حکمت و حکومت در ترازوى نقد (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
ولایت فقیه از موضوعاتى است که اثبات اصل آن محتاج اقامه دلیلنیست، زیرا هرکس ولو اجمالا با عقاید و احکام اسلامى آشنا باشدتصدیق خواهد کرد که این موضوع از اصول مسلم دین مبین اسلام است،اما بعد از پیروزى انقلاب شکوه مند اسلامى ایران، این اصل بامخالفت هاى فراوانى رو به رو شد و عده اى به شکل هاى گوناگوندرصدد تضعیف این محور قدرت و وحدت اسلامى برآمده اند تا جایى کهحتى گروهى ولایت نبى اکرم (ص) و ائمه معصومین (ع) را منکر شدهاند تا از این طریق ولایت فقیه را ابطال کنند. یکى از افرادى کهدر این مورد کوشش فراوانى کرده آقاى مهدى حائرى در کتاب (حکمتو حکومت) است. مقاله حاضر، نقد آن کتاب است که کوشیده ایم بهروش علمى دلایل ایشان را بررسى کنیم و بدین وسیله در حد توان،حریم امامت و ولایت را پاس داریم، امید که مورد قبول حضرت حقجل و علا قرار گیرد.
آقاى حائرى منکر حق ولایت و حکومتبراى نبى اکرم (ص) و ائمهمعصومین (ع) است و مى گوید آن ها چنین شانى را از جانب خداوندمتعال ندارند، پس نائب خاص یا فقها هم که در اختیارات و شئون،جانشین ائمه (ع) هستند حق حکومت ندارند، بنابراین حکومتحقمردم است و لاغیر.
سپس مى گوید: این مطلب منافاتى با حاکمیتبعض انبیا و ائمه (ع)
که در تاریخ ثابت است، ندارد. چون مردم بودند که حاکمیت را بهآن ها تفویض مى کردند نه این که به عنوان نبوت یا امامتشان ازجانب خداوند مالک منصب حکومتباشند. دلیل این که مردم، معصومرا متصدى حکومت مى کردند این بود که مردم گاهى به قدرى آگاهىپیدا مى کردند که مى فهمیدند اولا: معصوم داناترین آن ها بهمصالح مردم است و ثانیا: معصوم در تصرفات و اعمالش از تاثیرهواى نفس و شهوات محفوظ است، بنابراین حکومت معصوم قطعا بهتراز غیر معصوم است. خلاصه این که حکومتبه عنوان سیاست و ادارهکشور و مردم جزو قلمرو دین نیست و از شئون انبیا و ائمه (ع)نمى باشد. (1) ایشان براى اثبات این ادعا به وجوهى استدلال کردهاست که ما این ادله را نقل و سپس نقد و بررسى مى کنیم.
دلیل اول:
اداره کشور و سیاست مردم از قضایا و احکام جزئیه و صغرویه استکه حال ثابتى ندارند و با اختلاف شرایط و اوضاع مختلف مى شوند;یعنى وابستگى تام به زمان و مکان دارند در حالى که دین عبارتاست از تعدادى قوانین و احکام کلى و عمومى که از طریق وحى برانبیا نازل شده و ائمه (ع) هم به آنها علم دارند و مرور زمان وتغییر شرایط موجب تبدل و تحول این احکام نمى شود و حلال محمد(ص) تا قیامتحلال و حرام او تا قیامتحرام است پس معقول نیستکه حکومت و سیاست داخل قلمرو دین و از شئون پیامبر و امام ازجهت نبوت و امامت آن ها باشد. (2)
نقد:
یک مرحله از بحث در این کلام مورد غفلت واقع شده است; توضیح آنکه:
در این کلام دو مرحله فرض شده است: 1 کبریات و قوانین عامى کهاز راه وحى نازل شده و این کلیات از دین هستند. 2 اداره کشورو مردم که مى بایست در چهارچوب همان قوانین کلى باشد به اینمعنا که مردم قوانین عام مناسب حال خود را بر خودشان تطبیق واجرا کنند و البته روش این تطبیق و اجرا به حسب زمان و مکانمختلف مى شود.
لکن بین این دو مرحله مرحله دیگرى هم ضرورت دارد و آن این کهچه کسى حق دارد با تشخیص مصالح و شرایط زمان و مکان و با توجهبه قوانین کلى شریعت، زمام این تطبیق و اجرا را به دست گیرد؟
ممکن است کسى بگوید ما محتاج این حلقه وسطى نیستیم چون کبریاتبه واسطه وحى و ابلاغ نبى اکرم (ص) و معصومین (ع) ثابتشده اندو این کبریات وظایف و تکالیف عباد هستند و تطبیق آن ها شانهمان کسانى است که موظف به آن ها هستند یعنى مردم.
لکن این کلام صحیح نیست و منشا آن توهم اتحاد مجرى این قوانینو کسانى است که این کبریات در حق آن ها اجرا مى شود در حالىکه مطبق و مطبق علیه دو شخصیت هستند و حتى اگر وسیع ترین نوعدموکراسى را بپذیریم و فرض کنیم دموکراسى یعنى حکومت مردم برمردم و یا این که حکومتحق مردم است و آن را در اختیار هرکسکه بخواهند قرار مى دهند، باز هم شخصیت اجتماع به عنوان یکمرکب، غیر از شخصیت افراد است و به همین جهت در بسیارى ازموارد بین مصالح اجتماع و مصالح افراد تضارب و تعارض پیشمىآید.
بنابراین اگرفرض کنیم در نظام، دموکراسى لازم است افراد درمقابل دستورها و قوانین صادره از جانب جامعه مطیع باشند، مابه عنوان مسلمان باید ببینیم که این ولایتبراى اجتماع یا راىاکثریت از کجا ناشى شده است؟ چه کسى قانون شکنان را وادار بهپذیرش قوانینى مى کند که به دست اکثریت وضع شده اند؟ لااقل بهمقدار حفظ امنیت جامعه؟ خصوصا در بعضى جوامع، اقلیتى وجوددارد که حتى اصل پذیرش راى اکثریت را قبول ندارند، حال در اینجوامع چه کسى مىتواند آن ها را وادار به تسلیم و پذیرش کند؟
یا این که به آنها آزادى داده مىشود تا جایى که مخالفتشان منجربه هرج و مرج و برهم خوردن نظام شود؟
پس مرحله اى که در این کلام مورد غفلت و بى توجهى قرار گرفته یککبراى کلى است که واسطه بین قوانین عام شریعت و مرحله تطبیقاتو اجراى آن قوانین است و آن کبرى عبارت است از این که: ولایتاین تطبیق به دست کیست؟ آیا به دست نبى اکرم (ص) امام و فقیهاستیا به دست اکثریت مردم به عنوان اکثریت؟
دلیل دوم:
اگر بپذیریم که اختیار اجرا و تطبیق به دست ولى امر هم چونپیامبر، امام و یا نائب خاص آن هاست و او حق اجبار مردم رابراى اطاعت و اجراى قوانین دارد، در این صورت مسئولیت ازمکلفین برداشته خواهد شد و اوامر و نواهى، ثواب و عقاب اسقاطمى شوند.
توضیح مطلب: اراده تشریعیه از طرف خداوند به معناى تحریک وترغیب مکلفین به عمل از روى شوق و اختیار است پس اگر اجرا واجبار در اختیار کسى قرار گیرد دیگر مکلف احساس مسئولیت نمىکند و اوامر و نواهى متوجه او، لغو خواهد بود و با زایل شدناختیار و آمدن اجبار وظایف اخلاقى و احکام شرعى و عقلایى و ثوابو عقاب ساقط خواهد شد، زیرا در موضوع تمام این امور اختیار واراده لحاظ شده است، و معلوم است که اختیار و جبر به معناىفلسفى شان غیر از جبر و اختیار به معناى اجتماعى، نظامى،سیاسى و حکومتى است، چون معناى دوم از جبر و اختیار به حسباختلاف حکومت ها و قوانین کم و زیاد مى شود اما معناى اول بهحسب ادراک عقل و اثبات فلسفه ثابت است.
بله ارتباطى که بین این دو معناست آن است که جبر و اختیارفلسفى جوهر و بطن جبر و اختیار سیاسى و اجتماعى است و جبر واختیار سیاسى و اجتماعى ظهور و بروز این جوهر مکنون است. (3)
نقد:
این دلیل از سه جهت مورد مناقشه است:
1- آیا جبر و اختیار فلسفى و سیاسى و اجتماعى بطون و ظهور یکامر واحد هستند؟ با این که اولى بطون آن ظهور باشد و دومىظهورى از مظاهر آن جوهر باشد؟
2- آیا این اشکال تنها در صورت اثبات ولایتبراى انبیا، ائمه(ع)
و فقها وارد است؟ یا مشترک بین این فرض و فرض حکومتبراساس هرنوع دموکراسى یا هر نوع حکومت دیگرى است؟
3- پاسخ اسلام به این اشکال چیست؟
اما جهت اول: حق آن است که ارتباطى بین این دو معنا نیست و یکىباطن و دیگرى ظاهر نیست چون مصب این دو معنا مختلف است پسچگونه با هم تلاقى مى کنند؟
توضیح: مصب جبر اجتماعى یا سیاسى بعد از شوق است; مثلا حکومتجابره بین انسان و آن چه که مورد شوق وستحائل مى شود و اورا مجبور به صرف نظر از مشتاق الیه مى کند در حالى که جبرفلسفى به موازات شوق انسان سیر مى کند و کسى که ایمان به جبردارد مدعى است که انسان شوق به چیزى پیدا نمى کند مگر از روىجبر; یعنى شخص مجبور، فواید مترتب بر فعل را به صورت قهرىتصور مى کند و قهرا به آن عمل شوق پیدا مى کند و لذا به سوىعمل حرکت مى کند و قادر بر ترک آن نیست، بنابراین معلوم مىشود که جبر حکومى بین انسان و مشتاق الیه او حائل و مانع مىشود در حالى که جبر فلسفى انسان را بر ذات شوق و مشتاق الیهوادار مى کند حال چه ارتباطى بین این دو هست؟
جهت دوم:ایناشکالاگرواردباشدمخصوص ولایت نبى(ص)،امام(ع)ویا فقیهنیستبلکه هرحکومتى حتى وسیعترین نوع حکومتدموکراسىهم باآن دستبه گریبان است، زیرا هر حکومت دموکراسى را که در نظر بگیریمدو محور اجتماعى براى مردم در نظر مى گیرد یکى محور آزادىشخصى براى افراد جامعه و دیگرى محور تجاوز بعض مردم به آزادىدیگران حال به فرض که حکومت در محور آزادى شخصى مانع افرادنشود. اما در محور دوم باید از تجاوز هر گروهى به آزادىدیگران ممانعت کند پس هیچ حکومتى خالى از منع و اجبار نیست.
حال اگر مقصود ایشان آن است که حکومت هیچ نیازى به اجبار واستفاده از قوه قاهره ندارد، این ادعایى است که هر جامعه وحکومتى حتى دموکراسى آن را نمى پذیرد چون هر حکومتى لا اقلبراى منع اخلال گران به آزادى مردم، باید از قوه قاهره و اجباراستفاده کند وگرنه نظام اجتماع و امنیت مختل مى شود و ما گماننمى کنیم هیچ عاقلى چنین ادعایى داشته باشد غیر از آن چه کهاز کمونیست ها نقل مى شود که مى گویند اگر عقیده کمونیستى درجهان حکم فرما شود مردم از هر نوع حکومتى بى نیاز مى شوند.
البته محققان در جاى خود این ادعا را ابطال کردهاند.
و اگر مقصود ایشان آن است که حکومت دموکراسى مثلا از آن جهت کهمستند به مردم است و با آراى آن ها مستقر شده پس جابر و مجبورىوجود ندارد، چون حاکم و محکوم واحد است و آن مردمند به خلافولایت نبى (ص) امام و یا نائب آن ها، در پاسخ همان مطلب گذشتهرا تکرار مى کنیم که، اجتماع از آن جهت که اجتماع است مستقل ازافراد مى باشد و راى اکثریت غیر راى و نظر افراد استخصوصا درجایى که گروهى در راى گیرى شرکت نکنند و اصلا نفوذ راى اکثریترا قبول نداشته باشند، بنابراین حتى در حکومت دموکراسى جابر،غیر مجبور است و هر حکومتى چه حق و چه ناحق ناچار ازاعمال قدرت و جبر است.
جهتسوم: (پاسخ اسلام به این اشکال)
اسلام حریص ترین نظام براى تکامل انسان است و هدف نهایى اسلامحتى از عبادتى که در قرآن غایتخلقت جن و انس قلمداد شده کهفرموده: (و ما خلقت الجن والانس الا لیعبدون) (4) همین تکامل است.
(ومن کفر فان الله غنى عن العالمین) (5) باز بودن راه تکامل براىبشر توقف کامل بر اختیار به معناى فلسفى دارد، زیرا شخص مجبورمدح و ذم، ثواب و عقاب و مسئولیت ندارد، اما انفتاح مسیر تکاملمتوقف بر اختیار و آزادى به معناى اجتماعى و یا سیاسى نیستبلکه رابطه محکمى با آن دارد و به همین جهت اسلام زمینه رابراى آزادى انسان آماده مى کند تا حدى که تجسس در امور شخصیهدیگران را براى همگان حتى حکومت منع کرده است تا انسان در کمالآزادى راه رشاد و خیر را برگزیند و یا مسیر گمراهى و شر رابپیماید، البته مادامى در پیمودن مسیر شر آزاد است که حرمتجامعه را نقض نکند و به حقوق دیگران تجاوز نکند. خداوند درقرآن مى فرماید: (لاتجسسوا) (6) بنابراین مادامى که کسى حرام رابه صورت سرى انجام دهد تجسس در مورد آن ها جائز نیستبلکه حفظآبروى آن ها لازم و غیبتشان حرام است.
آرى، اسلام در دو مورد استفاده از قوه قاهره و جبر را لازم مىداند:
1- اگر گروهى بخواهند حقوق دیگران را پایمال کنند و به آن هاظلم روا دارند، در این صورت اسلام با جبر مانع از ظلم مى شود واین اجبار براى حفظ حقوق دیگران ضرورى است ولو این که مانع ازتکامل شخص مجبور شود و این کلام همانند سخن قائلین به دموکراسىاست که مى گویند تصرفات هرکس محدود به تعدى و تجاوز به حقوقدیگران است; یعنى هر شخص تا جایى آزاد است که آزادى او باعثتضییع حقوق دیگران نباشد.
2- در جایى که جرم شخصى کسى نزد حاکم شرع کشف شود که در اینصورت حاکم بر مجرم حد یا تعزیر جارى مى کند بلکه گاهى در معرضقتل نیز قرار مى گیرد; به عبارت دیگر، به نظر اسلام مردم مجبوربه ترک اظهار جرمند هرچند این جرم ظاهرا تعدى به حقوق دیگراننباشد.
براى اجبار در این مورد یکى از دو نکته زیر وجود دارد:
الف) جرم شخصى وقتى علنى و ظاهر شود در معرض سرایتبه دیگرانقرار مى گیرد و در نتیجه مسیر تکامل دیگران را سد مى کند، پسبراى حفظ حق دیگران که براى تکامل محتاج جو سالم و مساعدهستند، باید از این جرم هاى ظاهر شخصى ممانعت کرد مخصوصا شرککه اسلام آن را ظلم به بشریت مى داند و براى مجازات مشرک غیر ازقتل چیزى را کافى نمى داند و براى شرک حق حیات قائل نیستهرچند حق حیات کافر کتابى را مى پذیرد (لکن مع اعطاء الجزیهعن ید و هو ضاغر.)
ب) اجبار اجتماعى بر ترک جرم شخصى همواره مانع از تکامل نیستچون چه بسا انسان هایى که کاملا تابع هواى نفس مى شوند و درمسیر جرم و ظلم بر خودشان قرار مى گیرند به نحوى که بدوناجبار از مسیر انحراف خارج نمى شوند; به همین جهتبا اجبارمانع از ادامه انحراف او مى شوند تا از فضاى انحراف و کجروىدور شوند و چه بسا به تدریج راه صواب و هدایت را با شوق ورغبت در پیش گیرند; به عبارت دیگر گاهى انسان متاثر از شرایطو اوضاع خاصى، تقریبا مجبور به خطا و انحراف مى شود پس براىاین که آزادى عمل و اختیار به او برگردانیده شود، ممنوع ازگناه مى شود و از فضاى جرم و خطا دور مى شود.
دلیل سوم:
قرآن وظیفه پیامبران را منحصر در ابلاغ احکام دین کرده است پسبه عنوان رسول هر وظیفه دیگرى هم چون حکومت و سیاست ازپیامبران منتفى است. خداوند مى فرماید: (ما على الرسول الاالبلاغ) (7) و نیز مى فرماید: (فذکر انما انت مذکر لست علیهمبمصیطر) (8) و باز مى فرماید: (وما انت علیهم بجبار فذکر بالقرآنمن یخاف وعید). (9)
نقد:
فهم آیات قرآن اگر از سنت عترت طاهره که مفسران واقعى قرآنندقطع نظر کنیم لا اقل متوقف استبر ضمیمه کردن و ملاحظه دیگرآیات قرآن، زیرا: (فان القرآن یفسر بعضه بعضا) پس معنا نداردکه این آیات را جداى از آیات دیگر که تصریح به ولایت نبى اکرم(ص) کرده است تفسیر کنیم، هم چون آیه شریفه: (النبى اولىبالمومنین من انفسهم) (10) . این آیه به صراحت دلالت دارد بر اینکه نبى اکرم (ص) ولایت دارد به این معنا که در هیچ امرى جایىبراى نفوذ و تقدم راى کثریتبر نظر حضرت (ص) نیست چون او ازخودشان بر آن ها اولویت دارد و اگر حضرت شرعیتحکومت و ولایتخود را از مومنین گرفته بود پس باید مومنین نسبتبه خودشاناولى از پیامبر مى بودند نه این که حضرت اولى باشد.
آقاى حائرى دو اشکال بر استدلال به این آیه شریفه: (النبىاولى....) وارد کرده است:
1 کلمه (اولى) افعل تفضیل (صیغه تفضیلى) است و معناى (اولى)
آن است که ولایت نبى اکرم (ص) قوى تر استبنابراین اگر مراداین آیه ولایتباشد باید حمل شود بر مواردى که در آن مواردمومنین به افراد دیگر هم چون صغار و مجانین ولایت دارد، تابگوییم نبى اکرم (ص) در این موارد ولایتش اقوى واشد است. پساگر بین نبى اکرم(ص) و اولیاى صغار و مجانین در اعمال ولایتتزاحم پیش آید، ولایت پیامبر (ص) اقوى است و مقدم مى شود. اینمعنا که اولویت در ولایت است مسلم است اما از محل بحثخارج است.
2 اگر کلمه (اولى) به معناى ولایتباشد مى بایستبا حرف جر(على) متعدى مى شدند به (من) کما این که گفته مى شود: (الابولى على الابن; یعنى پدر بر پسر ولایت دارد) و گفته مى شود: الابولى من الابن در حالى که آیه مى فرماید: (النبى اولى بالمومنینمن انفسهم) و نمى گوید (على انفسهم). (11)
پاسخ به این دو اشکال:
جواب اول ایشان مبتنى استبر این گمان که استدلال به آیه شریفهمتوقف استبر این که کلمه (اولى) به معناى افضلیت و اقوائیت درولایتباشد و لذا باید قبل از حکم به اولویت وجود ولى و مولىعلیه را فرض کنیم تا به استناد آیه شریفه بگوییم ولایتحضرت(ص) افضل و اقواى از آن ولایت است. وکانه گمان شده که این معنامتوقف استبر این که در ولایت مفروض قبل از حکم به اولویت ولایتحضرت (ص) باید ولى، منفک از مولى علیه باشد، چون اتحاد این دوممکن نیست و این انفکاک تنها در ولایت عقلا بر مانند مجانین وقاصرین محقق است. پس معناى آیه بنابراین که دال بر لایتباشدچنین مى شود: ولایت نبى اکرم (ص) بر کسانى هم چون مجانین وقاصرین اقواى از ولایت عقلا بر آن هاست.
هم چنین اشکال دوم ایشان مبتنى استبر این گمان که (اولى) درآیه به معناى افضلیت و اقوائیت در ولایتباشد و در این هنگامواضح است که ولایتبه (على) متعدى مى شود در حالى که در آیهشریفه به (على) متعدى نشده است. البته ایشان در این سخن که مىبایستبه جاى کلمه (من) از (على) استفاد مى شد، خطا کرده اندچون در این آیه (من) در جایگاه اصلى خود استعمال شده و صیغهافعل تفصیل به (من) متعدى مى شود; مثلا گفته مى شود (زید افضلمن عمرو) و گفته نمى شود، (زید افضل على عمرو); به عبارت دیگرحرف (من)متعلق به هیئت تفصیل است نه ماده ولایت. پس بهتر بوداشکال به این صورت تقریر مى شد: اگر (اولى) در آیه به معناىولایتباشد مى بایستحرف (على) به جاى حرف (باء) قرار مى گرفت;یعنى مى فرمود: النبى اولى على المومنین من انفسهم، در حالىکه فرمود: (اولى بالمومنین...).
لکن حق آن است که کلمه (اولى) به معناى افضل و اقواى در ولایتنیست، چون اصلا در لغت عرب به این معنا استعمال نشده استبلکهکلمه (اولى) به معناى احق و سزاوارتر و مانند آن است و اولى بهاین معنا تنها با باء متعدى مى شود خداوند مى فرماید: (ثملنحن اعلم بالذین هم اولى بها صلیا; (12) سپس ماییم که به کسانىکه سزاوارترند به انداخته شدن در جهنم، آگاهیم). معلوم است کهمعناى آیه آن نیست که آن ها اولیاى جهنم هستند و بر جهنم ولایتدارند بلکه معناى آیه آن است که آن ها سزاوارتر از دیگران بهجهنم هستند. قرآن مى فرماید: (ان اولى الناس بابراهیم للذیناتبعوه) (13) و معناى آیه این است که پیروان ابراهیم (ع)
سزاوارتر از دیگران به اویند نه این که بر او ولایت دارند.
بنابراین ما ولایت اصطلاحى را در آیه شریفه از خصوص کلمه (اولى)
استفاده نمى کنیم بلکه به مجموع آیه استناد مى کنیم به اینبیان که آیه مى فرماید: نبى اکرم از مومنین بر خودشانسزاوارتر است و معقول نیست کسى بر دیگرى از خودش سزاوارترباشد مگر این که بر آن دیگرى ولایت داشته باشد وگرنه واضح استکه هرکس نسبتبه خودش سزاوارتر از دیگران استبنابراین دلیلىبراى تخصیص آیه به موادى هم چون صغار و مجانین نداریم.و نیزآیه شریفه: (ما کان لمومن ولامومنه اذا قضى الله ورسوله امراان یکون لهم الخیره من امرهم) (14) بر شان ولایت پیامبر اکرم (ص)
دلالت دارد چون آیه مخصوص اوامر الهى خداوند نیستبلکه مربوط بهاوامر ولایى و حکومتى است چون در این آیه شریفه کلمه (رسوله)
به (الله) عطف شده است.
توضیح آن که: احکام الهیه غالبا با تشریع مستقیم خداوند وضع مىشوند و لذا حکم خدا به حضرت (ص) اسناد داده نمى شود در حالىکه حکم حضرت (ص) به خداوند نسبت داده مى شود، زیرا حضرت منصوباز طرف خداست پس این که در آیه شریفه به وسیله عطف حضرت (ص)
با خداوند در قضا و حکم شریک قرار داده شده دلیل استبر اینکه نظر آیه به خصوص احکام الهى نیستبلکه شامل احکام ولایى وحکومتى نیز مى شود والا رسول به الله عطف نمى شد. بنابراین آیهبه وضوح دلالت دارد بر این که احکام حکومتى و سلطانى حضرت (ص)
واجب الاتباع است البته این احتمال باقى مى ماند که ممکن استنفوذ احکام ولایى حضرت منوط به تبعیت از آراء اکثریتباشد، امااین احتمال را آیه شریفه (وشاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوکلعلى الله) دفع مى کند، چون خداوند عزم را به خصوص حضرت نسبتداده است پس شوراى حضرت با مومنین به خاطر حجیت راى اکثریتنبوده بلکه تنها شوراى استضائه به نظرات دیگران بوده است.
به علاوه اسناد سلب اختیار از مومنین به رسول دلالت دارد بر اینکه رسول به عنوان رسول موضوع حکم است نه به عناوین دیگرى همچون منتخب مردم بودن.
اعتراض آقاى مهدى حائرى به این استدلال:
آقاى حائرى دلالت آیه شریفه (ما کان لمومن ولا مومنه....) را برولایتحضرت (ص) تمام نمى داند و مى گوید: آیه به قرینه کلمه(قضیس) مربوط به باب قضاوت در مرافعات است و ربطى به احکامحکومتى ندارد. (15)
آیه الله جوادى آملى در پاسخ گفته اند: عطف کلمه (رسول) به(الله) بدون تکرار کلمه (قضى) دلالت دارد بر این که قضا، دراین آیه نسبتبه خدا و رسول (ص) معناى واحدى دارد و به همینجهتحمل آن به قضاوت در باب مرافعات صحیح نیست که قضا به اینمعنا به خداوند نسبت داده نمى شود.
به علاوه مفسرین در شان نزول آیه گفته اند: آیه در قضیه ازدواجزینب الاسدى دختر جحش یا ام کلثوم دختر عقبه بن ابى محیط با زیدبن حارثه، نازل شده که آن دختر و خانواده اش از فرمان حضرت(ص) سرپیچى کردند چون گمان مى کردند کفوء آن دختر نیست لذاآیه شریفه نازل شد و آنها به ازدواج رضایت دادند. البته آیهمخصوص این قضیه و مورد نیست چون مورد آیه مخصص و مقید آننیست. (16)
باید بگوییم که حکم قضائى حضرت (ص) در مرافعات و دعاوى همانندحکم ولایى حضرت (ص) در حکومت است پس اگر منصوب بودن حضرت (ص) ازطرف خداوند مصحح اسناد حکم ولایى حضرت به خداوند باشد، مصححاسناد حکم قضایى او به خدا نیز هست والا اسناد هیچ کدام صحیحنخواهد بود.
پس بهتر است در پاسخ به اعتراض آقاى حائرى بگوییم: قضا در لغتمعنا و مصادیق بسیارى دارد مانند:
الف) قضاى تکوینى، خداوند مى فرماید: (فقضاهن سبع سماوات; (17) پسخداوند آن ها را به صورت هفت آسمان خلق کرد).
ب) قضاى تشریعى، مانند: (قضى ربک الا تعبدوا الا ایاه وبالوالدیناحسانا; (18) خداوند فرمان داد که غیر او کسى را نپرستید و بهوالدین نیکى کنید).
ج) قضاى تحکیمى، مانند: (فلا وربک لایومنون حتى یحکموک فى ما شجربینهم ثم لایجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت ویسلموا تسلیما; (19)
قسم به پروردگارت که آن ها ایمان نمى آورند تا این که تو رادر اختلافى که میانشان واقع شده حکم قرار دهند سپس آن چه کهحکم کردى مى پذیرند و تسلیم مى شوند).
معناى قضا در هر موردى به قرینه متعلق آن فهمیده مى شود لذا مىگوییم از آنجایى که متعلق قضا (امرا) در آیه مطلق است، تخصیصآن به قضاى تحکیمى بدون هیچ قرینه اى صحیح نیستبنابراین قضادر آیه شریفه مطلق اوامر ولایى و از جمله آن ها اوامر قضایى راشامل مى شود.
و هم چنین آیه شریفه: (اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولى الامرمنکم; (20) بر ولایتحضرت (ص) و لزوم اطاعت از اوامر ولایى او دلالتدارد.)
بیان استدلال:
در این آیه کلمه (اولى الامر) به (الرسول) عطف شده و معلوم استکه اطاعت اولى الامر در احکام ولایى لازم است، پس اطاعت رسول (ص)
هم در احکام ولایى لازم است و به همین جهتبین الله و الرسول بهتکرار کلمه (اطیعوا) فصل واقع شده اما این فصل بین الرسول واولى الامر واقع نشده و این نشان هم سنخ بودن اطاعت رسول واولى الامر است.
پس معناى آیه چنین مى شود: خداوند را در احکام الهیه و رسول واولى الامر را در احکام حکومتى و ولایى اطاعت کنید. البته این جاهم احتمال این که نفوذ اوامر ولایى حضرت (ص) مشروط به عدممخالفتبا راى اکثریتباشد، مى آید لکن به همان بیان گذشته بااستفاده از آیه شریفه (واذا عزمت....) این احتمال مردود استبه علاوه اسناد وجوب اطاعتبه (الرسول) ظاهر است در این کهموضوع این وجوب اطاعت رسول به عنوان رسول است نه به عنوان اینکه منتخب مردم است.
اعتراض آقاى حائرى به این استدلال:
اولى الامر در این آیه به معناى اولیاى امور نیستبلکه به معناىعالمان دین که همانا معصومین هستند مى باشد و عطف آن برالرسول از باب عطف عام بر خاص است و این امر ارشادى است چونامتثال و اطاعت عقلا واجب است، پس اگر امر به اطاعت مولوى باشدتسلسل لازم مى آید. (21)
پاسخ آقاى جوادى آملى:
تکرار کلمه (اطیعوا) شاهد آن است که محور اطاعتخداوند و محوراطاعت رسول و اولى الامر متعدد است و محور اطاعتخدا احکام کلیهالهیه است و محور اطاعت رسول و اولى الامر احکام ولائیه وحکومتى و نیز احکام فقهیه اى است که گاهى پیامبر آن ها را ازطریق الهام و حدیث قدسى دریافت مى کردند وحى قرآنى و حمل کلمهاولى الامر بر عالمین به شریعتخلاف ظاهر آیه است چون عالمین بهشریعتبه عناوینى هم چون اهل ذکر نامیده مى شوند مانند(فاسالوا اهل الذکر ان کنتم لاتعلمون) (22) و اولیاى امور بهعنوان اولى الامر نامیده مى شوند. (23)
به هر صورت آیاتى که بر ولایتحضرت (ص) دلالت دارند، شاهدند براین که حصر در آیاتى هم چون (ماعلى الرسول الا البلاغ)، (لستعلیهم بمصیطر)، (ما انت علیهم بجبار)، در قبال ولایت و حق جبرحکومتى که تنها تا ظواهر اشخاص امتداد دارد و آن ها را از ظلمباز مى دارد نیستبلکه این حصر در مقابل جبر باطنى و جوهرى استکه تا باطن و قلب امتداد دارد، پس معناى آیات چنین است: اىپیامبر وظیفه تو فقط رساندن حقایق و تکالیف است و تو جابرمردم بر ایمان که امرى است قلبى و اختیارى محض و دستقدرتهاى ظاهرى به آن نمى رسد نیستى.
نظیر این مطلب در آیه شریفه (لا اکراه فى الدین) (24) وارد شدهاست چون این آیه به قرینه آیاتى که فرمان به اجبار مشرکین بهاسلام مى دهد و در صورت نافرمانى دستور قتل آن ها را صادر مىکند، از این حقیقت پرده برمى دارد که ایمان امرى قلبى محض استو اجبار در آن راهى ندارد.
ما در این جا به دو آیه از آیات دال بر اجبار مشرکین اشاره مىکنیم:
1- (براءه من الله و رسوله...،فاذا انسلخ الاشهر الحرم فاقتلواالمشرکین حیث وجدتموهم وخذوهم واحصروهم واقعدوا لهم کل مرصدفان تابوا واقاموا الصلوه و اتوا الزکوه فخلوا سبیلهم ان اللهغفور رحیم) (25) .
در این آیه خداوند مى فرماید اگر مشرکین قبل از نزول این آیاتبا مسلمین عهدى داشتند و آن را نقض نکرده اند لازم است مسلمینتا زمان مقرر به آن عهد پاى بند باشند و پس از پایان مدت دیگربا آن ها تجدید عهد نمى شود بلکه اگر آماده پذیرفتن اسلامنباشند باید کشته شوند.
2- (قاتلوا الذین لایومنون بالله ولابالیوم الآخر ولایحرمونماحرم الله ورسوله ولایدینون دین الحق من الذین اوتوا الکتابحتى یعطوا الجزیه عن ید وهم صاغرون) (26) .
این آیه هم دلالت دارد بر این که مشرکین مهدور الدم هستند، چوناگر مصون باشند مى پرسیم آیا مصون بودن آن ها مشروط به پرداختجزیه است؟ اگر جواب مثبتباشد مى گوییم پس چرا آیه کریمه جزیهرا مقید به اهل کتاب کرده؟ و اگر جواب منفى باشد مى گوییم لازممى آید مشرکین امنیتشان بیش تر از اهل کتاب باشد.
بنابراین معناى آیه شریفه (لا اکراه فى الدین) آن است که مسلمینحقیقى اسلام را به طیب نفس و اختیار پذیرفته اند و راهى براىاجبار و اکراه بر این امر قلبى (ایمان) نیست و مهم روشن شدنرشد و هدایت از گمراهى و غى است و آیاتى که وظیفه حضرت راابلاغ مى دانند نه سیطره و جبر همین معنا را افاده مى کنند.
آیات دیگرى در قرآن به همین حقیقت اشاره دارند مانند: (افانتتکره الناس حتى یکونوا مومنین) (27) (افانت تسمع الصم ولو کانوالایعقلون.) (28) (انک لاتسمع الموتى ولاتسمع الصم الدعاء اذا ولوامدبرین) (29) (افانت تسمع الصم او تهدى العمى ومن کان فى ضلالمبین) (30) .
البته در این آیات خداوند تنها نمى خواهد به پیامبرش خبر دهدکه تو از اجبار قلوب بر ایمان عاجزى تا کسى اعتراض کند که اینمطلب بدیهى است و نیازى به اخبار ندارد بلکه خدا درصدد تسلیترسول اکرم (ص) استبه این که اى رسول تو ابلاغى که وظیفه اتبوده را انجام دادى اما ایمان نیاوردن مردم مربوط به تو نیستچون تو مسلط بر قلوب نیستى.
و آیاتى هم چون: (فان الله یضل من یشاء ویهدى من یشاء فلاتذهبنفسک علیهم حسرات) (31) ، (انک لاتهدى من اجببت ولکن الله یهدىمایشاء) (32) ، (لیس علیک هداهم ولکن الله یهدى من یشاء) (33) . بههمین معنا اشاره دارند.
خلاصه، معنایى که ما این آیات را بر آن حمل کردیم اگر خود اینآیات به مناسبات عرفیه ظاهر در آن نباشند لا اقل آیات ولایت کهما به بخشى از آن ها اشاره کردیم قرینه و شاهد بر این حملهستند.
دلیل چهارم:
علماى علم کلام مى گویند دلیل نبوت عامه و امامت و تشریع (قاعدهلطف) است، و احکام شرعیه الطاف در احکام عقلیه هستند به اینتوضیح که: عقل بالضروره حکم مى کند به انجام هر امر حسن و هرآن چه که داراى مصلحتباشد و دورى از هر قبیح و هرچه که مشتملبر مفسده باشد لکن عقول ما از یک طرف توانایى ادراک جزئیات راندارد و از طرف دیگر گاهى تحت غبار شهوات و امیال نفسانى قرارمى گیرد و به همین جهت محتاج لطف الهى مى شویم تا به واسطهانزال احکام شرعیه عقل را به سوى تفاصیل راهنمایى کند و حجابشهوات و امیال نفسانى را از او دور کند و در نتیجه ما بهاختیار خودمان اعمال صالحه را برگزینیم و از اعمال غیرصالحهدورى کنیم.
این قاعده همان طورى که مى بینید مربوط به تشریعات کلى و عامهاست و ربطى به مقام اجرا که شان مردم و حکومت ها است ندارد، پسوظیفه پیامبر(ص) و امام(ع) به عنوان نبى و امام تنها رسانیدناین تشریعات به مردم است و کومتخارج از وظایف آن ها است.
سپس در لا به لاى سخنان خود مى گوید: این که احکام شرعیه الطافدر واجبات عقلیه هستند تنها در غیر عبادات صحیح است چون دراین ناحیه عقل حکم اجمالى دارد و به تفاصیل آگاهى ندارد لذادر این ناحیه احکام شرعیه تاسیس نیستند بلکه ارشاد به احکامعقلیه اند، اما در عبادات قبل شرع عقل حکمى ندارد و حکم شرعتاسیس محض است، زیرا عبادات مشروط به قصد قربت هستند و قبل ازامر شارع قرتب موضوع ندارد پس عقل هم حکمى ندارد. (34)
نقد:
اگر مقصود از این سخن آن است که از میان تشریعات عبادات ازقاعده لطف خارج است این معنا نقض بر استدلال خود ایشان است چونایشان مدعى استحکومت از تشریعات خارج استبه دلیل این که ازقاعده لطف بیرون است پس هر آن چه که از قاعده لطف خارج باشد ازتشریعات خارج است در حالى که عبادات ولو از قاعده لطف خارجباشند قطعا داخل تشریعات هستند. بنابراین صرف خروج از قاعدهلطف دلیل خروج از تشریعات نیست.
به هر صورت مجرد عدم دلایت قاعده لطف بر لزوم تشریع حکومت، دلیلبر عدم تشریع حکومت نیست چون عدم دلالت، دلالتبر عدم نیستبلکهلازم است پس از اثبات نبوت عامه و تشریع به قاعده لطف یا هردلیل دیگر، به خود تشریعات مراجعه کنیم و ببینیم آیا اینتشریعات مشتمل بر تشریع حکومت هم هستند؟ آیا براى پیامبر (ص)،امام (ع) و فقیه ولایت تشریع شده است؟ پس اگر به هر دلیلىفهمیدیم که حکومت تشریع نشده یا شده به آن ملتزم مى شویم واین ربطى به قاعده لطف ندارد.
کما این که اعجاز که دلیل نبوت خاصه است نیز براى ما تنها اصلتشریع را اثبات مى کند ولى محدوده و قلمرو تشریعات را تعییننمى کند. پس از براى تعیین محدوده و سعه و ضیق تشریعات بایدبه خود تشریعات مراجعه کنیم ولو محدوده اى که پس مراجعه بهتشریعات معین مى شود وسیع تر از مقدار تشریعاتى باشد که بهلحاظ اصل اعجاز ضرورى است.
دلیل پنجم:
قرآن مى فرماید: (لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهمالکتاب والمیزان لیقوم الناس بالقسط ولیعلم الله من ینصره ورسله بالغیب ان الله قوى عزیز) (35) .
این آیه به وضوح دلالت مى کند بر این که، شان انبیا تعلیم کتابو ارائه بینات است اما قیام به قسط که همان اقامه حکومت عادلهاست وظیفه مردم است و به انبیا به عنوان انبیا مربوط نیست. (36)
نقد:
قیام به قسط در آیه شریفه را به دو شکل مى توان تفسیر کرد:
تفسیر اول: قیام به قسط به معناى اجراى عدالتبه معناى وسیع آنباشد که مطابق این معنا تنها یکى از افراد قیام به قسط اقامهحکومت عادله است و افراد دیگر آن عبارت است از امانت دارى تکتک مکلفین مواساه و یارى مظلومین و خلاصه انجام همه واجبات وترک محرمات و این وظایف به حسب زن یا مرد بودن افراد و گروههاى مختلف، متفاوت است، چون مصادیق عدل بین مردم مختلف است.
مطابق این تفسیر از آن جایى که آیه به عدد مکلفین انحلالى است،معناى آیه چنین مى شود: (هدف انبیا از آوردن بینات، کتاب ومیزان آن است که هر انسانى آن چه از عدل و قسط به عهده داردانجام دهد.)
اما آیه شریفه درصدد تعیین مصداق قسط براى هر مکلفى نیست.
بنابراین تعیین نمى کند که حکومت عادله که یکى از مصادیق قسطاست وظیفه کیست، آیا وظیفه همه مردم از طریق انتخابات است؟ یاوظیفه پیامبر، امام و سپس فقیه است؟ یا وظیفه دیگرى است؟ آیهاین معنا را روشن نمى کند و بیان آن خارج از عهده آیه شریفهاست.
و آیه شریفه: (انى جاعل فى الارض خلیفه) (37) نظیر همین آیه استالبته بنابر این که به قرینه ترسیدن ملائک از فساد و خون ریزىانسان بر روى زمین، بگوییم مراد از خلافت در آیه خلافتبشریه استنه خلافتشخص آدم (ع) چون ملائک از شخص آدم نمى هراسیدند.
پس اگر کسى در مقام اعتراض به این تفسیر بگوید، یکى از مصادیقواضحه خلافت، نبوت است در حالى که نبوت مخصوص آدم و باقىانبیا(ع) است و شان مجموعه انسان ها نیست، در پاسخ مى گوییم:
خلافت وصف انسان است و مقصود آن است که همه انسان ها مکلفند بهوظیفه خلافت قیام کنند البته هرکس مطابق شان و تکلیف مناسب خود،پس بعضى به زراعت مشغول مى شوند، برخى به صنعت مى پردازند،بعضى معادن زمین را استخراج مى کنند و عده اى وظیفه نبوت رابه عهده مى گیرند و ... و اگر کسى خلاف مقتضاى خلافت عمل کند بهعهد و امانتخیانت کرده البته نه به این معنا که شخص عاصىجزئى از مجموعه خلیفه الله نیستبلکه به این معنا که خلیفهامر مستخلف را عصیان کرده است و وظیفه استخلاف را به خوبىانجام نداده است.
بنابراین آیه شریفه محل بحث (لقد ارسلنا رسلنا بالبینات...) رامى توان به همین شکل تفسیر کرد; یعنى: (قیام به قسط شان ووظیفه همه انسان هاست و هرکس مطابق حال خود به آن قسطى کهوظیفه اوستباید عمل کند) پس طبق این تفسیر آیه تعیین نمى کندکه حکومت عادله وظیفه کیست.
تفسیر دوم: مقصود از اقامه قسط در آیه شریفه به قرینه ذیل آیهکه فرمود: (انزلنا الحدید فیه باس شدید) که اشاره به قوه قاهرهدارد، اقامه حکومت عادله باشد. در این صورت معناى آیه چنین مىشود: (همه انسان ها موظف به اقامه حکومت عادله هستند) ولىدلالتى بر ادعاى مستدل که مى گوید حکومتحق مردم است و آن رابه هرکس که بخواهند مى دهند، ندارد چون آیه تنها دلالت دارد براین که اقامه حکومت وظیفه مردم است زیرا خداوند مستقیما حکومترا اعمال نمى کند بلکه حتى بنابر پذیرش ولایت نبى(ص) یاامام(ع)
باز هم اقامه حکومت و تنفیذ خارجى آن به عهده مردم است وبه همین جهتبود که وقتى مردم در زمان حضرت امیرالمومنین (ع)
ولایت او را تنفیذ نکردند حضرت مدت ها خانه نشین شد. پس تکلیفمردم به اجرا و تنفیذ حکومت عادله دلالتى ندارد بر این که حقحکومت هم از آن مردم است چون ممکن استخداوند حق حکومت را بهپیامبرش داده باشد ولى اجراى آن على اى حال به عهده مردم است.
حال اگر مردم با اوامر ولایى حضرت (ص) مخالفت کنند حضرت (ص)
عاجز از حکومت مى شود و اگر اطاعت کنند حضرت قادر بر انجاموظیفه خود یعنى حکومت مى شود.
براى ابطال استدلال آقاى حائرى احتمال این تفسیر هم کافى استچون دلیلى نداریم که آیه درصدد بیان یک قضیه حقوقى باشد(تعیین صاحبان حق حکومت) بلکه ممکن است تنها درصدد بیان وظیفهمردم در تنفیذ حکومتباشد.
دلیل ششم:
سیاست و حکومت همان طورى که گفتیم عبارت است از اجراىاحکام جزئیه و این احکام به حسب شرایط و زمان و مکان متغیراست. پس احکام و تشریعات کلیه نمى توانند دلالتى بر مرحله اجراو تنفیذ داشته باشند، زیرا اجرا و عدم اجرا مربوط به مرحلهامتثال و عصیان است و این دو متاخر از مرحله تشریع هستند لذامرحله اجرا نمى تواند مرتبط با مرحله تشریع باشد الا این که فرضکنیم تشریع مستقل دیگرى به امتثال و تنفیذ تعلق بگیرد لکن دراین صورت باید آن تشریع مستقل هم امتثال و اجرا شود لذا محتاجتعلق تشریع دیگرى به امتثال این تشریع جدید مى شویم و همین طورتا این که تسلسل پیش آید. (38)
از همین جا وضعیت وظیفه امر به معروف و نهى از منکر نیز روشنمى شود، پس این وظیفه مجرد امر و نهى بدون اجبار و اجرا است;یعنى امر شریعتبه امر به معروف و نهى از منکر ارشاد به حکمعقل است، چون اگر امر مولوى باشد و خالق معروف و منکر جدیدىباشد محتاج امر دیگرى از سوى شریعتبه این وظیفه خواهیم شد وهمین طور تا تسلسل لازم آید. (39)
نقد:
چیزى که امر به آن مستلزم تسلسل است امتثال شخص نسبتبه امراول که آخرین حلقه از حلقات اجراى معروف است، مى باشد چون اگرآخرین حلقه اجرا، که امتثال است، محتاج تجدید امر باشد و امراول براى رسیدن به امتثال بواسطه حکم عقل کافى نباشد محتاج امرجدید به امتثال مى شویم و لذا تسلسل پیش مى آید اما امر بهمعروف و نهى از منکر و نیز جبر حکومت، حلقات وسط براى رسیدنبه حلقه نهایى یعنى عمل به معروف و ترک منکر و عمل به فرمانحکومت هستند و امر به این حلقات وسطى براى رسیدن به حلقهاخیره است پس اگر حلقه اخیره محتاج امر نباشد تسلسل منقطع مىشود. بله خود امر به معروف و نهى از منکر و جبر حکومتى نسبتبهامر شریعتبه این امور از حلقات اخیره هستند اما کسى نمى گویدکه امتثال امر به این امور محتاج امر دیگرى است.
دلیل هفتم:
قرآن مى فرماید: (لقد رضى الله عن المومنین اذ یبایعونک تحتالشجره) (40) این آیه مى فهماند که مردم با بیعتخود پیامبر (ص)
را به عنوان رئیس حکومتبرگزیدند و خداوند رضایتخود را ازمردم اعلان فرمود بنابراین منصب حکومت از آن مردم است و از ذاتنبوت ناشى نمى شود (41) و تاریخ هم شاهد استبر وقوع بیعتبراىپیامبر (ص) و حضرت على (ع) پس بیعتسبب شد تا این دو بزرگواربر اریکه حکومت تکیه بزنند، در حالى که نبوت و امامت قبل ازبیعتبراى آن ها ثابتبوده است. (42)
نقد:
بیعت را به دو شکل مى توان تفسیر کرد:
1- همان معنایى که مستدل اراده کرده یعنى بیعتسبب پیدا شدنولایت و حق حکومتباشد پس نبى اکرم (ص) و امام (ع) قبل از بیعتمردم این منصب را از طرف خداوند نداشته اند.
2- بیعت تعهدى است از طرف بیعت کنندگان بر طاعت و فرمانبردارىو سبب اطمینان و وثوق بیعتشونده استبه این که بیعت کنندگانبر عهد و پیمان خود باقى هستند و به آن وفا خواهند کرد. بیعتمطابق تفسیر دوم یکى از عوامل جلوگیرى از سستى است تا بیعتشونده به راحتى به امر حکومت قیام کند والا حکومتبدون همکارىو یارى مردم معنى ندارد.
بنابراین دو احتمال در معناى بیعت تصور مى شود و ما دلیلىنداریم که حضرت (ص) یا امام (ع) بیعت را بلحاظ معناى اولپذیرفته باشند بلکه واقعه غدیر دلیل استبر این که بیعتبهمعناى دوم واقع شده است چون قبلا بیان شد آیه شریفه (النبىاولى بالمومنین من انفسهم) دلالتبر ولایتحضرت (ص) دارد، لذامى گوییم در واقعه غدیر حضرت فرمود: الست اولى بالمومنین منانفسهم؟ مردم عرض کردند، آرى. حضرت (ص) فرمود: فمن کنت مولاهفعلى مولاه. (43)
در این خبر حضرت (ص) ولایت را براى على (ع) قبل از بیعت مردمثابت مى داند چون بیعت مردم با على (ع) بعد از فرمایش پیامبرواقع شد نه قبل از آن.
دلیل هشتم:
قرآن مى فرماید: (امرهم شورى بینهم) (44) این آیه دلالت دارد براین که امر حکومت و سیاست مخصوص نبى اکرم (ص) و امام (ع) بهعنوان نبى و امام نیستبلکه امت آن را از طریق مشورت تعیین مىکند. (45)
نقد:
براى شورى در آیه شریفه دو معنى مى توان تصور کرد:
1- حجیت راى اکثریتبر اقلیت، ما این نوع شوریس را شوراى ولایتمى نامیم.
2- شوراى استضائه، استهداء و استفاده از آراى دیگران، یعنىمومنین کارهاى خود را از طریق استضائه و استفاده از نظریاتدیگران اداره کنند و از طریق تضارب آرا به راى صحیح تر برسندبدون این که راى اکثریتحجیتى داشته باشد و یا دائما صحیح ترباشد.
بنابر معناى دوم، آیه شریفه هیچ دلالتى بر ادعاى مستدل ندارد وما در آیه قرینه اى نداریم تا معناى اول را تعیین کند بلکه درقرآن آیاتى داریم که تحقق معناى اول از شورى را در زمانپیامبر(ص) ابطال مى کند مانند آیه شریفه: (وشاورهم فى الامر واذا عزمت فتوکل على الله) (46) . چون اسناد عزم به خصوص پیامبر مىفهماند که راى نهایى از آن حضرت(ص) بوده است و نیز آیات سهگانه گذشته که قبلا دلالت آن ها را بر ولایتحضرت(ص) و وجوب طاعتآن حضرت و تقدم راى او بر راى مومنین روشن کردیم پس وقتى کهشورى به معناى اول در زمان حضرت(ص) ابطال شد، مى گوییم: اخراجزمان حضرت(ص) از تحت آیه شریفه (وامرهم شورى بینهم)، جائزنیست زیرا همانند اخراج مورد از تحت عام است در نتیجه شورى درآیه شریفه باید بر معناى دوم حمل شود لاغیر. (47)
دلیل نهم:
فرمایش حضرت امیر(ع) در نهج البلاغه مى فرماید: لابد للناس منامیر بر او فاجر یعمل فى امرته المومن ویستمتع فیها الکافر ویبلغ الله فیها الاجل و یجمع الفىء ویقاتل به العدو و تامن بهالسبل ویوخذ به للضعیف من القوى حتى یستریح بر و یستراح منفاجر. (48)
این روایتبه وضوح دلالت دارد بر این که عوامل حکومت و قوهاجرایى باید در اداره امور و حفظ بلاد و حراست مرزها ازدشمنان، صاحب نظر و داراى قدرت کامل باشند و در اصل حکومت،عدالت و عدم فسق شرط نیست. البته مادامى که فسق حاکم مضر بهتدبیر و اماره نباشد چون هدف از قدرت اجرایى و حکومت آن استکه مومن توانایى انجام وظیفه ایمانى خود را داشته باشد و کافرهم پس از تعهد به نظام و مقررات آن بهره خود را از حکومتبرگیرد و این مانند طبیب است که در طبابتش مراعات امانت و دقتدر علاج شرط است تا حیات و سلامت مریض به خطر نیفتد اگرچه طبیبمقید به موازین دینى و اخلاقى نباشد البته به شرط این که اینعدم تقیه، مضر به مصالح مریض نباشد. پس این روایتبهترین دلیلشرعى بر انفصال دین از حکومت است. (49)
نقد:
این روایت تنها بر ضرورت وجود امیر و حاکم در میان مردم تاکیدمى کند اما این که آیا این امیر لباس امارت را به حق بر تنکرده یا خیر؟ هیچ اشاره دور یا نزدیکى به آن نشده است و لذامى بینیم که در این خبر فقط به ذکر اداره امور، امنیت واستراحتبر و کافر و تقویت ضعیف اکتفا شده است و ذکرى از اینکه این امیر از چه طریقى قدرت را به دست گرفته است، به میاننیامده است و چه بسا امیرى که از راه زور و قهر قدرت را بهدست گرفته، خصوصیات وارده در خبر را دارا باشد حال آیا اینامیر امارتش به حق است؟ آیا حقانیت چنین امیرى منافى نظر خوداین مستدل نیست که معتقد ستحکومتحق مردم است و مى توانند آنرا به هرکس که بخواهند واگذار کنند؟ آیا حکومت معاویه از همینقبیل است؟ آیا کار آن دو حکم که به نیابت از مردم انجام شد حقبود؟ تا این که حضرت على(ع) براى رد خوارج که حکم حکمین راانکار کردند این کلام را بفرماید؟ آیا تاریخ به صورت قطعى ازخیانتحکمین و تزویر عمرو بن العاص بر ابوموسى اشعرى خبر نمىدهد؟
تا این جا هدف ما ابطال شبهاتى بود که آقاى مهدى حائرى براىانکار ولایت نبى اکرم(ص) و امام(ع) داشتند و لذا نخواستیم براىاثبات ولایت پیامبر اکرم(ص) و امامان(ع) دلیلى اقامه کنیمهرچند در لابه لاى بحثبه بعض آیات دال بر ولایت آن ها(ع) اشارهکردیم، مانند قول خداى تعالى: (النبى اولى بالمومنین منانفسهم)، (اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولى الامر منکم)، کهقدر متیقن از اولى الامر ائمه(ع) هستند و نیز آیه شریفه: (ماکان لمومن ولا مومنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان یکون لهمالخیره من امرهم). و براى اثبات ولایت فقیه جامع الشرایط درعصر غیبت از ولایت نبى اکرم(ص) و امام معصوم(ع) به فقیه جامعالشرایط تعدى مى کنیم به دلیل توقیع حروى از حضرت حجت(عج):
(اما الحوادث الواقعه فارجعوا فیها الى رواه حدیثنا فانهمحجتى علیکم وانا حجه الله علیهم) (50) .
ما به تفصیل در دو کتاب (اساس الحکومه الاسلامیه) و (ولایه الامرفى عصر الغیبه)، درباره شیوه استدلال به این توقیع شریف سخنگفته ایم و در این مختصر آن مباحث را تکرار نمى کنیم اما آقاىحائرى بر استدلال به این توقیع مناقشه کرده است که ما اینمناقشه و پاسخ آن را ذکر مى کنیم:
ایشان مى گوید: ابتدائا باید معناى حجتیا حجیت در این توقیعروشن شود تا ببینیم که آیا این کلمه مرادف اداره کشور است؟ یاخیر؟ لذا مى گوییم براى حجت چند معنا ذکر کرده اند:
1- دلیل و برهان منطقى، یعنى قیاس برهانى که مشتمل بر صغرى وکبرى و نتیجه استبا فرض یقینى بودن مقدمات.
2- دلیل عینى که غیر از دلیل لفظى است که در معناى اول بیانشد، مانند علت که دلیل لمى بر معلول است و مانند معلول کهدلیل انى بر علت است.
3- حجتبه معنایى که موضوع علم اصول فقه است; یعنى عرضى که برذات حججحمل مى شود مثلا گفته مى شود استصحاب در فقه حجت استیااجماع حجت است.
4- معنایى که شیخ انصارى(ره) فرموده اند که حجتبه معناى اصولىعبارت است از حد وسطى که اکبر را بر اصغر اثبات مى کند.
5- معنایى که استاد اعظم ما (51) فرموده اند به این که حجتى کهفقیه پیرامون آن در علم اصول سخن مى گوید عبارت است از چیزىکه عبد بر مولى و مولى بر عبد به آن در اطاعت و عصیان احتجاجمى کند و نیز این گونه است کسى که مسئول محسوب مى شود در قبالکسى که اعلى و اولى بر اوست در امور دینى، اخلاقى و یا اجتماعىمثلا کسى که اجتهادا یا تقلیدا معتقد به حجیت استصحاب باشد واستصحاب حکم الزامى اثبات کند ولى این شخص با آن حکم مخالفتکند، خداوند مى تواند به واسطه استصحاب بر آن عبد احتجاج کندو اگر استصحاب نفى الزام کند ولى فى علم الله الزام ثابتباشدو عبد به استناد استصحاب آن الزام را ترک کند، عبد مى تواند بهعنوان عذر به استصحاب احتجاج کند و این چنین استسائر حججى کهدر علم اصول حجیتشان اثبات مى شود; حتى قطع به همین معنا حجیتدارد و از مسائل علم اصول محسوب مى شود به خلاف فرمایش مرحومآخوند(ره).
حجت در توقیع شریف به همین معناى اخیر است، پس همان طورى کهکلام امام(ع) در احکام کلیه شرعیه حجت است و مولى بر عبد و عبدبر مولى به آن احتجاج مى کند، فتواى فقیه نیز این چنین است وقبلا گفتیم که مسائل حکومتى و سیاسى جزئى هستند و به حسب زمانمتغیرند و به همین جهت داخل در محدوده فقه که کلام امام(ع) درآن جا حجت است نمى شوند و لذا فقیهى که در حجیت جانشین امام(ع)
است تنها کلامش در محدوده فقه یعنى احکام کلى شریعتحجت است وبه هرحال مى گوییم احکام فقهیه، احکام کلیه ثابته هستند وجزئیات متغیره ارتباطى با فقه و فقیه ندارند. و اساسا مسئلهربط حادث به قدیم که از مسائل مشکل فلسفه ماوراء الطبیعه استعبارت است از ربط متغیرات به ثوابت و تنها ارتباطى که مى شودبین فقاهت و سیاست فرض کرد، ارتباط مفهوم به مصداق یا کلى بهجزئى است و مقام فقاهت مقام تشخیص کبریات است، اما در تشخیصمصادیق و موضوعات جزئیه که طبیعتا متغیرند، فقیه بر غیر فقیهامتیازى ندارد. (52)
نقد:
اما این که در انتهاى کلامشان گفتند بحث ما مربوط استبه مسئلهربط حاد به قدیم یا متغیرات به ثوابت، بیش تر به شوخى شبیهاست، چون مقصود از این ربط در فلسفه ماوراء الطبیعه ربط درعلیت تکوینى است نه تشریعات الا این که بگویند مسئله ارتباطحادث به قدیم بطن است و مسئله ربط جزئیات متغیره به کلیاتثابته ظهور این بطن است کما این که در گذشته مدعى بودند جبرفلسفى بطون است و جبر سیاسى و اجتماعى ظهور آن. (53)
اما اصل اشکال، مرجع این اشکال همان مطالب گذشته است که مدعىبودند ممکن نیست تشریع آسمانى مشتمل بر سیاستى باشد که به حسبزمان متغیر است و ما پاسخ این مطلب را قبلا بیان کردیم و خلاصهآن این است که:
گرچه احکام فقهى، کلى و ثابت اند و قضایاى سیاسى، خارجى،جزئى و متغیرند و وقتى فقیه فتوا صادر مى کند، امور جزئى ومتغیر به او ارتباطى ندارد و شان او در این امور شان دیگرافراد است، لکن از جمله مسائل کلیه اى که بحث از آن در فقهضرورى است آن است که آیا فقیه در آن مسائل جزئى و متغیر ولایتىدارد؟ یا خیر؟ پس اگر با بحث علمى کبراى ولایت فقیه در مسائلجزئى و سیاسى ثابتشد، این کبرى حلقه ارتباط بین سائر کبریاتفقهى در امور اجتماعى و بین سیاست هاى جزئى و متغیر خواهد بود.
و در بحث گذشته حجیت راى پیامبر اکرم(ص) و ائمه معصومین(ع) دراین جزئیات اثبات شد و توقیع شریف هم فقیه جامع الشرایط راقائم مقام امام معصوم(ع) مى داند و این جانشینى در هر امرىاست که راى امام(ع) در آن حجتباشد، بنابراین براى فقیه دراحکام حکومتى ولایت ثابت مى شود کما این که راى و فتواى او دراحکام کلیه الهیه حجت است. صحیح است کهصغریات متغیره سیاست از جانب کتاب، سنت و یا فتواىفقها، ارائه نمى شود اما اصل این که چه کسى باید این صغریاترا تشخیص دهد و امور کشور را مطابق آن اداره کند، امرى استکلى و داراى حکم الهى است و باید توسط شریعت و فقه بیان شود واین کبرى همان حلقه وصل بین مابقى کبریات فقهیه و صغریاتسیاسى و ادارى است. البته ما نمى گوییم فقیه حتما باید بهمبدا ولایت فقیه فتوا دهد بلکه مى گوییم فقیه باید مبدایى رابراى ولایت و اداره کشور تعیین کند چه اجتهادش منتهى به ولایتفقیه شود یا مبدا حاکمیت اجتماع بر افراد را برگزیند و یا بهمبدا دیگرى فتوا دهد چون همان طورى که قبلا بیان کردیم به نکتهتغایر جامعه به عنوان جامعه با افراد به عنوان افراد ولى غیرمولى علیه است.
پس ما باید ولایت را شرعا اثبات کنیم و از آن جایى که بندهخداییم باید این حکم الهى را از دلیل عقلى یا نقلى به دستآوریم، زیرا هیچ واقعه اى از حکم الهى خالى نیست و اصل حکومتاز وقایع ضرورى است که جمیع عقلا ضرورت آن را ادراک مى کنند جزاندکى از کمونیست ها که معتقدند بعد از این که جامعه بهکمونیست محض رسید دیگر نیازى به حکومت نیست. در نتیجه معلومشد که انکار ولایت فقیه مشکل کیفیت ارتباط بین کبریات فقهى وسیاست را حل نمى کند چون منکر ولایت فقیه نمى تواند اصل ضرورتحکومت را انکار کند و کسى که حکومت را حق جامعه مى داند نمىتواند جامعه را عین افراد بداند پس على اى حال باید به ولایتىمنتهى شویم ولو ولایت اکثریتبر دیگران از طریق انتخاب. مضافابر این که خود این انتخاب از وقایع کلى است که لازم استبندهمومن نظر شریعت را در مورد آن بداند.
در خاتمه به دو بیانى که آقاى مهدى حائرى براى اثبات تناقض درعبارت (جمهورى اسلامى تحت ولایت فقیه) آورده اند، اشاره مى کنیم:
بیان اول:
بین کلمه جمهوریت و کلمه ولایت فقیه تناقض وجود دارد، زیرا ولایتفقیه خصوصا ولایت مطلقه عبارت است از این که تمام مردم هم چونصغار و مجانین حق راى ندارند و نمى توانند در اموال و نفوس ویا مسائل کشور دخالت کنند بلکه باید مطیع اوامر ولى فقیهباشند و هیچ فرد یا دسته و گروهى حتى مجلس شورا حق مخالفتبااوامر ولى فقیه را ندارد در حالى که جمهوریت از حیث مفهومسیاسى لغتا و عرفا به معناى حاکمیت مردم بر مردم است و حاکمیتهر شخص و مقام دیگرى را نفى مى کند.
بنابراین، تناقض واضحى بین این دو مفهوم وجود دارد و به همینجهت این عبارت (جمهورى اسلامى تحت ولایت فقیه) اعتبار عقلایى وحقوقى ندارد پس شرعا هم باطل است، چون هرچه عقل به آن حکم کندشرع هم به آن حکم مى کند. و اگر بخواهیم به زبان فقه سخنبگوییم، مى گوییم اشتراط جمهوریتبه ولایت فقیه اشتراط عقد یامعامله به شرطى است که منافى با ماهیت آن عقد است مثل این کهبایع بگوید فلان متاع را فروختم به شرط این که مالک نشوى و شرطمخالف ماهیت عقد نه تنها فاسد استبلکه به نظر ما عقد را همابطال مى کند لذا وقتى جمهورى اسلامى باطل شد همه مقررات وقراردادهاى آن در داخل و خارج باطل خواهد بود و ایرانیان هروقت که ممکن شد حق مطالبه حقوق خود را دارند.
اگر بگویید، پس چگونه امروزه دولت ها و محافل بین المللىجمهورى اسلامى را به رسمیتشناخته اند و با آن معامله مى کنند؟
در حالى که این عنوان چیزى جز تناقض و خیال نیست.
مى گوییم، آن ها گمان مى کنند معناى ولایت فقیه اشراف و نظارتآن بر رعایت قانون اساسى است هم چون مقام قضائى کشور، و اینمعنا با دموکراسى جمع مى شود وقابل پذیرش است، بنابراین دنیامعناى ولایت امر مسلمین را نفهمیده است. (54)
نقد:
به فرض این که معناى جمهوریت در اصطلاح غربى، حکومت مردم برمردم باشد لکن ما در این اصطلاح مقلد غرب نیستیم; یعنىاصطلاحاتى را که ما از فرهنگ غرب مى گیریم به دو صورت است:
گاهى بدون تصرف در آن و گاهى با تصرف، آن را استعمال مى کنیمو اصطلاح جمهوریت از آن قسم اصطلاحاتى است که با تغییر و تصرف درفرهنگ ما استعمال مى شود و مرحوم امام(ره) معناى مورد استعمالاین کلمه را براى مردم روشن فرمودند و سپس آن را به رفراندمگذاردند. از توضیح امام(ره) روشن مى شود که شرعیت و اعتبارحکومت از جانب ولى فقیه است و به همین جهتبود که ایشان کارهارا به صلاحدید خودشان به پیش مى بردند لذا براى اولین کار بعداز پیروزى انقلاب مصلحت را در انتخاب نخست وزیر دیدند و سپسمصلحت را در برگزارى انتخابات ریاست جمهورى و مجلس خبرگانقانون اساسى و مانند آن دیدند و براى حضور مردم در صحنه وشرکت آن ها در انتخابات آزاد کلمه جمهوریت را به کار بردند.
بنابراین امام(ره) نفرمودند که معناى جمهوریتحکومت مردم برمردم است تا بگویید این معنا با مفهوم ولایت فقیه منافات دارد.
بیان دوم:
ولایت فقیه با تعیین ولى فقیه توسط مردم متناقض است.
توضیح مطلب: رجوع به راى اکثریتبراى انتخاب خبرگان رهبرى وسپس تعیین رهبر توسط خبرگان به این معنا است که انتخاب ولىامر از شئون و حقوق مردم است و این معنا به نفسه مستبطن تناقضاست، چون احتیاج به ولى امر به معناى قاصر بودن هم چون صغار ومجانین است و دارا بودن حق انتخاب رهبرى به معناى کامل بودن ورشید بودن مردم است در حالى که اگر حق انتخاب ولى امر را داردقاصر نیست تا مولى علیه باشد و اگر مولى علیه استحق انتخابندارد، زیرا ولى و مولى علیه متضایفند. (55)
نقد:
اگر مقصودشان وجود تضاد بین مفهوم ولایت و رشد مولى علیه استبهاین معنا که مفهوم ولایتیک نوع مفهومى است که در متن خود قصورمولى علیه را همراه دارد پس مفهوم ولایتبا فرض عاقل و رشیدبودن مولى علیه سازگارى ندارد. در پاسخ مى گوییم واضح است کهاز جهت مفهومى بین ولایت و رشد مولى علیه تهافت نیست وگرنه مىبایست ولایتخداوند بر بندگان عاقل و رشیدش نامعقول باشد و مانمى دانیم که آقاى حائرى همان طورى که ولایت نبى اکرم(ص) وائمه(ع) را انکار مى کند، آیا ولایت الهى را هم منکر است؟ اگرولایتخدا بر بندگانش را بپذیرد مى گوییم استحاله تناقض قابلاستثنا به این که طرف آن خداوند باشد نیست و معلوم است که همهمردم صغار و مجانین نیستند تا خداوند بر آن ها ولایت داشتهباشد.
و انکار ولایت الهى مستلزم سقوط اوامر الهى خواهد بود نه این کهتنها اوامر حکومتى ابطال شود و در نتیجه اسلام بلکه هر دینالهى ابطال خواهد شد.
شاید آقاى حائرى پاسخ دهند که، اوامر خداوند در بیان احکام دینتاسیسى نیستبلکه ارشاد به سوى احکام عقل است و مردم را بهسوى احکام عقلى هدایت مى کند و لذاست که گفته مى شود احکامشرعى الطاف در احکام عقلى هستند.
جواب: کم ترین اشکالى که بر این کلام وارد است آن است که اینسخن با مبناى خودشان منافات دارد، زیرا قبلا در خصوص اوامرعبادى گفته بودند این اوامر تاسیسى هستند بنابراین اگر شارعدر موارد اوامر عبادى اعمال ولایت نکند همه عبادات ساقط خواهندشد و این لازمه براى سقوط اسلام و هر دین الهى کافى است چون هیچدین آسمانى از عبادت خالى نیست. (56)
اما اگر معتقدند که تضاد یا تناقضى بین دو مفهوم ولایت و رشدمولى علیه نیست لکن در فقه ثابت است که ولایت فقهى براى جبرانو سد نقص در مولى علیه است پس اگر کسى صغیر، مجنون، عاجز، سفیهو... نبود فقه بر او ولایتى را اثبات نمى کند و به همین جهتاست که مى بینیم ولایت پدر بر فرزند با بلوغ و رشد فرزند منتهىمى شود، اما ولایتخداوند ولایت فقهى و مجعول از طرف خودش نیستبلکه ولایت او ولایت مالک حقیقى (نه مالک اعتبارى فقهى) برمملوکش مى باشد و ولایت نبى اکرم(ص) و ائمه(ع) (به فرض پذیرشآن) نیز شعبه اى از شعب ولایه الله است چون آن ها از مظاهرآشکار حق تعالى هستند نه این که ولایتشان فقهى و هم چون ولایتپدر بر فرزند باشد به خلاف ولایت فقیه که فقهى است و تنها درصورت قصور مولى علیه جعل مى شود.
جواب: جعل ولایت فقهى براى فقیه بر مردم کاملا معقول و بى اشکالاست، چون اگرچه افراد جامعه از آن جهت که فرد و مستقل هستند،بسیارى از آن ها هیچ قصورى ندارند لکن همین افراد از آن جهتکه جزئى از جامعه هستند مبتلاى به بعض قصورات مى شوند هرچندفرض کنیم همه آن ها به تنهایى از نوابغ و اذکیا هستند.
ما به چند مورد از این قصورات اشاره مى کنیم:
الف) معمولا افراد به خاطر سلیقه ها و اطلاعات مختلفى که دارندنمى توانند در بسیارى از قضایاى اجتماعى که محتاج وحدت نظر واتحاد راى است، اتفاق داشته باشند مانند مسئله جنگ، صلح،برنامه هاى کلى و عمومى، سیاست هاى اقتصادى داخلى یا خارجىو....
ب) به طور حتم در میان مردم ظالم و مظلوم یافت مى شود که دربسیارى از اوقات بدون وجود یک حکومت مقتدر رفع ظلم و احقاقحقوق مظلوم و تادیب ظالم میسور نیست.
ج) مردم به عنوان افراد مستقل نسبتبه حوادث و مناسبات جهانىکه موضع گیرى در آن ها اثر زیادى در مسائل اجتماعى و سیاسىدارد، کم اطلاع هستند و نقایص دیگر.
براى جبران و رفع این نقایص در زمان غیبت معصوم(ع) باید یکى ازاین دو راه را در پیش بگیریم و راه سومى وجود ندارد: راه اول:
حل مشکل از راه وکالتبه این صورت که مردم امور خود را بهشخصى بسپارند که با اکثریت آراى آن ها برگزیده مى شود و حدودنظام را با قوانینى که به واسطه مجلس شوراى منتخب آن ها تصویبمى کند، تعیین کنند و در تعیین قضات و پیش برد امور خود از راهتوکیل و یکى از اشکال دموکراسى وارد شوند.
اشکالى که بر این راه وارد مى شود همان است که در گذشته به آناشاره کردیم و آن این که توکیلات این چنینى از جامعه به عنوانجامعه صادر مى شود نه از افراد مستقل و تفاوت بین افراد وجامعه روشن است (و به همین جهت است که گاهى بین مصالح فرد وجامعه تعارض حاصل مى شود). و چه بسا افرادى باشند که اصلا نظامدموکراسى را قبول ندارند و لذا در انتخابات شرکت نمى کنندهرچند فرض کنیم در این اعتقاد خطا کرده باشند، یا افرادى کههنگام اجراى انتخابات بالغ نبوده اند و لذا در آن شرکت نکردهاند اما قبل از سپرى شدن زمان تصدى شخص منتخب بالغ شوند و یاافرادى که در زمان انتخابات به شخص منتخب راى نداده اند و یااگر راى داده باشند بعدا پشیمان شوند، در حالى که توکیل امرىاست قلبى و متقوم به رضایت موکل است و با پشیمانى او قهرامنتفى مى شود و به همین دلیل است که در نظام دموکراسى اگراکثریت مردم از رئیس حکومت ناراضى شوند مى توانند او را کناربگذارند اما با مخالفت اقلیت رئیس حکومتساقط نمى شود ولو نسبتبه همان اقلیت، در حالى که وکالتشخص منتخب نسبتبه اقلیتمنتفى شده است.
به هر صورت اگر اقلیتبه هر دلیلى مخالف شخص منتخب باشند چه درانتخابات شرکت نکرده باشند چه به دیگرى راى داده باشند و چهبعدا از نظر خود برگشته باشند، حاکمیت منتخب اکثریت متزلزلنمى شود و این در واقع یکى از معانى اعمال نظر و تحمیل دیدگاهجامعه بر فرد است. پس روشن شد که انتخابات صرف توکیل نیستبلکه نوعى ولایتبراى شخص منتخب نسبتبه اقلیت اثبات مى کند وبه عبارت دیگر انتخابات موجب پیدایش ولایت جامعه بر افراد مىشود و این ولایت هم مانند سایر ولایت ها محتاج دلیل شرعى است.
خلاصه این که طبق این راه توکیل ملازم با پیدایش ولایتبراى وکیلاست و اثبات ولایت محتاج دلیل شرعى است.
راه دوم: ولایت فقهى، مراد ما از این ولایت، ولایت فقیه نیستبلکهمراد ولایتى است که از احکام و ادله فقهى ناشى مى شود مانندولایت پدر بر فرزند و این ولایت اگرچه مخصوص صورت قصور مولىعلیه است لکن قبلا گذشت که قصور منحصر در صغر و جنون نیست وشامل قصور و عجز جامعه به عنوان جامعه هم مى شود و معلوم شدکه در بسیارى از موارد على رغم نبوغ، رشد و تیزهوشى افراد،جامعه قصور دارد و براى جبران این نقایص، محتاج حکومت چه ازراه توکیل و چه از راه ولایت مى باشد.
اما از آن جایى که نظریه توکیل دچار اشکال بود پس راه جبراناین قصورات اجتماعى منحصر در نظریه ولایت است و این ولایت همتنها از طریق جعل خاص یا عام از طرف ولى حقیقى که خداوندمتعال است و یا از طرف کسانى که از طرف خدا معین مى شوند یعنىانبیا و ائمه(ع)، صورت مى گیرد.
البته این بیان به معناى اثبات نظریه ولایت فقیه نیستبلکه بهمعناى اثبات ضرورت تشخیص ولى از راه کبراى شرعى است که متخصصدر دین یعنى فقیه آن را ارائه مى کند اما این که آن کبرى چیست؟
آیا نظریه انتخاب یا توکیل است؟ یا نظریه ولایت فقیه؟ یا غیرآن؟ امرى است که قبلا در ذیل روایت توقیع و در دو کتاب (اساسالحکومهالاسلامیه) و (ولایهالامر فى عصرالغیبه) آن را شرح دادهایم.
پىنوشتها:
1- حکمت و حکومت (چاپ اول: انتشارات شادى) ص144143.
2- همان، ص142141 و ص6564.
3- همان، ص134142و 161و 163.
4- الذاریات (51) آیه56.
5- آل عمران(3) آیه97.
6- الحجرات (49) آیه12.
7- مائده(5) آیه99 و عنکبوت (29) آیه18 لکن در این آیه کلمه(المبین) اضافه شده است.
8- غاشیه(88) آیه21.
9- ق(50) آیه45.
10- احزاب (33) آیه6.
11- مجله حکومت اسلامى، شماره2، سال اول (1375ه.ش) ص225.
12- مریم (19) آیه 70.
13- آل عمران (3) آیه 68.
14- احزاب (33) آیه 36.
15- مجله حکومت اسلامى، شماره2، سال اول (1375ه.ش) ص224.
16- همان، ص235.
17- فصلت(41) آیه 12.
18- اسراء (17) آیه 23.
19- نساء(4) آیه 56.
20- همان، آیه59.
21- مجله حکومت اسلامى، شماره 2، سال اول(1375 ه.ش) ص226225.
22- نحل (16) آیه 43.
23- مجله حکومت اسلامى، همان، ص240.
24- بقره(2) آیه 256.
25- توبه(9) آیه1 5.
26- همان، (9) آیه29.
27- یونس(10) آیه99.
28- همان، آیه 42.
29- نمل(27) آیه80 و روم(21) آیه 52، الا این که در آن جا آمدهفانک.
30- زخرف (43) آیه40.
31- فاطر (35) آیه 8.
32- قصص (28) آیه 56.
33- بقره (2) آیه 272.
34- حکمت و حکومت، ص141135.
35- الحدید(57) آیه25.
36- حکمت و حکومت، ص140.
37- بقره(2) آیه 30.
38- حکمت و حکومت، ص197165.
39- همان، ص149.
40- فتح (48) آیه 18.
41- حکمت و حکومت، ص152 168.
42- همان، ص167 168.
43- بحارالانوار، ج37، ص138.
44- شوراى(42) آیه38.
45- حکمت و حکومت، ص82 و 152.
46- آل عمران(3) آیه 151.
47- قرینه اى که معناى دوم از شورى را در آیه شریفه تایید مىکند آن است که شورى از ماده تشاور و مشورت است و تشاور بهمعناى تبادل آراى و طلب ارشاد است و از جهت لغوى هیچ دلالتى برشمارش عدد آراى و تقدم راى اکثریت که لازمه معناى اول استندارد.
48- نهج البلاغه، خطبه40.
49- حکمت و حکومت، ص196.
50- اکمال الدین و اتمام النعمه، ب45; التوقیعات، التوقیعالرابع.
51- مقصود مرحوم آیه الله العظمى بروجردى است.
52- حکمت و حکومت، ص213207.
53- نمى دانیم آیا ایشان در این صورت مى پذیرد همان طورى کهبین متغیر و ثابت در جانب ظهور ارتباطى نیست در جانب بطون همارتباطى نباشد؟ که در این صورت اساس مبناى اثبات خالق تعالىابطال مى شود چون مى دانیم مخلوق مصداق یا جزئى از جزئیاتخالق نیست.
54- همان، ص217 218.
55- همان، ص220219.
56- مضافا بر این که اگر این ادعا تمام باشد در خصوص باب تحسینو تقبیح عقلى تمام است نه در موارد وجود مجرد مصالح و مفاسد،ما تفاوت این دو باب را در مباحث اصولى توضیح دادهایم.
آقاى حائرى منکر حق ولایت و حکومتبراى نبى اکرم (ص) و ائمهمعصومین (ع) است و مى گوید آن ها چنین شانى را از جانب خداوندمتعال ندارند، پس نائب خاص یا فقها هم که در اختیارات و شئون،جانشین ائمه (ع) هستند حق حکومت ندارند، بنابراین حکومتحقمردم است و لاغیر.
سپس مى گوید: این مطلب منافاتى با حاکمیتبعض انبیا و ائمه (ع)
که در تاریخ ثابت است، ندارد. چون مردم بودند که حاکمیت را بهآن ها تفویض مى کردند نه این که به عنوان نبوت یا امامتشان ازجانب خداوند مالک منصب حکومتباشند. دلیل این که مردم، معصومرا متصدى حکومت مى کردند این بود که مردم گاهى به قدرى آگاهىپیدا مى کردند که مى فهمیدند اولا: معصوم داناترین آن ها بهمصالح مردم است و ثانیا: معصوم در تصرفات و اعمالش از تاثیرهواى نفس و شهوات محفوظ است، بنابراین حکومت معصوم قطعا بهتراز غیر معصوم است. خلاصه این که حکومتبه عنوان سیاست و ادارهکشور و مردم جزو قلمرو دین نیست و از شئون انبیا و ائمه (ع)نمى باشد. (1) ایشان براى اثبات این ادعا به وجوهى استدلال کردهاست که ما این ادله را نقل و سپس نقد و بررسى مى کنیم.
دلیل اول:
اداره کشور و سیاست مردم از قضایا و احکام جزئیه و صغرویه استکه حال ثابتى ندارند و با اختلاف شرایط و اوضاع مختلف مى شوند;یعنى وابستگى تام به زمان و مکان دارند در حالى که دین عبارتاست از تعدادى قوانین و احکام کلى و عمومى که از طریق وحى برانبیا نازل شده و ائمه (ع) هم به آنها علم دارند و مرور زمان وتغییر شرایط موجب تبدل و تحول این احکام نمى شود و حلال محمد(ص) تا قیامتحلال و حرام او تا قیامتحرام است پس معقول نیستکه حکومت و سیاست داخل قلمرو دین و از شئون پیامبر و امام ازجهت نبوت و امامت آن ها باشد. (2)
نقد:
یک مرحله از بحث در این کلام مورد غفلت واقع شده است; توضیح آنکه:
در این کلام دو مرحله فرض شده است: 1 کبریات و قوانین عامى کهاز راه وحى نازل شده و این کلیات از دین هستند. 2 اداره کشورو مردم که مى بایست در چهارچوب همان قوانین کلى باشد به اینمعنا که مردم قوانین عام مناسب حال خود را بر خودشان تطبیق واجرا کنند و البته روش این تطبیق و اجرا به حسب زمان و مکانمختلف مى شود.
لکن بین این دو مرحله مرحله دیگرى هم ضرورت دارد و آن این کهچه کسى حق دارد با تشخیص مصالح و شرایط زمان و مکان و با توجهبه قوانین کلى شریعت، زمام این تطبیق و اجرا را به دست گیرد؟
ممکن است کسى بگوید ما محتاج این حلقه وسطى نیستیم چون کبریاتبه واسطه وحى و ابلاغ نبى اکرم (ص) و معصومین (ع) ثابتشده اندو این کبریات وظایف و تکالیف عباد هستند و تطبیق آن ها شانهمان کسانى است که موظف به آن ها هستند یعنى مردم.
لکن این کلام صحیح نیست و منشا آن توهم اتحاد مجرى این قوانینو کسانى است که این کبریات در حق آن ها اجرا مى شود در حالىکه مطبق و مطبق علیه دو شخصیت هستند و حتى اگر وسیع ترین نوعدموکراسى را بپذیریم و فرض کنیم دموکراسى یعنى حکومت مردم برمردم و یا این که حکومتحق مردم است و آن را در اختیار هرکسکه بخواهند قرار مى دهند، باز هم شخصیت اجتماع به عنوان یکمرکب، غیر از شخصیت افراد است و به همین جهت در بسیارى ازموارد بین مصالح اجتماع و مصالح افراد تضارب و تعارض پیشمىآید.
بنابراین اگرفرض کنیم در نظام، دموکراسى لازم است افراد درمقابل دستورها و قوانین صادره از جانب جامعه مطیع باشند، مابه عنوان مسلمان باید ببینیم که این ولایتبراى اجتماع یا راىاکثریت از کجا ناشى شده است؟ چه کسى قانون شکنان را وادار بهپذیرش قوانینى مى کند که به دست اکثریت وضع شده اند؟ لااقل بهمقدار حفظ امنیت جامعه؟ خصوصا در بعضى جوامع، اقلیتى وجوددارد که حتى اصل پذیرش راى اکثریت را قبول ندارند، حال در اینجوامع چه کسى مىتواند آن ها را وادار به تسلیم و پذیرش کند؟
یا این که به آنها آزادى داده مىشود تا جایى که مخالفتشان منجربه هرج و مرج و برهم خوردن نظام شود؟
پس مرحله اى که در این کلام مورد غفلت و بى توجهى قرار گرفته یککبراى کلى است که واسطه بین قوانین عام شریعت و مرحله تطبیقاتو اجراى آن قوانین است و آن کبرى عبارت است از این که: ولایتاین تطبیق به دست کیست؟ آیا به دست نبى اکرم (ص) امام و فقیهاستیا به دست اکثریت مردم به عنوان اکثریت؟
دلیل دوم:
اگر بپذیریم که اختیار اجرا و تطبیق به دست ولى امر هم چونپیامبر، امام و یا نائب خاص آن هاست و او حق اجبار مردم رابراى اطاعت و اجراى قوانین دارد، در این صورت مسئولیت ازمکلفین برداشته خواهد شد و اوامر و نواهى، ثواب و عقاب اسقاطمى شوند.
توضیح مطلب: اراده تشریعیه از طرف خداوند به معناى تحریک وترغیب مکلفین به عمل از روى شوق و اختیار است پس اگر اجرا واجبار در اختیار کسى قرار گیرد دیگر مکلف احساس مسئولیت نمىکند و اوامر و نواهى متوجه او، لغو خواهد بود و با زایل شدناختیار و آمدن اجبار وظایف اخلاقى و احکام شرعى و عقلایى و ثوابو عقاب ساقط خواهد شد، زیرا در موضوع تمام این امور اختیار واراده لحاظ شده است، و معلوم است که اختیار و جبر به معناىفلسفى شان غیر از جبر و اختیار به معناى اجتماعى، نظامى،سیاسى و حکومتى است، چون معناى دوم از جبر و اختیار به حسباختلاف حکومت ها و قوانین کم و زیاد مى شود اما معناى اول بهحسب ادراک عقل و اثبات فلسفه ثابت است.
بله ارتباطى که بین این دو معناست آن است که جبر و اختیارفلسفى جوهر و بطن جبر و اختیار سیاسى و اجتماعى است و جبر واختیار سیاسى و اجتماعى ظهور و بروز این جوهر مکنون است. (3)
نقد:
این دلیل از سه جهت مورد مناقشه است:
1- آیا جبر و اختیار فلسفى و سیاسى و اجتماعى بطون و ظهور یکامر واحد هستند؟ با این که اولى بطون آن ظهور باشد و دومىظهورى از مظاهر آن جوهر باشد؟
2- آیا این اشکال تنها در صورت اثبات ولایتبراى انبیا، ائمه(ع)
و فقها وارد است؟ یا مشترک بین این فرض و فرض حکومتبراساس هرنوع دموکراسى یا هر نوع حکومت دیگرى است؟
3- پاسخ اسلام به این اشکال چیست؟
اما جهت اول: حق آن است که ارتباطى بین این دو معنا نیست و یکىباطن و دیگرى ظاهر نیست چون مصب این دو معنا مختلف است پسچگونه با هم تلاقى مى کنند؟
توضیح: مصب جبر اجتماعى یا سیاسى بعد از شوق است; مثلا حکومتجابره بین انسان و آن چه که مورد شوق وستحائل مى شود و اورا مجبور به صرف نظر از مشتاق الیه مى کند در حالى که جبرفلسفى به موازات شوق انسان سیر مى کند و کسى که ایمان به جبردارد مدعى است که انسان شوق به چیزى پیدا نمى کند مگر از روىجبر; یعنى شخص مجبور، فواید مترتب بر فعل را به صورت قهرىتصور مى کند و قهرا به آن عمل شوق پیدا مى کند و لذا به سوىعمل حرکت مى کند و قادر بر ترک آن نیست، بنابراین معلوم مىشود که جبر حکومى بین انسان و مشتاق الیه او حائل و مانع مىشود در حالى که جبر فلسفى انسان را بر ذات شوق و مشتاق الیهوادار مى کند حال چه ارتباطى بین این دو هست؟
جهت دوم:ایناشکالاگرواردباشدمخصوص ولایت نبى(ص)،امام(ع)ویا فقیهنیستبلکه هرحکومتى حتى وسیعترین نوع حکومتدموکراسىهم باآن دستبه گریبان است، زیرا هر حکومت دموکراسى را که در نظر بگیریمدو محور اجتماعى براى مردم در نظر مى گیرد یکى محور آزادىشخصى براى افراد جامعه و دیگرى محور تجاوز بعض مردم به آزادىدیگران حال به فرض که حکومت در محور آزادى شخصى مانع افرادنشود. اما در محور دوم باید از تجاوز هر گروهى به آزادىدیگران ممانعت کند پس هیچ حکومتى خالى از منع و اجبار نیست.
حال اگر مقصود ایشان آن است که حکومت هیچ نیازى به اجبار واستفاده از قوه قاهره ندارد، این ادعایى است که هر جامعه وحکومتى حتى دموکراسى آن را نمى پذیرد چون هر حکومتى لا اقلبراى منع اخلال گران به آزادى مردم، باید از قوه قاهره و اجباراستفاده کند وگرنه نظام اجتماع و امنیت مختل مى شود و ما گماننمى کنیم هیچ عاقلى چنین ادعایى داشته باشد غیر از آن چه کهاز کمونیست ها نقل مى شود که مى گویند اگر عقیده کمونیستى درجهان حکم فرما شود مردم از هر نوع حکومتى بى نیاز مى شوند.
البته محققان در جاى خود این ادعا را ابطال کردهاند.
و اگر مقصود ایشان آن است که حکومت دموکراسى مثلا از آن جهت کهمستند به مردم است و با آراى آن ها مستقر شده پس جابر و مجبورىوجود ندارد، چون حاکم و محکوم واحد است و آن مردمند به خلافولایت نبى (ص) امام و یا نائب آن ها، در پاسخ همان مطلب گذشتهرا تکرار مى کنیم که، اجتماع از آن جهت که اجتماع است مستقل ازافراد مى باشد و راى اکثریت غیر راى و نظر افراد استخصوصا درجایى که گروهى در راى گیرى شرکت نکنند و اصلا نفوذ راى اکثریترا قبول نداشته باشند، بنابراین حتى در حکومت دموکراسى جابر،غیر مجبور است و هر حکومتى چه حق و چه ناحق ناچار ازاعمال قدرت و جبر است.
جهتسوم: (پاسخ اسلام به این اشکال)
اسلام حریص ترین نظام براى تکامل انسان است و هدف نهایى اسلامحتى از عبادتى که در قرآن غایتخلقت جن و انس قلمداد شده کهفرموده: (و ما خلقت الجن والانس الا لیعبدون) (4) همین تکامل است.
(ومن کفر فان الله غنى عن العالمین) (5) باز بودن راه تکامل براىبشر توقف کامل بر اختیار به معناى فلسفى دارد، زیرا شخص مجبورمدح و ذم، ثواب و عقاب و مسئولیت ندارد، اما انفتاح مسیر تکاملمتوقف بر اختیار و آزادى به معناى اجتماعى و یا سیاسى نیستبلکه رابطه محکمى با آن دارد و به همین جهت اسلام زمینه رابراى آزادى انسان آماده مى کند تا حدى که تجسس در امور شخصیهدیگران را براى همگان حتى حکومت منع کرده است تا انسان در کمالآزادى راه رشاد و خیر را برگزیند و یا مسیر گمراهى و شر رابپیماید، البته مادامى در پیمودن مسیر شر آزاد است که حرمتجامعه را نقض نکند و به حقوق دیگران تجاوز نکند. خداوند درقرآن مى فرماید: (لاتجسسوا) (6) بنابراین مادامى که کسى حرام رابه صورت سرى انجام دهد تجسس در مورد آن ها جائز نیستبلکه حفظآبروى آن ها لازم و غیبتشان حرام است.
آرى، اسلام در دو مورد استفاده از قوه قاهره و جبر را لازم مىداند:
1- اگر گروهى بخواهند حقوق دیگران را پایمال کنند و به آن هاظلم روا دارند، در این صورت اسلام با جبر مانع از ظلم مى شود واین اجبار براى حفظ حقوق دیگران ضرورى است ولو این که مانع ازتکامل شخص مجبور شود و این کلام همانند سخن قائلین به دموکراسىاست که مى گویند تصرفات هرکس محدود به تعدى و تجاوز به حقوقدیگران است; یعنى هر شخص تا جایى آزاد است که آزادى او باعثتضییع حقوق دیگران نباشد.
2- در جایى که جرم شخصى کسى نزد حاکم شرع کشف شود که در اینصورت حاکم بر مجرم حد یا تعزیر جارى مى کند بلکه گاهى در معرضقتل نیز قرار مى گیرد; به عبارت دیگر، به نظر اسلام مردم مجبوربه ترک اظهار جرمند هرچند این جرم ظاهرا تعدى به حقوق دیگراننباشد.
براى اجبار در این مورد یکى از دو نکته زیر وجود دارد:
الف) جرم شخصى وقتى علنى و ظاهر شود در معرض سرایتبه دیگرانقرار مى گیرد و در نتیجه مسیر تکامل دیگران را سد مى کند، پسبراى حفظ حق دیگران که براى تکامل محتاج جو سالم و مساعدهستند، باید از این جرم هاى ظاهر شخصى ممانعت کرد مخصوصا شرککه اسلام آن را ظلم به بشریت مى داند و براى مجازات مشرک غیر ازقتل چیزى را کافى نمى داند و براى شرک حق حیات قائل نیستهرچند حق حیات کافر کتابى را مى پذیرد (لکن مع اعطاء الجزیهعن ید و هو ضاغر.)
ب) اجبار اجتماعى بر ترک جرم شخصى همواره مانع از تکامل نیستچون چه بسا انسان هایى که کاملا تابع هواى نفس مى شوند و درمسیر جرم و ظلم بر خودشان قرار مى گیرند به نحوى که بدوناجبار از مسیر انحراف خارج نمى شوند; به همین جهتبا اجبارمانع از ادامه انحراف او مى شوند تا از فضاى انحراف و کجروىدور شوند و چه بسا به تدریج راه صواب و هدایت را با شوق ورغبت در پیش گیرند; به عبارت دیگر گاهى انسان متاثر از شرایطو اوضاع خاصى، تقریبا مجبور به خطا و انحراف مى شود پس براىاین که آزادى عمل و اختیار به او برگردانیده شود، ممنوع ازگناه مى شود و از فضاى جرم و خطا دور مى شود.
دلیل سوم:
قرآن وظیفه پیامبران را منحصر در ابلاغ احکام دین کرده است پسبه عنوان رسول هر وظیفه دیگرى هم چون حکومت و سیاست ازپیامبران منتفى است. خداوند مى فرماید: (ما على الرسول الاالبلاغ) (7) و نیز مى فرماید: (فذکر انما انت مذکر لست علیهمبمصیطر) (8) و باز مى فرماید: (وما انت علیهم بجبار فذکر بالقرآنمن یخاف وعید). (9)
نقد:
فهم آیات قرآن اگر از سنت عترت طاهره که مفسران واقعى قرآنندقطع نظر کنیم لا اقل متوقف استبر ضمیمه کردن و ملاحظه دیگرآیات قرآن، زیرا: (فان القرآن یفسر بعضه بعضا) پس معنا نداردکه این آیات را جداى از آیات دیگر که تصریح به ولایت نبى اکرم(ص) کرده است تفسیر کنیم، هم چون آیه شریفه: (النبى اولىبالمومنین من انفسهم) (10) . این آیه به صراحت دلالت دارد بر اینکه نبى اکرم (ص) ولایت دارد به این معنا که در هیچ امرى جایىبراى نفوذ و تقدم راى کثریتبر نظر حضرت (ص) نیست چون او ازخودشان بر آن ها اولویت دارد و اگر حضرت شرعیتحکومت و ولایتخود را از مومنین گرفته بود پس باید مومنین نسبتبه خودشاناولى از پیامبر مى بودند نه این که حضرت اولى باشد.
آقاى حائرى دو اشکال بر استدلال به این آیه شریفه: (النبىاولى....) وارد کرده است:
1 کلمه (اولى) افعل تفضیل (صیغه تفضیلى) است و معناى (اولى)
آن است که ولایت نبى اکرم (ص) قوى تر استبنابراین اگر مراداین آیه ولایتباشد باید حمل شود بر مواردى که در آن مواردمومنین به افراد دیگر هم چون صغار و مجانین ولایت دارد، تابگوییم نبى اکرم (ص) در این موارد ولایتش اقوى واشد است. پساگر بین نبى اکرم(ص) و اولیاى صغار و مجانین در اعمال ولایتتزاحم پیش آید، ولایت پیامبر (ص) اقوى است و مقدم مى شود. اینمعنا که اولویت در ولایت است مسلم است اما از محل بحثخارج است.
2 اگر کلمه (اولى) به معناى ولایتباشد مى بایستبا حرف جر(على) متعدى مى شدند به (من) کما این که گفته مى شود: (الابولى على الابن; یعنى پدر بر پسر ولایت دارد) و گفته مى شود: الابولى من الابن در حالى که آیه مى فرماید: (النبى اولى بالمومنینمن انفسهم) و نمى گوید (على انفسهم). (11)
پاسخ به این دو اشکال:
جواب اول ایشان مبتنى استبر این گمان که استدلال به آیه شریفهمتوقف استبر این که کلمه (اولى) به معناى افضلیت و اقوائیت درولایتباشد و لذا باید قبل از حکم به اولویت وجود ولى و مولىعلیه را فرض کنیم تا به استناد آیه شریفه بگوییم ولایتحضرت(ص) افضل و اقواى از آن ولایت است. وکانه گمان شده که این معنامتوقف استبر این که در ولایت مفروض قبل از حکم به اولویت ولایتحضرت (ص) باید ولى، منفک از مولى علیه باشد، چون اتحاد این دوممکن نیست و این انفکاک تنها در ولایت عقلا بر مانند مجانین وقاصرین محقق است. پس معناى آیه بنابراین که دال بر لایتباشدچنین مى شود: ولایت نبى اکرم (ص) بر کسانى هم چون مجانین وقاصرین اقواى از ولایت عقلا بر آن هاست.
هم چنین اشکال دوم ایشان مبتنى استبر این گمان که (اولى) درآیه به معناى افضلیت و اقوائیت در ولایتباشد و در این هنگامواضح است که ولایتبه (على) متعدى مى شود در حالى که در آیهشریفه به (على) متعدى نشده است. البته ایشان در این سخن که مىبایستبه جاى کلمه (من) از (على) استفاد مى شد، خطا کرده اندچون در این آیه (من) در جایگاه اصلى خود استعمال شده و صیغهافعل تفصیل به (من) متعدى مى شود; مثلا گفته مى شود (زید افضلمن عمرو) و گفته نمى شود، (زید افضل على عمرو); به عبارت دیگرحرف (من)متعلق به هیئت تفصیل است نه ماده ولایت. پس بهتر بوداشکال به این صورت تقریر مى شد: اگر (اولى) در آیه به معناىولایتباشد مى بایستحرف (على) به جاى حرف (باء) قرار مى گرفت;یعنى مى فرمود: النبى اولى على المومنین من انفسهم، در حالىکه فرمود: (اولى بالمومنین...).
لکن حق آن است که کلمه (اولى) به معناى افضل و اقواى در ولایتنیست، چون اصلا در لغت عرب به این معنا استعمال نشده استبلکهکلمه (اولى) به معناى احق و سزاوارتر و مانند آن است و اولى بهاین معنا تنها با باء متعدى مى شود خداوند مى فرماید: (ثملنحن اعلم بالذین هم اولى بها صلیا; (12) سپس ماییم که به کسانىکه سزاوارترند به انداخته شدن در جهنم، آگاهیم). معلوم است کهمعناى آیه آن نیست که آن ها اولیاى جهنم هستند و بر جهنم ولایتدارند بلکه معناى آیه آن است که آن ها سزاوارتر از دیگران بهجهنم هستند. قرآن مى فرماید: (ان اولى الناس بابراهیم للذیناتبعوه) (13) و معناى آیه این است که پیروان ابراهیم (ع)
سزاوارتر از دیگران به اویند نه این که بر او ولایت دارند.
بنابراین ما ولایت اصطلاحى را در آیه شریفه از خصوص کلمه (اولى)
استفاده نمى کنیم بلکه به مجموع آیه استناد مى کنیم به اینبیان که آیه مى فرماید: نبى اکرم از مومنین بر خودشانسزاوارتر است و معقول نیست کسى بر دیگرى از خودش سزاوارترباشد مگر این که بر آن دیگرى ولایت داشته باشد وگرنه واضح استکه هرکس نسبتبه خودش سزاوارتر از دیگران استبنابراین دلیلىبراى تخصیص آیه به موادى هم چون صغار و مجانین نداریم.و نیزآیه شریفه: (ما کان لمومن ولامومنه اذا قضى الله ورسوله امراان یکون لهم الخیره من امرهم) (14) بر شان ولایت پیامبر اکرم (ص)
دلالت دارد چون آیه مخصوص اوامر الهى خداوند نیستبلکه مربوط بهاوامر ولایى و حکومتى است چون در این آیه شریفه کلمه (رسوله)
به (الله) عطف شده است.
توضیح آن که: احکام الهیه غالبا با تشریع مستقیم خداوند وضع مىشوند و لذا حکم خدا به حضرت (ص) اسناد داده نمى شود در حالىکه حکم حضرت (ص) به خداوند نسبت داده مى شود، زیرا حضرت منصوباز طرف خداست پس این که در آیه شریفه به وسیله عطف حضرت (ص)
با خداوند در قضا و حکم شریک قرار داده شده دلیل استبر اینکه نظر آیه به خصوص احکام الهى نیستبلکه شامل احکام ولایى وحکومتى نیز مى شود والا رسول به الله عطف نمى شد. بنابراین آیهبه وضوح دلالت دارد بر این که احکام حکومتى و سلطانى حضرت (ص)
واجب الاتباع است البته این احتمال باقى مى ماند که ممکن استنفوذ احکام ولایى حضرت منوط به تبعیت از آراء اکثریتباشد، امااین احتمال را آیه شریفه (وشاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوکلعلى الله) دفع مى کند، چون خداوند عزم را به خصوص حضرت نسبتداده است پس شوراى حضرت با مومنین به خاطر حجیت راى اکثریتنبوده بلکه تنها شوراى استضائه به نظرات دیگران بوده است.
به علاوه اسناد سلب اختیار از مومنین به رسول دلالت دارد بر اینکه رسول به عنوان رسول موضوع حکم است نه به عناوین دیگرى همچون منتخب مردم بودن.
اعتراض آقاى مهدى حائرى به این استدلال:
آقاى حائرى دلالت آیه شریفه (ما کان لمومن ولا مومنه....) را برولایتحضرت (ص) تمام نمى داند و مى گوید: آیه به قرینه کلمه(قضیس) مربوط به باب قضاوت در مرافعات است و ربطى به احکامحکومتى ندارد. (15)
آیه الله جوادى آملى در پاسخ گفته اند: عطف کلمه (رسول) به(الله) بدون تکرار کلمه (قضى) دلالت دارد بر این که قضا، دراین آیه نسبتبه خدا و رسول (ص) معناى واحدى دارد و به همینجهتحمل آن به قضاوت در باب مرافعات صحیح نیست که قضا به اینمعنا به خداوند نسبت داده نمى شود.
به علاوه مفسرین در شان نزول آیه گفته اند: آیه در قضیه ازدواجزینب الاسدى دختر جحش یا ام کلثوم دختر عقبه بن ابى محیط با زیدبن حارثه، نازل شده که آن دختر و خانواده اش از فرمان حضرت(ص) سرپیچى کردند چون گمان مى کردند کفوء آن دختر نیست لذاآیه شریفه نازل شد و آنها به ازدواج رضایت دادند. البته آیهمخصوص این قضیه و مورد نیست چون مورد آیه مخصص و مقید آننیست. (16)
باید بگوییم که حکم قضائى حضرت (ص) در مرافعات و دعاوى همانندحکم ولایى حضرت (ص) در حکومت است پس اگر منصوب بودن حضرت (ص) ازطرف خداوند مصحح اسناد حکم ولایى حضرت به خداوند باشد، مصححاسناد حکم قضایى او به خدا نیز هست والا اسناد هیچ کدام صحیحنخواهد بود.
پس بهتر است در پاسخ به اعتراض آقاى حائرى بگوییم: قضا در لغتمعنا و مصادیق بسیارى دارد مانند:
الف) قضاى تکوینى، خداوند مى فرماید: (فقضاهن سبع سماوات; (17) پسخداوند آن ها را به صورت هفت آسمان خلق کرد).
ب) قضاى تشریعى، مانند: (قضى ربک الا تعبدوا الا ایاه وبالوالدیناحسانا; (18) خداوند فرمان داد که غیر او کسى را نپرستید و بهوالدین نیکى کنید).
ج) قضاى تحکیمى، مانند: (فلا وربک لایومنون حتى یحکموک فى ما شجربینهم ثم لایجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت ویسلموا تسلیما; (19)
قسم به پروردگارت که آن ها ایمان نمى آورند تا این که تو رادر اختلافى که میانشان واقع شده حکم قرار دهند سپس آن چه کهحکم کردى مى پذیرند و تسلیم مى شوند).
معناى قضا در هر موردى به قرینه متعلق آن فهمیده مى شود لذا مىگوییم از آنجایى که متعلق قضا (امرا) در آیه مطلق است، تخصیصآن به قضاى تحکیمى بدون هیچ قرینه اى صحیح نیستبنابراین قضادر آیه شریفه مطلق اوامر ولایى و از جمله آن ها اوامر قضایى راشامل مى شود.
و هم چنین آیه شریفه: (اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولى الامرمنکم; (20) بر ولایتحضرت (ص) و لزوم اطاعت از اوامر ولایى او دلالتدارد.)
بیان استدلال:
در این آیه کلمه (اولى الامر) به (الرسول) عطف شده و معلوم استکه اطاعت اولى الامر در احکام ولایى لازم است، پس اطاعت رسول (ص)
هم در احکام ولایى لازم است و به همین جهتبین الله و الرسول بهتکرار کلمه (اطیعوا) فصل واقع شده اما این فصل بین الرسول واولى الامر واقع نشده و این نشان هم سنخ بودن اطاعت رسول واولى الامر است.
پس معناى آیه چنین مى شود: خداوند را در احکام الهیه و رسول واولى الامر را در احکام حکومتى و ولایى اطاعت کنید. البته این جاهم احتمال این که نفوذ اوامر ولایى حضرت (ص) مشروط به عدممخالفتبا راى اکثریتباشد، مى آید لکن به همان بیان گذشته بااستفاده از آیه شریفه (واذا عزمت....) این احتمال مردود استبه علاوه اسناد وجوب اطاعتبه (الرسول) ظاهر است در این کهموضوع این وجوب اطاعت رسول به عنوان رسول است نه به عنوان اینکه منتخب مردم است.
اعتراض آقاى حائرى به این استدلال:
اولى الامر در این آیه به معناى اولیاى امور نیستبلکه به معناىعالمان دین که همانا معصومین هستند مى باشد و عطف آن برالرسول از باب عطف عام بر خاص است و این امر ارشادى است چونامتثال و اطاعت عقلا واجب است، پس اگر امر به اطاعت مولوى باشدتسلسل لازم مى آید. (21)
پاسخ آقاى جوادى آملى:
تکرار کلمه (اطیعوا) شاهد آن است که محور اطاعتخداوند و محوراطاعت رسول و اولى الامر متعدد است و محور اطاعتخدا احکام کلیهالهیه است و محور اطاعت رسول و اولى الامر احکام ولائیه وحکومتى و نیز احکام فقهیه اى است که گاهى پیامبر آن ها را ازطریق الهام و حدیث قدسى دریافت مى کردند وحى قرآنى و حمل کلمهاولى الامر بر عالمین به شریعتخلاف ظاهر آیه است چون عالمین بهشریعتبه عناوینى هم چون اهل ذکر نامیده مى شوند مانند(فاسالوا اهل الذکر ان کنتم لاتعلمون) (22) و اولیاى امور بهعنوان اولى الامر نامیده مى شوند. (23)
به هر صورت آیاتى که بر ولایتحضرت (ص) دلالت دارند، شاهدند براین که حصر در آیاتى هم چون (ماعلى الرسول الا البلاغ)، (لستعلیهم بمصیطر)، (ما انت علیهم بجبار)، در قبال ولایت و حق جبرحکومتى که تنها تا ظواهر اشخاص امتداد دارد و آن ها را از ظلمباز مى دارد نیستبلکه این حصر در مقابل جبر باطنى و جوهرى استکه تا باطن و قلب امتداد دارد، پس معناى آیات چنین است: اىپیامبر وظیفه تو فقط رساندن حقایق و تکالیف است و تو جابرمردم بر ایمان که امرى است قلبى و اختیارى محض و دستقدرتهاى ظاهرى به آن نمى رسد نیستى.
نظیر این مطلب در آیه شریفه (لا اکراه فى الدین) (24) وارد شدهاست چون این آیه به قرینه آیاتى که فرمان به اجبار مشرکین بهاسلام مى دهد و در صورت نافرمانى دستور قتل آن ها را صادر مىکند، از این حقیقت پرده برمى دارد که ایمان امرى قلبى محض استو اجبار در آن راهى ندارد.
ما در این جا به دو آیه از آیات دال بر اجبار مشرکین اشاره مىکنیم:
1- (براءه من الله و رسوله...،فاذا انسلخ الاشهر الحرم فاقتلواالمشرکین حیث وجدتموهم وخذوهم واحصروهم واقعدوا لهم کل مرصدفان تابوا واقاموا الصلوه و اتوا الزکوه فخلوا سبیلهم ان اللهغفور رحیم) (25) .
در این آیه خداوند مى فرماید اگر مشرکین قبل از نزول این آیاتبا مسلمین عهدى داشتند و آن را نقض نکرده اند لازم است مسلمینتا زمان مقرر به آن عهد پاى بند باشند و پس از پایان مدت دیگربا آن ها تجدید عهد نمى شود بلکه اگر آماده پذیرفتن اسلامنباشند باید کشته شوند.
2- (قاتلوا الذین لایومنون بالله ولابالیوم الآخر ولایحرمونماحرم الله ورسوله ولایدینون دین الحق من الذین اوتوا الکتابحتى یعطوا الجزیه عن ید وهم صاغرون) (26) .
این آیه هم دلالت دارد بر این که مشرکین مهدور الدم هستند، چوناگر مصون باشند مى پرسیم آیا مصون بودن آن ها مشروط به پرداختجزیه است؟ اگر جواب مثبتباشد مى گوییم پس چرا آیه کریمه جزیهرا مقید به اهل کتاب کرده؟ و اگر جواب منفى باشد مى گوییم لازممى آید مشرکین امنیتشان بیش تر از اهل کتاب باشد.
بنابراین معناى آیه شریفه (لا اکراه فى الدین) آن است که مسلمینحقیقى اسلام را به طیب نفس و اختیار پذیرفته اند و راهى براىاجبار و اکراه بر این امر قلبى (ایمان) نیست و مهم روشن شدنرشد و هدایت از گمراهى و غى است و آیاتى که وظیفه حضرت راابلاغ مى دانند نه سیطره و جبر همین معنا را افاده مى کنند.
آیات دیگرى در قرآن به همین حقیقت اشاره دارند مانند: (افانتتکره الناس حتى یکونوا مومنین) (27) (افانت تسمع الصم ولو کانوالایعقلون.) (28) (انک لاتسمع الموتى ولاتسمع الصم الدعاء اذا ولوامدبرین) (29) (افانت تسمع الصم او تهدى العمى ومن کان فى ضلالمبین) (30) .
البته در این آیات خداوند تنها نمى خواهد به پیامبرش خبر دهدکه تو از اجبار قلوب بر ایمان عاجزى تا کسى اعتراض کند که اینمطلب بدیهى است و نیازى به اخبار ندارد بلکه خدا درصدد تسلیترسول اکرم (ص) استبه این که اى رسول تو ابلاغى که وظیفه اتبوده را انجام دادى اما ایمان نیاوردن مردم مربوط به تو نیستچون تو مسلط بر قلوب نیستى.
و آیاتى هم چون: (فان الله یضل من یشاء ویهدى من یشاء فلاتذهبنفسک علیهم حسرات) (31) ، (انک لاتهدى من اجببت ولکن الله یهدىمایشاء) (32) ، (لیس علیک هداهم ولکن الله یهدى من یشاء) (33) . بههمین معنا اشاره دارند.
خلاصه، معنایى که ما این آیات را بر آن حمل کردیم اگر خود اینآیات به مناسبات عرفیه ظاهر در آن نباشند لا اقل آیات ولایت کهما به بخشى از آن ها اشاره کردیم قرینه و شاهد بر این حملهستند.
دلیل چهارم:
علماى علم کلام مى گویند دلیل نبوت عامه و امامت و تشریع (قاعدهلطف) است، و احکام شرعیه الطاف در احکام عقلیه هستند به اینتوضیح که: عقل بالضروره حکم مى کند به انجام هر امر حسن و هرآن چه که داراى مصلحتباشد و دورى از هر قبیح و هرچه که مشتملبر مفسده باشد لکن عقول ما از یک طرف توانایى ادراک جزئیات راندارد و از طرف دیگر گاهى تحت غبار شهوات و امیال نفسانى قرارمى گیرد و به همین جهت محتاج لطف الهى مى شویم تا به واسطهانزال احکام شرعیه عقل را به سوى تفاصیل راهنمایى کند و حجابشهوات و امیال نفسانى را از او دور کند و در نتیجه ما بهاختیار خودمان اعمال صالحه را برگزینیم و از اعمال غیرصالحهدورى کنیم.
این قاعده همان طورى که مى بینید مربوط به تشریعات کلى و عامهاست و ربطى به مقام اجرا که شان مردم و حکومت ها است ندارد، پسوظیفه پیامبر(ص) و امام(ع) به عنوان نبى و امام تنها رسانیدناین تشریعات به مردم است و کومتخارج از وظایف آن ها است.
سپس در لا به لاى سخنان خود مى گوید: این که احکام شرعیه الطافدر واجبات عقلیه هستند تنها در غیر عبادات صحیح است چون دراین ناحیه عقل حکم اجمالى دارد و به تفاصیل آگاهى ندارد لذادر این ناحیه احکام شرعیه تاسیس نیستند بلکه ارشاد به احکامعقلیه اند، اما در عبادات قبل شرع عقل حکمى ندارد و حکم شرعتاسیس محض است، زیرا عبادات مشروط به قصد قربت هستند و قبل ازامر شارع قرتب موضوع ندارد پس عقل هم حکمى ندارد. (34)
نقد:
اگر مقصود از این سخن آن است که از میان تشریعات عبادات ازقاعده لطف خارج است این معنا نقض بر استدلال خود ایشان است چونایشان مدعى استحکومت از تشریعات خارج استبه دلیل این که ازقاعده لطف بیرون است پس هر آن چه که از قاعده لطف خارج باشد ازتشریعات خارج است در حالى که عبادات ولو از قاعده لطف خارجباشند قطعا داخل تشریعات هستند. بنابراین صرف خروج از قاعدهلطف دلیل خروج از تشریعات نیست.
به هر صورت مجرد عدم دلایت قاعده لطف بر لزوم تشریع حکومت، دلیلبر عدم تشریع حکومت نیست چون عدم دلالت، دلالتبر عدم نیستبلکهلازم است پس از اثبات نبوت عامه و تشریع به قاعده لطف یا هردلیل دیگر، به خود تشریعات مراجعه کنیم و ببینیم آیا اینتشریعات مشتمل بر تشریع حکومت هم هستند؟ آیا براى پیامبر (ص)،امام (ع) و فقیه ولایت تشریع شده است؟ پس اگر به هر دلیلىفهمیدیم که حکومت تشریع نشده یا شده به آن ملتزم مى شویم واین ربطى به قاعده لطف ندارد.
کما این که اعجاز که دلیل نبوت خاصه است نیز براى ما تنها اصلتشریع را اثبات مى کند ولى محدوده و قلمرو تشریعات را تعییننمى کند. پس از براى تعیین محدوده و سعه و ضیق تشریعات بایدبه خود تشریعات مراجعه کنیم ولو محدوده اى که پس مراجعه بهتشریعات معین مى شود وسیع تر از مقدار تشریعاتى باشد که بهلحاظ اصل اعجاز ضرورى است.
دلیل پنجم:
قرآن مى فرماید: (لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهمالکتاب والمیزان لیقوم الناس بالقسط ولیعلم الله من ینصره ورسله بالغیب ان الله قوى عزیز) (35) .
این آیه به وضوح دلالت مى کند بر این که، شان انبیا تعلیم کتابو ارائه بینات است اما قیام به قسط که همان اقامه حکومت عادلهاست وظیفه مردم است و به انبیا به عنوان انبیا مربوط نیست. (36)
نقد:
قیام به قسط در آیه شریفه را به دو شکل مى توان تفسیر کرد:
تفسیر اول: قیام به قسط به معناى اجراى عدالتبه معناى وسیع آنباشد که مطابق این معنا تنها یکى از افراد قیام به قسط اقامهحکومت عادله است و افراد دیگر آن عبارت است از امانت دارى تکتک مکلفین مواساه و یارى مظلومین و خلاصه انجام همه واجبات وترک محرمات و این وظایف به حسب زن یا مرد بودن افراد و گروههاى مختلف، متفاوت است، چون مصادیق عدل بین مردم مختلف است.
مطابق این تفسیر از آن جایى که آیه به عدد مکلفین انحلالى است،معناى آیه چنین مى شود: (هدف انبیا از آوردن بینات، کتاب ومیزان آن است که هر انسانى آن چه از عدل و قسط به عهده داردانجام دهد.)
اما آیه شریفه درصدد تعیین مصداق قسط براى هر مکلفى نیست.
بنابراین تعیین نمى کند که حکومت عادله که یکى از مصادیق قسطاست وظیفه کیست، آیا وظیفه همه مردم از طریق انتخابات است؟ یاوظیفه پیامبر، امام و سپس فقیه است؟ یا وظیفه دیگرى است؟ آیهاین معنا را روشن نمى کند و بیان آن خارج از عهده آیه شریفهاست.
و آیه شریفه: (انى جاعل فى الارض خلیفه) (37) نظیر همین آیه استالبته بنابر این که به قرینه ترسیدن ملائک از فساد و خون ریزىانسان بر روى زمین، بگوییم مراد از خلافت در آیه خلافتبشریه استنه خلافتشخص آدم (ع) چون ملائک از شخص آدم نمى هراسیدند.
پس اگر کسى در مقام اعتراض به این تفسیر بگوید، یکى از مصادیقواضحه خلافت، نبوت است در حالى که نبوت مخصوص آدم و باقىانبیا(ع) است و شان مجموعه انسان ها نیست، در پاسخ مى گوییم:
خلافت وصف انسان است و مقصود آن است که همه انسان ها مکلفند بهوظیفه خلافت قیام کنند البته هرکس مطابق شان و تکلیف مناسب خود،پس بعضى به زراعت مشغول مى شوند، برخى به صنعت مى پردازند،بعضى معادن زمین را استخراج مى کنند و عده اى وظیفه نبوت رابه عهده مى گیرند و ... و اگر کسى خلاف مقتضاى خلافت عمل کند بهعهد و امانتخیانت کرده البته نه به این معنا که شخص عاصىجزئى از مجموعه خلیفه الله نیستبلکه به این معنا که خلیفهامر مستخلف را عصیان کرده است و وظیفه استخلاف را به خوبىانجام نداده است.
بنابراین آیه شریفه محل بحث (لقد ارسلنا رسلنا بالبینات...) رامى توان به همین شکل تفسیر کرد; یعنى: (قیام به قسط شان ووظیفه همه انسان هاست و هرکس مطابق حال خود به آن قسطى کهوظیفه اوستباید عمل کند) پس طبق این تفسیر آیه تعیین نمى کندکه حکومت عادله وظیفه کیست.
تفسیر دوم: مقصود از اقامه قسط در آیه شریفه به قرینه ذیل آیهکه فرمود: (انزلنا الحدید فیه باس شدید) که اشاره به قوه قاهرهدارد، اقامه حکومت عادله باشد. در این صورت معناى آیه چنین مىشود: (همه انسان ها موظف به اقامه حکومت عادله هستند) ولىدلالتى بر ادعاى مستدل که مى گوید حکومتحق مردم است و آن رابه هرکس که بخواهند مى دهند، ندارد چون آیه تنها دلالت دارد براین که اقامه حکومت وظیفه مردم است زیرا خداوند مستقیما حکومترا اعمال نمى کند بلکه حتى بنابر پذیرش ولایت نبى(ص) یاامام(ع)
باز هم اقامه حکومت و تنفیذ خارجى آن به عهده مردم است وبه همین جهتبود که وقتى مردم در زمان حضرت امیرالمومنین (ع)
ولایت او را تنفیذ نکردند حضرت مدت ها خانه نشین شد. پس تکلیفمردم به اجرا و تنفیذ حکومت عادله دلالتى ندارد بر این که حقحکومت هم از آن مردم است چون ممکن استخداوند حق حکومت را بهپیامبرش داده باشد ولى اجراى آن على اى حال به عهده مردم است.
حال اگر مردم با اوامر ولایى حضرت (ص) مخالفت کنند حضرت (ص)
عاجز از حکومت مى شود و اگر اطاعت کنند حضرت قادر بر انجاموظیفه خود یعنى حکومت مى شود.
براى ابطال استدلال آقاى حائرى احتمال این تفسیر هم کافى استچون دلیلى نداریم که آیه درصدد بیان یک قضیه حقوقى باشد(تعیین صاحبان حق حکومت) بلکه ممکن است تنها درصدد بیان وظیفهمردم در تنفیذ حکومتباشد.
دلیل ششم:
سیاست و حکومت همان طورى که گفتیم عبارت است از اجراىاحکام جزئیه و این احکام به حسب شرایط و زمان و مکان متغیراست. پس احکام و تشریعات کلیه نمى توانند دلالتى بر مرحله اجراو تنفیذ داشته باشند، زیرا اجرا و عدم اجرا مربوط به مرحلهامتثال و عصیان است و این دو متاخر از مرحله تشریع هستند لذامرحله اجرا نمى تواند مرتبط با مرحله تشریع باشد الا این که فرضکنیم تشریع مستقل دیگرى به امتثال و تنفیذ تعلق بگیرد لکن دراین صورت باید آن تشریع مستقل هم امتثال و اجرا شود لذا محتاجتعلق تشریع دیگرى به امتثال این تشریع جدید مى شویم و همین طورتا این که تسلسل پیش آید. (38)
از همین جا وضعیت وظیفه امر به معروف و نهى از منکر نیز روشنمى شود، پس این وظیفه مجرد امر و نهى بدون اجبار و اجرا است;یعنى امر شریعتبه امر به معروف و نهى از منکر ارشاد به حکمعقل است، چون اگر امر مولوى باشد و خالق معروف و منکر جدیدىباشد محتاج امر دیگرى از سوى شریعتبه این وظیفه خواهیم شد وهمین طور تا تسلسل لازم آید. (39)
نقد:
چیزى که امر به آن مستلزم تسلسل است امتثال شخص نسبتبه امراول که آخرین حلقه از حلقات اجراى معروف است، مى باشد چون اگرآخرین حلقه اجرا، که امتثال است، محتاج تجدید امر باشد و امراول براى رسیدن به امتثال بواسطه حکم عقل کافى نباشد محتاج امرجدید به امتثال مى شویم و لذا تسلسل پیش مى آید اما امر بهمعروف و نهى از منکر و نیز جبر حکومت، حلقات وسط براى رسیدنبه حلقه نهایى یعنى عمل به معروف و ترک منکر و عمل به فرمانحکومت هستند و امر به این حلقات وسطى براى رسیدن به حلقهاخیره است پس اگر حلقه اخیره محتاج امر نباشد تسلسل منقطع مىشود. بله خود امر به معروف و نهى از منکر و جبر حکومتى نسبتبهامر شریعتبه این امور از حلقات اخیره هستند اما کسى نمى گویدکه امتثال امر به این امور محتاج امر دیگرى است.
دلیل هفتم:
قرآن مى فرماید: (لقد رضى الله عن المومنین اذ یبایعونک تحتالشجره) (40) این آیه مى فهماند که مردم با بیعتخود پیامبر (ص)
را به عنوان رئیس حکومتبرگزیدند و خداوند رضایتخود را ازمردم اعلان فرمود بنابراین منصب حکومت از آن مردم است و از ذاتنبوت ناشى نمى شود (41) و تاریخ هم شاهد استبر وقوع بیعتبراىپیامبر (ص) و حضرت على (ع) پس بیعتسبب شد تا این دو بزرگواربر اریکه حکومت تکیه بزنند، در حالى که نبوت و امامت قبل ازبیعتبراى آن ها ثابتبوده است. (42)
نقد:
بیعت را به دو شکل مى توان تفسیر کرد:
1- همان معنایى که مستدل اراده کرده یعنى بیعتسبب پیدا شدنولایت و حق حکومتباشد پس نبى اکرم (ص) و امام (ع) قبل از بیعتمردم این منصب را از طرف خداوند نداشته اند.
2- بیعت تعهدى است از طرف بیعت کنندگان بر طاعت و فرمانبردارىو سبب اطمینان و وثوق بیعتشونده استبه این که بیعت کنندگانبر عهد و پیمان خود باقى هستند و به آن وفا خواهند کرد. بیعتمطابق تفسیر دوم یکى از عوامل جلوگیرى از سستى است تا بیعتشونده به راحتى به امر حکومت قیام کند والا حکومتبدون همکارىو یارى مردم معنى ندارد.
بنابراین دو احتمال در معناى بیعت تصور مى شود و ما دلیلىنداریم که حضرت (ص) یا امام (ع) بیعت را بلحاظ معناى اولپذیرفته باشند بلکه واقعه غدیر دلیل استبر این که بیعتبهمعناى دوم واقع شده است چون قبلا بیان شد آیه شریفه (النبىاولى بالمومنین من انفسهم) دلالتبر ولایتحضرت (ص) دارد، لذامى گوییم در واقعه غدیر حضرت فرمود: الست اولى بالمومنین منانفسهم؟ مردم عرض کردند، آرى. حضرت (ص) فرمود: فمن کنت مولاهفعلى مولاه. (43)
در این خبر حضرت (ص) ولایت را براى على (ع) قبل از بیعت مردمثابت مى داند چون بیعت مردم با على (ع) بعد از فرمایش پیامبرواقع شد نه قبل از آن.
دلیل هشتم:
قرآن مى فرماید: (امرهم شورى بینهم) (44) این آیه دلالت دارد براین که امر حکومت و سیاست مخصوص نبى اکرم (ص) و امام (ع) بهعنوان نبى و امام نیستبلکه امت آن را از طریق مشورت تعیین مىکند. (45)
نقد:
براى شورى در آیه شریفه دو معنى مى توان تصور کرد:
1- حجیت راى اکثریتبر اقلیت، ما این نوع شوریس را شوراى ولایتمى نامیم.
2- شوراى استضائه، استهداء و استفاده از آراى دیگران، یعنىمومنین کارهاى خود را از طریق استضائه و استفاده از نظریاتدیگران اداره کنند و از طریق تضارب آرا به راى صحیح تر برسندبدون این که راى اکثریتحجیتى داشته باشد و یا دائما صحیح ترباشد.
بنابر معناى دوم، آیه شریفه هیچ دلالتى بر ادعاى مستدل ندارد وما در آیه قرینه اى نداریم تا معناى اول را تعیین کند بلکه درقرآن آیاتى داریم که تحقق معناى اول از شورى را در زمانپیامبر(ص) ابطال مى کند مانند آیه شریفه: (وشاورهم فى الامر واذا عزمت فتوکل على الله) (46) . چون اسناد عزم به خصوص پیامبر مىفهماند که راى نهایى از آن حضرت(ص) بوده است و نیز آیات سهگانه گذشته که قبلا دلالت آن ها را بر ولایتحضرت(ص) و وجوب طاعتآن حضرت و تقدم راى او بر راى مومنین روشن کردیم پس وقتى کهشورى به معناى اول در زمان حضرت(ص) ابطال شد، مى گوییم: اخراجزمان حضرت(ص) از تحت آیه شریفه (وامرهم شورى بینهم)، جائزنیست زیرا همانند اخراج مورد از تحت عام است در نتیجه شورى درآیه شریفه باید بر معناى دوم حمل شود لاغیر. (47)
دلیل نهم:
فرمایش حضرت امیر(ع) در نهج البلاغه مى فرماید: لابد للناس منامیر بر او فاجر یعمل فى امرته المومن ویستمتع فیها الکافر ویبلغ الله فیها الاجل و یجمع الفىء ویقاتل به العدو و تامن بهالسبل ویوخذ به للضعیف من القوى حتى یستریح بر و یستراح منفاجر. (48)
این روایتبه وضوح دلالت دارد بر این که عوامل حکومت و قوهاجرایى باید در اداره امور و حفظ بلاد و حراست مرزها ازدشمنان، صاحب نظر و داراى قدرت کامل باشند و در اصل حکومت،عدالت و عدم فسق شرط نیست. البته مادامى که فسق حاکم مضر بهتدبیر و اماره نباشد چون هدف از قدرت اجرایى و حکومت آن استکه مومن توانایى انجام وظیفه ایمانى خود را داشته باشد و کافرهم پس از تعهد به نظام و مقررات آن بهره خود را از حکومتبرگیرد و این مانند طبیب است که در طبابتش مراعات امانت و دقتدر علاج شرط است تا حیات و سلامت مریض به خطر نیفتد اگرچه طبیبمقید به موازین دینى و اخلاقى نباشد البته به شرط این که اینعدم تقیه، مضر به مصالح مریض نباشد. پس این روایتبهترین دلیلشرعى بر انفصال دین از حکومت است. (49)
نقد:
این روایت تنها بر ضرورت وجود امیر و حاکم در میان مردم تاکیدمى کند اما این که آیا این امیر لباس امارت را به حق بر تنکرده یا خیر؟ هیچ اشاره دور یا نزدیکى به آن نشده است و لذامى بینیم که در این خبر فقط به ذکر اداره امور، امنیت واستراحتبر و کافر و تقویت ضعیف اکتفا شده است و ذکرى از اینکه این امیر از چه طریقى قدرت را به دست گرفته است، به میاننیامده است و چه بسا امیرى که از راه زور و قهر قدرت را بهدست گرفته، خصوصیات وارده در خبر را دارا باشد حال آیا اینامیر امارتش به حق است؟ آیا حقانیت چنین امیرى منافى نظر خوداین مستدل نیست که معتقد ستحکومتحق مردم است و مى توانند آنرا به هرکس که بخواهند واگذار کنند؟ آیا حکومت معاویه از همینقبیل است؟ آیا کار آن دو حکم که به نیابت از مردم انجام شد حقبود؟ تا این که حضرت على(ع) براى رد خوارج که حکم حکمین راانکار کردند این کلام را بفرماید؟ آیا تاریخ به صورت قطعى ازخیانتحکمین و تزویر عمرو بن العاص بر ابوموسى اشعرى خبر نمىدهد؟
تا این جا هدف ما ابطال شبهاتى بود که آقاى مهدى حائرى براىانکار ولایت نبى اکرم(ص) و امام(ع) داشتند و لذا نخواستیم براىاثبات ولایت پیامبر اکرم(ص) و امامان(ع) دلیلى اقامه کنیمهرچند در لابه لاى بحثبه بعض آیات دال بر ولایت آن ها(ع) اشارهکردیم، مانند قول خداى تعالى: (النبى اولى بالمومنین منانفسهم)، (اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولى الامر منکم)، کهقدر متیقن از اولى الامر ائمه(ع) هستند و نیز آیه شریفه: (ماکان لمومن ولا مومنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان یکون لهمالخیره من امرهم). و براى اثبات ولایت فقیه جامع الشرایط درعصر غیبت از ولایت نبى اکرم(ص) و امام معصوم(ع) به فقیه جامعالشرایط تعدى مى کنیم به دلیل توقیع حروى از حضرت حجت(عج):
(اما الحوادث الواقعه فارجعوا فیها الى رواه حدیثنا فانهمحجتى علیکم وانا حجه الله علیهم) (50) .
ما به تفصیل در دو کتاب (اساس الحکومه الاسلامیه) و (ولایه الامرفى عصر الغیبه)، درباره شیوه استدلال به این توقیع شریف سخنگفته ایم و در این مختصر آن مباحث را تکرار نمى کنیم اما آقاىحائرى بر استدلال به این توقیع مناقشه کرده است که ما اینمناقشه و پاسخ آن را ذکر مى کنیم:
ایشان مى گوید: ابتدائا باید معناى حجتیا حجیت در این توقیعروشن شود تا ببینیم که آیا این کلمه مرادف اداره کشور است؟ یاخیر؟ لذا مى گوییم براى حجت چند معنا ذکر کرده اند:
1- دلیل و برهان منطقى، یعنى قیاس برهانى که مشتمل بر صغرى وکبرى و نتیجه استبا فرض یقینى بودن مقدمات.
2- دلیل عینى که غیر از دلیل لفظى است که در معناى اول بیانشد، مانند علت که دلیل لمى بر معلول است و مانند معلول کهدلیل انى بر علت است.
3- حجتبه معنایى که موضوع علم اصول فقه است; یعنى عرضى که برذات حججحمل مى شود مثلا گفته مى شود استصحاب در فقه حجت استیااجماع حجت است.
4- معنایى که شیخ انصارى(ره) فرموده اند که حجتبه معناى اصولىعبارت است از حد وسطى که اکبر را بر اصغر اثبات مى کند.
5- معنایى که استاد اعظم ما (51) فرموده اند به این که حجتى کهفقیه پیرامون آن در علم اصول سخن مى گوید عبارت است از چیزىکه عبد بر مولى و مولى بر عبد به آن در اطاعت و عصیان احتجاجمى کند و نیز این گونه است کسى که مسئول محسوب مى شود در قبالکسى که اعلى و اولى بر اوست در امور دینى، اخلاقى و یا اجتماعىمثلا کسى که اجتهادا یا تقلیدا معتقد به حجیت استصحاب باشد واستصحاب حکم الزامى اثبات کند ولى این شخص با آن حکم مخالفتکند، خداوند مى تواند به واسطه استصحاب بر آن عبد احتجاج کندو اگر استصحاب نفى الزام کند ولى فى علم الله الزام ثابتباشدو عبد به استناد استصحاب آن الزام را ترک کند، عبد مى تواند بهعنوان عذر به استصحاب احتجاج کند و این چنین استسائر حججى کهدر علم اصول حجیتشان اثبات مى شود; حتى قطع به همین معنا حجیتدارد و از مسائل علم اصول محسوب مى شود به خلاف فرمایش مرحومآخوند(ره).
حجت در توقیع شریف به همین معناى اخیر است، پس همان طورى کهکلام امام(ع) در احکام کلیه شرعیه حجت است و مولى بر عبد و عبدبر مولى به آن احتجاج مى کند، فتواى فقیه نیز این چنین است وقبلا گفتیم که مسائل حکومتى و سیاسى جزئى هستند و به حسب زمانمتغیرند و به همین جهت داخل در محدوده فقه که کلام امام(ع) درآن جا حجت است نمى شوند و لذا فقیهى که در حجیت جانشین امام(ع)
است تنها کلامش در محدوده فقه یعنى احکام کلى شریعتحجت است وبه هرحال مى گوییم احکام فقهیه، احکام کلیه ثابته هستند وجزئیات متغیره ارتباطى با فقه و فقیه ندارند. و اساسا مسئلهربط حادث به قدیم که از مسائل مشکل فلسفه ماوراء الطبیعه استعبارت است از ربط متغیرات به ثوابت و تنها ارتباطى که مى شودبین فقاهت و سیاست فرض کرد، ارتباط مفهوم به مصداق یا کلى بهجزئى است و مقام فقاهت مقام تشخیص کبریات است، اما در تشخیصمصادیق و موضوعات جزئیه که طبیعتا متغیرند، فقیه بر غیر فقیهامتیازى ندارد. (52)
نقد:
اما این که در انتهاى کلامشان گفتند بحث ما مربوط استبه مسئلهربط حاد به قدیم یا متغیرات به ثوابت، بیش تر به شوخى شبیهاست، چون مقصود از این ربط در فلسفه ماوراء الطبیعه ربط درعلیت تکوینى است نه تشریعات الا این که بگویند مسئله ارتباطحادث به قدیم بطن است و مسئله ربط جزئیات متغیره به کلیاتثابته ظهور این بطن است کما این که در گذشته مدعى بودند جبرفلسفى بطون است و جبر سیاسى و اجتماعى ظهور آن. (53)
اما اصل اشکال، مرجع این اشکال همان مطالب گذشته است که مدعىبودند ممکن نیست تشریع آسمانى مشتمل بر سیاستى باشد که به حسبزمان متغیر است و ما پاسخ این مطلب را قبلا بیان کردیم و خلاصهآن این است که:
گرچه احکام فقهى، کلى و ثابت اند و قضایاى سیاسى، خارجى،جزئى و متغیرند و وقتى فقیه فتوا صادر مى کند، امور جزئى ومتغیر به او ارتباطى ندارد و شان او در این امور شان دیگرافراد است، لکن از جمله مسائل کلیه اى که بحث از آن در فقهضرورى است آن است که آیا فقیه در آن مسائل جزئى و متغیر ولایتىدارد؟ یا خیر؟ پس اگر با بحث علمى کبراى ولایت فقیه در مسائلجزئى و سیاسى ثابتشد، این کبرى حلقه ارتباط بین سائر کبریاتفقهى در امور اجتماعى و بین سیاست هاى جزئى و متغیر خواهد بود.
و در بحث گذشته حجیت راى پیامبر اکرم(ص) و ائمه معصومین(ع) دراین جزئیات اثبات شد و توقیع شریف هم فقیه جامع الشرایط راقائم مقام امام معصوم(ع) مى داند و این جانشینى در هر امرىاست که راى امام(ع) در آن حجتباشد، بنابراین براى فقیه دراحکام حکومتى ولایت ثابت مى شود کما این که راى و فتواى او دراحکام کلیه الهیه حجت است. صحیح است کهصغریات متغیره سیاست از جانب کتاب، سنت و یا فتواىفقها، ارائه نمى شود اما اصل این که چه کسى باید این صغریاترا تشخیص دهد و امور کشور را مطابق آن اداره کند، امرى استکلى و داراى حکم الهى است و باید توسط شریعت و فقه بیان شود واین کبرى همان حلقه وصل بین مابقى کبریات فقهیه و صغریاتسیاسى و ادارى است. البته ما نمى گوییم فقیه حتما باید بهمبدا ولایت فقیه فتوا دهد بلکه مى گوییم فقیه باید مبدایى رابراى ولایت و اداره کشور تعیین کند چه اجتهادش منتهى به ولایتفقیه شود یا مبدا حاکمیت اجتماع بر افراد را برگزیند و یا بهمبدا دیگرى فتوا دهد چون همان طورى که قبلا بیان کردیم به نکتهتغایر جامعه به عنوان جامعه با افراد به عنوان افراد ولى غیرمولى علیه است.
پس ما باید ولایت را شرعا اثبات کنیم و از آن جایى که بندهخداییم باید این حکم الهى را از دلیل عقلى یا نقلى به دستآوریم، زیرا هیچ واقعه اى از حکم الهى خالى نیست و اصل حکومتاز وقایع ضرورى است که جمیع عقلا ضرورت آن را ادراک مى کنند جزاندکى از کمونیست ها که معتقدند بعد از این که جامعه بهکمونیست محض رسید دیگر نیازى به حکومت نیست. در نتیجه معلومشد که انکار ولایت فقیه مشکل کیفیت ارتباط بین کبریات فقهى وسیاست را حل نمى کند چون منکر ولایت فقیه نمى تواند اصل ضرورتحکومت را انکار کند و کسى که حکومت را حق جامعه مى داند نمىتواند جامعه را عین افراد بداند پس على اى حال باید به ولایتىمنتهى شویم ولو ولایت اکثریتبر دیگران از طریق انتخاب. مضافابر این که خود این انتخاب از وقایع کلى است که لازم استبندهمومن نظر شریعت را در مورد آن بداند.
در خاتمه به دو بیانى که آقاى مهدى حائرى براى اثبات تناقض درعبارت (جمهورى اسلامى تحت ولایت فقیه) آورده اند، اشاره مى کنیم:
بیان اول:
بین کلمه جمهوریت و کلمه ولایت فقیه تناقض وجود دارد، زیرا ولایتفقیه خصوصا ولایت مطلقه عبارت است از این که تمام مردم هم چونصغار و مجانین حق راى ندارند و نمى توانند در اموال و نفوس ویا مسائل کشور دخالت کنند بلکه باید مطیع اوامر ولى فقیهباشند و هیچ فرد یا دسته و گروهى حتى مجلس شورا حق مخالفتبااوامر ولى فقیه را ندارد در حالى که جمهوریت از حیث مفهومسیاسى لغتا و عرفا به معناى حاکمیت مردم بر مردم است و حاکمیتهر شخص و مقام دیگرى را نفى مى کند.
بنابراین، تناقض واضحى بین این دو مفهوم وجود دارد و به همینجهت این عبارت (جمهورى اسلامى تحت ولایت فقیه) اعتبار عقلایى وحقوقى ندارد پس شرعا هم باطل است، چون هرچه عقل به آن حکم کندشرع هم به آن حکم مى کند. و اگر بخواهیم به زبان فقه سخنبگوییم، مى گوییم اشتراط جمهوریتبه ولایت فقیه اشتراط عقد یامعامله به شرطى است که منافى با ماهیت آن عقد است مثل این کهبایع بگوید فلان متاع را فروختم به شرط این که مالک نشوى و شرطمخالف ماهیت عقد نه تنها فاسد استبلکه به نظر ما عقد را همابطال مى کند لذا وقتى جمهورى اسلامى باطل شد همه مقررات وقراردادهاى آن در داخل و خارج باطل خواهد بود و ایرانیان هروقت که ممکن شد حق مطالبه حقوق خود را دارند.
اگر بگویید، پس چگونه امروزه دولت ها و محافل بین المللىجمهورى اسلامى را به رسمیتشناخته اند و با آن معامله مى کنند؟
در حالى که این عنوان چیزى جز تناقض و خیال نیست.
مى گوییم، آن ها گمان مى کنند معناى ولایت فقیه اشراف و نظارتآن بر رعایت قانون اساسى است هم چون مقام قضائى کشور، و اینمعنا با دموکراسى جمع مى شود وقابل پذیرش است، بنابراین دنیامعناى ولایت امر مسلمین را نفهمیده است. (54)
نقد:
به فرض این که معناى جمهوریت در اصطلاح غربى، حکومت مردم برمردم باشد لکن ما در این اصطلاح مقلد غرب نیستیم; یعنىاصطلاحاتى را که ما از فرهنگ غرب مى گیریم به دو صورت است:
گاهى بدون تصرف در آن و گاهى با تصرف، آن را استعمال مى کنیمو اصطلاح جمهوریت از آن قسم اصطلاحاتى است که با تغییر و تصرف درفرهنگ ما استعمال مى شود و مرحوم امام(ره) معناى مورد استعمالاین کلمه را براى مردم روشن فرمودند و سپس آن را به رفراندمگذاردند. از توضیح امام(ره) روشن مى شود که شرعیت و اعتبارحکومت از جانب ولى فقیه است و به همین جهتبود که ایشان کارهارا به صلاحدید خودشان به پیش مى بردند لذا براى اولین کار بعداز پیروزى انقلاب مصلحت را در انتخاب نخست وزیر دیدند و سپسمصلحت را در برگزارى انتخابات ریاست جمهورى و مجلس خبرگانقانون اساسى و مانند آن دیدند و براى حضور مردم در صحنه وشرکت آن ها در انتخابات آزاد کلمه جمهوریت را به کار بردند.
بنابراین امام(ره) نفرمودند که معناى جمهوریتحکومت مردم برمردم است تا بگویید این معنا با مفهوم ولایت فقیه منافات دارد.
بیان دوم:
ولایت فقیه با تعیین ولى فقیه توسط مردم متناقض است.
توضیح مطلب: رجوع به راى اکثریتبراى انتخاب خبرگان رهبرى وسپس تعیین رهبر توسط خبرگان به این معنا است که انتخاب ولىامر از شئون و حقوق مردم است و این معنا به نفسه مستبطن تناقضاست، چون احتیاج به ولى امر به معناى قاصر بودن هم چون صغار ومجانین است و دارا بودن حق انتخاب رهبرى به معناى کامل بودن ورشید بودن مردم است در حالى که اگر حق انتخاب ولى امر را داردقاصر نیست تا مولى علیه باشد و اگر مولى علیه استحق انتخابندارد، زیرا ولى و مولى علیه متضایفند. (55)
نقد:
اگر مقصودشان وجود تضاد بین مفهوم ولایت و رشد مولى علیه استبهاین معنا که مفهوم ولایتیک نوع مفهومى است که در متن خود قصورمولى علیه را همراه دارد پس مفهوم ولایتبا فرض عاقل و رشیدبودن مولى علیه سازگارى ندارد. در پاسخ مى گوییم واضح است کهاز جهت مفهومى بین ولایت و رشد مولى علیه تهافت نیست وگرنه مىبایست ولایتخداوند بر بندگان عاقل و رشیدش نامعقول باشد و مانمى دانیم که آقاى حائرى همان طورى که ولایت نبى اکرم(ص) وائمه(ع) را انکار مى کند، آیا ولایت الهى را هم منکر است؟ اگرولایتخدا بر بندگانش را بپذیرد مى گوییم استحاله تناقض قابلاستثنا به این که طرف آن خداوند باشد نیست و معلوم است که همهمردم صغار و مجانین نیستند تا خداوند بر آن ها ولایت داشتهباشد.
و انکار ولایت الهى مستلزم سقوط اوامر الهى خواهد بود نه این کهتنها اوامر حکومتى ابطال شود و در نتیجه اسلام بلکه هر دینالهى ابطال خواهد شد.
شاید آقاى حائرى پاسخ دهند که، اوامر خداوند در بیان احکام دینتاسیسى نیستبلکه ارشاد به سوى احکام عقل است و مردم را بهسوى احکام عقلى هدایت مى کند و لذاست که گفته مى شود احکامشرعى الطاف در احکام عقلى هستند.
جواب: کم ترین اشکالى که بر این کلام وارد است آن است که اینسخن با مبناى خودشان منافات دارد، زیرا قبلا در خصوص اوامرعبادى گفته بودند این اوامر تاسیسى هستند بنابراین اگر شارعدر موارد اوامر عبادى اعمال ولایت نکند همه عبادات ساقط خواهندشد و این لازمه براى سقوط اسلام و هر دین الهى کافى است چون هیچدین آسمانى از عبادت خالى نیست. (56)
اما اگر معتقدند که تضاد یا تناقضى بین دو مفهوم ولایت و رشدمولى علیه نیست لکن در فقه ثابت است که ولایت فقهى براى جبرانو سد نقص در مولى علیه است پس اگر کسى صغیر، مجنون، عاجز، سفیهو... نبود فقه بر او ولایتى را اثبات نمى کند و به همین جهتاست که مى بینیم ولایت پدر بر فرزند با بلوغ و رشد فرزند منتهىمى شود، اما ولایتخداوند ولایت فقهى و مجعول از طرف خودش نیستبلکه ولایت او ولایت مالک حقیقى (نه مالک اعتبارى فقهى) برمملوکش مى باشد و ولایت نبى اکرم(ص) و ائمه(ع) (به فرض پذیرشآن) نیز شعبه اى از شعب ولایه الله است چون آن ها از مظاهرآشکار حق تعالى هستند نه این که ولایتشان فقهى و هم چون ولایتپدر بر فرزند باشد به خلاف ولایت فقیه که فقهى است و تنها درصورت قصور مولى علیه جعل مى شود.
جواب: جعل ولایت فقهى براى فقیه بر مردم کاملا معقول و بى اشکالاست، چون اگرچه افراد جامعه از آن جهت که فرد و مستقل هستند،بسیارى از آن ها هیچ قصورى ندارند لکن همین افراد از آن جهتکه جزئى از جامعه هستند مبتلاى به بعض قصورات مى شوند هرچندفرض کنیم همه آن ها به تنهایى از نوابغ و اذکیا هستند.
ما به چند مورد از این قصورات اشاره مى کنیم:
الف) معمولا افراد به خاطر سلیقه ها و اطلاعات مختلفى که دارندنمى توانند در بسیارى از قضایاى اجتماعى که محتاج وحدت نظر واتحاد راى است، اتفاق داشته باشند مانند مسئله جنگ، صلح،برنامه هاى کلى و عمومى، سیاست هاى اقتصادى داخلى یا خارجىو....
ب) به طور حتم در میان مردم ظالم و مظلوم یافت مى شود که دربسیارى از اوقات بدون وجود یک حکومت مقتدر رفع ظلم و احقاقحقوق مظلوم و تادیب ظالم میسور نیست.
ج) مردم به عنوان افراد مستقل نسبتبه حوادث و مناسبات جهانىکه موضع گیرى در آن ها اثر زیادى در مسائل اجتماعى و سیاسىدارد، کم اطلاع هستند و نقایص دیگر.
براى جبران و رفع این نقایص در زمان غیبت معصوم(ع) باید یکى ازاین دو راه را در پیش بگیریم و راه سومى وجود ندارد: راه اول:
حل مشکل از راه وکالتبه این صورت که مردم امور خود را بهشخصى بسپارند که با اکثریت آراى آن ها برگزیده مى شود و حدودنظام را با قوانینى که به واسطه مجلس شوراى منتخب آن ها تصویبمى کند، تعیین کنند و در تعیین قضات و پیش برد امور خود از راهتوکیل و یکى از اشکال دموکراسى وارد شوند.
اشکالى که بر این راه وارد مى شود همان است که در گذشته به آناشاره کردیم و آن این که توکیلات این چنینى از جامعه به عنوانجامعه صادر مى شود نه از افراد مستقل و تفاوت بین افراد وجامعه روشن است (و به همین جهت است که گاهى بین مصالح فرد وجامعه تعارض حاصل مى شود). و چه بسا افرادى باشند که اصلا نظامدموکراسى را قبول ندارند و لذا در انتخابات شرکت نمى کنندهرچند فرض کنیم در این اعتقاد خطا کرده باشند، یا افرادى کههنگام اجراى انتخابات بالغ نبوده اند و لذا در آن شرکت نکردهاند اما قبل از سپرى شدن زمان تصدى شخص منتخب بالغ شوند و یاافرادى که در زمان انتخابات به شخص منتخب راى نداده اند و یااگر راى داده باشند بعدا پشیمان شوند، در حالى که توکیل امرىاست قلبى و متقوم به رضایت موکل است و با پشیمانى او قهرامنتفى مى شود و به همین دلیل است که در نظام دموکراسى اگراکثریت مردم از رئیس حکومت ناراضى شوند مى توانند او را کناربگذارند اما با مخالفت اقلیت رئیس حکومتساقط نمى شود ولو نسبتبه همان اقلیت، در حالى که وکالتشخص منتخب نسبتبه اقلیتمنتفى شده است.
به هر صورت اگر اقلیتبه هر دلیلى مخالف شخص منتخب باشند چه درانتخابات شرکت نکرده باشند چه به دیگرى راى داده باشند و چهبعدا از نظر خود برگشته باشند، حاکمیت منتخب اکثریت متزلزلنمى شود و این در واقع یکى از معانى اعمال نظر و تحمیل دیدگاهجامعه بر فرد است. پس روشن شد که انتخابات صرف توکیل نیستبلکه نوعى ولایتبراى شخص منتخب نسبتبه اقلیت اثبات مى کند وبه عبارت دیگر انتخابات موجب پیدایش ولایت جامعه بر افراد مىشود و این ولایت هم مانند سایر ولایت ها محتاج دلیل شرعى است.
خلاصه این که طبق این راه توکیل ملازم با پیدایش ولایتبراى وکیلاست و اثبات ولایت محتاج دلیل شرعى است.
راه دوم: ولایت فقهى، مراد ما از این ولایت، ولایت فقیه نیستبلکهمراد ولایتى است که از احکام و ادله فقهى ناشى مى شود مانندولایت پدر بر فرزند و این ولایت اگرچه مخصوص صورت قصور مولىعلیه است لکن قبلا گذشت که قصور منحصر در صغر و جنون نیست وشامل قصور و عجز جامعه به عنوان جامعه هم مى شود و معلوم شدکه در بسیارى از موارد على رغم نبوغ، رشد و تیزهوشى افراد،جامعه قصور دارد و براى جبران این نقایص، محتاج حکومت چه ازراه توکیل و چه از راه ولایت مى باشد.
اما از آن جایى که نظریه توکیل دچار اشکال بود پس راه جبراناین قصورات اجتماعى منحصر در نظریه ولایت است و این ولایت همتنها از طریق جعل خاص یا عام از طرف ولى حقیقى که خداوندمتعال است و یا از طرف کسانى که از طرف خدا معین مى شوند یعنىانبیا و ائمه(ع)، صورت مى گیرد.
البته این بیان به معناى اثبات نظریه ولایت فقیه نیستبلکه بهمعناى اثبات ضرورت تشخیص ولى از راه کبراى شرعى است که متخصصدر دین یعنى فقیه آن را ارائه مى کند اما این که آن کبرى چیست؟
آیا نظریه انتخاب یا توکیل است؟ یا نظریه ولایت فقیه؟ یا غیرآن؟ امرى است که قبلا در ذیل روایت توقیع و در دو کتاب (اساسالحکومهالاسلامیه) و (ولایهالامر فى عصرالغیبه) آن را شرح دادهایم.
پىنوشتها:
1- حکمت و حکومت (چاپ اول: انتشارات شادى) ص144143.
2- همان، ص142141 و ص6564.
3- همان، ص134142و 161و 163.
4- الذاریات (51) آیه56.
5- آل عمران(3) آیه97.
6- الحجرات (49) آیه12.
7- مائده(5) آیه99 و عنکبوت (29) آیه18 لکن در این آیه کلمه(المبین) اضافه شده است.
8- غاشیه(88) آیه21.
9- ق(50) آیه45.
10- احزاب (33) آیه6.
11- مجله حکومت اسلامى، شماره2، سال اول (1375ه.ش) ص225.
12- مریم (19) آیه 70.
13- آل عمران (3) آیه 68.
14- احزاب (33) آیه 36.
15- مجله حکومت اسلامى، شماره2، سال اول (1375ه.ش) ص224.
16- همان، ص235.
17- فصلت(41) آیه 12.
18- اسراء (17) آیه 23.
19- نساء(4) آیه 56.
20- همان، آیه59.
21- مجله حکومت اسلامى، شماره 2، سال اول(1375 ه.ش) ص226225.
22- نحل (16) آیه 43.
23- مجله حکومت اسلامى، همان، ص240.
24- بقره(2) آیه 256.
25- توبه(9) آیه1 5.
26- همان، (9) آیه29.
27- یونس(10) آیه99.
28- همان، آیه 42.
29- نمل(27) آیه80 و روم(21) آیه 52، الا این که در آن جا آمدهفانک.
30- زخرف (43) آیه40.
31- فاطر (35) آیه 8.
32- قصص (28) آیه 56.
33- بقره (2) آیه 272.
34- حکمت و حکومت، ص141135.
35- الحدید(57) آیه25.
36- حکمت و حکومت، ص140.
37- بقره(2) آیه 30.
38- حکمت و حکومت، ص197165.
39- همان، ص149.
40- فتح (48) آیه 18.
41- حکمت و حکومت، ص152 168.
42- همان، ص167 168.
43- بحارالانوار، ج37، ص138.
44- شوراى(42) آیه38.
45- حکمت و حکومت، ص82 و 152.
46- آل عمران(3) آیه 151.
47- قرینه اى که معناى دوم از شورى را در آیه شریفه تایید مىکند آن است که شورى از ماده تشاور و مشورت است و تشاور بهمعناى تبادل آراى و طلب ارشاد است و از جهت لغوى هیچ دلالتى برشمارش عدد آراى و تقدم راى اکثریت که لازمه معناى اول استندارد.
48- نهج البلاغه، خطبه40.
49- حکمت و حکومت، ص196.
50- اکمال الدین و اتمام النعمه، ب45; التوقیعات، التوقیعالرابع.
51- مقصود مرحوم آیه الله العظمى بروجردى است.
52- حکمت و حکومت، ص213207.
53- نمى دانیم آیا ایشان در این صورت مى پذیرد همان طورى کهبین متغیر و ثابت در جانب ظهور ارتباطى نیست در جانب بطون همارتباطى نباشد؟ که در این صورت اساس مبناى اثبات خالق تعالىابطال مى شود چون مى دانیم مخلوق مصداق یا جزئى از جزئیاتخالق نیست.
54- همان، ص217 218.
55- همان، ص220219.
56- مضافا بر این که اگر این ادعا تمام باشد در خصوص باب تحسینو تقبیح عقلى تمام است نه در موارد وجود مجرد مصالح و مفاسد،ما تفاوت این دو باب را در مباحث اصولى توضیح دادهایم.