رویکردهای نو در معرفت دینی
آرشیو
چکیده
متن
ترجمه:آرش مردانىپور اندیشه و روش دکتر محمد ارغون پیچیده، دیریاب و گاه دست نایافتنى مىنماید.وى در این مصاحبه با زبانى همه فهم، اندیشهها و شیوههاى خود را شرح کرده است.پر واضح است که معرفى یک اندیشه یا جریان فکرى ضرورتا به معناى تأیید یا ترویج آن نیست.هم از اینروست که دانشوران فرزانه را فرا مىخوانیم که در نقدى واقعبین، منطقى و سازنده، نمونهاى از برخورد سالم، ستودنى و والاى اندیشهها را در این پهنه به نمایش بگذارند.
دکتر محمد ارغون از پیروان کسانى چون میشل فوکو است که از چاووشان پسامدرنیزم است.به ناچار روشهایى که از این قوم در پژوهشها و کاوشهاى خود به کار مىگیرند، * متناسب با آن مرحله از تاریخ تمدن غرب است.آیا مىتوان یقین کرد همان روشها در تحقیق مواریث ما که از نمطى دیگر است، کارساز و راهگشا باشد؟شاید از همینروست که به نظر مىآید محمد ارغون از شیوه تحقیق، واقعبینى و دانشورى روى برتافته است.گاه هم آنچنان رگ گردن به جدل راست مىکند که گفتنى یکى از معتزلیان یا اشعریان دورههاى پیشین تاریخ است.انگار نه آن است که تا پیش ازین، نحلههایى بوده است که زمانى حقیقت مطلق را زیر نگین خود مىپنداشتند و شیوه خود را تنها شیوه رسیدن به واقعیت مىشمردند که اکنون رخت بربستهاند یا در راه رفتناند، چون تحصلیان!
امروزه جلوداران مشرب هرمنوتیک وسوسه جایگزینى آن را به جاى نحله تحصلّى در دل دارند!از اینرو باید سرنوشت و سرگذشت و سرانجام شکست خورده شیوه تحصلى را در نظر بگیرند.در این زمانه، مطلقگرایى که نشان آن در همه جاى سخن محمد ارغون پیداست، از سکه افتاده و همه مىگویند که شیوههاى تحقیق ابطالپذیر است.پس باید فروتنى را پیشه کرد و خطاى تحصلیان را تکرار نساخت.در جاى جاى مصاحبه ادعاهایى شده که درست نمىنماید.مترجم در این باره به رسم معهود خود اشارههایى در پانوشت آورده که امیدوار است سودمند افتد.
در آستانه این مصاحبه که پاره نخست آن در پى مىآید، استاد هاشم صالح پرسنده آن بوده و به آن سامان داده است.وى در آغاز، پیش درآمدى نگاشته که خالى از فایده نباشد. مىخوانید:
شاید براى خواننده امکانپذیر نباشد که یکى از محورهاى بنیادین اندیشه ارغون را دریابد، اگر آشنا با فکر میشل فوکو نباشد، یا دست کم با دو کتاب اساسى او در تئورى معرفت:«کلمات و اشیا»و«ارکلوژى معرفت»آشنایى پیدا نکند.بنا بر این، تبلور مفهوم (*)خود وى در ادامه مصاحبه مىگوید:«شیوههایى که در [مطالعه]مواریث عربى اسلامى بکار مىگیریم همان شیوههایى است که دانشوران فرانسه در[مطالعه] مواریث لاتینى مسیحى یا اروپایى بکار مىگیرند».
ایتمولوژى یا منظومه فکرى در میراث عربى-اسلامى اندیشه ارغون را نمىتوان دریافت اگر خواننده خود، آن مفهوم را در خلال میراث اروپایى درنیافته باشد.ولى خود این هم مدخل بزرگى براى دریافت اندیشه ارغون نتواند بود، اگر همراه با دریافت اهم اکتشافات زبانشناختى و تاریخ نوین«مکتب سالیانههاى فرانسوى»و انسانشناسى دینى و علم تطبیقى ادیان نیاید.
هاشم صالح:اثناى کنفرانس خود در یونسکو بیان داشتید که نقد(نقد عقل اسلامى)را نه به شیوه فلاسفه که به شیوه مؤرخان به کار مىبندید و گفتید که نقد را به شیوه کانت در(نقد عقل خالص)به کار نمىبرید و باز نه به شیوه رساتر در«نقد عقل جدلى».در این خصوص دو سؤال دارم:1-آیا مىتوانیم به کار نقد فکر بپردازیم بى آنکه نام ایمانوئل کانت به ذهن خطور کند؟آیا کلمه نقد با کانت آغاز نگرفت؟ کسانى هستند که مىگویند شما کانتى هستید، شما به شدت عقلانى هستید....
2-آیا براى جستارگر، شدنى است که به علم تاریخ بپردازد، بى آنکه در ذهن برخى مسلمات فلسفى باشد؟آیا مىتوان دست به کار آن شد، بدون نظرگاهى کلى و بدون یک جهانبینى فراگیر؟
ارغون:مىفهمم.وقتى شخصى اصطلاح نقد عقل را به زبان مىآورد، بسیار دشوار است که پیشینه این کارکرد بزرگ را به فراموشى بسپارد. خاصه اگر بدانیم که کانت از خلال دو کتاب:«نقد عقل محض»و«نقد عقل عملى»، لحظهاى بنیادین و بسیار با اهمیت در تاریخ اندیشه اروپایى را تشکیل مىدهد.سپس در روزگار ما سارتر ظاهر گشت که او نیز در هنگامه تألیف کتاب پرحجم خود«نقد عقل جدلى»لحظهاى با اهمیت را شکل مىداد(هر چند تا سطح کانت فراز نمىآمد).پس از این، کسانى هم درباره«نقد عقل سیاسى»سخن سر دادند...به هر تقدیر کانت و سارتر قبل از هر چیز دیگر دو فیلسوف بودند.بنا بر این، ایشان دو مؤرخ حرفهاى مقبول نبودند.در دوره اخیر پژوهندگانى پیدا آمدند و اصطلاح«نقد عقل»را بازیافت کردند.نخستین کسى که آن را براى غرضى تاریخى به کار گرفت، «فرانسوا فوریه»بود در کتابش«باز اندیشى انقلاب فرانسه، 1978». فوریه، تاریخنگار است نه فیلسوف.وى-چنانکه مىدانید-واژه نقد را به کار نمىگیرد، به مثل نمىگوید:«نقد عقل تاریخى»بلکه مىگوید: «بازاندیشى انقلاب فرانسه»یا اندیشهورزى در انقلاب فرانسه به معناى قوى کلمه.معادل عربى یا انگلیسى براى واژه اندیشهورزى به معناى فرانسوى که در اینجا مراد است، نمىیابیم.
در آمریکا کنفرانسى به انگلیسى ایراد کردم با عنوان:«بازاندیشى اسلام»به معنایى که فوریه مراد کرده بود.شاید در اینجا بهتر بود واژه «penseral» فرانسوى به کلمه تعقل ترجمه مىشد.مثل آنکه بگوییم:چگونه اسلام را تعقل کنیم؟به معنى اینکه چگونه آن را از همه جوانب و به ژرفترین نحو ممکن دریافت به شکلى که با هر آنچه گذشته فرق کند.به هر حال، این مسأله دیگرى است که پیش از این در آن بحث کردیم.فرانسوا فوریه کوشید که در کل ادبیات متراکم تاریخى مربوط به انقلاب فرانسه، به اندیشهورزى-البته با شیوهاى ناقدانه-بپردازد، نه تنها به زبان فرانسه واقعهاى بسیار پیچیده و بسیار مؤثر تاریخى است، تا حدى که سیلى از کتابها را آفرید و تأویلات و تفسیرات بسیار پرشمار و گونهگونى را باعث آمد.از دویست سال به این سو، شبکه بسیار پردامنهاى از پى افزودهها و شرحها و نظرات را برانگیخت. مىتوانیم این وضع را با آنچ در بین ما براى خود نص قرآنى حاصل آمد، سنجه کنیم.نص قرآنى از زمان ظهور تا امروز دهها تفسیر و ادبیات تأویلى را تولید کرد؛یعنى در درازناى سالهاى چند قرن. انباشته شدن تأویلات در هر دو جهت، شبیه تراکم لایههاى ژئولوژیک زمین بر یکدیگر است. محمد ارغون اسلام دیروز و امروز (نگرشى نو به قرآن) ترجمه دکتر غلامعباس توسّلىدفتر نشر فرهنگ اسلامى بنا بر این، ما نمىتوانیم به رویداد بنیادین نخست، به رویداد دستلاف در طراوت و تروتازگى اولیه برسیم، مگر آنکه از تمام لایههاى ژئولوژیک در هم چپانده شده، از کل ادبیات تفسیرى که آن را از نگاه ما پوشیده مىدارد، رخنه کنیم.
بنا بر این، نص نخست یا رویداد نخست(خواه انقلاب فرانسه باشد یا ظهور اسلام یا پیدایش گفتمان قرآنى)، زیر این لایهها که آن را از ما مىپوشاند-و جز از خلال آنها نمىتوانیم به آن بنگریم-دفن شده و گم گشته است و به گونهاى در مىآید که رسیدن به خود آن بسیار دشوار بنماید به نحوى که آن را نشناسیم، بلکه تنها سیمایى اسقاطى و از کار افتاده شکل گرفته از آن را بدانیم.این چشماندازى است که از خلال آن قضایا را مىنگرم.ما وقتى مرده ریگهاى تفاسیر اسلامى را با همه گونهها، شیوهها و جهتگیریهاى آن نظاره مىکنیم، در مىیابیم که قرآن چیزى نیست جز دستآویزى براى تشکیل نصوص دیگرى که نیازهاى دورههاى دیگر غیر از خود دوره قرآن را برآورده مىکند.این تفاسیر قبل از آنکه مرتبط به لحظه قرآن باشند، با خود و براى خود وجود دارند که آثار فکرى و محصولات فرهنگى است وابسته به لحظه فرهنگى که آن را تولید کرده و به محیط اجتماعى یا مکتب تئولوژیک که به آن منسوب است.این چیزى است که قضایا را درباره روابط موجود بین نص نخستین که در پى فهم آن هستیم(یعنى قرآن)و بین مجموعه تفاسیرى که در دورههاى بعد بر طبق نیازهاى ایدئولوژیک که به ناچار به همراه هر نسل از نسلهاى مسلمان است تولید شده، بسیار پیچیده مىکند. *
(*)این مدعى مبتنى بر پیشفرضهایى است که مىتواند قابل مناقشه باشد، یکى از پیشفرضها را خود استاد چنین بیان داشته:
«...چگونه اسلام را تعقل کنیم؟به معنى اینکه چگونه آن را از همه جوانب و به ژرفترین نحو ممکن دریافت، به شکلى که با هر آنچه گذشته فرق کند؟»
البته اگر پیشفرضهاى دیگرى را برگزینیم، نتایج صورت دیگرى خواهد داشت.از روز نخست، جریانهاى مختلف تفسیرى بوده و در طول تاریخ، تفسیرهاى گوناگونى پیدا شده است.مکتب و ایدئولوژى هر یک از مفسران هم شناخته شده است و از اینرو، اگر مفسر خواسته تفسیر را به خدمت ایدئولوژى خود در آورد یا از راه قرآن به مخالفان خود حمله برد، به آسانى مىتوان تشخیص داد.اگر هم خواسته خارج از قواعد و ضوابط چیزى بر قرآن تحمیل کند-که معروف به تفسیر به رأى است-باز تشخیص آن چندان دشوار نیست.مهم این است که نص قرآن تاکنون محفوظ مانده و خود نص قرآن مىتواند ملاک جهتگیریها و جریانهاى مخالف و موافق قرار گیرد. افزون بر این، بسیارى از آیات هست که انگیزهاى ایدئولوژیک براى تأویل آن نیست.بدین جهت، از دیرباز صاحبان مذاهب مختلف به تفسیرهاى همدیگر استناد مىجستهاند.همچنان که«طبرسى»پیش از این، - این قضیه بر انقلاب فرانسه نیز انطباق دارد. فىالمثل عربان مىتوانند قرائتهاى خاص خود را از انقلاب فرانسه داشته باشند، قرائتى که نیازهاى جامعههاى عربى و خواستههاى ایدئولوژیک آنها در لحظهاى از لحظات تاریخ را برآورده مىکند، بیش از آنکه سیماى حقیقى خود انقلاب فرانسه را تصویر نماید.انى درجا زدنهاى دیرپا و مستمرى است بین نص بنیادین یا رویداد بنیادین و بین کاربردهاى پرشمار تئولوژیک و ایدئولوژیک که نسلهایى از فرهنگها و جامعههاى بشرى تولید کردهاند، در بافت تاریخ غرس مىشود و رشتههایى را مىتند براى تاریخى جدید، خاص به این منتها که خود ثانوى هستند.
در آنجا نص نخستین بود و بعد تعلیق بر نص مىآید و پس از آن تعلیق بر تعلیق و همینطور تا بىنهایت * ....
این تاریخ-تاریخ تفسیر-بغرنج است و باید بکوشیم از سرنو با شیوهاى روشن، ناقدانه ترکیب کنیم(یعنى تاریخ آن را).در اینجا پایه اهمیت مؤرخ-به معنى حرفهاى و جدید کلمه-را در مىیابیم و درخواهیم یافت که همانند این کار ناقدانه، در حیطه تخصص مورخ است نه فیلسوف. فیلسوف پس از این مىآید؛مىآید تا نتایج کلى عمل تاریخى و نتایج تجربى-حسى که مورخ به آنها رسیده برچیند.بنا بر این، قضیه در اینجا منحصر به کاربرد اسناد معین تاریخى و متون موروثى مشخص است که بایسته است آنها را متبلور کنیم و غبار را از آنها بروبیم، غبار زمان و دورههاى امتداد یافته را.لازم است در حد آن، عینیتگرا شویم.به تمامت از عصر خود ببریم -چنانکه شأن تاریخدانان حرفهاى است-تا لحظه تاریخى آن را در پیش از پانصد یا هزار یا حتى هزار و چهارصد سال به آغوش درکشیم.
بایستنى است که حال خود را به فراموشى بسپاریم تا آن لحظهها را به خاطر آوریم.در این صورت مىتوانیم این اسناد و متون را به لحظههاى مشخص از دورههاى تاریخ و به محیطهاى گونهگون اجتماعى و به نسلهاى گوناگونى از انسانها و به جنبشهاى فکرى مختلف که ممکن است در همان دوره بوده باشند و با هم به سر مىبردهاند، مرتبط کنیم.از مکتبهاى فقهى، چه سنى، چه شیعى چه خارجى، چه حنبلى، چه جعفرى، چه شافعى و مالکى...مثال مىآوریم.این مکتبها و مذاهب، در همان دوره وجود داشتند و ابزارهاى فرهنگى و فکرى را یکسان به کار مىبستند، ولى از همان نصوص یا نص(نص قتفسیر«کشّاف زمخشرى»معتزلى را تأیید مىکرد و از آن در«جوامعالجامع»بهره فراوان برد-البته نه بدان معنى که حاشیهاى بر آن باشد چنانکه ادعا خواهد شد-در این روزگار هم فىالمثل«تفسیر نمونه»از تفسیرهاى فخر رازى، سید قطب و محمد عبده بهره جسته، و علامه محمد غزالى مصرى تفسیر«المیزان»را تأیید و تمجید کرده است.اینکه گوینده تفسیرها را در طول تاریخ به لایههاى متراکم زمین تشبیه کرده، تشبیهى است بسیار بد و نادرست و گمراهکننده.درست است که هر مفسر کوششى داشته که نیازهاى دوره خود را به طریقى منظور کند-و این هم البته عیب نیست-ولى این هرگز بدان معنى نیست که با این تفسیر، مسلمانان یک گام دیگر از نص قرآن دورى جستهاند.از این است که مىبینیم محتواى تفسیرها نزدیک به هم است و لااقل چنان نیست که پنداریم هر یک از تفسیرها شبیه به لایهاى از لایههاى متراکم زمین است که بین نص قرآن و مسلمانان فاصله مىاندازد.به هر تقدیر، به نظر مىآید که دکتر ارغون با این شیوه راه به دهى نمىبرد، فتأمل!
(*)از روى انصاف باید گفت که چنین نیست؛زیرا یک مفسر نخست به خود نص مراجعه مىکند و در اثناى مراجعه از تفسیرهاى دیگر کمک مىجوید.گاه هم کل تفسیرهاى پیشین را تخطئه مىکند، همانند سید قطب که خود را قبل از هر چیز به موجهاى قرآن مىسپارد تا کجا ببرد.انگار دکتر ارغون مثال لایههاى متراکم را به هر نحو که شده مىخواهد قالب کند. قرآنى)تفسیرها و قرائتهاى مختلفى از سوى آنان پدید آمد. *
هر آنچه پیشتر گفتم، دادههاى تاریخى است که به طور عینى در سطح واقع وجود دارد؛بدان معنى که وقتى آنچه را گفتیم مىگوییم، چیز جدیدى از پیش خود برنبافتهایم.این دادههاى تاریخى، این مواد و اسناد و تفسیرها و کاربردها، مىباید چنانکه در واقع هستند و با شیوههاى مؤرخ امروزین توضیح داد.این پژوهشهاى مورخ، پیش از دخالت پژوهنده به عنوان فیلسوف براى نقد اجمالى ابستولوژیک این اسناد است.بنا بر این، روشمندى من در خسن زیر نمود پیدا مىکند:
قضایا در برابر ما درآمیخته است، پوشیده از ابر است، بخصوص هر آنچه از آغاز ظهور قرآن حاصل آمد.من مىخواهم حقیقت را از پس همه این مه و ابهام که تاریخ را فرا گرفته ببینم.نزاعهاى ایدئولوژیک بسیارى بین مسلمانان رخ داد و با روکشى تئولوژیک لاهوتى پوشیده بود تا مشروعیت و حقانیت را خلعت آن کند.بسیارى از مکتبها و سازمانهاى فرهنگى را یافتم که کتابها و رسائلى را در تفسیر قرآن سامان داده بودند.در جامعههاى پرشمارى که به اسلام فرصت داده شده بود در آنها انتشار یابد، نیازها و درخواستهاى بسیارى پدیدار گشت که براى چارهجویى مشکلات خود از طریق کمک جستن از قرآن و تأویل آن، به تلاش پرداختند تا احکام را استنباط کنند.این همه، حجم بزرگى از درآمیختگیها و انباشتنها را تشکیل مىدهد.قصدم، درآمیختگى پیچیدهاى از مبادرتهاغى تاریخى، تفاسیر اسلامى، کتابهاى تاریخى، اسناد دینى و غیر دینى و...در برابر این درآمیختگى سهمگین ادبیات اسلامى؛خود را گم گشته مىیابیم.نمىدانیم چگونه رفتار کنیم و چگونه بفهمیم.
وقتى امروز جریانهاى بسیارى در جامعههاى عربى اسلامى ملاحظه مىکنیم که هر یک تلاش دارد قرآن را به مقتضاى مناقع و نیازهاى ایدئولوژیک به جانب خود بکشاند، درست همانطور که در گذشته پیش آمد.و سرانجام مهمترین وظیفهاى که امروز در برابر اندیشهورزان مسلمان یا عرب مطرح است، این است که چگونه مىتوان به این فرایند توضیح و روشنسازى تاریخى دست یازید؟چگونه مىتوان امروز قرآن را قرائت کنیم؟چگونه مىتوان تجربه تاریخى اسلام در طول چهارده قرن از زمان، بازاندیشى کرد؟
(*)فقه شیعه از زمان امام صادق(ع)آغاز ننهاده و با او پایان نیافته است.این از جهت تأسیسى، و اما از جهت تفریع، باب اجتهاد در مکتب فقهى اهل بیت تقریبا بسته نشده و همچنان واگشوده مانده است.و اما ابزارهایى که به کار رفته، همه یکى نبوده؛فىالمثل مکتبهاى دیگر فقهى قیاس، استحسان، استصلاح، سد ذرایع، مصالح مرسله و...به کار مىبردند، در حالى که امامان شیعه با به کار بردن این ابزارها، به شدت به مخالفت برخاستند؛از اینرو، بیان داشتند که:«ان السنة اذا قیست محقالدین».علاوه بر این، به نظر شیعیان نه پیامبر اجتهاد مىکرده و نه امامان.و بدینترتیب ابزارها همه یکى نبوده است.
کسى که با معارف اسلامى آشنا باشد، مىداند که این سخنان افراطى، همراه با گزافهگویى و به دور از انصاف و واقعبینى است و به روشنى احساس خواهد کرد که این همه مبالغهگویى، براى آن است که معارف اسلامى به گونهاى درآید و ترسیم گردد که شیوه تحلیلى مورد نظر، در آن کاربرد داشته باشد.از سوى دیگر، قرآن یک دیوان شعر نیست که تنها به شرح و تبیین آن بسنده کنیم و از بازخوانى آن خوش باشیم!قرآن در کنار سنّت، برنامه زندگى است و بسیار بجا و طبیعى است که جامعههایى که اسلام آوردند، پاسخ مشکلات خود را از قرآن بخواهند و در زندگى خود اجرا کنند.در خود قرآن آمده:«و من لم یحکم بما انزل اللّه فأولئک هم الکافرون». هاشم صالح:شما بر این باورید که این فراگشت نقد و پرتو افکنى تاریخى براى مسلمانان امروز اهمیت تعینکننده دارد، براى اینکه نیروى آزادکننده عظیمى را دربر گرفته است....
ارغون:آرى.داراى نیروى آزادکننده است بدین معنى که عقلها را آزاد مىکند.چرا آزادکننده و پالاینده است؟چون از گذار آوردن مثالهاى تطبیقى در هر بار، حجم مساحت طى شده بین نص بنیادین(یعنى قرآن)و نص تفسیرى تولید شده از سوى مسلمانان(مثل تفسیر طبرى، طبرسى و جز آنها)را براى ما تبیین مىکند.این مسافت از سوى مسلمانان قابل رؤیت نیست و به آن اقرار ندارند.مىدانى چه مایه در درسهاى هفتگیم در «سوربون»کوشش مىکنم تا این را به دانشجویان -دانشجویان تحصیلات عالى-و پژوهندگان، تفهیم کنم؟از اینرو، آگاهى تاریخى در میان مانزار است و بیدار کردن آن دشوار.آگاهى اسطورهاى فراتاریخى در همه سطوح تمامت عرصه را اشغال کرده است.و من بر ضد تمامیت روزگاران از کار افتادن تپش و جنبش جامعه اسلامى-عربى مبارزه مىکنم.علت آن است که انگاره مسلط بر کلیت آگاهى اسلامى بدینترتیب است:اولا، تفسیر قرآن به شکل کامل و درست به گونهاى که مطابقت کامل با معانى مقصود داشته باشد، امکانپذیر است.ثانیا، به کار بردن اصول و مبادى به دست آمده از طریق تأویل در هر زمان و مکان شدنى است.براى توضیح بیشتر این نکته، مثال مىآورم:
وقتى طبرى در تفسیر خود عبارت مشهور زیرا را مىآورد-که دم به دم پس از هر آیه تکرار مىکند-[خداوند متعال مىگوید:«دو نقطه بر سر سطر»] * سپس تفسیر خود را به آسانى و خشنودى هر چه تمامتر به عنوان تفسیر حقیقى کلام خداوند و دقیقا چنانکه خداوند خواسته، عرضه مىدارد، طبرى به هیچوجه آگاه نیست تفسیرى که تولید مىکند، وابسته به گونه فرهنگ وى و نیازهاى جامعه اوست(قرن سوم هجرى)و به موقعیتهاى ایدئولوژیک و اعتقادى(یعنى مسلکى)است که خود-بخصوص به عنوان فقیه مجتهد-اتخاذ کرده است.وى تمام این مسائل و قضایا را ملحوظ نمىدارد.از اینرو، بدون هیچ غرض عقلى و معصومانه مىگوید:خداوند مىفرماید(دو نقطه بر سر سطر)سپس تفسیر درست و مطابق کلام خداوند را بیان مىدارد.او این کار را به شکل توطئهآمیز و فریبکارانه انجام نمىدهد، بلکه آنچه باور دارد مىگوید:اعتقاد دارد که بر تفسیر کلام خدا به شکل کامل و دقیق و درست با همه معانى و مقاصد آن تواناست.با این وجود، وقتى مورخ جدید که امروزه به دورنماى روزگار طبرى نظر مىافکند و با فاصله مناسب نگاه مىکند و چشمانداز کتابها و معارف بسیار که در آن زمان در کتابخانه عربى-اسلامى آن دوره بوده و مجموعه شیوههایى که در تفسیر رواج داشته به نظر مىآورد، در این صورت خواهد توانست حجم فاصله معنوى که بین لحظه قرآن و لحظه طبرى گسسته را بسنجد و سرانجام خواهد توانست که هر تفسیر و هر تلاش تأویلى را در جایگاه فرهنگى برازنده آن و در مکان ابستولوژیک انتقادى آن، موضوعبندى کند.بدیهى است که همه این ادبیات تأویلى و تفسیرى از سوى عقل انسانى تولید شده، و سرانجام بایسته است پرتو روشمندىیمان را بر این عقل بیفکنیم تا ساز و کار و ترکیب آن را دریابیم.ولى در اینجا باید بدانیم که این عقل، کثرت گراست؛براى اینکه هر مکتب یا مذهب بر مجموعهاى از مسلمات و مرجعیتهایى فرهنگى (*)یعنى انگار دو نقطه مىآورد و سپس شرح خود را به عنوان اینکه عین مراد خداوند است مىنگارد. تکیه دارد که عقل را وامىدارد در پهنهاى مرزبندى گشته و بسیار کنترل شده و به ساز و کار خود مشغول شود و آن را به کار برد....
هاشم صالح:و این همان است که پیش از این«عقل اسلامى» خوانده بودید و ویژگیهاى اساسى آن را در کتاب«نقد عقل اسلامى» که به عربى با عنوان«تاریخیت فکر عربى اسلامى»برگردان کرده بودید، متبلور ساختید.تبلور این مفهوم از خلال امام شافعى و رساله وى انجام گرفت....
ارغون:آرى!این همان است که عقل اسلامى نام کردم.چرا اسلامى؟چون همیشه به عین آن مبانى، به سیادت برین و به خود آن مرجعیت، احاله مىدهد.ولى بیاد مىآورید که پس از متبلور ساختنش، آن را شاخهشاخه کردم و از عقول اسلامى«با صیغه جمع)نه عقل واحد سخن گفتم. بنا بر این، عقلى است چندگانه و متنوع چون بر تیپهایى چند از مرجعیتها و سیادتهاى فرهنگى تکیه مىکند....
هاشم صالح:آرى.ولى شما باز هم مىگویید این عقلهاى اسلامى با وجود چندگانگى و تنوع و اختلاف، از جهت ابستمولوژیک(یعنى از حیث ژرفایى و معرفتى)یکى هستند؛یعنى منسوباند به همان منظومه فکرى یا آنچه فوکو ابستمى ( systemede pense episteme) مىخواند.
ارغون:صحیح.وقتى بین این عقلهاى گوناگون مقایسه مىکنیم، منظورم این است که وقتى بین عقلهاى مکتبهاى مختلف اسلامى چون عقل صوفیه، عقل معتزله، عقل اسماعیلیه، عقل فلاسفه، عقل حنابله و عقل شیعه...سنجه8 مىکنیم، مىبینیم در لحظه آغازین در مجموعهاى از خطمشیها و مسلمات اختلاف دارند.و هنگامى که به تاریخ نظر مىافکنیم، درمىیابیم که درگیر براندازى یکدیگر، چشم همچشمى، بىزارىجوى دیرپایى بودهاند.ولى ژرفکاوى بیشترى که مىکنیم و به آن سوى پوسته رویى و تعارضهاى ظاهرى که مىنگریم، باز در خواهیم یافت که این عقول شامل عناصر مشترک بنیادینى مىشوند.این عناصر مشترک، به ما امکان مىدهد که درباره وجود عقل اسلامى(به صیغه مفرد)گفتار کنیم.بدان معنى که از تمام این عقلهاى شاخه شاخه شده، مىگذرد و تمامت آنها را دربر مىگیرد.این عناصر مشترک چنیناند:
1-سر فرود آوردن همه این عقلها در برابر وحىدهنده با دهنده-وحى...
هاشم صالح:عقل معتزله و فلاسفه هم؟
ارغون:آرى.عقل فلاسفه و معتزله هم.تمام آنها بدون استثناء.طبیعى است شیوههاى سر فرو آوردن ممکن است متفاوت و مختلف باشد. همه این عقول مىپذیرند که نقش خود را جز در محدوده معرفتى که وحىدهنده(یعنى وحى قرآنى)تحمیل کرده، نقش خود را ایفا نکند. * بنا بر این، وحىدهنده، از مرتبه و شأن والاترى برخوردار است؛چون در برابر همه آنها صفت تعالى به خود مىگیرد که از انسان و تاریخ و جامعه مىگذرد.این نخستین مشخصه مشترک است که بر همه عقول اسلامى چه سنى و چه شیعى و معتزلى و چه فلسفى و صوفى...چیرگى دارد.
2-دومین خصیصه مشترک:گرامى داشتن سیادت و هیبت و مقدمداشتن فرمانبرى آن (*)این سخن با گفته پیشین مدعى که مىگفت تفسیر قرآن بر اساس نیازها و خواستههاى مذاهب و مردمان تازه مسلمان شده انجام گرفت، همساز و همداستان نمىنماید. است.معنى این چیست؟یعنى هر مکتب و مذهب داراى امامان مجتهدى است که به مثابه سیادت عالى مىباشند که قابل بحث نیست و رد نمىشود. این به رغم اختلاف ائمه در میان خود از مذهبى به مذهب دیگر و از طایفهاى به طایفه دیگر است.
امامان مجتهد مورد اشاره، برخى قواعد را در خصوص روشمندى که بایسته بود براى تفسیر درست قرآن سپس براى استنباط احکام شرعى بنا بر آن تفسیر پیروى شود، مقرر داشته بودند. این سیادت پر هیبت و مطاع در شخصیت رؤساى مذاهب یا بنیانگذاران آنها امثال ابن حنبل، شافعى، ابو حنیفه، مالک، جعفر صادق * [ع] مجسم مىشد.عقلهاى اسلامى که در بالا یاد کردیم، در برابر این سیادتهاى با هیبت، کمر خم مىکنند و به آن با رضایت و طیب خاطر تن در مىدهند.چنانکه بىچون و چرا کلام آنها را گردن مىگذارند چون از سوى ائمه و راهنمایان عقل که به راه راستش راهنما مىکند، صادر شده است.
2-اما مشخصه مشترک سوم بین این عقلهاى گوناگون و یا مذاهب اسلامى این است که عقل در اینجا از راه تصور نوین از جهان و هستى که خاص قرون وسطى است، نقش خود را ایفا مىکند و ساز و کار خود را به کار مىبندد.تصور یاد شده، طى قرنهاى متمادى بر بشریت اسلامى و مسیحى، یعنى تا پیدایش علم هیئت جدید )L Astronomie (moderne مسلط بود.خود علم هیئت جدید بود که نگرش و تصور ما را از هستى دگرگون کرد.
هاشم صالح:مقصود شما علم هیئت جدید است از گالیله به این سو؟
ارغون:آرى از گالیله و لاپلاس به این سو.اما تا پیش از این، بر تصورات هیئت کلاسیک و تجریدى خاص به بطلمیوس و ارسطو به سر مىبردیم.(یا بهتر بگویم بشریت به سر مىبرد.)معروف است که (*)استاد ارغون در آینده خواهد گفت که آرا و افکار و باورداشتهاى مذاهب اسلامى را چنانکه خود آن مذاهب مىگویند، حکایت مىکند به آنکه خود قضاوتى بنماید. قرار دادن امام جعفر صادق(ع)در کنار ائمه مذاهب دیگر و محکوم کردن کل مذاهب اسلامى، بیشتر شبیه به ترفندهاى ژرنالیستى است تا تفحص ناب و بىطرفانه علمى یک مورخ.یکى از مواردى که تمام علماى مسلمان بر آن اتفاق دارند و هیچکس تاکنون به آن خدشه نکرده، این است که پیامبر فرمود خلفاى من 12 تن مىباشند؛این از یکسو و از سوى دیگر مىبینیم که این حدیث تنها در ائمه شیعه مصداق دارد.یعنى هیچیک از سلسلههاى اسلامى در تمام نقاط جهان اسلام، دوازده تن نبودهاند بلکه یا بیشتر از دوازده تن بودهاند و یا کمتر. باز مىبینیم که امامان شیعه در طول تاریخ خود شخصیتهاى برجسته و بىنظیر بودهاند و در اوج قداست و دیندارى.از جهت علمى نیز همه به آنان نیاز داشتهاند و آنان از همه بىنیاز بودهاند.بلکه بر اساس شواهد مسلم و انکارناپذیر تاریخى، برخى از ائمه سایر مذاهب، شاگردى امامان شیعه را داشتهاند.امامان شیعه از آن جهت که از موقعیت بس والا و بسیار متشخص اجتماعى برخوردار بودهاند، از اینرو زمامداران همدوره آنان همیشه آنان را رقیبانى سرسخت، توانا و پرنفوذ مىیافتند.به اینترتیب، هم از جهت شمار و هم از جهت ملاک و صلاحیت، سخن پیامبر تنها در وجود ائمه شیعه عینیت پیدا مىکند.به بیانى دیگر:شیعیان، امامت را در امتداد نبوت مىبینند و امامان را حاملان وحى مىشناسند.البته ابزارهایى معرفتى که فرا دست استاد ارغون است به او مجال نمىدهد که این سخن را دریابد.شیعه در درازناى تاریخ ادله خود را در پیروى از امامان اهل بیت عرضه داشته؛که براى بسیارى از اندیشمندان چه در گذشته و چه در حال پذیرفتنى بوده است.این است سخن شیعه درباره مذهب و امامان خود که ممکن است براى بسیارى افراد منصف و واقعبین مقبول افتد.طبرى، ابن حنبل را محدث مىدانست نه مجتهد.ایشان با محکوم کردن تمام مذاهب اسلامى، گویا هوس تأسیس مذهب دیگرى در سر مىپروراند مدرن، تر و تمیز و قرن بیستمى. هیئت قدیم فرصت گسترش چشمانداز عقل درباره ساختار هستى و مشکلاتى که آن ساختار مطرح مىسازد، پیشرو نمىگذارد.علاوه بر این؛عقل ریاضى، شرایط عقلانیت و امکانات عقل و عقلانیت را تعدیل کرد.قضیه درباره آنچه مربوط به پیشرفت معرفت است و علم زیستشناسى نوین-که پیدایش آن بعد از قرن شانزدهم بوده- فراهم آورده، نیز همینگونه است.پر واضح است که زیستشناسى جدید به طور ریشهاى با زیستشناسى متداول نزد پیشینیان، اختلاف دارد تا آنجا که اجراى تجارب بر بدن انسان از سوى کلیسا ممنوع بود و بسیار محدود.
فىالمثل اروپائیان دل دست یازیدن به تشریح سر-از ترس ارتکاب گناه اصلى-تا زمانهاى متأخر را نداشتند.همه این مشخصههاى بزرگ، چارچوب کلى عقلى قرون وسطایى را تشکیل مىدهد و مرزهاى استوار نفوذناپذیر را مىنمایاند.بدینسبب، مىتوان از وجود چیزى که فضاى عقل قرون وسطایى )Lespace mentalmedieval( مىخوانیم، سخن گفت که شامل عالم مسیحیت و اسلام با هم در درازناى قرون وسطى مىشود که جا دارد بگوییم این پدیده در غرب پایان پذیرفته، ولى در میان ما هنوز پا برجاست.اینها همه نمودار دادههاى ملموس تاریخى است که وقتى در برابر شما عرضه مىدارم، چیزى از خود اضافه نمىکنم.مقصود از دادههاى تاریخى، امورى است که به رویدادهاى علمى و پیشامدهاى فکرى که در لحظهاى معین از لحظههاى تاریخ جریان یافته، تعلق دارد که بعدها فضاهاى جدیدى را خلق کرد که عقل در درون آنها دستاندر کار است و تاخت و تاز مىکند.این را مىگویم گرچه هنوز به مرحله ارزیابى فلسفى یا نقد فلسفى، نرسیدهام.من آنچه در تاریخ(تاریخ معرفت)جریان داشته، توصیف مىکنم، توصیف صرف نه کمتر و نه بیشتر.بنا بر این، روشمندى که بر آن تأکید دارم و بر ضرورت و اهمیت آن اصرار مىکنم، به این طریق است:
قبل از اینکه به نقد فلسفى این عقل و آن مواریث آغاز نهیم، بر ما فرض است که به توضیح این مواریث و قرائت آن به گونهاى بیاغازیم که تا بالاترین حد ممکن درست باشد؛خاصه وقتى که قضیه مرتبط به میراث فرهنگى و عقلى بسیار پربارى چون میراث عربى- اسلامى باشد.به علاوه اینکه این میراث به معنى جدید جدى کلمه، مورد بررسى قرار نگرفته، بلکه محصول سترگى را تشکیل مىدهد که چنانکه هست تاکنون نشناختهایم.از این باب است که بسیارى از مخطوطات تاکنون تصحیح نشده، و آنچه تا امروز صورت گرفته، به شیوه فللوژیک معروف تاریخى انجام نیافته است.بنا بر این پروسه، خاص گذشته است و منحصر به روشن ساختن گذشته، و سرانجام در حیطه کار مورخ حرفهاى است نه فیلسوف.ولى وقتى مورخ کارورزى مىکند، با مشکلات و بازدارندههاى بسیارى درگیر مىشود، درست برخلاف آنچه بسیارى گمان مىبرند.مرادم آنانى است که تصورى سنتى از علم تاریخ و تاریخنگاران دارند.مورخ دیگر تنها به توصیف و برشمردن سلسلهوار خطى در زمان بسنده نمىکند؛مورخ دیگر به انتقال آنچه در گذشته با زبان قدیمى موروث بیان گشته به زبان جدید یا حتى به زبانهاى بیگانه چون زبان فرانسه و انگلیسى-چنانکه مستشرقان عمل مىنمایند-قناعت نمىکند.این همان است که «تاریخ توصیفى»مىخوانم؛یعنى تاریخى که نقل اخبار و روایات است بدان شیوه که در گذشته نزد خود عربان-مسلمانان صورت مىگرفت.این است که تاریخ روایتکننده و سنتى نام مىنهم.این نه روشمندى من است و نه روشمندى علم تاریخ جدید به گونهاى که مکتب سالیانههاى فرانسوى به کار مىگیرد و چنانکه در پیشروترین محیطهاى پژوهش به کار گرفته مىشود.تاریخنگار امروزین در جریان تفحص و بازخوانى این اخبار و رویدادهاى گذشته، نظام فکرى کلیت مرحله تاریخى را بازپرداخت مىکند و با همه خطوط و محورها و مرزهاى کلى در دائره روشن، بازسازى مىکند.
به عبارت دیگر-بالطبع در اینجا مراد روشمندى خودم است-آنگاه که کتابى در علم فقه یا کلام مىخوانم، فورا از روابط موجود بین اندیشه کلامى مؤلف و مفاهیم لغوى مرسوم در عصر وى پرسش مىکنم.بعد از کشف این روابط، مىتوانم روابط بین اندیشه کلامى او و تصور او از زبان را مشخص کنم.من این سؤال را پیش مىکشم که زبان چه معنایى براى او داشته؟سپس به مرحله دوم منتقل مىشوم تا ببینم تصورات این مؤلف از آنچه مربوط به علم بلاغت است چیست؟بلاغت براى او چه معنایى داشت؟تصور او از مجاز مثلا چگونه بود؟ما مىدانیم که مجاز یکى از ابزارهاى مشهور بلاغت است.تصور او از مجاز به کار رفته در زبان تئولوژیک چیست؟آیا به آن به عنوان مجز نظر مىکرد یا به عنوان حقیقت؟این پرسشهایى است تعیینکننده در خصوص ارزیابى ما از او و گرنه نظام فکرى که به آن وابسته است که آیا نظام فکرى نوینى است یا نظام فکرى قرون وسطایى؟...
باز درباره ماهیت تصور وى از علم تاریخ پرسشگرى مىکنم:به مثل، چگونه تاریخ را مىنگاشت؟معروف است که مؤلف در آن روزگار فقیه بود و لغوى و مورخ و محدث و مفسر و...شناخت گذشته یا شیوه به کار رفته در شناخت گذشته را چگونه تصور مىکرد؟خلاصه، من به مجموع علوم و معارفى که در زمان او شیوع داشته نظر مىکنم، نه به یک علم فقط(مثل علم فقه مثلا بدان بهانه که قضیه در اینجا مرتبط به فقیه است).نه.من به همه علوم نظر مىافکنم، سپس ترکیب نظام اندیشهاى که در زمان او مسلط بوده، بازسازى مىکنم به شکلى که مرا توانا سازد تلاش کلامى وى را از جهت معرفتى، موضوع بندى کنم.قصدم بازسازى کوشش تئولوژیک وى در قیاس با تیپهاى مسلط در عصر او و ابزارهاى معرفتى حاکم در روزگار اوست.بدینترتیب، مرحله به مرحله مىرسم به کشف حدود معرفت مسلط در روزگار وى و تواناییهاى این معرفت که نمىتواند از آن بگذرد.
بدینترتیب، ملاحظه مىکنید که روشمندى من با روشمندى تاریخ سنتى افکار تفاوت بسیار دارد. این روشمندى در درازناى دوران گذشته چیرگى داشت و خاورشناسان همچنان تا امروز در بررسى تاریخ اسلام از آن تبعیت مىکنند.این روشمندى اگر بخواهد وضعیت فقهى را یا کل فقه را نشان دهد، افکار تئولوژیک را از نخستین پایههاى آن تا امروز به شکل خطى زنجیرهاى از کهنترین دورها تا تازهترین آنها را تفحص مىکند.کتابهاى کلاسیک علم لاهوت (تئولوژى)و کتابهاى کلاسیک فلسفه، همین رویه را در پیش مىگیرند.وقتى کسى به مطالعه آنها مىپردازد، پندارد که به همه علم لاهوت یا به کل فلسفه احاطه پیدا کرده و پیوستگى مستمر و پر بودگى و تدرج زمانى متسلسل را احساس مىکند. این چیزى است که مىتوان آن را روشمندى عمودى خواند.اما روشمندى من افقى است؛یا مىتوانى بگویى که همزمان عمودى و افقى است؛روشمندى عمودى سنتى با ارسطو مثلا آغاز مىنهد و با برگسون یا سارترالخ...پایان مىگیرد.فرود آمدن رو به پیش در زمان.این شیوه، حکایت خط زنجیرهاى فلسفه را بازگو مىکند، بى آنکه به روابط موجود بین کارورزى هر مؤلف(یا فیلسوف)براى فلسفه و بین مجموعه علوم و نظامهاى معارف که ممکن است بشناسد یا نشناسد و در روزگار وى چیرگى داشته، محمد أرکون تاریخیة الفکر العربی الإسلامی
نگاهى بیفکند.از آنرو بایسته است این حقیقت را منظور کرد که مؤلف همه علوم روزگارش را نمىداند یا به همه علوم روزگارش اهتمام نمىورزد، و اگر اهتمام نداشته باشد، به حتم اندیشه خاص وى در عرصهاى که در آن درگیر است، محدود خواهد ساخت.از اینرو، همه این روشمندیها و پژوهشها که گذرا در برابر شما عرضه داشتم امروزه شیوه نگارش تاریخ فکر را تشکیل مىدهد.
نکته دیگرى است که دوست دارم باز هم یادآورى کنم.من درباره تاریخ فکر عربى-اسلامى گفتار مىکنم و چنانکه مىدانید در اصل استاد تاریخ فکر اسلامى در سوربون هستم.من تنها استاد تاریخ فلسفه اسلامى یا تنها تاریخ فقه یا حقوق اسلامى و یا تاریخ علم کلام یا علم حدیث یا تایخ تفسیر الخ... نیستم.در عین حال من استاد همه اینها هستم.به عبارت دقیقتر، من روابطى که بین همه این علوم پیوند مىدهد، تدریس مىکنم، بیش از آنکه خود این علوم را درس بگویم.بدیهى است مىتوان تاریخ هر یک از این علوم را درس گفت و باید هم درس گفت، ولى وظیفهاى که پیش از این بر آن اصرار داشتم، جلیلتر و پر اهمیتتر و بىشک براى پژوهنده دشوارتر و مشقتبارتر است.در هر یک از این علوم، عقل دخالت مىکند و کارورزى مىنماید، ولى عقل در اینجا به تنهایى بسنده نیست؛چون عقل مکلهاى از ملکات دیگرى است که فکر به کار مىبرد. *
از اینرو، وقتى مىگویم تایخ فکر اسلامى را تدریس مىکنم و من درگیر عرصه تاریخ فکر اسلامى هستم، کاربرد کلمه فکر را بر کلمه عقل ترجیح مىدهم.از آن جهت که کلمه فکر فراگیرتر است و سه عنصر یا ملکه اساسى را در بر مىگیرد که عبارتند از:
1-خود عقل که تاکنون از تمام امتیازات بهرهمند بوده و تمام انظار دانشآموختگان به آن دوخته شده بود.عقل در تمام محصولات علمى و فرهنگى عمل مىکند.
2-ولى خیال هم هست.
3-و حافظه نیز.دو ملکهاى که نمىتوان آنها را از عقل وقتى درگیر مىشود و کارورزى مىکند جدا ساخت.بنا بر این، عقل نیازمند حافظه است، چنانکه نیازمند خیال است و نمىتواند از آن یا از تصوراتى که مىتواند به عقل تقدیم بدارد براى تغذیه فعالیت و تر و تازه کردن فضاهاى آن، بگسلد.بنا بر این، در عین حال در برابر ما پهنهاى فراخ براى بررسى روح انسانى به شیوهاى روانشناختى هست؛یعنى وارسى شیوه اشتغال روح انسانى و ساز و کار آن در لحظهاى که مبتکر، (*)فکر فعالیت عقل است.در اینصورت چگونه عقل تواند ابزار کار فکر باشد؟
درست بر خلاف فلاسفه اسلامى که خیال را مایه گمراهى عقل مىدانند.و درست هم همین است. آثارش را در آن لحظه مىآفریند؛خواه این مبتکر فیلسوف باشد یا ادیب یا هنرمند...حسن البصرى را مثال مىآورم.آیا مىتوان گفت که حسن بصرى عقل محض و جدا از هر پیوندى به خیال، خیال خود خویش یا جداى از حافظهاش به کار مىگرفت؟بدیهى است که نه.چه چیز حافظهاش را پر مىکرد؟معارف پیشین که مىآید تا حافظه وى را پر کند تا به عقل-عقل خود او-عرضه بدارد که مشغول آنها شود، کدام است؟
اینها نمونه سؤالاتى است که روانکاو باید بدانها از گذار وارسیهاى خود در ساختار فکر، پاسخ بگوید و سرانجام به ارزیابى اثرى که هر اندیشمند تولید مىکند، یارى رساند.این هم مادهاى براى تاریخ گردید، نه براى تفکر محض.در اینجا پى مىبریم که خود مفهوم عقل داراى تاریخ است. بنا بر این، عقلى که حسن بصرى به کار مىبرد، عقلى نیست که این خلدون به کار مىگرفت و عقلى که ابن خلدون به کار مىگرفت، همان عقلى نبود که محمد عبده به کار مىبست و عقلى که محمد عبده به کار مىبست، عقلى نیست که طه حسین به کار مىآورد و عقلى که طه حسین به کار مىآورد، همان عقلى نباشد که امروزه من شخصا به کار آوردهام.عقل یک چیز مجرد نیست که در هوا خزیده باشد، بلکه چیزى است محسوس که به طرزى عالى در چارچوب خود جاى گرفته.عقل جوهر ثابتى نیست که بر هر تاریخیت و مشروطیتى خروج نماید و از آن سرپیچى کند. عقل هم داراى تاریخى است.هر یک از این عقلهاى نام برده شده به مرحله معینى از مراحل تاریخ با همه دادهها و ابزارهاى آن وابسته است. مربوط است به محیط و جامعه و وضعیت تکاملى نظامهاى فرهنگى و معرفتى حاکم در زمان هر اندیشمند.اندیشمند به همان اندازه که آزاد است، مقید هم هست و ضرورتا از مجموع علوم و معارف (یعنى مجموع عقلانیتهاى)مسلط در روزگارش آگاهى ندارد.به مثل، محمد عبده عقل تاریخى را تحصلى که در قرن نوزدهم چیرگى داشت نمىدانست(عقل در اینجا به معنى روش به فحواى دقیق و قوى کلمه است).
هاشم صالح:مقصود شما عقلى است که مستشرقان تا امروز همچنان به کار مىگیرند؟
ارغون:آرى.عقلى که بر روشمندى فللوژیک، روشمندى فقه اللغه استوار است.محمد عبده عقل فللوژیکى را که ارنست رنان در مجادله و مناظره با وى به کار مىبرد، نمىدانست؛ براى این که محمد عبده از شیوههاى این عقل فللوژیک و ساز و کارها، ابزارها و شیوههاى کار آن اطلاع نداشت.و سرانجام نمىتوانست در مناظرهاى فکرى در همان سطح وارد شود. خود رنان هم وقتى درباره اسلام سخن مىگفت، بخش خیال و متخیل دینى را که دل مشغولى محمد عبده بود را نمىشناخت.علت آن است که عقل فللوژیک تاریخى به سبک قرن نوزدهم از منظور داشتن خیال و بعد اسطورهاى، سرباز مىزد.جز وقایع به اثبات رسیده و مادیات به چیز دیگرى اذعان نمىکرد.بدینگونه درمىیابیم که از یک سو خود را در برابر اندیشمندى مىبینیم که روشمندیهاى عقل فللوژیک تاریخى را نمىداند؛و از سوى دیگر در برابر عالم و استاد دانشگاهى که خود رنان است که چشمانداز اهمیت بعد خیال و متخیل براى شخصیتى دینى چون محمد عبده را در نمىیافت. هاشم صالح:با وجود آن که رنان در آغاز زندگى خود، روحانى بود!
ارغون:آرى، دیندار بود، ولى در معرض دگرگونى معینى یا طفره معرفتى قرار گرفت که او را از اصول اولیه گسلاند. از اینرو، دیگر نمىتوانست در جامعه فرانسوى و در تاریخ فکر فرانسه، تمام ابعاد معرفت و همه ابعاد ملکات مشغولکننده در کارورزى عقل دینى را بنگرد. مىخواست مساحت خیال را در ساختار عقل دینى به وسیله عقل فللوژیک تحصلى که به چیزى جز محسوسات و مادیات باور نداشت؛خفه کند. اینها چیزهایى است که معاصران ما چه عرب و چه مسلمان در نمىیابند.براى اینکه رهآوردهاى معرفتى و علمى جدیدى را تشکیل مىدهند که هنوز وارد قلمرو آنان نشده است.تاکنون در دانشگاههاى اسلامى-عربى به این شیوه در بررسى گذشته و مواریث خوگر نشدهایم.
وقتى واژه روشمندى تاریخى یا علم تاریخ را به زبان مىآوریم، دانشآموختگان عرب یا مسلمان بىدرنگ به بررسى تاریخ زمانى زنجیرهاى حوادث سیاسى، تاریخ دودمانها و پادشاهان، جنگها و حوادث مشهور جامعهاى از جامعهها خواهد اندیشید، و شاید هم اگر در روشمندى خود پیشرفته باشد و با پژوهشهاى مکتب سالیانهها آشنا، در تاریخ اقتصادى یا اجتماعى به اندیشهورزى خواهد پرداخت.ولى این همه با وجود ضرورتى که دارند، کفایت نمىکنند، و نسبت به تاریخ اندیشه که متصف به خصوصیتى معین است، ما ناچار به استخدام علومى هستیم که تا چندى پیش علوم خاص به شمار مىآمدند یعنى غیر تاریخى.به مثل، حتى روانشناسى، داراى تاریخ است؛مانند تاریخ حساسیت، عاطفه، عشق، خیال و....
هاشم صالح:بنا بر این هر چیز داراى تاریخ است؟
ارغون:دقیقا.به همین سبب درباره تاریخیت عقل )Lhistoricite de la raison( یعنى حالت متغیر و متحول عقل و سرانجام حالت متغیر عقلانیت تولید کننده از طریق این عقل، گفتار کردم.در فرجام کار، این معنى نقد من از عقل اسلامى، یک شىء مطلق یا مجرد که خارج از زمان و مکان جاى گرفته نیست؛ بلکه چیزى است مرتبط به حیثیتها و اوضاعى که کاملا داراى حد و اندازه است.بعد از گفتن آنچه پیشتر درباره روشمندى تاریخیت و اولویتها به شما گفتم، اکنون به لحظه فلسفى از نقد کلى که به آن دست مىیازم، منتقل مىشوم.