در جستجوى ریشهها(پیشینه بحث انتظار از دین در اندیشه اسلام ى) (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
مقدمه
1. از دین چه انتظارى باید داشت؟ آیا همه علوم و روشهاى زندگى را در معیشت و سیاست از وحى طلب کنیم؟ آیا علوم تجربى اسلامى و غیراسلامى داریم؟ آیا علوم انسانى و تحقیقات به عمل آمده در آن محتاج به تایید وحى است؟ آیا متون دینى و منابع وحیانى تنها اهداف را معین تقرب الى الله فرا روشهاى مناسب براى زندگى بر عهده عقل و علم است؟ شرع با کل زندگى انسان چه نسبتى دارد؟ آیا دین تمامى وجوه زندگى آدمى را مستقیما از منبع وحى صورت مىبخشد، یا اینکه در این باب حوزههاى خاص و معینى را به وحى سپرده است و حوزههایى را بر عهده عقل انسان گذاشته است؟ روش یا روشهاى تعیین قلمرو دین و حدود انتظار از متون دینى چه هستند؟
اولین مسالهاى که در این بحثباید روشن شود، این است که این انتظار لزوما حالت روانى ساده نیست، بلکه مىتواند مبناى نظرى منقح و معقولى داشته باشد. اینجاست که مساله روش تعیین انتظار از دین و تنقیح مبانى آن به میان مىآید و مى توان پرسید آیا لزوما انتظار انسان با روش و مبانى فلسفى و علمى تعیین گردد و یا اینکه در این باب روش دروندینى نیز وجود دارد؟ و اصولا آیا از خود دین و متون دینى باید پرسیده شود که از آن چه انتظارى باید داشت؟ آیا جمع این هر دو روش ممکن و مطلوب است؟ آیا موجه نیست که خود این مساله را از دین انتظار داشته باشیم و از او بپرسیم (البته با اتخاذ نظریه قبلى در باب زبان، معنادارى و قواعد دلالت) که انتظار خود را از متون دینى چگونه تعیین کنیم؟
بارى بحث و گفتگو درباره این پرسشها، که به «انتظار از دین» مشهور گردیده، از مباحث مهم کلام جدید به حساب مىآید که جدیدا بر قلم و زبان دانشوران این دیار جارى گردیده است. لذا در آثار فرزانگان پیشین اسلام بحثى مستقیما تحت این عنوان دیده نمىشود. لکن این بدان معنا نیست که ذهن آنان بکلى از این بحث تهى بوده است، بلکه مىتوان گفت که فرزانگان اسلام در فلسفه، کلام، اصول فقه، فقه، عرفان و تفسیر مسائلى را در باب نیاز انسان به دین، فواید دین، کارکرد و منزلت فقه (فقهشناسى)، خاتمیت نبوت، کمال دین و توصیف و تبیین آن، فطرى بودن دین، زبان دین، رابطه عقل و دین، اهداف شریعت، ثابت و متغیر، برائت اصلى و منطقةالفراغ و اینکه آیا حسن و قبح و ارزشهاى اخلاقى مقدم بر دین و مستقل از آن قابل درک استیا نه، مطرح کردهاند.
آرا و نتایج در این بحثها بدون شک انتظارات آنان را از دین و متون دینى سامان دادهاند و بعضا هم ناشى از حدود انتظارى بوده است که از دین داشتهاند. مثلا این نظریه که انسان در زندگى اجتماعى خود ناگزیر از قانون است و قانون هم در صورتى اطاعت همگانى را موجب مىشود که از مبدا قدسى (رجل مطاع و مؤید الهى) ناشى شده باشد، این انتظار را از دین سامان داده است که قانون زندگى اجتماعى را به بشر تعلیم کند. همچنین تفسیرهایى که از ختم نبوت (خاتمیت) شده است انتظارات خاصى را از دین به دنبال داشته است. مثلا اقبال در تفسیر این پدیده مىگوید ظهور دین اسلام درحد فاصل دنیاى قدیم و دنیاى جدید (به تعبیر او عصر ظهور خرد نقاد) بوده است; به همین دلیل این دین تجربه معنوى و عقلانى را در آدمى بارور ساخته و پیام و رسالتخویش را بر این دو اساس استوار کرده و نتایجحاصل از آنها را پذیرفته است. بر این اساس جمع میان دو مقوله اصول ابدى و تغییرناپذیر وحى را با تغییرپذیرى و تاسیس نهادهاى جدید بر مبناى عقل و سنجش نقادانه از سود و زیان ممکن دانسته است. و یا مثلا مرحوم مطهرى و شیخ محمد عبده هر دو بر این نکته توافق دارند که سر خاتمیت دین بلوغ عقلى بشر بوده است. از این سخن، فرزانه نخستبه این نتیجه رسیده است که بشر عاقل بر حفظ و تفسیر دینش قادر است و جزئیات امور معیشتى خویش را نیز مىتواند چارهجویى کند; در حالى که امتهاى پیشین در این سه امر محتاج به مراقبت، هدایت و دستگیرى مستقیم خداوند از طریق تجدید نبوت بودند. فرزانه دوم براساس همین دیدگاه مىگوید احکام معاملاتى اسلام اندک است و دلیل آن این است که بشر به بلوغ عقلى رسیده و رشید مىتواند سود و زیان و مصالح و مفاسد معیشتخویش را تشخیص دهد. روشن است کسى که بشر را از نظر عقلى، عاطفى و اخلاقى در امورى خود سامان و مستغنى مىداند، از نظر کلامى البته لازم نمىبیند که آن امور از طریق وحى به بشر تعلیم داده شود. هرچند ممکن است این خود سامانى و استغنا را ملاک عدم لزوم مراجعه (فحص) به متون دینى در امور مذکور قرار ندهد و بل به نحو عقلایى احتمال بدهد (نظر به تفضل خداوند و فوایدى که بر بیان شرعى مترتب است. و لذا این احتمال خود ناشى از مبادى کلامى است) که در شرع چنین امورى بیان شده است و براساس آن، درباره امور یاد شده در متون دینى فحص کند. اما نتیجه روشن آن در آنجا ظاهر مىشود که کسى بخواهد در استدلال به متون دینى و استظهار از آنها نیاز انسان به دین و کمال آن را رکن عقلى استدلال خود قرار دهد. بر آگاهان در اندیشه سیاسى مسلمین پوشیده نیست که این نوع از استدلال در اثبات و ارائه روش خاصى براى حکومت، سیاست و اقتصاد از نظر اسلام به کار گرفته شده است. استحکام و قوت این دست از استدلالها بر اثبات قبلى نیاز انسان به دین در سیاست، اقتصاد و حکومت توقف دارد.
بنابراین مساله انتظار از دین در سنت فکرى اسلامى از ریشههاى عمیق و استوارى بهرهمند است. لذا براى فهم عمیق از این بحث و جارى ساختن آن بر مبناى نظرى و اصطلاحات و روشهاى فنى و صناعى لازم است علاوه بر ابزارها و روشهایى که تفکر جدید (از قبیل هرمنوتیک دینى، انسانشناسى جدید، مباحث زبانشناسى و...) در اختیار پژوهنده این بحث قرار مىدهد، در بستر این سنت فکرى جارى گردد.
2. جستجو از ریشههاى تاریخى این بحثبه چندین شیوه و روش قابل تحقیق و بررسى است. اما در این مقال به ترتیب تاریخى (بجز دو استثنا، یکى ابنخلدون که بر شاطبى به جهت تغییر در موضوع بحث مقدم شده است و دیگر نظریهوحید بهبهانى به تناسب در مطلب و دلایل ناگفته دیگر در ذیل شرح و بیان دیدگاه خواجه نصیرالدین طوسى آمده است) تعدادى متفکر بزرگ اسلامى که تاثیر شگرفى در حیات عقلى اسلام و اندیشه اسلامى داشتهاند گزینش شده است که از فارابى شروع مىشود و به ابواسحاق شاطبى و وحید بهبهانى ختم مىگردد و متفکرینى چون فارابى، ابنسینا، غزالى، خواجه طوسى، ابنرشد، ابنخلدون، ابواسحاق شاطبى و وحید بهبهانى را دربر مىگیرد. بنابراین، این ریشهیابى شامل مقطع مهم نواندیشى معاصر در اندیشه اسلامى نمىگردد که خود یک موضوع بسیار گسترده است.
ابونصر فارابى (259ق/ 872م 339ق/ 950م)
نقش عقل و وحى در مدینه فاضله
از نظر فارابى کمال آدمى در مدینه حاصل مىشود; یعنى زندگى اجتماعى مقدمه ضرورى عمل انسان است. مدینه به اعتبار هدف و غایت، ریاست و قانون حاکم بر آن، به فاضله و ضد آن تقسیم مىشود. مدینه فاضله از نظر او دو شرط و رکن اساسى دارد: اول اینکه اهل آن سعادت و کمال عقلى را که موجب جاودانگى آدمى مىگردد مقصود و غایت اصلیشان قرار داده باشند و در ضمن کوشش کنند که از خیرات دنیا بهرهمند گردند. اما مدینههاى غیرفاضله با تفاوتى که در اهداف دارند همه در این جهت مشترکند که یا از سعادت حقیقى که همان کسب جاودانگى عقلى استخبر ندارند و اگر دارند، به دلایلى اهل عمل و جد و جهد نیستند که در کسب آن تلاش کنند. او مدینهاى را که در آن کوشش مىشود که تنها به اهداف و غایات معیشتى، از قبیل فراهم کردن نظم، امنیت و رفاه مادى با تدبیر و چارهجویى عقلى، دستبیابد ،غیر فاضله مىنامد.
دوم به حکم اینکه اجتماع، مانند ترکیب بدن آدمى، نظم و ترتیب طبیعى و انداموار دارد و مانند بدن، کاملترین عضو آن رئیس مدینه و اجتماع است. کاملترین عضو آن کسى است که عقل بالفعل شده باشد; یعنى جمیع معقولات را تعقل کرده باشد.
از نظر فارابى انسان در مرتبهاى از کمال مىرسد که قوه ناطقه نظرى او پذیراى اشراقات و فیضان حقایق و صور عقلى از عقل فعال مىگردد و سپس در قوه خیال او با صورتهاى مناسب صورتگرى مىشود. بنابراین، صورتهاى تمثیل یافته در خیال چنین شخصى محاکات و مثالات آن صور و حقایق عقلى است. از اینجاست که فارابى تاویل عقلى متون دینى را مجاز مىشمارد و معتقد است که با تامل عقلى مىتوان از این مثالات به آن حقایق عقلى رسید. قوه ناطقه عملى چنین انسانى جزئیات و تفاصیل حاضر و آینده را از عقل فعال دریافت مىکند و سپس در خیال وى به صورتهاى مناسب تمثل مىیابد. پدیده وحى و روایت ملک از این قبیل است که در آن نبى، حقایق معقول و جزئیات و تفاصیل شریعت را که موجب سعادت آدمى استبر اثر اتحاد با عقل فعال و از طریق قوه ناطقه نظرى و عملى خود دریافت مىکند. یعنى دریافت وحى ملازم با این حقیقت است که نبى عقل مستفاد و عقل بالفعل شده باشد و تا به این مقام و مرتبت نرسد وحى ممکن نمىشود. از طرفى میان عقل مستفاد و عقل فعال واسطهاى نیست، بلکه حصول این رتبتبر اثر اتحاد با عقل فعال فراهم مىشود. بنابراین وحى و نبوت با کمال عقلى همراه است و نمىتوان گفت که از نظر فارابى مقام فیلسوف برتر از مقام نبى است.
فارابى در طرح انواع گوناگون مدینه به این مساله از نظر فلسفى عمیقا نظر کرده است که راههاى گوناگون براى استقرار نظم مدنى وجود دارد. مثلا او از میان مدینههاى غیر فاضله، یکى مدینه ضرورى را نام مىبرد که اهالى آن بر اثر ضرورتهاى ناشى از زندگى در استقرار نظم مدنى از طریق عقل مدنى و امثال آن مىکوشند. بنابراین او نیاز انسان را به وحى نه در استقرار نظم مدنى دنیوى، که در استقرار مدینه فاضله جستجو مىکند.
مدینه فاضله فارابى بر دو رکن حکمت و شریعت استوار است. خصلتهایى که فارابى در رئیس مدینه فاضله مىجوید، بیشتر خصلتهایى است که تدبیر عقلى امور مدینه را ممکن مىسازد. نکته اساسىترى که در پشت این دیدگاه وجود دارد و فارابى به آن پرداخته ، این است که او علم مدنى را جزئى از حکمت عملى مىداند که در آن شیوههاى مناسب رواج فضیلت و وظایف حکومتبحث مىشود. اما حکمت در اندیشه فارابى با شریعت و نبوت آمیخته است و لذا مى توان آن را حکمت نبوى گفت و بر همین اساس نکاتى در مدینه فاضله او آمده که آن را به مدینه آرمانهاى دینى تبدیل مىکند و اهمیت نبوت را در تحقق آن نشان مىدهد. مثلا این سخن فارابى که مدینه فاضله مدینهاى است که اهالى آن در پى کسب خلود عقلى باشد، مىتواند بیان فلسفى از معاد و آخرتگرایى باشد و در معاد نیز بر این نکته تکیه کرده است که جزئیات و تفاصیل آن در خیال نبى آشکار مىگردد و نبى اهالى مدینه فاضله را به آنچه در پیش دارند انذار مىکند. شرایطى که او براى رئیس مدینه فاضله بیان کرده است، اولا وبالذات بر نبى که واجد مقام فیلسوفى درحد کمال آن نیز هست منطبق مىآید و مىتوان گفت که مدینه فاضله در نهایىترین شکل مطلوب خوب از نظر او تحت ریاست پیامبر الهى بر مبناى عقل و شریعت، که هر دو در او ظاهر مىشوند، برقرار مىگردد. در صورت نبود پیامبر الهى جانشینان او باید حافظ خصال عقلى، اخلاقى و شرعى وى باشند.
مشکل اساسى نظریه فارابى همان مشکلى است که مدینه فاضله افلاطون با آن مواجه است و آن اینکه مدینه فاضله او از نظر غایتگزینى اهالى مدینه بر این فرض متکى است که افراد چنین مدینهاى درحدى از کمال عقلى باشند که همگى کسب خلود عقلى را پیشه خود بگردانند. این فرض تفاوت افراد را از نظر غایت و آمادگى تعالىجویانه نادیده مىگیرد و بالطبع نظریهاى که بر آن استوار است، درحد آرمان صرف ارتقا مىیابد. اما شرایطى را که وى براى رئیس مدینه در نظر گرفته است، نظریه امامت را که در شیعه امامیه مطرح است، به ذهن مىرساند. از این جهت نظریه او را بازخوانى نظریه امامت در شیعه خواندهاند. (1)
ابنسینا; ابوعلى حسین بن عبدالله بن سینا (370ق/ 980 428ق/ 1037)
ابنسینا در اثبات ضرورت عقلى نبوت برهانى اقامه کرده است که به برهان حکما بر ضرورت عقلى نبوت معروف شده است. در این برهان او کوشیده استسر نیاز انسان را به دین نشان دهد که ملخص آن از این قرار است: چون انسان مدنى بالطبع است و زندگى اجتماعى دارد ،محتاج به قانون است; زیرا زندگى اجتماعى با دادوستد و انواع معاشرتها و ارتباطها همراه است و براى عادلانه شدن این دادوستدها قانون لازم است و براى اینکه قانون از ضمانت اجرایى لازم برخوردار باشد، قانونگذار باید مفروضالطاعه باشد. پس بناچار از سایرین به توسط معجزات ممتاز گردد و از طرف خداوند معجزه داشته باشد و متمرد و مطیع در نزد خداوند کیفر و پاداش داشته باشند (معاد). شناخت و تذکر خداوند نیز به دلیل کیفر و پاداش ضرورت دارد و براى اینکه تذکر خداوند همواره در دلها زنده و پرفروغ باشد، عبادات فرض شده است. به تعبیر شهید مطهرى: «شیخ ثواب و پاداش اخروى را در مورد مقررات اجتماعى معلول لزوم عدالت اجتماعى دانسته است، حتى عبادات را نیز مقدمه عدالت اجتماعى دانسته است.» (2)
در این استدلال، ابنسینا، اعتقاد به خدا، معاد و عبادات را براى به سامان آوردن معیشت دنیوى آدمى لازم دانسته است و این دیدگاه بى شباهتبا نظر فیلسوف انگلیسى، بریث ویت، نیست که مىگوید: گزارههاى دینى، محتواى اخلاقى دارد و مقصود از آنها جارى ساختن نحوهاى از معیشت است، نه اینکه خود (فىالمثل خداشناسى و عبادت خداوند) فى نفسه مطلوب باشد (3) . لکن به جرات مىتوان گفت که تلقى ابنسینا از گزارههاى دینى ابزار انگارانه محض نبوده، بلکه براى آنها واقعیتى قائل است و به همین جهت است که مىتواند مفید باشد و زندگى دنیوى عامه بشر را انتظام ببخشد.
براساس این دیدگاه که مقصود از شریعت جارى ساختن معیشتسالم در میان عامه است و اعتقاد به مبدا و معاد در تحقق این هدف مؤثر است، ابنسینا در نحوه تعلیم این دو آموزه توصیه کرده است که براى عموم به زبان ساده و در قالب مثال و رمز باشد و از طرح مسائل مربوط به آنها به صورت و زبان فلسفى جدا پرهیز شود. چه در غیر این صورت منشا آشفتگى فکرى و روحى مىگردد و در اذهان عموم شبهه ایجاد مىکند، در حالى که مقصود از شریعت فراهم آوردن آرامش و زندگى آرام و بىدغدغه است. به همین جهتبه نظر ابنسینا در متون دینى مسائل یادشده در قالب رمز و مثل تعلیم داده شده است. (4)
این سخن ابنسینا مىتواند محل بحث و نزاع دیگر واقع شود که آیا دین براى عوام است و خواص را مخاطب خود قرار نداده است؟ اگر این دیدگاه را اختیار کنیم که دین براى سر و سامان دادن معیشت دنیوى بشر است و مساله خدا و آخرت از آن جهت مطرح مىشود تا اقتدار و مشروعیت قانون معیشت را که شریعت نامیده مىشود برآورده کند، جواب این خواهد بود که دین از براى عوام است و از آن انتظار طرح دقایق حکمى و عرفانى را نباید داشت. اما این سخن ابنسینا که مى گوید: خطاب خداوند دربرگیرنده رموز و اشاراتى است که اهلش را به تامل عقلى مىخواند، اذعان به این مطلب است که دین به مسائل عمیقتر هم به اشاره و تمثیل پرداخته است و از همینجاست که او باب تاویل عقلى را در متون دینى مىگشاید.
ابنسینا بتفصیل شریعت را از نظر فواید و اهداف مورد بحث قرار داده است و در یک تقسیمبندى کلى آن را به دو قسم عبادات و معاملات تقسیم کرده است. درباره عبادات گفته است که غرض از اینها این است که خدا و آخرت را در یادها زنده کند تا از این طریق تدبیر عظیمى که نبى تحت عنوان سنت و قانون زندگى از خود برجاى گذاشته است، همچنان از اقتدار و مشروعیت لازم برخوردار بماند. علاوه بر این در تهذیب نفس که اثر آن در حیات اخروى ظاهر مىگردد نیز مفید و مؤثر است. اما درباره معاملات نظر او این است که براى تامین مصالح دنیوى و معیشتى آدمیان است و کلا جبنه دنیوى دارد نه اخروى. (5)
به تعبیر مرحوم مطهرى نکته اصلى استدلال ابنسینا، این است که آدمیان از نظر عقلى و عاطفى و ضرورتهاى زندگى در مورد قانون مشترک که حافظ منافع همگان باشد به توافق نمىرسند و چنین قانون خودساختهاى نیز التزام عملى آنان را جلب نمىکند; مگر اینکه واضع قانون «رجل مطاع الهى» باشد تا با برجستگیهاى ممتاز خود که به خداوند ختم مىشود، انقیاد و خضوع و تسلیم همگان را به قانون موجب گردد. این استدلال از طرف خواجه نصیرالدین طوسى و ابنخلدون نظر به تجارب تاریخى بشر ناتمام دانسته شده است که در طى این مقاله تفصیلا به آن خواهیم پرداخت. گذشته از این دو متفکر، برداشت ابنسینا و فارابى و پیروان ایشان از نبوت، عبادت، معاد، آن گونه که بیان شد، از دم شمشیر انتقاد غزالى نیز گذشته است. البته انتقاد او از نظریه حکما، یعنى ابنسینا و پیروان او ،مبتنى بر تفسیرى است که خود غزالى از نظریه آنها به دست داده است.
حجتالاسلام ابوحامد محمد غزالى (450ق/1059م 505ق/1111م)
طعن بر تفسیر کارکردگرایانه ابنسینا از دین
«اینان نبوت را منحصرا به لحاظ مصلحت و افادهاش توجیه مىنمایند و از آن براى خود حکمت علمى استخراج مىکنند و براساس آن نتیجه مىگیرند قواعدى را که پیغمبر آورده به مردم عادى اختصاص دارد تا از قتل و غارت دست کشند و بر هیجانات سوء خود غالب آیند و حکمتحقیقى را رهایى از شرع (تکلیف) و نجات از تقلید عامه مردم مىدانند... اینان نماز مىگزارند، ولى نه به خاطر آن که شرع آن را مقرر داشته، بلکه بدان جهت که انجام آن براى بدن مفید است...» (6)
هرچند که ابنسینا دین را براى معیشت لازم دیده است و براى ارکان گوناگون آن فواید دنیوى جستجو کرده است، لکن در معارف دینى سطح دیگرى از معرفت را سراغ دارد که به کار حکیمان و فرزانگان مىآید. او به سعادت عقلى و مراتب کمالات روحانى و معنوى قائل است. لذا مىبینیم که در نمط نهم اشارات (مقامات العارفین) به بیان خصوصیات شرححال و مقامات زاهد، عابد و عارف پرداخته است. در این بحث او به این نکته اذعان کرده است که عارف زهد عبادات آمیخته به تفکر، ریاضت و تلطیف سر را در جهت نیل به مقصود حقیقى، یعنى حضرت حق، به کار مىگیرد (7) . گذشته از این، تلقى خود غزالى نیز از فقه تلقى کارکردگرایانه است. البته محمل صحیح آن، همان گونه که خواهیم دید، این است که او هدف اصلى دین را در اخلاق و تفقد از احوال قلب جستجو مىکند.
تقسیم علوم به شرعى و غیر شرعى
غزالى در یک تقسیمبندى کلى علوم و معارف را به دو قسم شرعى و غیر شرعى تقسیم کرده است. مراد او از علوم غیر شرعى علومى است که در مقدمه فهم متون دینى به کار نمىآید و جزو متون آن نیست و محصول فهم اجتهادى و عقلى از آن متون هم نیست. و بر منابعى چون عقل، تجربه و سماع از بشر تکیه دارد. این دسته از علوم به نظر او گستره وسیعى دارد که شامل طب، طبیعیات، ریاضیات، فنون و صنایع مىگردد. از نظر غزالى در مورد این علوم مىتوان از نظر دینى داورى ارزشى کرد. علومى که به درد معاش مىخورد پسندیده است و علومى که چنین اثرى بر آنها مترتب نیست و به درد معاد و علوم شرعى هم علىالفرض نمىخورد، مذموم است. او الهیات فلسفى و طبیعیات را از این قبیل مىداند. غزالى در داورى خود راجع به الهیات فلسفى و کلام به تفکیک دست زده است و آن اینکه برخى از مسائل این دو فن مستقیما به دین مربوط مىشود و در منابع وحیانى آمده است; پس نیازى به این دو فن نیست، مگر آنقدر که به روش مجادله جواب معاندین داده شود. اما بقیه که در دین نیست و چنین اثرى هم ندارد ترهات است. اما طبیعیات قسمتهایى از آن به طب مربوط مىشود و چیزى مستقل نیست و برخى از مطالب آن مخالف نصوص دینى است و لذا دور انداختنى است و بقیه هم زوائدى است که به درد دین و دنیا نمىخورد.
اما مراد از علوم شرعى، علومى است که از تعلیمات استفاده مىشود و بشر از طریق تجربه، عقل و سماع به آن راه نداشته باشد. بنابراین اختلاف اساسى بین علوم شرعى و علوم غیرشرعى در منبع آنهاست. منبع معرفت در علوم شرعى تعلیمات انبیاست و توسعا بر علومى که در مقدمه و یا مؤخره فهم تعلیم انبیا به کار مىآید، اطلاق شرعیت مىشود. اما در غیر شرعى منبع معرفت، عقل و تجربه و سماع از بشر است.
غزالى غرض از فقه را تنظیم امور معیشتى و مدنى بشر مىداند، لکن در تکمیل آن باید به این نکته توجه شود که غزالى علاوه بر تحلیل جامعهشناختىاى که از منزلت فقه و کارکرد آن به عمل آورده استبه یک اصل کلامى نیز توجه داشته است و آن این است که از نظر او مطابق دیدگاه اشعرى مقدم بر حکم خداوند حسن و قبح عقلىاى وجود نداشته و قهرا حکمى وجود ندارد.
دستور و حکم، حتى اباحه، از شریعت ناشى مىشود. اینجاست که اساس نظام شرعى او پىریزى مىگردد. چون بر این مبنا هر گونه حکمى از چهار منبع اصلى شریعت، یعنى قرآن، سنت، اجماع و عقل استصحابى (استصحاب حکم قبلى شریعت) به دست مىآید و اینها یگانه منبع حقوق و تکالیف شرعى هستند. بنابراین نمىتوان بر مبناى استحسان و مصلحتنگرىاى که برخلاف نص باشد حکمى به دست داد; مگر در صورتى که استصلاح برمبناى اهداف اصلى شریعت، یعنى حفظ جان، مال، عقل، ناموس و دین، باشد و نصى نیز برخلاف آن نباشد. قبول این نوع استصلاح مصلحتسنجى عقلى را در نظام شرعى او ممکن مىکند. اما تکیه او بر تکلیف شرعى و رفع برائت و اینکه مباح نیز جزو شرع منزل است، موجب مىشود که صلاحیتشرع به عنوان یگانه منبع حقوق، تکلیف و قانون در جمیع بخشهاى فعالیت انسانى تعمیم داده شود. (8) (نظر غزالى در نظام شرعىاى که ارائه داده است در نقطه مقابل نظریه وحید بهبهانى است که بعدا شرح آن خواهد آمد و مقایسه این دو نظریه جالب توجه است.)
هدف اصلى دین
بارى از نظر غزالى فقه نمىتواند هدف و غایت اصلى دین باشد. نهایت انتظارى که او از فقه دارد این است که اسباب امنیت و آسایش خاطر عامه مردم را فراهم کند و نیاز حکومت و سلطان را به قانون برآورده کند تا بدین وسیله براى اهل طریقت، زمینه سیر و سلوک قلبى، تفقد احوال قلب، علاج امراض نفسانى، پیمودن طریق آخرت و خشنودى خداوند فراهم گردد. بنابراین به نظر غزالى هدف اصلى دین پیمودن طریق آخرت، خشنودى خداوند، تفقد احوال قلب، اعمال جوارح، شناسایى آفات و مهلکات نفس و مبارزه با رذایل و راه علاج آنهاست.
آداب طریقت و سیر و سلوک دینى، حداقلى است نه حداکثرى
غزالى در این خصوص معتقد است که دین به مقدار حداقل بسنده کرده است. آفات نفس را بتفصیل بیان نکرده و روش علاج این آفات را نیز به کمال و تمام معرفى نکرده است، بلکه مىتوان گفت که در تکمیل برنامه خود بر نیروى تدبیر و خرد آدمى تکیه کرده است. لذا به نظر او اشخاص مىتوانند براى خودشان برنامه ریاضتبریزند و بعضا اعمالى را که هرچند با برخى از ظواهر شرعى ناسازگار باشد، جهت مبارزه با نفس مرتکب شوند. (9) این رویکرد، با شریعتگرایى کلگرایانه او (که در نظام شرعى خویش ارائه داده) ظاهرا ناسازگار مىنماید.
تاکید غزالى بر این مطلب که هدف اصلى دین تفقد احوال قلب و تهذیب باطن است و اهمیت فقه نسبتبه آن اندک است، این امر مورد قبول بسیارى از فقیهان عارف از جمله فیض کاشانى است. اما اینان على الاغلب نسبت فقه را به حقیقت چون قشر به مغز مىدانند و آن را از باب ورود خوبى به طریقت تعبد دانسته و عمل به فروعات فقهى را بالاترین ریاضتشرعى به حساب مىآورند. اما کسى که پیش از همه با این سخن غزالى که فقه علم دنیوى است و حتى عبادات فقهى نیز اسباب سعادت اخروى و تهذیب نفس را فراهم نمىکنند، همدلى نشان داده، علامه بزرگوار ابوالحسن شعرانى است. اما از این مقدار همدلى که گفتیم بگذریم، هرسهنظر غزالى در باب فقه و نسبت آن به طریقت و ارشاد و برنامهریزى مرشدان بشرى مورد نقد و بررسى قرار گرفته است.
1. بسیارى از فقهاى عارف شیعه، از جمله فیض کاشانى، فقه را مقدمه ورود به طریقت دانسته و عمل بدان را ریاضتشرعى به حساب آورده است. گذشته از این لازم دانستهاند که هر گونه ریاضتى در محدوده احکام شرع صورت پذیرد و نباید یاضتخلاف شرع باشد. بنابراین براى فقه اثر و هدف اخروى قائل شدهاند و آن را علم دنیوى محض ندانستهاند. (10)
2. برخى ،از جمله مرحوم علامه محمد حسین طباطبایى، صاحب تفسیر المیزان، روش دین را در تهذیب نفس و کمالیابى معنوى کامل دانسته و به برنامههاى ریاضتکشانه تحت ارشاد مرشدین غیرمعصوم نیاز ندیده است و این مدعا را به کمال دین مستند کرده و گفته است که روش تهذیب نفس علاوه بر فقه در دستورات و رهنمودهاى اخلاقى و عرفانى پیشوایان معصوم بیان شده است. مهمتر از همه، ولاى آنان را کیمیاى سعادت دانسته است که مس وجود آدم راه افتاده را زر مىکند. بنابراین، ولا و ولایت روحى و معنوى پیشوایان معصوم است که ارائه طریق آخرت و تهذیب نفس و وصول بدین مطلوب را به فرجام مىبرد و نقطه پایان در اکمال و اتمام دین است. (11)
برخى بر فقهشناسى غزالى و نقش آن در تامین نظم معیشتى از این جهتباب انتقاد را گشودهاند که این نظریه محصول بررسى جامعهشناسانه از جوامع بسیط قدیمى است که در آن روابط اجتماعى به پیچیدگى دنیاى جدید گرفتار نشده بود و معضلات آن به فرمان حاکم و سلطان قابل حل مىنمود و تنها قانونى نیاز بود که معیار و مبناى فرمان و حکم حاکم گردد. اما امروزه روابط اجتماعى پیچیده شده و جامعهشناسى جدید و علوم انسانى جدید مکانیسم عمل و فرایند پدیدارهاى اجتماعى را که برآیند غیراختیارى مجموع اعمال اختیارى آدمیان استبررسى مىکند و بازمىشناسد. مشکلات و معضلات ناشى از چنین رویدادهایى، (که خود مشکل نیز پدیدار اجتماعى است)، نه به فرمان بلکه نیازمند آن است که به شیوه علمى که علوم انسانى جدید فراروى ما مىگذارد، حل شود.
صاحب این نظریه مىگوید اساسا فقه «در پى ارایه روشى براى حل مشکلات معیشتى نبوده و نیست، بلکه تنها کارکرد آن این است که حدود نهایى هرگونه برنامهریزى علمى و عقلى را معین مىکند و از مکلف مىخواهد که پا را از آن حدود فراتر نگذارد.» (12)
ابوالولید محمد بن رشد (520ق/ 1126م 595ق/ 1198م)
گفته شده است که ابنرشد در باب حقیقت عقل و وحى قائل به تمایز در قلمروست و هرکدام را واجد مرتبهاى از حقیقت مىداند که آدمى را به یقین مىرساند. گزارههاى وحیانى با عقل فلسفى قابل درک و دریافت نیست و بالعکس موضوعات فلسفى که به تامل عقلى درک مىشود وحى به آنها نظر ندارد. از این نظریه به حقیقت مضاعف یا «دوگانه» تعبیر کردهاند و این نظریه اساس مکتب لاتینى ابنرشد را در سدههاى میانه تشکیل مىداد و مورد پذیرش و اقبال نومالیستها نیز واقع شد و در نهضت جدید فلسفى، علمى، ادبى و صنعتى اروپا رواج تام یافت. (13)
در برابر این تلقى از ابنرشد، قرائت دیگرى را از نظریه او مى توان ارایه داد و آن اینکه نامبرده درپى اثبات یگانگى عقل و وحى بوده است. به عبارت دیگر، از نظر ابنرشد عقل و وحى از نظر قلمرو به امور واقع مشترک نظر دارند و هیچکدام بر ضد دیگرى نیست; چون حق با حق تضادى ندارد. (14) مطالعه و پژوهش جدید برخى از متفکران در آثار ابنرشد نظریه دوم را تقویت کرده و او را فیلسوف توفیق نامیده است که کوشیده استبین دین و فلسفه سازگارى به وجود آورد. (15)
به نظر مىآید که ابنرشد بین فلسفه و دین یا به عبارتى بین عقل و وحى به وجود قلمرو مشترک قائل بوده است. این مطلب از آنجا به دست مىآید که او اذعان مىکند فلسفه درباره تمامى آموزههاى وحیانى تامل عقلى مىکند و موضوع فلسفه را توحید و حکمت وجود دانسته است که بدون شک موضوع وحى نیز هست. این یگانگى انگارى وحى و عقل در این آموزه ابنرشد آشکارتر از همه است که مىگوید: «حقیقتحکمت، علم و شرع یکى است در عبارت فرق مىکنند نه در جوهر.»
مطلب دومى که مورد تاکید ابنرشد است، این است که او کوشیده از نظر شرع حجیت منطق، قیاس عقلى و تامل عقلى را اثبات کند و اذعان داشته است که شرع نظر عقلى را که مؤدى به معرفتخداوند مى گردد واجب دانسته است و او روى هم رفته حجیت عقل و وحى را مفروض و مسلم گرفته است. بنابراین روش عقلى به نظر او مىتواند کاشف از حقیقتباشد و شرع نیز این روش را امضا و تصدیق کرده است.
مطلب سومى که ابنرشد مفروض گرفته، این است که شریعت ظاهر و باطن دارد و کوشیده است این مطلب را به سلف و مسلمین اولیه نیز نسبت دهد که آنان نیز چنین تلقىاى از شریعت داشتند.
او با توجه به این مقدمات مساله مهم تعارض عقل و وحى را مطرح مىکند. روشن است تعارض عقل و وحى بدون وحدت در قلمرو و موضوع قابل تصور نیست و گفتیم که ابنرشد روش عقلى را هم به دلایل روششناختى و معرفتشناختى و هم از نظر شرعى معتبر مىدانست. بنابراین تعارض آن دو قابل تصور است و بنابر اینکه هر دو طریق حجت است، و راه حل طلب مىکند.
او نتایجحاصله از عقل و ظاهر نصوص دینى را از سه صورت بیرون نمىداند: یا نتایج موافق و همسو هستند که در این صورت درجه کامل از معرفتبه دست مىآید و یا اینکه عقل از درک آنچه وحى گفته عاجز مىآید و در این صورت باید عقل را از درک آن قاصر دانسته و مورد را از حوزه اختصاصى وحى باید دانست و یا اینکه نتیجه تامل عقلى با ظاهر شرع و وحى مخالف مىآید. در این صورت چون شرع و روش عقلى هر دو حق هستند و حق با حق تضادى ندارد باید گفت که ظاهر شرع عقلا تاویل گردد.
به نظر ابنرشد شریعتباطنى دارد و هر نبى حکیم هم هست و برهان خود وحى الهى است و با تاویل عقلى مىتوان به باطن شریعت راه یافت و حکما در حقیقت، راسخین در علم هستند که با برهان به باطن شریعتسروکار دارند. اما غیر از حکما، عامه مردم سهمى از تاویل و باطن شریعت ندارند و مىبایست از چنین تاویلاتى دور نگهداشته شوند و به ظاهر شریعت ارجاع داده شوند. (16)
بعضى از نظریه تاویل ابنرشد این نتیجه را گرفتهاند که او در اساس، عقل و روش عقلى را بر وحى مقدم داشته است و آن را تابع دین نکرده است. بنابراین در واقع او عقلگراى متصلب بوده و عقلانیت انعطافناپذیرى را سامان داده است که نمونه آن را در راسیونالیسم عصر جدید مىبینیم.
نتایج توفیق و تفکیک
اگر تلقى مکتب لاتینى ابنرشد را از وى بپذیریم، نتیجه آشکار این است که عقل و وحى یا به عبارتى فلسفه و دین در قلمرو، روش و غایت از هم جدا مىشوند و حقانیتخود را از یکدیگر کسب نمىکنند و لذا به توسط یکدیگر قابل اثبات و ابطال نیستند. لذا نمىتوان از آموزههاى دینى بحث عقلى کرد و آن را به روش عقلى اثبات کرد; فىالمثل حدوث مخلوقات که آموزه دینى است آموزه عقلى نیست و مفهوما با آنچه در فلسفه تحت عنوان قدم و حدوث عالم مطرح مىشود، تفاوت مىکند. پیآمد تفکیک عقل از دین این است که دین بیشتر بر تجربه شخصى تکیه کند (جریانى که در غرب رخ داد) و یا بر ظاهرگرایى افراطى و نصگرایى شدید، که ظاهریه بدان گرفتار شدند، کشیده شود و یا به تعطیلى اندیشه در باب دین. رویکرد اولى دین را از اینکه بتواند به آرمان مشترک و جمعى تبدیل شود و چارچوبى براى زندگى اجتماعى گردد، ضعیف مىکند. اما دومى مفاهیم و اصول دین را به آموزههاى غیرقابل انعطاف تبدیل کرده و براساس آن نهادهاى ثابت و غیرقابل نقدى برخواهد افراشت. هرچند که وارثان این جریان امروزه در میان اهل سنت توانستهاند با احیاى پیدایش و بازآموزى و بازخوانى، آن را مبناى حرکتهاى فراگیر و جمعگراى سیاسىدینى قرار دهند، لکن در این بازخوانى کوشیده اند آن را پیش از پیش با نوعى عقلگرایى ملایم به سبک و سیاق غزالى و ابنخلدون بیارایند.
مهمتر اینکه جدایى قلمرو عقل و دین و به عبارتى حقیقت مضاعف که با قبول حقانیت و مرجعیت عقل همراه باشد به این معنا خواهد بود که عقل بجز در عبادات و امور غیبى و اخروى بتواند مرجع نهایى باشد. بنابراین قرائت، نظریه ابنرشد با راسیونالیسم و عقلانیت جدید (که مرجعى جز عقل نمىپذیرد، وحى مى خواهد بشر اهداف، ارزشها، علوم و روش زندگى خود را براساس آن به سامان آورد) قرب وثیق مىیابد و لذا حقیقت مضاعف (دوگانه) در نهضت علمى فلسفى عصر جدید رواج تام یافت.
خواجه نصیرالدین طوسى (597ق/ 1201م 673ق/ 1276م)
خواجه نصیرالدین طوسى در باب نیاز انسان به دین و فلسفه بعثت انبیا در فلسفه و کلام به دو گونه متمایز از هم بحث کرده است. رویکرد فلسفى او در نقد و بررسى برهان ابنسینا بر ضرورت عقلى شریعت و نبوت به ظهور نشسته است. او این مفروض ابنسینا را که نظام اجتماعى بدون ناشى شدن قانون از یک منبع و مقام منبع قدسى (رجل مطاع الهى) استقرار نمىیابد و اقتدار و مشروعیت لازم به وجود نمىآید، به انکار گرفته و اذعان داشته است که امکان استقرار نظم اجتماعى، سیاسى و معیشتى از طرق دیگر ممکن است. رویکرد کلامى او در این موضوع از آنجا آغاز مىشود که مقدم بر دین از طریق عقل، حسن و قبح عقلى افعال را قابل درک مىداند. با توجه به همین اصل (حسن و قبح عقلى) به وجوب عقلى نبوت نظر به فواید و حسنهایى که دارد اذعان مىکند. اهمیت هر سه موضوع در مساله انتظار از دین و قلمرو آن اساسى است. چون در مساله اول به امکان برقرارى و استقرار نظام اجتماعى از طریق اقتدار ناشى از عوامل و مکانیسمهاى غیردینى اذعان کرده است و البته در اندیشه بر این سخن تاکید شده است از آنجایى که دنیا مقدمه آخرت است نمىتوان از دین در امور دنیا نیز بىنیاز بود. براساس مساله دوم امکان پرسش و گفتگوى عقلى درباره دین، حقانیت، فایده و کارکرد آن فراهم مىآید. در مساله سوم مستقیما به فواید و کارکردهاى دین پرداخته مىشود و فرق آن با برهان ابنسینا در ضمن آن بحث روشن خواهد شد.
برقرارى نظم اجتماعى از طریق غیر دین
استدلال ابنسینا در اشارات و شفا بر این نکته تکیه دارد که بدون شریعت و قانون الهى که مطاع مطلق باشد و انقیاد و تسلیم همگان را به خود جلب کند (و این اثر به نظر او تنها از شریعت و قانون الهى برآمدنى است نه چیز دیگر) نمىتوان اجتماعى دنیوى داشت. خواجه نصیرالدین طوسى به پیروى از فارابى به انواعى از سیاستهاى بشرى نظر داشته است. به عبارت دیگر اگر بخواهیم سخن او را به زبان معاصران مطرح کنیم، مىتوانیم بگوییم که او (مانند فارابى) انواع اقتدارات و حاکمیتهاى عقلانى، عرفى و سیاسى ناشى از عوامل مکانیسمهایى چون تغلب و زور، سنتهاى عرفى آمیخته با ریشههاى عاطفى و اسطورهاى و تدبیر عقلانى سیاسى را مورد توجه و نظر قرار داده و برخلاف ابنسینا برقرارى نظم اجتماعى را از این طریق ممکن دانسته است.
مرحوم خواجه نصیرالدین طوسى براى بشر این توانایى عقلى، اخلاقى و عاطفى را قائل است که بتواند زندگى اجتماعى خود را قوام ببخشد و به الزامات ناشى از ضرورت زندگى اجتماعى تن دردهد. نکته مهم این است که او به مفهوم انواع اقتدار و مشروعیت توجه کرده است; چیزى که ابنسینا آن را تنها از طریق اتصال به مبدا قدسى (رجل مطاع الهى) قابل حصول مىدانست. خواجه نصیر در اثبات ادعاى خود به تجربه تاریخى بشر نیز تمسک کرده و خاطرنشان ساخته است که مدنیتهایى در معموره زمین، بدون اینکه اهالى آنها متدین باشند از طریق «سیاسیات ضروریه» سامان یافته است. این استدلال به توسط ابنخلدون شرح و بسط بیشتر یافته است. (17)
نکته اساسىترى که خواجه طوسى در اخلاق ناصرى بدان پرداخته، این است که او حکمت را به جمیع اقسام آن، که شامل حکمت عملى (تدبیر منزل، سیاست مدن و اخلاق) نیز مىشود به لحاظ موضوع و روش از امور وضعى و اعتبارى متمایز مىداند. او در کتاب نامبرده این تقسیم را اعمال کرده است که حکمت از نظر موضوع به امور طبیعى و واقعى مىپردازد. از جمله امور واقعى و طبیعى ساز و کارى است که در منزل و مدینه (زندگى خانوادگى و اجتماعى) جارى است. تدبیر منزل و سیاست مدن، که موضوع حکمت عملى است، آگاهى فیلسوفانه از این ساز و کار واقعى و طبیعى و تشخیص ساز و کار مناسب و مثمر میباشد. بنابراین سیاست مدن، که تدبیر امور جامعه شهر و کشور است، از موضوعات حکمت عملى بوده ، با روش عقلى بررسى و تحقیق مىشوند. او در این تقسیم، در برابر حکمت که به امور واقعى میپردازد و تابع روش خویش است، امورى را مطرح مىکند که قوام آنها به وضع و اعتبار واضع است. از جمله امور وضعى به گفته اوشریعت است که از آن به ناموس(عرف قدما) و وضع الهى یاد مىشود. (18)
خواجه طوسى در این بحث وضع الهى(شریعت) را از آن جهت مفید و لازم دانسته است که مىتواند به جهت مبدا قدسى خود منشا اطاعت و انقیاد بشر گردد و در مورد رئیس مدینه به این نکته اذعان کرده است که باید واجد خصال ممتاز، از جمله حکمتباشد تا بدین وسیله بتواند امور نوعى را تدبیر کند و نسبتبه وضع و ناموس الهى (شریعت) نیز خبیر باشد. سخن او در نیاز جامعه به وضع الهى تکرار سخن ابنسیناست که با سخن خود او تفاوت دارد. نکته دیگرى که باید افزود این است که خواجه طوس در علم کلام، احکام شرعى را الطاف عقلى دانسته است این نظریه، یعنى الطاف عقلى دانستن احکام شرعى، فاصلهاى را که در این بحث میان حکمت مدنى و شریعت تصویر کرده است، برمىدارد. (19)
نتیجه بحث تا اینجا این شد که خواجه طوسى نیاز انسان به دین را در تدبیر معیشت و امور شهر و کشور و... جستجو نمىکند، اما نقش سازنده و مفید آن را در این امور منکر نیست. البته اگر نظریه نهایى خواجه طوسى را به دست دهیم باید از سخن دیگر او غافل نمانیم و آن این است که او دنیا را مقدمه آخرت مىداند.
به نظر خواجه طوسى مدینههایى که هدف آنها صرفا تامین رفاه مادى، ماکول، مشروب و ملبوس و نظم و انتظام امور مدنى و اجتماعى دنیا از طریق کوشش عقلى و عرفى باشد، جامعه مطلوب نیست و صلاح حال عموم را در معاش و معاد نمىتواند تامین کند. صلاح حال عموم در معاش و معاد تنها از طریق شریعتبرآورده مىگردد. این سخن خواجه طوسى دربرگیرنده دو ادعاست: یکى اینکه صلاح حال عموم در دنیا و معیشت دنیوى در سایه دین تامین مىگردد، هرچند که زندگى اجتماعى به قدر ضرورت از طریق نوعى تدبیر و سیاست عقلى و عرفى حاصل مىشود; مثلامى توان گفت که تامین صلاح حال عموم به نحو عادلانه (با تکیه بر عدالت) و مصلحت همه جانبه فرد و جمع که آدمى را از خطرهاى ناآزموده دور نگهدارد، در گرو دین است (20) . و این مراد از آن چیزى است که در علم کلام گفته شده و مورد قبول خواجه و امثال اوست که احکام شرعى الطاف عقلى است و بشر را به آنچه برحسب واقع عقلا مطلوب و یا غیر مطلوب است نزدیک و دور مىکند. در حالى که اگر احکام شرعى نمىبود، عقل بتنهایى نمىتوانستبه درک آن مصالح و مفاسد راه یابد. دوم اینکه صلاح حال بشر در معاد با عمل در دنیا پیونده خورده است و دنیا مقدمه آخرت است. از طرف دیگر تشخیص اینکه در دنیا چگونه عمل کنیم تا صلاح حال آخرت فراهم آید، مطلبى نیست که با عقل و تجربه به دست آید. ناگزیر باید بپذیریم که در حدود و چگونگى عمل در دنیا محتاج به میزان و داورى دین هستیم و باید دین به ما بیاموزد که در دنیا چگونه عمل کنیم تا در آخرت سعادتمند باشیم و از خطرات آن مصون بمانیم.
بنابراین مىتوان نظر نهایى خواجه را در این سخن خلاصه کرد که او سامانیابى زندگى خانوادگى و مدنى را از طریق تدبیر عقلى و به تعبیر او حکمت عملى ممکن مىداند; اما شریعت را نیز در یک ضلع از اضلاع این مرکب مؤثر مىداند که نحوه تاثیر و فواید آن را در حسنات بعثت انبیا بیان کرده است و عمدهترین فایده بعثت مطابق مبناى او در زندگى دنیا دور نگهداشتن آدمى از مواضع خطر است.
بارى، تلاش خواجه طوسى از منظر معرفتشناسى در تعیین جایگاه شریعت و تشخیص کارکردهاى آن بیانگر یک نوع تامل دینشناسانه و فقهشناسانه (فقهشناسى) با نگاه از بیرون است که از نظر سابقه تاریخى در ابنسینا و غزالى (البته با تفاوتهایى) دیدیم و ادامه این روند را در ابنخلدون خواهیم دید. اما به اشاره یادآورى مىکنم که این رویکرد به صورت کوشش در تعیین شان و منزلت فقه در انتظام امور مدنى از نظر فقها و اصولیین شیعه مخفى نبوده است و گاه از بزرگان فقه و اصول، مخصوصا در مصاف با اخباریگرى، نکاتى گفتهاند که بیانگر حدود کارکرد فقه است. از آن جمله وحید بهبهانى (متوفاى 1206ق) در تاکید بر برائت اصلى به این نکته اذعان کرده است که زندگى بشر و از جمله زندگى معصومین(ع) بر اباحه و برائت اصلى مىچرخد و تکلیف حالت ثانوى است. در ضمن به این نکته لطیف اشاره دارد که در دایره مباحات اصلى مىتوان از احکام غیرشرعى (احکام عادى، عقلى، ظنى و منطقى) سخن گفت که نه خودشان و نه موضوعاتشان اختراع شرعى باشند و شرعا منعى وجود ندارد که کسى برحسب عادت و یا تشخیص عقلى خود امرى را نیکو شمرد و آن را وسیله نجات خود قرار دهد; تنها به این شرط که آن را جزو دین قرار ندهد. این همان چیزى است که شهید صدر از آن به منطقةالفراغ تعبیر کرده است.
نکته دیگرى که وحید بهبهانى مطرح کرده و مىتواند نشان دهنده حدود قلمرو فقه باشد، این بحث است که احکام شرعى و عبادات مجعول شرعى هستند و از پیش خود واجد صورتى نیستند، اما موضوعات معاملات، از قبیل بیع و... مجعول شرعى نبوده و غیر توقیفى هستند. (21) این تفکیک بیانگر این مطلب است که موضوعات خارجى که در ظرف اعتبار اجتماع براى رفع نیاز پدید مىآیند، از فقه برنمىخیزند، بلکه خود موضوع احکام فقه قرار مىگیرند و این به معناى تقدم شکل زندگى و روابط اجتماعى بر حکم فقهى است.
درک حسن و قبح
بین اشاعره و معتزله بحث دامنهدارى تحت عنوان حسن و قبح عقلى یا شرعى افعال مطرح بوده است. به دلیل پرهیز از اطاله کلام بر این نکته تکیه مىکنم که خواجه طوسى مانند معتزله معتقد است که حسن و قبح پارهاى از افعال مقدم بر دین و مستقل از آن عقلا قابل درک است. او و بسیارى از متکلمین شیعه بعد از او، مانند معتزله، معتقدند که فىالمثل عوض در برابر الم، بعثت انبیا و... عقلا و به حکم عقل بر خداوند واجب است. چون مصداق عدل و لطف بوده و حسن عقلى دارند و از طرف دیگر امورى چون تعذیب اولاد کفار، تعذیب مجبور و امثال آن عقلا قبیح بوده و از خداوند صدور چنین اعمالى شایسته نیست. به دلیل همین مقامى که براى عقل قائل است و آن را در تشخیص حسن و قبح برخى از افعال، واقعى و غیر واقعى بودن بعضى از امور موفق مىدانند حبط و تکفیر و اعتقاد به جبر را، آن گونه که برخى از متکلمین مطرح کردهاند، قبول ندارند و در این راه ظواهر شرعى را که فىالمثل موهم نظریه جبر و یا حبط و تکفیر است، تاویل کرده است (22) .
عبدالرحمن بن خلدون (732ق/ 1332م 808ق/ 1406م)
اختلاف اساسى ابنخلدون با حکمایى چون ابنسینا، متکلمین شیعه امامیه و معتزله در این است که حکما و متکلمین شیعه امامیه و معتزله قائلند که عقل ما مقدم بر دین و شریعتبه لزوم نبوت و شریعتحکم مىکند. ابنسینا در استدلال خود بر این نکته تکیه کرد که شریعت و نبوت به حکم عقل براى تنظیم معیشت دنیوى آدمى ضرورى است و دلیل آن هم این است اقتدارى که مانع از تجاوز افراد بشر بر حقوق یکدیگر گردد و اسباب تسلیم همگانى را فراهم کند، تنها در قانون خداوند است. ابنخلدون اولا مانند اشاعره مساله نبوت را یک مساله شرعى مىداند، نه عقلى و معتقد است که این مساله چیزى نیست که ضرورتا از طریق عقل به آن برسیم. در ثانى مفروض ابنسینا را مبنى بر اینکه جز از طریق نبوت، اقتدارى که حافظ نظم نوعى باشد به وجود نمىآید، نمىپذیرد.
سیاست عقلى و سیاستشرعى
ابنخلدون سه نوع اقتدار و حاکمیت را بر مىشمارد:
1. اقتدار و حاکمیت مبتنى بر زور و غلبه که او از آن به «ملک طبیعى» تعبیر مىکند و آن را بدترین نوع ممکن از حکومت مىداند.
2. اقتدار و حاکمیتى که مبتنى بر سیاست و تدبیر عقلى است. قوانین و مقررات این نوع از حکومت و سیاستبر پایه چارهاندیشى عقلایى بزرگان دولت است و غرض از آن این است که عموم شهروندان را مطابق نظر و صلاحدید عقلى در جلب مصالح دنیوى وادار کند. یعنى هدف نهایى در این نوع از سیاست و حکومت این است که با روش و ابزار عقلى سود و منفعت را براى شهروندان خود جلب کند و ضرر را از دنیاى آنها دفع کند.
3. سیاست و اقتدار شرعى که از جانب خداوند و مبتنى بر مقررات اوست. این نوع از سیاست در دنیا و آخرت نافع است و غرض از آن جلب مصلحت واقعى و همیشگى انسان است. از آنجایى که زندگى انسان ادامه مىیابد و مصلحت واقعى انسان در صورتى تامین مىشود که به سعادت اخروى او آسیب نرسد و از طرف دیگر اعمال انسان در دنیا،خواه فردى و خواه اجتماعى، بر سعادت اخروى او تاثیر مىگذارد، مىتوان گفت که بشر در سعادت واقعى خود، که همان سعادت اخروى است، به سیاستشرعى محتاج است. و از آنجا که اعمال دنیوى بشر شامل نظم سیاسى و معیشتىاى که برقرار مىکند نیز مىشود، سیاستشرعى فراگیر بوده و شامل عبادات، معاملات و حتى ملک و دولت نیز مىگردد. سیاستشرعى سعى دارد همه امور را بر وفق نظر شارع (قانونگذار الهى) جارى کند. از این جهت است که او خلافت را به نیابت از پیامبر در امور دین و دنیا تعریف کرده و غرض از آن را در این دیده است که مىخواهد عموم مردم را بر وفق نظر شرعى در جلب مصالح اخروى و دنیوى ایشان وادار کند. مصالح دنیوى از نظر یاستشرعى به گفته ابنخلدون به مصالح اخروى برمىگردد: «... اذ احوال الدنیا ترجع کلها عند الشارع الى اعتبارها بمصالح الآخرة.» بنابراین به نظر او غرض اصلى از سیاستشرعى و اقتدار ناشى از آن رستگارى اخروى بشر است; اما رستگارى دنیوى نیز بالعرض منظور است. چون رستگارى اخروى و دنیوى دو رویکرد کاملا متمایز از هم نیستند. قدرت ناشى از زور و تغلب و مبتنى بر آن مصداق بین ظلم و عدوان است و مطلوب شرع نیست و قدرت سیاسى مبتنى بر حکمت و سیاست عقلى نیز چون از شریعت نور نمىگیرد شرعا مذموم است.
چکیده کلام ابنخلدون نظر به موفقیتى که از براى سیاست عقلى در تدبیر معیشت قائل است، این مىشود که سیاستشرعى هرچند فراگیر و شامل امور دین و دنیاست، اما معنا و مضمون آن چیزى جز تعیین حدود براى هرگونه سیاست عقلى چیز دیگرى نیست.
نسبت علم و دین
آنچه را امروز فلسفه و علم مىنامند، ابنخلدون خارج از قلمرو دین به حساب آورده است و استدلال او هم این است که هدف از بعثت تعلیم علوم و فنون، از جمله علم طب و طبابتبه عنوان یک فن که به درد امور عادى مىخورد، نبوده است; بلکه هدف از آن تعلیم شریعتبوده است نه چیز دیگر. بر همین اساس او چیزى را که به نام طبالنبى(ص) معروف شده است جزو طب ساده و مبتنى بر تجربیات معمولى و غیرعلمى مىداند که بین اعراب رایجبوده است و پیامبر نیز به اقتضاى معیشت و ضرورت زندگى گفته است و جزو آموزه و تعلیمات وحیانى نیست و خارج از وظیفه رسالت است. طب در صورت مطلوب خود علمى است مبتنى بر قوانین طبیعىاى که بر بدن و مزاج آدمى حاکم است. مفهوم این سخن ابنخلدون این مىشود که علوم ،از جمله طب، تابع روش و مبتنى بر آگاهى علمى از سازوکار موضوعات خویش است، نه آگاهىاى که از طریق وحى و یا از طریق تجارب ساده و غیرعلمى به دست آید.
این مطلب که علوم را از قلمرو دین و رسالت انبیا بیرون دانسته است، با تقسیمى که در علوم به کار برده تایید مىشود. او علوم را به شرعى و عقلى تقسیم کرده است. میان علوم عقلى از یک طرف و عمران و نظم مدنى از طرف دیگر رابطه طرفینى قائل است و منشا این علوم را نه در تعلیمات انبیا که عقل آدمى نشان داده است.
درخصوص مابعدالطبیعه ابنخلدون نظریه مخالفان فلسفه را اتخاذ کردهاست، اما دلیل مخالفت او برخلاف غزالى که اساسا دینى بود، دیدگاه معرفتشناسانه است و آن اینکه موضوع آن را از حدود معرفت و توانایى عقلى بشر بیرون مىداند. به همین جهتحل مسائل الهیات را به جاى فلسفه از دین مىطلبد و چون فلسفه را قبول ندارد و تاویل فلسفى متون دینى را نیز نمىپذیرد و از منکران تاویل است، نتیجه سخن این مىشود که از نظر ابنخلدون دین از نظر هدف درپى تعلیم شریعت، رستگارى اخروى، تعلیم توحید و به سامان آوردن اخلاق و سیر و سلوک روحى و معنوى است. تعلیم علوم عقلى و تجربى از قلمرو آن بیرون بوده و بهروزى دنیوى نیز هدف اصلى او نیست. این رویکرد مبناى معرفتى هم دارد و آن اینکه به نظر ابنخلدون بشر از نظر عقلى بر ادراک امور محسوس طبیعى، اجتماعى و... تواناست، اما امور غیبى که از نظر حس و تجربه حسى و شهودى پنهان است، مخصوصا مسائلى که در الهیات مطرح مىشود (از قبیل صفات خداوند، نحوه آفرینش و خلقت) از توان عقل آدمى بیرون است. (23)
ابواسحاق شاطبى (م 790ق)
ابواسحاق شاطبى در قرن هشتم هجرى با نوشتن کتابى به نام الموافقات فى اصول الشریعة، مشهور گردیده است. وى کوشید با به دست دادن اهداف شریعت رکن عقلى اجتهاد را بر بنیان مغبوط و وسیع قرار دهد. روشى که او در این کتاب در پیش گرفته است، مىتوانست تحول بنیادینى را در اصول فقه و شیوه استنباط احکام موجب گردد، ولى به دلایلى توجه چندانى به آن نشد تا اینکه در آغاز نواندیشى معاصر توجه شدید متفکرانى چون محمد عبده، محمد اقبال و رشید رضا را به خود جلب کرده و از طریق آن به اهمیت، گستره و توانایى عقلانى مفهوم اجتهاد در تفکر سنى پى بردند.
بارى، مقاصد و اهداف شریعت، آن گونه که در اندیشه شاطبى طرح و نظام یافته است، مىتواند از مواردى به حساب آید که با بحث انتظار از دین و قلمرو آن ارتباط وثیق دارد. شاطبى در این بحثبه این اصل اذعان کرده که شارع از وضع شریعت تامین مصالح و دفع مفاسد از زندگى دنیوى و اخروى بشر را خواسته است که از آن مىتوان به اهداف و مقاصد شریعت تعبیر کرد. اما در اثبات این مطلب استدلال عدلیه را مبنى بر اینکه فعل خداوند بدون غرض و غایتى نیست و غرض از آن به حکم عقل جز جلب مصلحت و دفع مفسدت از بشر چیزى دیگر نتوان بود، نپذیرفته و راهى را برگزیده است که بتواند مورد قبول اشاعره و معتزله باشد و آن اینکه با استقراى آیات، روایات و احکام شریعت و بازخوانى اینها به این نکته دستیافته است که شریعت اساسا مبتنى بر جلب مصلحت و دفع ضرر از بشر در دنیا و آخرت مىباشد. بنابراین شریعت را از نظر هدف و مقصد درپى تامین مصلحت دنیوى نیز مىداند و دلیل آن را در دو نکته جستجو مىکند: اول اینکه عقل را از درک تام و تمام مصالح دنیوى عاجز مىداند; هرچند که فىالجمله آن را بر ادراک برخى از مصالح توانا مىداند. دوم اینکه مصالح دنیوى در مقدمه مصالح اخروى قرار دارد.
شاطبى مىگوید اولا و اساسا هدف شارع از احکام و تکالیف شرعى که غرض بالذات و مقصود اصلى از شریعت استحفظ ضروریات پنجگانه است: دین، جان، عقل، نسل، مال. اگر این پنج امر حفظ نشود امور دنیا سامان نمىیابد و نجات اخروى از دست مىرود. او این دسته امور را «ضروریات» مىنامد. در مرتبه بعد غرض شریعت را از احکام و تکالیفى که مقرر مىدارد، ایجاد سعه و گشایش و رفع حرج و مضیقه از مردم است. او احکام معاملاتى را از این قبیل مىداند و این امور را «حاجیات» مىنامد. در مرتبه سوم غرض از احکام و تکالیف شرعى حفظ و استقرار امورى است که مکارم اخلاق و عادات نیک را در فرد و جماعت جارى مىسازد و او از این امور به «تحسینیات» یاد مىکند. در مرتبه چهارم غرض از احکام و تکالیف شرعى تکمیل انواع سهگانه ضرورى، حاجتى و تحسینى است،که «متممات» مىنامد. ترتیب یاد شده بیانگر مراتب اهمیت و اولویت ضروریات، حاجیات، تحسینیات و متممات است که در صورت تعارض، مرتبه ضروریات بر بقیه مقدم مىشود.
روشن استبراساس این دیدگاه شریعت درپى نظم و انتظام معاش نیز هست. اما معین نمىکند حد و حدود آن تا به کجاست و دلالت ندارد که عقل معاش و نظم مدنى مبتنى بر سیاست عقلى در آن کاربرد ندارد. شاطبى خود نیز به این نکته اذعان کرده است که شرع خطوط اصلى و مواقع خطر را معین مىکند که عقل از درک آنها عاجز است. اما بعد از اینکه شرع اصول مصالح و مفاسد را وضع و مقرر کرد، نزاعى نیست در اینکه در چارچوب همان اصول از طریق تجربه و غیر آن مىتوان مصالح و مفاسد را تشخیص داد.
اما نکات مهم و اساسىترى که شاطبى در این بحث مطرح کرده، یکى بررسى طرق درک مقاصد شریعت است و دیگر تاثیرى که ادراک مقاصد شریعت در اجتهاد و فهم جزئیات شریعت و متون و نصوص شرعى و دینى دارد. به عبارت دیگر یکى بحث از اینکه با اعمال چه روشى مىتوان به اهداف دین دستیافت و آیا روش عقلى و بیرون دینى براى تعیین اهداف دین وجود دارد؟ دیگر اینکه آیا فهمیدن اهداف شریعت مىتواند چون پیشدانستهاى در فهم متون مؤثر افتد و در تعیین قلمرو دین به کار آید؟
مقاصد و اهداف شریعت چگونه شناخته مىشود؟
شاطبى در این مساله سه روش را مطرح مىکند:
1. از طریق عقل. او مىگوید معتزله کشف اهداف شریعت را از طریق عقل میسر مىدانند; چون معتقدند که عقل ما، مستقل از شریعت، بر درک مصالح و مفاسدى که ملاک احکام شرعیند، تواناست. اما این روش را به این دلیل که عقول را در احکام شریعتحکومت تام مىبخشد، نمىپذیرد.
2. از طریق نصوص دینى و اجماع. او از اینکه اجماع قطعى و نص صریح و متواتر در تعیین اهداف و مقاصد شریعت نیست، این دو روش را در این امر کافى نمىداند; چون اهداف شریعت جزو اصول شریعت است و باید به نحو قطعى و یقینى اثبات شود و چنین چیزى با اخبار واحد و اجماع غیرقطعى به دست نمىآید.
3. روش استقرایى: او مىگوید از طریق استقرا احکام شریعت و نظر در ادله احکام شرعى بتفصیل و استقرا در آن به این نتیجه رسیده است که دین در پى تحقق چه اهداف و مقاصد است. هرچند که اگر همان ادله و احکام شرعى جدا از هم و منفردا بررسى گردد، نتایجیادشده به دست نمىآید و موجب قطع و یقین نمىگردد. این مساله به مانند اثبات جود حاتم و شجاعت امام على(ع) است که از مطالعه مجموعهاى وسیع از عمومات، مطلقات، مقیدات، جزئیات متعلق به اعیان و وقایع گوناگون در همه ابواب فقه مىتوان بر این نکته دستیافت که ادله و احکام شریعتبر محور قواعد و اهداف یاد شده مىچرخد.
همان گونه که پیش از این گفتیم، مقصود شاطبى از اهداف شریعت و مقاصد آن اهداف و مقاصدى است که شارع و واضع آن از آن قصد کرده است. او مىگوید که تلاش ما در جهت مراد واقعى و اهداف اصل صاحب شریعت است. ناگفته نماند که روشى که شاطبى براى کشف اهداف شریعت ارائه داده است، بىشباهتبه روش شهید سید محمدباقر صدر نیست. او نیز مىگوید مىتوانیم از مطالعه استقرایى احکام شریعتبراساس آکسیومهاى احتمالات اهداف، اصول و قواعد مشخص را از آنها استخراج کنیم.
شاطبى بتفصیل براساس روش پیشگفته، اصول، قواعد و مقاصد شریعت را به سامان آورده است و پارهاى از این اصول و قواعد، علاوه بر آنچه به عنوان مقاصد شریعت در ابتداى این بحث گفتیم، عبارتند از: 1. شرایع براى مصالح آتى و آنى بندگان وضع شده است. 2. اصل در عبادات نسبتبه مکلف تعبد، بدون توجه به علت آن، است و اصل در معاملات توجه به علت است. و قواعد دیگر.
براساس این نظریه شاطبى شرط اجتهاد را «فهم کامل مقاصد شریعت» و دومین شرط آن را «توانایى استنباط براساس این فهم» مىنامد و او توصیه مىکند که به مقاصد احکام نه به ظاهر آنها توجه شود.
تاثیر این نحوه از اجتهاد یکى در سازگارى و انعطاف احکام جزمى و ثابتشریعت ظاهر مىگردد و دیگر اینکه موجب مىشود شکل گرایى در فقه و تصلب بر ظواهر جاى خود را به آنچه اساسا غایتشریعت و روح آن نامیده مىشود بدهد. از این رهگذر امکان بازخوانى و بازفهمى شریعت و متون شرعى در پرتو درک و دریافت عقلانى از مصالح و مفاسد ممکن مىشود. از این جهتبود که نظریه شاطبى به عنوان بستر واقعى براى اجتهاد از طرف اقبال و عبده پذیرفته شده و اقبال آن را نیروى محرک اسلام نامید که مىتواند عقلانیت جدید را در عصر ظهور «خرد نقاد» در چارچوب و اصول کلى دین و ایمان دینى که سرشار از تجربه معنوى و مبانى عقلانى است فعال سازد.
سؤال اساسى دیگرى که شاطبى مطرح کرده، این است که اصولا شارع به عنوان متکلم شریعت، مقاصد واقعى خود را چگونه خواسته است آشکار کند؟ این مساله از آنجا مهم مىشود که مىخواهیم غرض اصلى او را از متون دریابیم و چنین چیزى چگونه ممکن است و خود او چه را مىسنجیده است؟ و بر اهمیت این سؤال افزوده خواهد شد که اگر این نظریه را به خاطر بیاوریم که بعضى فهم متون دینى را بر انتظارى که شخص از آن متن دارد، متوقف مىداند.
مفروض اساسى شاطبى، با تکیه بر برخى از آیات قرآن کریم و اینکه به جهت ظرف ظهور اولیه اسلام طرف خطاب آن عرب امى بوده است، این است که متون اولیه و اساسى اسلام از نظر زبان، اخلاق، قوانین، احکام، علوم و معارف دینى ناظر به زبان، قوانین عرفیات، علوم، اخلاق و میزان دانش و بینش و درک عرب امى است. به عبارت دیگر از نظر شاطبى مخاطب قرآن و احادیث نبوى، عرب امى با میزانى از درک و فهم، قانون زندگى، علوم و معارف، محاوره و اسلوب بیان بوده است.
ارزیابى و نتیجهگیرى
1. نیاز انسان به دین: استدلال ابنسینا بر ضرورت نبوت و نیاز انسان به دین با این اشکال مواجه شد که زندگى اجتماعى اساسا براساس سیاست عقلى و غیر آن ممکن مىگردد و تجربه تاریخى نیز نشان داده است مدنیتهایى در معموره زمین از طریق غیر دین به وجود آمده است. بنابراین نمىتوان گفت نیاز انسان به دین از این جهت است که بدون آن زندگى اجتماعى و مدنى او قوام نمىیابد. اما لزوما همان گونه که منتقدین (خواجه نصیرالدین طوسى و ابنخلدون) نیز متوجه بودهاند از این سخن این نتیجه را نمىتوان گرفت که دین فاقد رسالت و کارکرد دنیوى است.
این دو متفکر مشترکا تاکید کردهاند از آنجا که دنیا مقدمه آخرت است و اعمال انسان در این دنیا بر سعادت و شقاوت اخروى او تاثیر مىگذارد، ناگزیر در چگونگى اعمال خود، از آن جهت که به سعادت اخروى آسیب نرساند.
2. حسنات و کارکردهاى دین: مساله اثبات نیاز انسان به دین غیر از مساله فواید و کارکردهایى است که دین در حیات انسان مىتواند داشته باشد. این کارکردها مىتواند پشتوانه کارکردهاى عقلانى، عاطفى و اخلاقى انسان باشد. بر همین اساس است که خواجه طوسى در تجرید الاعتقاد و بسیارى دیگر از متکلمین فواید دین را شمردهاند و براساس آن به این نتیجه رسیدهاند که پدیده دین عقلا حسن است و مىتواند مصداق لطف و عنایت الهى باشد و لذا عقلا ضرورت دارد.
3. قبول حسن و قبح عقلى که مقبول خواجه طوسى و عموم عدلیه است، مىتواند مبناى این نظر قرار گیرد که حقانیت دین را علاوه بر طریق سنتى، یعنى اثبات وجود خداوند، اثبات نبوت عامه از طریق ضرورت عقلى نبوت و نبوت خاصه از طریق معجزات، مىتوان از طریق تطابق دین و آموزههاى آن با آنچه عقلا حسن و یا قبیح مىشماریم و عدم تطابق آن بررسى کرد. بر این اساس اگر عقلا چیزى به نام حق آدمى و امثال آن حسن شمرده شد و چیزى عقلا قبیح، نباید در دین چیزى که با این حسن نسازد و یا قبیح باشد.
4. اهداف و مقاصد دین: از تحلیل ابنسینا در ضرورت نبوت و فواید شریعت چنین برمىآید دین را براى دنیا مىدیده است. اما در تحلیل خواجه طوسى و ابنخلدون کفه آخرتگرایى سنگینى مىکند و غزالى هدف اصلى دین را در پیمودن طریق آخرت مىداند; هرچند که نظام شرعى شریعت را در تمامى جوانب زندگى گسترش مىدهد. سرانجام شاطبى براى دین و احکام آن اهداف دنیوى و اخروى جستجو مىکند و این اهداف را اساس استنباط قرار داده و اصول فقه را برپایه آن استوار کرده است.
5. فقهشناسى: فقهشناسى که نسبتبه فقه معرفت درجه دوم است، از جمله به بیان این نکته مىپردازد که منزلت فقه و کارکرد آن چیست و قلمرو آن تا به کجاست. غزالى با بررسى جامعهشناسانه و هم نظر به سازمان درونى فقه به این نتیجه رسید که فقه براى رفع خصومت و نظم معیشت است. نظام شرعى او مخصوصا با تکیه بر اصل کلامى نفى حسن و قبح عقلى و اینکه مقدم بر دین چیزى به نام اباحه ذاتى وجود ندارد و آنچه هستحتى اباحه نیز جزو مجعولات شرعى است، دامنه احکام شرعى را گسترش داد. اما وحید بهبهانى به نکات بسیار مهمى توجه داد: یکى اینکه اصل اولى برائت اصلیه است و زندگى بشر عموما بر مدار آن مىچرخد و در دایره آن مجال هر گونه تصمیم، از جمله جعل مقررات بر مبناى سنجش عقلى، ظنى و عرفى هست. نتیجه این سخن این است که فقه حدود نهایى این دایره وسیع را مشخص مىکند، نه بیش از آن. دیگر اینکه موضوعات احکام در غیر عبادات مجعول شرعى نیستند. نتیجه این سخن این است که مقدم بر حکم در ظرف اجتماع براى رفع نیاز پدید مىآیند و بنابراین روابط اجتماعى صورت خویش را از فقه نمىگیرد، بلکه با فقه سنجیده مىشود .
6. رابطه عقل و وحى: تعیین نسبت عقل و وحى از جمله مسائل و مبانى نظریى است که در تعیین انتظار از دین مؤثر بوده است. در این مقال به چندین رهیافت در این موضوع از دیدگاه متفکرین اسلامى آشنایى حاصل شد.
حاصل کلام اینکه مبانى نظرىاى که در این نتیجهگیرى ذکر شد و برخى نیز از قلم افتاده است و با مراجعه مکرر در این مقال به دستخواهد آمد، در تعیین انتظار از دین یا به عبارتى متون دینى تاثیر داشته است. تامل در این مساله که آیا اینها مىتواند مبانى و روشهاى خوبى براى تعیین انتظارات ما از دین باشد بر عهده ارباب فضل و دانش است.
پىنوشتها:
1. ابو نصر فارابى، آراء اهل المدینة الفاضله، با مقدمه و تعلیق دکتر البیر نصرى نادر، بیروت دارالشرق، چاپ ششم، ص110-136 و 124-126 و ر.ک: از همین مؤلف، کتاب السیاسة المدنیته، تحقیق، مقدمه و تعلیق دکتر فوزى مترى نجار، بیروت دارالمشرق، ص69-108 و ر.ک: از همین مؤلف، احصاء العلوم، ترجمه حسین خدیوجم، تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى 1364، ص110 و ر.ک از همین مؤلف، فصول مدنى، ص161. نگارنده برخلاف آنچه بر سر بعضى از زبانها و قلمها جارى شده که فارابى مقام فیلسوف را از مقام نبى برتر مىداند معتقد است که فارابى مقام نبوت را با مقام فیلسوفى درحد کمال آن همراه و ملازم مىداند و کسى به این مقام صعود مىکند که عقل مستفاد شده و با عقل متحد شود. ر.ک: آراء اهل المدینة الفاضله، ص24-1261 و کتاب السیاسة المدنیتة، ص79.
2. مرتضى مطهرى،مجموعه آثار، ج7، ص118 و ر.ک: شرح الاشارات والتنبیهات، جزء3، نمط نهم، ص371-372 و ر.ک: الهیات شفا ،طبع مصر، ص441-446.
3. جان هیک، فلسفه دین، ترجمه بهرام راد، انتشارات بینالمللى هدى ،1372، ص191.
4. الهیات شفا، ص442-443.
5. همان، ص443-451.
6.محمد غزالى، المنقذ من الضلال، به نقل از سیاست و غزالى، ج1، هانرى لائوست، ترجمه مهدى مظفرى، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران 1354، ص195-196.
7. شرح الاشارات والتنبیهات، جزء3، ص369-370 و 375 و 380.
8. غزالى; المستصفى من علم الاصول، ج1، بیروت، دارالفکر للطباعة والنشر والتوزیع، 7555. در طى این جلد بتفصیل درباره منابع چهارگانه استنباط تکلیف و حقوق شرعى و استحسان و استصلاح بحث کرده است.
9.غزالى، احیاء علومالدین، ج3، بیروت، دارالفکر، ص8580.
10. محسن فیض کاشانى،المحجة البیضاء، ج5 ، کتاب ریاضة النفس، ص128-140.
11. محمد حسین طباطبایى، رسالة الولایة، منشورات قسم الدراسات الاسلامیة، ص40-41.
12. عبدالکریم سروش،جامه تهذیب بر تن احیا، فرهنگ، کتاب چهارم و پنجم، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، ص38-40.
13. شرفالدین خلیلى، فى سبیل موسوعة فلسفیة، ج4، منشورات دار مکتبه الهلال، ص87-88 و ر.ک: هانرى کربن، تاریخ فلسفه اسلامى، ترجمه سید جواد طباطبایى، ص346-347.
14. فى سبیل موسوعة ج4، ص9188 و تاریخ فلسفه اسلامى، کربن، 346-347.
15. همان.
16. ابوالولید ابنرشد، فصل المقال و تقریر مابین الشریعة والحکمة من الاتصال، دارالمشرق، بیروت، ص3027 و 3230 و 3433 و 3834 و 5545 و 5857 و ر.ک: فى سبیل الموسوعة الفلسفیة ج4، ص87-108 و ر.ک: تاریخ فلسفه اسلام (نوشته کربن).
17. نصیرالدین الطوسى، شرح الاشارات و التنبیهات، ج3، ص374 و ر.ک: از همین مؤلف، اخلاق ناصرى، به تصحیح و تنقیح مجتبى مینوىو علیرضا حیدرى، شرکتسهامى انتشارات خوارزمى 1364، ص247-258.
18. اخلاق ناصرى، ص37-41 و 253.
19. علامه حلى، کشف المراد فى شرح تجرید الاعتقاد، با مقدمه، تصحیح و تعلیق استاد حسن حسنزاده آملى، مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسین، ص348.
20. شرح الاشارات و التنبیهات جزء3، ص374.
21. وحید بهبهانى، الفوائد الحائریة، مجمع الفکر الاسلامى 1415ق، ص95-100 و 475-476.
22. کشف المراد فى شرح تجرید الاعتقاد. ص302-304 و 308-313 و 318 و 413-414.
23. ابنخلدون، مقدمة، انتشارات استقلال، تهران، ص41-44، 151-152، 157-159، 190-193، 196، 399-400، 428، 430-429، 435-434، 475-478، 493، 495-496 و 514-515.
1. از دین چه انتظارى باید داشت؟ آیا همه علوم و روشهاى زندگى را در معیشت و سیاست از وحى طلب کنیم؟ آیا علوم تجربى اسلامى و غیراسلامى داریم؟ آیا علوم انسانى و تحقیقات به عمل آمده در آن محتاج به تایید وحى است؟ آیا متون دینى و منابع وحیانى تنها اهداف را معین تقرب الى الله فرا روشهاى مناسب براى زندگى بر عهده عقل و علم است؟ شرع با کل زندگى انسان چه نسبتى دارد؟ آیا دین تمامى وجوه زندگى آدمى را مستقیما از منبع وحى صورت مىبخشد، یا اینکه در این باب حوزههاى خاص و معینى را به وحى سپرده است و حوزههایى را بر عهده عقل انسان گذاشته است؟ روش یا روشهاى تعیین قلمرو دین و حدود انتظار از متون دینى چه هستند؟
اولین مسالهاى که در این بحثباید روشن شود، این است که این انتظار لزوما حالت روانى ساده نیست، بلکه مىتواند مبناى نظرى منقح و معقولى داشته باشد. اینجاست که مساله روش تعیین انتظار از دین و تنقیح مبانى آن به میان مىآید و مى توان پرسید آیا لزوما انتظار انسان با روش و مبانى فلسفى و علمى تعیین گردد و یا اینکه در این باب روش دروندینى نیز وجود دارد؟ و اصولا آیا از خود دین و متون دینى باید پرسیده شود که از آن چه انتظارى باید داشت؟ آیا جمع این هر دو روش ممکن و مطلوب است؟ آیا موجه نیست که خود این مساله را از دین انتظار داشته باشیم و از او بپرسیم (البته با اتخاذ نظریه قبلى در باب زبان، معنادارى و قواعد دلالت) که انتظار خود را از متون دینى چگونه تعیین کنیم؟
بارى بحث و گفتگو درباره این پرسشها، که به «انتظار از دین» مشهور گردیده، از مباحث مهم کلام جدید به حساب مىآید که جدیدا بر قلم و زبان دانشوران این دیار جارى گردیده است. لذا در آثار فرزانگان پیشین اسلام بحثى مستقیما تحت این عنوان دیده نمىشود. لکن این بدان معنا نیست که ذهن آنان بکلى از این بحث تهى بوده است، بلکه مىتوان گفت که فرزانگان اسلام در فلسفه، کلام، اصول فقه، فقه، عرفان و تفسیر مسائلى را در باب نیاز انسان به دین، فواید دین، کارکرد و منزلت فقه (فقهشناسى)، خاتمیت نبوت، کمال دین و توصیف و تبیین آن، فطرى بودن دین، زبان دین، رابطه عقل و دین، اهداف شریعت، ثابت و متغیر، برائت اصلى و منطقةالفراغ و اینکه آیا حسن و قبح و ارزشهاى اخلاقى مقدم بر دین و مستقل از آن قابل درک استیا نه، مطرح کردهاند.
آرا و نتایج در این بحثها بدون شک انتظارات آنان را از دین و متون دینى سامان دادهاند و بعضا هم ناشى از حدود انتظارى بوده است که از دین داشتهاند. مثلا این نظریه که انسان در زندگى اجتماعى خود ناگزیر از قانون است و قانون هم در صورتى اطاعت همگانى را موجب مىشود که از مبدا قدسى (رجل مطاع و مؤید الهى) ناشى شده باشد، این انتظار را از دین سامان داده است که قانون زندگى اجتماعى را به بشر تعلیم کند. همچنین تفسیرهایى که از ختم نبوت (خاتمیت) شده است انتظارات خاصى را از دین به دنبال داشته است. مثلا اقبال در تفسیر این پدیده مىگوید ظهور دین اسلام درحد فاصل دنیاى قدیم و دنیاى جدید (به تعبیر او عصر ظهور خرد نقاد) بوده است; به همین دلیل این دین تجربه معنوى و عقلانى را در آدمى بارور ساخته و پیام و رسالتخویش را بر این دو اساس استوار کرده و نتایجحاصل از آنها را پذیرفته است. بر این اساس جمع میان دو مقوله اصول ابدى و تغییرناپذیر وحى را با تغییرپذیرى و تاسیس نهادهاى جدید بر مبناى عقل و سنجش نقادانه از سود و زیان ممکن دانسته است. و یا مثلا مرحوم مطهرى و شیخ محمد عبده هر دو بر این نکته توافق دارند که سر خاتمیت دین بلوغ عقلى بشر بوده است. از این سخن، فرزانه نخستبه این نتیجه رسیده است که بشر عاقل بر حفظ و تفسیر دینش قادر است و جزئیات امور معیشتى خویش را نیز مىتواند چارهجویى کند; در حالى که امتهاى پیشین در این سه امر محتاج به مراقبت، هدایت و دستگیرى مستقیم خداوند از طریق تجدید نبوت بودند. فرزانه دوم براساس همین دیدگاه مىگوید احکام معاملاتى اسلام اندک است و دلیل آن این است که بشر به بلوغ عقلى رسیده و رشید مىتواند سود و زیان و مصالح و مفاسد معیشتخویش را تشخیص دهد. روشن است کسى که بشر را از نظر عقلى، عاطفى و اخلاقى در امورى خود سامان و مستغنى مىداند، از نظر کلامى البته لازم نمىبیند که آن امور از طریق وحى به بشر تعلیم داده شود. هرچند ممکن است این خود سامانى و استغنا را ملاک عدم لزوم مراجعه (فحص) به متون دینى در امور مذکور قرار ندهد و بل به نحو عقلایى احتمال بدهد (نظر به تفضل خداوند و فوایدى که بر بیان شرعى مترتب است. و لذا این احتمال خود ناشى از مبادى کلامى است) که در شرع چنین امورى بیان شده است و براساس آن، درباره امور یاد شده در متون دینى فحص کند. اما نتیجه روشن آن در آنجا ظاهر مىشود که کسى بخواهد در استدلال به متون دینى و استظهار از آنها نیاز انسان به دین و کمال آن را رکن عقلى استدلال خود قرار دهد. بر آگاهان در اندیشه سیاسى مسلمین پوشیده نیست که این نوع از استدلال در اثبات و ارائه روش خاصى براى حکومت، سیاست و اقتصاد از نظر اسلام به کار گرفته شده است. استحکام و قوت این دست از استدلالها بر اثبات قبلى نیاز انسان به دین در سیاست، اقتصاد و حکومت توقف دارد.
بنابراین مساله انتظار از دین در سنت فکرى اسلامى از ریشههاى عمیق و استوارى بهرهمند است. لذا براى فهم عمیق از این بحث و جارى ساختن آن بر مبناى نظرى و اصطلاحات و روشهاى فنى و صناعى لازم است علاوه بر ابزارها و روشهایى که تفکر جدید (از قبیل هرمنوتیک دینى، انسانشناسى جدید، مباحث زبانشناسى و...) در اختیار پژوهنده این بحث قرار مىدهد، در بستر این سنت فکرى جارى گردد.
2. جستجو از ریشههاى تاریخى این بحثبه چندین شیوه و روش قابل تحقیق و بررسى است. اما در این مقال به ترتیب تاریخى (بجز دو استثنا، یکى ابنخلدون که بر شاطبى به جهت تغییر در موضوع بحث مقدم شده است و دیگر نظریهوحید بهبهانى به تناسب در مطلب و دلایل ناگفته دیگر در ذیل شرح و بیان دیدگاه خواجه نصیرالدین طوسى آمده است) تعدادى متفکر بزرگ اسلامى که تاثیر شگرفى در حیات عقلى اسلام و اندیشه اسلامى داشتهاند گزینش شده است که از فارابى شروع مىشود و به ابواسحاق شاطبى و وحید بهبهانى ختم مىگردد و متفکرینى چون فارابى، ابنسینا، غزالى، خواجه طوسى، ابنرشد، ابنخلدون، ابواسحاق شاطبى و وحید بهبهانى را دربر مىگیرد. بنابراین، این ریشهیابى شامل مقطع مهم نواندیشى معاصر در اندیشه اسلامى نمىگردد که خود یک موضوع بسیار گسترده است.
ابونصر فارابى (259ق/ 872م 339ق/ 950م)
نقش عقل و وحى در مدینه فاضله
از نظر فارابى کمال آدمى در مدینه حاصل مىشود; یعنى زندگى اجتماعى مقدمه ضرورى عمل انسان است. مدینه به اعتبار هدف و غایت، ریاست و قانون حاکم بر آن، به فاضله و ضد آن تقسیم مىشود. مدینه فاضله از نظر او دو شرط و رکن اساسى دارد: اول اینکه اهل آن سعادت و کمال عقلى را که موجب جاودانگى آدمى مىگردد مقصود و غایت اصلیشان قرار داده باشند و در ضمن کوشش کنند که از خیرات دنیا بهرهمند گردند. اما مدینههاى غیرفاضله با تفاوتى که در اهداف دارند همه در این جهت مشترکند که یا از سعادت حقیقى که همان کسب جاودانگى عقلى استخبر ندارند و اگر دارند، به دلایلى اهل عمل و جد و جهد نیستند که در کسب آن تلاش کنند. او مدینهاى را که در آن کوشش مىشود که تنها به اهداف و غایات معیشتى، از قبیل فراهم کردن نظم، امنیت و رفاه مادى با تدبیر و چارهجویى عقلى، دستبیابد ،غیر فاضله مىنامد.
دوم به حکم اینکه اجتماع، مانند ترکیب بدن آدمى، نظم و ترتیب طبیعى و انداموار دارد و مانند بدن، کاملترین عضو آن رئیس مدینه و اجتماع است. کاملترین عضو آن کسى است که عقل بالفعل شده باشد; یعنى جمیع معقولات را تعقل کرده باشد.
از نظر فارابى انسان در مرتبهاى از کمال مىرسد که قوه ناطقه نظرى او پذیراى اشراقات و فیضان حقایق و صور عقلى از عقل فعال مىگردد و سپس در قوه خیال او با صورتهاى مناسب صورتگرى مىشود. بنابراین، صورتهاى تمثیل یافته در خیال چنین شخصى محاکات و مثالات آن صور و حقایق عقلى است. از اینجاست که فارابى تاویل عقلى متون دینى را مجاز مىشمارد و معتقد است که با تامل عقلى مىتوان از این مثالات به آن حقایق عقلى رسید. قوه ناطقه عملى چنین انسانى جزئیات و تفاصیل حاضر و آینده را از عقل فعال دریافت مىکند و سپس در خیال وى به صورتهاى مناسب تمثل مىیابد. پدیده وحى و روایت ملک از این قبیل است که در آن نبى، حقایق معقول و جزئیات و تفاصیل شریعت را که موجب سعادت آدمى استبر اثر اتحاد با عقل فعال و از طریق قوه ناطقه نظرى و عملى خود دریافت مىکند. یعنى دریافت وحى ملازم با این حقیقت است که نبى عقل مستفاد و عقل بالفعل شده باشد و تا به این مقام و مرتبت نرسد وحى ممکن نمىشود. از طرفى میان عقل مستفاد و عقل فعال واسطهاى نیست، بلکه حصول این رتبتبر اثر اتحاد با عقل فعال فراهم مىشود. بنابراین وحى و نبوت با کمال عقلى همراه است و نمىتوان گفت که از نظر فارابى مقام فیلسوف برتر از مقام نبى است.
فارابى در طرح انواع گوناگون مدینه به این مساله از نظر فلسفى عمیقا نظر کرده است که راههاى گوناگون براى استقرار نظم مدنى وجود دارد. مثلا او از میان مدینههاى غیر فاضله، یکى مدینه ضرورى را نام مىبرد که اهالى آن بر اثر ضرورتهاى ناشى از زندگى در استقرار نظم مدنى از طریق عقل مدنى و امثال آن مىکوشند. بنابراین او نیاز انسان را به وحى نه در استقرار نظم مدنى دنیوى، که در استقرار مدینه فاضله جستجو مىکند.
مدینه فاضله فارابى بر دو رکن حکمت و شریعت استوار است. خصلتهایى که فارابى در رئیس مدینه فاضله مىجوید، بیشتر خصلتهایى است که تدبیر عقلى امور مدینه را ممکن مىسازد. نکته اساسىترى که در پشت این دیدگاه وجود دارد و فارابى به آن پرداخته ، این است که او علم مدنى را جزئى از حکمت عملى مىداند که در آن شیوههاى مناسب رواج فضیلت و وظایف حکومتبحث مىشود. اما حکمت در اندیشه فارابى با شریعت و نبوت آمیخته است و لذا مى توان آن را حکمت نبوى گفت و بر همین اساس نکاتى در مدینه فاضله او آمده که آن را به مدینه آرمانهاى دینى تبدیل مىکند و اهمیت نبوت را در تحقق آن نشان مىدهد. مثلا این سخن فارابى که مدینه فاضله مدینهاى است که اهالى آن در پى کسب خلود عقلى باشد، مىتواند بیان فلسفى از معاد و آخرتگرایى باشد و در معاد نیز بر این نکته تکیه کرده است که جزئیات و تفاصیل آن در خیال نبى آشکار مىگردد و نبى اهالى مدینه فاضله را به آنچه در پیش دارند انذار مىکند. شرایطى که او براى رئیس مدینه فاضله بیان کرده است، اولا وبالذات بر نبى که واجد مقام فیلسوفى درحد کمال آن نیز هست منطبق مىآید و مىتوان گفت که مدینه فاضله در نهایىترین شکل مطلوب خوب از نظر او تحت ریاست پیامبر الهى بر مبناى عقل و شریعت، که هر دو در او ظاهر مىشوند، برقرار مىگردد. در صورت نبود پیامبر الهى جانشینان او باید حافظ خصال عقلى، اخلاقى و شرعى وى باشند.
مشکل اساسى نظریه فارابى همان مشکلى است که مدینه فاضله افلاطون با آن مواجه است و آن اینکه مدینه فاضله او از نظر غایتگزینى اهالى مدینه بر این فرض متکى است که افراد چنین مدینهاى درحدى از کمال عقلى باشند که همگى کسب خلود عقلى را پیشه خود بگردانند. این فرض تفاوت افراد را از نظر غایت و آمادگى تعالىجویانه نادیده مىگیرد و بالطبع نظریهاى که بر آن استوار است، درحد آرمان صرف ارتقا مىیابد. اما شرایطى را که وى براى رئیس مدینه در نظر گرفته است، نظریه امامت را که در شیعه امامیه مطرح است، به ذهن مىرساند. از این جهت نظریه او را بازخوانى نظریه امامت در شیعه خواندهاند. (1)
ابنسینا; ابوعلى حسین بن عبدالله بن سینا (370ق/ 980 428ق/ 1037)
ابنسینا در اثبات ضرورت عقلى نبوت برهانى اقامه کرده است که به برهان حکما بر ضرورت عقلى نبوت معروف شده است. در این برهان او کوشیده استسر نیاز انسان را به دین نشان دهد که ملخص آن از این قرار است: چون انسان مدنى بالطبع است و زندگى اجتماعى دارد ،محتاج به قانون است; زیرا زندگى اجتماعى با دادوستد و انواع معاشرتها و ارتباطها همراه است و براى عادلانه شدن این دادوستدها قانون لازم است و براى اینکه قانون از ضمانت اجرایى لازم برخوردار باشد، قانونگذار باید مفروضالطاعه باشد. پس بناچار از سایرین به توسط معجزات ممتاز گردد و از طرف خداوند معجزه داشته باشد و متمرد و مطیع در نزد خداوند کیفر و پاداش داشته باشند (معاد). شناخت و تذکر خداوند نیز به دلیل کیفر و پاداش ضرورت دارد و براى اینکه تذکر خداوند همواره در دلها زنده و پرفروغ باشد، عبادات فرض شده است. به تعبیر شهید مطهرى: «شیخ ثواب و پاداش اخروى را در مورد مقررات اجتماعى معلول لزوم عدالت اجتماعى دانسته است، حتى عبادات را نیز مقدمه عدالت اجتماعى دانسته است.» (2)
در این استدلال، ابنسینا، اعتقاد به خدا، معاد و عبادات را براى به سامان آوردن معیشت دنیوى آدمى لازم دانسته است و این دیدگاه بى شباهتبا نظر فیلسوف انگلیسى، بریث ویت، نیست که مىگوید: گزارههاى دینى، محتواى اخلاقى دارد و مقصود از آنها جارى ساختن نحوهاى از معیشت است، نه اینکه خود (فىالمثل خداشناسى و عبادت خداوند) فى نفسه مطلوب باشد (3) . لکن به جرات مىتوان گفت که تلقى ابنسینا از گزارههاى دینى ابزار انگارانه محض نبوده، بلکه براى آنها واقعیتى قائل است و به همین جهت است که مىتواند مفید باشد و زندگى دنیوى عامه بشر را انتظام ببخشد.
براساس این دیدگاه که مقصود از شریعت جارى ساختن معیشتسالم در میان عامه است و اعتقاد به مبدا و معاد در تحقق این هدف مؤثر است، ابنسینا در نحوه تعلیم این دو آموزه توصیه کرده است که براى عموم به زبان ساده و در قالب مثال و رمز باشد و از طرح مسائل مربوط به آنها به صورت و زبان فلسفى جدا پرهیز شود. چه در غیر این صورت منشا آشفتگى فکرى و روحى مىگردد و در اذهان عموم شبهه ایجاد مىکند، در حالى که مقصود از شریعت فراهم آوردن آرامش و زندگى آرام و بىدغدغه است. به همین جهتبه نظر ابنسینا در متون دینى مسائل یادشده در قالب رمز و مثل تعلیم داده شده است. (4)
این سخن ابنسینا مىتواند محل بحث و نزاع دیگر واقع شود که آیا دین براى عوام است و خواص را مخاطب خود قرار نداده است؟ اگر این دیدگاه را اختیار کنیم که دین براى سر و سامان دادن معیشت دنیوى بشر است و مساله خدا و آخرت از آن جهت مطرح مىشود تا اقتدار و مشروعیت قانون معیشت را که شریعت نامیده مىشود برآورده کند، جواب این خواهد بود که دین از براى عوام است و از آن انتظار طرح دقایق حکمى و عرفانى را نباید داشت. اما این سخن ابنسینا که مى گوید: خطاب خداوند دربرگیرنده رموز و اشاراتى است که اهلش را به تامل عقلى مىخواند، اذعان به این مطلب است که دین به مسائل عمیقتر هم به اشاره و تمثیل پرداخته است و از همینجاست که او باب تاویل عقلى را در متون دینى مىگشاید.
ابنسینا بتفصیل شریعت را از نظر فواید و اهداف مورد بحث قرار داده است و در یک تقسیمبندى کلى آن را به دو قسم عبادات و معاملات تقسیم کرده است. درباره عبادات گفته است که غرض از اینها این است که خدا و آخرت را در یادها زنده کند تا از این طریق تدبیر عظیمى که نبى تحت عنوان سنت و قانون زندگى از خود برجاى گذاشته است، همچنان از اقتدار و مشروعیت لازم برخوردار بماند. علاوه بر این در تهذیب نفس که اثر آن در حیات اخروى ظاهر مىگردد نیز مفید و مؤثر است. اما درباره معاملات نظر او این است که براى تامین مصالح دنیوى و معیشتى آدمیان است و کلا جبنه دنیوى دارد نه اخروى. (5)
به تعبیر مرحوم مطهرى نکته اصلى استدلال ابنسینا، این است که آدمیان از نظر عقلى و عاطفى و ضرورتهاى زندگى در مورد قانون مشترک که حافظ منافع همگان باشد به توافق نمىرسند و چنین قانون خودساختهاى نیز التزام عملى آنان را جلب نمىکند; مگر اینکه واضع قانون «رجل مطاع الهى» باشد تا با برجستگیهاى ممتاز خود که به خداوند ختم مىشود، انقیاد و خضوع و تسلیم همگان را به قانون موجب گردد. این استدلال از طرف خواجه نصیرالدین طوسى و ابنخلدون نظر به تجارب تاریخى بشر ناتمام دانسته شده است که در طى این مقاله تفصیلا به آن خواهیم پرداخت. گذشته از این دو متفکر، برداشت ابنسینا و فارابى و پیروان ایشان از نبوت، عبادت، معاد، آن گونه که بیان شد، از دم شمشیر انتقاد غزالى نیز گذشته است. البته انتقاد او از نظریه حکما، یعنى ابنسینا و پیروان او ،مبتنى بر تفسیرى است که خود غزالى از نظریه آنها به دست داده است.
حجتالاسلام ابوحامد محمد غزالى (450ق/1059م 505ق/1111م)
طعن بر تفسیر کارکردگرایانه ابنسینا از دین
«اینان نبوت را منحصرا به لحاظ مصلحت و افادهاش توجیه مىنمایند و از آن براى خود حکمت علمى استخراج مىکنند و براساس آن نتیجه مىگیرند قواعدى را که پیغمبر آورده به مردم عادى اختصاص دارد تا از قتل و غارت دست کشند و بر هیجانات سوء خود غالب آیند و حکمتحقیقى را رهایى از شرع (تکلیف) و نجات از تقلید عامه مردم مىدانند... اینان نماز مىگزارند، ولى نه به خاطر آن که شرع آن را مقرر داشته، بلکه بدان جهت که انجام آن براى بدن مفید است...» (6)
هرچند که ابنسینا دین را براى معیشت لازم دیده است و براى ارکان گوناگون آن فواید دنیوى جستجو کرده است، لکن در معارف دینى سطح دیگرى از معرفت را سراغ دارد که به کار حکیمان و فرزانگان مىآید. او به سعادت عقلى و مراتب کمالات روحانى و معنوى قائل است. لذا مىبینیم که در نمط نهم اشارات (مقامات العارفین) به بیان خصوصیات شرححال و مقامات زاهد، عابد و عارف پرداخته است. در این بحث او به این نکته اذعان کرده است که عارف زهد عبادات آمیخته به تفکر، ریاضت و تلطیف سر را در جهت نیل به مقصود حقیقى، یعنى حضرت حق، به کار مىگیرد (7) . گذشته از این، تلقى خود غزالى نیز از فقه تلقى کارکردگرایانه است. البته محمل صحیح آن، همان گونه که خواهیم دید، این است که او هدف اصلى دین را در اخلاق و تفقد از احوال قلب جستجو مىکند.
تقسیم علوم به شرعى و غیر شرعى
غزالى در یک تقسیمبندى کلى علوم و معارف را به دو قسم شرعى و غیر شرعى تقسیم کرده است. مراد او از علوم غیر شرعى علومى است که در مقدمه فهم متون دینى به کار نمىآید و جزو متون آن نیست و محصول فهم اجتهادى و عقلى از آن متون هم نیست. و بر منابعى چون عقل، تجربه و سماع از بشر تکیه دارد. این دسته از علوم به نظر او گستره وسیعى دارد که شامل طب، طبیعیات، ریاضیات، فنون و صنایع مىگردد. از نظر غزالى در مورد این علوم مىتوان از نظر دینى داورى ارزشى کرد. علومى که به درد معاش مىخورد پسندیده است و علومى که چنین اثرى بر آنها مترتب نیست و به درد معاد و علوم شرعى هم علىالفرض نمىخورد، مذموم است. او الهیات فلسفى و طبیعیات را از این قبیل مىداند. غزالى در داورى خود راجع به الهیات فلسفى و کلام به تفکیک دست زده است و آن اینکه برخى از مسائل این دو فن مستقیما به دین مربوط مىشود و در منابع وحیانى آمده است; پس نیازى به این دو فن نیست، مگر آنقدر که به روش مجادله جواب معاندین داده شود. اما بقیه که در دین نیست و چنین اثرى هم ندارد ترهات است. اما طبیعیات قسمتهایى از آن به طب مربوط مىشود و چیزى مستقل نیست و برخى از مطالب آن مخالف نصوص دینى است و لذا دور انداختنى است و بقیه هم زوائدى است که به درد دین و دنیا نمىخورد.
اما مراد از علوم شرعى، علومى است که از تعلیمات استفاده مىشود و بشر از طریق تجربه، عقل و سماع به آن راه نداشته باشد. بنابراین اختلاف اساسى بین علوم شرعى و علوم غیرشرعى در منبع آنهاست. منبع معرفت در علوم شرعى تعلیمات انبیاست و توسعا بر علومى که در مقدمه و یا مؤخره فهم تعلیم انبیا به کار مىآید، اطلاق شرعیت مىشود. اما در غیر شرعى منبع معرفت، عقل و تجربه و سماع از بشر است.
غزالى غرض از فقه را تنظیم امور معیشتى و مدنى بشر مىداند، لکن در تکمیل آن باید به این نکته توجه شود که غزالى علاوه بر تحلیل جامعهشناختىاى که از منزلت فقه و کارکرد آن به عمل آورده استبه یک اصل کلامى نیز توجه داشته است و آن این است که از نظر او مطابق دیدگاه اشعرى مقدم بر حکم خداوند حسن و قبح عقلىاى وجود نداشته و قهرا حکمى وجود ندارد.
دستور و حکم، حتى اباحه، از شریعت ناشى مىشود. اینجاست که اساس نظام شرعى او پىریزى مىگردد. چون بر این مبنا هر گونه حکمى از چهار منبع اصلى شریعت، یعنى قرآن، سنت، اجماع و عقل استصحابى (استصحاب حکم قبلى شریعت) به دست مىآید و اینها یگانه منبع حقوق و تکالیف شرعى هستند. بنابراین نمىتوان بر مبناى استحسان و مصلحتنگرىاى که برخلاف نص باشد حکمى به دست داد; مگر در صورتى که استصلاح برمبناى اهداف اصلى شریعت، یعنى حفظ جان، مال، عقل، ناموس و دین، باشد و نصى نیز برخلاف آن نباشد. قبول این نوع استصلاح مصلحتسنجى عقلى را در نظام شرعى او ممکن مىکند. اما تکیه او بر تکلیف شرعى و رفع برائت و اینکه مباح نیز جزو شرع منزل است، موجب مىشود که صلاحیتشرع به عنوان یگانه منبع حقوق، تکلیف و قانون در جمیع بخشهاى فعالیت انسانى تعمیم داده شود. (8) (نظر غزالى در نظام شرعىاى که ارائه داده است در نقطه مقابل نظریه وحید بهبهانى است که بعدا شرح آن خواهد آمد و مقایسه این دو نظریه جالب توجه است.)
هدف اصلى دین
بارى از نظر غزالى فقه نمىتواند هدف و غایت اصلى دین باشد. نهایت انتظارى که او از فقه دارد این است که اسباب امنیت و آسایش خاطر عامه مردم را فراهم کند و نیاز حکومت و سلطان را به قانون برآورده کند تا بدین وسیله براى اهل طریقت، زمینه سیر و سلوک قلبى، تفقد احوال قلب، علاج امراض نفسانى، پیمودن طریق آخرت و خشنودى خداوند فراهم گردد. بنابراین به نظر غزالى هدف اصلى دین پیمودن طریق آخرت، خشنودى خداوند، تفقد احوال قلب، اعمال جوارح، شناسایى آفات و مهلکات نفس و مبارزه با رذایل و راه علاج آنهاست.
آداب طریقت و سیر و سلوک دینى، حداقلى است نه حداکثرى
غزالى در این خصوص معتقد است که دین به مقدار حداقل بسنده کرده است. آفات نفس را بتفصیل بیان نکرده و روش علاج این آفات را نیز به کمال و تمام معرفى نکرده است، بلکه مىتوان گفت که در تکمیل برنامه خود بر نیروى تدبیر و خرد آدمى تکیه کرده است. لذا به نظر او اشخاص مىتوانند براى خودشان برنامه ریاضتبریزند و بعضا اعمالى را که هرچند با برخى از ظواهر شرعى ناسازگار باشد، جهت مبارزه با نفس مرتکب شوند. (9) این رویکرد، با شریعتگرایى کلگرایانه او (که در نظام شرعى خویش ارائه داده) ظاهرا ناسازگار مىنماید.
تاکید غزالى بر این مطلب که هدف اصلى دین تفقد احوال قلب و تهذیب باطن است و اهمیت فقه نسبتبه آن اندک است، این امر مورد قبول بسیارى از فقیهان عارف از جمله فیض کاشانى است. اما اینان على الاغلب نسبت فقه را به حقیقت چون قشر به مغز مىدانند و آن را از باب ورود خوبى به طریقت تعبد دانسته و عمل به فروعات فقهى را بالاترین ریاضتشرعى به حساب مىآورند. اما کسى که پیش از همه با این سخن غزالى که فقه علم دنیوى است و حتى عبادات فقهى نیز اسباب سعادت اخروى و تهذیب نفس را فراهم نمىکنند، همدلى نشان داده، علامه بزرگوار ابوالحسن شعرانى است. اما از این مقدار همدلى که گفتیم بگذریم، هرسهنظر غزالى در باب فقه و نسبت آن به طریقت و ارشاد و برنامهریزى مرشدان بشرى مورد نقد و بررسى قرار گرفته است.
1. بسیارى از فقهاى عارف شیعه، از جمله فیض کاشانى، فقه را مقدمه ورود به طریقت دانسته و عمل بدان را ریاضتشرعى به حساب آورده است. گذشته از این لازم دانستهاند که هر گونه ریاضتى در محدوده احکام شرع صورت پذیرد و نباید یاضتخلاف شرع باشد. بنابراین براى فقه اثر و هدف اخروى قائل شدهاند و آن را علم دنیوى محض ندانستهاند. (10)
2. برخى ،از جمله مرحوم علامه محمد حسین طباطبایى، صاحب تفسیر المیزان، روش دین را در تهذیب نفس و کمالیابى معنوى کامل دانسته و به برنامههاى ریاضتکشانه تحت ارشاد مرشدین غیرمعصوم نیاز ندیده است و این مدعا را به کمال دین مستند کرده و گفته است که روش تهذیب نفس علاوه بر فقه در دستورات و رهنمودهاى اخلاقى و عرفانى پیشوایان معصوم بیان شده است. مهمتر از همه، ولاى آنان را کیمیاى سعادت دانسته است که مس وجود آدم راه افتاده را زر مىکند. بنابراین، ولا و ولایت روحى و معنوى پیشوایان معصوم است که ارائه طریق آخرت و تهذیب نفس و وصول بدین مطلوب را به فرجام مىبرد و نقطه پایان در اکمال و اتمام دین است. (11)
برخى بر فقهشناسى غزالى و نقش آن در تامین نظم معیشتى از این جهتباب انتقاد را گشودهاند که این نظریه محصول بررسى جامعهشناسانه از جوامع بسیط قدیمى است که در آن روابط اجتماعى به پیچیدگى دنیاى جدید گرفتار نشده بود و معضلات آن به فرمان حاکم و سلطان قابل حل مىنمود و تنها قانونى نیاز بود که معیار و مبناى فرمان و حکم حاکم گردد. اما امروزه روابط اجتماعى پیچیده شده و جامعهشناسى جدید و علوم انسانى جدید مکانیسم عمل و فرایند پدیدارهاى اجتماعى را که برآیند غیراختیارى مجموع اعمال اختیارى آدمیان استبررسى مىکند و بازمىشناسد. مشکلات و معضلات ناشى از چنین رویدادهایى، (که خود مشکل نیز پدیدار اجتماعى است)، نه به فرمان بلکه نیازمند آن است که به شیوه علمى که علوم انسانى جدید فراروى ما مىگذارد، حل شود.
صاحب این نظریه مىگوید اساسا فقه «در پى ارایه روشى براى حل مشکلات معیشتى نبوده و نیست، بلکه تنها کارکرد آن این است که حدود نهایى هرگونه برنامهریزى علمى و عقلى را معین مىکند و از مکلف مىخواهد که پا را از آن حدود فراتر نگذارد.» (12)
ابوالولید محمد بن رشد (520ق/ 1126م 595ق/ 1198م)
گفته شده است که ابنرشد در باب حقیقت عقل و وحى قائل به تمایز در قلمروست و هرکدام را واجد مرتبهاى از حقیقت مىداند که آدمى را به یقین مىرساند. گزارههاى وحیانى با عقل فلسفى قابل درک و دریافت نیست و بالعکس موضوعات فلسفى که به تامل عقلى درک مىشود وحى به آنها نظر ندارد. از این نظریه به حقیقت مضاعف یا «دوگانه» تعبیر کردهاند و این نظریه اساس مکتب لاتینى ابنرشد را در سدههاى میانه تشکیل مىداد و مورد پذیرش و اقبال نومالیستها نیز واقع شد و در نهضت جدید فلسفى، علمى، ادبى و صنعتى اروپا رواج تام یافت. (13)
در برابر این تلقى از ابنرشد، قرائت دیگرى را از نظریه او مى توان ارایه داد و آن اینکه نامبرده درپى اثبات یگانگى عقل و وحى بوده است. به عبارت دیگر، از نظر ابنرشد عقل و وحى از نظر قلمرو به امور واقع مشترک نظر دارند و هیچکدام بر ضد دیگرى نیست; چون حق با حق تضادى ندارد. (14) مطالعه و پژوهش جدید برخى از متفکران در آثار ابنرشد نظریه دوم را تقویت کرده و او را فیلسوف توفیق نامیده است که کوشیده استبین دین و فلسفه سازگارى به وجود آورد. (15)
به نظر مىآید که ابنرشد بین فلسفه و دین یا به عبارتى بین عقل و وحى به وجود قلمرو مشترک قائل بوده است. این مطلب از آنجا به دست مىآید که او اذعان مىکند فلسفه درباره تمامى آموزههاى وحیانى تامل عقلى مىکند و موضوع فلسفه را توحید و حکمت وجود دانسته است که بدون شک موضوع وحى نیز هست. این یگانگى انگارى وحى و عقل در این آموزه ابنرشد آشکارتر از همه است که مىگوید: «حقیقتحکمت، علم و شرع یکى است در عبارت فرق مىکنند نه در جوهر.»
مطلب دومى که مورد تاکید ابنرشد است، این است که او کوشیده از نظر شرع حجیت منطق، قیاس عقلى و تامل عقلى را اثبات کند و اذعان داشته است که شرع نظر عقلى را که مؤدى به معرفتخداوند مى گردد واجب دانسته است و او روى هم رفته حجیت عقل و وحى را مفروض و مسلم گرفته است. بنابراین روش عقلى به نظر او مىتواند کاشف از حقیقتباشد و شرع نیز این روش را امضا و تصدیق کرده است.
مطلب سومى که ابنرشد مفروض گرفته، این است که شریعت ظاهر و باطن دارد و کوشیده است این مطلب را به سلف و مسلمین اولیه نیز نسبت دهد که آنان نیز چنین تلقىاى از شریعت داشتند.
او با توجه به این مقدمات مساله مهم تعارض عقل و وحى را مطرح مىکند. روشن است تعارض عقل و وحى بدون وحدت در قلمرو و موضوع قابل تصور نیست و گفتیم که ابنرشد روش عقلى را هم به دلایل روششناختى و معرفتشناختى و هم از نظر شرعى معتبر مىدانست. بنابراین تعارض آن دو قابل تصور است و بنابر اینکه هر دو طریق حجت است، و راه حل طلب مىکند.
او نتایجحاصله از عقل و ظاهر نصوص دینى را از سه صورت بیرون نمىداند: یا نتایج موافق و همسو هستند که در این صورت درجه کامل از معرفتبه دست مىآید و یا اینکه عقل از درک آنچه وحى گفته عاجز مىآید و در این صورت باید عقل را از درک آن قاصر دانسته و مورد را از حوزه اختصاصى وحى باید دانست و یا اینکه نتیجه تامل عقلى با ظاهر شرع و وحى مخالف مىآید. در این صورت چون شرع و روش عقلى هر دو حق هستند و حق با حق تضادى ندارد باید گفت که ظاهر شرع عقلا تاویل گردد.
به نظر ابنرشد شریعتباطنى دارد و هر نبى حکیم هم هست و برهان خود وحى الهى است و با تاویل عقلى مىتوان به باطن شریعت راه یافت و حکما در حقیقت، راسخین در علم هستند که با برهان به باطن شریعتسروکار دارند. اما غیر از حکما، عامه مردم سهمى از تاویل و باطن شریعت ندارند و مىبایست از چنین تاویلاتى دور نگهداشته شوند و به ظاهر شریعت ارجاع داده شوند. (16)
بعضى از نظریه تاویل ابنرشد این نتیجه را گرفتهاند که او در اساس، عقل و روش عقلى را بر وحى مقدم داشته است و آن را تابع دین نکرده است. بنابراین در واقع او عقلگراى متصلب بوده و عقلانیت انعطافناپذیرى را سامان داده است که نمونه آن را در راسیونالیسم عصر جدید مىبینیم.
نتایج توفیق و تفکیک
اگر تلقى مکتب لاتینى ابنرشد را از وى بپذیریم، نتیجه آشکار این است که عقل و وحى یا به عبارتى فلسفه و دین در قلمرو، روش و غایت از هم جدا مىشوند و حقانیتخود را از یکدیگر کسب نمىکنند و لذا به توسط یکدیگر قابل اثبات و ابطال نیستند. لذا نمىتوان از آموزههاى دینى بحث عقلى کرد و آن را به روش عقلى اثبات کرد; فىالمثل حدوث مخلوقات که آموزه دینى است آموزه عقلى نیست و مفهوما با آنچه در فلسفه تحت عنوان قدم و حدوث عالم مطرح مىشود، تفاوت مىکند. پیآمد تفکیک عقل از دین این است که دین بیشتر بر تجربه شخصى تکیه کند (جریانى که در غرب رخ داد) و یا بر ظاهرگرایى افراطى و نصگرایى شدید، که ظاهریه بدان گرفتار شدند، کشیده شود و یا به تعطیلى اندیشه در باب دین. رویکرد اولى دین را از اینکه بتواند به آرمان مشترک و جمعى تبدیل شود و چارچوبى براى زندگى اجتماعى گردد، ضعیف مىکند. اما دومى مفاهیم و اصول دین را به آموزههاى غیرقابل انعطاف تبدیل کرده و براساس آن نهادهاى ثابت و غیرقابل نقدى برخواهد افراشت. هرچند که وارثان این جریان امروزه در میان اهل سنت توانستهاند با احیاى پیدایش و بازآموزى و بازخوانى، آن را مبناى حرکتهاى فراگیر و جمعگراى سیاسىدینى قرار دهند، لکن در این بازخوانى کوشیده اند آن را پیش از پیش با نوعى عقلگرایى ملایم به سبک و سیاق غزالى و ابنخلدون بیارایند.
مهمتر اینکه جدایى قلمرو عقل و دین و به عبارتى حقیقت مضاعف که با قبول حقانیت و مرجعیت عقل همراه باشد به این معنا خواهد بود که عقل بجز در عبادات و امور غیبى و اخروى بتواند مرجع نهایى باشد. بنابراین قرائت، نظریه ابنرشد با راسیونالیسم و عقلانیت جدید (که مرجعى جز عقل نمىپذیرد، وحى مى خواهد بشر اهداف، ارزشها، علوم و روش زندگى خود را براساس آن به سامان آورد) قرب وثیق مىیابد و لذا حقیقت مضاعف (دوگانه) در نهضت علمى فلسفى عصر جدید رواج تام یافت.
خواجه نصیرالدین طوسى (597ق/ 1201م 673ق/ 1276م)
خواجه نصیرالدین طوسى در باب نیاز انسان به دین و فلسفه بعثت انبیا در فلسفه و کلام به دو گونه متمایز از هم بحث کرده است. رویکرد فلسفى او در نقد و بررسى برهان ابنسینا بر ضرورت عقلى شریعت و نبوت به ظهور نشسته است. او این مفروض ابنسینا را که نظام اجتماعى بدون ناشى شدن قانون از یک منبع و مقام منبع قدسى (رجل مطاع الهى) استقرار نمىیابد و اقتدار و مشروعیت لازم به وجود نمىآید، به انکار گرفته و اذعان داشته است که امکان استقرار نظم اجتماعى، سیاسى و معیشتى از طرق دیگر ممکن است. رویکرد کلامى او در این موضوع از آنجا آغاز مىشود که مقدم بر دین از طریق عقل، حسن و قبح عقلى افعال را قابل درک مىداند. با توجه به همین اصل (حسن و قبح عقلى) به وجوب عقلى نبوت نظر به فواید و حسنهایى که دارد اذعان مىکند. اهمیت هر سه موضوع در مساله انتظار از دین و قلمرو آن اساسى است. چون در مساله اول به امکان برقرارى و استقرار نظام اجتماعى از طریق اقتدار ناشى از عوامل و مکانیسمهاى غیردینى اذعان کرده است و البته در اندیشه بر این سخن تاکید شده است از آنجایى که دنیا مقدمه آخرت است نمىتوان از دین در امور دنیا نیز بىنیاز بود. براساس مساله دوم امکان پرسش و گفتگوى عقلى درباره دین، حقانیت، فایده و کارکرد آن فراهم مىآید. در مساله سوم مستقیما به فواید و کارکردهاى دین پرداخته مىشود و فرق آن با برهان ابنسینا در ضمن آن بحث روشن خواهد شد.
برقرارى نظم اجتماعى از طریق غیر دین
استدلال ابنسینا در اشارات و شفا بر این نکته تکیه دارد که بدون شریعت و قانون الهى که مطاع مطلق باشد و انقیاد و تسلیم همگان را به خود جلب کند (و این اثر به نظر او تنها از شریعت و قانون الهى برآمدنى است نه چیز دیگر) نمىتوان اجتماعى دنیوى داشت. خواجه نصیرالدین طوسى به پیروى از فارابى به انواعى از سیاستهاى بشرى نظر داشته است. به عبارت دیگر اگر بخواهیم سخن او را به زبان معاصران مطرح کنیم، مىتوانیم بگوییم که او (مانند فارابى) انواع اقتدارات و حاکمیتهاى عقلانى، عرفى و سیاسى ناشى از عوامل مکانیسمهایى چون تغلب و زور، سنتهاى عرفى آمیخته با ریشههاى عاطفى و اسطورهاى و تدبیر عقلانى سیاسى را مورد توجه و نظر قرار داده و برخلاف ابنسینا برقرارى نظم اجتماعى را از این طریق ممکن دانسته است.
مرحوم خواجه نصیرالدین طوسى براى بشر این توانایى عقلى، اخلاقى و عاطفى را قائل است که بتواند زندگى اجتماعى خود را قوام ببخشد و به الزامات ناشى از ضرورت زندگى اجتماعى تن دردهد. نکته مهم این است که او به مفهوم انواع اقتدار و مشروعیت توجه کرده است; چیزى که ابنسینا آن را تنها از طریق اتصال به مبدا قدسى (رجل مطاع الهى) قابل حصول مىدانست. خواجه نصیر در اثبات ادعاى خود به تجربه تاریخى بشر نیز تمسک کرده و خاطرنشان ساخته است که مدنیتهایى در معموره زمین، بدون اینکه اهالى آنها متدین باشند از طریق «سیاسیات ضروریه» سامان یافته است. این استدلال به توسط ابنخلدون شرح و بسط بیشتر یافته است. (17)
نکته اساسىترى که خواجه طوسى در اخلاق ناصرى بدان پرداخته، این است که او حکمت را به جمیع اقسام آن، که شامل حکمت عملى (تدبیر منزل، سیاست مدن و اخلاق) نیز مىشود به لحاظ موضوع و روش از امور وضعى و اعتبارى متمایز مىداند. او در کتاب نامبرده این تقسیم را اعمال کرده است که حکمت از نظر موضوع به امور طبیعى و واقعى مىپردازد. از جمله امور واقعى و طبیعى ساز و کارى است که در منزل و مدینه (زندگى خانوادگى و اجتماعى) جارى است. تدبیر منزل و سیاست مدن، که موضوع حکمت عملى است، آگاهى فیلسوفانه از این ساز و کار واقعى و طبیعى و تشخیص ساز و کار مناسب و مثمر میباشد. بنابراین سیاست مدن، که تدبیر امور جامعه شهر و کشور است، از موضوعات حکمت عملى بوده ، با روش عقلى بررسى و تحقیق مىشوند. او در این تقسیم، در برابر حکمت که به امور واقعى میپردازد و تابع روش خویش است، امورى را مطرح مىکند که قوام آنها به وضع و اعتبار واضع است. از جمله امور وضعى به گفته اوشریعت است که از آن به ناموس(عرف قدما) و وضع الهى یاد مىشود. (18)
خواجه طوسى در این بحث وضع الهى(شریعت) را از آن جهت مفید و لازم دانسته است که مىتواند به جهت مبدا قدسى خود منشا اطاعت و انقیاد بشر گردد و در مورد رئیس مدینه به این نکته اذعان کرده است که باید واجد خصال ممتاز، از جمله حکمتباشد تا بدین وسیله بتواند امور نوعى را تدبیر کند و نسبتبه وضع و ناموس الهى (شریعت) نیز خبیر باشد. سخن او در نیاز جامعه به وضع الهى تکرار سخن ابنسیناست که با سخن خود او تفاوت دارد. نکته دیگرى که باید افزود این است که خواجه طوس در علم کلام، احکام شرعى را الطاف عقلى دانسته است این نظریه، یعنى الطاف عقلى دانستن احکام شرعى، فاصلهاى را که در این بحث میان حکمت مدنى و شریعت تصویر کرده است، برمىدارد. (19)
نتیجه بحث تا اینجا این شد که خواجه طوسى نیاز انسان به دین را در تدبیر معیشت و امور شهر و کشور و... جستجو نمىکند، اما نقش سازنده و مفید آن را در این امور منکر نیست. البته اگر نظریه نهایى خواجه طوسى را به دست دهیم باید از سخن دیگر او غافل نمانیم و آن این است که او دنیا را مقدمه آخرت مىداند.
به نظر خواجه طوسى مدینههایى که هدف آنها صرفا تامین رفاه مادى، ماکول، مشروب و ملبوس و نظم و انتظام امور مدنى و اجتماعى دنیا از طریق کوشش عقلى و عرفى باشد، جامعه مطلوب نیست و صلاح حال عموم را در معاش و معاد نمىتواند تامین کند. صلاح حال عموم در معاش و معاد تنها از طریق شریعتبرآورده مىگردد. این سخن خواجه طوسى دربرگیرنده دو ادعاست: یکى اینکه صلاح حال عموم در دنیا و معیشت دنیوى در سایه دین تامین مىگردد، هرچند که زندگى اجتماعى به قدر ضرورت از طریق نوعى تدبیر و سیاست عقلى و عرفى حاصل مىشود; مثلامى توان گفت که تامین صلاح حال عموم به نحو عادلانه (با تکیه بر عدالت) و مصلحت همه جانبه فرد و جمع که آدمى را از خطرهاى ناآزموده دور نگهدارد، در گرو دین است (20) . و این مراد از آن چیزى است که در علم کلام گفته شده و مورد قبول خواجه و امثال اوست که احکام شرعى الطاف عقلى است و بشر را به آنچه برحسب واقع عقلا مطلوب و یا غیر مطلوب است نزدیک و دور مىکند. در حالى که اگر احکام شرعى نمىبود، عقل بتنهایى نمىتوانستبه درک آن مصالح و مفاسد راه یابد. دوم اینکه صلاح حال بشر در معاد با عمل در دنیا پیونده خورده است و دنیا مقدمه آخرت است. از طرف دیگر تشخیص اینکه در دنیا چگونه عمل کنیم تا صلاح حال آخرت فراهم آید، مطلبى نیست که با عقل و تجربه به دست آید. ناگزیر باید بپذیریم که در حدود و چگونگى عمل در دنیا محتاج به میزان و داورى دین هستیم و باید دین به ما بیاموزد که در دنیا چگونه عمل کنیم تا در آخرت سعادتمند باشیم و از خطرات آن مصون بمانیم.
بنابراین مىتوان نظر نهایى خواجه را در این سخن خلاصه کرد که او سامانیابى زندگى خانوادگى و مدنى را از طریق تدبیر عقلى و به تعبیر او حکمت عملى ممکن مىداند; اما شریعت را نیز در یک ضلع از اضلاع این مرکب مؤثر مىداند که نحوه تاثیر و فواید آن را در حسنات بعثت انبیا بیان کرده است و عمدهترین فایده بعثت مطابق مبناى او در زندگى دنیا دور نگهداشتن آدمى از مواضع خطر است.
بارى، تلاش خواجه طوسى از منظر معرفتشناسى در تعیین جایگاه شریعت و تشخیص کارکردهاى آن بیانگر یک نوع تامل دینشناسانه و فقهشناسانه (فقهشناسى) با نگاه از بیرون است که از نظر سابقه تاریخى در ابنسینا و غزالى (البته با تفاوتهایى) دیدیم و ادامه این روند را در ابنخلدون خواهیم دید. اما به اشاره یادآورى مىکنم که این رویکرد به صورت کوشش در تعیین شان و منزلت فقه در انتظام امور مدنى از نظر فقها و اصولیین شیعه مخفى نبوده است و گاه از بزرگان فقه و اصول، مخصوصا در مصاف با اخباریگرى، نکاتى گفتهاند که بیانگر حدود کارکرد فقه است. از آن جمله وحید بهبهانى (متوفاى 1206ق) در تاکید بر برائت اصلى به این نکته اذعان کرده است که زندگى بشر و از جمله زندگى معصومین(ع) بر اباحه و برائت اصلى مىچرخد و تکلیف حالت ثانوى است. در ضمن به این نکته لطیف اشاره دارد که در دایره مباحات اصلى مىتوان از احکام غیرشرعى (احکام عادى، عقلى، ظنى و منطقى) سخن گفت که نه خودشان و نه موضوعاتشان اختراع شرعى باشند و شرعا منعى وجود ندارد که کسى برحسب عادت و یا تشخیص عقلى خود امرى را نیکو شمرد و آن را وسیله نجات خود قرار دهد; تنها به این شرط که آن را جزو دین قرار ندهد. این همان چیزى است که شهید صدر از آن به منطقةالفراغ تعبیر کرده است.
نکته دیگرى که وحید بهبهانى مطرح کرده و مىتواند نشان دهنده حدود قلمرو فقه باشد، این بحث است که احکام شرعى و عبادات مجعول شرعى هستند و از پیش خود واجد صورتى نیستند، اما موضوعات معاملات، از قبیل بیع و... مجعول شرعى نبوده و غیر توقیفى هستند. (21) این تفکیک بیانگر این مطلب است که موضوعات خارجى که در ظرف اعتبار اجتماع براى رفع نیاز پدید مىآیند، از فقه برنمىخیزند، بلکه خود موضوع احکام فقه قرار مىگیرند و این به معناى تقدم شکل زندگى و روابط اجتماعى بر حکم فقهى است.
درک حسن و قبح
بین اشاعره و معتزله بحث دامنهدارى تحت عنوان حسن و قبح عقلى یا شرعى افعال مطرح بوده است. به دلیل پرهیز از اطاله کلام بر این نکته تکیه مىکنم که خواجه طوسى مانند معتزله معتقد است که حسن و قبح پارهاى از افعال مقدم بر دین و مستقل از آن عقلا قابل درک است. او و بسیارى از متکلمین شیعه بعد از او، مانند معتزله، معتقدند که فىالمثل عوض در برابر الم، بعثت انبیا و... عقلا و به حکم عقل بر خداوند واجب است. چون مصداق عدل و لطف بوده و حسن عقلى دارند و از طرف دیگر امورى چون تعذیب اولاد کفار، تعذیب مجبور و امثال آن عقلا قبیح بوده و از خداوند صدور چنین اعمالى شایسته نیست. به دلیل همین مقامى که براى عقل قائل است و آن را در تشخیص حسن و قبح برخى از افعال، واقعى و غیر واقعى بودن بعضى از امور موفق مىدانند حبط و تکفیر و اعتقاد به جبر را، آن گونه که برخى از متکلمین مطرح کردهاند، قبول ندارند و در این راه ظواهر شرعى را که فىالمثل موهم نظریه جبر و یا حبط و تکفیر است، تاویل کرده است (22) .
عبدالرحمن بن خلدون (732ق/ 1332م 808ق/ 1406م)
اختلاف اساسى ابنخلدون با حکمایى چون ابنسینا، متکلمین شیعه امامیه و معتزله در این است که حکما و متکلمین شیعه امامیه و معتزله قائلند که عقل ما مقدم بر دین و شریعتبه لزوم نبوت و شریعتحکم مىکند. ابنسینا در استدلال خود بر این نکته تکیه کرد که شریعت و نبوت به حکم عقل براى تنظیم معیشت دنیوى آدمى ضرورى است و دلیل آن هم این است اقتدارى که مانع از تجاوز افراد بشر بر حقوق یکدیگر گردد و اسباب تسلیم همگانى را فراهم کند، تنها در قانون خداوند است. ابنخلدون اولا مانند اشاعره مساله نبوت را یک مساله شرعى مىداند، نه عقلى و معتقد است که این مساله چیزى نیست که ضرورتا از طریق عقل به آن برسیم. در ثانى مفروض ابنسینا را مبنى بر اینکه جز از طریق نبوت، اقتدارى که حافظ نظم نوعى باشد به وجود نمىآید، نمىپذیرد.
سیاست عقلى و سیاستشرعى
ابنخلدون سه نوع اقتدار و حاکمیت را بر مىشمارد:
1. اقتدار و حاکمیت مبتنى بر زور و غلبه که او از آن به «ملک طبیعى» تعبیر مىکند و آن را بدترین نوع ممکن از حکومت مىداند.
2. اقتدار و حاکمیتى که مبتنى بر سیاست و تدبیر عقلى است. قوانین و مقررات این نوع از حکومت و سیاستبر پایه چارهاندیشى عقلایى بزرگان دولت است و غرض از آن این است که عموم شهروندان را مطابق نظر و صلاحدید عقلى در جلب مصالح دنیوى وادار کند. یعنى هدف نهایى در این نوع از سیاست و حکومت این است که با روش و ابزار عقلى سود و منفعت را براى شهروندان خود جلب کند و ضرر را از دنیاى آنها دفع کند.
3. سیاست و اقتدار شرعى که از جانب خداوند و مبتنى بر مقررات اوست. این نوع از سیاست در دنیا و آخرت نافع است و غرض از آن جلب مصلحت واقعى و همیشگى انسان است. از آنجایى که زندگى انسان ادامه مىیابد و مصلحت واقعى انسان در صورتى تامین مىشود که به سعادت اخروى او آسیب نرسد و از طرف دیگر اعمال انسان در دنیا،خواه فردى و خواه اجتماعى، بر سعادت اخروى او تاثیر مىگذارد، مىتوان گفت که بشر در سعادت واقعى خود، که همان سعادت اخروى است، به سیاستشرعى محتاج است. و از آنجا که اعمال دنیوى بشر شامل نظم سیاسى و معیشتىاى که برقرار مىکند نیز مىشود، سیاستشرعى فراگیر بوده و شامل عبادات، معاملات و حتى ملک و دولت نیز مىگردد. سیاستشرعى سعى دارد همه امور را بر وفق نظر شارع (قانونگذار الهى) جارى کند. از این جهت است که او خلافت را به نیابت از پیامبر در امور دین و دنیا تعریف کرده و غرض از آن را در این دیده است که مىخواهد عموم مردم را بر وفق نظر شرعى در جلب مصالح اخروى و دنیوى ایشان وادار کند. مصالح دنیوى از نظر یاستشرعى به گفته ابنخلدون به مصالح اخروى برمىگردد: «... اذ احوال الدنیا ترجع کلها عند الشارع الى اعتبارها بمصالح الآخرة.» بنابراین به نظر او غرض اصلى از سیاستشرعى و اقتدار ناشى از آن رستگارى اخروى بشر است; اما رستگارى دنیوى نیز بالعرض منظور است. چون رستگارى اخروى و دنیوى دو رویکرد کاملا متمایز از هم نیستند. قدرت ناشى از زور و تغلب و مبتنى بر آن مصداق بین ظلم و عدوان است و مطلوب شرع نیست و قدرت سیاسى مبتنى بر حکمت و سیاست عقلى نیز چون از شریعت نور نمىگیرد شرعا مذموم است.
چکیده کلام ابنخلدون نظر به موفقیتى که از براى سیاست عقلى در تدبیر معیشت قائل است، این مىشود که سیاستشرعى هرچند فراگیر و شامل امور دین و دنیاست، اما معنا و مضمون آن چیزى جز تعیین حدود براى هرگونه سیاست عقلى چیز دیگرى نیست.
نسبت علم و دین
آنچه را امروز فلسفه و علم مىنامند، ابنخلدون خارج از قلمرو دین به حساب آورده است و استدلال او هم این است که هدف از بعثت تعلیم علوم و فنون، از جمله علم طب و طبابتبه عنوان یک فن که به درد امور عادى مىخورد، نبوده است; بلکه هدف از آن تعلیم شریعتبوده است نه چیز دیگر. بر همین اساس او چیزى را که به نام طبالنبى(ص) معروف شده است جزو طب ساده و مبتنى بر تجربیات معمولى و غیرعلمى مىداند که بین اعراب رایجبوده است و پیامبر نیز به اقتضاى معیشت و ضرورت زندگى گفته است و جزو آموزه و تعلیمات وحیانى نیست و خارج از وظیفه رسالت است. طب در صورت مطلوب خود علمى است مبتنى بر قوانین طبیعىاى که بر بدن و مزاج آدمى حاکم است. مفهوم این سخن ابنخلدون این مىشود که علوم ،از جمله طب، تابع روش و مبتنى بر آگاهى علمى از سازوکار موضوعات خویش است، نه آگاهىاى که از طریق وحى و یا از طریق تجارب ساده و غیرعلمى به دست آید.
این مطلب که علوم را از قلمرو دین و رسالت انبیا بیرون دانسته است، با تقسیمى که در علوم به کار برده تایید مىشود. او علوم را به شرعى و عقلى تقسیم کرده است. میان علوم عقلى از یک طرف و عمران و نظم مدنى از طرف دیگر رابطه طرفینى قائل است و منشا این علوم را نه در تعلیمات انبیا که عقل آدمى نشان داده است.
درخصوص مابعدالطبیعه ابنخلدون نظریه مخالفان فلسفه را اتخاذ کردهاست، اما دلیل مخالفت او برخلاف غزالى که اساسا دینى بود، دیدگاه معرفتشناسانه است و آن اینکه موضوع آن را از حدود معرفت و توانایى عقلى بشر بیرون مىداند. به همین جهتحل مسائل الهیات را به جاى فلسفه از دین مىطلبد و چون فلسفه را قبول ندارد و تاویل فلسفى متون دینى را نیز نمىپذیرد و از منکران تاویل است، نتیجه سخن این مىشود که از نظر ابنخلدون دین از نظر هدف درپى تعلیم شریعت، رستگارى اخروى، تعلیم توحید و به سامان آوردن اخلاق و سیر و سلوک روحى و معنوى است. تعلیم علوم عقلى و تجربى از قلمرو آن بیرون بوده و بهروزى دنیوى نیز هدف اصلى او نیست. این رویکرد مبناى معرفتى هم دارد و آن اینکه به نظر ابنخلدون بشر از نظر عقلى بر ادراک امور محسوس طبیعى، اجتماعى و... تواناست، اما امور غیبى که از نظر حس و تجربه حسى و شهودى پنهان است، مخصوصا مسائلى که در الهیات مطرح مىشود (از قبیل صفات خداوند، نحوه آفرینش و خلقت) از توان عقل آدمى بیرون است. (23)
ابواسحاق شاطبى (م 790ق)
ابواسحاق شاطبى در قرن هشتم هجرى با نوشتن کتابى به نام الموافقات فى اصول الشریعة، مشهور گردیده است. وى کوشید با به دست دادن اهداف شریعت رکن عقلى اجتهاد را بر بنیان مغبوط و وسیع قرار دهد. روشى که او در این کتاب در پیش گرفته است، مىتوانست تحول بنیادینى را در اصول فقه و شیوه استنباط احکام موجب گردد، ولى به دلایلى توجه چندانى به آن نشد تا اینکه در آغاز نواندیشى معاصر توجه شدید متفکرانى چون محمد عبده، محمد اقبال و رشید رضا را به خود جلب کرده و از طریق آن به اهمیت، گستره و توانایى عقلانى مفهوم اجتهاد در تفکر سنى پى بردند.
بارى، مقاصد و اهداف شریعت، آن گونه که در اندیشه شاطبى طرح و نظام یافته است، مىتواند از مواردى به حساب آید که با بحث انتظار از دین و قلمرو آن ارتباط وثیق دارد. شاطبى در این بحثبه این اصل اذعان کرده که شارع از وضع شریعت تامین مصالح و دفع مفاسد از زندگى دنیوى و اخروى بشر را خواسته است که از آن مىتوان به اهداف و مقاصد شریعت تعبیر کرد. اما در اثبات این مطلب استدلال عدلیه را مبنى بر اینکه فعل خداوند بدون غرض و غایتى نیست و غرض از آن به حکم عقل جز جلب مصلحت و دفع مفسدت از بشر چیزى دیگر نتوان بود، نپذیرفته و راهى را برگزیده است که بتواند مورد قبول اشاعره و معتزله باشد و آن اینکه با استقراى آیات، روایات و احکام شریعت و بازخوانى اینها به این نکته دستیافته است که شریعت اساسا مبتنى بر جلب مصلحت و دفع ضرر از بشر در دنیا و آخرت مىباشد. بنابراین شریعت را از نظر هدف و مقصد درپى تامین مصلحت دنیوى نیز مىداند و دلیل آن را در دو نکته جستجو مىکند: اول اینکه عقل را از درک تام و تمام مصالح دنیوى عاجز مىداند; هرچند که فىالجمله آن را بر ادراک برخى از مصالح توانا مىداند. دوم اینکه مصالح دنیوى در مقدمه مصالح اخروى قرار دارد.
شاطبى مىگوید اولا و اساسا هدف شارع از احکام و تکالیف شرعى که غرض بالذات و مقصود اصلى از شریعت استحفظ ضروریات پنجگانه است: دین، جان، عقل، نسل، مال. اگر این پنج امر حفظ نشود امور دنیا سامان نمىیابد و نجات اخروى از دست مىرود. او این دسته امور را «ضروریات» مىنامد. در مرتبه بعد غرض شریعت را از احکام و تکالیفى که مقرر مىدارد، ایجاد سعه و گشایش و رفع حرج و مضیقه از مردم است. او احکام معاملاتى را از این قبیل مىداند و این امور را «حاجیات» مىنامد. در مرتبه سوم غرض از احکام و تکالیف شرعى حفظ و استقرار امورى است که مکارم اخلاق و عادات نیک را در فرد و جماعت جارى مىسازد و او از این امور به «تحسینیات» یاد مىکند. در مرتبه چهارم غرض از احکام و تکالیف شرعى تکمیل انواع سهگانه ضرورى، حاجتى و تحسینى است،که «متممات» مىنامد. ترتیب یاد شده بیانگر مراتب اهمیت و اولویت ضروریات، حاجیات، تحسینیات و متممات است که در صورت تعارض، مرتبه ضروریات بر بقیه مقدم مىشود.
روشن استبراساس این دیدگاه شریعت درپى نظم و انتظام معاش نیز هست. اما معین نمىکند حد و حدود آن تا به کجاست و دلالت ندارد که عقل معاش و نظم مدنى مبتنى بر سیاست عقلى در آن کاربرد ندارد. شاطبى خود نیز به این نکته اذعان کرده است که شرع خطوط اصلى و مواقع خطر را معین مىکند که عقل از درک آنها عاجز است. اما بعد از اینکه شرع اصول مصالح و مفاسد را وضع و مقرر کرد، نزاعى نیست در اینکه در چارچوب همان اصول از طریق تجربه و غیر آن مىتوان مصالح و مفاسد را تشخیص داد.
اما نکات مهم و اساسىترى که شاطبى در این بحث مطرح کرده، یکى بررسى طرق درک مقاصد شریعت است و دیگر تاثیرى که ادراک مقاصد شریعت در اجتهاد و فهم جزئیات شریعت و متون و نصوص شرعى و دینى دارد. به عبارت دیگر یکى بحث از اینکه با اعمال چه روشى مىتوان به اهداف دین دستیافت و آیا روش عقلى و بیرون دینى براى تعیین اهداف دین وجود دارد؟ دیگر اینکه آیا فهمیدن اهداف شریعت مىتواند چون پیشدانستهاى در فهم متون مؤثر افتد و در تعیین قلمرو دین به کار آید؟
مقاصد و اهداف شریعت چگونه شناخته مىشود؟
شاطبى در این مساله سه روش را مطرح مىکند:
1. از طریق عقل. او مىگوید معتزله کشف اهداف شریعت را از طریق عقل میسر مىدانند; چون معتقدند که عقل ما، مستقل از شریعت، بر درک مصالح و مفاسدى که ملاک احکام شرعیند، تواناست. اما این روش را به این دلیل که عقول را در احکام شریعتحکومت تام مىبخشد، نمىپذیرد.
2. از طریق نصوص دینى و اجماع. او از اینکه اجماع قطعى و نص صریح و متواتر در تعیین اهداف و مقاصد شریعت نیست، این دو روش را در این امر کافى نمىداند; چون اهداف شریعت جزو اصول شریعت است و باید به نحو قطعى و یقینى اثبات شود و چنین چیزى با اخبار واحد و اجماع غیرقطعى به دست نمىآید.
3. روش استقرایى: او مىگوید از طریق استقرا احکام شریعت و نظر در ادله احکام شرعى بتفصیل و استقرا در آن به این نتیجه رسیده است که دین در پى تحقق چه اهداف و مقاصد است. هرچند که اگر همان ادله و احکام شرعى جدا از هم و منفردا بررسى گردد، نتایجیادشده به دست نمىآید و موجب قطع و یقین نمىگردد. این مساله به مانند اثبات جود حاتم و شجاعت امام على(ع) است که از مطالعه مجموعهاى وسیع از عمومات، مطلقات، مقیدات، جزئیات متعلق به اعیان و وقایع گوناگون در همه ابواب فقه مىتوان بر این نکته دستیافت که ادله و احکام شریعتبر محور قواعد و اهداف یاد شده مىچرخد.
همان گونه که پیش از این گفتیم، مقصود شاطبى از اهداف شریعت و مقاصد آن اهداف و مقاصدى است که شارع و واضع آن از آن قصد کرده است. او مىگوید که تلاش ما در جهت مراد واقعى و اهداف اصل صاحب شریعت است. ناگفته نماند که روشى که شاطبى براى کشف اهداف شریعت ارائه داده است، بىشباهتبه روش شهید سید محمدباقر صدر نیست. او نیز مىگوید مىتوانیم از مطالعه استقرایى احکام شریعتبراساس آکسیومهاى احتمالات اهداف، اصول و قواعد مشخص را از آنها استخراج کنیم.
شاطبى بتفصیل براساس روش پیشگفته، اصول، قواعد و مقاصد شریعت را به سامان آورده است و پارهاى از این اصول و قواعد، علاوه بر آنچه به عنوان مقاصد شریعت در ابتداى این بحث گفتیم، عبارتند از: 1. شرایع براى مصالح آتى و آنى بندگان وضع شده است. 2. اصل در عبادات نسبتبه مکلف تعبد، بدون توجه به علت آن، است و اصل در معاملات توجه به علت است. و قواعد دیگر.
براساس این نظریه شاطبى شرط اجتهاد را «فهم کامل مقاصد شریعت» و دومین شرط آن را «توانایى استنباط براساس این فهم» مىنامد و او توصیه مىکند که به مقاصد احکام نه به ظاهر آنها توجه شود.
تاثیر این نحوه از اجتهاد یکى در سازگارى و انعطاف احکام جزمى و ثابتشریعت ظاهر مىگردد و دیگر اینکه موجب مىشود شکل گرایى در فقه و تصلب بر ظواهر جاى خود را به آنچه اساسا غایتشریعت و روح آن نامیده مىشود بدهد. از این رهگذر امکان بازخوانى و بازفهمى شریعت و متون شرعى در پرتو درک و دریافت عقلانى از مصالح و مفاسد ممکن مىشود. از این جهتبود که نظریه شاطبى به عنوان بستر واقعى براى اجتهاد از طرف اقبال و عبده پذیرفته شده و اقبال آن را نیروى محرک اسلام نامید که مىتواند عقلانیت جدید را در عصر ظهور «خرد نقاد» در چارچوب و اصول کلى دین و ایمان دینى که سرشار از تجربه معنوى و مبانى عقلانى است فعال سازد.
سؤال اساسى دیگرى که شاطبى مطرح کرده، این است که اصولا شارع به عنوان متکلم شریعت، مقاصد واقعى خود را چگونه خواسته است آشکار کند؟ این مساله از آنجا مهم مىشود که مىخواهیم غرض اصلى او را از متون دریابیم و چنین چیزى چگونه ممکن است و خود او چه را مىسنجیده است؟ و بر اهمیت این سؤال افزوده خواهد شد که اگر این نظریه را به خاطر بیاوریم که بعضى فهم متون دینى را بر انتظارى که شخص از آن متن دارد، متوقف مىداند.
مفروض اساسى شاطبى، با تکیه بر برخى از آیات قرآن کریم و اینکه به جهت ظرف ظهور اولیه اسلام طرف خطاب آن عرب امى بوده است، این است که متون اولیه و اساسى اسلام از نظر زبان، اخلاق، قوانین، احکام، علوم و معارف دینى ناظر به زبان، قوانین عرفیات، علوم، اخلاق و میزان دانش و بینش و درک عرب امى است. به عبارت دیگر از نظر شاطبى مخاطب قرآن و احادیث نبوى، عرب امى با میزانى از درک و فهم، قانون زندگى، علوم و معارف، محاوره و اسلوب بیان بوده است.
ارزیابى و نتیجهگیرى
1. نیاز انسان به دین: استدلال ابنسینا بر ضرورت نبوت و نیاز انسان به دین با این اشکال مواجه شد که زندگى اجتماعى اساسا براساس سیاست عقلى و غیر آن ممکن مىگردد و تجربه تاریخى نیز نشان داده است مدنیتهایى در معموره زمین از طریق غیر دین به وجود آمده است. بنابراین نمىتوان گفت نیاز انسان به دین از این جهت است که بدون آن زندگى اجتماعى و مدنى او قوام نمىیابد. اما لزوما همان گونه که منتقدین (خواجه نصیرالدین طوسى و ابنخلدون) نیز متوجه بودهاند از این سخن این نتیجه را نمىتوان گرفت که دین فاقد رسالت و کارکرد دنیوى است.
این دو متفکر مشترکا تاکید کردهاند از آنجا که دنیا مقدمه آخرت است و اعمال انسان در این دنیا بر سعادت و شقاوت اخروى او تاثیر مىگذارد، ناگزیر در چگونگى اعمال خود، از آن جهت که به سعادت اخروى آسیب نرساند.
2. حسنات و کارکردهاى دین: مساله اثبات نیاز انسان به دین غیر از مساله فواید و کارکردهایى است که دین در حیات انسان مىتواند داشته باشد. این کارکردها مىتواند پشتوانه کارکردهاى عقلانى، عاطفى و اخلاقى انسان باشد. بر همین اساس است که خواجه طوسى در تجرید الاعتقاد و بسیارى دیگر از متکلمین فواید دین را شمردهاند و براساس آن به این نتیجه رسیدهاند که پدیده دین عقلا حسن است و مىتواند مصداق لطف و عنایت الهى باشد و لذا عقلا ضرورت دارد.
3. قبول حسن و قبح عقلى که مقبول خواجه طوسى و عموم عدلیه است، مىتواند مبناى این نظر قرار گیرد که حقانیت دین را علاوه بر طریق سنتى، یعنى اثبات وجود خداوند، اثبات نبوت عامه از طریق ضرورت عقلى نبوت و نبوت خاصه از طریق معجزات، مىتوان از طریق تطابق دین و آموزههاى آن با آنچه عقلا حسن و یا قبیح مىشماریم و عدم تطابق آن بررسى کرد. بر این اساس اگر عقلا چیزى به نام حق آدمى و امثال آن حسن شمرده شد و چیزى عقلا قبیح، نباید در دین چیزى که با این حسن نسازد و یا قبیح باشد.
4. اهداف و مقاصد دین: از تحلیل ابنسینا در ضرورت نبوت و فواید شریعت چنین برمىآید دین را براى دنیا مىدیده است. اما در تحلیل خواجه طوسى و ابنخلدون کفه آخرتگرایى سنگینى مىکند و غزالى هدف اصلى دین را در پیمودن طریق آخرت مىداند; هرچند که نظام شرعى شریعت را در تمامى جوانب زندگى گسترش مىدهد. سرانجام شاطبى براى دین و احکام آن اهداف دنیوى و اخروى جستجو مىکند و این اهداف را اساس استنباط قرار داده و اصول فقه را برپایه آن استوار کرده است.
5. فقهشناسى: فقهشناسى که نسبتبه فقه معرفت درجه دوم است، از جمله به بیان این نکته مىپردازد که منزلت فقه و کارکرد آن چیست و قلمرو آن تا به کجاست. غزالى با بررسى جامعهشناسانه و هم نظر به سازمان درونى فقه به این نتیجه رسید که فقه براى رفع خصومت و نظم معیشت است. نظام شرعى او مخصوصا با تکیه بر اصل کلامى نفى حسن و قبح عقلى و اینکه مقدم بر دین چیزى به نام اباحه ذاتى وجود ندارد و آنچه هستحتى اباحه نیز جزو مجعولات شرعى است، دامنه احکام شرعى را گسترش داد. اما وحید بهبهانى به نکات بسیار مهمى توجه داد: یکى اینکه اصل اولى برائت اصلیه است و زندگى بشر عموما بر مدار آن مىچرخد و در دایره آن مجال هر گونه تصمیم، از جمله جعل مقررات بر مبناى سنجش عقلى، ظنى و عرفى هست. نتیجه این سخن این است که فقه حدود نهایى این دایره وسیع را مشخص مىکند، نه بیش از آن. دیگر اینکه موضوعات احکام در غیر عبادات مجعول شرعى نیستند. نتیجه این سخن این است که مقدم بر حکم در ظرف اجتماع براى رفع نیاز پدید مىآیند و بنابراین روابط اجتماعى صورت خویش را از فقه نمىگیرد، بلکه با فقه سنجیده مىشود .
6. رابطه عقل و وحى: تعیین نسبت عقل و وحى از جمله مسائل و مبانى نظریى است که در تعیین انتظار از دین مؤثر بوده است. در این مقال به چندین رهیافت در این موضوع از دیدگاه متفکرین اسلامى آشنایى حاصل شد.
حاصل کلام اینکه مبانى نظرىاى که در این نتیجهگیرى ذکر شد و برخى نیز از قلم افتاده است و با مراجعه مکرر در این مقال به دستخواهد آمد، در تعیین انتظار از دین یا به عبارتى متون دینى تاثیر داشته است. تامل در این مساله که آیا اینها مىتواند مبانى و روشهاى خوبى براى تعیین انتظارات ما از دین باشد بر عهده ارباب فضل و دانش است.
پىنوشتها:
1. ابو نصر فارابى، آراء اهل المدینة الفاضله، با مقدمه و تعلیق دکتر البیر نصرى نادر، بیروت دارالشرق، چاپ ششم، ص110-136 و 124-126 و ر.ک: از همین مؤلف، کتاب السیاسة المدنیته، تحقیق، مقدمه و تعلیق دکتر فوزى مترى نجار، بیروت دارالمشرق، ص69-108 و ر.ک: از همین مؤلف، احصاء العلوم، ترجمه حسین خدیوجم، تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى 1364، ص110 و ر.ک از همین مؤلف، فصول مدنى، ص161. نگارنده برخلاف آنچه بر سر بعضى از زبانها و قلمها جارى شده که فارابى مقام فیلسوف را از مقام نبى برتر مىداند معتقد است که فارابى مقام نبوت را با مقام فیلسوفى درحد کمال آن همراه و ملازم مىداند و کسى به این مقام صعود مىکند که عقل مستفاد شده و با عقل متحد شود. ر.ک: آراء اهل المدینة الفاضله، ص24-1261 و کتاب السیاسة المدنیتة، ص79.
2. مرتضى مطهرى،مجموعه آثار، ج7، ص118 و ر.ک: شرح الاشارات والتنبیهات، جزء3، نمط نهم، ص371-372 و ر.ک: الهیات شفا ،طبع مصر، ص441-446.
3. جان هیک، فلسفه دین، ترجمه بهرام راد، انتشارات بینالمللى هدى ،1372، ص191.
4. الهیات شفا، ص442-443.
5. همان، ص443-451.
6.محمد غزالى، المنقذ من الضلال، به نقل از سیاست و غزالى، ج1، هانرى لائوست، ترجمه مهدى مظفرى، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران 1354، ص195-196.
7. شرح الاشارات والتنبیهات، جزء3، ص369-370 و 375 و 380.
8. غزالى; المستصفى من علم الاصول، ج1، بیروت، دارالفکر للطباعة والنشر والتوزیع، 7555. در طى این جلد بتفصیل درباره منابع چهارگانه استنباط تکلیف و حقوق شرعى و استحسان و استصلاح بحث کرده است.
9.غزالى، احیاء علومالدین، ج3، بیروت، دارالفکر، ص8580.
10. محسن فیض کاشانى،المحجة البیضاء، ج5 ، کتاب ریاضة النفس، ص128-140.
11. محمد حسین طباطبایى، رسالة الولایة، منشورات قسم الدراسات الاسلامیة، ص40-41.
12. عبدالکریم سروش،جامه تهذیب بر تن احیا، فرهنگ، کتاب چهارم و پنجم، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، ص38-40.
13. شرفالدین خلیلى، فى سبیل موسوعة فلسفیة، ج4، منشورات دار مکتبه الهلال، ص87-88 و ر.ک: هانرى کربن، تاریخ فلسفه اسلامى، ترجمه سید جواد طباطبایى، ص346-347.
14. فى سبیل موسوعة ج4، ص9188 و تاریخ فلسفه اسلامى، کربن، 346-347.
15. همان.
16. ابوالولید ابنرشد، فصل المقال و تقریر مابین الشریعة والحکمة من الاتصال، دارالمشرق، بیروت، ص3027 و 3230 و 3433 و 3834 و 5545 و 5857 و ر.ک: فى سبیل الموسوعة الفلسفیة ج4، ص87-108 و ر.ک: تاریخ فلسفه اسلام (نوشته کربن).
17. نصیرالدین الطوسى، شرح الاشارات و التنبیهات، ج3، ص374 و ر.ک: از همین مؤلف، اخلاق ناصرى، به تصحیح و تنقیح مجتبى مینوىو علیرضا حیدرى، شرکتسهامى انتشارات خوارزمى 1364، ص247-258.
18. اخلاق ناصرى، ص37-41 و 253.
19. علامه حلى، کشف المراد فى شرح تجرید الاعتقاد، با مقدمه، تصحیح و تعلیق استاد حسن حسنزاده آملى، مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسین، ص348.
20. شرح الاشارات و التنبیهات جزء3، ص374.
21. وحید بهبهانى، الفوائد الحائریة، مجمع الفکر الاسلامى 1415ق، ص95-100 و 475-476.
22. کشف المراد فى شرح تجرید الاعتقاد. ص302-304 و 308-313 و 318 و 413-414.
23. ابنخلدون، مقدمة، انتشارات استقلال، تهران، ص41-44، 151-152، 157-159، 190-193، 196، 399-400، 428، 430-429، 435-434، 475-478، 493، 495-496 و 514-515.