رابطه شناخت با کار کرد و کار آمدی فرهنگی (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
مسأله «کارآمدی» به معنای مطلق کلمه و بدون هیچ متعلقی که فعلاً مدنظر باشد، از جمله ارزشهایی است که جایگاه آن را باید در «علم لدنی» جست؛ زیرا در ردیف مفاهیم قرار میگیرد و به وسیله عقل سلیم انسانی ادراک کامل شهودی میشود. پس نیاز چندانی به بحث در مورد اثبات یا ابطال (فرضا) ندارد: اما با این حال، وقتی به پهنه جزئیها ورود مییابیم، آن را مسأله دشواری مییابیم که نیازمند کاوش فراوان است؛ مثلاً در اقتصاد، کار کارآمد چیست و چگونه بدان دستیابی حاصل میشود؟ رابطه کار و کارگر، رابطه سرمایه و کار، رابطه ابزار و کار، رابطه کار و تولید، رابطه تولید و مصرف (و چرخههایی که وجود دارند). و همچنین سایر مسائل. در رابطه با مثال بالا شاید بتوان گفت که بحثها و نتایجی حاصل شدهاست، لیکن همهجا از اساسیترین موضوع غفلت شدهاست، یعنی فرهنگ و کارآمدی آن (نه کارآمدی کار)، یا کمتر بدان التفات شدهاست؛ در حالی که بدون کشف این مسأله درک کارآمدی سایر موضوعها میسر نخواهد بود و یا ناقص خواهد بود.
پیش از طرح سخن اصلی چند پرسش را فراروی خود مینهیم تا دامنه بحث نیز روشن شود:
1. آیا اندیشه مهمتر است یا عمل؟
2. کاربردی شدن چیزی به چه معنی است؟
3. کارکرد یعنی چه؟
4. چه رابطهای بین کار، کارکرد، مفید و انسان وجود دارد؟
5. چه رابطهای میان زیبایی، لذت، سودمندی و مطلوبیت یافتن برای انسان وجود دارد؟
6. چه نسبتی میان کار، انسان، شناخت و آگاهی وجود دارد؟
7. محک، شاخص و معیار درستی یا نادرستی گزارههای گفتنی و ناگفتنیای که ما را درمیان گرفتهاند چیست؟
8. چه رابطهای بین تابع، کارکرد و مفید وجود دارد؟
آنچه در یک پیشفرض تحقیقی در مطالعه عمومی روی موضوع بدان رسیدهایم و در طول بحث به میزان انطباق آن با واقع خواهیم رسید، این است که:
1. کارآمدی منحصر در کار انسان نیست؛ زیرا بسیاری از اشیای کارآمد را انسان نیافریده است و به سخنی دیگر، در دو حوزه باید از کارآمدی بحث شود:
1ـ حوزه وجود طبیعی اشیاء؛
2ـ حوزه اصطناعی و مصنوعی سازی اشیاء.
در خصوص حوزه نخستین، کارآمدی به مطلوبیت و اصالت خیر برمیگردد که امری اخلاقی است. در مورد حوزه دومی، کارآمدی امری ایجادی و انشائی است و در ارتباط با عمل انسان معنی میدهد؛ امّا انسان عمل کننده همواره بر روی هر دو قرار دارد؛ یعنی اشیای مطلوب طبیعی را مورد نفوذ اندیشه و عمل خویش قرار میدهد و به فرآیندسازی میپردازد؛ و چنین است که مسأله کارآمدی، در اصل، یک بحث معرفتی تلقی میشود. پس برای دستیابی به کارآمدی باید سه مرحله تفکر را بگذرانیم:
الف ـ کاربردی کردن چیزی به وسیله اندیشهورزی در مورد مسائل آن و مسائل مرتبط با آن.
ب ـ تلاش در تحصلی نمودن اندیشه و انتقال آن از ذهن به عین و پیدا نمودن وجوه مناسبت دقیق در فراگرد تماس ذهنی و عینی.
ج - غایتبینی و بررسی کیفیت انطباق اندیشه و عمل با غایت، و به سخنی دیگر، انجام عملیات اصلاحی (رفرمی)، بازبینی شکل و نقش، همسنجی میان وضعیت به دست آمده و هدف اصلی تعقیب شده و رفع نقصها و جبران کاستیها؛ در واقع، در این مرحله است که به داوری مینشینیم، تا میزان عواید «خیرها» با ایده مطلوبیت نخستین را ارزیابی نماییم.
در این مرحله است که میتوان از «کارآمدی» سخن گفت و پیش از این، تنها مطالعه و عمل (توأما) بودهاست.
اکنون با موضوع بسیار پیچیدهای روبرو هستیم که برخی از درک مفهوم خود آن ناتوانند. این موضوع، همانا فرهنگ اسلامی است که دست کم دو سوم از تمام کشورهای جهان با آن ـ به نوعی ـ در تماسند.
چگونه میتوان عناصر فرهنگ اسلامی را به گونهای مورد استفاده قرار داد که کارآمد باشند؛ و به گونه «مظهرالعجائب» و «بابالحوائج» و «حلاّلمشکلات» در مسائل مختلف اجتماعی، سیاسی، اخلاقی، اقتصادی، علمی و... مردم خود درآید.
هدف بحث، روش و نوع کار و شالوده کلی مسأله تحقیق همین است و همگی چارچوبه بحث را تشکیل میدهد.زیبایی، سود و مطلوبیت
«سقراط ـ ... آیا میپنداری منظور واقعی ما آن بود که هرچه برای منظور نیک نیرومند و سودمند باشد زیباست؟
هیپیاس ـ آری نظرم این است.
سقراط ـ پس به این نتیجه میرسیم که اندامهای زیبا، قوانین زیبا، خردمندی و چیزهای دیگر که ذکر کردیم زیبا هستند، چون بهره نیکی از آنها عاید میشود.
هیپیاس ـ بد نیست.
سقراط ـ پس آنچه هر سودی برساند زیباست.
هیپیاس ـ آری.
سقراط ـ و هر آنچه هر سودی داشته باشد نیکی به وجود میآورد.
هیپیاس ـ آری.
سقراط ـ و آنچه ایجاد اثری میکند علت خوانده میشود.
هیپیاس ـ آری.
سقراط ـ و به این ترتیب به علت زیبایی نیکی به وجود میآید.... و معلول از علت جداست.
هیپیاس ـ کاملاً راست است.
سقراط ـ پس اگر زیبایی علت نیکی است، زیبایی نیکی را ایجاد میکند و بدین سبب است که ما در کسب حکمت و سایر چیزهای زیبا میکوشیم؛ زیرا نیکی از آنها نتیجه میشود. میتوان گفت که زیبایی نوعی پدر مجازی نیکی است...
هیپیاس ـ راست میگویی همچنین است...
سقراط ـ و علت غیر از چیزی است که از آن نتیجه میشود و برعکس.
هیپیاس ـ راست است...
سقراط ـ پس معلوم شد اعتقاد بهاینکه هرچه فایده و سود برساند و نیروی ایجاد نیکی داشته باشد زیباست بکلی اعتقاد باطلی است... چطور است بگوییم آنچه از آن خوشمان بیاید زیباست؟ در اینجا از همه لذّات صحبت نمیکنیم و منظورم فقط لذّاتی است که از راه چشم و گوش کسب میشود...
هیپیاس - ای سقراط، عاقبت به تعریفی از زیبایی رسیدیم که واقعا پسندیده است...
سقراط ـ ... به نظر من ای هیپیاس باید بگوییم زیبایی این لذات بدان سبب است که زیان ندارند و بهترین لذات هستند خواه به صورت انفرادی در نظر گرفته شوند خواه با هم... .»1
آنچه در طلایه این بحث قرار گرفت، برگرفته کوتاهی از سخن بلندی است کهمیان سقراط و هیپیاس (از حکمای سوفسطایی معاصر سقراط، اهل الیس(Elis).) بر سر مسأله زیبایی گذشته است.
سقراط در نهایت نتیجه میگیرد که هیچ یک از سودمندی، نیکی و لذّت همان زیبایی نیستند و زیبایی همچنان در هاله ابهام خود قرار دارد و باید روی آن بیشتر کاوش شود.
اکنون این پرسش وجود دارد که چرا سقراط موضوع زیبایی را پیش کشیدهاست؟
با آنچه از نظر گذشت بروشنی اساسی بودن مسأله زیبایی یا «حسن» (در مقابل قبح) برای تعریف صحیحی از فرهنگ، ادب، قانون، حقوق، رسوم و عادات، حکومت و سیاست و بسیاری از مباحث حکمی و علمی برملا میشود؛ زیرا از همین خاستگاه فکری است که مذاهب فلسفی انشعاب مییابند و مکتبهای سودگرایی، لذتگرایی، حقیقتگرایی و تجربهگرایی و... پدید میآیند. و سقراط حکیم انگشت خَرَد را بر نقطه اصلی نهاده است تا بر او و دیگران روشن گردد که مطلوبیت در چیست؟
سودگرایی (Utilitivism)
خیر یا به تعبیر افلاطون (سقراط) نیکی همان چیزی است که از زیبایی زاده میشود و خود مبنای سودمندی است. خیر و شر دو اقنوم متقابلی هستند که هریک منشأ مسائلی میباشند که در زندگی انسان اثر میگذارد و از این رو، فلاسفه و حکیمان از قدیم درپی شناخت آن دو برآمدهاند و خواستهاند تعریفی متناسب با حکمت و خرد از آن به دست دهند که متمایز از برداشت عامیانه آن باشد. افلاطون میگوید:
«ما اصل خیر را کما هو حقه نمیشناسیم و مادام که به آن پی نبریم علم ما درباره چیزهای دیگر هر قدر هم کامل باشد سودی نخواهد داشت...
گفت: حقا که این ابدا سودی ندارد.
گفتم: البته این را هم میدانی که خیر در نظر عوام عبارت از درک خوشیهاست و در نظر خواص عبارت از معرفت2
گفت: همینطور است.
گفتم: دوست عزیز همچنین میدانی که کسانی که این نظر دوم را دارند نمیتوانند بیان کنند که معرفت چیست و سرانجام ناچار میشوند بگویند که منظور معرفت خیر است.
گفت: آری...»3
بحث بر سر معنای خیر بالا گرفت تا بدان جا که مسألهای مبهم و پر از دور و تسلسل شد:
«خیر چیزی است که سودمند باشد. سودمند آن است که زیبا باشد. زیبایی علت خیر است و اکنون درباره اصل سؤال که خیر چیست؟»
آنچه در مجموع به عنوان متحدالمآل مورد پذیرش همگان قرار گرفت و به عنوان یک اصل مطرح شد، مفهوم «مطلوبیّت» (Utility) بوده؛ یعنی آنچه ملائم طبیعت انسانی باشد و از اینرو، مسأله در اخلاق جای گرفت.
در ابتدا مفهوم اخلاقی مطلوبیّت که نوعی «لذّتگرایی نیاموختنی» را در خود معنی رسانی میکرد و جنبه فراشمول مییافت با تکیه بر معنای انتزاعی «سود» پا به میدان نهاد و مکتب «سودگرایی» (Utilitarianism) را به میان آورد:
«سودگرایی» در اخلاق، نظریهای که خیر نهایی را بزرگترین سعادت بیشترین تعداد [ از مردم[ میداند و درستی اعمال را برحسب سهمی که در سعادت همگانی دارد تعریف میکند و نتیجه میگیرد که هیچ اصل اخلاقی خاصی مطلقا حتمی و ضروری نیست ؛ زیرا که رابطه میان اعمال و پیامدهای خوش و یا ناخوش آنها با شرایط و احوال تغییر میکند. سودگرایی که طرحش را فیلسوفان قدیمیتر، به خصوص دیوید هیوم (1711 ـ 1776. م) و به طریق تعدیل شدهای از سوی جان استوارت میل توضیح داده شد؛ این نظریه را در زمان این فیلسوفان به خاطر لذت گرایی نیاموختنی آن (که با این همه انساندوستانه بود) در همه جا رد کردند. در قرن حاضر به آن خرده گرفتند که خطای طبیعت گرایانه مفروض را مجاز میداند.»4
پیامدگرایی
چنان که در تفسیر یاد شده مشاهده میشود، در ملاحظه سود به رابطه اعمال با پیامدهای آنها عطف نظر میشود که خودبخود، مسأله دیگری را به نام «پیامدگرایی» (Functionalism)، یا آنچه امروزه از آن به «کارکرد گرایی» تعبیر میشود به دنبال آورد؛ امّا همواره در دوبینش بدان نظر افکنده میشد، و هرکدام نیز با روش خاص خود به توضیح آن میپرداخت:
1. تجربهگرایان؛
2. شهودگرایان؛
نوع شهودگرایان اخلاقی، که سرشت ارزشها را کاملاً از مسائل حقایق تجربی متمایز میدانند و نیز تکلیفشناسانی که انواع معینی از سلوک را ذاتا و کاملاً مستقل از نتایج اعمال که ممکن است به بار آورند، درست یا نادرست قلمداد مینمایند در مورد پیامدهای اعمال، با آنان به مناقشه برمیخیزند؛ چه آن که از دید اینان، پیامدها در خوری مطالعه مستقل دارند.
در روش ادراکی اینان که مبتنی بر عقل گرایی است ارزشها مفاهیم ثابتی هستند که قطعیت را به همراه دارند و از این رو، چندان نسبی نمیتوانند باشند.
«فرد عقل گرا نمیتواند مسأله شناخت تجربی را حل کند؛ زیرا که وی چنین استنباطی (شناختی) را برطبق الگوی ریاضیّات تعبیر میکند و بدینسان عقل را به مقام قانونگذار جهان فیزیکی میرساند.»5
«روش تجربه گرایی6 با روش عقل گرایی عمیقا تفاوت دارد. فیلسوف تجربه گرا مدعی کشف نوع تازهای از شناخت که برای دانشمندان دست نیافتنی باشد نیست، وی صرفا به مطالعه و تحلیل شناخت مشاهدهای، خواه علمی و خواه عامی میپردازد و میکوشد تا معنی آن و استلزامات و دلالتهای ضمنی (مفهومی) آن را دریابد... فرد تجربه گرا اشتباهات فرد عقل گرا را تکرار نمیکند: وی زبان تصویری را به کار نمیگیرد؛ خواستار قطعیت مطلق نیست... اما چون قدرت عقل را فقط ادراک اصول تحلیلی میداند گرفتار مشکل تازهای میشود: وی نمیتواند روشی را توجیه کند که شناخت تجربی به وسیله آن از گذشته فراتر میرود، یعنی وی نمیتواند سرشت پیشگویانه شناخت را تبیین کند...
فرد عقلگرا مرتکب این اشتباه میشد که شناخت ریاضی را الگوی اصلی هرگونه شناخت میدانست.»7
تجربه گرایان برای تعیین ارزش نقدی یک گزاره پیامدی، نه به شهود بلکه به مشاهده روی آوردند و از مسأله «کارآیی» (Adequcy) برای نقد تعریفی آن بهرهجستند:
«کارآیی مشاهدهای زمانی وجود دارد که یک دستور بتواند توصیفی دقیق از مطالب یک پیکره زبانی به دست دهد بدون این که قادر باشد برمبنای آن تعمیم دهد.
ـ کارآیی توصیفی یک دستور برحسب میزان توانایی آن در دادن توجیهی دقیق از توانش یا دانش ناآگاه زبانی سخنگویان یک زبان حاصل میشود.
ـ کارآیی توجیهی یک نظریه برحسب میزان توانایی آن در ارائه اصولی برای تعیین بهترین دستور دارای کارآیی توصیفی بهدست میآید...
[همچنین اصلاح کارآیی [معیاری برای تعیین ظرفیّت یک دستور، دستوری که قواعد آن بتواند مجموعه مطلوبی از جملات را تولید کند و برای هریک از آنها توصیف ساختاری صحیحی ارائه دهد [میباشد. چنین دستوری [دارای کارآیی قوی، و دستوری که نتواند توصیف ساختاری صحیحی به دست دهد، دارای کارآیی ضعیف است.»8
بوتهشناسی کارکردگرایی
(فنکسیونالیسم)
اگرچه ظاهرا به نظر میرسد که مباحث ریاضی به عنوان مسائلی در یک علم پایه چندان ارتباطی به علوم تجربی ندارند و از طرفی با علوم انسانی نیز وجه مناسبتی ندارند، لیکن باتأمل به واقع امر درمییابیم که گزارههای زبانی دقیقا بر همان سیاق گزارههای ریاضی به صدق و کذب (وتهی) مینشینند.
رایشنباخ در نقد روش عقلی عقلگرایان را متهم به برداشت ریاضیگونه مینمود و ما اکنون براساس اصل مصداقیت این موضوع را در خصوص برداشت جدید از «کارکردگرایی» در میان علمای اجتماع و فلاسفه علم مشاهده میکنیم.
برای روشنتر شدن موضوع نگاهی به تابعها (Functions)در ریاضی میافکنیم و چند تابع را مرور مینماییم:
«1 ـ تابع صدق (Truth function)گزاره مرکبی که صدق یا کذبش بدون شبهه با صدق و کذب مؤلفههای آن برای همه موارد ممکن تعیین میشود. پس «pیاq» تابع صدق از p و q است وقتی کاذب است هرگاه کههردو کاذب باشد، اما هنگامی صادق است که p یا q یا هر دو صادق باشد.
2ـ تابع معیار(Criterion function) = (نظریه بهینهسازی).9
3 ـ تابعهای رشتهای (Spline function). تابعهای ریاضی که از با هم جور کردن چند جملهئیها در نقطههای الحاق موسوم به گره به وجود میآیند. این تابعها در مهندسی و در تحلیل دادهها به کار برده میشوند.
4ـ تابعهای تناوبی (Periodic functions)تابع f(t) را تناوبی (متناوب) با دوره تناوب T و بسامد 1/Tنامند هرگاه f(t+T)=f(t)برای همه مقادیر t.
5 ـ تابع موج (Wave function). نمایش قدرت ریاضی امواجی که برمبنای دوگانگی موج - ذره با ماده همراهند....»10
تابع یا فونکسیون چیست
و در کجا به کار میآید؟
نویسندگان فرهنگ اندیشه نو در این مورد چنین مینویسند:
«تابع (Function). مفهومی بنیادین در ریاضیات که کاربردش در هر جایی است که کمیّتی (مقدار یا ارزش) وابسته و تابع مقدارهای دیگر (شناسهها؛ متغیر) انگاشته شود.
هر تابع f شناسهای Iمجموعه خاصی، مانند x(مثلاً لحظههای زمان) به عنوان دامنه، و مجموعهای مانند y(مثلاً موضعها در فضا) به عنوان همدامنه دارد.
این تابع هر شناسه x در xمقدار یگانه y در yرا اسناد میدهد؛ این امر با نوشتن y=f(x) بیان میشود.
پیش از قرن نوزدهم فرض این بود که اسناد مطابق با یک قانون مشخص ریاضی یا طبیعی (مثلاً y=x2) صورت میپذیرد. اما در ریاضیات معاصر چنین فرضی در کار نیست: اسناد ممکن است دلبخواهی یا تصادفی باشد... دو تابع f و g را ممکن است با عمل «ترکیب» باهم در آمیخت تا تابع جدید f.g به دست آید که به صورت f.g(x)=f(g(x))تعریف میشود...تابعهایی که شناسهشان خودش تابع باشد تابع تابع یا عملگر نامیده میشوند. (آنالیز، نظریه تابعهای مختلط)11با تعمیم این مفاهیم بنیادی ریاضی به حیطه مسائل انسانی و اجتماعی حتی زیستی مسائل تازهای پا به عرصه تحقیق میگذارند؛ مثلاً: خاک سیاه بارور کننده است؛ آب زندگی آور است؛ هرجا هوا هست تنفس هست؛ انسان زیبایی را دوست دارد و....
این که متغیری وجود داشته باشد، امّا هیچ کمیتی (مقدار یا ارزش) را به دنبال نیاورد امری در حکم محال است ؛ زیرا همه اشیا در تناظر با یکدیگرند و تناظر نسبت آفرین است و نسبت (چه ایجابی و چه سلبی) امری ایجادی است. پس طبعا هر متغیری به نوعی دارای پیامد کارکردی است. (به حکم استقراء نیز این امر ثابت میشود.)
شاید بتوان مسأله آفرینش را در همین نکته جستوجو نمود؛ بویژه آن گاه که تابعها در تماس تقابلی به آفرینش تابعی با مختصات ژنتیکی مشترک میپردازند. (با کمک عملگرها)
g.+f.__× (f.g(x)=f(g(x))
اصولاً بحث قوه و فعل ـ به یک معنی ـ میتواند از تحقق شرایط (همچون همخوانی x و y) شناسهها پردهبرداری نماید؛ یعنی که استعداد شدن (قوه) در اشیاء از شرایط به وجود آمده باز و بگیرد و با کمک عملگرها به ترابط با هم و سپس ظهور در عرصه فرآیندی (فعلیتیابی) قدم بگذارند.
منظور از کارکرد گرایی چیست؟
سخن از مسائل تازه به دنبال عطف توجه به امر تابعها در واقع طرح مباحث کارکردگرایی (Functionalism) است که در جامعهشناسی، مردمشناسی، روانشناسی و علوم آموزش و پرورش و اقتصاد از اوایل قرن نوزدهم میلادی وارد میدان شدهاست.
کارکرد گرایی در انسانشناسی عنوان نظریهای است که بیش از همه با نامهای ب. مالینوسکی (1884ـ1942) و ا.ر.رادکلیف برون(1881ـ1955) همراه است. چنان که در تابعهای ریاضی بیان شد، در واقع کارکرد A در B و تناظر این دو باهم (و گاهی تناظر هردو با C) مفهوم وسیعی است که توابع را آشکار میسازند.
در زیستشناسی نیز شبیه به همین مطلب است و کارکرد اندامها در یکدیگر را اراده میکنند. در تبیین علّی امور معمولاً کارکرد به معنای نقش یا اثری است که هر پدیده در زنجیره پدیدههایی که با آنها مرتبط است باقی میگذارد12؛ امّا آنچه در همه اینها مورد سؤال واقع میشود این است که این امر یک موضوع مسلّم و کاملاً طبیعی (و وجود آن بدیهی) است و منکر ندارد.
پس هدف از ورود به این بحث چیست؟
در کارکردگرایی در نخستین وهله کوشش میشود تا معلولهای دو طرفه را در فعالیتهای آنها شناسایی کرده، سپس اثر آنها را در کل نظام روشن سازند؛ و در وهله دوم به منظور تعیین مفیدترین نوع فعالیت ممکن (بنگرید به: تابعهای هدف و معیار/ بهینه سازی) یک پدیده در آن کاوش میشود؛ و در نظر سوم نقش، کار و وظیفه آن را در ساخت و همبستگی هر پدیده در کل نظام کارکرد روشن گردانند. در واقع کارکردگرایی مدخلی برای مباحث ساخت و سازمان (در جامعهشناسی) و بهرهوری ( در اقتصاد و آموزش و پرورش) و فعالیت سودمند اجتماعی فرد (در روانشناسی) میباشد.
در کارکردگرایی به مجموعهای از واحدها از دید تأثیر آنها بر یکدیگر (با حفظ تعادل فیمابین) نگریسته میشود. پس هرگاه تأثیر آنها دارای هدفمندی همسو باشد، میتوان گفت که آن مجموعه صورت یک نظام را پیدا نمودهاست.
در واقع هدف از این بحث به دست آوردن «کارآمدی» هر چیز است نه صرف اثرگذاری.
فرهنگ کارکردی
در دید کارکردگرایی جامعه یک کل یکپارچه است که تمامی عناصر سازنده آن متناظر یکدیگرند تا ساخت آن را و سپس نظام آن را شکل مطلوب بدهند.
نقش و وظیفه هر فرد به عنوان واحد جامعه را شکل کامل آن نظام تعیین میکند و این در حالی است که «شکل تابعی از کارکرد» است؛ یعنی متناسب با هدفی است که نظام یافتگی جامعه، خود، تابعی از آن است.
افراد در جامعه با احساس هدف آن به ایفای نقش خاص خود میپردازند ؛ اما آنچه مهمتر است تعهداتی است که افراد ـ به طور ضمنی ـ آن را از مجموعه جامعه میپذیرند ؛ بنابراین تعیین نوع تعهد بستگی به میزان احساس هدف (یا هدفشناسی) در افراد دارد.
هوش، دریافت تجارب گذشتگان، نفوذ تعالیم دینی، آموزههای مردمی (احکامعرف)، کسب معرفتهای آموختنی و نیاموختنی فرد را در دستیابی به این احساس کمک میکند.اکنون مجموعه اینها به اضافه تعهدات و نیز سازمان و نظام اجتماعی را «فرهنگ» جامعه مینامیم.
این درست است که پدیدآمدن نوعی فرهنگ به وجود قبلی عناصری بستگی دارد که در تکوین آن سهم دارند، لیکن این امر را نباید نادیده انگاشت که فرهنگ، پس از تحقق و تشخص خود به تأثیرگذاری روی مجموعه میپردازد (متناسب با هر اقتضای طبیعیای که فعلاً داراست)؛ مثلاً (براساس نظریه معماری لوئی سالیوان) شکل ساختمانها و معماری شهرها را میتوان با شناخت کامل هدفهایی که (مردم) در ساخت آن داشتهاند دریافت کرد؛ و این به معنای کارکرد فرهنگ در معماری است.
به همین قیاس میتوان از شکل مبارزات، نمودهای ادبیاتی، نظامهای حکومتی و...به اهداف آنها راه برد یعنی اقتضاهای طبیعی فرهنگ مردم (به عنوان شناسه/ متغیر) پیامدهایی (کارکردهایی) به عنوان تابع (مفید) داشته است که همان صورتبندی خاص باشد. پس:
تک تک عناصر در جامعه با تناظر یکدیگر (و تأثیر و تأثر متقابل) به آفرینش تابعهایی دست زدهاند که وجود نسبتهای پنهان را در آغاز سبب شده است؛ این نسبتها که فعلاً «اقتضاها» یا«استعداد محض» هستند در x زمان و y فضای جامعه به تلاش پرداخته تبدیل به «فعلیتها»یی شدهاند که صورت تمدنی جامعه را ساختهاند و مجموعه همه اینها فرهنگاند. سپس فرهنگ در یک عملیات فرآیندی (ورودی و خروجی) به تأثیرگذاری روی افراد و سایر عناصر میپردازد و آنها را براساس اقتضای مجموعی خود (منحیثالمجموع) صورتبندی میکند. (بنگرید به؛ آنالیزهای عملگرها)
تالکوت پارسنز در این خصوص نظریه خاصی دارد که «نظامهای مبادله» را در چهار عامل یا میانجی (پول، قدرت، نفوذ و تعهد) توصیف میکند و سپس به نقش فرهنگ کارکردی در این میان میپردازد:
«از طریق این تعهدات است که عناصر سازنده فرهنگ به واقعیّت اجتماعی انتقال یافته به جریان نظام مبادله وارد میشوند. هر عامل از لحاظ نظری میتواند تحت تأثیر تعهدات واقع گردد. و با هنجارها و ارزشهای خاص یک فرهنگ هماهنگ شود؛ فرد باکسب و جذب این تعهدات که او را به جامعه پیوند میدهد، میتواند آنها را به عنوان تضمین و امنیّت برای کسب آنچه که او به آن نیاز دارد و یا آن را مطلوب میداند، به کار گیرد.»13
کارکردگرایی در بوته نقد
اگر به همه اعمالی که انسانها انجام میدهند با دیده تأمل بنگریم، خواهیم دید که همه اعمال برمبنای اندیشه و سپس انتخاب آگاهانه صورت نمیپذیرد و فقط برخی این چنین هستند؛ مثلاً یقه گذاشتن برای کت و پیراهن یا نصب دکمههای زاید روی لباس یا سرآستین و گذاشتن زیپ اضافی و... یا در برخوردهای اجتماعی مطالب و پرسشهایی را ضمن احوالپرسی مطرح کردن که برای پرسشگر مفید نیست و بسیاری از تعارفها که ناشی از تقلید بیدلیل میباشند، به داعی شناخت و توجه فکر نیستند.
برخی (مانند کلایدن کلاکهن ـ مردم شناس آمریکایی) این قبیل اعمال را نیز به کارکردی نسبت میدهند و آن را عملی آگاهانه (حفظ رسوم گذشته و تأکید بر هویت) میدانند.
برخی (مانند ماکس وبر) بین رویدادهای طبیعی و روال علمی مناسب مطالعه آنها از یک طرف، و کنشهای انسانی از طرف دیگر، آشکارا فرق میگذارند ؛ این کنشها آنهایی هستند که فقط به کمک اندیشهها و مقاصد کنشگر آگاه، شناختنیاند و به همین علت نیز مستلزم روشهای گوناگون مطالعهاند.
برخی دیگر (مانند دورکهیم) این فرق را به حداقل ممکن رساندهاند و هدفشان از این کار آن است که کنشها یا اعمال انسان را به شکل طبیعی و به عنوان واقعیتهای اجتماعی مطالعه کنند.
به اعتقاد دورکهیم آن عده از اعمال که فعلاً بدون انگیزه عقلانی انجام میشوند در گذشته کارکردی داشتهاند و نقشی را ایفا میکردهاند، لیکن در طول زمان نقش اصلی خود را از دست دادهاند. کمترین سودی که هم اکنون دارند برآورده ساختن یک نیاز پنهانی و روحی برای کنشگران است و نیز چیزی برای مطالعه یک مردمشناس در زمینه تاریخ فرهنگ.
در توضیح عقیده دورکهیم به «کارکردهای پنهان» و غیرقابل رؤیت عادات، رسوم، آداب و سنن اجتماعی اشاره میشود که امری مسلّم است، لیکن نظر به طبیعت تحلیلگر علمی در کارکردگراییاین گونه کارکردها ما را به بهینهسازی کارکرد نزدیک نمیکند و به گونه امری صرفا ارزشی باقی میماند.
«در تلفیق تالکوت پارسنز از رویکرد(approach)های وبر و دورکهیم، کنش اجتماعی در چارچوب نظامهای اجتماعی قرار میگیرد و فرهنگ و شخصیت را به صورت شکلهای دیگری از نظام کنش مطرح میکند. این تلفیق، برهمکنش هدفمند را تأکید میکرد، اما با توجه به خواص سیستمی نتایج آن، تحلیلی طبیعتگرا و کارکردی عرضه میداشت.
رواج کارکردگرایی پارسونز اخیرا واکنش مساعدی برای یک «رویکرد کنش» نو وبری برانگیخته است.
کارکردگرایان تبیینهایی را میپسندیدند که «کنشگران» به شکل پاسخهایی همساز با انتظارات اجتماعی از خود نشان میدادند.»14
کارکردگرایی به قرائت دیگر
نظرهایی که تاکنون از آنها سخن رفت، معمولاً بر اساس تقدم احساس یا ادراک بر فعل و عمل فرد استوار بود، لیکن در مقابل، اندیشهای نیز وجود دارد که فعل را مقدم بر فکر و اندیشه میشناسد.
در نظرگاه ماتریالیسم دیالکتیک کارل مارکس احساس یا ادراک کلاً فعل و انفعال متقابل بین ذهن و عین است. عین مطلق، مجزّا از فعالیت ادراک کننده، ماده خامی بیش نیست که در فرآیند معلوم شدن، تغییر شکل میدهد.
مارکس میگفت ماتریالیسم قدیم احساس را اشتباها منفعل میدانست و بدینترتیب، فعالیت را در درجه اول به عین نسبت میداد. او میگوید:
«این مسأله که آیا حقیقت عینی به تفکر انسان تعلق دارد، یک مسأله نظری نیست، بلکه مسألهای است عملی. حقیقت فکر یعنی واقعیت و قدرت فکر، باید در عمل به اثبات برسد. مسأله حقیقت یا عدم حقیقت فکری که از عمل منتزع (جدا) شده باشد یک مسأله مدرسی محض است.»15
در همین رابطه مارکس به «پراکسیس» میرسد:
«1) پراکسیس [Praxis] به معنای عمل در برابر «حرف» و اظهارنظرهای [صرفا نظری[ فلسفی است.
2) پراکسیس تلویحا بدین معنی است که صفت بنیادی جامعه انسانی را تولید مادی برای برآوردن نیازهای اساسی تشکیل میدهد. انسان در وهله اول بر روی جهان طبیعی «عمل» میکند ـ کار میکند ـ تنها در وهله دوم است که راجع به آن به اندیشیدن میپردازد.»16
بنابراین در این مشرب، عمل بر فکر مقدم است؛ یعنی صحت هر نظر و اندیشه باید در عمل به اثبات برسد.
نظریه کار و کارکردی که مارکس ارائه داد با آنچه متقدمان ماتریالیست بدان معتقد بودند متفاوت بود. این نظریه که با روش شناختی «کارکرد ابزاری» جدید مشابهت دارد، در واقع، الهام دهنده «عملگرایی» (پراگماتیسم) و سپس «ابزارانگاری» (انسترومنتالیسم) در قرن بیستم گردید.
عملگرایی
کاربردشناسی / کارآمدشناسی / عملگرایی رویههای مختلفی از مفهومی میباشند که در برگردان فارسی عنوان «پراگماتیسم» (Pragmatism) از آنها استفاده میشود.
مسلما پراگماتیسم نوعی اندیشه در راستای تفکر پزیتیویسم (اثباتگرایی / تحصلی) منطقی است. همچنین نوعی تفکر انتقادی نسبت به نظریه پراکسیس کارل مارکس میتواند باشد؛ زیرا در این اندیشه تفکر و عمل هر دو یکدیگر را توضیح میدهند؛ هر چند که اصالت با عمل است.
«مطابق این مکتب، فکری که منجر به عمل نشود ارزش ندارد و عملی که بر مبنای اندیشه صورت نگیرد مفید نخواهد بود.
پراگماتیسم به جای این که تصورات و ایدهها را فقط به صورت مفاهیم ذهنی یا مجرد مورد توجه قرار دهد، به عنوان افزار و طرق «عمل» که در ورای تجربه واقعی قرار دارند در نظر میگیرد.
مطابق این نظر، ایدههای ذهنی فقط موقعی دارای مفهوم واقعی خواهند بود که نتایج عملی و تجربی بر آنها مترتب باشد. به عبارت دیگر، پراگماتیسم از اصول و معقولات و مبادی نخستین به «عواقب» [Functions] و ثمرات و فواید افکار توجه دارد؛ اندیشه و فرضیه را با عملپیوند میدهد و معنی را با ارزش عملی آن میسنجد و نتایج حاصله از زندگی عملی را محک درستی و ارزش افکار قرار میدهد.»17
«نظریه صدق» ویلیام جیمز (فیلسوف و روانشناس آمریکایی اواخر قرن نوزدهم) در پی یافتن راه تعدیلی در تجربهگرایی افراطی است. این نظریه با آنچه پیشتر در مورد ارزشی محض بودن گزارههای دینی و ماوراءالطبیعه بدان معتقد بودند بکلی متغایر است و آنها را نیز کارآمد و کاربردی میشناسد.
نظریه مزبور، صدق را نوع گزارهای میداند که: «باور داشتن به آن در نهایت موجب خشنودی میشود، خواه به دلیل آن که انتظاراتی که اعتقاد درست برمیانگیزد عملاً برآورده میشود، یا در مورد گزارههای خداشناسی و مابعدالطبیعه که کمتر تجربیاند. به دلیل آن که به خوشایند شدن سلوک زندگی و کارایی آن کمک میکنند.»18
اتخاذ چنین روش فهم متعادلی در تجربهگرایی بازخورد وجود این اندیشه بوده است که: نظریههای عملیای که [ظاهرا] با یکدیگر ناهمسازند هر یک میتوانند با همه دادههای تجربی معلوم سازگار باشد تا جایی که فقط ویژگیهای نامنطقی سادگی، راحتی و سودمندی (utility: مطلوبیت)، میتواند دلیلی برای انتخاب از میان آنها فراهم آورد.
نقد اندیشه
ـ این اندیشه اگر چه با فهم دینی ما ناسازگار است؛ زیرا تلویحا به «حق بودن» گزارههای دینی ـ و نه افاده تکلیف ـ اشاره دارد، لیکن در آنجا که اندیشهها در «غروب» به سر میبرند درخور تحسین است.
ـ بانیان اندیشه پراگماتیسم نیز همچون فلاسفه سلف به «خیر» (مطلوبیت) میاندیشند، لیکن نه آن چیزی که در «عقلگرایی» است که مفهومها را بازتاب اثرپذیر ساخت ثابت و عینی چیزها میانگارد؛ محک در درستی و نادرستی نسبت به هر معنی و هر رأی و قولی «عقلافزاری» یا اثبات علمی آنهاست.
میزان حق و باطل در این مکتب، نتیجه و تأثیری عملی است که در اثر اعتقاد یا عمل به آن برای انسان عاید میشود؛ اگر در عمل نتیجه نیک (خوشایندی یا خوشایندسازی زندگی) عاید شود صدق و صواب است و اگر جز اینباشد کذب و خطاست. (یا حداقل امکان وقوع عقلی یک اندیشه یا امکان ترتب اثر نیک از منظر عقلی ـ هر چند در آینده ـ داشته باشد!)
«ارزش نقدی» نظریهای است در خصوص آنچه ذکر شد که به وسیله ویلیام جیمز به میان آمده است. ویلیام جیمز «سنجش افکار و ایدهها بنابر نتایج عملی آنها» را تعیین «ارزش نقدی» (CashValue) آن افکار مینامد و معتقد است که هر حکمی از احکام ذهنی انسان وقتی درخور بحث میباشد که نتیجه عملی بر آن مترتب باشد و اگر هیچ تأثیری در اعمال زندگانی نداشته باشد فاقد ارزش نقدی بوده و بحث در آن، بیهودهپردازی است.19
اگر چه از یک خردمند یا اندیشمند جز این پندار شایسته و متوقع نیست، لیکن تعیین این که «هیچ تأثیری در اعمال زندگانی نداشته باشد» براحتی امکانپذیر نیست؛ مثلاً گزاره «ای کاش انسان «پرنده» میبود!» روزی با عقلافزاری جزء محالات بوده و طبعا با عقیده ارزش نقدی ناسازگار و درخور طرد بوده است که اگر طرد میشد هیچگاه انسان نمیتوانست امکان پرواز [هر چند با ابزار علمی] را برای خود فراهم نماید.
دیگر این که یک فکر ممکن است برای یکی فاقد اثر عملی و برای دیگری واجد آن باشد؛ لیکن توجه به صبغه کارآمدی یعنی آنچه برای اندیشمندان معاصر از عنوان مفهومی کارکردگرایی انتزاع مییابد عقیده ارزش نقدی را توضیح میدهد. بدین معنی که این عقیده درصدد طرد کامل و مطلق چنان فکری از بطنان ذهن و اندیشه آدمی نیست و تنها به «اولویتها» و «اوّلیتها» در افق اندیشه و عمل نظر میکند که فعلاً به عنوان تأمین کننده نیازهای ضروریتر انسان شناخته میشوند و همین معنی را ما نیز در کارآمدی اراده میکنیم.
ابزارانگاری
شاید اگر درست تأمل کنیم، بتوانیم اندیشه نونگرانه جان دیوئی (1952-1859) را در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در جهت توضیح پراگماتیسم دانست.
نوع خاص نگرش دیوئی را فلسفه ابزاری یا انسترومنتالیسم (Instrumentalism) مینامند.
«وجه تسمیه آن این است که در آنگفته میشود افکار و ایدهها وسیله یا افزار مطابقت و سازگاری فرد با محیط میباشند و اعتبار هر چیز بسته به این است که تا چه اندازه وسیلهساز یا اسباب وصول به چیزهای دیگر شده و عملاً مفید باشد.»20
«دیوئی بر آن جنبهای از عملگرایی تأکید میکرد که شناسایی را بیشتر ابزار عمل میدانست تا موضوع تفکر بیغرضانه21.»
اندیشه مزبور را به دلیل اتکا بر تجربههای بشری که در موجود زنده به عنوان مکمل عمل ظاهر میشود و در شرایط و اوضاع مختلف نیز او را بر عمل راهنمایی میکند «اکسپریمنتالیسم» نیز مینامند. کارآمدی را در این مشرب فکری نسبت به اندیشههای پیش از آن پر رنگتر میبینیم؛ زیرا مسائل و اموری که به طور مداوم در برابر انسان قرار میگیرند سبب فعالتر شدن تفکر در ایفای نقش چارهسازی و مقابله با مشکلات و مسائل پیچیدهتر میگردد و انسان را بر «تغییر جهان» به جای «تعبیر جهان» [آنچه در آرمانی مارکس وجود داشت و فلسفه او عملاً ناکام ماند] چیره میگرداند.
مسأله کارکرد و کارآمدی
در فرهنگ اسلامی
اگر فرهنگ موجود در جامعهای را که تحت تأثیر آموزشهای اسلامی طی قرون متمادی نفوذ پذیرفته و به اقتضای این آموزشها دگرگونی یافته باشد فرهنگ اسلامی بنامیم؛ و یا مراد ما از فرهنگ اسلامی موجود زنده و بالنده مستقلی باشد که همواره با انسان مسلمان قرین و همدم است و ذهن و فکر او را در ادراکات مختلف وی یاری میرساند، در هر حال، دادههای حکمی و عقلیای را که در عقل جمعی جامعه اسلامی به مثابه احکام و نتایج فرآیندی در فراگرد تماسهای ذهن با مسائل به دست میآید فرهنگ اسلامی آن جامعه مینامیم.
اندرزها، متلها، ضربالمثلها و پندهای حکیمانه رایج در میان چنین جامعهای را بیشک بار یافته از مزرع حکمت دینی میتوان دانست؛ گزارههای گرانمایهای همچون:
- «هر که چاه میخواهد بکند اول فکر دلو و ریسمان را میکند»
- «نباید بیگدار به آب زد»
- «دوصد گفته چون نیم کردار نیست» و ... نشانهای بر «عاقبتاندیشی» و توجهبه «کارکرد» در اعمال و اندیشهها و کارآمدی چیزها دارد.
اصولاً در فرهنگ عامه به «کارآمد» بودن اشیا و مسائل توجه خاصی مبذول میگردد.
ایدههای کارآمدی فرهنگ اسلامی
آنگاه که به متن تعلیمات دینی اسلام مینگریم، درمییابیم که همه این احکام عقلجمعی برگرفته از مبانی اندیشهای اسلام است که در چند محور بدانها اشاره میکنیم:
1. در شرع، بحث مقدمه واجب ـ یا حرام ـ دارای همان حکمی است که «ذیالمقدمه» دارد.
2. واجب ـ یا حرام ـ تبعی دارای همان حکم متبوع است. (در هر دو مورد، مستحب و مکروه نیز چناناند.)
3. پیوند میان ماده و معنی / دنیا و آخرت (از باب تابع بودن و پیامدی) را در جایجای تعالیم دینی اسلام میبینیم؛ چنان که در سوره قصص میگوید:
«وابتغ فیما آتاک اللّه الدّار الأخرة ولاتنس نصیبک من الدّنیا ...»
سرای واپسین را در آنچه خدا به تو ارزانی داده است بجو و بهرهات را از دنیا فراموش مکن!
و در سوره بقره (آیه 269) میگوید:
«و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا».
که «خیرکثیر» در این آیه تابعی از «حکمت» تلقی میشود. (حرف «ف» در «فقد اوتی» به معنای «تفریع» است و موجبیت تامه را میرساند؛ هر چند که علت تلقی نشود؛ اما معطوف تفریعی خواهد بود که معنای «تابع» را افاده میکند و این دیدگاهی است که اندیشه درست را اصالت میدهد و جز این، بر استلزام دومی برای اولی نیز دلالت دارد؛ زیرا «خیر» در زبانشناسی قرآن به اسباب معیشت نیز معنی شده است22.)
4. مفهوم غنی «دارالآخرة»؛ «عقبیالدّار»؛ «یومالقیامة»؛ «الآخرة» و هر آنچه در راستای معنیرسانی این مفهوم قرآنی است، شخص مسلمان را به «عقباانگاری» توأم با «دنیانگری» توجه میدهد؛ زیرا این مفهوم همواره به عنوان موضعی استنتاجی مورد استفاده قرار میگیرد و آن را به عنوان روز و جای بهرهگیری از اعمال پیش از آن مطرح میسازد؛ و به عبارتی، هر وضعیتی را در آن جا به تابع عملکرد انسان در این زندگیمیداند.
بنابراین، مفهومهای «خیر»، «عقباانگاری دنیانگر»، «حکمت / معرفت راستین و درست» و سایر مفاهیمی که در این راستا قرار دارند، همگی «ابزار»های عملی هستند برای فعالیتها و نشاطها و نشئههای زندگی «عاجل» (هماکنونی) که در «آجل» (آینده) به دو نوع ثمره مینشینند:
الف ـ وصول به سعادت «بهین» در همین دنیا، که «پیامد»های قهری عملها هستند.
ب ـ نیل به سعادت «برین» در نشئه و حیات دیگر، که آن هم در «عقیب» این نشئه حاضر (زندگی دنیا) قرار دارد.
«ارزش نقدی» لحاظ شده در این مفهومهای فرهنگ اسلامی آنگاه چهره «مطلوبیت» خود را آشکار میسازد که دریابیم این آموزهها شخص مسلمان را در کسب «عقیبها» و نتیجههای حصولیِ «نیک» و هدفمندی شده تحریک میکند و او را نسبت به عمل درست، وادار (امر به معروف) و از عمل نادرست (منکرها) بازمیدارد؛ نقش اصیل اندیشه را در اوج «کارآمدی»، در فرهنگ اسلامی میبینیم، ضمن این که عمل را به عنوان شاخص در کنار اندیشه داریم.
5. ما در یک بحث اصولی، در آن جا که به عامل «مستی / بیهوشی / غور در ضلالت و ...» شخص مرتکب عملی غیر اختیاری شده باشد که به نصّ «حدیث رفع» مستوجب کیفر قرار نمیگیرد، میگوییم اگر شخص در انجام مقدماتی که موجب ارتکاب آن عده از اعمال گردیدهاند مختار و مرید (فاعل بالإراده و الإختیار) باشد و نیز علم به «عواقب» آن مقدمات هم داشته باشد، برای انجام آن مقدمات عقوبت و کیفر میشود. (تأمّل در معنای «عقوبت» یعنی پیامدی، قابل توجه است)؛ یعنی آن شخص اگرچه در حین ارتکاب نفس آن عمل، به نوعی مجبور و غیر مختار بوده است، لیکن با علم و عمد وارد مقدماتی شده است که قهرا چنان پیامدی داشته است؛ پس در واقع، اختیار، علم و اراده شخص از «متبوع / مقدمه» به «تابع / نفس عمل» تسرّی یافته است.
این قول ما ناظر به «وسیله / سبب» بودن آن مقدمات برای آن اعمال است و این در حالی است که اندیشه سبب عمل، و عمل مبین صحت اندیشه، و هر دو موجبیت برای رخداد بعدی دارند.
عدم «مطلوبیت» در نتایج، و نیز «مطلوبیت» در آنها راز «تابع» بودنشان از مقدمات آنها را میگشاید.
به سخن دیگر، کارکرد گزاره A در B (و هر دو در سومی و ...) به عنوان اصل شناخته شده عقلی و عقلانی در فرهنگ اسلامی است که تأکید بر «عمل صالح» رویکردی است بر «بهینهجویی» و «برینهخواهی» که همان مفهوم کامل و غنی «کارآمدی» میباشد.
مسلم است که کارآمدی به شرایط بسیاری نیازمند است که اندیشمندان ـ باری به هر رو ـ از آنها یاد کردهاند (همچون قدرت، نفوذ، مال و ...)؛ اما آنچه در فرهنگ اسلامی تلویحا بر آنها ـ به عنوان شرایط اصلی ـ تأکید شده است:
1. شناخت / علم و آگاهی است و سپس،
2. عقیده و التزام عملی به آنچه مورد شناخت واقع شده است، که این مسأله موجب میشود تا،
3. جهاد و تلاش مستمر ـ فکری ـ عملی ـ در راه تحقق اهداف اسلامی (اعمال صالحه) به عمل آید.
کارآمدی شناخت
آیا نفس مسأله «شناخت» جنبه کارکردی دارد، یا فقط به عنوان ابزار / سبب / وسیله در کارکرد از آن استفاده میشود؟
به نظر میرسد پاسخ روشنی برای این پرسش زمانی به دست میآید که «شناخت» شناخته شود! یعنی بدانیم که منظور ما از این کلمه چیست.
اگر شناخت را به معنای سطحی آن یعنی صرف مشاهده و تصویربرداری ذهن از خارج معنی کنیم (چنان که علمگرایان میپندارند) و شأن آن را «ادراک جزئیها» بدانیم جنبه ابزاری خواهد یافت؛ و اگر شناخت را مرحله «ادراک کلّیها» بدانیم و حصول شناخت را «شهود» ذهن از «کنه» اشیا و قوانین آنها بدانیم، طبعا آن را به عنوان یک عامل و کنشگر قوی در تولید پذیرفتهایم و به آن شأن کارکردی دادهایم.
حسگرایان و تجربهگرایان ماتریالیست ـ عموما ـ چنین چیزی را در باور خود نیاوردهاند و در مباحث کارکردگرایی خود از آن نامی نبردهاند؛ زیرا شناخت را نتیجه منطقی قانون علمی میدانند.
ویلیام جیمز در بحث «جریان آگاهی ذهنی»، محرک اساسی شناخت را همین جریان دانسته است که ناخودآگاه به گزینش میان امور خارجی میپردازد.23
جیمز با این تبیین خود ـ طبعا ـ میان دو نوع آگاهی به تمایز قائل شده است.
فارابی و ابنسینا ـ از فلاسفه سلف اسلامی ـ پیش از این، به افاده چنین برداشتی کارکردگرایانه از شناخت پرداختهاند:
فارابی در کتاب التّنبیه خود میگوید: معقولیّت امری ورای ادراک است: ادراک از نفس است؛ نفس صور اشیای محسوس را ادراک میکند، سپس این صور (به توسط نفس ناطقه) ادراک دوباره شده و صور معقول پدید میآیند. (معقولیت از محسوسیت).24
ابنسینا در المباحثات (صفحه 199، المباحثةالسادسة، بند 1598) به دو نوع ادراک اذعان نموده است. وی به دست آمدن معقول را زمانی میداند که «تخیل آن در صورت محسوسه» اتفاق افتد؛ تا از طریق آن، مطابقه در اثبات پیدا کند.25
هانس رایشنباخ از فلاسفه علم معاصر به نظریه نوتری در فلسفه تجربهگرایی رسیده و برداشت متعالی از شناخت را «برداشت کارکردی شناخت» دانسته است.
وی اگرچه ـ چنان که در آغاز این بحث معلوم شد ـ عقلگرا نیست و از تجربهگرایی دفاع نموده و گفته است: «در این تعبیر، شناخت به جهانی دیگر ارجاع ندارد»، لیکن آن را «توصیف اشیای این جهان، در راه نیل به یک هدف ـ هدف پیشبینی آینده ـ .» ایفاگر نقش میداند.26
رایشنباخ از آنجا که میان «صدق» و «معنی» فرق میگذارد، با تمسک به «تحقیقپذیری» گزارهها، به تمایز میان «مشاهده» و «شناخت» قائل میشود. وی میگوید:
«جملات را به شیوههای گوناگون میتوان مورد تحقیق قرار داد:
ـ سادهترین شکل، مشاهده مستقیم است؛ اما تنها گروه کوچکی از جملات به این طریق قابل تحقیق است. هر گاه جملهای که محتوی آن مشاهدهپذیر است به گذشته برگردد، ما امر تحقیق را ممکن میشمریم. حتی اگر هیچگونه مشاهدهگری وجود نداشته باشد؛ (زیرا امکان وقوع آن منتفی نیست).
ـ هرگاه این جمله مربوط به آینده باشد، میتوان از آن به عنوان یک راهنمای عمل استفاده کرد. دستگاه علامتی به وجود آمده بر مبنای این تعریف از معنی، به گونهای ابداع شده است که میتوان آن را برای پیشبینی به کار گرفت.
این است کارکرد این دستگاه علامتی برای کسی که علایم را به کار میبرد.» (کارکرد این دستگاه همان چیزی است که از آن به عنوان «شناخت» میتوان یاد کرد.27)
علم مفید و غیر مفید در فرهنگ اسلامی
در فرهنگ اسلامی به علم و معرفت توجه شایانی شده است، لیکن آنچه مهم است تأکید روی جنبه «مفید» بودن آن گردیده است و صرف علم و آگاهی مطرح نیست.
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام میگوید:
«بسا دانشمندی که جهلش او را کشت، در حالی که علمش با او بود و سودی به وی نبخشید.»28
توجه به کارکرد معرفت (علم) در نظر ایشان تا آن جا فراگیری دارد که آن را کلید همه خیرها دانستهاند.29
در بیان نبیاکرم صلیاللهعلیهوآله و ائمه معصومین علیهمالسلام از زمره امور جاویدان (بعد از مرگ انسان) «علمی است که سودمند باشد» (و علم ینتفع به النّاس).
«سودمندی» علم مسأله مهمی است که هدف از فراگرفتنش را معرفی میکند و اسلام از فراگیری معارف و علومی که سودمند نباشند نهی نموده یا حداقل با دیده تحقیر بدانها نگریسته است. (بنگرید به: مکاسب محرمه امام خمینی قدسسره و شیخ انصاری.)
اهمیت مسأله سودمندی دانش به اندازهای است که حداقل میباید به خود فراگیرنده سود برساند، هر چند که غرض اصلی سودمند بودن برای مردم است. (بنگرید به: الکافی، باب فضلالعلم؛ منیةالمرید، مقدمه. و ... .)
یادآوری
مسأله «علم نافع» و جای کاربرد آن به طرق روایی مختلف و در حد تواتر در کتابهای حدیثی به اندازهای است که پرداختن به خصوص آن نیازمند تألیف کتابی قطور است، ولیکن هدف ما در این بخش، اشاره به توجه اسلام به قید «مفید / Function» در مورد «شناخت» است.
شناخت چگونه کاربردی میشود؟
چنان که دیدیم، فارابی و ابنسینا ادراک را در دو بخش پذیرفته بودند؛ تقسیم ادراک بدین صورت ـ البته ـ از ابتکارات ایندو بزرگوار نیست و برای محقق فلسفه روشن است که چنین نگرشی ریشه در حکمت باستان داشتهاست و ما میدانیم که «افلاطون» آخرین سخنگوی حکمت «جاودان خرد» باستان است که در کتاب ششم جمهور (بند 510) مجموعه ادراک را در «خط منقسم مفروض» خود، در دو بخش و هر بخشی را نیز در دو بخش کوچکتر بیان داشته است که در قسمت نخست «مشاهدهها»ی حسّی و در قسمت دومی «ادراکات شهودی (معقولات)» را یاد کرده است.
افلاطون از بخش اول به عنوان ادراکات ضروری که پایه ادراکات نظری را در بخش دوم میسازند یاد میکند؛ یعنی معقولات در نظر وی گر چه نظری هستند، اما مبتنی بر حس و مشاهدهاند:
«چنانکه گفتم نفس انسانی برای درک این طبقه از معقولات مجبور است فرضیاتی به کار برد و به مبدأ نمیرسد؛ زیرا از فرضیه تجاوز نمیتواند کرد، بلکه از تصاویری استمداد مینماید و آن همان اشیائی است که شبح آن در یک طبقه پایینتر یافت میشود.»30
در فلسفه معاصر نیز عدهای از کاوشگران مباحث «ذهن و روان» درستی نظر فوق را ـ پس از انجام بررسیهایی روی افراد مختلف ـ تأیید نمودهاند که از آن جمله «ژانه Janet» و «بینه Alfered Binet» (از روانشناسان پایان قرن نوزده) و «ویلیام جیمز» را میتوان نام برد.
ژانه و بینه پس از آزمایشهای گوناگون به این نتیجه رسیدند که: «در زمان بیهوشی و توأم با آن، حساسیت در اعضای بیحس وجود دارد، اما به شکل یک شعور ثانوی که کاملاً از شعور اولی یا اصلی جدا است، وجود این شعور را میتوان به طریقهایی از قبیل هیپنوتیزم تأیید کرد.»
«ویلیام جیمز نیز بر اساس چنین مشاهداتی نتیجه گرفت که: لااقل در بعضی اشخاص، مجموعه آگاهیهای آنها را میتوان به دو بخش تجزیه کرد که با هم وجود دارند؛ اما یکدیگر را نادیده میگیرند و تمامی آگاهیها را بین خود تقسیم میکنند. اینها مکمل هستند ...»31
فیزیولوژیستها و روانشناسان در ارزیابی ضریب هوشی، هوش را فرآیند تماس و ارتباط میان دو نیمکره مغز میدانند و میزان آن را قدرت و سرعت این ارتباط میشناسند. آنچه مسلّم است در فراگرد این تماس، شناخت کاملتر و مطمئنتری به دست میآید که شخص را بر تصمیمگیری قادر میسازد.آگاهیهای ـ تقریبا ـ قطعیتیافتهای که از همکنشی (یا کنشهای متقابلی) از این راه به دست میآیند موقعیت «قدرتمندی Enablity» کسب کرده به حالت «کُنایی (فاعلی)» (اکتیو) درمیآیند و به «شناخت کارکردی» تبدیل میشوند.
شاید در همین وهله است که به آگاهیها عنوان شناخت و شناخت برتر میتوان داد زیرا که این نوع شناخت، متکی بر عملیات فرایندیای است که از چالش بین حسّی و خردیِ محض، تحصیل میگردد.
در فرهنگ علمی اسلامی نیز، به وجود دو نوع «روان» در انسان اشاره شده است که دومی به عنوان «نفخه الهی» در قرآن نامیده شده است. (و نفخت فیه من روحی.32)
عقل فعال یا شناخت کارآمد
در فلسفه قدیم، جهان وجود را عبارت از ده یا یازده عقل میدانستند که برخی عقل اول را همان «مبدع» و ایجاد کننده جهان (ذات باریتعالی)، و برخی دیگر عقل اول را نخستین مخلوق خداوند که بر همه عقلهای دیگر اشراف دارد میدانستهاند.
فارابی کسی است که عقل اول را «خداوندِ فیّاض وجود»، و عقل فعال را در رتبه پس از او دانسته و تجلی آن را در انسان، «نفس ناطقه» مینامد؛ همان چیزی که مولوی آن را «جبریل» ولیاللّه نامیده است:
«او چو نور است و خرد جبریل او آن ولّیِ گم از او قندیل او»33
اما در عین حال، فارابی بسیاری از مسائل را بسیار دورتر از حد فهم انسانی میداند که یکی از آنها «عقل» است.34
تعبیر فارابی از نفس ناطقه به اعتبار قدرت بر تعقل معقولات و امور کلیه است که در مرحلهای از «بساطت» قرار دارند؛ یعنی در آغاز و پیش از آمدن به بخش دوم نفس یا ذهن یا ... حالت «بسیط» دارند؛ زیرا که در آغاز، تنها تصویر «بحت» و سادهای از اشیاء یا مسائل خارجی در ذهن، ساخته میشود و این در موقعیت بعدی است که در آن تصاویر ـ بنا بر آنچه گفته شد ـ تحلیل به عمل میآید و نسبت فیمابین تصویرهای ذهن (تصویرهای دو نیمکره مغز) اکتشاف میشود و نفوذ معرفتی در «کنه» اشیاء حاصل میشود.
اکنون و در مرحله بعد، که آن نسبت ایجاد شده، در گونه یک «فرآمده» (یسنتز) کارکردی (فهم تکاملیافته) درآمده است میگوییم که همخوانی نتیجه تولیدی داشته است، این همان «شناخت کارآمد» است؛ لیکن اگر به همانگونه «بحت» و ساده و بسیط و ... خود مانده باشد و به وسیله هیچ «آنالیز» و عملگری تحلیل نشده باشد آن را «شناخت تکوینی» مینامیم.
به سخنی دیگر، از علم «ناگذر» به «شناخت بسیط یا تکوینی» و از علم «گذرا» که در شبکه «علتیابی» و «نقد ارزشی» رفته به کنش و همکنشی پرداخته باشد به «شناخت کارآمد» تعبیر میکنیم؛ و این شاید مرادف همان عقل فعالی باشد که قدما در انسان جستوجو مینمودهاند. فتأمّل!
پینوشتها
1 . افلاطون، چهار رساله، ترجمه محمود صناعی، (چاپ دوم: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 2537 /1357)، رساله هیپیاس بزرگ، ص 429-412.
2 . قرآن مجید همین تعریف را از خیر دارد، آن جا که میگوید: «و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا» (بقره /269)
3 . افلاطون، جمهور، ترجمه فؤاد روحانی، (چاپ چهارم: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1360)، کتاب ششم، بند 505، ص 376.
4 . جمعی از نویسندگان، فرهنگ اندیشه نو، جمعی از مترجمان، ویراستار ع ـ پاشایی، (انتشارات مازیار، 1369)، ص 489.
5 . هانس رایشنباخ، پیدایش فلسفه علمی، ترجمه موسی اکرمی، (شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1371)، ص 120.
6 . امپریسیستیسم/ .Empiricistism Method
7 . پیدایش فلسفه علمی، ص 104 و 120.
8 . فرهنگ اندیشه نو، ص 605.
9 . نظریه بهینهسازی (Optimization Theory) . مسأله بهینهسازی انتخاب بهترین حالت ممکن از مجموعهای از جایگزینهها است... مجموعه جایگزینهها غالبا با گذاشتن شرطهایی روی ارزش متغیرها مشخص میشود.
اکثر کاربردهای عملی بهینهسازی در حوزه تحقیق عملیاتی است. (از کمترین اجزا برای پرکارآمدترین وسیله بتوان بهره گرفت. در کامپیوتر مورد استفاده فراوان دارد.)
این گونه تابعها را تابع معیار یا تابع هدف نیز میگویند. (Objective Function)
10 . هر حالتی در مکانیک کوانتومی کاملاً با یک تابع موج، که در هر نقطهای از فضا تغییر میکند توصیف میشود؛ بنگرید به: فرهنگ اندیشه نو، ص 184 و 236.
11 . فرهنگ اندیشه نو، ص 235.
12 . غلام عباس توسلی، نظریههای جامعهشناسی، (چاپ چهارم: انتشارات سمت، 1373)، ص 217-216.
13 . نظریههای جامعهشناسی، ص 254، به نقل از:
"On The concept of Political Power", Sociological Theory and Modern society, New York, Free Press, 1967, Fig 1, p 348.
14 . فرهنگ اندیشه نو، ص 632.
15 . آصفه آصفی، مبانی فلسفه، (مؤسسه انتشارات آگاه، 1370)، ص 405.
16 . حسن پویان، فرهنگ جامعهشناسی، (انتشارات چاپخش، 1367)، ص 299.
17 . مبانی فلسفه، ص 416.
18 . فرهنگ اندیشه نو، ص 556.
19 . مبانی فلسفه، ص 417.
20 . همان، ص 427.
21 . فرهنگ اندیشه نو، ص 556.
22 . خیر در آیه 272 و 273 و 215 سوره «بقره» مورد انفاق قرار گرفته و به معنای کمک مادی است؛ همچنین در آیه 32 سوره «قصص»، «حبّالخیر» به معنای دوست داشتن «اسوارگان جنگی» معنی شده است؛ و نیز، «الخیر» در آیه 8 سوره «العادیات» به معنای مکنت و اسباب توانمندی زندگی است. ن.
23 . نظریههای جامعهشناسی، بخش 6، ص 270.
24 . التنبیه علی سبیل السعادة، (انتشارات حکمت)، ص 38 و 6-102.
25 . «فینا اولنا ـ نحن ـ قوة ندرک بها المعانی الکلیة و ما یجری مجراها؛ و اخری تدرک الجزئیات». (همان).
26 . پیدایش فلسفه علمی، ص 295.
27 . همان، ص 298.
28 . نهجالبلاغه، تصحیح صبحی صالح، حکمت 487.
29 . «لاتفتح الخیرات الا بمفاتح العلم»، نهجالبلاغه، (همان)، حکمت 213.
30 . جمهور، ص 389-379.
31 . مهدی گلشنی، تحلیلی از دیدگاههای فلسفی فیزیکدانان معاصر، (نشر مرکز، 1375)، ص 101.
32 . الحجر /29؛ ص /72؛ السجده /9.
33 . مثنوی معنوی، دفتر اول. برای آگاهی بیشتر در زمینه نظر فارابی. بنگرید به: فارابی، رضا داوری اردکانی، نشر طرح نو.
34 . التنبیه علی سبیل السعادة، تحقیق دکتر جعفر آل یاسین، (انتشارات حکمت، 1371)، ص 103.
پیش از طرح سخن اصلی چند پرسش را فراروی خود مینهیم تا دامنه بحث نیز روشن شود:
1. آیا اندیشه مهمتر است یا عمل؟
2. کاربردی شدن چیزی به چه معنی است؟
3. کارکرد یعنی چه؟
4. چه رابطهای بین کار، کارکرد، مفید و انسان وجود دارد؟
5. چه رابطهای میان زیبایی، لذت، سودمندی و مطلوبیت یافتن برای انسان وجود دارد؟
6. چه نسبتی میان کار، انسان، شناخت و آگاهی وجود دارد؟
7. محک، شاخص و معیار درستی یا نادرستی گزارههای گفتنی و ناگفتنیای که ما را درمیان گرفتهاند چیست؟
8. چه رابطهای بین تابع، کارکرد و مفید وجود دارد؟
آنچه در یک پیشفرض تحقیقی در مطالعه عمومی روی موضوع بدان رسیدهایم و در طول بحث به میزان انطباق آن با واقع خواهیم رسید، این است که:
1. کارآمدی منحصر در کار انسان نیست؛ زیرا بسیاری از اشیای کارآمد را انسان نیافریده است و به سخنی دیگر، در دو حوزه باید از کارآمدی بحث شود:
1ـ حوزه وجود طبیعی اشیاء؛
2ـ حوزه اصطناعی و مصنوعی سازی اشیاء.
در خصوص حوزه نخستین، کارآمدی به مطلوبیت و اصالت خیر برمیگردد که امری اخلاقی است. در مورد حوزه دومی، کارآمدی امری ایجادی و انشائی است و در ارتباط با عمل انسان معنی میدهد؛ امّا انسان عمل کننده همواره بر روی هر دو قرار دارد؛ یعنی اشیای مطلوب طبیعی را مورد نفوذ اندیشه و عمل خویش قرار میدهد و به فرآیندسازی میپردازد؛ و چنین است که مسأله کارآمدی، در اصل، یک بحث معرفتی تلقی میشود. پس برای دستیابی به کارآمدی باید سه مرحله تفکر را بگذرانیم:
الف ـ کاربردی کردن چیزی به وسیله اندیشهورزی در مورد مسائل آن و مسائل مرتبط با آن.
ب ـ تلاش در تحصلی نمودن اندیشه و انتقال آن از ذهن به عین و پیدا نمودن وجوه مناسبت دقیق در فراگرد تماس ذهنی و عینی.
ج - غایتبینی و بررسی کیفیت انطباق اندیشه و عمل با غایت، و به سخنی دیگر، انجام عملیات اصلاحی (رفرمی)، بازبینی شکل و نقش، همسنجی میان وضعیت به دست آمده و هدف اصلی تعقیب شده و رفع نقصها و جبران کاستیها؛ در واقع، در این مرحله است که به داوری مینشینیم، تا میزان عواید «خیرها» با ایده مطلوبیت نخستین را ارزیابی نماییم.
در این مرحله است که میتوان از «کارآمدی» سخن گفت و پیش از این، تنها مطالعه و عمل (توأما) بودهاست.
اکنون با موضوع بسیار پیچیدهای روبرو هستیم که برخی از درک مفهوم خود آن ناتوانند. این موضوع، همانا فرهنگ اسلامی است که دست کم دو سوم از تمام کشورهای جهان با آن ـ به نوعی ـ در تماسند.
چگونه میتوان عناصر فرهنگ اسلامی را به گونهای مورد استفاده قرار داد که کارآمد باشند؛ و به گونه «مظهرالعجائب» و «بابالحوائج» و «حلاّلمشکلات» در مسائل مختلف اجتماعی، سیاسی، اخلاقی، اقتصادی، علمی و... مردم خود درآید.
هدف بحث، روش و نوع کار و شالوده کلی مسأله تحقیق همین است و همگی چارچوبه بحث را تشکیل میدهد.زیبایی، سود و مطلوبیت
«سقراط ـ ... آیا میپنداری منظور واقعی ما آن بود که هرچه برای منظور نیک نیرومند و سودمند باشد زیباست؟
هیپیاس ـ آری نظرم این است.
سقراط ـ پس به این نتیجه میرسیم که اندامهای زیبا، قوانین زیبا، خردمندی و چیزهای دیگر که ذکر کردیم زیبا هستند، چون بهره نیکی از آنها عاید میشود.
هیپیاس ـ بد نیست.
سقراط ـ پس آنچه هر سودی برساند زیباست.
هیپیاس ـ آری.
سقراط ـ و هر آنچه هر سودی داشته باشد نیکی به وجود میآورد.
هیپیاس ـ آری.
سقراط ـ و آنچه ایجاد اثری میکند علت خوانده میشود.
هیپیاس ـ آری.
سقراط ـ و به این ترتیب به علت زیبایی نیکی به وجود میآید.... و معلول از علت جداست.
هیپیاس ـ کاملاً راست است.
سقراط ـ پس اگر زیبایی علت نیکی است، زیبایی نیکی را ایجاد میکند و بدین سبب است که ما در کسب حکمت و سایر چیزهای زیبا میکوشیم؛ زیرا نیکی از آنها نتیجه میشود. میتوان گفت که زیبایی نوعی پدر مجازی نیکی است...
هیپیاس ـ راست میگویی همچنین است...
سقراط ـ و علت غیر از چیزی است که از آن نتیجه میشود و برعکس.
هیپیاس ـ راست است...
سقراط ـ پس معلوم شد اعتقاد بهاینکه هرچه فایده و سود برساند و نیروی ایجاد نیکی داشته باشد زیباست بکلی اعتقاد باطلی است... چطور است بگوییم آنچه از آن خوشمان بیاید زیباست؟ در اینجا از همه لذّات صحبت نمیکنیم و منظورم فقط لذّاتی است که از راه چشم و گوش کسب میشود...
هیپیاس - ای سقراط، عاقبت به تعریفی از زیبایی رسیدیم که واقعا پسندیده است...
سقراط ـ ... به نظر من ای هیپیاس باید بگوییم زیبایی این لذات بدان سبب است که زیان ندارند و بهترین لذات هستند خواه به صورت انفرادی در نظر گرفته شوند خواه با هم... .»1
آنچه در طلایه این بحث قرار گرفت، برگرفته کوتاهی از سخن بلندی است کهمیان سقراط و هیپیاس (از حکمای سوفسطایی معاصر سقراط، اهل الیس(Elis).) بر سر مسأله زیبایی گذشته است.
سقراط در نهایت نتیجه میگیرد که هیچ یک از سودمندی، نیکی و لذّت همان زیبایی نیستند و زیبایی همچنان در هاله ابهام خود قرار دارد و باید روی آن بیشتر کاوش شود.
اکنون این پرسش وجود دارد که چرا سقراط موضوع زیبایی را پیش کشیدهاست؟
با آنچه از نظر گذشت بروشنی اساسی بودن مسأله زیبایی یا «حسن» (در مقابل قبح) برای تعریف صحیحی از فرهنگ، ادب، قانون، حقوق، رسوم و عادات، حکومت و سیاست و بسیاری از مباحث حکمی و علمی برملا میشود؛ زیرا از همین خاستگاه فکری است که مذاهب فلسفی انشعاب مییابند و مکتبهای سودگرایی، لذتگرایی، حقیقتگرایی و تجربهگرایی و... پدید میآیند. و سقراط حکیم انگشت خَرَد را بر نقطه اصلی نهاده است تا بر او و دیگران روشن گردد که مطلوبیت در چیست؟
سودگرایی (Utilitivism)
خیر یا به تعبیر افلاطون (سقراط) نیکی همان چیزی است که از زیبایی زاده میشود و خود مبنای سودمندی است. خیر و شر دو اقنوم متقابلی هستند که هریک منشأ مسائلی میباشند که در زندگی انسان اثر میگذارد و از این رو، فلاسفه و حکیمان از قدیم درپی شناخت آن دو برآمدهاند و خواستهاند تعریفی متناسب با حکمت و خرد از آن به دست دهند که متمایز از برداشت عامیانه آن باشد. افلاطون میگوید:
«ما اصل خیر را کما هو حقه نمیشناسیم و مادام که به آن پی نبریم علم ما درباره چیزهای دیگر هر قدر هم کامل باشد سودی نخواهد داشت...
گفت: حقا که این ابدا سودی ندارد.
گفتم: البته این را هم میدانی که خیر در نظر عوام عبارت از درک خوشیهاست و در نظر خواص عبارت از معرفت2
گفت: همینطور است.
گفتم: دوست عزیز همچنین میدانی که کسانی که این نظر دوم را دارند نمیتوانند بیان کنند که معرفت چیست و سرانجام ناچار میشوند بگویند که منظور معرفت خیر است.
گفت: آری...»3
بحث بر سر معنای خیر بالا گرفت تا بدان جا که مسألهای مبهم و پر از دور و تسلسل شد:
«خیر چیزی است که سودمند باشد. سودمند آن است که زیبا باشد. زیبایی علت خیر است و اکنون درباره اصل سؤال که خیر چیست؟»
آنچه در مجموع به عنوان متحدالمآل مورد پذیرش همگان قرار گرفت و به عنوان یک اصل مطرح شد، مفهوم «مطلوبیّت» (Utility) بوده؛ یعنی آنچه ملائم طبیعت انسانی باشد و از اینرو، مسأله در اخلاق جای گرفت.
در ابتدا مفهوم اخلاقی مطلوبیّت که نوعی «لذّتگرایی نیاموختنی» را در خود معنی رسانی میکرد و جنبه فراشمول مییافت با تکیه بر معنای انتزاعی «سود» پا به میدان نهاد و مکتب «سودگرایی» (Utilitarianism) را به میان آورد:
«سودگرایی» در اخلاق، نظریهای که خیر نهایی را بزرگترین سعادت بیشترین تعداد [ از مردم[ میداند و درستی اعمال را برحسب سهمی که در سعادت همگانی دارد تعریف میکند و نتیجه میگیرد که هیچ اصل اخلاقی خاصی مطلقا حتمی و ضروری نیست ؛ زیرا که رابطه میان اعمال و پیامدهای خوش و یا ناخوش آنها با شرایط و احوال تغییر میکند. سودگرایی که طرحش را فیلسوفان قدیمیتر، به خصوص دیوید هیوم (1711 ـ 1776. م) و به طریق تعدیل شدهای از سوی جان استوارت میل توضیح داده شد؛ این نظریه را در زمان این فیلسوفان به خاطر لذت گرایی نیاموختنی آن (که با این همه انساندوستانه بود) در همه جا رد کردند. در قرن حاضر به آن خرده گرفتند که خطای طبیعت گرایانه مفروض را مجاز میداند.»4
پیامدگرایی
چنان که در تفسیر یاد شده مشاهده میشود، در ملاحظه سود به رابطه اعمال با پیامدهای آنها عطف نظر میشود که خودبخود، مسأله دیگری را به نام «پیامدگرایی» (Functionalism)، یا آنچه امروزه از آن به «کارکرد گرایی» تعبیر میشود به دنبال آورد؛ امّا همواره در دوبینش بدان نظر افکنده میشد، و هرکدام نیز با روش خاص خود به توضیح آن میپرداخت:
1. تجربهگرایان؛
2. شهودگرایان؛
نوع شهودگرایان اخلاقی، که سرشت ارزشها را کاملاً از مسائل حقایق تجربی متمایز میدانند و نیز تکلیفشناسانی که انواع معینی از سلوک را ذاتا و کاملاً مستقل از نتایج اعمال که ممکن است به بار آورند، درست یا نادرست قلمداد مینمایند در مورد پیامدهای اعمال، با آنان به مناقشه برمیخیزند؛ چه آن که از دید اینان، پیامدها در خوری مطالعه مستقل دارند.
در روش ادراکی اینان که مبتنی بر عقل گرایی است ارزشها مفاهیم ثابتی هستند که قطعیت را به همراه دارند و از این رو، چندان نسبی نمیتوانند باشند.
«فرد عقل گرا نمیتواند مسأله شناخت تجربی را حل کند؛ زیرا که وی چنین استنباطی (شناختی) را برطبق الگوی ریاضیّات تعبیر میکند و بدینسان عقل را به مقام قانونگذار جهان فیزیکی میرساند.»5
«روش تجربه گرایی6 با روش عقل گرایی عمیقا تفاوت دارد. فیلسوف تجربه گرا مدعی کشف نوع تازهای از شناخت که برای دانشمندان دست نیافتنی باشد نیست، وی صرفا به مطالعه و تحلیل شناخت مشاهدهای، خواه علمی و خواه عامی میپردازد و میکوشد تا معنی آن و استلزامات و دلالتهای ضمنی (مفهومی) آن را دریابد... فرد تجربه گرا اشتباهات فرد عقل گرا را تکرار نمیکند: وی زبان تصویری را به کار نمیگیرد؛ خواستار قطعیت مطلق نیست... اما چون قدرت عقل را فقط ادراک اصول تحلیلی میداند گرفتار مشکل تازهای میشود: وی نمیتواند روشی را توجیه کند که شناخت تجربی به وسیله آن از گذشته فراتر میرود، یعنی وی نمیتواند سرشت پیشگویانه شناخت را تبیین کند...
فرد عقلگرا مرتکب این اشتباه میشد که شناخت ریاضی را الگوی اصلی هرگونه شناخت میدانست.»7
تجربه گرایان برای تعیین ارزش نقدی یک گزاره پیامدی، نه به شهود بلکه به مشاهده روی آوردند و از مسأله «کارآیی» (Adequcy) برای نقد تعریفی آن بهرهجستند:
«کارآیی مشاهدهای زمانی وجود دارد که یک دستور بتواند توصیفی دقیق از مطالب یک پیکره زبانی به دست دهد بدون این که قادر باشد برمبنای آن تعمیم دهد.
ـ کارآیی توصیفی یک دستور برحسب میزان توانایی آن در دادن توجیهی دقیق از توانش یا دانش ناآگاه زبانی سخنگویان یک زبان حاصل میشود.
ـ کارآیی توجیهی یک نظریه برحسب میزان توانایی آن در ارائه اصولی برای تعیین بهترین دستور دارای کارآیی توصیفی بهدست میآید...
[همچنین اصلاح کارآیی [معیاری برای تعیین ظرفیّت یک دستور، دستوری که قواعد آن بتواند مجموعه مطلوبی از جملات را تولید کند و برای هریک از آنها توصیف ساختاری صحیحی ارائه دهد [میباشد. چنین دستوری [دارای کارآیی قوی، و دستوری که نتواند توصیف ساختاری صحیحی به دست دهد، دارای کارآیی ضعیف است.»8
بوتهشناسی کارکردگرایی
(فنکسیونالیسم)
اگرچه ظاهرا به نظر میرسد که مباحث ریاضی به عنوان مسائلی در یک علم پایه چندان ارتباطی به علوم تجربی ندارند و از طرفی با علوم انسانی نیز وجه مناسبتی ندارند، لیکن باتأمل به واقع امر درمییابیم که گزارههای زبانی دقیقا بر همان سیاق گزارههای ریاضی به صدق و کذب (وتهی) مینشینند.
رایشنباخ در نقد روش عقلی عقلگرایان را متهم به برداشت ریاضیگونه مینمود و ما اکنون براساس اصل مصداقیت این موضوع را در خصوص برداشت جدید از «کارکردگرایی» در میان علمای اجتماع و فلاسفه علم مشاهده میکنیم.
برای روشنتر شدن موضوع نگاهی به تابعها (Functions)در ریاضی میافکنیم و چند تابع را مرور مینماییم:
«1 ـ تابع صدق (Truth function)گزاره مرکبی که صدق یا کذبش بدون شبهه با صدق و کذب مؤلفههای آن برای همه موارد ممکن تعیین میشود. پس «pیاq» تابع صدق از p و q است وقتی کاذب است هرگاه کههردو کاذب باشد، اما هنگامی صادق است که p یا q یا هر دو صادق باشد.
2ـ تابع معیار(Criterion function) = (نظریه بهینهسازی).9
3 ـ تابعهای رشتهای (Spline function). تابعهای ریاضی که از با هم جور کردن چند جملهئیها در نقطههای الحاق موسوم به گره به وجود میآیند. این تابعها در مهندسی و در تحلیل دادهها به کار برده میشوند.
4ـ تابعهای تناوبی (Periodic functions)تابع f(t) را تناوبی (متناوب) با دوره تناوب T و بسامد 1/Tنامند هرگاه f(t+T)=f(t)برای همه مقادیر t.
5 ـ تابع موج (Wave function). نمایش قدرت ریاضی امواجی که برمبنای دوگانگی موج - ذره با ماده همراهند....»10
تابع یا فونکسیون چیست
و در کجا به کار میآید؟
نویسندگان فرهنگ اندیشه نو در این مورد چنین مینویسند:
«تابع (Function). مفهومی بنیادین در ریاضیات که کاربردش در هر جایی است که کمیّتی (مقدار یا ارزش) وابسته و تابع مقدارهای دیگر (شناسهها؛ متغیر) انگاشته شود.
هر تابع f شناسهای Iمجموعه خاصی، مانند x(مثلاً لحظههای زمان) به عنوان دامنه، و مجموعهای مانند y(مثلاً موضعها در فضا) به عنوان همدامنه دارد.
این تابع هر شناسه x در xمقدار یگانه y در yرا اسناد میدهد؛ این امر با نوشتن y=f(x) بیان میشود.
پیش از قرن نوزدهم فرض این بود که اسناد مطابق با یک قانون مشخص ریاضی یا طبیعی (مثلاً y=x2) صورت میپذیرد. اما در ریاضیات معاصر چنین فرضی در کار نیست: اسناد ممکن است دلبخواهی یا تصادفی باشد... دو تابع f و g را ممکن است با عمل «ترکیب» باهم در آمیخت تا تابع جدید f.g به دست آید که به صورت f.g(x)=f(g(x))تعریف میشود...تابعهایی که شناسهشان خودش تابع باشد تابع تابع یا عملگر نامیده میشوند. (آنالیز، نظریه تابعهای مختلط)11با تعمیم این مفاهیم بنیادی ریاضی به حیطه مسائل انسانی و اجتماعی حتی زیستی مسائل تازهای پا به عرصه تحقیق میگذارند؛ مثلاً: خاک سیاه بارور کننده است؛ آب زندگی آور است؛ هرجا هوا هست تنفس هست؛ انسان زیبایی را دوست دارد و....
این که متغیری وجود داشته باشد، امّا هیچ کمیتی (مقدار یا ارزش) را به دنبال نیاورد امری در حکم محال است ؛ زیرا همه اشیا در تناظر با یکدیگرند و تناظر نسبت آفرین است و نسبت (چه ایجابی و چه سلبی) امری ایجادی است. پس طبعا هر متغیری به نوعی دارای پیامد کارکردی است. (به حکم استقراء نیز این امر ثابت میشود.)
شاید بتوان مسأله آفرینش را در همین نکته جستوجو نمود؛ بویژه آن گاه که تابعها در تماس تقابلی به آفرینش تابعی با مختصات ژنتیکی مشترک میپردازند. (با کمک عملگرها)
g.+f.__× (f.g(x)=f(g(x))
اصولاً بحث قوه و فعل ـ به یک معنی ـ میتواند از تحقق شرایط (همچون همخوانی x و y) شناسهها پردهبرداری نماید؛ یعنی که استعداد شدن (قوه) در اشیاء از شرایط به وجود آمده باز و بگیرد و با کمک عملگرها به ترابط با هم و سپس ظهور در عرصه فرآیندی (فعلیتیابی) قدم بگذارند.
منظور از کارکرد گرایی چیست؟
سخن از مسائل تازه به دنبال عطف توجه به امر تابعها در واقع طرح مباحث کارکردگرایی (Functionalism) است که در جامعهشناسی، مردمشناسی، روانشناسی و علوم آموزش و پرورش و اقتصاد از اوایل قرن نوزدهم میلادی وارد میدان شدهاست.
کارکرد گرایی در انسانشناسی عنوان نظریهای است که بیش از همه با نامهای ب. مالینوسکی (1884ـ1942) و ا.ر.رادکلیف برون(1881ـ1955) همراه است. چنان که در تابعهای ریاضی بیان شد، در واقع کارکرد A در B و تناظر این دو باهم (و گاهی تناظر هردو با C) مفهوم وسیعی است که توابع را آشکار میسازند.
در زیستشناسی نیز شبیه به همین مطلب است و کارکرد اندامها در یکدیگر را اراده میکنند. در تبیین علّی امور معمولاً کارکرد به معنای نقش یا اثری است که هر پدیده در زنجیره پدیدههایی که با آنها مرتبط است باقی میگذارد12؛ امّا آنچه در همه اینها مورد سؤال واقع میشود این است که این امر یک موضوع مسلّم و کاملاً طبیعی (و وجود آن بدیهی) است و منکر ندارد.
پس هدف از ورود به این بحث چیست؟
در کارکردگرایی در نخستین وهله کوشش میشود تا معلولهای دو طرفه را در فعالیتهای آنها شناسایی کرده، سپس اثر آنها را در کل نظام روشن سازند؛ و در وهله دوم به منظور تعیین مفیدترین نوع فعالیت ممکن (بنگرید به: تابعهای هدف و معیار/ بهینه سازی) یک پدیده در آن کاوش میشود؛ و در نظر سوم نقش، کار و وظیفه آن را در ساخت و همبستگی هر پدیده در کل نظام کارکرد روشن گردانند. در واقع کارکردگرایی مدخلی برای مباحث ساخت و سازمان (در جامعهشناسی) و بهرهوری ( در اقتصاد و آموزش و پرورش) و فعالیت سودمند اجتماعی فرد (در روانشناسی) میباشد.
در کارکردگرایی به مجموعهای از واحدها از دید تأثیر آنها بر یکدیگر (با حفظ تعادل فیمابین) نگریسته میشود. پس هرگاه تأثیر آنها دارای هدفمندی همسو باشد، میتوان گفت که آن مجموعه صورت یک نظام را پیدا نمودهاست.
در واقع هدف از این بحث به دست آوردن «کارآمدی» هر چیز است نه صرف اثرگذاری.
فرهنگ کارکردی
در دید کارکردگرایی جامعه یک کل یکپارچه است که تمامی عناصر سازنده آن متناظر یکدیگرند تا ساخت آن را و سپس نظام آن را شکل مطلوب بدهند.
نقش و وظیفه هر فرد به عنوان واحد جامعه را شکل کامل آن نظام تعیین میکند و این در حالی است که «شکل تابعی از کارکرد» است؛ یعنی متناسب با هدفی است که نظام یافتگی جامعه، خود، تابعی از آن است.
افراد در جامعه با احساس هدف آن به ایفای نقش خاص خود میپردازند ؛ اما آنچه مهمتر است تعهداتی است که افراد ـ به طور ضمنی ـ آن را از مجموعه جامعه میپذیرند ؛ بنابراین تعیین نوع تعهد بستگی به میزان احساس هدف (یا هدفشناسی) در افراد دارد.
هوش، دریافت تجارب گذشتگان، نفوذ تعالیم دینی، آموزههای مردمی (احکامعرف)، کسب معرفتهای آموختنی و نیاموختنی فرد را در دستیابی به این احساس کمک میکند.اکنون مجموعه اینها به اضافه تعهدات و نیز سازمان و نظام اجتماعی را «فرهنگ» جامعه مینامیم.
این درست است که پدیدآمدن نوعی فرهنگ به وجود قبلی عناصری بستگی دارد که در تکوین آن سهم دارند، لیکن این امر را نباید نادیده انگاشت که فرهنگ، پس از تحقق و تشخص خود به تأثیرگذاری روی مجموعه میپردازد (متناسب با هر اقتضای طبیعیای که فعلاً داراست)؛ مثلاً (براساس نظریه معماری لوئی سالیوان) شکل ساختمانها و معماری شهرها را میتوان با شناخت کامل هدفهایی که (مردم) در ساخت آن داشتهاند دریافت کرد؛ و این به معنای کارکرد فرهنگ در معماری است.
به همین قیاس میتوان از شکل مبارزات، نمودهای ادبیاتی، نظامهای حکومتی و...به اهداف آنها راه برد یعنی اقتضاهای طبیعی فرهنگ مردم (به عنوان شناسه/ متغیر) پیامدهایی (کارکردهایی) به عنوان تابع (مفید) داشته است که همان صورتبندی خاص باشد. پس:
تک تک عناصر در جامعه با تناظر یکدیگر (و تأثیر و تأثر متقابل) به آفرینش تابعهایی دست زدهاند که وجود نسبتهای پنهان را در آغاز سبب شده است؛ این نسبتها که فعلاً «اقتضاها» یا«استعداد محض» هستند در x زمان و y فضای جامعه به تلاش پرداخته تبدیل به «فعلیتها»یی شدهاند که صورت تمدنی جامعه را ساختهاند و مجموعه همه اینها فرهنگاند. سپس فرهنگ در یک عملیات فرآیندی (ورودی و خروجی) به تأثیرگذاری روی افراد و سایر عناصر میپردازد و آنها را براساس اقتضای مجموعی خود (منحیثالمجموع) صورتبندی میکند. (بنگرید به؛ آنالیزهای عملگرها)
تالکوت پارسنز در این خصوص نظریه خاصی دارد که «نظامهای مبادله» را در چهار عامل یا میانجی (پول، قدرت، نفوذ و تعهد) توصیف میکند و سپس به نقش فرهنگ کارکردی در این میان میپردازد:
«از طریق این تعهدات است که عناصر سازنده فرهنگ به واقعیّت اجتماعی انتقال یافته به جریان نظام مبادله وارد میشوند. هر عامل از لحاظ نظری میتواند تحت تأثیر تعهدات واقع گردد. و با هنجارها و ارزشهای خاص یک فرهنگ هماهنگ شود؛ فرد باکسب و جذب این تعهدات که او را به جامعه پیوند میدهد، میتواند آنها را به عنوان تضمین و امنیّت برای کسب آنچه که او به آن نیاز دارد و یا آن را مطلوب میداند، به کار گیرد.»13
کارکردگرایی در بوته نقد
اگر به همه اعمالی که انسانها انجام میدهند با دیده تأمل بنگریم، خواهیم دید که همه اعمال برمبنای اندیشه و سپس انتخاب آگاهانه صورت نمیپذیرد و فقط برخی این چنین هستند؛ مثلاً یقه گذاشتن برای کت و پیراهن یا نصب دکمههای زاید روی لباس یا سرآستین و گذاشتن زیپ اضافی و... یا در برخوردهای اجتماعی مطالب و پرسشهایی را ضمن احوالپرسی مطرح کردن که برای پرسشگر مفید نیست و بسیاری از تعارفها که ناشی از تقلید بیدلیل میباشند، به داعی شناخت و توجه فکر نیستند.
برخی (مانند کلایدن کلاکهن ـ مردم شناس آمریکایی) این قبیل اعمال را نیز به کارکردی نسبت میدهند و آن را عملی آگاهانه (حفظ رسوم گذشته و تأکید بر هویت) میدانند.
برخی (مانند ماکس وبر) بین رویدادهای طبیعی و روال علمی مناسب مطالعه آنها از یک طرف، و کنشهای انسانی از طرف دیگر، آشکارا فرق میگذارند ؛ این کنشها آنهایی هستند که فقط به کمک اندیشهها و مقاصد کنشگر آگاه، شناختنیاند و به همین علت نیز مستلزم روشهای گوناگون مطالعهاند.
برخی دیگر (مانند دورکهیم) این فرق را به حداقل ممکن رساندهاند و هدفشان از این کار آن است که کنشها یا اعمال انسان را به شکل طبیعی و به عنوان واقعیتهای اجتماعی مطالعه کنند.
به اعتقاد دورکهیم آن عده از اعمال که فعلاً بدون انگیزه عقلانی انجام میشوند در گذشته کارکردی داشتهاند و نقشی را ایفا میکردهاند، لیکن در طول زمان نقش اصلی خود را از دست دادهاند. کمترین سودی که هم اکنون دارند برآورده ساختن یک نیاز پنهانی و روحی برای کنشگران است و نیز چیزی برای مطالعه یک مردمشناس در زمینه تاریخ فرهنگ.
در توضیح عقیده دورکهیم به «کارکردهای پنهان» و غیرقابل رؤیت عادات، رسوم، آداب و سنن اجتماعی اشاره میشود که امری مسلّم است، لیکن نظر به طبیعت تحلیلگر علمی در کارکردگراییاین گونه کارکردها ما را به بهینهسازی کارکرد نزدیک نمیکند و به گونه امری صرفا ارزشی باقی میماند.
«در تلفیق تالکوت پارسنز از رویکرد(approach)های وبر و دورکهیم، کنش اجتماعی در چارچوب نظامهای اجتماعی قرار میگیرد و فرهنگ و شخصیت را به صورت شکلهای دیگری از نظام کنش مطرح میکند. این تلفیق، برهمکنش هدفمند را تأکید میکرد، اما با توجه به خواص سیستمی نتایج آن، تحلیلی طبیعتگرا و کارکردی عرضه میداشت.
رواج کارکردگرایی پارسونز اخیرا واکنش مساعدی برای یک «رویکرد کنش» نو وبری برانگیخته است.
کارکردگرایان تبیینهایی را میپسندیدند که «کنشگران» به شکل پاسخهایی همساز با انتظارات اجتماعی از خود نشان میدادند.»14
کارکردگرایی به قرائت دیگر
نظرهایی که تاکنون از آنها سخن رفت، معمولاً بر اساس تقدم احساس یا ادراک بر فعل و عمل فرد استوار بود، لیکن در مقابل، اندیشهای نیز وجود دارد که فعل را مقدم بر فکر و اندیشه میشناسد.
در نظرگاه ماتریالیسم دیالکتیک کارل مارکس احساس یا ادراک کلاً فعل و انفعال متقابل بین ذهن و عین است. عین مطلق، مجزّا از فعالیت ادراک کننده، ماده خامی بیش نیست که در فرآیند معلوم شدن، تغییر شکل میدهد.
مارکس میگفت ماتریالیسم قدیم احساس را اشتباها منفعل میدانست و بدینترتیب، فعالیت را در درجه اول به عین نسبت میداد. او میگوید:
«این مسأله که آیا حقیقت عینی به تفکر انسان تعلق دارد، یک مسأله نظری نیست، بلکه مسألهای است عملی. حقیقت فکر یعنی واقعیت و قدرت فکر، باید در عمل به اثبات برسد. مسأله حقیقت یا عدم حقیقت فکری که از عمل منتزع (جدا) شده باشد یک مسأله مدرسی محض است.»15
در همین رابطه مارکس به «پراکسیس» میرسد:
«1) پراکسیس [Praxis] به معنای عمل در برابر «حرف» و اظهارنظرهای [صرفا نظری[ فلسفی است.
2) پراکسیس تلویحا بدین معنی است که صفت بنیادی جامعه انسانی را تولید مادی برای برآوردن نیازهای اساسی تشکیل میدهد. انسان در وهله اول بر روی جهان طبیعی «عمل» میکند ـ کار میکند ـ تنها در وهله دوم است که راجع به آن به اندیشیدن میپردازد.»16
بنابراین در این مشرب، عمل بر فکر مقدم است؛ یعنی صحت هر نظر و اندیشه باید در عمل به اثبات برسد.
نظریه کار و کارکردی که مارکس ارائه داد با آنچه متقدمان ماتریالیست بدان معتقد بودند متفاوت بود. این نظریه که با روش شناختی «کارکرد ابزاری» جدید مشابهت دارد، در واقع، الهام دهنده «عملگرایی» (پراگماتیسم) و سپس «ابزارانگاری» (انسترومنتالیسم) در قرن بیستم گردید.
عملگرایی
کاربردشناسی / کارآمدشناسی / عملگرایی رویههای مختلفی از مفهومی میباشند که در برگردان فارسی عنوان «پراگماتیسم» (Pragmatism) از آنها استفاده میشود.
مسلما پراگماتیسم نوعی اندیشه در راستای تفکر پزیتیویسم (اثباتگرایی / تحصلی) منطقی است. همچنین نوعی تفکر انتقادی نسبت به نظریه پراکسیس کارل مارکس میتواند باشد؛ زیرا در این اندیشه تفکر و عمل هر دو یکدیگر را توضیح میدهند؛ هر چند که اصالت با عمل است.
«مطابق این مکتب، فکری که منجر به عمل نشود ارزش ندارد و عملی که بر مبنای اندیشه صورت نگیرد مفید نخواهد بود.
پراگماتیسم به جای این که تصورات و ایدهها را فقط به صورت مفاهیم ذهنی یا مجرد مورد توجه قرار دهد، به عنوان افزار و طرق «عمل» که در ورای تجربه واقعی قرار دارند در نظر میگیرد.
مطابق این نظر، ایدههای ذهنی فقط موقعی دارای مفهوم واقعی خواهند بود که نتایج عملی و تجربی بر آنها مترتب باشد. به عبارت دیگر، پراگماتیسم از اصول و معقولات و مبادی نخستین به «عواقب» [Functions] و ثمرات و فواید افکار توجه دارد؛ اندیشه و فرضیه را با عملپیوند میدهد و معنی را با ارزش عملی آن میسنجد و نتایج حاصله از زندگی عملی را محک درستی و ارزش افکار قرار میدهد.»17
«نظریه صدق» ویلیام جیمز (فیلسوف و روانشناس آمریکایی اواخر قرن نوزدهم) در پی یافتن راه تعدیلی در تجربهگرایی افراطی است. این نظریه با آنچه پیشتر در مورد ارزشی محض بودن گزارههای دینی و ماوراءالطبیعه بدان معتقد بودند بکلی متغایر است و آنها را نیز کارآمد و کاربردی میشناسد.
نظریه مزبور، صدق را نوع گزارهای میداند که: «باور داشتن به آن در نهایت موجب خشنودی میشود، خواه به دلیل آن که انتظاراتی که اعتقاد درست برمیانگیزد عملاً برآورده میشود، یا در مورد گزارههای خداشناسی و مابعدالطبیعه که کمتر تجربیاند. به دلیل آن که به خوشایند شدن سلوک زندگی و کارایی آن کمک میکنند.»18
اتخاذ چنین روش فهم متعادلی در تجربهگرایی بازخورد وجود این اندیشه بوده است که: نظریههای عملیای که [ظاهرا] با یکدیگر ناهمسازند هر یک میتوانند با همه دادههای تجربی معلوم سازگار باشد تا جایی که فقط ویژگیهای نامنطقی سادگی، راحتی و سودمندی (utility: مطلوبیت)، میتواند دلیلی برای انتخاب از میان آنها فراهم آورد.
نقد اندیشه
ـ این اندیشه اگر چه با فهم دینی ما ناسازگار است؛ زیرا تلویحا به «حق بودن» گزارههای دینی ـ و نه افاده تکلیف ـ اشاره دارد، لیکن در آنجا که اندیشهها در «غروب» به سر میبرند درخور تحسین است.
ـ بانیان اندیشه پراگماتیسم نیز همچون فلاسفه سلف به «خیر» (مطلوبیت) میاندیشند، لیکن نه آن چیزی که در «عقلگرایی» است که مفهومها را بازتاب اثرپذیر ساخت ثابت و عینی چیزها میانگارد؛ محک در درستی و نادرستی نسبت به هر معنی و هر رأی و قولی «عقلافزاری» یا اثبات علمی آنهاست.
میزان حق و باطل در این مکتب، نتیجه و تأثیری عملی است که در اثر اعتقاد یا عمل به آن برای انسان عاید میشود؛ اگر در عمل نتیجه نیک (خوشایندی یا خوشایندسازی زندگی) عاید شود صدق و صواب است و اگر جز اینباشد کذب و خطاست. (یا حداقل امکان وقوع عقلی یک اندیشه یا امکان ترتب اثر نیک از منظر عقلی ـ هر چند در آینده ـ داشته باشد!)
«ارزش نقدی» نظریهای است در خصوص آنچه ذکر شد که به وسیله ویلیام جیمز به میان آمده است. ویلیام جیمز «سنجش افکار و ایدهها بنابر نتایج عملی آنها» را تعیین «ارزش نقدی» (CashValue) آن افکار مینامد و معتقد است که هر حکمی از احکام ذهنی انسان وقتی درخور بحث میباشد که نتیجه عملی بر آن مترتب باشد و اگر هیچ تأثیری در اعمال زندگانی نداشته باشد فاقد ارزش نقدی بوده و بحث در آن، بیهودهپردازی است.19
اگر چه از یک خردمند یا اندیشمند جز این پندار شایسته و متوقع نیست، لیکن تعیین این که «هیچ تأثیری در اعمال زندگانی نداشته باشد» براحتی امکانپذیر نیست؛ مثلاً گزاره «ای کاش انسان «پرنده» میبود!» روزی با عقلافزاری جزء محالات بوده و طبعا با عقیده ارزش نقدی ناسازگار و درخور طرد بوده است که اگر طرد میشد هیچگاه انسان نمیتوانست امکان پرواز [هر چند با ابزار علمی] را برای خود فراهم نماید.
دیگر این که یک فکر ممکن است برای یکی فاقد اثر عملی و برای دیگری واجد آن باشد؛ لیکن توجه به صبغه کارآمدی یعنی آنچه برای اندیشمندان معاصر از عنوان مفهومی کارکردگرایی انتزاع مییابد عقیده ارزش نقدی را توضیح میدهد. بدین معنی که این عقیده درصدد طرد کامل و مطلق چنان فکری از بطنان ذهن و اندیشه آدمی نیست و تنها به «اولویتها» و «اوّلیتها» در افق اندیشه و عمل نظر میکند که فعلاً به عنوان تأمین کننده نیازهای ضروریتر انسان شناخته میشوند و همین معنی را ما نیز در کارآمدی اراده میکنیم.
ابزارانگاری
شاید اگر درست تأمل کنیم، بتوانیم اندیشه نونگرانه جان دیوئی (1952-1859) را در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در جهت توضیح پراگماتیسم دانست.
نوع خاص نگرش دیوئی را فلسفه ابزاری یا انسترومنتالیسم (Instrumentalism) مینامند.
«وجه تسمیه آن این است که در آنگفته میشود افکار و ایدهها وسیله یا افزار مطابقت و سازگاری فرد با محیط میباشند و اعتبار هر چیز بسته به این است که تا چه اندازه وسیلهساز یا اسباب وصول به چیزهای دیگر شده و عملاً مفید باشد.»20
«دیوئی بر آن جنبهای از عملگرایی تأکید میکرد که شناسایی را بیشتر ابزار عمل میدانست تا موضوع تفکر بیغرضانه21.»
اندیشه مزبور را به دلیل اتکا بر تجربههای بشری که در موجود زنده به عنوان مکمل عمل ظاهر میشود و در شرایط و اوضاع مختلف نیز او را بر عمل راهنمایی میکند «اکسپریمنتالیسم» نیز مینامند. کارآمدی را در این مشرب فکری نسبت به اندیشههای پیش از آن پر رنگتر میبینیم؛ زیرا مسائل و اموری که به طور مداوم در برابر انسان قرار میگیرند سبب فعالتر شدن تفکر در ایفای نقش چارهسازی و مقابله با مشکلات و مسائل پیچیدهتر میگردد و انسان را بر «تغییر جهان» به جای «تعبیر جهان» [آنچه در آرمانی مارکس وجود داشت و فلسفه او عملاً ناکام ماند] چیره میگرداند.
مسأله کارکرد و کارآمدی
در فرهنگ اسلامی
اگر فرهنگ موجود در جامعهای را که تحت تأثیر آموزشهای اسلامی طی قرون متمادی نفوذ پذیرفته و به اقتضای این آموزشها دگرگونی یافته باشد فرهنگ اسلامی بنامیم؛ و یا مراد ما از فرهنگ اسلامی موجود زنده و بالنده مستقلی باشد که همواره با انسان مسلمان قرین و همدم است و ذهن و فکر او را در ادراکات مختلف وی یاری میرساند، در هر حال، دادههای حکمی و عقلیای را که در عقل جمعی جامعه اسلامی به مثابه احکام و نتایج فرآیندی در فراگرد تماسهای ذهن با مسائل به دست میآید فرهنگ اسلامی آن جامعه مینامیم.
اندرزها، متلها، ضربالمثلها و پندهای حکیمانه رایج در میان چنین جامعهای را بیشک بار یافته از مزرع حکمت دینی میتوان دانست؛ گزارههای گرانمایهای همچون:
- «هر که چاه میخواهد بکند اول فکر دلو و ریسمان را میکند»
- «نباید بیگدار به آب زد»
- «دوصد گفته چون نیم کردار نیست» و ... نشانهای بر «عاقبتاندیشی» و توجهبه «کارکرد» در اعمال و اندیشهها و کارآمدی چیزها دارد.
اصولاً در فرهنگ عامه به «کارآمد» بودن اشیا و مسائل توجه خاصی مبذول میگردد.
ایدههای کارآمدی فرهنگ اسلامی
آنگاه که به متن تعلیمات دینی اسلام مینگریم، درمییابیم که همه این احکام عقلجمعی برگرفته از مبانی اندیشهای اسلام است که در چند محور بدانها اشاره میکنیم:
1. در شرع، بحث مقدمه واجب ـ یا حرام ـ دارای همان حکمی است که «ذیالمقدمه» دارد.
2. واجب ـ یا حرام ـ تبعی دارای همان حکم متبوع است. (در هر دو مورد، مستحب و مکروه نیز چناناند.)
3. پیوند میان ماده و معنی / دنیا و آخرت (از باب تابع بودن و پیامدی) را در جایجای تعالیم دینی اسلام میبینیم؛ چنان که در سوره قصص میگوید:
«وابتغ فیما آتاک اللّه الدّار الأخرة ولاتنس نصیبک من الدّنیا ...»
سرای واپسین را در آنچه خدا به تو ارزانی داده است بجو و بهرهات را از دنیا فراموش مکن!
و در سوره بقره (آیه 269) میگوید:
«و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا».
که «خیرکثیر» در این آیه تابعی از «حکمت» تلقی میشود. (حرف «ف» در «فقد اوتی» به معنای «تفریع» است و موجبیت تامه را میرساند؛ هر چند که علت تلقی نشود؛ اما معطوف تفریعی خواهد بود که معنای «تابع» را افاده میکند و این دیدگاهی است که اندیشه درست را اصالت میدهد و جز این، بر استلزام دومی برای اولی نیز دلالت دارد؛ زیرا «خیر» در زبانشناسی قرآن به اسباب معیشت نیز معنی شده است22.)
4. مفهوم غنی «دارالآخرة»؛ «عقبیالدّار»؛ «یومالقیامة»؛ «الآخرة» و هر آنچه در راستای معنیرسانی این مفهوم قرآنی است، شخص مسلمان را به «عقباانگاری» توأم با «دنیانگری» توجه میدهد؛ زیرا این مفهوم همواره به عنوان موضعی استنتاجی مورد استفاده قرار میگیرد و آن را به عنوان روز و جای بهرهگیری از اعمال پیش از آن مطرح میسازد؛ و به عبارتی، هر وضعیتی را در آن جا به تابع عملکرد انسان در این زندگیمیداند.
بنابراین، مفهومهای «خیر»، «عقباانگاری دنیانگر»، «حکمت / معرفت راستین و درست» و سایر مفاهیمی که در این راستا قرار دارند، همگی «ابزار»های عملی هستند برای فعالیتها و نشاطها و نشئههای زندگی «عاجل» (هماکنونی) که در «آجل» (آینده) به دو نوع ثمره مینشینند:
الف ـ وصول به سعادت «بهین» در همین دنیا، که «پیامد»های قهری عملها هستند.
ب ـ نیل به سعادت «برین» در نشئه و حیات دیگر، که آن هم در «عقیب» این نشئه حاضر (زندگی دنیا) قرار دارد.
«ارزش نقدی» لحاظ شده در این مفهومهای فرهنگ اسلامی آنگاه چهره «مطلوبیت» خود را آشکار میسازد که دریابیم این آموزهها شخص مسلمان را در کسب «عقیبها» و نتیجههای حصولیِ «نیک» و هدفمندی شده تحریک میکند و او را نسبت به عمل درست، وادار (امر به معروف) و از عمل نادرست (منکرها) بازمیدارد؛ نقش اصیل اندیشه را در اوج «کارآمدی»، در فرهنگ اسلامی میبینیم، ضمن این که عمل را به عنوان شاخص در کنار اندیشه داریم.
5. ما در یک بحث اصولی، در آن جا که به عامل «مستی / بیهوشی / غور در ضلالت و ...» شخص مرتکب عملی غیر اختیاری شده باشد که به نصّ «حدیث رفع» مستوجب کیفر قرار نمیگیرد، میگوییم اگر شخص در انجام مقدماتی که موجب ارتکاب آن عده از اعمال گردیدهاند مختار و مرید (فاعل بالإراده و الإختیار) باشد و نیز علم به «عواقب» آن مقدمات هم داشته باشد، برای انجام آن مقدمات عقوبت و کیفر میشود. (تأمّل در معنای «عقوبت» یعنی پیامدی، قابل توجه است)؛ یعنی آن شخص اگرچه در حین ارتکاب نفس آن عمل، به نوعی مجبور و غیر مختار بوده است، لیکن با علم و عمد وارد مقدماتی شده است که قهرا چنان پیامدی داشته است؛ پس در واقع، اختیار، علم و اراده شخص از «متبوع / مقدمه» به «تابع / نفس عمل» تسرّی یافته است.
این قول ما ناظر به «وسیله / سبب» بودن آن مقدمات برای آن اعمال است و این در حالی است که اندیشه سبب عمل، و عمل مبین صحت اندیشه، و هر دو موجبیت برای رخداد بعدی دارند.
عدم «مطلوبیت» در نتایج، و نیز «مطلوبیت» در آنها راز «تابع» بودنشان از مقدمات آنها را میگشاید.
به سخن دیگر، کارکرد گزاره A در B (و هر دو در سومی و ...) به عنوان اصل شناخته شده عقلی و عقلانی در فرهنگ اسلامی است که تأکید بر «عمل صالح» رویکردی است بر «بهینهجویی» و «برینهخواهی» که همان مفهوم کامل و غنی «کارآمدی» میباشد.
مسلم است که کارآمدی به شرایط بسیاری نیازمند است که اندیشمندان ـ باری به هر رو ـ از آنها یاد کردهاند (همچون قدرت، نفوذ، مال و ...)؛ اما آنچه در فرهنگ اسلامی تلویحا بر آنها ـ به عنوان شرایط اصلی ـ تأکید شده است:
1. شناخت / علم و آگاهی است و سپس،
2. عقیده و التزام عملی به آنچه مورد شناخت واقع شده است، که این مسأله موجب میشود تا،
3. جهاد و تلاش مستمر ـ فکری ـ عملی ـ در راه تحقق اهداف اسلامی (اعمال صالحه) به عمل آید.
کارآمدی شناخت
آیا نفس مسأله «شناخت» جنبه کارکردی دارد، یا فقط به عنوان ابزار / سبب / وسیله در کارکرد از آن استفاده میشود؟
به نظر میرسد پاسخ روشنی برای این پرسش زمانی به دست میآید که «شناخت» شناخته شود! یعنی بدانیم که منظور ما از این کلمه چیست.
اگر شناخت را به معنای سطحی آن یعنی صرف مشاهده و تصویربرداری ذهن از خارج معنی کنیم (چنان که علمگرایان میپندارند) و شأن آن را «ادراک جزئیها» بدانیم جنبه ابزاری خواهد یافت؛ و اگر شناخت را مرحله «ادراک کلّیها» بدانیم و حصول شناخت را «شهود» ذهن از «کنه» اشیا و قوانین آنها بدانیم، طبعا آن را به عنوان یک عامل و کنشگر قوی در تولید پذیرفتهایم و به آن شأن کارکردی دادهایم.
حسگرایان و تجربهگرایان ماتریالیست ـ عموما ـ چنین چیزی را در باور خود نیاوردهاند و در مباحث کارکردگرایی خود از آن نامی نبردهاند؛ زیرا شناخت را نتیجه منطقی قانون علمی میدانند.
ویلیام جیمز در بحث «جریان آگاهی ذهنی»، محرک اساسی شناخت را همین جریان دانسته است که ناخودآگاه به گزینش میان امور خارجی میپردازد.23
جیمز با این تبیین خود ـ طبعا ـ میان دو نوع آگاهی به تمایز قائل شده است.
فارابی و ابنسینا ـ از فلاسفه سلف اسلامی ـ پیش از این، به افاده چنین برداشتی کارکردگرایانه از شناخت پرداختهاند:
فارابی در کتاب التّنبیه خود میگوید: معقولیّت امری ورای ادراک است: ادراک از نفس است؛ نفس صور اشیای محسوس را ادراک میکند، سپس این صور (به توسط نفس ناطقه) ادراک دوباره شده و صور معقول پدید میآیند. (معقولیت از محسوسیت).24
ابنسینا در المباحثات (صفحه 199، المباحثةالسادسة، بند 1598) به دو نوع ادراک اذعان نموده است. وی به دست آمدن معقول را زمانی میداند که «تخیل آن در صورت محسوسه» اتفاق افتد؛ تا از طریق آن، مطابقه در اثبات پیدا کند.25
هانس رایشنباخ از فلاسفه علم معاصر به نظریه نوتری در فلسفه تجربهگرایی رسیده و برداشت متعالی از شناخت را «برداشت کارکردی شناخت» دانسته است.
وی اگرچه ـ چنان که در آغاز این بحث معلوم شد ـ عقلگرا نیست و از تجربهگرایی دفاع نموده و گفته است: «در این تعبیر، شناخت به جهانی دیگر ارجاع ندارد»، لیکن آن را «توصیف اشیای این جهان، در راه نیل به یک هدف ـ هدف پیشبینی آینده ـ .» ایفاگر نقش میداند.26
رایشنباخ از آنجا که میان «صدق» و «معنی» فرق میگذارد، با تمسک به «تحقیقپذیری» گزارهها، به تمایز میان «مشاهده» و «شناخت» قائل میشود. وی میگوید:
«جملات را به شیوههای گوناگون میتوان مورد تحقیق قرار داد:
ـ سادهترین شکل، مشاهده مستقیم است؛ اما تنها گروه کوچکی از جملات به این طریق قابل تحقیق است. هر گاه جملهای که محتوی آن مشاهدهپذیر است به گذشته برگردد، ما امر تحقیق را ممکن میشمریم. حتی اگر هیچگونه مشاهدهگری وجود نداشته باشد؛ (زیرا امکان وقوع آن منتفی نیست).
ـ هرگاه این جمله مربوط به آینده باشد، میتوان از آن به عنوان یک راهنمای عمل استفاده کرد. دستگاه علامتی به وجود آمده بر مبنای این تعریف از معنی، به گونهای ابداع شده است که میتوان آن را برای پیشبینی به کار گرفت.
این است کارکرد این دستگاه علامتی برای کسی که علایم را به کار میبرد.» (کارکرد این دستگاه همان چیزی است که از آن به عنوان «شناخت» میتوان یاد کرد.27)
علم مفید و غیر مفید در فرهنگ اسلامی
در فرهنگ اسلامی به علم و معرفت توجه شایانی شده است، لیکن آنچه مهم است تأکید روی جنبه «مفید» بودن آن گردیده است و صرف علم و آگاهی مطرح نیست.
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام میگوید:
«بسا دانشمندی که جهلش او را کشت، در حالی که علمش با او بود و سودی به وی نبخشید.»28
توجه به کارکرد معرفت (علم) در نظر ایشان تا آن جا فراگیری دارد که آن را کلید همه خیرها دانستهاند.29
در بیان نبیاکرم صلیاللهعلیهوآله و ائمه معصومین علیهمالسلام از زمره امور جاویدان (بعد از مرگ انسان) «علمی است که سودمند باشد» (و علم ینتفع به النّاس).
«سودمندی» علم مسأله مهمی است که هدف از فراگرفتنش را معرفی میکند و اسلام از فراگیری معارف و علومی که سودمند نباشند نهی نموده یا حداقل با دیده تحقیر بدانها نگریسته است. (بنگرید به: مکاسب محرمه امام خمینی قدسسره و شیخ انصاری.)
اهمیت مسأله سودمندی دانش به اندازهای است که حداقل میباید به خود فراگیرنده سود برساند، هر چند که غرض اصلی سودمند بودن برای مردم است. (بنگرید به: الکافی، باب فضلالعلم؛ منیةالمرید، مقدمه. و ... .)
یادآوری
مسأله «علم نافع» و جای کاربرد آن به طرق روایی مختلف و در حد تواتر در کتابهای حدیثی به اندازهای است که پرداختن به خصوص آن نیازمند تألیف کتابی قطور است، ولیکن هدف ما در این بخش، اشاره به توجه اسلام به قید «مفید / Function» در مورد «شناخت» است.
شناخت چگونه کاربردی میشود؟
چنان که دیدیم، فارابی و ابنسینا ادراک را در دو بخش پذیرفته بودند؛ تقسیم ادراک بدین صورت ـ البته ـ از ابتکارات ایندو بزرگوار نیست و برای محقق فلسفه روشن است که چنین نگرشی ریشه در حکمت باستان داشتهاست و ما میدانیم که «افلاطون» آخرین سخنگوی حکمت «جاودان خرد» باستان است که در کتاب ششم جمهور (بند 510) مجموعه ادراک را در «خط منقسم مفروض» خود، در دو بخش و هر بخشی را نیز در دو بخش کوچکتر بیان داشته است که در قسمت نخست «مشاهدهها»ی حسّی و در قسمت دومی «ادراکات شهودی (معقولات)» را یاد کرده است.
افلاطون از بخش اول به عنوان ادراکات ضروری که پایه ادراکات نظری را در بخش دوم میسازند یاد میکند؛ یعنی معقولات در نظر وی گر چه نظری هستند، اما مبتنی بر حس و مشاهدهاند:
«چنانکه گفتم نفس انسانی برای درک این طبقه از معقولات مجبور است فرضیاتی به کار برد و به مبدأ نمیرسد؛ زیرا از فرضیه تجاوز نمیتواند کرد، بلکه از تصاویری استمداد مینماید و آن همان اشیائی است که شبح آن در یک طبقه پایینتر یافت میشود.»30
در فلسفه معاصر نیز عدهای از کاوشگران مباحث «ذهن و روان» درستی نظر فوق را ـ پس از انجام بررسیهایی روی افراد مختلف ـ تأیید نمودهاند که از آن جمله «ژانه Janet» و «بینه Alfered Binet» (از روانشناسان پایان قرن نوزده) و «ویلیام جیمز» را میتوان نام برد.
ژانه و بینه پس از آزمایشهای گوناگون به این نتیجه رسیدند که: «در زمان بیهوشی و توأم با آن، حساسیت در اعضای بیحس وجود دارد، اما به شکل یک شعور ثانوی که کاملاً از شعور اولی یا اصلی جدا است، وجود این شعور را میتوان به طریقهایی از قبیل هیپنوتیزم تأیید کرد.»
«ویلیام جیمز نیز بر اساس چنین مشاهداتی نتیجه گرفت که: لااقل در بعضی اشخاص، مجموعه آگاهیهای آنها را میتوان به دو بخش تجزیه کرد که با هم وجود دارند؛ اما یکدیگر را نادیده میگیرند و تمامی آگاهیها را بین خود تقسیم میکنند. اینها مکمل هستند ...»31
فیزیولوژیستها و روانشناسان در ارزیابی ضریب هوشی، هوش را فرآیند تماس و ارتباط میان دو نیمکره مغز میدانند و میزان آن را قدرت و سرعت این ارتباط میشناسند. آنچه مسلّم است در فراگرد این تماس، شناخت کاملتر و مطمئنتری به دست میآید که شخص را بر تصمیمگیری قادر میسازد.آگاهیهای ـ تقریبا ـ قطعیتیافتهای که از همکنشی (یا کنشهای متقابلی) از این راه به دست میآیند موقعیت «قدرتمندی Enablity» کسب کرده به حالت «کُنایی (فاعلی)» (اکتیو) درمیآیند و به «شناخت کارکردی» تبدیل میشوند.
شاید در همین وهله است که به آگاهیها عنوان شناخت و شناخت برتر میتوان داد زیرا که این نوع شناخت، متکی بر عملیات فرایندیای است که از چالش بین حسّی و خردیِ محض، تحصیل میگردد.
در فرهنگ علمی اسلامی نیز، به وجود دو نوع «روان» در انسان اشاره شده است که دومی به عنوان «نفخه الهی» در قرآن نامیده شده است. (و نفخت فیه من روحی.32)
عقل فعال یا شناخت کارآمد
در فلسفه قدیم، جهان وجود را عبارت از ده یا یازده عقل میدانستند که برخی عقل اول را همان «مبدع» و ایجاد کننده جهان (ذات باریتعالی)، و برخی دیگر عقل اول را نخستین مخلوق خداوند که بر همه عقلهای دیگر اشراف دارد میدانستهاند.
فارابی کسی است که عقل اول را «خداوندِ فیّاض وجود»، و عقل فعال را در رتبه پس از او دانسته و تجلی آن را در انسان، «نفس ناطقه» مینامد؛ همان چیزی که مولوی آن را «جبریل» ولیاللّه نامیده است:
«او چو نور است و خرد جبریل او آن ولّیِ گم از او قندیل او»33
اما در عین حال، فارابی بسیاری از مسائل را بسیار دورتر از حد فهم انسانی میداند که یکی از آنها «عقل» است.34
تعبیر فارابی از نفس ناطقه به اعتبار قدرت بر تعقل معقولات و امور کلیه است که در مرحلهای از «بساطت» قرار دارند؛ یعنی در آغاز و پیش از آمدن به بخش دوم نفس یا ذهن یا ... حالت «بسیط» دارند؛ زیرا که در آغاز، تنها تصویر «بحت» و سادهای از اشیاء یا مسائل خارجی در ذهن، ساخته میشود و این در موقعیت بعدی است که در آن تصاویر ـ بنا بر آنچه گفته شد ـ تحلیل به عمل میآید و نسبت فیمابین تصویرهای ذهن (تصویرهای دو نیمکره مغز) اکتشاف میشود و نفوذ معرفتی در «کنه» اشیاء حاصل میشود.
اکنون و در مرحله بعد، که آن نسبت ایجاد شده، در گونه یک «فرآمده» (یسنتز) کارکردی (فهم تکاملیافته) درآمده است میگوییم که همخوانی نتیجه تولیدی داشته است، این همان «شناخت کارآمد» است؛ لیکن اگر به همانگونه «بحت» و ساده و بسیط و ... خود مانده باشد و به وسیله هیچ «آنالیز» و عملگری تحلیل نشده باشد آن را «شناخت تکوینی» مینامیم.
به سخنی دیگر، از علم «ناگذر» به «شناخت بسیط یا تکوینی» و از علم «گذرا» که در شبکه «علتیابی» و «نقد ارزشی» رفته به کنش و همکنشی پرداخته باشد به «شناخت کارآمد» تعبیر میکنیم؛ و این شاید مرادف همان عقل فعالی باشد که قدما در انسان جستوجو مینمودهاند. فتأمّل!
پینوشتها
1 . افلاطون، چهار رساله، ترجمه محمود صناعی، (چاپ دوم: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 2537 /1357)، رساله هیپیاس بزرگ، ص 429-412.
2 . قرآن مجید همین تعریف را از خیر دارد، آن جا که میگوید: «و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا» (بقره /269)
3 . افلاطون، جمهور، ترجمه فؤاد روحانی، (چاپ چهارم: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1360)، کتاب ششم، بند 505، ص 376.
4 . جمعی از نویسندگان، فرهنگ اندیشه نو، جمعی از مترجمان، ویراستار ع ـ پاشایی، (انتشارات مازیار، 1369)، ص 489.
5 . هانس رایشنباخ، پیدایش فلسفه علمی، ترجمه موسی اکرمی، (شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1371)، ص 120.
6 . امپریسیستیسم/ .Empiricistism Method
7 . پیدایش فلسفه علمی، ص 104 و 120.
8 . فرهنگ اندیشه نو، ص 605.
9 . نظریه بهینهسازی (Optimization Theory) . مسأله بهینهسازی انتخاب بهترین حالت ممکن از مجموعهای از جایگزینهها است... مجموعه جایگزینهها غالبا با گذاشتن شرطهایی روی ارزش متغیرها مشخص میشود.
اکثر کاربردهای عملی بهینهسازی در حوزه تحقیق عملیاتی است. (از کمترین اجزا برای پرکارآمدترین وسیله بتوان بهره گرفت. در کامپیوتر مورد استفاده فراوان دارد.)
این گونه تابعها را تابع معیار یا تابع هدف نیز میگویند. (Objective Function)
10 . هر حالتی در مکانیک کوانتومی کاملاً با یک تابع موج، که در هر نقطهای از فضا تغییر میکند توصیف میشود؛ بنگرید به: فرهنگ اندیشه نو، ص 184 و 236.
11 . فرهنگ اندیشه نو، ص 235.
12 . غلام عباس توسلی، نظریههای جامعهشناسی، (چاپ چهارم: انتشارات سمت، 1373)، ص 217-216.
13 . نظریههای جامعهشناسی، ص 254، به نقل از:
"On The concept of Political Power", Sociological Theory and Modern society, New York, Free Press, 1967, Fig 1, p 348.
14 . فرهنگ اندیشه نو، ص 632.
15 . آصفه آصفی، مبانی فلسفه، (مؤسسه انتشارات آگاه، 1370)، ص 405.
16 . حسن پویان، فرهنگ جامعهشناسی، (انتشارات چاپخش، 1367)، ص 299.
17 . مبانی فلسفه، ص 416.
18 . فرهنگ اندیشه نو، ص 556.
19 . مبانی فلسفه، ص 417.
20 . همان، ص 427.
21 . فرهنگ اندیشه نو، ص 556.
22 . خیر در آیه 272 و 273 و 215 سوره «بقره» مورد انفاق قرار گرفته و به معنای کمک مادی است؛ همچنین در آیه 32 سوره «قصص»، «حبّالخیر» به معنای دوست داشتن «اسوارگان جنگی» معنی شده است؛ و نیز، «الخیر» در آیه 8 سوره «العادیات» به معنای مکنت و اسباب توانمندی زندگی است. ن.
23 . نظریههای جامعهشناسی، بخش 6، ص 270.
24 . التنبیه علی سبیل السعادة، (انتشارات حکمت)، ص 38 و 6-102.
25 . «فینا اولنا ـ نحن ـ قوة ندرک بها المعانی الکلیة و ما یجری مجراها؛ و اخری تدرک الجزئیات». (همان).
26 . پیدایش فلسفه علمی، ص 295.
27 . همان، ص 298.
28 . نهجالبلاغه، تصحیح صبحی صالح، حکمت 487.
29 . «لاتفتح الخیرات الا بمفاتح العلم»، نهجالبلاغه، (همان)، حکمت 213.
30 . جمهور، ص 389-379.
31 . مهدی گلشنی، تحلیلی از دیدگاههای فلسفی فیزیکدانان معاصر، (نشر مرکز، 1375)، ص 101.
32 . الحجر /29؛ ص /72؛ السجده /9.
33 . مثنوی معنوی، دفتر اول. برای آگاهی بیشتر در زمینه نظر فارابی. بنگرید به: فارابی، رضا داوری اردکانی، نشر طرح نو.
34 . التنبیه علی سبیل السعادة، تحقیق دکتر جعفر آل یاسین، (انتشارات حکمت، 1371)، ص 103.