در دنیای امروز، عده ای پس از خواندن آثار مدرن و پسامدرن، از تعقید لفظی آنها و نیز غیر قابل فهم بودن منظور نویسنده شکوه دارند. گروهی دیگر برخلاف گروه اول از همان داستانهای پیچیده با صفاتی مانند "بهترین" و "غنی ترین" آثار یاد می کنند. شاید ما هم پس از خواندن یکی از داستانهای کوتاه معاصر یا رمانهای موسوم به "نو" داستان را ناتمام کنار گذاشته ایم و یا به خود گفته ایم اگر متوجه منظور نویسنده نشده ایم، به دلیل عدم تمرکز یا اشتغال ذهنی یا "بدخواندن" داستان بوده است. چنین وضع و حالی برای کسانی که با ادبیات قرن بیستم سروکار دارند مقوله ای محسوس و تکراری است و به نحوی با سوالهای اساسی از این قبیل مرتبط است: چر ا آثار مدرن و پسامدرن اینقدر آشفته اند؟ چرا نویسنده قرن بیستم اینقدر از مردم جامعه اش فاصله گرفته است؟ چرا آنچه او می نویسد همان چیزی نیست که توده مردم به آن فکر می کنند، از آن رنج می برند، یا به آن می خندند؟ اصولا اگر قرار است نویسنده فقط تمرین نوشته های هنری و انتزاعی بکند و آنقدر فردی و خصوصی بنویسد که فقط خودش از آن آگاه باشد، پس چرا می نویسد؟ نوشتار حاضر پاسخی است به این پرسشها و تلاشی است درباب روشن کردن شاخصه های ادبیات قرن بیستم و بررسی عواملی که موجب ظهور شکاف بین نویسنده و مردم شده است و نهایتا روزنه ای است برای شناخت و درک بهتر از نوشته هایی که گاهی متهم شده است به "آشفتگی" و "بی سروته بودن".