باز کاوی پدیده خشونت در جامعه مدرن (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در گفتمان روشنفکرى امروز کشور ما درباره آزادى، جامعه مدنى، قانون، مشارکت سیاسى، تسامح و تساهل و بسیارى مقولات از این قبیل سخن گفته مىشود، امّا گاه به گونهاى که گویا اسلام یکسره با آنها مخالف است و روشنفکرى لیبرال ـ دموکرات به طور کامل و بىقید و شرط با آنها موافق. خشونت نیز در این میان مستثنا نیست. گاهى چنان انگاشته مىشود که اسلام به طور بىقید و شرط مىگوید خشونت آرى و روشنفکر لیبرال یکسره مىگوید خشونت نه! در صورتى که چنین نیست.
هر گاه یکى از واژههاى یاد شده مطرح مىشود سؤالات بسیارى را در پى مىآورد که پاسخ به آنها مفهوم و حد و حدود آن را مشخص مىکند؛ به عنوان مثال وقتى از آزادى سخن به میان مىآید بلافاصله این پرسش اساسى مطرح مىشود که آزادى تا کجا و تا چه حد و به چه معنى؟ آیا آزادى در برهم زدن آزادى دیگران یا آزادى در اعمال خشونت برطبق میل فردى یا چیز دیگر؟ در پاسخ به این سؤالات است که مفهوم و حدود آزادى معین مىشود. حتى قانون نیز چنین است و مىتوان پرسید که آیا هر قانونى قابل تبعیت است؟ هابز که یکى از مؤسسان لوازم لیبرالیسم است در پاسخ، حدى را براى آن قائل مىشود؛ وى مىگوید:
«هیچ قانونى نمىتواند انسان را از صیانت نفس خویش بازدارد و دزدیدن غذا براى یک انسان گرسنه جرم محسوب نمىشود»1
و حتى لویاتان که هابز معتقد به قدرت نامحدود اوست حق وضع چنین قوانینى را ندارد و هر انسانى در مقابل چنین قانون یا فرمانى حق طغیان دارد.
خشونت نیز چنین است. جان لاک که قانون اساسى ایالات متحده امریکا (قبله آمال شیفتگان نظامهاى لیبرال ـ دموکرات) براساس نظریه سیاسى او پایهریزى شده است مفاهیم قانون، وظیفه، قانونگذار، پاداش و مجازات را در کنار هم آورده، تصریح مىنماید که قانون بدون مجازات قابل درک یا تصور نیست2 و بدینوسیله بر لزوم وجود مجازات که مصداق خشونت است تأکید مىکند.
وى حتى در تعریف قدرت سیاسى وى مىگوید:
«به نظر من قدرت سیاسى، حق وضع قوانین همراه با تعیین مجازات مرگ وکلیه مجازاتهاى کوچکتر به منظور و حفظ مالکیت است.»3
بنابراین اگر به مبانى نظرى اندیشه لیبرال درست نگاه کنیم چنین نیست که در آن به هیچ وجه خبرى از خشونت نباشد، بلکه چنان که در ادامه خواهیم گفت، تئورى خشونت هم در اندیشه لیبرال و هم در عمل آن بروشنى دیده مىشود. اتهام خشونت به اسلام از نظامهاى لیبرال ـ دموکرات غربى سرچشمه مىگیرد و لقلقه زبان برخى روشنفکرنمایان داخلى در این باب همچنان از حدّ تقلید فراتر نرفته است.
موضع تدافعى نسبت به این اتهام البتّه از لوازم صیانت دین است و باید باشد، امّا اگر با فعلى درخور همراه نباشد مصداق انفعال خواهد بود. لذا باید دید موضع خود حریف نسبت به موضوعى که دیگران را بدان متهم مىکند چیست و جالب این جاست که در مورد خشونت مىتوان شدیدترین و در همان حال دقیق و مستندترین اتهامات را به لیبرالیسم و نظامهاى لیبرال ـ دموکرات نسبت داد؛ هم در ابعاد نظرى و مبانى فکرى اندیشه لیبرال و هم در ابعاد عملى نظامهاى مبتنى بر آن.
نگاهى به مفهوم خشونت در اسلام و
لیبرالیسم
خشونت یک معناى عام دارد که نزدیک به ذهن است و آن حرکتى تند و شدید مىباشد که موجب آسیب رسیدن به چیزى یا کسى شود، امّا مىتوان از آن تلقیهاى فلسفى، سیاسى ـ حقوقى و اخلاقى داشت. در مفهوم فلسفىِ خشونت در اندیشه لیبرال ذیل واژه Violent یا Violenc گفته شده است که در مقابل طبیعت است؛ قسر یا خشونت، امرى است که ضد مجرا و مسیر طبیعى باشد و در آن عنصرى از غضب و خشم نهفته است. به دیگر سخن، خشونت یعنى برخلاف طبع گام برداشتن. در این زمینه همچنین اظهارنظر شده است که خشونت مفهومى ضد فطرت و طبیعت انسان است.4
در فرهنگ غرب، واژه خشونت از منظر فلسفه سیاسى نیز مورد توجّه قرار گرفته و از آن به کاربرد نیرو برخلاف قانون تعبیر شده است.5
لذا مفهوم سیاسى ـ حقوقى خشونت در اندیشه لیبرال در تقابل با قانون شکل مىگیرد و معناى فلسفى آن در تقابل با طبیعت آدمى. در واقع مفهوم فلسفى خشونت تعیینکننده مفهوم سیاسى حقوقى آن است؛ زیرا قانون در اندیشه لیبرال منبعث از حقوق طبیعى مىباشد.
معناى اخلاقى خشونت نیز تحت تأثیر مفهوم فلسفى آن در تقابل با فایده و سود مبتنى بر عنصر میل و لذت فردى (ارزشهاى لیبرالى) معنى پیدا مىکند. «جان استوارتمیل» تصریح مىکند که:
«من فایده را مرجع نهایى تمامى مسائل اخلاقى مىدانم».6
امّا تلقى دینى از خشونت چیست و مفهوم خشونت از منظرهاى مختلف در معارف دین کدام است؟ در اندیشه اسلامى بایدها و نبایدهاى زندگى آدمى برگرفته از وحى و شریعت هستند. آنچه در شریعت تجویز شده یا با مبانى، اهداف و ارزشهاى آن تضاد، تزاحم یا تنافرى ندارد، مشروع و در غیر این صورت نامشروع است. اعمال خشونت یا پرهیز از آن نیز از این مقوله خارج نیست؛ بنابراین، خشونت به دو نوع مشروع و نامشروع تقسیم مىشود. لذا در بحث حقوق اساسى و حقوق سیاسى نیز چنین است؛ یعنى خشونتهاى قانونى مشروعیت دارند و خشونتهاى غیرقانونى نامشروع شمرده مىشوند.
از نظر فلسفى نیز خشونت در اسلام موضوعى مخالف فطرت و طبیعت آدمى نیست، بلکه غضب که سرمنشأ خشونت مىباشد قوهاى است که در طبیعت هر انسانى وجود دارد. تفاوت مفهوم فلسفى خشونت در اسلام و اندیشه لیبرال از همین جا مشهود است و به تلقیهاى سیاسى ـ حقوقى و اخلاقى نیز سرایت مىنماید. درباره تلقى سیاسى از خشونت در اندیشه لیبرال این سؤال مطرح است که آیا هر فشار و اجبارى برخلاف قانون است یا این که در خود قانون هم خشونت وجود دارد (خشونتهاى قانونى)؟ دیدیم که جان لاک تصریح مىنماید که قانون بدون مجازات قابل درک یا تصور نیست.7
قطعا در هر سیستم حقوقى چه دینى وچه لائیک عنصر مجازات وجود دارد و ضمانت عام اجراى قانون است.8 بنابراین، تعریف سیاسى خشونت در فرهنگ لیبرال نیز مخدوش به نظر مىرسد. مفهوم اخلاقى خشونت در اندیشه دینى در تقابل با ارزشهاى اخلاقى دین از قبیل نرمى و لینت، محبت و رأفت و رحم و شفقت شکل مىگیرد و لذا با تلقى اخلاق لیبرالى از خشونت مغایر است.
آنچه اهمیّت دارد این است که در اسلام خشونت به هیچ وجه اصل نیست و تحت شرایط خاصى در جهت هدایت و کمال معنوى و سعادت اخروى فرد و جامعه اعمال مىشود و بروز آن در غیر آن شرایط، مصداق خشونت نامشروع است. امّا به هر حال این موضوع با طبیعت آدمى که در تعریف فلسفى لیبرالیسم از خشونت آمده است در تضاد نیست. فلسفه خشونت در اسلام در ذیل اهدافى همچون اصلاح، هدایت و کمال معنى مىیابد و همواره آخرین مرحله عملِ اصلاح بوده و هر گاه ضرورت ایجاب کند و هیچ راه مشروع دیگرى وجود نداشته باشد یا جواب ندهد، آن گاه خشونت مشروع به عنوان آخرین وسیله اصلاحى و در جهت کمال آدمى رخ مىنماید. لذا توصیههاى ضد خشونت در آموزههاى دینى در برابر موارد معدود خشونتهاى مشروع (در موضع ضرورت و ایجاب و در جهت رشد و تعالى) بسیار فراوان است. همین معدود نیز مربوط به حقوق جزایى و مجازاتهایى است که در تمام سیستمهاى حقوقى دنیا اعم از دینى و لائیک متداول و از ضروریات است و البتّه در مبانى، اهداف و نوع آن تفاوت وجود دارد که به برخى از آنها اشاره خواهیم نمود.
عنصر مجازات و تنبیه در سیستمهاى
حقوقى دینى و لائیک
مجازات که همان خشونت قانونى است در هر سیستم حقوقى وجود دارد و محل ظهور آن را مىتوان جایى یافت که محدودیتهاى آزادى ترسیم مىشوند؛ یعنى این دو عنصر همواره همعرض هم پیش مىروند. در هر سیستم حقوقى آن جا که فرد، حق انجام عملى را ندارد اگر اقدام به آن نماید مستحق مجازات خواهد بود. این مجازات از گرفتن بخشى از مال تا محروم کردن از برخى حقوق، زندان، زندان همیشگى و محروم نمودن از حیات در تمام سیستمهاى حقوقى متداول است. محدودیتهایى که باعث فعال شدن عنصرمجازات مىشوند عبارتند از:
1 ـ قانون و مبانى آن؛
2 ـ امنیّت ملى؛
3 ـ عفت عمومى؛
4 ـ حریم حقوق دیگران.
لذا خشونت قانونى در تمام نظامهاى سیاسى ـ حقوقى از نظر منطق و عقل الزامى است و متهم نمودن اسلام به خشونتگرایى به علت پیروى از این اصل منطقى و عقلى اتهامى معقول نیست و بدیهى است که هر سیستم حقوقى مصادیق نقض محدوده فوق را خودش تشخیص مىدهد و نه دیگرى.
بنابراین اگر در امریکا با اتکا به اصل امنیّت ملى مىتوان پیروان یک فرقه مذهبى را که زنان و بچههاى بسیارى نیز در میان آنها هستند در میعادگاه و عبادتگاه خصوصىشان زنده به آتش کشید،9 همینان مىتوانند در قلمرو گسترده حقوق بشر اسلامى به حیات و اعتقاد خویش بىهیچ مزاحمتى ادامه دهند.
در اصل چهارم، پنجم، دهم و یازدهم حقوق بشر، محدوده آزادى لیبرالى معین شده است. در این اصول آمده است که اگر ابراز عقاید، مخل نظم عمومى، زیانآور براى جامعه، مزاحم آزادى دیگران و مصداق سوء استفاده تشخیص داده شود مىتوان عامل را مجازات نموده و مورد آزار قرار داد و این محدودیت شامل آزادى مطبوعات، آزادى بیان، آزادى احزاب و آزادى اجتماعات نیز مىشود. امّا وقتى در سیستم حقوقى اسلام امرى زیانآور و مخل نظم عمومى و مصداق سوء استفاده از آزادى تشخیص داده شده و عامل مجازات مىگردد، اسلام را به خشونت متهم مىنمایند، در صورتى که خود به اساس و لزوم چنین خشونتى اعتقاد دارند و بدان عمل مىنمایند.
لذا این گونه اتهامات هیچ دلیلى نمىتواند داشته باشد مگر این که نظامهاى لیبرال ـ دموکرات توقع داشته باشند در حوزه اسلام نیز مصادیق اختلال در نظم، عفت عمومى، امنیّت ملى و... را خودشان تشخیص دهند و واقعا در جواب به چنین توقع نابجا و نامعقولى که خلاف مسلم آزادى تفکر، عقیده و حتى دموکراسىِ مورد ادعاى خود ایشان است چه مىتوان گفت؟
جالب این جاست که ایشان هر گاه امرى را با بنیانهاى فکرى خویش در تعارض مىبینند از هیچ خشونتى در راستاىِ آن فروگذار نمىکنند، امّا توقع دارند که دیگران مبنا و اساس اندیشهخویش را ارج ننهند و از آن دفاع ننمایند. در قانون اساسى آلمان آمده است که سازمان داخلى احزاب باید با اصول دموکراسى موافق باشد و باید منابع مالى خود را به عامه گزارش دهند و احزابى که مقاصد یا رفتار پیروان آنها دلالت داشته باشد که درصدد برانداختن یا آسیب رساندن به اساس نظام دموکراسى آزاد یا به خطر انداختن هستى جمهورى هستند، ضد قانون بوده، مورد مجازات قرار خواهند گرفت.10
قانون اساسى فرانسه نیز به همین ترتیب تصریح مىکند که احزاب مادامى که معتقد و ملتزم به اصول حاکمیّت ملى و روح دموکراسى هستند مجاز به فعالیتند و در غیر این صورت، غیرقانونى بودن حزب و مجازات خاطیان بدیهى است.11
حال چگونه است که توقع مىکنند روح دموکراسى و بنیادهاى اندیشه لیبرال براى پیروانش محترم باشد، امّا مبانى اندیشه اسلامى هیچ ارج و احترام حقوقى در میان پیروانش نداشته باشد؟ وانگهى در کجاى قانون اساسى جمهورى اسلامى دخالت در سیستم داخلى احزاب مجاز شمرده شده یا حزبى به خاطر نیت پیروانش آنچنان که در قانون اساسى آلمان آمده، مورد بازخواست قرار گرفته است؟ در سیستم حقوقى اسلام تا نیت به مرحله برنامهریزى عملى نرسد و آن نیز اثبات نگردد، مجازاتى مترتب نخواهد بود. این جاست که حقیقت گستردگى محدوده آزادیهاى انسانى در اندیشه اسلامى در مقابل تفکرات لیبرال آشکار مىگردد.12 در هر صورت اگر قرار باشد اتهامى نسبت داده شود باید از سوى نظام حقوقى ـ ارزشى اسلام به لیبرال دموکراسیهاى غربى باشد و نه بالعکس.
خشونت در ابعاد نظرى نظامهاى لیبرال
بنیادهاى اندیشه جامعه مدنى به مفهوم غربى آن همه در راستاى تئوریزه کردن خشونت ناشى از موقعیت آدمى در وضع طبیعى است. هابز و لاک دو متفکر مشهور غرب، از بنیانگذاران اولین سنگبناهاى فکرى لیبرالیسم به شمار مىآیند. این دو اندیشمند، وجود قانون و جامعه مدنى را براى پایان دادن به نزاعهاى بشرى لازم و ضرورى مىدانند. ایشان که تمایزاتى در چارچوب اندیشه فلسفى و سیاسى خویش دارند در این مسأله متفقالقولند که قانون و جامعه مدنى، امنیّت و آزادى افراد جامعه را که در وضع طبیعى مخدوش است تضمین مىکند، امّا نه با از بین بردن ریشههاىنزاع آدمیان و کنترل و هدایت درونى انسانها، بلکه با وضع قوانین قاطع و بدون مسامحه و صورت دادن نظمى مصنوعى براساس آن؛ نظمى ظاهرى و مدنیتى قشرى که سخن سولژنیتسین را به ذهن متبادر مىکند که لایه ظاهرى قانون و جامعه مدنى لیبرال چقدر نازک و سطحى است و کوچکترین فرصت فرار از چشم قانون کافى است تا خشونتبارترین اعمال و هولناکترین جنایات به وقوع بپیوندد و در صورت قرار گرفتن در شعاع دید قانون، بندبازى بر لبه تیز آن بهترین راه براى توجیه تبهکارى است.
«آن گاه که مرکز سیاسى و فرهنگى امریکا (نیویورک) تنها چند ساعت بىبرق ماند بلافاصله انبوهى از مردم امریکا شروع به سرقت و تجاوز کردند. آیا پرده ظاهرى تمدن، چنین نازک است! آیا نظام اجتماعى این چنین بىپایهاى، از بیمارى درونى حکایت نمىکند؟»13
سولژنیتسین تنها وضع نظامهاى لیبرال ـ دموکرات را تفسیر مىکند و به علت اصلى آن توجهى ندارد، امّا حقیقت این است که علت این امر را باید در مبانى فکرى اندیشمندان مؤسس لیبرالیسم درباره انسان، هستى و جامعه دنبال کرد. اگر انسانِ وضع طبیعى هابز، گرگِ انسان است، انسان وضع مدنى او نیز ماهیتا تغییرى نکرده، بلکه از غمِ بىآلتى افسرده و مترصد فرصت مىباشد.
در حقیقت، ساختار فکرى لیبرالیسم در از میان بردن ریشههاى خشونت در جوامع بشرى همواره ناکام است، اگر چه بزرگترین شعارهاى ضد خشونت را مطرح سازد؛ زیرا آنچه مىتواند «انسان گرگ» هابز را کنترل کند اخلاق است و در این جا لیبرالیسم نه تنها فاقد یک فلسفه اخلاق ضد خشونت است، بلکه مبانى اخلاق لیبرالى، خود عاملى خشونتزا به شمار مىآیند.
استکبار یکى از عوامل مهم خشونتزاست که در ذات فرهنگ و تمدن غرب وجود دارد. آیا انسانمدارى و خودمحورى ناشى از آن، موجد استکبار جمعى و خرده استکبارهاى فردى نیست؟
یکى از مبانى مهم ساختارى لیبرالیسم ارزش آزادى است. در اندیشه لیبرال عدالت و همه ارزشهاى دیگر به خودى خود ارزش نیستند و ارزش بودن یا نبودن آنها باید در پیشگاه اصل آزادى به داورى گذاشته شود. این مبنا که تقابل میان آزادى و عدالت و سایر ارزشها را در پى دارد به ایجاد تبعیض، فقر، اختلاف طبقاتى، نابرابرى، شیوع بىرحمى، قساوت و ستمگرى مىانجامد که از عوامل مهم خشونتزا هستند. تقابل عدالت و آزادى بیشترین نمود خود را در رویه سرمایهدارى لیبرالیسم دارد. سرمایهدارى از اجزاء جدایىناپذیر اندیشه لیبرال است، به گونهاى که گاه آدمى به تردید دچار مىشود که در این تفکر اصل الاصول آزادى است یا مالکیت.
آر بلاستر معتقد اسـت لیبرالیسم همدوش با سرمایهدارى غربى نشو و نما کرده و این فرزند تنها در دامان مادرى که نظام سرمایهدارى باشد مىتوانست رشد پیدا کند و از دامان مادر خویش هرگز جدا نخواهد شد. بر این اساس است که عدهاى از صاحبنظران سیاسى و اقتصادى لیبرال مانند هایک، میلتون فریدمن، کیت ژوزف و مارگارت تاچر معتقدند که لیبرال دموکراسى و آزادى فردى بدون سرمایهدارى ممکن نمىباشد.14
ژان ژاکروسو در نقد جامعه مدنى مىگوید:
«هر جا مالکیت بزرگ هست، نابرابرى بزرگ نیز هست. به ازاى هر ثروتمند دست کم باید پانصد نفر فقیر وجود داشته باشد و وفور نعمت براى افرادى معدود به معناى تنگدستى بسیارى دیگر است. وفور نعمت ثروتمند خشم فقیر را برمىانگیزد و فقیران غالبا زیر فشار نیاز و حسد، مترصد دست انداختن با مایملک ثروتمندان هستند و اینان که مایملک ارزشمندشان حاصل کار سالیان دراز یا شاید نسلهاى متوالى است، تنها تحت حمایت دادگاههاى مدنى مىتوانند شبى را در امنیّت به سر برند... پس تحصیل مایملکى گران و گرانقدر مستلزم تأسیس حکومت مدنى است.»15
امّا آیا با تأسیس حکومت مدنى بر اینمبنا، اساس خشم فقرا، عقب نگه داشته شدهها و ستمدیدهها نسبت به ظالمان و جائران از بین مىرود یا این که خشونت عده معدود زمینداران بزرگ و سرمایهدارها نسبت به کثیر ضعفا و مظلومان در چارچوب جامعه مدنى تئوریزه و قانونمند مىشود؟
الکساندر سولژنیتسین نویسنده مبارز و اندیشمند روسى که سالها با کمونیسم مبارزه کرده است، در دانشگاه هاروارد امریکا درباره پیامدهاى حکومت مدنى و قانون نظامهاى لیبرال ـ دموکرات که نه بر مبناى اخلاق و رشد و تعالى توأمان معنوى و مادى بشر بلکه براى کنترل نزاعهاى دائمى انسانها در وضع طبیعى تعیین شده است، مىگوید:
«مفاهیمى چون ایثار و از خودگذشتگى [در نظامهاى لیبرال [بىمعناست و خویشتندارى داوطلبانه تقریبا هیچ جا به چشم نمىخورد. همه سعى دارند با بندبازى روى لبه تیز قانون براى خود جا باز کنند. شرکتهاى نفتى حق انحصارى تولید انرژى را مىخرند تا از آن استفاده نشود و از نظر قانون، قابل تعقیب نیستند، همینطور کسانى که به منظور طولانى کردن تاریخ مصرف، خوراک مردم را با مواد شیمیایى آلوده مىسازد. مصرفکننده فقط آزاد است از خرید این گونه فرآوردهها خوددارى کند! جامعهاى که در آن بجز قانون [منظور قانون منهاى اخلاق و معنویت است]، معیار دیگرى وجود ندارد شایسته انسانیت نیست. قانون، سردتر و بىروحتر از آن است که بتواند بر جامعه تأثیر مفید و مساعد بگذارد. آن جا که قانونگرایى همه شؤون زندگى را برمىآکند، فضاى ابتذال اخلاقى به وجود مىآید که والاترین انگیزههاى انسانى را نابود مىکند... در جوامع غربى میان آزادى در انجام کارهاى نیک و آزادى در انجام اعمال زشت تعادل به چشم نمىخورد... در عوض، آزادى مخرب و غیر مسؤول از هر حد و مرز فراتر رفته است. جامعه دیگر قادر نیست در برابر ورطه هولناک سقوط انسانى ـ مانند سوء استفاده از آزادى به منظور تجاوز اخلاقى به جوانان از جمله توسط فیلمهاى خلاف عفت و جنایى و شیطانى ـ از خود دفاع کند. از نظر اصولى، آزادى ارتکاب چنین اعمالى با حق جوانان براى طرد این فعالیتها در یک ترازو سنجیده مىشود و از جنایتهاى روزانه و غمانگیز چهها که نمىتوان گفت! چارچوب قانون [منظور قانون جامعه مدنى لیبرال است] بویژه در ایالات متحده امریکا چنان گسترده است که دست زدن به برخى تبهکاریها را تشویق مىکند. لذا در غرب [نظامهاى لیبرال ـ دموکرات [آمار جنایت بسیار بالاست، بسیار بالاتر از جامعه شوروى [نظام کمونیستى] که محروم از چنین قانونى است.»16
آنچه بر زبان سولژنیتسین جارى شده است، حکایت خوبى از خشونتگرایى ناشى از بحران اخلاق و معنویت در نظامهاى لیبرال دموکرات به شمار مىآید که مدنیت اجتماعى و قانون لیبرال تنها مىتواند پردهاى ظاهرى بر آن باشد.
آدام اسمیت نظریهپرداز بزرگ سرمایهدارى، «خودپسندى» زمینداران بزرگ و «حرص» تجار را مایه اصلى حرکتى مىداند که نهایتا خوشبختى عامه را در پى خواهد داشت و آن رونق اقتصاد بازار است. اگر خودپسندى و حرص از عوامل خودخواهى و دیگر فراموشى هستند آیا این مبانى با خشونت، بیرحمى و ستم نسبت به دیگران تناسبى ندارند و آیا نتیجه نظامى که براساس حرص و خودپسندى بنا شود آراى امثال مالتوس و ریکاردو نخواهد بود و آیا نظریات امثال مالتوس و ریکاردو مجوزى براى خشونت نیست؟
مالتوس یکى از نظریهپردازان اقتصاد سیاسى لیبرال است. وى معتقد است که باید پرداخت اجاره آوارگان متوقف و از صرف درآمدهاى مالیاتى براى احداث کلبههاى فقیرنشین پرهیز شود و زمیندارانى که کلبههاى خالى از سکنه را ویران مىکنند مورد تقدیر قرار مىگیرند. به اعتقاد او نباید فقیران و تهیدستان را کمک کرد حتى اگر فقر، آنها را به چنگال مرگ ببرد. وى این عمل را طبیعى مىداند و نجات دادن یک تهیدست از گرسنگى را تشویق او به حیات و زندگى و اقتضائات آن از قبیل تشکیل خانواده و تولید مثل شمرده و این امر را از منظر کنترل جمعیّت بسیار خطرناک و مضر به پیشرفت سرمایهدارى معرفى مىکند. آیا چنین افکارى ناشى از بیرحمى و خشونت ذاتى تفکر لیبرالى نیست؟
آنتونى آر بلاستر در زمینه خشونتزایى آراى وى مىگوید که مالتوس بیش از سهم یک نفر، لیبرالیسم طبقه متوسط را به سمت بدبینى و خشونت سوق داده و فقر و سیهروزى توده مردم را نادیده گرفته است.
مالتوس که هیچ گونه حق حمایتى براى قشر آسیبپذیر جامعه قائل نیست، حتى حق وجود را براى کسانى که در فقر متولد مىشوند نفى مىکند؛ او مىگوید:
«انسانى که در دنیایى از قبل تملک شده به دنیا مىآید اگر نتواند قوت خود را از والدینش دریافت دارد و اگر جامعه خواهان کار او نباشد هیچ گونه حقى براى دریافت کمترین مقدار غذا یا چون و چرا در مورد مقام و موقعیت خود را ندارد. در سفره گسترده طبیعت جایى براى او وجود ندارد. طبیعت حکم به رفتن او مىدهد و خود نیز این حکم را اجرا مىکند.»ه از ارسال کمک به احداث مدرسهاى که قرار است به کودکان فقیر آن یک وعده غذا داده شود جلوگیرى مىنماید؛ زیرا در نظر او این کار افزایش جمعیّت را تشویق مىکند.
همچنین اندیشه مالتوس بر افکارداروین، آلفرد والاس و هربرت اسپنسر اثر گذاشت و یکى از حلقههاى اتصال اقتصاد سیاسى کلاسیک و نظریه مبتنى بر رقابت «داروینیسم اجتماعى» را تشکیل داد که در اواخر قرن نوزدهم نفوذى گسترده پیدا کرد؛ اندیشهاى که آشکارا احکامى خشونتبار را تجویز مىکرد.17
راینهولد نایبور که وى را معلم اخلاق جامعه مدرن به شمار آوردهاند و از او با نام مجتهد زمامداران یاد کردهاند، مؤسس نظریه اخلاقى «تناقض نیکى» است. وى مىگوید صرفنظر از این که چقدر سعى کنید خوب باشید، همواره مىخواهید آسیب وارد کنید.
چامسکى درباره آراى وى اظهار مىکند:
«براى کسانى که مىخواهند پا به یک زندگى بزهکارانه بگذارند این رهنمود بسیار فریبنده است. آنها به خود مىگویند صرفنظر از این که چقدر سعى کنیم خوب باشیم، همواره مىخواهیم به مردم آسیب وارد سازیم و نمىتوانیم از چنگ این وضع رهایى یابیم. این فکر براى یک رهبر مافیا بسیار دلانگیز است. او مىتواند قدم پیش بگذارد و هر کارى دوست دارد انجام دهد. اگر به مردم آسیب برساند با خود مىگوید «آه خداى من، تناقض نیکى».
این موضوع بخوبى تبیین مىکند که چرا نایبور براى روشنفکران امریکایى پس از جنگ دوم جهانى تا به این حد جذاب بود. آنها خود را براى ورود به یک زندگى آکنده از بزهکارى آماده مىکردند. آنها مىخواستند در دوران فتح جهان یا به سلک مدیران درآیند و یا مدافعان این روند باشند.»18
گفتنى است که شخصیتهاى لیبرالى مانند کندى و جرج کنان براى نایبور احترام فوقالعادهاى قائل بودند. آیا براستى چنین آرایى خشونتزا و تطهیرگر خشونت نیست. از همین روست که سولژنیتسین خسته از شرق کمونیست به جرج کنان سیاستمدار معروف لیبرال حمله کرده، خطاب به مردم امریکا مىگوید:
«سیاستپیشگان برجسته شما، از جمله آقاى جرج کنان، اظهارنظر مىکنند که در سیاست جهانى نمىتوان معیارهاى اخلاقى را رعایت کرد. بدینسان با التقاط خیر و شر و حق و ناحق، مناسبترین شرایط براى پیروزى کامل شرّ مطلق در جهان
مهیا مىشود.»19بنابر آنچه گذشت، بهتر مىتوان در این تلقى استاروبینسکى از جامعه مدنى لیبرال تأمل نمود:
«نتیجه این قرارداد(قرارداد اجتماعى) تصریح نابرابرى، تحکیم امتیازهاى ثروتمندان و تبدیل نابرابرى به یک نهاد است؛ غصب اقتصادى تحت پوشش صلح و حق به قدرتى سیاسى بدل مىشود، اغنیا براساس حقوقى که قبلاً موجود نبود از مالکیتشان محافظت مىکنند و از این پس در زمره اربابانند. این قرارداد خدعهآمیز کاریکاتورى از یک پیمان اجتماعى حقیقى است.»20
حقیقت سخن استاروبینسکى وقتى آشکار مىشود که به اعتراف نوآم چامسکى درباره سرنوشت آزادى بیان در نظام لیبرال ـ سرمایهدارى که از اصول مسلم و اولیه لیبرالیسم است توجّه کنیم:
«امریکا یک کشور سرمایهدارى است و در چنین محیطى هر چیز یک کالا به شمار مىآید که قابل دادوستد است. آزادى بیان به این ترتیب در این کشور به یک کالا بدل شده است؛ یعنى شما به اندازهاى که مىتوانید آزادى بیان خریدارى کنید، واجد آن خواهید بود. به این ترتیب شخص من تا حد زیادى از آزادى بیان برخوردارم، امّا یک پسر بچه سیاه در حومه بوستن اگر چه علىالظاهر و با نظر به ظواهر امر مىباید از آزادى بیان برخوردار باشد، امّا عملاً چنین نیست. این واقعیت تلخى است که مىباید بر آن غلبه کرد.»21
هم اکنون نیز نولیبرالهاى غرب مبادى فکرى خشونتزایى را براى دولتهاى خویش پىریزى مىکنند و در قالب این که جوامع غیرغربى و مخالف لیبرال دموکراسى را ولو با زور و خشونت باید به تبعیت واداشت، تئورى خشونت را تحکیم مىنمایند. در این راستا نظرات پوپر در «جامعه باز و دشمنان آن» بسیار در خور تأمل است. این روند تا جایى ادامه دارد که به اعتقاد نولیبرالهاى معاصر باید با خشونت دیگران را به تساهل و تسامح و با زور آنها را به تبعیت از تعریف و حریم و حدود آزادى لیبرالى و حقوق سیاسى لیبرال مجبور نمود!
لیبرال دموکراسىغربوخشونت در عمل
در ابعاد عملى خشونتگرایى در نظامهاى لیبرال ـ دموکرات غرب سخن بسیار و حتى بیان دامنه و حدود جنایات خشونتبار ایشان در جهان از حد یک مقاله خارج است؛ لذا تنها به نمونههایى معدود از پرونده خشونت لیبرالیسم بسنده مىنماییم.
1 ـ درباره خشونتهاى استعمارى اروپائیان در کشورهاى دیگر به طور عمومى نوآم چامسکى مىگوید:
«تردیدى نیست که پاى اروپائیان به هر کجا که باز شد، سطح خشونت به میزان زیادى بالا رفت... یکى از دلایل این امر آن است که اروپائیان در میان خود جنگهاى خونین و بیرحمانهاى را از سر گذرانده بودند و لذا نوعى فرهنگ بىهمتاى خشونت را تکامل بخشیده بودند... توصیف کارى که اروپائیان کردند هولناک است... اروپائیان آنچه را که سد راهشان مىشد ویران کردند... صرفنظر از استثناهاى محدود، این مطلب تقریبا در سراسر جهان مصداق دارد... اگر خواسته باشیم در مقابل تاریخ شرافت خود را حفظ کنیم باید این اقدامات را صرفا نوعى اشغال بربروار توصیف کنیم.»
البتّه عموم جریانها و شخصیتهاى لیبرال و پیروان و مقلدان آنها چنین تحلیلى را قبول ندارند و بربریتها و خشونتهاى خود را باعث سازندگى و ترقى اقوام غیرمتمدن مىشمارند؛ لذا وقتى آنجلوکودویلا در زمینه استعمار و پیامدهاى آن مقالهاى را مىنویسد، مطلب او در وال استریت ژورنال [7 ژانویه 1993] با تیتر درشت به چاپ مىرسد. وى در مقاله خویش عنوان مىدارد که فقط تمدنهایى که بخشندگى زیادى دارند مىتوانند وظایف شریفى مانند استعمارگرى را برعهده بگیرند؛ وظیفهاى که در آن سعى مىشود بربرهاى سراسر جهان از چنگسرنوشت ذلّتبار خویش رهایى یابند. اروپائیها این کار را کردند و مسلما مواهب
و منافع فراوانى را نصیب جهان سوم نمودند.
چامسکى در نقد این سخن چه خوب گفته است که جدا از جهالت ابلهانه نویسنده، سطح اخلاقى نوشته آنقدر پایین است که انسان فقط نمونهاش را در بایگانیهاى حزب نازى مىتواند پیدا کند و با این همه مقاله مزبور در صفحه دوم والاستریت ژورنال به چاپ مىرسد و احتمالاً با انتقادات زیادى نیز روبرو نمىشود.22
2 ـ امریکا و جنایات خشونتبار آن در رویارویى با بومیان منطقه و سیاهان، برگ دیگرى از تاریخ خشونتمدارى کسانى است که دم از تساهل و آزادى مىزنند. نخستین وزیر دفاع ایالات متحده، ژنرال هنرى ناکس مىگوید آنچه ما بر سر جمعیّت بومى این سرزمین آوردیم، بدتر از فجایعى است که فاتحان اسپانیایى در پرو و مکزیک به بار آوردند. او در ادامه مىگوید؛ مورخان آینده به از میان رفتن این مردم مىنگرند ـ آنچه امروزه نسلکشى نامیده مىشود ـ و این اعمال را با رنگهاى تیره نشان مىدهند. جان کوینسى آدامز مىگوید خودش همراه با بقیه به چنان ریشهکنى قبیحى دست زدهاند که یقینا خداوند به خاطر این گناهان شرورانه آنها را مجازات خواهد کرد.
امّا آیا واقعا مىتوان تصور کرد که نظامهاى لیبرال دموکرات و مصداقا امریکا از گذشته خویش پشیمان است؟ مسلما خیر! به نظر حقیر تأسف ایشان از این است که چرا وقتى مىتوانستند به طور غیرمستقیم، بهتر و بیشتر از آنچه علنى انجام دادهاند به ظلم و ستم و نسلکشى و مخالفکشى بپردازند، مدتى به طور آشکار به این جنایات و خشونتها پرداختهاند. نمونه ندامت دروغین امریکا را مىتوان در حمایتوکمکهاى جدىاوبه صهیونیستهاى خشونتگرا دید. آن گاه که کارتر گفت من خودکشى سیاسى را بر تغییر سیاست حمایت از اسرائیل ترجیح مىدهم و اکنون نیز چنین است. آیا حمایت امریکا از صهیونیزم حمایت از کشتار، شکنجه، زندان و غصب خانه یک ملت نیست و آیا ممکن است خشونت از این هم فراتر برود؟
از کشتار دویست هزار نفر در فیلیپین در پى اشغال آن توسط امریکا و بسیارى جنایات دیگر در ویتنام و امثال آن در
مىگذریم، چرا که تاریخ جنایات امریکا در این زمینهها دایرةالمعارف خشونت است و دامنه آن فقط به کشورهاى خارجى محدود نمىشود، بلکه فضاى درونى ایالت متحده را نیز آکنده مىسازد. اگر خشونتهاى قانونى و مشروع در سیستم حقوقى اسلام برمبناى هدایت، تربیت و کمال قرار دارد در این کشور بدترین و فجیعترین انواع خشونتهاى نامشروع در زندانها انجام مىشود که پلیدترین نوع آن خشونت جنسى و روحى است که حرمت قلم اجازه پرداختن بیشتر را به این مقولات نمىدهد.
3 ـ نهرو در زندان بریتانیائیها در کتاب کشف هند نوشته است که چنانچه نفوذ و کنترل بریتانیا در هر یک از مناطق هندوستان را دنبال کنید و سپس آن را با سطح فقر در آن منطقه بسنجید، نوعى همبستگى پیدا خواهید کرد. هر چه مدت اقامت بریتانیائیها در منطقه مزبور طولانیتر بوده باشد منطقه فقیرتر است. وضع بنگال یا بنگلادش کنونى، از همه جا بدتر بود؛ زیرا نخستین جایى بود که بریتانیائیها وارد شدند. در زمینه خشونتهاى انگلستان در بنگال و هند گفته شده هنگامى که بریتانیهائیها براى اولینبار وارد بنگال شدند یکى از ثروتمندترین سرزمینهاىجهانبود. نخستین جنگجویان سوداگر بریتانیایى آن را همچون بهشت توصیف کردهاند. این منطقه اکنون بنگلادش و کلکته است؛ نمادهایى از فقر و نومیدى. به نوشته آدام اسمیت فقر و فاقهاى که بریتانیائیها در بنگال پدید آوردند ابتدا با ویران کردن اقتصاد کشاورزى شروع شد و سپس کمبود را به قحطى تبدیل کردند. یکى از شیوههاى انجام کار در اختیار گرفتن اراضى کشاورزى و کشت خشخاش در آن بود؛ زیرا تریاک تنها چیزى بود که بریتانیائیها مىتوانستند به چینیها بفروشند. سپس گرسنگى تودهگیر بنگال را فراگرفت. در زمینه صنایع هند نیز بریتانیا سیاستهایى را در پیش گرفت که منجر به فقر آن کشور و از بین رفتن صنایعش گردید، به گونهاى که برخى از ایشان خود تصریح کردند کارى که ما در هند انجام مىدهیم زیبا نیست، امّا براى بقاى کارخانههاى منچستر راه دیگرى وجود ندارد. ما ناگزیریم رقابت را از بین ببریم.23
شایان ذکر است که متفکران بزرگ لیبرال نیز مؤید و توجیهگر اعمال آنها بودند. آیا این طرز فکر با تنازع بقاى طبیعى نسبتى ندارد و نوعى داروینیسم اقتصادى که از پیامدهاى داروینیسم اجتماعى است نمىباشد و آیا اینها منبعث از نوعى خشونتگرایى فکرى و روحى نیست؟
پایان سخن
با آنچه گذشت، شاید توانسته باشیم تئورى خشونت و میزان کمى و کیفى آن را با توجّه به مبانى و ریشههایش در نظامهاى لیبرال ـ سرمایهدارى تا حدودى روشن سازیم. همانگونه که در ابتداى بحث اشاره شد، آبشخور ریشه اتهام خشونت به اسلام در همان نظامهاى لیبرالى غرب است و برخى ناآگاهان غافل و آگاهان عامد سخن آنها را لقلقه زبان خویش قرار دادهاند. لذا لازم است سخنى نیز خطاب به آن دسته از کسانى که در حوزه وسیع و گسترده سعه صدر اسلامى و آزادیهاى حقوقى آن غافلانه یا عامدانه اسلام را متهم به خشونت مىنمایند گفته شود.
پیش از این نیز اشاره شد که همه مفاهیم، موضوعات، گزارهها و احکام دین بر محور هدایت، تربیت و کمال معنوى آدمى قرار دارد و اگر بحث تنبیه و مجازات نیز مطرح است تنها در همین راستا قابل بحث مىباشد. در اسلام اصل و اساس بر رحمت و شفقت قرار دارد و مطابق با معارف و آموزههاى دینى اصالت نگاه خداوند به مخلوقات نیز براساس اسم رحمان است نه اسماء قهریه. اگر چه اسم جبّارالمتکبر نیز از اسماء الهى است، امّا ظهور آن اول و بالاصاله نمىباشد، بلکه در شرایط خاصى ظاهر مىشود و آن اسم رحمان و رحیم است که شمول اصلى و عام دارد. اسلام در حقیقت بزرگترین پیامآور صلح و دوستى و رحم و مهربانى است و اگر در جایى بحث از خشونت وجود دارد آن هم به تبع عنصر هدایت و کمال و تربیت موضوعیت مىیابد. حال آیا شایسته است که چنین مکتبى پیامآور خشونت معرفى شود و اندیشههاى خشونتزاى لیبرالیستى مصداق نوعدوستى و رحم و شفقت؟!
پىنوشتها
1 . آنتونى آربلاستر، لیبرالیسم غرب؛ ظهور و سقوط، ترجمه عباس مخبر.
2 . سیّد على محمودى، نظریه آزادى در فلسفه سیاسى هابز و لاک، ص 62.
3 . حسین بشیریه، جامعهشناسى سیاسى، ص95.
4 . على اکبر نوایى، «آزادى، مدارات، خشونت»، اندیشه حوزه، ش21، ص120.
5 . فرهنگ علوم سیاسى، (مرکز مطالعات استراتژیک)، ص360.
6 . مایکل ساندى، لیبرالیسم و منتقدان آن، ترجمه احمد تدین، ص7.
7 . نظریه آزادى در فلسه سیاسى هابز و لاک، ص62.
8 . ضمانت عام از اینرو گفته شد که در سیستمهاى حقوقى دینى ضمانت خاصى نیز بر اجراى قانون و شریعت وجود دارد که عبارت است از ایمان به نظارت خدا بر اعمال آدمى و وجود مجازاتهاى اخروى.
9 . اشاره به فرقه داودیه در امریکا که توسط نیروهاى مسلح دولت قتل عام شدند.
10 . جعفر بوشهرى، مسائل حقوق اساسى، ص 199.
11 . همان، ص172.
12 . در زمینه مقایسه گسترده آزادیهاى سیاسى در اسلام و لیبرالیسم رجوع شود به: سیّد مجید ظهیرى، «حدود آزادى در سیستمهاى حقوقى اسلام و لیبرالیسم»، اندیشه حوزه، ش20.
13 . الکساندر سولژنیتسین، زندگى بدون تزویر، راهى به سوى بالا، ترجمه روشن وزیدى، (نشر فرزانه، مجموعه سپهر اندیشه).
14 . محمود اصغرى، «آزادى در قلمرو اقتصاد»، اندیشه حوزه، ش 21، به نقل از: لیبرالیسم غرب؛ ظهور و سقوط، ص129.
15 . لوچوکولتى، روسو و نقد جامعه مدنى، ترجمه حسن شمسآورى، ص46.
16 . زندگى بدون تزویر، راهى به سوى بالا.
17 . لیبرالیسم، ظهور و سقوط، ص380.
18 . همان.
19 . دیوید بارسامیان، گفتوگو با نوآم چامسکى، ترجمه عباس مخبر، ص84.
20 . زندگى بدون تزویر، راهى به سوى بالا.
21 . روسو و نقد جامعه مدنى.
22 . روزنامه قدس، 11 مهر 78، ص 16.
23 . دیوید بارسامیان، گفتوگو با نوآم چامسکى، ترجمه عباس مخبر.
24 . همان، ص 71-70.
هر گاه یکى از واژههاى یاد شده مطرح مىشود سؤالات بسیارى را در پى مىآورد که پاسخ به آنها مفهوم و حد و حدود آن را مشخص مىکند؛ به عنوان مثال وقتى از آزادى سخن به میان مىآید بلافاصله این پرسش اساسى مطرح مىشود که آزادى تا کجا و تا چه حد و به چه معنى؟ آیا آزادى در برهم زدن آزادى دیگران یا آزادى در اعمال خشونت برطبق میل فردى یا چیز دیگر؟ در پاسخ به این سؤالات است که مفهوم و حدود آزادى معین مىشود. حتى قانون نیز چنین است و مىتوان پرسید که آیا هر قانونى قابل تبعیت است؟ هابز که یکى از مؤسسان لوازم لیبرالیسم است در پاسخ، حدى را براى آن قائل مىشود؛ وى مىگوید:
«هیچ قانونى نمىتواند انسان را از صیانت نفس خویش بازدارد و دزدیدن غذا براى یک انسان گرسنه جرم محسوب نمىشود»1
و حتى لویاتان که هابز معتقد به قدرت نامحدود اوست حق وضع چنین قوانینى را ندارد و هر انسانى در مقابل چنین قانون یا فرمانى حق طغیان دارد.
خشونت نیز چنین است. جان لاک که قانون اساسى ایالات متحده امریکا (قبله آمال شیفتگان نظامهاى لیبرال ـ دموکرات) براساس نظریه سیاسى او پایهریزى شده است مفاهیم قانون، وظیفه، قانونگذار، پاداش و مجازات را در کنار هم آورده، تصریح مىنماید که قانون بدون مجازات قابل درک یا تصور نیست2 و بدینوسیله بر لزوم وجود مجازات که مصداق خشونت است تأکید مىکند.
وى حتى در تعریف قدرت سیاسى وى مىگوید:
«به نظر من قدرت سیاسى، حق وضع قوانین همراه با تعیین مجازات مرگ وکلیه مجازاتهاى کوچکتر به منظور و حفظ مالکیت است.»3
بنابراین اگر به مبانى نظرى اندیشه لیبرال درست نگاه کنیم چنین نیست که در آن به هیچ وجه خبرى از خشونت نباشد، بلکه چنان که در ادامه خواهیم گفت، تئورى خشونت هم در اندیشه لیبرال و هم در عمل آن بروشنى دیده مىشود. اتهام خشونت به اسلام از نظامهاى لیبرال ـ دموکرات غربى سرچشمه مىگیرد و لقلقه زبان برخى روشنفکرنمایان داخلى در این باب همچنان از حدّ تقلید فراتر نرفته است.
موضع تدافعى نسبت به این اتهام البتّه از لوازم صیانت دین است و باید باشد، امّا اگر با فعلى درخور همراه نباشد مصداق انفعال خواهد بود. لذا باید دید موضع خود حریف نسبت به موضوعى که دیگران را بدان متهم مىکند چیست و جالب این جاست که در مورد خشونت مىتوان شدیدترین و در همان حال دقیق و مستندترین اتهامات را به لیبرالیسم و نظامهاى لیبرال ـ دموکرات نسبت داد؛ هم در ابعاد نظرى و مبانى فکرى اندیشه لیبرال و هم در ابعاد عملى نظامهاى مبتنى بر آن.
نگاهى به مفهوم خشونت در اسلام و
لیبرالیسم
خشونت یک معناى عام دارد که نزدیک به ذهن است و آن حرکتى تند و شدید مىباشد که موجب آسیب رسیدن به چیزى یا کسى شود، امّا مىتوان از آن تلقیهاى فلسفى، سیاسى ـ حقوقى و اخلاقى داشت. در مفهوم فلسفىِ خشونت در اندیشه لیبرال ذیل واژه Violent یا Violenc گفته شده است که در مقابل طبیعت است؛ قسر یا خشونت، امرى است که ضد مجرا و مسیر طبیعى باشد و در آن عنصرى از غضب و خشم نهفته است. به دیگر سخن، خشونت یعنى برخلاف طبع گام برداشتن. در این زمینه همچنین اظهارنظر شده است که خشونت مفهومى ضد فطرت و طبیعت انسان است.4
در فرهنگ غرب، واژه خشونت از منظر فلسفه سیاسى نیز مورد توجّه قرار گرفته و از آن به کاربرد نیرو برخلاف قانون تعبیر شده است.5
لذا مفهوم سیاسى ـ حقوقى خشونت در اندیشه لیبرال در تقابل با قانون شکل مىگیرد و معناى فلسفى آن در تقابل با طبیعت آدمى. در واقع مفهوم فلسفى خشونت تعیینکننده مفهوم سیاسى حقوقى آن است؛ زیرا قانون در اندیشه لیبرال منبعث از حقوق طبیعى مىباشد.
معناى اخلاقى خشونت نیز تحت تأثیر مفهوم فلسفى آن در تقابل با فایده و سود مبتنى بر عنصر میل و لذت فردى (ارزشهاى لیبرالى) معنى پیدا مىکند. «جان استوارتمیل» تصریح مىکند که:
«من فایده را مرجع نهایى تمامى مسائل اخلاقى مىدانم».6
امّا تلقى دینى از خشونت چیست و مفهوم خشونت از منظرهاى مختلف در معارف دین کدام است؟ در اندیشه اسلامى بایدها و نبایدهاى زندگى آدمى برگرفته از وحى و شریعت هستند. آنچه در شریعت تجویز شده یا با مبانى، اهداف و ارزشهاى آن تضاد، تزاحم یا تنافرى ندارد، مشروع و در غیر این صورت نامشروع است. اعمال خشونت یا پرهیز از آن نیز از این مقوله خارج نیست؛ بنابراین، خشونت به دو نوع مشروع و نامشروع تقسیم مىشود. لذا در بحث حقوق اساسى و حقوق سیاسى نیز چنین است؛ یعنى خشونتهاى قانونى مشروعیت دارند و خشونتهاى غیرقانونى نامشروع شمرده مىشوند.
از نظر فلسفى نیز خشونت در اسلام موضوعى مخالف فطرت و طبیعت آدمى نیست، بلکه غضب که سرمنشأ خشونت مىباشد قوهاى است که در طبیعت هر انسانى وجود دارد. تفاوت مفهوم فلسفى خشونت در اسلام و اندیشه لیبرال از همین جا مشهود است و به تلقیهاى سیاسى ـ حقوقى و اخلاقى نیز سرایت مىنماید. درباره تلقى سیاسى از خشونت در اندیشه لیبرال این سؤال مطرح است که آیا هر فشار و اجبارى برخلاف قانون است یا این که در خود قانون هم خشونت وجود دارد (خشونتهاى قانونى)؟ دیدیم که جان لاک تصریح مىنماید که قانون بدون مجازات قابل درک یا تصور نیست.7
قطعا در هر سیستم حقوقى چه دینى وچه لائیک عنصر مجازات وجود دارد و ضمانت عام اجراى قانون است.8 بنابراین، تعریف سیاسى خشونت در فرهنگ لیبرال نیز مخدوش به نظر مىرسد. مفهوم اخلاقى خشونت در اندیشه دینى در تقابل با ارزشهاى اخلاقى دین از قبیل نرمى و لینت، محبت و رأفت و رحم و شفقت شکل مىگیرد و لذا با تلقى اخلاق لیبرالى از خشونت مغایر است.
آنچه اهمیّت دارد این است که در اسلام خشونت به هیچ وجه اصل نیست و تحت شرایط خاصى در جهت هدایت و کمال معنوى و سعادت اخروى فرد و جامعه اعمال مىشود و بروز آن در غیر آن شرایط، مصداق خشونت نامشروع است. امّا به هر حال این موضوع با طبیعت آدمى که در تعریف فلسفى لیبرالیسم از خشونت آمده است در تضاد نیست. فلسفه خشونت در اسلام در ذیل اهدافى همچون اصلاح، هدایت و کمال معنى مىیابد و همواره آخرین مرحله عملِ اصلاح بوده و هر گاه ضرورت ایجاب کند و هیچ راه مشروع دیگرى وجود نداشته باشد یا جواب ندهد، آن گاه خشونت مشروع به عنوان آخرین وسیله اصلاحى و در جهت کمال آدمى رخ مىنماید. لذا توصیههاى ضد خشونت در آموزههاى دینى در برابر موارد معدود خشونتهاى مشروع (در موضع ضرورت و ایجاب و در جهت رشد و تعالى) بسیار فراوان است. همین معدود نیز مربوط به حقوق جزایى و مجازاتهایى است که در تمام سیستمهاى حقوقى دنیا اعم از دینى و لائیک متداول و از ضروریات است و البتّه در مبانى، اهداف و نوع آن تفاوت وجود دارد که به برخى از آنها اشاره خواهیم نمود.
عنصر مجازات و تنبیه در سیستمهاى
حقوقى دینى و لائیک
مجازات که همان خشونت قانونى است در هر سیستم حقوقى وجود دارد و محل ظهور آن را مىتوان جایى یافت که محدودیتهاى آزادى ترسیم مىشوند؛ یعنى این دو عنصر همواره همعرض هم پیش مىروند. در هر سیستم حقوقى آن جا که فرد، حق انجام عملى را ندارد اگر اقدام به آن نماید مستحق مجازات خواهد بود. این مجازات از گرفتن بخشى از مال تا محروم کردن از برخى حقوق، زندان، زندان همیشگى و محروم نمودن از حیات در تمام سیستمهاى حقوقى متداول است. محدودیتهایى که باعث فعال شدن عنصرمجازات مىشوند عبارتند از:
1 ـ قانون و مبانى آن؛
2 ـ امنیّت ملى؛
3 ـ عفت عمومى؛
4 ـ حریم حقوق دیگران.
لذا خشونت قانونى در تمام نظامهاى سیاسى ـ حقوقى از نظر منطق و عقل الزامى است و متهم نمودن اسلام به خشونتگرایى به علت پیروى از این اصل منطقى و عقلى اتهامى معقول نیست و بدیهى است که هر سیستم حقوقى مصادیق نقض محدوده فوق را خودش تشخیص مىدهد و نه دیگرى.
بنابراین اگر در امریکا با اتکا به اصل امنیّت ملى مىتوان پیروان یک فرقه مذهبى را که زنان و بچههاى بسیارى نیز در میان آنها هستند در میعادگاه و عبادتگاه خصوصىشان زنده به آتش کشید،9 همینان مىتوانند در قلمرو گسترده حقوق بشر اسلامى به حیات و اعتقاد خویش بىهیچ مزاحمتى ادامه دهند.
در اصل چهارم، پنجم، دهم و یازدهم حقوق بشر، محدوده آزادى لیبرالى معین شده است. در این اصول آمده است که اگر ابراز عقاید، مخل نظم عمومى، زیانآور براى جامعه، مزاحم آزادى دیگران و مصداق سوء استفاده تشخیص داده شود مىتوان عامل را مجازات نموده و مورد آزار قرار داد و این محدودیت شامل آزادى مطبوعات، آزادى بیان، آزادى احزاب و آزادى اجتماعات نیز مىشود. امّا وقتى در سیستم حقوقى اسلام امرى زیانآور و مخل نظم عمومى و مصداق سوء استفاده از آزادى تشخیص داده شده و عامل مجازات مىگردد، اسلام را به خشونت متهم مىنمایند، در صورتى که خود به اساس و لزوم چنین خشونتى اعتقاد دارند و بدان عمل مىنمایند.
لذا این گونه اتهامات هیچ دلیلى نمىتواند داشته باشد مگر این که نظامهاى لیبرال ـ دموکرات توقع داشته باشند در حوزه اسلام نیز مصادیق اختلال در نظم، عفت عمومى، امنیّت ملى و... را خودشان تشخیص دهند و واقعا در جواب به چنین توقع نابجا و نامعقولى که خلاف مسلم آزادى تفکر، عقیده و حتى دموکراسىِ مورد ادعاى خود ایشان است چه مىتوان گفت؟
جالب این جاست که ایشان هر گاه امرى را با بنیانهاى فکرى خویش در تعارض مىبینند از هیچ خشونتى در راستاىِ آن فروگذار نمىکنند، امّا توقع دارند که دیگران مبنا و اساس اندیشهخویش را ارج ننهند و از آن دفاع ننمایند. در قانون اساسى آلمان آمده است که سازمان داخلى احزاب باید با اصول دموکراسى موافق باشد و باید منابع مالى خود را به عامه گزارش دهند و احزابى که مقاصد یا رفتار پیروان آنها دلالت داشته باشد که درصدد برانداختن یا آسیب رساندن به اساس نظام دموکراسى آزاد یا به خطر انداختن هستى جمهورى هستند، ضد قانون بوده، مورد مجازات قرار خواهند گرفت.10
قانون اساسى فرانسه نیز به همین ترتیب تصریح مىکند که احزاب مادامى که معتقد و ملتزم به اصول حاکمیّت ملى و روح دموکراسى هستند مجاز به فعالیتند و در غیر این صورت، غیرقانونى بودن حزب و مجازات خاطیان بدیهى است.11
حال چگونه است که توقع مىکنند روح دموکراسى و بنیادهاى اندیشه لیبرال براى پیروانش محترم باشد، امّا مبانى اندیشه اسلامى هیچ ارج و احترام حقوقى در میان پیروانش نداشته باشد؟ وانگهى در کجاى قانون اساسى جمهورى اسلامى دخالت در سیستم داخلى احزاب مجاز شمرده شده یا حزبى به خاطر نیت پیروانش آنچنان که در قانون اساسى آلمان آمده، مورد بازخواست قرار گرفته است؟ در سیستم حقوقى اسلام تا نیت به مرحله برنامهریزى عملى نرسد و آن نیز اثبات نگردد، مجازاتى مترتب نخواهد بود. این جاست که حقیقت گستردگى محدوده آزادیهاى انسانى در اندیشه اسلامى در مقابل تفکرات لیبرال آشکار مىگردد.12 در هر صورت اگر قرار باشد اتهامى نسبت داده شود باید از سوى نظام حقوقى ـ ارزشى اسلام به لیبرال دموکراسیهاى غربى باشد و نه بالعکس.
خشونت در ابعاد نظرى نظامهاى لیبرال
بنیادهاى اندیشه جامعه مدنى به مفهوم غربى آن همه در راستاى تئوریزه کردن خشونت ناشى از موقعیت آدمى در وضع طبیعى است. هابز و لاک دو متفکر مشهور غرب، از بنیانگذاران اولین سنگبناهاى فکرى لیبرالیسم به شمار مىآیند. این دو اندیشمند، وجود قانون و جامعه مدنى را براى پایان دادن به نزاعهاى بشرى لازم و ضرورى مىدانند. ایشان که تمایزاتى در چارچوب اندیشه فلسفى و سیاسى خویش دارند در این مسأله متفقالقولند که قانون و جامعه مدنى، امنیّت و آزادى افراد جامعه را که در وضع طبیعى مخدوش است تضمین مىکند، امّا نه با از بین بردن ریشههاىنزاع آدمیان و کنترل و هدایت درونى انسانها، بلکه با وضع قوانین قاطع و بدون مسامحه و صورت دادن نظمى مصنوعى براساس آن؛ نظمى ظاهرى و مدنیتى قشرى که سخن سولژنیتسین را به ذهن متبادر مىکند که لایه ظاهرى قانون و جامعه مدنى لیبرال چقدر نازک و سطحى است و کوچکترین فرصت فرار از چشم قانون کافى است تا خشونتبارترین اعمال و هولناکترین جنایات به وقوع بپیوندد و در صورت قرار گرفتن در شعاع دید قانون، بندبازى بر لبه تیز آن بهترین راه براى توجیه تبهکارى است.
«آن گاه که مرکز سیاسى و فرهنگى امریکا (نیویورک) تنها چند ساعت بىبرق ماند بلافاصله انبوهى از مردم امریکا شروع به سرقت و تجاوز کردند. آیا پرده ظاهرى تمدن، چنین نازک است! آیا نظام اجتماعى این چنین بىپایهاى، از بیمارى درونى حکایت نمىکند؟»13
سولژنیتسین تنها وضع نظامهاى لیبرال ـ دموکرات را تفسیر مىکند و به علت اصلى آن توجهى ندارد، امّا حقیقت این است که علت این امر را باید در مبانى فکرى اندیشمندان مؤسس لیبرالیسم درباره انسان، هستى و جامعه دنبال کرد. اگر انسانِ وضع طبیعى هابز، گرگِ انسان است، انسان وضع مدنى او نیز ماهیتا تغییرى نکرده، بلکه از غمِ بىآلتى افسرده و مترصد فرصت مىباشد.
در حقیقت، ساختار فکرى لیبرالیسم در از میان بردن ریشههاى خشونت در جوامع بشرى همواره ناکام است، اگر چه بزرگترین شعارهاى ضد خشونت را مطرح سازد؛ زیرا آنچه مىتواند «انسان گرگ» هابز را کنترل کند اخلاق است و در این جا لیبرالیسم نه تنها فاقد یک فلسفه اخلاق ضد خشونت است، بلکه مبانى اخلاق لیبرالى، خود عاملى خشونتزا به شمار مىآیند.
استکبار یکى از عوامل مهم خشونتزاست که در ذات فرهنگ و تمدن غرب وجود دارد. آیا انسانمدارى و خودمحورى ناشى از آن، موجد استکبار جمعى و خرده استکبارهاى فردى نیست؟
یکى از مبانى مهم ساختارى لیبرالیسم ارزش آزادى است. در اندیشه لیبرال عدالت و همه ارزشهاى دیگر به خودى خود ارزش نیستند و ارزش بودن یا نبودن آنها باید در پیشگاه اصل آزادى به داورى گذاشته شود. این مبنا که تقابل میان آزادى و عدالت و سایر ارزشها را در پى دارد به ایجاد تبعیض، فقر، اختلاف طبقاتى، نابرابرى، شیوع بىرحمى، قساوت و ستمگرى مىانجامد که از عوامل مهم خشونتزا هستند. تقابل عدالت و آزادى بیشترین نمود خود را در رویه سرمایهدارى لیبرالیسم دارد. سرمایهدارى از اجزاء جدایىناپذیر اندیشه لیبرال است، به گونهاى که گاه آدمى به تردید دچار مىشود که در این تفکر اصل الاصول آزادى است یا مالکیت.
آر بلاستر معتقد اسـت لیبرالیسم همدوش با سرمایهدارى غربى نشو و نما کرده و این فرزند تنها در دامان مادرى که نظام سرمایهدارى باشد مىتوانست رشد پیدا کند و از دامان مادر خویش هرگز جدا نخواهد شد. بر این اساس است که عدهاى از صاحبنظران سیاسى و اقتصادى لیبرال مانند هایک، میلتون فریدمن، کیت ژوزف و مارگارت تاچر معتقدند که لیبرال دموکراسى و آزادى فردى بدون سرمایهدارى ممکن نمىباشد.14
ژان ژاکروسو در نقد جامعه مدنى مىگوید:
«هر جا مالکیت بزرگ هست، نابرابرى بزرگ نیز هست. به ازاى هر ثروتمند دست کم باید پانصد نفر فقیر وجود داشته باشد و وفور نعمت براى افرادى معدود به معناى تنگدستى بسیارى دیگر است. وفور نعمت ثروتمند خشم فقیر را برمىانگیزد و فقیران غالبا زیر فشار نیاز و حسد، مترصد دست انداختن با مایملک ثروتمندان هستند و اینان که مایملک ارزشمندشان حاصل کار سالیان دراز یا شاید نسلهاى متوالى است، تنها تحت حمایت دادگاههاى مدنى مىتوانند شبى را در امنیّت به سر برند... پس تحصیل مایملکى گران و گرانقدر مستلزم تأسیس حکومت مدنى است.»15
امّا آیا با تأسیس حکومت مدنى بر اینمبنا، اساس خشم فقرا، عقب نگه داشته شدهها و ستمدیدهها نسبت به ظالمان و جائران از بین مىرود یا این که خشونت عده معدود زمینداران بزرگ و سرمایهدارها نسبت به کثیر ضعفا و مظلومان در چارچوب جامعه مدنى تئوریزه و قانونمند مىشود؟
الکساندر سولژنیتسین نویسنده مبارز و اندیشمند روسى که سالها با کمونیسم مبارزه کرده است، در دانشگاه هاروارد امریکا درباره پیامدهاى حکومت مدنى و قانون نظامهاى لیبرال ـ دموکرات که نه بر مبناى اخلاق و رشد و تعالى توأمان معنوى و مادى بشر بلکه براى کنترل نزاعهاى دائمى انسانها در وضع طبیعى تعیین شده است، مىگوید:
«مفاهیمى چون ایثار و از خودگذشتگى [در نظامهاى لیبرال [بىمعناست و خویشتندارى داوطلبانه تقریبا هیچ جا به چشم نمىخورد. همه سعى دارند با بندبازى روى لبه تیز قانون براى خود جا باز کنند. شرکتهاى نفتى حق انحصارى تولید انرژى را مىخرند تا از آن استفاده نشود و از نظر قانون، قابل تعقیب نیستند، همینطور کسانى که به منظور طولانى کردن تاریخ مصرف، خوراک مردم را با مواد شیمیایى آلوده مىسازد. مصرفکننده فقط آزاد است از خرید این گونه فرآوردهها خوددارى کند! جامعهاى که در آن بجز قانون [منظور قانون منهاى اخلاق و معنویت است]، معیار دیگرى وجود ندارد شایسته انسانیت نیست. قانون، سردتر و بىروحتر از آن است که بتواند بر جامعه تأثیر مفید و مساعد بگذارد. آن جا که قانونگرایى همه شؤون زندگى را برمىآکند، فضاى ابتذال اخلاقى به وجود مىآید که والاترین انگیزههاى انسانى را نابود مىکند... در جوامع غربى میان آزادى در انجام کارهاى نیک و آزادى در انجام اعمال زشت تعادل به چشم نمىخورد... در عوض، آزادى مخرب و غیر مسؤول از هر حد و مرز فراتر رفته است. جامعه دیگر قادر نیست در برابر ورطه هولناک سقوط انسانى ـ مانند سوء استفاده از آزادى به منظور تجاوز اخلاقى به جوانان از جمله توسط فیلمهاى خلاف عفت و جنایى و شیطانى ـ از خود دفاع کند. از نظر اصولى، آزادى ارتکاب چنین اعمالى با حق جوانان براى طرد این فعالیتها در یک ترازو سنجیده مىشود و از جنایتهاى روزانه و غمانگیز چهها که نمىتوان گفت! چارچوب قانون [منظور قانون جامعه مدنى لیبرال است] بویژه در ایالات متحده امریکا چنان گسترده است که دست زدن به برخى تبهکاریها را تشویق مىکند. لذا در غرب [نظامهاى لیبرال ـ دموکرات [آمار جنایت بسیار بالاست، بسیار بالاتر از جامعه شوروى [نظام کمونیستى] که محروم از چنین قانونى است.»16
آنچه بر زبان سولژنیتسین جارى شده است، حکایت خوبى از خشونتگرایى ناشى از بحران اخلاق و معنویت در نظامهاى لیبرال دموکرات به شمار مىآید که مدنیت اجتماعى و قانون لیبرال تنها مىتواند پردهاى ظاهرى بر آن باشد.
آدام اسمیت نظریهپرداز بزرگ سرمایهدارى، «خودپسندى» زمینداران بزرگ و «حرص» تجار را مایه اصلى حرکتى مىداند که نهایتا خوشبختى عامه را در پى خواهد داشت و آن رونق اقتصاد بازار است. اگر خودپسندى و حرص از عوامل خودخواهى و دیگر فراموشى هستند آیا این مبانى با خشونت، بیرحمى و ستم نسبت به دیگران تناسبى ندارند و آیا نتیجه نظامى که براساس حرص و خودپسندى بنا شود آراى امثال مالتوس و ریکاردو نخواهد بود و آیا نظریات امثال مالتوس و ریکاردو مجوزى براى خشونت نیست؟
مالتوس یکى از نظریهپردازان اقتصاد سیاسى لیبرال است. وى معتقد است که باید پرداخت اجاره آوارگان متوقف و از صرف درآمدهاى مالیاتى براى احداث کلبههاى فقیرنشین پرهیز شود و زمیندارانى که کلبههاى خالى از سکنه را ویران مىکنند مورد تقدیر قرار مىگیرند. به اعتقاد او نباید فقیران و تهیدستان را کمک کرد حتى اگر فقر، آنها را به چنگال مرگ ببرد. وى این عمل را طبیعى مىداند و نجات دادن یک تهیدست از گرسنگى را تشویق او به حیات و زندگى و اقتضائات آن از قبیل تشکیل خانواده و تولید مثل شمرده و این امر را از منظر کنترل جمعیّت بسیار خطرناک و مضر به پیشرفت سرمایهدارى معرفى مىکند. آیا چنین افکارى ناشى از بیرحمى و خشونت ذاتى تفکر لیبرالى نیست؟
آنتونى آر بلاستر در زمینه خشونتزایى آراى وى مىگوید که مالتوس بیش از سهم یک نفر، لیبرالیسم طبقه متوسط را به سمت بدبینى و خشونت سوق داده و فقر و سیهروزى توده مردم را نادیده گرفته است.
مالتوس که هیچ گونه حق حمایتى براى قشر آسیبپذیر جامعه قائل نیست، حتى حق وجود را براى کسانى که در فقر متولد مىشوند نفى مىکند؛ او مىگوید:
«انسانى که در دنیایى از قبل تملک شده به دنیا مىآید اگر نتواند قوت خود را از والدینش دریافت دارد و اگر جامعه خواهان کار او نباشد هیچ گونه حقى براى دریافت کمترین مقدار غذا یا چون و چرا در مورد مقام و موقعیت خود را ندارد. در سفره گسترده طبیعت جایى براى او وجود ندارد. طبیعت حکم به رفتن او مىدهد و خود نیز این حکم را اجرا مىکند.»ه از ارسال کمک به احداث مدرسهاى که قرار است به کودکان فقیر آن یک وعده غذا داده شود جلوگیرى مىنماید؛ زیرا در نظر او این کار افزایش جمعیّت را تشویق مىکند.
همچنین اندیشه مالتوس بر افکارداروین، آلفرد والاس و هربرت اسپنسر اثر گذاشت و یکى از حلقههاى اتصال اقتصاد سیاسى کلاسیک و نظریه مبتنى بر رقابت «داروینیسم اجتماعى» را تشکیل داد که در اواخر قرن نوزدهم نفوذى گسترده پیدا کرد؛ اندیشهاى که آشکارا احکامى خشونتبار را تجویز مىکرد.17
راینهولد نایبور که وى را معلم اخلاق جامعه مدرن به شمار آوردهاند و از او با نام مجتهد زمامداران یاد کردهاند، مؤسس نظریه اخلاقى «تناقض نیکى» است. وى مىگوید صرفنظر از این که چقدر سعى کنید خوب باشید، همواره مىخواهید آسیب وارد کنید.
چامسکى درباره آراى وى اظهار مىکند:
«براى کسانى که مىخواهند پا به یک زندگى بزهکارانه بگذارند این رهنمود بسیار فریبنده است. آنها به خود مىگویند صرفنظر از این که چقدر سعى کنیم خوب باشیم، همواره مىخواهیم به مردم آسیب وارد سازیم و نمىتوانیم از چنگ این وضع رهایى یابیم. این فکر براى یک رهبر مافیا بسیار دلانگیز است. او مىتواند قدم پیش بگذارد و هر کارى دوست دارد انجام دهد. اگر به مردم آسیب برساند با خود مىگوید «آه خداى من، تناقض نیکى».
این موضوع بخوبى تبیین مىکند که چرا نایبور براى روشنفکران امریکایى پس از جنگ دوم جهانى تا به این حد جذاب بود. آنها خود را براى ورود به یک زندگى آکنده از بزهکارى آماده مىکردند. آنها مىخواستند در دوران فتح جهان یا به سلک مدیران درآیند و یا مدافعان این روند باشند.»18
گفتنى است که شخصیتهاى لیبرالى مانند کندى و جرج کنان براى نایبور احترام فوقالعادهاى قائل بودند. آیا براستى چنین آرایى خشونتزا و تطهیرگر خشونت نیست. از همین روست که سولژنیتسین خسته از شرق کمونیست به جرج کنان سیاستمدار معروف لیبرال حمله کرده، خطاب به مردم امریکا مىگوید:
«سیاستپیشگان برجسته شما، از جمله آقاى جرج کنان، اظهارنظر مىکنند که در سیاست جهانى نمىتوان معیارهاى اخلاقى را رعایت کرد. بدینسان با التقاط خیر و شر و حق و ناحق، مناسبترین شرایط براى پیروزى کامل شرّ مطلق در جهان
مهیا مىشود.»19بنابر آنچه گذشت، بهتر مىتوان در این تلقى استاروبینسکى از جامعه مدنى لیبرال تأمل نمود:
«نتیجه این قرارداد(قرارداد اجتماعى) تصریح نابرابرى، تحکیم امتیازهاى ثروتمندان و تبدیل نابرابرى به یک نهاد است؛ غصب اقتصادى تحت پوشش صلح و حق به قدرتى سیاسى بدل مىشود، اغنیا براساس حقوقى که قبلاً موجود نبود از مالکیتشان محافظت مىکنند و از این پس در زمره اربابانند. این قرارداد خدعهآمیز کاریکاتورى از یک پیمان اجتماعى حقیقى است.»20
حقیقت سخن استاروبینسکى وقتى آشکار مىشود که به اعتراف نوآم چامسکى درباره سرنوشت آزادى بیان در نظام لیبرال ـ سرمایهدارى که از اصول مسلم و اولیه لیبرالیسم است توجّه کنیم:
«امریکا یک کشور سرمایهدارى است و در چنین محیطى هر چیز یک کالا به شمار مىآید که قابل دادوستد است. آزادى بیان به این ترتیب در این کشور به یک کالا بدل شده است؛ یعنى شما به اندازهاى که مىتوانید آزادى بیان خریدارى کنید، واجد آن خواهید بود. به این ترتیب شخص من تا حد زیادى از آزادى بیان برخوردارم، امّا یک پسر بچه سیاه در حومه بوستن اگر چه علىالظاهر و با نظر به ظواهر امر مىباید از آزادى بیان برخوردار باشد، امّا عملاً چنین نیست. این واقعیت تلخى است که مىباید بر آن غلبه کرد.»21
هم اکنون نیز نولیبرالهاى غرب مبادى فکرى خشونتزایى را براى دولتهاى خویش پىریزى مىکنند و در قالب این که جوامع غیرغربى و مخالف لیبرال دموکراسى را ولو با زور و خشونت باید به تبعیت واداشت، تئورى خشونت را تحکیم مىنمایند. در این راستا نظرات پوپر در «جامعه باز و دشمنان آن» بسیار در خور تأمل است. این روند تا جایى ادامه دارد که به اعتقاد نولیبرالهاى معاصر باید با خشونت دیگران را به تساهل و تسامح و با زور آنها را به تبعیت از تعریف و حریم و حدود آزادى لیبرالى و حقوق سیاسى لیبرال مجبور نمود!
لیبرال دموکراسىغربوخشونت در عمل
در ابعاد عملى خشونتگرایى در نظامهاى لیبرال ـ دموکرات غرب سخن بسیار و حتى بیان دامنه و حدود جنایات خشونتبار ایشان در جهان از حد یک مقاله خارج است؛ لذا تنها به نمونههایى معدود از پرونده خشونت لیبرالیسم بسنده مىنماییم.
1 ـ درباره خشونتهاى استعمارى اروپائیان در کشورهاى دیگر به طور عمومى نوآم چامسکى مىگوید:
«تردیدى نیست که پاى اروپائیان به هر کجا که باز شد، سطح خشونت به میزان زیادى بالا رفت... یکى از دلایل این امر آن است که اروپائیان در میان خود جنگهاى خونین و بیرحمانهاى را از سر گذرانده بودند و لذا نوعى فرهنگ بىهمتاى خشونت را تکامل بخشیده بودند... توصیف کارى که اروپائیان کردند هولناک است... اروپائیان آنچه را که سد راهشان مىشد ویران کردند... صرفنظر از استثناهاى محدود، این مطلب تقریبا در سراسر جهان مصداق دارد... اگر خواسته باشیم در مقابل تاریخ شرافت خود را حفظ کنیم باید این اقدامات را صرفا نوعى اشغال بربروار توصیف کنیم.»
البتّه عموم جریانها و شخصیتهاى لیبرال و پیروان و مقلدان آنها چنین تحلیلى را قبول ندارند و بربریتها و خشونتهاى خود را باعث سازندگى و ترقى اقوام غیرمتمدن مىشمارند؛ لذا وقتى آنجلوکودویلا در زمینه استعمار و پیامدهاى آن مقالهاى را مىنویسد، مطلب او در وال استریت ژورنال [7 ژانویه 1993] با تیتر درشت به چاپ مىرسد. وى در مقاله خویش عنوان مىدارد که فقط تمدنهایى که بخشندگى زیادى دارند مىتوانند وظایف شریفى مانند استعمارگرى را برعهده بگیرند؛ وظیفهاى که در آن سعى مىشود بربرهاى سراسر جهان از چنگسرنوشت ذلّتبار خویش رهایى یابند. اروپائیها این کار را کردند و مسلما مواهب
و منافع فراوانى را نصیب جهان سوم نمودند.
چامسکى در نقد این سخن چه خوب گفته است که جدا از جهالت ابلهانه نویسنده، سطح اخلاقى نوشته آنقدر پایین است که انسان فقط نمونهاش را در بایگانیهاى حزب نازى مىتواند پیدا کند و با این همه مقاله مزبور در صفحه دوم والاستریت ژورنال به چاپ مىرسد و احتمالاً با انتقادات زیادى نیز روبرو نمىشود.22
2 ـ امریکا و جنایات خشونتبار آن در رویارویى با بومیان منطقه و سیاهان، برگ دیگرى از تاریخ خشونتمدارى کسانى است که دم از تساهل و آزادى مىزنند. نخستین وزیر دفاع ایالات متحده، ژنرال هنرى ناکس مىگوید آنچه ما بر سر جمعیّت بومى این سرزمین آوردیم، بدتر از فجایعى است که فاتحان اسپانیایى در پرو و مکزیک به بار آوردند. او در ادامه مىگوید؛ مورخان آینده به از میان رفتن این مردم مىنگرند ـ آنچه امروزه نسلکشى نامیده مىشود ـ و این اعمال را با رنگهاى تیره نشان مىدهند. جان کوینسى آدامز مىگوید خودش همراه با بقیه به چنان ریشهکنى قبیحى دست زدهاند که یقینا خداوند به خاطر این گناهان شرورانه آنها را مجازات خواهد کرد.
امّا آیا واقعا مىتوان تصور کرد که نظامهاى لیبرال دموکرات و مصداقا امریکا از گذشته خویش پشیمان است؟ مسلما خیر! به نظر حقیر تأسف ایشان از این است که چرا وقتى مىتوانستند به طور غیرمستقیم، بهتر و بیشتر از آنچه علنى انجام دادهاند به ظلم و ستم و نسلکشى و مخالفکشى بپردازند، مدتى به طور آشکار به این جنایات و خشونتها پرداختهاند. نمونه ندامت دروغین امریکا را مىتوان در حمایتوکمکهاى جدىاوبه صهیونیستهاى خشونتگرا دید. آن گاه که کارتر گفت من خودکشى سیاسى را بر تغییر سیاست حمایت از اسرائیل ترجیح مىدهم و اکنون نیز چنین است. آیا حمایت امریکا از صهیونیزم حمایت از کشتار، شکنجه، زندان و غصب خانه یک ملت نیست و آیا ممکن است خشونت از این هم فراتر برود؟
از کشتار دویست هزار نفر در فیلیپین در پى اشغال آن توسط امریکا و بسیارى جنایات دیگر در ویتنام و امثال آن در
مىگذریم، چرا که تاریخ جنایات امریکا در این زمینهها دایرةالمعارف خشونت است و دامنه آن فقط به کشورهاى خارجى محدود نمىشود، بلکه فضاى درونى ایالت متحده را نیز آکنده مىسازد. اگر خشونتهاى قانونى و مشروع در سیستم حقوقى اسلام برمبناى هدایت، تربیت و کمال قرار دارد در این کشور بدترین و فجیعترین انواع خشونتهاى نامشروع در زندانها انجام مىشود که پلیدترین نوع آن خشونت جنسى و روحى است که حرمت قلم اجازه پرداختن بیشتر را به این مقولات نمىدهد.
3 ـ نهرو در زندان بریتانیائیها در کتاب کشف هند نوشته است که چنانچه نفوذ و کنترل بریتانیا در هر یک از مناطق هندوستان را دنبال کنید و سپس آن را با سطح فقر در آن منطقه بسنجید، نوعى همبستگى پیدا خواهید کرد. هر چه مدت اقامت بریتانیائیها در منطقه مزبور طولانیتر بوده باشد منطقه فقیرتر است. وضع بنگال یا بنگلادش کنونى، از همه جا بدتر بود؛ زیرا نخستین جایى بود که بریتانیائیها وارد شدند. در زمینه خشونتهاى انگلستان در بنگال و هند گفته شده هنگامى که بریتانیهائیها براى اولینبار وارد بنگال شدند یکى از ثروتمندترین سرزمینهاىجهانبود. نخستین جنگجویان سوداگر بریتانیایى آن را همچون بهشت توصیف کردهاند. این منطقه اکنون بنگلادش و کلکته است؛ نمادهایى از فقر و نومیدى. به نوشته آدام اسمیت فقر و فاقهاى که بریتانیائیها در بنگال پدید آوردند ابتدا با ویران کردن اقتصاد کشاورزى شروع شد و سپس کمبود را به قحطى تبدیل کردند. یکى از شیوههاى انجام کار در اختیار گرفتن اراضى کشاورزى و کشت خشخاش در آن بود؛ زیرا تریاک تنها چیزى بود که بریتانیائیها مىتوانستند به چینیها بفروشند. سپس گرسنگى تودهگیر بنگال را فراگرفت. در زمینه صنایع هند نیز بریتانیا سیاستهایى را در پیش گرفت که منجر به فقر آن کشور و از بین رفتن صنایعش گردید، به گونهاى که برخى از ایشان خود تصریح کردند کارى که ما در هند انجام مىدهیم زیبا نیست، امّا براى بقاى کارخانههاى منچستر راه دیگرى وجود ندارد. ما ناگزیریم رقابت را از بین ببریم.23
شایان ذکر است که متفکران بزرگ لیبرال نیز مؤید و توجیهگر اعمال آنها بودند. آیا این طرز فکر با تنازع بقاى طبیعى نسبتى ندارد و نوعى داروینیسم اقتصادى که از پیامدهاى داروینیسم اجتماعى است نمىباشد و آیا اینها منبعث از نوعى خشونتگرایى فکرى و روحى نیست؟
پایان سخن
با آنچه گذشت، شاید توانسته باشیم تئورى خشونت و میزان کمى و کیفى آن را با توجّه به مبانى و ریشههایش در نظامهاى لیبرال ـ سرمایهدارى تا حدودى روشن سازیم. همانگونه که در ابتداى بحث اشاره شد، آبشخور ریشه اتهام خشونت به اسلام در همان نظامهاى لیبرالى غرب است و برخى ناآگاهان غافل و آگاهان عامد سخن آنها را لقلقه زبان خویش قرار دادهاند. لذا لازم است سخنى نیز خطاب به آن دسته از کسانى که در حوزه وسیع و گسترده سعه صدر اسلامى و آزادیهاى حقوقى آن غافلانه یا عامدانه اسلام را متهم به خشونت مىنمایند گفته شود.
پیش از این نیز اشاره شد که همه مفاهیم، موضوعات، گزارهها و احکام دین بر محور هدایت، تربیت و کمال معنوى آدمى قرار دارد و اگر بحث تنبیه و مجازات نیز مطرح است تنها در همین راستا قابل بحث مىباشد. در اسلام اصل و اساس بر رحمت و شفقت قرار دارد و مطابق با معارف و آموزههاى دینى اصالت نگاه خداوند به مخلوقات نیز براساس اسم رحمان است نه اسماء قهریه. اگر چه اسم جبّارالمتکبر نیز از اسماء الهى است، امّا ظهور آن اول و بالاصاله نمىباشد، بلکه در شرایط خاصى ظاهر مىشود و آن اسم رحمان و رحیم است که شمول اصلى و عام دارد. اسلام در حقیقت بزرگترین پیامآور صلح و دوستى و رحم و مهربانى است و اگر در جایى بحث از خشونت وجود دارد آن هم به تبع عنصر هدایت و کمال و تربیت موضوعیت مىیابد. حال آیا شایسته است که چنین مکتبى پیامآور خشونت معرفى شود و اندیشههاى خشونتزاى لیبرالیستى مصداق نوعدوستى و رحم و شفقت؟!
پىنوشتها
1 . آنتونى آربلاستر، لیبرالیسم غرب؛ ظهور و سقوط، ترجمه عباس مخبر.
2 . سیّد على محمودى، نظریه آزادى در فلسفه سیاسى هابز و لاک، ص 62.
3 . حسین بشیریه، جامعهشناسى سیاسى، ص95.
4 . على اکبر نوایى، «آزادى، مدارات، خشونت»، اندیشه حوزه، ش21، ص120.
5 . فرهنگ علوم سیاسى، (مرکز مطالعات استراتژیک)، ص360.
6 . مایکل ساندى، لیبرالیسم و منتقدان آن، ترجمه احمد تدین، ص7.
7 . نظریه آزادى در فلسه سیاسى هابز و لاک، ص62.
8 . ضمانت عام از اینرو گفته شد که در سیستمهاى حقوقى دینى ضمانت خاصى نیز بر اجراى قانون و شریعت وجود دارد که عبارت است از ایمان به نظارت خدا بر اعمال آدمى و وجود مجازاتهاى اخروى.
9 . اشاره به فرقه داودیه در امریکا که توسط نیروهاى مسلح دولت قتل عام شدند.
10 . جعفر بوشهرى، مسائل حقوق اساسى، ص 199.
11 . همان، ص172.
12 . در زمینه مقایسه گسترده آزادیهاى سیاسى در اسلام و لیبرالیسم رجوع شود به: سیّد مجید ظهیرى، «حدود آزادى در سیستمهاى حقوقى اسلام و لیبرالیسم»، اندیشه حوزه، ش20.
13 . الکساندر سولژنیتسین، زندگى بدون تزویر، راهى به سوى بالا، ترجمه روشن وزیدى، (نشر فرزانه، مجموعه سپهر اندیشه).
14 . محمود اصغرى، «آزادى در قلمرو اقتصاد»، اندیشه حوزه، ش 21، به نقل از: لیبرالیسم غرب؛ ظهور و سقوط، ص129.
15 . لوچوکولتى، روسو و نقد جامعه مدنى، ترجمه حسن شمسآورى، ص46.
16 . زندگى بدون تزویر، راهى به سوى بالا.
17 . لیبرالیسم، ظهور و سقوط، ص380.
18 . همان.
19 . دیوید بارسامیان، گفتوگو با نوآم چامسکى، ترجمه عباس مخبر، ص84.
20 . زندگى بدون تزویر، راهى به سوى بالا.
21 . روسو و نقد جامعه مدنى.
22 . روزنامه قدس، 11 مهر 78، ص 16.
23 . دیوید بارسامیان، گفتوگو با نوآم چامسکى، ترجمه عباس مخبر.
24 . همان، ص 71-70.