها بوده و اگر ما بدانیم این نامها به چه چیزهایى دلالت دارد، معناى جمله را خواهیم فهمید، زیرا معناى خود را نشان مىدهد . «شرایط» هیچ ربطى به آن ندارد . پژوهشها این دیدگاه را نامعقول مىشمارد . جمله «من اینجا هستم» چه چیزى را نشان مىدهد؟ البته کاربرد خود را نشان نمىدهد . گفتن اینکه آن جمله معناى خود را نشان مىدهد به چه معنا مىتواند باشد؟ یک جمله با معنا ابزارى است که با آن کار خاصى صورت مىگیرد . شما با نگاه کردن به یک جمله نمىتوانید همیشه بگویید آیا آن یک ابزار است، و اگر چنین است، براى چه کارى به کار مىرود .
پژوهشها این مدعا را که اساس تئورى تصویرى است، نمىپذیرد; یعنى این که «ما معناى یک نشانه گزارهاى را بدون آنکه براى ما توضیحش بدهند، مىفهمیم» . (79)
ویتگنشتاین در اعتقادش بر اینکه (در مواد بسیار) معناى یک اصطلاح کاربرد آن است، نمىگوید که دو واژه «معنا» و «کاربرد» اند . منظور او از «کاربرد» یک اصطلاح شرایط خاص و محیطى (81) است که در آن گفته یا نوشته مىشود . کاربرد یک اصطلاح، بازى زبانىاى است که آن اصطلاح در آن نقشى را ایفا مىکند . برخى خوانندگان [فلسفه] ویتگنشتاین به این فکر غلط رسیدهاند که منظور ویتگنشتاین از «کاربرد» یک اصطلاح، کاربرد صحیح و معمولى آن است . آنان پنداشتهاند که ویتگنشتاین یک «فیلسوف زبان معمول» (82) است . اما او هر کاربردى از زبان را، اعم از واقعى و تخیلى، که بتواند یک مشکل فلسفى را روشن سازد، مطالعه مىکند . او [اصطلاح] بازىهاى زبانى را که با هیچ کاربرد واقعى از زبان مطابق نمىافتاد، ابداع و به کرات استعمال مىکرد . (83) بازىهاى زبانى [از] «چیزهاى مقایسهاى (84) بوده که واقعیات زبان ما را، نه تنها از راه شباهتها، بلکه همچنین تفاوتها، تا اندازهاى روشن مىسازد . (85)
رساله بر آن است که زبان در نهایت از نامها تشکیل شده، معناى هر نام که یک شىء بسیط است، و معناى جمله از نامهایى سرچشمه مىگیرد که آن را تشکیل دادهاند . یک نام نماینده یک شىء است و نام دیگر نماینده شىء دیگر، و ترکیب [آنها] وضعیتى (86) (4.0311) . بدین ترتیب، نامگذارى بر معناى جمله مقدم است (هر چند این نیز گفته شد که هر نام فقط در یک جمله معنا دارد). (87) یک جمله مطلبى را مىگوید، زیرا از نامهایى ترکیب یافته که نماینده اشیایى هستند . در پژوهشها، به این معنا از تقدم نامها دو اشکال وارد شده است: اول، معناى یک کلمه هرگز یک شىء نیست، اگر شیئى وجود داشته که مطابق آن کلمه باشد (88) (شماره (40 . دوم، پیش از آنکه بتوان دریافت که یک نام نماینده چه چیزى است، باید در آن بازى زبانى که آن نام متعلق بدان بوده، مهارت پیدا کرده باشد . ما به منظور یادگیرى نام یک رنگ، یک سمت، یک احساس، باید از فعل قرار دادن رنگها در یک نظم، از قرائت نقشه، از پاسخ به کلمات، حالات و اشارات چهره، (89) و رفتارى که [هر کدام بیان احساسات است . دریافتى داشته باشیم . صرف اشاره به یک شىء و گفتن یک کلمه چیزى به دست نمىدهد . نوع کاربردى که کلمه خواهد داشت، شرایط خاصى که در آن گفته مىشود [همه را]، پیش از آنکه آن کلمه، حتى یک نام باشد باید فهمید . ممکن است کسى بگوید که رساله جمله با معنا را داراى یک ماهیت ماشین وارهاى (90) مىپندارد . اگر قطعات آن مناسب باشند، کل آن کار خواهد کرد: [یعنى] شما از واقعیت تصویرى خواهید داشت . اگر قطعات مناسب نباشند، آنها چرخ دندههایى را مىمانند که در هم گیر کردهاند . به دیگر سخن، برخورد معانى پیش خواهد آمد، لکن در پژوهشها مىخوانیم: «زمانى که جملهاى بىمعنا نامیده مىشود، این طور نیست که به دیگر سخن، معناى آن بىمعنا باشد» . (91) اگر کسى، از باب مثال، به ما بگوید: «سر من خواب است» . ما گیجخواهیم شد . اگر بگوید: «تو مىدانى که خوابیدن (92) پا یا دستبراى چیست» . من همان را اراده کردهام، الا اینکه سر من [خواب] است» ، هیچ کمکى نخواهد کرد . در اینجا، ما نمىدانیم کلمه «همان» چیست . مسئله این نیست که ما معناى کلمه «سر» را با معناى کلمه «خواب» ناسازگار مىبینیم . ما برخورد معانى (93) را درک نمىکنیم، بلکه نمىدانیم چه رفتار و شرایطى بر این جمله رفته است . مسئله این نیست که ما مىبینیم آن [جمله] نمىتواند کاربردى داشته باشد (به علت آنکه کلمات با یکدیگر جفت و جور نمىشوند .) واقعیت این است که آن کاربردى ندارد: [یعنى] ما نمىدانیم در چه شرایطى باید آن را بر زبان جارى سازیم . «به جمله به منزله یک ابزار و به معناى آن به منزله استعمال آن نگاه کن» . (94) مطلب به کلى غیر از این است که معناى اصلى، ترکیب صحیحى از واژگان باشد و معناى جمله بر حسب آن تشریح شود: نکته اساسى این است که: جمله داراى استعمال ( است . این تنها معیار ما براى آن است که [بدانیم] آیا ترکیب معناساز (95) از اجزا وجود دارد یا نه . نقد افزودهاى از تئورى تصویرى را ذکر مىکنیم . فرض کنیم جمله تصویر باشد . هنوز این سؤال مطرح است که چگونه باید تصویر را به کار ببریم . اگر کسى طرحى از یک مکعب را به شما نشان بدهد و بگوید که یکى از آن چیزها را برایش بیاورید، شما ممکن است، با حسن نیتبه جاى مکعب، یک منشور سهگوشى را براى او بیاورید . امکان دارد که آن طرح را به طرق چندى اخذ کرد . آن طرح مکعب را نشان مىدهد، اما ممکن است که آن را به گونه دیگرى تفسیر کرد . تصویرى عکس یک پیرمرد را نشان مىدهد که از یک راه شیبدار، در حالى که به عصایى تکیه داده، بالا مىرود، لکن در آن وضع آیا این تصویر نمىتواند همچنین نشان دهد که او از تپه پایین مىآید؟ براى ما طبیعىتر خواهد بود که آن را به طریقه اول اخذ کنیم، اما [مسئله مهم این است که] این را نمىتوان با چیزى که از ذاتیات تصویر باشد، توضیح داد . تصویر یک برگ سبز را مىتوان باز نمودى از رنگ سبز، یا سایه خاصى از آن، یا تصویر کلى برگ، یا تصویر خاصى از آن یا شاخ و برگ به طور کلى و مانند آن، فهم کرد . نحوه کاربرد یک تصویر معین مىسازد که آن تصویر چه چیزى است . بر این اساس، توضیح اساسى معناى جملهها این نیست که بگوییم آنها تصویرند . ویتگنشتاین با اشاره و کنایه مىگوید که تئورى تصویرى موجه نما (96) است، زیرا ما تمایل داریم به تک چهرههایى (97) که بر روى دیوار [خانه] مان آویزان شده، فکر کنیم، به عبارت دیگر، آنها بدون استفادهاند . اگر ما به جاى آن یک ماشین طراحى مهندسى یا نقشه نمایى (98) را با اندازههایش محل توجه قرار بدهیم، آنگاه عمل به کار بردن تصویر را امر مهمى خواهیم دید . (99)
الزام منطقى: (100) بحث ما ممکن استحاکى از دیدگاه ذیل باشد: نحوه تفسیر یک واژه، جمله، یا تصویر کاربرد آن را معین مىسازد; براى مثال نحوه پاسخ انسان به یک امر (101) به این بستگى دارد که او آن را چگونه مىفهمد، و این که آمر پاسخ او را رضایتبخش بداند، به منظور آمر از امر وابسته است . چنانچه شخصى یک فرمول جبرى را بفهمد که سلسلهاى از اعداد را معین مىکند، خواهد دانست که چه اعدادى در جاهاى مختلف در عرصه این سلسله باید قرار بگیرد . آنچه یک شخص از گزارهاى استنباط مىکند، به کلى به فهم او از آن گزاره بستگى دارد . ویتگنشتاین مىنویسد: «این که از یک گزاره چه گزارههایى استنباط مىشود [رتبه آن] کاملا مقدم استبر این که آن گزاره معنایى بتواند داشته باشد» . (102) ما بر حسب درک معنا و مفهوم یک اصطلاح مىدانیم که آن را چگونه به کار ببندیم: ما مىدانیم چه وقتى آن را بر زبان جارى ساخته و آن چه رفتارى را مىطلبد . به جاى آنکه معنا و کاربرد یکى باشد، [رتبه] معنا پیش از کار برداشت و کاربرد مبتنى بر آن . وقتى شما جملهاى را مىشنوید و آن را مىفهمید یا [وقتى] دستورى مىدهید و آن را قصد مىکنید، رفتار مقتضى در پاسخ آن جمله یا اطاعت از آن امر، به یک معناى نامتعارف (103) ، از قبل به ذهن شما رفته است . شما در عمل قصد معنا و فهمیدن، «ذهنتان جلو جلو پرواز کرده و همه مراحل را پیموده است» پیش از آنکه از مراحل فیزیکى عبور کرده باشد . (104)
براى پذیرش و پیمودن آن مراحل فیزیکى، شما باید آنچه را از قبل در ذهنتان پیش آمده، تایید نمایید. [هر] کار دیگر غیر از این با آن عمل ذهنى سابق ناسازگار خواهد افتاد . سازگارى، [و] عقلانیت از شما مىطلبد که این مراحل را پیموده یا این نتایج را بگیرید . فهمیدن با خود الزام را به همراه مىآورد .
ویتگنشتاین در پژوهشها و مکتوبات خود در باب مبانى ریاضیات به این معنا از «الزام منطقى» سختحمله مىکند . آیا ویتگنشتاین داشت استدلال قیاسى و ضرورت منطقى را رد مىکرد؟ خیر، او داشت این تصویر از الزام منطقى را رد مىکرد; یعنى این که وقتى من گزارهاى را فهمیده باشم و این مسئله که آن [گزاره] لوازمى دارد، مطرح باشد، من باید چنین و چنان نتایجى را به این دلیل استنتاج کنم که این از پیش در فهم من از آن گزاره جا افتاده است که چنان نتایجى را خواهد داشت . نقد ویتگنشتاین بر این تصویرپردازى بین فلسفه روانشناسى او و فلسفه منطقش یک پیوستگى مىآفریند . بخشى از نقد او را به قرار ذیل مىتوان بیان کرد: فرض کنید که دو نفر (A و) B در حساب مقدماتى به طور یکسان آموزش دیدهاند . قواعد و تمثیلهاى عرضه شده به آنها همه یکجور بوده و آن دو از طریق مثالهاى یکسان کار کرده باشند . بعدا زمانى که از آنها مىخواهیم یک عمل حساب را انجام دهند، A آن را صحیح و B اشتباه انجام مىدهد . اگر چه B فکر مىکند که درستحساب کرده است . ما خواهیم گفت که مسئله را فهمیده، اما B نفهمیده است . این [بیان] به چه چیز مىرسد؟ تنها تفاوت بین آنها چنین مىتواند باشد که A اعداد را درست نوشته و B نادرست . اگر این واقعیت معیار ما براى تفاوت فهمها باشد، آنگاه کجاندیشى خواهد بود که براى توضیح این واقعیت که A و B پاسخهاى متفاوت نوشتهاند، تفاوت فهمها را پیش فرض بگیریم .
این تمایل به داخل کردن یک عمل یا حالتى از فهمیدن به منزله واسطهاى بین، مثلا، شنیدن یک امر و اجرا کردن آن مصداق است . (106) و آن عبارت است از اینکه همیشه به دنبال (و «یافتن») اعمال و حالات ذهنى به عنوان سرچشمههاى افعال خود باشیم . نمونههاى دیگر این تمایل این است که فکر کنیم انسان باید قبل از آنکه بتواند به محل درد اشاره کند، بداند درد کجاست . فکر کنیم ما درجات مختلف [تیره و روشن] قرمز را براى آنکه وجه مشترکى را در همه آنها مشاهده مىکنیم، قرمز نام مىنهیم . فکر کنیم از «به دنبال یک واژه در حافظه خود گشتن» و از «به دنبال یک دوست در پارکى گشتن» سخن مىگوییم، به دلیل آنکه به شباهتى بین این دو مورد التفات یافتهایم .
این فرض که [فقط] حالتهاى ذهنى افعال ما را توضیح مىدهد از یک «برنامه تک غذایى» (107) ناشى مىشود . اگر ما نظر خود را بر خانوادهاى از «تفاوت فهمها» بگسترانیم، مواردى را کشف خواهیم کرد که تنها فرق بین دو نفرى که گزارهاى خاص را متفاوت از هم فهمیدهاند عبارت باشد از اینکه نتایج گوناگونى را از آن استخراج کرده باشند . (108)
از این رو، آیا ما باید باور کنیم که فهم ما به فراسوى آموزش خاصى که دیدهایم و امثلهاى که مطالعه کردهایم، دسترسى ندارد؟ خیر . به یک معناى درست فهم ما به فراسو دست مىیابد، زیرا ما تا آنجا پیش مىرویم که قواعد را در موارد جدیدى به کار مىبندیم که مىپذیریم به همان صورتى که آموزش دیدهایم باشند . آیا این پذیرش را باید بر اساس این واقعیت توضیح دهیم که فهم ما به ماهیت مثالها نفوذ یابد؟ خیر . این پذیرش یکى از واقعیتهاى بىنهایت فراگیر طبیعت است . (109) که زیر بناى مفاهیم و تصورات ماست . ما موارد جدید را به همین شکل در دست مىگیریم . اگر این به نظر ما اسرارآمیز برسد، نشانه سر در گمى ما خواهد بود . ما در تلاش به سوى این تصور هستیم که قدمهاى بعدى، «به یک معناى نامتعارف» ، قبل از آنکه در واقعیت اتخاذ شوند، در ذهن طى مىشود - کان ذهن ماشینى است که از پیش فعالیتهاى آینده را در خود دارد . (110)
ویتگنشتاین مىگفت که فهم ما از قاعده حالتى نیست که ما را مجبور کند آن قاعده را به نحوهاى خاص به کار بندیم . کسى که در حساب یا شطرنج آموزش معمول دیده و در گذشته آن را مطابق معمول پیاده کرده باشد، مىتواند در آینده به نحوه دیگرى [به آن] ادامه دهد، اما در عین حال، یک انسان منطقى باشد . شاید او حتى بتواند از اختلاف (111) [روش] خود دفاعى خودپسندانه ارائه کند .
اگر این درستباشد، به نظر مىرسد که هیچ قاعدهاى وجود نداشته باشد، زیرا یک قاعده برخى چیزها را منع مىکند و چیزهاى دیگر را اقتضا دارد . ظاهرا هر چیزى پیش مىآید و هر چیزى مىتواند توجیهپذیر باشد . اما در آن صورت، فهم، معنا، خود زبان همه از هم فرو مىپاشند، زیرا متضمن قاعدهاند .
اما ویتگنشتاین وجود قواعد را و این را که ما از آنها پیروى مىکنیم، انکار نمىکرد . او بر آن بود که نحوهاى که یک قاعده در موارد خاص به کار بسته مىشود معناى آن را معین مىسازد . یک قاعده، [تا] هنگامى که در [قالب] یک جمله ارائه شده، «در هوا معلق است» . (112) آنچه قاعده را در زمینهاى [خاص] قرار مىدهد، [و] به آن مضمون مىبخشد، چیزى است که ما در موارد واقعى مىگوییم و بدان عمل مىکنیم . (113) بر این امر توافق قاطعى وجود دارد: ما تقریبا همیشه یک چیز را مىگوییم و به یک چیز عمل مىکنیم . این، توافق است که معین مىکند آیا یک عمل خاص مطابق یک قاعده استیا نه . به جاى آنکه بگوییم ما چون از قواعد پیروى مىکنیم به موافقت مىرسیم، هوشمندانهتر آن است که بگوییم موافقت ما معناى قواعد را تثبیت و مضمون آنها را تعیین مىکند . به یک معنا، همان قدر که عمل ما رشد (114) مىکند، مضمون این قواعد نیز رشد مىیابد . به جاى آنکه بپنداریم انسان تحت اجبار قواعد منطقى و ریاضى است، باید در نظر آوریم که عمل انسان ماهیت قواعد را وضع مىکند .
قواعد خصوصى: این اندیشه که فقط عمل مضمون قاعده را تثبیت مىکند [امکان] گذر به یکى از ظریفترین موضوعهاى پژوهشها، یعنى بررسى زبان خصوصى را فراهم مىآورد . این تصور که جمله معنادار یک تصویر است، در تفکر [اخیر] ویتگنشتاین، جاى خود را به این برداشت داد که شرایطى که یک جمله در آن اظهار مىکرد، معناى آن را تعیین مىکند . در اوضاع و احوال بازى، چرخاندن چوبدستى یک ضربه (115) و جلو بردن (116) یک قطعه چوب یک حرکت (117) به حساب مىآید .
همان طور، گفتن کلماتى - در اوضاع و احوال خاص - یک تصمیمگیرى تلقى مىشود . در یک مجموعه از اوضاع و احوال گفتن یک جمله خاص اخبار از (118) مطلبى; در اوضاع و احوال دیگر گفتن همان کلمات پرسیدن; و باز در اوضاع و احوال دیگر تکرار آن چیزى خواهد بود که شخصى قبلا گفته باشد .
پى بردن به این نظر دشوار است . ما تمایل شدیدى را به گفتن این [نکته] احساس مىکنیم که تنها چیزى که معناى گفته شخص را تعیین مىکند آن چیزى است که در ذهن او مىگذرد، در حالى که آن را بر زبان مىراند، به بیان لاک (119) :
«کلمات در معناى اولیه و بىواسطه خود نمایند» ، هیچ چیزى جز تصوراتى که در ذهن گوینده وجود دارد، نیست» . اینکه کلماتى که شما بیان داشتهاید اظهار یک سؤال یا خبر (120) است تنها این مسئله است که آیا در ذهن شما سؤال بوده یا خیر .
مناسبت آن چه بوده، قبل و بعد از آن چه چیز رخ داده، چه افرادى حاضر بودند - [همه] این شرایط نسبتبه معناى کلمات شما بىربطند . تنها وضعیتى که اهمیت دارد آن پیشآمد ذهنى در هنگام گفتن است .
ویتگنشتاین در برابر این اشکال، سخت و با تدبیر مبارزه مىکرد . روشى که او به کار برد، عبارت بود از این که موارد مختلفى از تصمیم، اظهار، خواست، انتظار و مانند آن را توصیف کند .
هدف این بود که نشان دهد هنگامى که کسى کلماتى را بر زبان مىآورد که مثلا تصمیمى را بیان مىکند، نمىتواند هر یک از چیزهایى را که اتفاق افتاده (براى مثال، یک اندیشه، یک تصور، کلمات گفته شده، یک احساس را) برگزیند، تا اینکه آن را فعل تصمیم نام نهد .
این روش، هر چند قوى باشد، این جواب را فراهم مىسازد که تنها چیزى که اثبات شده عبارت است از غموص (121) و توصیف ناپذیرى (122) پدیده ذهنى مورد بحث . ویلیام جیمز درباره قصد از گفتن مطلبى قبل از آنکه انسان آن را بر زبان آورد، اظهار نظر کرده است:
«آن یک قصد کاملا معین است، متمایز از همه قصدها، یک حالتشعور مطلقا متمایز . بنابراین و با وجود این چه مقدار آن از صورتهاى حسى معین چه کلمات و چه اشیا، تشکیل شده است؟ تقریبا هیچ چیز» . این قصد داراى «اثباتىترین نوع ماهیت از خود است، و با این حال، ما بدون کاربرد کلماتى که متعلق به واقعیتهاى ذهنى بعدى بوده که به جاى آن قصد مىنشیند، چه چیز مىتوانیم درباره آن بگوییم؟ تنها نامى که مىتوان به آن داد قصد فلان و بهمانگویى است» . (123)
همین طور، قصد تا یک ساعت دیگر ماندن را نمىتوان با کلماتى غیر از این بیان کرد، مع هذا آن قصد یک رخداد ذهنى کاملا معین است: انسان از وجودش در آنجا [یعنى ذهن] آگاه است!
ویتگنشتاین، زبان شرح و بسط بیشتر، بلکه با دلیل با این پندار مخالفت مىکند . دلیل آن به قرار ذیل است: اگر یک تصمیم یا انتظار یا احساس حالتیا رخدادى منطقا مستقل از اوضاع و احوال باشد، آنگاه هیچ کس، نه حتى شخصى که در معرض رخداد مفروض واقع شده، نمىتواند وقوع آن را معین سازد .
اول، انسان چگونه یاد مىگیرد که، مثلا، تصمیمگیرى چیست؟ از آنجا که بنا به فرض، اوضاع و احوال نامربوط هستند، انسان نمىتواند با مشاهده افراد دیگر آن را بیاموزد .
ظاهرا انسان باید این را که تصمیمگیرى چیست، از مورد خود یاد بگیرد، لکن همانطور که ویتگنشتاین خاطر نشان ساخته است: «اگر من آن را فقط از مورد خودم دانسته باشم، آنگاه من فقط آنچه را خودم نام گذاشتهام خواهم دانست، نه آنچه را شخص دیگر نام گذاشته است» . (124)
بدین سان، نمىتوان اثبات کرد که آیا دو نفر با کلمه «تصمیمگیرى» به یک پدیده اشاره مىکنند، بلکه بدتر از این پیش خواهد آمد . انسان حتى در این تفکر احساس آرامش نخواهد داشت که: «دست کم [خود] من آنچه را «تصمیمگیرى» مىنامم، مىشناسم» . شما ممکن استبپندارید که همیشه آن اسم را بر همان چیز نهاده باشید . اما هیچ چیزى نمىتواند صحت و سقم این پندار را تعیین کند . شاید مدرکات (125) خصوصى پیوسته تغییر کنند، ولى شما به تغییر آنها توجه نداشته باشید، به دلیل آنکه حافظ شما همواره شما را فریب مىدهد! (126)
این تصور که شما بتوانید زبانى با قواعد منطقا خصوصى در اختیار داشته باشید - یعنى قواعدى که فقط شما بتوانید درک کنید، زیرا فقط شما مىتوانید محکیات آن کلمات را بدانید - یک تصور خود متناقض است . پیروى از یک قاعده مستلزم یکنواخت عمل کردن (127) است و تنها عملى که در آن بیش از یک نفر شرکت داشته باشد مىتواند چیستى «یکنواخت» را معین سازد .
انکار ویتگنشتاین بر مدرک درونى و ذاتا خصوصى پیام برداشت جدید او از معناست . زبان نیازمند قواعد است و پیروى از قاعده مستلزم یک روش مرسوم از انجام کارى است . چنین نیست که در تاریخ بشریت فقط یک بار از یک قاعده تبعیت کرده باشند . (128)
یک اصطلاح تنها در صورتى معنا خواهد داشت که بین گفتن آن اصطلاح و اوضاع و احوال خاص پیوندى هم شکل و قاعدهمند برقرار باشد . زمانى که ما چیزى را مثلا اندازهگیرى (129) مىنامیم، بخشى از آن همشکلى مورد نیاز ثبات (130) در نتایج اندازهگیرى است . (131) انسان فقط در صورتى مىتواند با تابلوى راهنما راه را پیدا کند که یک روش قاعدهمند از پاسخگویى به تابلوهاى راهنمایى وجود داشته باشد . معناى یک اصطلاح کاربرد آن است - یعنى، بازى زبانى که در آن رخ مىدهد - به دیگر سخن، نسبت همشکل آن اصطلاح به اوضاع و احوال . ویتگنشتاین هنگامى که مىگوید تبعیت از قاعده یک عمل [مشارکتى] است و لذا نمىتوان «به طور خصوصى» از یک قاعده پیروى کرد (132) ، ارتباط بین این نظرگاه به ماهیت معنا و حملهاش به مضامین ذهنى «خصوصى» را روشن مىسازد .
پىنوشتها:
1. Tractatus
2. The case
3. states of affairs
4. Notebooks, P.39.
5. Notebooks, P.7.
6. Form of represeutation
7. projection
8. a picture in sound
9. a picture in color
10. identical
11. Notebooks, P.25.
12) منظور این است که ما فقط معناى جمله را درک مىکنیم، اما نمىتوانیم آن را توضیح بدهیم، زیرا فقط زمانى مىتوانیم معناى یک جمله را توضیح و نشان دهیم که به کلى از قالب زبان بیرون رفته، از بیرون نسبتیک جمله را با معنایش بسنجیم و توضیح دهیم. بیرون رفتن انسان از زبان امرى محال است. به دیگر سخن، ما به معناى جمله فقط مىتوانیم علم بسیط پیدا کنیم، نه مرکب.
(تفکر =) 13. thought
14. Psychical Constituent
words of languoge
16. Notebooks, PP.130. 129
17. Ibid. P. 82
18. Conceivable
(تخم مرغ ناقص، نابارور، بىحاصل =) 19. wind egg
(گرایش، میل، رغبت =) 20. tendeny
(متافیزیک ستیز =) 21. antimeta physical
(اسم =) 22. name
23. tobleau vivant
24. the last supper
25. Notebooks, PP. 60-61.
26. Ibid, P. 60.
27. Notebooks, P.63
28. das Horte: Notebooks, P.63
(روشهاى فرافکنى، برونفکنى =) 29. methods of projection
(اصیل، حقیقى =) 30. genuin
31. simple names
32. Rush Rhees
رساله (1) [به قلم لودویگ ویتگنشتاین] اثرى است جامع، با عالىترین درجه ابتکار و نوآورى، و در عین حال، تعداد صفحات آن از هشتاد صفحه تجاوز نمىکند . این کتاب به صورت مجموعهاى از نکات شمارهگذارى شده در دستگاه اعداد اعشارى تنظیم یافته است . قضیههاى زیر با عدد به عنوان مطالب اصلى این کتاب مشخص شدهاند:
1 . جهان مجموع آن چیزى است که امر واقع (2) است .
2 . امر واقع، واقعیت، عبارت است از وجود وضع امور . (3)
3 . تصویر منطقى واقعیتها [وضع واقعیتها] اندیشه است .
4 . اندیشه جملهاى معنادار است .
5 . گزاره [مرکب] تابع صدق گزارههاى اولیه [تشکیل دهنده آن] است .
6 . صورت کلى تابع صدق [به صورت رمز] عبارت است از (؟)
7 . آنچه را نمىتوان دربارهاش سخن گفت، باید دربارهاش خاموش ماند .
نظریه تصویرى: ویتگنشتاین در یکى از یادداشتهایش مىنویسد:
تفنن در کلید واژهها صحیح نیست . کل کار خطیرم مبتنى بر تشریح ماهیت جملهها است . (4) (واژه آلمانى satz گاهى به جمله و گاهى به گزاره و قضیه ترجمه مىشود) .
این چه چیزى است که به ترکیبى از کلمات امکان مىدهد تا واقعیتى را در جهان ارائه کند؟ با ساختن یک جمله، من چگونه مىتوانم چیزى را بگویم - به کسى بگویم که واقعیت فلان و بهمان است؟
توضیح ویتگنشتاین ناشى از این اندیشه کوبنده است که جمله، تصویر است . منظور او آن است که جمله به معناى حقیقى، تصویرى است، نه اینکه از جهاتى خاص صرفا شبیه به تصویر باشد . ظاهرا این فکر نخستین بار در خلال جنگ به ذهن وى خطور کرد، زمانى که وى در مجلهاى مشاهده کرد که چگونگى وقوع تصادف اتومبیل با استفاده از مدلهاى کوچکى، در دادگاه نشان داده مىشود . (5)
از این رو، او مىگفت: «گزاره، تصویرى از واقعیت است . گزاره در تلقى ما، مدلى از واقعیت است (رساله (4.01 .عروسکها و ماشینهاى اسباب بازى را مىتوان استادانه به کار گرفت تا طرق مختلفى را که در آن امکان وقوع تصادف مىرود نشان دهند . این اشیا را مىتوان براى ساختن گزارههاى مختلف درباره تصادف و ارائه گزارشهاى مختلف از واقعه تصادف به کار برد . تصور کلى ویتگنشتاین بر این امر بود که زمانى که ما جملهاى را سر هم مىکنیم از واقعیتیک ماکت مىسازیم . در گزاره، واقعیت، همانگونه که بود، بر اساس تجربه در کنار یکدیگر قرار مىگیرد. (4.031)
آدمى معمولا تصور نمىکند که جملهاى که بر روى کاغذ چاپ شده، تصویر است. [اما] بر طبق مندرجات رساله، آن جمله، تصویرى استبه معناى معمول از آنچه آن را بیان مىکند . ویتگنشتاین برهان این امر را بدین صورت مىداند که هر چند واژگانى را که قبلا با آنها مواجه نشدهایم باید توضیح داد . وقتى براى اولین بار به جملهاى برمىخوریم که از واژگان آشنا ترکیب شده است، بدون هیچ توضیح اضافى، معناى آن را مىفهمیم .
«من معناى گزاره را مىفهمم، بىآنکه بخواهم معناى آن را براى من توضیح دهند». (4.012) این نکته ممکن استبراى ما واقعیتى چشمگیر به نظر آید . اگر آن [جمله داراى] واقعیت است، تنها توضیح ممکن آن است که جمله معناى خود را نشان مىدهد . نشان مىدهد که اگر جمله صادق باشد، اشیا چگونه خواهند بود (4.022) تصویر هم دقیقا همین کار را مىکند . جملهاى که از کلمات قدیمى ترکیب یافته است مىتواند وضعیتهاى جدید را بیان دارد، چرا که تصویرى از آن است .
آنگونه که رساله بیان مىدارد، در هر تصویرى باید بین عناصر تصویر و اشیا از حیث وضعیت امورى که آن باز مىکند، تناظر یک به یک وجود داشته باشد . اگر یکى از عناصر تصویر به جاى یک انسان و عنصر دیگر به جاى یک گاو باشد، رابطه بین عناصر تصویرى مىتواند نشان دهد که آن شخص مشغول دوشیدن گاو است . هر تصویرى یک واقعیت است; یعنى این واقعیت که عناصر آن تصویر به صورت معین با یکدیگر مرتبط هستند . واقعیت [و ممکن خارجى] تصویر نشان مىدهد که نسبت اشیاى خارجى با هم مثل نسبت عناصر تصویرى است که به جاى آن اشیا نشستهاند .
از آنجا که جمله را مىتوان تصویر دانست، باید بتوان به تعداد اشیاى موجود در واقع امر، عناصر [متناظر] را در تصویر، بازشناسى کرد . هر دو باید از کثرت ریاضى یا منطقى یکسانى برخوردار باشند .
همچنین باید توجه داشت کهاین نکته درحق جملههاى معمولى صادق بهنظر نمىرسد . از نظر ویتگنشتاین، این به این معنا نیست که این امر، صحیح نیست، بلکه بدین معناست که جملههاى ما داراى پیچیدگى و ترکیب پنهانى است که آن را با تجزیه و تحلیل مىتوان نشان داد .
بر طبق رساله، تصویر باید با مصور (ممکن) وجه مشترکى داشته باشند . این وجه مشترک «طرح بازنمایى (6) » تصویر است . تصویرها، علائم تصویرى و شیوههاى فرافکنى (7) گونههاى مختلفى دارند . اما همه تصویرها باید با واقعیت [خارجى] مشترکا داراى طرح منطقى واحدى باشند تا اصلا بتوانند واقعیت را تصویر کنند، خواه صادق، خواه کاذب . این طرح منطقى را که «طرح واقعیت» نیز نامیده مىشود، مىتوان به امکان تناظر اشیاى جهان خارج با عناصر تصویر تعریف کرد (2.18 ,2.151) جملهها از آنجا که تصویرند، داراى همان طرح واقعیت هستند که به تصویرش مىکشند .
نکته بیانناپذیر: تصویر مىتواند واقعیت را ترسیم کند، اما نمىتواند طرح بازنمایى خود را نشان دهد . تصویر موضوعش را از بیرون ترسیم مىکند (باز مىنماید)، اما نمىتواند خود را بیرون بیاورد تا طرح بازنمایى خود را ارائه کند . تصویر طرحى دیگر ممکن است طرح بازنمایى تصویر خاصى را نشان دهد; مثلا تصویر پدید آمده با صدا (8) مىتواند طرح بازنمایى تصویر پدید آمده با رنگ (9) را ترسیم کند . ولى براى آنکه یک تصویر بتواند طرح تصویر دیگرى را باز نماید، باید بین آن دو یک وجه مشترک وجود داشته باشد . «در تصویر و مصور (محکى) باید یک چیز کاملا شبیه (10) و عین هم وجود داشته باشد تا بدان وسیله یکى از آنها اساسا بتواند تصویر دیگرى باشد» (2.161) از این رو، هیچ تصویرى نمىتواند طرح منطقى [یا] طرح واقعیت [خود] را که همه تصویرها باید داراى آن باشند، نشان دهد .
[اکنون] این ملاحظه را باید در مورد جملهها نیز اعمال کنیم . ما با جملهها اظهاراتى را بیان مىداریم . ما با جمله چیزى را مىگوییم; مىگوییم که اشیا چگونه هستند . اشیاى جهان خارج به طریق خاصى با یکدیگر مرتبط هستند و ما سعى مىکنیم [به کمک جملهها] آن را توصیف کنیم، اما نمىتوانیم بیان کنیم که چگونه جملات از عهده بازنمایى واقعیت، اعم از صادق و کاذب، برمىآیند . ما نمىتوانیم بگوییم که طرح بازنمایى، چه چیزى است که نسبتبه همه جملهها معمول است و آنها را تصاویر واقعیت مىسازد . ما نمىتوانیم بگوییم چگونه زبان جهان خارج را باز مىنماید . ما در هیچ جملهاى نمىتوانیم طرح تصویرى هیچ جملهاى را بیان کنیم . «هر آنچه قابل گفتن باشد فقط مىتوان با جمله بیانش کرد . بنابراین، از هر آنچه براى فهم همه جملهها ضرورى باشد، هیچ چیز نمىتوان گفت» . (11)
این نظر به یک معنا، مستلزم آن است که نمىتوان گفت معناى یک جمله چیست [. مثلا] درباره جمله «الف بزرگتر از ب است» مىتوان براى کسى توضیح داد که هر یک از «الف» و «ب» به چه چیز اشاره داشته و «بزرگتر» چه معنایى دارد . اما بیش از این نمىتوان براى او توضیح داد; یعنى اینکه «الف بزرگتر از ب است» به چه معناست . ما عناصر یک جمله را درک مىکنیم و مىبینیم آنها چگونه ترکیب یافتهاند، اما نمىتوانیم بگوییم که این ترکیب چه معنایى دارد . با این حال، معناى آن را درک مىکنیم . (12) به یک معنا، ما معناى آن را مىفهمیم، زیرا جمله معنایش را نشان مىدهد . هر آنچه قابل گفتن باشد مىتوان به وضوح بیان کرد، اما هر آنچه فهمیده مىشود نمىتوان بیان کرد . ویتگنشتاین در نامهاى به راسل اظهار داشت که «اعتقاد بنیادین» او همین تمایز استبین آنچه مىتوان در [قالب] گزارهها - یعنى زبان - بیان کرد و آنچه نمىتوان بیان کرد، بلکه تنها مىتوان آن را نشان داد . او مىگوید: «مسئله اساسى فلسفه» همین است .
تئورى تصویرى گزارهها در عین حال، توصیفى از ماهیت تفکر است . «تفکر جملهاى است داراى معنا» (رساله ( 4 این [جمله] تلویحا دلالتبر آن دارد که تفکر بدون زبان محال است . از آنجا که اندیشه، جمله است و جمله تصویر، پس اندیشه تصویر است . تمامیت اندیشهها و تفکرهاى صادق تصویرى صادق از جهان خارج خواهد بود .
این نظر که اندیشه جمله است، ظاهرا متضمن آن است که کلمات یک جمله اجزاى مؤلفه یک اندیشهاند . اما ویتگنشتاین اندکى پس از اتمام رساله در نامهاى که به راسل نوشت این مسئله را به صراحت انکار کرد . اندیشه از کلمات تشکیل نمىشود، «بلکه از مؤلفههایى ذهنى (14) تشکیل شده است که با واقعیتخارجى همان نسبت را دارند که کلمات اما اینکه این مؤلفهها چه هستند من نمىدانم» .
«من نمىدانم اجزاى مؤلفه تفکر چه هستند، اما [این را] مىدانم که باید چنین مؤلفههایى را داشته تا با واژگان زبان (15) مطابق باشد» . (16)
از این سخنان چنین برمىآید که نظر ویتگنشتاین این نبود که اندیشه و جمله با معنا یکى و یک چیز هستند، بلکه دو چیز بوده که مؤلفههاى مختلف الماهیه آنها نظیر هم هستند . هر یک از این دو یک تصویر است . «تفکر گونهاى از زبان است، زیرا تفکر نیز قطعا، تصویر منطقى جمله است و بنابراین، دقیقا گونهاى جمله است» . (17)
گفتن اینکه یک [مورد] از وضعیت امور تصویرپذیر (18) (اندیشیدنى) است; یعنى ما مىتوانیم تصویرى از آن تشکیل بدهیم (3. 001) یک [واحد] اندیشه مشتمل استبر امکان یک [مورد] از وضعیت امور، زیرا صورت منطقى اندیشه این امکان است که نحوه ترکیب اشیا در جهان خارج مثل ترکیب مؤلفههاى تفکر است . هر آنچه قابل تصور باشد، امکان [خارجى] دارد . یک [واحد] اندیشه در [قالب] یک جمله گفتارى یا نوشتارى «براى حواس قابل درک است» . تمام تفکرات و اندیشهها را مىتوان در [قالب] جمله بیان کرد; آنچه را نتوان بیان کرد نمىتوان اندیشید .
پیامد این دیدگاه این است که صورت بازنمایى (صورت واقعى، صورت منطقى) گزارههایى را که نتوان بیان کرد . همچنین نمىتوان آنها را اندیشید . زبان [خود] چیزى را که نمىتوان اندیشید به ما نشان مىدهد . وظیفه فلسفه این است که با ارائه واضح و آشکار آنچه مىتوان گفت، نشان دهد و بفهماند (bedeuten) چه چیز را نمىتوان گفت (یا اندیشید .) بنابراین، بر طبق رساله، قلمروى از امور نااندیشیدنى وجود داشته که اساس و پایه کل زبان و کل اندیشه بوده، حاشا و کلا که این قلمرو فقط بذر بىحاصل (19) باشد . ما به نحوى این پایه و اساس تفکر را درک مىکنیم (آنچه را ما در اینجا انجام مىدهیم در واقع، نمىتوان بیان کرد) ; این [معنا] در آینه اندیشههاى ما منعکس مىشود، اما نمىتواند متعلق اندیشه قرار گیرد .
بدیهى است رساله، اثرى تماما متافیزیکى است . این امر، جهتگیرى بىاهمیت این کتاب نیست . (20)
با این حال، یک زمانى نگرش این کتاب را به طور گسترده ضد متافیزیک (21) تلقى مىکردند [. البته] براى این تفسیر دستآویزى هم وجود داشت، زیرا ویتگنشتاین در پایان کتاب مىگوید: روش صحیح فلسفى این است که براى آنان که خواهان گفتن سخن متافیزیکى هستند، اثبات کنیم که آنان نتوانستهاند معناى پارهاى از نشانهها را در گزارههاى خود ارائه کنند (6.53) اما ویتگنشتاین امور متافیزیکى را رد نکرده، بلکه امکان بیان امور متافیزیکى را مردود مىشمارد .
نامها و اشیا: نام، «نماد ساده» اى (22) است که در جمله به کار مىرود . نماد ساده حاوى نمادهاى دیگر نیست، آنچنانکه مثلا عبارت «پادشاه سوئد» است . کلمه «ژان» مثالى براى نماد ساده است .
اما شرط دیگر یک نام این است که باید نمایانگر یک چیز بسیط باشد که شىء [خارجى] نامیده مىشود . بر اساس رساله، آن چیزى که نام نمایانگر آن است معناى آن نام است (3.203) به راحتى مىتوان مشخص کرد که آیا یک نشانه از نشانههاى دیگر ترکیب شده است، اما نه اینکه آیا نمایانگر یک چیز [خارجى] بسیط است [یا نه.]
ویتگنشتاین اشیاى [خارجى] را مطلقا بسیط تصور مىکرد، لیکن آنها را صرفا نسبتبه یک نظامى از نشانهگذارى بسیط نمىدانست . «اشیا جوهر جهان [خارجى] را تشکیل مىدهند . به همین دلیل، نمىتوانند مرکب باشند . . . جوهر آن چیزى است که مستقل از امر واقع وجود دارد . . . اشیا همان چیزهاى ثابت و موجودند . . . . پیکره بندى اشیا امر دگرگون شونده و تغییرپذیر است» (2.271 ,2.027 ,2.024 ,2.021)
نام، تصویر آن شیئى که به جاى آن نشسته، نیست و لذا نام هیچ چیزى را نمىگوید . تصویر در زبان - یعنى جمله - فقط از طریق ترکیب نامها شکل مىگیرد . این ترکیب پیکرهبندى اشیا را تصویر مىکند . ترکیب نامها مثل یک تابلوى زنده (23) است (4. 0311) (در اینجا مىتوان تصور کرد; مثلا گروهى از افراد قیافهاى به خود بگیرند که [گویا تابلوى] شام آخر (24) را باز مىنمایند .) یک نام، بدل و جانشین شىء است و یک [مورد از] ترکیب نامها یک [مورد از] پیکرهبندى اشیا - یعنى وضعیت امور - ( Sachverhalt) را به تصویر مىکشد . خواننده رساله در دانستن اینکه مصادیق نامها و اشیا چه است [بالاخره] متحیر مىماند . ویتگنشتاین هیچ مثالى ارائه نکرده است [. بعضى] گفتهاند که نامها فقط در گزارههاى اولیه مىآید، اما هیچ مثالى از مفهوم اشیا وجود ندارد . ویتگنشتاین نمىتوانست درباره مصداقها و مثالها به هیچ نتیجهاى برسد . یادداشتها نشان مىدهد این مشکل او را بسیار مىآزرد . او در این مسئله تقلا مىکرد که آیا «نقطههاى زمینه دید» بسیطاند (براى مثال ص . (54 گاهى متحیر مىماند که آیا هر نام معمولى، هر چه باشد، ممکن استیک نام واقعى و حقیقى نباشد . او متحیر مىماند که آیا ساعت وى ممکن استشىء بسیط نباشد . (25) این عقیده نهایى او که در خارج اشیا مطلقا بسیطى وجود دارد کاملا یک [عقیده] پیشینى است . او در یادداشتهایش مىنویسد:
«ظاهرا مىتوان مفهوم بسیط را از پیش در مفهوم مرکب و مفهوم تجزیه و تحلیل سراغ گرفت و بهگونهاى که ما کاملا جداى از هر مصداق و مثالى از اشیاى بسیط و جدا از قضایایى که آنها را ذکر مىکنند به این اندیشه مىرسیم و وجود اشیاى بسیط را [به نحو] پیشینى - به صورت ضرورت منطقى تشخیص مىدهیم» . (26)
ضرورت منطقى از این شرط لازم بر مىخیزد که گزارهها معناى معینى داشته باشند . «نیاز به اشیاى بسیط همان نیاز به تعین معناست» . (27)
همانطور که در رساله آمده، «این شرط لازم که ممکن بود نمادهاى بسیط همان شرط متعین بودن معنا است» (3.23) یک معناى نامتعین به هیچوجه معنا نیست . قضیه مىتواند مجمل باشد، اما اجمال در بین شقوقى [از معناهاى] معین یا این یا آن .
جملههاى زبان روزمره داراى نظم کامل منطقى است . این نظم بر بسایط مبتنى بوده که ثابت، نامتغیر و سخت است . (28)
گزارههاى اولیه: ترکیبى از نامهاى واقعى و حقیقى، یک گزاره اولیه است . گزاره اولیه را نمىتوان به گزارههاى دیگر تجزیه و تحلیل کرد . «واضح است که تجزیه و تحلیل گزارهها باید ما را به گزارههاى اولیهاى برساند که از نامها، با ترکیب بىواسطه، تشکیل شده باشند» (4.221) یک گزاره اولیه پیکرهبندى خاصى از اشیاى بسیط را نشان مىدهد (مىنماید .)
تئورى تصویرى [معنا] براى همه گزارههاى صادق در نظر گرفته شده است، نه فقط براى گزارههاى اولیه . ویتگنشتاین بدون جرح و تعدیل مىگوید: «یک گزاره، تصویرى از واقعیت است» (4.021 ,4.01) گزارههاى اولیه و غیر اولیه به یک میزان تصویر هستند، تفاوت در این است که ماهیت تصویرى در گزارههاى اولیه آشکار است . «آشکار است که ما یک گزاره اولیه را به عنوان تصویرى از وضعیت امور درک مىکنیم» . اما ویتگنشتاین مىپذیرد که ظاهرا بیشتر جملهها تصویر نیستند .
در نگاه اول به نظر نمىرسد که یک جمله - مثلا جملهاى که روى صفحه کتاب چاپ شده تصویر واقعیتى باشد که به آن مربوط است . اما نت موسیقى هم در نظر اول چنین مىنماید که تصویر [یک قطعه] موسیقى باشد، همچنین علائم آوانگارى (حروف) به نظر نمىآید که تصویرى از سخن و کلام ما باشد . با این همه، مسلم است که این زبانهاى نشانهاى، حتى به معناى عادى کلمه، تصویر آن چیزى هستند که آن را باز مىنمایند (4.011) .
بر طبق رساله، همه گزارههاى صادق را مىتوان به گزارههاى اولیه تحلیل کرد . این تحلیل گزارههاى معمولى، با حالتهاى پیچیده نمادگوى آنها - روشهاى مختلف فراتابى (29) - ماهیت تصویرى پنهان آنها را آشکار مىسازد . راسل در مقدمه چاپ اول رساله به زبان انگلیسى مىنویسد:
«آقاى ویتگنشتاین به شرایط [لازم] براى زبانى که از نظر منطقى کامل باشد مىپردازد - نه اینکه هر زبانى از نظر منطقى کامل باشد، یا اینکه ما در همین شرایط فعلى، خود را براى ساختن زبان مطلقا کامل قادر بدانیم، بلکه کل کارکرد زبان داشتن معناست و زبان صرفا متناسب با میزان نزدیک شدن به زبان ایدئالى که مبنا قرار مىدهیم، این کارکرد را محقق مىسازد» .
این، گزارشى ناصواب از رساله است که این امر به خوبى از سخن [زیرین] ویتگنشتاین آشکار مىشود . «در واقع، کل گزارهها در زبان معمولى به همان گونه که هستند داراى نظم منطقى کامل مىباشند» .(5.5563) تحلیل منطقدانان فیلسوف منش، در آنجا که قبلا نظمى وجود نداشت، نظمى نمىآفریند، بلکه [فقط] آنچه را از قبل در آنجا بوده، هویدا مىسازد .
هر گزاره واقعى (30) یک و فقط یک تجزیه و تحلیل را به گزارههاى اولیه دارد (3.25) ، حتى اگر واقعیتى از بىنهایت اوضاع امور و هر وضعیتى از امور از بىنهایت اشیاى بسیط ترکیب یافته باشد، مطلب از همین قرار است (4.2211) . یک گزارهاى که به طور کامل تحلیل شده باشد، عبارت خواهد بود از نامهاى بسیط (31) : معناى هر نام بسیط یک شىء بسیط است . نحوه خاصى که نامها در یک گزاره ترکیب شدهاند نشان خواهد داد که اشیاى بسیط به همان شیوه در جهان خارج [با یکدیگر] مرتبط هستند . براى فهمیدن یک گزارهاى که کاملا تحلیل شده تنها باید نامهاى بسیط را فهم کنیم; یعنى بدانیم که آنها نماینده چه اشیایى هستند [. پس از آن] معناى ترکیبى آنها بىدرنگ آشکار خواهد شد . فهم یک گزاره فقط به فهم اجزاى مؤلف آن نیاز دارد (4.024) .
همانطور که راش ریز (32) خاطر نشان کرده است، فکر وجود داشتن گزارههاى اولیه یک فرض بىاساس نیست .
ویتگنشتاین در حل این مشکل تلاش مىکرد که چگونه اندیشه و زبان با واقعیت ارتباط برقرار مىکند . حدس عمده او این بود که زبان واقعیت را تصویر مىسازد . اگر چنین است، پس باید بین جملات زبانى جملههایى باشد که معناى خود را بدون واسطه عرضه نماید، که البته به این معنا نیست که حقیقت آنها بدیهى باشد .
ویتگنشتاین براى شناختن این گزارههاى اولیه هیچ ضوابطى نداشته و از مضمون آنها هیچ گزارش کلى عرضه نمىکند، لکن چنانچه حدس او صایب بوده، باید گزارههاى اولیه وجود داشته باشد - یعنى گزارههایى که معناى خود را بدون واسطه نشان داده و صدق همه گزارههاى دیگر تابع آنها باشد . اگر چنین نباشد، هیچ جملهاى نمىتواند چیزى بگوید و نه مىتوان آن را فهمید . (33)
نظریه توابع صدق: (34) تابع صدق یک گزاره واحد P گزارهاى است که صدق و کذب آن منحصرا با صدق و کذب گزاره P تعیین مىشود; مثلا نفى P) P کاذب است) تابع صدق P است . تابع صدق دو گزاره P و q گزارهاى است که صدق و کذبش منحصرا با صدق یا کذب دو گزاره p و q تعیین مىشود; مثلا q ] و p هر دو صادقند» ، تابع q و p است . بر طبق رساله، (35) هر گزاره واقعى تابع صدق گزارههاى اولیه است .
(این پرسش جالب و دشوارى است که آیا این نظریه از تئورى تصویرى برآمده یا از سوى دیگر، حتى با آن سازگارى دارد .)
تابع - صدق چند گزاره اولیه همانند (same) باشند، پس r و ] s با یکدیگر] ارتباط درونى خواهند داشت; مثلا یکى از آنها نتیجه منطقى دیگرى بوده یا آنها متناقض (36) و یا ضد (37) یکدیگر خواهند بود . اگر ما ساختار درونى دو گزاره را ببینیم، مىتوانیم دریابیم که چه روابط منطقى بین آنها برقرار است . به علاوه، به اصول منطقى نیازى نخواهیم داشت . ما واقعا مىتوانیم بدون اصول صورى منطق چنین کنیم، «زیرا در یک دستگاه علامتگذارى مناسب مىتوانیم ویژگىهاى صورى گزارهها را صرفا با بررسى خود گزارهها باز شناسیم» (6.122) .
ویتگنشتاین از روشى (معروف به جدول صدق) استفاده مىکرد تا شرایط صدق یک گزارهاى را که تابع صدق دیگر گزارههاست، آشکار سازد، به این معنا که رابطه بین صدق یا کذب گزارههاى دسته اول را با صدق یا کذب گزارههاى دسته دوم نشان دهد .
در میان دستهبندىهاى ممکن در شرایط صدق گزارهها دو محدودیت وجود دارد . یک مورد زمانى است که گزارهاى در تمام شرایط امکان صدق در گزارههاى اولیه صادق باشد; این گزاره یک قضیه همانگویانه (38) نامیده مىشود . مورد دوم زمانى است که گزارهاى در تمام شرایط امکان صدق کاذب باشد; این گزاره یک قضیه متناقض نامیده مىشود . هر چند بتوان به همانگویانهها و متناقضها، به عنوان گزاره، اشارت آورد، اما اینها در واقع، شبه گزاره (39) اند، نه گزارههاى واقعى . اینها تصاویر واقعیت نبوده و به هیچ طریقى واقعیت را معین نمىسازد . این گزارهها هیچ شرایط صدقى ندارند، زیرا یک گزاره همانگویانه در هر شرایطى (40) صادق و یک گزاره متناقض در هر شرایطى کاذب است . ویتگنشتاین یک گزاره واقعى، یک تصویر را به یک جسم جامد تشبیه مىکند که آزادى حرکت دیگر اجسام را [به نسبتخود] محدود مىسازد . در مقایسه، یک گزاره همانگویانه (مثل «او یا ینجاستیا اینجا نیست») «کل فضاى منطقى را بر روى واقعیتباز مىگذارد» . هیچ محدودیتى بر هیچ چیز اعمال نشده است و یک گزاره متناقض (مثل «او [هم] اینجاست و [هم] اینجا نیست») «کل فضاى منطقى را پر ساخته و هیچ نقطهاى از آن را براى واقعیتخالى نمىگذارد» .(4.461 ,4.462 ,4.463)
بر طبق رساله، گزارههاى به اصطلاح منطقى، حقایق منطقى، اصول منطق، همه همانگویانهاند . آنها هیچ اندیشهاى را ابراز نداشته و هیچ چیزى را نمىگویند . ما بدون آنها مىتوانیم کار کنیم . البته آنها بىمعنا نیستند . به دلیل این واقعیت که یک ترکیب خاص از گزارههایى که یک گزاره همانگویانه را به بار مىنشاند [بالاخره] درباره ساختار گزارههاى مؤلفه چیزى را نشان مىدهد . «اینکه گزارههاى منطقى همانگویانهاند، خصیصههاى صورى - منطقى - زبان و جهان را نشان مىدهند» (6.12) .
ضرورت: تئورى تصویرى ویتگنشتاین و توضیح او درباره حقیقت منطقى به نظریه جالبى در [باب] ضرورت و همچنین انکار هر شناختى نسبتبه آینده انجامید . گزارههاى واقعى فقط مىگویند که اشیا چگونه هستند، نه اینکه چگونه باید باشند . تنها ضرورت ممکن در گزارههاى همانگویانه (و معادلههاى ریاضى) متجسم شدهاند . همانگویانهها و معادلهها هیچکدام چیزى را درباره جهان نمىگویند . بنابراین، هیچ ضرورتى در جهان وجود ندارد . «بیرون از منطق هر چیزى اتفاقى است» (6.3) یک گزاره را از گزاره دیگر تنها در صورتى مىتوان استنباط کرد که بین آنها یک ارتباط ساختارى و درونى باشد . وجود یک وضعیتى از امور را نمىتوان از دیگر وضعیت امور که کاملا متفاوت از آن باشد، استنباط کرد (5.135) . اما این همان مسئله استنتاج نسبتبه وضعیت آینده امور مىباشد . از این رو، ویتگنشتاین اظهار داشت که ما نمىدانیم فردا خورشید طلوع خواهد کرد [یا نه] (6. 36311) .
فعل و اراده: اگر ما یک فعل ارادى (یک اراده) را به منزله یک اتفاق و پیش آمد از چیزى به تصور آوریم که به عنوان یک پیشآمد کاملا متفاوت متعلق اراده قرار گرفته باشد، از نظریههاى مزبور این نتیجه خواهد آمد که بین اراده انسان و آنچه در جهان رخ مىدهد، دست آخر، فقط یک ملازمه اتفاقى وجود داشته باشد . من نخواهم توانست رخداد هیچ چیزى را موجب شوم - حتى حرکت دادن بدن خود را . «جهان از اراده من مستقل و جداست» (6.373) . ویتگنشتاین در یادداشتهایش این فکر را به نحو شگفتانگیزى بیان مىدارد: «من نمىتوانم رویدادهاى عالم را مطابق میل خود گردانم; من کاملا عاجز و ناتوان هستم» . (41)
اخلاق: طبق تئورى تصویرى، یک گزاره و نقیض (42) آن هر دو ممکن هستند; صدق هر یک از آنها اتفاقى است . ویتگنشتاین این نتیجه را گرفت که هیچ گزاره اخلاقى وجود ندارد . تفکرش در اینجا این بود که اگر چیزى داراى ارزش باشد، این واقعیت نمىتواند اتفاقى باشد . این شىء باید داراى آن ارزش باشد، و حال آنکه همه چیز در جهان اتفاقى است . از این رو، در جهان هیچ ارزشى وجود ندارد . «در جهان هر چیزى همانطور که هست، مىباشد و هر چیزى همانطور که البته رخ مىدهد، پیش مىآید: در آن هیچ ارزشى موجود نیست - و اگر وجود مىداشت داراى هیچ ارزشى نمىبود» (6.41) .
این دیدگاه، انکار مطلق [اصل] وجود ارزش نیست، بلکه وجود آن را در جهان نفى مىکند . گزارهها فقط مىتوانند بگویند چه چیز در جهان هست . آنچه را به اخلاق مربوط مىشود نمىتوان بیان کرد، زیرا «استعلایى» (43) است (6.421) . خوب و بد تنها در ارتباط با ذهن (44) (خود: (theogo وجود دارد . اما این ذهنى که ویتگنشتاین به آن اشاره مىکند نیز «استعلایى» است . ذهن در جهان نیست، بلکه مرز جهان است .(5.5632)
رازورزانه: از دیدگاه رساله گونههایى از اشیا وجود داشته که نمىتوان آنها را بیان کرد: صورت بازنمایى گزارهها، وجود اشیاى بسیطى که ماده (45) عالم را تشکیل مىدهند، وجود یک ذهن (46) ما بعدالطبیعى از خوب و بد - اینها همه غیر قابل بیانند .
ظاهرا ویتگنشتاین بر این باور بود که ما تنها زمانى که جهان را به صورت یک کل متناهى در نظر آوریم، مىتوانیم به این موضوعها بیندیشیم . او این تجربه اخیر را «رازورزانه» نام مىنهاد (6.45) .
اگر چه نمىتوان در باب این موضوعهاى مابعدالطبیعى به حساب آمده از امور رازورزانه چیزى گفت، این به دلیل آن نیست که نامعقول و محالند، بلکه به این دلیل است که در فراسوى دسترس زبان قرار دارند . «ناگفتنىها البته وجود دارند» (6.522) . خود این امر هم چیزى ناگفتنى است . این یکى از جملههاى خود اوست که ویتگنشتاین در باب آنها اظهار داشت که هر چند آنها مىتوانند بینش فلسفى تولید کنند، اما عملا بىمعنا بوده و دست آخر باید «دورشان ریخت» (6.45) . آخرین جمله رساله (چیزى که نتوان دربارهاش سخن راند باید دربارهاش خاموش ماند) یک حقیقتبدیهى نیست که شاید کسى آن را بپذیرد، زیرا معنایش آن است که قلمروى وجود دارد که دربارهاش هیچ چیز نمىتوان گفت .
رساله و پوزیتوسیم منطقى: رساله تاثیر قابل توجهى بر آنچه حلقه وین پوزیتویسم منطقى خوانده مىشود، داشت . شلیک (47) ، رهبر این حرکت، گفته بود که رساله فلسفه [دوره] جدید را به یک «نقطه عطف سرنوشتسازى» رسانیده است . این حقیقت دارد که بین دیدگاههاى حلقه وین و مواضع رساله توافقى وجود دارد - فى المثل، این که گزارههاى واقعى تابع صدق گزارههاى اولیه است، این که حقایق منطقى همانگویانهاند و چیزى نمىگویند و این که فلسفه هیچ مجموعه آموزشى (48) در بر نداشته، بلکه کارش روشن ساختن اندیشههاست .
البته تفاوتهاى اساسى هم وجود دارد . حلقه وین تئورى تصویرى گزارهها را که اندیشه محورى رساله بوده نمىپذیرد . یکى از نظریههاى معروف این حلقه این بود که همه گزارههاى واقعى به گزارههایى تحویل پذیرند که «ادراکهاى مستقیم» یا «ادراکهاى تجربى بىواسطه» را اخبار کنند . این نظریه را نمىتوان در رساله پیدا کرد . پى آمد آن این اصل مشهور پوزیتویستى است: «معناى یک جمله روش اثبات صدق آن است» . اما اصل اثبات صدق در رساله، حتى مطرح نشده است . در آنجا تنها گزارهاى که به ظاهر شبیه این اصل است، عبارت است از: «فهمیدن یک گزاره به معناى آن است که بدانیم اگر آن گزاره راستباشد، وضع واقع خواهد بود» (4.024) . حتى در اینجا درباره اثبات صدق هیچ چیز به صراحت گفته نیامده و توضیح بدون فاصله و بعدى این حاکى از آن است که ویتگنشتاین درباره اثبات صدق فکر نمىکرد . او مىگوید: یک گزاره را «کسى مىتواند بفهمد که مؤلفههاى آن را درک کند» . به دیگر سخن، اگر شما واژگان یک جمله را درک کنید، پس مىتوانید آن جمله را بفهمید . به این شرط لازم هیچ اشارتى نرفته است که شما باید بدانید چگونه آن گفته را به اثبات رسانید . (49)
همانطور که پیش از این ذکر شد، این راى ویتگنشتاین را وسوسه مىکرد که «نقطهها در یک میدان بصرى» (50) مثالهایى از بسایطى بوده که کل معنا از آنها ترکیب مىشود . اما دیدگاه اخیر رساله این است که بسایط اشیاى ثابت و نامتغیریند که «مستقل از وضع واقع وجود دارند» . اگر چنین باشد، گزارهها نمىتوانند آنها را توصیف کنند و به تجربه درنخواهند آمد . از این رو، رساله یک تئورى تجربهگروانه از معنا را در خود نگنجانده است . آنچه رساله بر آن است این است که براى فهم هر جملهاى باید محکىهاى نامهاى آن جمله را بشناسیم . همین و بس . زمانى که شما [معناى] یک جملهاى را بفهمید، چنانچه جمله صادق باشد، خواهید دانست که چگونه واقعیت [آن جمله] تشکیل شده است، صرف نظر از اینکه شما بدانید چگونه صدق گفته آن [جمله] را اثبات کنید . تئورى تصویرى یک نظریه درباره اثبات صدق معنا نیست . عجیب آن است که نقش اصلى اثبات صدق در معنا و فهم در فلسفه اخیر ویتگنشتاین که به وضوح پوزیتویستى نبوده، توجه زیادى را به خود جلب کرده، اما در رساله به ظاهر پوزیتویستى اصلا هیچ .
پوزیتویسم منطقى و نویسنده رساله هر دو با مابعدالطبیعه مخالف بودند، اما به طرق مختلف . از نظر پوزیتویسم، در پشت گزارههاى مابعدالطبیعى، به جز احساسات نویسندگان آنها، اصلا هیچ چیزى وجود ندارد . رودلف کارناپ (51) مىگوید: «متافیزیستها (52) موسیقىدانهایى بدون توانایى موسیقایى هستند» . از دیدگاه رساله، مىتوان به درون پیش فرضها و حدود زبان، اندیشه و واقعیتشناختحاصل کرد . این شناختهاى مابعدالطبیعى را نمىتوان در [قالب] زبان بیان کرد، اما اگر بتوان، شناختهاى مطابق با واقع بوده، نه صرفا سردرگمىها و بیان احساسات .
طرح مذکور رساله بسیارى از موضوعهاى مهم آن را از قلم انداخته است . ویتگنشتاین در یادداشتهایش مىنویسد: «دامنه کار من از مبانى منطق تا ماهیت جهان گسترش دارد» .
در پیشگفتار رساله، او این راى را اظهار داشته که به راه حل نهایى مسائلى که در این کتاب بررسى کرده، دستیافته، اما مىافزاید یکى از ارزشهاى اثر او این است که «نشان مىدهد وقتى این مسئلهها حل مىشوند، چندان چیزى به دست نیامده است» .
فلسفه جدید
در سال 1929، ویتگنشتاین پس از غیبتى بیش از پانزده سال به کمبریجبازگشت، تا پژوهش فلسفىاش را از سر گرفته و به درس و سخنرانى بپردازد . از آن زمان تا لحظه مرگ، نوشتههاى فراوانى را قلم زد . در میان آثار اولیه این دوره دو کتاب حجیم با نسخه تایپى بود; یکى که در بین سالهاى 1929 تا1930 تالیف شده بود و تحت عنوان Bemerkungen Philoso phische انتشار یافت . دیگرى یک اثر منظم با تقریبا هشتصد صفحه چاپى است که بین سالهاى 1932 تا 1930 به نگارش درآمد . ویتگنشتاین در این دو کتاب مسئلههاى رساله را بازاندیشى و آنچه را در آنجا به نگارش رفته بود، تجدید نظر کرد . این امر او را به مسئلههایى رهنمون کرد که سابقا به آنها توجه نکرده بود . شاید بتوان گفت که او دریافت که پژوهشهاى منطقى رساله و مهمترین مسئله آن، یعنى رابطه زبان با واقعیت، بیشتر و بیشتر او را به مسائل فلسفه روانشناسى کشانیده بود . این دو کتاب در ظاهر نشان مىدهد که چرخش از رساله به پژوهشهاى فلسفى یک تحول عمیق، اما پیوسته بوده است، نه یک انقلاب ناگهانى .
در 1934 تا 1933، ویتگنشتاین مجموعهاى از یادداشتهایى را به دانشجویان خود املا کرد که کتاب آبى نامیده شد و در 1935 تا 1934، مجموعه دیگرى را املا کرد که بعدا به کتاب قهوهاى معروف شد .(هر چند ویتگنشتاین همیشه به زبان آلمانى مىنوشت . کتاب آبى و کتاب قهوهاى را به زبان انگلیسى املا کرد .) هر دو کتاب در سطح گسترده و در نسخههاى تایپى در گردش افتادند، و اندیشههاى جدید ویتگنشتاین بلوایى را آغاز کرد . کتاب آبى روشن و باروز بوده و شاید بهترین معرف ویتگنشتاین براى مبتدیان باشد . با این حال، آن به نسبتیک اثر سطحى است . ویتگنشتاین هیچ وقت آن را بیش از مجموعهاى یادداشت در سر کلاس به حساب نیاورد . از طرف دیگر، او کتاب قهوهاى را به مدت کوتاهى پیش نویس کتابى مىدانست که شاید منتشر شود . او در آن به بازبینى پرداخت . اما در سال 1936 که مشغول نوشتن پژوهشهاى فلسفى شد، از آن دست کشید . ویتگنشتاین از انتشار پژوهشها در زمان حیاتش خوددارى کرد، اما آرزوى آشکارش این بود که پس از مرگ منتشر شود، آرزویى که احتمالا درباره بقیه آثار حجیم خود بین سالهاى 1951 تا 1929 در سر نداشت .
پژوهشهاى فلسفى در سال 1953 در دو بخش انتشار یافت . بخش اول در دورهاى بین 1945 تا 1936 و بخش دوم بین 1949 تا 1947 به نگارش درآمد . ویتگنشتاین، همزمان با پژوهشها، نوشتههاى دیگرى را با موضوعهاى پژوهشها ارتباط تنگاتنگى داشته و حتى با آنها تداخل کرده، قلم زد . از سال 1944 تا 1937 دستنوشتههاى مفصلى را در باب فلسفه منطق و ریاضیات مىتوان یافت . ملاحظاتى در مبانى ریاضیات که در سال 1956 انتشار یافت از قسمتهایى تشکیل شده که ویراستاران از این موضوع گزینش کردهاند . تعدادى از نوشتهها، به صورت یادداشتهاى بدون انسجام و احتمالا از سال 1949 تا 1947، با قسمت دوم، بخش اول پژوهشها داراى یک موضوع و ویژگى است . همچنین آخرین یادداشتهاى دستنوشته ویتگنشتاین از سال 1951 تا 1949 که به مسائلى درباره باور، شک، شناخت و یقین پرداخته، مطالب زیادى را در بر داشته که سرانجام باید انتشار یابد .
پژوهشهاى فلسفى
ویتگنشتاین بر آن بود که اگر کسى پژوهشها را در تقابل با پیش زمینه رساله ببیند، آن را بهتر خواهد فهمید . بخش چشمگیرى از پژوهشها، به صراحتیا کنایه، حملهاى به رساله است .
شاید یک پژوهشگر جدى [در فلسفه] ویتگنشتاین در ظاهر چنین احساسى داشته باشد که «پژوهشها عمدتا اندیشههاى اصلى رساله را در چند مشکل ملموس و عینى به کار برده است، تنها با این فرق که از بازىهاى زبانى به جاى زبان علوم طبیعى که پیش زمینه نظرى رساله بوده، استفاده کرده است» . همانطور که نشان خواهیم داد، این دیدگاه کاملا اشتباه است .
کل زبان: (53) در رساله، عقیده بر آن است که هر گزارهاى کل زبان را پیش فرض مىگیرد . «اگر اشیا را به ما بدهند، [چنان خواهد بود که] همزمان با آنها همه اشیا را به ما دادهاند . اگر گزارههاى اولیه را به ما بدهند، [چنان خواهد بود که] همزمان با آنها همه گزارههاى اولیه را به ما دادهاند .» (5.524) . «اگر همه اشیا را به ما بدهند، [چنان خواهد بود که] همزمان با آنها همه وضعیتهاى امور ممکن را نیز به ما دادهاند .» (2.0124) . یک گزاره اولیه ترکیبى از نامهاست، و براى آنکه بتوان گزاره را فهمید، به یک معنا باید اشیایى را فهمید که آن نامها نماینده آنها هستند . اصلا براى فهمیدن هر گزارهاى باید اشیایى را بشناسیم . از این رو، همانطور که گفته آمد، باید همه اشیا و همه امکانها را .
هر گزارهاى، هر چه باشد، کل «فضاى منطقى» را با خود دارد . این دیدگاه با نظریهاى که مىگوید گزارهها ماهیت [مشخصى] دارند، مرتبط است . ماهیت گزارهها «همان ماهیت همه توصیفها و لذا ماهیت جهان است .» (5.4711) . ماهیت گزارهها با «صورت کلى گزارهها» (Die allgemeine satzform) یک چیز است . این واقعیت که همه امکانها - یعنى همه صورتهاى گزارهها - باید «قابل پیش بینى باشند» وجود صورت کلى گزاره را به اثبات مىرساند . (54)
پژوهشها این نظریه را که هر گزارهاى کل زبان را با خود به همراه دارد، به تاکید مردود مىشمارد . هر جملهاى البته یک «بازى زبانى» را پیش فرض مىگیرد، اما یک بازى فقط بخش کوچکى از کل زبان است . یک مثال از بازى زبانى به قرار ذیل است، که در سرآغاز پژوهشها آمده است: [فرض مىکنیم که] یک بنا و کارگرش وجود دارند . مصالح ساختمانى عبارت است از بلوکها، ستونها، صفحه ستونها و تیرآهنها . این دو نفر داراى زبانى هستند که از واژگان «بلوک» ، «ستون» ، «صفحه ستون» و «تیر آهن» تشکیل شده است . بنا یکى از این واژگان را فرا مىخواند و کارگر همان ماده ساختمانى را مىآورد که یاد گرفته هنگام فرا خواندش بیاورد . ویتگنشتاین این واژگان و اعمال و رفتارى را که با آنها گره خورده یک بازى زبانى نام مىنهد . (sprachcpiel) او مىگوید که این در ذات خود کامل است، حتى مىتوان آن را زبان کامل براى یک قبیله پنداشت . چنانچه ما آن را ناقص بپنداریم . تنها داریم آن را با زبان پیچیدهترى مقایسه مىکنیم . در کتاب قهوهاى تمثیلى وجود دارد که شخصى شطرنج را بدون ذکر مهرههاى سرباز توصیف مىکند . این توصیف، به عنوان توصیف [کامل] شطرنج، ناقص است، ولى ما باز مىتوانیم بگوییم که توصیف کاملى از یک بازى سادهتر است . (55)
بر طبق رساله، مىتوان هر صورتى از گزاره را انتظار داشت، زیرا صورت جدیدى از گزاره ترکیب جدیدى از اشیاى ساده را در فضاى منطقى باز مىنمایاند . این شبیه دستهبندى کردن مهرههاى شطرنجبه طریقى جدید است . این [فقط] چینش متفاوتى از آن چیزهایى است که شما قبلا در اختیار داشتهاید . اما در فلسفه اخیر ویتگنشتاین، یک بازى زبانى جدید تجسم یک «صورت جدیدى از زندگى» است، و این فقط باز چینش (56) آنچه از قبل بوده، نیست . فرض کنید افراد یک قبیله خاص زبان را براى توصیف رویدادهایى به کار ببرند که در حال وقوع بوده، یا اتفاق افتاده و یا به باور آنها اتفاق افتاده باشد (مثل راه رفتن، دویدن یا جنگیدن آنها یا آب و هوا)، اما آنها هیچ کاربرد تخیلى (57) از زبان ندارند . آنان هیچ دروغ نمىگویند . تظاهر و فرض باقى نمىکنند و در هیچ بازى تخیلى وارد نمىشوند . و نه هیچ رفتار متظاهرانهاى (58) رخ نمىدهد، مثلا بچهها مثل شیر به چهار طرف قدم نمىزنند و غرش نمىکنند . این مردم شوخى و استهزا را نخواهند فهمید . اگر یکى از ما مطلب بین الکذبى (59) را بگوید و بخندد، آنها نخواهند دانست که با آن چه بکنند .(ما باید به خاطر بیاوریم که در بین خودمان درباره عکس العمل در برابر شوخى و تظاهر، با یکدیگر بسیار تفاوت داریم .) آنچه را این مردم فاقد هستند، واژگان نیست، بلکه رفتار و عکس العملى است که در بازى زبانى تخیلى داخل است . آیا آنان مىتوانند کاربردى از زبان را پیشبینى کنند که بازى تخیلى را منتقل سازد؟ آنها زمانى که با آن مواجه مىشوند، حتى آن را نمىفهمند . یک کاربرد جدید از زبان که در شکلى جدید از زندگى ریشه داشته، در نهایت مثل ظهور یک نقاشى بىهدف است که نمىتوان آن را جلو انداخت . (60)
عددى را که در همه اعداد مشترک بوده، فرض مىگیرد (6. 022) . مىانگارد که یک صورت نوعیه از زبان نیز وجود دارد . پژوهشها چنین فرضى را انکار مىکند . در صورتهاى مختلف زبان که آنها را به صورت زبان در مىآورد، هیچ وجه مشترکى وجود ندارد . دقیقا همانگونه که در همه بازىها هیچ وجه مشترکى نیست . در همه بازىهاى زبانى نیز هیچ وجه مشترکى وجود ندارد . ما باید انواع مختلفى از بازىهاى موجود (مثل بازىهاى داراى نطع (62) ، بازىهاى کارتى، بازىهاى توپى) و تنوع موجود در هر نوع را در نظر بگیریم . اگر ما یک ویژگى را که در دو تا از بازىها مشترک باشد، برگزینیم، در خواهیم یافت که آن ویژگى در جایى دیگر در طیفى از بازىها حضور ندارد . همه بازىها سرگرم کننده نیستند، یا برد و باخت ندارند، یا به رقابتبین بازیکنان نیاز ندارد و از این قبیل . آنچه همه آنها را به بازى تبدیل مىکند و آنچه به آن فعلها وحدت مىبخشد، یک ویژگى حاضر در همه آنها نبوده، بلکه انبوهى از شبکههاى (63) «در هم متداخل و متقاطع» است . ویتگنشتاین از تمثیل شباهتخانوادگى استفاده مىکرد . ممکن است اغلب بتوان شباهت چشمگیرى را بین چند نسل از یک خانواده مشاهده کرد . با بررسى دستبه نقد آنها مىتوان متوجه شد که هیچ ویژگى مشترکى بین همه خانواده وجود ندارد . چشمها، اندام، خلق و خو همیشه یکسان نیست . شباهتخانوادگى مسبب از ویژگىهاى بسیارى است که «درهم متداخل و متقاطع» مىشوند . وحدت بازىها شبیه یک شباهتخانوادگى است . در جملهها، توصیفها و اعداد نیز مطلب همین است:
«چرا ما یک چیز را «عدد» مىنامیم: بسیار خوب، شاید براى آنکه یک رابطه - مستقیمى - با اشیاى چندى داشته که تاکنون عدد نامیده شدهاند; و این را مىتوان چنین گفت که به عدد رابطهاى غیر مستقیم با اشیاى دیگر مىدهد که ما همان نام را بر آنها مىنهیم . و ما همانطور که در تابیدن نسخ رشته بر رشته مىتابانیم، تصور خود را از عدد گسترش مىدهیم و استحکام (64) نسخ در این واقعیت نخوابیده که یک رشتهاى [از بین این رشتهها] در سرتاسر کل طول نسخ جریان دارد، بلکه در تداخل این رشتههاست» . (65)
یکى از خصوصیات چشمگیر پژوهشها این است که ویتگنشتاین با ظرافت و ابتکار پارهاى از مفاهیم نمونه را (قرائت، راندن، هدایتشدن) (66) بدین منظور بررسى مىکند تا تنوع نمونههایى را که در تحت آنها قرار گرفته، بیرون بکشد و به اثبات رساند که آنها با یک ماهیت واحد یکى نمىشوند . (67) اگر این مفاهیم داراى طبیعت ماهوى نیستند، پس مفاهیم توصیف، گزاره و زبان نیز همچنیناند . رساله در پیش فرض اساسىاش در اشتباه است .
امور مطلقا بسیط: رساله بر آن است که عناصر نهایى زبان نامهایى است که بر اشیاى بسیط دلالت مىکنند . در پژوهشها استدلال مىشود که واژگان «بسیط» و «مرکب» هیچ معناى مطلقى ندارند . آنچه را بناستبسیط یا مرکب اخذ کنیم باید در یک بازى زبانى خاصى قرارش دهیم; براى مثال، آیا تصور بصرى شخص از یک درخت، بسیط استیا مرکب؟
این پرسش هیچ معنایى افاده نمىکند، مگر آنکه چنین شرطى را قید کنیم که اگر شخص فقط تنه درخت را ببیند، بسیط، و اما اگر تنه و شاخهها را ببیند، مرکب است .
«اما آیا یک صفحه شطرنج، از باب مثال، به طور آشکار و مطلق مرکب نیست؟ - احتمالا شما به ترکیب بندى 32 خانه مربع سفید و 32 خانه مربع سیاه فکر مىکنید . اما آیا ما نمىتوانیم همچنین بگوییم که این صفحه از رنگهاى سفید و سیاه و شکلواره مربعها تشکیل شده است؟ و اگر به طرق کاملا متفاوتى مىتوان به آن نظر افکند، آیا شما هنوز مىخواهید بگویید که صفحه شطرنج مطلقا «مرکب» است؟
. . . آیا رنگ یکى از خانههاى صفحه شطرنجبسیط است، یا از سفید خالص و زرد خالص ترکیب یافته است؟ آیا سفید بسیط است، یا از رنگهاى رنگین کمان تشکیل شده است؟ آیا این طول دو سانتىمترى بسیط است، یا از دو پاره تشکیل شده که هر کدام یک سانتىمتر طول دارد؟ ولى چرا یک پاره سه سانتىمترى و یک پاره یک سانتىمترى را در جهت مخالف اندازه نگیریم؟ (68) (شماره 47)
ویتگنشتاین با چنین امثلهاى سعى دارد نشان دهد که مفاهیم «بسیط» و «مرکب» به ضرورت به یک بازى زبانى مربوط و نسبىاند .
مفهوم بساطتى که نه نسبى بل مطلق باشد، بدان علت که کل زبان بر آن مبتنى است، یک «ابر مفهوم» (69) فلسفى است . ما تصویرى داریم، اما نمىدانیم چگونه آن را به کار ببریم: ما مىدانیم که مصداق یک بسیط مطلق چه چیزى خواهد بود .
در رساله، وجود اشیاى بسیط ناشى از این شرط تصور مىشد که معناى جلات معین (70) باشد . در پژوهشها، این شرط به صورت پندار فلسفى دیگرى تلقى شده است . ما یک زبان آرمانى را تصور کردهایم که نیازهاى واقعى ما را بر آورده نخواهد ساخت . بین، مثلا، بازىها و افعالى که بازى نیستند، مرز مشخصى ترسیم نشده است . اما چرا باید عموما یک [مرز] ى موجود باشد؟ دقت و باریک بینى به یک هدف و غایتخاصى مربوط و نسبىاند .
میهمانان قرار است دقیقا سر ساعتیک برسند، اما این مفهوم دقت دستگاهها و اندازهگیرىهاى یک رصدخانه را به کار نخواهد برد . «هیچ تک آرمانى از دقت وضع نشده است، ما نمىدانیم در تحت این فکر چه چیزى را باید تصور کنیم» .
اگر ما این واقعیت را که غایات متفاوت معیارهاى متفاوتى براى دقت دارند، از دستبدهیم، فرض کردهایم که در زیر سطح سخنان روزمره حالتخاصى از دقت کامل وجود داشته و اینکه تحلیل منطقى مىتواند آشکارش ساخت . بنابراین، ما فرض آوردهایم که یک گزاره، یک و فقط یک تحلیل کامل دارد .
در پژوهش براى دقت کامل آرمانى (71) ، (72) از جملات و واژگان معمولى ناراضى خواهیم بود . ما نمىتوانیم آن ساختار ناب و صریحى را که مىطلبیم در این زبان بالفعل پیدا کنیم . هر چه زبان بالفعل را دقیقتر بررسى کنیم، مغایرت بین آن و آرمان فلسفى ما حادتر خواهد شد . این دومى در اینجا به نظر تهى مىآید .
تصویر ما را مسحور مىسازد . در عوض آنکه سعى کنیم در زبان خود طرحى را به تصور آوریم که آنقدر ظریف و باریک باشد که نتوان به آن رسید، ما نیاز داریم شفافتر ببینیم که واقعا در آنجا چه چیزى است . ما باید فرضیهها و نظرهاى از پیش پنداشته را وانهاده و به توصیف روى آوریم . که غایت آن برداشتن پیچیدگىهاى فلسفى است . نشاندن توصیف در جاى تحلیل و این درک نو که هیچ چیز پنهان نیست، یک چرخش بزرگ از رساله است .
معنا به منزله کاربرد: اگر تئورى تصویرى ویژگى محورى رساله است، اهمیت دارد ببینیم که ویتگنشتاین در تفکر جدید خود چگونه بر آن حکم مىراند . با تعجب، بحث صریح و زیادى از آن نشده، و نکتههاى گفته شده معمولا معمایىاند . اما اگر یک نظر دقیق (73) بر فلسفه جدید بیفکنیم، مسئلهاى وجود نخواهد داشت که تئورى تصویرى را رد کند . ویتگنشتاین، در هر دو اثر متاخر و متقدم به فکر این مسئله بود که چگونه یک جمله مطلبى را مىگوید; چگونه زبان واقعیت را باز مىنمایاند؟ اولین جمله کتاب آبى عبارت است از: «معناى یک واژه چیست؟» و آن مىتواند به طور یکسان این بوده باشد که: «معناى یک جمله چیست؟» هر دو نظام فلسفى بر روى این مسئله متمرکز شدهاند، ولى پاسخى که در فلسفه دوم عرضه شده کاملا متفاوت است . به جاى اعتقاد به اینکه جمله چون یک تصویر است، داراى معنا و مفهوم است، پژوهشها مىگوید که معناى یک جمله کاربرد آن use: Gebrauch) یا استعمال آن (employment: Verwendung) و یا به کار بستن آن (Anwendung: application) است .
بعضى از خوانندگان [فلسفه] ویتگنشتاین شک کردهاند که او از کاربرد جمله سخن گفته باشد و دیگران پنداشتهاند که در هر صورت، این گونه سخن گفتن اشتباه است . نقطه اول هیچ جاى بحث ندارد . ویتگنشتاین در فرازهاى بسیارى از کاربرد جمله سخن گفته است . از باب مثال گفته است: «اما آیا این واقعیت که جملههایى داراى یک معنا بوده عبارت است از اینکه یک کاربرد دارند؟» (74) «گونههاى بىشمار متفاوتى از کاربرد، چیزها وجود دارد که ما آنها را «نماد» ، «واژه» و «جمله» نام مىنهیم» . (75)
اشکال دیگر ممکن است مهم باشد . برخى فیلسوفان مىخواهند بگویند که جمله نمىتواند کاربرد داشته باشد . واژگان کاربرد دارند; ما کاربرد واژگان را مىآموزیم نه جملهها را . ما جملهها را بدون آنکه توضیح معنایشان بخواهیم، مىفهمیم، زیرا ما کاربرد واژگانى که آنها را تشکیل داده، درک مىکنیم .
در اینجا، آنچه مورد حمایت واقع شده، واقعا زمینه تئورى تصویرى در رساله است . (76)
در پژوهشها، بیش از یک اشکال به استدلال فوق یافت مىشود . ویتگنشتاین نمىپذیرفت که ما همیشه جملهها را درک مىکنیم، حتى اگر جملهاى باشد که از نظر دستور زبان صحیح بوده و ما واژگان آن را بفهمیم; از باب مثال اگر کسى بگوید که جمله «این اینجاست» (گفتهاى که او به شىء مقابل خود اشاره مىکند) براى خود گوینده معنا دارد، «پس او باید از خود بپرسد که این جمله واقعا در چه شرایطى به کار رفته است . البته در آنجا معنا دارد» . (77) «فیلسوف مىگوید که معناى جمله «من اینجا هستم» را مىفهمم، [یعنى] اینکه او از این جمله چیزى را منظور دارد، به چیزى مىاندیشد - حتى زمانى که او اصلا فکر نمىکند، این جمله در چه مناسبتهایى به کار رفته است» . (78)
ویتگنشتاین مىگفت که این جملات تنها در شرایط خاصى معنا دارند; در شرایط دیگر ما آنها را درک نمىکنیم - یعنى نمىدانیم با آنها چه بکنیم .
دیدگاه رساله کاملا متفاوت است . یک گزاره اولیه ترکیبى از نامها بوده و اگر ما بدانیم این نامها به چه چیزهایى دلالت دارد، معناى جمله را خواهیم فهمید، زیرا معناى خود را نشان مىدهد . «شرایط» هیچ ربطى به آن ندارد . پژوهشها این دیدگاه را نامعقول مىشمارد . جمله «من اینجا هستم» چه چیزى را نشان مىدهد؟ البته کاربرد خود را نشان نمىدهد . گفتن اینکه آن جمله معناى خود را نشان مىدهد به چه معنا مىتواند باشد؟ یک جمله با معنا ابزارى است که با آن کار خاصى صورت مىگیرد . شما با نگاه کردن به یک جمله نمىتوانید همیشه بگویید آیا آن یک ابزار است، و اگر چنین است، براى چه کارى به کار مىرود .
پژوهشها این مدعا را که اساس تئورى تصویرى است، نمىپذیرد; یعنى این که «ما معناى یک نشانه گزارهاى را بدون آنکه براى ما توضیحش بدهند، مىفهمیم» . (79)
ویتگنشتاین در اعتقادش بر اینکه (در مواد بسیار) معناى یک اصطلاح کاربرد آن است، نمىگوید که دو واژه «معنا» و «کاربرد» اند . منظور او از «کاربرد» یک اصطلاح شرایط خاص و محیطى (81) است که در آن گفته یا نوشته مىشود . کاربرد یک اصطلاح، بازى زبانىاى است که آن اصطلاح در آن نقشى را ایفا مىکند . برخى خوانندگان [فلسفه] ویتگنشتاین به این فکر غلط رسیدهاند که منظور ویتگنشتاین از «کاربرد» یک اصطلاح، کاربرد صحیح و معمولى آن است . آنان پنداشتهاند که ویتگنشتاین یک «فیلسوف زبان معمول» (82) است . اما او هر کاربردى از زبان را، اعم از واقعى و تخیلى، که بتواند یک مشکل فلسفى را روشن سازد، مطالعه مىکند . او [اصطلاح] بازىهاى زبانى را که با هیچ کاربرد واقعى از زبان مطابق نمىافتاد، ابداع و به کرات استعمال مىکرد . (83) بازىهاى زبانى [از] «چیزهاى مقایسهاى (84) بوده که واقعیات زبان ما را، نه تنها از راه شباهتها، بلکه همچنین تفاوتها، تا اندازهاى روشن مىسازد . (85)
رساله بر آن است که زبان در نهایت از نامها تشکیل شده، معناى هر نام که یک شىء بسیط است، و معناى جمله از نامهایى سرچشمه مىگیرد که آن را تشکیل دادهاند . یک نام نماینده یک شىء است و نام دیگر نماینده شىء دیگر، و ترکیب [آنها] وضعیتى (86) (4.0311) . بدین ترتیب، نامگذارى بر معناى جمله مقدم است (هر چند این نیز گفته شد که هر نام فقط در یک جمله معنا دارد). (87) یک جمله مطلبى را مىگوید، زیرا از نامهایى ترکیب یافته که نماینده اشیایى هستند . در پژوهشها، به این معنا از تقدم نامها دو اشکال وارد شده است: اول، معناى یک کلمه هرگز یک شىء نیست، اگر شیئى وجود داشته که مطابق آن کلمه باشد (88) (شماره (40 . دوم، پیش از آنکه بتوان دریافت که یک نام نماینده چه چیزى است، باید در آن بازى زبانى که آن نام متعلق بدان بوده، مهارت پیدا کرده باشد . ما به منظور یادگیرى نام یک رنگ، یک سمت، یک احساس، باید از فعل قرار دادن رنگها در یک نظم، از قرائت نقشه، از پاسخ به کلمات، حالات و اشارات چهره، (89) و رفتارى که [هر کدام بیان احساسات است . دریافتى داشته باشیم . صرف اشاره به یک شىء و گفتن یک کلمه چیزى به دست نمىدهد . نوع کاربردى که کلمه خواهد داشت، شرایط خاصى که در آن گفته مىشود [همه را]، پیش از آنکه آن کلمه، حتى یک نام باشد باید فهمید . ممکن است کسى بگوید که رساله جمله با معنا را داراى یک ماهیت ماشین وارهاى (90) مىپندارد . اگر قطعات آن مناسب باشند، کل آن کار خواهد کرد: [یعنى] شما از واقعیت تصویرى خواهید داشت . اگر قطعات مناسب نباشند، آنها چرخ دندههایى را مىمانند که در هم گیر کردهاند . به دیگر سخن، برخورد معانى پیش خواهد آمد، لکن در پژوهشها مىخوانیم: «زمانى که جملهاى بىمعنا نامیده مىشود، این طور نیست که به دیگر سخن، معناى آن بىمعنا باشد» . (91) اگر کسى، از باب مثال، به ما بگوید: «سر من خواب است» . ما گیجخواهیم شد . اگر بگوید: «تو مىدانى که خوابیدن (92) پا یا دستبراى چیست» . من همان را اراده کردهام، الا اینکه سر من [خواب] است» ، هیچ کمکى نخواهد کرد . در اینجا، ما نمىدانیم کلمه «همان» چیست . مسئله این نیست که ما معناى کلمه «سر» را با معناى کلمه «خواب» ناسازگار مىبینیم . ما برخورد معانى (93) را درک نمىکنیم، بلکه نمىدانیم چه رفتار و شرایطى بر این جمله رفته است . مسئله این نیست که ما مىبینیم آن [جمله] نمىتواند کاربردى داشته باشد (به علت آنکه کلمات با یکدیگر جفت و جور نمىشوند .) واقعیت این است که آن کاربردى ندارد: [یعنى] ما نمىدانیم در چه شرایطى باید آن را بر زبان جارى سازیم . «به جمله به منزله یک ابزار و به معناى آن به منزله استعمال آن نگاه کن» . (94) مطلب به کلى غیر از این است که معناى اصلى، ترکیب صحیحى از واژگان باشد و معناى جمله بر حسب آن تشریح شود: نکته اساسى این است که: جمله داراى استعمال ( است . این تنها معیار ما براى آن است که [بدانیم] آیا ترکیب معناساز (95) از اجزا وجود دارد یا نه . نقد افزودهاى از تئورى تصویرى را ذکر مىکنیم . فرض کنیم جمله تصویر باشد . هنوز این سؤال مطرح است که چگونه باید تصویر را به کار ببریم . اگر کسى طرحى از یک مکعب را به شما نشان بدهد و بگوید که یکى از آن چیزها را برایش بیاورید، شما ممکن است، با حسن نیتبه جاى مکعب، یک منشور سهگوشى را براى او بیاورید . امکان دارد که آن طرح را به طرق چندى اخذ کرد . آن طرح مکعب را نشان مىدهد، اما ممکن است که آن را به گونه دیگرى تفسیر کرد . تصویرى عکس یک پیرمرد را نشان مىدهد که از یک راه شیبدار، در حالى که به عصایى تکیه داده، بالا مىرود، لکن در آن وضع آیا این تصویر نمىتواند همچنین نشان دهد که او از تپه پایین مىآید؟ براى ما طبیعىتر خواهد بود که آن را به طریقه اول اخذ کنیم، اما [مسئله مهم این است که] این را نمىتوان با چیزى که از ذاتیات تصویر باشد، توضیح داد . تصویر یک برگ سبز را مىتوان باز نمودى از رنگ سبز، یا سایه خاصى از آن، یا تصویر کلى برگ، یا تصویر خاصى از آن یا شاخ و برگ به طور کلى و مانند آن، فهم کرد . نحوه کاربرد یک تصویر معین مىسازد که آن تصویر چه چیزى است . بر این اساس، توضیح اساسى معناى جملهها این نیست که بگوییم آنها تصویرند . ویتگنشتاین با اشاره و کنایه مىگوید که تئورى تصویرى موجه نما (96) است، زیرا ما تمایل داریم به تک چهرههایى (97) که بر روى دیوار [خانه] مان آویزان شده، فکر کنیم، به عبارت دیگر، آنها بدون استفادهاند . اگر ما به جاى آن یک ماشین طراحى مهندسى یا نقشه نمایى (98) را با اندازههایش محل توجه قرار بدهیم، آنگاه عمل به کار بردن تصویر را امر مهمى خواهیم دید . (99)
الزام منطقى: (100) بحث ما ممکن استحاکى از دیدگاه ذیل باشد: نحوه تفسیر یک واژه، جمله، یا تصویر کاربرد آن را معین مىسازد; براى مثال نحوه پاسخ انسان به یک امر (101) به این بستگى دارد که او آن را چگونه مىفهمد، و این که آمر پاسخ او را رضایتبخش بداند، به منظور آمر از امر وابسته است . چنانچه شخصى یک فرمول جبرى را بفهمد که سلسلهاى از اعداد را معین مىکند، خواهد دانست که چه اعدادى در جاهاى مختلف در عرصه این سلسله باید قرار بگیرد . آنچه یک شخص از گزارهاى استنباط مىکند، به کلى به فهم او از آن گزاره بستگى دارد . ویتگنشتاین مىنویسد: «این که از یک گزاره چه گزارههایى استنباط مىشود [رتبه آن] کاملا مقدم استبر این که آن گزاره معنایى بتواند داشته باشد» . (102) ما بر حسب درک معنا و مفهوم یک اصطلاح مىدانیم که آن را چگونه به کار ببندیم: ما مىدانیم چه وقتى آن را بر زبان جارى ساخته و آن چه رفتارى را مىطلبد . به جاى آنکه معنا و کاربرد یکى باشد، [رتبه] معنا پیش از کار برداشت و کاربرد مبتنى بر آن . وقتى شما جملهاى را مىشنوید و آن را مىفهمید یا [وقتى] دستورى مىدهید و آن را قصد مىکنید، رفتار مقتضى در پاسخ آن جمله یا اطاعت از آن امر، به یک معناى نامتعارف (103) ، از قبل به ذهن شما رفته است . شما در عمل قصد معنا و فهمیدن، «ذهنتان جلو جلو پرواز کرده و همه مراحل را پیموده است» پیش از آنکه از مراحل فیزیکى عبور کرده باشد . (104)
براى پذیرش و پیمودن آن مراحل فیزیکى، شما باید آنچه را از قبل در ذهنتان پیش آمده، تایید نمایید. [هر] کار دیگر غیر از این با آن عمل ذهنى سابق ناسازگار خواهد افتاد . سازگارى، [و] عقلانیت از شما مىطلبد که این مراحل را پیموده یا این نتایج را بگیرید . فهمیدن با خود الزام را به همراه مىآورد .
ویتگنشتاین در پژوهشها و مکتوبات خود در باب مبانى ریاضیات به این معنا از «الزام منطقى» سختحمله مىکند . آیا ویتگنشتاین داشت استدلال قیاسى و ضرورت منطقى را رد مىکرد؟ خیر، او داشت این تصویر از الزام منطقى را رد مىکرد; یعنى این که وقتى من گزارهاى را فهمیده باشم و این مسئله که آن [گزاره] لوازمى دارد، مطرح باشد، من باید چنین و چنان نتایجى را به این دلیل استنتاج کنم که این از پیش در فهم من از آن گزاره جا افتاده است که چنان نتایجى را خواهد داشت . نقد ویتگنشتاین بر این تصویرپردازى بین فلسفه روانشناسى او و فلسفه منطقش یک پیوستگى مىآفریند . بخشى از نقد او را به قرار ذیل مىتوان بیان کرد: فرض کنید که دو نفر (A و) B در حساب مقدماتى به طور یکسان آموزش دیدهاند . قواعد و تمثیلهاى عرضه شده به آنها همه یکجور بوده و آن دو از طریق مثالهاى یکسان کار کرده باشند . بعدا زمانى که از آنها مىخواهیم یک عمل حساب را انجام دهند، A آن را صحیح و B اشتباه انجام مىدهد . اگر چه B فکر مىکند که درستحساب کرده است . ما خواهیم گفت که مسئله را فهمیده، اما B نفهمیده است . این [بیان] به چه چیز مىرسد؟ تنها تفاوت بین آنها چنین مىتواند باشد که A اعداد را درست نوشته و B نادرست . اگر این واقعیت معیار ما براى تفاوت فهمها باشد، آنگاه کجاندیشى خواهد بود که براى توضیح این واقعیت که A و B پاسخهاى متفاوت نوشتهاند، تفاوت فهمها را پیش فرض بگیریم .
این تمایل به داخل کردن یک عمل یا حالتى از فهمیدن به منزله واسطهاى بین، مثلا، شنیدن یک امر و اجرا کردن آن مصداق است . (106) و آن عبارت است از اینکه همیشه به دنبال (و «یافتن») اعمال و حالات ذهنى به عنوان سرچشمههاى افعال خود باشیم . نمونههاى دیگر این تمایل این است که فکر کنیم انسان باید قبل از آنکه بتواند به محل درد اشاره کند، بداند درد کجاست . فکر کنیم ما درجات مختلف [تیره و روشن] قرمز را براى آنکه وجه مشترکى را در همه آنها مشاهده مىکنیم، قرمز نام مىنهیم . فکر کنیم از «به دنبال یک واژه در حافظه خود گشتن» و از «به دنبال یک دوست در پارکى گشتن» سخن مىگوییم، به دلیل آنکه به شباهتى بین این دو مورد التفات یافتهایم .
این فرض که [فقط] حالتهاى ذهنى افعال ما را توضیح مىدهد از یک «برنامه تک غذایى» (107) ناشى مىشود . اگر ما نظر خود را بر خانوادهاى از «تفاوت فهمها» بگسترانیم، مواردى را کشف خواهیم کرد که تنها فرق بین دو نفرى که گزارهاى خاص را متفاوت از هم فهمیدهاند عبارت باشد از اینکه نتایج گوناگونى را از آن استخراج کرده باشند . (108)
از این رو، آیا ما باید باور کنیم که فهم ما به فراسوى آموزش خاصى که دیدهایم و امثلهاى که مطالعه کردهایم، دسترسى ندارد؟ خیر . به یک معناى درست فهم ما به فراسو دست مىیابد، زیرا ما تا آنجا پیش مىرویم که قواعد را در موارد جدیدى به کار مىبندیم که مىپذیریم به همان صورتى که آموزش دیدهایم باشند . آیا این پذیرش را باید بر اساس این واقعیت توضیح دهیم که فهم ما به ماهیت مثالها نفوذ یابد؟ خیر . این پذیرش یکى از واقعیتهاى بىنهایت فراگیر طبیعت است . (109) که زیر بناى مفاهیم و تصورات ماست . ما موارد جدید را به همین شکل در دست مىگیریم . اگر این به نظر ما اسرارآمیز برسد، نشانه سر در گمى ما خواهد بود . ما در تلاش به سوى این تصور هستیم که قدمهاى بعدى، «به یک معناى نامتعارف» ، قبل از آنکه در واقعیت اتخاذ شوند، در ذهن طى مىشود - کان ذهن ماشینى است که از پیش فعالیتهاى آینده را در خود دارد . (110)
ویتگنشتاین مىگفت که فهم ما از قاعده حالتى نیست که ما را مجبور کند آن قاعده را به نحوهاى خاص به کار بندیم . کسى که در حساب یا شطرنج آموزش معمول دیده و در گذشته آن را مطابق معمول پیاده کرده باشد، مىتواند در آینده به نحوه دیگرى [به آن] ادامه دهد، اما در عین حال، یک انسان منطقى باشد . شاید او حتى بتواند از اختلاف (111) [روش] خود دفاعى خودپسندانه ارائه کند .
اگر این درستباشد، به نظر مىرسد که هیچ قاعدهاى وجود نداشته باشد، زیرا یک قاعده برخى چیزها را منع مىکند و چیزهاى دیگر را اقتضا دارد . ظاهرا هر چیزى پیش مىآید و هر چیزى مىتواند توجیهپذیر باشد . اما در آن صورت، فهم، معنا، خود زبان همه از هم فرو مىپاشند، زیرا متضمن قاعدهاند .
اما ویتگنشتاین وجود قواعد را و این را که ما از آنها پیروى مىکنیم، انکار نمىکرد . او بر آن بود که نحوهاى که یک قاعده در موارد خاص به کار بسته مىشود معناى آن را معین مىسازد . یک قاعده، [تا] هنگامى که در [قالب] یک جمله ارائه شده، «در هوا معلق است» . (112) آنچه قاعده را در زمینهاى [خاص] قرار مىدهد، [و] به آن مضمون مىبخشد، چیزى است که ما در موارد واقعى مىگوییم و بدان عمل مىکنیم . (113) بر این امر توافق قاطعى وجود دارد: ما تقریبا همیشه یک چیز را مىگوییم و به یک چیز عمل مىکنیم . این، توافق است که معین مىکند آیا یک عمل خاص مطابق یک قاعده استیا نه . به جاى آنکه بگوییم ما چون از قواعد پیروى مىکنیم به موافقت مىرسیم، هوشمندانهتر آن است که بگوییم موافقت ما معناى قواعد را تثبیت و مضمون آنها را تعیین مىکند . به یک معنا، همان قدر که عمل ما رشد (114) مىکند، مضمون این قواعد نیز رشد مىیابد . به جاى آنکه بپنداریم انسان تحت اجبار قواعد منطقى و ریاضى است، باید در نظر آوریم که عمل انسان ماهیت قواعد را وضع مىکند .
قواعد خصوصى: این اندیشه که فقط عمل مضمون قاعده را تثبیت مىکند [امکان] گذر به یکى از ظریفترین موضوعهاى پژوهشها، یعنى بررسى زبان خصوصى را فراهم مىآورد . این تصور که جمله معنادار یک تصویر است، در تفکر [اخیر] ویتگنشتاین، جاى خود را به این برداشت داد که شرایطى که یک جمله در آن اظهار مىکرد، معناى آن را تعیین مىکند . در اوضاع و احوال بازى، چرخاندن چوبدستى یک ضربه (115) و جلو بردن (116) یک قطعه چوب یک حرکت (117) به حساب مىآید .
همان طور، گفتن کلماتى - در اوضاع و احوال خاص - یک تصمیمگیرى تلقى مىشود . در یک مجموعه از اوضاع و احوال گفتن یک جمله خاص اخبار از (118) مطلبى; در اوضاع و احوال دیگر گفتن همان کلمات پرسیدن; و باز در اوضاع و احوال دیگر تکرار آن چیزى خواهد بود که شخصى قبلا گفته باشد .
پى بردن به این نظر دشوار است . ما تمایل شدیدى را به گفتن این [نکته] احساس مىکنیم که تنها چیزى که معناى گفته شخص را تعیین مىکند آن چیزى است که در ذهن او مىگذرد، در حالى که آن را بر زبان مىراند، به بیان لاک (119) :
«کلمات در معناى اولیه و بىواسطه خود نمایند» ، هیچ چیزى جز تصوراتى که در ذهن گوینده وجود دارد، نیست» . اینکه کلماتى که شما بیان داشتهاید اظهار یک سؤال یا خبر (120) است تنها این مسئله است که آیا در ذهن شما سؤال بوده یا خیر .
مناسبت آن چه بوده، قبل و بعد از آن چه چیز رخ داده، چه افرادى حاضر بودند - [همه] این شرایط نسبتبه معناى کلمات شما بىربطند . تنها وضعیتى که اهمیت دارد آن پیشآمد ذهنى در هنگام گفتن است .
ویتگنشتاین در برابر این اشکال، سخت و با تدبیر مبارزه مىکرد . روشى که او به کار برد، عبارت بود از این که موارد مختلفى از تصمیم، اظهار، خواست، انتظار و مانند آن را توصیف کند .
هدف این بود که نشان دهد هنگامى که کسى کلماتى را بر زبان مىآورد که مثلا تصمیمى را بیان مىکند، نمىتواند هر یک از چیزهایى را که اتفاق افتاده (براى مثال، یک اندیشه، یک تصور، کلمات گفته شده، یک احساس را) برگزیند، تا اینکه آن را فعل تصمیم نام نهد .
این روش، هر چند قوى باشد، این جواب را فراهم مىسازد که تنها چیزى که اثبات شده عبارت است از غموص (121) و توصیف ناپذیرى (122) پدیده ذهنى مورد بحث . ویلیام جیمز درباره قصد از گفتن مطلبى قبل از آنکه انسان آن را بر زبان آورد، اظهار نظر کرده است:
«آن یک قصد کاملا معین است، متمایز از همه قصدها، یک حالتشعور مطلقا متمایز . بنابراین و با وجود این چه مقدار آن از صورتهاى حسى معین چه کلمات و چه اشیا، تشکیل شده است؟ تقریبا هیچ چیز» . این قصد داراى «اثباتىترین نوع ماهیت از خود است، و با این حال، ما بدون کاربرد کلماتى که متعلق به واقعیتهاى ذهنى بعدى بوده که به جاى آن قصد مىنشیند، چه چیز مىتوانیم درباره آن بگوییم؟ تنها نامى که مىتوان به آن داد قصد فلان و بهمانگویى است» . (123)
همین طور، قصد تا یک ساعت دیگر ماندن را نمىتوان با کلماتى غیر از این بیان کرد، مع هذا آن قصد یک رخداد ذهنى کاملا معین است: انسان از وجودش در آنجا [یعنى ذهن] آگاه است!
ویتگنشتاین، زبان شرح و بسط بیشتر، بلکه با دلیل با این پندار مخالفت مىکند . دلیل آن به قرار ذیل است: اگر یک تصمیم یا انتظار یا احساس حالتیا رخدادى منطقا مستقل از اوضاع و احوال باشد، آنگاه هیچ کس، نه حتى شخصى که در معرض رخداد مفروض واقع شده، نمىتواند وقوع آن را معین سازد .
اول، انسان چگونه یاد مىگیرد که، مثلا، تصمیمگیرى چیست؟ از آنجا که بنا به فرض، اوضاع و احوال نامربوط هستند، انسان نمىتواند با مشاهده افراد دیگر آن را بیاموزد .
ظاهرا انسان باید این را که تصمیمگیرى چیست، از مورد خود یاد بگیرد، لکن همانطور که ویتگنشتاین خاطر نشان ساخته است: «اگر من آن را فقط از مورد خودم دانسته باشم، آنگاه من فقط آنچه را خودم نام گذاشتهام خواهم دانست، نه آنچه را شخص دیگر نام گذاشته است» . (124)
بدین سان، نمىتوان اثبات کرد که آیا دو نفر با کلمه «تصمیمگیرى» به یک پدیده اشاره مىکنند، بلکه بدتر از این پیش خواهد آمد . انسان حتى در این تفکر احساس آرامش نخواهد داشت که: «دست کم [خود] من آنچه را «تصمیمگیرى» مىنامم، مىشناسم» . شما ممکن استبپندارید که همیشه آن اسم را بر همان چیز نهاده باشید . اما هیچ چیزى نمىتواند صحت و سقم این پندار را تعیین کند . شاید مدرکات (125) خصوصى پیوسته تغییر کنند، ولى شما به تغییر آنها توجه نداشته باشید، به دلیل آنکه حافظ شما همواره شما را فریب مىدهد! (126)
این تصور که شما بتوانید زبانى با قواعد منطقا خصوصى در اختیار داشته باشید - یعنى قواعدى که فقط شما بتوانید درک کنید، زیرا فقط شما مىتوانید محکیات آن کلمات را بدانید - یک تصور خود متناقض است . پیروى از یک قاعده مستلزم یکنواخت عمل کردن (127) است و تنها عملى که در آن بیش از یک نفر شرکت داشته باشد مىتواند چیستى «یکنواخت» را معین سازد .
انکار ویتگنشتاین بر مدرک درونى و ذاتا خصوصى پیام برداشت جدید او از معناست . زبان نیازمند قواعد است و پیروى از قاعده مستلزم یک روش مرسوم از انجام کارى است . چنین نیست که در تاریخ بشریت فقط یک بار از یک قاعده تبعیت کرده باشند . (128)
یک اصطلاح تنها در صورتى معنا خواهد داشت که بین گفتن آن اصطلاح و اوضاع و احوال خاص پیوندى هم شکل و قاعدهمند برقرار باشد . زمانى که ما چیزى را مثلا اندازهگیرى (129) مىنامیم، بخشى از آن همشکلى مورد نیاز ثبات (130) در نتایج اندازهگیرى است . (131) انسان فقط در صورتى مىتواند با تابلوى راهنما راه را پیدا کند که یک روش قاعدهمند از پاسخگویى به تابلوهاى راهنمایى وجود داشته باشد . معناى یک اصطلاح کاربرد آن است - یعنى، بازى زبانى که در آن رخ مىدهد - به دیگر سخن، نسبت همشکل آن اصطلاح به اوضاع و احوال . ویتگنشتاین هنگامى که مىگوید تبعیت از قاعده یک عمل [مشارکتى] است و لذا نمىتوان «به طور خصوصى» از یک قاعده پیروى کرد (132) ، ارتباط بین این نظرگاه به ماهیت معنا و حملهاش به مضامین ذهنى «خصوصى» را روشن مىسازد .
پىنوشتها:
1. Tractatus
2. The case
3. states of affairs
4. Notebooks, P.39.
5. Notebooks, P.7.
6. Form of represeutation
7. projection
8. a picture in sound
9. a picture in color
10. identical
11. Notebooks, P.25.
12) منظور این است که ما فقط معناى جمله را درک مىکنیم، اما نمىتوانیم آن را توضیح بدهیم، زیرا فقط زمانى مىتوانیم معناى یک جمله را توضیح و نشان دهیم که به کلى از قالب زبان بیرون رفته، از بیرون نسبتیک جمله را با معنایش بسنجیم و توضیح دهیم. بیرون رفتن انسان از زبان امرى محال است. به دیگر سخن، ما به معناى جمله فقط مىتوانیم علم بسیط پیدا کنیم، نه مرکب.
(تفکر =) 13. thought
14. Psychical Constituent
words of languoge
16. Notebooks, PP.130. 129
17. Ibid. P. 82
18. Conceivable
(تخم مرغ ناقص، نابارور، بىحاصل =) 19. wind egg
(گرایش، میل، رغبت =) 20. tendeny
(متافیزیک ستیز =) 21. antimeta physical
(اسم =) 22. name
23. tobleau vivant
24. the last supper
25. Notebooks, PP. 60-61.
26. Ibid, P. 60.
27. Notebooks, P.63
28. das Horte: Notebooks, P.63
(روشهاى فرافکنى، برونفکنى =) 29. methods of projection
(اصیل، حقیقى =) 30. genuin
31. simple names
32. Rush Rhees