عبودیت و آزادیهای بشری (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
نوشتار حاضر که به قصد تبیین نسبت پرستش خدا و آزادیهای بشری تهیه شده است، برگردان سخنان جناب آقای دکتر حداد عادل در سمینار «آزادی و منطق دیانت» است. محتوای این بحث شامل تعاریف صحیح آزادی و خدا، رابطه انسان و خدا، رابطه مفهوم آزادی با مفهوم خود و تبیین اندیشه خداپرستی عاشقانه و جایگاه آزادی در آن میشود.
در ادامه سخنان جناب آقای دکتر حداد عادل سؤالاتی از سوی جناب آقای رحیمپور مطرح و سخنران محترم به آنها پاسخ گفتند. جهت تکمیل بحث و استفاده بیشتر مخاطبان ارجمند شایسته دیدیم که متن پرسش و پاسخ مزبور را به این نوشتار اضافه نمائیم.
شایان ذکر است که به منظور غنای بیشتر این نوشتار از سایر آثار سخنران محترم که در همین زمینه نگاشته شده، استفاده گردیده است.
مقدمهای بر معنای آزادی
ابتدا لازم است به بُعد فلسفی آزادی پرداخت که مقدمه شایستهای برای سایر مباحث هست. ما آزادی را چنین تعبیر میکنیم: رهایی از جبر غیر و عمل به اقتضای طبیعت و ماهیت خود.
بیشتر در تصوری که از آزادی رایج است، قسمت اول این تعریف موردنظراست. آزادی را بیشتر رهایی از جبر غیر میدانند، امّا این به اعتقاد ما نیمی از حقیقت آزادی است و اهمیّت نیمه دیگر از نیمه نخست اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. این تعریف در واقع یک بخش سلبی و یک بخش ایجابی دارد. بخش سلبی آن، رهایی از جبر غیر است. با این بخش، هر عملی که در اثر قوانین طبیعت یا قانونمندی جامعه و میل و اراده دیگران از جمله حاکمان و فرمانروایان و یا به حکم طبیعت جسمانی و حیوانی خود انسان که آن هم جزئی از طبیعت اوست، در انسان حاصل و یا بر او تحمیل شده باشد، رفتاری آزادانه نیست؛ امّا صرف رهایی از جبر غیر برای تحقق معنای آزادی کافی نیست. برای آن که انسان بتواند عملی را آزادانه بنامد، نه تنها لازم است که آن عمل برخاسته از جبر غیر نباشد، بلکه علاوه بر آن میباید عملِ خود فاعل عمل باشد؛ یعنی خود فاعل علت آن باشد تا بتواند آن را به خود منسوب کند. پس در آزادی از یک سو لازم است که غیر علّت فعل نباشد و از سوی دیگر خود فاعل علت آن باشد.
برای توضیح این تعریف، مثالی از عالم طبیعت میزنیم. در فیزیک تعریفی هست به نام سقوطِ آزادِ اجسام. ما نمیخواهیم از اشتراک لفظی میان کلمه آزادی در آن جا و بحث خودمان استفاده یا سوء استفاده کنیم، بلکه مثال را از این جهت میزنیم که به تفهیم مقصود خود از این تعریف کمک کرده باشیم.
ما ممکن است سنگی را در فضا با وارد کردن یک نیروی اضافی به سمت پایین پرتاب کنیم. ما این حالت را سقوط آزاد نمیدانیم؛ زیرا یک نیروی خارجی از ناحیه دست ما به آن وارد شده است؛ امّا اگر سنگ را بدون وارد کردن نیرویی از بیرون در میدان جاذبه زمین رها کنیم، در این حالت به سقوط آن، سقوط آزاد میگوییم. یا اگر یک آونگ را بآرامی از حالت تعادل خارج کنیم و اجازه دهیم که در وضع تعادل نوسان کند، به این حالت نوسان آزاد میگوییم؛ امّا اگر در هر نوبتی که این آونگ به سمتی منحرف میشود، ما به آن ضربهای وارد کنیم، دیگر هیچ نوسان آزادی نخواهد بود. امّا پیداست که هم در حالت سقوط سنگ و هم نوسان آونگ، این طور نیست که این حالت مطلقا تحت تأثیر هیچ عامل و نیرویی نباشد. سنگی که در فضا سقوط آزاد دارد به اقتضای طبیعت و ماهیت خودش که حالا میتوانیم با تعبیرهای فیزیکی بگوییم که به دلیل این که جِرم دارد و در فضای جاذبه قرار گرفته است، عمل میکند؛ یعنی در این حالت هم نیرویی در کار است، امّا این نیرو ریشه در اصل موضوعیّت این سنگ دارد از آنجهت که مادهای است و جرمی دارد. یا وقتی آونگی نوسان میکند، درست است که از بیرون نیرویی بر آن وارد نمیشود، ولی جِرم داشتن این آونگ و جاذبه زمین و متصل بودن انتهای ریسمان به نقطه تکیهگاه و نوسان سبب میشود که این آونگ حرکتِ نوسانی آزاد داشته باشد. در مورد انسان هم ما میتوانیم با استفاده از این تمثیل و با توجه به آن تعریف همین بحث را مطرح کنیم. گفتیم آزادی رهایی از جبر غیر است؛ رهایی از استبداد، جبر حکومت، جبر اشخاص و به زبان نهادهای امروزی جبر رسانهها، جبر سرمایه و انواع و اقسام جبرهایی که در طول تاریخ وجود داشته است. اینها مصادیق جبر است و رهایی از آنها میشود رهایی از جبر.
در بخش اول تعریف، از لحاظ فلسفی مناقشه و نزاع چندانی نیست، اگر چه در مصادیق مناقشه فراوانی صورت میگیرد. امّا سخن بیشتر در قسمت دوم است که آزادی را عمل به اقتضای طبیعت و ماهیت خویش تعریف میکنند. در این خصوص، در مغرب زمین اختلافات بسیاری هست و آرای متفاوتی وجود دارد. بعضی از مکاتب برای انسان، قائل به هیچ ماهیت و طبیعتی نیستند؛ در نتیجه نیمه دوم این تعریف، یعنی عمل به اقتضای ماهیت و طبیعت خویش، هیچ معنایی برای آنها نمیتواند داشته باشد و در این صورت، آزادی یعنی رهایی از جبر غیر، امّا بعد از این که انسان از جبر غیر رها شد، حال از چه مبنایی، از چه مبدئی، از چه اصلی، از چه قانونمندی، از چه هویتی، از چه ماهیتی، از چه طبیعتی پیروی بکند، دیگر مطرح نیست. این یک نظریه است که بیشتر شکل نهایی خودش را در اگزیستانسیالیسم از نوعی که ژانپل سارتر معرفی میکند، مییابد.
در مغرب زمین گروهی از فلاسفه هم هستند که برای انسان قائل به هویت و ماهیت و طبیعتی بودهاند. پیداست که این گروه میتواند با آن تعریف ما همراهی داشته باشد؛ یعنی اگر فیلسوفی باشد که از انسان تعریفی به دست دهد و بگوید انسان چیست، هویت انسان چیست و طبیعت انسان کدام است؛ طبعا وقتی که آن جبر غیر را کنار بزند، ناچار است که آزاد بودن انسان را عمل به اقتضای آن طبیعت بداند. در واقع ما میتوانیم به بیان سادهتر بگوییم؛ آزادی یعنی خود بودن، آزادی یعنی عمل و اندیشه خود. خود بودن مستلزم رهایی از غیر و عمل به اقتضای طبیعت خویش است. اگر یک مکتب فلسفی برای انسان قائل به هویت و طبیعت و ماهیّتی باشد، خود انسان در آن مکتب معنی دارد و اگر نباشد، ندارد. بهعنوان نمونه، مارکسیسم برای انسان قائل به یک تعریف است. حقیقت انسان را در کار و تولید میداند و این طبیعت را در واقع در طول تاریخ تفسیر میکند و جهت تاریخ را بر اثر این که تا چه اندازه به سمت تحقّق این حقیقت سیر کرده است، ارزیابی میکند. بنابراین، آزادی در مارکسیسم میتواند به همان گونه که ما تعریف کردیم، تعریف شود، امّا اختلاف در تعریف آن ماهیت و طبیعت است. امّا اگزیستانسیالیسمی که انسان را موجودی میداند که وجودش بر ماهیتش تقدّم دارد، دیگر نخواهد توانست چنین تعریفی ارائه بدهد.
نسبت میان «خود» و «آزادی»
اگر تعریفی که از آزادی به دست دادهایم پذیرفته شده باشد، میتوانیم بگوییم که میان مفهوم آزادی و مفهوم خود، رابطه منطقی و ناگسستنی وجود دارد. به عبارت دیگر میتوان گفت که اگر چیزی «خود» نداشته باشد و صاحب هویت مستقل نباشد، در اصل نمیتوان از آزاد بودن آن تصوری به هم رساند. چنان که گفتیم، آزادی را در انسان میتوانیم «رهایی از جبر غیر و عمل به اقتضای ماهیت خود» تعریف کنیم؛ امّا این تعریف مستلزم آن است که ما درباره انسان به «خود»ی باور داشته باشیم و گرنه بخش دوم تعریف که همان وجه ایجابی و اثباتی آن است بیمعنی و بیوجه خواهد شد و آزادی تنها «رهایی از جبر غیر» میشود که یک تعریف صرفا سلبی است. عمل انسان یک واقعیت در میان امور واقع دیگر جهان است و برای فهم آن میباید بتوانیم پدید آمدن آن را تبیین کنیم و توضیح دهیم و به گفته لایبنیتس، جهت کافی پدید آمدن آن را معلوم سازیم. وجه سلبی رهایی از جبر غیر برای فهم و درک علت به وجود آمدن یک عمل کافی نیست؛ زیرا یک تعریف سلبی است. برای فهم یک رفتار آزادانه، ما به همان اندازه که محتاج اطمینان از عدم دخالت غیر هستیم، محتاج اطمینان از دخالت و تأثیر خود فاعل در صدور آن عمل نیز هستیم. اصولاً و منطقا تا خودی در کار نباشد و ما از آن تصوری نداشته باشیم، غیر هم معنی و مفهومی نخواهد داشت؛ زیرا غیر هر آن چیزی است که از دایره خود بیرون است و اگر چنین دایرهای وجود نداشته باشد و یا شعاعش صفر باشد، همه چیز غیر میشود و وقتی همه چیز غیر شد، هیچ چیز غیر نخواهد بود.
آرای مخالفان سازگاری خدا و آزادی
در طول تاریخ از دیرباز تاکنون، دربارهنسبت خدا و آزادی آرای متفاوت و گاه متضادی ابراز شده است. آنان که اعتقاد به خدا و خداپرستی را با آزادی مانعةالجمع میپنداشتهاند خود دو دستهاند. یک دسته کسانی که در انتخاب میان خدا و آزادی، چون جمع هر دو را ممکن نمیدانند، خدا را برمیگزینند و آزادی را رها میکنند و دسته دوم آنها که در این تقابل، جانب آزادی را گرفته، خدا را به کنار مینهند. در نظر اینان، آزادی رکن اصلی ذات انسان است و بنابراین مانعةالجمع بودن خدا و آزادی به معنای آشتیناپذیری دو مفهوم خدا و انسان است و گرفتن جانب آزادی، در واقع انتخاب انسان و نفی اعتقاد به خداست.
از میان نمایندگان دسته اول میتوان در عالم اسلام به قاطبه متکلمان اشعری اشاره کرد و در مسیحیت به مالبرانش (1715-1638) فیلسوف فرانسوی. اشاعره معتقد بودند که فرض وجود انسانی که مختار باشد، با فرض خدایی که باید قادر و عالم مطلق باشد، منافات دارد. آنان با تمسّک به قاعده «لامؤثر فی الوجود الا اللّه» تأثیر در ایجاد و افعال را از هر موجود دیگری از جمله انسان سلب میکردند و با نفی مؤثر بودن انسان در افعال خود به طریق اولی آزادی و اختیار او را منکر میشدند و آن گاه چنین اظهار میکردند که انسان هر چند به وجود آورنده افعال خود نیست، آن افعال را کسب میکند. مفهوم کسب در کلام اشعری البته مفهومی مبهم و پیچیده است که گرهی از کار فروبسته آزادی انسان باز نمیکند. اشاعره در حقیقت از شدت اعتقاد به خدا، همه اشیای جهان را از طبیعت و خاصیّت و علیّت عاری و انسان را از آزادی و اختیار بیبهره میساختند، تا خدا را حفظ کنند. مالبرانش نیز عقیدهای کمابیش شبیه عقیده متکلمان اشعری داشت که آن را به بیانی فیلسوفانهتر از آنچه اشاعره گفته بودند، عرضه کرد.1
از نمایندگان دسته دوم، یکی نیچه است و دیگری ژانپل سارتر. نیچه به انسان و زندگی انسان و خواست او، اصالت میدهد. در نظر او کمال مطلوب انسان آن است که خود ارزشگذار باشد نه آن که از ارزشهای وضع شده دیگران تبعیت و اطاعت کند. او اطاعت از خدا را با میل به رهایی و آزادی و نیرومندی مغایر میداند و معتقد است که خدا، بویژه خدای مسیحیت، شور و شوق و نشاط را در انسان میمیراند و شعله سرکش زندگی را که زنده بودن آن در سرکش بودن آن است خاموش میکند. به عقیده او تصور خدا دشمن زندگی است و مفهوم خدا تاکنون بزرگترین دشمن زندگی بوده است. وی،چنان که کاپلستون میگوید، معتقد است:
«نیرومندی و آزادی عقلی و استقلال انسان و دلبستگی به آینده او خداناباوری میطلبد، ایمان نشانه ناتوانی، ترس، تباهی و نگره نفیکننده زندگی است.»2
همان گونه که اشاره شد، متفکر دیگری که خدا و آزادی را قابل جمع نمیداند، فیلسوف اگزیستانسیالیست معاصر فرانسه، ژانپل سارتر است. سارتر برای انسان قائل به ذات و ماهیّت و طبیعتی از پیش ساخته شده و تعیّن یافته نیست. درنظر او هستی انسان (Existence) بر ذات او تقدم دارد و انسان، سازنده نامتناهی و مطلق است. انسان آزاد است، امّا این آزادی او با فرض وجود خدا و اطاعت از او سازگار نیست؛ زیرا انسانِ خداپرست مجبور است از ارزشهایی تبعیت کند که اعتبار آنها به حکم خدا حاصل شده نه به آزادی و اراده انسان و این با آزادی او منافات دارد؛ چنان که موریس کرنستن در کتاب ژانپل سارتر خود مینویسد:
«قول به آزادی انسان مستلزم این است که افراد بشر ملعبه خدایان یا هر قوه دیگری ماسوای خود نیستند، بلکه آزادی مطلق دارند و رها و مستقل و غیرمتعلق و غیر مرتبطند و خلاصه به حال خویشند. آینده به کلی باز و غیر مسدود است. اگر خدایی بود که همه چیز را مقدر میکرد یا حتی همه چیز را میدانست، آینده به ضرورت چنان میبود که خدا در علم قبلی خویش میدید. از اینرو، نفی خالقی علیم، شرط عقلی و منطقی حریت کامل انسان است.»3
نقد نظریه ناسازگاری خداپرستی و آزادی
برای آن دسته از فلسفههایی که برای انسان هویتی مستقل قائل نیستند باید گفت اگر برای انسان به خود و هویتی مستقل باور نداشته نباشیم، اصولاً نمیتوانیم تصوری از آزادی او داشته باشیم، چه رسد به آن که بخواهیم سازگاری و یا ناسازگاری آن را با خدا تصور کنیم. درست به همین جهت است که میتوانیم بگوییم در مذهب اصالت ماده یعنی در ماتریالیسم نمیتوان برای آزادی انسان معنایی قایل شد؛ زیرا بنا بر اصالت ماده، انسان در مقایسه با طبیعت، صاحب شأنی خاص و هویتی مستقل نیست و به حکم ماده بودن و مادی بودن، محکوم به دترمینیسم یا جبر ماده است. حقیقت این است که اگر ماده از دترمینیسم مادی پیروی کند، در آن صورت انبوهی و پیچیدگی ملکولهای مادی و تجمع و تراکم آنها در قطعهای از مکان به آن انبوهه پیچیده هویت و شأن و مرتبهای غیرمادی نخواهد بخشید و آن را در قیاس با سایر اشیای مادی، صاحب یک خود مستقل و جدید نخواهد کرد؛ هر چند ما نام آن مجموعه ماده را انسان بگذاریم. از سوی دیگر نمیتوان همچون اگزیستانسیالیستهایی از قبیل ژان پل سارتر به آزادی انسان معتقد بود و هویت انسان و حقیقت وجودی او را تنها همین آزادی و خواستن دانست. اگر برای انسان به خود و هویت قایل نباشیم و خود و هویت او را همان آزادی و آزاد بودن او بدانیم، در آن صورت منطقا گرفتار دور خواهیم شد؛ زیرا از یکسو پذیرفتهایم که آزادی رهایی از جبر غیر و عمل به اقتضای هویت خود است و از سوی دیگر خود را همان آزادی و نه هیچ چیز دیگر دانستهایم. بالاخره ما باید کسی باشیم و هویتی داشته باشیم تا عمل به حکم انتساب به آن خود ما، عمل ما محسوب شود و به غیر ما منسوب نشود.
حال در این جا که بحث خدا و آزادی است، سؤالی را به این صورت مطرح میکنیم که آیا تبعیت از خدا، تبعیت از غیر است و آیا تبعیت از غیر همیشه با اکراه و اجبار توأم است؛ یعنی این سؤال را با توجه به این نکته مطرح میکنیم که آنها که در مغرب زمین بین خدا وآزادی نتوانستند جمع کنند و این دو راه را مانعةالجمع دانستهاند و برای آن که آزادی را حفظ کنند، خواستهاند خدا را نفی کنند و کنار بگذارند، تصوّرشان این بوده که اطاعت از خدا، همانند اطاعت از غیر است. در واقع اینها تصوری که از خدا داشتهاند، تصور یک حاکم مقتدر همهدانی و همهتوانی است که مستبدا بر انسان حکومت دارد؛ درست مثل این که انسان در جامعهای زندگی کند که با حکومت استبدادی روبرو باشد و رفتار او را حکومت به اجبار تعیین کند. این تصویری است که از خداوند در ذهن این دسته از متفکران و اشخاص وجود دارد و با چنین تصویری و یا چنان تعریفی از آزادی که رهایی از غیر شرط لازم آن است، آزادی و خدا مانعةالجمع میشوند. ولکن مسائلی هست که همیشه تبعیت از غیر به معنای اکراه و اجبار نیست و این نکته مهم این است که ما در این عالَم شاهد موارد بسیاری هستیم که انسان از دیگری تبعیت میکند و این به معنای مجبور بودن و آزاد نبودن نیست. بهترین مصداق این نوع تبعیت، عشق است. عاشق از معشوق اطاعت و تبعیت میکند، اختیار وجود خودش را به دست او میدهد، در اصل، وجود خودش را نفی و انکار میکند، و به تعبیر شاعرانه، خودش را بهزنجیر گیسوی معشوق میبندد و هیچ احساس تنزل و محدودیت و جبر و اکراه نمیکند؛ یعنی کسی که عاشقانه در پی یک معشوق هست، احساسی که دارد هرگز با احساس کسی که به جبر و اکراه در زندان افتاده است و بر پای او زنجیر نهادهاند، یکی نیست. زندانی احساس جبر و تنزّل شخصیت میکند، در حالی که یک عاشق در عشق، احساس تعالی میکند و در این حال به هیچ عنوان از خودش دم نمیزند. این چه سرّی است که از دیگری به یک معنی تبعیت میکند، امّا احساس نمیکند که آزادی خودش را از دست داده است. سرّ مطلب در این جاست که میان عاشق و معشوق دیگر آن دوگانگی، ثنویت و تغایر وجود ندارد؛ یعنی عاشق وجود خودش را در معشوق میبیند و معشوق را در خودش جستوجو میکند؛ یعنی به سان یک روح در دو بدن است.
دردوچشممننشینای آن که از منمنتری تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند زان که از صدباغ وگلشن خوشتر وگلشنتری
تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند تا زباناندر کشدسوسن که تو سوسنتری
در این جا هویت او در نقطه مقابل هویت معشوق قرار ندارد. در رابطه انسان و خدا اگر این بیان که در خصوص عشق گفته شد، و مصادیقی در عشقهای بشری و ناسوتی هم دارد مطمح نظر ما باشد، آن گاه ما به سوی تعریفی جدید از رابطه خدا با آزادی راهنمایی میشویم؛ یعنی اگر تصور ما از خدا تصور یک حاکم مکارِ جبارِ مستبدی باشد که هیچ نسبتی با دل و جان و هویت ما ندارد و او حاکم است و ما محکوم، در آن صورت حق همان است که گفتهاند؛ یعنی میان تصور خدا و مفهوم آزادی آشتی ممکن نیست. امّا اگر نگرش ما به خدا و تصور ما از خدا، تصوری عاشقانه و مبتنی بر دوستی باشد، در آن صورت دیگر مسأله فرق میکند. حقیقت هم این است که رابطه انسان و خدا تنها یک رابطه فرماندهی از یک سو و فرمانبری از سوی دیگر نیست. اگر چنین چیزی هم باشد که هست، نتیجه معانی دیگری است.
انسان با خداوند یک ارتباط عمیق دارد. انسان در این جهان دردها و مشکلاتی دارد که هیچ گاه او را رها نمیکنند و همین دردهای جاودانه منشأ جستوجوی او برای خدا و انگیزه وی برای خداپرستی است.
دردهای بشری، منشأ ارتباط با خدا
یکی از دردهای دیرینه بشری، درد غربت در این عالم است؛ غمین بودن در این عالم، این که انسان خودش را در این عالم غریب مییابد و احساس میکند که این سنگ و چوب و خاک، این طبیعت و دنیا با همه جاه و جلالش او را راضی نمیکند و همواره از غم غربت مینالد. اگر به ادبیات جهان مراجعه شود، از سپیدهدم تاریخ تا امروز، یکی از صفحات درخشان ادبیّات بشری، ادبیات غربت بشر در این جهان است.
مسأله دیگر میل به جاودانگی است و این که انسان همواره دغدغه جاودانگی دارد. میل به بینهایت و ماندن و ترس از عدم این مسأله، انسان را یک لحظه هم رها نمیکند.
مسأله دیگر درد یافتن معنای زندگی است و این که بالاخره این زندگی چه معنایی دارد؟ معنای زندگی فراتر از آن نیازهای این جا و اکنون است. همه این تلاشها، گرفتاریها، موفقیتها، شکستها، شادیها، و مدارج برای چیست؟ انسان همواره میکوشد معنایی از کل اینها که همانا زندگی باشد، برای خودش تأمین کند.
دیگر امید داشتن است. این که انسان به چیزی امید داشته باشد. کانت میگوید انسان هیچ گاه از سه سؤال مهم فارغ نبوده است: این که از کجا آمدهام؟ چه باید بکنم؟ و به چه چیز میتوانم امیدوار باشم؟ این سؤالات و بسیاری از سؤالات دیگر شبیه به اینها سبب میشود که انسان در جستوجوی خداوند باشد و انسان با خداشناسی و خداپرستی در واقع به این سؤالات ابدی و ازلی خودش میخواهد پاسخ بگوید و در نتیجه آن عشق، محبت و ارتباط از صمیم جان میان انسان و خدا، معنی و مصداق پیدا میکند.
نسبت خود و خدا در اندیشه اسلام و غرب
در تصوری که ما در جهانبینی اسلامی از رابطه انسان و خدا داریم، نسبت انسان به خدا نسبت دو رقیب در مقابل یکدیگر نیست. اگر خدا و انسان دو رقیب در مقابل یکدیگر تصور شوند، در آن صورت آزادی یکی مستلزم انکار رقیب است.
این، چیزی است که نیچه در تفکر غرب قهرمان آن است. نیچه در سیر تاریخ غرب این رقابت میان انسان و خدا را به اوج رساند و به صریحترین وجهی بیان کرد. آن جریانی که از آغاز رنسانس با عنوان اومانیسم یا انسانبنیادی و انسانمداری سیصد سال ادامه داشت، به تبلور رسید و در نهایت به جایی رسید که نیچه بصراحت این عبارت کفرآمیز را بدون هیچ گونه احساس ناراحتی و شرمساری بهزبان آورد که «خدا مرده است». اهمیّت این عبارت نیچه در تفکر اروپایی، همانند عبارت: «من فکر میکنم، پس هستم» دکارت است. البته بین این دو ارتباطی هم هست که فعلاً بیان آن از بحث ما خارج است، ولی نیچه تصوری که از خدا دارد، این است که یا خدا یا انسان، اگر خدا باشد، دیگر انسان نمیتواند باشد. خدا را دشمن زندگی انسان میداند. تصور او این است که انسان زیر پای خدا له شده است. او میخواهد با نقد خدا و به تعبیر او با اعلام این که خدا مرده است، به انسانها بگوید که شما اکنون آزاد و رها شدهاید. این سخن نیچه گرچه به زبان همگان نیامده، ولی بیسبب نیست که شنیده شده و مورد اعتنا واقع شده و مانده و محل بحث قرار گرفته است. این برای این است که زمینه چنین بحثی وجود داشته، یعنی تصور از خدا این گونه بوده که تا وقتی که اعتقاد به خدا هست، ما دائما تحت تأثیر جبر احکام هستیم و نمیتوانیم حقیقت وجودی خودمان را مکشوف و شکوفا کنیم.
آیا تصوری که ما در اسلام از خداوند داریم، چنین تصوری است؟ آیا رابطه انسان و خدا در تفکر اسلامی، رابطه دو رقیب است؟ بیسبب نیست که معروفترین و رایجترین عبارت اسلامی «بسماللّه الرحمن الرحیم» است و در این عبارت خداوند از میان همه نامها با دو نام «رحمن» و «رحیم» ستایش شده که هر دو از مصدر «رحمت» است و ما حق نداریم که این اسماء را عوض کنیم و به جای «بسماللّه الرّحمن الرّحیم» عبارت دیگری به کار ببریم. این نحوه نامگذاری سرّی دارد و در واقع ما هرگاه میخواهیم از خداوند یاد کنیم، از میان همه اسماء و صفات او در درجه اول به صفت رحمت او استناد میکنیم و او را با نام رحمن و رحیم میخوانیم. این نکته دارای معنایی بسیار عمیق است و تأثیر بسیار مهمی در خداشناسی ما دارد؛ یعنی مبنا و شالوده ارتباط ما با خداوند، اسم رحمت است و این ارتباط با مهربانی و عشق آغاز میشود. درست است که در متون دینی ما واژه عشق تقریبا نیامده یا بندرت آمده، امّا معنایی که عرفا از عشق موردنظر داشتهاند، آن را عمدتا از حقیقت تعالی اخلاقی گرفتهاند. مکتب عمده عرفانی ما مکتبی است که در مقابل مکتبهای فلسفی، عالم را براساس عشق تقسیم میکند:
طفیل هستی عشقاند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری
در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
حافظ وارث یک گونه تبیین عرفانی از عالم است که آن تبیین براساس عشقاستوار است.
در این جا حافظ برخلاف فلاسفه مشاء، از وجود و ماهیت و علت و معلول و واجب و ممکن سخن نمیگوید. او رابطه خودش را با خدا بلکه رابطه هستی را با خدا رابطه عشق میداند و این میراثی است که از احمد غزالی شروع شده و در ابنعربی هم هست. حافظ هم بیانگر این مکتب است به زبان شاعرانه و تمثیلی.
در قرآن ما نیز با نشانههایی از این گونه ارتباط فراوان روبرو هستیم. این که رابطه خدا و خلق در قرآن با یحبُّهم و یحبُّونه تعبیر شده، چه معنایی دارد؟ این که خدا مردم را دوست دارد و مردم خدا را دوست دارند، یحبّهم و یحبّونه یا راضیة مرضیة، این نوع تعبیرها نشاندهنده این است که خداشناسی و خداپرستی در جهانبینی اسلامی به شکل رابطه دو رقیب نیست که هر چه آن دیگری نیرومندتر باشد، جا را برای دیگری تنگ کند تا آن جا که موجب عصیان انسان شود و بخواهد با انکار خدا خود را پیدا کند. انسان مسلمان با پرستش خدا خود را مییابد؛ چنان که یک عاشق با ستایش معشوق به هویت خود میرسد و این جاست که میتوان گفت عبادت عین آزادی میشود؛ زیرا فردی که عبادت میکند، احساس نمیکند که یک قدرت مغایر با خویشتن و مستبد حاکم بر خود را اطاعت میکند؛ چنان که یک برده در روم قدیم در مقابل امپراطوران به سجده میافتاد. هرگز برای عابدِ زاهدی که نیمه شب در محراب عبادت ایستاده و رخسارهاش از قطرات اشک تر شده و خدا را با تضرع میخواند، چنین احساسی وجود ندارد؛ یعنی احساس او در عین تذلل، احساس تعالی است؛ زیرا او خودش را در یک دریای بیکرانه جستوجو میکند و خویش را مانند یک قطرهای میداند که با تلاش میخواهد از جویبار زندگی به اقیانوس ابدیت بپیوندد. او به هیچ وجه در این تضرع و در این جستوجو احساس تنزل نمیکند، بلکه احساس تعالی میکند. در واقع او به مقتضای طبیعت خودش که یک طبیعت الهی است، عمل میکند. او خودش را همان رهپوی دور مانده از دیار میداند. او خودش را صاحب یک نفخه الهی میداند که در او دمیده شده و حال وظیفه او این است که در این زندگی، همان طوری که قرآن میفرماید: «یا ایّها الانسان انّک کادح الی ربّک کدحا فملاقیه» (انشقاق /6) با کدح و با تلاش و سختی خودش را به آن دریای نامتناهی و منشأ آن روح الهی که در او دمیده شده است، برساند. به این معناست که در تفکر اسلامی خدا غیر نیست و خداپرستی رجوع به اصل است. رابطه انسان و خدا رابطهای عاشقانه و مبتنی بر مهربانی است و انسانی که خدا را میپرستد، در واقع خود را به آن معنای صحیح و واقعی پیدا میکند. به این معناست که گفتهاند: «العبودیة جوهرة کنهه الربوبیّة.» عبودیت، حقیقتی است که چون نیک بنگری، کنه و باطن و گوهر آن ربوبیّت است؛ مانند همین تعبیر که گفتهاند:
قطره دریاست اگر با دریاست ورنه او قطره و دریا دریاست
از این معانی در عرفان و ادبیات عرفانی و ادعیه ما فراوان و منشأ همه آنها قرآن و وحی است.
یکی از مفاهیمی که پیرامون خدا و آزادی در مغرب زمین مطرح میشود، بحثِ از خودبیگانگی یا الیناسیون است؛ که در مغرب زمین در دوران جدید به فراوانی مطرح بوده و هر فیلسوفی که درباره انسان و شأن انسانی تفکر و تأمل کرده، بابی با عنوان الیناسیون باز کرده است. در واقع به عدد تعریفهایی که از ماهیت و هویت انسان شد، ما برای از خودبیگانگی تعریف داریم. هر فیلسوفی انسان را یک چیز دانسته و برای انسان یک هویت قائل شده و دورماندن انسان از آن هویت را از خودبیگانگی انسان خوانده است. دکارت، کانت، فویرباخ و بالاخره مارکس هر یک به یک نحو فصلهایی در فلسفه خود با عنوان از خودبیگانگی دارند و مرادشان از این مفهوم جدا ماندن انسان از آن هویت است. حال آیا مذهب و خداپرستی سبب از خودبیگانگی است؟ باید ما این جا بپرسیم کدام «خود»؟ آیا «خود» متعارف عادی که در واقع انسان در آن «خود» با سایر حیوانات و سایر اشیاء شریک است. اگر خود انسان این باشد، بله مذهب و خداپرستی با این خود نمیسازد، امّا اگر انسان با رجوع به وجدان و با تأمّل در وضعیت خودش در این عالم و با احساس آن دردهایی که اشاره کردیم؛ همانند غربت و تنهایی، نیاز به جاودانگی و نیاز به امید، و با رجوع به نهانخانه جان خویش احساس میکند که او غیر از این غرایز روزمرّه معمولی این جامعه کنونی، خودِ دیگری هم دارد. در این صورت، خداپرستی نه تنها از خودبیگانگی نیست، بلکه عین به خودآمدن است. در واقع ما میتوانیم بگوییم که به خدا رسیدن به خود آمدن است و به خود آمدن به خدا رسیدن است.
در تفکر قرآنی ما به جای از خودبیگانگی، خودفراموشی آمده و این تقریبا تعیین افق است با مفهوم از خود بیگانگی. در این زمینه، آیه معروف سوره حشر: «ولاتکونوا کالذین نسوا اللّه فانساهم انفسهم» (حشر /19) بسیار قابل توجّهاست که برحذر داشته شدهایم از این که همانند کسانی باشیم که خدا را فراموش کردهاند و آن گاه در اثر این خدا فراموشی به بیماری خودفراموشی دچار شدهاند؛ یعنی یک رابطه علت و معلولی و یک رابطه تساوی میان این دو وجود دارد. خدافراموشی همان خودفراموشی است که اگر خدا را فراموش کنیم، خود را فراموش کردهایم. پس عبادت خدا، خداپرستی و خداشناسی، مطابق این تصویر و طرز تفکر اسلامی، نه تنها از خودبیگانگی نیست، بلکه با خود بودن و خدا را به یادداشتن و خودشناسی است که «من عرف نفسه فقد عرف ربّه».
مطلب دیگر بحث اومانیسم است که آیا خداخواهی باعث احراز حیثیت انسان است یا انکار خدا. تاریخ چهار قرن اخیر مغربزمین بیشتر ناظر به انکار خدا بوده است؛ یعنی طوری بوده که انسان برای این که اصالت داشته باشد باید منکر خداوند باشد و در واقع هر چه انسان مدرنتر میشود، درخشندگی کمتر میشود و هر چه اعتقاد به خدا بیشتر میشود، تصور این است که انسان ضعیفتر و منزویتر میگردد. در حالی که ما معتقدیم آن جهانبینی که خدا را انکار کند، بیشترین ظلم را به انسان رواداشته و اگر خدا نباشد، انسان هیچ نیست و این بحث مفصّلی است که مجال طرح آن در این جا نیست و گرنه میگفتیم که آن دسته از متفکرانی که برای انسان قایل به هویتی هستند، ولی خدا را میخواهند کنار بگذارند، دچار تناقض و تعارض میشوند. با اعتقاد به خداست که انسان صاحب والاترین مراتب هستی میشود و اگر ما اومانیسم را به معنای شأن و منزلت انسان بدانیم باید بگوییم که والاترین مرتبه اومانیسم در مذهب تحقق پیدامی کند؛ گرچه به علت لوازم و بار معنایی کلمه اومانیسم در تاریخ تفکر غرب، ما ترجیح میدهیم لفظ اومانیسم را به عنوان یک اصطلاح معرفتی وارد اصطلاحات دینی خودمان نکنیم.
مطلب دیگر، بحث اگزیستانسیالیسم است، که از میان همه مطالب مطرح در اگزیستانسیالیسم مسأله انتخاب و انتخابگری را مطرح میکنیم. در اگزیستانسیالیسم بر مسأله انتخاب بسیار تأکید میشود. این که «این کنم یا آن کنم» شأن مهم انسان است. در پاسخ میتوانیم بگوییم که این شأن و آزادی و این انتخاب چنین نیست که در مذهب و خداپرستی منقضی شود. انسان برای این که با مسأله انتخاب مواجه باشد، لازم نیست که منکر خدا شود. اگزیستانسیالیسم الحادی ژانپل سارتر با نفی خدا، به عقیده خودش، باب گشوده انتخاب را در مقابل انسان قرارمیدهد که چون خدا نیست هر چه میخواهید انتخاب کنید و این را شأن انسان میداند و اوج تعالی روح انسان این است که دست او در انتخاب باز گذاشته شود، ولی اگر ما انتخاب کردن را شأن انسان بدانیم که میدانیم و انتخابگری را کمالی برای انسان فرض کنیم، که میکنیم، در خداپرستی و خداشناسی و مذهب هم باب انتخاب به همان گستردگی گشوده است. انسان همواره بر سر دوراهی است که تابع کدام یک از این دو خود بشود؛ آیا خود نفسانی و در واقع حیوانی و آن خودی که در نفس اماره به سوء تجلّی میکند، یا آن نفس مطمئنّهای که ندای خداوند را دائم در درون ما زمزمه میکند؟ در واقع این جا هم آزادی و عمل به اقتضای خویشتن مطرح است امّا کدام خویشتن؟ آیا خویشتنی که یک سره در هوای نفس غوطه میخورد، یا خویشتنی که از خداوند تبارک و تعالی میخواهد اطاعت کند. کدام انسانی است که دائما در مسأله انتخاب با تردید و دلهره در تصمیمگیری مواجه نباشد که حافظ میگوید صوفی بر سر ایمان خویش میلرزد.
در پایان بحث به یکی دو نکته از ادبیات عرفانی خودمان اشاره میکنیم. نخست قصه طوطی و بازرگان در آغاز مثنوی را یاد میکنیم که رابطه انسان و خدا یک چنین رابطهای است. در داستان بسیار رمزآمیز طوطی و بازرگان، طوطی در واقع پیش از آن که بمیرد، میمیرد تا به آزادی برسد. یک خود نازل را نفی میکند و به مصداق «موتوا قبل اَن تموتوا» به آزادی و رهایی میرسد. این سرّ آن داستان طوطی و بازرگان است. در واقع تا یک مرحله از خود را کامل نکرد، از آن خودِ حقیقی خویشتن بیگانه است و همان قطرهای است که به دریا نپیوسته است.
به عنوان حسن ختام، غزلی از حافظ را میخوانیم که ببینید چگونه کمال و رهایی و بزرگواری در نظر او در تسلیم و تبعیت و در واقع اطاعت است و چگونه رستگاری را در بستگی میداند و این جز با منطق عشق فهمپذیر نیست و اساس رابطه انسان و خدا در تفکر اسلامی است. اگر رابطه انسان و خدا در تفکر اسلامی گرفتار مشکلاتی که در مغربزمین بویژه در دوران جدید به آن دچار آمده، نبوده، در اثر این است که از آغاز انسان و خدا رابطه دیگری داشتند.
غلام نرگس مست تو تاجدارانند خراب باده لعل تو هوشیارانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زیر زلف دو تا گذر کنی بنگر که از یمین و یسارت چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین که از تطاول زلفت چه بیقرارانند
نصیب ماست بهشت ای خداشناس، برو که مستحق کرامت گناهکارانند
نه من بر آن گل عارض غزلسرایم و بس که عندلیب تو از هر طرف هزارانند
تودستگیرشوایخضر پی خجستهکهمن پیاده میروم و همرهان سوارانند
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن مرو به صومعه کانجا سیاهکارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد که بستگان کمند تو رستگارانند4
پرسش و پاسخ
سؤال: حضرتعالی در فرمایشاتتان دو قید را آوردید در سلب آزادی که یکی قید اکراه بود. اکراه و اجبار از جانب غیر، منافی آزادی است و فرمودید که راهحل، غیر ندانستن خدا و عاشق شدن به اوست. در واقع راه حل تعارض ظاهری آزادی و خدا در این نگرش، خودی دانستن خدا و عاشق شدن به او بود و در حقیقت راه حل آزادی را ارجاع دادید به یک خداشناسی عاشقانه. سؤال ما این است کسانی که اصلاً خداپرستی را مغایر با آزادی میدانند و از این نوع رابطه معرفتی و محبتی با خدا محرومند و اصلاً چنین تصوری که شما از خدا بیان کردید قبول ندارند، آیا آنها را میشود مجاب کرد که به توافق بین این دیانت خداپرستی و آزادی برسند؟
نکته دیگر این که حتی بین متدینین هم اطاعت همیشه عاشقانه نیست و میتوان این را نیز مطرح ساخت که اطاعت عاشقانه هم مخصوص قلیلی از متدینان است و عمومی نیست. آن وقت ما این قضایا را چگونه میتوانیم حل کنیم.
دکتر حداد: عرض بنده این است که ما ملزم نیستیم هر کسی هر تصوری از خدا داشت او را قانع کنیم که با آن تصوری که از خدا دارد، میتواند خداپرستی و آزادی را با هم جمع کند؛ یعنی بسیاری از این اشکالات که نمیتوانند این رابطه را برقرار کنند و خداپرستی و آزادی را مانعةالجمع میپندارند، برخاسته از آن است که در تصور اشکال دارند. این یک حرف اساسی و اصولی است که با هر تصوری از خدا نمیشود میان خداپرستی و آزادی جمع کرد، امّا این که میفرمایید خداپرستی عاشقانه مخصوص همه متدینان نیست، به یک معنی درست است، به یک معنی هم درست نیست. بالاخره حتّی شما اگر تمام متدینان جامعه اسلامی را هم در نظر بگیرید، این مقدار قابل تصدیق است کهتصور عامه مردم خداپرست و خداشناس ما از خدا تصوّر یک حاکم جبّار مستبد نیست؛ یعنی منشأ این رابطه انسانی در قلب و دل تودههای مردم است و هیچ گاه این رابطه مانند رابطه رعایای بیچاره در برابر یک حاکم زورگو نیست و این که عامه مردم سخن از عشق به زبان نیاورند ـ ولو این که در احادیث ما و متون دینی ما آن طور که عرض کردم کلمه عشق نیامده باشد و گفتیم همین که مردم مسلمان در همه جای عالم از اولین روز اسلام تا امروز خدا را با «بسماللّه الرحمن الرحیم» مخاطب قرار دادند و در اولین کلمهای که میخواستند با آن کلمه تصور بکنند درباره خدا، صفت رحمت و رحمانیت و رحیمیت را بیان کردند، این همان چیزی است که بشر عشق پیدا کرده است. من نخواستم بگویم که حال هر خداپرستی به این کلمه عشق توجّه دارد، ولی میخواهم بگویم داخل هر خداپرستی یک رابطه انس و محبت و پناه بردن و خواستن نسبت به خدا هست. به دیگر سخن، خداپرستی یک رابطه دوجانبه است؛ یعنی رابطه انسان خداپرست غیر از رابطه یک رعیت با حاکم زورگو است. رابطه یک رعیت با حاکم زورگو یک رابطه سطحی یکطرفه است. رابطه هر خداپرستی با خدا یک رابطه دوجانبه است؛ یعنی هم او را خدا میخواهد و هم احساس میکند که خدا او را میخواهد. «یحبّهم و یحبّونه.» اگر عشق را به این اندازه وسیع بگیریم که اشکالی ندارد، در آن صورت رابطه خداپرستان رابطه مبتنی بر عشق است ولو این که این عشق به زبان نیاید و ما نام آن را چیز دیگری بگذاریم. من این اندازه را برای پاسخ به این سؤال کافی میدانم و اصراری ندارم که کلمه عشق را در غیر ما وضع له به کار ببرم. عشق در واقع مثل یک عطر بسیار فشرده عصارهگیری شدهای است که در جیب هر کسی پیدا نمیشود و همانطور که فرمودید، فقط خصیصین هستند که از عشق صحبت میکنند. این را شما میدانید که در گلستانی گل فراوانی دارید، ولی کسانی هستند که از این باغ، این گلها را تقطیر و گلاب درست میکنند، عطر میکنند و عطر را عصاره میکنند، امّا این عطر فشردهای که نام آن را عشق میگذارند، در ماهیت با آن بوی ملایمی که از گلهای گلستان برمیخیزد، از یک نوع است.
سؤال: عبودیت دو وجه دارد یکی عشقورزی است و دیگری عمل به تکلیف. باید عرض شود که در غرب مبارزه با خدا به ماهو خالق، خیلی دیگر موضوعیتی ندارد. بیشتر مقاومتهایی که شده، در برابر خداوندبه ما هو شارع است. وجه دوم عبودیت عمل به تکلیف است. مفهوم تکلیف مشتق از کلفت و مشقت و عمل به جهاد است. حال آن بخش دوم عبودیت که عبارت باشد از عمل به تکلیف، یعنی خدا برای ما بایدها و نبایدهایی را معین میکند، به طوری که ما باید چیزهایی از خواستههایمان را کنار بگذاریم و یک سری نخواستنیهایی را بپذیریم، که البتّه در سطح معرفت عاشقانه به خداوند خواسته و نخواسته انسان با خواسته و نخواسته او یکی میشود؛ امّا در سطح عمومی در بخش تکلیف از مقوله عبودیت چه پاسخی دارید و چگونه با آزادی با تعریف ارائه شده سازگار میباشد؟
دکتر حداد: باید دقت شود که همین تکلیف هم بر زمینهای از محبت و مهربانی استوار است؛ یعنی این تکلیف نهاییترین رابطه ما با خداوند نیست. تکلیف نتیجه ایمان است و ایمان در واقع با عنصر انس و محبت و دوست داشتن و امیدورزی کردن توأم است. اگر تکلیف تنها بیان ارتباط ما با خدا بود، در آن صورت جا داشت احساس فقدان آزادی بشود؛ یعنی اگر رابطه ما و خدا فقط در قالب تکلیف تصور شود و چیز دیگری قبل از آن به عنوان یک محمل و بستر پیدایش تکلیف نباشد، درست است و این نوع خداشناسی را در معرض همین خطر میبینیم که انسان بگوید که چرا من باید بنده باشم؛ یعنی این بندگی را به معنای بردگی بداند، امّا این طور نیست. همان تکلیفی که من کاملاً آن را در ارتباط با خداوند دخیل میدانم و همانطور که گفته شد، یک وجه از عبودیت است، در زمینه یک انس و علاقه و یک چیزی که روح ایمان است، به وجود میآید. این تکلیف در همان حال منشأ بروز عصیان در مقابل خداوند نمیشود؛ یعنی احساسی که یک بنده در هنگام انجام تکلیف طولانی ماه رمضان با پذیرش دشواریهای گوناگون گرسنگی و تشنگی دارد، کاملاً متفاوت است با احساس یک زندانی که او را از آب و غذا محروم کردهاند. هر دو علیالظاهر یکی هستند و هر دو کلفت و دشواری و سختی است، امّا چطور میشود که انسان موحد و خداشناس این دشواری را با یک شیرینی و حلاوت قبول میکند؟ برای این که این دشواری در بستر یک انس و محبت و چیزی است که من از آن به عشق تعبیر کردم؛ یعنی ما اگر واقعا بخواهیم رابطه انسان و خدا را قبل از هر چیزی فقط با رابطه تکلیف تصور کنیم، آن گاه این ارتباط از لطافت لازم ساقط میشود و به یک رابطه خشک تبدیل میگردد و دچار خدشه و شکنندگی میشود.
سؤال: مرز خود و غیر خود چیزی است که در بیشتر فلسفههای قدیم و جدید بویژه فلسفههای متأخر غرب مطرح شده است. همینطور فرقگذاری بین خودِ عالی و خودِ دانی در زبان فلاسفه مسلمان جاری شده است. هر مکتبی برای «خود» تعریفی ارائه کرده و مرز «خود» و «ناخود» را به گونه مخصوص خودش تصویر نموده است. در جایی که هیچ اجماعی در تشخیص خود و ناخود نیست، چگونه میتوان بحث کرد؟
دکتر حداد: ممکن است که به عدد مکاتب مختلف تعریف از «خود» داشته باشید و دارید؛ همانطور که گفتیم مارکسیسم خود انسان را یک چیز میداند، و هگلیسم چیز دیگری میداند. هر فیلسوفی یک معنی برای خود قائل است. آن کسی که به سوسیولوژیسم قائل است و جامعه را اصل میداند، از خود تعریف دیگری دارد. در این شک نیست؛ امّا این تعدد تعریفها زیانی به تعریفی که از آزادی کردیم نمیرساند. گفتیم آزادی عبارت است از رهایی از جبر و اکراه غیر و عمل به مقتضای طبیعت و ماهیت و هویت خویش و خود.
حال هر مکتبی یک عمل را آزادانه میداند؛ زیرا یک چیز را خود میداند. توجّه کنید آن فیلسوفی که ماتریالیست است و هویت انسان را غیر مادی نمیداند، برای او عمل آزادانه انسانی عبارت است از عمل به مقتضای خود او، که در این جا خود او یک مکانیزم مادّی است. فیلسوفی که خود انسان را علاوه بر ماده، واجد ابعاد دیگری از هستی میداند و بسا که او بُعد دیگر هستی را برتر از این بُعد بداند، خود حقیقی انسان را او میداند؛ در نتیجه برای او عمل آزادانه عبارت است از عمل به مقتضای خود. پس تعریف آزادی تفاوتهای «خود» انسان را در مکاتب گوناگون تحمل میکند. اگر اشکال شما چیز دیگری است که من درست متوجه نشدهام، یک بار دیگر به طور مختصر بفرمایید.
سؤال: شما با اتکا به چه عواملی «خود» را تعریف میکنید؟
دکتر حداد: ما به عنوان یک مسلمان با اتکا به قرآن، «خود» را تعریف میکنیم. گاه منظور سؤال شما تفکر عقلانی اسلام است که در واقع در قالب فلسفه اسلامی و استدلالات راجع به تجرّد نفس و حقیقت انسان شکل گرفته است. ما این جا یک نوع جواب میدهیم. گاهی نیز به طور کلی آن تصوری که عموم مردم مسلمان از خودشان دارند مورد پرسش است. ما در این جا قرآن را ملاک قرار میدهیم ومیگوییم: «فطرت اللّه التی فطر الناس علیها» (روم /30) ما میگوییم که انسان در واقع خودش را از این تعبیر قرآن میشناسد که: «و نفخت فیه من روحی»(حجر /29) یا از این تعبیر قرآنی که: «انّا عرضنا الامانة علی السموات والارض و الجبال فأبین أن یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انّه کان ظلوما جهولاً»(احزاب /72)
بالاخره این انسانشناسی قرآنی به ما میگوید که «خود» حقیقی ما کدام است. این که ما در قرآن با نفس مطمئنّه و نفس اماره و نفس لوامه روبرو هستیم، در واقع ین یک بیان مسلم غیراختلافی قرآنی است که انسان یک «خود» ندارد، بلکه خود انسان درجات دارد؛ درجهای مادون است، درجهای اعلا است و خود حقیقی آن در وجه اعلاتر است و ملاک ما هم همین حالتی است که انسان در عمق وجدان خودش احساس میکند. این تشخیصی که انسان نسبت به خوب و بد دارد که مبنای بسیاری از فلسفههای اخلاقی از جمله فلسفه کانت قرار گرفته، این همانند آن خودِ برتر است که ما این خود برتر را اثر نفخه الهی در آن پیکر آب و گل انسان میدانیم. در واقع تصویر انسان در قرآن و داستان «آدم علّم الاسمائی» که خداوند نسبت به آدم میگوید و آن «حمأ مسنون» و همه حقایق قرآنی که یک جا لحاظ شود، آشکار میسازد که «خود» حقیقی انسان در تفکر اسلامی چه تعریفی دارد. یعنی این یک راهی است که ما بتوانیم به سؤال شما پاسخ دهیم.
سؤال: ما به مجاب کردن کسانی که تعریفات متفاوتی از «خود» دارند و در واقع انسانشناسی دیگری دارند، هیچ نیازی نداریم و شاید هم نشود که به یک زبان مشترک در باب نوع ارتباط آزادی و خداپرستی رسید؛ زیرا وقتی که از تعارض و عدم تعارض صحبت میشود، در واقع ما دایره تعریف خود را بر اساس جهانبینی خودمان میگسترانیم و بعد اعلام میکنیم با این تعریف از خود، خداپرستی مغایرتی با آن ندارد و از خودبیگانگی نیست.
دکتر حداد: بلی همینطور است؛ یعنی تعیین نسبت خداپرستی و آزادی با خودشناسی ارتباطی تنگاتنگ دارد. ما نمیتوانیم برای کسی که برای خودش قایل به تعریف ماتریالیستی است و خودش را صرف ماده میداند، مسأله خدا و آزادی را حل کنیم؛ یعنی در اصل خداشناسی و خداپرستی و خودشناسی دو روی یک سکّه هستند؛ یعنی شخص با هر خودشناسی یک خداشناسی دارد و نیز بهر خداشناسی یک خودشناسی. اگر در مکتبی انسانشناسیاش این باشد که مثلاً انسان، حیوانی است که به جای این که چهار دست و پا راه برود راست قامت راه میرود، در این صورت شما نمیتوانید بگویید که حال اگر تو خداپرست شوی، آزاد هستی. چنین چیزی میسّر نیست؛ زیرا این خداپرستی ارتباطی است که یک سوی آن به خدا وصل است و سوی دیگرش به انسان. اگر یک سو قابلیت تحمل و پذیرش این امانت را نداشته باشد، در اصل نمیتوان این رابطه را برقرار کرد.
سؤال: در فرمایشاتتان به غریب بودن انسان در جهان چندینبار اشاره کردید و واقعا چون بحث عشق و خداوند مطرح است، خود اندیشه غریب بودن انسان و جهان آیا یک اندیشه اسلامی است، یا مشابهتهایی با بعضی از نظریات دیگر خارج از حوزه اسلام دارد؟
دکتر حداد: بلی؛ یعنی اگر ما حقیقتا خدا را از هستی کنار بگذاریم و دل در گرو مهر خدا نبندیم و چراغ ایمان در دل ما روشن نباشد، ما خودمان را در این دنیا غریب میبینیم و این حقیقتی است که انسان خودش را از سنخ این عالم نمیبیند؛ چه به خدا معتقد باشد چه نباشد؛ تمام مکاتب، حتّی آن مکتبی که میخواهد بر مادی بودن انسان هم اصرار بورزد، باز به نحو تلویحی قایل به این است که انسان یک تافته جدابافته است؛ یعنی انسان در این عالم طبیعت بیهمزبان است. انسان همزبان سنگ و خاک نیست. این یک مکتب است. یعنی تا وقتی که انسان بوده این بوده و در تفکر اسلامی هم هست. آموزه هایی از قبیل این که: دنیا محل ماندن نیست و ما برای این دنیا خلق نشدهایم و خلاصه این جا جای ما نیست، ما مسافریم و از این جا باید گذر کنیم. این تعابیر میتواند نزدیک به مفهوم غربت باشد. البتّه همانطور که گفتیم، ادبیات عرفانی ما سرشارتر از این مفهوم غربت است که شما به آن اشاره کردید.
اقبال هم شعر بسیار لطیفی دارد که به بحر رفته و گفتم به موج که چه مشکل داری. همین طور میگوید که به دریا رفتم و خلاصه دیدم واقعا سازگاری ندارد و دلم با دریا خوش نمیشود، به سراغ ماه رفتم، سراغ کوه رفتم، دیدم که با او هم من همزبان نیستم، تا جایی که میگوید:
شدم به حضرت یزدان گذشتم از مه و مهر که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست
همه وجود من جهان چو مشت گل و مشت خاک من همه دل چمن خوش است ولی در خود نوایم نیست
و سر آخر این شعر بلند را با این مصرع ختم میکند:
تبسمی به لب او رسید و هیچ نگفت
همه راز در این تبسم است که در واقع هیچ موجود دیگری، نه دریا، نه کوه، نه ماه و ستاره و نه سماوات و ارض و جبال هیچ کدام به او روی خوش نشان ندادهاند، ولی در عین حال وقتی که از خدا سؤال میکند، جوابی از سنخ جوابهای معمول نمیشنود و شعر به صورت رازآمیز ختم میشود؛ امّا یک کلام است که کلید حل معماست و آن این است که میگوید:
«تبسمی به لب او رسید و هیچ نگفت».
پینوشتها
5 . بنگرید به: قاسم کاکایی، خدامحوری (اکازیونالیزم) در تفکر اسلامی و فلسفه مالبرانش، با مقدمه غلامعلی حداد عادل، انتشارات حکمت، تهران، 1374.
6 . کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، از فیشته تا نیچه، جلد هفتم، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات علمی و فرهنگی.
7 . کرسنتن، موریس، «ژان پل سارتر»، ترجمه منوچهر بزرگمهر، انتشارات خوارزمی، تهران، 1349، ص66. برای آگاهی بیشتر از آراء ژان پلسارتر، مراجعه کنید به ورنو، روژه و وال، ژان و دیگران، «نگاهی پدیدارشناسی و فلسفههای هست بودن» برگرفته و ترجمه یحیی مهدوی، انتشارات خوارزمی، تهران، 1372، فصل 11، ص283-257.
8 . دیوان حافظ، براساس نسخه دکتر یحیی قریب، ص 97.
در ادامه سخنان جناب آقای دکتر حداد عادل سؤالاتی از سوی جناب آقای رحیمپور مطرح و سخنران محترم به آنها پاسخ گفتند. جهت تکمیل بحث و استفاده بیشتر مخاطبان ارجمند شایسته دیدیم که متن پرسش و پاسخ مزبور را به این نوشتار اضافه نمائیم.
شایان ذکر است که به منظور غنای بیشتر این نوشتار از سایر آثار سخنران محترم که در همین زمینه نگاشته شده، استفاده گردیده است.
مقدمهای بر معنای آزادی
ابتدا لازم است به بُعد فلسفی آزادی پرداخت که مقدمه شایستهای برای سایر مباحث هست. ما آزادی را چنین تعبیر میکنیم: رهایی از جبر غیر و عمل به اقتضای طبیعت و ماهیت خود.
بیشتر در تصوری که از آزادی رایج است، قسمت اول این تعریف موردنظراست. آزادی را بیشتر رهایی از جبر غیر میدانند، امّا این به اعتقاد ما نیمی از حقیقت آزادی است و اهمیّت نیمه دیگر از نیمه نخست اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. این تعریف در واقع یک بخش سلبی و یک بخش ایجابی دارد. بخش سلبی آن، رهایی از جبر غیر است. با این بخش، هر عملی که در اثر قوانین طبیعت یا قانونمندی جامعه و میل و اراده دیگران از جمله حاکمان و فرمانروایان و یا به حکم طبیعت جسمانی و حیوانی خود انسان که آن هم جزئی از طبیعت اوست، در انسان حاصل و یا بر او تحمیل شده باشد، رفتاری آزادانه نیست؛ امّا صرف رهایی از جبر غیر برای تحقق معنای آزادی کافی نیست. برای آن که انسان بتواند عملی را آزادانه بنامد، نه تنها لازم است که آن عمل برخاسته از جبر غیر نباشد، بلکه علاوه بر آن میباید عملِ خود فاعل عمل باشد؛ یعنی خود فاعل علت آن باشد تا بتواند آن را به خود منسوب کند. پس در آزادی از یک سو لازم است که غیر علّت فعل نباشد و از سوی دیگر خود فاعل علت آن باشد.
برای توضیح این تعریف، مثالی از عالم طبیعت میزنیم. در فیزیک تعریفی هست به نام سقوطِ آزادِ اجسام. ما نمیخواهیم از اشتراک لفظی میان کلمه آزادی در آن جا و بحث خودمان استفاده یا سوء استفاده کنیم، بلکه مثال را از این جهت میزنیم که به تفهیم مقصود خود از این تعریف کمک کرده باشیم.
ما ممکن است سنگی را در فضا با وارد کردن یک نیروی اضافی به سمت پایین پرتاب کنیم. ما این حالت را سقوط آزاد نمیدانیم؛ زیرا یک نیروی خارجی از ناحیه دست ما به آن وارد شده است؛ امّا اگر سنگ را بدون وارد کردن نیرویی از بیرون در میدان جاذبه زمین رها کنیم، در این حالت به سقوط آن، سقوط آزاد میگوییم. یا اگر یک آونگ را بآرامی از حالت تعادل خارج کنیم و اجازه دهیم که در وضع تعادل نوسان کند، به این حالت نوسان آزاد میگوییم؛ امّا اگر در هر نوبتی که این آونگ به سمتی منحرف میشود، ما به آن ضربهای وارد کنیم، دیگر هیچ نوسان آزادی نخواهد بود. امّا پیداست که هم در حالت سقوط سنگ و هم نوسان آونگ، این طور نیست که این حالت مطلقا تحت تأثیر هیچ عامل و نیرویی نباشد. سنگی که در فضا سقوط آزاد دارد به اقتضای طبیعت و ماهیت خودش که حالا میتوانیم با تعبیرهای فیزیکی بگوییم که به دلیل این که جِرم دارد و در فضای جاذبه قرار گرفته است، عمل میکند؛ یعنی در این حالت هم نیرویی در کار است، امّا این نیرو ریشه در اصل موضوعیّت این سنگ دارد از آنجهت که مادهای است و جرمی دارد. یا وقتی آونگی نوسان میکند، درست است که از بیرون نیرویی بر آن وارد نمیشود، ولی جِرم داشتن این آونگ و جاذبه زمین و متصل بودن انتهای ریسمان به نقطه تکیهگاه و نوسان سبب میشود که این آونگ حرکتِ نوسانی آزاد داشته باشد. در مورد انسان هم ما میتوانیم با استفاده از این تمثیل و با توجه به آن تعریف همین بحث را مطرح کنیم. گفتیم آزادی رهایی از جبر غیر است؛ رهایی از استبداد، جبر حکومت، جبر اشخاص و به زبان نهادهای امروزی جبر رسانهها، جبر سرمایه و انواع و اقسام جبرهایی که در طول تاریخ وجود داشته است. اینها مصادیق جبر است و رهایی از آنها میشود رهایی از جبر.
در بخش اول تعریف، از لحاظ فلسفی مناقشه و نزاع چندانی نیست، اگر چه در مصادیق مناقشه فراوانی صورت میگیرد. امّا سخن بیشتر در قسمت دوم است که آزادی را عمل به اقتضای طبیعت و ماهیت خویش تعریف میکنند. در این خصوص، در مغرب زمین اختلافات بسیاری هست و آرای متفاوتی وجود دارد. بعضی از مکاتب برای انسان، قائل به هیچ ماهیت و طبیعتی نیستند؛ در نتیجه نیمه دوم این تعریف، یعنی عمل به اقتضای ماهیت و طبیعت خویش، هیچ معنایی برای آنها نمیتواند داشته باشد و در این صورت، آزادی یعنی رهایی از جبر غیر، امّا بعد از این که انسان از جبر غیر رها شد، حال از چه مبنایی، از چه مبدئی، از چه اصلی، از چه قانونمندی، از چه هویتی، از چه ماهیتی، از چه طبیعتی پیروی بکند، دیگر مطرح نیست. این یک نظریه است که بیشتر شکل نهایی خودش را در اگزیستانسیالیسم از نوعی که ژانپل سارتر معرفی میکند، مییابد.
در مغرب زمین گروهی از فلاسفه هم هستند که برای انسان قائل به هویت و ماهیت و طبیعتی بودهاند. پیداست که این گروه میتواند با آن تعریف ما همراهی داشته باشد؛ یعنی اگر فیلسوفی باشد که از انسان تعریفی به دست دهد و بگوید انسان چیست، هویت انسان چیست و طبیعت انسان کدام است؛ طبعا وقتی که آن جبر غیر را کنار بزند، ناچار است که آزاد بودن انسان را عمل به اقتضای آن طبیعت بداند. در واقع ما میتوانیم به بیان سادهتر بگوییم؛ آزادی یعنی خود بودن، آزادی یعنی عمل و اندیشه خود. خود بودن مستلزم رهایی از غیر و عمل به اقتضای طبیعت خویش است. اگر یک مکتب فلسفی برای انسان قائل به هویت و طبیعت و ماهیّتی باشد، خود انسان در آن مکتب معنی دارد و اگر نباشد، ندارد. بهعنوان نمونه، مارکسیسم برای انسان قائل به یک تعریف است. حقیقت انسان را در کار و تولید میداند و این طبیعت را در واقع در طول تاریخ تفسیر میکند و جهت تاریخ را بر اثر این که تا چه اندازه به سمت تحقّق این حقیقت سیر کرده است، ارزیابی میکند. بنابراین، آزادی در مارکسیسم میتواند به همان گونه که ما تعریف کردیم، تعریف شود، امّا اختلاف در تعریف آن ماهیت و طبیعت است. امّا اگزیستانسیالیسمی که انسان را موجودی میداند که وجودش بر ماهیتش تقدّم دارد، دیگر نخواهد توانست چنین تعریفی ارائه بدهد.
نسبت میان «خود» و «آزادی»
اگر تعریفی که از آزادی به دست دادهایم پذیرفته شده باشد، میتوانیم بگوییم که میان مفهوم آزادی و مفهوم خود، رابطه منطقی و ناگسستنی وجود دارد. به عبارت دیگر میتوان گفت که اگر چیزی «خود» نداشته باشد و صاحب هویت مستقل نباشد، در اصل نمیتوان از آزاد بودن آن تصوری به هم رساند. چنان که گفتیم، آزادی را در انسان میتوانیم «رهایی از جبر غیر و عمل به اقتضای ماهیت خود» تعریف کنیم؛ امّا این تعریف مستلزم آن است که ما درباره انسان به «خود»ی باور داشته باشیم و گرنه بخش دوم تعریف که همان وجه ایجابی و اثباتی آن است بیمعنی و بیوجه خواهد شد و آزادی تنها «رهایی از جبر غیر» میشود که یک تعریف صرفا سلبی است. عمل انسان یک واقعیت در میان امور واقع دیگر جهان است و برای فهم آن میباید بتوانیم پدید آمدن آن را تبیین کنیم و توضیح دهیم و به گفته لایبنیتس، جهت کافی پدید آمدن آن را معلوم سازیم. وجه سلبی رهایی از جبر غیر برای فهم و درک علت به وجود آمدن یک عمل کافی نیست؛ زیرا یک تعریف سلبی است. برای فهم یک رفتار آزادانه، ما به همان اندازه که محتاج اطمینان از عدم دخالت غیر هستیم، محتاج اطمینان از دخالت و تأثیر خود فاعل در صدور آن عمل نیز هستیم. اصولاً و منطقا تا خودی در کار نباشد و ما از آن تصوری نداشته باشیم، غیر هم معنی و مفهومی نخواهد داشت؛ زیرا غیر هر آن چیزی است که از دایره خود بیرون است و اگر چنین دایرهای وجود نداشته باشد و یا شعاعش صفر باشد، همه چیز غیر میشود و وقتی همه چیز غیر شد، هیچ چیز غیر نخواهد بود.
آرای مخالفان سازگاری خدا و آزادی
در طول تاریخ از دیرباز تاکنون، دربارهنسبت خدا و آزادی آرای متفاوت و گاه متضادی ابراز شده است. آنان که اعتقاد به خدا و خداپرستی را با آزادی مانعةالجمع میپنداشتهاند خود دو دستهاند. یک دسته کسانی که در انتخاب میان خدا و آزادی، چون جمع هر دو را ممکن نمیدانند، خدا را برمیگزینند و آزادی را رها میکنند و دسته دوم آنها که در این تقابل، جانب آزادی را گرفته، خدا را به کنار مینهند. در نظر اینان، آزادی رکن اصلی ذات انسان است و بنابراین مانعةالجمع بودن خدا و آزادی به معنای آشتیناپذیری دو مفهوم خدا و انسان است و گرفتن جانب آزادی، در واقع انتخاب انسان و نفی اعتقاد به خداست.
از میان نمایندگان دسته اول میتوان در عالم اسلام به قاطبه متکلمان اشعری اشاره کرد و در مسیحیت به مالبرانش (1715-1638) فیلسوف فرانسوی. اشاعره معتقد بودند که فرض وجود انسانی که مختار باشد، با فرض خدایی که باید قادر و عالم مطلق باشد، منافات دارد. آنان با تمسّک به قاعده «لامؤثر فی الوجود الا اللّه» تأثیر در ایجاد و افعال را از هر موجود دیگری از جمله انسان سلب میکردند و با نفی مؤثر بودن انسان در افعال خود به طریق اولی آزادی و اختیار او را منکر میشدند و آن گاه چنین اظهار میکردند که انسان هر چند به وجود آورنده افعال خود نیست، آن افعال را کسب میکند. مفهوم کسب در کلام اشعری البته مفهومی مبهم و پیچیده است که گرهی از کار فروبسته آزادی انسان باز نمیکند. اشاعره در حقیقت از شدت اعتقاد به خدا، همه اشیای جهان را از طبیعت و خاصیّت و علیّت عاری و انسان را از آزادی و اختیار بیبهره میساختند، تا خدا را حفظ کنند. مالبرانش نیز عقیدهای کمابیش شبیه عقیده متکلمان اشعری داشت که آن را به بیانی فیلسوفانهتر از آنچه اشاعره گفته بودند، عرضه کرد.1
از نمایندگان دسته دوم، یکی نیچه است و دیگری ژانپل سارتر. نیچه به انسان و زندگی انسان و خواست او، اصالت میدهد. در نظر او کمال مطلوب انسان آن است که خود ارزشگذار باشد نه آن که از ارزشهای وضع شده دیگران تبعیت و اطاعت کند. او اطاعت از خدا را با میل به رهایی و آزادی و نیرومندی مغایر میداند و معتقد است که خدا، بویژه خدای مسیحیت، شور و شوق و نشاط را در انسان میمیراند و شعله سرکش زندگی را که زنده بودن آن در سرکش بودن آن است خاموش میکند. به عقیده او تصور خدا دشمن زندگی است و مفهوم خدا تاکنون بزرگترین دشمن زندگی بوده است. وی،چنان که کاپلستون میگوید، معتقد است:
«نیرومندی و آزادی عقلی و استقلال انسان و دلبستگی به آینده او خداناباوری میطلبد، ایمان نشانه ناتوانی، ترس، تباهی و نگره نفیکننده زندگی است.»2
همان گونه که اشاره شد، متفکر دیگری که خدا و آزادی را قابل جمع نمیداند، فیلسوف اگزیستانسیالیست معاصر فرانسه، ژانپل سارتر است. سارتر برای انسان قائل به ذات و ماهیّت و طبیعتی از پیش ساخته شده و تعیّن یافته نیست. درنظر او هستی انسان (Existence) بر ذات او تقدم دارد و انسان، سازنده نامتناهی و مطلق است. انسان آزاد است، امّا این آزادی او با فرض وجود خدا و اطاعت از او سازگار نیست؛ زیرا انسانِ خداپرست مجبور است از ارزشهایی تبعیت کند که اعتبار آنها به حکم خدا حاصل شده نه به آزادی و اراده انسان و این با آزادی او منافات دارد؛ چنان که موریس کرنستن در کتاب ژانپل سارتر خود مینویسد:
«قول به آزادی انسان مستلزم این است که افراد بشر ملعبه خدایان یا هر قوه دیگری ماسوای خود نیستند، بلکه آزادی مطلق دارند و رها و مستقل و غیرمتعلق و غیر مرتبطند و خلاصه به حال خویشند. آینده به کلی باز و غیر مسدود است. اگر خدایی بود که همه چیز را مقدر میکرد یا حتی همه چیز را میدانست، آینده به ضرورت چنان میبود که خدا در علم قبلی خویش میدید. از اینرو، نفی خالقی علیم، شرط عقلی و منطقی حریت کامل انسان است.»3
نقد نظریه ناسازگاری خداپرستی و آزادی
برای آن دسته از فلسفههایی که برای انسان هویتی مستقل قائل نیستند باید گفت اگر برای انسان به خود و هویتی مستقل باور نداشته نباشیم، اصولاً نمیتوانیم تصوری از آزادی او داشته باشیم، چه رسد به آن که بخواهیم سازگاری و یا ناسازگاری آن را با خدا تصور کنیم. درست به همین جهت است که میتوانیم بگوییم در مذهب اصالت ماده یعنی در ماتریالیسم نمیتوان برای آزادی انسان معنایی قایل شد؛ زیرا بنا بر اصالت ماده، انسان در مقایسه با طبیعت، صاحب شأنی خاص و هویتی مستقل نیست و به حکم ماده بودن و مادی بودن، محکوم به دترمینیسم یا جبر ماده است. حقیقت این است که اگر ماده از دترمینیسم مادی پیروی کند، در آن صورت انبوهی و پیچیدگی ملکولهای مادی و تجمع و تراکم آنها در قطعهای از مکان به آن انبوهه پیچیده هویت و شأن و مرتبهای غیرمادی نخواهد بخشید و آن را در قیاس با سایر اشیای مادی، صاحب یک خود مستقل و جدید نخواهد کرد؛ هر چند ما نام آن مجموعه ماده را انسان بگذاریم. از سوی دیگر نمیتوان همچون اگزیستانسیالیستهایی از قبیل ژان پل سارتر به آزادی انسان معتقد بود و هویت انسان و حقیقت وجودی او را تنها همین آزادی و خواستن دانست. اگر برای انسان به خود و هویت قایل نباشیم و خود و هویت او را همان آزادی و آزاد بودن او بدانیم، در آن صورت منطقا گرفتار دور خواهیم شد؛ زیرا از یکسو پذیرفتهایم که آزادی رهایی از جبر غیر و عمل به اقتضای هویت خود است و از سوی دیگر خود را همان آزادی و نه هیچ چیز دیگر دانستهایم. بالاخره ما باید کسی باشیم و هویتی داشته باشیم تا عمل به حکم انتساب به آن خود ما، عمل ما محسوب شود و به غیر ما منسوب نشود.
حال در این جا که بحث خدا و آزادی است، سؤالی را به این صورت مطرح میکنیم که آیا تبعیت از خدا، تبعیت از غیر است و آیا تبعیت از غیر همیشه با اکراه و اجبار توأم است؛ یعنی این سؤال را با توجه به این نکته مطرح میکنیم که آنها که در مغرب زمین بین خدا وآزادی نتوانستند جمع کنند و این دو راه را مانعةالجمع دانستهاند و برای آن که آزادی را حفظ کنند، خواستهاند خدا را نفی کنند و کنار بگذارند، تصوّرشان این بوده که اطاعت از خدا، همانند اطاعت از غیر است. در واقع اینها تصوری که از خدا داشتهاند، تصور یک حاکم مقتدر همهدانی و همهتوانی است که مستبدا بر انسان حکومت دارد؛ درست مثل این که انسان در جامعهای زندگی کند که با حکومت استبدادی روبرو باشد و رفتار او را حکومت به اجبار تعیین کند. این تصویری است که از خداوند در ذهن این دسته از متفکران و اشخاص وجود دارد و با چنین تصویری و یا چنان تعریفی از آزادی که رهایی از غیر شرط لازم آن است، آزادی و خدا مانعةالجمع میشوند. ولکن مسائلی هست که همیشه تبعیت از غیر به معنای اکراه و اجبار نیست و این نکته مهم این است که ما در این عالَم شاهد موارد بسیاری هستیم که انسان از دیگری تبعیت میکند و این به معنای مجبور بودن و آزاد نبودن نیست. بهترین مصداق این نوع تبعیت، عشق است. عاشق از معشوق اطاعت و تبعیت میکند، اختیار وجود خودش را به دست او میدهد، در اصل، وجود خودش را نفی و انکار میکند، و به تعبیر شاعرانه، خودش را بهزنجیر گیسوی معشوق میبندد و هیچ احساس تنزل و محدودیت و جبر و اکراه نمیکند؛ یعنی کسی که عاشقانه در پی یک معشوق هست، احساسی که دارد هرگز با احساس کسی که به جبر و اکراه در زندان افتاده است و بر پای او زنجیر نهادهاند، یکی نیست. زندانی احساس جبر و تنزّل شخصیت میکند، در حالی که یک عاشق در عشق، احساس تعالی میکند و در این حال به هیچ عنوان از خودش دم نمیزند. این چه سرّی است که از دیگری به یک معنی تبعیت میکند، امّا احساس نمیکند که آزادی خودش را از دست داده است. سرّ مطلب در این جاست که میان عاشق و معشوق دیگر آن دوگانگی، ثنویت و تغایر وجود ندارد؛ یعنی عاشق وجود خودش را در معشوق میبیند و معشوق را در خودش جستوجو میکند؛ یعنی به سان یک روح در دو بدن است.
دردوچشممننشینای آن که از منمنتری تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند زان که از صدباغ وگلشن خوشتر وگلشنتری
تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند تا زباناندر کشدسوسن که تو سوسنتری
در این جا هویت او در نقطه مقابل هویت معشوق قرار ندارد. در رابطه انسان و خدا اگر این بیان که در خصوص عشق گفته شد، و مصادیقی در عشقهای بشری و ناسوتی هم دارد مطمح نظر ما باشد، آن گاه ما به سوی تعریفی جدید از رابطه خدا با آزادی راهنمایی میشویم؛ یعنی اگر تصور ما از خدا تصور یک حاکم مکارِ جبارِ مستبدی باشد که هیچ نسبتی با دل و جان و هویت ما ندارد و او حاکم است و ما محکوم، در آن صورت حق همان است که گفتهاند؛ یعنی میان تصور خدا و مفهوم آزادی آشتی ممکن نیست. امّا اگر نگرش ما به خدا و تصور ما از خدا، تصوری عاشقانه و مبتنی بر دوستی باشد، در آن صورت دیگر مسأله فرق میکند. حقیقت هم این است که رابطه انسان و خدا تنها یک رابطه فرماندهی از یک سو و فرمانبری از سوی دیگر نیست. اگر چنین چیزی هم باشد که هست، نتیجه معانی دیگری است.
انسان با خداوند یک ارتباط عمیق دارد. انسان در این جهان دردها و مشکلاتی دارد که هیچ گاه او را رها نمیکنند و همین دردهای جاودانه منشأ جستوجوی او برای خدا و انگیزه وی برای خداپرستی است.
دردهای بشری، منشأ ارتباط با خدا
یکی از دردهای دیرینه بشری، درد غربت در این عالم است؛ غمین بودن در این عالم، این که انسان خودش را در این عالم غریب مییابد و احساس میکند که این سنگ و چوب و خاک، این طبیعت و دنیا با همه جاه و جلالش او را راضی نمیکند و همواره از غم غربت مینالد. اگر به ادبیات جهان مراجعه شود، از سپیدهدم تاریخ تا امروز، یکی از صفحات درخشان ادبیّات بشری، ادبیات غربت بشر در این جهان است.
مسأله دیگر میل به جاودانگی است و این که انسان همواره دغدغه جاودانگی دارد. میل به بینهایت و ماندن و ترس از عدم این مسأله، انسان را یک لحظه هم رها نمیکند.
مسأله دیگر درد یافتن معنای زندگی است و این که بالاخره این زندگی چه معنایی دارد؟ معنای زندگی فراتر از آن نیازهای این جا و اکنون است. همه این تلاشها، گرفتاریها، موفقیتها، شکستها، شادیها، و مدارج برای چیست؟ انسان همواره میکوشد معنایی از کل اینها که همانا زندگی باشد، برای خودش تأمین کند.
دیگر امید داشتن است. این که انسان به چیزی امید داشته باشد. کانت میگوید انسان هیچ گاه از سه سؤال مهم فارغ نبوده است: این که از کجا آمدهام؟ چه باید بکنم؟ و به چه چیز میتوانم امیدوار باشم؟ این سؤالات و بسیاری از سؤالات دیگر شبیه به اینها سبب میشود که انسان در جستوجوی خداوند باشد و انسان با خداشناسی و خداپرستی در واقع به این سؤالات ابدی و ازلی خودش میخواهد پاسخ بگوید و در نتیجه آن عشق، محبت و ارتباط از صمیم جان میان انسان و خدا، معنی و مصداق پیدا میکند.
نسبت خود و خدا در اندیشه اسلام و غرب
در تصوری که ما در جهانبینی اسلامی از رابطه انسان و خدا داریم، نسبت انسان به خدا نسبت دو رقیب در مقابل یکدیگر نیست. اگر خدا و انسان دو رقیب در مقابل یکدیگر تصور شوند، در آن صورت آزادی یکی مستلزم انکار رقیب است.
این، چیزی است که نیچه در تفکر غرب قهرمان آن است. نیچه در سیر تاریخ غرب این رقابت میان انسان و خدا را به اوج رساند و به صریحترین وجهی بیان کرد. آن جریانی که از آغاز رنسانس با عنوان اومانیسم یا انسانبنیادی و انسانمداری سیصد سال ادامه داشت، به تبلور رسید و در نهایت به جایی رسید که نیچه بصراحت این عبارت کفرآمیز را بدون هیچ گونه احساس ناراحتی و شرمساری بهزبان آورد که «خدا مرده است». اهمیّت این عبارت نیچه در تفکر اروپایی، همانند عبارت: «من فکر میکنم، پس هستم» دکارت است. البته بین این دو ارتباطی هم هست که فعلاً بیان آن از بحث ما خارج است، ولی نیچه تصوری که از خدا دارد، این است که یا خدا یا انسان، اگر خدا باشد، دیگر انسان نمیتواند باشد. خدا را دشمن زندگی انسان میداند. تصور او این است که انسان زیر پای خدا له شده است. او میخواهد با نقد خدا و به تعبیر او با اعلام این که خدا مرده است، به انسانها بگوید که شما اکنون آزاد و رها شدهاید. این سخن نیچه گرچه به زبان همگان نیامده، ولی بیسبب نیست که شنیده شده و مورد اعتنا واقع شده و مانده و محل بحث قرار گرفته است. این برای این است که زمینه چنین بحثی وجود داشته، یعنی تصور از خدا این گونه بوده که تا وقتی که اعتقاد به خدا هست، ما دائما تحت تأثیر جبر احکام هستیم و نمیتوانیم حقیقت وجودی خودمان را مکشوف و شکوفا کنیم.
آیا تصوری که ما در اسلام از خداوند داریم، چنین تصوری است؟ آیا رابطه انسان و خدا در تفکر اسلامی، رابطه دو رقیب است؟ بیسبب نیست که معروفترین و رایجترین عبارت اسلامی «بسماللّه الرحمن الرحیم» است و در این عبارت خداوند از میان همه نامها با دو نام «رحمن» و «رحیم» ستایش شده که هر دو از مصدر «رحمت» است و ما حق نداریم که این اسماء را عوض کنیم و به جای «بسماللّه الرّحمن الرّحیم» عبارت دیگری به کار ببریم. این نحوه نامگذاری سرّی دارد و در واقع ما هرگاه میخواهیم از خداوند یاد کنیم، از میان همه اسماء و صفات او در درجه اول به صفت رحمت او استناد میکنیم و او را با نام رحمن و رحیم میخوانیم. این نکته دارای معنایی بسیار عمیق است و تأثیر بسیار مهمی در خداشناسی ما دارد؛ یعنی مبنا و شالوده ارتباط ما با خداوند، اسم رحمت است و این ارتباط با مهربانی و عشق آغاز میشود. درست است که در متون دینی ما واژه عشق تقریبا نیامده یا بندرت آمده، امّا معنایی که عرفا از عشق موردنظر داشتهاند، آن را عمدتا از حقیقت تعالی اخلاقی گرفتهاند. مکتب عمده عرفانی ما مکتبی است که در مقابل مکتبهای فلسفی، عالم را براساس عشق تقسیم میکند:
طفیل هستی عشقاند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری
در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
حافظ وارث یک گونه تبیین عرفانی از عالم است که آن تبیین براساس عشقاستوار است.
در این جا حافظ برخلاف فلاسفه مشاء، از وجود و ماهیت و علت و معلول و واجب و ممکن سخن نمیگوید. او رابطه خودش را با خدا بلکه رابطه هستی را با خدا رابطه عشق میداند و این میراثی است که از احمد غزالی شروع شده و در ابنعربی هم هست. حافظ هم بیانگر این مکتب است به زبان شاعرانه و تمثیلی.
در قرآن ما نیز با نشانههایی از این گونه ارتباط فراوان روبرو هستیم. این که رابطه خدا و خلق در قرآن با یحبُّهم و یحبُّونه تعبیر شده، چه معنایی دارد؟ این که خدا مردم را دوست دارد و مردم خدا را دوست دارند، یحبّهم و یحبّونه یا راضیة مرضیة، این نوع تعبیرها نشاندهنده این است که خداشناسی و خداپرستی در جهانبینی اسلامی به شکل رابطه دو رقیب نیست که هر چه آن دیگری نیرومندتر باشد، جا را برای دیگری تنگ کند تا آن جا که موجب عصیان انسان شود و بخواهد با انکار خدا خود را پیدا کند. انسان مسلمان با پرستش خدا خود را مییابد؛ چنان که یک عاشق با ستایش معشوق به هویت خود میرسد و این جاست که میتوان گفت عبادت عین آزادی میشود؛ زیرا فردی که عبادت میکند، احساس نمیکند که یک قدرت مغایر با خویشتن و مستبد حاکم بر خود را اطاعت میکند؛ چنان که یک برده در روم قدیم در مقابل امپراطوران به سجده میافتاد. هرگز برای عابدِ زاهدی که نیمه شب در محراب عبادت ایستاده و رخسارهاش از قطرات اشک تر شده و خدا را با تضرع میخواند، چنین احساسی وجود ندارد؛ یعنی احساس او در عین تذلل، احساس تعالی است؛ زیرا او خودش را در یک دریای بیکرانه جستوجو میکند و خویش را مانند یک قطرهای میداند که با تلاش میخواهد از جویبار زندگی به اقیانوس ابدیت بپیوندد. او به هیچ وجه در این تضرع و در این جستوجو احساس تنزل نمیکند، بلکه احساس تعالی میکند. در واقع او به مقتضای طبیعت خودش که یک طبیعت الهی است، عمل میکند. او خودش را همان رهپوی دور مانده از دیار میداند. او خودش را صاحب یک نفخه الهی میداند که در او دمیده شده و حال وظیفه او این است که در این زندگی، همان طوری که قرآن میفرماید: «یا ایّها الانسان انّک کادح الی ربّک کدحا فملاقیه» (انشقاق /6) با کدح و با تلاش و سختی خودش را به آن دریای نامتناهی و منشأ آن روح الهی که در او دمیده شده است، برساند. به این معناست که در تفکر اسلامی خدا غیر نیست و خداپرستی رجوع به اصل است. رابطه انسان و خدا رابطهای عاشقانه و مبتنی بر مهربانی است و انسانی که خدا را میپرستد، در واقع خود را به آن معنای صحیح و واقعی پیدا میکند. به این معناست که گفتهاند: «العبودیة جوهرة کنهه الربوبیّة.» عبودیت، حقیقتی است که چون نیک بنگری، کنه و باطن و گوهر آن ربوبیّت است؛ مانند همین تعبیر که گفتهاند:
قطره دریاست اگر با دریاست ورنه او قطره و دریا دریاست
از این معانی در عرفان و ادبیات عرفانی و ادعیه ما فراوان و منشأ همه آنها قرآن و وحی است.
یکی از مفاهیمی که پیرامون خدا و آزادی در مغرب زمین مطرح میشود، بحثِ از خودبیگانگی یا الیناسیون است؛ که در مغرب زمین در دوران جدید به فراوانی مطرح بوده و هر فیلسوفی که درباره انسان و شأن انسانی تفکر و تأمل کرده، بابی با عنوان الیناسیون باز کرده است. در واقع به عدد تعریفهایی که از ماهیت و هویت انسان شد، ما برای از خودبیگانگی تعریف داریم. هر فیلسوفی انسان را یک چیز دانسته و برای انسان یک هویت قائل شده و دورماندن انسان از آن هویت را از خودبیگانگی انسان خوانده است. دکارت، کانت، فویرباخ و بالاخره مارکس هر یک به یک نحو فصلهایی در فلسفه خود با عنوان از خودبیگانگی دارند و مرادشان از این مفهوم جدا ماندن انسان از آن هویت است. حال آیا مذهب و خداپرستی سبب از خودبیگانگی است؟ باید ما این جا بپرسیم کدام «خود»؟ آیا «خود» متعارف عادی که در واقع انسان در آن «خود» با سایر حیوانات و سایر اشیاء شریک است. اگر خود انسان این باشد، بله مذهب و خداپرستی با این خود نمیسازد، امّا اگر انسان با رجوع به وجدان و با تأمّل در وضعیت خودش در این عالم و با احساس آن دردهایی که اشاره کردیم؛ همانند غربت و تنهایی، نیاز به جاودانگی و نیاز به امید، و با رجوع به نهانخانه جان خویش احساس میکند که او غیر از این غرایز روزمرّه معمولی این جامعه کنونی، خودِ دیگری هم دارد. در این صورت، خداپرستی نه تنها از خودبیگانگی نیست، بلکه عین به خودآمدن است. در واقع ما میتوانیم بگوییم که به خدا رسیدن به خود آمدن است و به خود آمدن به خدا رسیدن است.
در تفکر قرآنی ما به جای از خودبیگانگی، خودفراموشی آمده و این تقریبا تعیین افق است با مفهوم از خود بیگانگی. در این زمینه، آیه معروف سوره حشر: «ولاتکونوا کالذین نسوا اللّه فانساهم انفسهم» (حشر /19) بسیار قابل توجّهاست که برحذر داشته شدهایم از این که همانند کسانی باشیم که خدا را فراموش کردهاند و آن گاه در اثر این خدا فراموشی به بیماری خودفراموشی دچار شدهاند؛ یعنی یک رابطه علت و معلولی و یک رابطه تساوی میان این دو وجود دارد. خدافراموشی همان خودفراموشی است که اگر خدا را فراموش کنیم، خود را فراموش کردهایم. پس عبادت خدا، خداپرستی و خداشناسی، مطابق این تصویر و طرز تفکر اسلامی، نه تنها از خودبیگانگی نیست، بلکه با خود بودن و خدا را به یادداشتن و خودشناسی است که «من عرف نفسه فقد عرف ربّه».
مطلب دیگر بحث اومانیسم است که آیا خداخواهی باعث احراز حیثیت انسان است یا انکار خدا. تاریخ چهار قرن اخیر مغربزمین بیشتر ناظر به انکار خدا بوده است؛ یعنی طوری بوده که انسان برای این که اصالت داشته باشد باید منکر خداوند باشد و در واقع هر چه انسان مدرنتر میشود، درخشندگی کمتر میشود و هر چه اعتقاد به خدا بیشتر میشود، تصور این است که انسان ضعیفتر و منزویتر میگردد. در حالی که ما معتقدیم آن جهانبینی که خدا را انکار کند، بیشترین ظلم را به انسان رواداشته و اگر خدا نباشد، انسان هیچ نیست و این بحث مفصّلی است که مجال طرح آن در این جا نیست و گرنه میگفتیم که آن دسته از متفکرانی که برای انسان قایل به هویتی هستند، ولی خدا را میخواهند کنار بگذارند، دچار تناقض و تعارض میشوند. با اعتقاد به خداست که انسان صاحب والاترین مراتب هستی میشود و اگر ما اومانیسم را به معنای شأن و منزلت انسان بدانیم باید بگوییم که والاترین مرتبه اومانیسم در مذهب تحقق پیدامی کند؛ گرچه به علت لوازم و بار معنایی کلمه اومانیسم در تاریخ تفکر غرب، ما ترجیح میدهیم لفظ اومانیسم را به عنوان یک اصطلاح معرفتی وارد اصطلاحات دینی خودمان نکنیم.
مطلب دیگر، بحث اگزیستانسیالیسم است، که از میان همه مطالب مطرح در اگزیستانسیالیسم مسأله انتخاب و انتخابگری را مطرح میکنیم. در اگزیستانسیالیسم بر مسأله انتخاب بسیار تأکید میشود. این که «این کنم یا آن کنم» شأن مهم انسان است. در پاسخ میتوانیم بگوییم که این شأن و آزادی و این انتخاب چنین نیست که در مذهب و خداپرستی منقضی شود. انسان برای این که با مسأله انتخاب مواجه باشد، لازم نیست که منکر خدا شود. اگزیستانسیالیسم الحادی ژانپل سارتر با نفی خدا، به عقیده خودش، باب گشوده انتخاب را در مقابل انسان قرارمیدهد که چون خدا نیست هر چه میخواهید انتخاب کنید و این را شأن انسان میداند و اوج تعالی روح انسان این است که دست او در انتخاب باز گذاشته شود، ولی اگر ما انتخاب کردن را شأن انسان بدانیم که میدانیم و انتخابگری را کمالی برای انسان فرض کنیم، که میکنیم، در خداپرستی و خداشناسی و مذهب هم باب انتخاب به همان گستردگی گشوده است. انسان همواره بر سر دوراهی است که تابع کدام یک از این دو خود بشود؛ آیا خود نفسانی و در واقع حیوانی و آن خودی که در نفس اماره به سوء تجلّی میکند، یا آن نفس مطمئنّهای که ندای خداوند را دائم در درون ما زمزمه میکند؟ در واقع این جا هم آزادی و عمل به اقتضای خویشتن مطرح است امّا کدام خویشتن؟ آیا خویشتنی که یک سره در هوای نفس غوطه میخورد، یا خویشتنی که از خداوند تبارک و تعالی میخواهد اطاعت کند. کدام انسانی است که دائما در مسأله انتخاب با تردید و دلهره در تصمیمگیری مواجه نباشد که حافظ میگوید صوفی بر سر ایمان خویش میلرزد.
در پایان بحث به یکی دو نکته از ادبیات عرفانی خودمان اشاره میکنیم. نخست قصه طوطی و بازرگان در آغاز مثنوی را یاد میکنیم که رابطه انسان و خدا یک چنین رابطهای است. در داستان بسیار رمزآمیز طوطی و بازرگان، طوطی در واقع پیش از آن که بمیرد، میمیرد تا به آزادی برسد. یک خود نازل را نفی میکند و به مصداق «موتوا قبل اَن تموتوا» به آزادی و رهایی میرسد. این سرّ آن داستان طوطی و بازرگان است. در واقع تا یک مرحله از خود را کامل نکرد، از آن خودِ حقیقی خویشتن بیگانه است و همان قطرهای است که به دریا نپیوسته است.
به عنوان حسن ختام، غزلی از حافظ را میخوانیم که ببینید چگونه کمال و رهایی و بزرگواری در نظر او در تسلیم و تبعیت و در واقع اطاعت است و چگونه رستگاری را در بستگی میداند و این جز با منطق عشق فهمپذیر نیست و اساس رابطه انسان و خدا در تفکر اسلامی است. اگر رابطه انسان و خدا در تفکر اسلامی گرفتار مشکلاتی که در مغربزمین بویژه در دوران جدید به آن دچار آمده، نبوده، در اثر این است که از آغاز انسان و خدا رابطه دیگری داشتند.
غلام نرگس مست تو تاجدارانند خراب باده لعل تو هوشیارانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زیر زلف دو تا گذر کنی بنگر که از یمین و یسارت چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین که از تطاول زلفت چه بیقرارانند
نصیب ماست بهشت ای خداشناس، برو که مستحق کرامت گناهکارانند
نه من بر آن گل عارض غزلسرایم و بس که عندلیب تو از هر طرف هزارانند
تودستگیرشوایخضر پی خجستهکهمن پیاده میروم و همرهان سوارانند
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن مرو به صومعه کانجا سیاهکارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد که بستگان کمند تو رستگارانند4
پرسش و پاسخ
سؤال: حضرتعالی در فرمایشاتتان دو قید را آوردید در سلب آزادی که یکی قید اکراه بود. اکراه و اجبار از جانب غیر، منافی آزادی است و فرمودید که راهحل، غیر ندانستن خدا و عاشق شدن به اوست. در واقع راه حل تعارض ظاهری آزادی و خدا در این نگرش، خودی دانستن خدا و عاشق شدن به او بود و در حقیقت راه حل آزادی را ارجاع دادید به یک خداشناسی عاشقانه. سؤال ما این است کسانی که اصلاً خداپرستی را مغایر با آزادی میدانند و از این نوع رابطه معرفتی و محبتی با خدا محرومند و اصلاً چنین تصوری که شما از خدا بیان کردید قبول ندارند، آیا آنها را میشود مجاب کرد که به توافق بین این دیانت خداپرستی و آزادی برسند؟
نکته دیگر این که حتی بین متدینین هم اطاعت همیشه عاشقانه نیست و میتوان این را نیز مطرح ساخت که اطاعت عاشقانه هم مخصوص قلیلی از متدینان است و عمومی نیست. آن وقت ما این قضایا را چگونه میتوانیم حل کنیم.
دکتر حداد: عرض بنده این است که ما ملزم نیستیم هر کسی هر تصوری از خدا داشت او را قانع کنیم که با آن تصوری که از خدا دارد، میتواند خداپرستی و آزادی را با هم جمع کند؛ یعنی بسیاری از این اشکالات که نمیتوانند این رابطه را برقرار کنند و خداپرستی و آزادی را مانعةالجمع میپندارند، برخاسته از آن است که در تصور اشکال دارند. این یک حرف اساسی و اصولی است که با هر تصوری از خدا نمیشود میان خداپرستی و آزادی جمع کرد، امّا این که میفرمایید خداپرستی عاشقانه مخصوص همه متدینان نیست، به یک معنی درست است، به یک معنی هم درست نیست. بالاخره حتّی شما اگر تمام متدینان جامعه اسلامی را هم در نظر بگیرید، این مقدار قابل تصدیق است کهتصور عامه مردم خداپرست و خداشناس ما از خدا تصوّر یک حاکم جبّار مستبد نیست؛ یعنی منشأ این رابطه انسانی در قلب و دل تودههای مردم است و هیچ گاه این رابطه مانند رابطه رعایای بیچاره در برابر یک حاکم زورگو نیست و این که عامه مردم سخن از عشق به زبان نیاورند ـ ولو این که در احادیث ما و متون دینی ما آن طور که عرض کردم کلمه عشق نیامده باشد و گفتیم همین که مردم مسلمان در همه جای عالم از اولین روز اسلام تا امروز خدا را با «بسماللّه الرحمن الرحیم» مخاطب قرار دادند و در اولین کلمهای که میخواستند با آن کلمه تصور بکنند درباره خدا، صفت رحمت و رحمانیت و رحیمیت را بیان کردند، این همان چیزی است که بشر عشق پیدا کرده است. من نخواستم بگویم که حال هر خداپرستی به این کلمه عشق توجّه دارد، ولی میخواهم بگویم داخل هر خداپرستی یک رابطه انس و محبت و پناه بردن و خواستن نسبت به خدا هست. به دیگر سخن، خداپرستی یک رابطه دوجانبه است؛ یعنی رابطه انسان خداپرست غیر از رابطه یک رعیت با حاکم زورگو است. رابطه یک رعیت با حاکم زورگو یک رابطه سطحی یکطرفه است. رابطه هر خداپرستی با خدا یک رابطه دوجانبه است؛ یعنی هم او را خدا میخواهد و هم احساس میکند که خدا او را میخواهد. «یحبّهم و یحبّونه.» اگر عشق را به این اندازه وسیع بگیریم که اشکالی ندارد، در آن صورت رابطه خداپرستان رابطه مبتنی بر عشق است ولو این که این عشق به زبان نیاید و ما نام آن را چیز دیگری بگذاریم. من این اندازه را برای پاسخ به این سؤال کافی میدانم و اصراری ندارم که کلمه عشق را در غیر ما وضع له به کار ببرم. عشق در واقع مثل یک عطر بسیار فشرده عصارهگیری شدهای است که در جیب هر کسی پیدا نمیشود و همانطور که فرمودید، فقط خصیصین هستند که از عشق صحبت میکنند. این را شما میدانید که در گلستانی گل فراوانی دارید، ولی کسانی هستند که از این باغ، این گلها را تقطیر و گلاب درست میکنند، عطر میکنند و عطر را عصاره میکنند، امّا این عطر فشردهای که نام آن را عشق میگذارند، در ماهیت با آن بوی ملایمی که از گلهای گلستان برمیخیزد، از یک نوع است.
سؤال: عبودیت دو وجه دارد یکی عشقورزی است و دیگری عمل به تکلیف. باید عرض شود که در غرب مبارزه با خدا به ماهو خالق، خیلی دیگر موضوعیتی ندارد. بیشتر مقاومتهایی که شده، در برابر خداوندبه ما هو شارع است. وجه دوم عبودیت عمل به تکلیف است. مفهوم تکلیف مشتق از کلفت و مشقت و عمل به جهاد است. حال آن بخش دوم عبودیت که عبارت باشد از عمل به تکلیف، یعنی خدا برای ما بایدها و نبایدهایی را معین میکند، به طوری که ما باید چیزهایی از خواستههایمان را کنار بگذاریم و یک سری نخواستنیهایی را بپذیریم، که البتّه در سطح معرفت عاشقانه به خداوند خواسته و نخواسته انسان با خواسته و نخواسته او یکی میشود؛ امّا در سطح عمومی در بخش تکلیف از مقوله عبودیت چه پاسخی دارید و چگونه با آزادی با تعریف ارائه شده سازگار میباشد؟
دکتر حداد: باید دقت شود که همین تکلیف هم بر زمینهای از محبت و مهربانی استوار است؛ یعنی این تکلیف نهاییترین رابطه ما با خداوند نیست. تکلیف نتیجه ایمان است و ایمان در واقع با عنصر انس و محبت و دوست داشتن و امیدورزی کردن توأم است. اگر تکلیف تنها بیان ارتباط ما با خدا بود، در آن صورت جا داشت احساس فقدان آزادی بشود؛ یعنی اگر رابطه ما و خدا فقط در قالب تکلیف تصور شود و چیز دیگری قبل از آن به عنوان یک محمل و بستر پیدایش تکلیف نباشد، درست است و این نوع خداشناسی را در معرض همین خطر میبینیم که انسان بگوید که چرا من باید بنده باشم؛ یعنی این بندگی را به معنای بردگی بداند، امّا این طور نیست. همان تکلیفی که من کاملاً آن را در ارتباط با خداوند دخیل میدانم و همانطور که گفته شد، یک وجه از عبودیت است، در زمینه یک انس و علاقه و یک چیزی که روح ایمان است، به وجود میآید. این تکلیف در همان حال منشأ بروز عصیان در مقابل خداوند نمیشود؛ یعنی احساسی که یک بنده در هنگام انجام تکلیف طولانی ماه رمضان با پذیرش دشواریهای گوناگون گرسنگی و تشنگی دارد، کاملاً متفاوت است با احساس یک زندانی که او را از آب و غذا محروم کردهاند. هر دو علیالظاهر یکی هستند و هر دو کلفت و دشواری و سختی است، امّا چطور میشود که انسان موحد و خداشناس این دشواری را با یک شیرینی و حلاوت قبول میکند؟ برای این که این دشواری در بستر یک انس و محبت و چیزی است که من از آن به عشق تعبیر کردم؛ یعنی ما اگر واقعا بخواهیم رابطه انسان و خدا را قبل از هر چیزی فقط با رابطه تکلیف تصور کنیم، آن گاه این ارتباط از لطافت لازم ساقط میشود و به یک رابطه خشک تبدیل میگردد و دچار خدشه و شکنندگی میشود.
سؤال: مرز خود و غیر خود چیزی است که در بیشتر فلسفههای قدیم و جدید بویژه فلسفههای متأخر غرب مطرح شده است. همینطور فرقگذاری بین خودِ عالی و خودِ دانی در زبان فلاسفه مسلمان جاری شده است. هر مکتبی برای «خود» تعریفی ارائه کرده و مرز «خود» و «ناخود» را به گونه مخصوص خودش تصویر نموده است. در جایی که هیچ اجماعی در تشخیص خود و ناخود نیست، چگونه میتوان بحث کرد؟
دکتر حداد: ممکن است که به عدد مکاتب مختلف تعریف از «خود» داشته باشید و دارید؛ همانطور که گفتیم مارکسیسم خود انسان را یک چیز میداند، و هگلیسم چیز دیگری میداند. هر فیلسوفی یک معنی برای خود قائل است. آن کسی که به سوسیولوژیسم قائل است و جامعه را اصل میداند، از خود تعریف دیگری دارد. در این شک نیست؛ امّا این تعدد تعریفها زیانی به تعریفی که از آزادی کردیم نمیرساند. گفتیم آزادی عبارت است از رهایی از جبر و اکراه غیر و عمل به مقتضای طبیعت و ماهیت و هویت خویش و خود.
حال هر مکتبی یک عمل را آزادانه میداند؛ زیرا یک چیز را خود میداند. توجّه کنید آن فیلسوفی که ماتریالیست است و هویت انسان را غیر مادی نمیداند، برای او عمل آزادانه انسانی عبارت است از عمل به مقتضای خود او، که در این جا خود او یک مکانیزم مادّی است. فیلسوفی که خود انسان را علاوه بر ماده، واجد ابعاد دیگری از هستی میداند و بسا که او بُعد دیگر هستی را برتر از این بُعد بداند، خود حقیقی انسان را او میداند؛ در نتیجه برای او عمل آزادانه عبارت است از عمل به مقتضای خود. پس تعریف آزادی تفاوتهای «خود» انسان را در مکاتب گوناگون تحمل میکند. اگر اشکال شما چیز دیگری است که من درست متوجه نشدهام، یک بار دیگر به طور مختصر بفرمایید.
سؤال: شما با اتکا به چه عواملی «خود» را تعریف میکنید؟
دکتر حداد: ما به عنوان یک مسلمان با اتکا به قرآن، «خود» را تعریف میکنیم. گاه منظور سؤال شما تفکر عقلانی اسلام است که در واقع در قالب فلسفه اسلامی و استدلالات راجع به تجرّد نفس و حقیقت انسان شکل گرفته است. ما این جا یک نوع جواب میدهیم. گاهی نیز به طور کلی آن تصوری که عموم مردم مسلمان از خودشان دارند مورد پرسش است. ما در این جا قرآن را ملاک قرار میدهیم ومیگوییم: «فطرت اللّه التی فطر الناس علیها» (روم /30) ما میگوییم که انسان در واقع خودش را از این تعبیر قرآن میشناسد که: «و نفخت فیه من روحی»(حجر /29) یا از این تعبیر قرآنی که: «انّا عرضنا الامانة علی السموات والارض و الجبال فأبین أن یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انّه کان ظلوما جهولاً»(احزاب /72)
بالاخره این انسانشناسی قرآنی به ما میگوید که «خود» حقیقی ما کدام است. این که ما در قرآن با نفس مطمئنّه و نفس اماره و نفس لوامه روبرو هستیم، در واقع ین یک بیان مسلم غیراختلافی قرآنی است که انسان یک «خود» ندارد، بلکه خود انسان درجات دارد؛ درجهای مادون است، درجهای اعلا است و خود حقیقی آن در وجه اعلاتر است و ملاک ما هم همین حالتی است که انسان در عمق وجدان خودش احساس میکند. این تشخیصی که انسان نسبت به خوب و بد دارد که مبنای بسیاری از فلسفههای اخلاقی از جمله فلسفه کانت قرار گرفته، این همانند آن خودِ برتر است که ما این خود برتر را اثر نفخه الهی در آن پیکر آب و گل انسان میدانیم. در واقع تصویر انسان در قرآن و داستان «آدم علّم الاسمائی» که خداوند نسبت به آدم میگوید و آن «حمأ مسنون» و همه حقایق قرآنی که یک جا لحاظ شود، آشکار میسازد که «خود» حقیقی انسان در تفکر اسلامی چه تعریفی دارد. یعنی این یک راهی است که ما بتوانیم به سؤال شما پاسخ دهیم.
سؤال: ما به مجاب کردن کسانی که تعریفات متفاوتی از «خود» دارند و در واقع انسانشناسی دیگری دارند، هیچ نیازی نداریم و شاید هم نشود که به یک زبان مشترک در باب نوع ارتباط آزادی و خداپرستی رسید؛ زیرا وقتی که از تعارض و عدم تعارض صحبت میشود، در واقع ما دایره تعریف خود را بر اساس جهانبینی خودمان میگسترانیم و بعد اعلام میکنیم با این تعریف از خود، خداپرستی مغایرتی با آن ندارد و از خودبیگانگی نیست.
دکتر حداد: بلی همینطور است؛ یعنی تعیین نسبت خداپرستی و آزادی با خودشناسی ارتباطی تنگاتنگ دارد. ما نمیتوانیم برای کسی که برای خودش قایل به تعریف ماتریالیستی است و خودش را صرف ماده میداند، مسأله خدا و آزادی را حل کنیم؛ یعنی در اصل خداشناسی و خداپرستی و خودشناسی دو روی یک سکّه هستند؛ یعنی شخص با هر خودشناسی یک خداشناسی دارد و نیز بهر خداشناسی یک خودشناسی. اگر در مکتبی انسانشناسیاش این باشد که مثلاً انسان، حیوانی است که به جای این که چهار دست و پا راه برود راست قامت راه میرود، در این صورت شما نمیتوانید بگویید که حال اگر تو خداپرست شوی، آزاد هستی. چنین چیزی میسّر نیست؛ زیرا این خداپرستی ارتباطی است که یک سوی آن به خدا وصل است و سوی دیگرش به انسان. اگر یک سو قابلیت تحمل و پذیرش این امانت را نداشته باشد، در اصل نمیتوان این رابطه را برقرار کرد.
سؤال: در فرمایشاتتان به غریب بودن انسان در جهان چندینبار اشاره کردید و واقعا چون بحث عشق و خداوند مطرح است، خود اندیشه غریب بودن انسان و جهان آیا یک اندیشه اسلامی است، یا مشابهتهایی با بعضی از نظریات دیگر خارج از حوزه اسلام دارد؟
دکتر حداد: بلی؛ یعنی اگر ما حقیقتا خدا را از هستی کنار بگذاریم و دل در گرو مهر خدا نبندیم و چراغ ایمان در دل ما روشن نباشد، ما خودمان را در این دنیا غریب میبینیم و این حقیقتی است که انسان خودش را از سنخ این عالم نمیبیند؛ چه به خدا معتقد باشد چه نباشد؛ تمام مکاتب، حتّی آن مکتبی که میخواهد بر مادی بودن انسان هم اصرار بورزد، باز به نحو تلویحی قایل به این است که انسان یک تافته جدابافته است؛ یعنی انسان در این عالم طبیعت بیهمزبان است. انسان همزبان سنگ و خاک نیست. این یک مکتب است. یعنی تا وقتی که انسان بوده این بوده و در تفکر اسلامی هم هست. آموزه هایی از قبیل این که: دنیا محل ماندن نیست و ما برای این دنیا خلق نشدهایم و خلاصه این جا جای ما نیست، ما مسافریم و از این جا باید گذر کنیم. این تعابیر میتواند نزدیک به مفهوم غربت باشد. البتّه همانطور که گفتیم، ادبیات عرفانی ما سرشارتر از این مفهوم غربت است که شما به آن اشاره کردید.
اقبال هم شعر بسیار لطیفی دارد که به بحر رفته و گفتم به موج که چه مشکل داری. همین طور میگوید که به دریا رفتم و خلاصه دیدم واقعا سازگاری ندارد و دلم با دریا خوش نمیشود، به سراغ ماه رفتم، سراغ کوه رفتم، دیدم که با او هم من همزبان نیستم، تا جایی که میگوید:
شدم به حضرت یزدان گذشتم از مه و مهر که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست
همه وجود من جهان چو مشت گل و مشت خاک من همه دل چمن خوش است ولی در خود نوایم نیست
و سر آخر این شعر بلند را با این مصرع ختم میکند:
تبسمی به لب او رسید و هیچ نگفت
همه راز در این تبسم است که در واقع هیچ موجود دیگری، نه دریا، نه کوه، نه ماه و ستاره و نه سماوات و ارض و جبال هیچ کدام به او روی خوش نشان ندادهاند، ولی در عین حال وقتی که از خدا سؤال میکند، جوابی از سنخ جوابهای معمول نمیشنود و شعر به صورت رازآمیز ختم میشود؛ امّا یک کلام است که کلید حل معماست و آن این است که میگوید:
«تبسمی به لب او رسید و هیچ نگفت».
پینوشتها
5 . بنگرید به: قاسم کاکایی، خدامحوری (اکازیونالیزم) در تفکر اسلامی و فلسفه مالبرانش، با مقدمه غلامعلی حداد عادل، انتشارات حکمت، تهران، 1374.
6 . کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، از فیشته تا نیچه، جلد هفتم، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات علمی و فرهنگی.
7 . کرسنتن، موریس، «ژان پل سارتر»، ترجمه منوچهر بزرگمهر، انتشارات خوارزمی، تهران، 1349، ص66. برای آگاهی بیشتر از آراء ژان پلسارتر، مراجعه کنید به ورنو، روژه و وال، ژان و دیگران، «نگاهی پدیدارشناسی و فلسفههای هست بودن» برگرفته و ترجمه یحیی مهدوی، انتشارات خوارزمی، تهران، 1372، فصل 11، ص283-257.
8 . دیوان حافظ، براساس نسخه دکتر یحیی قریب، ص 97.