نگاهی بنیادی به توسعه در اسلام و غرب (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
واژه توسعه ترجمهای است از زبان انگلیسی که این را در دانشهایی مثل روانشناسی و علوم تربیتی به رشد برگرداندهاند؛ ا ما در علوم اجتماعی بویژه اقتصاد، معادل فارسی آن را توسعه قراردادهاند. وقتی که ما مفهوم را باز میکنیم و تاریخچهاش را نگاه میکنیم، به یک سری خصایص کلی که در تمام مدلهای مختلف توسعه مشترک است برمی خوریم و این می تواند راهنما باشد به این که ماهیت توسعه چیست؟
اولین مدل توسعهای که مطرح شد، شاید ما بتوانیم آن را در اندیشههای آدام اسمیت اقتصاددان انگلیسی متوفای سال 1790 جست جو کنیم. کسانی که با تئوریهای اقتصادی آشنا هستند، میدانند که وی پدر اقتصاد کلاسیکی، لیبرالی است ؛ همان کسی که شعار معروف بگذار بگذرد و بگذار بشود، از اوست؛ یعنی دولت نقش چندانی در اقتصاد نداشته باشد و اقتصاد روند خود را برمبنای نظام بازار آزاد و انباشت سرمایه طی کند. وی نخستین کسی است که در واقع این تئوری را مطرح کرد و برای اولین بار معنی و ماهیت توسعه را با به کار بردن این اصطلاح البته نه به کرّات مطرح کرد. محور اندیشههای او بحث توسعه ممالک توسعه نیافته نبود. در عصر او اقتصاد سرمایه داری در قرن هجدهم در پی انقلاب صنعتی دراروپادر حال گسترش بود. و هنوز مسأله بسط این مدل مدرنیته و اقتصاد سرمایه داری و مدل غربی به ممالک دیگرجهان به طور جدی مطرح نبود. در تاریخ اندیشههای اقتصادی، مارکس هم به نوعی یک مدل توسعه را مطرح کرده که معروف است و سالها محل جدلهای ایدئولوژیک بود ؛ مدلی که همان سیستم نظام اشتراکی اولیه و برده داری و فئودالیسم و... را مطرح کرده است، اما بحث توسعه در معنایی که ما میشناسیم و مبنای آن این است که ما دنیا را به دو دسته تقسیم میکنیم: دنیای توسعه یافته و توسعه نیافته و این که بیاییم برنامه ریزی خود آگاهانه و ارادی کنیم و با تکیه بر یک عزم ملی برای این که ممالک توسعه نیافته را به توسعه یافته تبدیل کنیم، بحثی است که بعدازجنگ جهانی دوم مطرح شده و جزء نخستین توریسینهای آن فردی است به نام «رستو».
تحولات جهانی در فرایند توسعه غرب
جنگ جهانی دوم آرایش سیاسی جهان را دگرگون کرد و نشان داد که جهان تقریبا دارد به یک خانواده به هم پیوسته تبدیل میشود.
شبکههای ارتباطی و پیونداقتصادی بین کشورها قوی و گسترده شده بود و در واقع کشورهای قدرتمند مثل آمریکا که کمترین صدمه را دیدند و بیشترین بهره را بردند، تلاش کردند که قارههای آسیا و آفریقا را به بازارهای مناسبی برای کالاهایشان و صدور سرمایه تبدیل کنند. در واقع در آمریکا لازم بود که اقتصادهای سنتی و خود بسنده این کشورها درهم شکسته شود و مدلهای مدرن اقتصادی که مبتنی بر تئوریهای سرمایه داری است جانشین آن گردد. بنابراین پروژه توسعه برمبنای مدرنیزاسیون و بسط مدل غربی سرمایه سالاری به وجود آمد و در قالب تئوریهای مختلف مطرح شد. ما دو دسته تئوری کلی تا قبل از دهه 80ـ90 داشتیم. این دو دسته یک تقسیم بندی کلی است وگر نه تقسیم بندیهای فرعیتر و جزئیتر زیادی وجود دارد. از این دو دسته کلی، یک دسته تئوریهایی است که خواهان گسترش غربزده کردن را از طریق اقتصاد کاپیتالیستی و سرمایه داری خصوصی گسترش دهند و مدلهای دسته دوم که خواهان گسترش اقتصادِ دولتی و متمرکز و مبتنی بر برنامه ریزی بودند و هردو آنها به بسط سرمایه سالاری و مدرنیزاسیون فکر میکردند.
ماهیت مدلهای توسعه غربی
اگر به توسعه نگاه کنیم و شاخصهای آن را بررسی نماییم، دو شاخص اساسی را در آن مشاهده خواهیم کرد. اولاً توسعه ماهیت کمّی دارد؛ یعنی با معیارها و زبان کمّی سنجیده و ارزیابی میشود. ثانیا توسعه به مسأله رشد تولید ناخالص ملی و انباشت سرمایه فکر میکند؛ یعنی در تمام مدلهای توسعه این دو محور انباشت سرمایه و رشد تولید ناخالص ملی مهم است ؛ یعنی توسعه اقتصادی مبتنی بر انباشت سرمایه است. تا انباشت سرمایه پدید نیاید، توسعه تحقق پیدا نمیکند. بنابراین ماهیت توسعه یک ماهیت سرمایه سالار است. این که میگوییم سرمایه سالار، در واقع باید بحثی را مطرح کنیم که مقصود از سرمایه سالاری صرف ثروت نیست. پیش از تحقق مدرنیسم و تمدن مدرن و پیش از ظهور اومانیسم هم ثروت وجود داشت، اما سرمایه در همه جا جاری کردن نبود. سرمایه آن ثروتی است که از راه استثمار و برمبنای تصرف در طبیعت و نسبت تصرف گرایانه و استثمارگرانه پدید میآید. هرنوع ثروتی سرمایه نیست. رجوع کوتاهی به کتب اقتصادی این مسأله را به ما نشان میدهد.
عقل جزئی، زیربنای توسعه غربی
مبدأ نظری توسعه، عقل خود بنیاد جدید است. متفکران غربی به آن میگویند عقل ابزاری ؛ همان عقلی که عرفای ما آن را تحقیر میکردند و مورد استهزا قرار میدادند. خاقانی در قصیده خود به آن حمله میکند و مولانا در آن بیت پرآوازهاش در مثنوی آن را عقل جزئی مینامد و محکوم میکند. میگوید:
عقل جزئی عقل را بدنام کرد کام دنیا مرد را ناکام کرد
مبنای توسعه عقل جزئی است. بین عقل کلی و جزئی فاصله است .این مطلب نیاز به کمی توضیح دارد، تا این که معایب توسعه شناخته شود. عقل از مفاهیمی است که میتوانیم آن را از مشترکات لفظی بدانیم ؛ یعنی مثل شیر است که بین حیوان درنده و مایع نوشیدنی و شیر آب مشترک است. عقل هم واژهای است که ما عقل قرون وسطایی میگوییم، عقل افلاطونی میگوییم، عقل در نظام تفکر اسلامی میگوییم، و از عقل نسل جدید نام میبریم. مشترک لفظی است، ولی ماهیتهای آن متفاوت است. عقل نسل جدید به طور ماهوی با معنای عقل در اعصار پیش فرق دارد.
مروری بسیار کوتاه بر سیری که واژه عقل در غرب طی کرده، تفاوت این دو معنای عقل را نشان میدهد.
ما اگر واژه عقل را در زبان یونانی که مهد تمدن غربی است دنبال کنیم، میبینیم لفظی که برای این واژه به کار میرفت «لوگوس» بود. در اندیشه ماقبل سقراطی به معنای انکشاف شهودی و اشراقی هستی بود. زمانی که تفکر فلسفی ظهور میکند، معنای «لوگوس» تا حدی عوض میشود و به جای آن واژه «نوس» به کار میرود. در اندیشه ارسطو وقتی عقل گفته میشد بر تفکر افلاطون «نوس» مورد نظر بود.
در نگاه افلاطون عقل وسیلهای بود که ما را به عالم مُثُل یا عالم حقایق کلی عقلانی وصل میکرد. وظیفه عقل کارکرد ابزاری برای تصرف در دنیا و بهتر کردن وضع عالم نبود ؛ بلکه وظیفه او فهم حقایق هستی بود. افلاطون خودش عقل را به دو گونه تقسیم میکرد: قسم اول را پایینتر میدانست و تحقیر میکرد. مرحله بالاتر را «نوزیس» و عقل دوراندیش و شبه الهی میدانست که شاعر میگوید :
آزمودمش و میخواهم که بسوزانمش.
در عصر جدید آن معنی تحقیر شده و عقل معنایی اعداد اندیشانه و جزئی پیدا میکند ؛ یعنی عقل امر قدسی نیست که قرار است ما را به ساحت قدس پیوند دهد و حقایق ازلی را برای ما روشن کند ؛ ابزاری است برای تصرف در دنیا به نیت صرف ناسوتی وانگیزههای مادی ؛ یعنی ماهیت عقل دگرگون میشود و عقل جزئی جانشین معنای عقل کلی میشود. توسعه در واقع محصول نگاه عقل جزئی است. عقل جزئی، عقل اعداداندیش و عقل معاش، مبنای این نگاه توسعه است.
این را براساس یک معنای کلی نمیگوییم. نگاهی کوتاه به تئوریهای توسعه، ویژگیهای آن و انگیزه هایی که مطرح میشود، کاملاً این را نشان میدهد. پس مبدأ توسعه عقل خود بنیاد یا ابزاری است که کاملاً با عقل کلی و قدسی و با عقلی که در قرآن آمده فرق دارد. با عقلی که حتی در فلسفه آمده هم فرق دارد، با عقل موردنظر ملاصدرا و با عقل مورد نظر معتزله فرق دارد. غایت توسعه رفاه صرفا مادی است، صرف تصرف بشر در هستی و دگرگون کردن و استخدام آن است. ممکن است سؤال شود:مگر این گونه توسعه مطلوب نیست؟ مگر آبادانی دنیا بد است؟ چرا باید با توسعه مخالفت کنیم؟ خوب نتیجه عقل جزئی هم که باشد اشکال ندارد. مگر هرچه نتیجه عقل غیرقدسی باشد بد است؟ مگر قرآن نگفته است: طبیعت مسخّر انسان است و انسان سرور طبیعت و اشرف مخلوقات است. این جا یک نکته ظریفی است که باید درباره آن بحث کنیم و ماهیت توسعه غربی را از آن نگاه معنوی دینی جدا سازیم .
توسعه از نگاه دینی
هیچ کدام از اندیشمندان اسلامی با رفاه بشر و راحتی او مخالف نیستند. این خلاف منطق و عقل و وجدان است. وقتی ما میتوانیم یک بیماری از میان ببریم چرا این کار را نکنیم. وقتی میتوانیم طول عمر را افزایش بدهیم، بهداشت را گسترش بدهیم و آموزش و پرورش را راحتتر کنیم، چرا انجام ندهیم. مگر دین با این چیزها مخالف است؟
بحث ما درباره این است که ماهیت انسان در وحدتی که تفکر دینی برای بشر در دنیا قائل است چیست؟ او بشر را چگونه ارزیابی میکند و هدف رسالت بشر را چه معرفی میکند. مسأله، مخالفت با رفاه نیست، مسأله این است که ما در جهت قرب به حق قرار بگیریم، عقل قدسی را مبنای عمل خودمان قرار دهیم، کمال وجودی انسان و رسیدن به وارستگی و استغناء و آرامش و شادی روحانی و پیوند با حق را هدف اصلی بدانیم و بر این اساس و در این قلمرو به آبادانی دنیا بپردازیم. آن گاه که این گونه عمل کنیم، ماهیت عمل ما و ماهیت آن چیزی که مدلهای سرمایه سالار توسعه است، کاملاً متفاوت خواهد شد. این را که مدلهای سرمایه سالار توسعه در جهان امروز برای ما دستاوردهایی مثبت داشته، انکار نمیتوان کرد، اما ویرانیهایی هم در پی داشته که بتدریج خودش را نشان میدهد؛ تأثیرات مخرّبی که بر محیط زیست گذاشته، تلاشهایی که خود غربیها تحت عنوان تکنولوژیسبز انجام میدهند تا در واقع به نحوی نسبت آشتی جویانه با طبیعت برقرار کنند و ازهمه مهمتر فقدان عدالت اجتماعی است ؛ این که رفاه و آسایش برای همه نیست، همه نمیتوانند از فرصتهای آموزش و پرورش بهرهمند شوند و این که خلوت روحانی انسان و آسایش روحی او نه تنها به دست نیامده، بلکه از دست رفته و آدمی با هدف غایی خلقتش در ستیز قرار گرفته است. اینها معایب رنجآور توسعه هستند و اگر کسی با مدلهای رایج توسعه مخالفت میکند، بحث وجدلش با آبادانی دنیا نیست، با این است که غایت معنوی بشر را نادیده بگیریم، مبنای قدسی حرکت او را انکار کنیم، قلمرو معنوی طریقت و سلوک او را به دست فراموشی بسپاریم و بشر را صرفا در مسیر غایات تصرفگرانه مادی قرار دهیم. به تعبیر شهید آوینی اگر ما بشر را صرفا ببریم برای این که دنیا را آباد کند و هدف و غایت او را آبادانی دنیا قرار دهیم، خود این هدف هم از دست میرود، و به بیان مولوی:
جمله بی قراری ات از طلب قرار توست طالب بی قرار شو تا که قرار بینی
وقتی ما امری را فی نفسه برای خود بخواهیم، نه آن که آن را در مسیر قرب الهی دنبال کنیم، خودمان را هم از دست میدهیم. ما اگر رفاه را هم میخواهیم که کسی منکر آن نیست، اگر مبنا را عقل قدسی و غایت را قرب به حق قرار دهیم و در این مسیر دست به آفرینش الگوهای بدیع و دینی برای آبادانی دنیا بزنیم و در مسیر طهارت روح و تقوا قرار بگیریم، قطعا دریچهها و افقهای تازهای به روی ما گشوده خواهد شد که زندگی دنیایی ما را هم سامان خواهد داد. مگر قرار بر این است که اگر انسان نگاه خودش را آخرت گرایانه قرار داد، دنیایش را بر باد دهد.ما میتوانیم نگاه آخرت گرایانه داشته باشیم و از دنیایی بهتر از آنان که صرف نگاهشان دنیایی است برخوردار باشیم.
تفکر جدید غربی خود بنیاد است ؛ یعنی بشر خودش را مبنای هستی دانسته و غایت را که خدا باشد فراموش کرده و قرب به حق را گم کرده است. به گفته روژه گارودی، آدمی بدون خدا حتی آدمی نیست. انسان بدون خدا حتی انسان نیست. وقتی انسان خدا را فراموش کرد خودش را هم فراموش میکندو از خود بیگانه میشود. تمام بحث این است که ما مدلهای توسعهای را که ما را از خود بیگانه میکند، ما را گرفتار سرمایه سالاری میکند، ما را گرفتار بُعد از حق میکند نه قرب به حق، اینها را کنار بگذاریم. تمام بحث این است که ما با انقلاب اسلامی افقهای تازهای در نسبت میان انسان و هستی گشودیم و میخواهیم فضای تازهای بیافرینیم ؛ جلوههای تازهای از وجود را که در تاریخ بشر سابقه زیاد نداشته و جز در دورههایی کوتاه هرگز نبوده، نمایان سازیم. ما میدانیم که تمدن غربی با تفکری پدید آمده که فیلسوفان غربی پدیدآورندگان تمدن غرب هستند. ما هم این جا متفکران پارسا و دل آگاه داشتیم و داریم. این نسبت دینی به هستی در واقع افقهای تازهای باز میکند و راه ما را میگشاید. ما چرا به دنبال تقلید راههای کلاسیک و ماهیتا غیردینی بلکه ضددینی برویم.
اقتصاد استعماری
شرایط اقتصاد جهانی به گونهای است که ما حتی برای رسیدن به رفاه و آسایش، دیگر نمیتوانیم خودمان را در پیوند تنگاتنگ با سرمایه سالاری جهانی قرار دهیم. تمام مدلهایی که آنها تدارک میبینند، به منظور سرازیر کردن امکانات و سرمایههای ما به جیب خودشان است، نه به منظور رفاه و آسایش ما. نگاهی کوتاه به سرنوشت کشورهای آسیایی جنوب شرقی مسأله را روشن میکند. زمانی بود که طرفداران تئوری توسعه سرمایه داری در غرب در دهه هشتاد از معجزهای به نام معجزه اژدهای آسیا یا ببرهای آسیا نام میبردند. همین معجزه، با یک نوسان دربازار جهانی ارز فرو ریخت. این نشاندهنده سستی و پوشالی بودن این معجزه است، بهگونهای که آقای مهاتیر محمد میگوید جهان برای سخن گفتن جای امنی نیست ؛ یعنی میگوید سی سال دستاورد ما را بر باد دادند. تمام بحث در این است که ما به یک ساختار اقتصادی مستقل مبتنی بر تفکر دینی و معنوی و نسبت میان خود و هستی برسیم. پس این جوسازی هایی که میکنند و میگویند برخی با توسعه و آبادانی مخالف هستند، درست نیست. کسی با این چیزها مخالف نیست.
بحث بر سر تقلید یا عدم تقلید است، بحث بر سر این است که اگر ما دنیا را بخواهیم، از این راه که میرویم به دنیا نمیرسیم. حتی اگر در پی انباشت سرمایه و رفاه مادی باشیم، این راهش نیست، چون در کنار ما پاکستان و ترکیه و کمی دورتر بنگلادش و آن طرفتر فیلیپین و مالزی نشان میدهند که این راهش نیست. اینها رفتند و به عدالت اجتماعی و رفاه و آسایش نرسیدند ؛ نمیگوییم به تقوا و طهارت و قرب به حق، حتی به امور دنیایی هم نرسیدند.
پیامدهای توسعه غربی
بحث بر سر این است که مدل توسعه سرمایه سالاری نابرابری را افزایش میدهد، بی عدالتی اجتماعی را پدید میآورد و آزادی را از میان میبرد؛ بزرگترین چیزی که شعار این روزهاست.
به نظر میرسد که جامعه ما دغدغه آزادی دارد. آزادی چیست و چگونه پدید میآید؟ آزادی هم از آن اصطلاحاتی است که در واقع مشترک لفظی است. ما اگر به آرای فیلسوفان قرون وسطی، به اندیشههای متفکران دینی و به اندیشههای افلاطون و ارسطو نگاه کنیم، یا از آزادی حرف نمیزنند، یا به گونهای دیگر از آزادی سخن میگویند. در نگاه دینی آنچه مهمتر از آزادی بیرونی و مقدم بر آن است، آزادی درونی است. در اصل، وقتی ما هستی را حق محور بدانیم و همه چیز را جز تجلی حق ندانیم، وقتی که در بعد از حق هستیم و اسیر حجاب نسبت به حق هستیم، نه عدالتی را میتوانیم محقق کنیم نه آزادی را. آزادی و عدالت محصول نسبت قرب به حق است. بدون پیوند با ساحت قدس، آزادی به دست نمیآید ؛ پس آزادی فرزند حقیقت است. وقتی راه خود را از حق جدا کنیم و اسیر خودبنیادی و غفلت و عقل ابزاری شویم، چگونه میتوانیم به آزادی برسیم؟ ما فقط در اسارت وهمی از آزادی خواهیم بود.
این سخن را فقط متفکران مذهبی نمیگویند. دیگران هم میگویند؛ از جمله ژان پل سارتر و دوست نزدیکش خانم سیمین دگوارد که از اگزیستانسیالیستهای معروف فرانسوی بودند و سالها در بورس روشنفکری جهان قرار داشتند و در کشور ما دارای طرفداران زیادی بودند؛ کسانی که در دهه چهل آثار آنها را ترجمه میکردند و درباره آنها مینوشتند. سارتر مدافع آزادی مطلق بود اعتقاد داشت که بشر با فقدان قید به آزادی میرسد. سارتر در پایان عمر این سخن زیبا را میگوید که آزادی سودای محال است. آنچه او میگوید چیست؟ او از شکست یک نگاه حرف میزند. قصد ما دفاع از استبداد و قید و بند نیست. بحث درباره این است که آزادی در نسبت با رشد و کمال و حقیقت، تحقق پیدا کند. آزادی بدون بلوغ امکانپذیر نیست. بلوغ و رشد، مقدمه و شرط آزادی است. رشد وقتی رخ میدهد که انسان قرب داشته باشد. وقتی قرب به حق نیست انسان نمیتوان آزاد باشد و به بیان حافظ :
من از آن روز که در بند توأم آزادم.
آزادی از نگاه دینی
در واقع، آزادی در دیدگاه دینی این گونه معنی میشود. ما میتوانیم به آزادی دوگونه نگاه کنیم. یکی این که آزادی را فقدان موانع بدانیم. این نگاهی است که اکثر لیبرالهای غربی دارند. این نگاه با شریعت اندیشی جمع نمیشود، چون در شریعت یک سری محدودیتها وجود دارد. البته واقعیت امر این است که وجود موانع به معنای انکار آزادی نیست. خودتفکر غربی هم نمیتواند همه محدودیتها را بردارد. در تحلیل لیبرالی، آزادی درمقیاس اجتماعی این است که: آزادی من تا آن جا امتداد دارد که آزادی تو را از بین نبرد ؛ پس در واقع در این جا هم باز یک حد برای آزادی گذاشته میشود. آزادی بدون حد محال است. جز ذات احدیت همه چیز حد دارد. ما در دنیا در عالم ناسوت هستیم که همه چیز نسبی و محدود و ناقص است.
حال به فرض که با فقدان موانع به آزادی برسیم، آیا این حقیقت آزادی است و با فقدان موانع، آزادی به دست میآید؟ اریک فروم دانشمندغربی که گرایشهای اومانیستی دارد و خیلی در غرب مطرح است، میگوید : آزادی صرفا آزادی منفی نیست. فقدان موانع لازم است تا ما رشد کنیم و قابلیتهایمان از قوه به فعل درآید، تا چیزی که او آن را آزادی مثبت مینامد پدید آید. آزادی منفی یا فقدان موانع منجر به بحران آزادی میشود و به آن میانجامد که بشر از آنچه به دست آورده، خسته شود ؛ آنچه امروز در غرب حس میشود. لیبرالیسم مسؤول این بحران آزادی است. کسی با آزادی مخالفت نمیکند. بحث در تعریف، ماهیت و نحوه به دست آوردن آزادی است. بحث در این است که آزادی با تقوا و با قرب به حق و آزادگی و با بندگی خدا به دست میآید.
بشر موجودی است که ذاتا مخلوق است و حس بندگی دارد. اگر بنده خدا نبود، بنده چیزهای دیگر خواهد بود. ما با انکار بندگی خداوند و رسیدنبه بندگی سرمایه، به آزادی نمیرسیم. حتی اگر آزاد باشیم که برقصیم و پایکوبی کنیم و فکر کنیم که شادیم؛ اما واقعا شاد نیستیم. شادی هم امری است که حقیقت روحانی دارد. شادی مستمر و پایدار با سرخوشیهای ظاهری فرق دارد. به هر حال اگر میخواهیم به آزادی و عدالت هم برسیم راهی جز طی طریق نسبت معنوی با هستی نداریم ؛ چون مدلهای رایج توسعه وهمی از آزادی و صورت انکار شده ازعدالت را برای ما به جا گذاشتهاند. به نظر میرسد غیرمنصفترین اقتصاددانان هم نمیتوانند انکار کنند که در مدلهای رایج توسعه عدالتی وجود ندارد. بلی وهمی از آزادی هست ؛ وهمی که دائما انسان را نگران و مضطرب نگه میدارد. چرا به قرن بیستم میگویند عصر اضطراب، چرا امواج روانشناسی معنوی در سالهای پایانی قرن بیستم این قدر گسترش پیدا کرده، چرا عمدهترین مبتکران غربی دائما به مبانی تمدن غرب و به آزادی و عقل گرایی آن میتازند و منکر وجود آزادی میشوند؟ بحث در این باره مفصل است. اگر سرمایه داری بر جهان حاکم شود لزوما گونهای توتالیتاریانیسم را با خود میآورد، اگر توتالیتاریانیسم سیاسی نیاورد، توتالیتاریانیسم اجتماعی میآورد. مؤلف کتاب انسان تک ساحتی که نه سنتی است، نه مرتجع و نه متحجر و نه مغرض میگوید که آنچه در غرب رخ داده، توتالیتاریانیسم اجتماعی است، فرد تحت سیطره بوروکراسی سرمایه سالاری خُرد میشود. او فریاد بر میآورد که در غرب فردگرایی نیست.
یکی از ایرادهای ما این بود که در تبلیغات وقتی میخواستیم با لیبرالیسم جدل کنیم، میگفتیم سیستم فردگراست، به گونهای حرف میزدیم که انگار ما مخالف حقوق و آزادی فرد هستیم.
در نگاه عرفان اسلامی هر موجود و هرا نسانی را مظهر یکی از این اسما الهی میدانیم. در چنین نگاهی هر موجودی به دلیل این که مظهر یکی از اسماء الهی است، یک موجودیت فردی و یگانه دارد که نقش روحانی او را در هستی میسازد. این فردیت در نسبت به ساحت قدس و اسمی که این مظهر اوست، تحقق پیدا میکند، شکوفا میشود و فعلیت مییابد.
در چنین وضعی اگر ما به انکار نسبت به ساحت قدس برخیزیم، شخصیت فردی ما شکوفا میشود یا از بین میرود؟ آنچه در غرب رخ میدهد فردگرایی نیست، وهمی از شکوفا کردن فردیت است، در حالی که فردیت جز در پیوند با ساحتقدس ممکن نیست تحقق پیدا کند.
نتیجه سخن
پس توسعهای که ما به دنبال آن هستیم توسعهای است که نه با مدل لیبرالیستی، نه با مدل سوسیالیستی، نه با مدل بانک جهانی و صندوق بین المللی پول، که این همه کشورها را به خاک سیاه نشانده، نه با مدلی که سرنوشت آن در برزیل و مکزیک جز تشدید بحران بدهکاری و افزایش فاصلههای طبقاتی و فقر نبوده، سازگار نیست. پس چه چیزی را میخواهیم جانشین آن کنیم. البته میدانید که یک چیزی وقتی در ابتدای آن هستیم، نمیتوانیم از آن زیاد سخن بگوییم. قبل از این که وارد راه شویم، نمیتوانیم درباره جزئیات آن سخن بگوییم. در ابتدای یک مرحله تاریخی، نگاه و سخن اجمالی است. وقتی وارد میشوید و هرچه بیشتر طی طریق میکنید، صورت حضور شما تفصیلیتر میشود.
وقتی ما اقدام به تأسیس ساحت تفکر معنوی بکنیم، میتوانیم راه را پیدا کنیم، اما یک سری صحنهها را داریم که میشود درباره آنها حرف زد. من باختصار درمورد آنها سخن میگویم: یقینا آنچه ما تحت عنوان مدل معنوی زندگی ارائه میدهیم مبنایش عقل جزئی و خودبنیاد نخواهد بود، مبنایش عقل قدسی و رحمانی است این عقل قدسی و رحمانی هم یک چیز مبهم نیست، موضوعی تعریف شده است و میشود درباره آن صحبت کرد. چیزی است که در ساحت دل آگاهی انسان محقق میشود.
انسان در نسبتش به آگاهی سه ساحت دارد: یکی ساحت آگاهی معمولی است، ساحت آگاهی روزانه و ساحت عقل معاش است. ساحتی است که تلاش کند کسی سر او کلاه نگذارد و احتمالاً او هم سر کسی کلاه نگذارد. این ساحت عقل معاش است ؛ ساحتی که به اندوختن و رفع حوایج جسمانی و مسکن و حقوق و اضافه کار و چیزهایی از این قبیل میاندیشد. این ساحت آگاهی روزانهاست. این فطرت اول است.
یک زمان هست که انسان از این ساحت به ساحتی بالاتر میرود ؛ ساحت خودآگاهی. ملاصدرا میگفت یکی از تعاریف فلسفه رفتن از فطرت اول به فطرت ثانی است ؛ یعنی دغدغههای انسان دغدغه معاش نیست، بلکه دغدغهها، پرسشهای کلی دارد ؛ مثل این که میپرسیم وجود واجب است یا ممکن؟ حادث است یا قدیم؟ علت است یا معلول؟ میپرسیم که انسان مجبور است یا مختار؟ پرسشهای کلی دارد. مبنا هم عقل است ؛ عقل فلسفی. این در رابطه با خودآگاهی و ساحت دوم آگاهی بشر است ؛ فطرت ثانی.
بعد از این، فطرت دیگری داریم، فطرت ثالث ؛ ساحت دل آگاهی، ساحت پیوند عقل کلی و عشق، ساحت حس یگانگی وجود، اتحاد روحانی با هستی، ساحت تقوای باطنی و معنوی، و ساحت فرزانگی و استغناء. این ساحتی است که جز از طریق عشق نمیتوان به آن رسید. عرفا از آن سخن میگویند؛ ساحت دل آگاهی. این ساحت را عقل قدسی مینامیم .
مبنای توسعه غربی عقل جزئی است. ما به این کار نداریم. عقل جزئی حتی پایینتر ازعقل دکارتی و غربی و جدید نه جزئی افلاطونی، حتی پایینتر از عقل فلسفی است؛ عقل بشدت نزدیک به ساحت عقل اهل معاش. ما میتوانیم جهانی نمونه را بسازیم که بر مبنای ساحت دل آگاهی باشد ؛ یعنی برپایه عقل قدسی. چگونه میتوانیم این کار را بکنیم؟ زمانی که خودمان نسبت به آن ساحت قرار گرفته باشیم و به نحوی این عالم در ما محقق شده باشد. پس مبنای این دنیای معنوی عقل قدسی است و این اولین تفاوت آن با مدل توسعه غربی است.
دومین ویژگی در غایتهای آن است. غایتها در توسعه غربی فقط با فرمولهای ریاضی و حسابگری سروکار دارد. چقدر تولید ناخالص ملی داشتیم، چقدر سود کردیم، تراز صادرات و وارداتمان چگونه است، چقدر صادر کردیم و چقدر وارد کردیم؟ همه چیز با معیار کمّیات صرف مورد بحث قرار میگیرد.
در نگاه مدل معنوی، ما اهداف اصلی را قرب معنوی آدمی به حق، کمال وجودی، استغناء روحانی و شادی پایدار معنوی میدانیم. اهداف و غایات ما نیز فرق دارد. وقتی غایت فرق دارد، مسیر و نحوه تحقق یک امر هم تفاوت پیدا میکند.
وقتی اهداف و غایت متفاوت شد، نحوه تحقق رفاه و آبادانی هم متفاوت میشود. نه این که بگوییم رفاه و تکنیک وجود نداشته باشد، بلکه نحوی دیگر از تکنیک را خواهانیم که ویرانگر نباشد، و مبدع آن، دیگر تکنسینهای علم جدید نیستند، بلکه مبدع آن اندیشمندان یک علم معنوی هستند.
وقتی ما چنین چیزی را محقق کنیم، عدالت و آزادی دقیقا تحقق خواهد یافت، یا حداقل مراتبی از این معانی محقق خواهد شد.
حال این که آنچه در این سالها در خصوص توسعه در پیش گرفتهایم، باری از نگاه معنوی با خودش داشت یا نه، بحث دیگری است که باید در مجالی دیگر بدان پرداخت.
اولین مدل توسعهای که مطرح شد، شاید ما بتوانیم آن را در اندیشههای آدام اسمیت اقتصاددان انگلیسی متوفای سال 1790 جست جو کنیم. کسانی که با تئوریهای اقتصادی آشنا هستند، میدانند که وی پدر اقتصاد کلاسیکی، لیبرالی است ؛ همان کسی که شعار معروف بگذار بگذرد و بگذار بشود، از اوست؛ یعنی دولت نقش چندانی در اقتصاد نداشته باشد و اقتصاد روند خود را برمبنای نظام بازار آزاد و انباشت سرمایه طی کند. وی نخستین کسی است که در واقع این تئوری را مطرح کرد و برای اولین بار معنی و ماهیت توسعه را با به کار بردن این اصطلاح البته نه به کرّات مطرح کرد. محور اندیشههای او بحث توسعه ممالک توسعه نیافته نبود. در عصر او اقتصاد سرمایه داری در قرن هجدهم در پی انقلاب صنعتی دراروپادر حال گسترش بود. و هنوز مسأله بسط این مدل مدرنیته و اقتصاد سرمایه داری و مدل غربی به ممالک دیگرجهان به طور جدی مطرح نبود. در تاریخ اندیشههای اقتصادی، مارکس هم به نوعی یک مدل توسعه را مطرح کرده که معروف است و سالها محل جدلهای ایدئولوژیک بود ؛ مدلی که همان سیستم نظام اشتراکی اولیه و برده داری و فئودالیسم و... را مطرح کرده است، اما بحث توسعه در معنایی که ما میشناسیم و مبنای آن این است که ما دنیا را به دو دسته تقسیم میکنیم: دنیای توسعه یافته و توسعه نیافته و این که بیاییم برنامه ریزی خود آگاهانه و ارادی کنیم و با تکیه بر یک عزم ملی برای این که ممالک توسعه نیافته را به توسعه یافته تبدیل کنیم، بحثی است که بعدازجنگ جهانی دوم مطرح شده و جزء نخستین توریسینهای آن فردی است به نام «رستو».
تحولات جهانی در فرایند توسعه غرب
جنگ جهانی دوم آرایش سیاسی جهان را دگرگون کرد و نشان داد که جهان تقریبا دارد به یک خانواده به هم پیوسته تبدیل میشود.
شبکههای ارتباطی و پیونداقتصادی بین کشورها قوی و گسترده شده بود و در واقع کشورهای قدرتمند مثل آمریکا که کمترین صدمه را دیدند و بیشترین بهره را بردند، تلاش کردند که قارههای آسیا و آفریقا را به بازارهای مناسبی برای کالاهایشان و صدور سرمایه تبدیل کنند. در واقع در آمریکا لازم بود که اقتصادهای سنتی و خود بسنده این کشورها درهم شکسته شود و مدلهای مدرن اقتصادی که مبتنی بر تئوریهای سرمایه داری است جانشین آن گردد. بنابراین پروژه توسعه برمبنای مدرنیزاسیون و بسط مدل غربی سرمایه سالاری به وجود آمد و در قالب تئوریهای مختلف مطرح شد. ما دو دسته تئوری کلی تا قبل از دهه 80ـ90 داشتیم. این دو دسته یک تقسیم بندی کلی است وگر نه تقسیم بندیهای فرعیتر و جزئیتر زیادی وجود دارد. از این دو دسته کلی، یک دسته تئوریهایی است که خواهان گسترش غربزده کردن را از طریق اقتصاد کاپیتالیستی و سرمایه داری خصوصی گسترش دهند و مدلهای دسته دوم که خواهان گسترش اقتصادِ دولتی و متمرکز و مبتنی بر برنامه ریزی بودند و هردو آنها به بسط سرمایه سالاری و مدرنیزاسیون فکر میکردند.
ماهیت مدلهای توسعه غربی
اگر به توسعه نگاه کنیم و شاخصهای آن را بررسی نماییم، دو شاخص اساسی را در آن مشاهده خواهیم کرد. اولاً توسعه ماهیت کمّی دارد؛ یعنی با معیارها و زبان کمّی سنجیده و ارزیابی میشود. ثانیا توسعه به مسأله رشد تولید ناخالص ملی و انباشت سرمایه فکر میکند؛ یعنی در تمام مدلهای توسعه این دو محور انباشت سرمایه و رشد تولید ناخالص ملی مهم است ؛ یعنی توسعه اقتصادی مبتنی بر انباشت سرمایه است. تا انباشت سرمایه پدید نیاید، توسعه تحقق پیدا نمیکند. بنابراین ماهیت توسعه یک ماهیت سرمایه سالار است. این که میگوییم سرمایه سالار، در واقع باید بحثی را مطرح کنیم که مقصود از سرمایه سالاری صرف ثروت نیست. پیش از تحقق مدرنیسم و تمدن مدرن و پیش از ظهور اومانیسم هم ثروت وجود داشت، اما سرمایه در همه جا جاری کردن نبود. سرمایه آن ثروتی است که از راه استثمار و برمبنای تصرف در طبیعت و نسبت تصرف گرایانه و استثمارگرانه پدید میآید. هرنوع ثروتی سرمایه نیست. رجوع کوتاهی به کتب اقتصادی این مسأله را به ما نشان میدهد.
عقل جزئی، زیربنای توسعه غربی
مبدأ نظری توسعه، عقل خود بنیاد جدید است. متفکران غربی به آن میگویند عقل ابزاری ؛ همان عقلی که عرفای ما آن را تحقیر میکردند و مورد استهزا قرار میدادند. خاقانی در قصیده خود به آن حمله میکند و مولانا در آن بیت پرآوازهاش در مثنوی آن را عقل جزئی مینامد و محکوم میکند. میگوید:
عقل جزئی عقل را بدنام کرد کام دنیا مرد را ناکام کرد
مبنای توسعه عقل جزئی است. بین عقل کلی و جزئی فاصله است .این مطلب نیاز به کمی توضیح دارد، تا این که معایب توسعه شناخته شود. عقل از مفاهیمی است که میتوانیم آن را از مشترکات لفظی بدانیم ؛ یعنی مثل شیر است که بین حیوان درنده و مایع نوشیدنی و شیر آب مشترک است. عقل هم واژهای است که ما عقل قرون وسطایی میگوییم، عقل افلاطونی میگوییم، عقل در نظام تفکر اسلامی میگوییم، و از عقل نسل جدید نام میبریم. مشترک لفظی است، ولی ماهیتهای آن متفاوت است. عقل نسل جدید به طور ماهوی با معنای عقل در اعصار پیش فرق دارد.
مروری بسیار کوتاه بر سیری که واژه عقل در غرب طی کرده، تفاوت این دو معنای عقل را نشان میدهد.
ما اگر واژه عقل را در زبان یونانی که مهد تمدن غربی است دنبال کنیم، میبینیم لفظی که برای این واژه به کار میرفت «لوگوس» بود. در اندیشه ماقبل سقراطی به معنای انکشاف شهودی و اشراقی هستی بود. زمانی که تفکر فلسفی ظهور میکند، معنای «لوگوس» تا حدی عوض میشود و به جای آن واژه «نوس» به کار میرود. در اندیشه ارسطو وقتی عقل گفته میشد بر تفکر افلاطون «نوس» مورد نظر بود.
در نگاه افلاطون عقل وسیلهای بود که ما را به عالم مُثُل یا عالم حقایق کلی عقلانی وصل میکرد. وظیفه عقل کارکرد ابزاری برای تصرف در دنیا و بهتر کردن وضع عالم نبود ؛ بلکه وظیفه او فهم حقایق هستی بود. افلاطون خودش عقل را به دو گونه تقسیم میکرد: قسم اول را پایینتر میدانست و تحقیر میکرد. مرحله بالاتر را «نوزیس» و عقل دوراندیش و شبه الهی میدانست که شاعر میگوید :
آزمودمش و میخواهم که بسوزانمش.
در عصر جدید آن معنی تحقیر شده و عقل معنایی اعداد اندیشانه و جزئی پیدا میکند ؛ یعنی عقل امر قدسی نیست که قرار است ما را به ساحت قدس پیوند دهد و حقایق ازلی را برای ما روشن کند ؛ ابزاری است برای تصرف در دنیا به نیت صرف ناسوتی وانگیزههای مادی ؛ یعنی ماهیت عقل دگرگون میشود و عقل جزئی جانشین معنای عقل کلی میشود. توسعه در واقع محصول نگاه عقل جزئی است. عقل جزئی، عقل اعداداندیش و عقل معاش، مبنای این نگاه توسعه است.
این را براساس یک معنای کلی نمیگوییم. نگاهی کوتاه به تئوریهای توسعه، ویژگیهای آن و انگیزه هایی که مطرح میشود، کاملاً این را نشان میدهد. پس مبدأ توسعه عقل خود بنیاد یا ابزاری است که کاملاً با عقل کلی و قدسی و با عقلی که در قرآن آمده فرق دارد. با عقلی که حتی در فلسفه آمده هم فرق دارد، با عقل موردنظر ملاصدرا و با عقل مورد نظر معتزله فرق دارد. غایت توسعه رفاه صرفا مادی است، صرف تصرف بشر در هستی و دگرگون کردن و استخدام آن است. ممکن است سؤال شود:مگر این گونه توسعه مطلوب نیست؟ مگر آبادانی دنیا بد است؟ چرا باید با توسعه مخالفت کنیم؟ خوب نتیجه عقل جزئی هم که باشد اشکال ندارد. مگر هرچه نتیجه عقل غیرقدسی باشد بد است؟ مگر قرآن نگفته است: طبیعت مسخّر انسان است و انسان سرور طبیعت و اشرف مخلوقات است. این جا یک نکته ظریفی است که باید درباره آن بحث کنیم و ماهیت توسعه غربی را از آن نگاه معنوی دینی جدا سازیم .
توسعه از نگاه دینی
هیچ کدام از اندیشمندان اسلامی با رفاه بشر و راحتی او مخالف نیستند. این خلاف منطق و عقل و وجدان است. وقتی ما میتوانیم یک بیماری از میان ببریم چرا این کار را نکنیم. وقتی میتوانیم طول عمر را افزایش بدهیم، بهداشت را گسترش بدهیم و آموزش و پرورش را راحتتر کنیم، چرا انجام ندهیم. مگر دین با این چیزها مخالف است؟
بحث ما درباره این است که ماهیت انسان در وحدتی که تفکر دینی برای بشر در دنیا قائل است چیست؟ او بشر را چگونه ارزیابی میکند و هدف رسالت بشر را چه معرفی میکند. مسأله، مخالفت با رفاه نیست، مسأله این است که ما در جهت قرب به حق قرار بگیریم، عقل قدسی را مبنای عمل خودمان قرار دهیم، کمال وجودی انسان و رسیدن به وارستگی و استغناء و آرامش و شادی روحانی و پیوند با حق را هدف اصلی بدانیم و بر این اساس و در این قلمرو به آبادانی دنیا بپردازیم. آن گاه که این گونه عمل کنیم، ماهیت عمل ما و ماهیت آن چیزی که مدلهای سرمایه سالار توسعه است، کاملاً متفاوت خواهد شد. این را که مدلهای سرمایه سالار توسعه در جهان امروز برای ما دستاوردهایی مثبت داشته، انکار نمیتوان کرد، اما ویرانیهایی هم در پی داشته که بتدریج خودش را نشان میدهد؛ تأثیرات مخرّبی که بر محیط زیست گذاشته، تلاشهایی که خود غربیها تحت عنوان تکنولوژیسبز انجام میدهند تا در واقع به نحوی نسبت آشتی جویانه با طبیعت برقرار کنند و ازهمه مهمتر فقدان عدالت اجتماعی است ؛ این که رفاه و آسایش برای همه نیست، همه نمیتوانند از فرصتهای آموزش و پرورش بهرهمند شوند و این که خلوت روحانی انسان و آسایش روحی او نه تنها به دست نیامده، بلکه از دست رفته و آدمی با هدف غایی خلقتش در ستیز قرار گرفته است. اینها معایب رنجآور توسعه هستند و اگر کسی با مدلهای رایج توسعه مخالفت میکند، بحث وجدلش با آبادانی دنیا نیست، با این است که غایت معنوی بشر را نادیده بگیریم، مبنای قدسی حرکت او را انکار کنیم، قلمرو معنوی طریقت و سلوک او را به دست فراموشی بسپاریم و بشر را صرفا در مسیر غایات تصرفگرانه مادی قرار دهیم. به تعبیر شهید آوینی اگر ما بشر را صرفا ببریم برای این که دنیا را آباد کند و هدف و غایت او را آبادانی دنیا قرار دهیم، خود این هدف هم از دست میرود، و به بیان مولوی:
جمله بی قراری ات از طلب قرار توست طالب بی قرار شو تا که قرار بینی
وقتی ما امری را فی نفسه برای خود بخواهیم، نه آن که آن را در مسیر قرب الهی دنبال کنیم، خودمان را هم از دست میدهیم. ما اگر رفاه را هم میخواهیم که کسی منکر آن نیست، اگر مبنا را عقل قدسی و غایت را قرب به حق قرار دهیم و در این مسیر دست به آفرینش الگوهای بدیع و دینی برای آبادانی دنیا بزنیم و در مسیر طهارت روح و تقوا قرار بگیریم، قطعا دریچهها و افقهای تازهای به روی ما گشوده خواهد شد که زندگی دنیایی ما را هم سامان خواهد داد. مگر قرار بر این است که اگر انسان نگاه خودش را آخرت گرایانه قرار داد، دنیایش را بر باد دهد.ما میتوانیم نگاه آخرت گرایانه داشته باشیم و از دنیایی بهتر از آنان که صرف نگاهشان دنیایی است برخوردار باشیم.
تفکر جدید غربی خود بنیاد است ؛ یعنی بشر خودش را مبنای هستی دانسته و غایت را که خدا باشد فراموش کرده و قرب به حق را گم کرده است. به گفته روژه گارودی، آدمی بدون خدا حتی آدمی نیست. انسان بدون خدا حتی انسان نیست. وقتی انسان خدا را فراموش کرد خودش را هم فراموش میکندو از خود بیگانه میشود. تمام بحث این است که ما مدلهای توسعهای را که ما را از خود بیگانه میکند، ما را گرفتار سرمایه سالاری میکند، ما را گرفتار بُعد از حق میکند نه قرب به حق، اینها را کنار بگذاریم. تمام بحث این است که ما با انقلاب اسلامی افقهای تازهای در نسبت میان انسان و هستی گشودیم و میخواهیم فضای تازهای بیافرینیم ؛ جلوههای تازهای از وجود را که در تاریخ بشر سابقه زیاد نداشته و جز در دورههایی کوتاه هرگز نبوده، نمایان سازیم. ما میدانیم که تمدن غربی با تفکری پدید آمده که فیلسوفان غربی پدیدآورندگان تمدن غرب هستند. ما هم این جا متفکران پارسا و دل آگاه داشتیم و داریم. این نسبت دینی به هستی در واقع افقهای تازهای باز میکند و راه ما را میگشاید. ما چرا به دنبال تقلید راههای کلاسیک و ماهیتا غیردینی بلکه ضددینی برویم.
اقتصاد استعماری
شرایط اقتصاد جهانی به گونهای است که ما حتی برای رسیدن به رفاه و آسایش، دیگر نمیتوانیم خودمان را در پیوند تنگاتنگ با سرمایه سالاری جهانی قرار دهیم. تمام مدلهایی که آنها تدارک میبینند، به منظور سرازیر کردن امکانات و سرمایههای ما به جیب خودشان است، نه به منظور رفاه و آسایش ما. نگاهی کوتاه به سرنوشت کشورهای آسیایی جنوب شرقی مسأله را روشن میکند. زمانی بود که طرفداران تئوری توسعه سرمایه داری در غرب در دهه هشتاد از معجزهای به نام معجزه اژدهای آسیا یا ببرهای آسیا نام میبردند. همین معجزه، با یک نوسان دربازار جهانی ارز فرو ریخت. این نشاندهنده سستی و پوشالی بودن این معجزه است، بهگونهای که آقای مهاتیر محمد میگوید جهان برای سخن گفتن جای امنی نیست ؛ یعنی میگوید سی سال دستاورد ما را بر باد دادند. تمام بحث در این است که ما به یک ساختار اقتصادی مستقل مبتنی بر تفکر دینی و معنوی و نسبت میان خود و هستی برسیم. پس این جوسازی هایی که میکنند و میگویند برخی با توسعه و آبادانی مخالف هستند، درست نیست. کسی با این چیزها مخالف نیست.
بحث بر سر تقلید یا عدم تقلید است، بحث بر سر این است که اگر ما دنیا را بخواهیم، از این راه که میرویم به دنیا نمیرسیم. حتی اگر در پی انباشت سرمایه و رفاه مادی باشیم، این راهش نیست، چون در کنار ما پاکستان و ترکیه و کمی دورتر بنگلادش و آن طرفتر فیلیپین و مالزی نشان میدهند که این راهش نیست. اینها رفتند و به عدالت اجتماعی و رفاه و آسایش نرسیدند ؛ نمیگوییم به تقوا و طهارت و قرب به حق، حتی به امور دنیایی هم نرسیدند.
پیامدهای توسعه غربی
بحث بر سر این است که مدل توسعه سرمایه سالاری نابرابری را افزایش میدهد، بی عدالتی اجتماعی را پدید میآورد و آزادی را از میان میبرد؛ بزرگترین چیزی که شعار این روزهاست.
به نظر میرسد که جامعه ما دغدغه آزادی دارد. آزادی چیست و چگونه پدید میآید؟ آزادی هم از آن اصطلاحاتی است که در واقع مشترک لفظی است. ما اگر به آرای فیلسوفان قرون وسطی، به اندیشههای متفکران دینی و به اندیشههای افلاطون و ارسطو نگاه کنیم، یا از آزادی حرف نمیزنند، یا به گونهای دیگر از آزادی سخن میگویند. در نگاه دینی آنچه مهمتر از آزادی بیرونی و مقدم بر آن است، آزادی درونی است. در اصل، وقتی ما هستی را حق محور بدانیم و همه چیز را جز تجلی حق ندانیم، وقتی که در بعد از حق هستیم و اسیر حجاب نسبت به حق هستیم، نه عدالتی را میتوانیم محقق کنیم نه آزادی را. آزادی و عدالت محصول نسبت قرب به حق است. بدون پیوند با ساحت قدس، آزادی به دست نمیآید ؛ پس آزادی فرزند حقیقت است. وقتی راه خود را از حق جدا کنیم و اسیر خودبنیادی و غفلت و عقل ابزاری شویم، چگونه میتوانیم به آزادی برسیم؟ ما فقط در اسارت وهمی از آزادی خواهیم بود.
این سخن را فقط متفکران مذهبی نمیگویند. دیگران هم میگویند؛ از جمله ژان پل سارتر و دوست نزدیکش خانم سیمین دگوارد که از اگزیستانسیالیستهای معروف فرانسوی بودند و سالها در بورس روشنفکری جهان قرار داشتند و در کشور ما دارای طرفداران زیادی بودند؛ کسانی که در دهه چهل آثار آنها را ترجمه میکردند و درباره آنها مینوشتند. سارتر مدافع آزادی مطلق بود اعتقاد داشت که بشر با فقدان قید به آزادی میرسد. سارتر در پایان عمر این سخن زیبا را میگوید که آزادی سودای محال است. آنچه او میگوید چیست؟ او از شکست یک نگاه حرف میزند. قصد ما دفاع از استبداد و قید و بند نیست. بحث درباره این است که آزادی در نسبت با رشد و کمال و حقیقت، تحقق پیدا کند. آزادی بدون بلوغ امکانپذیر نیست. بلوغ و رشد، مقدمه و شرط آزادی است. رشد وقتی رخ میدهد که انسان قرب داشته باشد. وقتی قرب به حق نیست انسان نمیتوان آزاد باشد و به بیان حافظ :
من از آن روز که در بند توأم آزادم.
آزادی از نگاه دینی
در واقع، آزادی در دیدگاه دینی این گونه معنی میشود. ما میتوانیم به آزادی دوگونه نگاه کنیم. یکی این که آزادی را فقدان موانع بدانیم. این نگاهی است که اکثر لیبرالهای غربی دارند. این نگاه با شریعت اندیشی جمع نمیشود، چون در شریعت یک سری محدودیتها وجود دارد. البته واقعیت امر این است که وجود موانع به معنای انکار آزادی نیست. خودتفکر غربی هم نمیتواند همه محدودیتها را بردارد. در تحلیل لیبرالی، آزادی درمقیاس اجتماعی این است که: آزادی من تا آن جا امتداد دارد که آزادی تو را از بین نبرد ؛ پس در واقع در این جا هم باز یک حد برای آزادی گذاشته میشود. آزادی بدون حد محال است. جز ذات احدیت همه چیز حد دارد. ما در دنیا در عالم ناسوت هستیم که همه چیز نسبی و محدود و ناقص است.
حال به فرض که با فقدان موانع به آزادی برسیم، آیا این حقیقت آزادی است و با فقدان موانع، آزادی به دست میآید؟ اریک فروم دانشمندغربی که گرایشهای اومانیستی دارد و خیلی در غرب مطرح است، میگوید : آزادی صرفا آزادی منفی نیست. فقدان موانع لازم است تا ما رشد کنیم و قابلیتهایمان از قوه به فعل درآید، تا چیزی که او آن را آزادی مثبت مینامد پدید آید. آزادی منفی یا فقدان موانع منجر به بحران آزادی میشود و به آن میانجامد که بشر از آنچه به دست آورده، خسته شود ؛ آنچه امروز در غرب حس میشود. لیبرالیسم مسؤول این بحران آزادی است. کسی با آزادی مخالفت نمیکند. بحث در تعریف، ماهیت و نحوه به دست آوردن آزادی است. بحث در این است که آزادی با تقوا و با قرب به حق و آزادگی و با بندگی خدا به دست میآید.
بشر موجودی است که ذاتا مخلوق است و حس بندگی دارد. اگر بنده خدا نبود، بنده چیزهای دیگر خواهد بود. ما با انکار بندگی خداوند و رسیدنبه بندگی سرمایه، به آزادی نمیرسیم. حتی اگر آزاد باشیم که برقصیم و پایکوبی کنیم و فکر کنیم که شادیم؛ اما واقعا شاد نیستیم. شادی هم امری است که حقیقت روحانی دارد. شادی مستمر و پایدار با سرخوشیهای ظاهری فرق دارد. به هر حال اگر میخواهیم به آزادی و عدالت هم برسیم راهی جز طی طریق نسبت معنوی با هستی نداریم ؛ چون مدلهای رایج توسعه وهمی از آزادی و صورت انکار شده ازعدالت را برای ما به جا گذاشتهاند. به نظر میرسد غیرمنصفترین اقتصاددانان هم نمیتوانند انکار کنند که در مدلهای رایج توسعه عدالتی وجود ندارد. بلی وهمی از آزادی هست ؛ وهمی که دائما انسان را نگران و مضطرب نگه میدارد. چرا به قرن بیستم میگویند عصر اضطراب، چرا امواج روانشناسی معنوی در سالهای پایانی قرن بیستم این قدر گسترش پیدا کرده، چرا عمدهترین مبتکران غربی دائما به مبانی تمدن غرب و به آزادی و عقل گرایی آن میتازند و منکر وجود آزادی میشوند؟ بحث در این باره مفصل است. اگر سرمایه داری بر جهان حاکم شود لزوما گونهای توتالیتاریانیسم را با خود میآورد، اگر توتالیتاریانیسم سیاسی نیاورد، توتالیتاریانیسم اجتماعی میآورد. مؤلف کتاب انسان تک ساحتی که نه سنتی است، نه مرتجع و نه متحجر و نه مغرض میگوید که آنچه در غرب رخ داده، توتالیتاریانیسم اجتماعی است، فرد تحت سیطره بوروکراسی سرمایه سالاری خُرد میشود. او فریاد بر میآورد که در غرب فردگرایی نیست.
یکی از ایرادهای ما این بود که در تبلیغات وقتی میخواستیم با لیبرالیسم جدل کنیم، میگفتیم سیستم فردگراست، به گونهای حرف میزدیم که انگار ما مخالف حقوق و آزادی فرد هستیم.
در نگاه عرفان اسلامی هر موجود و هرا نسانی را مظهر یکی از این اسما الهی میدانیم. در چنین نگاهی هر موجودی به دلیل این که مظهر یکی از اسماء الهی است، یک موجودیت فردی و یگانه دارد که نقش روحانی او را در هستی میسازد. این فردیت در نسبت به ساحت قدس و اسمی که این مظهر اوست، تحقق پیدا میکند، شکوفا میشود و فعلیت مییابد.
در چنین وضعی اگر ما به انکار نسبت به ساحت قدس برخیزیم، شخصیت فردی ما شکوفا میشود یا از بین میرود؟ آنچه در غرب رخ میدهد فردگرایی نیست، وهمی از شکوفا کردن فردیت است، در حالی که فردیت جز در پیوند با ساحتقدس ممکن نیست تحقق پیدا کند.
نتیجه سخن
پس توسعهای که ما به دنبال آن هستیم توسعهای است که نه با مدل لیبرالیستی، نه با مدل سوسیالیستی، نه با مدل بانک جهانی و صندوق بین المللی پول، که این همه کشورها را به خاک سیاه نشانده، نه با مدلی که سرنوشت آن در برزیل و مکزیک جز تشدید بحران بدهکاری و افزایش فاصلههای طبقاتی و فقر نبوده، سازگار نیست. پس چه چیزی را میخواهیم جانشین آن کنیم. البته میدانید که یک چیزی وقتی در ابتدای آن هستیم، نمیتوانیم از آن زیاد سخن بگوییم. قبل از این که وارد راه شویم، نمیتوانیم درباره جزئیات آن سخن بگوییم. در ابتدای یک مرحله تاریخی، نگاه و سخن اجمالی است. وقتی وارد میشوید و هرچه بیشتر طی طریق میکنید، صورت حضور شما تفصیلیتر میشود.
وقتی ما اقدام به تأسیس ساحت تفکر معنوی بکنیم، میتوانیم راه را پیدا کنیم، اما یک سری صحنهها را داریم که میشود درباره آنها حرف زد. من باختصار درمورد آنها سخن میگویم: یقینا آنچه ما تحت عنوان مدل معنوی زندگی ارائه میدهیم مبنایش عقل جزئی و خودبنیاد نخواهد بود، مبنایش عقل قدسی و رحمانی است این عقل قدسی و رحمانی هم یک چیز مبهم نیست، موضوعی تعریف شده است و میشود درباره آن صحبت کرد. چیزی است که در ساحت دل آگاهی انسان محقق میشود.
انسان در نسبتش به آگاهی سه ساحت دارد: یکی ساحت آگاهی معمولی است، ساحت آگاهی روزانه و ساحت عقل معاش است. ساحتی است که تلاش کند کسی سر او کلاه نگذارد و احتمالاً او هم سر کسی کلاه نگذارد. این ساحت عقل معاش است ؛ ساحتی که به اندوختن و رفع حوایج جسمانی و مسکن و حقوق و اضافه کار و چیزهایی از این قبیل میاندیشد. این ساحت آگاهی روزانهاست. این فطرت اول است.
یک زمان هست که انسان از این ساحت به ساحتی بالاتر میرود ؛ ساحت خودآگاهی. ملاصدرا میگفت یکی از تعاریف فلسفه رفتن از فطرت اول به فطرت ثانی است ؛ یعنی دغدغههای انسان دغدغه معاش نیست، بلکه دغدغهها، پرسشهای کلی دارد ؛ مثل این که میپرسیم وجود واجب است یا ممکن؟ حادث است یا قدیم؟ علت است یا معلول؟ میپرسیم که انسان مجبور است یا مختار؟ پرسشهای کلی دارد. مبنا هم عقل است ؛ عقل فلسفی. این در رابطه با خودآگاهی و ساحت دوم آگاهی بشر است ؛ فطرت ثانی.
بعد از این، فطرت دیگری داریم، فطرت ثالث ؛ ساحت دل آگاهی، ساحت پیوند عقل کلی و عشق، ساحت حس یگانگی وجود، اتحاد روحانی با هستی، ساحت تقوای باطنی و معنوی، و ساحت فرزانگی و استغناء. این ساحتی است که جز از طریق عشق نمیتوان به آن رسید. عرفا از آن سخن میگویند؛ ساحت دل آگاهی. این ساحت را عقل قدسی مینامیم .
مبنای توسعه غربی عقل جزئی است. ما به این کار نداریم. عقل جزئی حتی پایینتر ازعقل دکارتی و غربی و جدید نه جزئی افلاطونی، حتی پایینتر از عقل فلسفی است؛ عقل بشدت نزدیک به ساحت عقل اهل معاش. ما میتوانیم جهانی نمونه را بسازیم که بر مبنای ساحت دل آگاهی باشد ؛ یعنی برپایه عقل قدسی. چگونه میتوانیم این کار را بکنیم؟ زمانی که خودمان نسبت به آن ساحت قرار گرفته باشیم و به نحوی این عالم در ما محقق شده باشد. پس مبنای این دنیای معنوی عقل قدسی است و این اولین تفاوت آن با مدل توسعه غربی است.
دومین ویژگی در غایتهای آن است. غایتها در توسعه غربی فقط با فرمولهای ریاضی و حسابگری سروکار دارد. چقدر تولید ناخالص ملی داشتیم، چقدر سود کردیم، تراز صادرات و وارداتمان چگونه است، چقدر صادر کردیم و چقدر وارد کردیم؟ همه چیز با معیار کمّیات صرف مورد بحث قرار میگیرد.
در نگاه مدل معنوی، ما اهداف اصلی را قرب معنوی آدمی به حق، کمال وجودی، استغناء روحانی و شادی پایدار معنوی میدانیم. اهداف و غایات ما نیز فرق دارد. وقتی غایت فرق دارد، مسیر و نحوه تحقق یک امر هم تفاوت پیدا میکند.
وقتی اهداف و غایت متفاوت شد، نحوه تحقق رفاه و آبادانی هم متفاوت میشود. نه این که بگوییم رفاه و تکنیک وجود نداشته باشد، بلکه نحوی دیگر از تکنیک را خواهانیم که ویرانگر نباشد، و مبدع آن، دیگر تکنسینهای علم جدید نیستند، بلکه مبدع آن اندیشمندان یک علم معنوی هستند.
وقتی ما چنین چیزی را محقق کنیم، عدالت و آزادی دقیقا تحقق خواهد یافت، یا حداقل مراتبی از این معانی محقق خواهد شد.
حال این که آنچه در این سالها در خصوص توسعه در پیش گرفتهایم، باری از نگاه معنوی با خودش داشت یا نه، بحث دیگری است که باید در مجالی دیگر بدان پرداخت.