«عدل» و «امامت»، مانع تفکیک دین از حکومت
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
«عدل» و «امامت»، مانع تفکیک دین از حکومتکتاب نقد: از لطف جنابعالى بسیار سپاسگزارم که وقتى را به ما اختصاصدادید. شنیدیم که حضرتعالى، تالیفى در باب ولایت فقیه دارید. این نقطهخوبى براى شروع گفتگوى ماست. مىخواهم بدانم از چه مدخلى وارداین بحثشدهاید؟ آیا کلامى یا فقهى و یا از منظر فلسفه سیاسى؟ و یاجمع همه اینها؟ براى من جالب است که بدانم با توجه به حضور شما درمحافل آکادمیک غرب، و تفسیر منفى که آنها از تئوکراسى دارند وحکومت دینى را مطلقا ضدارزش مىدانند، شما چه مدخلى را براىگفتگو درباره ولایت فقیه، مناسبتر دیدهاید؟ و لطفا توضیحاتى دربارهکتابتان.
دکتر ساشادینا: بسما... الرحمن الرحیم من هم از شما متشکرم. این کتابرا "آکسفورد"، چاپ کرده و نسخه انگلیسى آن را به شما هدیه مىکنم. نامکتاب، «حاکم عادل در اسلام و تشیع» است. اصطلاحى است از فقهائىکه در زمان غیبت، پاسخگوى فقه سیاسى بودند. در فقه، همه جا از"حاکم عادل"، سخن مىرود.
گاه مرجعش، امامعصر(ع) است و گاه فقیهى که در عصر غیبت، حاکمیت را بر مبناىشریعت پیش مىبرد. از شیخ طوسى و شیخ مفید و قدماى علما تا امروز این اصطلاح درفقه بکار رفته است.
بحث من در ولایت فقیه، از منظر فقه سیاسى و کلام است. من تنقیح دینى عقاید" رامؤثر در ابواب فقه مىدانم. برخلاف نظر سید حسین مدرسى طباطبایى که ارتباطىنمىبیند. من معتقدم "عدل" و "امامت"، دو اصل مهم تشیع و مبناى تفکیکناپذیرى"دین و دنیا" است. فصل اول کتاب هم، از اینجا شروع مىشود که این دو اصل مهم یعنىعدالت و امامت است که دین و دنیا را به هم متصل مىکند.
از همان آغاز، من مصر هستم که پیامبر(ص)، مردم را تنها به سمت آخرت نبرده بلکهبه نوع رابطه دنیا و آخرت، توجه داده است که آخرت، نتیجه دنیا است و در تشیع، همینرویکرد اصلى دین، بخوبى دنبال شده است. سکولاریزم، ممکن است مفهوم "خدا" و"آخرت" را بنحوى توجیه کند اما با "عدل دینى" و "امامت" یعنى رهبرى صالحاجتماعى، نمىتواند براحتى این کار را انجام دهد. این را مقایسه مىکنم با اهل تسنن. درکتابى به نام (الاختلاف بینالامام الشافعى و الامام المالک)، امام شافعى بحثى دارددرباره (الامامةالصغرى بعدالامامة الکبرى)، که منظور، کتاب و سنت است.
در حقیقت، باید آن را هم بنوعى بحث "ولایت فقیه" دانست. چون کتاب و سنتخود بخود، بیان و اجراء نمىشود. "فقیه" مىخواهند تا آنها را توضیح دهد و اجراء کند.پس اهل سنت هم به "ولایت فقیه" در اجراى کتاب و سنت، عقیده دارند. چون آنها همتفکیکناپذیرى "دین و دنیا" را جزء ضروریات اسلام مىدانند.
البته عملا نتوانستند به مقتضیات این ایده، چندان عمل کنند و در بیشتر قطعاتتاریخ، در کنار "سلاطین" بودند. اهل سنتبر خلاف شیعه، چندان علیه سلاطین،موضع مخالف نگرفتند.
اما علما و فقهاى شیعه، غالبا استقلال خود را حفظ کردهاند و سلاطین وقت،نتوانستند علما را از اعضاى دربار محسوب کنند. البته علماء، گاهى سلاطین را بکارگرفتهاند. پس از کلام، به فقه مىرسیم که، مسئله "امامت"، چگونه مطرح شده است.بخصوص در مواردى که "وجود امام"، شرط شده مثل جهاد، نماز جمعه، امربه معروفو نهى از منکر. و بویژه وقتى که باید "امر به معروف"، از موضع "قدرت" صورت بگیرد.
فقهاء مجبور شدهاند که در زمان تقیه، بحث "ولایت فقیه" را بطور جدى دنبال نکنند،از "ولایتسیاسى فقیه"، کمتر حرف بزنند و دراینباره، گفتگوى صریح نکنند. بلکهمعمولا "ولایت" را در چندین باب فرعىتر بحث کنند. در عقود، مثلا بحث مىشد کسىکه ولى ندارد، ولى او کیست؟ (السلطان ولى من لاولى له). بحث این بود که چه کسىمىتواند حقوق اینها مثل زنى که شوهر ندارد و یا بچه صغیر را ادا کند، و ولى اینهاکیست؟ و تاکید مىکردند کسى که ولایت و مسئولیت دارد، باید عادل باشد و چه و چهباشد.
مىرسیم به علامه حلى که در بحث "امر به معروف"، به وضوح، "ولایت فقیه" رامطرح مىکند. البته ایشان هم نمىتواند به صراحت، از دایره وسیعتر "ولایت"، راحتبحث کند. سلطان، ولایت کسى که را ولى ندارد، قبول مىکند، اما این سلطان کیست؟این کسى که سلطه دارد و باید عدالت را اجراکند، کیست؟ مراد فقهاى شیعه از "سلطان"،سلاطین حاکم نبود بلکه مجتهد عادل را اراده مىکردند.
در تشیع، "امامت"، ادامه "پیامبرى" است و لزوم "امامت"، از آنجا است که بعد ازپیغمبر(ص)، جامعه اسلامى، شرع مىخواهد و قیم براى اجراء آن لازم است و با اینمبنا، "امامت" درست مىشود. به این معنا که راه نبوت را بدون "نبى"، ادامه بدهد.بنابراین کار فقهاء چیست؟ اینکه رسالت امامان را ادامه دهند. من اصطلاح (Functional Imam) را بکار مىبرم یعنى امامهایى که از راه تنصیص، امام نیستند و امامت تنصیصىندارند، اما وظیفه و اختیارات امام را دارند.
کتاب نقد: یعنى فقهاء عادل، کارکرد امامان را در عصر غیبت دارند. و مسئولیت و لذااختیارات امامان را در امور اجتماعى؟
دکتر ساشادینا: دقیقا. هم از نظر عقلى، ضرورى است که جامعه، امام و مرجعى براىدین و دنیاى خود داشته باشد و هم نقلا مسئله روشن است. مقبوله عمر بن حنظله وسایر روایات را بحث کردم که برسانم عقل و نقل، ایجاب مىکرد براى اداره جامعه،فقهاء عادل و مردمشناس، حاکمیت را در دستبگیرند. تز من این است. در مقابل کتابىکه در آمریکا نوشته شده بنام، (The Shadow of God and the Hidden Imam) یعنى(ظلا... فىالارض و امام غائب). آنجا " امیرارجمند"، مدعى است که این خودمختارىعلماء و قدرتطلبى فقهاء بوده که باعثشده فقهاء از حریم دینى خارج شده و زمام کاردنیاى شیعه را هم تا آنجا که مىتوانستند، در دست مىگرفتهاند. بعکس، من مىگویم کهعقل و نقل، ایجاب مىکرده که باید مرجعى باشد تا امامت را در عصر غیبتبعهدهبگیرد. و امام(ع)، شرائط مصداق او را با دقت و وسواس خاصى براى ما توضیح دادهاندکه چگونه او را بیابید و چه شرائطى باید داشته باشد. در همان روایت عمربن حنظله کهمىپرسد چه کسى باید مرجع و حکم باشد؟ مىفرمایند کسى که اعلم باشد و عادلباشد. خودشان محدود کردند که چنین باشد، علم او اینطور باشد، اخلاق و رفتار اواینطور باشد وگرنه حق "ولایت" ندارد.
من سه اصطلاح دقیق را آوردهام: باید "علم صحیح"، "اخلاق صحیح" و "ایمانصحیح" داشته باشد. حاکم، باید معارف اهلبیت(ع) را عمیقا قبول داشته باشد و اخلاق( (Character و خصیصه او باید صحیح باشد.
این دقتها را شیعه از ائمه خود آموخت و نیابت، اتفاقا از زمان امامصادق(ع) شروعشده بود. ائمه(ع) که در مدینه بودند، نیابت، مکانى بود و کمکم شیعه را، براى غیبت وبراى نیابت زمانى آماده مىکردند. در جواب ارجمند و نیز عباس امانت که مورخ دورهقاجار است، و "ولایت فقیه" را در آمریکا نقد کردهاند من ابوابى را که شرط حضور امامدارد (مثل نماز جمعه) ، شمارش کردم. مثلا سمت نمازجمعه را شیخ مفید و پیشتر از اوصریحا مطرح کردهاند که فقط سمت امام است.
من نشان دادم برخلاف آنها که شروع "ولایت فقیه" را، صرفا با امام خمینى(رض)دانستهاند و این را یک تئورى بدون ریشه و یک نظریه شخصى خواندهاند، قبلا توسطفقهاى شیعه، همه کارها شده بود و کار فقهى و اجتماعى امام(رض)، یک تکمله بود کهالبته ایشان مسئله را به اوج رساندند و عملى کردند. توضیح دادم که صاحب جواهر ووحید بهبهانى و بسیارى دیگر، "سلطان عادل" را چطور معنا کردهاند و منظورشان از آن،در واقع، حاکم عادل دینى است (نه سلطنت).
کتاب نقد: بعضى در خارج کشور و در اینجا، گفتند که اساسا ولایت فقیه به این معنا کهامام مطرح کردند، قرائتشخصى ایشان بوده و یک نظریه سابقهدار فقهى و شیعىنیست. جنابعالى مخالفید، ظاهرا.
دکتر ساشادینا: بشدت مخالفم. تز من، یک طرف و تز غربیها طرف دیگر است. یکدانشجوى "مکگیل" کانادا، تز من را با تزهاى غربى مثل ارجمند و مانند آن مقایسه کردهاست. من از راه اسناد فقهى و کلامى، مرحله به مرحله آمدهام و بر مبناى حدس نیست.دقیق بررسى شده است.
کتاب نقد: راجع به گستره این ولایتیا حد اختیارات او، آیا آنچه امام فرمودند، سابقهندارد؟ ما فکر مىکنیم که این اختیارات، تبصرههاى علىحده و جدیدى نبود بلکه اعمال"حاکمیت"، اساسا بدون چنان اختیاراتى، امکان ندارد. بعبارت دیگر، ولایت فقیه، اگرمطلقه نباشد، عملى نیستبلکه چیزى مثل حکومت طالبان مىشود. یعنى ولایتمطلقه، همان " ولایت فقیه" استبا تاکید و تصریح بر اختیارات مشروع او در راستاىاهداف و احکام الاهى.
دکتر ساشادینا: بله، من از دو جهت، اجتهاد امام را بررسى کردهام. درست است کهبعضى فقهاء بودهاند که ولایت فقیه را بیشتر در محدوده "امور حسبیه" و در افتاء و قضاء،بررسى کرده و در موارد مهمتر، توقف کردند ولى باور کنید که هیچ فقیهى، مخالف اجراءسایر احکام خدا نبوده است. امام، اجتهادهائى کردهاند اما همه فقهاء و همیشه قبولداشتهاند که فقیه جامع الشرائط، اختیارات زیادى دارد. من اجتهاد امام را در دو موضع،بررسى کردهام:
1. امام(رض) به دایره اختیارات ولى، از "قضا" گرفته تا موارد دیگر، تصریح کردهاند. عکس ساشادینا"ولایتحکم"، "ولایت قضاء" است و قضاء، اصلا از شئون حکومت است. حتما بهولایتحکومتى منجر مىشود و ملازم با آن است. امام، این را با شجاعت گفتند.
کتاب نقد: یعنى قضاء، اصلا یک منصب حکومتى است. "ولایت قضاء" و "ولایت و زعامتسیاسى"، هیچیک بدون دیگرى محقق نمىشود.
دکتر ساشادینا: دقیقا. کسى که والى "ولایتحکم" باشد، عقلا باید آن را وسعت داد،حتى اگر ما نص صریح نداشته باشیم. قضاء، مختص به "حاکمیت" است. البته ما نصداریم ولى اگر نص هم نبود، باز دلیل عقلى هست که ولایتحکومتى هم، از آن فقیهعادل است.
2. اجتهاد دیگر امام، ایجاد یک نمونه ملى از حکومت اسلامى بود. ببینید، مناصبشرعیه، محدود در چارچوب ملى نیستند. مناصب شرعیه، جامعیت دارند، فرا ملىاست. اجتهاد امام، آن را در اساسنامه یک ملت پیاده کرده است که شروعى باشد تا درآینده، سرایت کند به ممالک دیگر.
تفکر سیاسى اهل سنت در باب خلافت و حکومت پس از صدر اسلام. هم همیناست. آنجا هم همین بحث است. ما درباره پس از غیبت صاحبالزمان (عج)، بحثمىکنیم و آنها پس از خلفاى راشدین را بحث مىکنند. یعنى در غیاب آنها چى؟ هر دو به"ولایت" مىرسیم. همه مىگوییم که باید فقیه جامعالشرایط این منصب را بپذیرد.اجتهاد امام، این بود که این منصب شرعى را در چارچوب یک "ملت"، پیاده کرد.درحالىکه منصب شرعى، فراملى است.
کتاب نقد: این محدودیت، شاید محدودیت وسع بوده است. یعنى شرایط، اجازهنمىداده که فراملى طرح شود. البته ولایت فقیه بعنوان یک تئورى جهانى، در جهاناسلام مطرح شده و به اصطلاح خود امام، صدور انقلاب، زمینه را براى همین حاکمیتجهانى فراهم مىسازد.
دکتر ساشادینا: دقیقا. البته بیشتر، نظر من به کتابى است که "جواد مغنیه" نوشته ومنحصر دانستن تئورى "ولایت فقیه" در چارچوب یک "ملت" را نقد کرده و با ملى شدن"ولایت فقیه" مخالف است. حکومت اسلامى، منحصر به محدوده ملى نیست. بایدجهانى باشد و نباید فقط به اساسنامه ملت ایران و قانون اساسى یک کشور مقید شودچون ولایت فقیه، یک منصب شرعى و فراملى و جهانى است.
جواد مغنیه این بحث را در کتاب "الخمینى و الدولة الاسلامیة" طرح کرده که کتابجالبى است و من نیز این بحث را آوردهام.
ولى من این را سیر طبیعى و عقلانى و تاریخى مىدانم که به "ولایت فقیه" امامخمینى، منتهى شد.
کتاب نقد: شاید منظور از دولت ملى و "دولت - ملت" که امروز وجود دارد، یکنوع الزامخارجى است که ما به رعایت آن، مجبوریم والا بعید است که امام، این نظریه را بعنوانیک قید شرعى محدود کننده و در قالب یک "ناسیونالیسم خاص"، مد نظر داشته باشند.ایشان اصلا به خلاف آن، تصریح کردهاند.
دکتر ساشادینا: درست است. من فکر نمىکنم که ایشان "ملى" بحث مىکرد. اما پیادهکردنش در قالب یک "ملت" خاص و بقول شما "دولت - ملت" بود که البته لازم هم بود.این اصطلاح "دولت - ملت" که شما گفتید، براى من جالب بود. از چند نفر پرسیده بودمکه ترجمه به فارسى چه مىشود؟!
کتاب نقد: چون رسم نیست که الان دولتى براى دولتهاى دیگر، قانون اساسى بنویسد.البته منعى نیست که این تئورى، بعنوان یک تئورى فراملى مطرح شود. الآن مفهومباصطلاح "دولت" مدرن، با ناسیونالیزم، گره زده شده است.
آقاى دکتر ساشادینا، مىخواستم بپرسم که ادله نقلى شما، آیا همان ادلهاى است کهفقهاء و حضرت امام مطرح کردند یا؟
دکتر ساشادینا: استنباط من، استنباط فقهاء است که "ولایت فقیه" را لازم و یک منصبضرورى مىدانستند. بنظر من این استدلال، کاملا قانعکننده بوده و هست.
یک استدلال عقلى هم این است که شیعه، بدون تشکیل حکومت، پایمال مىشدچون سلاطین وقت، قطعا مىخواستند اینها را از بین ببرند. بعد از غیبت، یک مرحلهبسیار حساس بود.
اگر سلاطین عباسى مىتوانستند شیعه را از بین ببرند، مىبردند و این استقامت،مدیون اصحاب امام حسن عسگرى(ع) و امام زمان(ع) بود که توانستند مؤمنین را نظامبدهند و براى بعد آماده کنند. حتى امور مالى اینها را هم اداره مىکردند. اخماس وزکوات مىگرفتند و براى آنان مصرف مىکردند. لذا از همان آغاز، علماء، نه امور مالى راو نه افتاء و سایر شئون یک حکومت اسلامى را، رها نکردند. شیعه مىدانست که اگرمرکزیت و مرجعى نداشته باشد، از بین مىرود. و امام معصوم بود که این را سامان داد وحالا هم نوبت مرجعیت علماء و رهبرى فقهاست. در غیبت صغرى، اصحاب خاص امامدوازدهم، سرپرستى شیعه را بعهده داشتند و در غیبت کبرى، همه اینها مربوط به فقهاىعادل شیعه است و به خود مردم واگذار شده است.
کتاب نقد: در واقع مىفرمایید که ائمه از همان آغاز، مؤمنین را آموزش مىدادند که حتىتا پیش از تشکیل حکومت، عملا نوعى "دولت در دولت" تشکیل دهند و یک حکومتکه شامل مرجعیت مالى و نیز قضایى و فتوایى مىشد، بطور مخفى به رهبرى فقهاىعادل یعنى نواب عام حضرت، داشته باشند.
دکتر ساشادینا: بله، بله.
کتاب نقد: فرمودید که در غیبت کبرى، به مردم واگذار شده است. منظورتان نوعىدمکراسى است؟!
دکتر ساشادینا: نه، دموکراسى را نمىگویم. منظورم این است که به شکل واجب کفایى،همه مسؤلاند که ایدئولوژى شیعه را ادامه دهند. البته تصدى "ولایت"، با فقیه است.
کتاب نقد: در واقع در دمکراسى، مردم حق دارند که دخالت کنند و مىتوانند دخالت همنکنند. اما اینجا تعبیر به " تکلیف" مىشود یعنى واجب کفائى است.
دکتر ساشادینا: بله تکلیف است. واجب کفایى یعنى که ما معیار را به شما دادیم و حالاشما باید فقیه شایسته را براى " ولایت"، پیدا کنید. این مسئلهاى عقلى در سوسیولوژى وجامعه شناسى است که یک جامعه عقیدتى، نمىتواند بدون رئیس و اساسنامه، خود رااداره کند و حاکمیت، باید حتما به متخصصین آن ایدئولوژى سپرده شود. عدهاى، کلمه"رجال کلیسائى" و "اهل کلیسا" را بکار بردهاند که من باآن مخالفم. ما بجاى این تعبیر،"علماى شیعه" را داریم که متخصص در معارف و اخلاق و احکام دین هستند. من بحثصاحب نظر را به میان کشیدم، .(Scholar) و آن را همراه با تئورى مىآورم. در اسلام،همیشه "علم" و "اخلاق"، با هم بوده و عالم دینى، فقط "مرد دانا" نبود بلکه "عامل" و "باتقوا" هم بود. و اینها که به، (Functional Imam) تعرض مىکنند، به این خاطر است کهتشبیه به مسیحیت مىکنند. شیعه، همواره خواسته است که در "امام" خود و درحاکمیت، چنان صفاتى را ببیند و حاکمیتباید خصائص علمى و صلاحیت اخلاقى وعملى داشته باشد وگرنه در نظر شیعه، نامشروع است.
کتاب نقد: و این مطلب در حقیقت، بر اساس تعالیم ائمه(ع) بوده است؟
دکتر ساشادینا: بله. آنها به شیعه یاد دادند که نباید دنبال هر کسى راه بیفتید و با هرحکومتى کنار بیایید. امامان در مسئله "حکومت" و شرایط آن، خیلى حساس بودند واین حساسیت را به مؤمنین منتقل کردند. آموزش دادند که تنها کسى که قابل پیروى وتقلید است، کسى است که از نظر اخلاق و علم و از هر حیث، شایسته باشد. چون احکامخدا مهم است و حقوق شرعى مردم، مقدس است.
کتاب نقد: یک سؤال مىماند. چرا در مسئله "ولایت فقیه" با این همه وضوح عقلى ونقلى، بعضى از فقهاى شیعه سکوت کردهاند و یا در حد "حاکمیت" به معناى امروزى بهآن نپرداختند و گاه حتى تصریح به محدود بودن آن هم کردهاند. با این همه ادله عقلى ونقلى، چه توجیهى دارد؟ آیا مىشود گفت زمینه، طورى بوده که اصلا مسئله حکومت،در ذهن این عده مطرح نبوده یا اینکه تقیه کردهاند؟
دکتر ساشادینا: اولا یکى از نقاط ضعف ما این است که "تاریخ فقه شیعه" نداریم ونمىپرسیم که چه کتاب فقهى، در چه تاریخى نوشته شده است؟! فقیه، باتوجه به شرائطو مشکلات جامعه خودش، فتوى مىدهد. مثلا علامه حلى در باب نماز جمعه، در عصرایلخانى چنان فتوائى مىدهد و شیخ مفید در شرایطى خاص است که در باب "جهاد"،آن فتوى را مىدهد و یا شیخ انصارى در دوره قاجار، با چه مسائلى روبروست؟! شرائط،مهم است. بعضى سکوتها و بعضى نظریهها در باب " ولایت فقیه" به اوضاع مربوطبود. از چند جهت، بعضى فقهاء در این مسئله، با احتیاط گفتگو مىکردند و این احتیاطلازم بود. چون بالاخره منصب "حکومت" در درجه اول، مخصوص امام عصر(عج) بود.در بحث جهاد، مثلا شیخ مفید، (در جهاد دفاعى مىگفتند عقلا واجب است و بایداعمال ولایت کنیم) ولى جهاد ابتدایى، (Offensive) را منحصر به امام عصر(عج)مىکردند که فقط امام معصوم مىتواند ضمانت کند که جان انسانها، بیهوده از بین نرودچون جان انسان در فقه تشیع، خیلى قیمت دارد. فقها از این جهت در باب "حاکمیت"بسیار حساس بودند. بعضى از آنها بىنهایت مواظب بودند مثلابن ادریس.
کتاب نقد: بسیار خوب! ولى امر دائر نبوده بین اینکه آیا فقیه، حکومت کند یا اماممعصوم؟! در حضور معصوم، روشن است که غیرمعصوم، حتى فقیه، ولایت ندارد. ولىدر عصر غیبت، دیگر صورت مسئله عوض مىشود. حالادیگر مسئله، این است که آیا"فقیه عادل"، حکومت کند یا "غیر فقیه" و "غیرعادل"؟! مثلا ابن ادریس، آیا متوجه اینواقعیت نبودهاند که احتیاط را در اکتفاء به "ولایت افتاء" دیدهاست؟!
بالاخره جامعه، حکومت مىخواهد و جنگ و صلح و مالیات و آموزش و پرورشو... همه، جزء لاینفک زندگى مردم است. سؤال این بوده که تصمیمگیرى در این مواردمهم، بعهده کسى باشد که فقیه و عادل استیا کسانى که نه فقیهاند و نه عادل؟! در واقع،امر، دائر بوده و هست میان حکومت "فقیه عادل" با حکومتهاى "غاصب موجود"، نهمیان "حکومت فقیه" با "حکومت معصوم". بعلاوه، همین "افتاء"، دامنه وسیعى مىیابدو با بسیارى مسائل حکومتى متعرض مىشود.
دکتر ساشادینا: شرائط مناسب نبود و مسئله، به این صراحت طرح نمىشد. بعدها مثلادر زمان مرحوم نراقى است که راحتتر حرف مىزنند. مثلا ایشان در عوایدالایام، باصراحتبیشتر وارد مىشود. یا شیخمحمدحسننجفى (صاحب جواهر) اشاره صریحمىکند. من این ترجمه را دقیق آوردهام از شیخ محمد نجفى که وقتى آقایان، تن مىدهندکه یک " حاکم عادل" (غیرفقیه)، حکومت کند، پس بطریق اولى، حکومت "فقیه عادل"،مشروع و لازم است. بنده خودم وقتى انقلاب شد از آمریکا، به یکى از مراجع بزرگنجف، نامه نوشتم و از "ولایت فقیه" پرسیدم به آن معنا که امام بحث مىکردند. ایشان دربیش از آنچه معمولا در محدوده فقه موجود بیان مىشود، احتیاط مىکرد.
کتاب نقد: یعنى کمتر و به اجمال، با مسئله "حکومت" برخورد مىشد. این، دنبال "دلیلمنصوص بعینه" گشتن، در حالى است که مسئله، حتى عقلا هم واضح است. آن سؤال کهعرض کردم، همچنان مطرح است که در عصر غیبت، چرا عدهاى عملا حکومت را حقغیرفقیه بدانند ولى به "فقیه" که مىرسند احتیاط کنند؟!
دکتر ساشادینا: استدلالشان این بود که ممکن است نتوانیم اداى حق را بتمامه بکنیم.نکند که نتوانیم ایفاى آن عهد را کنیم و نتوانیم احکام اسلام را بدرستى اجراء کنیم. اینترس در بعضى فقهاء بوده و لذا با احتیاط، در مسئله "حکومت" جلو آمدند.
کتاب نقد: یعنى عقل و نقل، اجازه مىدهد مثلا حکومتشاه را تحمل کنیم و اینمشروعتر است از تحمل حکومت فقیه عادل؟ فکر نمىکنید اینگونه احتیاط، خلافاحتیاط باشد؟!
دکتر ساشادینا: وقتى سؤال کردیم از کسى که با اجتهاد امام، محتاطانه برخورد مىکرد،مىگفتند: ما هم عقلا نمىتوانیم نظر امام(رض) را رد کنیم. چطور مىشود که یک شاهبتواند حکومت کند، یا حتى یک "عادل غیرفقیه"، بتواند اینکار را بکند ولى "فقیه عادل"نتواند؟! مسئله اصلى، نزد فقهاى شیعه، مسئله "عدل" است و هر کس که بتواند ضامناین عدالتبا معیارهاى شرعى شود، در زمان غیبت، حق دارد که حکومت را در دستبگیرد البته چنین کسى در درجه اول، مجتهد عادل و زمانشناس است. اگر او نبود،مجبوریم درجه به درجه تنزل کنیم. ولى عدهاى از فقهاء احتیاط مىکردند و شک داشتندکه بتوانند. اعتماد به خود نداشتند. آنها قبول داشتند که سایر حکومتها مشروع نیستولى خودشان هم اعتماد بنفس نداشتند که حکومت درست کنند. ولى امام، همتئورىاش را داد و هم عملىکرد و او انسانى کمنظیر و بزرگ بود.
کتاب نقد: بله. این مهم است. درواقع، امثال آن فقیه محترم، از "موانع اجتماعى" سخنمىگفتند نه "موانع فقهى". آیا اینطور نیست؟!
دکتر ساشادینا: بله. بعضى فقهاء، اعتماد به خود نداشتند که مثلا قدرت را دردستبگیرند و حکومت تشکیل دهند! در آثار ملا فیض کاشانى مىبینید که این دغدغهوجود دارد که سلطنت، یعنى حکومت، عاریهاى است و چگونه مىشود آن را به نیابتاز طرف امام(ع) بعهده گرفت؟ مسؤولیتخیلى سنگین است. چون تصدى امر حکومت، بطور نیابتخواهد بود ولى آیا هرکسى مىتواند این نیابت را بعهده بگیرد؟نیابت امام(ع)، خیلى بزرگ است و مردان بزرگى مىطلبد.
کتاب نقد: در حقیقت، تردید در "توان حمل امانت" بوده است ولى معتقد بودند که اگرکسى باشد و بتواند اینکار را بکند، حتما باید بکند و در وجوبش شکى نداشتند. پسحکومت در عصر غیبت، مال فقیه عادل است ولى کو آن فقیهى که جامع این صلاحیتهاباشد و مرد عمل هم باشد؟!
دکتر ساشادینا: درست است. مکتب تشیع را کسى نگاه بکند، یک مکتب حکومتى است.
کتاب نقد: آیا مىتوان گفت در واقع، امام (رض)، همان مسئلهاى را که همه فقهاء، بطورنظرى قبول داشتند، جدىتر و دقیقتر طرح کردند و فرمودند که آنچه همه مىدانید که"واجب است"، حال باید عمل کنیم و تشکیل حکومت دهیم تا احکام خدا و عدل پیادهشود؟
دکتر ساشادینا: همین است. این از آن موارد تاثیر "کلام" بر "فقه" است. در "کلام"، بحثىاست درباره حاکم، که آیا در عالم واقعیت، کسى هست که این منصب را بتواند بپذیردمگر آنکه منصوب از طرف خداوند باشد؟ بشر معمولى نمىتواند این منصب را بپذیرد.استدلال امام(رض) این بود که این حرف درستى است اما در عصر غیبت، چه باید کرد؟!ممکن است که ما هم آنطور که مىخواهیم، نتوانیم اما دستخداوند با ماست و حداقل،این است که اوضاع از حاکمیتحاکمان نامشروع، عقلا و شرعا، بىشک بهتر خواهدبود. در عمل هم همین شد یعنى حکومت امام قابل مقایسه با دیگران نیست و اوضاعایران و جهان اسلام، خیلى خیلى بهتر شده است. اصلاحات عظیم معنوى و مادى تحتولایت فقیه، صورت گرفته که براى همه مسلمین، الگو شده است.
کتاب نقد: در حقیقت، تز "یا همه یا هیچ"، غلط است. (یا همه اسلام یا هیچ). بلکه بایدبطور نسبى هر چه مىتوانیم جلو برویم تا حضرت ظهور کنند و عنصر عصمت، معجزهتاریخى خودش را بکند. ادعاهاى خیلى بزرگ در حد معصوم نباید داشت ولى به وظیفهباید در حد توان، عمل کرد.
دکتر ساشادینا: بله. در زمان غیبت، آیا دستخود را ببندیم و منتظر باشیم یا تلاش خودرا بکنیم؟ "ولایت فقیه" امام، این بود. اینکه حقوق شرعى مردم و احکام الهى، نبایدتعطیل شود.
کتاب نقد: و به تعبیر شما، واجب کفایى است و مردم باید حکومت اسلامى، به رهبرىفقیه عادل تشکیل دهند. صاحب جواهر هم در باب ولایت فقیه، تعبیرى دارند که منکر"ولایت فقیه"، بویى از فقاهتبه مشامش نخوردهاست و طعم فقه را نچشیده است.
دکتر ساشادینا: بله. اتفاقا همه آنها، حتى شیخ طوسى هم که بحثخیلى مفصلى درمورد "ولایت فقیه" از ایشان نداریم، فقیه را بعنوان کسى که مسؤولیت امور جامعه رادارد، مطرح مىکنند. این "ولایت" همان مسؤولیت رهبرى و مدیریت جامعه است.
مسؤولیت "ولایت" از زمان امام معصوم"ع" مطرح است. همانطور که "اجتهاد" مطرحبود، "ولایت" هم بود و یکى از محکمات فقه، بنظر من همین "ولایت فقیه" است.
کتاب نقد: اجازه بدهید بحث را از شکل فقهى به کلامى برگردانیم. به بحثى بپردازیم کهامروز در غرب تحت عنوان " تئوکراسى" مىشود و در مطبوعات ما هم ترجمه و بهگونههاى مختلف بحث مىشود. یکى دو اشکال ترجمه شده و خطاب به نظریه "ولایتفقیه" هم طرح کردهاند. یکى این که اصل دین، "حب" است و کارکرد اصلى دین،"عرفان" و ایجاد تحول درونى در انسانهاست و استناد به تعابیرى مثل (لااکراه فىالدین).حال آنکه وقتى دین، "حکومت" تشکیل دهد، چون طبیعت "حکومت"، با الزام وقانونگذارى و خشونت و قانون و اجراى احکام همراه است، دین در قالب حکومت، استحاله پیدا مىکند و از هدف اصلى دور مىشود. لذا حکومت دینى، به معنى "نفىدین" است و جوهر واقعىدین را ضایعمىکند. حکومت دینى، یک تعبیر پارادوکسیکالاستچون حکومتکهنوعى "الزام" است،بادینکه"حب"و "لااکراه" استجمعنمىشود.
دکتر ساشادینا: این حرفها تحت تاثیر بحثهاى غربى است. این، همان جدایى "دین" از"قانون"، و تفکیک "کلیسا" از "ریاست" و، (Temporal) است. تمپرل، مربوط به قیصر است. خداوند با"معنویت" کار دارد و قیصر با این "دنیا". آنچه مال قیصر استبه قیصر بدهیم و آنچه مالخداوند استبه او بدهیم. این به تعبیر دیگر، تفکیک بین عبادات و معاملات است. ولىما باید باور کنیم که سکولاریزم، نتیجه یک وضعیت نابهنجار در غرب بود که اکنونمىگویند بحث دین را در ملا عام نکنید. دین باید در خانهها باشد و در نظام کشور نبایددخالت داشته باشد. اما اسلام تفاوت ماهوى دارد. ما اینجا مواجه هستیم با پدیده "دین"به آن معنا که اسلام ارائه کرده است. درست است که در رابطهاى که انسان باید باخداوند داشته باشد یعنى در ایمان قلبى، هیچکس نباید و نمىتواند دخالتکند. خداوندحتى به پیامبر(ص) مىفرماید: «لست علیهم بمسیطر» یعنى ایمان، کار من است و تو در کارمن دخالت نکن. «افانت تکره الناس انیکونوا مؤمنین» تو مىخواهى همه اینگونه شوند؟من اگر مىخواستم، خودم اجبارا همه اینها را مؤمن مىکردم. در این جنبه دین که ربطعبد و مولى است، هیچکس حق دخالت ندارد، نه پیغمبر و نه هیچکس. «لااکراه فىالدین»در این معناست.
عکس ساشادینا
ایمان قلبى که آن را، (Vertical "God - human" relationship) مىگوییم، این استکه میان خداوند و عبد، رشتهاى هست که خودشان باید تصمیمگیرى کنند. اگر در آندخالتشود، نفاق پیش مىآید و آن خلوص از بین مىرود. این درست است. ولى این،تنها یک جنبه دین است و ما نباید تحت تاثیر تاریخ دین غربىها باشیم. متاسفانه ما درعلوم اجتماعى و انسانى و حتى درتئولوژى، تقلید غربىها را مىکنیم و مقلد هستیم!
اما معاملات دین، باصطلاح، (Horizontal "human _ human" relationship) است.حدیثى از امام محمدباقر(ع) است که اسلام، ده جزء است و یک جزء آن، "عبادت" و نهجزء بقیه، "معاملات" و "اجتماعیات" است که در آنها قانون، دخالت دارد. نوعى تعهداجتماعى است. قراردادها و مناسبات اجتماعى، همه به "شریعت" مربوط است. اینها بهقانون شرع، احتیاج دارد. قرارداد بین زن و شوهر، و خواهر و برادر، بین حاکم و محکومو ... را که نمىشود به حساب ایمان شخصى بیاوریم. آن آزادى، در آمریکا هم نیست.این تفکیک بین "اخلاق"، (Morality) و "قانون"، (Civil ،مدنى است و، (moral) ،اخلاقى است. اینها مىگویند ایندو باید جدا باشد. چون قانون، امر حکومتى است و ارزشها و ایمان قلبى، بین شما و خداوند است. ما مىگوییم اشتباهمىکنید. این دو به هم ربط دارد. ایمان درست فردى با کار درست اجتماعى، به هممربوطند. "قانون" لازم است. من اگر پزشک مؤمن باشم، برخوردم در اجتماع فرقمىکند و بین ایمان و عمل، کاملا ربط هست. ما هنوز هم (لااکراه فىالدین...) را به همانمعناى غربى مىگیریم. آیا واقعا این تفکیک درست است؟ ما این تفکیک غربى را نبایدوارد جهان اسلام بکنیم. اینکه قرآن مىگوید: «و لو شاء ربک لامن من فىالارض جمیعا»خداوند اگر مىخواست، همه را مؤمن اجبارى مىکرد یا (لااکراه فىالدین)، این مواردمربوط به اینجاست. ولى وقتى نوبت "به شریعت" برسد، (فاتبعها) دارد که «جعلناک علىشریعة». باید تبعیت کرد. باید اطاعت کرد. پس معلوم مىشود که ایمان قلبى، یک چیزاست و "شریعت"، چیز دیگرى است و مؤمن، باید عمل به شریعت کند، والا مؤمننیست.
کتاب نقد: درواقع، اسلام بدون واجب و حرام نداریم.
دکتر ساشادینا: الان در آمریکا، اگر شما کمونیستشوید، مطلقا تحمل نمىکنند. FBI مىآید و شما را خفه مىکند. معلوم مىشود که آنجا هم اینطور نیست و مثلا یککمونیست را نسبتبه قانون و جامعه مدنى خودشان، باصطلاح مضر مىدانند و او رابعنوان توطئه، کنترل مىکنند. این آزادى عمل، درهیچ مکتبى و کشورى نیست.
نکته مهم آن است که اسلام، جامعیت دارد ولى ما تحت نفوذ تعریف "دین" درغرب، مىگوییم که اسلام فقط ایمان قلبى است!! اینطور نیست. اسلام، یک سیستماست. بله، ایمان قلبى را هم مهم مىداند ولى ابعاد دیگر هم هست که اجتماعى است وقانون، لازم دارد و اجبار است. انسان باید اطاعت کند. مگر تشکیل دولت و جامعهمنظم، بدون هیچ قانون و اجبارى مىشود؟! اگر لازم باشد به زندان هم مىاندازند وقصاص هم مىکنند چون "اجتماع" است و ارتباط متقابل من و شما است. ولى این دوبعد از هم جدا نیستند و برمىگردد به مرجع اصلى آن که خداوند است. این فرق بینسکولاریزم و اسلام است. ما مىگوییم این عبادات که (110) و معاملات که (910) است،به هم مرتبط است و نمىتواند از هم جدا شود.
کتاب نقد: من این طور تعبیرمىکنم که سکولاریزم، حتى اگر اقرار به خداوند کند، بهاو "بما هو خالق" اقرار مىکند ولى به خداوند "بما هو شارع"، اقرار ندارند. در واقع، اینآقایان مىخواهند شرعزدایى از اسلام کنند. به عبارت دیگر، وقتى کسانى بخواهند "دینخدا" را از صحنه زندگى بشر حذف کنند، دیگر مقرون به صرفه نیست که بگویندخداوند و وحى از اساس، دروغ است. اکنون خیلى پراگماتیستىتر، عمل مىکنند.مىگویند که دین و وحى هست اما "شریعت"، جزء جوهر دین نیست و به ارکان دین،ربطى ندارد و پوستهاى است که مىشود دور انداخت. بقول "والتر استیس"، گوهر دین،"حیرت" است. و معلوم هم نیست که این "حیرت" چیست و حد و حدود و آثار آنچیست. البته مىدانیم که "حیرت عارفان ما"، غیر از این حیرتى است که آقاى استیسمىگوید. در عرفان ما "حیرت"، مسبوق به "معرفت" و نتیجه نوعى "آگاهى روشن" است. در حالیکه عرفان، در گرایشات نئوپوزیتویستى، نوعى معرفت و آگاهى نیست،چون آزمون پذیر نیستبلکه یکنوع حالت روانى و احساس لذت باطنى است که بدلایلروانشناختى، انسان به آن احتیاج مىیابد نه آنکه یکنوع "آگاهى" باشد. اما تعریف"عرفان" بین مسلمانان، همانا "شهود و آگاهى" است.
درواقع، حیرت عرفانى ما (اللهم زدنى تحیرا)، نوع لطیفى از آگاهى ربانى است اماحیرتى که عرفان غرب مىگوید، از آنجا که در مسائل مابعدالطبیعه، قائل به "امکانمعرفت" نیستند، نوعى "لاادرىگرى" و شکاکیت است. نوعى "معرفت" نیست.
فرمایشات شما براى من خیلى جالب بود. اما درباره این تعبیر که معاملات را (910)دین مىدانیم، سوال دیگرى من طرح کنم. ممکن است گفته شود که در معاملات وعقود، (چه در مقولات سیاسى و چه اقتصادى)، عمده این ساختارها، " تاسیسى" نیستبلکه "امضائى" است. یعنى در واقع، شارع "بما هو شارع"، اینها را وضع نکرده است.بلکه مردم را خواسته تربیت اخلاقى کند و از طرفى، دیده که این "عقود" هم هست وامضا کرده است. گفته شده که دنیا را متخصصین اداره مىکنند و دین براى اداره دنیانیامده است و نباید از آن، چنین انتظارى داشته باشید. ولى اینکه کار خود "دین" چیستو به چه دلیل؟! البته ابهام زیادى باقى مىگذارند و ظاهرا ته آن، خیلى چیز مهمىنمىماند. البته این سخنان، براى شما که در غرب، غیر از اینها چیزى نمىشنوید و بعنوانمسلمات درآمده، تکرارى است. مشخصا سؤال من، این است که اگر معاملات که910دین است، امضائى باشد، پس "شرع" بما هو شرع، نسبتبه اینها نظر ندارد و اینها جزءدین نیست.
دکتر ساشادینا: این سخنهم، به خاطر ندانستن اسلام است. اولا بین شریعت و فقاهت،فرق مىگذارم. شریعت را به (جعلناک على شریعة فاتبعها) ربط مىدهیم که احکام الهىاست، قبل از آن که به صورت کتابهاى فقهى درآید. نرمها و اصولى است که خداوند،پیامبر را به آنها مقید مىکند و او خود نیز باید اتباع کند و لایتغیر و جاودانه است.شریعت، احکام و ارزشهائى است که در قرآن و در پیامبر مىبینیم و نسبى نیست. اگرتغییر بیابد، دیگر نسبى مىشود. اگر آن را "امضائى" بدانیم، این اشکال پیش مىآید کهاین شریعت، در یک زمان، طورى است و در زمان دیگر، طور دیگر. حال آنکه"شریعت"، آن حکم الهى است که انسان خود را باید براساس آن تنظیم کند.
اصولى در قرآن آمده است، بعد فقهاى ما اجتهاد کرده و قواعد فقهى بر اساس آنهادرست کردهاند تا با این قواعد، شریعت را توضیحدهند و اجراءکنند. مثلا قیاسمنصوصالعله مىکنند. از نص، قیاس درست مىکنند و صغرى و کبرى مىکنند و بهحکمهاى فرعى مستحدث مىرسند. پس "شریعت"، یک چیز است و "تفریع فروع" کهکار فقهاء است، چیز دیگرى است.
وقتى از "شریعت" صحبت مىکنیم، از " ما انزل الله" و کلیت آن صحبت مىکنیم نه ازقوانین خاص فقهى.
وقتى مىگوییم شارع مقدس دستوراتى داده است، یعنى براى ما اصولى قرار داده کهاز راه نقل و عقل، به آن مىرسیم و دایره اجراء آن را وسیعتر مىکنیم و احکامموضوعات روز را استنباط مىکنیم. "شریعت"، واجباتالاهى است و "فقاهت"، روشعمل به شریعت را در هر زمانى نشان مىدهد.
در فقه، انسان مىکوشد نسبتبه آن اصولى که در اسلام، به تفصیل یا اجمال آمده،تفریع فروع کند. مثلا معلوم کند که وقتى اسلام، از مدینه به ایران و مصر و آمریکامىرود، چگونه مىتوان همان "شریعت" را عملى کرد. شریعت را من اینطور تفسیرمىکنم که، (Normative) است و هیچکس نمىتواند در آن دخالت کند، حتى پیامبر.کارى که ما مىکنیم، فقاهت است. "ولایت" هم در اینجا پیش مىآید تا جامعه بتواند بهشرع، عمل کند. "اجتهاد"، کوشش "فقیه" براى توسعه اجتهاد و تفریع فروع و کشفدامنه شریعت است. "شریعت"، حکم خداوند است که ثابت و همیشگى است و بشرباید آن را از طریق علم و ایمان صحیح، عملى کند و فقاهت، محصول اجتهادهاى ماستکه در هر زمان شریعت را با توجه به شرائط اجتماعى، چگونه اجراء کنیم.
کتاب نقد: آیا منظورتان این است که بحث تاسیس و امضایى، در مورد "موضوعاتاجتهادى" است و نه شریعت. یعنى " شریعت"، همهاش تاسیسى است. ولى فقاهت کهمىخواهد شریعت و احکام مشخصالاهى را، عملى (و عملیاتى و "به روز") کند، متغیراست.
دکتر ساشادینا: احسنتم. دقیق گفتید. من هر چه در مسئله فکر کردم، دیدم که میان"شریعت" و "اجتهاد" خلط مىشود. شریعت و احکام خدا و پیامبر، همگى، تاسیسىاست ولى شیوه اجراى شریعت، متغیر است و بنابراین، امضائى مىتواند باشد.
کتاب نقد: منظور از شریعت، ارزشهاست و یا قوانین عملى را نیز مىگوئید؟
دکتر ساشادینا: ارزشها بشکل قانون و احکام شرع، خیلى روشن آمده است. من قانونعملى را مىگویم. احکام ثابت عملى داریم که فقهاء، آنها را درمىیابند و در هر دورهاى،عملى مىکنند.
کتاب نقد: در همین واجب و حرام که "شریعت" است، در همین موارد که خود پیامبرفرمودهاند که فلان معاملات باشد یا نباشد، این بحث جارى است. ممکن استبگویندکه ما نظام اقتصادى اسلام در "شریعت" نداریم. بلکه شارع، اطراف را مىبیند و مىگویداینها باشد و اینها نباشد. در حقیقت مىگویند دین، سلبى است و نه ایجابى.
دکتر ساشادینا: این درست، عکس آن چیزى است که من ترویج مىکنم. مثلا در نظامسیاسى، درست است که قرآن، شکل ظاهرى حکومت را محدود نکرده ولى مقصود ازآن را و احکام آن را دقیقا ذکر کرده است. اینها ایجابى است و سلبى نیست. بسیارىاصول واقعى و ایجابى براى نحوه حکومت کردن، در اسلام آمده که حکومت را روىاین "اصول"، باید درست کرد. البته قرآن مىفرماید شیوههایى را که عقل در اجراء اینواجبات، ترجیح مىدهد، همان را دنبال کنید. در اقتصاد هم همین است در اخلاق وحقوق هم چنین است. یعنى احکام و اهداف روشن و ایجابى، از طرف اسلام، تشریعشده است که البته ممکن است نحوه اجراء آنها متغیر و اجتهادى مىباشد. مثلا شریعتدر بیان رابطه زن و شوهر مىفرماید به "معروف" رفتار کنید. "معاشرت به معروف"،بستگى به شرائط دارد و عقل تشخیص باید بدهد. شریعت، مىخواهد که یک نوعخاص حکومت و نظام اقتصادى و سیاسى و حقوقى ویژهاى بین ما باشد و احکامخاصى و اهداف خاصى عملى شود. اینها ایجابى است البته فرماش مهم نیست و متغیراست.
کتاب نقد: فرمودید که دقیقا "شریعت" در حقوق و اقتصاد و حکومت، منظور خاصىدارد و نظام خاصى را بنحو ایجابى، خواسته است. منتها شیوه اجراء آن را بازگذاشته و بهعقل و تجربه بشرى محول کردهاست. به این معنا که محتوا و احکام، همه، تاسیسىاست و شکل آن، گاهى تاسیس و گاهى امضائى است. البته قاعدتا مراد از "تاسیسى"،این نیست که مطلقا ریشه در شرائع پیشین یا در عقل و عرف بشرى ندارد بلکه مراد، ایناست که صرفا تائید و تسلیم در برابر واقعیات اجتماعى نیست و شریعت، به دنبالوضعیت اجتماعى ویژهاى است ولى لزوما همه واقعیات اجتماعى پیش از اسلام همخلاف شرع نبودهاند. به تعبیر جنابعالى، "شریعت" (قرآن و روایات)، ثابت است ولىروش اجراء آن، اجتهادى و عقلى و متغیر است. اصلا تقسیم تاسیس و امضاء را راجع به"شکل اجراى شریعت" بدانیم که متغیر و به اجتهاد و عقل و فقاهت مربوط است ولى"محتوا و احکام" را تنها تاسیسى بدانیم بدین معنى که براى دانستن آن، لزوما احتیاج بهشارع داریم. گرچه در فرم، خداوند هم به عقل و تجربه، ارجاع داده استیعنى حکمشرع، در آنجا همان حکم عقل استبنابراین تخلف از عقل، شرعا هم حرام مىشوداتفاقا براى معناداشتن "اجتهاد"، باید هم "شرعالهى"، مشخصا امر و نهىهاى ثابت وتاسیسى و ایجابى داشته باشد ولى نحوه اجراء این شریعتبا اجتهاد فقهاء و تعقل وتجربه، سیال و متغیر باشد و شرع، در این موارد، عقل را تایید و حمایت کند. وگرنه"اجتهاد"، بىمعنى خواهد شد. اما در هر صورت، اجتهاد باید در راستاى شریعت ونصوص دینى باشد نه علیه آنها. پس نمىتوان گفت که دنیا را عقلاء بدون نیاز به "دین"اداره مىکنند و دین براى اداره دنیا نیامده است؟!
دکتر ساشادینا: این حرف، حرفى بسیار سطحى است. یک حقوقدان آمریکایى بنامکارتر، (Stephen L.Carter) کتابى نوشتهاستبه نام (فرهنگ بىایمانى)( (The culture of Disbelief که چگونه حقوقدانان آمریکایى، دین را به بازى گرفتهاند.شبیه آنچه متجددین شما مىکنند. جالب این است که تالیف این کتاب، نقش دین را درحکومت آمریکا بحث کرده که اگر بگوییم که دین کارى به دنیا ندارد، پس پیامبر اسلام وحضرت موسى و... بیکار بودند، این اصلا بحث نامعقولى است. بحثبر سر انساناست که آیا انسان مؤمن، مىتواند و باید سیاست را به دست گیرد؟ عدهاى مىگویند کهمؤمن، گوشهاى بنشیند و تنها ذکر بگوید اما این تجزیه شخصیت انسان است. اشکالاساسى هم، همین است. موضوع شماره قبل یک مجله آمریکایى که در "ادیان" بحثمىکند، (The Journal of American Academy of Riligion) ،این بود که "دین" راچگونه تعریف کنیم؟ چرا ما "دین" را طورى تعریف مىکنیم که اصلا پاسخگوىواقعیت انسان مومن نیست؟ مىگویند ما تعریف "دین" را خراب کردیم و "دین" طبقتعریفهاى جدید، دیگر هیچ نقش جدى ندارد. قضیهاى را براى شما تعریف کنم.جیمى کارتر، رئیسجمهور سابق آمریکا، مؤسسه تحقیقاتى راجع به رابطه مذهب باحقوق بشر راه انداخت. اتفاقا دو سال قبل کارتر، مرا هم دعوت کرد. در آن جلسه، خیلىبا احترام، اسم امام را مىبرد و من تعجب کردم. به من گفت که «با وجود تضاد ما درمسئله گروگانگیرى، من به تفکر امام، خیلى احترام مىگذارم. او چیزهائى مىدانست کهما نمىدانستیم.»
ما گفتگوئى داشتیم. نکته من این بود که میان آکادمیسینهاى آمریکایى، یک بحراندر معرفتشناسى دین، ( Epistemology) ،وجود دارد که چگونه "دین" را تعریف کنیم؟دین "اسلام" اصلا با این تعریفهاى معمولى و آکادمیک آنها صدق نمىکند. چونتفکیک را، در هیچ نوعش قائل نیست.
آنها که در ایران و کشورهاى اسلامى، تقلیدا این بحثها را مىکنند، اقلا ده سال ازبحث روز غرب، عقب هستند. کمااینکه آن مجله، همه مقالاتش، این بود که "دین" راچطور تعریف کنیم و، (Religious Studies) یعنى چه؟ معنایش، مشکل"معرفتشناسى" است. اشکال بزرگى به وجود آمده در ادیان تطبیقى، که اگر اسلام رامقایسه کنیم با مسیحیت، اصلا جور درنمىآید.
اسلام، دین تمدن است نه دین کلیسا
نمىتوانیم در اسلام، بحث "کلیسا" و "دولت" را بکنیم چون مسجد ما، کلیسا نیست.دستگاه رهبرى است. زمانى مسجدالنبى، پارلمان بود بقول دکتر شریعتى و دارالحکمهبود و معبد بود. البته شنیدهام که همان طرز فکر غربى، الآن آثار شریعتى را هم در ایراننقد مىکنند که او دین و سیاست را چرا همراه مىدید؟! و چرا تفکیک نمىکرد؟!
ما مىگوییم این رویکرد، یک خطاى بزرگ فکرى است. بحث دین "حداقل" و دین"حداکثر" و... همه اینها، تقلید است و خطا در اصطلاحات است و محصول "بحران معرفت دینى" در غرب است. اگر از منظر صحیح به قضیه بنگریم، مىبینیم در اسلام،اصولهاى کلى داریم که براى پیاده کردن آن، باید از علوم مختلف هم استفاده کنیم. لذافقیه، صاحب حکومت مىشود بشرطى که از این علوم استفاده کند. یک فقیه، مىتواندجامعهشناس و روانشناس و مردم شناس باشد.
کتابنقد: اینکه حکومت، کار فقه نیست و کار علم است....؟
دکتر ساشادینا: فقاهت، دامنهاش وسیع است. همه علوم، در خدمت فقاهت قرارمىگیرد تا حکومت، اسلامى باشد. در هر صورت، آنچه باید عمل شود،"شریعتالاهى" است.
کتاب نقد: فقاهتبه معنى کشف احکام الهى در زمینههاى مختلف است و به تعبیرجنابعالى، "علم"، در طول ولایت فقیه و در راستاى آن است.
دکتر ساشادینا: بله، مثلا امام شافعى، یک جامعهشناس هم هست. امام مالک هم دقیقاست. اگر جامعه "مدینه" را در نظر نگیرید، متوجه نمىشوید که امام مالک چه مىگوید.جامعه مدینه، اینجا الگو است. ابوحنیفه چیزى ننوشته ولى ابویوسف در کتاب"الخراج"، اصلا وضعیت اجتماعى عراق را بدقت در نظر مىگیرد. پس دانشمند سیاستو روانشناس و... بسیج مىشوند تاآن احکام دین را اجراء کنند.
مثلا شیخ مرتضى انصارى در مکاسب محرمه، کاملا به ما مىفهماند که جامعه خودرا خوب مىشناسد. "عرف" که شیخ مطرح مىکند، به معنى معمولى "عرف" نیست.بلکه همان، (Analytical Philosophy) است. این اصطلاح، همان واقعیات جامعه راجدى گرفتن و بعد به نتیجه رسیدن است. اینها جامعهشناس بودند. بله، یک فقیهمعمولى که جامع نباشد و وسعت تمدنى نداشته باشد و محدود باشد، ولایت ندارد. بااین حساب، یک آکادمیست هم نمىتواند رئیس جمهور بشود. یک مهندس یا پزشک یاروانشناس هم نمىتواند. من که جامعهشناس هستم و از سیاست، بویى نبردهام، چگونهمىتوانم کشور را اداره کنم. البته یک فقیه هم که جامعه را نشناسد، نمىتواند حکومتکند. بدون "علم" و "عقل"، نمىتوان حکومت "شریعت" را عملى کرد.
کتاب نقد: در حقیقت، وجود فقیه در راس حکومت، به این معناست که طورى سیاستگذارى کند و طورى مراقب ارکان نظام باشد که با "شریعت"، مطابق باشند، منتها اینکهچگونه این مطابقت پیش آید، باید در رشتههاى مختلف، از مدیریت نخبگان ومتخصصان استفاده کند و مدیریت علمى در طول فقه است نه در عرض آن، که بگوییم یااین است و یا آن.
دکتر ساشادینا: درست است. من هم در کتاب "ولایت فقیه" به این نکته اشاره کردهام.
این کتاب چهار سال طول کشید و با سید فاضل میلانى که دوست من است، همهابواب فقه را که مرتبط با موضوع است، با دقت مطالعه کردم که اشتباه ترجمه نشود. منخواستم به اثبات برسانم که اینکه مىگویند فکر امامخمینى، فقط یک ابداع شخصىبود، قبول ندارم. این فکر از صدر اسلام و از زمان ائمه و فقهاى قبل بود و منتظر فرصتبود تا بروز کند. منتظر زمان بود و اگر اکنون نیز با همت امام (رض)، بوجود نمىآمد، بازهم "ولایت فقیه" تا صدها سال در کتابها مىماند.
کتاب نقد: در واقع تز امام، گلى است که از این ریشه و ساقه تغذیه کرده و یک تاریخطولانى بحث و مجاهده، بدست امام، گل داده است؟
دکتر ساشادینا: بله، بحثبسیار اصیلى است.
کتاب نقد: استاد، سؤال دیگرى را طرح مىکنم، "حکومت دینى"، چه نوع حکومتىاست؟ یعنى یک حکومت، قوام تعریفش به "دینىبودن"، دقیقا در کجاى تعریف"حکومت" است؟ حکومت، لزوما واجد چه صفات و فاقد چه صفاتى باید باشد که دریک تعریف جامع و مانع، بشود آن را "دینى" یعنى اسلامى نامید؟ بویژه که اگر ولایتفقیه، بخواهد "مطلقه" باشد، عدهاى القاء کردهاند که نوعى "توتالیتریزم" است. آیااصلا، حکومت، چه دینى و چه غیردینى، مىتواند بنحوى جامعالقوا و داراى اختیاراتنباشد، معذلک اعمال حاکمیت هم بکند و آیا مطلقه دیدن "ولایت"، یک قرائت توتالیتراز " ولایت فقیه" است؟!
دکتر ساشادینا: درباره بخش اول سؤالتان، براى فهم خصیصه حکومت دینى، باید سؤالکرد که راهنمایى قرآن در مورد آینده بشر چیست؟ وحى، چه چیزى را بر انسان، فرضمىکند؟ ادیان الهى، هدف بشر را چه چیز مىبینند؟ خداوند از خلقتبشر، چه ارادهاىدارد؟ مىدانید که وحى الهى در اسلام، نسبتبه تحقق عدالت، بسیار اهتمام کرده است.بنابراین حکومت اسلامى، حکومتى است که تضمین عدالت مىکند. شاید منمصطلاحات فقهى آن را ندانم ولى در مبانى اخلاق ما، (distibutive and Corrective justice) یعنى قسط، آن است که چگونه منابع اجتماعى را بتوانیم بطور عادلانه به مردمبرسانیم. حکومت دینى، حکومتیونیورسال، (Universal) است، حکومتى عام استبهمقصد تحقق عدالتحقیقى و جامع، در جامعه بشرى. اما عدالت، میزانهایى لازم دارد.( (Scale و اعتبار آن میزان، باید از طرف " شرع" مقرر بشود. در غیراینصورت، حکومتدینى با حکومت غیردینى چه تفاوتى دارد؟ هر دو آنها مىگویند ما عدالت مىخواهیم.حکومت غیر دینى هم مىتواند بگوید ما هم براى عدالت، داریم کار مىکنیم. ولىفرقش این است که در حکومت غیراسلامى، میزان تحقق عدالت اجتماعى یا سیاسى یاهر نوع عدالت در جامعه بشرى، تضمین ندارد. چون شرع است که عدالت را تضمینمىکند. روى آن میزان است که شما مىتوانید این حکومت را پیاده کنید. اینجا باز مساله"ولایت" پیش مىآید. درست است که بحثبرخى فقها، بحث در ولایت "قضاء" بود. اما"حکم" به چه معناست؟ این حکم به معناى حاکمى است که ما امروزه مىدانیم یا یکاصطلاح مخصوص فقه هست که آنجا معنى محدودترى دارد؟ من مىگویم بایستىببینیم که پیروان امام صاحب الزمان علیهالسلام در زمان غیبت چه وظیفهاى دارند؟حرف امام خمینى «علیهالرحمة» این بود که غلط است اگر بگوییم تا امام زمان ظهورنکند، ما وظیفهاى نداریم، و امام علیهالسلام باید بیاید کارمان را درست کند. این شرعا وعقلا جور نیست. خیر، ما وظیفه داریم که خواسته امام علیهالسلام را اجراء کنیم. اماممعصوم(ع)، اگر اینجا بودند چه مىخواستند از ما؟
و اما بحث "ولایت مطلقه"، در جواب آنهایى است که مىگویند: ولایت مطلقه، فقط متعلق به اهلبیت و معصومین علیهمالسلام است و یک اشتباه اصطلاحى مىکنند. البتهروشن است که امام معصوم، غیر از مشیت الهى، مشیتشخصى دیگرى ندارد. اما فقیهعادل هم مستقل و خودمختار نیست. عدهاى فکر کردهاند که فقیه عادل، مىتواند مشیتشخصى خودش را در جامعه مسلمین، عملى کند. اینطور نیست. چنانچه "عصمت"، درامام(ع) بدانمعنى است که بین "اراده امام" و اراده "خداوند" فرقى نیست و تنها یک ارادهاست و امام، اراده خودش را با اراده خداوند، منطبق و در اجتماع، پیاده مىکند. ارادهشخصى خودش نیست. معصوم بودن، یعنى این "ضمانت" را داشتن، که امام معصوم، ازسر خودرایى و خودپسندى، کارهایش را انجام نمىدهد بلکه هدفهاى الهى را به مامىرساند. ما همه، این تلقى را از عصمت داریم. این اعتماد را داریم که فسادهایى کهممکن است در افراد ببینیم، در امام نخواهیم دید و او مشیت الهى را در جامعه پیادهمىکند. مسالهاى که اینجاست آن است که وقتى امام علیهالسلام نباشند نباید احکام خدا تعطیل شود. "فقیه عادل" باید جلو بیفتد او نیز، گرچه معصوم(ع) نیست و امکان اشتباه دارد ولى آگاه و عادل است پس فانى در حکم خدا باید باشد و از پیش خود، چیزى نمىخواهد و نمىگوید. اما کسى که ضامن این "ولایت" در عصر غیبتبشود و کار را ردستبگیرد، آیا مىتواند فاقد اختیارات کافى باشد؟
کتاب نقد: در واقع، "مسؤولیت"، بدون "اختیارات" کافى، قابل قبول نیست؟
دکتر ساشادینا: بنابراین "ولایت مطلقه" بمعنى "ولایت مسؤول" است. "مطلقه" به معنى"توتالیتر" نیست. به معنى ضامن آن مشیت الهى است که اگر در آن خللى بوجود آمد،دیگر چارهاى نیست مگر آنکه او کنار برود. پس تشخیص "ولى امر"، ملاک است نه"مشیتشخصى" او.
مردم نمىتوانند هر کسى را عزل یا نصب کنند. حاکم هم نمىتواند هر چه دلش بخواهد، بکند. باید همه، تابع دین باشند. "ولایت مطلقه"، یک حکومت غیر مسؤول نیست. برعکس، مسؤولیتخاصى را بر دوش مىگیرد و آن، ماموریت تحقق "شرعمقدس" استیعنى احقاق آن مبانى الهى که نتیجه آن، "عدالت" مىشود. بنابراین"حکومت دینى"، حکومتى است که معیارش، آن "عدالتى" است که شرع مقدس در"وحى" آوردهاست. من اصطلاحات عجیب و غریبى در ایران دیدهام مثل;"تئو - دموکراتیک" که براى "ولایت فقیه"، یک اصطلاح غربى ساختهاند. من مىگویم ایناصطلاح سازىهاى غربى و معادلسازىها هم اصلا خطاست. "تئودموکراتیک" معادل خوبى براى «ولایت فقیه» نیست چون "تئوکراسى" به معنى حکومتشخصیتهاى کلیسایى است. اما اینجا "ولایت فقاهت" است. یعنى ولایت "تخصص" در کشف واجراء مشیت الهى است و اگر بخواهیم براى غربیها این را توضیح بدهیم، من اصطلاحدکتر حمید عنایت را بهتر دیدم که "نموکراسى" است. در "نمو"، همان فقاهت است و"کراسى"، همان مسؤولیت عمومىتر است. یعنى "قانون" الاهى است که فرد را مسؤولمىکند و مسؤولیتحاکمیت را متوجه شخص مىکند."ولى فقیه"، شخصى است کهمسؤولیت الهى دارد و در جهت احکام خداوند، این ولایت را اعمال مىکند و حتمادرجهت پیشرفت عدالت در جامعه است.
در حکومت دینى، من نمىتوانم تفکیک قایل بشوم بین دین با سیاست و دولت.چون اسلام، این را قبول نکرده استبلکه اصلا بشر را نمىتوان به طور غیرطبیعى،منقسم به دو جزء کرد. طبیعتا بشر مىخواهد ایمانش و جامعهاش با هم مرتبط باشد. اینبحثها که در ایران مىشود، تحت تاثیر متدولوژىغربىاست و مدلش همغربى است وبه هیچ وجه با متدولوژى و هدفنهایى اسلام، سازگار نیست.
کتاب نقد: فرمودید که حکومت دینى، یعنى حکومتى که تضمین عدالت کند. اما تعریف"عدالت"، تقریبا یکى از مبهمترین تعریفها در تاریخ فلسفه، حقوق و اخلاق و لذا"سیاست" شده است. عدالت چیست؟ مصادیقش چیست؟ در نظام سوسیالیستى، الغاءحاکمیتخصوصى بر ابزار تولید، مصداقى از عدالت دانسته شده است، در نظام لیبرالسرمایهدارى، الغاء حاکمیت دولت، عدالتشمرده شده است. اصلا فلاسفه لیبرالمىگویند که "عدالت" مفهوم ندارد. مىگویند که عدالت، صرفا تامین سطحى از رفاهعامه و پر کردن بعضى از فاصلههاست و الا چیزى به نام ضابطههاى حقوقى ثابت، به اینمعنا نداریم. از طرفى، تعبیرى هم شهید مطهرى دارند که مىگویند عدالت در نزد ما"عدلیه"، جزء سلسله علل احکام شرعى قرار مىگیرد که البته بنظر من از این تعبیر،برداشت غلطى شده است. من اخیرا مىبینم در بعضى تعابیر، اینجورى برداشتشدهکه اگر جایى ما احساس کردیم (حالا از طریق استحسان یا موارد دیگرى،) که یک حکممسلم شرعى و منصوص، بنظر ما عادلانه نیامد، چون "عدالت"، باید در "سلسله عللاحکام"، لحاظ شده باشد، پس این حکم را ما مىتوانیم اصلا کنار بگذاریم. در حالى کهواقعیت این است که آنچه آقاى مطهرى مىگویند، بحث ثبوتى و نفسالامرى است.یعنى در واقع امر، احکام شرع، این جور عادلانه تشریع شدهاند. نه آنکه ما به نام"عدالت"، با تعریفهاى " من عندى"، شروع کنیم به تفکیک بین احکام، و بعضى راتصویب و بقیه را طرد کنیم.
اگر ما "عدالت" را در سلسله علل احکام شرع، مفروض گرفتیم، معنایش این خواهدشد که اجراى "عدالت"، تعبیر دیگرى است از اجراى احکام شرع. البته احکام شرع،محدود در احکام رسالههاى عملیه نیست و احتیاج به اجتهادهاى اسلامى در کلیه ابعادحیات اجتماعى است.
لذا این که فرمودید "حکومت دینى"، حکومتى است که تضمین اجراى عدالتبکند، آیا تعبیر دیگرى خواهد بود از اینکه حکومت دینى، حکومتى است که احکاماسلام را اجرا کند؟ آیا منظور این است؟
دکتر ساشادینا: بله. البته حکومتشرعى، به معنى آن "سلسله اصول" که شارع مقدسبه دست ما داده از راه فقاهت، آن را استنباط مىکنیم تا بتوانیم آنها را بر طبق زمان ومکان پیاده کنیم، این اصول، بجاى خود، ثابت و غیرمتغیرند. این احکام بقصد ایجادعدالت، ازطرف خداوند تشریع شده است.
کتاب نقد: یعنى مىتوانیم بگوییم که اگر حکومتى شروع کرد و مقررات شرعى را ازصدر تا ذیل اجرا کرد، وقتى اینها اجرا شد، بگوئیم عدالت اجراء شد؟!
دکتر ساشادینا: باید نتیجه اجراى آن احکام، به عدالت منجر شود و خواهد شد.
کتاب نقد: باید بشود یا خواهد شد؟ ببینید، ما یک تعریف پیشینى داریم از "عدالت" کهوقتى یک نظامى ادعا کرد که ما عدالت را برقرار کردیم; باید بتوانیم نقدش کنیم. بگوییمنکردى یا کردى و یا تا چه میزان کردى. آیا این است؟ یا اینکه وقتى یک مقرراتى انجامشد، دیگر ما باید لزوما نتیجه بگیریم که عدالت اجرا شده است؟!
بعبارت دیگر یک حکومت مدعى "عدالت" را باید بتوان "نقد" کرد یعنى باید ضابطهداشت که همان شریعت الاهى بضمیمه ادراکات قطعى عقل است. آیا جنابعالى با اینتقریر از مسئله، موافق هستید؟!
دکتر ساشادینا: بله،اگر به اصطلاح قرآنى "المعروف"، توجه کنیم، معلوم مىشود چیزىهست که خداوند در نفس انسان، آن را القاء کرده است. «فالهمها فجورها و تقواها قد افلحمن زکیها و قد خاب من دساها». خودش مىرساند که قدرت داریم تشخیص بدهیم چهکار صحیح است و چه کار غلط است. اینجاست که فقهاى ما و متکلمین ما قائل بودند کهخداوند، پیش از آنکه وحى را نازل کند، حجت را تا حدودى بر انسان تمام کردهاست.براى همین، بنظر ما حتى آنها که وحى اسلام را نشنیده باشند، باز هم برمبناى این الهامالهى، در مقابل خداوند، مسئول هستند.
کتاب نقد: پس اینطور نیست که ما اصلا تشخیص ندهیم. اینطور هم نیست که ما کاملاتشخیص بدهیم بدون نیاز به شرع. بلکه عقل و شرع، هر دو لازم است. راجع به تعبیر"تئودموکراسى" هم عرض کنم که آن را من در تعابیر ابوالاعلى مودودى و دیگرانىدیدهام. البته تعبیرى دقیق نیست ولى منظور، شاید جمع اسلامیت (بعنوان محتوا)، باجمهوریت (بعنوان روش) است. مثل آنچه الآن در ایران هست. منتها این تعبیر را کسىهنوز دقیقا نقد نکرده است.
جناب دکتر ساشادینا; شما فرمودید که سیاست و دین، قابل تفکیک نیست. اما اگرکسى تعریفى از "حکومت دینى" بدهد به این نحو که "حکومت دینى"، هر حکومتىاست که دنیاى مردم را تامین کند. اگر آن مردم، متدین باشند واین حکومت هم مانعمناسک عبادى آنها نشود، با همین دو قید، این حکومت، "دینى" است. این تعریفبسیار شاملى هم خواهد بود که شاید الآن اغلب حکومتهاى باصطلاح دموکراتمغرب زمین را هم فرا بگیرد که معیشت مردم تامین است و درب کلیسا و مسجد ومیخانه و بتخانه هم باز است. شما چه جور، این تعریف را نقد مىکنید؟ آیا حکومتىکه دنیاى مردمى را تامین مىکند که آن مردم، به دلخواه، ممکن است احیانا مذهبى همباشند و او، مانع مناسک مذهبىشان نشود، آیا این را " حکومت دینى" مىشود نامید؟ یااینکه مراقبت از "حدود شریعت" و از "اخلاق مردم" هم لازم است؟! آیا باید قوانینحاکم بر جامعه هم لزوما اسلامى باشد؟!
دکتر ساشادینا: اصلا من مىگویم اینجا ما خطاى مصداقى داریم. حکومت دینى، را ماداریم بد معنى مىکنیم. یک برداشتى داریم از "حکومت" و مىگوییم که دینى یاغیردینى، فرق ندارد. حکومت، آن نظامى است که انسان براى بهبود اوضاع خودش مىخواهد. خواهى نخواهى به آنجا منجر مىشود که میزانهاى عدالتالهى راباید کسبکند. دینى و غیردینى، فقط نامگذارى نیست. "قانونالهى"، معیار ماست.
این تفکیکى که مىدهیم (دینى یا غیردینى؟)، مساله "ماى" مدرن غربى است. مایىکه فکر مىکنیم دین، تنها یک پدیده شخصى است. در حالى که اسلام یا دین عبرانىبطور کلى، (OldTestament) که بر عهد عتیق، مبنایش گذاشته شده، اصلا به این تفکیکقایل نیست. چرا این بحث قبلا نبود و یکدفعه براى ما بوجود آمده است؟ چون ما فکرکردهایم که دین، یک چیز شخصى است و نباید در ملا عام بیاید و در نظام حکومتى و درنظام اجتماعى، سیاسى دخالتبکند. چون ما تحت تاثیر همان "عصر روشنگرى"هستیم و هنوز همان بحثها را مىکنیم. چون به اصل حقیقت دین هنوز نرسیدهایم، آنطورى که باید برسیم. تحت تاثیر همان خواندنیها هستیم. تحت تاثیر همان "عقلى"هستیم که به این صورت بوجود آمده و با این خواندنیها، با این درسها، با این "پى اچدى"ها، (PHD) درستشده و نمىتوانیم خودمان را به آن حقیقت " اسلام قرآنى"برسانیم. اصلا این مسائل نیست. و لذا، "دینى یا غیردینى"، به این شکل، براى عدهاىمساله شده است. من مشکل را مصداقى مىدانم.
نقد این تعریف، نقد "دایکوتومیز" یا تفکیک بشر است. مهمترین راه نقد این تعریف،نقد مفهوم "بشر دو بعدى" است، که به دو بعد جدا از یکدیگر، معتقد استیکى از نویسندههاى غربى، (Wilfred cantwell smith) که از متفکرین عالى درجهاست، عرض کردم که مىگوید تعریف "دین" را در غرب، خراب کردیم. به تعبیرخودش، چون چشممان زرد است، دین را زرد مىبینیم. ما مرض داریم و از راه آنمرض، داریم "دین" را تعریف مىکنیم. در حالى که دین، حتى کلمه "دین"، و مفهوم"دین" در قرآن، اصلا به معناى دینى که الآن شما گفتید، نیست. بمعنى ایمان شخصىصرف نیست. بلکه به معناى " قانون" و روش زندگى، آمده است. راه و روش زیستن وتنظیم مناسبات است. یعنى به این معنى مبهم امروزه در غرب نیست. که فکر کنیم فقط با"معنویت" کار دارد و با این دنیا کارى ندارد. اصلا آن معنى در لغت عربى، وجود ندارد.ما دینى داریم که بما مىآموزد چون خداوند، خالق ماست، ما باید پرستش خدا واطاعت او را بکنیم و این مفهوم غیر از مفهوم غربى دین است.
حتى در مراتب سلوک عرفانى که مراحل انفرادى ارتقاء بشر به هدف نهایى "کمال"است، آنجا هم بعد از رسیدن به کمال، باز فقه و روش لازم است. یکى از درسهائى کهمن در آمریکا مىدهم، درس تصوف است. به دانشجویانم مىگویم که فرق بزرگى بینعرفان اسلامى با مسیحیت است. در اسلام، وقتى یک شخص، عارف به حقائق الاهىشود، برمىگردد به جامعه و خود را معلم جامعه قرار مىدهد. جامعه و اجتماع، را ترکنمىگوید. مىگویم "مستیزیسم اسلام"، "مستیزیسم " Personality استیعنى معطوف بهشخصیتسازى است. بنابراین وقتى عارف به مراحل نهایى مىرسد، برمىگردد بهجامعه و اینجاست که امامخمینى را درست درک مىکنیم. ممکن بود امامخمینى باخودشان بگویند من که به کمالات عالیه رسیدم، دیگر یک کنجى بنشینم و بخدا توسلکنم و کار دیگرى نداشته باشم. اما کمال آن عرفان، ایجاب مىکرد که ایشان برگردند بهجامعه. این است که ایشان، فرد بزرگى است، هم با مقیاس عرفان اسلامى و هم با مقیاسعرفانى که در مذاهب دیگر وجود دارد. امام، مرد بسیار بزرگى بود.
کتاب نقد: شما بر الگوى رهبرى دینى تکیه داشتید و ناتوانى علوم اجتماعى کنونى درتبیین این الگو و نیز تحولات اجتماعى که در ایران اتفاق افتاد. آیا با متدولوژى رائج درآکادمىهاى غرب، مىتوان به حقیقت اسلام و حکومت اسلامى نزدیک شد؟!
دکتر ساشادینا: این سؤال خیلى بزرگى درباره "متدلوژى" است و من عرض کردم که درنگاههاى آکادمیک غرب به اصل مفهوم "دین"، یک بحران وجود دارد. چون با اسلام،بطور کامل آشنا نیستند. ما نباید گمان کنیم که آنها بهتر مىفهمند. متاسفانه ما مسلمانها درتحقیق دانشگاهى، تحت نفوذ منهجهاى جامعهشناسى و مدلهاى پنجاه سال قبل غربىهستیم در حالى که الآن اپیستمولوژى و سوسیولوژى در زلزله است و پدیدههاى تازه رانمىتوانند تحلیل کنند. ولى ما مسلمانها هنوز مقلدیم و مجتهد نشدهایم برخلاف قبل کهما مجتهد بودیم و آنها تقلید مىکردند.
مدل رهبرى دینى با حرکت امام (رض) بکلى عوض شد و همه مطالعات مغربزمین درهم ریخت. اسلام امام، اسلام عملى واجتماعى بود نه فقط تئوریک. یعنى ازکتابخانهها و موزهها بیرون آمد و امروز در زندگى مردم، مؤثر است و با هر پیشرفتى همسازگار است. جرئت عملىکردن اسلام، پیش از امام، نبود. وقتى امام به عنوان یکرهبرى دینى، در عینحال، به مردم، اصالت مىداد (البته براى هدفالاهى)،جامعهشناسان خلع سلاح شدند. "دین کالچرى"، به دین "ایمانى و مؤثر" تبدیل شد.امروزه، همه بدنبال مدل تحلیل اجتماعى دین خمینى مىگردند چون "مدل کلیسا"، بدرداین تحلیل نمىخورد. پس از خمینى، دو چیز به "دین" اضافه شد. یکى "حساسیت" درروابط انسانى و دیگرى "اخلاص".
این را یک پروفسور هارواردى (و مىدانید هارواردىها، تئوریسینهاى حکومتى درایالات متحده هستند) گفت که پس از خمینى، معلوم شد که براى دیندارى، "روابطانسانى" لازم است و دین "در تنهائى" نمىشود. باید اجتماعى بود.( .(to be with some one من در "جرج تاون"، ذیل این عنوان که "حقوق بینالملل، از اسلام، چه مىتواندبیاموزد؟!"، به ارزش "خانواده" در اسلام و به روابط و حساسیتهاى انسانى اسلام، اشارهکردم و هر دو را هم از امام خمینى استفاده کردم.
آنجا بحث این بود که در حقوق بینالملل، که مسئله دهکده جهانى بوجود آمده، درواقعفقطبهحقوق "بینممالک" اندیشیدهشدهو ارزش "روابطانسانى"، موردغفلتاست.
آخرین ومهمترین توصیه من به محققین ایرانى این است که اصلا اسلام را بامسیحیت نباید مقایسه کرد. مسیحیت، بخاطر همان مسائل که گفتم، با اینکه مبلغیناشخیلى بیشتر و قوىتراند، شانسى ندارد ولى اسلام زود رشد مىکند، بطرز اعجازآمیز.
کتاب نقد: جناب دکتر ساشادینا; از این گفتگوى طولانى و بسیار مفید، متشکرم و عذرمىخواهم که خستهتان کردم.
والسلام
دکتر ساشادینا: بسما... الرحمن الرحیم من هم از شما متشکرم. این کتابرا "آکسفورد"، چاپ کرده و نسخه انگلیسى آن را به شما هدیه مىکنم. نامکتاب، «حاکم عادل در اسلام و تشیع» است. اصطلاحى است از فقهائىکه در زمان غیبت، پاسخگوى فقه سیاسى بودند. در فقه، همه جا از"حاکم عادل"، سخن مىرود.
گاه مرجعش، امامعصر(ع) است و گاه فقیهى که در عصر غیبت، حاکمیت را بر مبناىشریعت پیش مىبرد. از شیخ طوسى و شیخ مفید و قدماى علما تا امروز این اصطلاح درفقه بکار رفته است.
بحث من در ولایت فقیه، از منظر فقه سیاسى و کلام است. من تنقیح دینى عقاید" رامؤثر در ابواب فقه مىدانم. برخلاف نظر سید حسین مدرسى طباطبایى که ارتباطىنمىبیند. من معتقدم "عدل" و "امامت"، دو اصل مهم تشیع و مبناى تفکیکناپذیرى"دین و دنیا" است. فصل اول کتاب هم، از اینجا شروع مىشود که این دو اصل مهم یعنىعدالت و امامت است که دین و دنیا را به هم متصل مىکند.
از همان آغاز، من مصر هستم که پیامبر(ص)، مردم را تنها به سمت آخرت نبرده بلکهبه نوع رابطه دنیا و آخرت، توجه داده است که آخرت، نتیجه دنیا است و در تشیع، همینرویکرد اصلى دین، بخوبى دنبال شده است. سکولاریزم، ممکن است مفهوم "خدا" و"آخرت" را بنحوى توجیه کند اما با "عدل دینى" و "امامت" یعنى رهبرى صالحاجتماعى، نمىتواند براحتى این کار را انجام دهد. این را مقایسه مىکنم با اهل تسنن. درکتابى به نام (الاختلاف بینالامام الشافعى و الامام المالک)، امام شافعى بحثى دارددرباره (الامامةالصغرى بعدالامامة الکبرى)، که منظور، کتاب و سنت است.
در حقیقت، باید آن را هم بنوعى بحث "ولایت فقیه" دانست. چون کتاب و سنتخود بخود، بیان و اجراء نمىشود. "فقیه" مىخواهند تا آنها را توضیح دهد و اجراء کند.پس اهل سنت هم به "ولایت فقیه" در اجراى کتاب و سنت، عقیده دارند. چون آنها همتفکیکناپذیرى "دین و دنیا" را جزء ضروریات اسلام مىدانند.
البته عملا نتوانستند به مقتضیات این ایده، چندان عمل کنند و در بیشتر قطعاتتاریخ، در کنار "سلاطین" بودند. اهل سنتبر خلاف شیعه، چندان علیه سلاطین،موضع مخالف نگرفتند.
اما علما و فقهاى شیعه، غالبا استقلال خود را حفظ کردهاند و سلاطین وقت،نتوانستند علما را از اعضاى دربار محسوب کنند. البته علماء، گاهى سلاطین را بکارگرفتهاند. پس از کلام، به فقه مىرسیم که، مسئله "امامت"، چگونه مطرح شده است.بخصوص در مواردى که "وجود امام"، شرط شده مثل جهاد، نماز جمعه، امربه معروفو نهى از منکر. و بویژه وقتى که باید "امر به معروف"، از موضع "قدرت" صورت بگیرد.
فقهاء مجبور شدهاند که در زمان تقیه، بحث "ولایت فقیه" را بطور جدى دنبال نکنند،از "ولایتسیاسى فقیه"، کمتر حرف بزنند و دراینباره، گفتگوى صریح نکنند. بلکهمعمولا "ولایت" را در چندین باب فرعىتر بحث کنند. در عقود، مثلا بحث مىشد کسىکه ولى ندارد، ولى او کیست؟ (السلطان ولى من لاولى له). بحث این بود که چه کسىمىتواند حقوق اینها مثل زنى که شوهر ندارد و یا بچه صغیر را ادا کند، و ولى اینهاکیست؟ و تاکید مىکردند کسى که ولایت و مسئولیت دارد، باید عادل باشد و چه و چهباشد.
مىرسیم به علامه حلى که در بحث "امر به معروف"، به وضوح، "ولایت فقیه" رامطرح مىکند. البته ایشان هم نمىتواند به صراحت، از دایره وسیعتر "ولایت"، راحتبحث کند. سلطان، ولایت کسى که را ولى ندارد، قبول مىکند، اما این سلطان کیست؟این کسى که سلطه دارد و باید عدالت را اجراکند، کیست؟ مراد فقهاى شیعه از "سلطان"،سلاطین حاکم نبود بلکه مجتهد عادل را اراده مىکردند.
در تشیع، "امامت"، ادامه "پیامبرى" است و لزوم "امامت"، از آنجا است که بعد ازپیغمبر(ص)، جامعه اسلامى، شرع مىخواهد و قیم براى اجراء آن لازم است و با اینمبنا، "امامت" درست مىشود. به این معنا که راه نبوت را بدون "نبى"، ادامه بدهد.بنابراین کار فقهاء چیست؟ اینکه رسالت امامان را ادامه دهند. من اصطلاح (Functional Imam) را بکار مىبرم یعنى امامهایى که از راه تنصیص، امام نیستند و امامت تنصیصىندارند، اما وظیفه و اختیارات امام را دارند.
کتاب نقد: یعنى فقهاء عادل، کارکرد امامان را در عصر غیبت دارند. و مسئولیت و لذااختیارات امامان را در امور اجتماعى؟
دکتر ساشادینا: دقیقا. هم از نظر عقلى، ضرورى است که جامعه، امام و مرجعى براىدین و دنیاى خود داشته باشد و هم نقلا مسئله روشن است. مقبوله عمر بن حنظله وسایر روایات را بحث کردم که برسانم عقل و نقل، ایجاب مىکرد براى اداره جامعه،فقهاء عادل و مردمشناس، حاکمیت را در دستبگیرند. تز من این است. در مقابل کتابىکه در آمریکا نوشته شده بنام، (The Shadow of God and the Hidden Imam) یعنى(ظلا... فىالارض و امام غائب). آنجا " امیرارجمند"، مدعى است که این خودمختارىعلماء و قدرتطلبى فقهاء بوده که باعثشده فقهاء از حریم دینى خارج شده و زمام کاردنیاى شیعه را هم تا آنجا که مىتوانستند، در دست مىگرفتهاند. بعکس، من مىگویم کهعقل و نقل، ایجاب مىکرده که باید مرجعى باشد تا امامت را در عصر غیبتبعهدهبگیرد. و امام(ع)، شرائط مصداق او را با دقت و وسواس خاصى براى ما توضیح دادهاندکه چگونه او را بیابید و چه شرائطى باید داشته باشد. در همان روایت عمربن حنظله کهمىپرسد چه کسى باید مرجع و حکم باشد؟ مىفرمایند کسى که اعلم باشد و عادلباشد. خودشان محدود کردند که چنین باشد، علم او اینطور باشد، اخلاق و رفتار اواینطور باشد وگرنه حق "ولایت" ندارد.
من سه اصطلاح دقیق را آوردهام: باید "علم صحیح"، "اخلاق صحیح" و "ایمانصحیح" داشته باشد. حاکم، باید معارف اهلبیت(ع) را عمیقا قبول داشته باشد و اخلاق( (Character و خصیصه او باید صحیح باشد.
این دقتها را شیعه از ائمه خود آموخت و نیابت، اتفاقا از زمان امامصادق(ع) شروعشده بود. ائمه(ع) که در مدینه بودند، نیابت، مکانى بود و کمکم شیعه را، براى غیبت وبراى نیابت زمانى آماده مىکردند. در جواب ارجمند و نیز عباس امانت که مورخ دورهقاجار است، و "ولایت فقیه" را در آمریکا نقد کردهاند من ابوابى را که شرط حضور امامدارد (مثل نماز جمعه) ، شمارش کردم. مثلا سمت نمازجمعه را شیخ مفید و پیشتر از اوصریحا مطرح کردهاند که فقط سمت امام است.
من نشان دادم برخلاف آنها که شروع "ولایت فقیه" را، صرفا با امام خمینى(رض)دانستهاند و این را یک تئورى بدون ریشه و یک نظریه شخصى خواندهاند، قبلا توسطفقهاى شیعه، همه کارها شده بود و کار فقهى و اجتماعى امام(رض)، یک تکمله بود کهالبته ایشان مسئله را به اوج رساندند و عملى کردند. توضیح دادم که صاحب جواهر ووحید بهبهانى و بسیارى دیگر، "سلطان عادل" را چطور معنا کردهاند و منظورشان از آن،در واقع، حاکم عادل دینى است (نه سلطنت).
کتاب نقد: بعضى در خارج کشور و در اینجا، گفتند که اساسا ولایت فقیه به این معنا کهامام مطرح کردند، قرائتشخصى ایشان بوده و یک نظریه سابقهدار فقهى و شیعىنیست. جنابعالى مخالفید، ظاهرا.
دکتر ساشادینا: بشدت مخالفم. تز من، یک طرف و تز غربیها طرف دیگر است. یکدانشجوى "مکگیل" کانادا، تز من را با تزهاى غربى مثل ارجمند و مانند آن مقایسه کردهاست. من از راه اسناد فقهى و کلامى، مرحله به مرحله آمدهام و بر مبناى حدس نیست.دقیق بررسى شده است.
کتاب نقد: راجع به گستره این ولایتیا حد اختیارات او، آیا آنچه امام فرمودند، سابقهندارد؟ ما فکر مىکنیم که این اختیارات، تبصرههاى علىحده و جدیدى نبود بلکه اعمال"حاکمیت"، اساسا بدون چنان اختیاراتى، امکان ندارد. بعبارت دیگر، ولایت فقیه، اگرمطلقه نباشد، عملى نیستبلکه چیزى مثل حکومت طالبان مىشود. یعنى ولایتمطلقه، همان " ولایت فقیه" استبا تاکید و تصریح بر اختیارات مشروع او در راستاىاهداف و احکام الاهى.
دکتر ساشادینا: بله، من از دو جهت، اجتهاد امام را بررسى کردهام. درست است کهبعضى فقهاء بودهاند که ولایت فقیه را بیشتر در محدوده "امور حسبیه" و در افتاء و قضاء،بررسى کرده و در موارد مهمتر، توقف کردند ولى باور کنید که هیچ فقیهى، مخالف اجراءسایر احکام خدا نبوده است. امام، اجتهادهائى کردهاند اما همه فقهاء و همیشه قبولداشتهاند که فقیه جامع الشرائط، اختیارات زیادى دارد. من اجتهاد امام را در دو موضع،بررسى کردهام:
1. امام(رض) به دایره اختیارات ولى، از "قضا" گرفته تا موارد دیگر، تصریح کردهاند. عکس ساشادینا"ولایتحکم"، "ولایت قضاء" است و قضاء، اصلا از شئون حکومت است. حتما بهولایتحکومتى منجر مىشود و ملازم با آن است. امام، این را با شجاعت گفتند.
کتاب نقد: یعنى قضاء، اصلا یک منصب حکومتى است. "ولایت قضاء" و "ولایت و زعامتسیاسى"، هیچیک بدون دیگرى محقق نمىشود.
دکتر ساشادینا: دقیقا. کسى که والى "ولایتحکم" باشد، عقلا باید آن را وسعت داد،حتى اگر ما نص صریح نداشته باشیم. قضاء، مختص به "حاکمیت" است. البته ما نصداریم ولى اگر نص هم نبود، باز دلیل عقلى هست که ولایتحکومتى هم، از آن فقیهعادل است.
2. اجتهاد دیگر امام، ایجاد یک نمونه ملى از حکومت اسلامى بود. ببینید، مناصبشرعیه، محدود در چارچوب ملى نیستند. مناصب شرعیه، جامعیت دارند، فرا ملىاست. اجتهاد امام، آن را در اساسنامه یک ملت پیاده کرده است که شروعى باشد تا درآینده، سرایت کند به ممالک دیگر.
تفکر سیاسى اهل سنت در باب خلافت و حکومت پس از صدر اسلام. هم همیناست. آنجا هم همین بحث است. ما درباره پس از غیبت صاحبالزمان (عج)، بحثمىکنیم و آنها پس از خلفاى راشدین را بحث مىکنند. یعنى در غیاب آنها چى؟ هر دو به"ولایت" مىرسیم. همه مىگوییم که باید فقیه جامعالشرایط این منصب را بپذیرد.اجتهاد امام، این بود که این منصب شرعى را در چارچوب یک "ملت"، پیاده کرد.درحالىکه منصب شرعى، فراملى است.
کتاب نقد: این محدودیت، شاید محدودیت وسع بوده است. یعنى شرایط، اجازهنمىداده که فراملى طرح شود. البته ولایت فقیه بعنوان یک تئورى جهانى، در جهاناسلام مطرح شده و به اصطلاح خود امام، صدور انقلاب، زمینه را براى همین حاکمیتجهانى فراهم مىسازد.
دکتر ساشادینا: دقیقا. البته بیشتر، نظر من به کتابى است که "جواد مغنیه" نوشته ومنحصر دانستن تئورى "ولایت فقیه" در چارچوب یک "ملت" را نقد کرده و با ملى شدن"ولایت فقیه" مخالف است. حکومت اسلامى، منحصر به محدوده ملى نیست. بایدجهانى باشد و نباید فقط به اساسنامه ملت ایران و قانون اساسى یک کشور مقید شودچون ولایت فقیه، یک منصب شرعى و فراملى و جهانى است.
جواد مغنیه این بحث را در کتاب "الخمینى و الدولة الاسلامیة" طرح کرده که کتابجالبى است و من نیز این بحث را آوردهام.
ولى من این را سیر طبیعى و عقلانى و تاریخى مىدانم که به "ولایت فقیه" امامخمینى، منتهى شد.
کتاب نقد: شاید منظور از دولت ملى و "دولت - ملت" که امروز وجود دارد، یکنوع الزامخارجى است که ما به رعایت آن، مجبوریم والا بعید است که امام، این نظریه را بعنوانیک قید شرعى محدود کننده و در قالب یک "ناسیونالیسم خاص"، مد نظر داشته باشند.ایشان اصلا به خلاف آن، تصریح کردهاند.
دکتر ساشادینا: درست است. من فکر نمىکنم که ایشان "ملى" بحث مىکرد. اما پیادهکردنش در قالب یک "ملت" خاص و بقول شما "دولت - ملت" بود که البته لازم هم بود.این اصطلاح "دولت - ملت" که شما گفتید، براى من جالب بود. از چند نفر پرسیده بودمکه ترجمه به فارسى چه مىشود؟!
کتاب نقد: چون رسم نیست که الان دولتى براى دولتهاى دیگر، قانون اساسى بنویسد.البته منعى نیست که این تئورى، بعنوان یک تئورى فراملى مطرح شود. الآن مفهومباصطلاح "دولت" مدرن، با ناسیونالیزم، گره زده شده است.
آقاى دکتر ساشادینا، مىخواستم بپرسم که ادله نقلى شما، آیا همان ادلهاى است کهفقهاء و حضرت امام مطرح کردند یا؟
دکتر ساشادینا: استنباط من، استنباط فقهاء است که "ولایت فقیه" را لازم و یک منصبضرورى مىدانستند. بنظر من این استدلال، کاملا قانعکننده بوده و هست.
یک استدلال عقلى هم این است که شیعه، بدون تشکیل حکومت، پایمال مىشدچون سلاطین وقت، قطعا مىخواستند اینها را از بین ببرند. بعد از غیبت، یک مرحلهبسیار حساس بود.
اگر سلاطین عباسى مىتوانستند شیعه را از بین ببرند، مىبردند و این استقامت،مدیون اصحاب امام حسن عسگرى(ع) و امام زمان(ع) بود که توانستند مؤمنین را نظامبدهند و براى بعد آماده کنند. حتى امور مالى اینها را هم اداره مىکردند. اخماس وزکوات مىگرفتند و براى آنان مصرف مىکردند. لذا از همان آغاز، علماء، نه امور مالى راو نه افتاء و سایر شئون یک حکومت اسلامى را، رها نکردند. شیعه مىدانست که اگرمرکزیت و مرجعى نداشته باشد، از بین مىرود. و امام معصوم بود که این را سامان داد وحالا هم نوبت مرجعیت علماء و رهبرى فقهاست. در غیبت صغرى، اصحاب خاص امامدوازدهم، سرپرستى شیعه را بعهده داشتند و در غیبت کبرى، همه اینها مربوط به فقهاىعادل شیعه است و به خود مردم واگذار شده است.
کتاب نقد: در واقع مىفرمایید که ائمه از همان آغاز، مؤمنین را آموزش مىدادند که حتىتا پیش از تشکیل حکومت، عملا نوعى "دولت در دولت" تشکیل دهند و یک حکومتکه شامل مرجعیت مالى و نیز قضایى و فتوایى مىشد، بطور مخفى به رهبرى فقهاىعادل یعنى نواب عام حضرت، داشته باشند.
دکتر ساشادینا: بله، بله.
کتاب نقد: فرمودید که در غیبت کبرى، به مردم واگذار شده است. منظورتان نوعىدمکراسى است؟!
دکتر ساشادینا: نه، دموکراسى را نمىگویم. منظورم این است که به شکل واجب کفایى،همه مسؤلاند که ایدئولوژى شیعه را ادامه دهند. البته تصدى "ولایت"، با فقیه است.
کتاب نقد: در واقع در دمکراسى، مردم حق دارند که دخالت کنند و مىتوانند دخالت همنکنند. اما اینجا تعبیر به " تکلیف" مىشود یعنى واجب کفائى است.
دکتر ساشادینا: بله تکلیف است. واجب کفایى یعنى که ما معیار را به شما دادیم و حالاشما باید فقیه شایسته را براى " ولایت"، پیدا کنید. این مسئلهاى عقلى در سوسیولوژى وجامعه شناسى است که یک جامعه عقیدتى، نمىتواند بدون رئیس و اساسنامه، خود رااداره کند و حاکمیت، باید حتما به متخصصین آن ایدئولوژى سپرده شود. عدهاى، کلمه"رجال کلیسائى" و "اهل کلیسا" را بکار بردهاند که من باآن مخالفم. ما بجاى این تعبیر،"علماى شیعه" را داریم که متخصص در معارف و اخلاق و احکام دین هستند. من بحثصاحب نظر را به میان کشیدم، .(Scholar) و آن را همراه با تئورى مىآورم. در اسلام،همیشه "علم" و "اخلاق"، با هم بوده و عالم دینى، فقط "مرد دانا" نبود بلکه "عامل" و "باتقوا" هم بود. و اینها که به، (Functional Imam) تعرض مىکنند، به این خاطر است کهتشبیه به مسیحیت مىکنند. شیعه، همواره خواسته است که در "امام" خود و درحاکمیت، چنان صفاتى را ببیند و حاکمیتباید خصائص علمى و صلاحیت اخلاقى وعملى داشته باشد وگرنه در نظر شیعه، نامشروع است.
کتاب نقد: و این مطلب در حقیقت، بر اساس تعالیم ائمه(ع) بوده است؟
دکتر ساشادینا: بله. آنها به شیعه یاد دادند که نباید دنبال هر کسى راه بیفتید و با هرحکومتى کنار بیایید. امامان در مسئله "حکومت" و شرایط آن، خیلى حساس بودند واین حساسیت را به مؤمنین منتقل کردند. آموزش دادند که تنها کسى که قابل پیروى وتقلید است، کسى است که از نظر اخلاق و علم و از هر حیث، شایسته باشد. چون احکامخدا مهم است و حقوق شرعى مردم، مقدس است.
کتاب نقد: یک سؤال مىماند. چرا در مسئله "ولایت فقیه" با این همه وضوح عقلى ونقلى، بعضى از فقهاى شیعه سکوت کردهاند و یا در حد "حاکمیت" به معناى امروزى بهآن نپرداختند و گاه حتى تصریح به محدود بودن آن هم کردهاند. با این همه ادله عقلى ونقلى، چه توجیهى دارد؟ آیا مىشود گفت زمینه، طورى بوده که اصلا مسئله حکومت،در ذهن این عده مطرح نبوده یا اینکه تقیه کردهاند؟
دکتر ساشادینا: اولا یکى از نقاط ضعف ما این است که "تاریخ فقه شیعه" نداریم ونمىپرسیم که چه کتاب فقهى، در چه تاریخى نوشته شده است؟! فقیه، باتوجه به شرائطو مشکلات جامعه خودش، فتوى مىدهد. مثلا علامه حلى در باب نماز جمعه، در عصرایلخانى چنان فتوائى مىدهد و شیخ مفید در شرایطى خاص است که در باب "جهاد"،آن فتوى را مىدهد و یا شیخ انصارى در دوره قاجار، با چه مسائلى روبروست؟! شرائط،مهم است. بعضى سکوتها و بعضى نظریهها در باب " ولایت فقیه" به اوضاع مربوطبود. از چند جهت، بعضى فقهاء در این مسئله، با احتیاط گفتگو مىکردند و این احتیاطلازم بود. چون بالاخره منصب "حکومت" در درجه اول، مخصوص امام عصر(عج) بود.در بحث جهاد، مثلا شیخ مفید، (در جهاد دفاعى مىگفتند عقلا واجب است و بایداعمال ولایت کنیم) ولى جهاد ابتدایى، (Offensive) را منحصر به امام عصر(عج)مىکردند که فقط امام معصوم مىتواند ضمانت کند که جان انسانها، بیهوده از بین نرودچون جان انسان در فقه تشیع، خیلى قیمت دارد. فقها از این جهت در باب "حاکمیت"بسیار حساس بودند. بعضى از آنها بىنهایت مواظب بودند مثلابن ادریس.
کتاب نقد: بسیار خوب! ولى امر دائر نبوده بین اینکه آیا فقیه، حکومت کند یا اماممعصوم؟! در حضور معصوم، روشن است که غیرمعصوم، حتى فقیه، ولایت ندارد. ولىدر عصر غیبت، دیگر صورت مسئله عوض مىشود. حالادیگر مسئله، این است که آیا"فقیه عادل"، حکومت کند یا "غیر فقیه" و "غیرعادل"؟! مثلا ابن ادریس، آیا متوجه اینواقعیت نبودهاند که احتیاط را در اکتفاء به "ولایت افتاء" دیدهاست؟!
بالاخره جامعه، حکومت مىخواهد و جنگ و صلح و مالیات و آموزش و پرورشو... همه، جزء لاینفک زندگى مردم است. سؤال این بوده که تصمیمگیرى در این مواردمهم، بعهده کسى باشد که فقیه و عادل استیا کسانى که نه فقیهاند و نه عادل؟! در واقع،امر، دائر بوده و هست میان حکومت "فقیه عادل" با حکومتهاى "غاصب موجود"، نهمیان "حکومت فقیه" با "حکومت معصوم". بعلاوه، همین "افتاء"، دامنه وسیعى مىیابدو با بسیارى مسائل حکومتى متعرض مىشود.
دکتر ساشادینا: شرائط مناسب نبود و مسئله، به این صراحت طرح نمىشد. بعدها مثلادر زمان مرحوم نراقى است که راحتتر حرف مىزنند. مثلا ایشان در عوایدالایام، باصراحتبیشتر وارد مىشود. یا شیخمحمدحسننجفى (صاحب جواهر) اشاره صریحمىکند. من این ترجمه را دقیق آوردهام از شیخ محمد نجفى که وقتى آقایان، تن مىدهندکه یک " حاکم عادل" (غیرفقیه)، حکومت کند، پس بطریق اولى، حکومت "فقیه عادل"،مشروع و لازم است. بنده خودم وقتى انقلاب شد از آمریکا، به یکى از مراجع بزرگنجف، نامه نوشتم و از "ولایت فقیه" پرسیدم به آن معنا که امام بحث مىکردند. ایشان دربیش از آنچه معمولا در محدوده فقه موجود بیان مىشود، احتیاط مىکرد.
کتاب نقد: یعنى کمتر و به اجمال، با مسئله "حکومت" برخورد مىشد. این، دنبال "دلیلمنصوص بعینه" گشتن، در حالى است که مسئله، حتى عقلا هم واضح است. آن سؤال کهعرض کردم، همچنان مطرح است که در عصر غیبت، چرا عدهاى عملا حکومت را حقغیرفقیه بدانند ولى به "فقیه" که مىرسند احتیاط کنند؟!
دکتر ساشادینا: استدلالشان این بود که ممکن است نتوانیم اداى حق را بتمامه بکنیم.نکند که نتوانیم ایفاى آن عهد را کنیم و نتوانیم احکام اسلام را بدرستى اجراء کنیم. اینترس در بعضى فقهاء بوده و لذا با احتیاط، در مسئله "حکومت" جلو آمدند.
کتاب نقد: یعنى عقل و نقل، اجازه مىدهد مثلا حکومتشاه را تحمل کنیم و اینمشروعتر است از تحمل حکومت فقیه عادل؟ فکر نمىکنید اینگونه احتیاط، خلافاحتیاط باشد؟!
دکتر ساشادینا: وقتى سؤال کردیم از کسى که با اجتهاد امام، محتاطانه برخورد مىکرد،مىگفتند: ما هم عقلا نمىتوانیم نظر امام(رض) را رد کنیم. چطور مىشود که یک شاهبتواند حکومت کند، یا حتى یک "عادل غیرفقیه"، بتواند اینکار را بکند ولى "فقیه عادل"نتواند؟! مسئله اصلى، نزد فقهاى شیعه، مسئله "عدل" است و هر کس که بتواند ضامناین عدالتبا معیارهاى شرعى شود، در زمان غیبت، حق دارد که حکومت را در دستبگیرد البته چنین کسى در درجه اول، مجتهد عادل و زمانشناس است. اگر او نبود،مجبوریم درجه به درجه تنزل کنیم. ولى عدهاى از فقهاء احتیاط مىکردند و شک داشتندکه بتوانند. اعتماد به خود نداشتند. آنها قبول داشتند که سایر حکومتها مشروع نیستولى خودشان هم اعتماد بنفس نداشتند که حکومت درست کنند. ولى امام، همتئورىاش را داد و هم عملىکرد و او انسانى کمنظیر و بزرگ بود.
کتاب نقد: بله. این مهم است. درواقع، امثال آن فقیه محترم، از "موانع اجتماعى" سخنمىگفتند نه "موانع فقهى". آیا اینطور نیست؟!
دکتر ساشادینا: بله. بعضى فقهاء، اعتماد به خود نداشتند که مثلا قدرت را دردستبگیرند و حکومت تشکیل دهند! در آثار ملا فیض کاشانى مىبینید که این دغدغهوجود دارد که سلطنت، یعنى حکومت، عاریهاى است و چگونه مىشود آن را به نیابتاز طرف امام(ع) بعهده گرفت؟ مسؤولیتخیلى سنگین است. چون تصدى امر حکومت، بطور نیابتخواهد بود ولى آیا هرکسى مىتواند این نیابت را بعهده بگیرد؟نیابت امام(ع)، خیلى بزرگ است و مردان بزرگى مىطلبد.
کتاب نقد: در حقیقت، تردید در "توان حمل امانت" بوده است ولى معتقد بودند که اگرکسى باشد و بتواند اینکار را بکند، حتما باید بکند و در وجوبش شکى نداشتند. پسحکومت در عصر غیبت، مال فقیه عادل است ولى کو آن فقیهى که جامع این صلاحیتهاباشد و مرد عمل هم باشد؟!
دکتر ساشادینا: درست است. مکتب تشیع را کسى نگاه بکند، یک مکتب حکومتى است.
کتاب نقد: آیا مىتوان گفت در واقع، امام (رض)، همان مسئلهاى را که همه فقهاء، بطورنظرى قبول داشتند، جدىتر و دقیقتر طرح کردند و فرمودند که آنچه همه مىدانید که"واجب است"، حال باید عمل کنیم و تشکیل حکومت دهیم تا احکام خدا و عدل پیادهشود؟
دکتر ساشادینا: همین است. این از آن موارد تاثیر "کلام" بر "فقه" است. در "کلام"، بحثىاست درباره حاکم، که آیا در عالم واقعیت، کسى هست که این منصب را بتواند بپذیردمگر آنکه منصوب از طرف خداوند باشد؟ بشر معمولى نمىتواند این منصب را بپذیرد.استدلال امام(رض) این بود که این حرف درستى است اما در عصر غیبت، چه باید کرد؟!ممکن است که ما هم آنطور که مىخواهیم، نتوانیم اما دستخداوند با ماست و حداقل،این است که اوضاع از حاکمیتحاکمان نامشروع، عقلا و شرعا، بىشک بهتر خواهدبود. در عمل هم همین شد یعنى حکومت امام قابل مقایسه با دیگران نیست و اوضاعایران و جهان اسلام، خیلى خیلى بهتر شده است. اصلاحات عظیم معنوى و مادى تحتولایت فقیه، صورت گرفته که براى همه مسلمین، الگو شده است.
کتاب نقد: در حقیقت، تز "یا همه یا هیچ"، غلط است. (یا همه اسلام یا هیچ). بلکه بایدبطور نسبى هر چه مىتوانیم جلو برویم تا حضرت ظهور کنند و عنصر عصمت، معجزهتاریخى خودش را بکند. ادعاهاى خیلى بزرگ در حد معصوم نباید داشت ولى به وظیفهباید در حد توان، عمل کرد.
دکتر ساشادینا: بله. در زمان غیبت، آیا دستخود را ببندیم و منتظر باشیم یا تلاش خودرا بکنیم؟ "ولایت فقیه" امام، این بود. اینکه حقوق شرعى مردم و احکام الهى، نبایدتعطیل شود.
کتاب نقد: و به تعبیر شما، واجب کفایى است و مردم باید حکومت اسلامى، به رهبرىفقیه عادل تشکیل دهند. صاحب جواهر هم در باب ولایت فقیه، تعبیرى دارند که منکر"ولایت فقیه"، بویى از فقاهتبه مشامش نخوردهاست و طعم فقه را نچشیده است.
دکتر ساشادینا: بله. اتفاقا همه آنها، حتى شیخ طوسى هم که بحثخیلى مفصلى درمورد "ولایت فقیه" از ایشان نداریم، فقیه را بعنوان کسى که مسؤولیت امور جامعه رادارد، مطرح مىکنند. این "ولایت" همان مسؤولیت رهبرى و مدیریت جامعه است.
مسؤولیت "ولایت" از زمان امام معصوم"ع" مطرح است. همانطور که "اجتهاد" مطرحبود، "ولایت" هم بود و یکى از محکمات فقه، بنظر من همین "ولایت فقیه" است.
کتاب نقد: اجازه بدهید بحث را از شکل فقهى به کلامى برگردانیم. به بحثى بپردازیم کهامروز در غرب تحت عنوان " تئوکراسى" مىشود و در مطبوعات ما هم ترجمه و بهگونههاى مختلف بحث مىشود. یکى دو اشکال ترجمه شده و خطاب به نظریه "ولایتفقیه" هم طرح کردهاند. یکى این که اصل دین، "حب" است و کارکرد اصلى دین،"عرفان" و ایجاد تحول درونى در انسانهاست و استناد به تعابیرى مثل (لااکراه فىالدین).حال آنکه وقتى دین، "حکومت" تشکیل دهد، چون طبیعت "حکومت"، با الزام وقانونگذارى و خشونت و قانون و اجراى احکام همراه است، دین در قالب حکومت، استحاله پیدا مىکند و از هدف اصلى دور مىشود. لذا حکومت دینى، به معنى "نفىدین" است و جوهر واقعىدین را ضایعمىکند. حکومت دینى، یک تعبیر پارادوکسیکالاستچون حکومتکهنوعى "الزام" است،بادینکه"حب"و "لااکراه" استجمعنمىشود.
دکتر ساشادینا: این حرفها تحت تاثیر بحثهاى غربى است. این، همان جدایى "دین" از"قانون"، و تفکیک "کلیسا" از "ریاست" و، (Temporal) است. تمپرل، مربوط به قیصر است. خداوند با"معنویت" کار دارد و قیصر با این "دنیا". آنچه مال قیصر استبه قیصر بدهیم و آنچه مالخداوند استبه او بدهیم. این به تعبیر دیگر، تفکیک بین عبادات و معاملات است. ولىما باید باور کنیم که سکولاریزم، نتیجه یک وضعیت نابهنجار در غرب بود که اکنونمىگویند بحث دین را در ملا عام نکنید. دین باید در خانهها باشد و در نظام کشور نبایددخالت داشته باشد. اما اسلام تفاوت ماهوى دارد. ما اینجا مواجه هستیم با پدیده "دین"به آن معنا که اسلام ارائه کرده است. درست است که در رابطهاى که انسان باید باخداوند داشته باشد یعنى در ایمان قلبى، هیچکس نباید و نمىتواند دخالتکند. خداوندحتى به پیامبر(ص) مىفرماید: «لست علیهم بمسیطر» یعنى ایمان، کار من است و تو در کارمن دخالت نکن. «افانت تکره الناس انیکونوا مؤمنین» تو مىخواهى همه اینگونه شوند؟من اگر مىخواستم، خودم اجبارا همه اینها را مؤمن مىکردم. در این جنبه دین که ربطعبد و مولى است، هیچکس حق دخالت ندارد، نه پیغمبر و نه هیچکس. «لااکراه فىالدین»در این معناست.
عکس ساشادینا
ایمان قلبى که آن را، (Vertical "God - human" relationship) مىگوییم، این استکه میان خداوند و عبد، رشتهاى هست که خودشان باید تصمیمگیرى کنند. اگر در آندخالتشود، نفاق پیش مىآید و آن خلوص از بین مىرود. این درست است. ولى این،تنها یک جنبه دین است و ما نباید تحت تاثیر تاریخ دین غربىها باشیم. متاسفانه ما درعلوم اجتماعى و انسانى و حتى درتئولوژى، تقلید غربىها را مىکنیم و مقلد هستیم!
اما معاملات دین، باصطلاح، (Horizontal "human _ human" relationship) است.حدیثى از امام محمدباقر(ع) است که اسلام، ده جزء است و یک جزء آن، "عبادت" و نهجزء بقیه، "معاملات" و "اجتماعیات" است که در آنها قانون، دخالت دارد. نوعى تعهداجتماعى است. قراردادها و مناسبات اجتماعى، همه به "شریعت" مربوط است. اینها بهقانون شرع، احتیاج دارد. قرارداد بین زن و شوهر، و خواهر و برادر، بین حاکم و محکومو ... را که نمىشود به حساب ایمان شخصى بیاوریم. آن آزادى، در آمریکا هم نیست.این تفکیک بین "اخلاق"، (Morality) و "قانون"، (Civil ،مدنى است و، (moral) ،اخلاقى است. اینها مىگویند ایندو باید جدا باشد. چون قانون، امر حکومتى است و ارزشها و ایمان قلبى، بین شما و خداوند است. ما مىگوییم اشتباهمىکنید. این دو به هم ربط دارد. ایمان درست فردى با کار درست اجتماعى، به هممربوطند. "قانون" لازم است. من اگر پزشک مؤمن باشم، برخوردم در اجتماع فرقمىکند و بین ایمان و عمل، کاملا ربط هست. ما هنوز هم (لااکراه فىالدین...) را به همانمعناى غربى مىگیریم. آیا واقعا این تفکیک درست است؟ ما این تفکیک غربى را نبایدوارد جهان اسلام بکنیم. اینکه قرآن مىگوید: «و لو شاء ربک لامن من فىالارض جمیعا»خداوند اگر مىخواست، همه را مؤمن اجبارى مىکرد یا (لااکراه فىالدین)، این مواردمربوط به اینجاست. ولى وقتى نوبت "به شریعت" برسد، (فاتبعها) دارد که «جعلناک علىشریعة». باید تبعیت کرد. باید اطاعت کرد. پس معلوم مىشود که ایمان قلبى، یک چیزاست و "شریعت"، چیز دیگرى است و مؤمن، باید عمل به شریعت کند، والا مؤمننیست.
کتاب نقد: درواقع، اسلام بدون واجب و حرام نداریم.
دکتر ساشادینا: الان در آمریکا، اگر شما کمونیستشوید، مطلقا تحمل نمىکنند. FBI مىآید و شما را خفه مىکند. معلوم مىشود که آنجا هم اینطور نیست و مثلا یککمونیست را نسبتبه قانون و جامعه مدنى خودشان، باصطلاح مضر مىدانند و او رابعنوان توطئه، کنترل مىکنند. این آزادى عمل، درهیچ مکتبى و کشورى نیست.
نکته مهم آن است که اسلام، جامعیت دارد ولى ما تحت نفوذ تعریف "دین" درغرب، مىگوییم که اسلام فقط ایمان قلبى است!! اینطور نیست. اسلام، یک سیستماست. بله، ایمان قلبى را هم مهم مىداند ولى ابعاد دیگر هم هست که اجتماعى است وقانون، لازم دارد و اجبار است. انسان باید اطاعت کند. مگر تشکیل دولت و جامعهمنظم، بدون هیچ قانون و اجبارى مىشود؟! اگر لازم باشد به زندان هم مىاندازند وقصاص هم مىکنند چون "اجتماع" است و ارتباط متقابل من و شما است. ولى این دوبعد از هم جدا نیستند و برمىگردد به مرجع اصلى آن که خداوند است. این فرق بینسکولاریزم و اسلام است. ما مىگوییم این عبادات که (110) و معاملات که (910) است،به هم مرتبط است و نمىتواند از هم جدا شود.
کتاب نقد: من این طور تعبیرمىکنم که سکولاریزم، حتى اگر اقرار به خداوند کند، بهاو "بما هو خالق" اقرار مىکند ولى به خداوند "بما هو شارع"، اقرار ندارند. در واقع، اینآقایان مىخواهند شرعزدایى از اسلام کنند. به عبارت دیگر، وقتى کسانى بخواهند "دینخدا" را از صحنه زندگى بشر حذف کنند، دیگر مقرون به صرفه نیست که بگویندخداوند و وحى از اساس، دروغ است. اکنون خیلى پراگماتیستىتر، عمل مىکنند.مىگویند که دین و وحى هست اما "شریعت"، جزء جوهر دین نیست و به ارکان دین،ربطى ندارد و پوستهاى است که مىشود دور انداخت. بقول "والتر استیس"، گوهر دین،"حیرت" است. و معلوم هم نیست که این "حیرت" چیست و حد و حدود و آثار آنچیست. البته مىدانیم که "حیرت عارفان ما"، غیر از این حیرتى است که آقاى استیسمىگوید. در عرفان ما "حیرت"، مسبوق به "معرفت" و نتیجه نوعى "آگاهى روشن" است. در حالیکه عرفان، در گرایشات نئوپوزیتویستى، نوعى معرفت و آگاهى نیست،چون آزمون پذیر نیستبلکه یکنوع حالت روانى و احساس لذت باطنى است که بدلایلروانشناختى، انسان به آن احتیاج مىیابد نه آنکه یکنوع "آگاهى" باشد. اما تعریف"عرفان" بین مسلمانان، همانا "شهود و آگاهى" است.
درواقع، حیرت عرفانى ما (اللهم زدنى تحیرا)، نوع لطیفى از آگاهى ربانى است اماحیرتى که عرفان غرب مىگوید، از آنجا که در مسائل مابعدالطبیعه، قائل به "امکانمعرفت" نیستند، نوعى "لاادرىگرى" و شکاکیت است. نوعى "معرفت" نیست.
فرمایشات شما براى من خیلى جالب بود. اما درباره این تعبیر که معاملات را (910)دین مىدانیم، سوال دیگرى من طرح کنم. ممکن است گفته شود که در معاملات وعقود، (چه در مقولات سیاسى و چه اقتصادى)، عمده این ساختارها، " تاسیسى" نیستبلکه "امضائى" است. یعنى در واقع، شارع "بما هو شارع"، اینها را وضع نکرده است.بلکه مردم را خواسته تربیت اخلاقى کند و از طرفى، دیده که این "عقود" هم هست وامضا کرده است. گفته شده که دنیا را متخصصین اداره مىکنند و دین براى اداره دنیانیامده است و نباید از آن، چنین انتظارى داشته باشید. ولى اینکه کار خود "دین" چیستو به چه دلیل؟! البته ابهام زیادى باقى مىگذارند و ظاهرا ته آن، خیلى چیز مهمىنمىماند. البته این سخنان، براى شما که در غرب، غیر از اینها چیزى نمىشنوید و بعنوانمسلمات درآمده، تکرارى است. مشخصا سؤال من، این است که اگر معاملات که910دین است، امضائى باشد، پس "شرع" بما هو شرع، نسبتبه اینها نظر ندارد و اینها جزءدین نیست.
دکتر ساشادینا: این سخنهم، به خاطر ندانستن اسلام است. اولا بین شریعت و فقاهت،فرق مىگذارم. شریعت را به (جعلناک على شریعة فاتبعها) ربط مىدهیم که احکام الهىاست، قبل از آن که به صورت کتابهاى فقهى درآید. نرمها و اصولى است که خداوند،پیامبر را به آنها مقید مىکند و او خود نیز باید اتباع کند و لایتغیر و جاودانه است.شریعت، احکام و ارزشهائى است که در قرآن و در پیامبر مىبینیم و نسبى نیست. اگرتغییر بیابد، دیگر نسبى مىشود. اگر آن را "امضائى" بدانیم، این اشکال پیش مىآید کهاین شریعت، در یک زمان، طورى است و در زمان دیگر، طور دیگر. حال آنکه"شریعت"، آن حکم الهى است که انسان خود را باید براساس آن تنظیم کند.
اصولى در قرآن آمده است، بعد فقهاى ما اجتهاد کرده و قواعد فقهى بر اساس آنهادرست کردهاند تا با این قواعد، شریعت را توضیحدهند و اجراءکنند. مثلا قیاسمنصوصالعله مىکنند. از نص، قیاس درست مىکنند و صغرى و کبرى مىکنند و بهحکمهاى فرعى مستحدث مىرسند. پس "شریعت"، یک چیز است و "تفریع فروع" کهکار فقهاء است، چیز دیگرى است.
وقتى از "شریعت" صحبت مىکنیم، از " ما انزل الله" و کلیت آن صحبت مىکنیم نه ازقوانین خاص فقهى.
وقتى مىگوییم شارع مقدس دستوراتى داده است، یعنى براى ما اصولى قرار داده کهاز راه نقل و عقل، به آن مىرسیم و دایره اجراء آن را وسیعتر مىکنیم و احکامموضوعات روز را استنباط مىکنیم. "شریعت"، واجباتالاهى است و "فقاهت"، روشعمل به شریعت را در هر زمانى نشان مىدهد.
در فقه، انسان مىکوشد نسبتبه آن اصولى که در اسلام، به تفصیل یا اجمال آمده،تفریع فروع کند. مثلا معلوم کند که وقتى اسلام، از مدینه به ایران و مصر و آمریکامىرود، چگونه مىتوان همان "شریعت" را عملى کرد. شریعت را من اینطور تفسیرمىکنم که، (Normative) است و هیچکس نمىتواند در آن دخالت کند، حتى پیامبر.کارى که ما مىکنیم، فقاهت است. "ولایت" هم در اینجا پیش مىآید تا جامعه بتواند بهشرع، عمل کند. "اجتهاد"، کوشش "فقیه" براى توسعه اجتهاد و تفریع فروع و کشفدامنه شریعت است. "شریعت"، حکم خداوند است که ثابت و همیشگى است و بشرباید آن را از طریق علم و ایمان صحیح، عملى کند و فقاهت، محصول اجتهادهاى ماستکه در هر زمان شریعت را با توجه به شرائط اجتماعى، چگونه اجراء کنیم.
کتاب نقد: آیا منظورتان این است که بحث تاسیس و امضایى، در مورد "موضوعاتاجتهادى" است و نه شریعت. یعنى " شریعت"، همهاش تاسیسى است. ولى فقاهت کهمىخواهد شریعت و احکام مشخصالاهى را، عملى (و عملیاتى و "به روز") کند، متغیراست.
دکتر ساشادینا: احسنتم. دقیق گفتید. من هر چه در مسئله فکر کردم، دیدم که میان"شریعت" و "اجتهاد" خلط مىشود. شریعت و احکام خدا و پیامبر، همگى، تاسیسىاست ولى شیوه اجراى شریعت، متغیر است و بنابراین، امضائى مىتواند باشد.
کتاب نقد: منظور از شریعت، ارزشهاست و یا قوانین عملى را نیز مىگوئید؟
دکتر ساشادینا: ارزشها بشکل قانون و احکام شرع، خیلى روشن آمده است. من قانونعملى را مىگویم. احکام ثابت عملى داریم که فقهاء، آنها را درمىیابند و در هر دورهاى،عملى مىکنند.
کتاب نقد: در همین واجب و حرام که "شریعت" است، در همین موارد که خود پیامبرفرمودهاند که فلان معاملات باشد یا نباشد، این بحث جارى است. ممکن استبگویندکه ما نظام اقتصادى اسلام در "شریعت" نداریم. بلکه شارع، اطراف را مىبیند و مىگویداینها باشد و اینها نباشد. در حقیقت مىگویند دین، سلبى است و نه ایجابى.
دکتر ساشادینا: این درست، عکس آن چیزى است که من ترویج مىکنم. مثلا در نظامسیاسى، درست است که قرآن، شکل ظاهرى حکومت را محدود نکرده ولى مقصود ازآن را و احکام آن را دقیقا ذکر کرده است. اینها ایجابى است و سلبى نیست. بسیارىاصول واقعى و ایجابى براى نحوه حکومت کردن، در اسلام آمده که حکومت را روىاین "اصول"، باید درست کرد. البته قرآن مىفرماید شیوههایى را که عقل در اجراء اینواجبات، ترجیح مىدهد، همان را دنبال کنید. در اقتصاد هم همین است در اخلاق وحقوق هم چنین است. یعنى احکام و اهداف روشن و ایجابى، از طرف اسلام، تشریعشده است که البته ممکن است نحوه اجراء آنها متغیر و اجتهادى مىباشد. مثلا شریعتدر بیان رابطه زن و شوهر مىفرماید به "معروف" رفتار کنید. "معاشرت به معروف"،بستگى به شرائط دارد و عقل تشخیص باید بدهد. شریعت، مىخواهد که یک نوعخاص حکومت و نظام اقتصادى و سیاسى و حقوقى ویژهاى بین ما باشد و احکامخاصى و اهداف خاصى عملى شود. اینها ایجابى است البته فرماش مهم نیست و متغیراست.
کتاب نقد: فرمودید که دقیقا "شریعت" در حقوق و اقتصاد و حکومت، منظور خاصىدارد و نظام خاصى را بنحو ایجابى، خواسته است. منتها شیوه اجراء آن را بازگذاشته و بهعقل و تجربه بشرى محول کردهاست. به این معنا که محتوا و احکام، همه، تاسیسىاست و شکل آن، گاهى تاسیس و گاهى امضائى است. البته قاعدتا مراد از "تاسیسى"،این نیست که مطلقا ریشه در شرائع پیشین یا در عقل و عرف بشرى ندارد بلکه مراد، ایناست که صرفا تائید و تسلیم در برابر واقعیات اجتماعى نیست و شریعت، به دنبالوضعیت اجتماعى ویژهاى است ولى لزوما همه واقعیات اجتماعى پیش از اسلام همخلاف شرع نبودهاند. به تعبیر جنابعالى، "شریعت" (قرآن و روایات)، ثابت است ولىروش اجراء آن، اجتهادى و عقلى و متغیر است. اصلا تقسیم تاسیس و امضاء را راجع به"شکل اجراى شریعت" بدانیم که متغیر و به اجتهاد و عقل و فقاهت مربوط است ولى"محتوا و احکام" را تنها تاسیسى بدانیم بدین معنى که براى دانستن آن، لزوما احتیاج بهشارع داریم. گرچه در فرم، خداوند هم به عقل و تجربه، ارجاع داده استیعنى حکمشرع، در آنجا همان حکم عقل استبنابراین تخلف از عقل، شرعا هم حرام مىشوداتفاقا براى معناداشتن "اجتهاد"، باید هم "شرعالهى"، مشخصا امر و نهىهاى ثابت وتاسیسى و ایجابى داشته باشد ولى نحوه اجراء این شریعتبا اجتهاد فقهاء و تعقل وتجربه، سیال و متغیر باشد و شرع، در این موارد، عقل را تایید و حمایت کند. وگرنه"اجتهاد"، بىمعنى خواهد شد. اما در هر صورت، اجتهاد باید در راستاى شریعت ونصوص دینى باشد نه علیه آنها. پس نمىتوان گفت که دنیا را عقلاء بدون نیاز به "دین"اداره مىکنند و دین براى اداره دنیا نیامده است؟!
دکتر ساشادینا: این حرف، حرفى بسیار سطحى است. یک حقوقدان آمریکایى بنامکارتر، (Stephen L.Carter) کتابى نوشتهاستبه نام (فرهنگ بىایمانى)( (The culture of Disbelief که چگونه حقوقدانان آمریکایى، دین را به بازى گرفتهاند.شبیه آنچه متجددین شما مىکنند. جالب این است که تالیف این کتاب، نقش دین را درحکومت آمریکا بحث کرده که اگر بگوییم که دین کارى به دنیا ندارد، پس پیامبر اسلام وحضرت موسى و... بیکار بودند، این اصلا بحث نامعقولى است. بحثبر سر انساناست که آیا انسان مؤمن، مىتواند و باید سیاست را به دست گیرد؟ عدهاى مىگویند کهمؤمن، گوشهاى بنشیند و تنها ذکر بگوید اما این تجزیه شخصیت انسان است. اشکالاساسى هم، همین است. موضوع شماره قبل یک مجله آمریکایى که در "ادیان" بحثمىکند، (The Journal of American Academy of Riligion) ،این بود که "دین" راچگونه تعریف کنیم؟ چرا ما "دین" را طورى تعریف مىکنیم که اصلا پاسخگوىواقعیت انسان مومن نیست؟ مىگویند ما تعریف "دین" را خراب کردیم و "دین" طبقتعریفهاى جدید، دیگر هیچ نقش جدى ندارد. قضیهاى را براى شما تعریف کنم.جیمى کارتر، رئیسجمهور سابق آمریکا، مؤسسه تحقیقاتى راجع به رابطه مذهب باحقوق بشر راه انداخت. اتفاقا دو سال قبل کارتر، مرا هم دعوت کرد. در آن جلسه، خیلىبا احترام، اسم امام را مىبرد و من تعجب کردم. به من گفت که «با وجود تضاد ما درمسئله گروگانگیرى، من به تفکر امام، خیلى احترام مىگذارم. او چیزهائى مىدانست کهما نمىدانستیم.»
ما گفتگوئى داشتیم. نکته من این بود که میان آکادمیسینهاى آمریکایى، یک بحراندر معرفتشناسى دین، ( Epistemology) ،وجود دارد که چگونه "دین" را تعریف کنیم؟دین "اسلام" اصلا با این تعریفهاى معمولى و آکادمیک آنها صدق نمىکند. چونتفکیک را، در هیچ نوعش قائل نیست.
آنها که در ایران و کشورهاى اسلامى، تقلیدا این بحثها را مىکنند، اقلا ده سال ازبحث روز غرب، عقب هستند. کمااینکه آن مجله، همه مقالاتش، این بود که "دین" راچطور تعریف کنیم و، (Religious Studies) یعنى چه؟ معنایش، مشکل"معرفتشناسى" است. اشکال بزرگى به وجود آمده در ادیان تطبیقى، که اگر اسلام رامقایسه کنیم با مسیحیت، اصلا جور درنمىآید.
اسلام، دین تمدن است نه دین کلیسا
نمىتوانیم در اسلام، بحث "کلیسا" و "دولت" را بکنیم چون مسجد ما، کلیسا نیست.دستگاه رهبرى است. زمانى مسجدالنبى، پارلمان بود بقول دکتر شریعتى و دارالحکمهبود و معبد بود. البته شنیدهام که همان طرز فکر غربى، الآن آثار شریعتى را هم در ایراننقد مىکنند که او دین و سیاست را چرا همراه مىدید؟! و چرا تفکیک نمىکرد؟!
ما مىگوییم این رویکرد، یک خطاى بزرگ فکرى است. بحث دین "حداقل" و دین"حداکثر" و... همه اینها، تقلید است و خطا در اصطلاحات است و محصول "بحران معرفت دینى" در غرب است. اگر از منظر صحیح به قضیه بنگریم، مىبینیم در اسلام،اصولهاى کلى داریم که براى پیاده کردن آن، باید از علوم مختلف هم استفاده کنیم. لذافقیه، صاحب حکومت مىشود بشرطى که از این علوم استفاده کند. یک فقیه، مىتواندجامعهشناس و روانشناس و مردم شناس باشد.
کتابنقد: اینکه حکومت، کار فقه نیست و کار علم است....؟
دکتر ساشادینا: فقاهت، دامنهاش وسیع است. همه علوم، در خدمت فقاهت قرارمىگیرد تا حکومت، اسلامى باشد. در هر صورت، آنچه باید عمل شود،"شریعتالاهى" است.
کتاب نقد: فقاهتبه معنى کشف احکام الهى در زمینههاى مختلف است و به تعبیرجنابعالى، "علم"، در طول ولایت فقیه و در راستاى آن است.
دکتر ساشادینا: بله، مثلا امام شافعى، یک جامعهشناس هم هست. امام مالک هم دقیقاست. اگر جامعه "مدینه" را در نظر نگیرید، متوجه نمىشوید که امام مالک چه مىگوید.جامعه مدینه، اینجا الگو است. ابوحنیفه چیزى ننوشته ولى ابویوسف در کتاب"الخراج"، اصلا وضعیت اجتماعى عراق را بدقت در نظر مىگیرد. پس دانشمند سیاستو روانشناس و... بسیج مىشوند تاآن احکام دین را اجراء کنند.
مثلا شیخ مرتضى انصارى در مکاسب محرمه، کاملا به ما مىفهماند که جامعه خودرا خوب مىشناسد. "عرف" که شیخ مطرح مىکند، به معنى معمولى "عرف" نیست.بلکه همان، (Analytical Philosophy) است. این اصطلاح، همان واقعیات جامعه راجدى گرفتن و بعد به نتیجه رسیدن است. اینها جامعهشناس بودند. بله، یک فقیهمعمولى که جامع نباشد و وسعت تمدنى نداشته باشد و محدود باشد، ولایت ندارد. بااین حساب، یک آکادمیست هم نمىتواند رئیس جمهور بشود. یک مهندس یا پزشک یاروانشناس هم نمىتواند. من که جامعهشناس هستم و از سیاست، بویى نبردهام، چگونهمىتوانم کشور را اداره کنم. البته یک فقیه هم که جامعه را نشناسد، نمىتواند حکومتکند. بدون "علم" و "عقل"، نمىتوان حکومت "شریعت" را عملى کرد.
کتاب نقد: در حقیقت، وجود فقیه در راس حکومت، به این معناست که طورى سیاستگذارى کند و طورى مراقب ارکان نظام باشد که با "شریعت"، مطابق باشند، منتها اینکهچگونه این مطابقت پیش آید، باید در رشتههاى مختلف، از مدیریت نخبگان ومتخصصان استفاده کند و مدیریت علمى در طول فقه است نه در عرض آن، که بگوییم یااین است و یا آن.
دکتر ساشادینا: درست است. من هم در کتاب "ولایت فقیه" به این نکته اشاره کردهام.
این کتاب چهار سال طول کشید و با سید فاضل میلانى که دوست من است، همهابواب فقه را که مرتبط با موضوع است، با دقت مطالعه کردم که اشتباه ترجمه نشود. منخواستم به اثبات برسانم که اینکه مىگویند فکر امامخمینى، فقط یک ابداع شخصىبود، قبول ندارم. این فکر از صدر اسلام و از زمان ائمه و فقهاى قبل بود و منتظر فرصتبود تا بروز کند. منتظر زمان بود و اگر اکنون نیز با همت امام (رض)، بوجود نمىآمد، بازهم "ولایت فقیه" تا صدها سال در کتابها مىماند.
کتاب نقد: در واقع تز امام، گلى است که از این ریشه و ساقه تغذیه کرده و یک تاریخطولانى بحث و مجاهده، بدست امام، گل داده است؟
دکتر ساشادینا: بله، بحثبسیار اصیلى است.
کتاب نقد: استاد، سؤال دیگرى را طرح مىکنم، "حکومت دینى"، چه نوع حکومتىاست؟ یعنى یک حکومت، قوام تعریفش به "دینىبودن"، دقیقا در کجاى تعریف"حکومت" است؟ حکومت، لزوما واجد چه صفات و فاقد چه صفاتى باید باشد که دریک تعریف جامع و مانع، بشود آن را "دینى" یعنى اسلامى نامید؟ بویژه که اگر ولایتفقیه، بخواهد "مطلقه" باشد، عدهاى القاء کردهاند که نوعى "توتالیتریزم" است. آیااصلا، حکومت، چه دینى و چه غیردینى، مىتواند بنحوى جامعالقوا و داراى اختیاراتنباشد، معذلک اعمال حاکمیت هم بکند و آیا مطلقه دیدن "ولایت"، یک قرائت توتالیتراز " ولایت فقیه" است؟!
دکتر ساشادینا: درباره بخش اول سؤالتان، براى فهم خصیصه حکومت دینى، باید سؤالکرد که راهنمایى قرآن در مورد آینده بشر چیست؟ وحى، چه چیزى را بر انسان، فرضمىکند؟ ادیان الهى، هدف بشر را چه چیز مىبینند؟ خداوند از خلقتبشر، چه ارادهاىدارد؟ مىدانید که وحى الهى در اسلام، نسبتبه تحقق عدالت، بسیار اهتمام کرده است.بنابراین حکومت اسلامى، حکومتى است که تضمین عدالت مىکند. شاید منمصطلاحات فقهى آن را ندانم ولى در مبانى اخلاق ما، (distibutive and Corrective justice) یعنى قسط، آن است که چگونه منابع اجتماعى را بتوانیم بطور عادلانه به مردمبرسانیم. حکومت دینى، حکومتیونیورسال، (Universal) است، حکومتى عام استبهمقصد تحقق عدالتحقیقى و جامع، در جامعه بشرى. اما عدالت، میزانهایى لازم دارد.( (Scale و اعتبار آن میزان، باید از طرف " شرع" مقرر بشود. در غیراینصورت، حکومتدینى با حکومت غیردینى چه تفاوتى دارد؟ هر دو آنها مىگویند ما عدالت مىخواهیم.حکومت غیر دینى هم مىتواند بگوید ما هم براى عدالت، داریم کار مىکنیم. ولىفرقش این است که در حکومت غیراسلامى، میزان تحقق عدالت اجتماعى یا سیاسى یاهر نوع عدالت در جامعه بشرى، تضمین ندارد. چون شرع است که عدالت را تضمینمىکند. روى آن میزان است که شما مىتوانید این حکومت را پیاده کنید. اینجا باز مساله"ولایت" پیش مىآید. درست است که بحثبرخى فقها، بحث در ولایت "قضاء" بود. اما"حکم" به چه معناست؟ این حکم به معناى حاکمى است که ما امروزه مىدانیم یا یکاصطلاح مخصوص فقه هست که آنجا معنى محدودترى دارد؟ من مىگویم بایستىببینیم که پیروان امام صاحب الزمان علیهالسلام در زمان غیبت چه وظیفهاى دارند؟حرف امام خمینى «علیهالرحمة» این بود که غلط است اگر بگوییم تا امام زمان ظهورنکند، ما وظیفهاى نداریم، و امام علیهالسلام باید بیاید کارمان را درست کند. این شرعا وعقلا جور نیست. خیر، ما وظیفه داریم که خواسته امام علیهالسلام را اجراء کنیم. اماممعصوم(ع)، اگر اینجا بودند چه مىخواستند از ما؟
و اما بحث "ولایت مطلقه"، در جواب آنهایى است که مىگویند: ولایت مطلقه، فقط متعلق به اهلبیت و معصومین علیهمالسلام است و یک اشتباه اصطلاحى مىکنند. البتهروشن است که امام معصوم، غیر از مشیت الهى، مشیتشخصى دیگرى ندارد. اما فقیهعادل هم مستقل و خودمختار نیست. عدهاى فکر کردهاند که فقیه عادل، مىتواند مشیتشخصى خودش را در جامعه مسلمین، عملى کند. اینطور نیست. چنانچه "عصمت"، درامام(ع) بدانمعنى است که بین "اراده امام" و اراده "خداوند" فرقى نیست و تنها یک ارادهاست و امام، اراده خودش را با اراده خداوند، منطبق و در اجتماع، پیاده مىکند. ارادهشخصى خودش نیست. معصوم بودن، یعنى این "ضمانت" را داشتن، که امام معصوم، ازسر خودرایى و خودپسندى، کارهایش را انجام نمىدهد بلکه هدفهاى الهى را به مامىرساند. ما همه، این تلقى را از عصمت داریم. این اعتماد را داریم که فسادهایى کهممکن است در افراد ببینیم، در امام نخواهیم دید و او مشیت الهى را در جامعه پیادهمىکند. مسالهاى که اینجاست آن است که وقتى امام علیهالسلام نباشند نباید احکام خدا تعطیل شود. "فقیه عادل" باید جلو بیفتد او نیز، گرچه معصوم(ع) نیست و امکان اشتباه دارد ولى آگاه و عادل است پس فانى در حکم خدا باید باشد و از پیش خود، چیزى نمىخواهد و نمىگوید. اما کسى که ضامن این "ولایت" در عصر غیبتبشود و کار را ردستبگیرد، آیا مىتواند فاقد اختیارات کافى باشد؟
کتاب نقد: در واقع، "مسؤولیت"، بدون "اختیارات" کافى، قابل قبول نیست؟
دکتر ساشادینا: بنابراین "ولایت مطلقه" بمعنى "ولایت مسؤول" است. "مطلقه" به معنى"توتالیتر" نیست. به معنى ضامن آن مشیت الهى است که اگر در آن خللى بوجود آمد،دیگر چارهاى نیست مگر آنکه او کنار برود. پس تشخیص "ولى امر"، ملاک است نه"مشیتشخصى" او.
مردم نمىتوانند هر کسى را عزل یا نصب کنند. حاکم هم نمىتواند هر چه دلش بخواهد، بکند. باید همه، تابع دین باشند. "ولایت مطلقه"، یک حکومت غیر مسؤول نیست. برعکس، مسؤولیتخاصى را بر دوش مىگیرد و آن، ماموریت تحقق "شرعمقدس" استیعنى احقاق آن مبانى الهى که نتیجه آن، "عدالت" مىشود. بنابراین"حکومت دینى"، حکومتى است که معیارش، آن "عدالتى" است که شرع مقدس در"وحى" آوردهاست. من اصطلاحات عجیب و غریبى در ایران دیدهام مثل;"تئو - دموکراتیک" که براى "ولایت فقیه"، یک اصطلاح غربى ساختهاند. من مىگویم ایناصطلاح سازىهاى غربى و معادلسازىها هم اصلا خطاست. "تئودموکراتیک" معادل خوبى براى «ولایت فقیه» نیست چون "تئوکراسى" به معنى حکومتشخصیتهاى کلیسایى است. اما اینجا "ولایت فقاهت" است. یعنى ولایت "تخصص" در کشف واجراء مشیت الهى است و اگر بخواهیم براى غربیها این را توضیح بدهیم، من اصطلاحدکتر حمید عنایت را بهتر دیدم که "نموکراسى" است. در "نمو"، همان فقاهت است و"کراسى"، همان مسؤولیت عمومىتر است. یعنى "قانون" الاهى است که فرد را مسؤولمىکند و مسؤولیتحاکمیت را متوجه شخص مىکند."ولى فقیه"، شخصى است کهمسؤولیت الهى دارد و در جهت احکام خداوند، این ولایت را اعمال مىکند و حتمادرجهت پیشرفت عدالت در جامعه است.
در حکومت دینى، من نمىتوانم تفکیک قایل بشوم بین دین با سیاست و دولت.چون اسلام، این را قبول نکرده استبلکه اصلا بشر را نمىتوان به طور غیرطبیعى،منقسم به دو جزء کرد. طبیعتا بشر مىخواهد ایمانش و جامعهاش با هم مرتبط باشد. اینبحثها که در ایران مىشود، تحت تاثیر متدولوژىغربىاست و مدلش همغربى است وبه هیچ وجه با متدولوژى و هدفنهایى اسلام، سازگار نیست.
کتاب نقد: فرمودید که حکومت دینى، یعنى حکومتى که تضمین عدالت کند. اما تعریف"عدالت"، تقریبا یکى از مبهمترین تعریفها در تاریخ فلسفه، حقوق و اخلاق و لذا"سیاست" شده است. عدالت چیست؟ مصادیقش چیست؟ در نظام سوسیالیستى، الغاءحاکمیتخصوصى بر ابزار تولید، مصداقى از عدالت دانسته شده است، در نظام لیبرالسرمایهدارى، الغاء حاکمیت دولت، عدالتشمرده شده است. اصلا فلاسفه لیبرالمىگویند که "عدالت" مفهوم ندارد. مىگویند که عدالت، صرفا تامین سطحى از رفاهعامه و پر کردن بعضى از فاصلههاست و الا چیزى به نام ضابطههاى حقوقى ثابت، به اینمعنا نداریم. از طرفى، تعبیرى هم شهید مطهرى دارند که مىگویند عدالت در نزد ما"عدلیه"، جزء سلسله علل احکام شرعى قرار مىگیرد که البته بنظر من از این تعبیر،برداشت غلطى شده است. من اخیرا مىبینم در بعضى تعابیر، اینجورى برداشتشدهکه اگر جایى ما احساس کردیم (حالا از طریق استحسان یا موارد دیگرى،) که یک حکممسلم شرعى و منصوص، بنظر ما عادلانه نیامد، چون "عدالت"، باید در "سلسله عللاحکام"، لحاظ شده باشد، پس این حکم را ما مىتوانیم اصلا کنار بگذاریم. در حالى کهواقعیت این است که آنچه آقاى مطهرى مىگویند، بحث ثبوتى و نفسالامرى است.یعنى در واقع امر، احکام شرع، این جور عادلانه تشریع شدهاند. نه آنکه ما به نام"عدالت"، با تعریفهاى " من عندى"، شروع کنیم به تفکیک بین احکام، و بعضى راتصویب و بقیه را طرد کنیم.
اگر ما "عدالت" را در سلسله علل احکام شرع، مفروض گرفتیم، معنایش این خواهدشد که اجراى "عدالت"، تعبیر دیگرى است از اجراى احکام شرع. البته احکام شرع،محدود در احکام رسالههاى عملیه نیست و احتیاج به اجتهادهاى اسلامى در کلیه ابعادحیات اجتماعى است.
لذا این که فرمودید "حکومت دینى"، حکومتى است که تضمین اجراى عدالتبکند، آیا تعبیر دیگرى خواهد بود از اینکه حکومت دینى، حکومتى است که احکاماسلام را اجرا کند؟ آیا منظور این است؟
دکتر ساشادینا: بله. البته حکومتشرعى، به معنى آن "سلسله اصول" که شارع مقدسبه دست ما داده از راه فقاهت، آن را استنباط مىکنیم تا بتوانیم آنها را بر طبق زمان ومکان پیاده کنیم، این اصول، بجاى خود، ثابت و غیرمتغیرند. این احکام بقصد ایجادعدالت، ازطرف خداوند تشریع شده است.
کتاب نقد: یعنى مىتوانیم بگوییم که اگر حکومتى شروع کرد و مقررات شرعى را ازصدر تا ذیل اجرا کرد، وقتى اینها اجرا شد، بگوئیم عدالت اجراء شد؟!
دکتر ساشادینا: باید نتیجه اجراى آن احکام، به عدالت منجر شود و خواهد شد.
کتاب نقد: باید بشود یا خواهد شد؟ ببینید، ما یک تعریف پیشینى داریم از "عدالت" کهوقتى یک نظامى ادعا کرد که ما عدالت را برقرار کردیم; باید بتوانیم نقدش کنیم. بگوییمنکردى یا کردى و یا تا چه میزان کردى. آیا این است؟ یا اینکه وقتى یک مقرراتى انجامشد، دیگر ما باید لزوما نتیجه بگیریم که عدالت اجرا شده است؟!
بعبارت دیگر یک حکومت مدعى "عدالت" را باید بتوان "نقد" کرد یعنى باید ضابطهداشت که همان شریعت الاهى بضمیمه ادراکات قطعى عقل است. آیا جنابعالى با اینتقریر از مسئله، موافق هستید؟!
دکتر ساشادینا: بله،اگر به اصطلاح قرآنى "المعروف"، توجه کنیم، معلوم مىشود چیزىهست که خداوند در نفس انسان، آن را القاء کرده است. «فالهمها فجورها و تقواها قد افلحمن زکیها و قد خاب من دساها». خودش مىرساند که قدرت داریم تشخیص بدهیم چهکار صحیح است و چه کار غلط است. اینجاست که فقهاى ما و متکلمین ما قائل بودند کهخداوند، پیش از آنکه وحى را نازل کند، حجت را تا حدودى بر انسان تمام کردهاست.براى همین، بنظر ما حتى آنها که وحى اسلام را نشنیده باشند، باز هم برمبناى این الهامالهى، در مقابل خداوند، مسئول هستند.
کتاب نقد: پس اینطور نیست که ما اصلا تشخیص ندهیم. اینطور هم نیست که ما کاملاتشخیص بدهیم بدون نیاز به شرع. بلکه عقل و شرع، هر دو لازم است. راجع به تعبیر"تئودموکراسى" هم عرض کنم که آن را من در تعابیر ابوالاعلى مودودى و دیگرانىدیدهام. البته تعبیرى دقیق نیست ولى منظور، شاید جمع اسلامیت (بعنوان محتوا)، باجمهوریت (بعنوان روش) است. مثل آنچه الآن در ایران هست. منتها این تعبیر را کسىهنوز دقیقا نقد نکرده است.
جناب دکتر ساشادینا; شما فرمودید که سیاست و دین، قابل تفکیک نیست. اما اگرکسى تعریفى از "حکومت دینى" بدهد به این نحو که "حکومت دینى"، هر حکومتىاست که دنیاى مردم را تامین کند. اگر آن مردم، متدین باشند واین حکومت هم مانعمناسک عبادى آنها نشود، با همین دو قید، این حکومت، "دینى" است. این تعریفبسیار شاملى هم خواهد بود که شاید الآن اغلب حکومتهاى باصطلاح دموکراتمغرب زمین را هم فرا بگیرد که معیشت مردم تامین است و درب کلیسا و مسجد ومیخانه و بتخانه هم باز است. شما چه جور، این تعریف را نقد مىکنید؟ آیا حکومتىکه دنیاى مردمى را تامین مىکند که آن مردم، به دلخواه، ممکن است احیانا مذهبى همباشند و او، مانع مناسک مذهبىشان نشود، آیا این را " حکومت دینى" مىشود نامید؟ یااینکه مراقبت از "حدود شریعت" و از "اخلاق مردم" هم لازم است؟! آیا باید قوانینحاکم بر جامعه هم لزوما اسلامى باشد؟!
دکتر ساشادینا: اصلا من مىگویم اینجا ما خطاى مصداقى داریم. حکومت دینى، را ماداریم بد معنى مىکنیم. یک برداشتى داریم از "حکومت" و مىگوییم که دینى یاغیردینى، فرق ندارد. حکومت، آن نظامى است که انسان براى بهبود اوضاع خودش مىخواهد. خواهى نخواهى به آنجا منجر مىشود که میزانهاى عدالتالهى راباید کسبکند. دینى و غیردینى، فقط نامگذارى نیست. "قانونالهى"، معیار ماست.
این تفکیکى که مىدهیم (دینى یا غیردینى؟)، مساله "ماى" مدرن غربى است. مایىکه فکر مىکنیم دین، تنها یک پدیده شخصى است. در حالى که اسلام یا دین عبرانىبطور کلى، (OldTestament) که بر عهد عتیق، مبنایش گذاشته شده، اصلا به این تفکیکقایل نیست. چرا این بحث قبلا نبود و یکدفعه براى ما بوجود آمده است؟ چون ما فکرکردهایم که دین، یک چیز شخصى است و نباید در ملا عام بیاید و در نظام حکومتى و درنظام اجتماعى، سیاسى دخالتبکند. چون ما تحت تاثیر همان "عصر روشنگرى"هستیم و هنوز همان بحثها را مىکنیم. چون به اصل حقیقت دین هنوز نرسیدهایم، آنطورى که باید برسیم. تحت تاثیر همان خواندنیها هستیم. تحت تاثیر همان "عقلى"هستیم که به این صورت بوجود آمده و با این خواندنیها، با این درسها، با این "پى اچدى"ها، (PHD) درستشده و نمىتوانیم خودمان را به آن حقیقت " اسلام قرآنى"برسانیم. اصلا این مسائل نیست. و لذا، "دینى یا غیردینى"، به این شکل، براى عدهاىمساله شده است. من مشکل را مصداقى مىدانم.
نقد این تعریف، نقد "دایکوتومیز" یا تفکیک بشر است. مهمترین راه نقد این تعریف،نقد مفهوم "بشر دو بعدى" است، که به دو بعد جدا از یکدیگر، معتقد استیکى از نویسندههاى غربى، (Wilfred cantwell smith) که از متفکرین عالى درجهاست، عرض کردم که مىگوید تعریف "دین" را در غرب، خراب کردیم. به تعبیرخودش، چون چشممان زرد است، دین را زرد مىبینیم. ما مرض داریم و از راه آنمرض، داریم "دین" را تعریف مىکنیم. در حالى که دین، حتى کلمه "دین"، و مفهوم"دین" در قرآن، اصلا به معناى دینى که الآن شما گفتید، نیست. بمعنى ایمان شخصىصرف نیست. بلکه به معناى " قانون" و روش زندگى، آمده است. راه و روش زیستن وتنظیم مناسبات است. یعنى به این معنى مبهم امروزه در غرب نیست. که فکر کنیم فقط با"معنویت" کار دارد و با این دنیا کارى ندارد. اصلا آن معنى در لغت عربى، وجود ندارد.ما دینى داریم که بما مىآموزد چون خداوند، خالق ماست، ما باید پرستش خدا واطاعت او را بکنیم و این مفهوم غیر از مفهوم غربى دین است.
حتى در مراتب سلوک عرفانى که مراحل انفرادى ارتقاء بشر به هدف نهایى "کمال"است، آنجا هم بعد از رسیدن به کمال، باز فقه و روش لازم است. یکى از درسهائى کهمن در آمریکا مىدهم، درس تصوف است. به دانشجویانم مىگویم که فرق بزرگى بینعرفان اسلامى با مسیحیت است. در اسلام، وقتى یک شخص، عارف به حقائق الاهىشود، برمىگردد به جامعه و خود را معلم جامعه قرار مىدهد. جامعه و اجتماع، را ترکنمىگوید. مىگویم "مستیزیسم اسلام"، "مستیزیسم " Personality استیعنى معطوف بهشخصیتسازى است. بنابراین وقتى عارف به مراحل نهایى مىرسد، برمىگردد بهجامعه و اینجاست که امامخمینى را درست درک مىکنیم. ممکن بود امامخمینى باخودشان بگویند من که به کمالات عالیه رسیدم، دیگر یک کنجى بنشینم و بخدا توسلکنم و کار دیگرى نداشته باشم. اما کمال آن عرفان، ایجاب مىکرد که ایشان برگردند بهجامعه. این است که ایشان، فرد بزرگى است، هم با مقیاس عرفان اسلامى و هم با مقیاسعرفانى که در مذاهب دیگر وجود دارد. امام، مرد بسیار بزرگى بود.
کتاب نقد: شما بر الگوى رهبرى دینى تکیه داشتید و ناتوانى علوم اجتماعى کنونى درتبیین این الگو و نیز تحولات اجتماعى که در ایران اتفاق افتاد. آیا با متدولوژى رائج درآکادمىهاى غرب، مىتوان به حقیقت اسلام و حکومت اسلامى نزدیک شد؟!
دکتر ساشادینا: این سؤال خیلى بزرگى درباره "متدلوژى" است و من عرض کردم که درنگاههاى آکادمیک غرب به اصل مفهوم "دین"، یک بحران وجود دارد. چون با اسلام،بطور کامل آشنا نیستند. ما نباید گمان کنیم که آنها بهتر مىفهمند. متاسفانه ما مسلمانها درتحقیق دانشگاهى، تحت نفوذ منهجهاى جامعهشناسى و مدلهاى پنجاه سال قبل غربىهستیم در حالى که الآن اپیستمولوژى و سوسیولوژى در زلزله است و پدیدههاى تازه رانمىتوانند تحلیل کنند. ولى ما مسلمانها هنوز مقلدیم و مجتهد نشدهایم برخلاف قبل کهما مجتهد بودیم و آنها تقلید مىکردند.
مدل رهبرى دینى با حرکت امام (رض) بکلى عوض شد و همه مطالعات مغربزمین درهم ریخت. اسلام امام، اسلام عملى واجتماعى بود نه فقط تئوریک. یعنى ازکتابخانهها و موزهها بیرون آمد و امروز در زندگى مردم، مؤثر است و با هر پیشرفتى همسازگار است. جرئت عملىکردن اسلام، پیش از امام، نبود. وقتى امام به عنوان یکرهبرى دینى، در عینحال، به مردم، اصالت مىداد (البته براى هدفالاهى)،جامعهشناسان خلع سلاح شدند. "دین کالچرى"، به دین "ایمانى و مؤثر" تبدیل شد.امروزه، همه بدنبال مدل تحلیل اجتماعى دین خمینى مىگردند چون "مدل کلیسا"، بدرداین تحلیل نمىخورد. پس از خمینى، دو چیز به "دین" اضافه شد. یکى "حساسیت" درروابط انسانى و دیگرى "اخلاص".
این را یک پروفسور هارواردى (و مىدانید هارواردىها، تئوریسینهاى حکومتى درایالات متحده هستند) گفت که پس از خمینى، معلوم شد که براى دیندارى، "روابطانسانى" لازم است و دین "در تنهائى" نمىشود. باید اجتماعى بود.( .(to be with some one من در "جرج تاون"، ذیل این عنوان که "حقوق بینالملل، از اسلام، چه مىتواندبیاموزد؟!"، به ارزش "خانواده" در اسلام و به روابط و حساسیتهاى انسانى اسلام، اشارهکردم و هر دو را هم از امام خمینى استفاده کردم.
آنجا بحث این بود که در حقوق بینالملل، که مسئله دهکده جهانى بوجود آمده، درواقعفقطبهحقوق "بینممالک" اندیشیدهشدهو ارزش "روابطانسانى"، موردغفلتاست.
آخرین ومهمترین توصیه من به محققین ایرانى این است که اصلا اسلام را بامسیحیت نباید مقایسه کرد. مسیحیت، بخاطر همان مسائل که گفتم، با اینکه مبلغیناشخیلى بیشتر و قوىتراند، شانسى ندارد ولى اسلام زود رشد مىکند، بطرز اعجازآمیز.
کتاب نقد: جناب دکتر ساشادینا; از این گفتگوى طولانى و بسیار مفید، متشکرم و عذرمىخواهم که خستهتان کردم.
والسلام