جامعه ی دینی و نسبت آن با حکومت دینی (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
«جامعهی دینی بدون تشکیل حکومت دینی تحقق نمییابد». این جمله پیام کلی مقالهای است که در پی خواهد آمد، اما تحقیق پذیری آن در گرو بیان و تبیین دو مقولهی «انسان» و «حکومت» است، که نویسنده کوشیده است تا نخست، ترسیم واقعی از چهرهی انسان در معرفت دینی با مقایسهی آن با انسانشناسی طبیعت گرا، بنماید. لبّ مطلب این است که در اسلام، برخلاف مکاتب طبیعت گرا، حقیقت تجزیه نمیشود و از این رو، در این دیدگاه الزامات اجتماعی مذهب جزء لوازم حقیقت مذهب است؛ دنیا عین آخرت و آخرت دنباله دنیا است؛ و لذا انسانِ اسلام، مسؤول است زیرا هدفدار است. در همین ارتباط، نویسنده خاطر نشان میسازد که علت عقب افتادن شرق اسلامی دنباله روی فاقد عقلانیتی بوده است که ملل اسلامی از سرمایهی معنوی خود غافل شدهاند و سمعا و طاعتا از فلسفهی غرب تبعیت کردهاند. مسألهی دوم، یعنی حکومت نیز براساس نوع معرفتی است که دین از انسان ارائه میدهد و لذا مسؤولیت ادارهی امور جامعه یک کوپراسیون همانند همهی شرکتها نیست. همچنین مسؤولان امور جامعه براساس احساس مسؤولیت دینی در چارچوب شناخته شدهای حکومت را در دست میگیرند که در منشور امیرالمؤمنین علیهالسلام به مالک اشتر و سایر افاضات ایشان در نهج البلاغه و کتابهای حدیث بیان گردیده است. نویسنده، در پایان، با عطف توجه به پارهای از آموزههای معرفتی امام علی علیهالسلام نسبت به روشهای بهینهی کشورداری و مردم داری مقالهی خود را به پایان میبرد.متن
گفتگو را با مقدمهای بسیار ساده و در عین حال بسیار مهم و مغفول آغاز میکنیم.
اگر گفته شود غالب اصولی که بنیاد جامعهی دینی را باید بر آنها ریخت، از ثبات عقلی و ضرورت دینی برخوردار هستند، به آن معنی نیست که جامعهی دینی یک جامعهی پیش ساخته است؛ بدین معنا که یک مرتبه از بالا نازل شود و درست، سر جای خودش قرار گیرد و ما دیگر زحمتی جز زیستن در آن جامعه برعهده نداریم!
جامعهی دینی تعریف دینی مشخص و روشنی دارد، که نقطهی تمایز ما با مذهبیهایی است که در ذیل سنت لائیسیته فکر میکنند اما با این حال جامعهی دینی به اجتهاد و تکاپو و سازماندهی عاقلانه احتیاج دارد.
جامعهی دینی بدون تشکیل حکومت دینی تحقق نمییابد؛ کسانی که ادعا میکنند جامعهی دینی بدون در اختیار گرفتن اهرمهای قدرت برای اعمال احکام اجتماعی دین ممکن است، فقط ادعایی دارند، ولی در عین حال باید دانست که ساختن جامعهی دینی یک کار صرفا حکومتی نیست.
نسبت حکومت دینی و جامعهی دینی
داشتن جامعهی دینی بدون حکومت دینی و خواستن حکومت دینی بدون جامعهی دینی نه مفید است و نه ممکن. یک ملازمهای شبیه به تضایف بین این دو مقوله برقرار است. یعنی جامعهی دینی و حکومت دینی در رابطه با همدیگر معنی میشوند، نه جدا از هم. از حیث دیگری هم با هم اشتراک دارند و آن مجاهدت بیشتر برای رسیدن به نصابهای بالاتر جامعهی دینی و حکومت دینی است.
مدیران عاقلتر و صادقتر، نرمافزار پیچیدهتر، نظام آموزشی درست، رسانههای سالم، همهی اینها ملزومات یک پروسه در جامعهی دینی است. البته در هر صورت حاکمان، بشرند و افراد بشر، اگر بخواهند به روال دینی حکومت کنند، بدون سعی و خطا نمیشود. حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: "انما الوالی بشر لایعرف ما تواری عنه الناس به الامور" (نهج البلاغه، ک 53 ، به مالک اشتر) یعنی مسؤولان حکومت دینی بشرند، همهی ضعفهای بشری ما در تشکیل حکومت دینی توسط ما، بروز میکند.
در واقع، ما در مقام نظریهی حکومت دینی قاطع هستیم، و در عمل به آن نسبی. یعنی برای تحقق کیفی و کیفیتر جامعهی دینی و حکومت دینی باید مدارجی قائل بود. و البته این امر طبیعی است که ما اگر برای تحقق بخشیدن به حکومت دینی؛ با کمبود نرمافزار یا سختافزار مواجه شویم به همان نسبت ضرباتی را تحمل خواهیم کرد.
نکتهای که در این نوشتار در صدد روشن کردن آن خواهیم بود، این است کهیکی از آموزههای بزرگ پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله ، که امام علی ابن ابی طالب علیهالسلام آن را با پیروزی کامل تحقق عینی و اجتماعی داد، پاسخ به این مسأله بود که «آیا حقیقت قابل تجزیه است؟» این مسألهای است که هم اکنون در مباحثات فلسفهی سیاسی، فلسفهی حقوق و فلسفهی اخلاق جاری است.
تجزیهی حقیقت ایمانی از حقیقت معرفتی
درس بزرگی که در ارتباط با تجزیهی حقیقت از امیرالمؤمنین علیهالسلام میآموزیم، این است که حقیقت ایمانی را از حقیقت معرفتی و عملی نمیشود منفک کرد، زیرا تأثیرات دنیوی و اخروی ناشی از رفتار فردی و اجتماعی ما در هم تنیده است. الزامات اجتماعی مذهب جزء لوازم حقیقت مذهب است و نمیشود دنیا و آخرت را در خود و رفتار خود از هم جدا کرد. البته از دید یک دهری و چشم انداز طبیعت گرایانه ممکن است ارتباط منطقی بین جهان دنیوی و علایق روحانی دیده نشود و هدف مذهب ربطی به دنیای ما نداشته باشد، و اساسا قابل درک نباشد. یعنی حقایق ربانی (به معنای کلیسایی، نه اسلامی)، آن قدر مقدس باشد و مجمل و چند قرائتی که هیچ فاعل عاقلی به آن نزدیک نشود و این جا دیدگاه اسلام با سایرین تمایز پیدا میکند، زیرا در منطق اسلام، ایمان همان قدر که یک حقیقت اگزیستانسیال است، به همان اندازه، یک حقیقت معرفتی و عملی است.
انسانشناسی اسلامی و طبیعت گرایی
در منطق اسلام، انسان مثله نمیشود، یعنی به چند بخش جدا از هم تجزیه نمیشود؛ انسان یک مجمعالجزایر پراکنده نیست که اعتبارا به یک انسان واحد، و یک جامعهی انسانی وحدت پیدا کند. انسان یک نفس است با قوای متعدد؛ یک منشور است با وجوه متکثری که در همدیگر میتابند. بنابر این نمیتوان ایمان را از عمل، اخلاق را از اقتصاد، حق را از تکلیف، دانش را از ارزش، اعتباریات را از حقایق، توصیهها را از توصیفات، دین را از دنیا، فرد را از جامعه،و معاش را از معاد تفکیک کرد.
نظریه پردازان لائیک انسان را با تفکیک ابعاد مادی او از ابعاد معنویش در واقع زنده زنده قصابی کردهاند؛ به این معنا که دین حق ندارد در حوزهی حکومت و اقتصاد و حق و تکلیف دخالت بکند؛ کار قیصر را به قیصر بگذارید و کار خدا را به خدا.
فاشیستها، مارکسیستها و لیبرالها، همگی با همین استدلال در برابر تز انبیا ایستادند، و امروز نتیجهاش این شده است که در نظام سرمایه داری بی روح، انسان به گونهی جانوران دوپایی درآمده است که بدون کشف معنای زندگی با تمام قوا به دنبال تأمین شرایط زندگی میدود و کمکم تبدیل میشود به آدمی که واقعیتش در حوزهی قدرت و لذت محدود میشود و رئالیسمش فقط در بازار معنا پیدا میکند، و مطالباتش از همهی عالم فقط تفنن است و مصرف و هیجان؛ دلش را با شکمش عوضی میگیرد؛ تمدنش در صنعت و ابزار تجلی میکند و ادبیات و هنرش سرتاسر نهیلیسم و نسبیت گرایی میشود. این شخص اکنون آن انسانی نیست که مستحق نام انسان بود؛ تنها عملی که به کار شناختن این انسان میآید روانشناسی عشرت و دنائت است.
جامعهی پیشرفته در این فلسفه تازه در سیکل مصرف و مصرف برای تولید و دیکتاتوری ماشین، استبداد پول و سرمایه و در واقع یک نظام بردهداری جدید میافتد؛ نظامی که مناسبات برده داری را حفظ کرده است، ولی به صورت مکانیزه و مدرن در این منطق اول زندگی را پوچ میکنیم و آنگاه به وسیلهی بهداشت و صنعت و انفورماتیک سعی میکنیم این انسان را از دو طرف کش بدهیم، یعنی او را ازلی و ابدی کنیم، و چون که دیدیم نمیتوانیم، احساس عبث میکنیم و میپرسیم: «آیا به راستی این زندگی بالاخره فلسفهای داشت یا نداشت؟». آدمهایی میشویم که زندگی میکنند، بدون این که فکر کنند.
در جوامع ثروتمند و صنعتی یا فراصنعتی متفکران دردمند اجتماعی این مسأله را مطرح میکنند که بشر مدرنیته به صورت یک دستگاه خودکار فاقدشعور درآمده است. آدمها ماشین هایی میسازند که مثل آدمها کار میکنند، ماشینها هم به نوبهی خود آدم هایی میسازند که مثل ماشین کار کنند. در این مدینهی فاضله، اگر چه هوش آدمها زیاد میشود، لیکن عقلشان کم میشود. فشار اطلاعات و مهارتها بالا میرود، ولی فشار شعور عمیق انسانی در مسائل اصلی حیات پایین میافتد، چنان که یک مرتبه میبینید جزئیات بسیار ریز درک میشود، در حالی که حقایق بسیار بزرگ و اصلی اصلاً دیده نمیشود. و این بدان معنا است که دیگر عقل و اخلاق در نحوهی استفاده از آن ابزار و اطلاعات پادرمیانی نمیکنند. این انسان به طور مداوم کار میکند، اما برای کار خودش نمیتواند هیچ توضیح انسانی بدهد؛ حتی وجود خودش را نمیتواند معنی دار بکند، و در چنین جامعهای روشها جای هدفها را میگیرند و حقیقت مجهول میشود. بیان درست و کلامی که حجت و فصل الخطاب باشد وجود ندارد.
در این منطق مسؤولیت بشر را به نام حقوق از یاد او میبرند و انسان مسؤولِ دردمندِ آرمان خواه را به انسان زیاده طلب، بیآرمان و خودخواه تبدیل میکنند.
در این دیدگاه چندان روشن نیست که در بین انسان مؤمن و انسان شکاک و لاادری، کدامیک انسانترند.
دکترین تکلیف انسان، که وی را مکلف میسازد به ازای حقوقی که در این عالم دارد از عهدهی آنها برآید، زیر پای ماتریالیسم سرمایه داری له میشود. رذیلتها عادی میشوند و فضیلتها از سکه میافتند، و آن انسانی که میخواست جای خدا را بگیرد، یک مرتبه در فهرست فنومنولوژیستها در کنار زرافه، مگس و... قرار میگیرد (البته چون نیروی حیاتی در او کمی پیچیدهتر است، تفاوتی هم با آنها خواهد داشت.).
در این منطق همه چیز، برای این که از شر هر نوع عقلانیت و مسؤولیت آبرومندانه خلاص بشود، پسوند آزادی میگیرد؛ تجارت آزاد، ایمان آزاد و اخلاق آزاد. ارزشها هم، اگر صریحا و به طور بنیادی نفی نشوند، در این جامعهبیحیثیت میشوند، یعنی دوباره با یک اولویت بندیها و اهداف دیگری باز تولید میشوند. درست برخلاف آنچه انبیاء به ما آموختهاند که زنده بودن وسیله برای انسان بودن است. در این فرهنگ زنده بودن خودش هدف است.
تئوری زندگی بدون اعتنا به احکام و حقایق، و از نظر انداختن عدالت برای ثروتمند شدن و قدرتمند گردیدن، درست وجه مقابل تز انبیاست.
نفی این شعار که توسعه و مدنیت و آزادی و پیشرفت، هدفند، وسیلهای است برای اهداف دیگری که در رأس آن از سر راه برداشتن عنصر مسؤولیت انسانی است. البته همهی اینها هدف هستند، اما همهی هدف نیستند. یعنی اهداف واسطهاند، نه اهداف غایی؛ و تفاوت اصولی جامعهی دینی با جامعهی غیردینی در همین است که اینها را اهداف واسطه میداند نه اهداف غایی.
اشکال عمدهی دیدگاه غیردینی در این است که آنها این همه آرزوی کوچک و دون شأن انسانی را - که از حیث تأثیر و صراحت گرچه کوتاه مدتند، اما در عین حال مشغله زا هستند - روی سر انسان میریزند و به مردم اجازه نمیدهند که به صرافت یک جامعهی متکاملتر و دینیتر بیافتند. همهی ما در چنین جامعهای همچون دندانههای کوچک یک چرخ عظیم هستیم که ماشین بیاحساس و شعوری - که دیگر او ارباب ماست، نه ما ارباب او - آن را به دلخواه خود به حرکت وامیدارد، و این خطر از عواقب بینش ثنوی گری و تفکیک ماده از معناست؛ البته خطرات دیگری هم وجود دارد، مثلاً تز فرهنگی که میگوید ارزشها در عالم معنا رقم نخوردهاند و به دنیای واقعی ما مربوط نیستند، به میل من و تو متصلند، هیچ ما به ازایی جز قراردادهای ما ندارند، این تز عملاً میگوید ما واقعیت خوب نداریم، یعنی اصلاً تصور ما از خوب و بد یک ظرف تهی است که تصمیم ما این ظرف خالی را پر میکند؛ و فارغ از تصمیم ما خبری نیست. این باد سردی که در حوزهی اخلاق وزیده و یکی دو قرن است که مفهوم وجدان را، مفهوم بدیهیات عقل عملی را و مفهوم بدیهیات عقل نظری را، یکجا سرما زده و منجمد کرده همهاش از ملزومات همین مثله کردن انسان است،اما کسی یارای گفتنش را نداشته و ندارد.
دنباله روی از غرب
جوامع اسلامی چرا عقب افتادند؟ پاسخ آن این است که ما در آکادمیهای علوم اجتماعی و علوم انسانی به گفتن و شنیدن مقدار انبوهی از جملات کلیشهای معتاد شدهایم. در علوم سیاسی، اجتماعی و تربیتی، هنوز بند ناف ما به ترجمه بسته است و جرأت بالغ شدن، سؤال کردن و شک کردن در آنچه ترجمه میشود هم نداریم. هنوز باید حرفی را که چند دهه قبل زده میشد، همچون سیاهی لشکر در کشورهای شرق مانند رعایای فرهنگی و علمی آنها، تکرار کرد. عمق فاجعه، لیکن، تا آنجاست که اگر یک نظریهپردازی در علوم انسانی به تناقض گفتن و تناقض شنیدن عادت کرد، ما هم سمعا و طاعتا همان کار را بکنیم.
آنچه یک فیلسوف سیاسی ماتریالیست در غرب میگوید، ما بدون توجه به لوازمش همان را - در عین حال که مذهبی هستیم - تکرار میکنیم. اگر بگوید - چنان که گفتند - که نتیجهی عمل، بدی عمل را میپوشاند و عامل را تبرئه میکند، (چون مردم به تدریج بدیها را به نتایجش میبخشند و یادشان میرود) منتها برای بقای بیشتر دولت بهتر است که افراد بیشتری را در دولت شریک کنیم، آن وقت ما هم این را عینا مینویسیم، اما با این تفاوت که یک «به نام خدا» اولش اضافه میکنیم و توجه نداریم که این با تفسیر علوی از نظام اجتماعی منافات صددرصد دارد، و اساسا دو مقولهی متباین و متضادند.
مسؤولیت اجتماعی در نگاه امام علی علیهالسلام
مسؤولیت ادارهی امور جامعه در نگاه امیرالمؤمنین علیهالسلام یک کپراسیون1 همانند همهی شرکتها نیست، که این در نگاه آتئیستی به مسؤولیت اجتماعی، به یک مدنیت غیر دینی منجر میشود و اینها دو راه مجزا از یکدیگرند.
در فرهنگ امام علی علیهالسلام اخلاق را نمیشود به روانشناسی و روانشناسی را بهمکانیک بدن و اعصاب ارجاع داد و تعریف حقوق طبیعی به حقوق فطری مجاز نیست. در این مکتب نمیشود سیاست را به دیپلماسی قدرت ارجاع داد، نمیشود به عقیده و اخلاق بیاعتنا بود و همه را از حاکمیت و دولت و پارلمان تفکیک کرد.
رجل سیاسی، در تعریف معاویههای تاریخ، هنرپیشه است. رجل سیاسی یا سیاستمدار، یعنی سخنران ماهر، و سیاست (در این منطق) یعنی بازی با افکار عمومی. مثال بارز آنان سگها هستند که با بینیشان استنتاج میکنند که به کدام سو باید بروند؛ سیاستمداران هم در منطق معاویهای از شامهی خود استفاده میکنند که چه وقت چه سخنی را باید بر زبان آورد، و چه سخنی را باید به کلی فراموش کرد. اینها باید فقط نقشه کش باشند و، بدون هیچ غایت عقلی و اخلاقی، ملاحظه کنند که چطور میشود از نردبان قدرت بالا بروی که تو را پایین نکشند. وقتی به آنها بگویی تکلیف ارزشهایی که وعدهی آن را میدادیم، قوانین اسلامی، آن چیزهایی که انقلاب به خاطر آنها پاگرفت چه میشود، میگویند دوران لافهای بزرگ سپری شده و باید اکنون دوباره خود و امکانات و پتانسیلها را اندازه بگیریم، اصلاً به بشر نیامده که از اصول متعالی حرف بزند و شروع میکنند دربارهی زبونی انسان ساعتها خطابه خواندن. این عده در بحث از اصول، شکاکند، اما در تمتع و استفاده از قدرت، مطلقا شک نمیکنند، یعنی کاملاً متسلط، متکی به نفس، قائم به ذاتاند؛ یعنی همان کسانی که اصول موضوعهی جامعهی دینی و حکومت دینی را در هنگام بحث تئوریک قبول ندارند و همه چیز را مشکوک میدانند و میگویند که این قوانین کلاً بیاعتبار است، موقع برخورد با منافع، تصریح میکنند که منافع ما خیلی معتبر، قطعی، ضروری، ثابت و تردیدناپذیر است.
در پاسخ آنان - در سراسر جهان اسلام - باید گفت که خیر، ما وانهاده به خود نیستیم؛ همه چیز زاییدهی قراردادهای ما نیست، ما بنیاد انتولوژیک ثابتی داریم که با هیچ قرار و مداری بهم نخواهد خورد، و آن منشور زمامداریامیرالمؤمنین علیهالسلام به مالک اشتر است.
دکترین ثابت مسؤولیت اجتماعی مدیران در منشور نهج البلاغه
امام علی ابن ابی طالب علیهالسلام وقتی در نهج البلاغه از کمال حرف میزند، دنبال کمال مطلوب رواقی و مدعای یک انسان فیکس شده، یک مجسمهی بیحرکت، یک انسان غیرطبیعی، و یک موجود غیرانسانی نیست. امام علیهالسلام از انسان طبیعی میخواهد که با ارادهی خودش به یک انسان مافوق طبیعی تبدیل بشود. همهی ما در منطق علی ابن ابی طالب علیهالسلام یک انسان بالقوهایم. یعنی هر چند که صورت همهی ما انسانی است، اما در تبدیل سیرت خود به انسان باید تلاش کنیم تا آن که انسان بالفعل گردیم و این همان هدفی است که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در فلسفهی بعثت خود فرمود که: «انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق» یعنی: بعثت من در واقع، برای نهایی کردن اخلاق کریمه است. به عبارت دیگر، یعنی من آمدهام تا از انسان بالقوه انسان بالفعل بسازم. و بر همین اساس علی ابن ابی طالب علیهالسلام را معلم اخلاق، امام اخلاق و امام فضیلت، میخوانیم. امیرالمؤمنین علیهالسلام وقتی حکومت تشکیل میدهد، با تازیانه در مجامع عمومی حاضر میشود و مردم را به اجرای عدالت فرامیخواند.
اسلام بدون جهاد و عدالت، اسلام رفورمیستی، اسلام بیدردهایی است که همواره با وضع زمان حاضر و با فضای غالب جهانی خو میکنند و در عین حال سعی میکنند اسلامی تابع معیارهای حاکم بر جهان بسازند و ارائه کنند؛ هر جای اسلام که با گفتمان حاکم جهانی مخالف بود، باید تراشیده و حذف بشود، در این مقابله اسلام است که محکوم به شالوده شکنی میشود و با این حال، اجتهاد نباید صورت بگیرد. در این دیدگاه اگرچه اسلام، دین توحید است، اما توحیدی نیست که رژیم اقتصادی و سیاسی و حقوقی جامعه را عوض کند؛ و این برخلاف اسلام ناب محمد علیهالسلام است. اسلامی که آنها از ما توقع دارند، توحید منفک از همهی زندگی است، یک توحید ذهنی و انتزاعی است که فقط میتواند بین ذهنها وزبانها مبادله بشود و هیچ تأثیری در عالم خارج نگذارد، و به بیان روشنتر، هیچ لطمهای به منافع کمپانیهای سرمایه داری نداشته باشد.2 اسلامی که در سنت لائیسیته بازپروری و باز تولید میشود، اسلامی بدون جامعهی دینی متعهد و مسؤول است.
نمیشود اسلام را قبول کرد، اما جامعهی درخواستی اسلام را رد کرد، رژیم حقوقی اسلام را نخواست، به لوازم اجرای عدالت اسلامی تن نداد. نمیشود اسلام را خواست، اما حقوق بشر را از بستهبندیهای منابع ماتریالیستی تأمین نمود و به جامعهی دینی تحمیل کرد. این یک خیانت بزرگ است.
ما باید بیاموزیم و تمرین کنیم که اقتصاد را پشت به عرفان، حقوق را پشت به تکلیف، و دین را پشت به زندگی ملاقات نکنیم. باید حقوق بشر، حکومت، دولت، قانون، اقتصاد و فضیلت را در متن دین فهمید. باید ماده و معیشت و مدنیت و قانون را در متن خداشناسی و خداپرستی تفسیر کرد. اگر وحدت کلی آموزههای اسلام به اجزای نامربوط تجزیه گردد، در نهایت، یک کل نامعقول به بار میآید. این درست است که وقتی تک تک اجزای اسلام جدا جدا بررسی شوند، غلط به نظر نمیرسند، اما وقتی همهی این پاره تفسیرها را کنار هم بگذاریم و ترکیبش کنیم - بدون توجه به آن وحدت و آرمان کلی اسلام - همه چیز مضحک است؛ یعنی یک چهرهی کاریکاتور مضحکی از اسلام که تفاوتش با چهرهی واقعی در اجزائش نیست، در کلیت ابعادش هست.
در آکادمیهایی که برای جهان اسلام و شرق تئوری میسازند اسلام به این نحو دوباره دارد بازسازی میشود، دوباره گریم میشود تا خسارات زلزلهای را که در دو سه دههی اخیر توسط جنبش بیداری اسلام در جهان ایجاد شد، جبران نماید.
ضرورت احیای تفکر اصیل دینی در جامعهی اسلامی
اسلام، به دلیل این که یک مکتب است، باید به شکل مطالعهی مکتب روی آنکار بشود. مفاهیم معنوی و اخلاقی و کلامی اسلام، نباید به صورت معلق در فضا تعریف بشوند. این مطالعات باید در متن واقع جامعه تأثیر بگذارد، و به تعبیر بعضی بزرگان، باید مرز معانی وجودی دین و توحید، برجسته و مشخص بشود. در حقیقت، برای احیای اسلامی که شهید نوسازی به نهج مزبور میشود، شاید لازم باشد که در دههی سوم یک نهضت توابین تشکیل داد تا جای دوست و دشمن در منظومهی فکری جدید روشن بشود؛ فاصلههای طی شده، که ما را از اصل نهضت دور کردهاند، برگشت داده شود و معلوم بشود که خندق کجاست؛ جای واقعی ابوسفیان و ابوذر کجاست؟ چه آن که در این شرایط موجود، شهید و جلاد، مجاهد و غارتگر، اللّه پرست و هبلپرست دوباره با هم مخلوط شدهاند؛ همه کنار هم ایستادهاند. ترس از این است که ما همه دوباره داریم مسلمان حرفهای میشویم، یعنی برای ما مسلمانی شغل میشود، در حالی که مسلمانی در اصل، یک مارک نبوده، بلکه یک عقیده و سلوک بوده است. دین نیامده بود تا فقط بین ذهن و زبان ما مبادله بشود؛ آمده بود که برای دنیا و آخرت ما تعیین مرز وظیفه نماید.
قرآن و سنت، همچون یک شاخص
قرآن و سنت، علاوه بر بیان معارف و اخلاقیات و معنویت، به مثابه پرچم یک جبههی اجتماعی مشخصی است و با محک زدن به این دو میتوان هر مردمی و هر نسلی را دوباره به "اولیاء اللّه" و "اولیاء طاغوت" شناسایی و تقسیم نمود.
اسلام، به محض این که ظهور میکند و بشر را مخاطب خود میسازد، دو نبرد آغاز میکند؛ یک نبرد در درون آدم، بین خدا و شیطان، بین خدا و نفس، و نبرد دیگر را بیرون از آدم در صحنهی اجتماع، در عرصهی اقتصاد، حکومت و سیاست، بین طرفداران عدالت و مخالفان آن ایجاد میکند. این صف بندی همواره در زمان حیات دین داری وجود داشته است و هم اکنون باید دوباره ایجاد بشود تا مرز طرفداران عدالت در عرصهی اجتماع و سیاست دوباره روشنبشود، و الا انقلاب مرده است.
اسلام فریاد است، نه یک زمزمه، اسلام فقط یک عقیدهی ذهنی نیست، یک رسالت عملی است. اسلام ساکت، اسلامی که نسبت به نظام حقوقی بیطرف است، یک اسلام قلابی است. گویا اینها دوباره دارد فراموش میشود که اسلام علاوه بر آن که یک نظام اخلاقی - روحانی فردی است، نظامی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است. چرا فراموش بشود؟ برای این که وقتی به یک اصول مسلمی عمل نشود، کم کم از یاد میروند.
وقتی عملاً به یک اصول و دکترینی پشت میکنیم، نظرا هم در آن شک میکنیم. دیگر جرأت نمیکنیم حتی آن حرفها را دوباره به زبان بیاوریم. کم کم فضا به گونهای درمیآید که اصولی که براساس آنها انقلاب شد و براساس آنها مردم ما به جبهه رفتند، و بسیجیهای ما به میدان مین پا گذاشتند، بر زبان هم نتوان جاری کرد. چرا؟ برای این که وقتی در عمل جاری نشد، طبیعی است که در زبان هم جاری نخواهد شد. وقتی در عمل با بعضی از اصول متارکه کردیم، چرا در زبان با آنها متارکه نکنیم. وقتی امتیازش نیست، چرا چوبش را بخوریم؟
قاسطین چه کسانی هستند؟
امیرالمؤمنین علیهالسلام قاسطین را از این رو قاسطین نامید که مخالفان اجرای قسط و عدالت بودند. امام علیهالسلام با انتخاب این صفت خواست این نکته را بگوید، که اسلام فقط یک ذهنیت و فقط یک دکترین اخلاقی و معنوی نیست؛ آنها هست اما علاوه بر آنها آمده است تا یک حکومت را در یک جامعهی ویژه بنا نهد که در راس اهداف اجتماعی آن قیام به قسط است و قسط یک مفهوم مبهم و چند قرائتی نیست، حدود و ابعاد آن در کتاب و سنت مشخص شده است.
قاسطین آن خط فکریای بودند که براساس تز جدایی دین از سیاست، چنین تبلیغ میکردند و میکنند که خط عدالت طلبی و اجرای احکام انقلابی اسلام یک خط انحرافی است، این حرفها سیاست است و دیانت نیست. اینها اقتصادو امر دنیوی است، دین نیست. این حرفهای دنیایی را در مسجد نزنید. سخن از جهاد و شهادت، سخن از خشونت است و خونریزی نگوئید. این ظاهر قضیه است، لیکن در واقع آنها دارند میگویند که این دنیا بیارزش و پست است، شما دنبال آن نباشید، آن را بگذارید برای ما؛ و دین چون که یک امر متعالی مقدس و نورانی است مال شماها باشد. زبان حال این منطق مزوّرانه این است که:
از سقف خانه تا به لب بام از آنِ من از پشت بام تا به ثریا از آنِ تو
انقلاب اسلامی، که امام قدسسره پایه گذار آن بود، براساس این آموزههای اصیل فرهنگ دینی بنیان خود را نهاد که نمیشود هر طوری میخواهیم زندگی و حکومت کنیم، برنامه بریزیم و مدیریت بکنیم و در عین حال، مسلمان هم باشیم. اسلام یک مقولهی "لابشرط" نسبت به انواع سیستمها و نظامهای حقوقی و رژیمهای اقتصادی در کشور نیست. مسلمانی یک مفهوم زنده و دینامیک است و لوازم حقوقی، اجتماعی، اخلاقی، اقتصادی و سیاسی دارد. نمیشود گفت اسلام وارد این جامعه بشود، ولی لوازمش نیاید. ما اگر راجع به اسلام، با قطع نظر از ملزومات آن، بخواهیم قضاوت کنیم، هر آینه، در حین بحث، در خطر مغالطه خواهیم بود. اگر خصوصیت آن فرایندی که قرار است به این نتایج بیانجامد، و بهایی که جامعهی ما باید برای نیل به این اهداف بپردازد مهم نیست، پس ما از کدام فرایند سخن میگوییم. تفکیک بین ماهیت فرایندی که به نتیجه میانجامد، و نتیجهای که محصول آن فرایند است، در مطبوعات و رسانهها و محافل آکادمیک و فرهنگی و روشنفکری ما دوباره بازسازی میشوند.
بیان مغالطه
ما و مارکسیستها، که اعتبارنامههای فکری همدیگر را از اساس قبول نداریم، و هر دوی ما شعار عدالت میدادیم، آیا میتوانستیم تا آخر بر سر شیوههای تحصیل عدالت به توافق برسیم؟
ما و لیبرالها که به مبانی انسان شناسی همدیگر از اساس بدبین هستیم - کههستیم و هستند - چطور میشود بر سر فهرست حقوق بشر به توافق برسیم؟ یا بر سر تعریف آزادی و جمهوریت - که حتی به نظر بعضی از بزرگان لیبرال غرب گفتیم مشارکت کمّی و غیرکیفی را در طول تاریخ نمایندگی میکنند و کردهاند، چطور میتوانیم در این مفاهیم بسیار مهم و سرنوشت ساز، با هم به توافق برسیم.
ما و مارکسیستها و لیبرالها از دو عدالت و از دو آزادی سخن میگوییم، و این راه غلطی است. متأسفانه از مشروطه تا امروز متفکران اجتماعی ما که مبهوت ترجمهها هستند، خواستند با پانتومیم به مردم حالی کنند که اسلامتان را اگر دور نمیاندازید لااقل عوضش بکنید! و مردم ما هم در طول تاریخ طولانی استبداد، به لب خوانی عادت کردند، یعنی خوب میفهمند که چه پیشنهاداتی از راه دور به ایشان میشود، لیکن در عکسالعمل و واکنش نشان دادن شتابزده و عجول نیستند.
بازگشت به هویت اصیل دینی
در صد سال اخیر، که فضولات فلسفهی جهان آنگلوساکسون، که اساساً یک جهان ضد فلسفه و تجربه گراست، با خودش قشریت و جزمیتی را وارد سرزمین تفکر اسلامی کرد، که ما اکنون گرفتارش هستیم، یک ورطهی متافیزیک ایجاد شده است که راه اعتقاد به اصول و اخلاق و عدالت و حقوق الهی را در اجتماعیات بسته است. اینها میگویند واژهی فردگرایی برای اجداد ما اصلاً ناشناخته بوده، واژهی فرد و فردیت را ما در پاسخ به نیازهای خودمان ابداع کردیم. نمیدانم بر چه اساسی این سخن را بر زبان میرانند. اینها با طرح پوزیتیویسم منطقی و تجربه گرایی خود، انسان را گم کردهاند، اکنون چگونه فردیت او را کشف کردهاند؟! انسان را امام علی ابن ابی طالب علیهالسلام کشف کرد، وقتی که گفت: "ای انسان خدا تو را آزاد آفریده است پس برده هیچ کس نباش3" (نهج البلاغه، ک 31 ، بند 87) انسان متقی در جوار خداست. (نهج البلاغه صبحی، ک 27 ، ص 153)
اگر ما خود را بر این اساس تعریف نکنیم، دیگران ما را بر آن اساس تعریفخواهند کرد، (چنان که دارند تعریف میکنند.) و کم کم ما عادت خواهیم کرد بر وفق همان تعریفی که از ما ارائه دادهاند حرف بزنیم و فکر بکنیم؛ چه آن که در جامعهشناسی میگویند معمولاً انسانها آنی نیستند که هستند، بلکه آنی هستند که دیگران میبینند و دربارهی آنان قضاوت میکنند. همچنین اصلی به عنوان "هم چشمی" است که فرد را به تبعیت از رسم رایج وامیدارد. علت چند چهره بودن ما همین است؛ ما در هر جمعی آن طور ظاهر میشویم که آن جمع به ما نگاه میکند. ما دوست نداریم آن شناخت و زاویهی نگاه خراب شود و تغییر کند؛ و این بلایی است که در دههی سوم انقلاب بر سر کل هویت اجتماعی ما میآید، تابع فرهنگی میشویم که حق اللّه را در تعارض با حق الناس میبیند، و میخواهد با حذف شریعت الهی به حقوق بشر برسد، این مکتب فکری قبل از خدا هنوز خود بشر را نشناخته است.
چرا در منطق علی ابن ابی طالب علیهالسلام ، عدالت و حقوق مردم این قدر مقدس است و امر دینی و در ردیف حدود الهی محسوب میشود؟ برای این که حدود الهی اصلاً برای حفظ حقوق معنوی و مادی همین انسان آمده است و اگر انسان نبود دین هم نبود، یعنی اصلاً دین لازم نبود.
اجرای عدالت و تأمین حقوق مردم و حق الناس، در انسانشناسی علوی، یک تکلیف الهی است، نه فقط یک مسؤولیت مدنی. نه مردم عبد حاکمان هستند، و نه حاکمان عبد مردمند. هر دو باید عبد خدا باشند.
حضرت علی علیهالسلام ، در تعبیری که به مالک اشتر دارند، میفرمایند: "فانما انا و انتم عبید مملوکون لرب لا ربّ غیره" (نهج، خ 216 ، بند 25) هر دوی ما فقط به یکی بدهکاریم و او فقط خداست؛ و من چون به خدا بدهکاری دارم به شما خدمت میکنم؟ یعنی من با شما تعارف ندارم. من مردم را نمی پرستم، خدا را میپرستم، اما چون خدا گفته و خواسته است، به شما خدمت میکنم. چون او گفته و خواسته است، عدالت را اجرا میکنم. چون او گفته و خواسته است، نمیگذارم در جامعهی دینی یک نفر گرسنه بماند و به انسان اهانت بشود؛ چه آن که او گفته است: نه من بنده شما هستم و نه شما بنده من هستید؛ "انا و انتم عبید مملوکون لرب لا ربّ غیره".
من و شما بنده خداییم؛ جادهی حقوق دو طرفه است، هر جا حقی است، تکلیفی هم هست.
در واقع، در منطق امام علی ابن ابی طالب علیهالسلام ، نه از حاکمان باید ترسید و نه از مردم؛ نه به حاکمان باید تملق گفت و نه به مردم. فقط باید از خدا ترسید و نزد او کرنش نمود.
مردم، ولی نعمت مسؤولیناند
در اسلام بالاترین انسان که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله است، دل شورهی اصلی ایشان مردم بود. با این که در دل پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله پشیزی ترس از مردم، احتیاج به مردم و تملق از مردم راه نداشت.
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله با تمام وجود در خدمت به مردم بود. خداوند در سوره توبه خیلی زیبا شخصیت واقعی پیامبر صلیاللهعلیهوآله را توصیف میکند. میفرماید: "لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمؤمنین رؤوف رحیم" (توبه، 128)؛ یعنی پیامبری از خودتان آمد که آنچه رنج میبرید بر او گران است و بر هدایت شما بسیار مشتاق، و نسبت به تک تک شما مهر و رأفت ورزد. این است که پیامبر دارد با تک تک شما رنج میبرد؛ هر جا شما رنج میبرید پیامبر هم رنج میبرد و بر شما و سرنوشت شما حریص است. در جای دیگری دربارهی پیامبر صلیاللهعلیهوآله میفرماید: "قُلْ أُذُنُ خَیْرٍ لَکُمْ" (توبه، 61)؛ به مردم بگو پیامبر گوش صبوری خوبی است که به پای شما مردم و درد دلهایتان نشسته، و نسبت به شما مهربان است.
عدهای از محافظه کاران آمدند به علی ابن ابیطالب علیهالسلام (در زمان حکومتش) گفتند: اولِ حکومت عجله نکن، اینها که در حکومتها جا خوش کردهاند، قدرت و امکانات دارند، اگر با فساد مالی و فساد سیاسی اینها دربیفتی تو را به زمین میزنند. عدالت تا حالا صبر کرده است، چند سال دیگر هم صبر میکند. اجرای عدالت دیر نمیشود، اینها را با سهم بیشتری که میدهی به خود جذب کن. امیرالمؤمنین علیهالسلام جواب داد: "آیا مرا میفرمایید که پیروزی را با ستم بر اهل ولایتم به دست بیاورم؟ نه به خدا، تا نجوا گری باشد که افسانه بگوید و تا ستارهای باشد که در آسمان سوسو بزند، این کار را نخواهم کرد! اگر از مال خودم بود به تساوی بذل میکردم تا چه رسد به این که مال مردم است." (نهجالبلاغه، فیض 1351 ، کلام 126 ، ص 389)
ای خوشا آمدن از سنگ برون سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار ور بود دره سرازیر شدن
عدالت لازم نیست صبر بکند و معطل بماند، ما حکومت را اصلاً برای اجرای عدالت میخواهیم. اگر به دست آمد، چه بهتر و اگر میسر نشد برای عدالت کشته میشویم، میجنگیم و این یک تکلیف فراتاریخی برای همهی زمانهاست. در جنگ جمل یکی از رزمندگان، و به عبارتی یکی از بسیجیها، خدمت حضرت علی علیهالسلام آمد و گفت: برادری داشتم خیلی دلش میخواست در این نبرد و در این عملیات با ما باشد. حضرت امیر علیهالسلام از او میپرسند: "اهوی اخیک معنا" (نهج، خ 12) واقعاً دل برادرت با ماست؟ گفت: آری. امام گفت: "فقد شهدنا" او با ما بود، یعنی در کنار ما شمشیر زد. پس از آن یک جملهی لطیفتری فرمود که: در نبرد امروز کسانی در کنار ما جنگیدند و شمشیر زدند، که هنوز به دنیا نیامدهاند، کسانی که در صلب پدران و ارحام مادرانشان هستند، کسانی که دههها و سدههای بعد به دنیا میآیند، آنها در کنار ما امروز جنگیدند، در کنار ما شمشیر زدند و در اجر ما شریکند؛ چه آن که این، یک تکلیف فراتاریخی است، محدود به دوران علی ابن ابی طالب علیهالسلام نیست، هر چند که دروازه را آنها باز کردند، و این خط را آنها شکستند.
همنوایی مسؤولان امور جامعه با تودهی مردم
منطق امام علی ابن ابی طالب علیهالسلام این بود که: چطور خودمان را راضی کنیم که به ما بگویند دولتمردان دولت و حکومت اسلامی، مسؤولان حکومت دینی، در حالی که با مردم در مشکلات زندگی شریک نباشیم. "ءأقنع من نفسی بان یقالهذا امیر المؤمنین و لا اشارکهم فی مکاره الدهر". (نهج، صبحی، کتاب، 45 ، بند 14)
امام علیهالسلام در یک جامعهی دینی آن کسی است که فرمود: "ان الله تعالی فرض علی ائمة (العدل) الحق ان یقدّروا انفسهم بضعفة الناس کیلا یتبیغ بالفقیر فقره". (نهج، خ 209 ، بند 4)؛ یعنی مسؤولین حکومت اسلامی باید در سطح محرومین جامعه زندگی کنند. این بخشنامهی علی ابن ابی طالب علیهالسلام است به مالک و همهی مسؤولان حکومت دینی در همهی دورانها.
فرمود: مسؤولان حکومت اسلامی و دولت اسلامی، وزیر و وکیل و استاندار و قاضی، به خصوص مسؤولان درجهی یک و دو در حکومت دینی حق ندارند بالاتر از سطح زندگی مردم زندگی کنند. این تکلیف دینی و شرعی حکومت اسلامی است. بر پیشوایان حق واجب است که زندگی خود را در سطح مردمان تنگ دست نگه دارند، تا پریشانی آنها را دچار فشار نکند و مردم فقیر نگران نشوند و احساس نکنند تنها هستند. مردم فقیر نگویند مسؤولان ما را تنها گذاشتند. آنها جوری زندگی میکنند، و ما جور دیگری.
مردم داری و رضایت عامهی مردم
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: در حکومت اسلامی باید تودهی مردم را راضی کنید، نه خواص و صاحبان قدرت و ثروت، سران احزاب و آنهایی را که دنبال سهم اضافی میگردند و بیش از بقیه حقوق میخواهند و به عبارتی امتیاز طلب هستند. این عین تعبیر حضرت امیر علیهالسلام است. فرمود: "و اجمعها لرضی الرعیة، فان سخط العامة یجحف برضی الخاصة و ان سخط الی الخاصة یغتفر مع رضی العامة" (نهج، ک 53 ، بند 20-21)
در حکومت اسلامی به جز دنبال رضایت تودههای مردم نباش. به مالک اشتر فرمود: ملاک حقانیت تو رضایت تودههای مردم و به خصوص محرومین است. "و لیکن احب الامور الیک اوسطها فی الحق و اعمها فی العدل". (نهج، ک 53 ، بند 20)
باید هدف تو گسترهی وسیع عدالت باشد. نگو اگر افراد خاصی را راضیبکنم، قدرت من پایندهتر خواهد شد؛ بگو من باید تودهی مردم را راضی کنم.
حکومت اسلامی، حکومتی است که در فکر راضی کردن تودهی مردم، به ویژه طبقات متوسط به پایین، باشد و با خواص، صاحبان ثروت و قدرت، رؤسا و فرماندهان احزاب و جریانهای اجتماعی وارد معامله نشود. هر چه میتواند رضایت مردم را جلب کند و خشم تودهها را با خوشامد صاحبان زر و زور برنیانگیزاند. فرمود: خشم تودهها را با رضایت و خوشامد این خواص معاوضه نکن که: "ان سخط الخاصه یغتفر مع رضی العامة"، خشم خواص با رضایت تودههای مردم کاری از پیش نمیبرد. خواص را رها کن، بگذار تودههای مردم و محرومین از تو راضی باشند. بعد حضرت فرمود: برای این که این تودههایند که کم توقعند، و پشتیبان تو و من هستند. آنهایند که وقتی در جهاد به آنها احتیاج داری، به تو ملحق میشوند. (تعبیری امام قدسسره داشت که میفرمود: تمام جبههها را بگردی فرزند یک سرمایه دار در آن پیدا نمیکنی، اگر هم هست از طبقهاش کنده است، از آنها کنده است.)
حضرت امیر علیهالسلام فرمود: "فلیکن میلک معهم"؛ حواست با تودههای مردم و محرومین باشد، گرایش اصلیات به سمت آنها باشد، قطب نمایت به آن سمت باشد.
در حکومت اسلامی، مسؤولین حکومت و دولت باید به فکر حل کینههای مردم باشند، نباید بگذارند عقده و کینه در مردم به وجود بیاید و این عین تعبیر حضرت امیر علیهالسلام است که فرمود: "اطلق عن الناس عقدة کل حقد" (نهج، ک 53 ، بند 20)؛ نگذار گرهی در دل مردم بیفتد و گره کور بشود. در دل مردم نگذار کینه گره بزند، تا میبینی افکار عمومی متشنج شده، مردم از یک مسأله عصبانیند، ناراحتند، سوء تفاهمی برای آنها به وجود آمده است، بلافاصله اگر میتوانی مسأله را حل کن، اگر نه برو با آنها صحبت کن تا توجیه شوند. نگذار گره کینه کور بشود. حضرت امیر علیهالسلام فرمود: "ان ظنّت الرعیه بک حیفا فاصحر لهم بعذرک" (نهج، ک 53 ، بند 130)
حضرت امیر علیهالسلام فرمود: اگر دیدی مردم به تو سوء ظن پیدا کردند، علیه تو پچپچ میکنند، به تو سوء ظن پیدا کردند، که این دارد میخورد و میبرد و حیف و میل میکند؛ نگو من که این کارها را نکردم، مردم بیخود میگویند، بگذار هر چه میخواهند بگویند. برای افکار عمومی احترام قائل باشید، به آنها توضیح بدهید، به شعور مردم، به درک مردم، احترام بگذارید.
حضرت میفرمایند: اگر دیدی پشت سرت پچ پچ میکنند و سوء تفاهمی به وجود آمده، مردم گمان بدی به تو بردند، "اصحر" (از صحر، یعنی دشت کفی، دشت صاف) معنای جملهی "اصحر لهم بعذرک" یعنی صاف مثل کف دست، عذرت را با مردم در میان بگذار؛ بیا صادقانه به مردم بگو قضیه این جوری نیست، یا اگر هست علتش این بوده است و من جبران خواهم کرد. اگر خطایی واقع شده است عذر بخواه، و اگر خطایی نشده عذرت را به مردم بگو.
در باب این که مسؤولان امور جامعه باید عیب مردم را بپوشانند، نه این که دنبال عیب گرفتن از مردم باشند، حضرت امیر علیهالسلام توصیههایی دارند که از شاخصههای حکومت و دولت دینی است. در همین راستا حضرت به مالک اشتر فرمودند: این افرادی که مدام دنبال مرضهای مردم میگردند، دنبال عیبهای مردم هستند، نکند راه اینها را در دولت خود باز کنی؛ نگذار اطرافیان تو کسانی باشند که فقط عیب مردم را میبینند و مزایا و نقاط قوت افراد را نمیبینند. زیرا که: "فان فی الناس عیوبا الوالی احق من سترها"؛ (نهج، ک 53 ، بند 21-24) طبعا در میان مردم مشکلات اخلاقی وجود دارد، مشکلات مالی دارند، دچار فساد میشوند، و انواع عیوب هست، "اما الوالی احق من سترها" حکومت سزاوارترین کسی است که تا میتواند عیب مردم را بپوشاند، و نگذارد آبروی افراد در جامعه برود، از آبروی افراد - حتی اگر خطا کردند و فاسدند - تا میتواند باید حفاظت کند، مگر این که بداند تجری و عنادی دارند یا به حدود الهی تجاوز کردهاند.
انسانیتر از این حکومت و حقوق سیاسی در دنیا سراغ نداریم؛ آنجا که امام علیهالسلام در دنبالهی این سخن میگوید: اگر هم مجبور شدی کسی را که مجرم است مجازات کنی، مبادا از مجازات کردنش شاد بشوی! تو با دل پردرد و با تأسف از این که یکی از شهروندان دینی لغزشی انجام داده است، مجازاتش بکن. او یک انسانی است که خطا کرده و باید مجازات بشود، و این مجازات، هم به نفع خودش هست و هم به نفع جامعه، اما تو از مجازات کردن شاد نباش، و در عین حال قاطع مجازات بکن، مبادا رقت و عطوفت بیجا یا ملاحظه کاری تو را از طرف دیگر به زمین افکند. قانون را اجرا کن، ولو بگویند قصاص خشونت است.
رسیدگی به ارباب رجوع
"و منها اصلاح حاجات الناس یوم ورودها علیک فان لکل یوم عمله فان لکل یوم نافی" به محض این که مشکلاتشان عرضه میشود فوراً حلش کن تا میتوانی. کار هر روز را همان روز انجام بده، حل یک مشکلی را از امروز به فردا نگذار.
"در مورد نیازهای مردم فوری عکس العمل نشان بده". این تعبیر از حضرت امیرالمؤمنین است که مردم مشکلاتی دارند و برای رفع آنها پیش مسؤولان امور میآیند. امام علیهالسلام به همهی دستگاههای حکومتی، وزارتخانهها، ادارهها فرمان میدهد که این مشکلات را تا میتوانید خودتان حل کنید، و به مقامات بالاتر یا پایینتر ارجاعش ندهید.
نکتهی جالب توجه به این است که بوروکراسی، که دیوان سالاری ابتدایی آن دوران بود، با دیوان سالاری امروز قابل مقایسه نیست، معذلک حضرت امیر علیهالسلام این پیش بینی را میکند و میگوید مشکلات مردم را در دست انداز دیوان سالاری حکومتی نیانداز و اگر میتوانی حلش کنی، حلش کن.
پینوشتها
1 ) کپراسیون = شرکت
2 ) اشاره به قضیه گلادستون است که وقتی صدای اذان بلند شد فرمانده انگلیسی از مترجمش پرسید: آن شخص بالای مناره از مردم چه میخواهد؟ گفتند: که او دارد اذان میگوید یعنی که وقت نماز شده است. گفت: به منافع دولت علیّه کاری ندارد؟ گفتند: نه گفت: بگذار هر چه میخواهد بگوید!
3 ) و لا تکن عبد غیرک قد جعلک اللّه حرا
اگر گفته شود غالب اصولی که بنیاد جامعهی دینی را باید بر آنها ریخت، از ثبات عقلی و ضرورت دینی برخوردار هستند، به آن معنی نیست که جامعهی دینی یک جامعهی پیش ساخته است؛ بدین معنا که یک مرتبه از بالا نازل شود و درست، سر جای خودش قرار گیرد و ما دیگر زحمتی جز زیستن در آن جامعه برعهده نداریم!
جامعهی دینی تعریف دینی مشخص و روشنی دارد، که نقطهی تمایز ما با مذهبیهایی است که در ذیل سنت لائیسیته فکر میکنند اما با این حال جامعهی دینی به اجتهاد و تکاپو و سازماندهی عاقلانه احتیاج دارد.
جامعهی دینی بدون تشکیل حکومت دینی تحقق نمییابد؛ کسانی که ادعا میکنند جامعهی دینی بدون در اختیار گرفتن اهرمهای قدرت برای اعمال احکام اجتماعی دین ممکن است، فقط ادعایی دارند، ولی در عین حال باید دانست که ساختن جامعهی دینی یک کار صرفا حکومتی نیست.
نسبت حکومت دینی و جامعهی دینی
داشتن جامعهی دینی بدون حکومت دینی و خواستن حکومت دینی بدون جامعهی دینی نه مفید است و نه ممکن. یک ملازمهای شبیه به تضایف بین این دو مقوله برقرار است. یعنی جامعهی دینی و حکومت دینی در رابطه با همدیگر معنی میشوند، نه جدا از هم. از حیث دیگری هم با هم اشتراک دارند و آن مجاهدت بیشتر برای رسیدن به نصابهای بالاتر جامعهی دینی و حکومت دینی است.
مدیران عاقلتر و صادقتر، نرمافزار پیچیدهتر، نظام آموزشی درست، رسانههای سالم، همهی اینها ملزومات یک پروسه در جامعهی دینی است. البته در هر صورت حاکمان، بشرند و افراد بشر، اگر بخواهند به روال دینی حکومت کنند، بدون سعی و خطا نمیشود. حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: "انما الوالی بشر لایعرف ما تواری عنه الناس به الامور" (نهج البلاغه، ک 53 ، به مالک اشتر) یعنی مسؤولان حکومت دینی بشرند، همهی ضعفهای بشری ما در تشکیل حکومت دینی توسط ما، بروز میکند.
در واقع، ما در مقام نظریهی حکومت دینی قاطع هستیم، و در عمل به آن نسبی. یعنی برای تحقق کیفی و کیفیتر جامعهی دینی و حکومت دینی باید مدارجی قائل بود. و البته این امر طبیعی است که ما اگر برای تحقق بخشیدن به حکومت دینی؛ با کمبود نرمافزار یا سختافزار مواجه شویم به همان نسبت ضرباتی را تحمل خواهیم کرد.
نکتهای که در این نوشتار در صدد روشن کردن آن خواهیم بود، این است کهیکی از آموزههای بزرگ پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله ، که امام علی ابن ابی طالب علیهالسلام آن را با پیروزی کامل تحقق عینی و اجتماعی داد، پاسخ به این مسأله بود که «آیا حقیقت قابل تجزیه است؟» این مسألهای است که هم اکنون در مباحثات فلسفهی سیاسی، فلسفهی حقوق و فلسفهی اخلاق جاری است.
تجزیهی حقیقت ایمانی از حقیقت معرفتی
درس بزرگی که در ارتباط با تجزیهی حقیقت از امیرالمؤمنین علیهالسلام میآموزیم، این است که حقیقت ایمانی را از حقیقت معرفتی و عملی نمیشود منفک کرد، زیرا تأثیرات دنیوی و اخروی ناشی از رفتار فردی و اجتماعی ما در هم تنیده است. الزامات اجتماعی مذهب جزء لوازم حقیقت مذهب است و نمیشود دنیا و آخرت را در خود و رفتار خود از هم جدا کرد. البته از دید یک دهری و چشم انداز طبیعت گرایانه ممکن است ارتباط منطقی بین جهان دنیوی و علایق روحانی دیده نشود و هدف مذهب ربطی به دنیای ما نداشته باشد، و اساسا قابل درک نباشد. یعنی حقایق ربانی (به معنای کلیسایی، نه اسلامی)، آن قدر مقدس باشد و مجمل و چند قرائتی که هیچ فاعل عاقلی به آن نزدیک نشود و این جا دیدگاه اسلام با سایرین تمایز پیدا میکند، زیرا در منطق اسلام، ایمان همان قدر که یک حقیقت اگزیستانسیال است، به همان اندازه، یک حقیقت معرفتی و عملی است.
انسانشناسی اسلامی و طبیعت گرایی
در منطق اسلام، انسان مثله نمیشود، یعنی به چند بخش جدا از هم تجزیه نمیشود؛ انسان یک مجمعالجزایر پراکنده نیست که اعتبارا به یک انسان واحد، و یک جامعهی انسانی وحدت پیدا کند. انسان یک نفس است با قوای متعدد؛ یک منشور است با وجوه متکثری که در همدیگر میتابند. بنابر این نمیتوان ایمان را از عمل، اخلاق را از اقتصاد، حق را از تکلیف، دانش را از ارزش، اعتباریات را از حقایق، توصیهها را از توصیفات، دین را از دنیا، فرد را از جامعه،و معاش را از معاد تفکیک کرد.
نظریه پردازان لائیک انسان را با تفکیک ابعاد مادی او از ابعاد معنویش در واقع زنده زنده قصابی کردهاند؛ به این معنا که دین حق ندارد در حوزهی حکومت و اقتصاد و حق و تکلیف دخالت بکند؛ کار قیصر را به قیصر بگذارید و کار خدا را به خدا.
فاشیستها، مارکسیستها و لیبرالها، همگی با همین استدلال در برابر تز انبیا ایستادند، و امروز نتیجهاش این شده است که در نظام سرمایه داری بی روح، انسان به گونهی جانوران دوپایی درآمده است که بدون کشف معنای زندگی با تمام قوا به دنبال تأمین شرایط زندگی میدود و کمکم تبدیل میشود به آدمی که واقعیتش در حوزهی قدرت و لذت محدود میشود و رئالیسمش فقط در بازار معنا پیدا میکند، و مطالباتش از همهی عالم فقط تفنن است و مصرف و هیجان؛ دلش را با شکمش عوضی میگیرد؛ تمدنش در صنعت و ابزار تجلی میکند و ادبیات و هنرش سرتاسر نهیلیسم و نسبیت گرایی میشود. این شخص اکنون آن انسانی نیست که مستحق نام انسان بود؛ تنها عملی که به کار شناختن این انسان میآید روانشناسی عشرت و دنائت است.
جامعهی پیشرفته در این فلسفه تازه در سیکل مصرف و مصرف برای تولید و دیکتاتوری ماشین، استبداد پول و سرمایه و در واقع یک نظام بردهداری جدید میافتد؛ نظامی که مناسبات برده داری را حفظ کرده است، ولی به صورت مکانیزه و مدرن در این منطق اول زندگی را پوچ میکنیم و آنگاه به وسیلهی بهداشت و صنعت و انفورماتیک سعی میکنیم این انسان را از دو طرف کش بدهیم، یعنی او را ازلی و ابدی کنیم، و چون که دیدیم نمیتوانیم، احساس عبث میکنیم و میپرسیم: «آیا به راستی این زندگی بالاخره فلسفهای داشت یا نداشت؟». آدمهایی میشویم که زندگی میکنند، بدون این که فکر کنند.
در جوامع ثروتمند و صنعتی یا فراصنعتی متفکران دردمند اجتماعی این مسأله را مطرح میکنند که بشر مدرنیته به صورت یک دستگاه خودکار فاقدشعور درآمده است. آدمها ماشین هایی میسازند که مثل آدمها کار میکنند، ماشینها هم به نوبهی خود آدم هایی میسازند که مثل ماشین کار کنند. در این مدینهی فاضله، اگر چه هوش آدمها زیاد میشود، لیکن عقلشان کم میشود. فشار اطلاعات و مهارتها بالا میرود، ولی فشار شعور عمیق انسانی در مسائل اصلی حیات پایین میافتد، چنان که یک مرتبه میبینید جزئیات بسیار ریز درک میشود، در حالی که حقایق بسیار بزرگ و اصلی اصلاً دیده نمیشود. و این بدان معنا است که دیگر عقل و اخلاق در نحوهی استفاده از آن ابزار و اطلاعات پادرمیانی نمیکنند. این انسان به طور مداوم کار میکند، اما برای کار خودش نمیتواند هیچ توضیح انسانی بدهد؛ حتی وجود خودش را نمیتواند معنی دار بکند، و در چنین جامعهای روشها جای هدفها را میگیرند و حقیقت مجهول میشود. بیان درست و کلامی که حجت و فصل الخطاب باشد وجود ندارد.
در این منطق مسؤولیت بشر را به نام حقوق از یاد او میبرند و انسان مسؤولِ دردمندِ آرمان خواه را به انسان زیاده طلب، بیآرمان و خودخواه تبدیل میکنند.
در این دیدگاه چندان روشن نیست که در بین انسان مؤمن و انسان شکاک و لاادری، کدامیک انسانترند.
دکترین تکلیف انسان، که وی را مکلف میسازد به ازای حقوقی که در این عالم دارد از عهدهی آنها برآید، زیر پای ماتریالیسم سرمایه داری له میشود. رذیلتها عادی میشوند و فضیلتها از سکه میافتند، و آن انسانی که میخواست جای خدا را بگیرد، یک مرتبه در فهرست فنومنولوژیستها در کنار زرافه، مگس و... قرار میگیرد (البته چون نیروی حیاتی در او کمی پیچیدهتر است، تفاوتی هم با آنها خواهد داشت.).
در این منطق همه چیز، برای این که از شر هر نوع عقلانیت و مسؤولیت آبرومندانه خلاص بشود، پسوند آزادی میگیرد؛ تجارت آزاد، ایمان آزاد و اخلاق آزاد. ارزشها هم، اگر صریحا و به طور بنیادی نفی نشوند، در این جامعهبیحیثیت میشوند، یعنی دوباره با یک اولویت بندیها و اهداف دیگری باز تولید میشوند. درست برخلاف آنچه انبیاء به ما آموختهاند که زنده بودن وسیله برای انسان بودن است. در این فرهنگ زنده بودن خودش هدف است.
تئوری زندگی بدون اعتنا به احکام و حقایق، و از نظر انداختن عدالت برای ثروتمند شدن و قدرتمند گردیدن، درست وجه مقابل تز انبیاست.
نفی این شعار که توسعه و مدنیت و آزادی و پیشرفت، هدفند، وسیلهای است برای اهداف دیگری که در رأس آن از سر راه برداشتن عنصر مسؤولیت انسانی است. البته همهی اینها هدف هستند، اما همهی هدف نیستند. یعنی اهداف واسطهاند، نه اهداف غایی؛ و تفاوت اصولی جامعهی دینی با جامعهی غیردینی در همین است که اینها را اهداف واسطه میداند نه اهداف غایی.
اشکال عمدهی دیدگاه غیردینی در این است که آنها این همه آرزوی کوچک و دون شأن انسانی را - که از حیث تأثیر و صراحت گرچه کوتاه مدتند، اما در عین حال مشغله زا هستند - روی سر انسان میریزند و به مردم اجازه نمیدهند که به صرافت یک جامعهی متکاملتر و دینیتر بیافتند. همهی ما در چنین جامعهای همچون دندانههای کوچک یک چرخ عظیم هستیم که ماشین بیاحساس و شعوری - که دیگر او ارباب ماست، نه ما ارباب او - آن را به دلخواه خود به حرکت وامیدارد، و این خطر از عواقب بینش ثنوی گری و تفکیک ماده از معناست؛ البته خطرات دیگری هم وجود دارد، مثلاً تز فرهنگی که میگوید ارزشها در عالم معنا رقم نخوردهاند و به دنیای واقعی ما مربوط نیستند، به میل من و تو متصلند، هیچ ما به ازایی جز قراردادهای ما ندارند، این تز عملاً میگوید ما واقعیت خوب نداریم، یعنی اصلاً تصور ما از خوب و بد یک ظرف تهی است که تصمیم ما این ظرف خالی را پر میکند؛ و فارغ از تصمیم ما خبری نیست. این باد سردی که در حوزهی اخلاق وزیده و یکی دو قرن است که مفهوم وجدان را، مفهوم بدیهیات عقل عملی را و مفهوم بدیهیات عقل نظری را، یکجا سرما زده و منجمد کرده همهاش از ملزومات همین مثله کردن انسان است،اما کسی یارای گفتنش را نداشته و ندارد.
دنباله روی از غرب
جوامع اسلامی چرا عقب افتادند؟ پاسخ آن این است که ما در آکادمیهای علوم اجتماعی و علوم انسانی به گفتن و شنیدن مقدار انبوهی از جملات کلیشهای معتاد شدهایم. در علوم سیاسی، اجتماعی و تربیتی، هنوز بند ناف ما به ترجمه بسته است و جرأت بالغ شدن، سؤال کردن و شک کردن در آنچه ترجمه میشود هم نداریم. هنوز باید حرفی را که چند دهه قبل زده میشد، همچون سیاهی لشکر در کشورهای شرق مانند رعایای فرهنگی و علمی آنها، تکرار کرد. عمق فاجعه، لیکن، تا آنجاست که اگر یک نظریهپردازی در علوم انسانی به تناقض گفتن و تناقض شنیدن عادت کرد، ما هم سمعا و طاعتا همان کار را بکنیم.
آنچه یک فیلسوف سیاسی ماتریالیست در غرب میگوید، ما بدون توجه به لوازمش همان را - در عین حال که مذهبی هستیم - تکرار میکنیم. اگر بگوید - چنان که گفتند - که نتیجهی عمل، بدی عمل را میپوشاند و عامل را تبرئه میکند، (چون مردم به تدریج بدیها را به نتایجش میبخشند و یادشان میرود) منتها برای بقای بیشتر دولت بهتر است که افراد بیشتری را در دولت شریک کنیم، آن وقت ما هم این را عینا مینویسیم، اما با این تفاوت که یک «به نام خدا» اولش اضافه میکنیم و توجه نداریم که این با تفسیر علوی از نظام اجتماعی منافات صددرصد دارد، و اساسا دو مقولهی متباین و متضادند.
مسؤولیت اجتماعی در نگاه امام علی علیهالسلام
مسؤولیت ادارهی امور جامعه در نگاه امیرالمؤمنین علیهالسلام یک کپراسیون1 همانند همهی شرکتها نیست، که این در نگاه آتئیستی به مسؤولیت اجتماعی، به یک مدنیت غیر دینی منجر میشود و اینها دو راه مجزا از یکدیگرند.
در فرهنگ امام علی علیهالسلام اخلاق را نمیشود به روانشناسی و روانشناسی را بهمکانیک بدن و اعصاب ارجاع داد و تعریف حقوق طبیعی به حقوق فطری مجاز نیست. در این مکتب نمیشود سیاست را به دیپلماسی قدرت ارجاع داد، نمیشود به عقیده و اخلاق بیاعتنا بود و همه را از حاکمیت و دولت و پارلمان تفکیک کرد.
رجل سیاسی، در تعریف معاویههای تاریخ، هنرپیشه است. رجل سیاسی یا سیاستمدار، یعنی سخنران ماهر، و سیاست (در این منطق) یعنی بازی با افکار عمومی. مثال بارز آنان سگها هستند که با بینیشان استنتاج میکنند که به کدام سو باید بروند؛ سیاستمداران هم در منطق معاویهای از شامهی خود استفاده میکنند که چه وقت چه سخنی را باید بر زبان آورد، و چه سخنی را باید به کلی فراموش کرد. اینها باید فقط نقشه کش باشند و، بدون هیچ غایت عقلی و اخلاقی، ملاحظه کنند که چطور میشود از نردبان قدرت بالا بروی که تو را پایین نکشند. وقتی به آنها بگویی تکلیف ارزشهایی که وعدهی آن را میدادیم، قوانین اسلامی، آن چیزهایی که انقلاب به خاطر آنها پاگرفت چه میشود، میگویند دوران لافهای بزرگ سپری شده و باید اکنون دوباره خود و امکانات و پتانسیلها را اندازه بگیریم، اصلاً به بشر نیامده که از اصول متعالی حرف بزند و شروع میکنند دربارهی زبونی انسان ساعتها خطابه خواندن. این عده در بحث از اصول، شکاکند، اما در تمتع و استفاده از قدرت، مطلقا شک نمیکنند، یعنی کاملاً متسلط، متکی به نفس، قائم به ذاتاند؛ یعنی همان کسانی که اصول موضوعهی جامعهی دینی و حکومت دینی را در هنگام بحث تئوریک قبول ندارند و همه چیز را مشکوک میدانند و میگویند که این قوانین کلاً بیاعتبار است، موقع برخورد با منافع، تصریح میکنند که منافع ما خیلی معتبر، قطعی، ضروری، ثابت و تردیدناپذیر است.
در پاسخ آنان - در سراسر جهان اسلام - باید گفت که خیر، ما وانهاده به خود نیستیم؛ همه چیز زاییدهی قراردادهای ما نیست، ما بنیاد انتولوژیک ثابتی داریم که با هیچ قرار و مداری بهم نخواهد خورد، و آن منشور زمامداریامیرالمؤمنین علیهالسلام به مالک اشتر است.
دکترین ثابت مسؤولیت اجتماعی مدیران در منشور نهج البلاغه
امام علی ابن ابی طالب علیهالسلام وقتی در نهج البلاغه از کمال حرف میزند، دنبال کمال مطلوب رواقی و مدعای یک انسان فیکس شده، یک مجسمهی بیحرکت، یک انسان غیرطبیعی، و یک موجود غیرانسانی نیست. امام علیهالسلام از انسان طبیعی میخواهد که با ارادهی خودش به یک انسان مافوق طبیعی تبدیل بشود. همهی ما در منطق علی ابن ابی طالب علیهالسلام یک انسان بالقوهایم. یعنی هر چند که صورت همهی ما انسانی است، اما در تبدیل سیرت خود به انسان باید تلاش کنیم تا آن که انسان بالفعل گردیم و این همان هدفی است که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در فلسفهی بعثت خود فرمود که: «انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق» یعنی: بعثت من در واقع، برای نهایی کردن اخلاق کریمه است. به عبارت دیگر، یعنی من آمدهام تا از انسان بالقوه انسان بالفعل بسازم. و بر همین اساس علی ابن ابی طالب علیهالسلام را معلم اخلاق، امام اخلاق و امام فضیلت، میخوانیم. امیرالمؤمنین علیهالسلام وقتی حکومت تشکیل میدهد، با تازیانه در مجامع عمومی حاضر میشود و مردم را به اجرای عدالت فرامیخواند.
اسلام بدون جهاد و عدالت، اسلام رفورمیستی، اسلام بیدردهایی است که همواره با وضع زمان حاضر و با فضای غالب جهانی خو میکنند و در عین حال سعی میکنند اسلامی تابع معیارهای حاکم بر جهان بسازند و ارائه کنند؛ هر جای اسلام که با گفتمان حاکم جهانی مخالف بود، باید تراشیده و حذف بشود، در این مقابله اسلام است که محکوم به شالوده شکنی میشود و با این حال، اجتهاد نباید صورت بگیرد. در این دیدگاه اگرچه اسلام، دین توحید است، اما توحیدی نیست که رژیم اقتصادی و سیاسی و حقوقی جامعه را عوض کند؛ و این برخلاف اسلام ناب محمد علیهالسلام است. اسلامی که آنها از ما توقع دارند، توحید منفک از همهی زندگی است، یک توحید ذهنی و انتزاعی است که فقط میتواند بین ذهنها وزبانها مبادله بشود و هیچ تأثیری در عالم خارج نگذارد، و به بیان روشنتر، هیچ لطمهای به منافع کمپانیهای سرمایه داری نداشته باشد.2 اسلامی که در سنت لائیسیته بازپروری و باز تولید میشود، اسلامی بدون جامعهی دینی متعهد و مسؤول است.
نمیشود اسلام را قبول کرد، اما جامعهی درخواستی اسلام را رد کرد، رژیم حقوقی اسلام را نخواست، به لوازم اجرای عدالت اسلامی تن نداد. نمیشود اسلام را خواست، اما حقوق بشر را از بستهبندیهای منابع ماتریالیستی تأمین نمود و به جامعهی دینی تحمیل کرد. این یک خیانت بزرگ است.
ما باید بیاموزیم و تمرین کنیم که اقتصاد را پشت به عرفان، حقوق را پشت به تکلیف، و دین را پشت به زندگی ملاقات نکنیم. باید حقوق بشر، حکومت، دولت، قانون، اقتصاد و فضیلت را در متن دین فهمید. باید ماده و معیشت و مدنیت و قانون را در متن خداشناسی و خداپرستی تفسیر کرد. اگر وحدت کلی آموزههای اسلام به اجزای نامربوط تجزیه گردد، در نهایت، یک کل نامعقول به بار میآید. این درست است که وقتی تک تک اجزای اسلام جدا جدا بررسی شوند، غلط به نظر نمیرسند، اما وقتی همهی این پاره تفسیرها را کنار هم بگذاریم و ترکیبش کنیم - بدون توجه به آن وحدت و آرمان کلی اسلام - همه چیز مضحک است؛ یعنی یک چهرهی کاریکاتور مضحکی از اسلام که تفاوتش با چهرهی واقعی در اجزائش نیست، در کلیت ابعادش هست.
در آکادمیهایی که برای جهان اسلام و شرق تئوری میسازند اسلام به این نحو دوباره دارد بازسازی میشود، دوباره گریم میشود تا خسارات زلزلهای را که در دو سه دههی اخیر توسط جنبش بیداری اسلام در جهان ایجاد شد، جبران نماید.
ضرورت احیای تفکر اصیل دینی در جامعهی اسلامی
اسلام، به دلیل این که یک مکتب است، باید به شکل مطالعهی مکتب روی آنکار بشود. مفاهیم معنوی و اخلاقی و کلامی اسلام، نباید به صورت معلق در فضا تعریف بشوند. این مطالعات باید در متن واقع جامعه تأثیر بگذارد، و به تعبیر بعضی بزرگان، باید مرز معانی وجودی دین و توحید، برجسته و مشخص بشود. در حقیقت، برای احیای اسلامی که شهید نوسازی به نهج مزبور میشود، شاید لازم باشد که در دههی سوم یک نهضت توابین تشکیل داد تا جای دوست و دشمن در منظومهی فکری جدید روشن بشود؛ فاصلههای طی شده، که ما را از اصل نهضت دور کردهاند، برگشت داده شود و معلوم بشود که خندق کجاست؛ جای واقعی ابوسفیان و ابوذر کجاست؟ چه آن که در این شرایط موجود، شهید و جلاد، مجاهد و غارتگر، اللّه پرست و هبلپرست دوباره با هم مخلوط شدهاند؛ همه کنار هم ایستادهاند. ترس از این است که ما همه دوباره داریم مسلمان حرفهای میشویم، یعنی برای ما مسلمانی شغل میشود، در حالی که مسلمانی در اصل، یک مارک نبوده، بلکه یک عقیده و سلوک بوده است. دین نیامده بود تا فقط بین ذهن و زبان ما مبادله بشود؛ آمده بود که برای دنیا و آخرت ما تعیین مرز وظیفه نماید.
قرآن و سنت، همچون یک شاخص
قرآن و سنت، علاوه بر بیان معارف و اخلاقیات و معنویت، به مثابه پرچم یک جبههی اجتماعی مشخصی است و با محک زدن به این دو میتوان هر مردمی و هر نسلی را دوباره به "اولیاء اللّه" و "اولیاء طاغوت" شناسایی و تقسیم نمود.
اسلام، به محض این که ظهور میکند و بشر را مخاطب خود میسازد، دو نبرد آغاز میکند؛ یک نبرد در درون آدم، بین خدا و شیطان، بین خدا و نفس، و نبرد دیگر را بیرون از آدم در صحنهی اجتماع، در عرصهی اقتصاد، حکومت و سیاست، بین طرفداران عدالت و مخالفان آن ایجاد میکند. این صف بندی همواره در زمان حیات دین داری وجود داشته است و هم اکنون باید دوباره ایجاد بشود تا مرز طرفداران عدالت در عرصهی اجتماع و سیاست دوباره روشنبشود، و الا انقلاب مرده است.
اسلام فریاد است، نه یک زمزمه، اسلام فقط یک عقیدهی ذهنی نیست، یک رسالت عملی است. اسلام ساکت، اسلامی که نسبت به نظام حقوقی بیطرف است، یک اسلام قلابی است. گویا اینها دوباره دارد فراموش میشود که اسلام علاوه بر آن که یک نظام اخلاقی - روحانی فردی است، نظامی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است. چرا فراموش بشود؟ برای این که وقتی به یک اصول مسلمی عمل نشود، کم کم از یاد میروند.
وقتی عملاً به یک اصول و دکترینی پشت میکنیم، نظرا هم در آن شک میکنیم. دیگر جرأت نمیکنیم حتی آن حرفها را دوباره به زبان بیاوریم. کم کم فضا به گونهای درمیآید که اصولی که براساس آنها انقلاب شد و براساس آنها مردم ما به جبهه رفتند، و بسیجیهای ما به میدان مین پا گذاشتند، بر زبان هم نتوان جاری کرد. چرا؟ برای این که وقتی در عمل جاری نشد، طبیعی است که در زبان هم جاری نخواهد شد. وقتی در عمل با بعضی از اصول متارکه کردیم، چرا در زبان با آنها متارکه نکنیم. وقتی امتیازش نیست، چرا چوبش را بخوریم؟
قاسطین چه کسانی هستند؟
امیرالمؤمنین علیهالسلام قاسطین را از این رو قاسطین نامید که مخالفان اجرای قسط و عدالت بودند. امام علیهالسلام با انتخاب این صفت خواست این نکته را بگوید، که اسلام فقط یک ذهنیت و فقط یک دکترین اخلاقی و معنوی نیست؛ آنها هست اما علاوه بر آنها آمده است تا یک حکومت را در یک جامعهی ویژه بنا نهد که در راس اهداف اجتماعی آن قیام به قسط است و قسط یک مفهوم مبهم و چند قرائتی نیست، حدود و ابعاد آن در کتاب و سنت مشخص شده است.
قاسطین آن خط فکریای بودند که براساس تز جدایی دین از سیاست، چنین تبلیغ میکردند و میکنند که خط عدالت طلبی و اجرای احکام انقلابی اسلام یک خط انحرافی است، این حرفها سیاست است و دیانت نیست. اینها اقتصادو امر دنیوی است، دین نیست. این حرفهای دنیایی را در مسجد نزنید. سخن از جهاد و شهادت، سخن از خشونت است و خونریزی نگوئید. این ظاهر قضیه است، لیکن در واقع آنها دارند میگویند که این دنیا بیارزش و پست است، شما دنبال آن نباشید، آن را بگذارید برای ما؛ و دین چون که یک امر متعالی مقدس و نورانی است مال شماها باشد. زبان حال این منطق مزوّرانه این است که:
از سقف خانه تا به لب بام از آنِ من از پشت بام تا به ثریا از آنِ تو
انقلاب اسلامی، که امام قدسسره پایه گذار آن بود، براساس این آموزههای اصیل فرهنگ دینی بنیان خود را نهاد که نمیشود هر طوری میخواهیم زندگی و حکومت کنیم، برنامه بریزیم و مدیریت بکنیم و در عین حال، مسلمان هم باشیم. اسلام یک مقولهی "لابشرط" نسبت به انواع سیستمها و نظامهای حقوقی و رژیمهای اقتصادی در کشور نیست. مسلمانی یک مفهوم زنده و دینامیک است و لوازم حقوقی، اجتماعی، اخلاقی، اقتصادی و سیاسی دارد. نمیشود گفت اسلام وارد این جامعه بشود، ولی لوازمش نیاید. ما اگر راجع به اسلام، با قطع نظر از ملزومات آن، بخواهیم قضاوت کنیم، هر آینه، در حین بحث، در خطر مغالطه خواهیم بود. اگر خصوصیت آن فرایندی که قرار است به این نتایج بیانجامد، و بهایی که جامعهی ما باید برای نیل به این اهداف بپردازد مهم نیست، پس ما از کدام فرایند سخن میگوییم. تفکیک بین ماهیت فرایندی که به نتیجه میانجامد، و نتیجهای که محصول آن فرایند است، در مطبوعات و رسانهها و محافل آکادمیک و فرهنگی و روشنفکری ما دوباره بازسازی میشوند.
بیان مغالطه
ما و مارکسیستها، که اعتبارنامههای فکری همدیگر را از اساس قبول نداریم، و هر دوی ما شعار عدالت میدادیم، آیا میتوانستیم تا آخر بر سر شیوههای تحصیل عدالت به توافق برسیم؟
ما و لیبرالها که به مبانی انسان شناسی همدیگر از اساس بدبین هستیم - کههستیم و هستند - چطور میشود بر سر فهرست حقوق بشر به توافق برسیم؟ یا بر سر تعریف آزادی و جمهوریت - که حتی به نظر بعضی از بزرگان لیبرال غرب گفتیم مشارکت کمّی و غیرکیفی را در طول تاریخ نمایندگی میکنند و کردهاند، چطور میتوانیم در این مفاهیم بسیار مهم و سرنوشت ساز، با هم به توافق برسیم.
ما و مارکسیستها و لیبرالها از دو عدالت و از دو آزادی سخن میگوییم، و این راه غلطی است. متأسفانه از مشروطه تا امروز متفکران اجتماعی ما که مبهوت ترجمهها هستند، خواستند با پانتومیم به مردم حالی کنند که اسلامتان را اگر دور نمیاندازید لااقل عوضش بکنید! و مردم ما هم در طول تاریخ طولانی استبداد، به لب خوانی عادت کردند، یعنی خوب میفهمند که چه پیشنهاداتی از راه دور به ایشان میشود، لیکن در عکسالعمل و واکنش نشان دادن شتابزده و عجول نیستند.
بازگشت به هویت اصیل دینی
در صد سال اخیر، که فضولات فلسفهی جهان آنگلوساکسون، که اساساً یک جهان ضد فلسفه و تجربه گراست، با خودش قشریت و جزمیتی را وارد سرزمین تفکر اسلامی کرد، که ما اکنون گرفتارش هستیم، یک ورطهی متافیزیک ایجاد شده است که راه اعتقاد به اصول و اخلاق و عدالت و حقوق الهی را در اجتماعیات بسته است. اینها میگویند واژهی فردگرایی برای اجداد ما اصلاً ناشناخته بوده، واژهی فرد و فردیت را ما در پاسخ به نیازهای خودمان ابداع کردیم. نمیدانم بر چه اساسی این سخن را بر زبان میرانند. اینها با طرح پوزیتیویسم منطقی و تجربه گرایی خود، انسان را گم کردهاند، اکنون چگونه فردیت او را کشف کردهاند؟! انسان را امام علی ابن ابی طالب علیهالسلام کشف کرد، وقتی که گفت: "ای انسان خدا تو را آزاد آفریده است پس برده هیچ کس نباش3" (نهج البلاغه، ک 31 ، بند 87) انسان متقی در جوار خداست. (نهج البلاغه صبحی، ک 27 ، ص 153)
اگر ما خود را بر این اساس تعریف نکنیم، دیگران ما را بر آن اساس تعریفخواهند کرد، (چنان که دارند تعریف میکنند.) و کم کم ما عادت خواهیم کرد بر وفق همان تعریفی که از ما ارائه دادهاند حرف بزنیم و فکر بکنیم؛ چه آن که در جامعهشناسی میگویند معمولاً انسانها آنی نیستند که هستند، بلکه آنی هستند که دیگران میبینند و دربارهی آنان قضاوت میکنند. همچنین اصلی به عنوان "هم چشمی" است که فرد را به تبعیت از رسم رایج وامیدارد. علت چند چهره بودن ما همین است؛ ما در هر جمعی آن طور ظاهر میشویم که آن جمع به ما نگاه میکند. ما دوست نداریم آن شناخت و زاویهی نگاه خراب شود و تغییر کند؛ و این بلایی است که در دههی سوم انقلاب بر سر کل هویت اجتماعی ما میآید، تابع فرهنگی میشویم که حق اللّه را در تعارض با حق الناس میبیند، و میخواهد با حذف شریعت الهی به حقوق بشر برسد، این مکتب فکری قبل از خدا هنوز خود بشر را نشناخته است.
چرا در منطق علی ابن ابی طالب علیهالسلام ، عدالت و حقوق مردم این قدر مقدس است و امر دینی و در ردیف حدود الهی محسوب میشود؟ برای این که حدود الهی اصلاً برای حفظ حقوق معنوی و مادی همین انسان آمده است و اگر انسان نبود دین هم نبود، یعنی اصلاً دین لازم نبود.
اجرای عدالت و تأمین حقوق مردم و حق الناس، در انسانشناسی علوی، یک تکلیف الهی است، نه فقط یک مسؤولیت مدنی. نه مردم عبد حاکمان هستند، و نه حاکمان عبد مردمند. هر دو باید عبد خدا باشند.
حضرت علی علیهالسلام ، در تعبیری که به مالک اشتر دارند، میفرمایند: "فانما انا و انتم عبید مملوکون لرب لا ربّ غیره" (نهج، خ 216 ، بند 25) هر دوی ما فقط به یکی بدهکاریم و او فقط خداست؛ و من چون به خدا بدهکاری دارم به شما خدمت میکنم؟ یعنی من با شما تعارف ندارم. من مردم را نمی پرستم، خدا را میپرستم، اما چون خدا گفته و خواسته است، به شما خدمت میکنم. چون او گفته و خواسته است، عدالت را اجرا میکنم. چون او گفته و خواسته است، نمیگذارم در جامعهی دینی یک نفر گرسنه بماند و به انسان اهانت بشود؛ چه آن که او گفته است: نه من بنده شما هستم و نه شما بنده من هستید؛ "انا و انتم عبید مملوکون لرب لا ربّ غیره".
من و شما بنده خداییم؛ جادهی حقوق دو طرفه است، هر جا حقی است، تکلیفی هم هست.
در واقع، در منطق امام علی ابن ابی طالب علیهالسلام ، نه از حاکمان باید ترسید و نه از مردم؛ نه به حاکمان باید تملق گفت و نه به مردم. فقط باید از خدا ترسید و نزد او کرنش نمود.
مردم، ولی نعمت مسؤولیناند
در اسلام بالاترین انسان که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله است، دل شورهی اصلی ایشان مردم بود. با این که در دل پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله پشیزی ترس از مردم، احتیاج به مردم و تملق از مردم راه نداشت.
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله با تمام وجود در خدمت به مردم بود. خداوند در سوره توبه خیلی زیبا شخصیت واقعی پیامبر صلیاللهعلیهوآله را توصیف میکند. میفرماید: "لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمؤمنین رؤوف رحیم" (توبه، 128)؛ یعنی پیامبری از خودتان آمد که آنچه رنج میبرید بر او گران است و بر هدایت شما بسیار مشتاق، و نسبت به تک تک شما مهر و رأفت ورزد. این است که پیامبر دارد با تک تک شما رنج میبرد؛ هر جا شما رنج میبرید پیامبر هم رنج میبرد و بر شما و سرنوشت شما حریص است. در جای دیگری دربارهی پیامبر صلیاللهعلیهوآله میفرماید: "قُلْ أُذُنُ خَیْرٍ لَکُمْ" (توبه، 61)؛ به مردم بگو پیامبر گوش صبوری خوبی است که به پای شما مردم و درد دلهایتان نشسته، و نسبت به شما مهربان است.
عدهای از محافظه کاران آمدند به علی ابن ابیطالب علیهالسلام (در زمان حکومتش) گفتند: اولِ حکومت عجله نکن، اینها که در حکومتها جا خوش کردهاند، قدرت و امکانات دارند، اگر با فساد مالی و فساد سیاسی اینها دربیفتی تو را به زمین میزنند. عدالت تا حالا صبر کرده است، چند سال دیگر هم صبر میکند. اجرای عدالت دیر نمیشود، اینها را با سهم بیشتری که میدهی به خود جذب کن. امیرالمؤمنین علیهالسلام جواب داد: "آیا مرا میفرمایید که پیروزی را با ستم بر اهل ولایتم به دست بیاورم؟ نه به خدا، تا نجوا گری باشد که افسانه بگوید و تا ستارهای باشد که در آسمان سوسو بزند، این کار را نخواهم کرد! اگر از مال خودم بود به تساوی بذل میکردم تا چه رسد به این که مال مردم است." (نهجالبلاغه، فیض 1351 ، کلام 126 ، ص 389)
ای خوشا آمدن از سنگ برون سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار ور بود دره سرازیر شدن
عدالت لازم نیست صبر بکند و معطل بماند، ما حکومت را اصلاً برای اجرای عدالت میخواهیم. اگر به دست آمد، چه بهتر و اگر میسر نشد برای عدالت کشته میشویم، میجنگیم و این یک تکلیف فراتاریخی برای همهی زمانهاست. در جنگ جمل یکی از رزمندگان، و به عبارتی یکی از بسیجیها، خدمت حضرت علی علیهالسلام آمد و گفت: برادری داشتم خیلی دلش میخواست در این نبرد و در این عملیات با ما باشد. حضرت امیر علیهالسلام از او میپرسند: "اهوی اخیک معنا" (نهج، خ 12) واقعاً دل برادرت با ماست؟ گفت: آری. امام گفت: "فقد شهدنا" او با ما بود، یعنی در کنار ما شمشیر زد. پس از آن یک جملهی لطیفتری فرمود که: در نبرد امروز کسانی در کنار ما جنگیدند و شمشیر زدند، که هنوز به دنیا نیامدهاند، کسانی که در صلب پدران و ارحام مادرانشان هستند، کسانی که دههها و سدههای بعد به دنیا میآیند، آنها در کنار ما امروز جنگیدند، در کنار ما شمشیر زدند و در اجر ما شریکند؛ چه آن که این، یک تکلیف فراتاریخی است، محدود به دوران علی ابن ابی طالب علیهالسلام نیست، هر چند که دروازه را آنها باز کردند، و این خط را آنها شکستند.
همنوایی مسؤولان امور جامعه با تودهی مردم
منطق امام علی ابن ابی طالب علیهالسلام این بود که: چطور خودمان را راضی کنیم که به ما بگویند دولتمردان دولت و حکومت اسلامی، مسؤولان حکومت دینی، در حالی که با مردم در مشکلات زندگی شریک نباشیم. "ءأقنع من نفسی بان یقالهذا امیر المؤمنین و لا اشارکهم فی مکاره الدهر". (نهج، صبحی، کتاب، 45 ، بند 14)
امام علیهالسلام در یک جامعهی دینی آن کسی است که فرمود: "ان الله تعالی فرض علی ائمة (العدل) الحق ان یقدّروا انفسهم بضعفة الناس کیلا یتبیغ بالفقیر فقره". (نهج، خ 209 ، بند 4)؛ یعنی مسؤولین حکومت اسلامی باید در سطح محرومین جامعه زندگی کنند. این بخشنامهی علی ابن ابی طالب علیهالسلام است به مالک و همهی مسؤولان حکومت دینی در همهی دورانها.
فرمود: مسؤولان حکومت اسلامی و دولت اسلامی، وزیر و وکیل و استاندار و قاضی، به خصوص مسؤولان درجهی یک و دو در حکومت دینی حق ندارند بالاتر از سطح زندگی مردم زندگی کنند. این تکلیف دینی و شرعی حکومت اسلامی است. بر پیشوایان حق واجب است که زندگی خود را در سطح مردمان تنگ دست نگه دارند، تا پریشانی آنها را دچار فشار نکند و مردم فقیر نگران نشوند و احساس نکنند تنها هستند. مردم فقیر نگویند مسؤولان ما را تنها گذاشتند. آنها جوری زندگی میکنند، و ما جور دیگری.
مردم داری و رضایت عامهی مردم
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: در حکومت اسلامی باید تودهی مردم را راضی کنید، نه خواص و صاحبان قدرت و ثروت، سران احزاب و آنهایی را که دنبال سهم اضافی میگردند و بیش از بقیه حقوق میخواهند و به عبارتی امتیاز طلب هستند. این عین تعبیر حضرت امیر علیهالسلام است. فرمود: "و اجمعها لرضی الرعیة، فان سخط العامة یجحف برضی الخاصة و ان سخط الی الخاصة یغتفر مع رضی العامة" (نهج، ک 53 ، بند 20-21)
در حکومت اسلامی به جز دنبال رضایت تودههای مردم نباش. به مالک اشتر فرمود: ملاک حقانیت تو رضایت تودههای مردم و به خصوص محرومین است. "و لیکن احب الامور الیک اوسطها فی الحق و اعمها فی العدل". (نهج، ک 53 ، بند 20)
باید هدف تو گسترهی وسیع عدالت باشد. نگو اگر افراد خاصی را راضیبکنم، قدرت من پایندهتر خواهد شد؛ بگو من باید تودهی مردم را راضی کنم.
حکومت اسلامی، حکومتی است که در فکر راضی کردن تودهی مردم، به ویژه طبقات متوسط به پایین، باشد و با خواص، صاحبان ثروت و قدرت، رؤسا و فرماندهان احزاب و جریانهای اجتماعی وارد معامله نشود. هر چه میتواند رضایت مردم را جلب کند و خشم تودهها را با خوشامد صاحبان زر و زور برنیانگیزاند. فرمود: خشم تودهها را با رضایت و خوشامد این خواص معاوضه نکن که: "ان سخط الخاصه یغتفر مع رضی العامة"، خشم خواص با رضایت تودههای مردم کاری از پیش نمیبرد. خواص را رها کن، بگذار تودههای مردم و محرومین از تو راضی باشند. بعد حضرت فرمود: برای این که این تودههایند که کم توقعند، و پشتیبان تو و من هستند. آنهایند که وقتی در جهاد به آنها احتیاج داری، به تو ملحق میشوند. (تعبیری امام قدسسره داشت که میفرمود: تمام جبههها را بگردی فرزند یک سرمایه دار در آن پیدا نمیکنی، اگر هم هست از طبقهاش کنده است، از آنها کنده است.)
حضرت امیر علیهالسلام فرمود: "فلیکن میلک معهم"؛ حواست با تودههای مردم و محرومین باشد، گرایش اصلیات به سمت آنها باشد، قطب نمایت به آن سمت باشد.
در حکومت اسلامی، مسؤولین حکومت و دولت باید به فکر حل کینههای مردم باشند، نباید بگذارند عقده و کینه در مردم به وجود بیاید و این عین تعبیر حضرت امیر علیهالسلام است که فرمود: "اطلق عن الناس عقدة کل حقد" (نهج، ک 53 ، بند 20)؛ نگذار گرهی در دل مردم بیفتد و گره کور بشود. در دل مردم نگذار کینه گره بزند، تا میبینی افکار عمومی متشنج شده، مردم از یک مسأله عصبانیند، ناراحتند، سوء تفاهمی برای آنها به وجود آمده است، بلافاصله اگر میتوانی مسأله را حل کن، اگر نه برو با آنها صحبت کن تا توجیه شوند. نگذار گره کینه کور بشود. حضرت امیر علیهالسلام فرمود: "ان ظنّت الرعیه بک حیفا فاصحر لهم بعذرک" (نهج، ک 53 ، بند 130)
حضرت امیر علیهالسلام فرمود: اگر دیدی مردم به تو سوء ظن پیدا کردند، علیه تو پچپچ میکنند، به تو سوء ظن پیدا کردند، که این دارد میخورد و میبرد و حیف و میل میکند؛ نگو من که این کارها را نکردم، مردم بیخود میگویند، بگذار هر چه میخواهند بگویند. برای افکار عمومی احترام قائل باشید، به آنها توضیح بدهید، به شعور مردم، به درک مردم، احترام بگذارید.
حضرت میفرمایند: اگر دیدی پشت سرت پچ پچ میکنند و سوء تفاهمی به وجود آمده، مردم گمان بدی به تو بردند، "اصحر" (از صحر، یعنی دشت کفی، دشت صاف) معنای جملهی "اصحر لهم بعذرک" یعنی صاف مثل کف دست، عذرت را با مردم در میان بگذار؛ بیا صادقانه به مردم بگو قضیه این جوری نیست، یا اگر هست علتش این بوده است و من جبران خواهم کرد. اگر خطایی واقع شده است عذر بخواه، و اگر خطایی نشده عذرت را به مردم بگو.
در باب این که مسؤولان امور جامعه باید عیب مردم را بپوشانند، نه این که دنبال عیب گرفتن از مردم باشند، حضرت امیر علیهالسلام توصیههایی دارند که از شاخصههای حکومت و دولت دینی است. در همین راستا حضرت به مالک اشتر فرمودند: این افرادی که مدام دنبال مرضهای مردم میگردند، دنبال عیبهای مردم هستند، نکند راه اینها را در دولت خود باز کنی؛ نگذار اطرافیان تو کسانی باشند که فقط عیب مردم را میبینند و مزایا و نقاط قوت افراد را نمیبینند. زیرا که: "فان فی الناس عیوبا الوالی احق من سترها"؛ (نهج، ک 53 ، بند 21-24) طبعا در میان مردم مشکلات اخلاقی وجود دارد، مشکلات مالی دارند، دچار فساد میشوند، و انواع عیوب هست، "اما الوالی احق من سترها" حکومت سزاوارترین کسی است که تا میتواند عیب مردم را بپوشاند، و نگذارد آبروی افراد در جامعه برود، از آبروی افراد - حتی اگر خطا کردند و فاسدند - تا میتواند باید حفاظت کند، مگر این که بداند تجری و عنادی دارند یا به حدود الهی تجاوز کردهاند.
انسانیتر از این حکومت و حقوق سیاسی در دنیا سراغ نداریم؛ آنجا که امام علیهالسلام در دنبالهی این سخن میگوید: اگر هم مجبور شدی کسی را که مجرم است مجازات کنی، مبادا از مجازات کردنش شاد بشوی! تو با دل پردرد و با تأسف از این که یکی از شهروندان دینی لغزشی انجام داده است، مجازاتش بکن. او یک انسانی است که خطا کرده و باید مجازات بشود، و این مجازات، هم به نفع خودش هست و هم به نفع جامعه، اما تو از مجازات کردن شاد نباش، و در عین حال قاطع مجازات بکن، مبادا رقت و عطوفت بیجا یا ملاحظه کاری تو را از طرف دیگر به زمین افکند. قانون را اجرا کن، ولو بگویند قصاص خشونت است.
رسیدگی به ارباب رجوع
"و منها اصلاح حاجات الناس یوم ورودها علیک فان لکل یوم عمله فان لکل یوم نافی" به محض این که مشکلاتشان عرضه میشود فوراً حلش کن تا میتوانی. کار هر روز را همان روز انجام بده، حل یک مشکلی را از امروز به فردا نگذار.
"در مورد نیازهای مردم فوری عکس العمل نشان بده". این تعبیر از حضرت امیرالمؤمنین است که مردم مشکلاتی دارند و برای رفع آنها پیش مسؤولان امور میآیند. امام علیهالسلام به همهی دستگاههای حکومتی، وزارتخانهها، ادارهها فرمان میدهد که این مشکلات را تا میتوانید خودتان حل کنید، و به مقامات بالاتر یا پایینتر ارجاعش ندهید.
نکتهی جالب توجه به این است که بوروکراسی، که دیوان سالاری ابتدایی آن دوران بود، با دیوان سالاری امروز قابل مقایسه نیست، معذلک حضرت امیر علیهالسلام این پیش بینی را میکند و میگوید مشکلات مردم را در دست انداز دیوان سالاری حکومتی نیانداز و اگر میتوانی حلش کنی، حلش کن.
پینوشتها
1 ) کپراسیون = شرکت
2 ) اشاره به قضیه گلادستون است که وقتی صدای اذان بلند شد فرمانده انگلیسی از مترجمش پرسید: آن شخص بالای مناره از مردم چه میخواهد؟ گفتند: که او دارد اذان میگوید یعنی که وقت نماز شده است. گفت: به منافع دولت علیّه کاری ندارد؟ گفتند: نه گفت: بگذار هر چه میخواهد بگوید!
3 ) و لا تکن عبد غیرک قد جعلک اللّه حرا