کاوشی خردورزانه در باب انسان و آزادی (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
براستی ضرورت توجّه به مسأله آزادی از کجا سرچشمه میگیرد؟ گرچه سند درستی از گذشتههای بسیار دور، در دست نیست، لیکن وجود امارات عقلی ما را به نقطه شروع مدنیّت بشر رهنمون میسازد. این مطلبی است که در مقدمه از آن سخن میرود.
به جبر و اراده، به عنوان دو مبنای فکری متقابل در مسأله آزادی نظر میافکنیم و از مجموع بحث نکتهای را در این باب نتیجه میگیریم که آزادی یک وجود هوشمند ذهنی است که در قالب اراده و اختیار ناشی از معرفت به ظهور میرسد و در واقع، امری در میانه جبر و تفویض (: اختیار) است.
آزادی مورد بحث کدام است و ما به دنبال چه نوع آزادی هستیم؟ آیا به معنای مطلق کلمه، آزادی میسّر است؛ اگر چنان باشد، آزادیها با هم برخورد میکنند؛ پس باید قلمرو آنها محدود به مقررات و قوانین گردد و در این صورت باید به گونهای بین آنها جمع شود؛ به گونهای که همه نیازهای انسان با آن برآورده شود و از جمله نیاز دینی.
پس طبیعتا حقوق و قوانین متعلقهای آزادی خواهند بود؛ لیکن بحث ما اقتضای بیش از این را در دومین قسمت ندارد و در بخش سوم، به مبناهای وجودی آزادی در اندیشه، تعقّل و خردورزی میپردازیم و به گزینههایی چون:
1. اراده و قدرت، به عنوان دو مبنای وجودی آزادی؛
2. خودآگاهی وجدان و سعادتطلبی، به عنوان ریشه روانی آزادی؛
3. حکمت و شناخت، به عنوان زیرساز آزادی.
به عنوان مقدمه
به نظر میرسد آزادی دومین مسأله مدنیت است که پس از مسأله قانون پا به عرصه ظهور نهاده است؛ چه آن که معقول به نظر نمیرسد انسان جنگلی به ضرورت آزادی رسیده باشد؛ زیرا او در شرایط آزادی مطلق به سر میبرده است و چونان ماهی در آب که وجود یا عدم آب را نمیتواند درک کند، او نیز در اینباره نمیتوانسته است بیندیشد. شاید برای نخستین بار که انسان به آزادی اندیشید، لحظاتی پس از تشکیل اولین جامعه بود که در آن یکی را به عنوان پیر، مرشد، رهبر، زمامدار و بزرگ قوم برگزید و او نیز در اینباره نمیتوانسته است بیندیشد.
شاید نخستینبار که انسان به آزادی اندیشید، لحظاتی برای سامان دادن به امور جامعه خود نیازمند وضع قانون شد و انسان ضرورت قانون را پذیرفت، لیکن قانون او را محدود به مشی در چارچوبه شناخته شده و مقبولیت یافتهای گردانید. او چون نتوانست قانون را حذف کند، به اندیشه فرو رفت که چگونه بین آزادی قبلی طبیعی خود و قانون جمع کند و بدینسان نخستین احساس از آزادی به وجود آمد؛ امّا نه احساس نقضی سلبی، بلکه احساس ایجابی و وجودی.
همچنین مفهومی به نام آزادی زمانی میتوانست معنی پیدا کند که انسان نخستین توانست به بیشتر از شکار بیندیشد و مسأله نفع را از دستاورد ساده انتزاع کند. این دریافت به احتمال زیاد زمانی پیشتر از ورود به دوره مدنیتگرایی انسان میتوانسته رخ بدهد؛ زیرا شکار انسان به وسیله انسان برای شکار حیوان و سایر خدمتهای انسان میتوانسته است با دریافت انتزاعی نفع از دستاورد همزمان باشد؛ یعنی آن گاهان که انسان توانست ارزش کار و خدمت انسان را بیش از خوردن گوشت او ارزیابی نموده، او را پس از شکار به خدمت خود وادارد.
با چنین دریافتی از مفهوم آزادی که میتوان آن را آزادی ساده نامید، با مسألهای در روبروی آن آشنا میشویم که نامش بندگی یا بردگی است. بندگی نشاندهنده بند بر دست یا پای انسانی است که شکار شده و زنده نگه داشته شده است تا خدمت دیگری کند.1
انسان شکار شده پیش از اسارتش برای خود زنده بود و دستاوردش را خود مصرف میکرد، ولی اکنون همه برای دیگری است: پس غریزه لذتجویی وی بشدت محدود و سرکوب شده است و او را به رهایی از آن فرامیخواند. آزادی در این جا به معنای پاسخ غریزی به نیاز طبیعی است که همان کامجویی به دلخواه خود باشد.
آزادی در این معنی را شاید بتوان پدر آزادی سیاسی نامید؛ یعنی آزاد بودن از قید و بند ساده مادی و دستساخته که او را از آنِ دیگری ساخته است و دستاوردهای او را از او ستانده و کام را از او دریغ داشته است. این جا آزادی از امور معنوی چون قانون و سنّت مطرح نیست، هر چند که ممکن است قانونی نیز برای توجیه عمل پلید خود یعنی شکار انسان در میان قانون نهاده باشد و چنین چیزی را قانونی جلوه داده باشد. جالب است که بدانیم هرگز تلاش برای دستیابی مجدد انسان به آزادی در قانون او مادهای از آن را به خود نتوانسته است اختصاص دهد، بلکه برعکس، قانون برای مجازات بنده گریخته وجود داشته است!
جالبتر آن است که بدانیم غریزؤ فزونخواهی (فزونترجویی) در تاریخ انسان در هجوم کور خود بر حقّ فطری و طبیعی انسان یعنی بهرهمندی از دستاورد خود، توانسته بوده است حسّ طبیعی آزادی انسان را در احراز این حقّ چنان نادیده بگیرد که از عکس آن، یعنی شکار انسان به وسیله انسان و بندگی او سرشت ثانوی بسازد، تا جایی که حکمای باستان که قانونشناسی و حقمداری شأن ویژه آنان بوده است، گاهی در بیان خود بندگی را در سرشت برخی مردمان به عنوان وضعیت طبیعی و ذاتی آنان قلمداد مینمودهاند؛ چنان که گویی اصلاً دو نوع انسان آفریده شده است: یکی ارباب و دیگری بنده.
با این وصف به نظر نمیآید که مسأله آزادی در این ورطه هولناک هرگز در هدف فلاسفه قرار داشته است و آنان که خود گاهیبه بندگیگرفتار میشدهاند (افلاطون، ارسطو، لقمان و...)، برای آزادی مبنایی در حقوق طبیعی انسان نمییافتهاند (ارسطو در کتاب سیاست فصل مشبعی در پذیرش بردگی دارد) و تنها از آزادی آزادان یعنی شهروندان شناخته شده دفاع مینمودهاند.
پیامبران الهی لیک جز این که بندگی را در قاموس دینی خود داشتهاند، از دو طریق میکوشیدهاند تا این خوی ثانوی را بردارند:
یک ـ تأکید بر کرامت نوع انسان و تبعیضستیزی و برابر دانستن همه انسانهبا هم در برابر خدا.
دو ـ جهت دادن بندگی به بندگی خدا و مسلم است که در این صورت هر بندگی غیر خدا مردود ضمنی تلقی میشود.
مبنای آزادی در قاموس انبیا همان حقّ طبیعی انسان است؛ یعنی چون هر انسانی مستقل آفریده شده است پس باید مستقل زندگی کند و محدودیتی از سوی غیر بر او نباشد، لیکن این آزادی وی نباید موجب سرکوب و نادیده گرفتن سایر حقوق طبیعی انسان گردد و از اینرو، انبیا را میتوان پدر حقوق دانست.
نخستین نبی، «آدم» است که در تعلیمات او تجاوز انسان به غیر محدوده آزادی حقوقی خود مردود شناخته میشود و پسرش هابیل به برادرش میگوید:
«اگر تو دست به سوی من گشایی تا مرا بکشی من دستی به سوی تو نمیگشایم...»2
و آدم، نخستین کسی است که در مدنیّت انسان قرار دارد؛ زیرا رسالتش را همزمان با هبوط از بهشت و تشکیل نخستین جامعه بشری و پذیرش قهری حکومت بر دودمانش آغاز نموده است.
با این بیان به نتیجه میرسیم که مبنای طبیعی انسانیْآزادی، یعنی برخورداری انسان از همه حقوق طبیعی خود با تلاش در جهت ایجاد سازگاری میان همه آنها را تنها در انبیای الهی و اخلاف صالح آنان میتوان جستوجو نمود.
جبر و اراده، دو مبنای فکری متقابل در مسأله آزادی
حکمای الهی که حکمتشان را از سرچشمه جوشان وحی قدیم (شیث، ادریس، هرمس، انباذقلس و اغاثاذینا و...) گرفتهاند، ذات واجبالوجود و مبدأالوجود را خداوند آفریدگار و این قوانین را سنتّهای لایزال و لایتغیر او میدانند و برخی از آنان حتّی جزئیترین حرکت موجودات و از جمله انسان را بسته به مشیّت و تابع اراده او میدانند و شاید توسط این حکیمان چنین عقیدهای به ادیان نیز راه یافته است.
پرویدانس (مشیت الهی) و تئودیس (قضای الهی) در ادیان سلف تا اسلام همواره به گونههای متجانس با سایر عناصر دینی خود، یکی از مذاهب بوده است و بشدّت از این مسلک دفاع مینموده است.
در میان فلاسفه نیز، چه آن گروه الهی و چه گروهی که وجود مبدأ را چیز دیگری میپنداشتند و پس از بسط عالم وجود، آن را مستحیل در وجودها دانسته، تنها قوانین فیزیک را در اشیاء، نشانِ او میدانند، اینان نیز، از تالس و هراکلیتوس و دموکریتوس وزنون کیتیونی (بانی مکتب رواقی) تا روزگار ما پیروان مکتب «جبر علّی» (رابطه علت و معلول)، فراوان بوده و هستند.
هراکلیتوس (حکیم گریان) که نظریه «تغییر مداوم مواد و اشیای جهان» او معروف است، میگوید:
«ایجاد و حرکت مواد بر طریق قوانین جبری که در اختیار خدایان و انسان نیست صورت میگیرد و هیچ ارادهای در آن تأثیر ندارد...»3
دموکریتوس (ذیمقراطیس: حکیم خندان) نیز میگوید:
«ضرورت جبری در سراسر طبیعت، حاکم است.»4
زنون (کیتیونی) وقتی بنده خود را میزد، آن بنده التماس میکرد و میگفت که براساس اعتقاد زنونی من گناهکار نیستم، بلکه در ارتکاب این عمل، مجبور بودهام.
زنون در پاسخ او گفت: من نیز بر همین اساس، در زدن تو مجبورم و از خود اختیار و ارادهای ندارم.5
همچنان که شوپنهاور نیز عرضاندام اراده فردی را در برابر اراده کلی بیفایده میدید و بنا به ضربالمثل شعری ما: «در کف شیر نر خونخوارهای / غیر تسلیم و رضا کو چارهای» را تنها چاره میدانست.6
بنابراین، چندان تفاوتی نمیکند که بدانیم فلان حکیم الهی بوده است یا غیرالهی؛ زیرا در اصل اعتقاد به جبر علّی، به احکام آن به گونه یکسان اعتقاد دارند؛ مثلاً دکارت فلسفه خود را بر مبنای نظریهای که به طرز خشکی جبری است مینهد و قائل است که موجودات زنده نیز به همان اندازه ماده مرده، تابع قوانین فیزیکی هستند.
دکارت شخصا به استثنای جزئیای در این مورد قایل میشود که: روح انسان میتواند به وسیله اراده، جهتِ ـ گرچه نه مقدار ـ حرکت نفوس حیوانی را تغییر دهد.7
اسپینوزا که حکیم الهی است، در نظر او همه امور، تابع یک جبر منطقی مطلق است.
در عرصه نفسانیّات چیزی به نام اراده آزاد (اختیار) و در عالم مادی چیزی به نام تصادف وجود ندارد. هر آنچه روی میدهد، تظاهری است از ماهیّت مرموز خدا.8
توماس هابز از حکمای مادهگرای قرن هفدهم نیز براساس اعتقاد به چنین جبری آزادی را معنی میکند:
«آزادی یعنی فقدان موانع خارجی در برابر حرکت. آزادی بدین معنی با جبر توافق دارد؛ مثلاً آب وقتی مانعی در برابر حرکتش نباشد و وقتی که بهحسب تعریف آزاد باشد، جبرا سرازیر جریان مییابد.
بشر آزاد است که آنچه را اراده میکند انجام دهد، امّا مجبور است آن اموری را انجام دهد که خدا اراده میکند. همه ارادههای ما عللی دارد و بدین معنی جبری است...»9
ژانژاک روسو، با بینش الهی نوپروتستانی خود، کتاب قراردادهای اجتماعی را با خطابی بسیار قوی آغاز میکند:
«انسان آزاد به دنیا میآید، امّا همه جا در زنجیر است. یکی خود را خدایگانِ دیگران میپندارد، و معذلک خود بیش از آنها برده است.»10
سرانجام در عصر حاضر (قرن بیستم) کارل یاسپرس از حکمای اگزیستانسیالیسم مذهبی آلمانی با تشکیک لطیفی به یک بنبست معرفتی میرسد:
«نقصان معرفت و محدودیت قدرت ما دلیل وجود منشأ ناشناس و غیرقابل شناخت هستی است؛ هیچ وسیلهای وجود ندارد که ما را در فهم این که چه باید بکنیم یاری کند، حتّی نمیتوان ثابت کرد که ما مختاریم، چون هر تجربهای در این زمینه مبتنی بر چیزهایی است که دارای وجود عینی باشند، حال آن که آزادی یک وجود ذهنی است.»11
این از سویی، امّا در سوی مقابل نیز حکیمان الهی و غیرالهی بسیاری قائل به اصالت اراده و اختیار بوده، انسان را فاعل مایشاء میشناسند.
ژان پلسارتر از حکمای اگزیستانسیالیسم ضد مذهبی این عصر میگوید:
«بشر هیچ نیست مگر آنچه از خود میسازد. این اصل اول اگزیستانسیالیسم است... هنگامی که بگوییم بشر در انتخاب خود آزاد است، منظور این است که هر یک از ما با آزادی، خود را انتخاب میکنیم. همچنین با این گفته میخواهیم این را نیز بگوییم که فرد بشری با انتخاب خود همه آدمیان را انتخاب میکند... اگر براستی بپذیریم که وجود، مقام (مقدم) بر ماهیت است، دیگر هیچ گاه نمیتوان با توسّل به طبیعت انسانی مفروض و متحجر، مسائل را توجیه کرد. به عبارت دیگر، جبر علّی وجود ندارد. بشر آزاد است. بشر آزادی است... آدمی جز یک سلسله عمل و اقدام نیست؛ دستگاهی است، مجموعه روابطی است که این اقدامها را به وجود میآورد».12
برتراند راسل نیز در عصر ما با اعتقادراسخ به اصالت اراده انسان، فیخته را به باد انتقاد میگیرد که:
«معتقد بود که تعلیم و تربیت بایستی به نحوی انجام گیرد که وقتی شاگردان از مدرسه یا دانشگاه فارغالتحصیل میشوند، اختیار آزاد خویش را از دست داده باشند...»
وی سپس میگوید:
«سیستمی که او آن را بهترین سیستمهای موجود میدانست، کارل مارکس را به وجود آورد. (نقل از صفحه 50 کتاب تأثیر علم بر اجتماع).»13
او خود درباره آزادی قائل به این است که:
«آزادی خیر اعلی و اکمل، و بدون آن شخصیت غیرممکن است. جنگ و کینه از عقاید ثابت و متحجر برمیخیزد. آزادی فکر و گفتار همچون باد، خرافات و اوهام مغزهای تازه را از میان میبرد.»14
حاصل سخن این که: چه اعتقاد به جبر علّی وجود داشته باشد یا نه و چه عامل جبر را قوانین خشک فیزیک دانسته یا اراده قاهر و غالب خداوند آفریدگار را عامل آن دانسته، هر مشیّتی را جز مشیت پروردگار عالم مردود بدانیم، به نوعی اراده و اختیار در مورد افعال و رفتار ـ بویژه اعتقادمندی ـ انسان میرسیم که آزادی را معنی میدهد.
اشعریها در اسلام نیز که خداوند را فاعل بالاراده میدانند و معتقدند که تمام حرکات و سکنات انسان به گونهای در تسخیر اراده خداست که بشر را نمیرسد تا بگوید من اینم یا آن، و چنین کنم و چنان، وقتی به یک سری افعال بندگان از نظر حسن و قبح و تبعات آنها میرسند، انسان را به نوعی دارای اختیار دانسته، میگویند که بالوجدان انسان، رهین اعمال خودش میباشد و به نوعی آزادی برای انسان قائل میشوند.
به طور کلی هر عالم یا حکیم و فیلسوفی که پا را از جزمیّت فراتر نهاده باشد و در تحقیق خود غور و تقصی نموده باشد به مفروضاتی میرسد که در آنها چندین اگر وجود دارد. این اگرها نشانه زمینههایی برای انتخاب انسان است؛15 یعنی انسان را در میانه همه این مفروضها به گونهای مییابند که میتواند هر کدام از آن اگرها بشود.
این از سویی، و از سوی دیگر آنانی که بشر را فاعل مختار کامل دانسته و هیچ چیزی را در تعیین سرنوشت او جز خود او دخیل نمیدانند، از آیین مزداپرستی ایرانی کهن گرفته که مزدای خالق را پس از خلق عالم برکنار از تدبیر جهان دانسته، امور ربه آهورا و اهریمن میسپرند16 و یا آیین یهود که پس از شش روز خلق عالم، خدا را بر تخت نشانده به استراحت دائم میبَرد و دست خدا را در کار تدبیر عالم و انسان بسته میداند،17 تا طبیعیّون محض، همچون اپیکور که قائل به هیچ نیروی غیبی به نام خدا و ملائکه و... نیست،18 همه اینان در یک نقطه اشتراک به هم میرسند و آن این است که انسان انتخابگر است، و راه خود را باید بازشناسد و خود مسؤول فرجام خود میباشد، که مفهوم آزادی را میرساند.
آزادی هوشمند (امر بین الأمرین)
آزادی خردورزانه، یعنی آزادی انسان سازگار با قانون (الهی، طبیعی، وضعی و اعتباری) چیزی است که همه تلاش خردمندان از آغاز تاکنون بر محور آن قرار داشته است.
آزادی در این بوته معنایی بیشتر بر مبنای فطرت انسانی استواری یافته است و از آن جا به دو شاخه جبر و تفویض رفته و به آییننگاری در هر یک از دو زمینه پرداخته است.
آزادی در مسلک جبری از شگفتانگیزترین پدیدههایی است که بشر روی آن کار کرده است؛ زیرا در شرایطی که انسان محکوم قوانین خارجی لایتغیر و بیانعطافی است که او را سخت در برگرفته، فشار میدهد و به دلخواه خود او را میکشاند و میبرد؛ قوانینی که حاکم بر وجود انسان و همه طبیعت هستند و اجازه عرضاندام نمیدهند؛ قوانینی که قبلاً بودهاند و انسان در پدید آمدن آنها هیچ دخالتی نداشته است و اکنون نیز بر تغییر آنها دستی ندارد؛ چه این قوانین را الهی و قضای ایزدی بنامیم و چه قوانین فیزیک، در هر حال انسان اسیر در پنجه قهرآمیز این قوانین چگونه آزاد است؟ بویژه آن که علاوه بر این قوانین، مقررات سلاطین یا قانونهای حکومتی روز را نیز باید در نظر میگرفت!
نکته جالبی که پس از مرور مباحث قبلی پیرامون جبر، اراده، معرفت و... به نظر میرسد معنای متمایزی از آزادی است که در مورد جبر و تفویض و اختیار به دست میآید؛ به این معنی که اختیار همان تفویض نیست؛ زیرا از ماده خیر آمده و به معنای گزینش آن از ماسوا میباشد. اختیار همان «امر بین الأمرین» است که امامان شیعه بدان تصریح فرمودهاند و آنچه در مقابل جبر قرار میگیرد، نفس تفویض است؛ یعنی یا انسان مجبور محض است و هیچ ارادهای بر انجام کاری از سوی خود نمیتواند داشته باشد، و یا رهای محض است و آفریدگار عالم پس از خلق او، تمامامور مربوط به او را به خود او واگذار نموده و در کار او به هیچرو دخالت ندارد و او خود، همه چیز است.
امّا رأی سومی نیز وجود دارد که میگوید نه این است و نه آن، بلکه امری است بین این و آن. تقریر آن بدین صورت است که وجود انسان در میان سنّتهای ثابت و لایتغیّر عالم وجود و امکان به گونه سیّال قرار داده شده است، آن سان که اگر چه در متن امر، سنّتهای ثابت و کائن بر او حکومت دارند، لیکن در بادی امر، او به نوعی در خلأ ذهنی چنان قرار دارد که میتواند یکی از سنّتهای ثابت و جبری را برگزیند و پس از آن نیز میتواند سنت ثابت جبری دیگری را که ضد اوّلی است، انتخاب نماید.
انسان از جایی که جزئی از طبیعت است، محکوم قوانین جبری آن است؛ یعنی قوانین و سنتهای الهی ثابت در طبیعت، لامحاله او را در میان گرفتهاند؛ چنان که در سرمای زمستان و گرمای تابستان میبینیم که چون سایر موجودات، انسان را نیز تحت تأثیر خود قرار داده و گاهی مریض میکنند، لیکن انسان با تمسک به قانون دیگری میتواند خود را در مقابل قانون قبلی مصونیّت بخشد و فلان داروی ضد چایش را بخورد. پس این محکومیت انسان اگر چه در تمام زندگی او عمومیّت و جریان دارد و او را به خود فراپوشیده است، لیکن چون سایر موجودهای بیشعور و یا دارای شعور غیرانتزاعی نیست و میتواند دائما با اختیار نمودن آنچه «خیر» به نظرش میرسد، به نوعی با قوانین جبری طبیعت به سازگاری برسد که این، آزادی انسان را در نوع بنیادی و کاملاً طبیعی آن روشن مینماید.
بدین معنی قوانین جزئی دیگری نیز وجود مییابند که آنها قوانین متغیّر هستند، چنان که قوانین علمی را در مورد علوم تجربی چنین مییابیم؛ زیرا در این جا هر چه هست اگرها و مفروضها است.
گونههای آزادی
آزادی به معنای مطلق کلمه اگر چه مفهومی بیمعنی است؛ زیرا همان شخصی که آزادی به چنین برداشتی را دنبال میکند، برای خود چارچوب ایدئولوژیکی یا فرهنگی شامل بایدها و نبایدهایی در زندگی قرار میدهد که او را در قید و بند باورداشتهای خودش محدود میسازد، لیکن اگر همین برداشت را به همین سان معنیدار کنیم و آن را باور داشته باشیم، طبعا تداعیکننده آزادی جنگلی و کوهی قبل از مدنیّت خواهد بود که طبعا با تغییرات و تحوّلات به عمل آمده در جوامع کنونی بشر سازگارینخواهد داشت.
این آزادی که از آن به «liberation» تعبیر میشود و به معنای «آزاد کردن فردی، ملتی، یا گروهی از قیودی که دیگران به آنان تحمیل کردهاند» اگر در جای آزادسازی از بند مقررات استعماری و استعبادی زورگویان به کار رود، حامل معنای مثبتی است که تداعیکننده آزادی و رهایی از بندِ بندگی و بردگی است و طبعا مبنای عقلانی محکمی دارد. این برداشت از آزادی را که همواره در طول تاریخ برای بسیاری از اقوام یا ملتها به عنوان مسأله اساسی پیش آمده است (الجزایر از فرانسویها، اروپای دهه پنجاه قرن بیست از نازیها، ژاپن از اروپائیان و سپس آمریکائیان؛ فلسطین از اسرائیل و...) و برای افراد نیز، در مبارزه انقلابی رخ داده و میدهد، آزادی سیاسی مینامیم، لیکن اگر بدان برداشت حمل شود که اخیرا غربیان «آن را به کار بردهاند تا سنگهایی را بردارند که قانون، آداب اجتماعی و مانند اینها، سر راه آزادی آنان نهاده است، مانند آزادسازی همجنسبازی» و در فلسفههای پوچگرایی یا در پیامدهای بحران (Crisis) ناشی از فشارهای روانی فردی یا اجتماعی به انسان روآور شده است، اجمالاً نظری منفی تلقی خواهد شد و قبل از هر چیز ریشه جامعهپذیری انسان را هدف گزند مسموم خود قرار خواهد داد و انسان طرفدارِ این آزادی در اولین قدم باید محیطی را برای خود ترتیب دهد که «ناجامعه» باشد.
آزادی در برداشت «Liberalism» آن که اصطلاح شده طرز معینی از آزادی در بوتههای: سیاسی، اقتصادی، دینی و اخلاقی است، هر چند رویههای افراطی غیرقابل تحملی نیز در آن به چشم میخورد، در قضاوت کلی امری است دارای مبنای فکری؛ یعنی دنباله تلاش خردمندان برای سازگار نمودن آزادی جنگلی با وضعیّت قانونمندی و قانونگرایی است.
نامگذاری ما نسبت به چنین برداشتی از آزادی، «آزادی خردورزانه» است؛ زیرا اساس این بینش براساس «عقلافزاری» است. از طرفی نیز میتواند با تعدیلاتی با «عقل قدسی» همراهی داشته باشد؛ اگر چه با چنین انگیزهای بنیان نهاده نشده است.
«آزادیخواهی در مشخصترین تعبیر معاصرش بر اهمیّت وجدان و عدالت در سیاست تأکید میکند، از حقوق اقلیتهای نژادی و دینی حمایت میکند، و پشتیبان آزادیهای مدنی و مدافع احقاق این حقّ است که هر فرد معمولی باید در تصمیمهایی که ستقیما به او مربوط میشود، به نحوی هر چه مؤثرتر طرف مشورت قرار گیرد. این اندیشه آزادیخواهی مشترک میان بسیاری از آزادیخواهان جدید است.»
مسلّما اندیشه دینی اسلامی ما با این آزادی و آزادیخواهی معارضه نداشته و ندارد، بلکه خود پیشگام رسیدن انسان به آن است. بنابراین تا این اندازه از برداشت آزادی، عقل قدسی حامی آن است به جز آن که «فرد یا نسل جدید، باید آزاد باشد که تعالیم درستپندار، جزمها را... مورد انکار یا اعتراض قرار دهد» و به اصطلاح «خداشناسی تجربی» داشته، موارد مصرّح در احکام دینی را پس از صحت انطباق آنها بر عقل تجربی خویش بپذیرد و«در صورتی که خلاف عقل یا اخلاق به نظر میرسد» انکار نماید.
البتّه در دین اسلام بر انطباق احادیث رسیده با کتاب خدا و عقل تأکید شده است و به این نکته اذعان گردیده که هیچ حکمی که مخالف عقل باشد در دین اسلام نمیآید و نیامده است، لیکن مراد این آزادیخواهان دینی انطباق با عقلافزاری به تنهایی است؛ یعنی آنچه ادراکش به صورت تحصّلی از ابزار فهم مادی ممکن باشد.
فریدریش شلایر ماخر (1768-1834 م) در غرب، و نیز آدولف فون هارناک (1851-1930 م) و بیشتر دانشمندان پروتستانی در مسیری که مارتین لوتر در آیین مسیحیت گشود، از آزادی دینی به معنایی که ذکر شد دفاع کردهاند که تداوم کشمکش میان این گونه دانشمندان و رهبران کلیسا، به عقبنشینیهای پیدرپی کلیسا انجامیده است، لیکن روشنفکران تقلیدگر باید به این نکته توجّه داشته باشند که مقایسه دین در غرب با دین در ممالک عربی و فارسی یعنی با دین اسلام، قیاس معالفارق سختی است که از بیمعرفتی شخص نسبت به هر دو نوع دین خبر میدهد.
مبناهای وجودی آزادی در اندیشه
اگرچه پایه اصلی همه بنیادهای فکری در این مورد به دو زیربنای فلسفی مادی و الهی برمیگردد، لیکن آنچه بیشتر نتیجه عملی دارد، مبناهای انسانشناختی در هر کدام میباشد و آنچه در این مقاله از آن بحث خواهد شد، ناظر به این زاویه خواهد بود.
1. اراده و قدرت، دو مبنای وجودی آزادی
عملیات رشدیابی و گذر از حلقههای حرکت (به عقیده ما تکاملی) که به مثابهاستعدادی نهفته و بنهاده در نهاد ماده است، هر ماده را ـ و در این جا انسان را ـ به فعل و انفعال وامیدارد و نقش «اراده» که گاهی از آن به «انرژی» نیز یاد شده است (در تعبیر نیچه) بروز مییابد.
عملیات رشدیابی با دستیابی به اراده آغاز شده به توسعه برای فزونی قدرت میپردازد و چه به وجود غرایز قائل باشیم یا خیر، این هدف را نمیتوانیم در زندگی انسان نادیده بگیریم که انسان میخواهد قدرت یابد.
چه مادیگرا باشیم و چه روحگرا، قدرت را در چند جا میتوان به دست آورد: در خارج از وجود خود (هضم و بلع انرژیها ـ ارادههای دیگران نیز ـ نابود ساختن کانونهای قدرت یا به تسخیر درآوردنشان)، در وجود خود (درهم شکستن موانع روحی، دستیابی بر اراده خود ـ انرژیها ـ ، کنار آمدن با سایر نهادهای حکمکننده و بازدارنده روحی به منظور بهرهگیری از قدرت آنها)، در جایی میانه وجود خود و خارج از آن (دستیابی به قدرت لایزال الهی، نیروی غیب).
چنان که میبینیم، همه این تعبیرها نسخه بدل کلمه آزادی نیز هستند؛ یعنی در آغاز باید رهایی از تسخیر، برای انسان به دست آید تا وصول به آن هدف (معیّن) میسّر گردد، به گونهای که اقدام به هر عملیاتی از این دست را تا لحظه رسیدن به قدرت، آزادیطلبی مینامند و حتّی پس از قدرتیابی نیز، اگر آزادی به همراه نداشته باشد یا برخی از آزادی را نداشته باشد، هدف کامل نیست و همچنان تلاش ادامه خواهد یافت.
زیانهای آزادی عام و گسترده
شاید در پی چنین تفکری، افلاطون از نوع آزادی موجود در دموکراسی متداول عصر خود روگردان است؛ زیرا تلاش عام برای قدرتیابی در عملیات رشدیابی مزبور باعث اصطکاک آنها با یکدیگر شده، به انهدام نظم عمومی مطلوب میانجامد؛ چه آن که هر فرد به مقداری از آزادی و در نتیجه، قدرت دست یافته و آن را ادامه میدهد و بر توسعه آن میافزاید و حاضر به رها کردن این حالت نیست. افلاطون ترسیم طنزگونه زیبایی از آن دارد. وی میگوید:
«بدیهی است که وقتی کسی را پیدا کنیم که صفات او شبیه صفات این نوع حکومت باشد، وی را باید مرد دموکرات بخوانیم. گفت بدیهی است. گفتم قبل از هر چیز مشاهده میکنیم که در این شهر همه آزادند، همه جا پر از آزادی است، هر کس آنچه بخواهد میگوید و هر کاری که موافق میلش باشد میکند، آیا چنین نیست؟ گفت: این طور است (این طور میگویند). گفتم البتّه در جایی که مردم دارای یک چنین اجازهای باشند هر کس برای زندگی خود روشی را انتخاب خواهد کرد که موافق دلخواهش باشد. گفت البتّه... گفتم از آن جا که در این شهر آزادی حکمفرماست همه قسم حکومت در آن یافت میشود... در آن شهر هیچ کس مجبور به تصدی شغل حکومت نیست ولو لیاقت این کار را داشته باشد. هیچ کس مجبور نیست برخلاف میل خود از اوامر دولت اطاعت کند و یا چون دیگران مشغول جنگند او هم وارد جنگ شود و یا به خاطر عامه که در حال صلح زیست میکنند او هم برخلاف میل خود مقتضیات صلح را رعایت کند.»19
توانگری، آنچه افلاطون از آن نام میبرد، یا تنزیه وجود کمال یافته (ens Perfectum) در فرضیّه «آزادی هوشمند» کانت، یا مفهوم «ابرمرد» در نظریه آزادی برای قدرت نیچه و هر چه از این دست باشد، ارائه وضعیت مطلوبی است از آزادی به عنوان پایه معقول قدرتیابی انسان که نخست باید این آزادی را در درون خود جستوجو نمود؛ یعنی آزادی در مقابل اسارت قوای مستبد نفس. افلاطون در جایی دیگر (در تنظیم عقلانی برای تمهید آزادی صحیح در مناقشه یاد شده وی) به این مسأله چنین اشاره میکند:
«گفتم پس اگر کیفیت فرد را شبیه کیفیت شهر بدانیم قهرا حال فرد نیز از همین قرار است. بدین معنی که عبودیت و ذلت محض روح او را فراگرفته و شریفترین جزء نفس وی دچار بندگی گردیده و جزء کوچکی که همانا جزء فاسد و شریر باشد بر نفس وی حکومت و تسلّط یافته است. گفت: آری این قهری است. گفتم به عقیده تو یک چنین نفس آزاد است یا اسیر؟ گفت به یقین اسیر است... گفتم آیا شهری که تحت حکومت استبداد است توانگر است یا فقیر؟ گفت فقیر است. گفتم پس نفسی هم که اسیر استبداد باشد ناچار همیشه فقیر و گرسنه است.»20
پروفسور ج. پ. استرن در گفتوگو با بریان مگی در مورد منظور اصلی نیچه از طرح ابرمرد میگوید:
«به نظر نیچه، اراده اصل و مصدر نیروی انسان است، و جزئی از هر فرهنگ سالم این است که آزادی لازم را فراهم بیاورد تا اراده آنچه را میتواند به مرحله عمل درآورد، عملی کند. منتها مشکل در این است که این کار شما را در تعارض با دیگران قرار میدهد و بنابراین، در این مرحله، اراده معطوف به قدرت مبدل به اراده معطوف به عرضاندام و غصب حقّ دیگران میشود... اراده معطوف به قدرت از طرف دیگر به خودش برمیگردد، و به عبارت دیگر، ضعف و راحتطلبی و بیبندوباری را در نفس ریشهکن میکند.»21
بریان مگی:
«... ابرمرد انسانی است که غریزههای طبیعیش سرکوفته نیست و به قول خود نیچه، «بیخویشتن» نشده است و بنابراین، تا آخرین حدّ تمایلات و استعدادهایش، آزاد و وارهیده و سبکبال، از هستی و حیات بهره میبرد. ارزشهایش را دوباره ارزشیابی کرده است و مطابق ارزشهای کاذب زندگی نمیکند. ابرمرد، یکایک ماست به وجهی که در حد کمال میتوانستیم باشیم، اگر پایمان در زنجیر تصورات باطل درباره خودمان و زندگی نبود.
استرن:
چرا. تصور میکنم همینطور است. منتها ابرمرد همچنین کسی است که بدون این که محدودیّت و مضیقهای به خودش تحمیل کند، به طور طبیعی و غریزی و ناخودآگاه، از آنچه به نظر نیچه زشت و بد است، (بخل، کینه، ذلت کشیدن و...) پرهیز میکند.»22
اصولاً همگان میدانند که طرح ابرمرد برآیند برداشت نادرستی بود که غربیان پس از رنسانس از آزادی پیدا کرده بودند و او این آزادی را موجب تضییع حقّ برای عدهای میدانست که در اقلیت قرار گرفتهاند. از اینرو، ابرمردی را که همگان به او عشق میورزند و اراده او را اراده خود میدانند؛ چنان که او نیز اراده دیگران را اراده خود میداند و به مرتبه «والایی» در تهذیب نفس رسیده است که از دیگران برتری یافته است، بهترین فردی میدانست که آزادی را میفهمد و آن را گسترش میدهد. نیچه در نقد آزادی پس از رنسانس میگوید:
«[رنسانس چه چیزی را ثابت میکند؟...] فرد از طریق اصلاحات نیز در جستوجوی آزادی بود، شعار «هر کس کشیش خود است» قاعده صرف افسارگسیختگی نیز هست. در حقیقت، یک کلمه کافی بود ـ آزادی اونجلیکی ـ و تمامی غریزههایی که دلیلی برای پنهان ماندن داشتند، به سان سگهای وحشی، آزاد شدند. حیوانصفتانهترین نیازها ناگهانشهامت روبرو شدن با خویش را یافتند و همه چیز ظاهرا قابل توجیه شد ـ آدمی مراقب بود معنایی را که آزادی به راستی در عمق داشت، درک نکند.»23
«بیبندوباری روح نوین، در جامه انواع سبکهای اخلاقی روز. ـ واژههای نمایشی عبارتند از: قدرت تحمل (بیگنجایشی برای آری و نه)، نفس همدردی (= یک سوم بیتفاوتی، یک سوم کنجکاوی، یک سوم تحریکپذیری بیمار)، عینیگرایی (فقدان شخصیت، فقدان خواست و اراده، بیگنجایشی برای عشق) ـ ، آزادی «در مقابل قوانین» (احساساتگرایی) ـ «حقیقت» در مقابل کذب و دروغ (طبیعتگرایی) ـ علمی بودن "document humain" [سند انسانی]: به عبارت دیگر، نوع جدید و تاکنون شناخته نشده کتابفروشی خیابانی و افزودن به جای ساختن، احساسات تند و سوزان به معنای بینظمی و عدم رعایت اعتدال، ژرفنا به معنای پریشانی، هرج و مرج شدید نمادها.»24
میشل فوکو رابطه قدرت و آزادی را رابطه نفس و بدن میداند؛ یعنی ضمن آن که هر کدام میتواند وجود مستقل ذهنی داشته باشد، لیکن در وجود عملی یافتن آن دو ـ بویژه قدرت ـ وجود دیگری شرط ضروری است. وی طرح مسأله را با تعریفی از قدرت بیان میکند:
«وقتی ما اِعمال قدرت را به عنوان شیوه انجام عمل بر روی اعمال دیگران تعریف میکنیم و این اِعمال را با رجوع به مفهوم «حکومت» افرادی بر افراد دیگر، در گستردهترین معنای آن توصیف مینماییم، عنصر مهمی را وارد بحث میکنیم و آن آزادی است.
قدرت تنها بر افراد آزاد و تنها تا آن جایی که این افراد آزاد هستند، بر آنها اِعمال میشود... در نتیجه، هیچ مواجهه رودررویی میان قدرت و آزادی وجود ندارد که در آن، یکی به سود دیگری حذف شود، بلکه رابطه متقابل بسیار پیچیدهتری میان آن دو هست. در این بازی، آزادی ممکن است به عنوان عین شرط اِعمال قدرت ظاهر شود (و در عین حال پیش شرط آن نیز باشد؛ زیرا برای آن که قدرت اِعمال شود، باید آزادی وجود داشته باشد. به علاوه آزادی ممکن است پشتوانه دائمی قدرت باشد؛ زیرا بدون امکان سرکشی و نافرمانی، قدرت با اجبار جسمانییکی میشود.) نافرمانیِ ارادی و سازشناپذیریِ آزادانه در قلب رابطه قدرت نهفته است و همواره آن را برمیانگیزاند...»25
برطبق تحلیل فوکو، قدرت تنها بر روی افراد آزاد و اَعمال آنها اِعمال میشود و آنها را برمیانگیزد تا از میان گزینههای مختلف دست به انتخاب بزنند. از همین رو، شرط وجود قدرت، رابطه مستمر آن، مبارزه، مقاومت و آزادی است، لیکن هیچ کدام هدف برای دیگری قرار نمیگیرد، ضمن آن که میان این دو تلازم وجود دارد. در واقع، مکانیسمی وجود دارد که در روابط قدرت آن را هدفمند میسازد. هدف در نهایت از مواجهه استراتژیها ـ از جمله آزادی ـ روشن میشود.
2. خودآگاهی وجدان و سعادتطلبی به عنوان ریشه روانی آزادی
«آزادی و اختیار نتیجه وجدان و خودآگاهی است. خود را مختار دانستن عبارت است از این که شخص بداند که چه میکند.»
«به نظر میرسد که وجدان با قدرت اختیار موجود زنده متناسب است. وجدان زمینه استعدادها و امکاناتی راکه در اطراف عملی موجود است روشن میسازد و فاصله میان آنچه را که شده است و آنچه را که باید بشود، پر میکند.»26
اگر چنین باشد که هانری برگسون گفت، و یا چنان باشد که جانلاک میگوید که:
«آزادی به ضرورت طلب سعادت حقیقی و حاکمیت شهوات ما بستگی دارد.»27
آنچه پس از مراجعه به خود و بنبستهایی که همواره در سر راه انتخاب و اختیار ما قرار میگیرند به دست میآوریم، این است که آزادی حقیقتی بنهفته در سرشت آدمی است. حتّی از این جلوتر میتوان رفت و گفت که آزادی در طبیعت موجود زنده یک قانون است، امّا آنچه سبب بحث پیرامون آزادی گردیده، این است که آن تنها قانون نیست. در حقیقت، انسان در مرکزیت قوانین به گونهای قرار گرفته است که دائما در حال جمع بین تعارضات ناشی از «ماشائیّت» این قوانین باشد و شأن انسان بودن او اقتضای «اراده» بر «انتخاب» یکی از آن قوانین که نفع عاجلتر او را در خود دارد میکند.
اکنون میبینیم که او «اختیار» دارد؛ یعنی گزینش خیر و گزیش خیر نیز تابع «شناخت» است.
پس آزادی به خودیخود، یک مفهوموجودی ذهنی است که برای تحقق عینی به مقوّمهایی نیاز دارد که در رأس همه آنها خود «وجود» است.
اشتباه نشود! وقتی که ما محکوم به زندان یا تحمل فلان مجازات میشویم و با دستنبد و مأمور جلب به سوی کیفردهی میرویم نیز به نوعی آزادی را میبینیم که آن «انتخاب تحمّل» و اراده بر «سازگاری» است و دلیل آن این است که هر گاه بعد از آن، اسباب نجاتی را یافتیم ـ هر چه باشد ـ مجددا آن را با اراده راسخ انتخاب میکنیم؛ زیرا منافع و خیر خود را در آن میشناسیم.
پس نسبت آزادی به عنوان یک قانون، با سایر قانونهای همجوار که در طبع انسان و هر موجود زندهای نهاده شده است، نسبت کلّیهایی است که همگی در منظومه آفرینشی واحدی به تعاطی، تقابل و تعارض میپردازند و به سخنی دیگر، دائما در حال کنش و واکنش متقابل هستند. امّا آنچه در این میان به عنوان امتیاز انسان بر سایر جانداران مطرح است، این است که «ماشائیّت» قوانین در جانداران دیگر در فراگرد تماس، یک فرایند حصولی خودکار را پدید میآورند که یک نوع «مشیّت جبری» (به نام عناصر قبلی) نامیده میشود و به گفته برگسون «هر عملی نتیجه مکانیکی قوای قبلی است که محرّک بسهولت وارد عمل میشود». در این جا وضعیت جدید کرداری و رفتاری تابع اراده برخاسته از «وجدان آگاه» نیست، بلکه اراده حاصل از «وجدان ناآگاه» است. پس پدیداریها، هر آنچه هست، قهری است.
امّا در مورد انسان: «برعکس، اختیار و انتخاب با رنج و کوشش همراه است و مقتضی تصمیم (اراده) است و باید قدرت شخصیّت از کشش روحیِ تحریک و عادت و تنبلی بالاتر باشد. اختیار عمل است و عمل رنج و کوشش است.
به همین جهت است که در سیمای اشخاص (انسانی) آثار رنج و ملالت و خستگی پیدا میشود و مردم به غرایز و عادات حیوانات که به خودی خود انجام میشود حسرت میبرند؛ زیرا حیوانات دارای «آرامش روحی» و «اطمینان به نفس» هستند. [اگر چه این [آرامش و سکوت، آرامش فلسفی نیست و این سطح ساکت و بیحرکت، نشانه یک عمق بیپایان نمیباشد.»28
سطح یک بُعدی شناخت در حیوان (شناخت حسّی نامتّکی بر تجربه و علم) سریع عمل میکند و سوزن حرکت را در صفحه وضعیت جدید قرار میدهد و او را از رنج و تلاش فکریِ هدایت یک عملیات فرایندی و انجام محاسبات ارزیابیگرایانه و تقابل دادن به انواع شناختهای موجود ودر دسترس، و انتخاب براساس عقلانیّت معاف میدارد. بنابراین، نه تنها او که دارای غریزههایی تحت قوانینی ثابت است طبعا احتیاجی به اختیار و انتخاب ندارد، بلکه فراتر از این، او نمیتواند اختیار داشته باشد.
آری در برخی جانداران پیشرفتهتر، تعییر رفتار دفعتی یا مداوم دیده میشود که ناشی از شناخت تجربی نیست، بلکه یا به داعی احکام غیرارادی دستگاه غرایز به هنگام مواجهه با پارامتر محرک بدیع و تازهای است که در این صورت، عمل آنها «ابداع» است؛ و یا حصول نوعی «تداعی معانیِ» (از نوع حیوانی آن = شرطی شدن) ناآگاه سبب آن میشود. در صورت نخستین، ممکن است ابداع، تداوم یابد، لیکن در صورت دومی، آنی و دفعتی است و از اینرو، آزادی عمل قوا و غرایز و سایر قوانین در جانداران دیگر به انتخاب و اختیار نمیانجامد.
برگسون تعبیر زیبایی در این باره دارد:
«ابداع در حیوانات عبارت است از تغییر عادت. حیوان که در زندان عادت نوع خویش محبوس است بدون شک گاهی برای توسعه آن، یک ابداع و ابتکار شخصی به کار میبرد، ولی این ابداع فقط آنی و خودبخود است و برای این است که عادت نوی به جای آن بگذارد. به محض این که درِ این زندان باز شد، بسته میگردد؛ زنجیر را با خود میکشاند تا آن را درازتر کند.
وجدان و خودآگاهی در انسان این زنجیر را پاره میکند و فقط در انسان است که وجدان به آزادی عمل میکند.»29
3. حکمت و شناخت، زیرساز آزادی
با آنچه در بالا از آن سخن گفته شد، روشن میشود که چرا آزادی مطلق وجود ندارد؛ امّا ذکر دو نکته را لازم میدانیم:
1. قوانین ثابت و سنتهای لایتغیّر الهی حاکم بر طبیعت، انسان و سایر غرایز بنهفته در طبیعت انسان نیز از آزادی عمل در قلمرو قانونی خود برخوردارند و عمل آنها تحدیدکننده و هدایتکننده عمل غریزه آزادی است.
2. گاهی و بلکه اغلب، انسان خواه یا ناخواه حاضر میشود آزادی خود را محدود نماید یا کنار بنهد و یا آن را معامله کند که هیچ قانون جبرکنندهای نیز وجود ندارد؛ مانند نوشتن همین مقاله آزادی؛ که نویسنده آرامش و تنبلی و غنودن و شاید منافع دیگری را بر خود حرام کرده، در مورد آن به تحقیق پرداخته است و حتّی با قانونهای طبیعی درگیر شده است(همچون سردی، گرمی، بیماری و...) در حالی که برای نگاشتن آن اسیر اهرم جبری نبوده است؛ یا نمونههایی از این قبیل:
ـ انسانی حاضر میشود برای نجات دیگران دست به یک جهاد انتحاری بزند، بدون این که جبری بر او بوده باشد.
ـ انسانی حاضر میشود دست به کاری بزند که او را به زندان میاندازد، بدون این که اجباری بر او باشد.
ـ انسانی حاضر میشود استراحت، لذّت و منافع سرشار مادی را کنار بگذارد و برای اعتلای کشور یا مکتبش کار کند.
ـ و... در حالی که او حقّ داشت و میتوانست آزاد بودن از ناملایمات را داشته باشد.
در حقیقت توجّه به این نمونهها ما را به معنای برین آزادی میرساند؛ همان که در فراگرد تماس انواع محرکها و تعارض شناختها با یکدیگر به انتخاب شناخت ارجح (عمل صالح در معارف اسلامی) انجامیده و خیر اکمل را اختیار کرده است.
برتراند راسل میگوید:
«آزادی خیر اعلی و کمل است؛ زیرا بدون آزادی شخصیت غیرممکن است.»30
شناخت ارجح یعنی آنچه در ارتباط دو نیمکره مغز، رابطه و نسبت و هویت میانعنصری دو یا چند مسأله برای انسان بیشتر روشن گردیده و درخشش بیشتری یافته و تمام اراده انسان را به خود معطوف داشته است. در واقع، همان «حکمت» است که به عمری فلاسفه قدیم در پی آن بودهاند. قرآن در این باره میگوید:
«حکمت به هر آن کس که داده شد، خیر کثیر به او داده شده است.»31
شناخت حقیقت امور به انسان قدرت میدهد تا غریزه آزادی او در فضای معرفتی پرعمق و بیپایان به پرواز درآید و بر روی «خیرکثیر» بنشیند. (مفهوم واقعی اختیار).
ویل دورانت میگوید:
«اگر ما فقط حکمت را پیدا کنیم میتوانیم مطمئن باشیم که بقیه به دنبال آن خواهد آمد. بیکن چنین اندرز میدهد: «نخست اموری را که برای روح خوب و صالح است جستوجو کن تا چیزهای دیگر بر آن بیفزاید و یا لااقل، فقدان آن حسّ نشود.» (پیشرفت دانش ج Viii) حقیقت، ما را توانگر نمیسازد، ولی آزاد بار میآورد.»32
و آزادی به معنای برین آن در فضای اپیستمی ـ بویژه الهی آن ـ در زندگی یک واقعیت تعیینکننده است.
اسپینوزا میگوید:«ما به نسبت این که: آنچه بر ما میگذرد ناشی از علل خارجی باشد، اسیریم و به نسبت این که: خود تعیینکننده اعمالمان باشیم، آزادیم.»33
براساس این پندار میتوان معرفت را شاخص آزادی دانست؛ یعنی به هر میزان که معرفت در هر بعدی از ابعاد نیاز انسان پدید آمده باشد، آزادی را نیز به همان اندازه به دست آورده است.
ابعاد نیازمندی انسان به لحاظ چند ساحتی بودن او عموما به سه بخش تقسیم میشود: الف ـ بُعد روحی؛ ب ـ بُعد مادی محض؛ ج ـ بُعد فرامادی.
*در بعد روحی که بیشتر عرفان و اخلاق و روانشناسی عهدهدار اعطای شناخت میباشد، انسان قادر میشود عوامل نیروبخش و نیروفزا را از عوامل سستیآور و فرساینده بازشناسد و با تهذیب نفس و تقویت روح به مدارجی ارتقا یابد که اگر در کُند و زنجیر، درون سیاهچال هم باشد، خود را بیشتر آزاد ببیند؛ به گفته شیخ بهایی (ره):
گر نباشد دور باش از پیش و پس دور باش و نفرت خلق از تو بس34
با به گفته خواجه حافظ شیرازی:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است35
شاید بتوان گفت عالیترین نوع و درجه آزادی در حقیقت، آزاد بودن انسان از تعلّقات مادی و خواهشهای نفس امّاره است که در پی شناخت حقیقی از پوچ و گذرا و موهوم بودن لذّات و جاذبههای مادّی به دست میآید و شرح آن را در کتابهای اخلاق و عرفان باید جست.
*بُعد مادّی یعنی مظاهر تمدّن مادی از قبیل مسکن، پوشاک، خوراک، دارو و لوازم منزل و هر آنچه ابزار رفاه در زندگی است و به وسیله علم و تکنولوژی یا صنعت، کشاورزی و... به دست میآید.
شک نیست که به هر میزان که انسان بر اسرار طبیعت و عناصر موجود در آن آگاهی و معرفت یابد، و قوانین آنها را کشف و تسخیر نماید، از تنگنا، سختی و فشار، محدودیت امکانات و ناتوانمندی رها میشود و به آزادی انتخاب و به کارگیری بیشتری دست مییابد.
*بُعد فرامادی یعنی آنچه بین مادی و غیرمادی قرار دارد؛ مانند تکنولوژی مدیریت (از هر نوع آن)، حقوقشناسی، قانونشناسی، نظامشناسی، سیاست مدن و منزل و... در حقیقت، راز سعادت در زندگی است و بدون حصول شناخت کافی در هر کدام، سعادت نیز کامل و کافی نخواهد بود.
شناخت در این قسمت به انسان کمک میکند تا از چیزهایی که زنده بودن انسان را توأم با فشار، محرومیّت، انزوا و در نهایت، تنگ و خفقانبار شدن فضای زندگی مینماید خود را برهاند و به وی تمکّن و قدرت بر انتخاب آسانترین، نیکوترین، کمهزینهترین و مفیدترین راه یا شیوه و روش میبخشاید و او خود را آزادتر از پیش، احساس میکند.
بگذریم از این که با دستیابی بر روشها وراههای آزمودهپرکارایی، برخی از شیاطین انسانی به شکار و عبودیت همنوعان خود رفته و میروند؛ که نکته نیز همین جا است؛ یعنی شناخت برتر در طرف مقابل، موجب باطل شدن همه سحر و افسونهای شیاطین میشود؛ در نتیجه:
سحر با معجزه پهلو نزد دل خوش دار سامری کیست که دم از ید بیضا بزند
حافظ
بدون شناخت، رسیدن به آزادی در این بخش (آزادی از دامهای نیرنگبازان و مستکبران)، میسّر نیست.
پینوشتها
1 . مرتضی راوندی، تاریخ تحولات اجتماعی، (شرکت سهامی کتابهای جیبی، 1358)، ج1 (سه جلد در یک مجلد)، ص 35-33.
2 . «لَئن بسطتَ الیّ یدک لتقتلنی ما انا بباسطٍ یدیّ الیک لأقتلک انّی اخاف اللّه ربّ العالمین» مائده /28.
3 . از سخنان اوست: «نه تنها هر روز بلکه پیوسته ولاینقطع خورشید تازه است» نیز: «در یک رودخانه واحد دو دفعه نمیتوان وارد شد.» تاریخ تحولات اجتماعی، ص 109-108.
4 . همان، ص119.
5 . ویل دورانت، تاریخ فلسفه، ترجمه عباس زریاب، (چاپ یازدهم: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1377)، ص92.
6 . همان.
7 . آصفه آصفی، مبانی فلسفه، (چاپ چهارم: مؤسسه انتشارات آگاه، 1370)، ص344.
8 . مبانی فلسفه، ص347.
9 . همان، ص337.
10 . همان.
11 . همان، ص447.
12 . همان، ص 462-460.
13 . عبدالرحیم گواهی، برگزیده افکار راسل، (شرکت سهامی انتشار، 1350)، بخش تعلیم و تربیت، ص181.
14 . مبانی فلسفه، ص470.
15 . مولوی میگوید:
این که گویی این کنم یا آن کنم خود دلیل اختیار است ای صنم
16 . هنریک ساموئل نیبرگ در کتاب دینهای ایرانباستان ترجمه دکتر سیفالدین نجمآبادی، بررسی دقیقی در مورد ادیان باستان قبل از زردشتی ایران دارد و در این خصوص بحثی دارد که به جز دو خدای خیر و شر در آیین زروانی و سپس زردشتی به یک خدای فوق آن دو نیز میرسیم که اوپدیدآورنده آن دو همزاد و پدیدآورنده عالم است، لیکن او پس از خلق عالم، کناره میگیرد:
«از همه روشنتر و پردامنهتر این نکته را در ایران غربی میبینیم. در این جا موجودی همچون بالاترین خداوند و نخستین پدر شناخته میشود که «زوروان» یا زمان بیکرانه است، یک خدایی بیاثر و بدون کارکه با تاق گنبدی آسمان یکی است...»
در یزدانشناسی انجمن دینی پیش از زردتشت، آهورمزداه به گونه برجستهای یک خدای بیاثر و بیکار بوده، و در واقع، برای چیزها قانون نوشته، ولی آنها را او پدید نیاورده بوده است. آهورمزداه در یک روشنایی گذرناپذیر بر تخت نشسته است. مزداه آفریننده همه چیزهاست به میانجی مینوی اثربخش (سپنتامینوو).» (همان، ص 105-104، به نقل از یسن 7/44).
17 . تورات، سفر پیدایش، باب 1 و 2.
18 . تاریخ تحولات اجتماعی، ج1، ص 132.
وی میگوید: «هیچ چیز از عدم به وجود نمیآید. به عبارت دیگر، همه از هم ناشی شدهاند، بدون این که به هیچ مبدأ یا مبادی احتیاج داشته باشند... غیر از طبیعت هیچ چیز دیگری نیست که بتواند در آن نفوذ کند یا باعث تغییرش گردد.»
19 . جمهور، ترجمه فؤاد روحانی، (بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1360)، بند 556، ص 478.
20 . همان، کتاب نهم، بند 577، ص 521-520.
21 . بریان مگی، فلاسفه بزرگ، ترجمه عزتاللّه فولادوند، (نشر خوارزمی، 1372)، ص 398.
22 . همان، ص400.
23 . فریدریش نیچه، خواست و اراده معطوف به قدرت، ترجمه رؤیا منجم، (تهران، نشر قومس، 1377)، ص92.
24 . همان، ص 77-76.
25 . میشل فوکو، فراسوی ساختگرایی و هرمنوتیک، ترجمه حسین بشیریه، (نشر نی، 1376)، ص 360-359.
26 . تاریخ فلسفه، ص 4، مقدمه، به نقل از: هانری برگسون، تحول خلاّق.
27 . مبانی فلسفه، ص 360.
28 . تاریخ فلسفه، ص396، به نقل از: تحول اخلاق، ص 264.
29 . همان، ص 397.
30 . مبانی فلسفه، ص470.
31 . بقره /269.
32 . تاریخ فلسفه، مقدمه، ص2.
33 . مبانی فلسفه، ص 348.
34 . نان و حلوا و شیر و شکر.
35 . دیوان حافظ.
به جبر و اراده، به عنوان دو مبنای فکری متقابل در مسأله آزادی نظر میافکنیم و از مجموع بحث نکتهای را در این باب نتیجه میگیریم که آزادی یک وجود هوشمند ذهنی است که در قالب اراده و اختیار ناشی از معرفت به ظهور میرسد و در واقع، امری در میانه جبر و تفویض (: اختیار) است.
آزادی مورد بحث کدام است و ما به دنبال چه نوع آزادی هستیم؟ آیا به معنای مطلق کلمه، آزادی میسّر است؛ اگر چنان باشد، آزادیها با هم برخورد میکنند؛ پس باید قلمرو آنها محدود به مقررات و قوانین گردد و در این صورت باید به گونهای بین آنها جمع شود؛ به گونهای که همه نیازهای انسان با آن برآورده شود و از جمله نیاز دینی.
پس طبیعتا حقوق و قوانین متعلقهای آزادی خواهند بود؛ لیکن بحث ما اقتضای بیش از این را در دومین قسمت ندارد و در بخش سوم، به مبناهای وجودی آزادی در اندیشه، تعقّل و خردورزی میپردازیم و به گزینههایی چون:
1. اراده و قدرت، به عنوان دو مبنای وجودی آزادی؛
2. خودآگاهی وجدان و سعادتطلبی، به عنوان ریشه روانی آزادی؛
3. حکمت و شناخت، به عنوان زیرساز آزادی.
به عنوان مقدمه
به نظر میرسد آزادی دومین مسأله مدنیت است که پس از مسأله قانون پا به عرصه ظهور نهاده است؛ چه آن که معقول به نظر نمیرسد انسان جنگلی به ضرورت آزادی رسیده باشد؛ زیرا او در شرایط آزادی مطلق به سر میبرده است و چونان ماهی در آب که وجود یا عدم آب را نمیتواند درک کند، او نیز در اینباره نمیتوانسته است بیندیشد. شاید برای نخستین بار که انسان به آزادی اندیشید، لحظاتی پس از تشکیل اولین جامعه بود که در آن یکی را به عنوان پیر، مرشد، رهبر، زمامدار و بزرگ قوم برگزید و او نیز در اینباره نمیتوانسته است بیندیشد.
شاید نخستینبار که انسان به آزادی اندیشید، لحظاتی برای سامان دادن به امور جامعه خود نیازمند وضع قانون شد و انسان ضرورت قانون را پذیرفت، لیکن قانون او را محدود به مشی در چارچوبه شناخته شده و مقبولیت یافتهای گردانید. او چون نتوانست قانون را حذف کند، به اندیشه فرو رفت که چگونه بین آزادی قبلی طبیعی خود و قانون جمع کند و بدینسان نخستین احساس از آزادی به وجود آمد؛ امّا نه احساس نقضی سلبی، بلکه احساس ایجابی و وجودی.
همچنین مفهومی به نام آزادی زمانی میتوانست معنی پیدا کند که انسان نخستین توانست به بیشتر از شکار بیندیشد و مسأله نفع را از دستاورد ساده انتزاع کند. این دریافت به احتمال زیاد زمانی پیشتر از ورود به دوره مدنیتگرایی انسان میتوانسته رخ بدهد؛ زیرا شکار انسان به وسیله انسان برای شکار حیوان و سایر خدمتهای انسان میتوانسته است با دریافت انتزاعی نفع از دستاورد همزمان باشد؛ یعنی آن گاهان که انسان توانست ارزش کار و خدمت انسان را بیش از خوردن گوشت او ارزیابی نموده، او را پس از شکار به خدمت خود وادارد.
با چنین دریافتی از مفهوم آزادی که میتوان آن را آزادی ساده نامید، با مسألهای در روبروی آن آشنا میشویم که نامش بندگی یا بردگی است. بندگی نشاندهنده بند بر دست یا پای انسانی است که شکار شده و زنده نگه داشته شده است تا خدمت دیگری کند.1
انسان شکار شده پیش از اسارتش برای خود زنده بود و دستاوردش را خود مصرف میکرد، ولی اکنون همه برای دیگری است: پس غریزه لذتجویی وی بشدت محدود و سرکوب شده است و او را به رهایی از آن فرامیخواند. آزادی در این جا به معنای پاسخ غریزی به نیاز طبیعی است که همان کامجویی به دلخواه خود باشد.
آزادی در این معنی را شاید بتوان پدر آزادی سیاسی نامید؛ یعنی آزاد بودن از قید و بند ساده مادی و دستساخته که او را از آنِ دیگری ساخته است و دستاوردهای او را از او ستانده و کام را از او دریغ داشته است. این جا آزادی از امور معنوی چون قانون و سنّت مطرح نیست، هر چند که ممکن است قانونی نیز برای توجیه عمل پلید خود یعنی شکار انسان در میان قانون نهاده باشد و چنین چیزی را قانونی جلوه داده باشد. جالب است که بدانیم هرگز تلاش برای دستیابی مجدد انسان به آزادی در قانون او مادهای از آن را به خود نتوانسته است اختصاص دهد، بلکه برعکس، قانون برای مجازات بنده گریخته وجود داشته است!
جالبتر آن است که بدانیم غریزؤ فزونخواهی (فزونترجویی) در تاریخ انسان در هجوم کور خود بر حقّ فطری و طبیعی انسان یعنی بهرهمندی از دستاورد خود، توانسته بوده است حسّ طبیعی آزادی انسان را در احراز این حقّ چنان نادیده بگیرد که از عکس آن، یعنی شکار انسان به وسیله انسان و بندگی او سرشت ثانوی بسازد، تا جایی که حکمای باستان که قانونشناسی و حقمداری شأن ویژه آنان بوده است، گاهی در بیان خود بندگی را در سرشت برخی مردمان به عنوان وضعیت طبیعی و ذاتی آنان قلمداد مینمودهاند؛ چنان که گویی اصلاً دو نوع انسان آفریده شده است: یکی ارباب و دیگری بنده.
با این وصف به نظر نمیآید که مسأله آزادی در این ورطه هولناک هرگز در هدف فلاسفه قرار داشته است و آنان که خود گاهیبه بندگیگرفتار میشدهاند (افلاطون، ارسطو، لقمان و...)، برای آزادی مبنایی در حقوق طبیعی انسان نمییافتهاند (ارسطو در کتاب سیاست فصل مشبعی در پذیرش بردگی دارد) و تنها از آزادی آزادان یعنی شهروندان شناخته شده دفاع مینمودهاند.
پیامبران الهی لیک جز این که بندگی را در قاموس دینی خود داشتهاند، از دو طریق میکوشیدهاند تا این خوی ثانوی را بردارند:
یک ـ تأکید بر کرامت نوع انسان و تبعیضستیزی و برابر دانستن همه انسانهبا هم در برابر خدا.
دو ـ جهت دادن بندگی به بندگی خدا و مسلم است که در این صورت هر بندگی غیر خدا مردود ضمنی تلقی میشود.
مبنای آزادی در قاموس انبیا همان حقّ طبیعی انسان است؛ یعنی چون هر انسانی مستقل آفریده شده است پس باید مستقل زندگی کند و محدودیتی از سوی غیر بر او نباشد، لیکن این آزادی وی نباید موجب سرکوب و نادیده گرفتن سایر حقوق طبیعی انسان گردد و از اینرو، انبیا را میتوان پدر حقوق دانست.
نخستین نبی، «آدم» است که در تعلیمات او تجاوز انسان به غیر محدوده آزادی حقوقی خود مردود شناخته میشود و پسرش هابیل به برادرش میگوید:
«اگر تو دست به سوی من گشایی تا مرا بکشی من دستی به سوی تو نمیگشایم...»2
و آدم، نخستین کسی است که در مدنیّت انسان قرار دارد؛ زیرا رسالتش را همزمان با هبوط از بهشت و تشکیل نخستین جامعه بشری و پذیرش قهری حکومت بر دودمانش آغاز نموده است.
با این بیان به نتیجه میرسیم که مبنای طبیعی انسانیْآزادی، یعنی برخورداری انسان از همه حقوق طبیعی خود با تلاش در جهت ایجاد سازگاری میان همه آنها را تنها در انبیای الهی و اخلاف صالح آنان میتوان جستوجو نمود.
جبر و اراده، دو مبنای فکری متقابل در مسأله آزادی
حکمای الهی که حکمتشان را از سرچشمه جوشان وحی قدیم (شیث، ادریس، هرمس، انباذقلس و اغاثاذینا و...) گرفتهاند، ذات واجبالوجود و مبدأالوجود را خداوند آفریدگار و این قوانین را سنتّهای لایزال و لایتغیر او میدانند و برخی از آنان حتّی جزئیترین حرکت موجودات و از جمله انسان را بسته به مشیّت و تابع اراده او میدانند و شاید توسط این حکیمان چنین عقیدهای به ادیان نیز راه یافته است.
پرویدانس (مشیت الهی) و تئودیس (قضای الهی) در ادیان سلف تا اسلام همواره به گونههای متجانس با سایر عناصر دینی خود، یکی از مذاهب بوده است و بشدّت از این مسلک دفاع مینموده است.
در میان فلاسفه نیز، چه آن گروه الهی و چه گروهی که وجود مبدأ را چیز دیگری میپنداشتند و پس از بسط عالم وجود، آن را مستحیل در وجودها دانسته، تنها قوانین فیزیک را در اشیاء، نشانِ او میدانند، اینان نیز، از تالس و هراکلیتوس و دموکریتوس وزنون کیتیونی (بانی مکتب رواقی) تا روزگار ما پیروان مکتب «جبر علّی» (رابطه علت و معلول)، فراوان بوده و هستند.
هراکلیتوس (حکیم گریان) که نظریه «تغییر مداوم مواد و اشیای جهان» او معروف است، میگوید:
«ایجاد و حرکت مواد بر طریق قوانین جبری که در اختیار خدایان و انسان نیست صورت میگیرد و هیچ ارادهای در آن تأثیر ندارد...»3
دموکریتوس (ذیمقراطیس: حکیم خندان) نیز میگوید:
«ضرورت جبری در سراسر طبیعت، حاکم است.»4
زنون (کیتیونی) وقتی بنده خود را میزد، آن بنده التماس میکرد و میگفت که براساس اعتقاد زنونی من گناهکار نیستم، بلکه در ارتکاب این عمل، مجبور بودهام.
زنون در پاسخ او گفت: من نیز بر همین اساس، در زدن تو مجبورم و از خود اختیار و ارادهای ندارم.5
همچنان که شوپنهاور نیز عرضاندام اراده فردی را در برابر اراده کلی بیفایده میدید و بنا به ضربالمثل شعری ما: «در کف شیر نر خونخوارهای / غیر تسلیم و رضا کو چارهای» را تنها چاره میدانست.6
بنابراین، چندان تفاوتی نمیکند که بدانیم فلان حکیم الهی بوده است یا غیرالهی؛ زیرا در اصل اعتقاد به جبر علّی، به احکام آن به گونه یکسان اعتقاد دارند؛ مثلاً دکارت فلسفه خود را بر مبنای نظریهای که به طرز خشکی جبری است مینهد و قائل است که موجودات زنده نیز به همان اندازه ماده مرده، تابع قوانین فیزیکی هستند.
دکارت شخصا به استثنای جزئیای در این مورد قایل میشود که: روح انسان میتواند به وسیله اراده، جهتِ ـ گرچه نه مقدار ـ حرکت نفوس حیوانی را تغییر دهد.7
اسپینوزا که حکیم الهی است، در نظر او همه امور، تابع یک جبر منطقی مطلق است.
در عرصه نفسانیّات چیزی به نام اراده آزاد (اختیار) و در عالم مادی چیزی به نام تصادف وجود ندارد. هر آنچه روی میدهد، تظاهری است از ماهیّت مرموز خدا.8
توماس هابز از حکمای مادهگرای قرن هفدهم نیز براساس اعتقاد به چنین جبری آزادی را معنی میکند:
«آزادی یعنی فقدان موانع خارجی در برابر حرکت. آزادی بدین معنی با جبر توافق دارد؛ مثلاً آب وقتی مانعی در برابر حرکتش نباشد و وقتی که بهحسب تعریف آزاد باشد، جبرا سرازیر جریان مییابد.
بشر آزاد است که آنچه را اراده میکند انجام دهد، امّا مجبور است آن اموری را انجام دهد که خدا اراده میکند. همه ارادههای ما عللی دارد و بدین معنی جبری است...»9
ژانژاک روسو، با بینش الهی نوپروتستانی خود، کتاب قراردادهای اجتماعی را با خطابی بسیار قوی آغاز میکند:
«انسان آزاد به دنیا میآید، امّا همه جا در زنجیر است. یکی خود را خدایگانِ دیگران میپندارد، و معذلک خود بیش از آنها برده است.»10
سرانجام در عصر حاضر (قرن بیستم) کارل یاسپرس از حکمای اگزیستانسیالیسم مذهبی آلمانی با تشکیک لطیفی به یک بنبست معرفتی میرسد:
«نقصان معرفت و محدودیت قدرت ما دلیل وجود منشأ ناشناس و غیرقابل شناخت هستی است؛ هیچ وسیلهای وجود ندارد که ما را در فهم این که چه باید بکنیم یاری کند، حتّی نمیتوان ثابت کرد که ما مختاریم، چون هر تجربهای در این زمینه مبتنی بر چیزهایی است که دارای وجود عینی باشند، حال آن که آزادی یک وجود ذهنی است.»11
این از سویی، امّا در سوی مقابل نیز حکیمان الهی و غیرالهی بسیاری قائل به اصالت اراده و اختیار بوده، انسان را فاعل مایشاء میشناسند.
ژان پلسارتر از حکمای اگزیستانسیالیسم ضد مذهبی این عصر میگوید:
«بشر هیچ نیست مگر آنچه از خود میسازد. این اصل اول اگزیستانسیالیسم است... هنگامی که بگوییم بشر در انتخاب خود آزاد است، منظور این است که هر یک از ما با آزادی، خود را انتخاب میکنیم. همچنین با این گفته میخواهیم این را نیز بگوییم که فرد بشری با انتخاب خود همه آدمیان را انتخاب میکند... اگر براستی بپذیریم که وجود، مقام (مقدم) بر ماهیت است، دیگر هیچ گاه نمیتوان با توسّل به طبیعت انسانی مفروض و متحجر، مسائل را توجیه کرد. به عبارت دیگر، جبر علّی وجود ندارد. بشر آزاد است. بشر آزادی است... آدمی جز یک سلسله عمل و اقدام نیست؛ دستگاهی است، مجموعه روابطی است که این اقدامها را به وجود میآورد».12
برتراند راسل نیز در عصر ما با اعتقادراسخ به اصالت اراده انسان، فیخته را به باد انتقاد میگیرد که:
«معتقد بود که تعلیم و تربیت بایستی به نحوی انجام گیرد که وقتی شاگردان از مدرسه یا دانشگاه فارغالتحصیل میشوند، اختیار آزاد خویش را از دست داده باشند...»
وی سپس میگوید:
«سیستمی که او آن را بهترین سیستمهای موجود میدانست، کارل مارکس را به وجود آورد. (نقل از صفحه 50 کتاب تأثیر علم بر اجتماع).»13
او خود درباره آزادی قائل به این است که:
«آزادی خیر اعلی و اکمل، و بدون آن شخصیت غیرممکن است. جنگ و کینه از عقاید ثابت و متحجر برمیخیزد. آزادی فکر و گفتار همچون باد، خرافات و اوهام مغزهای تازه را از میان میبرد.»14
حاصل سخن این که: چه اعتقاد به جبر علّی وجود داشته باشد یا نه و چه عامل جبر را قوانین خشک فیزیک دانسته یا اراده قاهر و غالب خداوند آفریدگار را عامل آن دانسته، هر مشیّتی را جز مشیت پروردگار عالم مردود بدانیم، به نوعی اراده و اختیار در مورد افعال و رفتار ـ بویژه اعتقادمندی ـ انسان میرسیم که آزادی را معنی میدهد.
اشعریها در اسلام نیز که خداوند را فاعل بالاراده میدانند و معتقدند که تمام حرکات و سکنات انسان به گونهای در تسخیر اراده خداست که بشر را نمیرسد تا بگوید من اینم یا آن، و چنین کنم و چنان، وقتی به یک سری افعال بندگان از نظر حسن و قبح و تبعات آنها میرسند، انسان را به نوعی دارای اختیار دانسته، میگویند که بالوجدان انسان، رهین اعمال خودش میباشد و به نوعی آزادی برای انسان قائل میشوند.
به طور کلی هر عالم یا حکیم و فیلسوفی که پا را از جزمیّت فراتر نهاده باشد و در تحقیق خود غور و تقصی نموده باشد به مفروضاتی میرسد که در آنها چندین اگر وجود دارد. این اگرها نشانه زمینههایی برای انتخاب انسان است؛15 یعنی انسان را در میانه همه این مفروضها به گونهای مییابند که میتواند هر کدام از آن اگرها بشود.
این از سویی، و از سوی دیگر آنانی که بشر را فاعل مختار کامل دانسته و هیچ چیزی را در تعیین سرنوشت او جز خود او دخیل نمیدانند، از آیین مزداپرستی ایرانی کهن گرفته که مزدای خالق را پس از خلق عالم برکنار از تدبیر جهان دانسته، امور ربه آهورا و اهریمن میسپرند16 و یا آیین یهود که پس از شش روز خلق عالم، خدا را بر تخت نشانده به استراحت دائم میبَرد و دست خدا را در کار تدبیر عالم و انسان بسته میداند،17 تا طبیعیّون محض، همچون اپیکور که قائل به هیچ نیروی غیبی به نام خدا و ملائکه و... نیست،18 همه اینان در یک نقطه اشتراک به هم میرسند و آن این است که انسان انتخابگر است، و راه خود را باید بازشناسد و خود مسؤول فرجام خود میباشد، که مفهوم آزادی را میرساند.
آزادی هوشمند (امر بین الأمرین)
آزادی خردورزانه، یعنی آزادی انسان سازگار با قانون (الهی، طبیعی، وضعی و اعتباری) چیزی است که همه تلاش خردمندان از آغاز تاکنون بر محور آن قرار داشته است.
آزادی در این بوته معنایی بیشتر بر مبنای فطرت انسانی استواری یافته است و از آن جا به دو شاخه جبر و تفویض رفته و به آییننگاری در هر یک از دو زمینه پرداخته است.
آزادی در مسلک جبری از شگفتانگیزترین پدیدههایی است که بشر روی آن کار کرده است؛ زیرا در شرایطی که انسان محکوم قوانین خارجی لایتغیر و بیانعطافی است که او را سخت در برگرفته، فشار میدهد و به دلخواه خود او را میکشاند و میبرد؛ قوانینی که حاکم بر وجود انسان و همه طبیعت هستند و اجازه عرضاندام نمیدهند؛ قوانینی که قبلاً بودهاند و انسان در پدید آمدن آنها هیچ دخالتی نداشته است و اکنون نیز بر تغییر آنها دستی ندارد؛ چه این قوانین را الهی و قضای ایزدی بنامیم و چه قوانین فیزیک، در هر حال انسان اسیر در پنجه قهرآمیز این قوانین چگونه آزاد است؟ بویژه آن که علاوه بر این قوانین، مقررات سلاطین یا قانونهای حکومتی روز را نیز باید در نظر میگرفت!
نکته جالبی که پس از مرور مباحث قبلی پیرامون جبر، اراده، معرفت و... به نظر میرسد معنای متمایزی از آزادی است که در مورد جبر و تفویض و اختیار به دست میآید؛ به این معنی که اختیار همان تفویض نیست؛ زیرا از ماده خیر آمده و به معنای گزینش آن از ماسوا میباشد. اختیار همان «امر بین الأمرین» است که امامان شیعه بدان تصریح فرمودهاند و آنچه در مقابل جبر قرار میگیرد، نفس تفویض است؛ یعنی یا انسان مجبور محض است و هیچ ارادهای بر انجام کاری از سوی خود نمیتواند داشته باشد، و یا رهای محض است و آفریدگار عالم پس از خلق او، تمامامور مربوط به او را به خود او واگذار نموده و در کار او به هیچرو دخالت ندارد و او خود، همه چیز است.
امّا رأی سومی نیز وجود دارد که میگوید نه این است و نه آن، بلکه امری است بین این و آن. تقریر آن بدین صورت است که وجود انسان در میان سنّتهای ثابت و لایتغیّر عالم وجود و امکان به گونه سیّال قرار داده شده است، آن سان که اگر چه در متن امر، سنّتهای ثابت و کائن بر او حکومت دارند، لیکن در بادی امر، او به نوعی در خلأ ذهنی چنان قرار دارد که میتواند یکی از سنّتهای ثابت و جبری را برگزیند و پس از آن نیز میتواند سنت ثابت جبری دیگری را که ضد اوّلی است، انتخاب نماید.
انسان از جایی که جزئی از طبیعت است، محکوم قوانین جبری آن است؛ یعنی قوانین و سنتهای الهی ثابت در طبیعت، لامحاله او را در میان گرفتهاند؛ چنان که در سرمای زمستان و گرمای تابستان میبینیم که چون سایر موجودات، انسان را نیز تحت تأثیر خود قرار داده و گاهی مریض میکنند، لیکن انسان با تمسک به قانون دیگری میتواند خود را در مقابل قانون قبلی مصونیّت بخشد و فلان داروی ضد چایش را بخورد. پس این محکومیت انسان اگر چه در تمام زندگی او عمومیّت و جریان دارد و او را به خود فراپوشیده است، لیکن چون سایر موجودهای بیشعور و یا دارای شعور غیرانتزاعی نیست و میتواند دائما با اختیار نمودن آنچه «خیر» به نظرش میرسد، به نوعی با قوانین جبری طبیعت به سازگاری برسد که این، آزادی انسان را در نوع بنیادی و کاملاً طبیعی آن روشن مینماید.
بدین معنی قوانین جزئی دیگری نیز وجود مییابند که آنها قوانین متغیّر هستند، چنان که قوانین علمی را در مورد علوم تجربی چنین مییابیم؛ زیرا در این جا هر چه هست اگرها و مفروضها است.
گونههای آزادی
آزادی به معنای مطلق کلمه اگر چه مفهومی بیمعنی است؛ زیرا همان شخصی که آزادی به چنین برداشتی را دنبال میکند، برای خود چارچوب ایدئولوژیکی یا فرهنگی شامل بایدها و نبایدهایی در زندگی قرار میدهد که او را در قید و بند باورداشتهای خودش محدود میسازد، لیکن اگر همین برداشت را به همین سان معنیدار کنیم و آن را باور داشته باشیم، طبعا تداعیکننده آزادی جنگلی و کوهی قبل از مدنیّت خواهد بود که طبعا با تغییرات و تحوّلات به عمل آمده در جوامع کنونی بشر سازگارینخواهد داشت.
این آزادی که از آن به «liberation» تعبیر میشود و به معنای «آزاد کردن فردی، ملتی، یا گروهی از قیودی که دیگران به آنان تحمیل کردهاند» اگر در جای آزادسازی از بند مقررات استعماری و استعبادی زورگویان به کار رود، حامل معنای مثبتی است که تداعیکننده آزادی و رهایی از بندِ بندگی و بردگی است و طبعا مبنای عقلانی محکمی دارد. این برداشت از آزادی را که همواره در طول تاریخ برای بسیاری از اقوام یا ملتها به عنوان مسأله اساسی پیش آمده است (الجزایر از فرانسویها، اروپای دهه پنجاه قرن بیست از نازیها، ژاپن از اروپائیان و سپس آمریکائیان؛ فلسطین از اسرائیل و...) و برای افراد نیز، در مبارزه انقلابی رخ داده و میدهد، آزادی سیاسی مینامیم، لیکن اگر بدان برداشت حمل شود که اخیرا غربیان «آن را به کار بردهاند تا سنگهایی را بردارند که قانون، آداب اجتماعی و مانند اینها، سر راه آزادی آنان نهاده است، مانند آزادسازی همجنسبازی» و در فلسفههای پوچگرایی یا در پیامدهای بحران (Crisis) ناشی از فشارهای روانی فردی یا اجتماعی به انسان روآور شده است، اجمالاً نظری منفی تلقی خواهد شد و قبل از هر چیز ریشه جامعهپذیری انسان را هدف گزند مسموم خود قرار خواهد داد و انسان طرفدارِ این آزادی در اولین قدم باید محیطی را برای خود ترتیب دهد که «ناجامعه» باشد.
آزادی در برداشت «Liberalism» آن که اصطلاح شده طرز معینی از آزادی در بوتههای: سیاسی، اقتصادی، دینی و اخلاقی است، هر چند رویههای افراطی غیرقابل تحملی نیز در آن به چشم میخورد، در قضاوت کلی امری است دارای مبنای فکری؛ یعنی دنباله تلاش خردمندان برای سازگار نمودن آزادی جنگلی با وضعیّت قانونمندی و قانونگرایی است.
نامگذاری ما نسبت به چنین برداشتی از آزادی، «آزادی خردورزانه» است؛ زیرا اساس این بینش براساس «عقلافزاری» است. از طرفی نیز میتواند با تعدیلاتی با «عقل قدسی» همراهی داشته باشد؛ اگر چه با چنین انگیزهای بنیان نهاده نشده است.
«آزادیخواهی در مشخصترین تعبیر معاصرش بر اهمیّت وجدان و عدالت در سیاست تأکید میکند، از حقوق اقلیتهای نژادی و دینی حمایت میکند، و پشتیبان آزادیهای مدنی و مدافع احقاق این حقّ است که هر فرد معمولی باید در تصمیمهایی که ستقیما به او مربوط میشود، به نحوی هر چه مؤثرتر طرف مشورت قرار گیرد. این اندیشه آزادیخواهی مشترک میان بسیاری از آزادیخواهان جدید است.»
مسلّما اندیشه دینی اسلامی ما با این آزادی و آزادیخواهی معارضه نداشته و ندارد، بلکه خود پیشگام رسیدن انسان به آن است. بنابراین تا این اندازه از برداشت آزادی، عقل قدسی حامی آن است به جز آن که «فرد یا نسل جدید، باید آزاد باشد که تعالیم درستپندار، جزمها را... مورد انکار یا اعتراض قرار دهد» و به اصطلاح «خداشناسی تجربی» داشته، موارد مصرّح در احکام دینی را پس از صحت انطباق آنها بر عقل تجربی خویش بپذیرد و«در صورتی که خلاف عقل یا اخلاق به نظر میرسد» انکار نماید.
البتّه در دین اسلام بر انطباق احادیث رسیده با کتاب خدا و عقل تأکید شده است و به این نکته اذعان گردیده که هیچ حکمی که مخالف عقل باشد در دین اسلام نمیآید و نیامده است، لیکن مراد این آزادیخواهان دینی انطباق با عقلافزاری به تنهایی است؛ یعنی آنچه ادراکش به صورت تحصّلی از ابزار فهم مادی ممکن باشد.
فریدریش شلایر ماخر (1768-1834 م) در غرب، و نیز آدولف فون هارناک (1851-1930 م) و بیشتر دانشمندان پروتستانی در مسیری که مارتین لوتر در آیین مسیحیت گشود، از آزادی دینی به معنایی که ذکر شد دفاع کردهاند که تداوم کشمکش میان این گونه دانشمندان و رهبران کلیسا، به عقبنشینیهای پیدرپی کلیسا انجامیده است، لیکن روشنفکران تقلیدگر باید به این نکته توجّه داشته باشند که مقایسه دین در غرب با دین در ممالک عربی و فارسی یعنی با دین اسلام، قیاس معالفارق سختی است که از بیمعرفتی شخص نسبت به هر دو نوع دین خبر میدهد.
مبناهای وجودی آزادی در اندیشه
اگرچه پایه اصلی همه بنیادهای فکری در این مورد به دو زیربنای فلسفی مادی و الهی برمیگردد، لیکن آنچه بیشتر نتیجه عملی دارد، مبناهای انسانشناختی در هر کدام میباشد و آنچه در این مقاله از آن بحث خواهد شد، ناظر به این زاویه خواهد بود.
1. اراده و قدرت، دو مبنای وجودی آزادی
عملیات رشدیابی و گذر از حلقههای حرکت (به عقیده ما تکاملی) که به مثابهاستعدادی نهفته و بنهاده در نهاد ماده است، هر ماده را ـ و در این جا انسان را ـ به فعل و انفعال وامیدارد و نقش «اراده» که گاهی از آن به «انرژی» نیز یاد شده است (در تعبیر نیچه) بروز مییابد.
عملیات رشدیابی با دستیابی به اراده آغاز شده به توسعه برای فزونی قدرت میپردازد و چه به وجود غرایز قائل باشیم یا خیر، این هدف را نمیتوانیم در زندگی انسان نادیده بگیریم که انسان میخواهد قدرت یابد.
چه مادیگرا باشیم و چه روحگرا، قدرت را در چند جا میتوان به دست آورد: در خارج از وجود خود (هضم و بلع انرژیها ـ ارادههای دیگران نیز ـ نابود ساختن کانونهای قدرت یا به تسخیر درآوردنشان)، در وجود خود (درهم شکستن موانع روحی، دستیابی بر اراده خود ـ انرژیها ـ ، کنار آمدن با سایر نهادهای حکمکننده و بازدارنده روحی به منظور بهرهگیری از قدرت آنها)، در جایی میانه وجود خود و خارج از آن (دستیابی به قدرت لایزال الهی، نیروی غیب).
چنان که میبینیم، همه این تعبیرها نسخه بدل کلمه آزادی نیز هستند؛ یعنی در آغاز باید رهایی از تسخیر، برای انسان به دست آید تا وصول به آن هدف (معیّن) میسّر گردد، به گونهای که اقدام به هر عملیاتی از این دست را تا لحظه رسیدن به قدرت، آزادیطلبی مینامند و حتّی پس از قدرتیابی نیز، اگر آزادی به همراه نداشته باشد یا برخی از آزادی را نداشته باشد، هدف کامل نیست و همچنان تلاش ادامه خواهد یافت.
زیانهای آزادی عام و گسترده
شاید در پی چنین تفکری، افلاطون از نوع آزادی موجود در دموکراسی متداول عصر خود روگردان است؛ زیرا تلاش عام برای قدرتیابی در عملیات رشدیابی مزبور باعث اصطکاک آنها با یکدیگر شده، به انهدام نظم عمومی مطلوب میانجامد؛ چه آن که هر فرد به مقداری از آزادی و در نتیجه، قدرت دست یافته و آن را ادامه میدهد و بر توسعه آن میافزاید و حاضر به رها کردن این حالت نیست. افلاطون ترسیم طنزگونه زیبایی از آن دارد. وی میگوید:
«بدیهی است که وقتی کسی را پیدا کنیم که صفات او شبیه صفات این نوع حکومت باشد، وی را باید مرد دموکرات بخوانیم. گفت بدیهی است. گفتم قبل از هر چیز مشاهده میکنیم که در این شهر همه آزادند، همه جا پر از آزادی است، هر کس آنچه بخواهد میگوید و هر کاری که موافق میلش باشد میکند، آیا چنین نیست؟ گفت: این طور است (این طور میگویند). گفتم البتّه در جایی که مردم دارای یک چنین اجازهای باشند هر کس برای زندگی خود روشی را انتخاب خواهد کرد که موافق دلخواهش باشد. گفت البتّه... گفتم از آن جا که در این شهر آزادی حکمفرماست همه قسم حکومت در آن یافت میشود... در آن شهر هیچ کس مجبور به تصدی شغل حکومت نیست ولو لیاقت این کار را داشته باشد. هیچ کس مجبور نیست برخلاف میل خود از اوامر دولت اطاعت کند و یا چون دیگران مشغول جنگند او هم وارد جنگ شود و یا به خاطر عامه که در حال صلح زیست میکنند او هم برخلاف میل خود مقتضیات صلح را رعایت کند.»19
توانگری، آنچه افلاطون از آن نام میبرد، یا تنزیه وجود کمال یافته (ens Perfectum) در فرضیّه «آزادی هوشمند» کانت، یا مفهوم «ابرمرد» در نظریه آزادی برای قدرت نیچه و هر چه از این دست باشد، ارائه وضعیت مطلوبی است از آزادی به عنوان پایه معقول قدرتیابی انسان که نخست باید این آزادی را در درون خود جستوجو نمود؛ یعنی آزادی در مقابل اسارت قوای مستبد نفس. افلاطون در جایی دیگر (در تنظیم عقلانی برای تمهید آزادی صحیح در مناقشه یاد شده وی) به این مسأله چنین اشاره میکند:
«گفتم پس اگر کیفیت فرد را شبیه کیفیت شهر بدانیم قهرا حال فرد نیز از همین قرار است. بدین معنی که عبودیت و ذلت محض روح او را فراگرفته و شریفترین جزء نفس وی دچار بندگی گردیده و جزء کوچکی که همانا جزء فاسد و شریر باشد بر نفس وی حکومت و تسلّط یافته است. گفت: آری این قهری است. گفتم به عقیده تو یک چنین نفس آزاد است یا اسیر؟ گفت به یقین اسیر است... گفتم آیا شهری که تحت حکومت استبداد است توانگر است یا فقیر؟ گفت فقیر است. گفتم پس نفسی هم که اسیر استبداد باشد ناچار همیشه فقیر و گرسنه است.»20
پروفسور ج. پ. استرن در گفتوگو با بریان مگی در مورد منظور اصلی نیچه از طرح ابرمرد میگوید:
«به نظر نیچه، اراده اصل و مصدر نیروی انسان است، و جزئی از هر فرهنگ سالم این است که آزادی لازم را فراهم بیاورد تا اراده آنچه را میتواند به مرحله عمل درآورد، عملی کند. منتها مشکل در این است که این کار شما را در تعارض با دیگران قرار میدهد و بنابراین، در این مرحله، اراده معطوف به قدرت مبدل به اراده معطوف به عرضاندام و غصب حقّ دیگران میشود... اراده معطوف به قدرت از طرف دیگر به خودش برمیگردد، و به عبارت دیگر، ضعف و راحتطلبی و بیبندوباری را در نفس ریشهکن میکند.»21
بریان مگی:
«... ابرمرد انسانی است که غریزههای طبیعیش سرکوفته نیست و به قول خود نیچه، «بیخویشتن» نشده است و بنابراین، تا آخرین حدّ تمایلات و استعدادهایش، آزاد و وارهیده و سبکبال، از هستی و حیات بهره میبرد. ارزشهایش را دوباره ارزشیابی کرده است و مطابق ارزشهای کاذب زندگی نمیکند. ابرمرد، یکایک ماست به وجهی که در حد کمال میتوانستیم باشیم، اگر پایمان در زنجیر تصورات باطل درباره خودمان و زندگی نبود.
استرن:
چرا. تصور میکنم همینطور است. منتها ابرمرد همچنین کسی است که بدون این که محدودیّت و مضیقهای به خودش تحمیل کند، به طور طبیعی و غریزی و ناخودآگاه، از آنچه به نظر نیچه زشت و بد است، (بخل، کینه، ذلت کشیدن و...) پرهیز میکند.»22
اصولاً همگان میدانند که طرح ابرمرد برآیند برداشت نادرستی بود که غربیان پس از رنسانس از آزادی پیدا کرده بودند و او این آزادی را موجب تضییع حقّ برای عدهای میدانست که در اقلیت قرار گرفتهاند. از اینرو، ابرمردی را که همگان به او عشق میورزند و اراده او را اراده خود میدانند؛ چنان که او نیز اراده دیگران را اراده خود میداند و به مرتبه «والایی» در تهذیب نفس رسیده است که از دیگران برتری یافته است، بهترین فردی میدانست که آزادی را میفهمد و آن را گسترش میدهد. نیچه در نقد آزادی پس از رنسانس میگوید:
«[رنسانس چه چیزی را ثابت میکند؟...] فرد از طریق اصلاحات نیز در جستوجوی آزادی بود، شعار «هر کس کشیش خود است» قاعده صرف افسارگسیختگی نیز هست. در حقیقت، یک کلمه کافی بود ـ آزادی اونجلیکی ـ و تمامی غریزههایی که دلیلی برای پنهان ماندن داشتند، به سان سگهای وحشی، آزاد شدند. حیوانصفتانهترین نیازها ناگهانشهامت روبرو شدن با خویش را یافتند و همه چیز ظاهرا قابل توجیه شد ـ آدمی مراقب بود معنایی را که آزادی به راستی در عمق داشت، درک نکند.»23
«بیبندوباری روح نوین، در جامه انواع سبکهای اخلاقی روز. ـ واژههای نمایشی عبارتند از: قدرت تحمل (بیگنجایشی برای آری و نه)، نفس همدردی (= یک سوم بیتفاوتی، یک سوم کنجکاوی، یک سوم تحریکپذیری بیمار)، عینیگرایی (فقدان شخصیت، فقدان خواست و اراده، بیگنجایشی برای عشق) ـ ، آزادی «در مقابل قوانین» (احساساتگرایی) ـ «حقیقت» در مقابل کذب و دروغ (طبیعتگرایی) ـ علمی بودن "document humain" [سند انسانی]: به عبارت دیگر، نوع جدید و تاکنون شناخته نشده کتابفروشی خیابانی و افزودن به جای ساختن، احساسات تند و سوزان به معنای بینظمی و عدم رعایت اعتدال، ژرفنا به معنای پریشانی، هرج و مرج شدید نمادها.»24
میشل فوکو رابطه قدرت و آزادی را رابطه نفس و بدن میداند؛ یعنی ضمن آن که هر کدام میتواند وجود مستقل ذهنی داشته باشد، لیکن در وجود عملی یافتن آن دو ـ بویژه قدرت ـ وجود دیگری شرط ضروری است. وی طرح مسأله را با تعریفی از قدرت بیان میکند:
«وقتی ما اِعمال قدرت را به عنوان شیوه انجام عمل بر روی اعمال دیگران تعریف میکنیم و این اِعمال را با رجوع به مفهوم «حکومت» افرادی بر افراد دیگر، در گستردهترین معنای آن توصیف مینماییم، عنصر مهمی را وارد بحث میکنیم و آن آزادی است.
قدرت تنها بر افراد آزاد و تنها تا آن جایی که این افراد آزاد هستند، بر آنها اِعمال میشود... در نتیجه، هیچ مواجهه رودررویی میان قدرت و آزادی وجود ندارد که در آن، یکی به سود دیگری حذف شود، بلکه رابطه متقابل بسیار پیچیدهتری میان آن دو هست. در این بازی، آزادی ممکن است به عنوان عین شرط اِعمال قدرت ظاهر شود (و در عین حال پیش شرط آن نیز باشد؛ زیرا برای آن که قدرت اِعمال شود، باید آزادی وجود داشته باشد. به علاوه آزادی ممکن است پشتوانه دائمی قدرت باشد؛ زیرا بدون امکان سرکشی و نافرمانی، قدرت با اجبار جسمانییکی میشود.) نافرمانیِ ارادی و سازشناپذیریِ آزادانه در قلب رابطه قدرت نهفته است و همواره آن را برمیانگیزاند...»25
برطبق تحلیل فوکو، قدرت تنها بر روی افراد آزاد و اَعمال آنها اِعمال میشود و آنها را برمیانگیزد تا از میان گزینههای مختلف دست به انتخاب بزنند. از همین رو، شرط وجود قدرت، رابطه مستمر آن، مبارزه، مقاومت و آزادی است، لیکن هیچ کدام هدف برای دیگری قرار نمیگیرد، ضمن آن که میان این دو تلازم وجود دارد. در واقع، مکانیسمی وجود دارد که در روابط قدرت آن را هدفمند میسازد. هدف در نهایت از مواجهه استراتژیها ـ از جمله آزادی ـ روشن میشود.
2. خودآگاهی وجدان و سعادتطلبی به عنوان ریشه روانی آزادی
«آزادی و اختیار نتیجه وجدان و خودآگاهی است. خود را مختار دانستن عبارت است از این که شخص بداند که چه میکند.»
«به نظر میرسد که وجدان با قدرت اختیار موجود زنده متناسب است. وجدان زمینه استعدادها و امکاناتی راکه در اطراف عملی موجود است روشن میسازد و فاصله میان آنچه را که شده است و آنچه را که باید بشود، پر میکند.»26
اگر چنین باشد که هانری برگسون گفت، و یا چنان باشد که جانلاک میگوید که:
«آزادی به ضرورت طلب سعادت حقیقی و حاکمیت شهوات ما بستگی دارد.»27
آنچه پس از مراجعه به خود و بنبستهایی که همواره در سر راه انتخاب و اختیار ما قرار میگیرند به دست میآوریم، این است که آزادی حقیقتی بنهفته در سرشت آدمی است. حتّی از این جلوتر میتوان رفت و گفت که آزادی در طبیعت موجود زنده یک قانون است، امّا آنچه سبب بحث پیرامون آزادی گردیده، این است که آن تنها قانون نیست. در حقیقت، انسان در مرکزیت قوانین به گونهای قرار گرفته است که دائما در حال جمع بین تعارضات ناشی از «ماشائیّت» این قوانین باشد و شأن انسان بودن او اقتضای «اراده» بر «انتخاب» یکی از آن قوانین که نفع عاجلتر او را در خود دارد میکند.
اکنون میبینیم که او «اختیار» دارد؛ یعنی گزینش خیر و گزیش خیر نیز تابع «شناخت» است.
پس آزادی به خودیخود، یک مفهوموجودی ذهنی است که برای تحقق عینی به مقوّمهایی نیاز دارد که در رأس همه آنها خود «وجود» است.
اشتباه نشود! وقتی که ما محکوم به زندان یا تحمل فلان مجازات میشویم و با دستنبد و مأمور جلب به سوی کیفردهی میرویم نیز به نوعی آزادی را میبینیم که آن «انتخاب تحمّل» و اراده بر «سازگاری» است و دلیل آن این است که هر گاه بعد از آن، اسباب نجاتی را یافتیم ـ هر چه باشد ـ مجددا آن را با اراده راسخ انتخاب میکنیم؛ زیرا منافع و خیر خود را در آن میشناسیم.
پس نسبت آزادی به عنوان یک قانون، با سایر قانونهای همجوار که در طبع انسان و هر موجود زندهای نهاده شده است، نسبت کلّیهایی است که همگی در منظومه آفرینشی واحدی به تعاطی، تقابل و تعارض میپردازند و به سخنی دیگر، دائما در حال کنش و واکنش متقابل هستند. امّا آنچه در این میان به عنوان امتیاز انسان بر سایر جانداران مطرح است، این است که «ماشائیّت» قوانین در جانداران دیگر در فراگرد تماس، یک فرایند حصولی خودکار را پدید میآورند که یک نوع «مشیّت جبری» (به نام عناصر قبلی) نامیده میشود و به گفته برگسون «هر عملی نتیجه مکانیکی قوای قبلی است که محرّک بسهولت وارد عمل میشود». در این جا وضعیت جدید کرداری و رفتاری تابع اراده برخاسته از «وجدان آگاه» نیست، بلکه اراده حاصل از «وجدان ناآگاه» است. پس پدیداریها، هر آنچه هست، قهری است.
امّا در مورد انسان: «برعکس، اختیار و انتخاب با رنج و کوشش همراه است و مقتضی تصمیم (اراده) است و باید قدرت شخصیّت از کشش روحیِ تحریک و عادت و تنبلی بالاتر باشد. اختیار عمل است و عمل رنج و کوشش است.
به همین جهت است که در سیمای اشخاص (انسانی) آثار رنج و ملالت و خستگی پیدا میشود و مردم به غرایز و عادات حیوانات که به خودی خود انجام میشود حسرت میبرند؛ زیرا حیوانات دارای «آرامش روحی» و «اطمینان به نفس» هستند. [اگر چه این [آرامش و سکوت، آرامش فلسفی نیست و این سطح ساکت و بیحرکت، نشانه یک عمق بیپایان نمیباشد.»28
سطح یک بُعدی شناخت در حیوان (شناخت حسّی نامتّکی بر تجربه و علم) سریع عمل میکند و سوزن حرکت را در صفحه وضعیت جدید قرار میدهد و او را از رنج و تلاش فکریِ هدایت یک عملیات فرایندی و انجام محاسبات ارزیابیگرایانه و تقابل دادن به انواع شناختهای موجود ودر دسترس، و انتخاب براساس عقلانیّت معاف میدارد. بنابراین، نه تنها او که دارای غریزههایی تحت قوانینی ثابت است طبعا احتیاجی به اختیار و انتخاب ندارد، بلکه فراتر از این، او نمیتواند اختیار داشته باشد.
آری در برخی جانداران پیشرفتهتر، تعییر رفتار دفعتی یا مداوم دیده میشود که ناشی از شناخت تجربی نیست، بلکه یا به داعی احکام غیرارادی دستگاه غرایز به هنگام مواجهه با پارامتر محرک بدیع و تازهای است که در این صورت، عمل آنها «ابداع» است؛ و یا حصول نوعی «تداعی معانیِ» (از نوع حیوانی آن = شرطی شدن) ناآگاه سبب آن میشود. در صورت نخستین، ممکن است ابداع، تداوم یابد، لیکن در صورت دومی، آنی و دفعتی است و از اینرو، آزادی عمل قوا و غرایز و سایر قوانین در جانداران دیگر به انتخاب و اختیار نمیانجامد.
برگسون تعبیر زیبایی در این باره دارد:
«ابداع در حیوانات عبارت است از تغییر عادت. حیوان که در زندان عادت نوع خویش محبوس است بدون شک گاهی برای توسعه آن، یک ابداع و ابتکار شخصی به کار میبرد، ولی این ابداع فقط آنی و خودبخود است و برای این است که عادت نوی به جای آن بگذارد. به محض این که درِ این زندان باز شد، بسته میگردد؛ زنجیر را با خود میکشاند تا آن را درازتر کند.
وجدان و خودآگاهی در انسان این زنجیر را پاره میکند و فقط در انسان است که وجدان به آزادی عمل میکند.»29
3. حکمت و شناخت، زیرساز آزادی
با آنچه در بالا از آن سخن گفته شد، روشن میشود که چرا آزادی مطلق وجود ندارد؛ امّا ذکر دو نکته را لازم میدانیم:
1. قوانین ثابت و سنتهای لایتغیّر الهی حاکم بر طبیعت، انسان و سایر غرایز بنهفته در طبیعت انسان نیز از آزادی عمل در قلمرو قانونی خود برخوردارند و عمل آنها تحدیدکننده و هدایتکننده عمل غریزه آزادی است.
2. گاهی و بلکه اغلب، انسان خواه یا ناخواه حاضر میشود آزادی خود را محدود نماید یا کنار بنهد و یا آن را معامله کند که هیچ قانون جبرکنندهای نیز وجود ندارد؛ مانند نوشتن همین مقاله آزادی؛ که نویسنده آرامش و تنبلی و غنودن و شاید منافع دیگری را بر خود حرام کرده، در مورد آن به تحقیق پرداخته است و حتّی با قانونهای طبیعی درگیر شده است(همچون سردی، گرمی، بیماری و...) در حالی که برای نگاشتن آن اسیر اهرم جبری نبوده است؛ یا نمونههایی از این قبیل:
ـ انسانی حاضر میشود برای نجات دیگران دست به یک جهاد انتحاری بزند، بدون این که جبری بر او بوده باشد.
ـ انسانی حاضر میشود دست به کاری بزند که او را به زندان میاندازد، بدون این که اجباری بر او باشد.
ـ انسانی حاضر میشود استراحت، لذّت و منافع سرشار مادی را کنار بگذارد و برای اعتلای کشور یا مکتبش کار کند.
ـ و... در حالی که او حقّ داشت و میتوانست آزاد بودن از ناملایمات را داشته باشد.
در حقیقت توجّه به این نمونهها ما را به معنای برین آزادی میرساند؛ همان که در فراگرد تماس انواع محرکها و تعارض شناختها با یکدیگر به انتخاب شناخت ارجح (عمل صالح در معارف اسلامی) انجامیده و خیر اکمل را اختیار کرده است.
برتراند راسل میگوید:
«آزادی خیر اعلی و کمل است؛ زیرا بدون آزادی شخصیت غیرممکن است.»30
شناخت ارجح یعنی آنچه در ارتباط دو نیمکره مغز، رابطه و نسبت و هویت میانعنصری دو یا چند مسأله برای انسان بیشتر روشن گردیده و درخشش بیشتری یافته و تمام اراده انسان را به خود معطوف داشته است. در واقع، همان «حکمت» است که به عمری فلاسفه قدیم در پی آن بودهاند. قرآن در این باره میگوید:
«حکمت به هر آن کس که داده شد، خیر کثیر به او داده شده است.»31
شناخت حقیقت امور به انسان قدرت میدهد تا غریزه آزادی او در فضای معرفتی پرعمق و بیپایان به پرواز درآید و بر روی «خیرکثیر» بنشیند. (مفهوم واقعی اختیار).
ویل دورانت میگوید:
«اگر ما فقط حکمت را پیدا کنیم میتوانیم مطمئن باشیم که بقیه به دنبال آن خواهد آمد. بیکن چنین اندرز میدهد: «نخست اموری را که برای روح خوب و صالح است جستوجو کن تا چیزهای دیگر بر آن بیفزاید و یا لااقل، فقدان آن حسّ نشود.» (پیشرفت دانش ج Viii) حقیقت، ما را توانگر نمیسازد، ولی آزاد بار میآورد.»32
و آزادی به معنای برین آن در فضای اپیستمی ـ بویژه الهی آن ـ در زندگی یک واقعیت تعیینکننده است.
اسپینوزا میگوید:«ما به نسبت این که: آنچه بر ما میگذرد ناشی از علل خارجی باشد، اسیریم و به نسبت این که: خود تعیینکننده اعمالمان باشیم، آزادیم.»33
براساس این پندار میتوان معرفت را شاخص آزادی دانست؛ یعنی به هر میزان که معرفت در هر بعدی از ابعاد نیاز انسان پدید آمده باشد، آزادی را نیز به همان اندازه به دست آورده است.
ابعاد نیازمندی انسان به لحاظ چند ساحتی بودن او عموما به سه بخش تقسیم میشود: الف ـ بُعد روحی؛ ب ـ بُعد مادی محض؛ ج ـ بُعد فرامادی.
*در بعد روحی که بیشتر عرفان و اخلاق و روانشناسی عهدهدار اعطای شناخت میباشد، انسان قادر میشود عوامل نیروبخش و نیروفزا را از عوامل سستیآور و فرساینده بازشناسد و با تهذیب نفس و تقویت روح به مدارجی ارتقا یابد که اگر در کُند و زنجیر، درون سیاهچال هم باشد، خود را بیشتر آزاد ببیند؛ به گفته شیخ بهایی (ره):
گر نباشد دور باش از پیش و پس دور باش و نفرت خلق از تو بس34
با به گفته خواجه حافظ شیرازی:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است35
شاید بتوان گفت عالیترین نوع و درجه آزادی در حقیقت، آزاد بودن انسان از تعلّقات مادی و خواهشهای نفس امّاره است که در پی شناخت حقیقی از پوچ و گذرا و موهوم بودن لذّات و جاذبههای مادّی به دست میآید و شرح آن را در کتابهای اخلاق و عرفان باید جست.
*بُعد مادّی یعنی مظاهر تمدّن مادی از قبیل مسکن، پوشاک، خوراک، دارو و لوازم منزل و هر آنچه ابزار رفاه در زندگی است و به وسیله علم و تکنولوژی یا صنعت، کشاورزی و... به دست میآید.
شک نیست که به هر میزان که انسان بر اسرار طبیعت و عناصر موجود در آن آگاهی و معرفت یابد، و قوانین آنها را کشف و تسخیر نماید، از تنگنا، سختی و فشار، محدودیت امکانات و ناتوانمندی رها میشود و به آزادی انتخاب و به کارگیری بیشتری دست مییابد.
*بُعد فرامادی یعنی آنچه بین مادی و غیرمادی قرار دارد؛ مانند تکنولوژی مدیریت (از هر نوع آن)، حقوقشناسی، قانونشناسی، نظامشناسی، سیاست مدن و منزل و... در حقیقت، راز سعادت در زندگی است و بدون حصول شناخت کافی در هر کدام، سعادت نیز کامل و کافی نخواهد بود.
شناخت در این قسمت به انسان کمک میکند تا از چیزهایی که زنده بودن انسان را توأم با فشار، محرومیّت، انزوا و در نهایت، تنگ و خفقانبار شدن فضای زندگی مینماید خود را برهاند و به وی تمکّن و قدرت بر انتخاب آسانترین، نیکوترین، کمهزینهترین و مفیدترین راه یا شیوه و روش میبخشاید و او خود را آزادتر از پیش، احساس میکند.
بگذریم از این که با دستیابی بر روشها وراههای آزمودهپرکارایی، برخی از شیاطین انسانی به شکار و عبودیت همنوعان خود رفته و میروند؛ که نکته نیز همین جا است؛ یعنی شناخت برتر در طرف مقابل، موجب باطل شدن همه سحر و افسونهای شیاطین میشود؛ در نتیجه:
سحر با معجزه پهلو نزد دل خوش دار سامری کیست که دم از ید بیضا بزند
حافظ
بدون شناخت، رسیدن به آزادی در این بخش (آزادی از دامهای نیرنگبازان و مستکبران)، میسّر نیست.
پینوشتها
1 . مرتضی راوندی، تاریخ تحولات اجتماعی، (شرکت سهامی کتابهای جیبی، 1358)، ج1 (سه جلد در یک مجلد)، ص 35-33.
2 . «لَئن بسطتَ الیّ یدک لتقتلنی ما انا بباسطٍ یدیّ الیک لأقتلک انّی اخاف اللّه ربّ العالمین» مائده /28.
3 . از سخنان اوست: «نه تنها هر روز بلکه پیوسته ولاینقطع خورشید تازه است» نیز: «در یک رودخانه واحد دو دفعه نمیتوان وارد شد.» تاریخ تحولات اجتماعی، ص 109-108.
4 . همان، ص119.
5 . ویل دورانت، تاریخ فلسفه، ترجمه عباس زریاب، (چاپ یازدهم: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1377)، ص92.
6 . همان.
7 . آصفه آصفی، مبانی فلسفه، (چاپ چهارم: مؤسسه انتشارات آگاه، 1370)، ص344.
8 . مبانی فلسفه، ص347.
9 . همان، ص337.
10 . همان.
11 . همان، ص447.
12 . همان، ص 462-460.
13 . عبدالرحیم گواهی، برگزیده افکار راسل، (شرکت سهامی انتشار، 1350)، بخش تعلیم و تربیت، ص181.
14 . مبانی فلسفه، ص470.
15 . مولوی میگوید:
این که گویی این کنم یا آن کنم خود دلیل اختیار است ای صنم
16 . هنریک ساموئل نیبرگ در کتاب دینهای ایرانباستان ترجمه دکتر سیفالدین نجمآبادی، بررسی دقیقی در مورد ادیان باستان قبل از زردشتی ایران دارد و در این خصوص بحثی دارد که به جز دو خدای خیر و شر در آیین زروانی و سپس زردشتی به یک خدای فوق آن دو نیز میرسیم که اوپدیدآورنده آن دو همزاد و پدیدآورنده عالم است، لیکن او پس از خلق عالم، کناره میگیرد:
«از همه روشنتر و پردامنهتر این نکته را در ایران غربی میبینیم. در این جا موجودی همچون بالاترین خداوند و نخستین پدر شناخته میشود که «زوروان» یا زمان بیکرانه است، یک خدایی بیاثر و بدون کارکه با تاق گنبدی آسمان یکی است...»
در یزدانشناسی انجمن دینی پیش از زردتشت، آهورمزداه به گونه برجستهای یک خدای بیاثر و بیکار بوده، و در واقع، برای چیزها قانون نوشته، ولی آنها را او پدید نیاورده بوده است. آهورمزداه در یک روشنایی گذرناپذیر بر تخت نشسته است. مزداه آفریننده همه چیزهاست به میانجی مینوی اثربخش (سپنتامینوو).» (همان، ص 105-104، به نقل از یسن 7/44).
17 . تورات، سفر پیدایش، باب 1 و 2.
18 . تاریخ تحولات اجتماعی، ج1، ص 132.
وی میگوید: «هیچ چیز از عدم به وجود نمیآید. به عبارت دیگر، همه از هم ناشی شدهاند، بدون این که به هیچ مبدأ یا مبادی احتیاج داشته باشند... غیر از طبیعت هیچ چیز دیگری نیست که بتواند در آن نفوذ کند یا باعث تغییرش گردد.»
19 . جمهور، ترجمه فؤاد روحانی، (بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1360)، بند 556، ص 478.
20 . همان، کتاب نهم، بند 577، ص 521-520.
21 . بریان مگی، فلاسفه بزرگ، ترجمه عزتاللّه فولادوند، (نشر خوارزمی، 1372)، ص 398.
22 . همان، ص400.
23 . فریدریش نیچه، خواست و اراده معطوف به قدرت، ترجمه رؤیا منجم، (تهران، نشر قومس، 1377)، ص92.
24 . همان، ص 77-76.
25 . میشل فوکو، فراسوی ساختگرایی و هرمنوتیک، ترجمه حسین بشیریه، (نشر نی، 1376)، ص 360-359.
26 . تاریخ فلسفه، ص 4، مقدمه، به نقل از: هانری برگسون، تحول خلاّق.
27 . مبانی فلسفه، ص 360.
28 . تاریخ فلسفه، ص396، به نقل از: تحول اخلاق، ص 264.
29 . همان، ص 397.
30 . مبانی فلسفه، ص470.
31 . بقره /269.
32 . تاریخ فلسفه، مقدمه، ص2.
33 . مبانی فلسفه، ص 348.
34 . نان و حلوا و شیر و شکر.
35 . دیوان حافظ.