حق و تکلیف (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
توجه و عنایتبه مسائل و پرسشهاى جدید در مباحث فقهى یکى از ویژگىهاى فقیه متاله حضرت آیة الله جوادى آملى است . ایشان در درس خارج فقه خود به تناسب هر بحثى، مسائل مورد ابتلاى جامعه را در زمینههاى مختلف مد نظر قرار داده و آن را از مظاهر تاثیر زمان و مکان در اجتهاد مىداند . بحث «حق و تکلیف» از دیرباز در آثار فقهى فقیهان مطرح بوده، اما کمتر زوایاى آن در عرصه حکومت و سیاست مورد بحث قرار مىگرفت . استاد محترم به تناسب بحثخود، این مسئله را مطابق با نیاز روز معطوف به مبحثحقوق بشر و موضع اسلام در این زمینه به تفصیل مورد بحث قرار دادهاند . متن حاضر محصول چندین جلسه درس معظم له است که توسط یکى از شاگردان ایشان تنظیم و نگارش یافته است . از استاد گرانقدر که بر ما منت نهاده و متن تنظیم شده را ملاحظه کرده و اصلاح نمودند.متن
یکى از مظاهر تاثیر عنصر «زمان و مکان» در اجتهاد، بحث از مسائل مورد ابتلا و پاسخگویى به پرسش هاى جدید است . درهر عصرى ممکن است موضوعاتى پدید آید و پرسش هایى مطرح شود که پیشتر نبوده است; مثلا تا پیش از این، تنها این مساله مطرح بود که فرق حق با ملک و عین و منفعت چیست؟ و میان حق و حکم چه فرقى است؟ اینگونه مسائل را فقهاى بزرگوار - رضوان الله تعالى علیهم - طرح کرده و پاسخش را نیز دادهاند . اما پس از انقلاب اسلامى، مطالب نو، پرسش هاى تازه و موضوعات جدیدى مطرح شده و عدد آنها نیز بسیار فراوان است . اگر مثلا پیش از انقلاب، در هر بیستسال، دهها مساله پیش مىآمد، در این مدت بیست و چند سال پس از انقلاب، صدها، بلکه هزارها مساله براى اسلام مطرح شده است و حوزه علمى و نهاد روحانیت مسؤول مستقیم شناسایى شبههها و پرسش ها و پاسخگویى به آنها است . یک مجتهد بدیع و مبتکر باید «زمان شناس» ، «مکان شناس» و «موضوع شناس» باشد و از امورى بحث کند که مساله و نیاز روز است . مساله روز، از یک سو مورد نیاز عملى جامعه است و از سوى دیگر مشکل علمى فقیه . فقها در این گونه موارد با دو مشکل روبهرو هستند; یکى اینکه باید به پرسش هاى روز پاسخ فقیهانه دهند و دیگر اینکه محل ابتلاى عملى خودشان نیز هست; یعنى توده مردم باید حکم مسائل نوظهور روز را بدانند و بدان عمل نمایند و فقیهان باید حکم آنها را استنباط کنند تا خود مجتهدانه بفهمند و به دیگران انتقال دهند و جامعه نیز بعد از فراگیرى اصل حکم، آنها را به عمل درآورند .
یکى از مسائل مورد ابتلاى روز، مساله «حق و تکلیف» است . پرسش این است که انسان «حق» دارد یا تکلیف؟ مکلف استیا صاحب حق؟ به عبارت دیگر، تشکیل حکومت «حق» مردم استیا تکلیف آنها؟ پذیرش رهبرى رهبر، حق مردم استیا تکلیف آنان؟ شرکت در انتخابات و همه پرسى (رفراندوم) حق مردم استیا تکلیف آنها؟ کاندیدا شدن حق استیا تکلیف؟ اگر حق است، چرا فتوا داده مىشود که شرکت در انتخابات واجب است و یا کاندیدا شدن واجب کفایى است؟ و اگر تکلیف است، پس حق انسان چه مىشود؟ آیا اسلام براى بشر حقى قائل استیا فقط او را مکلف مىداند؟ آیا انسان اسلام، انسان مکلف استیا صاحب حق؟ گاهى ممکن است گفته شود که دین مجموع وظایف و تکالیف است و انسان ادیان، انسان مکلف و موظف است . اما انسان جدید و انسان امروزى و انسان لیبرال، انسانى است صاحب حق! همچنین در کتاب هاى حقوقى مسالهاى مطرح استبا عنوان «وظایف و اختیارات» . مىگویند کسى که در سمتى قرار مىگیرد، رهبر باشد یا رییس جمهور یا رییس مجلس یا رییس قوه قضائیه یا رییس ارتش و نیروى انتظامى یا وزیر و وکیل، چنین شخصى وظایف و اختیاراتى دارد . این وظایف و اختیارات، همان بحثحقوق و تکالیف است که در فقه مطرح مىشود . اینها مسائل جدیدى است که فرا روى فقه و فقیه قرار گرفته و حوزههاى علمى و اندیشمندان دینى باید آنها را پاسخ دهند . اگر فقیهانى که در دوران گذشته، پاسخ پرسش هاى جدید همان دوره را دادند، در این دوره حضور مىداشتند، بدون تردید این پرسش ها را نیز بى پاسخ نمىگذاشتند . به هر حال ممکن استیک سلسله آراء و افکار از شرق یا غرب، از شمال یا جنوب وارد فضاى فکرى میهن ما شود، قهرا عدهاى آن را دامن مىزنند و عدهاى مىپذیرند . این گونه نیست که هر چه از بیرون مرزها آمده، باطل محض باشد و هر چه از درون برخاسته، حق صرف به حساب آید یا به عکس . ملاک حق و باطل اندیشهها، سرزمین تولید آنها نیست . بلکه اندیشه را باید با برهان سنجید و حقانیتیا بطلان آن را مشخص ساخت .
تبیین مساله یاد شده در دو محور کلى ارائه مىگردد: یکى اینکه حق بشر چیست؟ دیگر اینکه اسلام در این باره چه نظریهاى دارد؟
بنابراین، موضوع حق و تکلیف را در دو عنوان پىمى گیریم: الف: «انسان و حق» ب: «دین و حق انسان» .
بحث نخست: انسان و حق
در بررسى حق بشر، هم باید معناى حق معلوم شود و هم معناى انسان، تا وقتى صحبت از حق بشر مىشود همگان بدانند که به دنبال چه چیزى هستیم . بنابراین، پرسش اول این است که در بحثحق انسان، حق به چه معنا است و کدام یک از معانى آن مراد است؟
حق چیست؟
حق یک معناى جامع دارد و چند معناى خاص; معناى جامع آن مشترک میان همه معانى است و آن، چنانکه خواهد آمد، به معناى ثابت و الا معناى خاص مراد است . باید تامل و اندیشه کرد که کدام یک از معانى خاص آن، در بحثحقوق بشر اراده شده است؟ حق معناى جامعى دارد که اگر به شکل مصدرى استعمال شود، به معناى «ثبوت» است و اگر به صورت وصفى به کار رود، به معناى «ثابت» است . معانى خاص و جزئى آن، که از راه تقابل فهمیده مىشود بدین قرار است که گاهى حق در برابر «باطل» قرار مىگیرد مثل: «جاءالحق و زهق الباطل» (1) و «قل جاء الحق و ما یبدؤ الباطل و ما یعید» . (2) و گاهى در برابر «ضلال و گمراهى» قرار مىگیرد، مثل: «ما ذا بعد الحق الا الضلال» (3) و گاهى در مقابل «سحر و جادو» مىآید، که مصداق باطلاند، مثل: «ماجئتم به السحر ان الله سیبطله» (4) و گاهى در مقابل «هوى» است، مثل: «ولو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض» (5)
در این بحث، هیچ یک از معانى یاد شده مورد نظر نیست . حق معناى دیگرى هم دارد که مقصود ما در اینجا همان است و آن عبارت است از معنایى که در برابر «تکلیف» واقع است . حق، در این معنى چیزى است که به نفع فرد و بر عهده دیگران است و تکلیف آن چیزى است که بر عهده فرد و به نفع دیگران است . به بیان دیگر، حق «براى فرد محق و مستحق» است و تکلیف «بر فرد مکلف» . تکلیف فتوا بردار است اما حق فتوا بردار نیست . بنابراین، سؤال این است که آیا انسان موجودى است که باید بار وظایفى را که فتواى مرجع فقهى تعیین کرد بر دوش کشد، یا موجودى است محق و مستحق که وى مىتواند حق خود را استیفا نماید و دیگران باید حق او را ادا کنند .
نکته دیگر اینکه اصل حقوقى حاکم، آن است که حق هر موجودى، متناسب با ماهیت آن موجود است . اگر براى طبیعت، بى جان حقى قائل شویم، متناسب با ماهیت آن است و اگر حقى براى حیوان قائل باشیم، متناسب با ماهیتحیوانى است و اگر سخن از حق انسان بود، حق او متناسب با ماهیت او است و اگر از حق خداوند صحبت مىکنیم، متناسب با هویت قدسى او خواهد بود . بى تردید حق طبیعتبا حق حیوان تفاوت دارد و حق طبیعت و حیوان، با حق انسان متفاوت است و همه این حقوق با حقوق خداوند فرق دارد; چون ذات و هویت این موجودات با هم متفاوت است . بنابراین، در تبیین و تحلیل مفهوم «حق» باید به دو نکته توجه کرد: 1 - حق، چیزى است در برابر تکلیف 2 - چیزى حق است که با حقیقتشىء و واقعیت هاى پیرامونىاش هماهنگ باشد و این نکته اساسىتر است .
انسان کیست؟
در بحثحق «انسان» ، باید انسان را هم شناخت زیرا بدون شناخت انسان نمىتوان حقوق او را مشخص کرد و از طرف دیگر مساله حق و تکلیف، از مسائل «علوم انسانى» است و علوم انسانى مطلقا در محور انسان و شؤون انسان سخن مىگوید . اگر کسى انسان را نشناسد، داورى او در باره علوم انسانى، هم ناقص است و هم عیبناک . فرق علوم انسانى با علوم تجربى یا ریاضى در این است که مسائل علوم تجربى و ریاضى نیاز به انسانشناسى ندارد، هر چند کاربرد آن انسانى است، اما مسائل علوم انسانى متوقف بر انسانشناسى است و چگونگى نگرش به انسان، در نتیجه تحقیق تاثیر گذار است . بنابراین، چون مساله حقوق، جزو علوم انسانى است و عنصر محورى علوم انسانى را «انسانشناسى» تشکیل مىدهد و تا کسى انسان را، آن گونه که هست نشناسد، نظر او در علوم انسانى نادرست است . اگر کسى انسان را آنگونه که خود مىپسندد بشناسد نه آن گونه که هست، مساله حق و تکلیف را هم آن گونه که خود مىپسندد ترسیم مىکند، نه آن گونه که با حقیقت و واقعیت انسان مطابقت داشته باشد .
به بیان سوم، حق و تکلیف هر چند جزو حکمت عملى هستند و در قلمرو باید و نباید قرار دارند و جزو اعتباریات محسوب نمىشوند، لیکن هر یک از این دو عنوان، هم مسبوق به ملاکهاى تکوینى و حقیقىاند که منبع و پشتوانه عینى قوانین حقوقى و قواعد فقهى و تکلیفى به حساب مىآیند و هم ملحوق به پاداش و کیفر تکوینى و حقیقىاند که در قیامت ظهور مىکنند و هرگز قرارداد محض و اعتبار صرف اجتماعى نیستند که از آداب و رسوم و فرهنگ عادى مردمى برخاسته باشند . از این رو، براى شناختحقوق انسان باید ماهیت انسان را شناخت که بحثى هستى شناسانه است .
بحث انسانشناسى، سه محور کلى دارد:
الف: هویت انسان چیست؟ (هویتشناسى) ب: جایگاه انسان در آفرینش کجا است؟ (جایگاهشناسى) ج: تعامل میان انسان و آفرینش چگونه است؟ (تعاملشناسى انسان با هستى) .
انسان در هستى تافته جدا بافته از نظام کیهانى نیست، بلکه یکى از اضلاع سه گانه مثلثى است که یک ضلع آن «جهان» ، ضلع دیگر آن «انسان» و ضلع سوم آن پیوند «جهان و انسان» است . این گونه نیست که انسان کارى را بیرون از حوزه جهان یا منقطع از عالم انجام دهد، بلکه تمام ذرات هستى او در عالم اثر مىگذارد; چه اینکه عالم هم در او اثر گذرا است . پس اگر کسى بخواهد انسان را بشناسد، چون انسان یکى از اضلاع سه گانه این مثلث است، ناچار است جهان را بشناسد، از پیوند جهان و انسان آگاهى یابد و در باره شناخت انسانیت انسان نیز تلاش و کوشش کند . شناخت صحیح اضلاع سه گانه این مثلث، راهى است مطمئن براى شناختحقوق انسان; چرا که حق انسان چیزى است که با این مثلث هماهنگ شود، یعنى هم با هویت و ساختار درون و بیرون انسان هماهنگ باشد، هم با نظام هستى و هم با پیوند انسان و جهان . پس اگر انسان در درون این مثلث قرار دارد و در درون این نظام به هم پیوسته زندگى مىکند، حقوق او، یعنى حقوق حکمت عملى و حقوقى که در قبال اخلاق و فقه است و حقوقى که به عنوان حقوق بشر، حقوق خانواده، حقوق جامعه و حقوق سیاسى مطرح است . باید با توجه به آن مثلث منظور منظوم شود . باید ملاحظه کرد که اولا: چه چیزى در نظام هستى حق است، تا حقوق بشر با آن مطابق باشد . ثانیا: در ساختار انسان چه چیزى حق است تا حقوق بشر با آن هماهنگ گردد . ثالثا: در پیوند میان عالم و آدم، چه چیزى حق است تا حقوق بشر با آن همآوا باشد . این یک اصل در شناختحقوق انسان است .
گفتنى است، شناخت انسان در فضاى این مثلث نظام یافته، مىتواند راه هاى فراوانى داشته باشد . بهترین راه آن، عنایت تام به رهنمود و سخن انسان آفرین است . انسان اگر موجودى تصادفى بود و مانند علف هاى هرز به خودى خود مىرویید، مىتوانست در شناختخودش اظهار نظر کند . یا اینکه اگر معتقد شویم انسان تصادفى نیست و علت دارد، ولى علت فاعلىاش خودش مىباشد! آنگاه جامعه انسانى، عقل جمعى و مانند آن، مىتوانست در شناخت انسان کارگشا باشد و وقتى انسان خود را با خرد فردى یا جمعى شناخت مىتواند حق و تکلیف خودش را مشخص سازد . اما اگر برهان عقلى و نقلى ثابت کرد که انسان نه تصادقى است و نه وابسته به خود، بلکه در حدوث و بقا به خداوند وابسته است، ناچار است در شناخت انسان از راهنمایى انسان آفرین کمک بگیرد . این نیز اصل دیگرى است که باید در شناخت آفریدهها، تعلیم آفریدگار را مورد توجه قرار داد . در غیر این صورت، فرایند انسانشناسى به اشتباه کشیده مىشود و به دنبال آن شناخت، حقوق انسان نیز با مشکل رو به رو مىگردد .
با توجه به آنچه گفته شد، بحث انسانشناسى را در محورهاى سه گانه پیشگفته پى مىگیریم:
الف) هویت انسان
بحث در باره هویت انسان شاخههاى متعددى دارد که به برخى از آنها اشاره مىشود:
1 - «مبدا شناسى انسان» ; آیا «انسان موجودى تصادفى است که بدون علت آفریده شده است؟» آیا انسان اگر خلقت تصادفى ندارد، «خود خالق خویش است؟» یا اینکه نه تصادفى استبلکه خالق دارد و نه خود خالق خویش است، بلکه «خالقى به نام خدا دارد؟» این، سه گونه نگرش به مبدا انسان است که هر کدام اقتضاى خاص خود را دارد .
قرآن کریم این نگرش هاى سه گانه را در دو آیه آورده است:
الف: «ام خلقوا من غیر شىء ام هم الخالقون» (6) ب: «اانتم تخلقونه ام نحن الخالقون» (7)
دو نگرش اول، انسان را موجودى مستقل مىداند و لازمه چنین نگرش ناصوابى، گرایش به اومانیسم و مانند آن است و نگرش سوم انسان راموجودى وابسته به خدا مىشناسد . در این دیدگاه انسان مراحل مختلفى را پشتسرگذاشته است . در مرحله اول که مرحله «علم خدا» است، انسان فقط وجود علمى داشت، ولى در مقام عین موجود نبود: «قد خلقتک من قبل و لم تک شیئا» (8) سپس از آن مرحله تنزل کرد و «شىء» شد ولى شىء ناچیز و غیر قابل ذکر: «هل اتى على الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا» (9)
این همان مرحلهاى است که در آن ذرات غذا به نطفه تبدیل مىشوند . در همین جا به پدرها و مادرها مىگوید کار شما خلق فرزند نیست، کار شما «امناء» ; یعنى نقل منى از جایى به جایى دیگر است: «افرایتم ما تمنون اانتم تخلقونه ام نحن الخالقون» . (10) شبیه این مطلب در بحث کشاورزى است که خداوند مىفرماید: «اانتم تزرعونه ام نحن الزارعون» . (11) در مرحله سوم هم مىفرماید: «ثم انشاناه خلقا آخر فتبارک الله ...» (12) این واقعیتخلقت انسان است و حقوق واقعى انسان آن است که با این اصل هماهنگ باشد . دو نگرش اول، انسان را موجودى مستقل مىدانند و نگرش سوم او را وابسته به خداوند مىشناسد . اگر انسان موجودى مستقل و وام دار هیچ مبدا ایجادى نباشد، نظام حقوق و تکالیف او به گونهاى است و اگر وابسته به سبب ایجادى به نام خداوند باشد، به گونه دیگر . کارفرما حقوق و وظایفى دارد و کارمند حقوق و وظایفى دیگر . آنکه خالقى براى خود قائل نباشد، نظام حقوق و تکالیف او «انسان محور» است و کسى که خالق خود را بشناسد، نظام حقوق و تکالیف او متناسب با مخلوق بودن خودش و خالق بودن خداى او است . بى شک آنکه در اصل پیدایش و بقا وابسته است، نمىتواند مبدا پیدایش و منبع تداوم خود را نادیده انگارد . چگونه مىشود موجودى که در اصل هویتبه غیر خود وابسته است، در بحثحقوق مستقل از مبدا خود عمل کند؟ چنین مطلبى اصلا فرض علمى ندارد .
2 - «معرفت ربوبیتخدا» ; پرسش این است که پس از اصل خلقت انسان، تدبیر گر امور وى کیست؟ آیا ربوبیت و پرورش انسان در دستان خود او استیا رب و پروردگار دیگرى دارد؟ این بحث، هم درمورد کسانى که خدا را قبول ندارند صدق مىکند و هم در باره کسانى که خالقیتخدا را در مقام علم پذیرفتهاند . کسى که خالقى براى انسان قائل نباشد، ربوبیت و تدبیر شخص دیگرى را هم قبول ندارد .
اما در میان کسانى که خالقیتخداوند را در مقام علم در مقام علم پذیرفتهاند، ممکن است کسانى باشند که ربوبیت او را حداقل در مقام عمل به رسمیت نشناسند . در قرآن کریم آمده است: «و لئن سالتهم من خلقهم لیقولن الله قل فانى یؤفکون» (13) این گروه معتقدند که تدبیر امور آنان به خودشان تفویض شده و آنان خود صاحب اختیار خودیش هستند . خطر تفویض از خطر جبر هم بدتر است . این در حقیقت نادیده گرفتن توحید ربوبى است . با چنین نگرشى اگر کسى به سراغ بحثحقوق و تکالیف برود، بدون تردید نتیجهاش با کسى که خدا را رب خود مىداند، تفاوت اساسى خواهد داشت . کسى که ربوبیتخدا را نپذیرد، در حقیقت میل و هوس خود را خداى خود قرار داده است: «افرایت من اتخذ الهه هواه» (14) آنکه امانیستى مىاندیشد، مىگوید: منشا تقنین و تصمیم انسان است و دیگر هیچ; طبع و میل و فرهنگ و سنن او به منزله قرآن و عترت وى است و حقوق خود را بر اساس میل و خواستخود تنظیم و تدوین مىکند . غافل از آنکه همواره میل انسان با مصلحت او هماهنگ نیست: «عسى ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسى ان تحبوا شیئا و هو کره لکم» (15)
بدیهى است که چنین نظام حقوقى، ره آوردى جز ظلم بر خود ندارد . اینجا است که گفته مىشود حقوق بشر باید با واقعیات تکوینى هماهنگ باشد . ممکن است چیزى با میل بشر تطبیق کند اما مطابق مصلحت وى نباشد و چه بسا چیزى براى بشر ناخوشایند است، لیکن به مصلحت وى نیست . اینجا است که «اراده انسانى» باید تعدیل شود; زیرا انسان بر اساس اراده خود مىتواند مصلحت را بر خواستخود مقدم سازد . لذا مىگویند انسان «متحرک بالاراده» است، نه «متحرک بالمیل» . فرق انسان با حیوان و نبات و جماد در منشا تحریک است . توضیح آنکه همه موجودات داراى جاذبه و دافعه هستند . مثلا در جماد این گونه نیست که یک سنگ، هر خاکى را جذب کند و به لعل بدخشان یا عقیق یمن تبدیل شود . در مرتبهاى بالاتر گیاه نیز هر نوع مواد معدنى را جذب نمىکند . در مرتبه بعد حیوان قرار دارد که بر اساس میل حرکت مىکند . اما انسان موجودى است که در بالاترین رتبه واقع است و حرکت او بر اساس اراده تنظیم مىشود . اگر انسان خود را در سطح جماد و نبات تعریف کند، نظام حقوقى خود را به گونهاى تنظیم مىکند و اگر خود را در سطح حیوان تعریف کند، به گونهاى دیگر و اگر خود را «انسان» بداند، به شکل دیگرى عمل مىکند . رهآورد دو قسم اول، ناهماهنگى میان حقوق و تکوین است و لذا خداوند مىفرماید: «ثم قست قلوبکم من بعد ذلک فهى کالحجارة او اشد قسوة» (16) و مىفرماید: «ان هم الا کالانعام بل هم اضل» (17) . اما قسم سوم با نظام تکوین هماهنگ است . کسى که مسلمان باشد و به توحید ربوبى اعتقاد داشته باشد، حقوق خود را بر اساس توحید ربوبى و با مصلحت انسانى تنظیم مىکند، نه میل و خواستخود . اگر کسى با زبان بگوید «من مسلمانم» و در دل معتقد باشد «هر چه بشر مىخواهد حق است» ، این ناهماهنگى میان زبان و ذهن اسلامى سخن گفتن و امانیستى فکر کردن است .
از همین جا مىتوان مفهوم بخشى از آیات را که مساله «ظلم به خود» را مطرح کرده است، درک کرد . اگر حقوق بشر بر اساس میل وى تنظیم شود، موجب ظلم به خود انسان مىشود; چون همواره میل انسان با مصلحت او هماهنگ نیست . اگر حقوق انسان به گونهاى تنظیم شود که او را به موجودى بدتر از جماد و نبات تبدیل سازد، به او ظلم کرده است و اگر به گونهاى باشد که او را پستتر از حیوان سازد، به او ستم کرده است . آیا قانونى را که موجب ستم به انسان شود، مىتوان حق او نامید؟!
3 - «هویت انسان لایههاى سه گانه دارد» ; یک لایه خود حیوانى است که قرآن در تفسیر از آن، مىفرماید: «یاکل الطعام و یمشى فى الاسواق» (18) لایه برتر، خود انسانى است که داراى تفکر و تعقل و عزم و جزم و ... است . لایه سوم که برترین خود انسان است، خود خود خود است که امانت الهى است . آیه شریفهاى که مىگوید: انسان مورد سؤال قرار مىگیرد و از او پرسیده مىشود که گوش و چشم و دل را در چه راهى صرف کردى، «لا تقف ما لیس لک به علم ان السمع و البصر و الفؤاد کل اولئک کان عنه مسؤولا» (19) به خود سوم انسان اشاره دارد . مگر انسان چیزى غیر از گوش و چشم و دل است؟ اگر انسان مورد بازخواست قرار مىگیرد و موضوع بازخواست هم اجزاى تشکیل دهنده او است، معلوم مىشود در وراى این خود، خود دیگرى هم دارد . اگر چنین استباید نظام حقوقى انسان به گونهاى باشد که حق خود سوم انسان - سومین خود انسان - نیز رعایتشود وقتى قرآن مىگوید انسان به خود ستم مىکند، مراد همین خود سوم است . آنچه موجب ستم به خود اخیر مىشود، «گناه» نام دارد . اگر حقوق انسان به گونهاى تنظیم و تدوین شود که شامل گناه نیز گردد، آیا مىتوان آن را حق واقعى بشر دانست؟ آیا حق واقعى انسان آن است که خودش تنظیم کند هر چه که باشد؟! و یا آن است که رعایت همه جوانب هویت انسان را بنماید و مصلحت او را لحاظ کند، هر چند خودش تعیین نکرده باشد؟
4 - «حیطه دانش و علم انسان» تا چه حد است؟ داشتن دانش و آگاهى کامل، از لوازم تدوین حقوق است . بدون احاطه کامل به همه جوانب یک موضوع، نمىتوان حقوق او را تدوین کرد و تنظیم مواد حقوقى بدون اطلاع کامل از هویت مستحق، منجر به ستم خواهد شد . انسان به هر قلهاى از دانش که برسد، بهره اندکى از علم برده است . خداوند مىفرماید: «و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا» . (20) و نیز مىفرماید: «فاعرض عن من تولى عن ذکرنا و لم یرد الا الحیاة الدنیا ذلک مبلغهم من العلم» (21) مثلا یکى از مسائل مورد بحث، ارث برادر و خواهر است . تفاوت ارث خواهر و برادر ممکن استبرخى را به این فکر اندازد که حق دختر تضییع شده است . قرآن این گونه داورىها را ناشى از کم اطلاعى بشر مىداند و چنین مىفرماید: «لا تدرون ایهم اقرب لکم نفعا» (22) . شما نمىدانید کدام یک از وارثان به حال شما سودمندترند . دانش بشر بسیار اندک است . حقوقى که بشر کم اطلاع براى فرد و جامعه وضع کند، چه سرانجامى خواهد داشت؟! اما اگر کسى حقوق بشر را وضع کند که به راه هاى آسمان آگاهتر از راه هاى زمین باشد و دانش او کامل بوده و به تمام زوایاى انسان، جهان و رابطه انسان و جهان احاطه داشته باشد، چنین حقوقى بدون تردید تامین کننده تمام مصالح و منافع بشر خواهد بود .
حضرت على علیه السلام مىفرماید: «انى بطرق السماء اعلم بطرق الارض» (23) بقیه ائمه علیهم السلام نیز این گونهاند . بالاتر از همه انسانها، خود خداوند است که آنان را آفرید . خداوند از ازل خبر دارد، از ابد خبر دارد . او مىداند که هویت واقعى انسان، حیات جمادى و نباتى و حیوانى نیست و ... آیا حقوقى که خداوند براى انسان تعیین مىکند، واقعىتر استیا حقوقى که بشر با دانش اندک خود به آن رسیده است؟!
5 - «معادشناسى انسان» ; اگر براى انسان معادى قائل باشیم، حقوق او متفاوت خواهد بود، با آنکه قائل به معادى براى وى نباشیم . قرآن کریم مىفرماید: «یا ایها الانسان انک کادح الى ربک کدحا فملاقیه» (24) یعنى اى انسان، تو یک موجود ابدى هستى و هرگز نابود نمىشوى . وقتى انسان موجود ابدى شد و وقتى معاد حق بود و بعد از مرگ پرسش و پاسخى در کار بود و افراد جامعه به آن معتقد باشند، قطعا رفتارشان متفاوت خواهد بود و بر نظام حقوقىشان نیز تاثیر خواهد گذاشت . ورود این عامل در مجموعه واقعیت هاى انسان، سبب مىشود که در تدوین نظام حقوق بشر لحاظ شود و حقوق و تکالیف با توجه به آن تنظیم شوند; به بیان دیگر، اگر معاد و ابدیت جزو واقعیت هاى انسان است، لازم است که نظام حقوقى وى نیز متناسب با آن تدوین شود .
اما اگر کسى به معاد و زندگى جاویدان قائل نبود و بشر را از «گهواره تا گور» خلاصه کرد، نظام حقوقىاش فرق خواهد داشت . کسى که مادى مىاندیشد و مىگوید: «ان هی الاحیاتنا الدنیا نموت و نحیى و ما یهلکنا الا الدهر» (25) ، در چنین تفکرى، انسان اصل قرار مىگیرد و هر چه براى او خوشایند است، حق و هر چه ناخوشایند است، باطل مىشود . به خوبى روشن است که پذیرش یا عدم پذیرش این واقعیت تا چه اندازه در سرنوشتحقوق انسان تاثیر خواهد داشت .
6 - «قلمرو مالکیت انسان» ; آیا انسان مالک سرنوشتخویش است و مىتواند هر طورکه خواست آن را رقم بزند؟ آیا انسان مالک تام الاختیار اموال خودش است و مىتواند به هر شکلى آن را مصرف کند؟ و آیا آدمى حیات خود را مالک است و مىتواند به دلخواه خود به حیاتش پایان دهد؟ آیا عزت و شرافت ملک انسان است و مىتواند آن را معامله کند؟ آیا انسان مالک ناموس خود است و مىتواند آن را بفروشد یا هبه کند و یا اجاره دهد؟ و بالاخره آیا انسان مالک این امور استیا آنها را به امانت دارد؟ اگر وى مالک حیات و شؤون حیاتى خود باشد، سرنوشتحقوقش به یک گونه است و اگر نسبتبه آنها امانت دار باشد، به گونهاى دیگر . هستى و هویت انسان امانتخدا است و لذا نمىتواند سرنوشتخود را، هر گونه که خواست رقم بزند . کسى که خود را مالک اموال مىداند، منطق قارون را دارد که مىگفت: «انما اوتیته على علم» (26) اگر کسى این گونه فکر کند، حقوق مالىاش را پرداخت نخواهد کرد و در صدد کم کردن فاصله طبقاتى توانگر و تهیدستبر نمىآید . قوم حضرت شعیب به ایشان گفتند اموالى که در اختیار ما است مال ما است . خودمان کسب کردهایم . میراث پدرانمان است پس هرگونه که بخواهیم در آن تصرف مىکنیم . چرا دین تو از برخى تصرفات در آن مانع مىشود: «اصلاتک تامرک ان نترک ما یعبد آباؤنا او نفعل فى اموالنا ما نشاء» . (27) اگر کسى خود را مالک اموال بداند، نه امانت دار، چنین حقى براى خود قائل است که هر طور خواست آن را تصرف کند . همچنین اگر کسى خود را مالک حیات و زندگى خویش بداند، ممکن است این حق را براى خود قائل باشد که خودکشى کند و یا اگر خود را مالک بدن خود بداند، این را حق خود مىداند که بدن خود را بفروشد یا هبه کند و اجاره دهد و تن به بزهکارى دهد . این وضعیت کسانى است که خود را مالک هویتخویش مىپندارند . اما کسانى که خود را امانتدار بدانند نه مالک، حقوق و تکالیف، خود را با توجه به موضوع امانت تنظیم مىکنند . به همین جهت انسان امین نمىتواند سرنوشتخود را به دلخواه و مالکانه رقم زند و در باره ادامه حیات خویش تصمیم بگیرد . همچنین گناه تجاوز به عنف با رضایت فرد یا رضایتخانوادهاش بخشوده نمىشود و یا تصرف مطلق در اموال شخصى، مباح نخواهد بود و یا انسان حق ندارد بر سر عزت و شرف خود معامله کند و چون طبق دلیل عقلى و نقلى انسان امانتدار است نه مالک، لذا حقوق خود را نیز باید بر اساس واقعیت امانى - نه ملکى - تنظیم کند . البته جریان امانتبه صورت تمثیل ارائه شد وگرنه سودى از این کار به غیر خود انسان بر نمىگردد .
ب) جایگاه انسان در هستى
جایگاهشناسى نیز از امورى است که درتعیین «حقوق بشر» نقش اساسى دارد . حق هر چیزى متناسب با جایگاهى که مستحق در نظام هستى دارد تنظیم مىشود . نمىتوان براى همه افراد در جایگاه هاى مختلف حق مساوى قرار داد . گرچه مساوات در برابر قانون فراگیر، همان عدل و قسط است ولى تساوى حقوق اشخاص مختلف در استعداد و فضیلت و رذیلت، ناعدالتى است . البته ممکن استحقوق مشترکى وجود داشته باشد که مربوط به جایگاه آنان نبوده و مثلا به اصل وجود آنان برگردد، اما وقتى بحث از جایگاه شد، گذشته از حقوق مشترک، حقوق اختصاصى هر ذى حقى مطرح مىشود; جایگاه برابر، حقوق برابر، جایگاه بالاتر حقوق بیشتر و جایگاه پایینتر حقوق کمتر; مثلا در یک اداره، همه افراد از آن جهت که «انسان» اند، حقوق مشترکى دارند، اما از آن جهت که هر کدام مقامى و سمتى دارند، حقوق متفاوتى هم خواهند داشت . هیچگاه حق مدیر با حق یک کارمند ساده برابر نبوده و اختیارات یکسان نخواهند داشت . وقتى هم در کتاب هاى حقوق سخن از اختیارات مىشود، اختیارات رهبر و رؤساى سه قوه و وزرا و وکلا و ... تا برسد به پایینترین رده ادارى، از آن جهت که جایگاههاى متفاوتى دارند، یکسان نخواهد بود و یا در اسلام سه دسته حقوق داریم: الف: حقوق مشترک میان انسانها، از آن جهت که «انسان» اند . ب: حقوق موحدان، که شامل پیروان تمامى ادیان الهى مىشود . این حق از آن جهت است که «موحد» اند و بدیهى است که میان موحد و مشرک تفاوت وجود دارد . پس نادیده گرفتن فضیلت توحید و رذیلتشرک و برابر دانستن حقوق موحدان و مشرکان، خود نوعى بى عدالتى است . البته وقتى سخن از حق موحدان است، مراد نادیده گرفتن حق انسانى کفار و مشرکان نیست . ج: حقوق مسلمانان، از آن جهت که «مسلمان» اند . اینجا است که گذشته از مرز میان اسلام و شرک، مرز میان اسلام و دیگر ادیان نیز مطرح مىشود . یک مسلمان از آن جهت که «انسان» است، حقوق مشترکى با تمام آدمیان; اعم از مشرک و موحد دارد و از آن جهت که «موحد» استحقوق مشترکى با تمامى دینداران توحیدى دارد و از آن جهت که «مسلمان» است و آخرین دین را هم پذیرفته است، حقوق اختصاصى خواهد داشت .
بنابراین، حقوق هر کس باید بر اساس جایگاهى که دارد تنظیم شود . این یک اصل مبنایى است . اکنون به بحثخود بر مىگردیم که مساله حقوق انسان است . گفتیم که هنگام تدوین حقوق بشر، نخستین پرسش این است که «انسان کیست؟» و بحث آن گذشت . دومین پرسش این است که «جایگاه انسان در نظام هستى چیست؟» نخستباید معلوم شود که در میان این همه موجودات متعدد و متنوع آفرینش، انسان هندسه خلقت در چه جایگاهى است و در سلسله مراتب آفرینش چه رتبهاى دارد و سپس حقوق او را بر اساس جایگاهى که دارد تنظیم کرد . همان گونه که پیشتر گفته شد، این یک اصل مبنایى است که حقوق هر مستحقى باید با واقعیتهاى هستى او هماهنگ باشد . بنابراین، دانستن این واقعیت که انسان چه جایگاهى در نظام هستى دارد، ضرورى است و بدون آن نمىتوان حقوق واقعى او را تدوین کرد . در هستى، هم جماد وجود دارد و هم نبات وجود دارد و هم حیوان، هم فرشته هست، هم خداوند و هم انسان . آیا اینها در یک سطح قرار دارند؟ آیا حقوق آنها با هم مساوى است؟! ممکن است; مثلا براى جماد و نبات و حیوان، از این جهت که «موجود» اند، حقوق مشترکى تصور کرد . اما آیا به جهت تفاوتى که دارند، هیچ حقى براى آنان متصور نیست؟ اگر چنین باشد آیا این تساوى مشؤوم نادیده گرفتن بخشى از واقعیت هاى هستى نیست؟ و آیا منجر به ظلم و بى عدالتى نخواهد شد؟
انسان در نظام هستى، جایگاهى فراتر از جماد، نبات، حیوان، فرشته و فروتر از خدا دارد . این سخن ریشه در هویت انسان دارد که بحث آن گذشت .
حقیقت انسان همان است که مىفرماید: «و نفخت فیه من روحى» . (28) اگر چنین است، انسان موجودى است که آسمان و زمین کوچکتر از او است و موجودات مادى دیگر کوچکتر از او هستند; زیرا بر اساس حقیقتى که انسان دارد، کارى کند که از دیگر موجودات ساخته نیست; چه اینکه خداوند فرمود «انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها فحملها الانسان» . (29) این ابا و خوددارى کردن، اباى اشفاقى است نه اباى استکبارى که ابلیس به آن مبتلا شد «ابى و استکبر و کان من الکافرین» (30) آسمان و زمین و کوهها توان آن را نداشتند که بار امانت الهى را بر دوش کشند ولى انسان توانست . این حقیقت انسان است و نیز فرمود: «یا ایها الانسان انک کادح الى ربک کدحا فملاقیه» (31) اى انسان پایان راه تو لقاء الله است نه مرگ و نابودى . همچنین وقتى انسان را آفرید به فرشتگان امر کرد که بر او سجده کنید: «فاذا سویته و نفخت فیه من روحى فقعوا له ساجدین» . (32) اینها نشان گر حقیقت متعالى انسان است که از آسمان، زمین، کوه و فرشته برتر است . حال باید دید که چنین موجود ارزشمندى در آفرینش چه جایگاهى دارد؟ خداوند فرمود: هیچ موجودى نمىتواند جانشین الله باشد، مگر این انسانى که با نفخه الهى به دنیا آمده است . جایگاهش جایگاه فرمانروایى است; فرمانده نظامى است، فرمانده اقتصاد است، فرمانده تمام زمین است . چون خلیفه من است: «انى جاعل فی الارض خلیفة» (33) وقتى انسان خلیفة الله شد، حقوقى هم که براى او وضع مىشود که باید متناسب با شان خلیفة اللهى وى باشد . اگر گفتیم انسان خلیفة الله است و حقوق جمادى و نباتى براى او وضع کردیم . این ظلم تفریطى به انسان است . اگر «حقوق حیوانى» وضع کردیم ظلم تفریطى به او است و اگر «حقوق خداوندى» براى او وضع کردیم باز هم در حق او ظلم روا داشتهایم، و این ظلم، ظلم افراطى است . آرى، انسان نه جماد است، نه نبات، نه حیوان و نه الله . بلکه او خلیفة الله است . برخى انسان را آنقدر جایگاه بالا مىبرند که در جایگاه خدا مىنشانند و مىگویند: هر چه او گفت و هر چه او خواست همان حق است و حق انسان همان است که وى مىطلبد و بدان تمایل دارد! خداوند مىگوید: تو خلیفه من هستى و او - که اومانیستى فکر مىکند - مىگوید: من خودم، الله هستم: «افرایت من اتخذ الهه هواه و اضله الله على علم» (34) اگر انسان مدار شدیم و او را محور دانستیم و به اصطلاح تفکر امانیستى را پذیرفتیم، براى انسان حق خدایى قائل شدهایم; یعنى فقط او است که باید در باره خودش تصمیم بگیرد و حق خود را مشخص سازد! جالب اینکه ره آورد تدوین حقوق انسان بر اساس تفکر امانیستى، چیزى فراتر از حقوق نباتى و حیوانى نیست; خوردن و آشامیدن و پوشیدن، شهوترانى کردن، تولید مثل کردن، مسکن گزیدن و ... و سپس مردن . البته تمام اقسام صنعت و فنآورى از این منظر، به منظور رونق بخشیدن به بزندگى گیاهى و حیوانى است . لازمه چنین پندارى، همان ادعاى خدایى کردن و گیاهى یا حیوانى زیستن است!
بنابراین، باید معنى خلیفةاللهى به درستى روشن شود . کسانى که مىگویند «انسان طبیعتى و سرشتى و سرنوشتى دارد و بر سرنوشتخویش حاکم است و حق دارد هر چه بخواهد تصمیم بگیرد» در صورتى سخنشان درست است که انسان یا موجودى تصادفى باشد و بدون علت فاعلى پدید آید و یا مستقل و وابسته به خود یعنى علت فاعلى دارد و آن خودش است . اما اگر انسان نه تصادفى است و نه آفریده خود، بلکه خدایى و آفریدگارى دارد، باید در تدوین حقوق، به سخن انسان آفرین مراجعه کرد . انسان حریت دارد و داراى حقوق فراوانى است . براى اینکه مکرم است: «و لقد کرمنا بنی آدم» (35) . ولى باید توجه کرد که کرامت او به استناد خلافة اللهى او است . کرامت انسان را باید در کنار خلافت الهى انسان تفسیر و تحلیل کرد . تمام ارزش انسان به این است که خلیفة الله است . اگر چنین استباید دید مقتضاى خلیفة اللهى انسان چیست؟ مقتضاى خلیفة اللهى این است که اگر کسى خلیفه شخص معین شد، باید کلام مستخلف عنه را ادا کند نه کلام خودش را . خیلىها، بعضى از اصول اولى را قبول دارند; مثلا مىپذیرند که انسان از حریت و آزادى برخوردار است و نیز قبول دارند که انسان داراى کرامت است و نیز مىگویند: کرامت انسان به استناد خلیفة اللهى او است . همه این اصول معقول و مقبول است، اما آنان همینجا متوقف مىشوند و بیش از این پیش نمىروند . پرسش این است که مقتضاى خلیفة اللهى انسان چه مىشود؟ اگر موجودى «خلیفه خدا» شد، باید کلام مستخلفعنه را بزند . اگر گفته مىشود که اومانیسم; یعنى «احترام به انسانیت و تکریم انسان» ، این سخن در برخى از جهات صحیح است ولى باید دید حامیان این مکتب چه چیزى را بر این مبنا بار مىکنند . آنان مىگویند: چون انسان کریم است پس تمام کارها باید در مدار انسان بچرخد . حقیقتسخنشان این است که «الحق یدور مدار الانسان حیثما دار» ولى این مکتب صحیح نیست و با مقام خلیفةاللهى سازگار نیست . این خدایى کردن انسان است . ا ین همان است که قرآن کریم مىفرماید: «افرایت من اتخذ الهه هواه» ! اگر کسى بگوید من به میل خودم عمل مىکنم، هر چه فکر بشر است . هر چه خودم خواستم . این یعنى من «الله» هستم نه خلیفة الله! اگر کسى تحت ربوبیت الله نباشد، در حقیقتخلافت او را نپذیرفته است . چون خلیفه کسى است که قانون مستخلف عنه را بپذیرد . جانشین باید از طرف رییس امضا کند . اگر کسى جانشین فلان رییس شد، نمىگوید من خودم رییس هستم . اگر کسى به مقتضاى خلیفة اللهى عمل نکند، دیگر انسانیت ندارد و در نتیجه کرامت و شرافتى هم نخواهد داشت; زیرا همه کرامتها بهپاس خلافت الهى بود، وقتى قانون خلافت رعایت نشد، خلافت منتفى است و با انتفاى خلافت همه شؤون وابسته به آن، رختبر مىبندد . چنین موجودى فقط حیوان ناطق است: و در واقع بهیمه است و یا شیطان است «ان هم کالانعام بل هم اضل» ، «شیاطین الجن و الانس» ، جماد است «کالحجارة او اشد قسوة» . نمىشود کسى قانون خلیفة اللهى را نپذیرد و همچنان انسان باشد; زیرا خلافت نظیر وکالت و وزارت نیست که یک امر اعتبارى بوده و جداى از شناسنامه حقیقى و هویت اصیل انسان باشد . کسى که وزیر یاوکیل یا مسؤول است، دو شان حقیقى و اعتبارى دارد یکى انسانیتى که حقیقى است و دیگر سمت و مقامى که اعتبارى است . اگر مثلا این فرد بازنشسته شود و یا از کار برکنار گردد، فقط سمتش را از او گرفتهاند ولى انسانیتش همچنان محفوظ است . سمتهاى اعتبارى گاهى هست و گاهى نیست، بدون اینکه رفت و آمدش در اصل انسانیت فرد تاثیرى داشته باشد . اما خلافة اللهى انسان، از امور اعتبارى نیست، بلکه به منزله فصل اخیر و فصل مقوم است . انسان، یا خلیفة الله استیا کالانعام بل هم اضل، این طور نیست که اگر خلیفة الله نشد و لیاقتخلافت نداشت، انسانیت او محفوظ بماند . اگر خلیفة الله نبود، مىشود جزو «شیاطین الجن و الانس» . در آن صورت از زمین و کوه و آسمان پستتر است . اگر انسان همین هیکل مادى باشد، فرومایه از همه امور مزبور است; چه اینکه خداوند مىفرماید: «انک لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا» (36) ، «اانتم اشد خلقاام السماء «لخلق السماوات و الارض اکبر من خلق الناس» (38) . انسانى که خلیفة الله است توانى فراتر از کوه و زمین و آسمان داشت و اشرف مخلوقات بود و کسى که فقط همین هیکل مادى باشد، از زمین و کوه و آسمان ناتوانتر است و از حیوانات پستتر و بلکه یک شیطان است .
خلاصه سخن اینکه: حقوق انسان باید بر اساس واقعیت «خلافة اللهى» بشر تنظیم شود نه بر اساس «انا ربکم الاعلى» . ارزش انسان و به تعبیرى انسانیت انسان به خلیفة اللهى او است و خلیفة اللهى انسان به پذیرش ربوبیت الهى است . اگر در چنین فضایى حقوق انسان بررسى شوند، راه درستى در پیش گرفته شده است . اگر خلیفة اللهى، محور تعیین حقوق انسان باشد، هم «کرامت» انسان محفوظ مىماند و هم «مقام» او . اما اگر خدایى انسان، محور تعیین حقوق او باشد، نه چیزى از «کرامت» او باقى مىماند و نه از «مقام» او . اگر نظام حقوق انسان به گونهاى باشد که فصل مقوم هویت او; یعنى خلیفة اللهى را نابود کند، آیا مىتوان آن را «حق» نامید؟ آیا این احقاق حق استیا تضییع حق؟ عدل استیا ظلم؟!
ج) ارتباط انسان با هستى
یکى دیگر از مؤلفههایى که در تعیین حقوق نقش دارد، محیط زندگى انسان و چگونگى ارتباط وى با آن است . انسان در خلا زندگى نمىکند، در جهانى زندگى مىکند که موجودات هستى پیرامون وى را گرفتهاند و لذا یکى از شؤون بشر، تعامل با هستى است . این تعامل مىتواند سازنده و یا مخرب باشد . چگونگى رفتار بشر تاثیر مستقیم بر هستى مىگذارد . تمام اجزاى ریز و درشت و مرئى و نامرئى هستى، ارتباطى تنگاتنگ با یکدیگر دارند . هر حرکتبشر، بر نظام هستى تاثیر مىگذارد . بنابراین، اگر بنا ستحقوقى براى انسان تعریف و تنظیم شود، باید به گونهاى باشد که نظام هستى آسیبى نبیند . همان گونه که انسان حق ندارد به خود ستم کند و خویشتن اصیل را از مقام و منزلتى که دارد پایین بکشد، همچنین حق ندارد که به محیط زیست و جهان پیرامونىاش ستم کند . حقوق انسان باید با توجه به محیط پیرامونى بشر و جهانى که در آن زندگى مىکند، تدوین شود .
خداوند در این باره چنین مىفرماید: «لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض و من فیهن» . (39) لازم است عنایتشود که دو عنصر حب در مقابل یکدیگراند یکى حق و دیگرى هوى . اگر قانون بشر بر اساس میل و هوس باشد، آسمان و زمین به فساد کشیده مىشود و نتیجه همان مىشود که خداوند مىفرماید: «ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت ایدی الناس» (40) ره آورد حقوق بشرى که بر اساس تفکر اومانیستى تنظیم شده باشد، چیزى جز فساد و تباهى نظام هستى نیست . تفکر غیر الهى به خود اجازه مىدهد که به هر کشورى که خواستیورش ببرد و آن را نابود کند . خداوند در باره حاکمان غیر دینى مىفرماید: «ان الملوک اذا دخلوا قریة افسدوها» (41) نابودى کشورها ره آورد حقى است که قدرتمندان براى خود قائلاند و این گونه حقها ریشه در تفکر انسان مدارى دارد .
این در حالى است که قرآن کریم مىفرماید: که خداوند شما را در زمین قرار داد تا آن را آباد کنید; «و استعمرکم فیها» . (42) آبادانى زمین نیز جز از راه ایمان و تقوا به دست نمىآید: «و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا علیهم برکات من السماء و الارض» (43) .
حال اگر حقوق انسان بر اساس وحى و ایمان و تقوا تنظیم شود، زمین نیز آباد خواهد شد و اما اگر بر مبناى هوس باشد، ره آوردى جز فساد و نابودى نخواهد داشت . حقوقى که طبیعت را نابود سازد، آیا مىتواند حق واقعى باشد؟ و اگر زمین به فساد کشیده شود، آیا زیان آن به خود بشر بر نمىگردد؟ و اگر قانون بشر، در نهایت زیان آور باشد، مىتوان آن را حق نامید و تامین کننده حقوق بشر دانست؟
جمع بندى بحث نخست
در بحث نخست، این اصل کلى مطرح شد که «حق» هر چیزى باید با ماهیت و حقیقت مستحق، هماهنگى داشته باشد . به همین دلیل است که تعیین حقوق انسان متوقف بر «انسانشناسى» است . در مبحث انسانشناسى نیز چند عنصر محورى وجود دارد: 1 - هویت و حقیقت انسان چیست؟ 2 - مقام و منزلت او در سلسله موجودات کدام است؟ 3 - ارتباط و تعامل انسان با جهان پیرامونىاش چگونه است؟ در این بحث ها روشن شد که:
× حق انسان باید با ماهیت و حقیقت انسان هماهنگ باشد .
× حق انسان باید حافظ و نگهبان مقام خلیفة اللهى بشر باشد .
× حقوق بشر باید به گونهاى تنظیم شود که به نظام هستى آسیبى وارد نسازد .
بحث دوم: دین و حق انسان
پیشتر به این مطلب پرداختیم که «حق چیست؟» و «انسان کیست؟» و بى آنکه حقوق انسان را برشمریم، به این مطلب پرداخیتم که «ویژگى هاى حق انسان کدامند؟» .
در این بحث، سخن این است که نسبت میان دین و حقوق انسان چیست؟ آیا دین، حق محور استیا تکلیفمدار؟ بر پایه حق استوار استیا بر مدار تکلیف مىگردد؟ طرفدار حقوق انسانها استیا حاکم به تکلیف آنها؟ به انسان خدمت مىکند یا انسان را به خدمت مىگیرد؟
برخى معتقدند ادیان آسمانى تکلیف مدارند، نه حق محور . مىگویند آنچه درون دین یافت مىشود، فقط تکلیف است . اگر کسى وارد دین شود، به موجودى تبدیل مىشود که فقط باید کار کند و به وظایف و تکالیفى که برایش منظور شده، عمل کند . همه جا سخن از «انتظار از بشر» است . دین به «انتظارات بشر» توجهى ندارد . اما خارج از دین، آنچه مطرح استحق، خواستهها و انتظارات بشر است . از همینجاگفته مىشود که اگر چیزى «بشرى» شد، حق محور است و اگر «الهى» شد، تکلیف مدار . اگر از «بالا» بیاید، تکلیف است و اگر از پایین باشد، حق . شاهدى که ممکن استبر این ادعا اقامه شود، چند چیز است:
الف: ادبیات حاکم بر دین، ادبیات «باید و نباید» است و این ادبیات مخصوص نظام هاى تکلیف مدارا است نه حق محور; «باید و نباید» با اجبار و اکراه همخوان است، در حالى که شاخصه «حق» ، اختیار و آزادى است، لذا مکتبى که بر اساس باید و نباید است، نمىتواند بر اساس حق باشد .
ب: ادبیات دین، ادبیات «عبد و مولا» است که نشانگر مبناى تنظیم مناسبات مردم با صاحب شریعت است . سیستم و قاعدهاى که یک سوى آن مولا و سوى دیگرش عبد است، نظامى تکلیف مدار است و مردم در چنین نظامى، مانند بندگانى هستند که فقط باید مطیع اوامر مولا باشد و خواستهها و انتظارات او را برآورده سازد و همان گونه که یک عبد، خدمتگزار مولاى خود است، آنان نیز خادم باشند . این در حالى است که اگر نظامى بر اساس «حق» تنظیم شده باشد، انسان را مخدوم مىداند نه خادم .
ج: «مجازاتهاى دنیوى و عذاب هاى اخروى» دین است . در ادیان آسمانى مواردى به عنوان «مجازات» تخلف از برنامهها قرار داده شده و روشن است که مجازات تخلف، مربوط به قلمرو «تکلیف» است، در قلمرو «حق» کسى را به خاطر اینکه حق خود را استیفا نکرد، مجازات نمىکنند .
بحث را با بررسى نکات سه گانه پى مىگیریم تا روشن شود که نسبت میان دین و حقوق انسان چیست؟ آیا دین انسان را مکلف مىداند یا صاحب حق؟
یک: آیا «باید و نباید» ، حق محور نبوده و نافى «حق دار بودن» بشر است؟
در اینکه دین، باید و نباید دارد، بحثى نیست و در اینکه باید و نباید تکلیف آور است نیز حرفى نداریم . پرسش این است که آیا تکالیف دین، تکلیف «بر انسان» استیا «براى انسان» ؟ فرق است میان اینکه چیزى «بر انسان» باشد یا «براى انسان» . اگر چیزى «بر انسان» باشد، مىتواند منافى با «حق انسان» تلقى گردد . اما اگر چیزى «بر انسان» نبود، بلکه «براى انسان» بود، آیا منافى با حق انسان استیا موافق با حق انسان؟ تفکرى که تکلیف را منافى با حق دار بودن بشر مىشناسد، تکلیف را به معنى بار اضافهاى که بر دوش بشر نهاده شده، ارزیابى مىکند . در اینکه تکلیف گاهى به همین معنا است، انکارى نیست . سؤال این است که آیا همیشه تکلیف به همین معنا است؟ و آیا تکالیف دین از این سنخ هستند؟
اگر مفهوم حق و تکلیف بازکاوى شود و مناسبات میان این دو مبنا مورد بازنگرى قرار گیرد، معلوم مىشود که رابطه میان آنها به دو شکل قابل تصویر است . گاهى حقى براى فرد معین است و تکلیفى بر دیگران و حقى براى دیگران و تکلیفى بر این فرد . در این قسم، «حق» براى یک طرف مطرح است و تکلیف براى طرف مقابل («حق فرد - تکلیف مقابل» که حاصل آن نفع فرد و بار دیگرى و «حق مقابل - تکلیف فرد» که در نتیجه نفع آن براى دیگرى است و بار آن براى فرد).
اما نوع دیگرى از مناسبات، میان حق و تکلیف است که حق و تکلیف هرد و در یک سمت قرار دارند; هم حق براى فرد است و هم تکلیف بر او است . در این قسم، بازگشت تکالیف به حقوق است و تکلیف راه تحقق و ایجاد و احیاى حق است . برخى امور، از آن جهت الزام مىشوند که تنها راه تحقق یابى «حق» اند و بدون آنها استیفاى حقوق غیر ممکن است . این شکل از رابطه میان حق و تکلیف، در برخى امور مانند تعلیم و تربیتبشر مطرح مىشود . در نظام آموزش و پرورش یک سلسله تکالیفى براى کودکان و محصلان مقرر مىکنند که مثلا این مقدار مشق بنویسید، این مقدار درس بخوانید، این مقدار حفظ کنید، این مقدار در کلاس حضور داشته باشید و ... وقتى این تکالیف مدرسه را تحلیل کنید، همه آنها به حقوق محصل بر مىگردد و هیچکدام بار زایدى بر دوش وى نیست; یعنى محصل «بار مدرسه» را بر دوش نمىکشد، بلکه بار خود را به دوش دارد . مگر چه چیز زایدى بر او تحمیل شده است؟ اگر گفتند مشق بنویس و ... به خاطر آن است که علم آموختن حق او است و چون وى حق خود را نمىداند و به بازى سرگرم است، همین استحقاق او با صبغه تکلیف بیان مىشود و گرنه دانشمند شدن حق او است و تمام منافعش به خود او بر مىگردد . بر این اساس تمام برنامههاى مدرسه، گرچه از منظر آموزش «تکلیف» است، ولى از منظر پرورش «حق» است . اکنون که مثال روشن شد به ممثل مىپردازیم:
در جریان حقوق و تکالیف دینى هم همین گونه است . اگر دین الهى بشر را به نماز، روزه، حج، زکات، تولى، تبرى و سایر موارد مکلف کرد، همه اینها به حقوق بشر بر مىگردد . انسان حق تکامل دارد، فهمیدن حق اوست، حق رشد کردن دارد، حق دارد با فرشتگان همسایه شود، حق دارد که از طبیعت جمادى برتر گردد و حق دارد از غریزه گیاهى والاتر شود و از خوى حیوانیتبالا بیاید; چه اینکه حق دارد بار دیگر از فرشته پران و از ملک قربان گردد و از تمام قافله هستى به خداى هستى بخش متقربتر شود و حق دارد آنچه اندر وهم بلکه اندر فهم بسیارى از صاحبنظران نمىگنجد و ویژه صاحب بصیران است همان گردد . اینها همه حقوق او است و تنها راه به دست آوردن آنها، احکام و تکالیف دینى است . اینکه دین مىگوید کارهایتان را قربة الى الله انجام دهید; یعنى هر قدمى که بر مىدارید، یک مرحله به آن کمال مطلق که تقرب به آن، حق شما است نزدیک شوید; نماز مایه تقرب الى الله است، روزه پایه تقرب الى الله است . اگر نماز واجب شده براى آن است که موانع استیفاى حقوق بشر را بر دارد «ان الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنکر» (44) و آرامش را که حق انسان استبراى وى به ارمغان آورد «اقم الصلاة لذکری (45) - الا بذکر الله تطمئن القلوب» (46) . اگر روزه مقرر شده براى این است که روزه سپر آتش دوزخ است و انسان روزهدار را از آتش شهوت و غضب، که موانع استیفاى حق کمال انسانىاند نجات مىدهد . همه تکالیف دین همین صبغه را دارند . هر تکلیفى که بررسى و تحلیل شود به حق بر مىگردد; یعنى همانگونه که نتیجه تحلیل برنامههاى مدرسه این است که از نظر آموزشى، تکالیفى به عهده محصلان گذاشته مىشود، ولى از نظر پرورشى، همه این تکالیف به حقوق بر مىگردد . ثمره تبیین احکام دینى این است که از لحاظ فقهى یک سلسله تکالیف به عهده افراد مکلف است، لیکن از منظر کلامى که عهدهدار بیان ملاکهاى احکام و نیز مسؤول تشریح پىآمدهاى آنها است، یک سلسله حقوق براى بشر است .
در قرآن کریم معارفى است که نشان گر «ارجاع تکالیف به حقوق» است . در ادامه بحثبه برخى از آنها پرداخته مىشود:
1 - در موردى خداوند مردم را مکلف مىکند که باید مزد رسالت پیامبر خدا را بدهند و مزد رسالت، مودت اهل بیت است: «قل لا اسالکم علیه اجرا الا المودة فی القربى» (47) پس تولى و مودت اهل بیت علیهم السلام یک تکلیف است . اما در جاى دیگر مىفرماید سود این تکلیف به شما بر مىگردد: «ما سالتکم من اجر فهو لکم» (48) یعنى تولى اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هر چند تکلیف است اما به سود انسان مکلف است نه به نفع خداى مکلف . تکلیف وقتى ممکن استبار تحمیلى و منفى داشته باشد که سود آن به مکلف - تکلیف کننده - بر گردد، در این صورت مىتوان آن را بار زاید بر مکلف - تکلیف شده - ارزیابى کرد . اما اگر به سود کسى باشد که باید تکلیف را انجام دهد، نمىتوان آن را بار زاید و اضافى دانست .
2 - در بخش هاى پایانى سوره مبارکه ذاریات آمده است که خداوند مىفرماید: «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» (49) معناى آیه، بیان هدف «فى الجمله» خلقت نیست . بلکه بیان هدف «بالجمله» آن است; زیرا معناى آیه این است که بشر کارى غیر از عبادت نباید انجام دهد . اگر کسى فقط در محدوده احکام فقهى تمام واجبات و مستحبات را انجام دهد، به این آیه عمل نکرده است; زیرا مضمون آیه فقط جمله اثباتى نیست; یعنى مقصود آیه این نیست که جن و انس براى عبادت خلق نشدهاند تا اگر کسى عبادتهاى واجب و مستحب را امتثال کرده باشد به هدف آفرینش نایل آید بلکه مفاد آیه، دو جمله مثبت و منفى است و خلاصه دو قضیه و عمل به این آیه آن است که تمام حرکات و سکنات مخلوق باید براى خدا باشد و لازم استبراى نیل به هدف نهایى، برسد به جایى که بتواند بگوید: «ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین» . (50) این عبادت فراگیر حیاتى را خداوند از بشر خواسته ولى در سوره مبارکه ابراهیم فرمود: سود این تکلیف به خداوند بر نمىگردد; «ان تکفروا انتم و من فی الارض جمیعا ان الله لغنی حمید» (51) یعنى خداوند بشر را براى تکامل آفرید و این حق بشر است و راه آن نیز در دین مشخص شده است، حال اگر همه انسانها هم دست از دین بردارند و کافر شوند، هیچ زیانى به خدا نمىرسد . غرض آنکه هر چند آیه شریفه «و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون» صبغه تکلیف دارد ولى در سوره مبارکه حضرت ابراهیم چنین آمده است که اگر نخواستید به تکلیف عمل کنید در حقیقت نخواستید به حق خودتان برسید و بدانید که ضررش متوجه شما است . چنین نیست که به خدا و اسماى حسناى خداوند ضررى برسد .
3 - آواى قرآن حکیم در ابلاغ تاثیر عمل صالح و طالح است; اگر عمل خوب انجام دادید، مال شما است و اگر بد کردید، مال خود شما است: «ان احسنتم احسنتم لانفسکم و ان اساتم فلها» ; (52) یعنى نه سود اطاعت، به خداوند مىرسد و نه زیان معصیت، دامنگیر او مىشود; زیرا بشر آنچه انجام مىدهد، مال خود او است .
استاد علامه طباطبایى (ره) بیان لطیفى ذیل این آیه دارد: برخى مىپندارند که در قسمت دوم آیه باید مىفرمود: «و ان اساتم فعلیها» ولى «فلها» فرمود، چون این حرف «لام» براى مشاکله است که از صنایع ادبى است . آن بیان لطیف این است: حرف «لام» در اینجا براى اختصاص است نه براى منفعت; زیرا مضمون آیه این است که عمل شما، چه خوب و چه بد، مال شما است; اگر زیان بار بود مال عامل است، اگر هم سودمند بود مال صاحب کار است . اگر چنین است پس همه تکالیف به حقوق بر مىگردد; یعنى اگر کسى به تکلیف خود عمل نکرد، «حق» خود را تضییع کرده است . اگر ترک تکلیف منجر به تضییع حقوق شخص دیگرى مىشد، ممکن بود بگوییم که تکلیف، بار دیگرى استبر دوش مکلف، اما وقتى ترک تکلیف، منجر به تضییع حقوق خود فرد شود، نشان مىدهد که تکالیف راه استیفاى حقوقاند .
4 - نداى قرآن کریم در پیوند ناگسستنى عمل و عامل، این است: «لها ما کسبت و علیها ما اکتسبت» . (53) حرف «لام» در «لها» براى منفعت است و حرف «على» در « علیها» براى ضرر . آیه مزبور به روشنى بیان مىکند که نه سود عمل کسى به دین، به خدا باز مىگردد و نه زیان عصیان و ترگ عمل به آن، به خداوند رجوع مىکند . اگر سود عمل کسى به دستور دینى به خدا بر مىگشت، معلوم مىشد که این تکلیف براى تحقق یافتن حقوق خداوند است و نیز اگر زیان ترک آن به خدا مىرسید، موجب ترک منفعت وى بود، معلوم مىشد که اصل تکلیف براى حفظ حق خداوند است . اما وقتى سود و زیان فعل و ترک تکالیف، به خود انسان بر مىگردد، معلوم مىشود که تعیین و تدوین احکام تکلیفى، راه رسیدن به حقوق خود انسان است .
5 - صلاى وحى الهى در تعیین قلمرو ظلم، این است که: هدف تیر ظلم فقط خود ظالم است . در آیات متعددى از قرآن آمده است که بشر با سرپیچى از فرمان خداوند، در حقیقتبه خودش ستم کرده است نه به خداوند; یعنى اداى حق، عدل است و تضییع حق، ظلم . اگر نتیجه ترک کارى، ظلم به شخص معین باشد، معلوم مىشود آن کار براى استیفاى حق الآن شخص بوده و اگر نتیجهاش ظلم به خود ظالم باشد، معلوم مىشود آن تکلیف تامین کننده حق خود فرد مزبور بوده نه شخص دیگر و تکالیف دینى از این قبیلاند . در این گونه موارد، ادبیات تکلیفى و ادبیات حقى، دو روى یک سکهاند، نه دو حقیقت جدا از هم . گاهى معلمى با زبان تکلیف سخن مىگوید و گاهى با زبان حق . اگر معلم بخواهد دبیرانه و معلمانه و مدیرانه سخن بگوید، مىگوید شما مکلفید فلان روز این مقدار مشق بنویسید، این مقدار مطالب تاریخى را حفظ کنید ... اما وقتى حکیمانه سخن بگوید، مىگوید کمال شما در تحریر فلان مقدار و تعلم فلان مطلب و تحفظ فلان مساله است و اگر کسى از آن تحریر و تعلم و تحفظ گریخت چنین مىگوید: این محصل گریز پاى، نه به ما آسیبى رساند و نه به مدرسه، بلکه به خودش ظلم کرد . مدرسه خواست او را به کمال برساند، خودش نخواست کامل شود و به خود ظلم کرد . پس حقیقت ماجرا یکى است . درهر دو صورت دبیرانه یا حکیمانه سخن گفتن، حقى وجود دارد که براى خود فرد مطرح است و راه رسیدن به آن نیز تکالیفى است که مدرسه مقرر کرده است، نه اینکه برنامههاى یاد شده تکلیف، بر کسى باشد و حق براى کس دیگر . در موضوع رابطه میان انسان و خدا نیز اینگونه است . گاهى خداوند آمرانه سخن مىگوید که فلان چیز واجب است و فلان چیز حرام و گاهى حکیمانه تحلیل مىکند و مىفرماید: کسانى که معصیت کردند، به ما ظلم نکردند، به خودشان ستم روا داشتند: «ولکن کانوا انفسهم یظلمون» . (54) کسانى که مىگویند بشر حق دارد نه تکلیف، خیال مىکنند تکلیف دینى بشر، بار زایدى است که وى براى دیگرى به دوش مىکشد و حال آنکه حقیقت امر این گونه نیست . بشر دینمدار، بار زایدى براى دیگران بر دوش نمىکشد بلکه بار خود را به دوش دارد تا به حق خود دستیابد .
جشن تکلیف
تاکنون ثابتشد که تمام تکالیف دینى به حقوق بشر بر مىگردد و به لحاظ ارزیابى نهایى سختى در کار نیست; زیرا گنجحاصل از آن بیش از رنج انجام آن است . مردان بزرگى که فهمیدند دستور دینى حق است نه تکلیف و با امتثال آن به حق اصیل خود مىرسند، سالروز بلوغشان را جشن گرفتند . آنچه در این عصر به عنوان جشن تکلیف و جشن تشریف و جشن عبادت که به برکت انقلاب اسلامى رواج پیداکرد، از سنت هاى عالم ربانى سیدبن طاوس (ره) است . این بزرگان علم و عمل نه تنها در مسائل فکرى مجتهد بودند، بلکه در مسائل اجرایى هم اجتهاد مىکردند البته اینگونه اجتهادها اندک است . مبناى برگزارى مراسم جشن تشریف این است که انسان بالغ به یک شرافتى نو رسیده و لیاقت جدید پیدا کرده تا خدا با او سخن بگوید و راه کمال را که حق او است، بدو بنماید . رسیدن به چنین مرحلهاى، افتخار آفرین است و شایسته جشن و شادمانى!
دو: آیا نظام بندگى و عبودیتبا حقوق انسان در تضاد است؟
در قرآن و حدیث و دعا، فراوان دیده مىشود که سخن از عبد و مولا است . این ادبیات، برخى را به این پندار انداخته که انسان در نگاه دین، مانند بردهاى است که باید در خدمت مولاى خود باشد و به سود او بکشود و گوش به فرمان او داشته و انتظارات او را برآورده سازد . این باور ناروا، از آنجا شکل مىگیرد که همه لوازم برده دارى زمینى هم بر رابطه «عبد و مولاى» آسمانى بار شود . خداوند براى آنکه رابطه میان انسان و خودش را به زبانى ساده بیان دارد، ابزار تشبیه و تمثیل را به کار گرفته و از این ادبیات خاص استفاده کرده، تا براى سادهترین مردم نیز قابل فهم باشد . اما میان این دو عنوان تفاوت فراوان است; یکى بردگى مادى است و دیگرى بندگى ملکوتى و عبودیت معنوى . در نظام بردهدارى، اولا: انسانى، در اختیار و تحتسیطره انسان دیگرى مانند خود است . ثانیا برده باید در همه امور خدمتگزار او باشد و تمام خواستهها و انتظارات او را برآورده سازد . اما در نظام عبودیت و بندگى، اولا: انسان تحت تسلط کسى که هم سطح خود او است قرار نمىگیرد; زیرا مولاى او همان کسى است که به او هستى داده و او را از عدم به وجود آورده و تمام شؤون او را تامین مىکند ثانیا: در نظام بندگى دینى، انسان خادم خداوند نیست که به سود او کار کند بلکه خادم خودش مىباشد و به نفع خویش اقدام مىکند . این گونه نیست که خدا «طلب خدمت» کند و انسان «ارائه خدمت» نماید . البته خداوند طلب خدمت مىکند ولى مىگوید به خودت خدمت کن، نه به من، انتظار خدا از بشر این نیست که به او و آنچه متعلق به او استخدمت و سودرسانى کند، بلکه انتظار او این است که بشر به خودش خدمت کند . بنابراین، در این نظام ارتباطى، خداوند سود طلب نیستبلکه او است که به بشر نفع مىرساند . در قرآن کریم آمده است که: «الله یبسط الرزق لمن یشاء و یقدر» (55) و در دعاى شب جمعه آمده است: «یا باسط الیدین بالعطیة» . یعنى خداوند نه تنها به بندگان خود سود مىرساند بلکه اگر خواست چیزى به بندهاش دهد، دو دستى مىدهد از همین روست که کسانى مثل انبیا براى او جانفشانى مىکنند و به همین جهت است که کسى مثل حضرت على علیه السلام مىگوید: از عزت من همین بس که بنده تو هستم . و از افتخارم همین بس که تو پروردگار منى . خدایا! تو آنچنانى که من دوست دارم، مرا آنچنان کن که خود دوست دارى; «کفى بی عزا ان اکون لک عبدا و کفى بی فخرا ان تکون لی ربا و کفى انت کما احب فاجعلنی کما تحب» (56) و وقتى مشرکان در یکى از جنگ ها گفتند بت عزى از ما است و شما عزى ندارید (ان لنا عزى و لا عزى لکم)، رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمودند: شما هم بگویید: «الله مولانا و لا مولى لکم» . مولویتخدا مایه افتخار و شرف است . بنابراین، اگر در دستورهاى دینى حرف از عبد و مولا است، اولا: باید دید که این مولا کیست؟ آیا کسى چون خود انسان استیا کسى مانند جهان آفرینى است که همه هستى و هستى همه در حدوث و بقا به او وابسته است؟ بسیار تفاوت دارد که انسان عبد خدا باشد یا عبد خودى . در نظام بردگى، مولا یک انسان است و در نظام بندگى دینى، مولا خداوند کریم است . ثانیا: باید دید آیا ماهیت این دو یکى است؟ همان گونه که گذشت ماهیت این دو نظام با هم متفاوت است در یکى عبد خدمتگزار است و مولا خدمتپذیر، اما در دومى عبد هم خدمتگزار است و هم خدمتپذیر . مولا نیز منبع فیض و کرم و خیر است . پس نظام بندگى ملکوتى و عبودیت دینى، نه تنها با حقوق بشر منافات ندارد، بلکه راه تحقق حقوق او است .
سه: آیا مجازاتهاى دنیوى و اخروى دلیل تکلیفگرا بودن دین است .
چکیده سخن تا اینجا این بود که تمام تکالیف دینى به حقوق بشر باز مىگردد و انسان از آن جهت که حقوقى دارد، موظف به تکالیفى است تا به حقوق خود دستیابد . سؤالى که مطرح مىشود این است که حق داشتن با آزادى و اختیار ذىحق همراه است و کسى که حق دارد، ثبوت و سقوط آن در اختیار وى است; یعنى مىتواند حق خود را استیفا کند یا نکند و اگر استیفا نکرد کسى او را مؤاخذه نخواهد کرد و مجازاتى بر او تحمیل نخواهد شد; مثل اینکه انسان حق محیط سالم و غذاى سالم دارد و حق دارد تفریح کند، در پارک قدم بزند، بازى کند و ... حال اگر کسى نخواست از این حقوق استفاده کند، کسى او را تنبیه نمىکند . اگر بپذیریم که تمام تکالیف دینى به حقوق انسانى بر مىگردند، باید بپذیریم که بشر در استیفاى آن حقوق آزادى و اختیار داشته باشد . اگر این آزادى و اختیار موجود نباشد، نمىتوان آن تکالیف را حق نامید . پس اگر تکلیف بشر به حق او بر مىگردد، باید در ترک یا انجام آن مختار باشد . این در حالى است که بخش زیادى از متون دینى به مجازاتهاى دنیوى و عذابهاى اخروى کسانى بر مىگردد که تکالیف خود را ترک کردهاند . خلاصه: اگر تکلیف حق انسان است و او نخواست انجام دهد چرا وى را تعقیب مىکنند؟
در پاسخ این پرسش باید به تحلیل معناى عذاب و اقسام آن و انحاى مجازات پرداخت . آیا مجازاتهاى خداوند اعتبارىاند یا نتیجه طبیعى اعمالاند؟ در توضیح باید گفت: حقوقى که براى انسان در نظر مىگیرند بر دو قسم است: حقوق اولیه و اساسى که به حیات و موجودیت انسان بر مىگردد و حقوق ثانویهاى که اصل حیات انسان به آنها وابسته نیست، هر چند وجود آنها در تکامل حیات بىتاثیر نمىباشد . حق سلامتى، غذاى سالم، هواى سالم و چیزهایى از این قبیل را مىتوان از حقوق اولیه دانست و امورى مثل تفریح کردن، پارک رفتن، مسافرت رفتن و بازى کردن را مىتوان از حقوق ثانویه شمرد . اگر کسى این حقوق را رعایت نکند، تحت تعقیب حکومت اعتبارى قرار نمىگیرد و دستگاه قضایى وى را مجرم نمىشناسد و مجازاتى براى وى در نظر گرفته نمىشود . از این جهت او آزاد و مختار است . اما سؤال این است که استیفا نکردن این حقوق، هیچ پیامد منفى در نظام تکوین هم نخواهد داشت؟ ماهیتحقوق، این است که نسبتبه مستحق فایدهاى دارند و در تکامل او مؤثراند و بدون آنها اختلالى در تعالى ذىحق به وجود مىآید . ممکن است همه حقوق در یک سطح نباشند ولى به هر حال وجود آنها در ترقى صاحب حق سودمند است . اگر چیزى بود و نبودش نسبتبه کسى مساوى باشد، مزیتى نداشته و نمىتوان آن را حق آن شخص نامید . سلامتى یک حق است ولى استیفا نکردن آن، به تدریجحیات فرد را به خطر مىاندازد . براى تامین سلامتى «باید» تلاش کرد و از هواى سالم، غذاى سالم و دیگر عوامل سلامتى بهره برد . هر چند این امور به عنوان حق محسوب مىشوند ولى استیفا نکردن آن نشاط، شادابى و سلامت روانى و بدنى فرد را تهدید مىکند . براى حفظ سلامت روانى هم مانند سلامتبدنى «باید» تلاش کرد و از تفریحات سالم و امورى از این دست استفاده کرد . اینجا اثرى از مجازات دولتى و حکومتى نیست، بلکه پیامدهاى منفى استیفا نکردن حقوق مطرح است . بالاخره استیفا نکردن حقوق و عمل نکردن به تکالیفى که این حقوق را استیفا مىکند، پیامد منفى و آثار سوء دارد . این را نمىتوان انکار کرد و نمىتوان آن را با «حق» بودن امور یاد شده متضاد دانست و گفت اگر اینها حق بشر هستند; پس چرا استیفا نکردن آنها چنین پیامدهاى سنگینى دارند؟
حقوق و تکالیف دینى هم از این قسماند . مجازاتهاى ترک تکالیف دینى، مجازاتهاى اعتبارى نیستند بلکه رهآورد طبیعى عمل فرد هستند . خداوند مىفرماید: «انا من المجرمین منتقمون» ; (57) «ما از مجرمین انتقام مىگیریم» . سؤال این است که این انتقام به چه معنى است؟ انتقام و مجازات، چهار قسم استیکى «انتقام تشفى» که مظلوم از ظالم مىگیرد و بدین وسیله قلبش خنک مىشود . انتقام الهى از این قسم نیست . دیگرى «انتقام انتظامى و قضایى» است که دستگاه قضایى براى برقرارى امنیت جامعه و عبرت دیگران مىگیرد . این هر چند حق است ولى انتقام الهى از این قسم هم نیست . در قیامت از ناحیه غیر خدا تهدیدى نیست تا بدین وسیله امنیتبرقرار شود و دنیاى عمل نیست تا دیگران عبرت بگیرند . قسم سوم «انتقام طبى» است که طبیب از بیمار ناپرهیز مىگیرد . بیمارى که به طبیب حاذق مراجعه کرده و طبیب براى او نسخه داده، اگر به نسخه وى بىاعتنایى کند و بیمارى او تشدید شود، این انتقام طبیبانه است . طبیب به بیمار ناپرهیز شلاق نمىزند بلکه به وى مىگوید چون به دستور پزشکى گوش نکردى به فلان درد مبتلا شدى انتقام او تشدید بیمارى و تهدید سلامتى مریض است . انتقام خداوند براى اوساط مردم در همین حد قابل توجیه است و اما چهارمین نوع انتقام که دقیقتر از قبلى است، انتقام پدر و مادر از کودک بازى گوشى است که مثلا به وى نمىگویند به بخارى مشتعل دست نزن . بخارى سوزنده است گرچه شعلهاش زیبا است . سرپرست کودک به او مىگوید: این شعله زیبا است ولى سوزنده است و به او دست نزن که مىسوزى . کودک بازى گوش اعتنا نمىکند و به شعله دست مىزند; دست زدن همان و سوختن همان . انتقام ها و مجازات هاى الهى مىتواند از این قسم چهارم باشد . درست است که تکالیف به حقوق بر مىگردند . اما ترک تکالیفى که راه رسیدن به حقوق هستند، ره آوردى جز آنچه عذاب نامیده مىشود، ندارد . درست است که عذابها در آخرت ادراک مىشوند، اما همان لحظه که گناه صورت مىگیرد، فرد تبهکار عذاب مىشود . در سوره مبارکه نساء آمده است: «ان الذین یاکلون اموال الیتامى ظلما انما یاکلون فی بطونهم نارا و سیصلون سعیرا» ; (58) یعنى آن آتش نقد کوتاه مدت همین الآن موجود است، لیکن چون شخص تبه کار مست دنیا استسوختن را احساس نمىکند و گرنه هماکنون او آتش مىخورد . گناه در همین دنیا عذاب دوزخ است و آخرت تجسم آن است . پس این گونه نیست که خداوند بگوید چون شما حقوقتان را استیفا نکردید، من مجازات اضافهاى براى شما قرار مىدهم . عذابى که از ناحیه ترک تکلیف به انسان مىرسد، پیامد طبیعى استیفا نکردن حقوق است .
مجازاتهاى دنیوى دین نیز به همین صورت است . اگرمعلم، محصل گریز پاى خود را تنبیه مىکند، براى این است که او بیدار شود و از خطر جهل نجات یابد و براى دیگران هم عبرت شود و یا اگر نوجوانى متوجه نبود و به اعتیاد کشیده شد، آیا وقتى بالغ شد نمىگوید شماها که عاقل بودید و مىفهمیدید سرنوشت اعتیاد چیست چرا مانع من نشدید؟! مجازاتهاى دنیوى گناه نیز از همین گونه است . اگر حدود و دیاتى وجود دارد، اولا: براى حفظ امنیت جامعه است و ثانیا: براى بازدارى و بیدارگرى است . اگر چنین نباشد، جامعه آگاه معترض مىشود که چرا چنین نکردى؟ خداوند در باره فلسفه ارسال رسولان مىفرماید: آنان را فرستادیم تا در قیامت کسى نگوید چرا کسى را نفرستادى تا ما را از تباهى باز دارد و به خوارى و رسوایى مبتلا نشویم «ربنا لو لا ارسلت الینا رسولا فنتبع آیاتک من قبل ان نذل و نخزى» (59) گویا این حق بشر است که کسانى که آگاهى دارند بیایند و او را از گناه بیم دهند و باز دارند . ارسال منذران آسمانى مطالبه بشر است و بشر حق دارد از راهنمایان دلسوز برخوردار باشد، انسانى که از هیچ چیز خبر ندارد حق دارد از واقعیتها و حقیقت هاى زندگى مطلع شود . اگر معادى هست، اگر حساب و کتابى هست، اگر ماهیت گناه و عاقبت گناه چنین و چنان است، بشر حق دارد از آن آگاهى یابد و خدا پیامبران را فرستاد تا این حق بشر تامین شود و حجتخدا بر بشر تمام باشد: و هرگز مردم حجتى بر خدا نداشته باشند; «لئلا یکون للناس على الله حجة بعد الرسل» . (60)
بنابراین، بازدارندههاى الهى و انذارهاى دنیوى، به نوعى حق بشر ناآگاه است تا او را از گرفتار شدن به عذاب ابد نجات دهد . این کار نیز به سود بشر استبنابر اینکه مجازات در برابر تضییع حق خداوند باشد . بلکه اثر تکوینى، رفتار خود انسان است . در صدر اسلام وقتى حضرت على علیه السلام آن جوان را حد سرقت زد، دستش را برید، آن جوان حد خورده فریاد کشید و از حضرت امیرمؤمنان به عظمتیاد کرد و گفت: على مرا نجات داد! مجازات در حقیقت نجات دادن مجرم است و نجات یافتن، حق انسان است .
خلاصه سخن اینکه: گرچه حق همراه آزادى و اختیار است و درست است که دین مجازات هاى دنیوى و اخروى دارد ولى این به معناى حق ستیزى و تکلیف گرایى دین نیست; زیرا این گونه مجازات ها زاییده استیفا نکردن حقوق است نه عقوبتى از جانب شخص ثالث . میان آسیبى که از جانب استیفا نکردن حقوق متوجه انسان شده و مجازاتى که از جانب شخص ثالث متوجه او مىگردد، فرق است . استیفا نکردن حقوق، محرومیتها و آثار زیانبارى خواهد داشت که از لوازم آن مجازات هاى مطرح شده در دین است . در حقیقت این بخش از دین، بیانگر یک واقعیت است نه دستور مجازات هاى اعتبارى براى کسانى که حقوق خود را استیفا نکردهاند; یعنى روح اینگونه اوامر و نواهى انشایى همان اخبار است .
دین، تامین کننده حقوق انسان
روشن شد که بشر حقوقى دارد و این حقوق متناسب با حقیقت وى، از یک سو و جایگاه او از سوى دیگر است و معلوم شد که دین حقوق بشر را به رسمیت مىشناسد و همانطور که بازگو مىشود مبین علمى آن از یک جهت و مدون قانون اجرایى آن از جهت دیگر و حافظ و نگهبان آن از جهتسوم است . اکنون سخن در این است که حق چگونه به دست مىآید؟ آیا به دست آوردنى است و یا اینکه خود به خود تامین مىشود؟ هر حقى تامین کننده منافع و فواید ذى حق است . سؤال این است که آیا صرف استحقاق فلان حق، براى بهرهورى از آن کافى است و یا براى استیفاى آن حق، باید تلاش کرد و اقداماتى انجام داد؟ فرق است میان داشتن حق و نقد شدن فواید آن . اثبات استحقاق یک حق لازم است اما در بهرهمندى از آن کافى نیست . حق را باید به دست آورد و براى به دست آوردن آن تلاش لازم است و استیفاى هر حقى راه مخصوص خود را دارد . راه به دست آوردن حق و نقد کردن فواید آن، همان چیزى است که از آن به عنوان وظایف و تکالیف یاد مىشود . تکلیف، راه احقاق و استیفاى حق است . اگر حق را باید به دست آورد راه کسب آن، تکلیف است . اینجا است که قوانین و برنامهها معنى مىیابند . اینجا است که بایدها و نبایدها معنا مىشوند . «بایدها» راه هاى تامین حقوق هستند و «نبایدها» نشان گر موانع و آفات تامین حقوق . پس حقوق، بدون تکالیف درحد تئورى و ادعا باقى خواهند ماند . تامین حقوق راه هایى دارد که باید شناخت . از کارهایى باید پرهیز کرد تا حقوق انسان به مخاطره نیفتد و به کارهایى باید پرداخت تا حقوق انسان به دست آیند و نقد شوند و انسان مستحق از فواید آن بهرهمند شود .
از اینجا پیوند تکوین و تشریع و چگونگى تعامل میان این دو روشن مىشود . حق از سنخ تکوین و «بود و نبود» است و تکلیف از سنخ تشریع و «باید و نباید» . چگونگى ارتباط و کیفیت تعامل میان آنها، از مسائل مهم و حساس حقوقى است . بنابر آنچه گفتیم، روشن است که تشریع، قانون شکوفایى تکوین است . تکوین براى شکوفایى و بالندگىاش و براى نقد کردن استعدادهاى نهفتهاش، که همگى حق او است، نیازمند برنامه و قانون است که در بردارنده بایدها و نبایدها است و توسط تشریع بازگو مىشود .
در گام بعدى، نسبت میان دین و حقوق هم مشخص مىشود . دین مجموعه قوانین است و برابر بیانى که گذشت، قوانین راهها و شیوههاى تامین حقوق بشراند . درست است که دین مجموعهاى از تکالیف و بایدها و نبایدها است، ولى این بایدها و نبایدها راه تامین حقوق انساناند، نه اینکه بار زایدى بر دوش بشر باشند تا شخص ثالثى به منافعى دستیابد . دین آفرین همان انسان آفرین است و انسان آفرین، به حقیقت انسان و به منافع و مصالح او آگاه است و لذا برنامههایى را براى تامین حقوق، منافع و مصالح بشر تدوین کرده و در مجموعهاى به نام «دین» عرضه کرده تا بشر به حقوق خود دستیابد .
شخصى از امام باقر علیه السلام مىپرسد: چرا چیزهایى مثل خمر، میته، خون و گوشتخوک حرام شدهاند؟ امام علیه السلام در پاسخ مىفرمایند: حلال و حرام و باید و نباید به خاطر رغبتخداوند به حلالها و نفرت او از حرامها نیست . خداوند بشر را آفریده و مىداند چه چیزى مایه قوام بدن انسان بوده و به مصلحت او است، لذا آنها را حلال کرده است . و نیز مىداند چه چیزى به زیان او است و آنها را حرام کرده است . اگر سلامتى و تندرستى و حیات، حق انسان است، عوامل آن را باید شناخت و بشر را به آن واداشت و موانع آن را نیز باید شناخت و مردم را از آن بازداشت .
این مطلب مربوط به حقوق مادى انسان بود . کلام در جانب حقوق معنوى هم همین گونه است . اگر تکامل و تعالى و رسیدن به لیاقتخلیفة اللهى حق انسان است، باید عوامل و موانع آن را نیز شناخت . بایدها و نبایدها و تکالیف دینى، عهدهدار همان حکماند . بایدها ما را به عوامل سودمند رهنمون مىشوند و نبایدها از موانع زیانبار آگاهمان مىسازند و بدین وسیله است که انسان مىتواند حقوق خود را استیفا کند . پس دین مجموعهاى از راه ها و روش هاى تامین حقوق انسان است و تکالیف دینى تضمین کننده حقوق بشر مىباشند نه اینکه بارى از جانب شخص دیگرى بر دوش وى قرار گیرد .
دین ابلاغ کننده حقوق واقعى بشر
گفتیم که اگر تکالیف دینى تحلیل شوند، همه آنها به حقوق بر مىگردند . انسان چون داراى حقوقى است، تکالیفى براى استیفاى آن حقوق دارد . اکنون سخن در این است که مبدا تعیین حقوق کیست؟ و چه مبدئى مىتواند حقوق بشر را تعیین و مشخص کند؟ به تعبیر دیگر حق تعیین حقوق از آن کیست؟
نخستباید این نکته روشن شود که حقوق تکوینى هیچ موجودى، از جمله حقوق انسان، امرى قرار دادى نیست . بلکه با حقایق عینى مرتبط است . انسان بر اساس «آنچه که هست» حقوقى پیدا مىکند و حقوق انسان مطابق «بود» او است . این مطلب در تعریف حق مورد اشاره قرار گرفت . اگر حقوق انسان مطابق «بود» او است، لازمه تعیین حق، هستىشناسى است پیش از این معلوم شد که اضلاع سه گانه انسان را باید شناخت (حقیقت انسان - جایگاه انسان در نظام خلقت - رابطه و تعامل انسان با نظام هستى) . نکته مهم اینکه لازمه تعیین حق واقعى، شناخت کامل و اطلاع دقیق از این اضلاع سه گانه است . بدون شناخت صحیح و دقیق ابعاد مزبور نمىتوان حقوق بشر را تعیین کرد . در این باره سه حالت است: شناخت کامل، شناخت ناقص و عدم شناخت . همه حقوقدانان قبول دارند که عدم شناخت انسان، منجر به تعیین ستمنامه مىشود نه حق نامه . اما سخن این است که شناخت ناقص نیز همین سرنوشت را دارد . حق نویسى براى بشر بر پایه شناخت ناقص آن، رهآوردى جز ستم نامه انسان نخواهد داشت . این گونه نیست که شناخت ناقص، چون بخشى از شناخت انسان و یا شناختبخشى از انسان را دارد، برخى حقوق را صحیحا نیز تامین مىکند . انسانشناسى با آن اضلاع سه گانه، شبیه یک بلور ظریف است که اگر گوشه آن بشکند، هیچ جزئى از آن قابل استفاده نیست . ابعاد وجودى بشر، امور به هم پیوستهاند که در کنار هم معنى مىدهند . جابه جا شدن و یا نادیده گرفتن برخى بخش ها، تمام مجموعه را از کار مىاندازد . بنابراین، فقط شناخت کامل و صحیح و دقیق بشر است که مىتواند حقوق انسان را به معناى واقعى کلمه تعیین کند .
اکنون پرسش این است که این انسانشناسى را کجا مىتوان یافت؟ و چه کسى از این شناختبرخوردار است؟ منبع انسانشناسى و هستىشناسى کدام است؟ منطقى است که باید هر شناختى را از منبع آن شناخت و اخذ کرد . مطمئنترین نقطه در شناخت، منبع و سرچشمه آن است که بدون هیچ واسطهاى شناخت ناب را دارد; زیرا نه شناخت ناقص مفید است و نه حتى شناخت کامل واسطهاى اثر شناخت کامل بدون واسطه را دارد . شناختباید ناب و بدون واسطه باشد و این جز در بارگاه الهى یافت نمىشود . اصیلترین و نابترین شناخت را باید در بارگاه انسان آفرین و هستى بخش جستجو کرد . کمال مطلق فقط از آن خداوند است و غیر از او، سرمایه همه اندک است و کسى که در انسانشناسى و جهانشناسى و در پیوند و تعامل انسان و جهان سرمایهاش اندک است، باید از جاى دیگر مدد بگیرد و اگر بنا است واسطهها معرفتخود را از منبع اصلى اخد کنند . بهتر است که همه به منبع اصلى معرفت مراجعه کنند .
قرآن کریم مىفرماید: سخن اساسى در باب هدایت و رهبرى، از آن کسى است که هادى بالذات باشد . اگر دو موجود را فرض کردیم که هر دو عالم، عاقل، عادل و معصوماند و هر دو مردم و جامعه را به حق دعوت مىکنند، لیکن یکى بالذات دعوت مىکند و دیگرى بالعرض، آنکه هادى بالذات استشایسته پیروى است: «افمن یهدی الى الحق احق ان یتبع امن لا یهدى الا ان یهدى» (61) در این آیه تقابل میان «یهدى» و «لا یهدى» نیست، روشن است کسى که «یهدى الى الحق» است، مقدم استبر «لا یهدى الى الحق» . بلکه تقابل میان دو مبدا است که هر دو «یهدى الى الحق» اند، منتهى یکى بالذات «یهدى الى الحق» است و دیگرى «لا یهدى الا ان یهدى» . برابر آنچه در تفاسیر آمده، این آیه شریفه ناظر به رد قول کسانى است که قائل به الوهیت فرشتگان و برخى انبیا بودهاند; زیرا هر چند فرشتگان و پیامبران نیز هادى الى الحقاند ولى هیچکدام مستقل و بالاصالة هادى نیستند . بنابراین، عقل حکم مىکند باید به سراغ کسى رفت که منبع و سرچشمه هدایت است . وقتى در باره فرشتگان و پیامبران این گونه باشد، تکلیف دیگران روشن است .
در بحثشناخت نیز همین گونه است . باید از کسى تبعیت کرد که منبع اصیل شناخت است و او کسى جز خدا نیست - که علم محض است - . اگر چنین باشد (و معلوم شد که نه افراد عادى شناخت صحیحى از انسان دارند و نه پیامبران از آن جهت که بشر عادىاند شناختبالاصاله از حقیقت انسان دارند) معلوم مىگردد که تعیین حقوق بشر نیز باید در دست چه کسى باشد . کسى باید زمام تعیین حقوق و تدوین قوانین حقوقى را در دست داشته باشد که خالق بشر است و به همه هستى آگاهى دارد . حکیم مطلق و عادل محض باشد . با توجه به آنچه گفته شد، تنها چنین منبعى مىتواند حقوق واقعى انسان را تعیین کند و هر منبعى جز آن، توان این کار را ندارد و چون فاقد عناصر محورى تعیین حق است هر چه انجام دهد، ره آوردى جز ستم به بشر نخواهد داشت .
از اینجا مسالهاى به نام «حق تعیین حقوق بشر» مطرح مىشود . که از آن کیست . اگر هر راهى را که غیر خدا طى کند، به حقوق واقعى بشر ختم نمىشود، پس باید دید چه کسى حق تعیین حقوق بشر را دارد؟ بر اساس آنچه بیان شد، باید حق تعیین حقوق بشر بر عهده خداوند باشد . خداوند است که به حقوق واقعى انسان آگاه است . واگذارى حق تعیین حقوق به هر منبعى غیر از خداوند و حتى به خود فرد، ره آوردى جز ستم به بشر نخواهد داشت . سپردن حق تعیین حقوق به خداوند، عین عدل و عین حفظ حقوق بشر است .
به بیان دیگر: مستحق بودن نسبتبه حقوقى که معلوم بالاجمال و مجهول بالتفصیل است، مصحح وضع آن قوانین و مجوز تدوین آن حقوق نخواهد بود و اگر مبدا فاعلى تعیین حقوق، خود انسان بوده و ره آورد نظام حقوقى خود ساختهاش، ستم به انسان باشد، آیا مىتوان آن را حق واقعى نامید؟ اگر خدا بشر را آفریده و با نظام خاصى که دارد او را به این دنیا آورده و با نظم مخصوصى او را به جهان دیگر مىبرد و با برنامههاى ویژهاى، وى را به محکمه عدل فرا مىخواند و محاکمه مىکند، خلاصه اگر تنها او است که به همه جوانب یاد شده آگاه است، آیا نمىتوان گفتحق بشر این است که خداوند حقوق او را تعیین کند؟ اگر خداوند حقوق وى را تعیین نمىکرد و از طریق پیامبران و کتابهاى آسمانى به بشر ابلاغ نمىنمود، آیا بشر حق نداشت اعتراض کند و بگوید: خدایا! ما که از اسرار جهان با خبر نبودیم و توان آگاهى از آن را نیز نداشتیم، چرا ما را هدایت نکردى و حقوق واقعى مان را به ما ابلاغ نکردى؟ بنابراین، مىتوان این نتیجه را گرفت، حق بشر است که خداوند حقوق وى را تعیین و ابلاغ کند . آیا این مطلب جزو فلسفه رسالت نیست؟
غرض آن که فرق است میان اینکه بشر صاحب حق استیا مبدا فاعلى حق؟ مستحق حقوق استیا محقق حقوق؟ هیچ ملازمهاى میان مبدا فاعلى حق و استحقاق حق نیست . ممکن است کسى صاحب حق باشد اما خود او واضع قوانین حقوقى خود نباشد . پس اینکه خداوند واضع حقوق است، به معناى نفى حقوق انسان نیست و اینکه انسان صاحب حق استبه این معنى نیست که مبدا فاعلى حق نیز، خود او است . از دیدگاه دین، انسان صاحب حق، یعنى مستحق دریافت قوانین حقوقى است، ولى واضع حق نیست، بلکه یکى از حقوق او این است که خداوند حقوق واقعى وى را به وى ابلاغ کند .
خلاصه: انسان با سرمایه مزجات آفریده شد ولى تعاملى وسیع با خود و با نظام کیهانى دارد . احساس و تجربه بشرى از یک سو و براهین تجریدى و برهانى وى از سوى دیگر، بدون شکوفائى آن از طرف وحى الهى، جوابگوى نیازهاى غیب و شهود او نخواهد بود و از طرف دیگر بدون رهنمود وحیانى و افاضه ربوبى و اشراق غیبى نیل بشر به شهود عرفانى و کشف نهانى میسور نیست، لذا دلمایه علمى او محصور در تجربه و بخشى از براهین عقلى
مىشود، با این جانمایه اندک، پى بردن به تمام نیازهاى بشر از یک سو و آگاهى از همه عوامل از دیدگاه دین، انسان صاحب حق، یعنى مستحق دریافت قوانین حقوقى است، ولى واضع حق نیست، بلکه یکى از حقوق او این است که خداوند حقوق واقعى وى را به وى ابلاغ کند . رفع حاجت از سوى دیگر مقدور وى نیست . قوانین علمى حقوق، بمانند قوانین عینى حقایق موجودهاى امکانىاند که بدون واسطه یا با واسطه به خداوندى که واجب ازلى و ابدى استختم مىشود . نتیجه آنکه تعیین حقوق بشر و تدوین قوانین حقوقى او، جز از طریق وحى الهى صحیح نخواهد بود و شواهد تجربى و تجریدى خود بشر با اثاره و شکوفا شدن آن توسط رهنمودهاى غیبى مورد تصدیق وحى قرار مىگیرد .
دین; حق یا تکلیف؟!
یکى از زیر مجموعههاى بحث «دین و حقوق انسان» این است که آیا خود دین، نسبتبه انسان، تکلیف است که باید آن را بپذیرد یا حق است که مىتواند آن را قبول کند . تاکنون گفتیم که اولا: بازگشت تکالیف دینى به حقوق انسان است و لذا دین تامین کننده حقوق بشر است، ثانیا: خداى سبحان مبدا فاعلى حقوق انسان بوده و دین ابلاغ کننده آن است، این بحث ها مربوط به ماهیت محتویات دین است . اکنون سخن در این است که اصل دین حق استبراى انسان یا تکلیف استبر او؟ انسان در پذیرش دین آزاد استیا مکلف؟
برخى ممکن استبا استناد به آیه شریفه «لا اکراه فی الدین» (62) بگویند که دین حق است نه حکم و حق است نه تکلیف . حق را نیز این گونه تعریف کنند که چیزى است که انسان در پذیرش یا رد آن مختار است . پس وقتى خداوند مىفرماید: در پذیرش دین اکراهى نیست، معلوم مىشود که دین حق است نه تکلیف . این خلاصه برخى توهمها است .
پاسخ این است که حکم دو قسم استیکى حکم تکوینى و دیگرى حکم تشریعى . قرآن کریم جریان تکوین بشر را که ساختار خلقت انسان را عهده دار است، آزاد معرفى مىکند . از این دیدگاه انسان موجودى است آزاد، حتى میان توحید و الحاد، چه رسد به طاعت و عصیان . آنقدر آزاد است که حتى مىتواند ملحد باشد یا موحد . آزادى دراین بخش به معناى آن است که انسان این گونه آزاد خلق شده است . خلقت او و قوانین تکوینى حاکم بر او به گونهاى است که تا این حد آزاد است . عمل کردن بر خلاف این آزادى تکوینى، نه اینکه «بد» است، بلکه «محال» است . اگر انسان چیزى را تکوینا نخواهد، نه اینکه «بد» استبه او تحمیل شود بلکه «نمىشود» به او تحمیل کرد . بشر در اینکه این گونه آفریده شده مجبور استیعنى مجبور است; آزاد باشد و اصل حریت که در هویت او نهادینه شد به هیچ وجه قابل زوال نیست، نه از ناحیه خود و نه از ناحیه دیگرى (لازم است عنایتشود که اگر کسى را با الجاء و قهر از جایى بیرون کردند یا بجائى بردند، وى در آن حال مورد فعل است نه مصدر فعل و در این وضع اصلا فاعل نیست تا بحثشود که فاعلیت او بنحو اختیار استیا جبر) پس او بر اساس این نوع آفرینش، آزادى تکوینى دارد و آنچه را بخواهد، مىپذیرد و امکان تحمیل چیزى بر خلاف خواست او وجود ندارد . به بیان دیگر آنجا که بشر «مورد» فعل است از بحثبیرون است ولى آنجا که مصدر فعل است و مىنشیند، فکر مىکند، اراده مىکند، تصمیم مىگیرد و کارى را انجام مىدهد، آزاد است و مىتواند هر کارى انجام دهد و هر چیزى را بپذیرد یا رد کند . به همین جهتخداوند مىفرماید: «و قل الحق من ربکم فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر» (63) و «انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا» (64) . بنابراین، «لا اکراه فى الدین» یعنى دین اکراهپذیر نیست، نه اینکه او را اکراه نکنید . انسان تکوینا آزاد خلق شده و موجود آزاد خلق شده را نمىتوان مجبور کرد . عقیده بشر به دست هیچ کس نیست که بتواند چیزى را بر او تحمیل کند . عقیده به دست صاحب عقیده است; او است که مىتواند معتقد شود یا نشود .
به بیان دیگر، «لا اکراه فى الدین» ، هم ناظر به انسان است و هم ناظر به دین; یعنى نه انسان اکراهپذیر است و نه دین، انسان چون آزاد خلق شده، تکوینا اکراهپذیر نیست . دین نیز اکراهپذیر نیست چون از سنخ اعتقاد است و اعتقاد کار قلبى است و کار قلبى نه به دستخود فرد است و نه به دست دیگرى . به دست دیگرى نیست چون در قلمرو نفوذ او نیست . در دستخود فرد هم نیست چون عقیده یک کار علمى است و کار علمى احتیاج به مبادى دارد . هرگاه مبادى آن کار حاصل شد، امر علمى پدید مىآید و اگر حاصل نشد، امر علمى نیز پدید نمىآید . اگر مبادى حاصل شد، نه خود فرد مىتواند مانع پیدایش امر علمى شود و نه دیگرى و اگر مبادى حاصل نشود، نه خود فرد مىتواند امر علمى را پدید آورد و نه دیگرى . بنابراین، دین نیز چون از امور اعتقادى است، اکراهپذیر نبوده و متوقف بر مبادى آن است . البته بعد از پیدایش مبادى علمى که زمینه حصول عقد بین موضوع و محمول است، عقد و گره دیگرى لازم است که عصاره قضایا و عقود علمى با جان انسان عالم گره بخورد تا عقیده حاصل گردد و از آن به ایمان یاد مىشود و چون عقد دوم یعنى عقیده که ایمان نام دارد غیر از عقد اول است که بین موضوع و محمول قضیه برقرار مىشود لذا انفکاک ایمان از علم ممکن بلکه واقع نشدنى است .
تاکنون روشن شد که بشر تکوینا آزاد است و اکراهپذیر نیست . اما آیا در تشریع هم این گونه است؟ قوانین تکوین فقط «بود» و «نبود» را بحث مىکنند . بحث از حق یا عدم حق، در قلمرو تشریع است . اگر بگوییم بحث از بود و نبود، حق را مشخص مىسازد; یعنى انسان حق دارد این را بپذیرد و حق دارد آن را نپذیرد . پس قبول دین و موحد شدن حق انسان است و نکول دین و ملحد شدن هم حق او است . نتیجهاش این است که هر دو طرف دین و بى دینى نسبتبه انسان یکسان است . آیا واقعیت امر این گونه است؟ «لا اکراه فى الدین» یک حقیقت تکوینى را بازگو مىکند، نه حق بودن هر دو طرف اثبات و نفى آن را . درست است که انسان تکوینا آزاد و مختار خلق شده، اما نه موجودى است که دو جنبه توحید و الحاد برایش یکسان باشد و نه این دو راه (توحید و الحاد) به یکجا ختم مىشوند . انسان موجود لابشرطى نیست که همه چیز با ساختار فطرت و طبیعت او بسازد . همان گونه که هر غذایى; اعم از سم و عسل با دستگاه گوارش او نمىسازد، هر عقیدهاى نیز; اعم از توحید و الحاد با فطرت او نمىسازد . انسان مىتواند سم بخورد، اما خوردن سم کشنده است و با خوردن غذاى سالم یکسان نیست . در جانب عقیده نیز این گونه است . انسان مىتواند هر عقیدهاى داشته باشد، اما هر عقیدهاى با فطرت او سازگار نیست . برخى از عقاید حکم سم کشنده را براى روح و جان انسان دارد . آیا مىتوان صرف اینکه انسان مىتواند اثبات یا نفى کند چنین چیزى را حق انسان دانست؟ آیا چیزى که نتیجهاش هلاکت روحى انسان است، مىتواند حق انسان باشد؟ یا حق وى چیزى است که حیات طیبه او را تامین کند؟ بنابراین، ظاهر لا اکراه فى الدین، بیانگر «حق» تشریعى او نیست تا کسى بگوید قرآن هم بشر را صاحب حق معرفى کرده، بلکه مضمون آن، بیان حقیقت تکوینى استیعنى ساختار انسان به گونهاى است که هم مىتواند موحد باشد هم ملحد . در این مورد محور بحث «توانستن» انسان است نه «حق» شرعى داشتن .
به بیان دیگر انسان حق حیات فطرى و روحى دارد . آنچه حق او است، حیات معنوى است در مقابل مرگ معنوى، پس مرگ معنوى و فطرى، حق او نیست . اما براى بشر این «امکان» وجود دارد که یکى از این دو را برگزیند; «مىتواند» حق خود را استیفا کند و «مىتواند» آن را پایمال سازد . اتفاقا کمال انسان در همین است که تکوینا مختار باشد و «امکان» انتخاب داشته باشد ولى «حق» تشریعى در یکى از دو راه باشد و بشر مکلف به گزینش باشد . اینجا است که وى خود را نشان مىدهد و مىتواند خلیفة اللهى خود را اثبات کند .
به هر حال «آزادى تکوینى» بشر صحیح است ولى آزادى تشریعى سر از اباحهگرى در مىآورد و این مخالف منطق دین است . اگر بر اساس آیه لا اکراه فى الدین، منطق دین چنین اجازهاى مىدهد، پس آیات دیگر قرآنکه سخن از عذاب و مجازات دارد، چه مىشود؟ بنابراین، «امکان انتخاب» به معنى حق بودن هر انتخاب و تساوى هر منتخب نزد خداوند نیست . امکان انتخاب یک قانون تکوینى است و تفکر جاهلى بود که این امکان تکوینى را مطابق حق بودن نتیجه انتخاب مىدانست . محققان از اهل شرک مىگفتند: «لو شاء الله ما اشرکنا» (65) اگر خدا مىخواست ما مشرک نمىشدیم; یعنى آن چیزى باطل است که اتفاق نیفتد، آنچه اتفاق مىافتد، حق است و اگر حق نبود خداوند از آن جلوگیرى مىکرد . چون قادر بود و مىتوانست منع نماید . غافل از اینکه فرق است میان امکان تکوین و حقانیت تشریعى . خداوند تکوینا امکان انتخاب به شر داده است، اما فقط یک راه را تشریعا «حق» مىداند . آنچه آنان مىگویند مخصوص نظام فرشته یا حیوان است . در آنجا هر چه اتفاق مىافتد حق است ولى در نظام انسانى چون تکوینا امکان انتخاب حق یا باطل وجود دارد، هر چه اتفاق مىافتد، الزاما حق نیست .
خلاصه اینکه پذیرش دین یک «باید» است و از این جهت در زمره تکالیف قرار مىگیرد و حق به آن معنى که گفتهاند (66) نیست . اما باید توجه داشت که همین تکلیف، به حق باز مىگردد . انسان حق تکامل و تعالى دارد و برنامه تکامل او و راه استیفاى این حق او، در دین نهفته است . پس این حق بشر است که دیندار باشد نه اینکه حق دارد دین را بپذیرد یا نپذیرد . در اینجا انسان است که مدعى است و مطالبه حق مىکند و مىگوید اگر من باید متکامل شوم، این حق من است که از راه و روش آن آگاه باشم . بنابراین، هر چند دیندارى یک تکلیف است و جزو قوانین تشریع به شمار مىرود، اما ریشه آن در حق انسان است . حق انسان است که دین داشته باشد و برنامه تکاملى خود را بشناسد . نشان آنکه آزادى انسان به تکوین بر مىگردد و تکلیف و تعهد و التزام وى به تشریع مربوط مىشود، این است که قرآن حکیم از یک سو در باره آزادى انسان رهنمودى مانند: «لا اکراه فى الدین» دارد و از سوى دیگر پى آمد تلخ و شیرین انتخاب هر کدام از دو راه توحید و الحاد را به صورت شفاف ترسیم مىکند; «خذوه فغلوه× ثم الجحیم صلوه» . (67)
پىنوشتها:
1) اسراء: 81
2) سباء: 49
3) یونس: 32
4) یونس: 81
5) مؤمنون: 71
6) طور: 35
7) واقعه: 58 و 59
8) مریم: 9
9) انسان: 1
10) واقعه: 58، 59
11) واقعه: 64
12) مؤمنون: 14
13) زخرف: 87
14) جاثیه: 23 .
15) بقره: 216
16) بقره: 74
17) فرقان: 44
18) فرقان: 7 .
19) اسراء: 36 .
20) اسراء: 85
21) النجم: 30
22) نساء: 11
23) نهج البلاغه، خطبه 189 .
24) انشقاق: 6
25) الجاثیه: 24
26) قصص: 78
27) هود: 87
28) ص: 72
29) احزاب: 72
30) بقره: 34 .
31) انشقاق: 6
32) الحجر: 29
33) بقره: 30
34) جاثیه: 23
35) اسراء: 70
36) اسراء: 37
37) النازعات: 27
38) غافر: 57
39) مؤمنون: 71
40) روم: 41
41) نمل: 34
42) هود: 61
43) اعراف: 96
44) عنکبوت: 45
45) طه: 14
46) رعد: 28
47) شورى: 23
48) سباء: 47
49) الذاریات: 56
50) انعام: 162
51) ابراهیم، 8
52) اسراء، 7
53) بقره، 286
54) بقره، 57
55) رعد، 26
56) مفاتیح الجنان، پایان مناجات منظوم على بن ابىطالب (ع)، ص 131
57) سجده: 22
58) نساء، 10
59) طه، 134
60) انعام: 148
61) یونس، 35
62) بقره، 256
63) کهف، 28
64) انسان، 3
65) انعام: 148
66) حق در آن معنى یعنى آزاد بودن و یکسان بودن نتیجه انتخاب
67) الحاقة: 31
یکى از مسائل مورد ابتلاى روز، مساله «حق و تکلیف» است . پرسش این است که انسان «حق» دارد یا تکلیف؟ مکلف استیا صاحب حق؟ به عبارت دیگر، تشکیل حکومت «حق» مردم استیا تکلیف آنها؟ پذیرش رهبرى رهبر، حق مردم استیا تکلیف آنان؟ شرکت در انتخابات و همه پرسى (رفراندوم) حق مردم استیا تکلیف آنها؟ کاندیدا شدن حق استیا تکلیف؟ اگر حق است، چرا فتوا داده مىشود که شرکت در انتخابات واجب است و یا کاندیدا شدن واجب کفایى است؟ و اگر تکلیف است، پس حق انسان چه مىشود؟ آیا اسلام براى بشر حقى قائل استیا فقط او را مکلف مىداند؟ آیا انسان اسلام، انسان مکلف استیا صاحب حق؟ گاهى ممکن است گفته شود که دین مجموع وظایف و تکالیف است و انسان ادیان، انسان مکلف و موظف است . اما انسان جدید و انسان امروزى و انسان لیبرال، انسانى است صاحب حق! همچنین در کتاب هاى حقوقى مسالهاى مطرح استبا عنوان «وظایف و اختیارات» . مىگویند کسى که در سمتى قرار مىگیرد، رهبر باشد یا رییس جمهور یا رییس مجلس یا رییس قوه قضائیه یا رییس ارتش و نیروى انتظامى یا وزیر و وکیل، چنین شخصى وظایف و اختیاراتى دارد . این وظایف و اختیارات، همان بحثحقوق و تکالیف است که در فقه مطرح مىشود . اینها مسائل جدیدى است که فرا روى فقه و فقیه قرار گرفته و حوزههاى علمى و اندیشمندان دینى باید آنها را پاسخ دهند . اگر فقیهانى که در دوران گذشته، پاسخ پرسش هاى جدید همان دوره را دادند، در این دوره حضور مىداشتند، بدون تردید این پرسش ها را نیز بى پاسخ نمىگذاشتند . به هر حال ممکن استیک سلسله آراء و افکار از شرق یا غرب، از شمال یا جنوب وارد فضاى فکرى میهن ما شود، قهرا عدهاى آن را دامن مىزنند و عدهاى مىپذیرند . این گونه نیست که هر چه از بیرون مرزها آمده، باطل محض باشد و هر چه از درون برخاسته، حق صرف به حساب آید یا به عکس . ملاک حق و باطل اندیشهها، سرزمین تولید آنها نیست . بلکه اندیشه را باید با برهان سنجید و حقانیتیا بطلان آن را مشخص ساخت .
تبیین مساله یاد شده در دو محور کلى ارائه مىگردد: یکى اینکه حق بشر چیست؟ دیگر اینکه اسلام در این باره چه نظریهاى دارد؟
بنابراین، موضوع حق و تکلیف را در دو عنوان پىمى گیریم: الف: «انسان و حق» ب: «دین و حق انسان» .
بحث نخست: انسان و حق
در بررسى حق بشر، هم باید معناى حق معلوم شود و هم معناى انسان، تا وقتى صحبت از حق بشر مىشود همگان بدانند که به دنبال چه چیزى هستیم . بنابراین، پرسش اول این است که در بحثحق انسان، حق به چه معنا است و کدام یک از معانى آن مراد است؟
حق چیست؟
حق یک معناى جامع دارد و چند معناى خاص; معناى جامع آن مشترک میان همه معانى است و آن، چنانکه خواهد آمد، به معناى ثابت و الا معناى خاص مراد است . باید تامل و اندیشه کرد که کدام یک از معانى خاص آن، در بحثحقوق بشر اراده شده است؟ حق معناى جامعى دارد که اگر به شکل مصدرى استعمال شود، به معناى «ثبوت» است و اگر به صورت وصفى به کار رود، به معناى «ثابت» است . معانى خاص و جزئى آن، که از راه تقابل فهمیده مىشود بدین قرار است که گاهى حق در برابر «باطل» قرار مىگیرد مثل: «جاءالحق و زهق الباطل» (1) و «قل جاء الحق و ما یبدؤ الباطل و ما یعید» . (2) و گاهى در برابر «ضلال و گمراهى» قرار مىگیرد، مثل: «ما ذا بعد الحق الا الضلال» (3) و گاهى در مقابل «سحر و جادو» مىآید، که مصداق باطلاند، مثل: «ماجئتم به السحر ان الله سیبطله» (4) و گاهى در مقابل «هوى» است، مثل: «ولو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض» (5)
در این بحث، هیچ یک از معانى یاد شده مورد نظر نیست . حق معناى دیگرى هم دارد که مقصود ما در اینجا همان است و آن عبارت است از معنایى که در برابر «تکلیف» واقع است . حق، در این معنى چیزى است که به نفع فرد و بر عهده دیگران است و تکلیف آن چیزى است که بر عهده فرد و به نفع دیگران است . به بیان دیگر، حق «براى فرد محق و مستحق» است و تکلیف «بر فرد مکلف» . تکلیف فتوا بردار است اما حق فتوا بردار نیست . بنابراین، سؤال این است که آیا انسان موجودى است که باید بار وظایفى را که فتواى مرجع فقهى تعیین کرد بر دوش کشد، یا موجودى است محق و مستحق که وى مىتواند حق خود را استیفا نماید و دیگران باید حق او را ادا کنند .
نکته دیگر اینکه اصل حقوقى حاکم، آن است که حق هر موجودى، متناسب با ماهیت آن موجود است . اگر براى طبیعت، بى جان حقى قائل شویم، متناسب با ماهیت آن است و اگر حقى براى حیوان قائل باشیم، متناسب با ماهیتحیوانى است و اگر سخن از حق انسان بود، حق او متناسب با ماهیت او است و اگر از حق خداوند صحبت مىکنیم، متناسب با هویت قدسى او خواهد بود . بى تردید حق طبیعتبا حق حیوان تفاوت دارد و حق طبیعت و حیوان، با حق انسان متفاوت است و همه این حقوق با حقوق خداوند فرق دارد; چون ذات و هویت این موجودات با هم متفاوت است . بنابراین، در تبیین و تحلیل مفهوم «حق» باید به دو نکته توجه کرد: 1 - حق، چیزى است در برابر تکلیف 2 - چیزى حق است که با حقیقتشىء و واقعیت هاى پیرامونىاش هماهنگ باشد و این نکته اساسىتر است .
انسان کیست؟
در بحثحق «انسان» ، باید انسان را هم شناخت زیرا بدون شناخت انسان نمىتوان حقوق او را مشخص کرد و از طرف دیگر مساله حق و تکلیف، از مسائل «علوم انسانى» است و علوم انسانى مطلقا در محور انسان و شؤون انسان سخن مىگوید . اگر کسى انسان را نشناسد، داورى او در باره علوم انسانى، هم ناقص است و هم عیبناک . فرق علوم انسانى با علوم تجربى یا ریاضى در این است که مسائل علوم تجربى و ریاضى نیاز به انسانشناسى ندارد، هر چند کاربرد آن انسانى است، اما مسائل علوم انسانى متوقف بر انسانشناسى است و چگونگى نگرش به انسان، در نتیجه تحقیق تاثیر گذار است . بنابراین، چون مساله حقوق، جزو علوم انسانى است و عنصر محورى علوم انسانى را «انسانشناسى» تشکیل مىدهد و تا کسى انسان را، آن گونه که هست نشناسد، نظر او در علوم انسانى نادرست است . اگر کسى انسان را آنگونه که خود مىپسندد بشناسد نه آن گونه که هست، مساله حق و تکلیف را هم آن گونه که خود مىپسندد ترسیم مىکند، نه آن گونه که با حقیقت و واقعیت انسان مطابقت داشته باشد .
به بیان سوم، حق و تکلیف هر چند جزو حکمت عملى هستند و در قلمرو باید و نباید قرار دارند و جزو اعتباریات محسوب نمىشوند، لیکن هر یک از این دو عنوان، هم مسبوق به ملاکهاى تکوینى و حقیقىاند که منبع و پشتوانه عینى قوانین حقوقى و قواعد فقهى و تکلیفى به حساب مىآیند و هم ملحوق به پاداش و کیفر تکوینى و حقیقىاند که در قیامت ظهور مىکنند و هرگز قرارداد محض و اعتبار صرف اجتماعى نیستند که از آداب و رسوم و فرهنگ عادى مردمى برخاسته باشند . از این رو، براى شناختحقوق انسان باید ماهیت انسان را شناخت که بحثى هستى شناسانه است .
بحث انسانشناسى، سه محور کلى دارد:
الف: هویت انسان چیست؟ (هویتشناسى) ب: جایگاه انسان در آفرینش کجا است؟ (جایگاهشناسى) ج: تعامل میان انسان و آفرینش چگونه است؟ (تعاملشناسى انسان با هستى) .
انسان در هستى تافته جدا بافته از نظام کیهانى نیست، بلکه یکى از اضلاع سه گانه مثلثى است که یک ضلع آن «جهان» ، ضلع دیگر آن «انسان» و ضلع سوم آن پیوند «جهان و انسان» است . این گونه نیست که انسان کارى را بیرون از حوزه جهان یا منقطع از عالم انجام دهد، بلکه تمام ذرات هستى او در عالم اثر مىگذارد; چه اینکه عالم هم در او اثر گذرا است . پس اگر کسى بخواهد انسان را بشناسد، چون انسان یکى از اضلاع سه گانه این مثلث است، ناچار است جهان را بشناسد، از پیوند جهان و انسان آگاهى یابد و در باره شناخت انسانیت انسان نیز تلاش و کوشش کند . شناخت صحیح اضلاع سه گانه این مثلث، راهى است مطمئن براى شناختحقوق انسان; چرا که حق انسان چیزى است که با این مثلث هماهنگ شود، یعنى هم با هویت و ساختار درون و بیرون انسان هماهنگ باشد، هم با نظام هستى و هم با پیوند انسان و جهان . پس اگر انسان در درون این مثلث قرار دارد و در درون این نظام به هم پیوسته زندگى مىکند، حقوق او، یعنى حقوق حکمت عملى و حقوقى که در قبال اخلاق و فقه است و حقوقى که به عنوان حقوق بشر، حقوق خانواده، حقوق جامعه و حقوق سیاسى مطرح است . باید با توجه به آن مثلث منظور منظوم شود . باید ملاحظه کرد که اولا: چه چیزى در نظام هستى حق است، تا حقوق بشر با آن مطابق باشد . ثانیا: در ساختار انسان چه چیزى حق است تا حقوق بشر با آن هماهنگ گردد . ثالثا: در پیوند میان عالم و آدم، چه چیزى حق است تا حقوق بشر با آن همآوا باشد . این یک اصل در شناختحقوق انسان است .
گفتنى است، شناخت انسان در فضاى این مثلث نظام یافته، مىتواند راه هاى فراوانى داشته باشد . بهترین راه آن، عنایت تام به رهنمود و سخن انسان آفرین است . انسان اگر موجودى تصادفى بود و مانند علف هاى هرز به خودى خود مىرویید، مىتوانست در شناختخودش اظهار نظر کند . یا اینکه اگر معتقد شویم انسان تصادفى نیست و علت دارد، ولى علت فاعلىاش خودش مىباشد! آنگاه جامعه انسانى، عقل جمعى و مانند آن، مىتوانست در شناخت انسان کارگشا باشد و وقتى انسان خود را با خرد فردى یا جمعى شناخت مىتواند حق و تکلیف خودش را مشخص سازد . اما اگر برهان عقلى و نقلى ثابت کرد که انسان نه تصادقى است و نه وابسته به خود، بلکه در حدوث و بقا به خداوند وابسته است، ناچار است در شناخت انسان از راهنمایى انسان آفرین کمک بگیرد . این نیز اصل دیگرى است که باید در شناخت آفریدهها، تعلیم آفریدگار را مورد توجه قرار داد . در غیر این صورت، فرایند انسانشناسى به اشتباه کشیده مىشود و به دنبال آن شناخت، حقوق انسان نیز با مشکل رو به رو مىگردد .
با توجه به آنچه گفته شد، بحث انسانشناسى را در محورهاى سه گانه پیشگفته پى مىگیریم:
الف) هویت انسان
بحث در باره هویت انسان شاخههاى متعددى دارد که به برخى از آنها اشاره مىشود:
1 - «مبدا شناسى انسان» ; آیا «انسان موجودى تصادفى است که بدون علت آفریده شده است؟» آیا انسان اگر خلقت تصادفى ندارد، «خود خالق خویش است؟» یا اینکه نه تصادفى استبلکه خالق دارد و نه خود خالق خویش است، بلکه «خالقى به نام خدا دارد؟» این، سه گونه نگرش به مبدا انسان است که هر کدام اقتضاى خاص خود را دارد .
قرآن کریم این نگرش هاى سه گانه را در دو آیه آورده است:
الف: «ام خلقوا من غیر شىء ام هم الخالقون» (6) ب: «اانتم تخلقونه ام نحن الخالقون» (7)
دو نگرش اول، انسان را موجودى مستقل مىداند و لازمه چنین نگرش ناصوابى، گرایش به اومانیسم و مانند آن است و نگرش سوم انسان راموجودى وابسته به خدا مىشناسد . در این دیدگاه انسان مراحل مختلفى را پشتسرگذاشته است . در مرحله اول که مرحله «علم خدا» است، انسان فقط وجود علمى داشت، ولى در مقام عین موجود نبود: «قد خلقتک من قبل و لم تک شیئا» (8) سپس از آن مرحله تنزل کرد و «شىء» شد ولى شىء ناچیز و غیر قابل ذکر: «هل اتى على الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا» (9)
این همان مرحلهاى است که در آن ذرات غذا به نطفه تبدیل مىشوند . در همین جا به پدرها و مادرها مىگوید کار شما خلق فرزند نیست، کار شما «امناء» ; یعنى نقل منى از جایى به جایى دیگر است: «افرایتم ما تمنون اانتم تخلقونه ام نحن الخالقون» . (10) شبیه این مطلب در بحث کشاورزى است که خداوند مىفرماید: «اانتم تزرعونه ام نحن الزارعون» . (11) در مرحله سوم هم مىفرماید: «ثم انشاناه خلقا آخر فتبارک الله ...» (12) این واقعیتخلقت انسان است و حقوق واقعى انسان آن است که با این اصل هماهنگ باشد . دو نگرش اول، انسان را موجودى مستقل مىدانند و نگرش سوم او را وابسته به خداوند مىشناسد . اگر انسان موجودى مستقل و وام دار هیچ مبدا ایجادى نباشد، نظام حقوق و تکالیف او به گونهاى است و اگر وابسته به سبب ایجادى به نام خداوند باشد، به گونه دیگر . کارفرما حقوق و وظایفى دارد و کارمند حقوق و وظایفى دیگر . آنکه خالقى براى خود قائل نباشد، نظام حقوق و تکالیف او «انسان محور» است و کسى که خالق خود را بشناسد، نظام حقوق و تکالیف او متناسب با مخلوق بودن خودش و خالق بودن خداى او است . بى شک آنکه در اصل پیدایش و بقا وابسته است، نمىتواند مبدا پیدایش و منبع تداوم خود را نادیده انگارد . چگونه مىشود موجودى که در اصل هویتبه غیر خود وابسته است، در بحثحقوق مستقل از مبدا خود عمل کند؟ چنین مطلبى اصلا فرض علمى ندارد .
2 - «معرفت ربوبیتخدا» ; پرسش این است که پس از اصل خلقت انسان، تدبیر گر امور وى کیست؟ آیا ربوبیت و پرورش انسان در دستان خود او استیا رب و پروردگار دیگرى دارد؟ این بحث، هم درمورد کسانى که خدا را قبول ندارند صدق مىکند و هم در باره کسانى که خالقیتخدا را در مقام علم پذیرفتهاند . کسى که خالقى براى انسان قائل نباشد، ربوبیت و تدبیر شخص دیگرى را هم قبول ندارد .
اما در میان کسانى که خالقیتخداوند را در مقام علم در مقام علم پذیرفتهاند، ممکن است کسانى باشند که ربوبیت او را حداقل در مقام عمل به رسمیت نشناسند . در قرآن کریم آمده است: «و لئن سالتهم من خلقهم لیقولن الله قل فانى یؤفکون» (13) این گروه معتقدند که تدبیر امور آنان به خودشان تفویض شده و آنان خود صاحب اختیار خودیش هستند . خطر تفویض از خطر جبر هم بدتر است . این در حقیقت نادیده گرفتن توحید ربوبى است . با چنین نگرشى اگر کسى به سراغ بحثحقوق و تکالیف برود، بدون تردید نتیجهاش با کسى که خدا را رب خود مىداند، تفاوت اساسى خواهد داشت . کسى که ربوبیتخدا را نپذیرد، در حقیقت میل و هوس خود را خداى خود قرار داده است: «افرایت من اتخذ الهه هواه» (14) آنکه امانیستى مىاندیشد، مىگوید: منشا تقنین و تصمیم انسان است و دیگر هیچ; طبع و میل و فرهنگ و سنن او به منزله قرآن و عترت وى است و حقوق خود را بر اساس میل و خواستخود تنظیم و تدوین مىکند . غافل از آنکه همواره میل انسان با مصلحت او هماهنگ نیست: «عسى ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسى ان تحبوا شیئا و هو کره لکم» (15)
بدیهى است که چنین نظام حقوقى، ره آوردى جز ظلم بر خود ندارد . اینجا است که گفته مىشود حقوق بشر باید با واقعیات تکوینى هماهنگ باشد . ممکن است چیزى با میل بشر تطبیق کند اما مطابق مصلحت وى نباشد و چه بسا چیزى براى بشر ناخوشایند است، لیکن به مصلحت وى نیست . اینجا است که «اراده انسانى» باید تعدیل شود; زیرا انسان بر اساس اراده خود مىتواند مصلحت را بر خواستخود مقدم سازد . لذا مىگویند انسان «متحرک بالاراده» است، نه «متحرک بالمیل» . فرق انسان با حیوان و نبات و جماد در منشا تحریک است . توضیح آنکه همه موجودات داراى جاذبه و دافعه هستند . مثلا در جماد این گونه نیست که یک سنگ، هر خاکى را جذب کند و به لعل بدخشان یا عقیق یمن تبدیل شود . در مرتبهاى بالاتر گیاه نیز هر نوع مواد معدنى را جذب نمىکند . در مرتبه بعد حیوان قرار دارد که بر اساس میل حرکت مىکند . اما انسان موجودى است که در بالاترین رتبه واقع است و حرکت او بر اساس اراده تنظیم مىشود . اگر انسان خود را در سطح جماد و نبات تعریف کند، نظام حقوقى خود را به گونهاى تنظیم مىکند و اگر خود را در سطح حیوان تعریف کند، به گونهاى دیگر و اگر خود را «انسان» بداند، به شکل دیگرى عمل مىکند . رهآورد دو قسم اول، ناهماهنگى میان حقوق و تکوین است و لذا خداوند مىفرماید: «ثم قست قلوبکم من بعد ذلک فهى کالحجارة او اشد قسوة» (16) و مىفرماید: «ان هم الا کالانعام بل هم اضل» (17) . اما قسم سوم با نظام تکوین هماهنگ است . کسى که مسلمان باشد و به توحید ربوبى اعتقاد داشته باشد، حقوق خود را بر اساس توحید ربوبى و با مصلحت انسانى تنظیم مىکند، نه میل و خواستخود . اگر کسى با زبان بگوید «من مسلمانم» و در دل معتقد باشد «هر چه بشر مىخواهد حق است» ، این ناهماهنگى میان زبان و ذهن اسلامى سخن گفتن و امانیستى فکر کردن است .
از همین جا مىتوان مفهوم بخشى از آیات را که مساله «ظلم به خود» را مطرح کرده است، درک کرد . اگر حقوق بشر بر اساس میل وى تنظیم شود، موجب ظلم به خود انسان مىشود; چون همواره میل انسان با مصلحت او هماهنگ نیست . اگر حقوق انسان به گونهاى تنظیم شود که او را به موجودى بدتر از جماد و نبات تبدیل سازد، به او ظلم کرده است و اگر به گونهاى باشد که او را پستتر از حیوان سازد، به او ستم کرده است . آیا قانونى را که موجب ستم به انسان شود، مىتوان حق او نامید؟!
3 - «هویت انسان لایههاى سه گانه دارد» ; یک لایه خود حیوانى است که قرآن در تفسیر از آن، مىفرماید: «یاکل الطعام و یمشى فى الاسواق» (18) لایه برتر، خود انسانى است که داراى تفکر و تعقل و عزم و جزم و ... است . لایه سوم که برترین خود انسان است، خود خود خود است که امانت الهى است . آیه شریفهاى که مىگوید: انسان مورد سؤال قرار مىگیرد و از او پرسیده مىشود که گوش و چشم و دل را در چه راهى صرف کردى، «لا تقف ما لیس لک به علم ان السمع و البصر و الفؤاد کل اولئک کان عنه مسؤولا» (19) به خود سوم انسان اشاره دارد . مگر انسان چیزى غیر از گوش و چشم و دل است؟ اگر انسان مورد بازخواست قرار مىگیرد و موضوع بازخواست هم اجزاى تشکیل دهنده او است، معلوم مىشود در وراى این خود، خود دیگرى هم دارد . اگر چنین استباید نظام حقوقى انسان به گونهاى باشد که حق خود سوم انسان - سومین خود انسان - نیز رعایتشود وقتى قرآن مىگوید انسان به خود ستم مىکند، مراد همین خود سوم است . آنچه موجب ستم به خود اخیر مىشود، «گناه» نام دارد . اگر حقوق انسان به گونهاى تنظیم و تدوین شود که شامل گناه نیز گردد، آیا مىتوان آن را حق واقعى بشر دانست؟ آیا حق واقعى انسان آن است که خودش تنظیم کند هر چه که باشد؟! و یا آن است که رعایت همه جوانب هویت انسان را بنماید و مصلحت او را لحاظ کند، هر چند خودش تعیین نکرده باشد؟
4 - «حیطه دانش و علم انسان» تا چه حد است؟ داشتن دانش و آگاهى کامل، از لوازم تدوین حقوق است . بدون احاطه کامل به همه جوانب یک موضوع، نمىتوان حقوق او را تدوین کرد و تنظیم مواد حقوقى بدون اطلاع کامل از هویت مستحق، منجر به ستم خواهد شد . انسان به هر قلهاى از دانش که برسد، بهره اندکى از علم برده است . خداوند مىفرماید: «و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا» . (20) و نیز مىفرماید: «فاعرض عن من تولى عن ذکرنا و لم یرد الا الحیاة الدنیا ذلک مبلغهم من العلم» (21) مثلا یکى از مسائل مورد بحث، ارث برادر و خواهر است . تفاوت ارث خواهر و برادر ممکن استبرخى را به این فکر اندازد که حق دختر تضییع شده است . قرآن این گونه داورىها را ناشى از کم اطلاعى بشر مىداند و چنین مىفرماید: «لا تدرون ایهم اقرب لکم نفعا» (22) . شما نمىدانید کدام یک از وارثان به حال شما سودمندترند . دانش بشر بسیار اندک است . حقوقى که بشر کم اطلاع براى فرد و جامعه وضع کند، چه سرانجامى خواهد داشت؟! اما اگر کسى حقوق بشر را وضع کند که به راه هاى آسمان آگاهتر از راه هاى زمین باشد و دانش او کامل بوده و به تمام زوایاى انسان، جهان و رابطه انسان و جهان احاطه داشته باشد، چنین حقوقى بدون تردید تامین کننده تمام مصالح و منافع بشر خواهد بود .
حضرت على علیه السلام مىفرماید: «انى بطرق السماء اعلم بطرق الارض» (23) بقیه ائمه علیهم السلام نیز این گونهاند . بالاتر از همه انسانها، خود خداوند است که آنان را آفرید . خداوند از ازل خبر دارد، از ابد خبر دارد . او مىداند که هویت واقعى انسان، حیات جمادى و نباتى و حیوانى نیست و ... آیا حقوقى که خداوند براى انسان تعیین مىکند، واقعىتر استیا حقوقى که بشر با دانش اندک خود به آن رسیده است؟!
5 - «معادشناسى انسان» ; اگر براى انسان معادى قائل باشیم، حقوق او متفاوت خواهد بود، با آنکه قائل به معادى براى وى نباشیم . قرآن کریم مىفرماید: «یا ایها الانسان انک کادح الى ربک کدحا فملاقیه» (24) یعنى اى انسان، تو یک موجود ابدى هستى و هرگز نابود نمىشوى . وقتى انسان موجود ابدى شد و وقتى معاد حق بود و بعد از مرگ پرسش و پاسخى در کار بود و افراد جامعه به آن معتقد باشند، قطعا رفتارشان متفاوت خواهد بود و بر نظام حقوقىشان نیز تاثیر خواهد گذاشت . ورود این عامل در مجموعه واقعیت هاى انسان، سبب مىشود که در تدوین نظام حقوق بشر لحاظ شود و حقوق و تکالیف با توجه به آن تنظیم شوند; به بیان دیگر، اگر معاد و ابدیت جزو واقعیت هاى انسان است، لازم است که نظام حقوقى وى نیز متناسب با آن تدوین شود .
اما اگر کسى به معاد و زندگى جاویدان قائل نبود و بشر را از «گهواره تا گور» خلاصه کرد، نظام حقوقىاش فرق خواهد داشت . کسى که مادى مىاندیشد و مىگوید: «ان هی الاحیاتنا الدنیا نموت و نحیى و ما یهلکنا الا الدهر» (25) ، در چنین تفکرى، انسان اصل قرار مىگیرد و هر چه براى او خوشایند است، حق و هر چه ناخوشایند است، باطل مىشود . به خوبى روشن است که پذیرش یا عدم پذیرش این واقعیت تا چه اندازه در سرنوشتحقوق انسان تاثیر خواهد داشت .
6 - «قلمرو مالکیت انسان» ; آیا انسان مالک سرنوشتخویش است و مىتواند هر طورکه خواست آن را رقم بزند؟ آیا انسان مالک تام الاختیار اموال خودش است و مىتواند به هر شکلى آن را مصرف کند؟ و آیا آدمى حیات خود را مالک است و مىتواند به دلخواه خود به حیاتش پایان دهد؟ آیا عزت و شرافت ملک انسان است و مىتواند آن را معامله کند؟ آیا انسان مالک ناموس خود است و مىتواند آن را بفروشد یا هبه کند و یا اجاره دهد؟ و بالاخره آیا انسان مالک این امور استیا آنها را به امانت دارد؟ اگر وى مالک حیات و شؤون حیاتى خود باشد، سرنوشتحقوقش به یک گونه است و اگر نسبتبه آنها امانت دار باشد، به گونهاى دیگر . هستى و هویت انسان امانتخدا است و لذا نمىتواند سرنوشتخود را، هر گونه که خواست رقم بزند . کسى که خود را مالک اموال مىداند، منطق قارون را دارد که مىگفت: «انما اوتیته على علم» (26) اگر کسى این گونه فکر کند، حقوق مالىاش را پرداخت نخواهد کرد و در صدد کم کردن فاصله طبقاتى توانگر و تهیدستبر نمىآید . قوم حضرت شعیب به ایشان گفتند اموالى که در اختیار ما است مال ما است . خودمان کسب کردهایم . میراث پدرانمان است پس هرگونه که بخواهیم در آن تصرف مىکنیم . چرا دین تو از برخى تصرفات در آن مانع مىشود: «اصلاتک تامرک ان نترک ما یعبد آباؤنا او نفعل فى اموالنا ما نشاء» . (27) اگر کسى خود را مالک اموال بداند، نه امانت دار، چنین حقى براى خود قائل است که هر طور خواست آن را تصرف کند . همچنین اگر کسى خود را مالک حیات و زندگى خویش بداند، ممکن است این حق را براى خود قائل باشد که خودکشى کند و یا اگر خود را مالک بدن خود بداند، این را حق خود مىداند که بدن خود را بفروشد یا هبه کند و اجاره دهد و تن به بزهکارى دهد . این وضعیت کسانى است که خود را مالک هویتخویش مىپندارند . اما کسانى که خود را امانتدار بدانند نه مالک، حقوق و تکالیف، خود را با توجه به موضوع امانت تنظیم مىکنند . به همین جهت انسان امین نمىتواند سرنوشتخود را به دلخواه و مالکانه رقم زند و در باره ادامه حیات خویش تصمیم بگیرد . همچنین گناه تجاوز به عنف با رضایت فرد یا رضایتخانوادهاش بخشوده نمىشود و یا تصرف مطلق در اموال شخصى، مباح نخواهد بود و یا انسان حق ندارد بر سر عزت و شرف خود معامله کند و چون طبق دلیل عقلى و نقلى انسان امانتدار است نه مالک، لذا حقوق خود را نیز باید بر اساس واقعیت امانى - نه ملکى - تنظیم کند . البته جریان امانتبه صورت تمثیل ارائه شد وگرنه سودى از این کار به غیر خود انسان بر نمىگردد .
ب) جایگاه انسان در هستى
جایگاهشناسى نیز از امورى است که درتعیین «حقوق بشر» نقش اساسى دارد . حق هر چیزى متناسب با جایگاهى که مستحق در نظام هستى دارد تنظیم مىشود . نمىتوان براى همه افراد در جایگاه هاى مختلف حق مساوى قرار داد . گرچه مساوات در برابر قانون فراگیر، همان عدل و قسط است ولى تساوى حقوق اشخاص مختلف در استعداد و فضیلت و رذیلت، ناعدالتى است . البته ممکن استحقوق مشترکى وجود داشته باشد که مربوط به جایگاه آنان نبوده و مثلا به اصل وجود آنان برگردد، اما وقتى بحث از جایگاه شد، گذشته از حقوق مشترک، حقوق اختصاصى هر ذى حقى مطرح مىشود; جایگاه برابر، حقوق برابر، جایگاه بالاتر حقوق بیشتر و جایگاه پایینتر حقوق کمتر; مثلا در یک اداره، همه افراد از آن جهت که «انسان» اند، حقوق مشترکى دارند، اما از آن جهت که هر کدام مقامى و سمتى دارند، حقوق متفاوتى هم خواهند داشت . هیچگاه حق مدیر با حق یک کارمند ساده برابر نبوده و اختیارات یکسان نخواهند داشت . وقتى هم در کتاب هاى حقوق سخن از اختیارات مىشود، اختیارات رهبر و رؤساى سه قوه و وزرا و وکلا و ... تا برسد به پایینترین رده ادارى، از آن جهت که جایگاههاى متفاوتى دارند، یکسان نخواهد بود و یا در اسلام سه دسته حقوق داریم: الف: حقوق مشترک میان انسانها، از آن جهت که «انسان» اند . ب: حقوق موحدان، که شامل پیروان تمامى ادیان الهى مىشود . این حق از آن جهت است که «موحد» اند و بدیهى است که میان موحد و مشرک تفاوت وجود دارد . پس نادیده گرفتن فضیلت توحید و رذیلتشرک و برابر دانستن حقوق موحدان و مشرکان، خود نوعى بى عدالتى است . البته وقتى سخن از حق موحدان است، مراد نادیده گرفتن حق انسانى کفار و مشرکان نیست . ج: حقوق مسلمانان، از آن جهت که «مسلمان» اند . اینجا است که گذشته از مرز میان اسلام و شرک، مرز میان اسلام و دیگر ادیان نیز مطرح مىشود . یک مسلمان از آن جهت که «انسان» است، حقوق مشترکى با تمام آدمیان; اعم از مشرک و موحد دارد و از آن جهت که «موحد» استحقوق مشترکى با تمامى دینداران توحیدى دارد و از آن جهت که «مسلمان» است و آخرین دین را هم پذیرفته است، حقوق اختصاصى خواهد داشت .
بنابراین، حقوق هر کس باید بر اساس جایگاهى که دارد تنظیم شود . این یک اصل مبنایى است . اکنون به بحثخود بر مىگردیم که مساله حقوق انسان است . گفتیم که هنگام تدوین حقوق بشر، نخستین پرسش این است که «انسان کیست؟» و بحث آن گذشت . دومین پرسش این است که «جایگاه انسان در نظام هستى چیست؟» نخستباید معلوم شود که در میان این همه موجودات متعدد و متنوع آفرینش، انسان هندسه خلقت در چه جایگاهى است و در سلسله مراتب آفرینش چه رتبهاى دارد و سپس حقوق او را بر اساس جایگاهى که دارد تنظیم کرد . همان گونه که پیشتر گفته شد، این یک اصل مبنایى است که حقوق هر مستحقى باید با واقعیتهاى هستى او هماهنگ باشد . بنابراین، دانستن این واقعیت که انسان چه جایگاهى در نظام هستى دارد، ضرورى است و بدون آن نمىتوان حقوق واقعى او را تدوین کرد . در هستى، هم جماد وجود دارد و هم نبات وجود دارد و هم حیوان، هم فرشته هست، هم خداوند و هم انسان . آیا اینها در یک سطح قرار دارند؟ آیا حقوق آنها با هم مساوى است؟! ممکن است; مثلا براى جماد و نبات و حیوان، از این جهت که «موجود» اند، حقوق مشترکى تصور کرد . اما آیا به جهت تفاوتى که دارند، هیچ حقى براى آنان متصور نیست؟ اگر چنین باشد آیا این تساوى مشؤوم نادیده گرفتن بخشى از واقعیت هاى هستى نیست؟ و آیا منجر به ظلم و بى عدالتى نخواهد شد؟
انسان در نظام هستى، جایگاهى فراتر از جماد، نبات، حیوان، فرشته و فروتر از خدا دارد . این سخن ریشه در هویت انسان دارد که بحث آن گذشت .
حقیقت انسان همان است که مىفرماید: «و نفخت فیه من روحى» . (28) اگر چنین است، انسان موجودى است که آسمان و زمین کوچکتر از او است و موجودات مادى دیگر کوچکتر از او هستند; زیرا بر اساس حقیقتى که انسان دارد، کارى کند که از دیگر موجودات ساخته نیست; چه اینکه خداوند فرمود «انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها فحملها الانسان» . (29) این ابا و خوددارى کردن، اباى اشفاقى است نه اباى استکبارى که ابلیس به آن مبتلا شد «ابى و استکبر و کان من الکافرین» (30) آسمان و زمین و کوهها توان آن را نداشتند که بار امانت الهى را بر دوش کشند ولى انسان توانست . این حقیقت انسان است و نیز فرمود: «یا ایها الانسان انک کادح الى ربک کدحا فملاقیه» (31) اى انسان پایان راه تو لقاء الله است نه مرگ و نابودى . همچنین وقتى انسان را آفرید به فرشتگان امر کرد که بر او سجده کنید: «فاذا سویته و نفخت فیه من روحى فقعوا له ساجدین» . (32) اینها نشان گر حقیقت متعالى انسان است که از آسمان، زمین، کوه و فرشته برتر است . حال باید دید که چنین موجود ارزشمندى در آفرینش چه جایگاهى دارد؟ خداوند فرمود: هیچ موجودى نمىتواند جانشین الله باشد، مگر این انسانى که با نفخه الهى به دنیا آمده است . جایگاهش جایگاه فرمانروایى است; فرمانده نظامى است، فرمانده اقتصاد است، فرمانده تمام زمین است . چون خلیفه من است: «انى جاعل فی الارض خلیفة» (33) وقتى انسان خلیفة الله شد، حقوقى هم که براى او وضع مىشود که باید متناسب با شان خلیفة اللهى وى باشد . اگر گفتیم انسان خلیفة الله است و حقوق جمادى و نباتى براى او وضع کردیم . این ظلم تفریطى به انسان است . اگر «حقوق حیوانى» وضع کردیم ظلم تفریطى به او است و اگر «حقوق خداوندى» براى او وضع کردیم باز هم در حق او ظلم روا داشتهایم، و این ظلم، ظلم افراطى است . آرى، انسان نه جماد است، نه نبات، نه حیوان و نه الله . بلکه او خلیفة الله است . برخى انسان را آنقدر جایگاه بالا مىبرند که در جایگاه خدا مىنشانند و مىگویند: هر چه او گفت و هر چه او خواست همان حق است و حق انسان همان است که وى مىطلبد و بدان تمایل دارد! خداوند مىگوید: تو خلیفه من هستى و او - که اومانیستى فکر مىکند - مىگوید: من خودم، الله هستم: «افرایت من اتخذ الهه هواه و اضله الله على علم» (34) اگر انسان مدار شدیم و او را محور دانستیم و به اصطلاح تفکر امانیستى را پذیرفتیم، براى انسان حق خدایى قائل شدهایم; یعنى فقط او است که باید در باره خودش تصمیم بگیرد و حق خود را مشخص سازد! جالب اینکه ره آورد تدوین حقوق انسان بر اساس تفکر امانیستى، چیزى فراتر از حقوق نباتى و حیوانى نیست; خوردن و آشامیدن و پوشیدن، شهوترانى کردن، تولید مثل کردن، مسکن گزیدن و ... و سپس مردن . البته تمام اقسام صنعت و فنآورى از این منظر، به منظور رونق بخشیدن به بزندگى گیاهى و حیوانى است . لازمه چنین پندارى، همان ادعاى خدایى کردن و گیاهى یا حیوانى زیستن است!
بنابراین، باید معنى خلیفةاللهى به درستى روشن شود . کسانى که مىگویند «انسان طبیعتى و سرشتى و سرنوشتى دارد و بر سرنوشتخویش حاکم است و حق دارد هر چه بخواهد تصمیم بگیرد» در صورتى سخنشان درست است که انسان یا موجودى تصادفى باشد و بدون علت فاعلى پدید آید و یا مستقل و وابسته به خود یعنى علت فاعلى دارد و آن خودش است . اما اگر انسان نه تصادفى است و نه آفریده خود، بلکه خدایى و آفریدگارى دارد، باید در تدوین حقوق، به سخن انسان آفرین مراجعه کرد . انسان حریت دارد و داراى حقوق فراوانى است . براى اینکه مکرم است: «و لقد کرمنا بنی آدم» (35) . ولى باید توجه کرد که کرامت او به استناد خلافة اللهى او است . کرامت انسان را باید در کنار خلافت الهى انسان تفسیر و تحلیل کرد . تمام ارزش انسان به این است که خلیفة الله است . اگر چنین استباید دید مقتضاى خلیفة اللهى انسان چیست؟ مقتضاى خلیفة اللهى این است که اگر کسى خلیفه شخص معین شد، باید کلام مستخلف عنه را ادا کند نه کلام خودش را . خیلىها، بعضى از اصول اولى را قبول دارند; مثلا مىپذیرند که انسان از حریت و آزادى برخوردار است و نیز قبول دارند که انسان داراى کرامت است و نیز مىگویند: کرامت انسان به استناد خلیفة اللهى او است . همه این اصول معقول و مقبول است، اما آنان همینجا متوقف مىشوند و بیش از این پیش نمىروند . پرسش این است که مقتضاى خلیفة اللهى انسان چه مىشود؟ اگر موجودى «خلیفه خدا» شد، باید کلام مستخلفعنه را بزند . اگر گفته مىشود که اومانیسم; یعنى «احترام به انسانیت و تکریم انسان» ، این سخن در برخى از جهات صحیح است ولى باید دید حامیان این مکتب چه چیزى را بر این مبنا بار مىکنند . آنان مىگویند: چون انسان کریم است پس تمام کارها باید در مدار انسان بچرخد . حقیقتسخنشان این است که «الحق یدور مدار الانسان حیثما دار» ولى این مکتب صحیح نیست و با مقام خلیفةاللهى سازگار نیست . این خدایى کردن انسان است . ا ین همان است که قرآن کریم مىفرماید: «افرایت من اتخذ الهه هواه» ! اگر کسى بگوید من به میل خودم عمل مىکنم، هر چه فکر بشر است . هر چه خودم خواستم . این یعنى من «الله» هستم نه خلیفة الله! اگر کسى تحت ربوبیت الله نباشد، در حقیقتخلافت او را نپذیرفته است . چون خلیفه کسى است که قانون مستخلف عنه را بپذیرد . جانشین باید از طرف رییس امضا کند . اگر کسى جانشین فلان رییس شد، نمىگوید من خودم رییس هستم . اگر کسى به مقتضاى خلیفة اللهى عمل نکند، دیگر انسانیت ندارد و در نتیجه کرامت و شرافتى هم نخواهد داشت; زیرا همه کرامتها بهپاس خلافت الهى بود، وقتى قانون خلافت رعایت نشد، خلافت منتفى است و با انتفاى خلافت همه شؤون وابسته به آن، رختبر مىبندد . چنین موجودى فقط حیوان ناطق است: و در واقع بهیمه است و یا شیطان است «ان هم کالانعام بل هم اضل» ، «شیاطین الجن و الانس» ، جماد است «کالحجارة او اشد قسوة» . نمىشود کسى قانون خلیفة اللهى را نپذیرد و همچنان انسان باشد; زیرا خلافت نظیر وکالت و وزارت نیست که یک امر اعتبارى بوده و جداى از شناسنامه حقیقى و هویت اصیل انسان باشد . کسى که وزیر یاوکیل یا مسؤول است، دو شان حقیقى و اعتبارى دارد یکى انسانیتى که حقیقى است و دیگر سمت و مقامى که اعتبارى است . اگر مثلا این فرد بازنشسته شود و یا از کار برکنار گردد، فقط سمتش را از او گرفتهاند ولى انسانیتش همچنان محفوظ است . سمتهاى اعتبارى گاهى هست و گاهى نیست، بدون اینکه رفت و آمدش در اصل انسانیت فرد تاثیرى داشته باشد . اما خلافة اللهى انسان، از امور اعتبارى نیست، بلکه به منزله فصل اخیر و فصل مقوم است . انسان، یا خلیفة الله استیا کالانعام بل هم اضل، این طور نیست که اگر خلیفة الله نشد و لیاقتخلافت نداشت، انسانیت او محفوظ بماند . اگر خلیفة الله نبود، مىشود جزو «شیاطین الجن و الانس» . در آن صورت از زمین و کوه و آسمان پستتر است . اگر انسان همین هیکل مادى باشد، فرومایه از همه امور مزبور است; چه اینکه خداوند مىفرماید: «انک لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا» (36) ، «اانتم اشد خلقاام السماء «لخلق السماوات و الارض اکبر من خلق الناس» (38) . انسانى که خلیفة الله است توانى فراتر از کوه و زمین و آسمان داشت و اشرف مخلوقات بود و کسى که فقط همین هیکل مادى باشد، از زمین و کوه و آسمان ناتوانتر است و از حیوانات پستتر و بلکه یک شیطان است .
خلاصه سخن اینکه: حقوق انسان باید بر اساس واقعیت «خلافة اللهى» بشر تنظیم شود نه بر اساس «انا ربکم الاعلى» . ارزش انسان و به تعبیرى انسانیت انسان به خلیفة اللهى او است و خلیفة اللهى انسان به پذیرش ربوبیت الهى است . اگر در چنین فضایى حقوق انسان بررسى شوند، راه درستى در پیش گرفته شده است . اگر خلیفة اللهى، محور تعیین حقوق انسان باشد، هم «کرامت» انسان محفوظ مىماند و هم «مقام» او . اما اگر خدایى انسان، محور تعیین حقوق او باشد، نه چیزى از «کرامت» او باقى مىماند و نه از «مقام» او . اگر نظام حقوق انسان به گونهاى باشد که فصل مقوم هویت او; یعنى خلیفة اللهى را نابود کند، آیا مىتوان آن را «حق» نامید؟ آیا این احقاق حق استیا تضییع حق؟ عدل استیا ظلم؟!
ج) ارتباط انسان با هستى
یکى دیگر از مؤلفههایى که در تعیین حقوق نقش دارد، محیط زندگى انسان و چگونگى ارتباط وى با آن است . انسان در خلا زندگى نمىکند، در جهانى زندگى مىکند که موجودات هستى پیرامون وى را گرفتهاند و لذا یکى از شؤون بشر، تعامل با هستى است . این تعامل مىتواند سازنده و یا مخرب باشد . چگونگى رفتار بشر تاثیر مستقیم بر هستى مىگذارد . تمام اجزاى ریز و درشت و مرئى و نامرئى هستى، ارتباطى تنگاتنگ با یکدیگر دارند . هر حرکتبشر، بر نظام هستى تاثیر مىگذارد . بنابراین، اگر بنا ستحقوقى براى انسان تعریف و تنظیم شود، باید به گونهاى باشد که نظام هستى آسیبى نبیند . همان گونه که انسان حق ندارد به خود ستم کند و خویشتن اصیل را از مقام و منزلتى که دارد پایین بکشد، همچنین حق ندارد که به محیط زیست و جهان پیرامونىاش ستم کند . حقوق انسان باید با توجه به محیط پیرامونى بشر و جهانى که در آن زندگى مىکند، تدوین شود .
خداوند در این باره چنین مىفرماید: «لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض و من فیهن» . (39) لازم است عنایتشود که دو عنصر حب در مقابل یکدیگراند یکى حق و دیگرى هوى . اگر قانون بشر بر اساس میل و هوس باشد، آسمان و زمین به فساد کشیده مىشود و نتیجه همان مىشود که خداوند مىفرماید: «ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت ایدی الناس» (40) ره آورد حقوق بشرى که بر اساس تفکر اومانیستى تنظیم شده باشد، چیزى جز فساد و تباهى نظام هستى نیست . تفکر غیر الهى به خود اجازه مىدهد که به هر کشورى که خواستیورش ببرد و آن را نابود کند . خداوند در باره حاکمان غیر دینى مىفرماید: «ان الملوک اذا دخلوا قریة افسدوها» (41) نابودى کشورها ره آورد حقى است که قدرتمندان براى خود قائلاند و این گونه حقها ریشه در تفکر انسان مدارى دارد .
این در حالى است که قرآن کریم مىفرماید: که خداوند شما را در زمین قرار داد تا آن را آباد کنید; «و استعمرکم فیها» . (42) آبادانى زمین نیز جز از راه ایمان و تقوا به دست نمىآید: «و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا علیهم برکات من السماء و الارض» (43) .
حال اگر حقوق انسان بر اساس وحى و ایمان و تقوا تنظیم شود، زمین نیز آباد خواهد شد و اما اگر بر مبناى هوس باشد، ره آوردى جز فساد و نابودى نخواهد داشت . حقوقى که طبیعت را نابود سازد، آیا مىتواند حق واقعى باشد؟ و اگر زمین به فساد کشیده شود، آیا زیان آن به خود بشر بر نمىگردد؟ و اگر قانون بشر، در نهایت زیان آور باشد، مىتوان آن را حق نامید و تامین کننده حقوق بشر دانست؟
جمع بندى بحث نخست
در بحث نخست، این اصل کلى مطرح شد که «حق» هر چیزى باید با ماهیت و حقیقت مستحق، هماهنگى داشته باشد . به همین دلیل است که تعیین حقوق انسان متوقف بر «انسانشناسى» است . در مبحث انسانشناسى نیز چند عنصر محورى وجود دارد: 1 - هویت و حقیقت انسان چیست؟ 2 - مقام و منزلت او در سلسله موجودات کدام است؟ 3 - ارتباط و تعامل انسان با جهان پیرامونىاش چگونه است؟ در این بحث ها روشن شد که:
× حق انسان باید با ماهیت و حقیقت انسان هماهنگ باشد .
× حق انسان باید حافظ و نگهبان مقام خلیفة اللهى بشر باشد .
× حقوق بشر باید به گونهاى تنظیم شود که به نظام هستى آسیبى وارد نسازد .
بحث دوم: دین و حق انسان
پیشتر به این مطلب پرداختیم که «حق چیست؟» و «انسان کیست؟» و بى آنکه حقوق انسان را برشمریم، به این مطلب پرداخیتم که «ویژگى هاى حق انسان کدامند؟» .
در این بحث، سخن این است که نسبت میان دین و حقوق انسان چیست؟ آیا دین، حق محور استیا تکلیفمدار؟ بر پایه حق استوار استیا بر مدار تکلیف مىگردد؟ طرفدار حقوق انسانها استیا حاکم به تکلیف آنها؟ به انسان خدمت مىکند یا انسان را به خدمت مىگیرد؟
برخى معتقدند ادیان آسمانى تکلیف مدارند، نه حق محور . مىگویند آنچه درون دین یافت مىشود، فقط تکلیف است . اگر کسى وارد دین شود، به موجودى تبدیل مىشود که فقط باید کار کند و به وظایف و تکالیفى که برایش منظور شده، عمل کند . همه جا سخن از «انتظار از بشر» است . دین به «انتظارات بشر» توجهى ندارد . اما خارج از دین، آنچه مطرح استحق، خواستهها و انتظارات بشر است . از همینجاگفته مىشود که اگر چیزى «بشرى» شد، حق محور است و اگر «الهى» شد، تکلیف مدار . اگر از «بالا» بیاید، تکلیف است و اگر از پایین باشد، حق . شاهدى که ممکن استبر این ادعا اقامه شود، چند چیز است:
الف: ادبیات حاکم بر دین، ادبیات «باید و نباید» است و این ادبیات مخصوص نظام هاى تکلیف مدارا است نه حق محور; «باید و نباید» با اجبار و اکراه همخوان است، در حالى که شاخصه «حق» ، اختیار و آزادى است، لذا مکتبى که بر اساس باید و نباید است، نمىتواند بر اساس حق باشد .
ب: ادبیات دین، ادبیات «عبد و مولا» است که نشانگر مبناى تنظیم مناسبات مردم با صاحب شریعت است . سیستم و قاعدهاى که یک سوى آن مولا و سوى دیگرش عبد است، نظامى تکلیف مدار است و مردم در چنین نظامى، مانند بندگانى هستند که فقط باید مطیع اوامر مولا باشد و خواستهها و انتظارات او را برآورده سازد و همان گونه که یک عبد، خدمتگزار مولاى خود است، آنان نیز خادم باشند . این در حالى است که اگر نظامى بر اساس «حق» تنظیم شده باشد، انسان را مخدوم مىداند نه خادم .
ج: «مجازاتهاى دنیوى و عذاب هاى اخروى» دین است . در ادیان آسمانى مواردى به عنوان «مجازات» تخلف از برنامهها قرار داده شده و روشن است که مجازات تخلف، مربوط به قلمرو «تکلیف» است، در قلمرو «حق» کسى را به خاطر اینکه حق خود را استیفا نکرد، مجازات نمىکنند .
بحث را با بررسى نکات سه گانه پى مىگیریم تا روشن شود که نسبت میان دین و حقوق انسان چیست؟ آیا دین انسان را مکلف مىداند یا صاحب حق؟
یک: آیا «باید و نباید» ، حق محور نبوده و نافى «حق دار بودن» بشر است؟
در اینکه دین، باید و نباید دارد، بحثى نیست و در اینکه باید و نباید تکلیف آور است نیز حرفى نداریم . پرسش این است که آیا تکالیف دین، تکلیف «بر انسان» استیا «براى انسان» ؟ فرق است میان اینکه چیزى «بر انسان» باشد یا «براى انسان» . اگر چیزى «بر انسان» باشد، مىتواند منافى با «حق انسان» تلقى گردد . اما اگر چیزى «بر انسان» نبود، بلکه «براى انسان» بود، آیا منافى با حق انسان استیا موافق با حق انسان؟ تفکرى که تکلیف را منافى با حق دار بودن بشر مىشناسد، تکلیف را به معنى بار اضافهاى که بر دوش بشر نهاده شده، ارزیابى مىکند . در اینکه تکلیف گاهى به همین معنا است، انکارى نیست . سؤال این است که آیا همیشه تکلیف به همین معنا است؟ و آیا تکالیف دین از این سنخ هستند؟
اگر مفهوم حق و تکلیف بازکاوى شود و مناسبات میان این دو مبنا مورد بازنگرى قرار گیرد، معلوم مىشود که رابطه میان آنها به دو شکل قابل تصویر است . گاهى حقى براى فرد معین است و تکلیفى بر دیگران و حقى براى دیگران و تکلیفى بر این فرد . در این قسم، «حق» براى یک طرف مطرح است و تکلیف براى طرف مقابل («حق فرد - تکلیف مقابل» که حاصل آن نفع فرد و بار دیگرى و «حق مقابل - تکلیف فرد» که در نتیجه نفع آن براى دیگرى است و بار آن براى فرد).
اما نوع دیگرى از مناسبات، میان حق و تکلیف است که حق و تکلیف هرد و در یک سمت قرار دارند; هم حق براى فرد است و هم تکلیف بر او است . در این قسم، بازگشت تکالیف به حقوق است و تکلیف راه تحقق و ایجاد و احیاى حق است . برخى امور، از آن جهت الزام مىشوند که تنها راه تحقق یابى «حق» اند و بدون آنها استیفاى حقوق غیر ممکن است . این شکل از رابطه میان حق و تکلیف، در برخى امور مانند تعلیم و تربیتبشر مطرح مىشود . در نظام آموزش و پرورش یک سلسله تکالیفى براى کودکان و محصلان مقرر مىکنند که مثلا این مقدار مشق بنویسید، این مقدار درس بخوانید، این مقدار حفظ کنید، این مقدار در کلاس حضور داشته باشید و ... وقتى این تکالیف مدرسه را تحلیل کنید، همه آنها به حقوق محصل بر مىگردد و هیچکدام بار زایدى بر دوش وى نیست; یعنى محصل «بار مدرسه» را بر دوش نمىکشد، بلکه بار خود را به دوش دارد . مگر چه چیز زایدى بر او تحمیل شده است؟ اگر گفتند مشق بنویس و ... به خاطر آن است که علم آموختن حق او است و چون وى حق خود را نمىداند و به بازى سرگرم است، همین استحقاق او با صبغه تکلیف بیان مىشود و گرنه دانشمند شدن حق او است و تمام منافعش به خود او بر مىگردد . بر این اساس تمام برنامههاى مدرسه، گرچه از منظر آموزش «تکلیف» است، ولى از منظر پرورش «حق» است . اکنون که مثال روشن شد به ممثل مىپردازیم:
در جریان حقوق و تکالیف دینى هم همین گونه است . اگر دین الهى بشر را به نماز، روزه، حج، زکات، تولى، تبرى و سایر موارد مکلف کرد، همه اینها به حقوق بشر بر مىگردد . انسان حق تکامل دارد، فهمیدن حق اوست، حق رشد کردن دارد، حق دارد با فرشتگان همسایه شود، حق دارد که از طبیعت جمادى برتر گردد و حق دارد از غریزه گیاهى والاتر شود و از خوى حیوانیتبالا بیاید; چه اینکه حق دارد بار دیگر از فرشته پران و از ملک قربان گردد و از تمام قافله هستى به خداى هستى بخش متقربتر شود و حق دارد آنچه اندر وهم بلکه اندر فهم بسیارى از صاحبنظران نمىگنجد و ویژه صاحب بصیران است همان گردد . اینها همه حقوق او است و تنها راه به دست آوردن آنها، احکام و تکالیف دینى است . اینکه دین مىگوید کارهایتان را قربة الى الله انجام دهید; یعنى هر قدمى که بر مىدارید، یک مرحله به آن کمال مطلق که تقرب به آن، حق شما است نزدیک شوید; نماز مایه تقرب الى الله است، روزه پایه تقرب الى الله است . اگر نماز واجب شده براى آن است که موانع استیفاى حقوق بشر را بر دارد «ان الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنکر» (44) و آرامش را که حق انسان استبراى وى به ارمغان آورد «اقم الصلاة لذکری (45) - الا بذکر الله تطمئن القلوب» (46) . اگر روزه مقرر شده براى این است که روزه سپر آتش دوزخ است و انسان روزهدار را از آتش شهوت و غضب، که موانع استیفاى حق کمال انسانىاند نجات مىدهد . همه تکالیف دین همین صبغه را دارند . هر تکلیفى که بررسى و تحلیل شود به حق بر مىگردد; یعنى همانگونه که نتیجه تحلیل برنامههاى مدرسه این است که از نظر آموزشى، تکالیفى به عهده محصلان گذاشته مىشود، ولى از نظر پرورشى، همه این تکالیف به حقوق بر مىگردد . ثمره تبیین احکام دینى این است که از لحاظ فقهى یک سلسله تکالیف به عهده افراد مکلف است، لیکن از منظر کلامى که عهدهدار بیان ملاکهاى احکام و نیز مسؤول تشریح پىآمدهاى آنها است، یک سلسله حقوق براى بشر است .
در قرآن کریم معارفى است که نشان گر «ارجاع تکالیف به حقوق» است . در ادامه بحثبه برخى از آنها پرداخته مىشود:
1 - در موردى خداوند مردم را مکلف مىکند که باید مزد رسالت پیامبر خدا را بدهند و مزد رسالت، مودت اهل بیت است: «قل لا اسالکم علیه اجرا الا المودة فی القربى» (47) پس تولى و مودت اهل بیت علیهم السلام یک تکلیف است . اما در جاى دیگر مىفرماید سود این تکلیف به شما بر مىگردد: «ما سالتکم من اجر فهو لکم» (48) یعنى تولى اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هر چند تکلیف است اما به سود انسان مکلف است نه به نفع خداى مکلف . تکلیف وقتى ممکن استبار تحمیلى و منفى داشته باشد که سود آن به مکلف - تکلیف کننده - بر گردد، در این صورت مىتوان آن را بار زاید بر مکلف - تکلیف شده - ارزیابى کرد . اما اگر به سود کسى باشد که باید تکلیف را انجام دهد، نمىتوان آن را بار زاید و اضافى دانست .
2 - در بخش هاى پایانى سوره مبارکه ذاریات آمده است که خداوند مىفرماید: «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» (49) معناى آیه، بیان هدف «فى الجمله» خلقت نیست . بلکه بیان هدف «بالجمله» آن است; زیرا معناى آیه این است که بشر کارى غیر از عبادت نباید انجام دهد . اگر کسى فقط در محدوده احکام فقهى تمام واجبات و مستحبات را انجام دهد، به این آیه عمل نکرده است; زیرا مضمون آیه فقط جمله اثباتى نیست; یعنى مقصود آیه این نیست که جن و انس براى عبادت خلق نشدهاند تا اگر کسى عبادتهاى واجب و مستحب را امتثال کرده باشد به هدف آفرینش نایل آید بلکه مفاد آیه، دو جمله مثبت و منفى است و خلاصه دو قضیه و عمل به این آیه آن است که تمام حرکات و سکنات مخلوق باید براى خدا باشد و لازم استبراى نیل به هدف نهایى، برسد به جایى که بتواند بگوید: «ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین» . (50) این عبادت فراگیر حیاتى را خداوند از بشر خواسته ولى در سوره مبارکه ابراهیم فرمود: سود این تکلیف به خداوند بر نمىگردد; «ان تکفروا انتم و من فی الارض جمیعا ان الله لغنی حمید» (51) یعنى خداوند بشر را براى تکامل آفرید و این حق بشر است و راه آن نیز در دین مشخص شده است، حال اگر همه انسانها هم دست از دین بردارند و کافر شوند، هیچ زیانى به خدا نمىرسد . غرض آنکه هر چند آیه شریفه «و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون» صبغه تکلیف دارد ولى در سوره مبارکه حضرت ابراهیم چنین آمده است که اگر نخواستید به تکلیف عمل کنید در حقیقت نخواستید به حق خودتان برسید و بدانید که ضررش متوجه شما است . چنین نیست که به خدا و اسماى حسناى خداوند ضررى برسد .
3 - آواى قرآن حکیم در ابلاغ تاثیر عمل صالح و طالح است; اگر عمل خوب انجام دادید، مال شما است و اگر بد کردید، مال خود شما است: «ان احسنتم احسنتم لانفسکم و ان اساتم فلها» ; (52) یعنى نه سود اطاعت، به خداوند مىرسد و نه زیان معصیت، دامنگیر او مىشود; زیرا بشر آنچه انجام مىدهد، مال خود او است .
استاد علامه طباطبایى (ره) بیان لطیفى ذیل این آیه دارد: برخى مىپندارند که در قسمت دوم آیه باید مىفرمود: «و ان اساتم فعلیها» ولى «فلها» فرمود، چون این حرف «لام» براى مشاکله است که از صنایع ادبى است . آن بیان لطیف این است: حرف «لام» در اینجا براى اختصاص است نه براى منفعت; زیرا مضمون آیه این است که عمل شما، چه خوب و چه بد، مال شما است; اگر زیان بار بود مال عامل است، اگر هم سودمند بود مال صاحب کار است . اگر چنین است پس همه تکالیف به حقوق بر مىگردد; یعنى اگر کسى به تکلیف خود عمل نکرد، «حق» خود را تضییع کرده است . اگر ترک تکلیف منجر به تضییع حقوق شخص دیگرى مىشد، ممکن بود بگوییم که تکلیف، بار دیگرى استبر دوش مکلف، اما وقتى ترک تکلیف، منجر به تضییع حقوق خود فرد شود، نشان مىدهد که تکالیف راه استیفاى حقوقاند .
4 - نداى قرآن کریم در پیوند ناگسستنى عمل و عامل، این است: «لها ما کسبت و علیها ما اکتسبت» . (53) حرف «لام» در «لها» براى منفعت است و حرف «على» در « علیها» براى ضرر . آیه مزبور به روشنى بیان مىکند که نه سود عمل کسى به دین، به خدا باز مىگردد و نه زیان عصیان و ترگ عمل به آن، به خداوند رجوع مىکند . اگر سود عمل کسى به دستور دینى به خدا بر مىگشت، معلوم مىشد که این تکلیف براى تحقق یافتن حقوق خداوند است و نیز اگر زیان ترک آن به خدا مىرسید، موجب ترک منفعت وى بود، معلوم مىشد که اصل تکلیف براى حفظ حق خداوند است . اما وقتى سود و زیان فعل و ترک تکالیف، به خود انسان بر مىگردد، معلوم مىشود که تعیین و تدوین احکام تکلیفى، راه رسیدن به حقوق خود انسان است .
5 - صلاى وحى الهى در تعیین قلمرو ظلم، این است که: هدف تیر ظلم فقط خود ظالم است . در آیات متعددى از قرآن آمده است که بشر با سرپیچى از فرمان خداوند، در حقیقتبه خودش ستم کرده است نه به خداوند; یعنى اداى حق، عدل است و تضییع حق، ظلم . اگر نتیجه ترک کارى، ظلم به شخص معین باشد، معلوم مىشود آن کار براى استیفاى حق الآن شخص بوده و اگر نتیجهاش ظلم به خود ظالم باشد، معلوم مىشود آن تکلیف تامین کننده حق خود فرد مزبور بوده نه شخص دیگر و تکالیف دینى از این قبیلاند . در این گونه موارد، ادبیات تکلیفى و ادبیات حقى، دو روى یک سکهاند، نه دو حقیقت جدا از هم . گاهى معلمى با زبان تکلیف سخن مىگوید و گاهى با زبان حق . اگر معلم بخواهد دبیرانه و معلمانه و مدیرانه سخن بگوید، مىگوید شما مکلفید فلان روز این مقدار مشق بنویسید، این مقدار مطالب تاریخى را حفظ کنید ... اما وقتى حکیمانه سخن بگوید، مىگوید کمال شما در تحریر فلان مقدار و تعلم فلان مطلب و تحفظ فلان مساله است و اگر کسى از آن تحریر و تعلم و تحفظ گریخت چنین مىگوید: این محصل گریز پاى، نه به ما آسیبى رساند و نه به مدرسه، بلکه به خودش ظلم کرد . مدرسه خواست او را به کمال برساند، خودش نخواست کامل شود و به خود ظلم کرد . پس حقیقت ماجرا یکى است . درهر دو صورت دبیرانه یا حکیمانه سخن گفتن، حقى وجود دارد که براى خود فرد مطرح است و راه رسیدن به آن نیز تکالیفى است که مدرسه مقرر کرده است، نه اینکه برنامههاى یاد شده تکلیف، بر کسى باشد و حق براى کس دیگر . در موضوع رابطه میان انسان و خدا نیز اینگونه است . گاهى خداوند آمرانه سخن مىگوید که فلان چیز واجب است و فلان چیز حرام و گاهى حکیمانه تحلیل مىکند و مىفرماید: کسانى که معصیت کردند، به ما ظلم نکردند، به خودشان ستم روا داشتند: «ولکن کانوا انفسهم یظلمون» . (54) کسانى که مىگویند بشر حق دارد نه تکلیف، خیال مىکنند تکلیف دینى بشر، بار زایدى است که وى براى دیگرى به دوش مىکشد و حال آنکه حقیقت امر این گونه نیست . بشر دینمدار، بار زایدى براى دیگران بر دوش نمىکشد بلکه بار خود را به دوش دارد تا به حق خود دستیابد .
جشن تکلیف
تاکنون ثابتشد که تمام تکالیف دینى به حقوق بشر بر مىگردد و به لحاظ ارزیابى نهایى سختى در کار نیست; زیرا گنجحاصل از آن بیش از رنج انجام آن است . مردان بزرگى که فهمیدند دستور دینى حق است نه تکلیف و با امتثال آن به حق اصیل خود مىرسند، سالروز بلوغشان را جشن گرفتند . آنچه در این عصر به عنوان جشن تکلیف و جشن تشریف و جشن عبادت که به برکت انقلاب اسلامى رواج پیداکرد، از سنت هاى عالم ربانى سیدبن طاوس (ره) است . این بزرگان علم و عمل نه تنها در مسائل فکرى مجتهد بودند، بلکه در مسائل اجرایى هم اجتهاد مىکردند البته اینگونه اجتهادها اندک است . مبناى برگزارى مراسم جشن تشریف این است که انسان بالغ به یک شرافتى نو رسیده و لیاقت جدید پیدا کرده تا خدا با او سخن بگوید و راه کمال را که حق او است، بدو بنماید . رسیدن به چنین مرحلهاى، افتخار آفرین است و شایسته جشن و شادمانى!
دو: آیا نظام بندگى و عبودیتبا حقوق انسان در تضاد است؟
در قرآن و حدیث و دعا، فراوان دیده مىشود که سخن از عبد و مولا است . این ادبیات، برخى را به این پندار انداخته که انسان در نگاه دین، مانند بردهاى است که باید در خدمت مولاى خود باشد و به سود او بکشود و گوش به فرمان او داشته و انتظارات او را برآورده سازد . این باور ناروا، از آنجا شکل مىگیرد که همه لوازم برده دارى زمینى هم بر رابطه «عبد و مولاى» آسمانى بار شود . خداوند براى آنکه رابطه میان انسان و خودش را به زبانى ساده بیان دارد، ابزار تشبیه و تمثیل را به کار گرفته و از این ادبیات خاص استفاده کرده، تا براى سادهترین مردم نیز قابل فهم باشد . اما میان این دو عنوان تفاوت فراوان است; یکى بردگى مادى است و دیگرى بندگى ملکوتى و عبودیت معنوى . در نظام بردهدارى، اولا: انسانى، در اختیار و تحتسیطره انسان دیگرى مانند خود است . ثانیا برده باید در همه امور خدمتگزار او باشد و تمام خواستهها و انتظارات او را برآورده سازد . اما در نظام عبودیت و بندگى، اولا: انسان تحت تسلط کسى که هم سطح خود او است قرار نمىگیرد; زیرا مولاى او همان کسى است که به او هستى داده و او را از عدم به وجود آورده و تمام شؤون او را تامین مىکند ثانیا: در نظام بندگى دینى، انسان خادم خداوند نیست که به سود او کار کند بلکه خادم خودش مىباشد و به نفع خویش اقدام مىکند . این گونه نیست که خدا «طلب خدمت» کند و انسان «ارائه خدمت» نماید . البته خداوند طلب خدمت مىکند ولى مىگوید به خودت خدمت کن، نه به من، انتظار خدا از بشر این نیست که به او و آنچه متعلق به او استخدمت و سودرسانى کند، بلکه انتظار او این است که بشر به خودش خدمت کند . بنابراین، در این نظام ارتباطى، خداوند سود طلب نیستبلکه او است که به بشر نفع مىرساند . در قرآن کریم آمده است که: «الله یبسط الرزق لمن یشاء و یقدر» (55) و در دعاى شب جمعه آمده است: «یا باسط الیدین بالعطیة» . یعنى خداوند نه تنها به بندگان خود سود مىرساند بلکه اگر خواست چیزى به بندهاش دهد، دو دستى مىدهد از همین روست که کسانى مثل انبیا براى او جانفشانى مىکنند و به همین جهت است که کسى مثل حضرت على علیه السلام مىگوید: از عزت من همین بس که بنده تو هستم . و از افتخارم همین بس که تو پروردگار منى . خدایا! تو آنچنانى که من دوست دارم، مرا آنچنان کن که خود دوست دارى; «کفى بی عزا ان اکون لک عبدا و کفى بی فخرا ان تکون لی ربا و کفى انت کما احب فاجعلنی کما تحب» (56) و وقتى مشرکان در یکى از جنگ ها گفتند بت عزى از ما است و شما عزى ندارید (ان لنا عزى و لا عزى لکم)، رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمودند: شما هم بگویید: «الله مولانا و لا مولى لکم» . مولویتخدا مایه افتخار و شرف است . بنابراین، اگر در دستورهاى دینى حرف از عبد و مولا است، اولا: باید دید که این مولا کیست؟ آیا کسى چون خود انسان استیا کسى مانند جهان آفرینى است که همه هستى و هستى همه در حدوث و بقا به او وابسته است؟ بسیار تفاوت دارد که انسان عبد خدا باشد یا عبد خودى . در نظام بردگى، مولا یک انسان است و در نظام بندگى دینى، مولا خداوند کریم است . ثانیا: باید دید آیا ماهیت این دو یکى است؟ همان گونه که گذشت ماهیت این دو نظام با هم متفاوت است در یکى عبد خدمتگزار است و مولا خدمتپذیر، اما در دومى عبد هم خدمتگزار است و هم خدمتپذیر . مولا نیز منبع فیض و کرم و خیر است . پس نظام بندگى ملکوتى و عبودیت دینى، نه تنها با حقوق بشر منافات ندارد، بلکه راه تحقق حقوق او است .
سه: آیا مجازاتهاى دنیوى و اخروى دلیل تکلیفگرا بودن دین است .
چکیده سخن تا اینجا این بود که تمام تکالیف دینى به حقوق بشر باز مىگردد و انسان از آن جهت که حقوقى دارد، موظف به تکالیفى است تا به حقوق خود دستیابد . سؤالى که مطرح مىشود این است که حق داشتن با آزادى و اختیار ذىحق همراه است و کسى که حق دارد، ثبوت و سقوط آن در اختیار وى است; یعنى مىتواند حق خود را استیفا کند یا نکند و اگر استیفا نکرد کسى او را مؤاخذه نخواهد کرد و مجازاتى بر او تحمیل نخواهد شد; مثل اینکه انسان حق محیط سالم و غذاى سالم دارد و حق دارد تفریح کند، در پارک قدم بزند، بازى کند و ... حال اگر کسى نخواست از این حقوق استفاده کند، کسى او را تنبیه نمىکند . اگر بپذیریم که تمام تکالیف دینى به حقوق انسانى بر مىگردند، باید بپذیریم که بشر در استیفاى آن حقوق آزادى و اختیار داشته باشد . اگر این آزادى و اختیار موجود نباشد، نمىتوان آن تکالیف را حق نامید . پس اگر تکلیف بشر به حق او بر مىگردد، باید در ترک یا انجام آن مختار باشد . این در حالى است که بخش زیادى از متون دینى به مجازاتهاى دنیوى و عذابهاى اخروى کسانى بر مىگردد که تکالیف خود را ترک کردهاند . خلاصه: اگر تکلیف حق انسان است و او نخواست انجام دهد چرا وى را تعقیب مىکنند؟
در پاسخ این پرسش باید به تحلیل معناى عذاب و اقسام آن و انحاى مجازات پرداخت . آیا مجازاتهاى خداوند اعتبارىاند یا نتیجه طبیعى اعمالاند؟ در توضیح باید گفت: حقوقى که براى انسان در نظر مىگیرند بر دو قسم است: حقوق اولیه و اساسى که به حیات و موجودیت انسان بر مىگردد و حقوق ثانویهاى که اصل حیات انسان به آنها وابسته نیست، هر چند وجود آنها در تکامل حیات بىتاثیر نمىباشد . حق سلامتى، غذاى سالم، هواى سالم و چیزهایى از این قبیل را مىتوان از حقوق اولیه دانست و امورى مثل تفریح کردن، پارک رفتن، مسافرت رفتن و بازى کردن را مىتوان از حقوق ثانویه شمرد . اگر کسى این حقوق را رعایت نکند، تحت تعقیب حکومت اعتبارى قرار نمىگیرد و دستگاه قضایى وى را مجرم نمىشناسد و مجازاتى براى وى در نظر گرفته نمىشود . از این جهت او آزاد و مختار است . اما سؤال این است که استیفا نکردن این حقوق، هیچ پیامد منفى در نظام تکوین هم نخواهد داشت؟ ماهیتحقوق، این است که نسبتبه مستحق فایدهاى دارند و در تکامل او مؤثراند و بدون آنها اختلالى در تعالى ذىحق به وجود مىآید . ممکن است همه حقوق در یک سطح نباشند ولى به هر حال وجود آنها در ترقى صاحب حق سودمند است . اگر چیزى بود و نبودش نسبتبه کسى مساوى باشد، مزیتى نداشته و نمىتوان آن را حق آن شخص نامید . سلامتى یک حق است ولى استیفا نکردن آن، به تدریجحیات فرد را به خطر مىاندازد . براى تامین سلامتى «باید» تلاش کرد و از هواى سالم، غذاى سالم و دیگر عوامل سلامتى بهره برد . هر چند این امور به عنوان حق محسوب مىشوند ولى استیفا نکردن آن نشاط، شادابى و سلامت روانى و بدنى فرد را تهدید مىکند . براى حفظ سلامت روانى هم مانند سلامتبدنى «باید» تلاش کرد و از تفریحات سالم و امورى از این دست استفاده کرد . اینجا اثرى از مجازات دولتى و حکومتى نیست، بلکه پیامدهاى منفى استیفا نکردن حقوق مطرح است . بالاخره استیفا نکردن حقوق و عمل نکردن به تکالیفى که این حقوق را استیفا مىکند، پیامد منفى و آثار سوء دارد . این را نمىتوان انکار کرد و نمىتوان آن را با «حق» بودن امور یاد شده متضاد دانست و گفت اگر اینها حق بشر هستند; پس چرا استیفا نکردن آنها چنین پیامدهاى سنگینى دارند؟
حقوق و تکالیف دینى هم از این قسماند . مجازاتهاى ترک تکالیف دینى، مجازاتهاى اعتبارى نیستند بلکه رهآورد طبیعى عمل فرد هستند . خداوند مىفرماید: «انا من المجرمین منتقمون» ; (57) «ما از مجرمین انتقام مىگیریم» . سؤال این است که این انتقام به چه معنى است؟ انتقام و مجازات، چهار قسم استیکى «انتقام تشفى» که مظلوم از ظالم مىگیرد و بدین وسیله قلبش خنک مىشود . انتقام الهى از این قسم نیست . دیگرى «انتقام انتظامى و قضایى» است که دستگاه قضایى براى برقرارى امنیت جامعه و عبرت دیگران مىگیرد . این هر چند حق است ولى انتقام الهى از این قسم هم نیست . در قیامت از ناحیه غیر خدا تهدیدى نیست تا بدین وسیله امنیتبرقرار شود و دنیاى عمل نیست تا دیگران عبرت بگیرند . قسم سوم «انتقام طبى» است که طبیب از بیمار ناپرهیز مىگیرد . بیمارى که به طبیب حاذق مراجعه کرده و طبیب براى او نسخه داده، اگر به نسخه وى بىاعتنایى کند و بیمارى او تشدید شود، این انتقام طبیبانه است . طبیب به بیمار ناپرهیز شلاق نمىزند بلکه به وى مىگوید چون به دستور پزشکى گوش نکردى به فلان درد مبتلا شدى انتقام او تشدید بیمارى و تهدید سلامتى مریض است . انتقام خداوند براى اوساط مردم در همین حد قابل توجیه است و اما چهارمین نوع انتقام که دقیقتر از قبلى است، انتقام پدر و مادر از کودک بازى گوشى است که مثلا به وى نمىگویند به بخارى مشتعل دست نزن . بخارى سوزنده است گرچه شعلهاش زیبا است . سرپرست کودک به او مىگوید: این شعله زیبا است ولى سوزنده است و به او دست نزن که مىسوزى . کودک بازى گوش اعتنا نمىکند و به شعله دست مىزند; دست زدن همان و سوختن همان . انتقام ها و مجازات هاى الهى مىتواند از این قسم چهارم باشد . درست است که تکالیف به حقوق بر مىگردند . اما ترک تکالیفى که راه رسیدن به حقوق هستند، ره آوردى جز آنچه عذاب نامیده مىشود، ندارد . درست است که عذابها در آخرت ادراک مىشوند، اما همان لحظه که گناه صورت مىگیرد، فرد تبهکار عذاب مىشود . در سوره مبارکه نساء آمده است: «ان الذین یاکلون اموال الیتامى ظلما انما یاکلون فی بطونهم نارا و سیصلون سعیرا» ; (58) یعنى آن آتش نقد کوتاه مدت همین الآن موجود است، لیکن چون شخص تبه کار مست دنیا استسوختن را احساس نمىکند و گرنه هماکنون او آتش مىخورد . گناه در همین دنیا عذاب دوزخ است و آخرت تجسم آن است . پس این گونه نیست که خداوند بگوید چون شما حقوقتان را استیفا نکردید، من مجازات اضافهاى براى شما قرار مىدهم . عذابى که از ناحیه ترک تکلیف به انسان مىرسد، پیامد طبیعى استیفا نکردن حقوق است .
مجازاتهاى دنیوى دین نیز به همین صورت است . اگرمعلم، محصل گریز پاى خود را تنبیه مىکند، براى این است که او بیدار شود و از خطر جهل نجات یابد و براى دیگران هم عبرت شود و یا اگر نوجوانى متوجه نبود و به اعتیاد کشیده شد، آیا وقتى بالغ شد نمىگوید شماها که عاقل بودید و مىفهمیدید سرنوشت اعتیاد چیست چرا مانع من نشدید؟! مجازاتهاى دنیوى گناه نیز از همین گونه است . اگر حدود و دیاتى وجود دارد، اولا: براى حفظ امنیت جامعه است و ثانیا: براى بازدارى و بیدارگرى است . اگر چنین نباشد، جامعه آگاه معترض مىشود که چرا چنین نکردى؟ خداوند در باره فلسفه ارسال رسولان مىفرماید: آنان را فرستادیم تا در قیامت کسى نگوید چرا کسى را نفرستادى تا ما را از تباهى باز دارد و به خوارى و رسوایى مبتلا نشویم «ربنا لو لا ارسلت الینا رسولا فنتبع آیاتک من قبل ان نذل و نخزى» (59) گویا این حق بشر است که کسانى که آگاهى دارند بیایند و او را از گناه بیم دهند و باز دارند . ارسال منذران آسمانى مطالبه بشر است و بشر حق دارد از راهنمایان دلسوز برخوردار باشد، انسانى که از هیچ چیز خبر ندارد حق دارد از واقعیتها و حقیقت هاى زندگى مطلع شود . اگر معادى هست، اگر حساب و کتابى هست، اگر ماهیت گناه و عاقبت گناه چنین و چنان است، بشر حق دارد از آن آگاهى یابد و خدا پیامبران را فرستاد تا این حق بشر تامین شود و حجتخدا بر بشر تمام باشد: و هرگز مردم حجتى بر خدا نداشته باشند; «لئلا یکون للناس على الله حجة بعد الرسل» . (60)
بنابراین، بازدارندههاى الهى و انذارهاى دنیوى، به نوعى حق بشر ناآگاه است تا او را از گرفتار شدن به عذاب ابد نجات دهد . این کار نیز به سود بشر استبنابر اینکه مجازات در برابر تضییع حق خداوند باشد . بلکه اثر تکوینى، رفتار خود انسان است . در صدر اسلام وقتى حضرت على علیه السلام آن جوان را حد سرقت زد، دستش را برید، آن جوان حد خورده فریاد کشید و از حضرت امیرمؤمنان به عظمتیاد کرد و گفت: على مرا نجات داد! مجازات در حقیقت نجات دادن مجرم است و نجات یافتن، حق انسان است .
خلاصه سخن اینکه: گرچه حق همراه آزادى و اختیار است و درست است که دین مجازات هاى دنیوى و اخروى دارد ولى این به معناى حق ستیزى و تکلیف گرایى دین نیست; زیرا این گونه مجازات ها زاییده استیفا نکردن حقوق است نه عقوبتى از جانب شخص ثالث . میان آسیبى که از جانب استیفا نکردن حقوق متوجه انسان شده و مجازاتى که از جانب شخص ثالث متوجه او مىگردد، فرق است . استیفا نکردن حقوق، محرومیتها و آثار زیانبارى خواهد داشت که از لوازم آن مجازات هاى مطرح شده در دین است . در حقیقت این بخش از دین، بیانگر یک واقعیت است نه دستور مجازات هاى اعتبارى براى کسانى که حقوق خود را استیفا نکردهاند; یعنى روح اینگونه اوامر و نواهى انشایى همان اخبار است .
دین، تامین کننده حقوق انسان
روشن شد که بشر حقوقى دارد و این حقوق متناسب با حقیقت وى، از یک سو و جایگاه او از سوى دیگر است و معلوم شد که دین حقوق بشر را به رسمیت مىشناسد و همانطور که بازگو مىشود مبین علمى آن از یک جهت و مدون قانون اجرایى آن از جهت دیگر و حافظ و نگهبان آن از جهتسوم است . اکنون سخن در این است که حق چگونه به دست مىآید؟ آیا به دست آوردنى است و یا اینکه خود به خود تامین مىشود؟ هر حقى تامین کننده منافع و فواید ذى حق است . سؤال این است که آیا صرف استحقاق فلان حق، براى بهرهورى از آن کافى است و یا براى استیفاى آن حق، باید تلاش کرد و اقداماتى انجام داد؟ فرق است میان داشتن حق و نقد شدن فواید آن . اثبات استحقاق یک حق لازم است اما در بهرهمندى از آن کافى نیست . حق را باید به دست آورد و براى به دست آوردن آن تلاش لازم است و استیفاى هر حقى راه مخصوص خود را دارد . راه به دست آوردن حق و نقد کردن فواید آن، همان چیزى است که از آن به عنوان وظایف و تکالیف یاد مىشود . تکلیف، راه احقاق و استیفاى حق است . اگر حق را باید به دست آورد راه کسب آن، تکلیف است . اینجا است که قوانین و برنامهها معنى مىیابند . اینجا است که بایدها و نبایدها معنا مىشوند . «بایدها» راه هاى تامین حقوق هستند و «نبایدها» نشان گر موانع و آفات تامین حقوق . پس حقوق، بدون تکالیف درحد تئورى و ادعا باقى خواهند ماند . تامین حقوق راه هایى دارد که باید شناخت . از کارهایى باید پرهیز کرد تا حقوق انسان به مخاطره نیفتد و به کارهایى باید پرداخت تا حقوق انسان به دست آیند و نقد شوند و انسان مستحق از فواید آن بهرهمند شود .
از اینجا پیوند تکوین و تشریع و چگونگى تعامل میان این دو روشن مىشود . حق از سنخ تکوین و «بود و نبود» است و تکلیف از سنخ تشریع و «باید و نباید» . چگونگى ارتباط و کیفیت تعامل میان آنها، از مسائل مهم و حساس حقوقى است . بنابر آنچه گفتیم، روشن است که تشریع، قانون شکوفایى تکوین است . تکوین براى شکوفایى و بالندگىاش و براى نقد کردن استعدادهاى نهفتهاش، که همگى حق او است، نیازمند برنامه و قانون است که در بردارنده بایدها و نبایدها است و توسط تشریع بازگو مىشود .
در گام بعدى، نسبت میان دین و حقوق هم مشخص مىشود . دین مجموعه قوانین است و برابر بیانى که گذشت، قوانین راهها و شیوههاى تامین حقوق بشراند . درست است که دین مجموعهاى از تکالیف و بایدها و نبایدها است، ولى این بایدها و نبایدها راه تامین حقوق انساناند، نه اینکه بار زایدى بر دوش بشر باشند تا شخص ثالثى به منافعى دستیابد . دین آفرین همان انسان آفرین است و انسان آفرین، به حقیقت انسان و به منافع و مصالح او آگاه است و لذا برنامههایى را براى تامین حقوق، منافع و مصالح بشر تدوین کرده و در مجموعهاى به نام «دین» عرضه کرده تا بشر به حقوق خود دستیابد .
شخصى از امام باقر علیه السلام مىپرسد: چرا چیزهایى مثل خمر، میته، خون و گوشتخوک حرام شدهاند؟ امام علیه السلام در پاسخ مىفرمایند: حلال و حرام و باید و نباید به خاطر رغبتخداوند به حلالها و نفرت او از حرامها نیست . خداوند بشر را آفریده و مىداند چه چیزى مایه قوام بدن انسان بوده و به مصلحت او است، لذا آنها را حلال کرده است . و نیز مىداند چه چیزى به زیان او است و آنها را حرام کرده است . اگر سلامتى و تندرستى و حیات، حق انسان است، عوامل آن را باید شناخت و بشر را به آن واداشت و موانع آن را نیز باید شناخت و مردم را از آن بازداشت .
این مطلب مربوط به حقوق مادى انسان بود . کلام در جانب حقوق معنوى هم همین گونه است . اگر تکامل و تعالى و رسیدن به لیاقتخلیفة اللهى حق انسان است، باید عوامل و موانع آن را نیز شناخت . بایدها و نبایدها و تکالیف دینى، عهدهدار همان حکماند . بایدها ما را به عوامل سودمند رهنمون مىشوند و نبایدها از موانع زیانبار آگاهمان مىسازند و بدین وسیله است که انسان مىتواند حقوق خود را استیفا کند . پس دین مجموعهاى از راه ها و روش هاى تامین حقوق انسان است و تکالیف دینى تضمین کننده حقوق بشر مىباشند نه اینکه بارى از جانب شخص دیگرى بر دوش وى قرار گیرد .
دین ابلاغ کننده حقوق واقعى بشر
گفتیم که اگر تکالیف دینى تحلیل شوند، همه آنها به حقوق بر مىگردند . انسان چون داراى حقوقى است، تکالیفى براى استیفاى آن حقوق دارد . اکنون سخن در این است که مبدا تعیین حقوق کیست؟ و چه مبدئى مىتواند حقوق بشر را تعیین و مشخص کند؟ به تعبیر دیگر حق تعیین حقوق از آن کیست؟
نخستباید این نکته روشن شود که حقوق تکوینى هیچ موجودى، از جمله حقوق انسان، امرى قرار دادى نیست . بلکه با حقایق عینى مرتبط است . انسان بر اساس «آنچه که هست» حقوقى پیدا مىکند و حقوق انسان مطابق «بود» او است . این مطلب در تعریف حق مورد اشاره قرار گرفت . اگر حقوق انسان مطابق «بود» او است، لازمه تعیین حق، هستىشناسى است پیش از این معلوم شد که اضلاع سه گانه انسان را باید شناخت (حقیقت انسان - جایگاه انسان در نظام خلقت - رابطه و تعامل انسان با نظام هستى) . نکته مهم اینکه لازمه تعیین حق واقعى، شناخت کامل و اطلاع دقیق از این اضلاع سه گانه است . بدون شناخت صحیح و دقیق ابعاد مزبور نمىتوان حقوق بشر را تعیین کرد . در این باره سه حالت است: شناخت کامل، شناخت ناقص و عدم شناخت . همه حقوقدانان قبول دارند که عدم شناخت انسان، منجر به تعیین ستمنامه مىشود نه حق نامه . اما سخن این است که شناخت ناقص نیز همین سرنوشت را دارد . حق نویسى براى بشر بر پایه شناخت ناقص آن، رهآوردى جز ستم نامه انسان نخواهد داشت . این گونه نیست که شناخت ناقص، چون بخشى از شناخت انسان و یا شناختبخشى از انسان را دارد، برخى حقوق را صحیحا نیز تامین مىکند . انسانشناسى با آن اضلاع سه گانه، شبیه یک بلور ظریف است که اگر گوشه آن بشکند، هیچ جزئى از آن قابل استفاده نیست . ابعاد وجودى بشر، امور به هم پیوستهاند که در کنار هم معنى مىدهند . جابه جا شدن و یا نادیده گرفتن برخى بخش ها، تمام مجموعه را از کار مىاندازد . بنابراین، فقط شناخت کامل و صحیح و دقیق بشر است که مىتواند حقوق انسان را به معناى واقعى کلمه تعیین کند .
اکنون پرسش این است که این انسانشناسى را کجا مىتوان یافت؟ و چه کسى از این شناختبرخوردار است؟ منبع انسانشناسى و هستىشناسى کدام است؟ منطقى است که باید هر شناختى را از منبع آن شناخت و اخذ کرد . مطمئنترین نقطه در شناخت، منبع و سرچشمه آن است که بدون هیچ واسطهاى شناخت ناب را دارد; زیرا نه شناخت ناقص مفید است و نه حتى شناخت کامل واسطهاى اثر شناخت کامل بدون واسطه را دارد . شناختباید ناب و بدون واسطه باشد و این جز در بارگاه الهى یافت نمىشود . اصیلترین و نابترین شناخت را باید در بارگاه انسان آفرین و هستى بخش جستجو کرد . کمال مطلق فقط از آن خداوند است و غیر از او، سرمایه همه اندک است و کسى که در انسانشناسى و جهانشناسى و در پیوند و تعامل انسان و جهان سرمایهاش اندک است، باید از جاى دیگر مدد بگیرد و اگر بنا است واسطهها معرفتخود را از منبع اصلى اخد کنند . بهتر است که همه به منبع اصلى معرفت مراجعه کنند .
قرآن کریم مىفرماید: سخن اساسى در باب هدایت و رهبرى، از آن کسى است که هادى بالذات باشد . اگر دو موجود را فرض کردیم که هر دو عالم، عاقل، عادل و معصوماند و هر دو مردم و جامعه را به حق دعوت مىکنند، لیکن یکى بالذات دعوت مىکند و دیگرى بالعرض، آنکه هادى بالذات استشایسته پیروى است: «افمن یهدی الى الحق احق ان یتبع امن لا یهدى الا ان یهدى» (61) در این آیه تقابل میان «یهدى» و «لا یهدى» نیست، روشن است کسى که «یهدى الى الحق» است، مقدم استبر «لا یهدى الى الحق» . بلکه تقابل میان دو مبدا است که هر دو «یهدى الى الحق» اند، منتهى یکى بالذات «یهدى الى الحق» است و دیگرى «لا یهدى الا ان یهدى» . برابر آنچه در تفاسیر آمده، این آیه شریفه ناظر به رد قول کسانى است که قائل به الوهیت فرشتگان و برخى انبیا بودهاند; زیرا هر چند فرشتگان و پیامبران نیز هادى الى الحقاند ولى هیچکدام مستقل و بالاصالة هادى نیستند . بنابراین، عقل حکم مىکند باید به سراغ کسى رفت که منبع و سرچشمه هدایت است . وقتى در باره فرشتگان و پیامبران این گونه باشد، تکلیف دیگران روشن است .
در بحثشناخت نیز همین گونه است . باید از کسى تبعیت کرد که منبع اصیل شناخت است و او کسى جز خدا نیست - که علم محض است - . اگر چنین باشد (و معلوم شد که نه افراد عادى شناخت صحیحى از انسان دارند و نه پیامبران از آن جهت که بشر عادىاند شناختبالاصاله از حقیقت انسان دارند) معلوم مىگردد که تعیین حقوق بشر نیز باید در دست چه کسى باشد . کسى باید زمام تعیین حقوق و تدوین قوانین حقوقى را در دست داشته باشد که خالق بشر است و به همه هستى آگاهى دارد . حکیم مطلق و عادل محض باشد . با توجه به آنچه گفته شد، تنها چنین منبعى مىتواند حقوق واقعى انسان را تعیین کند و هر منبعى جز آن، توان این کار را ندارد و چون فاقد عناصر محورى تعیین حق است هر چه انجام دهد، ره آوردى جز ستم به بشر نخواهد داشت .
از اینجا مسالهاى به نام «حق تعیین حقوق بشر» مطرح مىشود . که از آن کیست . اگر هر راهى را که غیر خدا طى کند، به حقوق واقعى بشر ختم نمىشود، پس باید دید چه کسى حق تعیین حقوق بشر را دارد؟ بر اساس آنچه بیان شد، باید حق تعیین حقوق بشر بر عهده خداوند باشد . خداوند است که به حقوق واقعى انسان آگاه است . واگذارى حق تعیین حقوق به هر منبعى غیر از خداوند و حتى به خود فرد، ره آوردى جز ستم به بشر نخواهد داشت . سپردن حق تعیین حقوق به خداوند، عین عدل و عین حفظ حقوق بشر است .
به بیان دیگر: مستحق بودن نسبتبه حقوقى که معلوم بالاجمال و مجهول بالتفصیل است، مصحح وضع آن قوانین و مجوز تدوین آن حقوق نخواهد بود و اگر مبدا فاعلى تعیین حقوق، خود انسان بوده و ره آورد نظام حقوقى خود ساختهاش، ستم به انسان باشد، آیا مىتوان آن را حق واقعى نامید؟ اگر خدا بشر را آفریده و با نظام خاصى که دارد او را به این دنیا آورده و با نظم مخصوصى او را به جهان دیگر مىبرد و با برنامههاى ویژهاى، وى را به محکمه عدل فرا مىخواند و محاکمه مىکند، خلاصه اگر تنها او است که به همه جوانب یاد شده آگاه است، آیا نمىتوان گفتحق بشر این است که خداوند حقوق او را تعیین کند؟ اگر خداوند حقوق وى را تعیین نمىکرد و از طریق پیامبران و کتابهاى آسمانى به بشر ابلاغ نمىنمود، آیا بشر حق نداشت اعتراض کند و بگوید: خدایا! ما که از اسرار جهان با خبر نبودیم و توان آگاهى از آن را نیز نداشتیم، چرا ما را هدایت نکردى و حقوق واقعى مان را به ما ابلاغ نکردى؟ بنابراین، مىتوان این نتیجه را گرفت، حق بشر است که خداوند حقوق وى را تعیین و ابلاغ کند . آیا این مطلب جزو فلسفه رسالت نیست؟
غرض آن که فرق است میان اینکه بشر صاحب حق استیا مبدا فاعلى حق؟ مستحق حقوق استیا محقق حقوق؟ هیچ ملازمهاى میان مبدا فاعلى حق و استحقاق حق نیست . ممکن است کسى صاحب حق باشد اما خود او واضع قوانین حقوقى خود نباشد . پس اینکه خداوند واضع حقوق است، به معناى نفى حقوق انسان نیست و اینکه انسان صاحب حق استبه این معنى نیست که مبدا فاعلى حق نیز، خود او است . از دیدگاه دین، انسان صاحب حق، یعنى مستحق دریافت قوانین حقوقى است، ولى واضع حق نیست، بلکه یکى از حقوق او این است که خداوند حقوق واقعى وى را به وى ابلاغ کند .
خلاصه: انسان با سرمایه مزجات آفریده شد ولى تعاملى وسیع با خود و با نظام کیهانى دارد . احساس و تجربه بشرى از یک سو و براهین تجریدى و برهانى وى از سوى دیگر، بدون شکوفائى آن از طرف وحى الهى، جوابگوى نیازهاى غیب و شهود او نخواهد بود و از طرف دیگر بدون رهنمود وحیانى و افاضه ربوبى و اشراق غیبى نیل بشر به شهود عرفانى و کشف نهانى میسور نیست، لذا دلمایه علمى او محصور در تجربه و بخشى از براهین عقلى
مىشود، با این جانمایه اندک، پى بردن به تمام نیازهاى بشر از یک سو و آگاهى از همه عوامل از دیدگاه دین، انسان صاحب حق، یعنى مستحق دریافت قوانین حقوقى است، ولى واضع حق نیست، بلکه یکى از حقوق او این است که خداوند حقوق واقعى وى را به وى ابلاغ کند . رفع حاجت از سوى دیگر مقدور وى نیست . قوانین علمى حقوق، بمانند قوانین عینى حقایق موجودهاى امکانىاند که بدون واسطه یا با واسطه به خداوندى که واجب ازلى و ابدى استختم مىشود . نتیجه آنکه تعیین حقوق بشر و تدوین قوانین حقوقى او، جز از طریق وحى الهى صحیح نخواهد بود و شواهد تجربى و تجریدى خود بشر با اثاره و شکوفا شدن آن توسط رهنمودهاى غیبى مورد تصدیق وحى قرار مىگیرد .
دین; حق یا تکلیف؟!
یکى از زیر مجموعههاى بحث «دین و حقوق انسان» این است که آیا خود دین، نسبتبه انسان، تکلیف است که باید آن را بپذیرد یا حق است که مىتواند آن را قبول کند . تاکنون گفتیم که اولا: بازگشت تکالیف دینى به حقوق انسان است و لذا دین تامین کننده حقوق بشر است، ثانیا: خداى سبحان مبدا فاعلى حقوق انسان بوده و دین ابلاغ کننده آن است، این بحث ها مربوط به ماهیت محتویات دین است . اکنون سخن در این است که اصل دین حق استبراى انسان یا تکلیف استبر او؟ انسان در پذیرش دین آزاد استیا مکلف؟
برخى ممکن استبا استناد به آیه شریفه «لا اکراه فی الدین» (62) بگویند که دین حق است نه حکم و حق است نه تکلیف . حق را نیز این گونه تعریف کنند که چیزى است که انسان در پذیرش یا رد آن مختار است . پس وقتى خداوند مىفرماید: در پذیرش دین اکراهى نیست، معلوم مىشود که دین حق است نه تکلیف . این خلاصه برخى توهمها است .
پاسخ این است که حکم دو قسم استیکى حکم تکوینى و دیگرى حکم تشریعى . قرآن کریم جریان تکوین بشر را که ساختار خلقت انسان را عهده دار است، آزاد معرفى مىکند . از این دیدگاه انسان موجودى است آزاد، حتى میان توحید و الحاد، چه رسد به طاعت و عصیان . آنقدر آزاد است که حتى مىتواند ملحد باشد یا موحد . آزادى دراین بخش به معناى آن است که انسان این گونه آزاد خلق شده است . خلقت او و قوانین تکوینى حاکم بر او به گونهاى است که تا این حد آزاد است . عمل کردن بر خلاف این آزادى تکوینى، نه اینکه «بد» است، بلکه «محال» است . اگر انسان چیزى را تکوینا نخواهد، نه اینکه «بد» استبه او تحمیل شود بلکه «نمىشود» به او تحمیل کرد . بشر در اینکه این گونه آفریده شده مجبور استیعنى مجبور است; آزاد باشد و اصل حریت که در هویت او نهادینه شد به هیچ وجه قابل زوال نیست، نه از ناحیه خود و نه از ناحیه دیگرى (لازم است عنایتشود که اگر کسى را با الجاء و قهر از جایى بیرون کردند یا بجائى بردند، وى در آن حال مورد فعل است نه مصدر فعل و در این وضع اصلا فاعل نیست تا بحثشود که فاعلیت او بنحو اختیار استیا جبر) پس او بر اساس این نوع آفرینش، آزادى تکوینى دارد و آنچه را بخواهد، مىپذیرد و امکان تحمیل چیزى بر خلاف خواست او وجود ندارد . به بیان دیگر آنجا که بشر «مورد» فعل است از بحثبیرون است ولى آنجا که مصدر فعل است و مىنشیند، فکر مىکند، اراده مىکند، تصمیم مىگیرد و کارى را انجام مىدهد، آزاد است و مىتواند هر کارى انجام دهد و هر چیزى را بپذیرد یا رد کند . به همین جهتخداوند مىفرماید: «و قل الحق من ربکم فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر» (63) و «انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا» (64) . بنابراین، «لا اکراه فى الدین» یعنى دین اکراهپذیر نیست، نه اینکه او را اکراه نکنید . انسان تکوینا آزاد خلق شده و موجود آزاد خلق شده را نمىتوان مجبور کرد . عقیده بشر به دست هیچ کس نیست که بتواند چیزى را بر او تحمیل کند . عقیده به دست صاحب عقیده است; او است که مىتواند معتقد شود یا نشود .
به بیان دیگر، «لا اکراه فى الدین» ، هم ناظر به انسان است و هم ناظر به دین; یعنى نه انسان اکراهپذیر است و نه دین، انسان چون آزاد خلق شده، تکوینا اکراهپذیر نیست . دین نیز اکراهپذیر نیست چون از سنخ اعتقاد است و اعتقاد کار قلبى است و کار قلبى نه به دستخود فرد است و نه به دست دیگرى . به دست دیگرى نیست چون در قلمرو نفوذ او نیست . در دستخود فرد هم نیست چون عقیده یک کار علمى است و کار علمى احتیاج به مبادى دارد . هرگاه مبادى آن کار حاصل شد، امر علمى پدید مىآید و اگر حاصل نشد، امر علمى نیز پدید نمىآید . اگر مبادى حاصل شد، نه خود فرد مىتواند مانع پیدایش امر علمى شود و نه دیگرى و اگر مبادى حاصل نشود، نه خود فرد مىتواند امر علمى را پدید آورد و نه دیگرى . بنابراین، دین نیز چون از امور اعتقادى است، اکراهپذیر نبوده و متوقف بر مبادى آن است . البته بعد از پیدایش مبادى علمى که زمینه حصول عقد بین موضوع و محمول است، عقد و گره دیگرى لازم است که عصاره قضایا و عقود علمى با جان انسان عالم گره بخورد تا عقیده حاصل گردد و از آن به ایمان یاد مىشود و چون عقد دوم یعنى عقیده که ایمان نام دارد غیر از عقد اول است که بین موضوع و محمول قضیه برقرار مىشود لذا انفکاک ایمان از علم ممکن بلکه واقع نشدنى است .
تاکنون روشن شد که بشر تکوینا آزاد است و اکراهپذیر نیست . اما آیا در تشریع هم این گونه است؟ قوانین تکوین فقط «بود» و «نبود» را بحث مىکنند . بحث از حق یا عدم حق، در قلمرو تشریع است . اگر بگوییم بحث از بود و نبود، حق را مشخص مىسازد; یعنى انسان حق دارد این را بپذیرد و حق دارد آن را نپذیرد . پس قبول دین و موحد شدن حق انسان است و نکول دین و ملحد شدن هم حق او است . نتیجهاش این است که هر دو طرف دین و بى دینى نسبتبه انسان یکسان است . آیا واقعیت امر این گونه است؟ «لا اکراه فى الدین» یک حقیقت تکوینى را بازگو مىکند، نه حق بودن هر دو طرف اثبات و نفى آن را . درست است که انسان تکوینا آزاد و مختار خلق شده، اما نه موجودى است که دو جنبه توحید و الحاد برایش یکسان باشد و نه این دو راه (توحید و الحاد) به یکجا ختم مىشوند . انسان موجود لابشرطى نیست که همه چیز با ساختار فطرت و طبیعت او بسازد . همان گونه که هر غذایى; اعم از سم و عسل با دستگاه گوارش او نمىسازد، هر عقیدهاى نیز; اعم از توحید و الحاد با فطرت او نمىسازد . انسان مىتواند سم بخورد، اما خوردن سم کشنده است و با خوردن غذاى سالم یکسان نیست . در جانب عقیده نیز این گونه است . انسان مىتواند هر عقیدهاى داشته باشد، اما هر عقیدهاى با فطرت او سازگار نیست . برخى از عقاید حکم سم کشنده را براى روح و جان انسان دارد . آیا مىتوان صرف اینکه انسان مىتواند اثبات یا نفى کند چنین چیزى را حق انسان دانست؟ آیا چیزى که نتیجهاش هلاکت روحى انسان است، مىتواند حق انسان باشد؟ یا حق وى چیزى است که حیات طیبه او را تامین کند؟ بنابراین، ظاهر لا اکراه فى الدین، بیانگر «حق» تشریعى او نیست تا کسى بگوید قرآن هم بشر را صاحب حق معرفى کرده، بلکه مضمون آن، بیان حقیقت تکوینى استیعنى ساختار انسان به گونهاى است که هم مىتواند موحد باشد هم ملحد . در این مورد محور بحث «توانستن» انسان است نه «حق» شرعى داشتن .
به بیان دیگر انسان حق حیات فطرى و روحى دارد . آنچه حق او است، حیات معنوى است در مقابل مرگ معنوى، پس مرگ معنوى و فطرى، حق او نیست . اما براى بشر این «امکان» وجود دارد که یکى از این دو را برگزیند; «مىتواند» حق خود را استیفا کند و «مىتواند» آن را پایمال سازد . اتفاقا کمال انسان در همین است که تکوینا مختار باشد و «امکان» انتخاب داشته باشد ولى «حق» تشریعى در یکى از دو راه باشد و بشر مکلف به گزینش باشد . اینجا است که وى خود را نشان مىدهد و مىتواند خلیفة اللهى خود را اثبات کند .
به هر حال «آزادى تکوینى» بشر صحیح است ولى آزادى تشریعى سر از اباحهگرى در مىآورد و این مخالف منطق دین است . اگر بر اساس آیه لا اکراه فى الدین، منطق دین چنین اجازهاى مىدهد، پس آیات دیگر قرآنکه سخن از عذاب و مجازات دارد، چه مىشود؟ بنابراین، «امکان انتخاب» به معنى حق بودن هر انتخاب و تساوى هر منتخب نزد خداوند نیست . امکان انتخاب یک قانون تکوینى است و تفکر جاهلى بود که این امکان تکوینى را مطابق حق بودن نتیجه انتخاب مىدانست . محققان از اهل شرک مىگفتند: «لو شاء الله ما اشرکنا» (65) اگر خدا مىخواست ما مشرک نمىشدیم; یعنى آن چیزى باطل است که اتفاق نیفتد، آنچه اتفاق مىافتد، حق است و اگر حق نبود خداوند از آن جلوگیرى مىکرد . چون قادر بود و مىتوانست منع نماید . غافل از اینکه فرق است میان امکان تکوین و حقانیت تشریعى . خداوند تکوینا امکان انتخاب به شر داده است، اما فقط یک راه را تشریعا «حق» مىداند . آنچه آنان مىگویند مخصوص نظام فرشته یا حیوان است . در آنجا هر چه اتفاق مىافتد حق است ولى در نظام انسانى چون تکوینا امکان انتخاب حق یا باطل وجود دارد، هر چه اتفاق مىافتد، الزاما حق نیست .
خلاصه اینکه پذیرش دین یک «باید» است و از این جهت در زمره تکالیف قرار مىگیرد و حق به آن معنى که گفتهاند (66) نیست . اما باید توجه داشت که همین تکلیف، به حق باز مىگردد . انسان حق تکامل و تعالى دارد و برنامه تکامل او و راه استیفاى این حق او، در دین نهفته است . پس این حق بشر است که دیندار باشد نه اینکه حق دارد دین را بپذیرد یا نپذیرد . در اینجا انسان است که مدعى است و مطالبه حق مىکند و مىگوید اگر من باید متکامل شوم، این حق من است که از راه و روش آن آگاه باشم . بنابراین، هر چند دیندارى یک تکلیف است و جزو قوانین تشریع به شمار مىرود، اما ریشه آن در حق انسان است . حق انسان است که دین داشته باشد و برنامه تکاملى خود را بشناسد . نشان آنکه آزادى انسان به تکوین بر مىگردد و تکلیف و تعهد و التزام وى به تشریع مربوط مىشود، این است که قرآن حکیم از یک سو در باره آزادى انسان رهنمودى مانند: «لا اکراه فى الدین» دارد و از سوى دیگر پى آمد تلخ و شیرین انتخاب هر کدام از دو راه توحید و الحاد را به صورت شفاف ترسیم مىکند; «خذوه فغلوه× ثم الجحیم صلوه» . (67)
پىنوشتها:
1) اسراء: 81
2) سباء: 49
3) یونس: 32
4) یونس: 81
5) مؤمنون: 71
6) طور: 35
7) واقعه: 58 و 59
8) مریم: 9
9) انسان: 1
10) واقعه: 58، 59
11) واقعه: 64
12) مؤمنون: 14
13) زخرف: 87
14) جاثیه: 23 .
15) بقره: 216
16) بقره: 74
17) فرقان: 44
18) فرقان: 7 .
19) اسراء: 36 .
20) اسراء: 85
21) النجم: 30
22) نساء: 11
23) نهج البلاغه، خطبه 189 .
24) انشقاق: 6
25) الجاثیه: 24
26) قصص: 78
27) هود: 87
28) ص: 72
29) احزاب: 72
30) بقره: 34 .
31) انشقاق: 6
32) الحجر: 29
33) بقره: 30
34) جاثیه: 23
35) اسراء: 70
36) اسراء: 37
37) النازعات: 27
38) غافر: 57
39) مؤمنون: 71
40) روم: 41
41) نمل: 34
42) هود: 61
43) اعراف: 96
44) عنکبوت: 45
45) طه: 14
46) رعد: 28
47) شورى: 23
48) سباء: 47
49) الذاریات: 56
50) انعام: 162
51) ابراهیم، 8
52) اسراء، 7
53) بقره، 286
54) بقره، 57
55) رعد، 26
56) مفاتیح الجنان، پایان مناجات منظوم على بن ابىطالب (ع)، ص 131
57) سجده: 22
58) نساء، 10
59) طه، 134
60) انعام: 148
61) یونس، 35
62) بقره، 256
63) کهف، 28
64) انسان، 3
65) انعام: 148
66) حق در آن معنى یعنى آزاد بودن و یکسان بودن نتیجه انتخاب
67) الحاقة: 31