خط قرمز آزادی (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
رساله «خط قرمز آزادی» در ضمن مجموعهای در بهار 1377 به چاپ رسید.1
رساله مذکور به خاطر ایجاز زیاد، از همان ابتدا مورد اعتراض! و درخواست برای شرح قرار گرفت و در واقع انگیزه اصلی برای تهیه این رساله شد!
عنوان رساله، «خط قرمز آزادی» است و این عنوان معادل «حدود آزادی» و در اصل بیان دیگری از نفسِ مسأله آزادی است! زیرا مسأله آزادی چیزی جز بحث درباره این حدود نیست. از سوی دیگر باید توجه داشته باشیم که علایق مصلحتی به حدود آزادی با علائق صرفا نظری همواره یکسان نیست و در واقع بحث نظری که پایه این رساله است دارای شفافیت و صرافت خاصی است که با پیچیدگی و وسعت علایق مصلحتی قابل مقایسه نمیباشد. قدیمیترین علقه مصلحتی به مسأله آزادی در دوران طلائی یونان یعنی دوران پریمکس به همراه مباحث جالب نظری مطرح شده است و این تقارن هم بسیار جالب و آموزنده است! از یکسو، حکومتهای الیگارشی، دموکراسی را نوعی حکومت حماقت میدانستند و لذا حدود آزادی را آنقدر تنگ میگرفتند که فقط الیت حاکم از آن بهرهمند میشد. در مقابل سوفیستها که ماهیتا طرفدار مشروعیت قدرتمداری بودند، سنگ دموکراسی را با حرارت به سینه میزدند! دلیل آن هم زیاد پیچیده نبود: شعار سیاسی سوفیست این بود که: «اگر قدرت دارید حکومت کنید و اگر میتوانید قدرتمندان را از اریکه قدرت به پائین بکشید و اگر نمیتوانید با آنها کنار بیائید»!! امّا جایگاه تاریخی خودشان چنان بود که قدرت نداشتند ولی زمینه کسب آن را میدیدند. لذا با طرفداری مصلحتی از آزادی بیان و فعالیت سیاسی صرفا میخواستند مردم را علیه حاکمان بشورانند و خود صاحب قدرت شوند.
در این میان نقش سقراط حکیم بسیار جالب و آموزنده است: سقراط علاقهای اصیل و فهمی ژرف به آزادی و دموکراسی دارد و لذا نمیتواند طرفداریهای مصلحتی از دموکراسی را تأیید نماید. از سوی دیگر صاحبان قدرت و مکنت را نه صالح میداند و نه مشروع! لذا در محاکمه سیاسی معروف سقراط که به نحوی کاملاً دموکراتیک برگزار شد، سه جبهه قوی سیاسی علیه او ادعا داشتند: اوّل جبهه قدرتمندان و ثروتمندان و دیگر جبهه طرفداران دموکراسی که خود طیف وسیعی از سوفیستها گرفته تا هنرمندان و روشنفکران را میپوشاند و دیگر جبهه متولیان معابد خدایان.
اینکه صاحبان قدرت (سیاسی و مالی) علیه سقراط بودند به راحتی قابل فهم است، زیرا آراء سقراط عدم صلاحیت و عدم مشروعیت سیطره آنان را تبلیغ میکرد. ارباب معابد هم رفتارشان به خوبی قابل درک است، زیرا سقراط بیپروا علیه خدایان اعلان جنگ کرده بود و معتقد بود که طرح اندیشه خدایان فریب و دروغ است و تنها خدای واحد و قادر و عادلی که ریشه هستی است و بسان کوه بزرگ مغناطیسی همه بهره داران از وجود را به اندازه ظرفیت هر یک جذب کرده است حقیقت دارد. امّا چرا روشنفکران و هنرمندانی مانند اریستیفانس که ستاره نمایشنامه نویسی تاریخ بشریت است اینچنین دشمنی سقراط را پیشه کرده بودند؟ به نظر من توجیه این رفتار مربوط است به قشری بودن و عمقی بودن ذهنها در برخورد با مسائل سیاسی. در این زمینه دیوید اپتر (David Aptar) عالم معروف معارف سیاسی برای طرح مطالب سیاسی دسته بندی جالبی دارد: وی نوع اوّل از پرداختن به مسائل سیاسی را پرداختنِ روشنفکرانه مینامد و مقصود او اینست که افراد ایده آلهایی را به هر دلیل دوست دارند و عمدتا شهرت و تحقق آن را میخواهند و فقط در این زمینه علاقه دارند بگویند یا بشنوند! نوع دوّم پرداختن فیلسوفانه است که در آن ایدهِ آلها به صورت شفاف مطرح لیکن در معرض نقد قرار میگیرند. نوع سوّم پرداختن عالمانه است که مقصور است به ارزیابی عملکرد و آثار عملیاتی تصمیمات کارآمدی و سازماندهیها. لذا میبینیم که عالمان معاصر سقراط مانند آناکساگوراس اگر چه مخالفاند لیکن با سقراط مسألهای ندارند و او را میپذیرند و حرمتش را نگه میدارند. امّا اریستیفانس و یاران هنرمند و روشنفکر او سقراط را همانند دیوی فریبکار و قدرت طلب و مستبد میبینند که جز مرگ پاداش دیگری نباید داشته باشد. زیرا سقراط به دموکراسی به عنوان روشی در خدمت ارزشهای اصیل دیگر مینگرد و دقیقا با این تلقی است که اولاً دموکراسی را میپذیرد و ثانیا مسائل آن را تحلیل و بررسی میکند.
فصل اوّل: سرچشمه
متن
خط قرمز آزادی با توجه به حدودِ وظایف و اختیارات دولت (حکومت) در یک نظام سیاسی (مدنی) باید روشن گردد و این امر هم مستقیما از غرض اصلی تشکیل آن تجمع (reason detat) استنباط میگردد و لذا مبتنی بر عقلانیت پایه تجمع است.
1. طرح مسأله
الف) هر تجمع سیاسی (Polity) ماهیتا یک تجمع عامل است که دارای عقلانیت پایه جامع میباشد. توضیح بیشتر این حکم اینست که: صدور عمل ارادی (Action) از انسان (به همراه نطق) ویژگی مهّم انسانیت است. به علاوه انسانها میتوانند با یکدیگر تشکیل تجمعات عامل (Collective Agents) بدهند که درست همانند فرد قابل استناد به ارتکاب عمل است و لذا قابل پیگیری و مجازات هم میباشند!
امّا تشکیل تجمعات عامل منوط به تحقق دو امر است: اوّل، وجود یک عقلانیت (Rationalily) پایه و دوم، نظم مسلطّ نسبت عقلانیت به اعمال ارادی، درست همانند نسبت تئوری به قضایای علمی، نسبت به پدیدههای خارجی است. یعنی عقلانیت پایه متکفّل توجیه اعمال است؛ همانطور که تئوری باید متکفل اثبات قضایای توصیفی باشد. عقل نظری مبتنی بر تئوری است و عقل عملی مبتنی بر عقلانیت. امّا صرف وجود یک عقلانیت تجمع عامل را به وجود نمیآورد؛ بلکه لازم است یک سازماندهی که در آن سیستم کار و حدود وظایف و اختیارات بیان شده، حاکم باشد و این سازماندهی ماهیتا سیطره است. نکات فوق در همه تجمعات عامل از قبیل شرکتها، انجمنها، باندهای سیاسی (و حتی تبه کاری!) مشترک است. امّا حکومت در میان تجمعات عامل دارای این ویژگی است که عقلانیت پایه در آن جامع میباشد، یعنی دنبال تحقق بالاترین و جامعترین خیرها است که همانا سعادت نامیده میشود.
دقیقا به دلیل این جامعیت است که سیطره تا قدرت تنبیه تا حدّ مرگ که گرفتن بالاترین سرمایه انسان است، پیش میرود. زیرا حدود سیطره با ملاک تنبیه معین میشود و مرز تنبیه نمیتواند از حدّخوبی مورد نظر عقلانیت فراتر رود. دقیقا بحث خط قرمز آزادی، بحث در حدود این سیطره است!
ب) سازماندهی در یک تجمع عامل از جهات مختلفی قابل بررسی است و عملاً میتوان گفت که علم سیاست حول مسائل کار آمدی این سازماندهی دور میزند. مثلاً از جهت نظام تصمیمگیری، از جهت مکانیزمهای نظارت و ارزیابی، از جهت به کارگیری بهترین امکانات و قس علی هذا. امّا مسأله مرزهای سیطره ـ به خصوص در حکومت ـ از جمله حساسترین مسائل است. برای روشنتر شدن این حساسیت ابتدا به نظامهای دموکراسی لیبرال توجه میکنیم: عقلانیت پایه در این نظامها، عقلانیت لیبرال است و مطابق آن، بهترین شرایط رشد و توسعه فرد صرفا با وسیعترین امکانِ عمل آزادانه برای وی تحقق مییابد. اگر توالی فاسدی در کار نبود، این عقلانیت رسما اعلام میکرد: خدای سبحان انسان را موجودی دارای نطق و اراده آفریده است که همانند یک گنج پنهانی است و استخراج این گنج تنها به علم و عمل است. علمی که مفید فهم وظیفه است و عملی که به بهترین وجه از عهده انجام وظیفه برمی آید. انسان در عقلانیت اسلامی دارای سعادت حقیقی است که همانا لقاء اللّه است و سیر به سوی سعادت (سیر الی اللّه) بر پایه علم وعمل صورت میگیرد. امکانات انسان در این جهت، علاوه بر قوای نطق و اراده، هدایت الهی است، یعنی خداوند متعال پیامبران را فرستاد تا بشر را در دستیابی به معرفت و کشف وظیفه و انجام آن راهنمائی نمایند.
پس دغدغه اصلی در نظام اسلامی اینست که آیا زمینه دستیابی به معرفت و انجام وظیفه (عمل صالح) مهیا است؟ مهیاتر است؟ یا نه؟ بنابراین مسأله آزادی، به خلاف عقلانیت لیبرال، اهمیت اعتباری دارد نه ذاتی! یعنی مسأله آزادی از باب دخل در دغدغه اصلی نظام اسلامی مهم میتواند باشد.
حال میپرسیم: از این جهت، مسأله حدود آزادی تا چه حدّ مهم است؟ اهمیت این مسأله مربوط است به چند نکته: اول اینکه انسان بامعرفت چگونه انسانی است و کسب معرفت تابع چه مکانیزمی است؟ مسلّم معرفت فرمایشی نیست بلکه کسب کردنی و اکتشافی است. لذا، برای اینکه انسان به معرفت دست پیدا کند باید میدانی برای نگاه کردن داشته باشد تا راه درست را دریابد. این میدان چیزی جز یکفضای آزاد نیست.
دوم، همانطور که بدون میدان تنفس آزادانه دستیابی به معرفت آسان نیست، هر فضای آزاد هم نمیتواند یاری دهنده به دانایی باشد! چه بسا میدانهای آزاد ولی پر از دامهای گسترده و پنهان که فقط به درد شکار آزادی میخورند! سوم، عقلانیت اسلامی برای اعمال انسان حدود قائل است و تعدّی از این حدود را باعث هلاک فرد و جامعه میداند. لذا، برای نظام سیاسی اسلامی همواره تعهد به حفظ این حدود مطرح است و این خود ضلع دیگری از علاقه و اهمیت آزادی در نظام اسلامی است.
خلاصه کلام اینکه: اگر بخواهیم فارغ از علایق احساسی و بیانات خطابی در رثا و یا علیه آزادی، مسأله خط قرمز را بررسی کنیم، در هر قدم نیاز به ریشهیابی و ارائه دلیل برای مطالب هستیم! مسأله ریشه (و یا نقطه مرجع) نقش کلیدی در جهت بحث دارد.
2. مسأله آزادی: ریشه و نظریه نسبی
الف) همانطور که در بند قبل بیان کردیم، مسأله آزادی به دو سؤال مهم مربوط میشود:
سؤال اول: حکومت دارای چه وظایفی است؟
سؤال دوم: برای انجام وظایف فوق، چه اختیاراتی دارد؟
قبل از اینکه به پاسخ سؤالات فوق بپردازیم باید روش کار خود را مشخص کنیم؛ در غیر آن صورت هر کس میتواند لیستی از وظایفی که از دولت انتظار دارد بیان کند و سپس لیست دیگری هم از بایدهایی که دولت در عمل موظف به رعایت آن است، ارائه دهد!
این وضعیتی است که امروز در ادبیات سیاسی کشور ما فراوان دیده میشود! برای سامان دادن به وضعیت باید روشن کنیم که سرچشمهها کجا هستند و پایههای قابل استناد برای یافتن پاسخ دو سؤال فوق کجا قرار دارند.
ب) در مورد سؤال اوّل، ابتدا باید توجه کنیم که مقصود وظایف اولیه و اساسی است. زیرا برخی از وظایف به عنوان مقدمات ضروری سایر وظایف قابل طرح میباشند؛ ما فعلاً به این موارد کاری نداریم. در مرحله اول، باید بگوئیم که وظایف اصلی حکومت باید صرفا بر اساس عقلانیت پایه تجمع سیاسی استخراج شوند. آنگاه هر وظیفه دیگری که مطرحگردد یا جزء وظایف اصلی است ـ که توجیه خود را بلافصل از عقلانیت پایه دارد ـ و یا مقدمه ضروری برای وظیفه توجیه شده قبلی است. بنابراین بحث درباره گروه دوم عمدتا باید بر اساس ضرورت صورت گیرد. این امر بدان معنی نیست که مسائل سر راست و بدون پیچیدگی است! مثلاً هابز در کتاب معروف لویاتان، پس از آنکه وظیفه حکومت را استقرار امنیت و مشروعیت آن را بر اساس قرارداد اجتماعی بیان میکند، معتقد است که باید دست حاکم در انجام وظیفه کاملاً باز و سیطره او مطلق باشد. البته هرگاه دیده شد که حاکم سوء استفاده میکند، مردم او را عزل خواهند کرد!
در سوی دیگر جان استوارت میل معتقد به حکومت حدّاقل است و معتقد است که حکومت در اعمال وظیفه پاسداری خود فقط هنگامی میتواند آزادی فردی را محدود کند که عمل او باعث اضرار به دیگری باشد! ملاحظه مینمایید که حتی در نظامهای لیبرال هم موضوع دارای چنان پیچیدگی است که طیفهایی با این فاصله قابل ظهور میباشند.
ج) هنگامی که وظایف اساسی حکومت مطرح میشود، بدون تردید، مطمئنترین سرچشمه برای رجوع، همانا غرض اصلی تجمع سیاسی (reaison detat) است که به عنوان مهمترین دستاورد عقلانیت پایه آن تجمع معرفی میگردد. حال، به عنوان روشی جهت پاسخ به دو سؤال عمده (حدود وظایف و اختیارات حکومت) به نتیجهای رسیدهایم که بسیار مهم است:
حدود اختیارات حکومت با مراجعه به دلیل اصلی تجمع سیاسی که مبتنی بر عقلانیت پایه نظام است تعیین میگردد.
به عبارت روشنتر، برای تعیین خط قرمز آزادی در هر نظام سیاسی ابتدا باید بپرسیم که وظایف اساسی حکومت در عقلانیت پایه آن چیست؟ سپس باید بپرسیم: حاکم برای انجام این وظیفه یا وظایف، چه نیازهای عمدهای از لحاظ اختیارات دارد و در نهایت بپرسیم: با توجه به وظایف اصلی و نیازهای عمده، چه روش یا روشهایی کارآمدترین هستند؟
مبنای فوق الذکر به تئوری نسبی در امر آزادی معروف است و دقیقا در مقابل مسلک مطلقگرا که محور عمده ادبیات کلاسیک مدرنیته را تشکیل میدهد قرار میگیرد. تا آنجا که برخی مسلک نسبی را عملاً هدم کامل آزادی فردی میدانند. زیرا همواره حاکمان میتوانند ادعا کنند کهبرای انجام وظیفه باید اختیارات وسیعی داشته و بسیاری از آزادیها را سلب نمایند! در واقع اگر مبانی لیبرال نتواند مانع دیکتاتوری شود (مانند نتیجهگیری هابز در قدرت مطلقه حکومت و یا دیکتاتوری اکثریت که توسط جان استوارت میل مطرح شده است) چرا از بقیه عقلانیتها انتظار داریم تضمین بدهند که دیکتاتوری را راه نمیدهند؟ لذا گرایش کلاسیک مدرنیته در پی آن بر آمده است که برای مسأله آزادی جایگاهی فراتر از عقلانیت پایه قائل شود. به عبارت روشنتر، طرفداران این اندیشه سعی کردهاند اصولی را ارائه دهند که به نظر آنان هر حکومت با توجیه عقلی (حکومتِ عقل) در امر آزادی باید آن را در نحوه عمل بپذیرد.
قبل از اینکه به بحث و بررسی روش مطلق گرا یا فرا عقلانیتی در مسأله آزادی بپردازم، لازم میدانم پاسخ خلاصه خود را به این نقد بیان کنم.
به نظر من، تلاش برای ارائه یک مبنای مطلق (فرا عقلانیت) برای مسأله آزادی از لحاظ فلسفی بسیار ناکام بوده است. این امر به نوبه خود نشان میدهد که نقش عقلانیت با ارائه مبنای مشروعیت نظام خاتمه نمییابد. بلکه عقلانیت پایه باید به حوزه عمل حکومت هم سرایت یابد. لذا مسأله عقلانیت است که نقش روشنتر پیدا کرده است؛ این عقلانیت حدّاقلی لیبرالیسم است که مشکل دارد! از سوی دیگر عقلانیتهای پایه که میتوانند مسأله آزادی را روشن و دقیق پاسخ دهند، مسلم راه گشائی بالاتری دارند! لذا نسبی بودن مسأله آزادی معادل هدم آزادیهای فردی نیست؛ بلکه اگر عقلانیتی مجموعهای مهم از آزادیهای فردی را اثبات نماید، مسلم پایه محکمتری برای این مجموعه ارائه کرده است، تا اینکه بر اساس فلسفی لرزانی مجموعه وسیعی از آزادیها ادّعا گردد!
3. مسأله آزادی:
نظریه فرا عقلانیتی (مطلق)
الف) برای اینکه به نحو روشن جایگاهِ مسأله آزادی و توجیه فرا عقلانیتی آن را دریابیم، بسیار مفید است که توجهی اجمالی به تطور تاریخی دموکراسیهای لیبرال از لحاظ فکری داشته باشیم.
در مرحله اول، شعار مردم سالاری این بود که روش قرارداد اجتماعی را برای اثبات مشروعیت ارائه کند (مثلاً هابز در لویاتان). براساس این تلقی، این مردم بودند که آزادانه با حاکمان در قراردادی جهت اداره کشور (حفظ امنیت) وارد میشدند. امّا در این مرحله حتی دیکتاتوری فردی هم حذف نشد! در مرحله دوم، مردم سالاری خود را از دایره مشروعیت به سازمان رانی گسترش داد و نهایتا دموکراسی نمایندهای به عنوان مدلِ مناسب عرضه گشت. امّا این روش هم برای جلوگیری از دیکتاتوری (مثلاً میل و دیکتاتوری اکثریت) ناتوانی داشت. در مرحله سوم از گسترش نظری لیبرالیسم است که تئوری مطلق (جهانی، Universal، فرا عقلانیتی) آزادی به عنوان ضرورت مطرح میشود و به عنوان اندیشه محوری در نیمه دوم قرن بیستم داعیه جهان گشایی پیدا میکند.
مثلاً اعلامیه حقوق بشر دقیقا بر چنین مبنایی تدوین شده و در سازمان ملل مورد قبول کشورها در آمده و هم اکنون اجرای آن با فشار دنبال میگردد و باز هم دقیقا بهاین جهت اطلاق است که در صحنه جهانی، دول غربی با هر گونه نسبی کردن مفاهیم و تعهدات بیانیه حقوق بشر با جدیّت مخالفت میکنند.
البته من فقط به مستمسکهای نظری کار توجه دارم والا باید بگویم که سیاستمداران غربی کمترین حساسیت را برای اجرای این بیانیه در سایر کشورها ندارند!
ب) باید گفت که تز فراعقلانیتی جهانی مسأله آزادی با آثار جان استوارت میل و به خصوص رساله درباره آزادی وی، مشروحترین و روشنترین بیان خود را پیدا کرد. میل اگر چه این رساله را قبل از رساله حکومت نمایندهای نوشته است، امّا مراحل سه گانه اشاره شده در تکوین لیبرالیسم کلاسیک مدرنیته در آن به نحو روشن دیده میشود، یعنی میل به درستی توجه کرد که انتظارات لیبرال صرفا با دموکراسی نمایندهای نمیتواند محقق گردد.
همانطور که قبلاً اشاره کردهام روش میل در اثبات مدعای خود مبتنی بر اصل آزادی است که به شرح ذیل است.
اصل آزادی: تنها مجوزی که میتواند محدود کردن آزادی فرد را توجیه نماید ضرر به دیگری است.
این اصل (یا قاعده) همچنین به اصل اضرار (Harm Principle) معروف است و با قاعده لاضرر که علمای ما در علم اصول مطرح مینمایند، قریب الافق است. قبل از اینکه به دلایل میل برای اثبات عمومی این اصل بپردازیم لازم است دو نکته بسیار مهم را یاد آوری نمایم.
نکته اول: به نظر میل، این قاعده فقط در جوامعی که انسانها به درجه لازم از پختگی و تمدن رسیدهاند قابل اعمال است و علامت این پختگی هم اینست که افراد اولاً آزادانه فکر کنند و ثانیا برای رفع اختلافات و رسیدن به راه درست از طریق گفتگو عمل کنند، نه از طریق به کارگیری زور! مطابق نظر میل، بچهها و جوامع عقب افتاده ـ مانند دنیای اسلام و هندوستان در مثال میل ـ بهتر است که قیم داشته باشند و حتی در آنچه میتوانند بخوانند و بشنوند، باید نظارت شود!
نکته دوم: مطابق تلقی میل، در مصادیق اضرار، سلب اختیار ضروری است. مثلاً اگر کسی سد معبر نماید و یا مال کسی را بردارد، اختیار آن فرد را در استفاده از معبر یا مال خود سلب نموده است، لذا مصداق اضرار است. امّا اگر کسی در خانه خود مواد مخدّر مصرف کند، این امر نمیتواند مصداق اضرار به کسی باشد!
دو نکته اشاره شده در بالا دارای نتایج بسیار مهّم (و گاهی مهلک برای تئوری میل!) میباشند! امّا نکته اول، عملاً میل را در دستهای از اندیشمندان سیاسی قرار میدهد که اصل آزادی (و دموکراسی لیبرال مبتنی بر آن) را نه از باب اینکه خود یک هدف اصیل میباشد قبول دارند، بلکه از باب طریقیت برای توسعه انسانی مورد نیاز است. امّا این طریقیت، مطلق و فراعقلانیتی است!
از این جهت میل شبیه هایک است، با این تفاوت که مجموعه اغراضی که هایک ملاک قرار میدهد، روشنتر است؛ اقتصاد کاملاً مبتنی بر بازار آزاد، دولت حداقل و آزادی بیان. در مقابل، کسانی معتقدند نفس آزادی (تحقق اصل آزادی) هدف است و سعی میکنند این ادّعا را با برهانی که فکر میکنند دارای وزن مطلق (فراعقلانیتی) است، ارائه دهند. میتوان هابرماس را جزو این گروه دانست. در واقع دموکراسی گفتگویی (Delibrative Democracy) چنین موجودی است. بنابراین آنچه مجموعه این متفکران را در گروه مطلقگرا قرار میدهد، این ادعا است که اصل آزادی (یا صورت محدودتر آن در حوزه بیان و رسیدن به توافق برای تصمیمات جمعی) دارای توجیهی مطلق و فراتر از هر عقلانیت خاص است؛ حال چه نفس تحقق اصل آزادی هدف نهایی باشد و یا تحقق آن برای امر دیگری ضروری به نظر برسد.
همچنین از نکته اول چنین میتوان فهمید که طرفداران برهان مطلق (ذاتی) برای دموکراسی لیبرال الزاما برای ادعای خود همواره هر شرایطی را نمیگویند. برخی مانند میل معتقدند این اصل صرفا برای جوامع پیشرفته مطلقا درست است و برخی دیگر مانند هابرماس آن را برای هر جامعهای درست میدانند!
امّا نکته دوم که درباره حدود مفهوم اضرار بیان شده است، باعث دردسرهای فراوان است. زیرا مطابق آن هرگز نمیتوان اموری که آشکارا باعث ضرر به فرد و در درازمدت به جمع است، وارد نمود، مانند استفاده از مواد مخدّر! در حالی که هیچ فردی، حتی میل، منکر لزوم مبارزه با آن نمیباشد! در واقع میل از پاسخ به این اشکالات جدی آشکارا فرار کرده است!
نمونه دیگر اموری است که به نحوی به امنیت ملی مربوط میگردد. مثلاً اگر کسی اسرار نظامی را در دوران جنگ به دشمن بگوید، اگر چه صرفا یک عمل کلی را مرتکب شده است، امّا همه ـ از جمله میل ـ قبول دارند که دولت باید چنین عملی را ممنوع نماید و متخلف را به اشد مجازات برساند. نمونه دیگر مربوط به حوزهای است که از آن به عفت عمومی اسم میبرند. مثلاً اگر کسی کاملاً عریان در شهر نیویورک راه برود، عقل عرفی این اقدام را ناهنجاری رفتاری مینامد و میل قبول میکند که این عمل قابل محدود کردن است. درحالیکه نه لو دادن اسرار نظامی و نه عریان راه رفتن، هیچکدام، مصداق ضرر در معنای میل نیستند، زیرا سلب آزادی و اختیار از فردی را در بر ندارند.
مصادیق ناهمخوان فوق الذکر سبب شدهاند که اندیشمندان لیبرال معاصر رسما در اصل آزادی (و حتی آزادی بیان!) عدم تعارض با امنیت ملی و عفت عمومی را مندرج نمایند و این مسأله در کنوانسیون اروپایی حقوق بشر که برای اجرای اعلامیه تهیه شده است نیز دقیقا آمده است! امّا این کار عملاً اضمحلال اصل آزادی است، زیرا هر دیکتاتوری میتواند امنیت ملی را بهانه زورگویی و خفقان نماید.
ج) یکی از فروعات مترتب بر اصل آزادی، اصل معروف آزادی عقیده و بیان است.
اصل آزادی عقیده و بیان: مردم در عقیده آزاد هستند و میتوانند عقاید خود را آزادانه بیان کنند. هیچکس را نمیتوان به خاطر داشتن عقیده و یا ابراز آن تحت تعقیب و فشار (تنبیه) قرار داد.
استنتاج این اصل از اصل آزادی بسیار بدیهی است، زیرا داشتن عقیده و یا ابراز آن عملی نیست که به کسی ضرر ـ در مفهوم ویژه جان استوارت میل ـ بزند. علّت این امر عدم سلب اختیار دیگری در کارهای خود است. البته لودادن اسرار نظامی یک کشور درحال جنگ به دشمن یک نمونه فعل بیانی است که میتواند آثار آن باعث کشته شدن هزاران نفر و انهدام امکانات فراوان بشود.
تمام دولتها قبول دارند که این کار مستوجب شدیدترین عقاب است! حتی میل هم قبول دارد که دولتها حق دارند این آزادی را که از نوع آزادی بیان است، سلب نمایند! برای فرار از این مسأله این موارد تحت عنوان امنیت ملّی درج شدهاند و همه از اشکال در مفهوم ضرر نشأتمیگیرند.
به هر حال قطع نظر از این مخمصه بزرگ، میل دو دسته برهان برای اثبات ادعاهای خود میآورد که قرار است فرا عقلانیتی باشند.
در دسته اول با استفاده از حقّ ذاتی فرد در جامعه سعی میکند ادلهای برای اثبات مدعای خود بیاورد. پس در اصل آزادی علاوه بر مفهوم ضرر، اندیشمندان کلاسیک لیبرال به نحو ضمنی مفهوم دیگری را هم وارد کردهاند و آن مجموعهای از اعمال است که به عنوان حقوق ذاتی (اساسی، طبیعی یا انسانی) فرد خوانده میشود. این اعمال باعث منافعی برای فرد است که به تبع، باید منافع ذاتی نامیده شود. اصل آزادی عملاً میگوید: هیچ کس یا حکومت نمیتواند مرتکب عملی شود که به منافع ذاتی فرد لطمهای وارد نماید. مصادیق این حقوق هم معروف هستند؛ حق زندگی کردن، آزادی بیان، آزادی تجمع، آزادی تحرکّ و جابجائی، آزادی در رأی دادن و در تصدی مسؤولیت. برخی حق برخورداری از یک سطح آبرومند برای زندگی که شامل داشتن سر پناه، غذا، بهداشت و درمان است را نیز به این لیست اضافه میکنند. این لیست دقیقا همان چیزی است که در اعلامیه حقوق بشر آمده است. تفاوت این مجموعه با مجموعه بزرگتری که قوانین در برهههای مختلف تعریف میکنند در این است که دولت هم نمیتواند در حقوق ذاتی به حریم آنها تجاوز نماید. یعنی دولت نمیتواند قوانینی وضع کند که حریم حقوق ذاتی را بشکند، در حالیکه این امر در مورد سایر حقوق جاری نیست.
با این توضیح آنچه بر عهده فیلسوف لیبرال باقی میماند این است که ثابت کند به چه دلیل چنین لیستی وجود دارد؟ اصلاً اقلام مندرج در این لیست را چگونه به دست آورده است و چرا اصل آزادی درباره آن صدق مینماید؟ امّا باید فراموش نکنیم که فیلسوف لیبرال هر برهانی را نمیتواند بپذیرد! زیرا مدعی است که اصل آزادی دارای برهان فراعقلانیتی است و لذا در هر سیستم اخلاقی ـ ارزشی باید درست باشد و دقیقا بدین خاطر جهانی است. بنابراین اگر کسی با اتکا به تعالیم اسلامی یا مسیحیت مثلاً لیست حقوق ذاتی را اثبات نماید، این برهان از نظر فیلسوف لیبرال کافی نیست! قدیمیترین برهان، ادعای بدیهی بودن این حقوق را مینماید!
امّا به قول بنتام فیلسوف معروف انگلیسی در رساله مغالطات آنارشیستی2 با این همه اختلاف نظر در مصادیق حقوق ذاتی چگونه میتوان صحبت از بدیهی بودن آن کرد!
برهان دوم مبتنی برادعای فطری بودن (طبیعی بودن) حقوق اساسی است. این مسلک مختار جان لاک فیلسوف معروف انگلیسی است. میل به تبع بنتام به شدت مخالف این مسلک است و ادعای فطری بودن را شدیدا رد میکند و در رساله آزادی، قول میدهد که هرگز به این مفهوم تمسک نجوید و به تعبیر معروف حق طبیعی را فرزند بی پدر (حرام زاده!) میداند. در اینجا مقصود از حق طبیعی این است که مجموعهای از حقوق صرفا از ماهیت انسانی قابل استنتاج باشند.
راهی که میل برای اثبات اصل آزادی برگزیده است در واقع معروفترین روش در میان فلاسفه لیبرال است و آن برهان مبتنی بر نفعطلبی است. حقیقت این است که از نظر منطقی طرح برخی اعمال به عنوان حق، معادل ادعای درستی برای آنها است. لذا صحبت از ارزش درمیان است، پس باید توجیه داشته باشد. از سوی دیگر، معروفترین مبنای توجیه ارزشهای اخلاقی در لیبرالیسم کلاسیک، نفعطلبی است. حتی افرادی مانند راولز که صحبت از عدالت یا انصاف میکنند، نهایتا آن را با برهان نفعطلبی توجیه مینمایند. پس باید ببینیم که میل چگونه بر اساس نفعطلبی از نردبان برهان بالا میرود. میتوانم بگویم که برهان میل به نحو زیر قابل تلخیص است.
1) برای هر انسان توجیه هر عملی صرفا بستگی دارد به میزان نفع سر جمع ناشی از آن عمل! یعنی میزان لذت ناشی از آن و زحمت (اَلَم) حاصل از آن، یعنی تنها مبنای اخلاقی (ارزشی) قابل دفاع، ضرورت مبادرت به اموری است که بهترین لذت و کمترین زحمت را به بار میآورند.
2) شرایط حکومتی و میزان اختیارات و نحوه عمل آن، هر قدر برای افراد خود فضای مناسبتری به وجود آورد که آنان بهتر بتوانند گوهر انسانی خود را توسعه دهند، آن شرایط (یا مدل حکومتی) مناسبتر است.
3) برای اینکه اعضای تجمع مدنی (شهروندان) بهترین شرایط را برای رشد و توسعه انسانی داشته باشند، ضروری است که از وسیعترین فضای آزادی عملبرخوردار باشند.
4) دموکراسی لیبرال به ویژه حکومتی که مبتنی بر اصل آزادی باشد، از جهت اینکه بهترین فضای آزادی عمل را فراهم میآورد؛ مناسبتر است.
فرض کنید که مقدمات یک الی سه مورد قبول باشد، در آن صورت ادعای چهار در واقع وزن فلسفی خود را از دست میدهد و عمدتا یک قضیه علمی در علم سیاست است، گویی مدعی، در موضع یک طراح (یا قانون گذار) و نه فیلسوف نشسته است و میگوید:
«اگر شما میخواهید به اهداف A، B و Cبرسید، بهترین راه ـ از لحاظ کار آمدی! ـ این است که اقدام P را انجام دهید» به عبارت دیگر ادعای چهار صرفا بیان یک ادعای فنی است و نه فلسفی! حوزه این ادعا از فلسفه سیاسی به علم سیاست (و یا فن سیاست) منتقل شده است.3
د) اکنون باید بپرسیم که بر سر اثبات فراعقلانیتی اصل آزادی چه آمده است؟ در واقع مدعی این امر باید دو رشته مطلب را به نحو فراعقلانیتی اثبات کند:
رشته اوّل، اثبات مقاصد و ادعاهای مندرج در فقرههای اول تا سوم بند قبلی است.
رشته دوم، اثبات اینکه نتیجه مورد نظر (یعنی فقره چهارم) از فقرات قبلی به نحو فراعقلانیتی استنتاج میگردد.
در رشته اوّل عمدتا باید دو امر بسیار مهم اثبات شود. اوّل، اینکه تنها اصل مورد قبول و موجه اخلاقی که میتواند پایه عقل عملی قرار گیرد اینست که:
هر فرد باید در هر وضعیت عملی را برگزیند که بهترین نفع سرجمع را برای او در برداشته باشد (قاعده نفع).
دوّم، اینکه پیروی از این قاعده فرد را حتما سعادتمند مینماید. همانطور که ملاحظه میفرمایید این دو مطلب در مرکز مناقشه فلسفی قرار دارد! در حالیکه رشته دوم عمدتا یک گزاره علمی است که برهان علمی ولی فراعقلانیتی! طلب میکند. البته در این رساله قصه طرح تز نفعطلبی و نقد آن را نداریم، لیکن بر اهل فنّ پوشیده نیست که ادعای فراعقلانیتی و یا جهان شمولی برای این مبنا با توجه به مناقشات عظیم موجود کاملاً مطرود است! در عین حال ذکر برخی از نکات مناسب میباشد.
نکته اول) در مورد نسبی بودن مفهوم نفع در مورد هر عامل است. این نکته باید مهمترین نقطه قوت این تز محسوب شود. به عبارت روشنتر، در قاعده نفع، فرض براین است که هر فرد مطابق آنچه خود نفع میپندارد عمل میکند و خیری به اسم نفع عمومی وجود ندارد. طبیعی است که بلافاصله این امر میتواند افراد را در تصادم با یکدیگر قرار دهد. بخشی از این تصادم که جنبه خشونت و به کارگیری زور دارد، توسط قاعده اضرار مهار شده است، امّا موارد دیگر کاملاً موجود است! مثلاً فرض کنید فردی نفع خود را در داشتن فرزندان و همسر باعفت میداند؛ امّا همسایهای دارد که نفع خود را همواره در آفتاب گرفتن آنهم به نحو عریان (البته در تراس منزل خود!) میداند و بدین وسیله بدن لخت خود را مدام به اهل خانه همسایه نشان میدهد و این امر باعث اضطراب همسایه و احیانا انحراف اهل خانه او میگردد که در نظر او ضرر بزرگی است. قاعده لاضرر مطابق مسلک جان استوارت میل این نوع ضررها را نمیتواند معالجه کند. طبیعی است که در آن صورت نمیتواند مدعی شود که مدل روابط اجتماعی عرضه شده به بهترین وجهی سعادت همه را در بر دارد! مگر اینکه نشان دهد در مدلهای دیگر میزان این ناکامیها به مراتب فراوانتر است.
نکته دوم) در قاعده نفع، معلوم شده که نفع فوری و حال مقصود است و یا نفع دراز مدت! زیرا چه بسا نفع دراز مدت که با نفع حال در تضاد باشد! مثلاً دروغ گفتن، تقلب کردن و یا آدم کشی میتواند در وضعیتهای خاص منافع مقطعی داشته باشد، امّا در دراز مدت ضرر دارد. با توجه به این مسأله یکی از طرفداران معروف (و دقیق النظر!) مسلک نفعطلبی هنری سیدویک (Henry sidgwick) بر این نظر رفته است که اصل نفعطلبی را نباید برای عموم مطرح کرد، بلکه فقط باید در بیان خواص روشن باشد و برای عموم باید نتایج اعمال آن را به صورت دستورات اخلاقی ابلاغ نمود، مانند اینکه دروغ گفتن بد است، آدم کشی بد است، کمک به همنوعان خوب است و قس علی هذا!4
4. نتیجه گیری
الف) هدف من از ملاحظات مفصل ارائه شده این نبوده که مسلک فراعقلانیتی را اثبات نمایم، به خصوص با توجه به اینکه آن را قبول ندارم. بلکه هدف این بود که نشان دهم این مبنا در همان گامهای اولیه در گلِ مینشیند! یعنی مدعیان راهی برای اثبات مدعای خود که فراعقلانیتی باشد ارائه نمیدهند. لذادعای مطرح شده در متن که در ابتدای فصل آوردیم ادعایی معقولتر است، یعنی برای ترسیم خط قرمز آزادی باید سراغ سرچشمه، یعنی دلیل وجودی حکومت برویم.
ب) یکی از اشکالات معروف به این مبنا این است که دلیل وجودی (Reason detat) حقیقی نیست؛ یعنی شهروندان پس از طی یک پروسه عقلایی و آگاهانه ارزیابی بدان نمیرسند و در واقع غالبا از آن آگاه هم نمیباشند! بلکه مردم به نحو طبیعی و غیر ارادی در یک جمع زاده شده و رشد میکنند و عملاً خود را در یک نظم اجتماعی از پیش شکل یافته مییابند و با آن به تعامل مشغول میشوند.
چه بسا هنگامی که از شهروندان سؤال شود: «چرا در این کشور هستید، چرا شهروند این کشور هستید؟» پاسخهای متفاوت میشنویم. آنچه واقعی است این پاسخها است، نه آنچه در قانون اساسی آمده است! در پاسخ میگوئیم که بحث ما درباره عاملیت تجمع مدنی حول صورت کامل (تیپ ایده آل) است و در عمل همانطور که عاملیت (Agency) در افراد دارای شدّت و ضعف است، در تجمع هم چنین است. عدم توجه اعضا به عضویت خودشان در تجمع عامل مانع نفی وجود عاملیت از تجمع نمیشود.
پینوشتها
1. خط قرمز؛ آزادی اندیشه و بیان و حد و مرزهای آن، انتشارات قطره، 1377، تهران.
2. Jeremy Waldron (Ed.): Nonesense on stits, London: 1987, Pg. 73.
3. ر.ک.: درباره سه مفهوم از سیاست به عنوان فلسفه، علم و یا فن رجوع کنید به: لاریجانی، محمد جواد: درسهای سیاست خارجی؛ انتشارات مشکوة، تهران، 1376، صفحه 18.
4. Henry sidgwick: The Method of Ethics, London: Macmillan, 1907, Pg. 72.
رساله مذکور به خاطر ایجاز زیاد، از همان ابتدا مورد اعتراض! و درخواست برای شرح قرار گرفت و در واقع انگیزه اصلی برای تهیه این رساله شد!
عنوان رساله، «خط قرمز آزادی» است و این عنوان معادل «حدود آزادی» و در اصل بیان دیگری از نفسِ مسأله آزادی است! زیرا مسأله آزادی چیزی جز بحث درباره این حدود نیست. از سوی دیگر باید توجه داشته باشیم که علایق مصلحتی به حدود آزادی با علائق صرفا نظری همواره یکسان نیست و در واقع بحث نظری که پایه این رساله است دارای شفافیت و صرافت خاصی است که با پیچیدگی و وسعت علایق مصلحتی قابل مقایسه نمیباشد. قدیمیترین علقه مصلحتی به مسأله آزادی در دوران طلائی یونان یعنی دوران پریمکس به همراه مباحث جالب نظری مطرح شده است و این تقارن هم بسیار جالب و آموزنده است! از یکسو، حکومتهای الیگارشی، دموکراسی را نوعی حکومت حماقت میدانستند و لذا حدود آزادی را آنقدر تنگ میگرفتند که فقط الیت حاکم از آن بهرهمند میشد. در مقابل سوفیستها که ماهیتا طرفدار مشروعیت قدرتمداری بودند، سنگ دموکراسی را با حرارت به سینه میزدند! دلیل آن هم زیاد پیچیده نبود: شعار سیاسی سوفیست این بود که: «اگر قدرت دارید حکومت کنید و اگر میتوانید قدرتمندان را از اریکه قدرت به پائین بکشید و اگر نمیتوانید با آنها کنار بیائید»!! امّا جایگاه تاریخی خودشان چنان بود که قدرت نداشتند ولی زمینه کسب آن را میدیدند. لذا با طرفداری مصلحتی از آزادی بیان و فعالیت سیاسی صرفا میخواستند مردم را علیه حاکمان بشورانند و خود صاحب قدرت شوند.
در این میان نقش سقراط حکیم بسیار جالب و آموزنده است: سقراط علاقهای اصیل و فهمی ژرف به آزادی و دموکراسی دارد و لذا نمیتواند طرفداریهای مصلحتی از دموکراسی را تأیید نماید. از سوی دیگر صاحبان قدرت و مکنت را نه صالح میداند و نه مشروع! لذا در محاکمه سیاسی معروف سقراط که به نحوی کاملاً دموکراتیک برگزار شد، سه جبهه قوی سیاسی علیه او ادعا داشتند: اوّل جبهه قدرتمندان و ثروتمندان و دیگر جبهه طرفداران دموکراسی که خود طیف وسیعی از سوفیستها گرفته تا هنرمندان و روشنفکران را میپوشاند و دیگر جبهه متولیان معابد خدایان.
اینکه صاحبان قدرت (سیاسی و مالی) علیه سقراط بودند به راحتی قابل فهم است، زیرا آراء سقراط عدم صلاحیت و عدم مشروعیت سیطره آنان را تبلیغ میکرد. ارباب معابد هم رفتارشان به خوبی قابل درک است، زیرا سقراط بیپروا علیه خدایان اعلان جنگ کرده بود و معتقد بود که طرح اندیشه خدایان فریب و دروغ است و تنها خدای واحد و قادر و عادلی که ریشه هستی است و بسان کوه بزرگ مغناطیسی همه بهره داران از وجود را به اندازه ظرفیت هر یک جذب کرده است حقیقت دارد. امّا چرا روشنفکران و هنرمندانی مانند اریستیفانس که ستاره نمایشنامه نویسی تاریخ بشریت است اینچنین دشمنی سقراط را پیشه کرده بودند؟ به نظر من توجیه این رفتار مربوط است به قشری بودن و عمقی بودن ذهنها در برخورد با مسائل سیاسی. در این زمینه دیوید اپتر (David Aptar) عالم معروف معارف سیاسی برای طرح مطالب سیاسی دسته بندی جالبی دارد: وی نوع اوّل از پرداختن به مسائل سیاسی را پرداختنِ روشنفکرانه مینامد و مقصود او اینست که افراد ایده آلهایی را به هر دلیل دوست دارند و عمدتا شهرت و تحقق آن را میخواهند و فقط در این زمینه علاقه دارند بگویند یا بشنوند! نوع دوّم پرداختن فیلسوفانه است که در آن ایدهِ آلها به صورت شفاف مطرح لیکن در معرض نقد قرار میگیرند. نوع سوّم پرداختن عالمانه است که مقصور است به ارزیابی عملکرد و آثار عملیاتی تصمیمات کارآمدی و سازماندهیها. لذا میبینیم که عالمان معاصر سقراط مانند آناکساگوراس اگر چه مخالفاند لیکن با سقراط مسألهای ندارند و او را میپذیرند و حرمتش را نگه میدارند. امّا اریستیفانس و یاران هنرمند و روشنفکر او سقراط را همانند دیوی فریبکار و قدرت طلب و مستبد میبینند که جز مرگ پاداش دیگری نباید داشته باشد. زیرا سقراط به دموکراسی به عنوان روشی در خدمت ارزشهای اصیل دیگر مینگرد و دقیقا با این تلقی است که اولاً دموکراسی را میپذیرد و ثانیا مسائل آن را تحلیل و بررسی میکند.
فصل اوّل: سرچشمه
متن
خط قرمز آزادی با توجه به حدودِ وظایف و اختیارات دولت (حکومت) در یک نظام سیاسی (مدنی) باید روشن گردد و این امر هم مستقیما از غرض اصلی تشکیل آن تجمع (reason detat) استنباط میگردد و لذا مبتنی بر عقلانیت پایه تجمع است.
1. طرح مسأله
الف) هر تجمع سیاسی (Polity) ماهیتا یک تجمع عامل است که دارای عقلانیت پایه جامع میباشد. توضیح بیشتر این حکم اینست که: صدور عمل ارادی (Action) از انسان (به همراه نطق) ویژگی مهّم انسانیت است. به علاوه انسانها میتوانند با یکدیگر تشکیل تجمعات عامل (Collective Agents) بدهند که درست همانند فرد قابل استناد به ارتکاب عمل است و لذا قابل پیگیری و مجازات هم میباشند!
امّا تشکیل تجمعات عامل منوط به تحقق دو امر است: اوّل، وجود یک عقلانیت (Rationalily) پایه و دوم، نظم مسلطّ نسبت عقلانیت به اعمال ارادی، درست همانند نسبت تئوری به قضایای علمی، نسبت به پدیدههای خارجی است. یعنی عقلانیت پایه متکفّل توجیه اعمال است؛ همانطور که تئوری باید متکفل اثبات قضایای توصیفی باشد. عقل نظری مبتنی بر تئوری است و عقل عملی مبتنی بر عقلانیت. امّا صرف وجود یک عقلانیت تجمع عامل را به وجود نمیآورد؛ بلکه لازم است یک سازماندهی که در آن سیستم کار و حدود وظایف و اختیارات بیان شده، حاکم باشد و این سازماندهی ماهیتا سیطره است. نکات فوق در همه تجمعات عامل از قبیل شرکتها، انجمنها، باندهای سیاسی (و حتی تبه کاری!) مشترک است. امّا حکومت در میان تجمعات عامل دارای این ویژگی است که عقلانیت پایه در آن جامع میباشد، یعنی دنبال تحقق بالاترین و جامعترین خیرها است که همانا سعادت نامیده میشود.
دقیقا به دلیل این جامعیت است که سیطره تا قدرت تنبیه تا حدّ مرگ که گرفتن بالاترین سرمایه انسان است، پیش میرود. زیرا حدود سیطره با ملاک تنبیه معین میشود و مرز تنبیه نمیتواند از حدّخوبی مورد نظر عقلانیت فراتر رود. دقیقا بحث خط قرمز آزادی، بحث در حدود این سیطره است!
ب) سازماندهی در یک تجمع عامل از جهات مختلفی قابل بررسی است و عملاً میتوان گفت که علم سیاست حول مسائل کار آمدی این سازماندهی دور میزند. مثلاً از جهت نظام تصمیمگیری، از جهت مکانیزمهای نظارت و ارزیابی، از جهت به کارگیری بهترین امکانات و قس علی هذا. امّا مسأله مرزهای سیطره ـ به خصوص در حکومت ـ از جمله حساسترین مسائل است. برای روشنتر شدن این حساسیت ابتدا به نظامهای دموکراسی لیبرال توجه میکنیم: عقلانیت پایه در این نظامها، عقلانیت لیبرال است و مطابق آن، بهترین شرایط رشد و توسعه فرد صرفا با وسیعترین امکانِ عمل آزادانه برای وی تحقق مییابد. اگر توالی فاسدی در کار نبود، این عقلانیت رسما اعلام میکرد: خدای سبحان انسان را موجودی دارای نطق و اراده آفریده است که همانند یک گنج پنهانی است و استخراج این گنج تنها به علم و عمل است. علمی که مفید فهم وظیفه است و عملی که به بهترین وجه از عهده انجام وظیفه برمی آید. انسان در عقلانیت اسلامی دارای سعادت حقیقی است که همانا لقاء اللّه است و سیر به سوی سعادت (سیر الی اللّه) بر پایه علم وعمل صورت میگیرد. امکانات انسان در این جهت، علاوه بر قوای نطق و اراده، هدایت الهی است، یعنی خداوند متعال پیامبران را فرستاد تا بشر را در دستیابی به معرفت و کشف وظیفه و انجام آن راهنمائی نمایند.
پس دغدغه اصلی در نظام اسلامی اینست که آیا زمینه دستیابی به معرفت و انجام وظیفه (عمل صالح) مهیا است؟ مهیاتر است؟ یا نه؟ بنابراین مسأله آزادی، به خلاف عقلانیت لیبرال، اهمیت اعتباری دارد نه ذاتی! یعنی مسأله آزادی از باب دخل در دغدغه اصلی نظام اسلامی مهم میتواند باشد.
حال میپرسیم: از این جهت، مسأله حدود آزادی تا چه حدّ مهم است؟ اهمیت این مسأله مربوط است به چند نکته: اول اینکه انسان بامعرفت چگونه انسانی است و کسب معرفت تابع چه مکانیزمی است؟ مسلّم معرفت فرمایشی نیست بلکه کسب کردنی و اکتشافی است. لذا، برای اینکه انسان به معرفت دست پیدا کند باید میدانی برای نگاه کردن داشته باشد تا راه درست را دریابد. این میدان چیزی جز یکفضای آزاد نیست.
دوم، همانطور که بدون میدان تنفس آزادانه دستیابی به معرفت آسان نیست، هر فضای آزاد هم نمیتواند یاری دهنده به دانایی باشد! چه بسا میدانهای آزاد ولی پر از دامهای گسترده و پنهان که فقط به درد شکار آزادی میخورند! سوم، عقلانیت اسلامی برای اعمال انسان حدود قائل است و تعدّی از این حدود را باعث هلاک فرد و جامعه میداند. لذا، برای نظام سیاسی اسلامی همواره تعهد به حفظ این حدود مطرح است و این خود ضلع دیگری از علاقه و اهمیت آزادی در نظام اسلامی است.
خلاصه کلام اینکه: اگر بخواهیم فارغ از علایق احساسی و بیانات خطابی در رثا و یا علیه آزادی، مسأله خط قرمز را بررسی کنیم، در هر قدم نیاز به ریشهیابی و ارائه دلیل برای مطالب هستیم! مسأله ریشه (و یا نقطه مرجع) نقش کلیدی در جهت بحث دارد.
2. مسأله آزادی: ریشه و نظریه نسبی
الف) همانطور که در بند قبل بیان کردیم، مسأله آزادی به دو سؤال مهم مربوط میشود:
سؤال اول: حکومت دارای چه وظایفی است؟
سؤال دوم: برای انجام وظایف فوق، چه اختیاراتی دارد؟
قبل از اینکه به پاسخ سؤالات فوق بپردازیم باید روش کار خود را مشخص کنیم؛ در غیر آن صورت هر کس میتواند لیستی از وظایفی که از دولت انتظار دارد بیان کند و سپس لیست دیگری هم از بایدهایی که دولت در عمل موظف به رعایت آن است، ارائه دهد!
این وضعیتی است که امروز در ادبیات سیاسی کشور ما فراوان دیده میشود! برای سامان دادن به وضعیت باید روشن کنیم که سرچشمهها کجا هستند و پایههای قابل استناد برای یافتن پاسخ دو سؤال فوق کجا قرار دارند.
ب) در مورد سؤال اوّل، ابتدا باید توجه کنیم که مقصود وظایف اولیه و اساسی است. زیرا برخی از وظایف به عنوان مقدمات ضروری سایر وظایف قابل طرح میباشند؛ ما فعلاً به این موارد کاری نداریم. در مرحله اول، باید بگوئیم که وظایف اصلی حکومت باید صرفا بر اساس عقلانیت پایه تجمع سیاسی استخراج شوند. آنگاه هر وظیفه دیگری که مطرحگردد یا جزء وظایف اصلی است ـ که توجیه خود را بلافصل از عقلانیت پایه دارد ـ و یا مقدمه ضروری برای وظیفه توجیه شده قبلی است. بنابراین بحث درباره گروه دوم عمدتا باید بر اساس ضرورت صورت گیرد. این امر بدان معنی نیست که مسائل سر راست و بدون پیچیدگی است! مثلاً هابز در کتاب معروف لویاتان، پس از آنکه وظیفه حکومت را استقرار امنیت و مشروعیت آن را بر اساس قرارداد اجتماعی بیان میکند، معتقد است که باید دست حاکم در انجام وظیفه کاملاً باز و سیطره او مطلق باشد. البته هرگاه دیده شد که حاکم سوء استفاده میکند، مردم او را عزل خواهند کرد!
در سوی دیگر جان استوارت میل معتقد به حکومت حدّاقل است و معتقد است که حکومت در اعمال وظیفه پاسداری خود فقط هنگامی میتواند آزادی فردی را محدود کند که عمل او باعث اضرار به دیگری باشد! ملاحظه مینمایید که حتی در نظامهای لیبرال هم موضوع دارای چنان پیچیدگی است که طیفهایی با این فاصله قابل ظهور میباشند.
ج) هنگامی که وظایف اساسی حکومت مطرح میشود، بدون تردید، مطمئنترین سرچشمه برای رجوع، همانا غرض اصلی تجمع سیاسی (reaison detat) است که به عنوان مهمترین دستاورد عقلانیت پایه آن تجمع معرفی میگردد. حال، به عنوان روشی جهت پاسخ به دو سؤال عمده (حدود وظایف و اختیارات حکومت) به نتیجهای رسیدهایم که بسیار مهم است:
حدود اختیارات حکومت با مراجعه به دلیل اصلی تجمع سیاسی که مبتنی بر عقلانیت پایه نظام است تعیین میگردد.
به عبارت روشنتر، برای تعیین خط قرمز آزادی در هر نظام سیاسی ابتدا باید بپرسیم که وظایف اساسی حکومت در عقلانیت پایه آن چیست؟ سپس باید بپرسیم: حاکم برای انجام این وظیفه یا وظایف، چه نیازهای عمدهای از لحاظ اختیارات دارد و در نهایت بپرسیم: با توجه به وظایف اصلی و نیازهای عمده، چه روش یا روشهایی کارآمدترین هستند؟
مبنای فوق الذکر به تئوری نسبی در امر آزادی معروف است و دقیقا در مقابل مسلک مطلقگرا که محور عمده ادبیات کلاسیک مدرنیته را تشکیل میدهد قرار میگیرد. تا آنجا که برخی مسلک نسبی را عملاً هدم کامل آزادی فردی میدانند. زیرا همواره حاکمان میتوانند ادعا کنند کهبرای انجام وظیفه باید اختیارات وسیعی داشته و بسیاری از آزادیها را سلب نمایند! در واقع اگر مبانی لیبرال نتواند مانع دیکتاتوری شود (مانند نتیجهگیری هابز در قدرت مطلقه حکومت و یا دیکتاتوری اکثریت که توسط جان استوارت میل مطرح شده است) چرا از بقیه عقلانیتها انتظار داریم تضمین بدهند که دیکتاتوری را راه نمیدهند؟ لذا گرایش کلاسیک مدرنیته در پی آن بر آمده است که برای مسأله آزادی جایگاهی فراتر از عقلانیت پایه قائل شود. به عبارت روشنتر، طرفداران این اندیشه سعی کردهاند اصولی را ارائه دهند که به نظر آنان هر حکومت با توجیه عقلی (حکومتِ عقل) در امر آزادی باید آن را در نحوه عمل بپذیرد.
قبل از اینکه به بحث و بررسی روش مطلق گرا یا فرا عقلانیتی در مسأله آزادی بپردازم، لازم میدانم پاسخ خلاصه خود را به این نقد بیان کنم.
به نظر من، تلاش برای ارائه یک مبنای مطلق (فرا عقلانیت) برای مسأله آزادی از لحاظ فلسفی بسیار ناکام بوده است. این امر به نوبه خود نشان میدهد که نقش عقلانیت با ارائه مبنای مشروعیت نظام خاتمه نمییابد. بلکه عقلانیت پایه باید به حوزه عمل حکومت هم سرایت یابد. لذا مسأله عقلانیت است که نقش روشنتر پیدا کرده است؛ این عقلانیت حدّاقلی لیبرالیسم است که مشکل دارد! از سوی دیگر عقلانیتهای پایه که میتوانند مسأله آزادی را روشن و دقیق پاسخ دهند، مسلم راه گشائی بالاتری دارند! لذا نسبی بودن مسأله آزادی معادل هدم آزادیهای فردی نیست؛ بلکه اگر عقلانیتی مجموعهای مهم از آزادیهای فردی را اثبات نماید، مسلم پایه محکمتری برای این مجموعه ارائه کرده است، تا اینکه بر اساس فلسفی لرزانی مجموعه وسیعی از آزادیها ادّعا گردد!
3. مسأله آزادی:
نظریه فرا عقلانیتی (مطلق)
الف) برای اینکه به نحو روشن جایگاهِ مسأله آزادی و توجیه فرا عقلانیتی آن را دریابیم، بسیار مفید است که توجهی اجمالی به تطور تاریخی دموکراسیهای لیبرال از لحاظ فکری داشته باشیم.
در مرحله اول، شعار مردم سالاری این بود که روش قرارداد اجتماعی را برای اثبات مشروعیت ارائه کند (مثلاً هابز در لویاتان). براساس این تلقی، این مردم بودند که آزادانه با حاکمان در قراردادی جهت اداره کشور (حفظ امنیت) وارد میشدند. امّا در این مرحله حتی دیکتاتوری فردی هم حذف نشد! در مرحله دوم، مردم سالاری خود را از دایره مشروعیت به سازمان رانی گسترش داد و نهایتا دموکراسی نمایندهای به عنوان مدلِ مناسب عرضه گشت. امّا این روش هم برای جلوگیری از دیکتاتوری (مثلاً میل و دیکتاتوری اکثریت) ناتوانی داشت. در مرحله سوم از گسترش نظری لیبرالیسم است که تئوری مطلق (جهانی، Universal، فرا عقلانیتی) آزادی به عنوان ضرورت مطرح میشود و به عنوان اندیشه محوری در نیمه دوم قرن بیستم داعیه جهان گشایی پیدا میکند.
مثلاً اعلامیه حقوق بشر دقیقا بر چنین مبنایی تدوین شده و در سازمان ملل مورد قبول کشورها در آمده و هم اکنون اجرای آن با فشار دنبال میگردد و باز هم دقیقا بهاین جهت اطلاق است که در صحنه جهانی، دول غربی با هر گونه نسبی کردن مفاهیم و تعهدات بیانیه حقوق بشر با جدیّت مخالفت میکنند.
البته من فقط به مستمسکهای نظری کار توجه دارم والا باید بگویم که سیاستمداران غربی کمترین حساسیت را برای اجرای این بیانیه در سایر کشورها ندارند!
ب) باید گفت که تز فراعقلانیتی جهانی مسأله آزادی با آثار جان استوارت میل و به خصوص رساله درباره آزادی وی، مشروحترین و روشنترین بیان خود را پیدا کرد. میل اگر چه این رساله را قبل از رساله حکومت نمایندهای نوشته است، امّا مراحل سه گانه اشاره شده در تکوین لیبرالیسم کلاسیک مدرنیته در آن به نحو روشن دیده میشود، یعنی میل به درستی توجه کرد که انتظارات لیبرال صرفا با دموکراسی نمایندهای نمیتواند محقق گردد.
همانطور که قبلاً اشاره کردهام روش میل در اثبات مدعای خود مبتنی بر اصل آزادی است که به شرح ذیل است.
اصل آزادی: تنها مجوزی که میتواند محدود کردن آزادی فرد را توجیه نماید ضرر به دیگری است.
این اصل (یا قاعده) همچنین به اصل اضرار (Harm Principle) معروف است و با قاعده لاضرر که علمای ما در علم اصول مطرح مینمایند، قریب الافق است. قبل از اینکه به دلایل میل برای اثبات عمومی این اصل بپردازیم لازم است دو نکته بسیار مهم را یاد آوری نمایم.
نکته اول: به نظر میل، این قاعده فقط در جوامعی که انسانها به درجه لازم از پختگی و تمدن رسیدهاند قابل اعمال است و علامت این پختگی هم اینست که افراد اولاً آزادانه فکر کنند و ثانیا برای رفع اختلافات و رسیدن به راه درست از طریق گفتگو عمل کنند، نه از طریق به کارگیری زور! مطابق نظر میل، بچهها و جوامع عقب افتاده ـ مانند دنیای اسلام و هندوستان در مثال میل ـ بهتر است که قیم داشته باشند و حتی در آنچه میتوانند بخوانند و بشنوند، باید نظارت شود!
نکته دوم: مطابق تلقی میل، در مصادیق اضرار، سلب اختیار ضروری است. مثلاً اگر کسی سد معبر نماید و یا مال کسی را بردارد، اختیار آن فرد را در استفاده از معبر یا مال خود سلب نموده است، لذا مصداق اضرار است. امّا اگر کسی در خانه خود مواد مخدّر مصرف کند، این امر نمیتواند مصداق اضرار به کسی باشد!
دو نکته اشاره شده در بالا دارای نتایج بسیار مهّم (و گاهی مهلک برای تئوری میل!) میباشند! امّا نکته اول، عملاً میل را در دستهای از اندیشمندان سیاسی قرار میدهد که اصل آزادی (و دموکراسی لیبرال مبتنی بر آن) را نه از باب اینکه خود یک هدف اصیل میباشد قبول دارند، بلکه از باب طریقیت برای توسعه انسانی مورد نیاز است. امّا این طریقیت، مطلق و فراعقلانیتی است!
از این جهت میل شبیه هایک است، با این تفاوت که مجموعه اغراضی که هایک ملاک قرار میدهد، روشنتر است؛ اقتصاد کاملاً مبتنی بر بازار آزاد، دولت حداقل و آزادی بیان. در مقابل، کسانی معتقدند نفس آزادی (تحقق اصل آزادی) هدف است و سعی میکنند این ادّعا را با برهانی که فکر میکنند دارای وزن مطلق (فراعقلانیتی) است، ارائه دهند. میتوان هابرماس را جزو این گروه دانست. در واقع دموکراسی گفتگویی (Delibrative Democracy) چنین موجودی است. بنابراین آنچه مجموعه این متفکران را در گروه مطلقگرا قرار میدهد، این ادعا است که اصل آزادی (یا صورت محدودتر آن در حوزه بیان و رسیدن به توافق برای تصمیمات جمعی) دارای توجیهی مطلق و فراتر از هر عقلانیت خاص است؛ حال چه نفس تحقق اصل آزادی هدف نهایی باشد و یا تحقق آن برای امر دیگری ضروری به نظر برسد.
همچنین از نکته اول چنین میتوان فهمید که طرفداران برهان مطلق (ذاتی) برای دموکراسی لیبرال الزاما برای ادعای خود همواره هر شرایطی را نمیگویند. برخی مانند میل معتقدند این اصل صرفا برای جوامع پیشرفته مطلقا درست است و برخی دیگر مانند هابرماس آن را برای هر جامعهای درست میدانند!
امّا نکته دوم که درباره حدود مفهوم اضرار بیان شده است، باعث دردسرهای فراوان است. زیرا مطابق آن هرگز نمیتوان اموری که آشکارا باعث ضرر به فرد و در درازمدت به جمع است، وارد نمود، مانند استفاده از مواد مخدّر! در حالی که هیچ فردی، حتی میل، منکر لزوم مبارزه با آن نمیباشد! در واقع میل از پاسخ به این اشکالات جدی آشکارا فرار کرده است!
نمونه دیگر اموری است که به نحوی به امنیت ملی مربوط میگردد. مثلاً اگر کسی اسرار نظامی را در دوران جنگ به دشمن بگوید، اگر چه صرفا یک عمل کلی را مرتکب شده است، امّا همه ـ از جمله میل ـ قبول دارند که دولت باید چنین عملی را ممنوع نماید و متخلف را به اشد مجازات برساند. نمونه دیگر مربوط به حوزهای است که از آن به عفت عمومی اسم میبرند. مثلاً اگر کسی کاملاً عریان در شهر نیویورک راه برود، عقل عرفی این اقدام را ناهنجاری رفتاری مینامد و میل قبول میکند که این عمل قابل محدود کردن است. درحالیکه نه لو دادن اسرار نظامی و نه عریان راه رفتن، هیچکدام، مصداق ضرر در معنای میل نیستند، زیرا سلب آزادی و اختیار از فردی را در بر ندارند.
مصادیق ناهمخوان فوق الذکر سبب شدهاند که اندیشمندان لیبرال معاصر رسما در اصل آزادی (و حتی آزادی بیان!) عدم تعارض با امنیت ملی و عفت عمومی را مندرج نمایند و این مسأله در کنوانسیون اروپایی حقوق بشر که برای اجرای اعلامیه تهیه شده است نیز دقیقا آمده است! امّا این کار عملاً اضمحلال اصل آزادی است، زیرا هر دیکتاتوری میتواند امنیت ملی را بهانه زورگویی و خفقان نماید.
ج) یکی از فروعات مترتب بر اصل آزادی، اصل معروف آزادی عقیده و بیان است.
اصل آزادی عقیده و بیان: مردم در عقیده آزاد هستند و میتوانند عقاید خود را آزادانه بیان کنند. هیچکس را نمیتوان به خاطر داشتن عقیده و یا ابراز آن تحت تعقیب و فشار (تنبیه) قرار داد.
استنتاج این اصل از اصل آزادی بسیار بدیهی است، زیرا داشتن عقیده و یا ابراز آن عملی نیست که به کسی ضرر ـ در مفهوم ویژه جان استوارت میل ـ بزند. علّت این امر عدم سلب اختیار دیگری در کارهای خود است. البته لودادن اسرار نظامی یک کشور درحال جنگ به دشمن یک نمونه فعل بیانی است که میتواند آثار آن باعث کشته شدن هزاران نفر و انهدام امکانات فراوان بشود.
تمام دولتها قبول دارند که این کار مستوجب شدیدترین عقاب است! حتی میل هم قبول دارد که دولتها حق دارند این آزادی را که از نوع آزادی بیان است، سلب نمایند! برای فرار از این مسأله این موارد تحت عنوان امنیت ملّی درج شدهاند و همه از اشکال در مفهوم ضرر نشأتمیگیرند.
به هر حال قطع نظر از این مخمصه بزرگ، میل دو دسته برهان برای اثبات ادعاهای خود میآورد که قرار است فرا عقلانیتی باشند.
در دسته اول با استفاده از حقّ ذاتی فرد در جامعه سعی میکند ادلهای برای اثبات مدعای خود بیاورد. پس در اصل آزادی علاوه بر مفهوم ضرر، اندیشمندان کلاسیک لیبرال به نحو ضمنی مفهوم دیگری را هم وارد کردهاند و آن مجموعهای از اعمال است که به عنوان حقوق ذاتی (اساسی، طبیعی یا انسانی) فرد خوانده میشود. این اعمال باعث منافعی برای فرد است که به تبع، باید منافع ذاتی نامیده شود. اصل آزادی عملاً میگوید: هیچ کس یا حکومت نمیتواند مرتکب عملی شود که به منافع ذاتی فرد لطمهای وارد نماید. مصادیق این حقوق هم معروف هستند؛ حق زندگی کردن، آزادی بیان، آزادی تجمع، آزادی تحرکّ و جابجائی، آزادی در رأی دادن و در تصدی مسؤولیت. برخی حق برخورداری از یک سطح آبرومند برای زندگی که شامل داشتن سر پناه، غذا، بهداشت و درمان است را نیز به این لیست اضافه میکنند. این لیست دقیقا همان چیزی است که در اعلامیه حقوق بشر آمده است. تفاوت این مجموعه با مجموعه بزرگتری که قوانین در برهههای مختلف تعریف میکنند در این است که دولت هم نمیتواند در حقوق ذاتی به حریم آنها تجاوز نماید. یعنی دولت نمیتواند قوانینی وضع کند که حریم حقوق ذاتی را بشکند، در حالیکه این امر در مورد سایر حقوق جاری نیست.
با این توضیح آنچه بر عهده فیلسوف لیبرال باقی میماند این است که ثابت کند به چه دلیل چنین لیستی وجود دارد؟ اصلاً اقلام مندرج در این لیست را چگونه به دست آورده است و چرا اصل آزادی درباره آن صدق مینماید؟ امّا باید فراموش نکنیم که فیلسوف لیبرال هر برهانی را نمیتواند بپذیرد! زیرا مدعی است که اصل آزادی دارای برهان فراعقلانیتی است و لذا در هر سیستم اخلاقی ـ ارزشی باید درست باشد و دقیقا بدین خاطر جهانی است. بنابراین اگر کسی با اتکا به تعالیم اسلامی یا مسیحیت مثلاً لیست حقوق ذاتی را اثبات نماید، این برهان از نظر فیلسوف لیبرال کافی نیست! قدیمیترین برهان، ادعای بدیهی بودن این حقوق را مینماید!
امّا به قول بنتام فیلسوف معروف انگلیسی در رساله مغالطات آنارشیستی2 با این همه اختلاف نظر در مصادیق حقوق ذاتی چگونه میتوان صحبت از بدیهی بودن آن کرد!
برهان دوم مبتنی برادعای فطری بودن (طبیعی بودن) حقوق اساسی است. این مسلک مختار جان لاک فیلسوف معروف انگلیسی است. میل به تبع بنتام به شدت مخالف این مسلک است و ادعای فطری بودن را شدیدا رد میکند و در رساله آزادی، قول میدهد که هرگز به این مفهوم تمسک نجوید و به تعبیر معروف حق طبیعی را فرزند بی پدر (حرام زاده!) میداند. در اینجا مقصود از حق طبیعی این است که مجموعهای از حقوق صرفا از ماهیت انسانی قابل استنتاج باشند.
راهی که میل برای اثبات اصل آزادی برگزیده است در واقع معروفترین روش در میان فلاسفه لیبرال است و آن برهان مبتنی بر نفعطلبی است. حقیقت این است که از نظر منطقی طرح برخی اعمال به عنوان حق، معادل ادعای درستی برای آنها است. لذا صحبت از ارزش درمیان است، پس باید توجیه داشته باشد. از سوی دیگر، معروفترین مبنای توجیه ارزشهای اخلاقی در لیبرالیسم کلاسیک، نفعطلبی است. حتی افرادی مانند راولز که صحبت از عدالت یا انصاف میکنند، نهایتا آن را با برهان نفعطلبی توجیه مینمایند. پس باید ببینیم که میل چگونه بر اساس نفعطلبی از نردبان برهان بالا میرود. میتوانم بگویم که برهان میل به نحو زیر قابل تلخیص است.
1) برای هر انسان توجیه هر عملی صرفا بستگی دارد به میزان نفع سر جمع ناشی از آن عمل! یعنی میزان لذت ناشی از آن و زحمت (اَلَم) حاصل از آن، یعنی تنها مبنای اخلاقی (ارزشی) قابل دفاع، ضرورت مبادرت به اموری است که بهترین لذت و کمترین زحمت را به بار میآورند.
2) شرایط حکومتی و میزان اختیارات و نحوه عمل آن، هر قدر برای افراد خود فضای مناسبتری به وجود آورد که آنان بهتر بتوانند گوهر انسانی خود را توسعه دهند، آن شرایط (یا مدل حکومتی) مناسبتر است.
3) برای اینکه اعضای تجمع مدنی (شهروندان) بهترین شرایط را برای رشد و توسعه انسانی داشته باشند، ضروری است که از وسیعترین فضای آزادی عملبرخوردار باشند.
4) دموکراسی لیبرال به ویژه حکومتی که مبتنی بر اصل آزادی باشد، از جهت اینکه بهترین فضای آزادی عمل را فراهم میآورد؛ مناسبتر است.
فرض کنید که مقدمات یک الی سه مورد قبول باشد، در آن صورت ادعای چهار در واقع وزن فلسفی خود را از دست میدهد و عمدتا یک قضیه علمی در علم سیاست است، گویی مدعی، در موضع یک طراح (یا قانون گذار) و نه فیلسوف نشسته است و میگوید:
«اگر شما میخواهید به اهداف A، B و Cبرسید، بهترین راه ـ از لحاظ کار آمدی! ـ این است که اقدام P را انجام دهید» به عبارت دیگر ادعای چهار صرفا بیان یک ادعای فنی است و نه فلسفی! حوزه این ادعا از فلسفه سیاسی به علم سیاست (و یا فن سیاست) منتقل شده است.3
د) اکنون باید بپرسیم که بر سر اثبات فراعقلانیتی اصل آزادی چه آمده است؟ در واقع مدعی این امر باید دو رشته مطلب را به نحو فراعقلانیتی اثبات کند:
رشته اوّل، اثبات مقاصد و ادعاهای مندرج در فقرههای اول تا سوم بند قبلی است.
رشته دوم، اثبات اینکه نتیجه مورد نظر (یعنی فقره چهارم) از فقرات قبلی به نحو فراعقلانیتی استنتاج میگردد.
در رشته اوّل عمدتا باید دو امر بسیار مهم اثبات شود. اوّل، اینکه تنها اصل مورد قبول و موجه اخلاقی که میتواند پایه عقل عملی قرار گیرد اینست که:
هر فرد باید در هر وضعیت عملی را برگزیند که بهترین نفع سرجمع را برای او در برداشته باشد (قاعده نفع).
دوّم، اینکه پیروی از این قاعده فرد را حتما سعادتمند مینماید. همانطور که ملاحظه میفرمایید این دو مطلب در مرکز مناقشه فلسفی قرار دارد! در حالیکه رشته دوم عمدتا یک گزاره علمی است که برهان علمی ولی فراعقلانیتی! طلب میکند. البته در این رساله قصه طرح تز نفعطلبی و نقد آن را نداریم، لیکن بر اهل فنّ پوشیده نیست که ادعای فراعقلانیتی و یا جهان شمولی برای این مبنا با توجه به مناقشات عظیم موجود کاملاً مطرود است! در عین حال ذکر برخی از نکات مناسب میباشد.
نکته اول) در مورد نسبی بودن مفهوم نفع در مورد هر عامل است. این نکته باید مهمترین نقطه قوت این تز محسوب شود. به عبارت روشنتر، در قاعده نفع، فرض براین است که هر فرد مطابق آنچه خود نفع میپندارد عمل میکند و خیری به اسم نفع عمومی وجود ندارد. طبیعی است که بلافاصله این امر میتواند افراد را در تصادم با یکدیگر قرار دهد. بخشی از این تصادم که جنبه خشونت و به کارگیری زور دارد، توسط قاعده اضرار مهار شده است، امّا موارد دیگر کاملاً موجود است! مثلاً فرض کنید فردی نفع خود را در داشتن فرزندان و همسر باعفت میداند؛ امّا همسایهای دارد که نفع خود را همواره در آفتاب گرفتن آنهم به نحو عریان (البته در تراس منزل خود!) میداند و بدین وسیله بدن لخت خود را مدام به اهل خانه همسایه نشان میدهد و این امر باعث اضطراب همسایه و احیانا انحراف اهل خانه او میگردد که در نظر او ضرر بزرگی است. قاعده لاضرر مطابق مسلک جان استوارت میل این نوع ضررها را نمیتواند معالجه کند. طبیعی است که در آن صورت نمیتواند مدعی شود که مدل روابط اجتماعی عرضه شده به بهترین وجهی سعادت همه را در بر دارد! مگر اینکه نشان دهد در مدلهای دیگر میزان این ناکامیها به مراتب فراوانتر است.
نکته دوم) در قاعده نفع، معلوم شده که نفع فوری و حال مقصود است و یا نفع دراز مدت! زیرا چه بسا نفع دراز مدت که با نفع حال در تضاد باشد! مثلاً دروغ گفتن، تقلب کردن و یا آدم کشی میتواند در وضعیتهای خاص منافع مقطعی داشته باشد، امّا در دراز مدت ضرر دارد. با توجه به این مسأله یکی از طرفداران معروف (و دقیق النظر!) مسلک نفعطلبی هنری سیدویک (Henry sidgwick) بر این نظر رفته است که اصل نفعطلبی را نباید برای عموم مطرح کرد، بلکه فقط باید در بیان خواص روشن باشد و برای عموم باید نتایج اعمال آن را به صورت دستورات اخلاقی ابلاغ نمود، مانند اینکه دروغ گفتن بد است، آدم کشی بد است، کمک به همنوعان خوب است و قس علی هذا!4
4. نتیجه گیری
الف) هدف من از ملاحظات مفصل ارائه شده این نبوده که مسلک فراعقلانیتی را اثبات نمایم، به خصوص با توجه به اینکه آن را قبول ندارم. بلکه هدف این بود که نشان دهم این مبنا در همان گامهای اولیه در گلِ مینشیند! یعنی مدعیان راهی برای اثبات مدعای خود که فراعقلانیتی باشد ارائه نمیدهند. لذادعای مطرح شده در متن که در ابتدای فصل آوردیم ادعایی معقولتر است، یعنی برای ترسیم خط قرمز آزادی باید سراغ سرچشمه، یعنی دلیل وجودی حکومت برویم.
ب) یکی از اشکالات معروف به این مبنا این است که دلیل وجودی (Reason detat) حقیقی نیست؛ یعنی شهروندان پس از طی یک پروسه عقلایی و آگاهانه ارزیابی بدان نمیرسند و در واقع غالبا از آن آگاه هم نمیباشند! بلکه مردم به نحو طبیعی و غیر ارادی در یک جمع زاده شده و رشد میکنند و عملاً خود را در یک نظم اجتماعی از پیش شکل یافته مییابند و با آن به تعامل مشغول میشوند.
چه بسا هنگامی که از شهروندان سؤال شود: «چرا در این کشور هستید، چرا شهروند این کشور هستید؟» پاسخهای متفاوت میشنویم. آنچه واقعی است این پاسخها است، نه آنچه در قانون اساسی آمده است! در پاسخ میگوئیم که بحث ما درباره عاملیت تجمع مدنی حول صورت کامل (تیپ ایده آل) است و در عمل همانطور که عاملیت (Agency) در افراد دارای شدّت و ضعف است، در تجمع هم چنین است. عدم توجه اعضا به عضویت خودشان در تجمع عامل مانع نفی وجود عاملیت از تجمع نمیشود.
پینوشتها
1. خط قرمز؛ آزادی اندیشه و بیان و حد و مرزهای آن، انتشارات قطره، 1377، تهران.
2. Jeremy Waldron (Ed.): Nonesense on stits, London: 1987, Pg. 73.
3. ر.ک.: درباره سه مفهوم از سیاست به عنوان فلسفه، علم و یا فن رجوع کنید به: لاریجانی، محمد جواد: درسهای سیاست خارجی؛ انتشارات مشکوة، تهران، 1376، صفحه 18.
4. Henry sidgwick: The Method of Ethics, London: Macmillan, 1907, Pg. 72.