مبانی معرفتی دیانت و روشنفکری در غرب (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
آنچه در دنیای غرب در قرون اخیر به وجود آمده است معنای اصطلاحی خاصی به روشنفکری داده که با سطح متعالی آگاهی و معرفت که دانش حضوری و دانش شهودی و معرفت ناب دینی است فرق میکند. چرا در غرب این گونه شد؟ زمینه آن چه بود؟ کلیسا چه نقشی در این میان داشت؟ چگونه شد که عقل و دین در ستیز قرار گرفتند؟
اجمالاً این است که در برابر تربیتی که کلیسا داشت و خود را وارث وحی و آسمان و معرفت دینی و فارغ از دیگر انواع معرفت «حسّی و عقلی» میدانست، هر گاه با معرفت حسی و عقلی در ستیز قرار میگرفت آن دو را میکوبید و با حربه قدرت کار میکرد و حال آن که بین عقل و دین ناسازگاری نیست. دین از ساحتی فراتر از آنچه عقل مییابد و خود عقل به آن گواهی میدهد، خبر میدهد.
آن گاه که سخن از تثلیث میشد که نه فرامفهومی و فراعقلی بود بلکه ضد عقل بود و خداوند نه محیط بر همه اشیاء بلکه در عرض اشیای دیگر قرار میگرفت، انتظار داشتند که عقل آن را بپذیرد. این معلوم است که برای عقل پذیرفتنی نیست. کلیسا عقل را از حجیت و اعتبار انداخت و حس را محدود کرد. در برابر چنین برخوردی بود ـ نه این که همه علل و عوامل این باشد ـ که جریانی به مقابله برخاست و نوعی عقلگرایی به وجود آمد که معرفت دینی را انکار میکرد. فلسفه، آنچه که از قرن 16 به بعد پدید آمد نبود. دنیای اسلام تاریخ رشد و شکوفایی تفکر و فلسفه بود. فیلسوفان و حکیمانی که شاخص تفکر بحثی در تاریخ اسلام بودند خود به معرفت فرامفهومی اذعان و آن را اثبات کردهاند، امّا در غرب نوعی عقلگرایی پدید آمد که معرفت مفهومی عقلی را سقف دانش بشری میدانست نه سطح معرفتی فراتر. جریانی که با دکارت شروع میشود و در همه چیز شک میکند، مگر آنچه با چشم و آن هم با شناخت مفهومی و عقلی به دست آورد. او حتّی سعی میکند خودش را هم از همین افق بشناسد. میگوید من شک میکنم، من فکر میکنم، پس من هستم؛ یعنی خود را دل صادق اندیشه حساب میکند.
خوب این بحث و موضوع شش قرن قبل در اندیشه بوعلی نیز مطرح بوده و او خود نیز همین مسأله را بیان کرده است که محال است انسان از طریق اثر عینی خودا اثبات کند که ما وارد این گفتوگو نمیشویم. «منِ» انسان با سطح دیگری از معرفت حسّی شناخته میشود، امّا در تاریخ، فلسفه و تفکر غرب از این جا آغاز میشود. آن روی دیگر این سکه همین بود که قلّه دیگر عقلگرایی در غرب یعنی هگل بیان کرد. هستی آن است که در افق عقل روشن شود و آنچه با شناخت مفهومی عقلی اثبات شدنی نباشد وجود ندارد. آنچه اندیشیدنی نیست، نیست. هستی هویتی عقلانی دارد. کدام عقل؟ همین عقل مفهومی برهانی منطقی که هگل در آن منطق حرفها داشت. حال توجّه کنید به آن نزول و تنزیلی که هستی پیدا میکند و اوج و بلندی که عقل مفهومی در نظر بعضی مییابد تا آن جا که میگویند: «در این که چیزی باشد و برای عقل ناشناختنی باشد، چنین چیزی اصلاً وجود ندارد» یا «هستی آن است که در افق فکر روشن شود». حال جای فکر و روشن را عوض کنید. روشنفکری با این معنایی که فکر پیدا میکند و تنزلی که هستی به این افق مییابد، یک اصطلاح نوین است و مراد از روشنفکری این معنای نوین است.
زمینههای پیدایش روشنفکری در غرب
سدههای میانه (قرون وسطی) سدههای حاکمیت کلیسا در غرب است. کلیسا به نام دین، داعیه دفاع از حاکمیت الهی و پاسداری از ارزش فطری را داشت و مردم در گرو باور و اعتقاد به غیب در جستوجوی بهشت، حاکمیت کلیسا را گردن مینهادند.
کلیسا در دو بُعد علمی و عملی در جهت خلاف فطرت آدمی گام برداشت.
از سویی هیچ یک از انجیلهای چهارگانه رهآورد مستقیم وحی نبودند، بلکه نوشتههایی بودند که از میان دهها انجیل توسط کلیسا رسمیت یافته بود و ارباب کلیسا میکوشیدند تا با قداست بخشیدن بهنویسندگان آنها به ایشان چهرهای الهی ببخشند. خصلت بشری انجیلها آنها را گرفتار خطاها و اشتباههای فراوانی کرده بود آن چنان که در برخی موارد حتّی با معرفت حسی و عقلی انسانها سازگاری نداشت. کلیسا در دفاع از این مجموعه که از قداستی الهی برخوردار گشته بود ناگزیر با علوم عقلی و حسی به مبارزه پرداخت و به این ترتیب نه تنها به دانش الهی راه نبرد، بلکه با مراتب دیگر دانش بشری نیز در ستیز افتاد.
در بُعد عملی نیز کلیسا برای مشارکت در قدرت حکومتهای مختلف به توجیه ستمها و ظلمهای آنها پرداخت. بنابراین مبارزه با علم و توجیه ظلم و سرانجام، جنگهای دویست ساله صلیبی رهآورد حاکمیتی بود که به دروغ داعیه دیانت داشت. ارباب کلیسا که خود را خازنان بهشت میخواندند از سرِ دنیاطلبی سند آن را پیشاپیش به خداوندان پول میفروختند. بدیهی است که با هجوم مدعیان دین به سوی دنیا دیگران نیز در همین راه گام مینهند و به این ترتیب آخرین شعلههای هدایت فطری که راه غیب را در معرض دیده حقیقتبین آدمی قرار میدهد خاموش میشود.
حاکمیت غاصبان خلافت و ولایت الهی از آن جا که در جهت مخالفت خواستهها و نیازهای فطری آدمی گام برمیدارد دیر یا زود به عصیان و شورش همگانی میانجامد. این عصیان یکی از این دو راه را طی میکند:
اول، بازگشت به ارزشها و سنّتهای راستین و حاکمیت واقعی الهی؛ این راهی است که در طول تاریخ اسلام، عترت و پیروان و شیعیان آنان رهبری آن را به عهده داشتند و در مسیر آن گام مینهادند.
دوم، عصیان در برابر حاکمیت موجود، نه به عنوان مبارزه با بدعتها و بازگشت به سنّتهای حقیقی و حاکمیت حقیقی الهی که به عنوان انکار الوهیت و انکار مبدئی که بدعتهای ایجاد شده با انتساب دروغین به آن، خود را توجیه میکنند.
سایه سنگین کلیسا چنان گسترده بود که مجالی برای بازگشت باقی نمیگذاشت. حذف قواعد و اصول فلسفی و برهانیای که به عنوان مبادی یقینی، سنگرهای اوّلیه ایمان را تأمین میکند، تبلیغ ایمان تقلیدی و از همه مهمتر رفتار ارباب کلیسا که نوعی هدایت عملی به سوی زندگی دنیا بود، در نهایت بزرگترین ضربه را بر ایمان تقلیدی وارد آورد.
جنگهای صلیبی و آشنایی با مظاهر تمدّن اسلامی، فتح قسطنطنیه به دست مسلمانان و مهاجرت هنرمندان و عالمان آن جا به کشورهای غربی و سرانجام کشف امریکا و اوجگیری تب طلا از جمله شرایط اجتماعیای بود که ذهن و فکر انسانِ غربی را در برابر وحی، معرفت دینی و الهی و ایمان تقلیدی دچار تزلزل و تردید ساخت و این تردید، تولد و زایش فرهنگ و تمدّن نوینی را در تاریخ بشر موجب شد که از آن به رنسانس یاد میشود. رنسانس که با نسیان و فراموشی کامل واقعیّت الهی و دینی عالم و آدم همراه بود دو جریان فکری نوین را پدید آورد که جریان روشنفکری در غرب را به وجود آوردند.
جریان اوّل، عقلگرایی است که با دکارت آغاز شد و با افرادی نظیر اسپینوزا و لایبنیتز ادامه یافت و با هگل به تمامیت خود رسید.
جریان دوم، حسگرایی است که با فرانسیس بیکن آغاز شد و از آن پس با شخصیتهایی نظیر لاک، برکلی هیوم، کنت و میل ادامه یافت و در نهایت پس از تحوّلاتی چند به عنوان دیدگاه برتر، بر حوزههای علمی غرب چیره شد.
مؤلفههای فکری روشنفکری در غرب
تعقل و اندیشهورزی منحصر به انسان غربی و از ویژگیهای دوره رنسانس نیست و قبل از آن نیز در جوامع دیگر وجود داشته است، ولی در گذشته تاریخ، تعقل سودای انکار حقایق برتر را نداشت، بلکه به عنوان گذرگاه انسان را به سوی آگاهی و معرفتی که از شهود و حضوری فراعقلی نه ضد عقلی بهرهمند بود رهنمون میساخت.
اوّلین اندیشمندان تاریخ بشری، براساس قبول اصالت برای معرفت فراعقلی که خاص انبیا و اولیای الهی است از حکیم و دانشمند خواندن خود پرهیز و به نام فیلسوف یعنی دوستدار دانش بسندهمیکردند.
از نظر آنها دانش مفهومی که با شیوه استدلال و تفکر حصولی به دست میآید، فقط وصف معرفت است و معرفت حقیقی همان دانش شهودی است که گرچه مخالف اندیشه و تعقل نیست، ولی فوق آن میباشد.
بعد از رنسانس خصوصیت بارز عقلگرایی، انکار هر نوع معرفت فراعقلی و نفی یا تردید کردن در ابعادی از هستی است که فراتر از افق ادراک عقلی انسان میباشند. فلسفه دکارت با تردید و شک در همه چیز آغاز میشود و با تفسیری عقلانی از جهان پایان میپذیرد. اوّلین استدلالی که دکارت میکند این است که اگر چه من در همه چیز و از جمله در وجود خود شک میکنم، ولی در این که «شک میکنم» یا به عبارت دیگر در این که میاندیشم، شکی ندارم. بنابراین اوّلین اصل مورد قبول دکارت همان اندیشه و تعقل است که وجود خود را بر این اساس اثبات میکند: «من میاندیشم، پس هستم.»
عقلگرایی به معنای تبیین عقلی انسان و جهان، توسط فیلسوفان غرب تداوم یافت. کانت گرچه برای اشیا واقعیتی فراسوی آنچه به عقل میآید قبول کرد، ولی آن را ناشناختنی خواند و رابطه انسان با آن را به طور کامل قطع کرد. هگل نیز کوشید تا نظام عقلانی جهان را تبیین کند و در سیر استدلال خود، آنچه را بالقوه در اندیشه دکارت نهفته بود با این بیان آشکار ساخت که آنچه اندیشیدنی نیست، وجود ندارد و هر چه هست، اندیشیدنی است.
هستی در اندیشه هگل واقعیتی عقلانی دارد، به این معنی که گرچه بشر به حقیقت بسیاری از امور پی نبرده است، ولی هر چه در واقع هست میتواند برای فکر روشن شود. روشن شدن هستی برای فکر ـ که روشنفکری و عصر خرد و روشنگری را در تاریخ بشر پدید آورد ـ به منزله انکار هر نوع واقعیّت و حقیقتی است که به صورت راز و رمز برای عقل انسانی میباشد؛ با رشد این دیدگاه همه معارفِ پیشینی که در سدههای میانه و قبل از آن بر اساس اذعان عقل به اسراری که هویتی فراعقلی دارند در قالب سنّتهای دینی و رمزهای الهی به حیات خود ادامه میدادند؛ یا تمامی بدعتهایی که به دروغ داعیه سنّت داشتند و به صورت عادات و رسوم اجتماعی تداوم یافته بودند در معرض نقّادی عقلی قرار گرفتند که یا به انکار
فراسوی خود میپرداخت و یا آن که هر نوع راهی را برای وصول به آن و یا آگاهی از آن انکار میکرد.
واقعیتی که از رهگذر این نقادی به دست آمد هویتی عقلانی داشت و الزاما عنوانی ضد دینی نداشت، ولی خداوندی که در عرصه آن ظهور مییافت باید از تبیین و توجیهی صرفا عقلانی برخوردار باشد. انسان نیز از دیدگاه عقلگرایان از واقعیّت عقلانی جهان جدا نیست و هویتی برتر از آن ندارد. هگل با همین شناخت معتقد بود انسانی که تبیین عقلی کاملی از خود و جهان نداشته باشد، از حقیقت خود و هستی غافل و بیگانه است.
از دیدگاه هگل در تاریخ اندیشه انسانی «از خود بیگانگی» جای خود را به «خودآگاهی» و «خودآشنایی» میدهد و هستی در مسیر تحوّلات مستمر خود آن گاه که در قالب ذهن انسان اندیشمند درمیآید. به حقیقت خود بازمیگردد و از «خودبیگانگی» آن پایان میپذیرد؛ بدین ترتیب انسان و هستیِ کامل از دیدگاه هگل، همان انسان غربی و هستی اوست که در اوج تفکر عقلی تاریخ نشسته است.
در سدههای هفدهم و هجدهم که دوران حاکمیت عقلگرایی بود، همه باورها و تمام ابعاد زندگی فردی و اجتماعی انسان، با حذف مبانی و مبادی آسمانی و الهی، درصدد توجیه عقلانی خود برآمدند و ایدئولوژیهای بشری که از هویتی صرفا عقلی برخوردار بودند جایگزین سنتهایی شدند که در چهرهای دینی از مکاشفات ربانی انبیا و اولیای الهی تغذیه میکردند، یا جایگزین بدعتهایی شدند که با تقلب مدّعیان کاذب، رنگ سنّت به خود گرفته بودند. عقل با همه قدرتی که پیدا کرد، پس از قطع ارتباط با حقیقتی که محیط بر آن بود نتوانست جایگاه مستقل خود را حفظ کند و بسرعت راه افول پیمود و زمینه را برای ظهور و تسلط جریان فکری حسگرا آماده نمود. حسگرایی نه تنها دارای زمینههای تاریخی مستمری است، بلکه ویژه طایفهای خاص نیست و مورد توجّه همگان بوده و میباشد؛ ولی اصالت بخشیدن به آن به گونهای که با انکار ارزش جهانشناختی معرفتهای برتر، یعنی انکار معرفت عقلی و دینی همراه باشد پدیدهای خاص غرب در روزگار پس از رنسانس است. در گذشته تاریخ زمینههای حسگرایی در بین بشر، خصوصا آن چنان که قرآن یاد میکند، در میان بنیاسرائیل وجود داشته است. در قرآن خطاب بهبنیاسرائیل آمده است:
«و اذ قلتم یا موسی لن نؤمن لک حتّی نری اللّه جهرة»
آن گاه که گفتید ای موسی ما به تو ایمان نمیآوریم تا آن که خدا را با چشم آشکار ببینیم.
با این حال شکل سازمانیافته این تفکر به گونهای که به عنوان یک اندیشه فلسفی در برابر جریانهای دیگر از خود دفاع کند و چهره غالب را به خود بگیرد، خاص تاریخ جدید غرب است.
فرانسیس بیکن با این فکر که انسان در اندیشه خود گرفتار آن دسته از بتهای ذهنی است که از ناحیه پندارها و باورهای ناشی از محیط و خرافات بر او تحمیل میشود، کوشید تا میزانی مطمئن برای تشخیص دانستههای صحیح از پندارهای باطل ارائه دهد. او معتقد بود شناخت صحیح، تنها از راه حواس پدید میآید و برای این منظور با تشکیل یک جدول استقرایی کوشید تا راه کشف تمامی قوانین هستی را از راه مشاهده و تجربه برای همه روشن سازد.
نقد مبانی معرفتی روشنفکری
اثبات این که بخش حس گرای جریان روشنفکری غرب ناگزیر به سفسطه و شکاکیت در چهرههای آشکار یا نهان میانجامد؛ همچنین بحث از این که شناخت مفهومی عقلی، نهایت علم و آگاهی نیست و معرفتی فراتر از آن که همان معرفت حضوری و شهودی است، میباشد و سرانجام، آگاهی دینی که معرفتی الهی و ربانی است، وجود دارد؛ همگی از جمله مسائلی است که در دایره مباحث شناختشناسی قرار میگیرند.
در مباحث معرفتشناختی، کسانی که به ارزش معرفتی شناخت عقلی توجّه دارند از دیرباز به این نکته تصریح کردهاند که حس، هرگز بهتنهایی مفید علم به خارج نبوده است و حسّیات فقط در پرتو برخی از احکام و قوانین غیرحسّی در دایره دادههای خود، مفید شناخت یقینی میشوند و سپس زمینه آگاهیهای استقرایی و یا تجربی بعدی را فراهم میآورند؛ به عنوان مثال، مبدأ عدم تناقض قضیهای است که با تردید در آن، جزم به هیچ ادراک حسّی تحقق پیدا نمیکند؛ زیرا با احتمال اجتماع نقیضین هر مشاهدهای که واقع شود، احتمال صدق نقیض همان مشاهده نیز وجود خواهد داشت و در این صورت امتیازی بین هر یک از ادراکات حسّی و نقیض آن باقی نخواهد ماند.
بدون شک اگر حسگرایان، قضایایی نظیر مبدأ عدم تناقض را که نسبت به گزارههای حسّی و تجربی پیشین است، فاقد اعتبار بدانند، تمام گزارههای علمی نیز به دلیل اتّکا به آنها بیاعتبار خواهد شد.
بوعلی در کتاب شفا مدعی است که حتّی اگر مبدأ عدم تناقض در یک مورد خدشهدار شود؛ یعنی اگر شیء تنها در یک مورد با نقیض خود امکان جمع داشته باشد، تمام قضایایی که در نظام ذهنی و علمی انسان مورد تصدیق میباشند درهم میریزد.
شاگرد او بهمنیار بر همین اساس در کتاب التحصیل مدعی است که نقش مبدأ عدم تناقض در میان قضایای علمی، نظیر نقش واجبالوجود در میان ممکنات است؛ یعنی اگر کسی در صحت علمی این قضیه تردید نماید، در صحت تمام قضایای دیگر و از جمله در صحت تمام قضایای حسّی خود تردید کرده است. بنابراین اذعان به هر شناخت حسّی، خود دلیل بر وجود یک شناخت عقلی است که از طریق حس به دست نمیآید.
بر فرض این که حسگرایی از بُعد عملی و برای گذران روزمره زندگی، بسیاری از آثاری را که از طریق شناخت حقیقی و واقعی جهان طبیعت قابل تحصیل است، تأمین نماید؛ از بُعد معرفتی ـ همانگونه که پیش از این اشاره شد ـ چارهای جز سقوط در ورطه سفسطه و شکاکیت نخواهد داشت.
در نقد دیدگاهی که معرفت مفهومی عقلی را سقف معرفت بشری میداند و آگاهیهای برتر او را انکار میکند، از ناحیه کسانی که به دریافت حضوری انبیا و اولیای الهی باور دارند براهینی اقامه شده است.
شیخ الرئیس بوعلی در موضوع معرفت نفس برهانی اقامه میکند که انسان محال است از راه اثر خود، اعم از آن که اثر ذهنی، یا عینی و به عبارت دیگر علمی و یا عملی باشد خود را بشناسد؛ یعنی انسان قبل از اندیشه و قبل از آن که به مفاهیم و قضایایی بیّن و اوّلی و یا مفاهیم و قضایلی مبین و برهانی و یا به رفتار و کردار خارجی خود علم پیدا کند، به حقیقت خود آگاه میشود.
بیان بوعلی مستقیما متوجه گفتاری است که چند سده پس از او توسط دکارت ارائه میشود،؛ زیرا دکارت، اندیشه و تعقل را نقطه ملاقات خود با واقعیّت پنداشت و در این رهگذر حرکت خود را برای تبیین هستی از همان موضع آغاز کرد. وی همچنین کوشید تا از طریق اندیشه و تعقل، وجود خود را اثبات نماید.
برهان بوعلی این است که اگر شما به عنوان مثال، گمان برید که از راه اندیشه وجود خود را اثبات میکنید، در مقدّمهای که از آن برای رسیدن به نتیجه استفاده میکنید، یا اندیشه را به خود مقید کرده و یا این که آن را بدون تقید به خود ذکر کردهاید. اگر در مقدمه، اندیشه به صورت مطلق ذکر شود، در این حال استدلال به صورت «اندیشه هست، پس من هستم» درمیآید و این استدلال باطل است؛ زیرا از اندیشه مطلق، وجود فردی خاص اثبات نمیشود.
اگر در مقدمه، اندیشه مقید به «من» باشد و گفته شود: «من میاندیشم، پس من هستم» این استدلال نیز باطل است؛ زیرا در جمله دوم، نتیجه جدیدی که از اندیشه پدید آمده باشد، حاصل نشده است، بلکه آنچه در جمله اوّل بوده تکرار شده است؛ زیرا در جمله اوّل «من» در کنار اندیشه ذکر شده است و اگر در جمله اوّل «من» شناخته نشده باشد، از صِرف اندیشه نمیتوانیم وجود من را دریابیم پس در استدلال دکارت «من» در کنار اندیشه و یا قبل از آن مورد شناخت بوده است و از راه اندیشه چیزی که پیشتر مورد شک و تردید باشد، اثبات نشده است.
شیخ اشراق پس از توجّه به این که آگاهی انسان نسبت به نفس او از نوع معرفت حسّی و شناخت عقلی نیست، در کتاب المطارحات دو برهان بر این که تنها راه شناخت انسان نسبت به ذات خود معرفت حضوری و شهودی است، اقامه میکند:
امام خمینی قدسسره در نامه به گورباچف، علاوه بر تصریح به هویت عقلانی برخی مفاهیم و دریافتهای بشری، به این دو برهان نیز که متوجه نقاط کور تفکر وفرهنگ غرب است اشاره میکند.خواجهنصیر طوسی در شرح اشارات این مسأله را اثبات میکند که همان گونه که هر ادراک حسّی مبتنی بر یک ادراک عقلی است هر ادراک حصولی، اعم از حسّی یا عقلی، نیز متّکی بر معرفت شهودی و حضوری است. بنابراین، همانگونه که اعتماد بر شناخت حسّی به میزان قبول معرفت عقلی است، شناخت مفهومی عقلی نیز دلیل بر وجود معرفتی شهودی است.
استدلال خواجه گرچه ناظر بر مراتب عالیه شهود و حضور نیست، ولی از این جهت که تنگنای مفهومی معارف بدیهی و برهانی را درهم شکسته است و دانش را به نحوه حضور و شهود واقع بازمیگرداند، استدلالی کارساز و مفید است.
نسبت دین و روشنفکری در غرب
این گونه نبود که وقتی روشنفکری در قرون هفده و هجده و حتّی قبل از آن پدید آمد، دینستیزی آشکار داشته باشد، بلکه حتّی شروع کرد به تفسیر و تبیین مجدد جهان، تفسیر مجدد دین و بازسازی دینی کردن؛ به عنوان مثال هگل برای همین دین تفسیر عقلانی کرد. جایگاه عقلانی و تاریخ تکامل عقلانی جهان را هگل بیان کرد. دکارت با همان نگاه عقلانی خودش سعی میکرد خداوند و نفس را غیرمادی اثبات کند. لذا روشنفکری ابعادی از دین را که با این گونه معرفت نمیخواست و یا نمیتوانست تفسیر شود، یا به زور تفسیر میکرد و یا به عنوان خرافه میزدود. بدینسان پدید آمدن روشنفکری در تاریخ تمدّن غرب به معنای دینستیزی آشکار آن نبود، بلکه نوعی دین روشنفکرانه به همراه آن پدید آمد.
دعوای اصلی بین دین و روشنفکری وقتی شروع شد که این تفکر عقلی نیز بسرعت افول کرد و نوعی تفکر حسگرایانه و تجربی در قرون نوزده و بیست مسلط شد، قرن نوزده اوج این درگیریها بود که در آن، روشنفکری یک بار دیگر تنزل پیدا کرد. در این جا هر سنگر جدیدی که از طرف علم فتح میشد، سنگر دیگری بود که از دین گرفته میشد.
دین به عنوان یک مجموعه معرفتی که مبتنی بر حضور و شهودی الهی است و یا مجموعهای که بخش محوری آن را ویژگی مزبور تشکیل میدهد، داعیه رهبری و هدایت انسان را از عالم فانی به سعادت ازلی و ابدی دارد. قضایای دینی، ی
قضایایی هستند که در معرّفی اسما و صفات الهی و مراتب افعال او، پس از ادراک و شهود نبوی در قالب مفاهیم و الفاظ درآمدهاند و یا این که قضایایی هستند که با توجّه به چهره ملکوتیِ رفتار و کردار آدمیان، در جهت راهبری او به صورت اخلاق و در قالب بایدها و نبایدهای الهی مشخص شدهاند. پس برخی از این قضایا درباره هستها و بعضی درباره بایدهاست. قضایایی که درباره «هست»هاست به دو بخش تقسیم میشوند: بعضی از آنها درباره هستهای نامحسوس مانند صفات ذات و افعال مجرد باری، چون ملائک و فرشتگان است که در محدوده غیب هستند. بعضی دیگر درباره هستهای محسوس میباشد، مانند سرگذشت پیامبران پیشین. قضایایی که درباره هستهای محسوس است، قضایایی هستند که بررسی درستی و نادرستی آنها برای انسانهای عادی که از شناخت حسّی برخوردارند تا حدودی امکانپذیر است، ولی قضایایی که در مورد هستهای نامحسوس است با ادراک عقلی تا آن جا که در توان دریافت برهان باشد قابل بررسی است، از آن جا که عقل با شناخت محدودیتهای خود، اصل عوالم غیبی و کلیات آنها و همچنین وجودشناختی برتر را که قادر به ادراک جزئیات آن عوالم است اثبات میکند، شناخت عقلی و بلکه شناخت حسّی ضمن همراهی با دین، در افق دریافت خود به صحت اجمالی قضایای دینی که ناظر به اموریاند که در خارج از محدوده شناخت حسی و عقلی است اعتراف میکنند.
این دسته از قضایای دینی که اعتراف اجمالی معرفت عقلی را همراه دارند، همان قضایایی هستند که متوجه خصوصیات و جزئیات عوالم غیبی میباشند و یا گزارههایی ارزشی هستند که با توجّه به چهره ملکوتی رفتار آدمیان و آثار اخروی آن صادر میشوند.
پس دین علاوه بر آن که مشتمل بر قضایایی است که بررسی تفصیلی درستی و نادرستی آنها از حوزه ادراک عقلی و حسّی بیرون است، همچنین بیانگر قضایایی است که در افق فهم حس و عقل میباشد.
مسیحیّت نیز به عنوان یک دین، از گزارههای یاد شده برخوردار است. با توجّه به این که انجیلهای موجود خالی از دستنوشتههای بشر نبوده است و عقاید کلیسا نیز، برآیند مجادلات و منازعاتی بودکه سرانجام به شکل دین رسمی درآمد؛ کلیسا از آنچه مصوب اندیشه بشری ارباب آن بود، به نام دین دفاع کرد و در نتیجه انتظار قداست و صحت تمام گزارههای منسوب به خود را داشت و این انتظار در مورد قضایایی که در حوزه معرفت و دادرسی عقل و تجربه نیز قرار میگرفت، جریان داشت. در پاسخ به این انتظار در ابتدا فلسفهای به وجود آمد که همافقبا کلام عهدهدار دفاع عقلانی از قضایای مابعدالطبیعی و مسائل ارزشی کلیسا بود و آن گاه که عقل به نتایجی متناقض با عقاید رسمی میرسید، زمینه تحقیر و محکومیت عقل فراهم میآمد و این مسأله در مقاطع بعدی درباره علم تجربی نیز صادق بود.
معارضه عقل با کلیسا در اموری نظیر تثلیث که مباین با اطلاق نامحدود بودن خداوندِ احد است، غیر از خضوعی است که عقل با حمایت برهان نسبت به ابعاد برتر معرفت دینی از خود نشان میدهد.
ناتوانی کلیسا در تبیین عقلی پندارهای شرکآمیزی که به نام دین رسمیت یافته بود علاوه بر این که آن را در موضع مخالفت با عقل و علم تجربی قرار میداد، عقلگرایان و خصوصا حسگرایان را نیز، در تعدی به حریم دیگر قضایای دینی، جرأت و توان بخشید. رشد جریان حسگرایی در غرب که با پیشرفت دانشهای تجربی و پیروزیهای پیاپی در عرصه طبیعت همراه بود غرور کاذبی را در حسگرایان به وجود آورد. آنها بر این پندار بودند که با روشهای تجربی ،توان شناختِ تمام قوانین عالم را دارا میباشند.
بر همین اساس به پیریزی مکتبهای علمی پرداختند.مکتبهای علمی مدعی قضاوت درباره کلیات جهان آفرینش و حتّی داوری درباره قضایای ارزشی بودند. سده نوزدهم اوج مکتبسازی علمی است. اگوست کنت براساس فلسفه علمی خود، مکتب انسانیت را بنیان گذارد. مارکس در فلسفه علمی خود، نه تنها به تدوین قوانین کلّی طبیعت و جامعه معاصر که همانند کنت به قضاوت درباره تمام جوامع گذشته و حتّی آینده بشری و از این فراتر به بیان قوانین کلّی تمام هستی از آغاز تا انجام پرداخت و از آن پس با قضاوت درباره قضایای ارزشی مدعی ارائه ایدئولوژی علمی شد.
روشنفکران تجربی مسلک سده نوزدهم، داعیه نبوت و پیامبری داشتند؛ یعنی درباره همه اموری که پیامبران درمعرض شهود و دریافت خود داشتند به داوری میپرداختند. آنان به نام علم، خداوند و هستیهای مجرد از قبیل ملائکه و فرشتگان را انکار میکردند و احکام و مقررات دینی را به تمسخر میگرفتند.
به این ترتیب از رنسانس تا پایان سده نوزدهم، روشنفکری غربی سالیان ستیز علم و دین را نظارهگر است، به این معنی که علم با از دست دادن هویت دینی خود، در چهرهای عقلی و نیز چندی بعد در قالب حسی و تجربی، به درگیری با دین که همچنان داعیه آگاهی از حقایق هستی را دارد، میپردازد. تدقیق و تبیین معرفت حسی و توجّه به تنگناهای آن بعدها موجب شد تا حسگرایان با گذر از داعیههای آغازین خود به محدودیتهای قضایای علمی پی برند. از رهگذر دریافت ویژگیهای دانش حسی بود که دانسته شد:
اولاً، در قضایای علمی هرگز یقین و ضرورت وجود ندارد؛
ثانیا، قضایای علمی، قضایایی هستند که شاخصهای مستقیم یا غیر مستقیم آنها قابل مشاهده و آزمون میباشند، یعنی در حوزه هستهای محسوس طرح میشوند. دو ویژگی فوق علاوه بر آن که یقین را از دایره علم خارج ساخت و سفسطهای پنهان و شکاکیتی پیچیده را بر دانش بشری مسلط کرد، دو دسته از قضایا را از حوزه دانش حسی خارج ساخت:
اول، قضایای ارزشی که فاقد میزان و معیاری آزمونپذیر هستند.
دوم، قضایایی که درباره هستهای نامحسوس به گونهای ارائه میشوند که از طریق آزمون قابل ابطال نمیباشند، این قضایا همان داستانهای غیرعلمی هستند که راهی برای بررسی درستی و نادرستی آنها از دیدگاه انسان حسگرا وجود ندارد و به تعبیر دیگر، نظیر قضایای ارزشی فاقد نفسالامر میباشند.
حسگرایان میکوشند تا دسته دوم از قضایا را در قالب یک تئوری علمی، به قضایای ارزشی و در نتیجه به گرایشهای شخصی ارجاع دهند، با این بیان که شخص آن گاه که از رفتاری خاص در جامعه خرسند است علاوه بر قضایای ارزشی که در جهت انجام آن عمل وضع میکند، برای ترویج آن به ساختن و القای داستانهایی میپردازد که مردم یا خود را در جهت انجام آن تشویق میکند و یا از ترک آن دور میدارد؛ به عنوان مثال برای پیشگیری از دزدی، قضایایی را که درباره معاد و عقابِ دزدان است تبلیغ میکند و جامعه نیز که از رواج دزدی احساس ناامنی میکند به دلیل گرایشی که به امنیّت دارد، این داستانها را میپذیرد. پس داستانهای دینی برخلاف داستانهای علمی که در جهت شناخت و یا پیشبینی حوادث مادی ساخته میشوند، برای کنترل و رسیدن به گرایشهای فردی و اجتماعی خاص و به بیان دیگر برای حمایت از ارزشهای موردنظر شکل میگیرند.
جدایی دانش از ارزش و خروج قضایای متافیزیکی از حوزه علم موجب شد تا علم از داعیه ساختن ایدئولوژی و اخلاق و یا ارائه مکتب بازماند و مکتبهای علمی متنوعی نیز که در سده نوزدهم در مقابل کلیسا شکل گرفته بود به یکباره اعتبار و ارزش علمی خود را از دست بدهند. به این ترتیب کلیسا در بخش عمده قضایای دینی، یعنی در قضایای متافیزیکی و ارزشی بدون رقیب ماند و احساس آرامش کرد و تنها نقطه آسیبپذیر او آن دسته از قضایایی بود که درباره هستهای محسوس ـ نظیر فلکیات ـ در کتاب مقدس آمده بود؛ زیرا این دسته از گزارهها همچنان در حوزه مشترک علم و دین باقی بود و میتوانست محل نزاع واقع شود.
علم در چهره تجربی و آزمونپذیر خود، با تبیین تنگناها و محدودیتها از دو دسته گزارههای ارزشی و متافیزیکی دست شست و اینک نوبت دین بود که با چشمپوشی از دسته سوم، یعنی با سکوت نسبت به گزارههایی که درباره هستهای محسوس بیان شده است به نزاعی که میان علم و دین حاصل شده بود، پایان دهد. ارباب کلیسا و متکلمان مسیحی با قبول این که این بخش از قضایا که در کتاب مقدس و متون دینی آمدهاند ناظر به واقعیت خارجی موجودات طبیعی نیستند و جنبه نمادین و سمبلیک دارند به استقبال نظریه جدایی دانش از ارزش و دین از علم رفتند و بدین ترتیب کلیسا را از معرض هجومهای مستقیمی که به نام علم صورت میگرفت، مصونیت بخشیدند.
با این همه این پرسش باقی بود که آیا جدایی مذکور که نتیجه رسمیت بخشیدن و پذیرش هویت غیر علمی گزارههای دینی و محدود کردن گزارههای علمی ـ که ارزش جهانشناختی دارند ـ به قضایایی آزمونپذیر است میتواند دین و سنتهای الهی را ایمنی بخشد؟
حقیقت این است که تئوری روشنفکران غربی مبنی بر جدایی دانش از ارزش و دین از علم هرگز به مصونیت دین و بقای سنتهای دینی منجر نمیشود، بلکه این تئوری در اصل و بنیان خود، قبل از هر چیز، به حذف حقیقت و اصل دین میپردازد؛ زیرا جدایی دین از علم که از طریق ارجاع قضایای دینی و تأویل آنها به قضایای ارزشی و ارجاع قضایای ارزشی و تعبیر آنها به گرایشهای شخصی یا به میدانهای مختلفی از بازی که مغایر با بازیهای علمی است، انجام میشود، در اولین گام، اعتبار و ارزش جهانشناختی قضایای دینی را سلب میکند و تنها نقشی عملی در تأمین گرایشهای فردی و جمعی برای آنها تعیین مینماید. به بیان دیگر، ایمان دینی را که در پایینترین درجه خود متکی بر معرفتی برهانی، یعنی علمالیقین، آماده دریافت معرفتی برتر که همان عینالیقین و حقالیقین است به حوزه گرایشهای فردی که فاقد هر گونه پایگاه برهانی بوده و تنها متکی بر عواطف، احساسات و خواستها و اراده شخصی افراد است منتقل میگرداند. به این ترتیب راهی برای اثبات ابعاد معنوی، ملکوتی و حقایق غیبی سنتهای دینی باقی نمیماند.
پیامدهای تفسیر روشنفکرانه دین
پیامد جدی و عمده آمیزش مبانی معرفتشناختی روشنفکری و بنیانهای دینی این است که انسان دینباور از این پس تنها دلیلی که برای دفاع از باور خود در برابر رقیبان میتواند اقامه کند این است که گرچه راهی برای اثبات دین نیست، ولی دلیلی هم بر نفی آن وجود ندارد. او دین خود را تنها به دلیل گرایش شخصی و بدون آن که بر باور خود یقین داشته باشد و یا راهی را برای یقین به آن بیابد دنبال میکند.
انسانی که یقین خود را نسبت به مبانی دینی و سنتهایی که به آن عمل میکند، از دست بدهد، به هیچ یک از آن سنّتها عمل نخواهد کرد؛ به عنوان مثال کسی که بهوجود مبدأ به عنوان یک قضیه علمی که حاکی از واقع است یقین ندارد، چگونه میتواند یکی از سنن دینی، نظیر دو رکعت نماز را به قصد قربت به جا آورد.
جدایی دین از علم، با سلب و حذف پایگاه معرفتی دین و یا با خارج کردن هویت معرفتی دین از دسترس دریافت و آگاهی بشر، در نخستین گام به سلب یقین از دین میپردازد و هم زمان با آن، دست انسان را از عمل به سنتهای دینی کوتاه میکند؛ به بیان دیگر سنّت را در دستهای انسان میخشکاند.
جامعهای که یقین خود را نسبت به مبادی دینی و آسمانی سنّت از دست میدهد، آنچه از سنّت باقی میماند، چیزی جز لاشه و قلب آن نخواهد بود.روح سنّت همان یقین است و فردی که به سنّت یقین دارد، هرگز از عمل به آن روی برنمیگرداند؛ بلکه معتقد است تا هنگامی که هستی خود را در عمل خالصانه به آن ایثار نکند به حقیقت سنّت که باطن ملکوتی و الهی آن است نمیرسد. وقتی یقین از سنّت گرفته شود، تداوم آن، تنها به دلیل گرایش شخصی افراد و یا جامعهای است که در اثر ممارست به آن عادت کردهاند.
پشتوانه معرفتی رفتاری که براساس رسم و عادت اجتماعی تداوم مییابد، یقین برهانی، یا معرفت شهودی و حضوری «سان» یا سنّت گذار نیست، بلکه شناخت حسّیای است که از برخورد با ظاهر عمل حاصل شده و در اثرِ تکرار عمل، نوعی گرایش عاطفی را که غیر از ایمان دینی است، به دنبال میآورد.
قالبهای دینی آن گاه که با گرایشهای عاطفی افراد و در چهره عادتهای فردی و یا رسوم اجتماعی ادامه مییابند، فاقد پایگاهی هستند که ثبات، یا تقدس الهی آنها را حراست کند.
تئوری جدایی دانش از ارزش و علم از دین، به حذف بُعد ثابت و الهی دین و سنتهای دینی ـ که در حکم ذبح شریعت و اخذ روح دیانت است ـ اکتفا نمیکند، بلکه این عمل که به کوتاه کردن دست دین از دایره علم میانجامد، در حکم مقدمهای برای روی آوردن مجدد علم به دین جهت تشریح لاشه مرده آن است؛ زیرا از این پس دین به اتهام این که دارای قضایایی است که از جهت حکایت نسبت به واقع و نیز از لحاظ علمی بیمعنی هستند، حق دفاع از خود را نمییابد و در مقابل آن علم با داعیه این که حق تحلیل و بررسی مظاهر و نمادهای محسوس و مادی دین را داراست، به ارائه تئوریهای گوناگون، نه در مورد حق و یا باطل بودن قضایای دینی، که در مورد رمز هستی و چگونگی پیدایش آنها میپردازد. این جاست که علم در تشریح این لاشه مرده که در دامن احساسات و گرایشهای افراد، پاسخگوی عواطف و نیازهای فردی آنهاست، به طرح تئوریهای مختلف روانی و یا اجتماعی میپردازد؛ گاه از ترس یا جهل به عنوان عامل پیدایش دین و زمانی از نیاز ارزشهای اجتماعی به داستانهای دینی سخن میگوید.
شکی نیست که این گونه تحلیلهای روانکاوانه، یا به اصطلاح علمی درباره دین، آن دسته از عواطف و احساسات دینی را که پس از غیرعلمی خواندن گزارههای دینی، در دایره تقلید از نوعی ثبات نسبی میتواند برخوردار باشد، بیش از پیش در معرض تزلزل و سستی و حتی نابودی مطلق قرار میدهد.
از اولین کسانی که به رغم اعتقاد به محدودیتهای قضایای علمی و جدایی دانش از ارزش و در نتیجه جدایی دین از علم، متوجه نقش تخریبی این اعتقاد نسبت به باورهای دینی مردم شده است، «ویلفردوپارتو»جامعهشناسایتالیایی است. او پس از احمق خواندن علم سده نوزدهم که داعیه ارائه ایدئولوژی و تدوین اخلاق علمی را داشته است و پس از تبیین این که قضایای ارزشی و در نتیجه، قضایای دینی خارج از حوزه قضایای علمی است، به این نکته تصریح میکند که نشر این تئوری و اندیشه در میان مردم، موجب سستی باورهای دینی و نابودی سنتهای اجتماعی و در نتیجه، فروپاشی نظام اجتماعی میشود؛ زیرا مردم آن گاه که معتقد شوند، قضایای دینی، ارزش جهانشناختی ندارند و فاقد اعتبار علمی میباشند، به بیان دیگر اگر مردم باور نمایند که قضایای دینی، قضایای حقیقی نبوده و تنها در توجیه احساسها و گرایشهای فردی و مشتقات و بازماندههای ذهنی و اجتماعی آنها ساخته میشوند، هرگز نمیتوانند اعتقاد و ایمان دینی خود را نسبت به آنها حفظ کنند.
رابطه علم و دین مبین این حقیقت است که جدایی بین آن دو پنداری بیش نیست. دین در اصل و حقیقت خود از هویتی علمی برخوردار است و مراد از علمی بودن دین، تعلق آن به حوزه آگاهیهای بشری در معنای اعم آن که شامل صور ذهنی و خیالی میشود نیست؛بلکه مراد معرفتی است که در مقام حکایت از حقیقت و ارائه و ظهور آن در مراتب مختلف هستی، عهدهدار هدایت و راهبری بشر نیز میباشد. بر این اساس، دین در اصل و حقیقت خود هرگز نمیتواند نسبت به قضایایی که در محدوده نگاه حسگرایان علم پنداشته میشود، بینظر باشد و پذیرفتن پندار جدایی دین و علم که حاصل قبول سفسطه و شکاکیت نسبت به قضایای مابعدالطبیعی و اخلاقی است، علاوه بر آن که به حذف ابعاد معنوی و روحانی دین منجر میشود به انکار حقیقت دین، یا تردید در آن و نیز به حاکمیّت علم بر بازماندههای مادی و ظواهر محسوس سنن دینی میانجامد.
دین و سنّت دینی آن گاه که ابعاد معنوی و الهی آن حذف شود به صورت عادت و رسم اجتماعی درمیآید؛ زیرا سنّت متکی بر ایمان و اعتقادی یقینی و مبتنی بر معرفتی شهودی، یا برهانی است، حال آن که عادت مبتنی بر شناخت حسی و اُنسی ـ عاطفی است که در اثر ممارست بر یک عمل، اعم از آن که این ممارست در اثر یک تقلید اختیاری، یا اجباری باشد، پدید میآید. افراد اجتماع بعد از غیرحقیقی پنداشتن قضایا و سنتهای دینی، یعنی بعد از قطع ارتباط شهودی و سلب توجّه برهانی به ابعاد ملکوتی سنّتها که به منزله ذبح آنهاست، تنها میتوانند ارتباطی حسّی ـ عاطفی با آنها برقرار کنند؛ یعنی تنها پوسته و قشر سنّتها را میتوانند مشاهده کنند. به این ترتیب آنچه از سنّت در اجتماع باقی میماند، همان عادت است و عادت به دلیل این که در بستر احساسات و گرایشهای فردی و شخصی مستقر است بآسانی در معرض تبدیل و تغییر قرار میگیرد.
پینوشتها
*این مقاله از تلفیق چند سخنرانی که توسط آقای پارسانیا در جمع طلاّب و دانشجویان مشهد مقدس ایراد گردیده است، تهیه و جهت تکمیل و پربارتر شدن آن از سلسله مباحثی که ایشان در کتاب حدیث پیمانه پیرامون روشنفکری و نقد مبانی معرفتی آن در غرب آورده استفاده شده است.
اجمالاً این است که در برابر تربیتی که کلیسا داشت و خود را وارث وحی و آسمان و معرفت دینی و فارغ از دیگر انواع معرفت «حسّی و عقلی» میدانست، هر گاه با معرفت حسی و عقلی در ستیز قرار میگرفت آن دو را میکوبید و با حربه قدرت کار میکرد و حال آن که بین عقل و دین ناسازگاری نیست. دین از ساحتی فراتر از آنچه عقل مییابد و خود عقل به آن گواهی میدهد، خبر میدهد.
آن گاه که سخن از تثلیث میشد که نه فرامفهومی و فراعقلی بود بلکه ضد عقل بود و خداوند نه محیط بر همه اشیاء بلکه در عرض اشیای دیگر قرار میگرفت، انتظار داشتند که عقل آن را بپذیرد. این معلوم است که برای عقل پذیرفتنی نیست. کلیسا عقل را از حجیت و اعتبار انداخت و حس را محدود کرد. در برابر چنین برخوردی بود ـ نه این که همه علل و عوامل این باشد ـ که جریانی به مقابله برخاست و نوعی عقلگرایی به وجود آمد که معرفت دینی را انکار میکرد. فلسفه، آنچه که از قرن 16 به بعد پدید آمد نبود. دنیای اسلام تاریخ رشد و شکوفایی تفکر و فلسفه بود. فیلسوفان و حکیمانی که شاخص تفکر بحثی در تاریخ اسلام بودند خود به معرفت فرامفهومی اذعان و آن را اثبات کردهاند، امّا در غرب نوعی عقلگرایی پدید آمد که معرفت مفهومی عقلی را سقف دانش بشری میدانست نه سطح معرفتی فراتر. جریانی که با دکارت شروع میشود و در همه چیز شک میکند، مگر آنچه با چشم و آن هم با شناخت مفهومی و عقلی به دست آورد. او حتّی سعی میکند خودش را هم از همین افق بشناسد. میگوید من شک میکنم، من فکر میکنم، پس من هستم؛ یعنی خود را دل صادق اندیشه حساب میکند.
خوب این بحث و موضوع شش قرن قبل در اندیشه بوعلی نیز مطرح بوده و او خود نیز همین مسأله را بیان کرده است که محال است انسان از طریق اثر عینی خودا اثبات کند که ما وارد این گفتوگو نمیشویم. «منِ» انسان با سطح دیگری از معرفت حسّی شناخته میشود، امّا در تاریخ، فلسفه و تفکر غرب از این جا آغاز میشود. آن روی دیگر این سکه همین بود که قلّه دیگر عقلگرایی در غرب یعنی هگل بیان کرد. هستی آن است که در افق عقل روشن شود و آنچه با شناخت مفهومی عقلی اثبات شدنی نباشد وجود ندارد. آنچه اندیشیدنی نیست، نیست. هستی هویتی عقلانی دارد. کدام عقل؟ همین عقل مفهومی برهانی منطقی که هگل در آن منطق حرفها داشت. حال توجّه کنید به آن نزول و تنزیلی که هستی پیدا میکند و اوج و بلندی که عقل مفهومی در نظر بعضی مییابد تا آن جا که میگویند: «در این که چیزی باشد و برای عقل ناشناختنی باشد، چنین چیزی اصلاً وجود ندارد» یا «هستی آن است که در افق فکر روشن شود». حال جای فکر و روشن را عوض کنید. روشنفکری با این معنایی که فکر پیدا میکند و تنزلی که هستی به این افق مییابد، یک اصطلاح نوین است و مراد از روشنفکری این معنای نوین است.
زمینههای پیدایش روشنفکری در غرب
سدههای میانه (قرون وسطی) سدههای حاکمیت کلیسا در غرب است. کلیسا به نام دین، داعیه دفاع از حاکمیت الهی و پاسداری از ارزش فطری را داشت و مردم در گرو باور و اعتقاد به غیب در جستوجوی بهشت، حاکمیت کلیسا را گردن مینهادند.
کلیسا در دو بُعد علمی و عملی در جهت خلاف فطرت آدمی گام برداشت.
از سویی هیچ یک از انجیلهای چهارگانه رهآورد مستقیم وحی نبودند، بلکه نوشتههایی بودند که از میان دهها انجیل توسط کلیسا رسمیت یافته بود و ارباب کلیسا میکوشیدند تا با قداست بخشیدن بهنویسندگان آنها به ایشان چهرهای الهی ببخشند. خصلت بشری انجیلها آنها را گرفتار خطاها و اشتباههای فراوانی کرده بود آن چنان که در برخی موارد حتّی با معرفت حسی و عقلی انسانها سازگاری نداشت. کلیسا در دفاع از این مجموعه که از قداستی الهی برخوردار گشته بود ناگزیر با علوم عقلی و حسی به مبارزه پرداخت و به این ترتیب نه تنها به دانش الهی راه نبرد، بلکه با مراتب دیگر دانش بشری نیز در ستیز افتاد.
در بُعد عملی نیز کلیسا برای مشارکت در قدرت حکومتهای مختلف به توجیه ستمها و ظلمهای آنها پرداخت. بنابراین مبارزه با علم و توجیه ظلم و سرانجام، جنگهای دویست ساله صلیبی رهآورد حاکمیتی بود که به دروغ داعیه دیانت داشت. ارباب کلیسا که خود را خازنان بهشت میخواندند از سرِ دنیاطلبی سند آن را پیشاپیش به خداوندان پول میفروختند. بدیهی است که با هجوم مدعیان دین به سوی دنیا دیگران نیز در همین راه گام مینهند و به این ترتیب آخرین شعلههای هدایت فطری که راه غیب را در معرض دیده حقیقتبین آدمی قرار میدهد خاموش میشود.
حاکمیت غاصبان خلافت و ولایت الهی از آن جا که در جهت مخالفت خواستهها و نیازهای فطری آدمی گام برمیدارد دیر یا زود به عصیان و شورش همگانی میانجامد. این عصیان یکی از این دو راه را طی میکند:
اول، بازگشت به ارزشها و سنّتهای راستین و حاکمیت واقعی الهی؛ این راهی است که در طول تاریخ اسلام، عترت و پیروان و شیعیان آنان رهبری آن را به عهده داشتند و در مسیر آن گام مینهادند.
دوم، عصیان در برابر حاکمیت موجود، نه به عنوان مبارزه با بدعتها و بازگشت به سنّتهای حقیقی و حاکمیت حقیقی الهی که به عنوان انکار الوهیت و انکار مبدئی که بدعتهای ایجاد شده با انتساب دروغین به آن، خود را توجیه میکنند.
سایه سنگین کلیسا چنان گسترده بود که مجالی برای بازگشت باقی نمیگذاشت. حذف قواعد و اصول فلسفی و برهانیای که به عنوان مبادی یقینی، سنگرهای اوّلیه ایمان را تأمین میکند، تبلیغ ایمان تقلیدی و از همه مهمتر رفتار ارباب کلیسا که نوعی هدایت عملی به سوی زندگی دنیا بود، در نهایت بزرگترین ضربه را بر ایمان تقلیدی وارد آورد.
جنگهای صلیبی و آشنایی با مظاهر تمدّن اسلامی، فتح قسطنطنیه به دست مسلمانان و مهاجرت هنرمندان و عالمان آن جا به کشورهای غربی و سرانجام کشف امریکا و اوجگیری تب طلا از جمله شرایط اجتماعیای بود که ذهن و فکر انسانِ غربی را در برابر وحی، معرفت دینی و الهی و ایمان تقلیدی دچار تزلزل و تردید ساخت و این تردید، تولد و زایش فرهنگ و تمدّن نوینی را در تاریخ بشر موجب شد که از آن به رنسانس یاد میشود. رنسانس که با نسیان و فراموشی کامل واقعیّت الهی و دینی عالم و آدم همراه بود دو جریان فکری نوین را پدید آورد که جریان روشنفکری در غرب را به وجود آوردند.
جریان اوّل، عقلگرایی است که با دکارت آغاز شد و با افرادی نظیر اسپینوزا و لایبنیتز ادامه یافت و با هگل به تمامیت خود رسید.
جریان دوم، حسگرایی است که با فرانسیس بیکن آغاز شد و از آن پس با شخصیتهایی نظیر لاک، برکلی هیوم، کنت و میل ادامه یافت و در نهایت پس از تحوّلاتی چند به عنوان دیدگاه برتر، بر حوزههای علمی غرب چیره شد.
مؤلفههای فکری روشنفکری در غرب
تعقل و اندیشهورزی منحصر به انسان غربی و از ویژگیهای دوره رنسانس نیست و قبل از آن نیز در جوامع دیگر وجود داشته است، ولی در گذشته تاریخ، تعقل سودای انکار حقایق برتر را نداشت، بلکه به عنوان گذرگاه انسان را به سوی آگاهی و معرفتی که از شهود و حضوری فراعقلی نه ضد عقلی بهرهمند بود رهنمون میساخت.
اوّلین اندیشمندان تاریخ بشری، براساس قبول اصالت برای معرفت فراعقلی که خاص انبیا و اولیای الهی است از حکیم و دانشمند خواندن خود پرهیز و به نام فیلسوف یعنی دوستدار دانش بسندهمیکردند.
از نظر آنها دانش مفهومی که با شیوه استدلال و تفکر حصولی به دست میآید، فقط وصف معرفت است و معرفت حقیقی همان دانش شهودی است که گرچه مخالف اندیشه و تعقل نیست، ولی فوق آن میباشد.
بعد از رنسانس خصوصیت بارز عقلگرایی، انکار هر نوع معرفت فراعقلی و نفی یا تردید کردن در ابعادی از هستی است که فراتر از افق ادراک عقلی انسان میباشند. فلسفه دکارت با تردید و شک در همه چیز آغاز میشود و با تفسیری عقلانی از جهان پایان میپذیرد. اوّلین استدلالی که دکارت میکند این است که اگر چه من در همه چیز و از جمله در وجود خود شک میکنم، ولی در این که «شک میکنم» یا به عبارت دیگر در این که میاندیشم، شکی ندارم. بنابراین اوّلین اصل مورد قبول دکارت همان اندیشه و تعقل است که وجود خود را بر این اساس اثبات میکند: «من میاندیشم، پس هستم.»
عقلگرایی به معنای تبیین عقلی انسان و جهان، توسط فیلسوفان غرب تداوم یافت. کانت گرچه برای اشیا واقعیتی فراسوی آنچه به عقل میآید قبول کرد، ولی آن را ناشناختنی خواند و رابطه انسان با آن را به طور کامل قطع کرد. هگل نیز کوشید تا نظام عقلانی جهان را تبیین کند و در سیر استدلال خود، آنچه را بالقوه در اندیشه دکارت نهفته بود با این بیان آشکار ساخت که آنچه اندیشیدنی نیست، وجود ندارد و هر چه هست، اندیشیدنی است.
هستی در اندیشه هگل واقعیتی عقلانی دارد، به این معنی که گرچه بشر به حقیقت بسیاری از امور پی نبرده است، ولی هر چه در واقع هست میتواند برای فکر روشن شود. روشن شدن هستی برای فکر ـ که روشنفکری و عصر خرد و روشنگری را در تاریخ بشر پدید آورد ـ به منزله انکار هر نوع واقعیّت و حقیقتی است که به صورت راز و رمز برای عقل انسانی میباشد؛ با رشد این دیدگاه همه معارفِ پیشینی که در سدههای میانه و قبل از آن بر اساس اذعان عقل به اسراری که هویتی فراعقلی دارند در قالب سنّتهای دینی و رمزهای الهی به حیات خود ادامه میدادند؛ یا تمامی بدعتهایی که به دروغ داعیه سنّت داشتند و به صورت عادات و رسوم اجتماعی تداوم یافته بودند در معرض نقّادی عقلی قرار گرفتند که یا به انکار
فراسوی خود میپرداخت و یا آن که هر نوع راهی را برای وصول به آن و یا آگاهی از آن انکار میکرد.
واقعیتی که از رهگذر این نقادی به دست آمد هویتی عقلانی داشت و الزاما عنوانی ضد دینی نداشت، ولی خداوندی که در عرصه آن ظهور مییافت باید از تبیین و توجیهی صرفا عقلانی برخوردار باشد. انسان نیز از دیدگاه عقلگرایان از واقعیّت عقلانی جهان جدا نیست و هویتی برتر از آن ندارد. هگل با همین شناخت معتقد بود انسانی که تبیین عقلی کاملی از خود و جهان نداشته باشد، از حقیقت خود و هستی غافل و بیگانه است.
از دیدگاه هگل در تاریخ اندیشه انسانی «از خود بیگانگی» جای خود را به «خودآگاهی» و «خودآشنایی» میدهد و هستی در مسیر تحوّلات مستمر خود آن گاه که در قالب ذهن انسان اندیشمند درمیآید. به حقیقت خود بازمیگردد و از «خودبیگانگی» آن پایان میپذیرد؛ بدین ترتیب انسان و هستیِ کامل از دیدگاه هگل، همان انسان غربی و هستی اوست که در اوج تفکر عقلی تاریخ نشسته است.
در سدههای هفدهم و هجدهم که دوران حاکمیت عقلگرایی بود، همه باورها و تمام ابعاد زندگی فردی و اجتماعی انسان، با حذف مبانی و مبادی آسمانی و الهی، درصدد توجیه عقلانی خود برآمدند و ایدئولوژیهای بشری که از هویتی صرفا عقلی برخوردار بودند جایگزین سنتهایی شدند که در چهرهای دینی از مکاشفات ربانی انبیا و اولیای الهی تغذیه میکردند، یا جایگزین بدعتهایی شدند که با تقلب مدّعیان کاذب، رنگ سنّت به خود گرفته بودند. عقل با همه قدرتی که پیدا کرد، پس از قطع ارتباط با حقیقتی که محیط بر آن بود نتوانست جایگاه مستقل خود را حفظ کند و بسرعت راه افول پیمود و زمینه را برای ظهور و تسلط جریان فکری حسگرا آماده نمود. حسگرایی نه تنها دارای زمینههای تاریخی مستمری است، بلکه ویژه طایفهای خاص نیست و مورد توجّه همگان بوده و میباشد؛ ولی اصالت بخشیدن به آن به گونهای که با انکار ارزش جهانشناختی معرفتهای برتر، یعنی انکار معرفت عقلی و دینی همراه باشد پدیدهای خاص غرب در روزگار پس از رنسانس است. در گذشته تاریخ زمینههای حسگرایی در بین بشر، خصوصا آن چنان که قرآن یاد میکند، در میان بنیاسرائیل وجود داشته است. در قرآن خطاب بهبنیاسرائیل آمده است:
«و اذ قلتم یا موسی لن نؤمن لک حتّی نری اللّه جهرة»
آن گاه که گفتید ای موسی ما به تو ایمان نمیآوریم تا آن که خدا را با چشم آشکار ببینیم.
با این حال شکل سازمانیافته این تفکر به گونهای که به عنوان یک اندیشه فلسفی در برابر جریانهای دیگر از خود دفاع کند و چهره غالب را به خود بگیرد، خاص تاریخ جدید غرب است.
فرانسیس بیکن با این فکر که انسان در اندیشه خود گرفتار آن دسته از بتهای ذهنی است که از ناحیه پندارها و باورهای ناشی از محیط و خرافات بر او تحمیل میشود، کوشید تا میزانی مطمئن برای تشخیص دانستههای صحیح از پندارهای باطل ارائه دهد. او معتقد بود شناخت صحیح، تنها از راه حواس پدید میآید و برای این منظور با تشکیل یک جدول استقرایی کوشید تا راه کشف تمامی قوانین هستی را از راه مشاهده و تجربه برای همه روشن سازد.
نقد مبانی معرفتی روشنفکری
اثبات این که بخش حس گرای جریان روشنفکری غرب ناگزیر به سفسطه و شکاکیت در چهرههای آشکار یا نهان میانجامد؛ همچنین بحث از این که شناخت مفهومی عقلی، نهایت علم و آگاهی نیست و معرفتی فراتر از آن که همان معرفت حضوری و شهودی است، میباشد و سرانجام، آگاهی دینی که معرفتی الهی و ربانی است، وجود دارد؛ همگی از جمله مسائلی است که در دایره مباحث شناختشناسی قرار میگیرند.
در مباحث معرفتشناختی، کسانی که به ارزش معرفتی شناخت عقلی توجّه دارند از دیرباز به این نکته تصریح کردهاند که حس، هرگز بهتنهایی مفید علم به خارج نبوده است و حسّیات فقط در پرتو برخی از احکام و قوانین غیرحسّی در دایره دادههای خود، مفید شناخت یقینی میشوند و سپس زمینه آگاهیهای استقرایی و یا تجربی بعدی را فراهم میآورند؛ به عنوان مثال، مبدأ عدم تناقض قضیهای است که با تردید در آن، جزم به هیچ ادراک حسّی تحقق پیدا نمیکند؛ زیرا با احتمال اجتماع نقیضین هر مشاهدهای که واقع شود، احتمال صدق نقیض همان مشاهده نیز وجود خواهد داشت و در این صورت امتیازی بین هر یک از ادراکات حسّی و نقیض آن باقی نخواهد ماند.
بدون شک اگر حسگرایان، قضایایی نظیر مبدأ عدم تناقض را که نسبت به گزارههای حسّی و تجربی پیشین است، فاقد اعتبار بدانند، تمام گزارههای علمی نیز به دلیل اتّکا به آنها بیاعتبار خواهد شد.
بوعلی در کتاب شفا مدعی است که حتّی اگر مبدأ عدم تناقض در یک مورد خدشهدار شود؛ یعنی اگر شیء تنها در یک مورد با نقیض خود امکان جمع داشته باشد، تمام قضایایی که در نظام ذهنی و علمی انسان مورد تصدیق میباشند درهم میریزد.
شاگرد او بهمنیار بر همین اساس در کتاب التحصیل مدعی است که نقش مبدأ عدم تناقض در میان قضایای علمی، نظیر نقش واجبالوجود در میان ممکنات است؛ یعنی اگر کسی در صحت علمی این قضیه تردید نماید، در صحت تمام قضایای دیگر و از جمله در صحت تمام قضایای حسّی خود تردید کرده است. بنابراین اذعان به هر شناخت حسّی، خود دلیل بر وجود یک شناخت عقلی است که از طریق حس به دست نمیآید.
بر فرض این که حسگرایی از بُعد عملی و برای گذران روزمره زندگی، بسیاری از آثاری را که از طریق شناخت حقیقی و واقعی جهان طبیعت قابل تحصیل است، تأمین نماید؛ از بُعد معرفتی ـ همانگونه که پیش از این اشاره شد ـ چارهای جز سقوط در ورطه سفسطه و شکاکیت نخواهد داشت.
در نقد دیدگاهی که معرفت مفهومی عقلی را سقف معرفت بشری میداند و آگاهیهای برتر او را انکار میکند، از ناحیه کسانی که به دریافت حضوری انبیا و اولیای الهی باور دارند براهینی اقامه شده است.
شیخ الرئیس بوعلی در موضوع معرفت نفس برهانی اقامه میکند که انسان محال است از راه اثر خود، اعم از آن که اثر ذهنی، یا عینی و به عبارت دیگر علمی و یا عملی باشد خود را بشناسد؛ یعنی انسان قبل از اندیشه و قبل از آن که به مفاهیم و قضایایی بیّن و اوّلی و یا مفاهیم و قضایلی مبین و برهانی و یا به رفتار و کردار خارجی خود علم پیدا کند، به حقیقت خود آگاه میشود.
بیان بوعلی مستقیما متوجه گفتاری است که چند سده پس از او توسط دکارت ارائه میشود،؛ زیرا دکارت، اندیشه و تعقل را نقطه ملاقات خود با واقعیّت پنداشت و در این رهگذر حرکت خود را برای تبیین هستی از همان موضع آغاز کرد. وی همچنین کوشید تا از طریق اندیشه و تعقل، وجود خود را اثبات نماید.
برهان بوعلی این است که اگر شما به عنوان مثال، گمان برید که از راه اندیشه وجود خود را اثبات میکنید، در مقدّمهای که از آن برای رسیدن به نتیجه استفاده میکنید، یا اندیشه را به خود مقید کرده و یا این که آن را بدون تقید به خود ذکر کردهاید. اگر در مقدمه، اندیشه به صورت مطلق ذکر شود، در این حال استدلال به صورت «اندیشه هست، پس من هستم» درمیآید و این استدلال باطل است؛ زیرا از اندیشه مطلق، وجود فردی خاص اثبات نمیشود.
اگر در مقدمه، اندیشه مقید به «من» باشد و گفته شود: «من میاندیشم، پس من هستم» این استدلال نیز باطل است؛ زیرا در جمله دوم، نتیجه جدیدی که از اندیشه پدید آمده باشد، حاصل نشده است، بلکه آنچه در جمله اوّل بوده تکرار شده است؛ زیرا در جمله اوّل «من» در کنار اندیشه ذکر شده است و اگر در جمله اوّل «من» شناخته نشده باشد، از صِرف اندیشه نمیتوانیم وجود من را دریابیم پس در استدلال دکارت «من» در کنار اندیشه و یا قبل از آن مورد شناخت بوده است و از راه اندیشه چیزی که پیشتر مورد شک و تردید باشد، اثبات نشده است.
شیخ اشراق پس از توجّه به این که آگاهی انسان نسبت به نفس او از نوع معرفت حسّی و شناخت عقلی نیست، در کتاب المطارحات دو برهان بر این که تنها راه شناخت انسان نسبت به ذات خود معرفت حضوری و شهودی است، اقامه میکند:
امام خمینی قدسسره در نامه به گورباچف، علاوه بر تصریح به هویت عقلانی برخی مفاهیم و دریافتهای بشری، به این دو برهان نیز که متوجه نقاط کور تفکر وفرهنگ غرب است اشاره میکند.خواجهنصیر طوسی در شرح اشارات این مسأله را اثبات میکند که همان گونه که هر ادراک حسّی مبتنی بر یک ادراک عقلی است هر ادراک حصولی، اعم از حسّی یا عقلی، نیز متّکی بر معرفت شهودی و حضوری است. بنابراین، همانگونه که اعتماد بر شناخت حسّی به میزان قبول معرفت عقلی است، شناخت مفهومی عقلی نیز دلیل بر وجود معرفتی شهودی است.
استدلال خواجه گرچه ناظر بر مراتب عالیه شهود و حضور نیست، ولی از این جهت که تنگنای مفهومی معارف بدیهی و برهانی را درهم شکسته است و دانش را به نحوه حضور و شهود واقع بازمیگرداند، استدلالی کارساز و مفید است.
نسبت دین و روشنفکری در غرب
این گونه نبود که وقتی روشنفکری در قرون هفده و هجده و حتّی قبل از آن پدید آمد، دینستیزی آشکار داشته باشد، بلکه حتّی شروع کرد به تفسیر و تبیین مجدد جهان، تفسیر مجدد دین و بازسازی دینی کردن؛ به عنوان مثال هگل برای همین دین تفسیر عقلانی کرد. جایگاه عقلانی و تاریخ تکامل عقلانی جهان را هگل بیان کرد. دکارت با همان نگاه عقلانی خودش سعی میکرد خداوند و نفس را غیرمادی اثبات کند. لذا روشنفکری ابعادی از دین را که با این گونه معرفت نمیخواست و یا نمیتوانست تفسیر شود، یا به زور تفسیر میکرد و یا به عنوان خرافه میزدود. بدینسان پدید آمدن روشنفکری در تاریخ تمدّن غرب به معنای دینستیزی آشکار آن نبود، بلکه نوعی دین روشنفکرانه به همراه آن پدید آمد.
دعوای اصلی بین دین و روشنفکری وقتی شروع شد که این تفکر عقلی نیز بسرعت افول کرد و نوعی تفکر حسگرایانه و تجربی در قرون نوزده و بیست مسلط شد، قرن نوزده اوج این درگیریها بود که در آن، روشنفکری یک بار دیگر تنزل پیدا کرد. در این جا هر سنگر جدیدی که از طرف علم فتح میشد، سنگر دیگری بود که از دین گرفته میشد.
دین به عنوان یک مجموعه معرفتی که مبتنی بر حضور و شهودی الهی است و یا مجموعهای که بخش محوری آن را ویژگی مزبور تشکیل میدهد، داعیه رهبری و هدایت انسان را از عالم فانی به سعادت ازلی و ابدی دارد. قضایای دینی، ی
قضایایی هستند که در معرّفی اسما و صفات الهی و مراتب افعال او، پس از ادراک و شهود نبوی در قالب مفاهیم و الفاظ درآمدهاند و یا این که قضایایی هستند که با توجّه به چهره ملکوتیِ رفتار و کردار آدمیان، در جهت راهبری او به صورت اخلاق و در قالب بایدها و نبایدهای الهی مشخص شدهاند. پس برخی از این قضایا درباره هستها و بعضی درباره بایدهاست. قضایایی که درباره «هست»هاست به دو بخش تقسیم میشوند: بعضی از آنها درباره هستهای نامحسوس مانند صفات ذات و افعال مجرد باری، چون ملائک و فرشتگان است که در محدوده غیب هستند. بعضی دیگر درباره هستهای محسوس میباشد، مانند سرگذشت پیامبران پیشین. قضایایی که درباره هستهای محسوس است، قضایایی هستند که بررسی درستی و نادرستی آنها برای انسانهای عادی که از شناخت حسّی برخوردارند تا حدودی امکانپذیر است، ولی قضایایی که در مورد هستهای نامحسوس است با ادراک عقلی تا آن جا که در توان دریافت برهان باشد قابل بررسی است، از آن جا که عقل با شناخت محدودیتهای خود، اصل عوالم غیبی و کلیات آنها و همچنین وجودشناختی برتر را که قادر به ادراک جزئیات آن عوالم است اثبات میکند، شناخت عقلی و بلکه شناخت حسّی ضمن همراهی با دین، در افق دریافت خود به صحت اجمالی قضایای دینی که ناظر به اموریاند که در خارج از محدوده شناخت حسی و عقلی است اعتراف میکنند.
این دسته از قضایای دینی که اعتراف اجمالی معرفت عقلی را همراه دارند، همان قضایایی هستند که متوجه خصوصیات و جزئیات عوالم غیبی میباشند و یا گزارههایی ارزشی هستند که با توجّه به چهره ملکوتی رفتار آدمیان و آثار اخروی آن صادر میشوند.
پس دین علاوه بر آن که مشتمل بر قضایایی است که بررسی تفصیلی درستی و نادرستی آنها از حوزه ادراک عقلی و حسّی بیرون است، همچنین بیانگر قضایایی است که در افق فهم حس و عقل میباشد.
مسیحیّت نیز به عنوان یک دین، از گزارههای یاد شده برخوردار است. با توجّه به این که انجیلهای موجود خالی از دستنوشتههای بشر نبوده است و عقاید کلیسا نیز، برآیند مجادلات و منازعاتی بودکه سرانجام به شکل دین رسمی درآمد؛ کلیسا از آنچه مصوب اندیشه بشری ارباب آن بود، به نام دین دفاع کرد و در نتیجه انتظار قداست و صحت تمام گزارههای منسوب به خود را داشت و این انتظار در مورد قضایایی که در حوزه معرفت و دادرسی عقل و تجربه نیز قرار میگرفت، جریان داشت. در پاسخ به این انتظار در ابتدا فلسفهای به وجود آمد که همافقبا کلام عهدهدار دفاع عقلانی از قضایای مابعدالطبیعی و مسائل ارزشی کلیسا بود و آن گاه که عقل به نتایجی متناقض با عقاید رسمی میرسید، زمینه تحقیر و محکومیت عقل فراهم میآمد و این مسأله در مقاطع بعدی درباره علم تجربی نیز صادق بود.
معارضه عقل با کلیسا در اموری نظیر تثلیث که مباین با اطلاق نامحدود بودن خداوندِ احد است، غیر از خضوعی است که عقل با حمایت برهان نسبت به ابعاد برتر معرفت دینی از خود نشان میدهد.
ناتوانی کلیسا در تبیین عقلی پندارهای شرکآمیزی که به نام دین رسمیت یافته بود علاوه بر این که آن را در موضع مخالفت با عقل و علم تجربی قرار میداد، عقلگرایان و خصوصا حسگرایان را نیز، در تعدی به حریم دیگر قضایای دینی، جرأت و توان بخشید. رشد جریان حسگرایی در غرب که با پیشرفت دانشهای تجربی و پیروزیهای پیاپی در عرصه طبیعت همراه بود غرور کاذبی را در حسگرایان به وجود آورد. آنها بر این پندار بودند که با روشهای تجربی ،توان شناختِ تمام قوانین عالم را دارا میباشند.
بر همین اساس به پیریزی مکتبهای علمی پرداختند.مکتبهای علمی مدعی قضاوت درباره کلیات جهان آفرینش و حتّی داوری درباره قضایای ارزشی بودند. سده نوزدهم اوج مکتبسازی علمی است. اگوست کنت براساس فلسفه علمی خود، مکتب انسانیت را بنیان گذارد. مارکس در فلسفه علمی خود، نه تنها به تدوین قوانین کلّی طبیعت و جامعه معاصر که همانند کنت به قضاوت درباره تمام جوامع گذشته و حتّی آینده بشری و از این فراتر به بیان قوانین کلّی تمام هستی از آغاز تا انجام پرداخت و از آن پس با قضاوت درباره قضایای ارزشی مدعی ارائه ایدئولوژی علمی شد.
روشنفکران تجربی مسلک سده نوزدهم، داعیه نبوت و پیامبری داشتند؛ یعنی درباره همه اموری که پیامبران درمعرض شهود و دریافت خود داشتند به داوری میپرداختند. آنان به نام علم، خداوند و هستیهای مجرد از قبیل ملائکه و فرشتگان را انکار میکردند و احکام و مقررات دینی را به تمسخر میگرفتند.
به این ترتیب از رنسانس تا پایان سده نوزدهم، روشنفکری غربی سالیان ستیز علم و دین را نظارهگر است، به این معنی که علم با از دست دادن هویت دینی خود، در چهرهای عقلی و نیز چندی بعد در قالب حسی و تجربی، به درگیری با دین که همچنان داعیه آگاهی از حقایق هستی را دارد، میپردازد. تدقیق و تبیین معرفت حسی و توجّه به تنگناهای آن بعدها موجب شد تا حسگرایان با گذر از داعیههای آغازین خود به محدودیتهای قضایای علمی پی برند. از رهگذر دریافت ویژگیهای دانش حسی بود که دانسته شد:
اولاً، در قضایای علمی هرگز یقین و ضرورت وجود ندارد؛
ثانیا، قضایای علمی، قضایایی هستند که شاخصهای مستقیم یا غیر مستقیم آنها قابل مشاهده و آزمون میباشند، یعنی در حوزه هستهای محسوس طرح میشوند. دو ویژگی فوق علاوه بر آن که یقین را از دایره علم خارج ساخت و سفسطهای پنهان و شکاکیتی پیچیده را بر دانش بشری مسلط کرد، دو دسته از قضایا را از حوزه دانش حسی خارج ساخت:
اول، قضایای ارزشی که فاقد میزان و معیاری آزمونپذیر هستند.
دوم، قضایایی که درباره هستهای نامحسوس به گونهای ارائه میشوند که از طریق آزمون قابل ابطال نمیباشند، این قضایا همان داستانهای غیرعلمی هستند که راهی برای بررسی درستی و نادرستی آنها از دیدگاه انسان حسگرا وجود ندارد و به تعبیر دیگر، نظیر قضایای ارزشی فاقد نفسالامر میباشند.
حسگرایان میکوشند تا دسته دوم از قضایا را در قالب یک تئوری علمی، به قضایای ارزشی و در نتیجه به گرایشهای شخصی ارجاع دهند، با این بیان که شخص آن گاه که از رفتاری خاص در جامعه خرسند است علاوه بر قضایای ارزشی که در جهت انجام آن عمل وضع میکند، برای ترویج آن به ساختن و القای داستانهایی میپردازد که مردم یا خود را در جهت انجام آن تشویق میکند و یا از ترک آن دور میدارد؛ به عنوان مثال برای پیشگیری از دزدی، قضایایی را که درباره معاد و عقابِ دزدان است تبلیغ میکند و جامعه نیز که از رواج دزدی احساس ناامنی میکند به دلیل گرایشی که به امنیّت دارد، این داستانها را میپذیرد. پس داستانهای دینی برخلاف داستانهای علمی که در جهت شناخت و یا پیشبینی حوادث مادی ساخته میشوند، برای کنترل و رسیدن به گرایشهای فردی و اجتماعی خاص و به بیان دیگر برای حمایت از ارزشهای موردنظر شکل میگیرند.
جدایی دانش از ارزش و خروج قضایای متافیزیکی از حوزه علم موجب شد تا علم از داعیه ساختن ایدئولوژی و اخلاق و یا ارائه مکتب بازماند و مکتبهای علمی متنوعی نیز که در سده نوزدهم در مقابل کلیسا شکل گرفته بود به یکباره اعتبار و ارزش علمی خود را از دست بدهند. به این ترتیب کلیسا در بخش عمده قضایای دینی، یعنی در قضایای متافیزیکی و ارزشی بدون رقیب ماند و احساس آرامش کرد و تنها نقطه آسیبپذیر او آن دسته از قضایایی بود که درباره هستهای محسوس ـ نظیر فلکیات ـ در کتاب مقدس آمده بود؛ زیرا این دسته از گزارهها همچنان در حوزه مشترک علم و دین باقی بود و میتوانست محل نزاع واقع شود.
علم در چهره تجربی و آزمونپذیر خود، با تبیین تنگناها و محدودیتها از دو دسته گزارههای ارزشی و متافیزیکی دست شست و اینک نوبت دین بود که با چشمپوشی از دسته سوم، یعنی با سکوت نسبت به گزارههایی که درباره هستهای محسوس بیان شده است به نزاعی که میان علم و دین حاصل شده بود، پایان دهد. ارباب کلیسا و متکلمان مسیحی با قبول این که این بخش از قضایا که در کتاب مقدس و متون دینی آمدهاند ناظر به واقعیت خارجی موجودات طبیعی نیستند و جنبه نمادین و سمبلیک دارند به استقبال نظریه جدایی دانش از ارزش و دین از علم رفتند و بدین ترتیب کلیسا را از معرض هجومهای مستقیمی که به نام علم صورت میگرفت، مصونیت بخشیدند.
با این همه این پرسش باقی بود که آیا جدایی مذکور که نتیجه رسمیت بخشیدن و پذیرش هویت غیر علمی گزارههای دینی و محدود کردن گزارههای علمی ـ که ارزش جهانشناختی دارند ـ به قضایایی آزمونپذیر است میتواند دین و سنتهای الهی را ایمنی بخشد؟
حقیقت این است که تئوری روشنفکران غربی مبنی بر جدایی دانش از ارزش و دین از علم هرگز به مصونیت دین و بقای سنتهای دینی منجر نمیشود، بلکه این تئوری در اصل و بنیان خود، قبل از هر چیز، به حذف حقیقت و اصل دین میپردازد؛ زیرا جدایی دین از علم که از طریق ارجاع قضایای دینی و تأویل آنها به قضایای ارزشی و ارجاع قضایای ارزشی و تعبیر آنها به گرایشهای شخصی یا به میدانهای مختلفی از بازی که مغایر با بازیهای علمی است، انجام میشود، در اولین گام، اعتبار و ارزش جهانشناختی قضایای دینی را سلب میکند و تنها نقشی عملی در تأمین گرایشهای فردی و جمعی برای آنها تعیین مینماید. به بیان دیگر، ایمان دینی را که در پایینترین درجه خود متکی بر معرفتی برهانی، یعنی علمالیقین، آماده دریافت معرفتی برتر که همان عینالیقین و حقالیقین است به حوزه گرایشهای فردی که فاقد هر گونه پایگاه برهانی بوده و تنها متکی بر عواطف، احساسات و خواستها و اراده شخصی افراد است منتقل میگرداند. به این ترتیب راهی برای اثبات ابعاد معنوی، ملکوتی و حقایق غیبی سنتهای دینی باقی نمیماند.
پیامدهای تفسیر روشنفکرانه دین
پیامد جدی و عمده آمیزش مبانی معرفتشناختی روشنفکری و بنیانهای دینی این است که انسان دینباور از این پس تنها دلیلی که برای دفاع از باور خود در برابر رقیبان میتواند اقامه کند این است که گرچه راهی برای اثبات دین نیست، ولی دلیلی هم بر نفی آن وجود ندارد. او دین خود را تنها به دلیل گرایش شخصی و بدون آن که بر باور خود یقین داشته باشد و یا راهی را برای یقین به آن بیابد دنبال میکند.
انسانی که یقین خود را نسبت به مبانی دینی و سنتهایی که به آن عمل میکند، از دست بدهد، به هیچ یک از آن سنّتها عمل نخواهد کرد؛ به عنوان مثال کسی که بهوجود مبدأ به عنوان یک قضیه علمی که حاکی از واقع است یقین ندارد، چگونه میتواند یکی از سنن دینی، نظیر دو رکعت نماز را به قصد قربت به جا آورد.
جدایی دین از علم، با سلب و حذف پایگاه معرفتی دین و یا با خارج کردن هویت معرفتی دین از دسترس دریافت و آگاهی بشر، در نخستین گام به سلب یقین از دین میپردازد و هم زمان با آن، دست انسان را از عمل به سنتهای دینی کوتاه میکند؛ به بیان دیگر سنّت را در دستهای انسان میخشکاند.
جامعهای که یقین خود را نسبت به مبادی دینی و آسمانی سنّت از دست میدهد، آنچه از سنّت باقی میماند، چیزی جز لاشه و قلب آن نخواهد بود.روح سنّت همان یقین است و فردی که به سنّت یقین دارد، هرگز از عمل به آن روی برنمیگرداند؛ بلکه معتقد است تا هنگامی که هستی خود را در عمل خالصانه به آن ایثار نکند به حقیقت سنّت که باطن ملکوتی و الهی آن است نمیرسد. وقتی یقین از سنّت گرفته شود، تداوم آن، تنها به دلیل گرایش شخصی افراد و یا جامعهای است که در اثر ممارست به آن عادت کردهاند.
پشتوانه معرفتی رفتاری که براساس رسم و عادت اجتماعی تداوم مییابد، یقین برهانی، یا معرفت شهودی و حضوری «سان» یا سنّت گذار نیست، بلکه شناخت حسّیای است که از برخورد با ظاهر عمل حاصل شده و در اثرِ تکرار عمل، نوعی گرایش عاطفی را که غیر از ایمان دینی است، به دنبال میآورد.
قالبهای دینی آن گاه که با گرایشهای عاطفی افراد و در چهره عادتهای فردی و یا رسوم اجتماعی ادامه مییابند، فاقد پایگاهی هستند که ثبات، یا تقدس الهی آنها را حراست کند.
تئوری جدایی دانش از ارزش و علم از دین، به حذف بُعد ثابت و الهی دین و سنتهای دینی ـ که در حکم ذبح شریعت و اخذ روح دیانت است ـ اکتفا نمیکند، بلکه این عمل که به کوتاه کردن دست دین از دایره علم میانجامد، در حکم مقدمهای برای روی آوردن مجدد علم به دین جهت تشریح لاشه مرده آن است؛ زیرا از این پس دین به اتهام این که دارای قضایایی است که از جهت حکایت نسبت به واقع و نیز از لحاظ علمی بیمعنی هستند، حق دفاع از خود را نمییابد و در مقابل آن علم با داعیه این که حق تحلیل و بررسی مظاهر و نمادهای محسوس و مادی دین را داراست، به ارائه تئوریهای گوناگون، نه در مورد حق و یا باطل بودن قضایای دینی، که در مورد رمز هستی و چگونگی پیدایش آنها میپردازد. این جاست که علم در تشریح این لاشه مرده که در دامن احساسات و گرایشهای افراد، پاسخگوی عواطف و نیازهای فردی آنهاست، به طرح تئوریهای مختلف روانی و یا اجتماعی میپردازد؛ گاه از ترس یا جهل به عنوان عامل پیدایش دین و زمانی از نیاز ارزشهای اجتماعی به داستانهای دینی سخن میگوید.
شکی نیست که این گونه تحلیلهای روانکاوانه، یا به اصطلاح علمی درباره دین، آن دسته از عواطف و احساسات دینی را که پس از غیرعلمی خواندن گزارههای دینی، در دایره تقلید از نوعی ثبات نسبی میتواند برخوردار باشد، بیش از پیش در معرض تزلزل و سستی و حتی نابودی مطلق قرار میدهد.
از اولین کسانی که به رغم اعتقاد به محدودیتهای قضایای علمی و جدایی دانش از ارزش و در نتیجه جدایی دین از علم، متوجه نقش تخریبی این اعتقاد نسبت به باورهای دینی مردم شده است، «ویلفردوپارتو»جامعهشناسایتالیایی است. او پس از احمق خواندن علم سده نوزدهم که داعیه ارائه ایدئولوژی و تدوین اخلاق علمی را داشته است و پس از تبیین این که قضایای ارزشی و در نتیجه، قضایای دینی خارج از حوزه قضایای علمی است، به این نکته تصریح میکند که نشر این تئوری و اندیشه در میان مردم، موجب سستی باورهای دینی و نابودی سنتهای اجتماعی و در نتیجه، فروپاشی نظام اجتماعی میشود؛ زیرا مردم آن گاه که معتقد شوند، قضایای دینی، ارزش جهانشناختی ندارند و فاقد اعتبار علمی میباشند، به بیان دیگر اگر مردم باور نمایند که قضایای دینی، قضایای حقیقی نبوده و تنها در توجیه احساسها و گرایشهای فردی و مشتقات و بازماندههای ذهنی و اجتماعی آنها ساخته میشوند، هرگز نمیتوانند اعتقاد و ایمان دینی خود را نسبت به آنها حفظ کنند.
رابطه علم و دین مبین این حقیقت است که جدایی بین آن دو پنداری بیش نیست. دین در اصل و حقیقت خود از هویتی علمی برخوردار است و مراد از علمی بودن دین، تعلق آن به حوزه آگاهیهای بشری در معنای اعم آن که شامل صور ذهنی و خیالی میشود نیست؛بلکه مراد معرفتی است که در مقام حکایت از حقیقت و ارائه و ظهور آن در مراتب مختلف هستی، عهدهدار هدایت و راهبری بشر نیز میباشد. بر این اساس، دین در اصل و حقیقت خود هرگز نمیتواند نسبت به قضایایی که در محدوده نگاه حسگرایان علم پنداشته میشود، بینظر باشد و پذیرفتن پندار جدایی دین و علم که حاصل قبول سفسطه و شکاکیت نسبت به قضایای مابعدالطبیعی و اخلاقی است، علاوه بر آن که به حذف ابعاد معنوی و روحانی دین منجر میشود به انکار حقیقت دین، یا تردید در آن و نیز به حاکمیّت علم بر بازماندههای مادی و ظواهر محسوس سنن دینی میانجامد.
دین و سنّت دینی آن گاه که ابعاد معنوی و الهی آن حذف شود به صورت عادت و رسم اجتماعی درمیآید؛ زیرا سنّت متکی بر ایمان و اعتقادی یقینی و مبتنی بر معرفتی شهودی، یا برهانی است، حال آن که عادت مبتنی بر شناخت حسی و اُنسی ـ عاطفی است که در اثر ممارست بر یک عمل، اعم از آن که این ممارست در اثر یک تقلید اختیاری، یا اجباری باشد، پدید میآید. افراد اجتماع بعد از غیرحقیقی پنداشتن قضایا و سنتهای دینی، یعنی بعد از قطع ارتباط شهودی و سلب توجّه برهانی به ابعاد ملکوتی سنّتها که به منزله ذبح آنهاست، تنها میتوانند ارتباطی حسّی ـ عاطفی با آنها برقرار کنند؛ یعنی تنها پوسته و قشر سنّتها را میتوانند مشاهده کنند. به این ترتیب آنچه از سنّت در اجتماع باقی میماند، همان عادت است و عادت به دلیل این که در بستر احساسات و گرایشهای فردی و شخصی مستقر است بآسانی در معرض تبدیل و تغییر قرار میگیرد.
پینوشتها
*این مقاله از تلفیق چند سخنرانی که توسط آقای پارسانیا در جمع طلاّب و دانشجویان مشهد مقدس ایراد گردیده است، تهیه و جهت تکمیل و پربارتر شدن آن از سلسله مباحثی که ایشان در کتاب حدیث پیمانه پیرامون روشنفکری و نقد مبانی معرفتی آن در غرب آورده استفاده شده است.