در آمدی بر مبانی معرفت شناختی آزادی در اسلام و لیبرالیسم (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
یکی از تنگناهای مهمی که گفتوگوهای دقیق و علمی را دشوار میسازد، وجود برخی واژههایی است که همراه با فرهنگ غرب به حوزه اندیشه دینی ما راه یافته است. واژههایی که از آنها نام میبریم چنین نیست که با فرهنگ دینی و آنچه که ما تاکنون در حوزه معرفتشناسی با آن سروکار داشتهایم بیگانه باشد، امّا این واژههای کهن در تفکر لیبرالی غرب با پیشفرضهایی باردار شدهاند که غیر از آن چیزهایی است که ما آنها را باور داریم.
پیشفرضهایی که مفهوم چنین واژههایی بر آنها ابتناء مییابد از اصالتبخشی به انسانِ حیوان انگاشته شده (اومانیسم) آغاز میشود و تا تأکید بر فردیت او (اندیویدوآلیسم) و تصریح بر اصالت و حاکمیّت امیال سودجویانه و لذتطلبانه او ادامه مییابد. مبانی یاد شده که با دیدگاههای تحصلی و آزمونپذیری تجربی در مقوله معرفت و ابزارانگاری در اخلاق و حقوق و دیانت و پراگماتیسم بیاعتنا به حقایق عالم و تمسخر الهیات و مابعدالطبیعه نسبتی دارند، به انکار اصول موضوعه شناخت و برابر انگاشتن حق و باطل و درست و نادرست و ارزش و ضدارزش و نسبی پنداشتن حقیقت میانجامند.
بر کسانی که اندک آشنایی با متون و معارف اسلامی داشته باشند آشکار استکه مبانی برشمرده شده با آنچه در معرفتشناسی اسلام بدان اشاره شده است، اختلاف اساسی دارد.
در اسلام، انسان تنها جانوری که کمی پیچیدهتر از سایر جانوران در ساختار مغز و اعصاب و فیزیک ایستایی و استوای قامت و یا طرز قرار گرفتن مهرههای پشت باشد نیست، بلکه علاوه بر این حقایق مادی و قشری، خلیفةاللّه و تاج آفرینش و قادر به شناخت عالیترین و لطیفترین معارف و مرکز فلسفی و اخلاقی عالم امکان و بنابراین تنها جانداری که قادر به تحمل رسالت است نیز هست.
در اندیشه اسلامی، برخلاف آنچه اندیشه لیبرال مؤید آن است، همواره به صدق و کذب قضایا و حق و باطل بودن مسائل توجّه میشود و راه شناخت به سوی حقایق باز است و معارف متافیزیک تمسخر نشدهاند و ارزش و ضدارزش برابر نیستند و مطلق و مقدس دانستن حقیقت و پایبندی به آن، تعصب غیرمنطقی و فوندامنتالیزم تلقی نمیشود.
حال در این مجال، ما با یکی از واژههایی که شرحشان گذشت روبرو هستیم و آن، «آزادی» است.
مقدمات فهم آزادی
آزادی به خودی خود واجد بار ارزشی خاصی نیست و هنگامی بار ارزشی مییابد و در مقوله حق و باطل، درست و نادرست، ارزش و ضدارزش و باید و نباید قرار میگیرد که به سه پرسش اساسی پاسخ گوید. این سه پرسش عبارتند از:
آزادی از چه چیز؟
آزادی برای چه چیز؟
آزادی چه کسی؟1
پاسخ به هر یک از پرسشهای یاد شده، سؤالات دیگری در پی میآورد. وقتی کسی به سؤال اول پاسخ دهد که مثلاً آزادی از فلان چیز، پرسشهای مهم دیگری که به ذهن میآید عبارتند از این که:
آیا آزادی از آن شیء مجاز است؟ مشروع است یا نامشروع؟ حق است یا باطل؟ درست است یا نادرست؟ مطابق با ارزشهای اعتقادی است یا با آنها تضاد دارد؟ به خیر و سعادت میانجامد یا بدبختی و شقاوت؟ و سرانجام آزادی از آن چیز باید انجام گیرد یا نباید انجام پذیرد؟
بدینسان به این جا میرسیم که بدانیم حق چیست و باطل کدام است، ملاک صدق و کذب قضایا چیست، آیا اصلاً حق و باطل شناختنی هستند، مطلقند یا نسبی، آیا برای شناخت درستی و نادرستی اعمال و رفتار ملاک واحدی وجود دارد، ارزشها و ضدارزشها ثابت و متعین هستند یا متغیر و اعتباری، ارزشها را چه کسی معین میکند و سرانجام تعیینکننده بایدها و نبایدهای زندگی انسان کیست؟
در این جا بحث به شاخههای اصلی و فرعی متفاوتی تقسیم میشود و هر شاخه آن به یک پاسخ مستقل و بنابراین به یک دستورالعمل مخصوص پیرامون آزادی و حدود آن میرسد.
تفکر خدا محور و اندیشه انسانمدار، دو شاخه اصلی این بحث میباشند که نمونههای عینی و آشکار آنها در اندیشه اسلامیِ شیعی و تفکر لیبرال غربی تجلّی مییابند.
برای آن که تلقی لیبرالی و اسلامی از آزادی را دریابیم باید به پیشفرضها و لوازم فکری آنها توجّه نماییم و بدون چنین توجهی هرگونه بحث درباره آزادی از حد مجادله لفظی پیشتر نمیرود.
برای شروع، تلقی لیبرالیسم از آزادی را بیان کرده، پس از آن به برداشت اسلام از آزادی میپردازیم.
اهمیّت توجّه به مبانی تفکر لیبرال
توجه به اصول فکری لیبرالیسم غرب و بویژه مباحث تئولوژی آن و نیز انسانشناسی لیبرال ما را از بسیاری تنگناهای این بحث رهایی میدهد و به سوی فهم درست از چگونگی و چرایی تلقی لیبرال از آزادی رهنمون میسازد.
پیش از آن که غرب به مفهوم آزادی برسد و تلقی خویش را از آن ابراز دارد، منازل فکری بسیاری را طی میکند. از امهات نگرش غربی، نوع تئولوژی یا خداشناسی اوست که در تعامل نزدیک با جهاننگری و انسانشناسی وی میباشد و براساس یک خداشناسی و جهاننگری و انسانشناسی خاص به اصالت انسان و انسانمحوری اومانیستی تن میدهد. در همین منزل، اصالت انسان را به دو حیث فردی و جمعی تقسیم میکند و از همین جاست که اساس نظامهای لیبرال و توتالیتر پیریزی میشود. بحث ما ناظر بر شاخهفکری اصالتفردی (اندیویدوآلیست) غرب است که زیربنای تفکر لیبرال را بنا مینهد. با تلفیق انسانشناسی غربی (نوع تعریف غرب از انسان) و اصالت حیث فردی او دو نتیجه مهم گرفته میشود؛ یکی اصالتفایده و سود (یوتیلیتاریانیسم) و دیگری اصالت لذت و در همین جاست که غرب براساس مبانی ذکر شده تعریف و حوزه آزادی انسان را ترسیم میکند.
بنابراین، برای فهم تعریف و حریم آزادی در اندیشه لیبرال باید به سه موضوع توجّه کافی مبذول شود:
1 ـ نوع خداشناسی که به نفی خدا بما هو شارع میانجامد.
2 ـ انسان محوری و تکیه بر فردیت انسان.
3 ـ حاکمیّت امیال به عنوان منشأ پویایی فعالیت انسان.
ابزار شناخت در معرفتشناسی لیبرال
پیش از دریافت خداشناسی، هستیشناسی، جهاننگری و انسانشناسی لیبرال که مقدمات هدف اصلی ما یعنی فهم آزادی لیبرالی هستند، باید ابزار شناخت این مکتب را شناسایی نمود. برخی فلاسفه آغازگر لیبرالیسم2 مهمترین ابزار شناسایی را «حواس» دانسته و برای آن اصالت قائل بودهاند که در اصطلاح به آنها فلاسفه آمپریست (Empirist) میگویند. برخی دیگر به عنوان ابزارشناخت، قائل به اصالت عقل بودهاند که در اصطلاح به آنها راسیونالیست (Rationalist) میگویند. بنابراین، در اندیشه لیبرال ابزار شناخت در اصل، یا حس است و یا عقل و مراد از عقل، لایه خاصی از آن است که به آن عقل حسابگر یا شمارشگر و در اصطلاح ادبیات فلسفی و عرفانی ما عقل معاش در مقابل عقل معاد و یا عقل جزئی در مقابل عقل کلی و عقل قدسی میگویند.
مهمترین فلاسفه عقلگرا دکارت، اسپینوزا و لایبنیتس و بزرگان اندیشه حسگرا بیکن، هابز، لاک و هیوم بودهاند.
البته باید دقت شود که در دنیای لیبرالیسم تا به امروز حرمت حسگرایان محفوظ مانده و آثارشان مطالعه میشود و فلسفه سیاسیشان منشأ اثر است، حال آن که عقلگرایان تقریبا به دست فراموشی سپرده شدهاند. فلاسفه حسگرا با این فکر که انسان در اندیشه خود گرفتار آن دسته از بتهای ذهنی است که از ناحیه پندارها و باورهای ناشی از محیط و خرافات بر او تحمیل میشود، کوشیدند تا میزانی مطمئن برای تشخیص دانستههای صحیح از پندارهای باطل ارائه دهند. آنها معتقد بودند شناخت صحیح، تنها از راه حواس پدید میآید و برای این منظور با تشکیل یک جدول استقرایی کوشیدند تا راه کشف تمامی قوانین هستی را از راه مشاهده و تجربه حسی برای همه روشن سازند. باید اظهار داشت که اگر چه عقلی که برخی فلاسفه غرب به آن توجّه داشتهاند عقل جزئی منقطع از وحی بوده است، امّا باز هم در مقابل فلاسفه حس گرا سخنان اصلاحی خوبی عنوان داشتهاند، لکن خود نیز به نوعی دچار خطا و اشتباه بودهاند؛ زیرا یکی از ویژگیهای آنها انکار هر نوع معرفت فراعقلی و نفی یا تردید کردن در ابعادی از هستی است که فراتر از افق ادراک عقلی انسان میباشد. واقعیتی که از رهگذر این نقادی به دست میآید، هویتی عقلانی دارد و الزاما عنوانی ضد دینی ندارد؛ ولی مفاهیم و معارفی که در عرصه آن ظهور مییابد باید از تبیین و توجیهی صرفا عقلانی برخوردار باشد؛ از جمله خدا، آخرت و کلیه امور ماوراءطبیعی و عقلی . با معرفتشناسی اصالت عقلی همه باورها و تمام ابعاد زندگی فردی و اجتماعی انسان با حذف مبانی و مبادی آسمانی و الهی، باید توجیه عقلانی پیدا کنند.3
حال با دقت در ابزار شناخت در معرفتشناسی لیبرال، اولین مباحث مهم و اصولی اندیشه فراروی او قرار میگیرد که عبارتند از: خداشناسی، هستیشناسی و انسانشناسی.
تئولوژی لیبرال و تأثیر آن بر مفهوم آزادی
با ابزار یاد شده (حواس مادی و محدود بشری و عقل جزئی اعداداندیش) یکی از مبانی تفکر لیبرال شکل میگیرد و آن خداشناسی یا تئولوژی آن است. با ابزار عقل حسابگر (Ration) به یک الهیات مکانیکی و حسابی و شمارشی میرسد و تصویری که از خدا ارائه میدهد، چهره یک مکانیسین نابغه است و براساس دیدگاههای آمپریستی با ابزار تجربه حسی هیچ امر ماورای حس، دستیافتنی و فهمشدنی نیست و نسبت به هر امر اینچنینی با لاادریگری باید گذشت و نهایتا چنین اموری نه قابل نفی هستند و نه قابل اثبات. همینجاست که یکی از مشکلات بزرگ اندیشه لیبرال و شاید بتوان گفت ریشهایترین انحراف آن، که شناخت نادرست و منحرف از ذات مقدس آفریدگار است، شکل میگیرد. البته نکته مهم شایان ذکر این است که غرب همواره پیرامون مبانی تئولوژیک در اعصار و دورههای مختلف فکری تاریخ خود دچار انحراف و خطا بوده است. در واقع تاریخ اندیشه غرب را میتوان یک تاریخ، نادرستی در شناخت خدا دانست.
از عصر اساطیر که تئولوژیاش در افسانههای اساطیری خدایان گونهگون آسمانی و زمینی و فرزندانشان خلاصه میشود تا دوران ربوبیت کلیسا و تفکر اسکولاستیک مسیحی که توحید را در تثلیث معنی میکند و هیچ شرط عقلی در ترسیم مرزهای میان خدا، پیامبر و جهان لحاظ نمینماید و یک الهیات مغلق و غیرعقلانی تصویر میکند و پس از آن و در دوران برافراشتگی پرچم راسیونالیته ـ پس از عقبنشینی خفتبار ناشی از تهیدستی معرفتی کلیسا در برابر حملات علمی و عقلی ـ که قشری از عقل را شامل میشودآن هم سطحیترین قشر آن یعنی عقل جزئی منقطع از وحی و بیارتباط با عقل قدسی و الهی و یک الهیات مکانیکی و جهانشناسی شمارشی و حسابی را ارائه میکند، تا جایی که چنین عنوان میدارد:
«تنها فرقی که میتوان بین ماشینها و اشیای طبیعی گذاشت این است که ماشینها غالبا با استفاده از دستگاههایی چنان بزرگ کار میکنند که به وسیله حواس بآسانی قابل درک است، حال آن که فرایندهای طبیعی غالبا به چنان اجزای کوچکی وابستهاند که حواس ما قادر به دریافت آنها نیست.»4
تا آن گاه که دیدگاههای تحصلی پوزیتیویستی بر همه اندیشههای پیشین نهیب یاوه میزند و تجربه حسی قلم حذف بر هر آنچه عقلانیت است میکشد تا جایی که دیگر استدلالها و قضایای مابعدالطبیعی نه تنها غلط، بلکه مهمل و یاوه و بیمعنی شده و از هر آنچه مربوط به ماورای طبیعت است به عنوان اموری غیرحسی و لاجرم دستنیافتنی و فهمنشدنی با سکوتی به مراتب بدتر از تکذیب که در واقع کنار نهادن و حذف آنها از معارف بشری است گذر میشود و دیگر حتی از همان الهیات مخدوش کلیسایی و خداشناسی مکانیکی عقل حسابگر راسیونالیستی نیز اثری جز در تاریخ برجای نمیماند. هیچ گاه و در هیچ یک از ادوار یاد شده و در هیچ کدام از مکاتب ذکر شده یک خداشناسی مبتنی بر حقایق وحیانی و با تأسّی از عقل قدسی ارائه نشده است؛ بلکه ذات مقدس باریتعالی یا چهره انسانی به خود گرفته و در راه گناهان بندگان خود فدا شده و یا به صورت یک مکانیسین و محاسبهگر نابغه درآمده و یا به شکل امری مبهم و دست نیافتنی معرفی گردیده است و بر این اساس بر ربوبیتش خط بطلان کشیده شده و الوهیّت او نیز به شکلی سطحی و از روی ناچاری پذیرفته شده است.
اینها همه واقعیاتی تلخ است که تاریخ اندیشه مغرب زمین از آن بشدت رنج میبرد.
از همین جا و بر اساس تئولوژیهایی چنین نامتعادل است که افراطیترین و تفریطیترین آراء پیرامون پیچیدهترین و در همان حال کاربردیترین مفاهیم موردنیاز بشر یعنی آزادی در غرب ابراز گردیده است؛ چنان که گاهی به نام دین، آن گونه آزادی را در چنگال اندیشههای دگماتیستی اسیر کرده که واژه استبداد دینی ترسناکتر از هر دیکتاتوری تلقی شده است و گاه او را چنان رها نموده که چون زنگی مستی تیغ در دست خون هر آنچهمعنویت، اخلاق و فضیلت است بر زمین انانیت بریزد.
امّا در آخرین دوران تفکر غرب و عصر غلبه اندیشه لیبرال در باب مباحث تئولوژیک، انکار خدا به هیچ وجه جدی نیست، ولی الحاد پیچیدهای که اندیشه غالب چند قرن اخیر غرب را چون ابرهایی تیره پوشانده است، انکار خدا بما هو شارع است و گرنه غرب با خدا بما هو خالق هیچ مشکلی ندارد و نه تنها او را میپذیرد، بلکه از ساحتش دفاع نیز میکند. اکنون تصویری که از خدا در غرب ارائه میشود خالقی است که هیچ شأن اربابی و پرورشگری برای مخلوق خویش ندارد و آموزههای وحیانی تنها در حد زندگی فردی و تجربههای درونی شخصی اعتبار دارد. و مسلم است که هر چه میدان ربوبیت «حق» تنگ شود، جولانگاه خودِدانی و نفسانی آدمی وسیعتر میگردد. لذا وقتی خدا ربوبیت نداشته باشد، انسان خود ارباب خویش میشود و براساس چنین انگاره وهمی و خرافی، صاحب و مالک و ملاک همه چیز میشود و هر آنچه هست بر مدار خواست و اراده او میچرخد و بر این سخن اپیتاگوراس صحّه میگذارد که «انسان معیار همه چیز است».
از سویی آنچه از انسانشناسی لیبرال به دست میآید، این است که نسبت انسان با سایر حیوانات در چارچوب تکامل داروینیستی معنی میشود و این تکامل نیز شأنی فیزیکی و مادی دارد؛ پس دیگر شگفت نیست که انسانی که حیوانی است به لحاظ جسمی و فیزیکی تا حدودی پیچیدهتر از سایر حیوانات، وقتی ربوبیت خدا را انکار و مالکالرقابی خویش را اثبات میکند، آزادی را نیز به «هر چه خواهی» و حاکمیّت امیال خویش تعبیر نماید.
اندیشه حاکمیّت امیال در تفکر لیبرال
در بینش لیبرالی «امیال» واقعیاتی قاهر در طبع بشرند که هم اخلاق و هم سیاست باید خود را با آنها منطبق سازند. در جااندازی چنین اندیشهای توماس هابز، دیوید هیوم و بنتام همنوا هستند. از این منظر، امیال هر کس به اندازه امیال دیگری مشروع است و سیاست و اخلاق در ساختن شرایط امن و ایجاد قوانین و قواعد مناسب برای ارضای امیال و خواستههای بشری موظفند و همین اندیشه زیربنای ضرورت قانون در جامعه مدنی است و خود از اصل تساوی حقوق افراد ناشی میشود و گرنه خود جامعهمدنی و قانون هیچ اصالتی ندارند و فرعیاتی بر اقتضای ارضای تمنیات انسانها میباشند و از همین جاست که مبانی فلسفه سیاسی لیبرال در تنظیم معادله آزادی و قدرتپایهریزی میشود و آزادی فرد و قدرتِ دولت، دو دشمن و مخالف تلقی میگردند.
شاید کسی شفافتر از توماس هابز از محوریت و اصالت امیال بشری در تفکر لیبرال سخن نگفته باشد و همه چیز، حتی عقل و فکر را ابزار آن نشمرده باشد:
«اندیشهها در برابر امیال، نقش دیدهبان و جاسوسهایی را دارند که از مرزها خارج میشوند تا راه رسیدن به خواستههای میل را بیابند.»5
همچنین هابز بر این باور بود که نه تنها عقل، بلکه اخلاقیات نیز تابع امیالند و هیچ ارزش و ضدارزش ثابتی وجود ندارد:
«هیچ قانون خوب و بدی که ریشه در ماهیت خود موضوع داشته باشد وجود ندارد، بلکه این مفاهیم، متعلق به آن کسی است که آنها را به کار میبرد.»6
یعنی هر آنچه میل «من» بخواهد و طلب کند، خوب است و هر آنچه مورد نفرت میل «من» باشد، بد و هیچ ارزش و ضدارزش ثابت و متعینی در جهان وجود ندارد.
آریس مورداک درباره فرایند انتخابی و فردی شدن اخلاق لیبرالی میگوید:
«ارزشها به دنیای درونی کارکردهای واقعیت یعنی دنیای علم و قضایای وابسته به واقعیت تعلق ندارد. بنابراین باید در جای دیگری باشد. ارزش، به نوعی به اراده انسان متصل است، همانند سایهای که به سایهای دیگر پیوسته است و ارزشها که قبلاً به مفهومی در عالم اعلی رقم زده شده بود به دامان اراده انسان سقوط میکند. واقعیت متعالی وجود ندارد. تصور از خوب غیرقابل تعریف و تهی است و انتخاب انسان میتواند آن را پر کند.»7
لذا در این تفکر اگر بپرسیم آیا آزادی در انجام فلان عمل صحیح است یا سقیم، حَسَن است یا قبیح و ارزش است یا ضدارزش، پاسخ میشنویم که اینها اموری هستند دائرمدار اراده و میل «من» و برای «من»های متفاوت، متغیر.
اصالت فرد در اندیشه لیبرال و تأثیر آن بر مفهوم آزادی
در انسانشناسی اندیشه لیبرال بر مفهوم فردیت انسان در مقابل اصالت جامعه تأکید بسیار میشود. لیبرالیسم از یک سو فردگرا (اندیویدوآلیست) است و از سوی دیگر قائل به حاکمیّت امیال و تمنیّات آدمی بر افعال و حتی عقل اوست.8
لذا شگفت نیست که دیلهلم فون هومبولت، که از طرفداران لیبرالیسم استبگوید:
«خرد وضعی جز این را برای بشر نمیخواهد که در آن هر فرد، در فردیت کامل خویش، از آزادی مطلق برای خودپروری برخوردار باشد؛ وضعی که در آن طبیعت نیز دست نخورده برجای بماند و تنها از اعمالی که خود فرد و بنابر اراده آزاد و متناسب با دامنه نیازها و غریزههایش انجام میدهد تأثیر بپذیرد، وضعی که در آن فرد تنها با حدود اختیارات و حقوقش محدود میشود.»9
فردگرایی در اندیشه لیبرال به اندازهای است که تنها خود فرد میتواند منافع و مصالح خود را فهم نماید، نه هیچ مرجع دیگری و لذا هیچ منشأ تکلیفی جز خواست خود او وجود ندارد. از اینرو، نباید به اکراه فرد را مجبور ساخت تا آن طور که مرجع دیگری مصلحت میداند، عمل کند.10
بنابراین با اصالت یافتن «تمایلات فردی» مسائل مهمی چون شناخت، حسن و قبح، صدق و کذب، حق و باطل، خیر و شر، باید ونباید، عدل و ظلم و همه فضایل اخلاقی و ارزشهای انسانی در پای امیال فردی قربانی میشوند و از خون این قربانیان، آزادی لیبرالی جوانه میزند.
تعریف آزادی در اندیشه لیبرال
حال براساس مبانی یاد شده، اعم از تئولوژی منحرف لیبرال که در عمل، به حذف خدا از زندگی بشر میانجامد و اصالت فردیت انسانی و حاکمیّت امیال او، به ذکر مفهوم آزادی و حدود آن از دیدگاه این مکتب میپردازیم.
هابز میگوید:
«آزادی در مفهوم صحیح آن، فقدان مخالفت است (مراد از مخالفت، موانع خارجی موجود در مقابل حرکت است). براساس این معنی صحیح و عموما پذیرفته شده از کلمه، انسان آزاد کسی است که اگر میل به انجام کاری داشته و قدرت و ذکاوت انجام آن را داشته باشد، با مانع و رادعی مواجه نشود.»11
همچنین آیزایابرلین در تعریف آزادی مینویسد:
«من معمولاً به میزانی که شخص یا اشخاص دیگر در فعالیتم مداخله نکنند آزاد نامیده میشوم. آزادی در این مفهوم صرفا حوزهای است که در آن شخص میتواند بدون اشکالتراشی دیگران عمل کند. اگر دیگران مانع از انجام کاری شوند که در صورت عدم مداخله آنها میتوانستم انجام دهم، به همان میزان آزاد نیستم... اجبار بهمفهوم مداخله تعمدی دیگران در عرصهای است که اگر مداخله آنها نبود من میتوانستم عمل کنم.»12
امّا در این میان تعریفی که جان لاک از آزادی ارائه میدهد روشن و شفاف است و دلالت بر مبنای اصالت فرد در تفکر لیبرال دارد. وی میگوید:
«تا آن جا که انسان قدرت فکر کردن یا فکر نکردن، حرکت کردن یا حرکت نکردن، براساس ترجیح یا هدایت ذهن خود را داراست، تا آن حد انسان آزاد است.»13
اگر در تعاریف یاد شده حاکمیّت امیال و اصالت آن و نیز انتخابی و فردی بودن ارزشها و ضدارزشها و حق و باطل و درست و نادرست را به عنوان پیشفرض در نظر داشته باشیم، به این نتیجه میرسیم که در این اندیشه بالاترین آرمانها و حقایق این است که انسان هر آنچه میخواهد انجام بدهد (براساس فرمان میل) و به عبارت شفافتر، هر چه حاکمیّت نفساماره آدمی را محدود کند، آزادی او را مخدوش نموده است.
تعریف فلسفی «فقدان موانع خارجی» برای آزادی در حوزه اخلاق و سیاست و حقوق تأثیرات فوقالعادهای داشته و اساس اباحه در اخلاق را تا جایی پیش میبرد که برخی همچون «ساد» بصراحت از اصالت امیال جنسی که یکی از تمنیّات جدی در حوزه امیال آدمی است، دفاع کرده و بنیادهای ابتذالی را ریختند که آخرین ذرههای هویت حقیقی آدمی را مسخ کرد.14
بنابراین، اندیشه لیبرال به پرسشهای اساسی که در ابتدای نوشتار به آن اشاره کردیم، چنین پاسخ میدهد:
1 ـ آزادی از هر چه اجبار و اکراه و مانع بر سر راه تحقق خواستههای بیقید و شرط «من» باشد.
2 ـ آزادی برای سود بیشتر و لذت افزونتر.
3 ـ آزادی همه افراد در هر جایگاه و مقام و در هر مرتبه روحی و اخلاقی فرقی نمیکند و مهم آزادی برای حیثیت فردی «خود» انسانی است.
حدود آزادی لیبرالی
پرسش این است که آیا آزادی لیبرالی بیحد و حصر است یا حدود و قیودی بر آن میتوان تصور کرد؟ حقیقت این است که در مبانی نظری لیبرال، آزادی بیحد و حصر و بدون هیچ مزاحمتی اصالت دارد و اگر اصل عدم تزاحم آزادیها در اندیشه لیبرال باعث وضع قوانینی جهت محدود نمودن اعمال انسانها میشود، یک اجبار و اضطرار مربوط به زندگی جمعی است نهیک اعتقاد و باور نظری؛ یعنی اگر قرار باشد که همه انسانها آزاد باشند که هر کاری میخواهند انجام دهند، آن گاه به علت اصل تزاحم آزادیها یک محدودیت عملی مهم پیش میآید که همه انسانها متضرر میشوند؛ زیرا آن وقت همه انسانها آزاد نخواهند بود که هر کاری که میخواهند انجام دهند.
آیزایابرلین در مورد لزوم محدودیت برای آزادی میگوید:
«آزادی منفی زمانی قلب میشود که بگوییم آزادی گرگ و گوسفند یکسان باشد و اگر قوه قهریه دولت دخالت نکند، گرگها گوسفندان را میدرند. با وجود این نباید مانع آزادی شد. البته آزادی نامحدود سرمایهداران، آزادی کارگران را از بین میبرد. آزادی نامحدود کارخانهداران یا پدران و مادران به استخدام کودکان در معادن ذغال سنگ میانجامد. شکی نیست که باید ضعفا در برابر اقویا حمایت شوند، و از آزادی اقویا تا این حد کاسته گردد. هر گاه آزادی مثبت به اندازه کفایت تحقق یابد، از آزادی منفی باید کاست. باید بین این دو تعادلی باشد تا هیچ اصول مبرهنی را نتوان تحریف کرد.»15
جان رالز در زمینه محدودیت آزادی میگوید:
«آزادی فقط میتواند به خاطر خودِ آزادی محدود شود.»16
به بیان دیگر، یک طریق قابل توجیه برای محدود کردن آزادی از منظر رالز هنگامی است که بخواهیم از تهاجمی که به سوی آزادی میرود ـ برای حفظ خود آزادی ـ جلوگیری کنیم. او میگوید:
«تنها زمینه نادیده گرفتن آزادی مساوی اجتناب از بیعدالتی بزرگتر است، اجتناب از فقدان بیشتر آزادی است.»17
جان لاک معتقد است که قانون حدود آزادیها را معین میکند. البته از نظر لاک هدف قانون موقوف کردن یا محدود ساختن آزادی نیست، بلکه صیانت و گسترش آن است؛ زیرا آزادی، رها بودن از محدودیت و خشونت دیگران است. از دید لاک سه قانون وجود دارد: 1 ـ قانون الهی 2 ـ قانون مدنی 3 ـ قانون عقیده یا شهرت.
تئوری سه قانون لاک ابتنای کامل بر نظریه جدایی دین از سیاست او دارد؛ زیرا هم حوزه نظری و هم قلمرو عملی قانون الهی و قانون مدنی از هم جداست.
قانون الهی، قانون خداوند است. این که اعمال مردمان گناه است یا ثواب، از سوی این قانون مورد داوری قرار میگیرد
و لاک معتقد است که هیچ کس تا آن حد پست و ددمنش نیست که آن را انکار کند. امّا آنچه لاک از قانون الهی اراده میکند، اخلاق فردی و شخصی است نه قانون همه جانبه فردی و اجتماعی در تمام زمینههای حقوقی، سیاسی و اقتصادی.
قانون مدنی توسط دولت وضع میشود. این قانون در مورد اعمال خلاف و درست مردمان داوری میکند. قانون مدنی، صیانتِ زندگی، آزادی و اموال افرادی که تحت پوشش آن قرار دارند عهدهدار است. دولت حق دارد زندگی، آزادی یا اموال فردی را که علیه قانونِ حکومت مرتکب خلافی شده است، در دست خود بگیرد.
براساس قانون عقیده یا شهرت، مردمان در این که اعمالشان صواب است یا گناه، داوری میکنند. مقیاس آنچه مردمان صواب یا گناه مینامند در ملل و جوامع متعدد و در میان قبایل و انجمنها در جهان عبارت است از تأیید یا بیمیلی، ستایش یا سرزنش. این مقیاس توسط رضایت ضمنی یا خاموشی پدید میآید.
لاک معتقد است بدون تابعیت قانون، اعمال مردمان، تحکّمآمیز و دلبخواهی خواهد بود و این قابل توجیه نیست که مردم هر آنچه را میخواهند و میپسندند، انجام دهند. البته نه از آن باب که ارزشی است یا ضدارزشی، اخلاقی است یا ضداخلاقی و حق است یا باطل، بلکه بدان علت که این آزادی نیست، بلکه هرج و مرج است و زندگی در وضعیت هرج و مرج، فرصتی برای بهرهوری از آزادی در اختیار مردمان قرار نمیدهد.18
بنابراین در تفکر لیبرال اگر چه در مقام نظر، آزادی بیحد و حصر یک آرمان است، امّا در عمل مقید و محدود به قیود زیادی است که برخی از آنها عبارتند از: نظم اجتماعی، امنیت ملی، عفت عمومی، منافع جمعی و آزادی دیگر افراد جامعه.
مبانی اسلامی در تلقی از آزادی
همان طور که در ابتدای نوشتار تذکر داده شد، برای فهم آزادی و چگونگی و چرایی تلقی لیبرال از آن باید به مبانی و لوازم فکریاش دقت شود. اکنون برای درک چیستی و چرایی مفهوم آزادی در اسلام و تفاوتهای آن با درک لیبرالی باید به برخی مبانی و مقدمات اندیشه اسلامی که در ارتباط تنگاتنگ با مفهوم آزادی است، توجّه نمود.
نگاهی به ابزار شناخت در معرفتشناسی اسلام
گفتیم که در تفکر لیبرال ابزار شناخت در اصل یا متوجه حواس مادی بشری بودو یا بسته به عقل جزئی حسابگر او، امّا در تفکر اسلامی، وسیله شناسایی دیگری مطرح است که بسیار فراتر از عقل جزئی و حواس بشری است و آن «وحی الهی» میباشد. در اسلام در حالی که به یافتههای عقلی و آن هم نه فقط در مرحله جزئی، بلکه فراتر از آن و نیز به تجربههای حسی توجّه میشود و هر دو را به عنوان ابزار شناخت در حدودی قبول دارد، لکن اصالت را به مؤلفه شناخت دیگری به نام وحی میدهد که ورای هر دو عامل یاد شده میباشد و در آن خطا و اشتباه راه ندارد.
اشکالات مهمی که باید بر شناختشناسی لیبرال گرفت این است که آیا بشر با عقل حسابگر یا تجربه حسی خویش میتواند همه حقایق و از جمله هدف نهایی خلقت را درک کند و آیا میتواند راه رسیدن به این هدف را دریابد و بر فرض که بتواند، آیا دریافت عقل بتنهایی یک ملاک ثابت و متعینی است که بر آن اتفاق قول باشد؟ مسلما خیر؛ زیرا همانطور که افلاطون نظریه مُثُل را براساس عقل اثبات میکرد، ارسطو نیز براساس عقل، آن را مردود میشمرد. بگذریم از این که میان عقل افلاطونی و ارسطویی با عقل لیبرالی تفاوتهای بسیاری وجود دارد.
مسأله دیگر این که آیا بشر با عقل خود میتواند حیات اخروی را درک کند؟ بر فرض که بتواند آن را اثبات کند، امّا آیا میتواند چگونگی آن و مکانیسم اعمالی را که سعادت او را در دنیای دیگر تضمین میکند، دریابد؟
درست است که در نهایت، عقل خطای خویش را نیز ممکن است دریابد، ولی با تکیه بر این ملاک (بتنهایی و اصالتا و بدون توجّه به معارف ماورای عقلی و طبیعی) بشر چقدر باید انتظار بکشد که اختلاف میان عقلا حل شود و به راه واحدی برسند تا او از آن راه پیروی کند؟ اگر به خطاپذیری عقل دقت شود، اتفاقنظر میان عقلا، نه از نظر عقلی، بلکه در عمل، محال خواهد بود.19
از همین جاست که عقل با تمام قدرتی که دارد پس از قطع ارتباط با حقیقتی که محیط بر آن است، نمیتواند جایگاه مستقل خود را حفظ کند و بسرعت رو به افول میرود و جایگزین سنتهایی میشود که از مکاشفات ربانی انبیاء و اولیای الهی تغذیه میکنند و مربوط به عالمی ماورای عقل میشوند. حواس بشری نیز بتنهایی نمیتواند ابزار شناخت تمامی معارف مورد نیاز بشر باشد، بلکه ابزاری است مادون همان عقلی که پیش از این شأنش در معرفتشناسی آشکار شد.در مباحث معرفتشناختی، کسانی که به ارزش معرفتی شناخت عقلی توجّه دارند، از دیرباز به این نکته تصریح کردهاند که حس، هرگز بتنهایی مفید علم به خارج نبوده است و حسیّات فقط در پرتو برخی از احکام و قوانین غیرحسی، در دایره دادههای خود، مفید شناخت یقینی میشوند و سپس زمینه آگاهیهای استقرایی و یا تجربی بعدی را فراهم میآورند؛ به عنوان مثال، مبدأ عدم تناقض قضیهای است که با تردید در آن، جزم به هیچ ادراک حسی تحقق پیدا نمیکند، زیرا با احتمال اجتماع نقیضین، هر مشاهدهای که واقع شود، احتمال صدق نقیض همان مشاهده نیز وجود خواهد داشت و در این صورت، امتیازی بین هر یک از ادراکات حسی و نقیض آن باقی نخواهد ماند.20
شناخت حسی، بُعدی از شناخت حقیقی و واقعی جهان طبیعت است و از این جهت در زندگی روزمره، یکی از منابع مهم بهشمار میرود، امّا آن جا که وارد بُعد معرفتی در نظامهای فکری طبیعی و ماورایطبیعی میشویم، اصالت دادن به این وسیله موجب سقوط در گرداب شکاکیت و سفسطه خواهد بود.
برای درک حقایق ماورای حس و عقل و حتی روشن شدن آنچه عقلانی است (برای رفع لزوم انتظار بشری برای حل اختلاف عقلا) باید از ابزاری غیر از حس و عقل استفاده شود و خداوند چنین لطفی را به وسیله وحی بر آدمیان ارزانی داشته است و یکی از اشکالات مهم معرفتشناسی لیبرال همین است که وحی را، که مهمترین ابزار شناخت میباشد، حذف نموده است.
وقتی وحی به عنوان یکی از ابزار شناخت مطرح شود، تئولوژی یا خداشناسی اصلاح میگردد و براساس شناخت صحیح و دقیق از خداوند، شأنیت و جایگاه حقیقی انسان نیز دریافت میشود.
جایگاه خدا در معارف اسلامی
در معارف اسلامی خداوند هم شأن الوهی دارد و هم شأن ربوبی؛ یعنی هم خالق آسمانها و زمین و موجودات است و هم پس از خلقت برای آنها برنامه دارد. به عبارت دیگر، خدای اسلام برخلاف خدای لیبرال، در عین خالق بودن شارع نیز هست. خداوند در اسلام هم آفریدگار است و هم پروردگار؛ یعنی پرورشدهنده و تربیتکننده و لذا محور همه امور اوست. مبدأ، منشأ و غایت هستی اوست و هر چه هست هم از اوست و هم متحرک به سوی او. حکم جز از خدا نیست و بایدها و نبایدهای زندگی بشری یکسره بر مدارخواست و اراده او معنی میشود و این درست مقابل دیدگاه اومانیستی لیبرالها پیرامون مرجع بایدها و نبایدهای زندگی بشری است.
شأن انسان در منظر اسلام
در انسانشناسی اسلام و لیبرالیسم تفاوتهای اساسی وجود دارد. اسلام برخلاف دیدگاه حیوانانگارانه و فردگرایانه لیبرالی قائل است که انسان مخلوق برجسته و خلیفةاللّه است و در این دنیا رسالت ویژهای دارد و همه اعمال و رفتار او باید بر مدار هدایت و کمال باشد. درست است که یک ویژگی از مجموعه ویژگیهای آدمی منفعت و لذتطلبی است، امّا ویژگیهایی همچون خیراندیشی و نوعدوستی نیز در او هست. اگر چه جامعه از مجموعه افراد انسانها پدید میآید، امّا فرد در پیوند با اجتماع علاوه بر حقوق و تکالیف فردی، به قوانین، حقوق و تکالیف خاصی نیز پایبند میشود که اجتماعی هستند. در بینش دینی در تعارض میان مصلحت و منفعت فرد و جامعه، با لحاظ اهم و مهم، گاه حق جمعی بر حق فردی و گاه حق فردی بر حق جمعی مقدم است و روابط افراد اجتماع در چارچوب حق و تکلیف دوسویه قابل تبیین است.
مفهوم انسان در اندیشه دینی با آگاهی و معرفت پیوندی وثیق دارد. او فضیلتی بر سایر مخلوقات دارد که همان نوع استنباط و ادراک اوست و این توان را نیز دارد که در ادراک خود نسبت به عالم محسوس و معقول تا سطح لطیفترین حقایق عالم ارتقا یابد . در بینش دینی انسان آزاد آفریده میشود و عنصر اختیار گستره عظیمی فراروی او باز میکند که او را در میان اوج کمال و حضیض نقصان مخیّر مینماید؛ امّا پس از اعطای این اختیار و آزادی برای انسان، به مفهوم بسیار مهم دیگری اشاره دارد و آن مسؤولیّت اوست. در ادیان الهی انسان آزاد و مختار و سازنده سرنوشت خودش و بنابراین مسؤول اعمال، رفتار و گفتار خویش است. در بینش توحیدی دین، انسان استعدادهای بالقوهای دارد که با یک سلسله اعمال انتخابی مبتنی بر معرفت و ایمان، طی یک سلوک نظری و عملی به صورت بالفعل درمیآید. این جاست که پای عنصری به میان میآید که از مفاهیم تعیینکننده شخصیت آدمی است و آن «تربیت» است. عنصر تربیت خود مستلزم اولاً تأمین آگاهی و معرفت و ثانیا جهتدهی در اعمال ارادی است. در ادیان الهی پیامبران برای همین مقوله آمدهاند؛ یعنی تأمین آگاهیها و معارف لازم و جهتدهی، تنظیم و تعدیل رفتار فردی و اجتماعی برای تربیت آدمی. در حقیقت دین برنامه تربیت انسان است و این تربیت هم نظری است و هم عملی، هم فردی است و هم اجتماعی و چون اجتماعی است، هم سیاسی است، هم حقوقی و هم اقتصادی.
تأثیر مبانی معرفتشناسی دین در تلقی از آزادی
بدینسان اگر خدا بجز نقش آفرینندگی واجد نقش پرورندگی نیز هست و علاوه بر خالقیت و الوهیت، شارعیت و ربوبیت نیز دارد و معینکننده بایدها و نبایدهای زندگی آدمی است، و اگر انسان موجودی مسؤول است و اعمال او باید بر مدار هدایت و کمال و تربیت باشد تا هدف نهایی خلقت متجلّی شود و در همان حال مختار است که به جای عزت کمال به ذلت ضلال تن دهد؛ علاوه بر این چون تربیت اضافه بر حوزه ذهن و نظر، با عالم واقع و عمل پیوندی وثیق دارد، تمامی رفتارهای فردی و اجتماعی انسان با آزادی او رابطه دارد. این جاست که بحث آزادیهای مشروع و نامشروع به میان میآید.
آزادیها در این جا به دو دسته تقسیم میشوند؛ دستهای که تأمینکننده مصالح آدمی هستند و دستهای که با مصلحت او ضدیّت دارند.
انسان آزاد و مختار است و میتواند عملاً هر کاری که میل اوست انجام دهد، امّا نجات، سعادت و حتی رفاه جسمی و روحی او در گرو اِعمال آزادی و اراده در مسیر هدایت و تربیت است. بنابراین، عنصر تربیت زیربنای یکسری سلبآزادیها و اعطای آزادیها میشود و آزادیها با مفاهیمی چون مشروع و نامشروع، درست و نادرست، حق و باطل، ارزش و ضدارزش و خیر و شر باردار میشوند.
واقعیت این است که هیچ مکتبی نمیتواند هم به عامل تربیت به عنوان یک امر ضروری بنگرد و هم آزادی بیقید و شرط را حق بداند. امّا کدام آزادیها در مدار تربیت سلب میشوند؟ آزادیهایی که به مصلحت انسان نیستند. در بینش الهی تعیین مصالح و مفاسد آدمی و افکار و تصمیمهای ارزشی و ضدارزشی او به عهده وحی است ؛ یعنی مشروعیت، درستی، حقیقت، ارزشی بودن و خیریت آزادی را شارع مقدس معین مینماید و این یک امر اعتباری و قراردادی نیست، بلکه متناسب با واقعیات طبیعی و ماورای طبیعی ثابت و متعین است.
گزیده سخن
از یونان باستان تا قرون وسطی و از رنسانس تا امروز، متفکران و اندیشمندان مکتبهای گوناگون فکری بر این نکتهاتفاق دارند که آزادی بیقید و شرط اگر چه در مقام ذهن و نظر باورپذیر باشد، امّا در عرصه عمل ممکن نیست و هر چه بحث بر سر آزادی میشود از این منظر است که چه قیودی بر آن رواست و چه قیودی ناروا؟ به عبارت دیگر چه آزادیهایی را باید سلب کرد و چه آزادیهایی را نباید سلب کرد؟
متألهین میگویند انسان آزاد آفریده شده و کسی حق سلب آزادیهای او را ندارد، حتی خود او هم نه چنین تکلیف و نه چنین حقی دارد که از کسی اطاعت کند، بلکه فقط و فقط رابطه خداوند و خلقت است که معینکننده چارچوب آزادی و روشنگر مرز آزادیهای مشروع و نامشروع است و در این مکانیسم، ملاک مرزبندی آزادیها مصلحت انسان است و این مصلحت در رعایت ارزشهاست.
در واقع، آزادی در بینش توحیدی اسلام یک ارزش مسلم است مشروط بر آن که با سایر ارزشها متناسب باشد و باعث نقض آنها نشود. کمالطلبی یکی از شاخصههای آدمی و کمال یکی از ارزشهای مسلّم دینی است. آزادی با این ارزش نباید در تضاد بیفتد و کمال هم در بُعد آگاهی و معرفت (تقرب نظری) به حریم مقدس خدای متعال و هم در بُعد عمل آگاهانه و ارادی به شریعت (تقرب عملی) است و آزادی باید در هر دو بُعد متناسب با این ارزش باشد.
پینوشتها
1 . اگر آزادی انسان مدّنظر است، کدام انسان، با چه سطح معرفتی، در چه مقام و جایگاه و در چه مرتبه اخلاقی و روحی؟
2 . برخی از فلاسفه غرب را که در این جا تحت عنوان آغازگران لیبرالیسم نام میبریم تنها از این جهت است که بعضی از مهمترین بنیادهای فلسفی را که لیبرالیسم بر آنها متکی است به صورتی عمیق استوار ساختهاند. یکی از این مبانی مهم اعتقاد به تجربه شخصی و فردگرایی است که توسط فلاسفه عقلگرا و تجربهگرای قرن هفدهم به صورتی سنجیده و عمیق پیریزی شده است.
3 . حمید پارسانیا، حدیث پیمانه، مبانی و مشکلات معرفتی غرب، ص115ـ114.
4 . آنتونی آربلاستر، ظهور و سقوط لیبرالیسم، ص 194، به نقل از:
Science and change (Weidenfeld and Nicolson) P. 156.
5 . توماس هابز، لویاتان، ص139.
6 . همان، ص120.
7 . ظهور و سقوط لیبرالیسم، ص 22، به نقل از:
Iris Murdoch, The Sovereignty of Good, pp 55 , 80.
8 . به یاد بیاورید دیوید هیوم را که معتقد بود عقل برده خواستهها و خواهشهای انسانی است؛یعنی ابزاری است که امیال آدمی بر آن غلبه دارد و کار او نیز برقرار کردن ارتباط و یافتن راه ارضای امیال و خواهشهای مختلف است.
9 . عبداللّه نصری، «آزادی در خاک»، قبسات، سال دوم، ش 5 و 6، پاییز و زمستان 1376، ص 70 به نقل از: نوربرتوبوبیو، لیبرالیسم و دموکراسی، ترجمه بابک گلستان، ص33.
10 . در این زمینه آرای جان استوارت میل، مفصّل است.
11 . لویاتان، ص 21-14.
12 . آیزایابرلین، چهار مقاله پیرامون آزادی، ص 123-122.
13 . سیدعلی محمودی، نظریه آزادی در فلسفه سیاسی هابز و لاک ص71 به نقل از:
Locke, 1985, II, ××i, p.5
14 . طبیعت مرا با ذائقههای بسیار تند و شهواتی بسیار قوی خلق کرد؛ خلقت من در این جهان فقط به منظور تحقق این تمنیات و ارضای آنها بود و این جنبههای خلقت من صرفا ناشی از ضرورتهایی بود که مستقیما به طرحهای بنیادین طبیعت مربوط میشد. من به خاطر این که حضور مطلق این شهوات را چنان که باید درنیافتم، توبه میکنم. من فقط به خاطر رعایت اعتدال در استفاده از این قوایی که به من ارزانی شده بود، متأسفم (قوایی که شاید از دید شما جنایتبار باشند، امّا از نظر من کاملاً معمولیاند) ؛ من گاهی از برآوردن این خواستها خودداری کردهام که به خاطر آن توبه میکنم. بر اثر آموزههای بیهوده شما گمراه شدم و با توسّل به آنها با الهام مقدستری که در من جاری شده بود به جدل برخاستم و به این خاطر نیز توبه میکنم. [به نقل از: محاوره کشیش و بیمار مشرف به موت، اثر مارکوس ساد].
15 . در جستجوی آزادی، رامین جهانبگلو، ترجمه خجسته کیا، ص62.
16 . سیّد علی محمودی، عدالت و آزادی، ص22.
17 . همان.
18 .رجوع شود به: نظریه آزادی در فلسفه سیاسی هابز و لاک، فصل چهارم، نظریه آزادی لاک.
19 . رجوع شود به: عبداللّه نصری، «آزادی در خاک»، قبسات، سال دوم، شماره 5 و 6، پاییز و زمستان 1376.
20 . رجوع کنید به: بوعلی سینا، الهیات شفا، و حمید پارسانیا، حدیث پیمانه، مبانی و مشکلات معرفتی غرب.
پیشفرضهایی که مفهوم چنین واژههایی بر آنها ابتناء مییابد از اصالتبخشی به انسانِ حیوان انگاشته شده (اومانیسم) آغاز میشود و تا تأکید بر فردیت او (اندیویدوآلیسم) و تصریح بر اصالت و حاکمیّت امیال سودجویانه و لذتطلبانه او ادامه مییابد. مبانی یاد شده که با دیدگاههای تحصلی و آزمونپذیری تجربی در مقوله معرفت و ابزارانگاری در اخلاق و حقوق و دیانت و پراگماتیسم بیاعتنا به حقایق عالم و تمسخر الهیات و مابعدالطبیعه نسبتی دارند، به انکار اصول موضوعه شناخت و برابر انگاشتن حق و باطل و درست و نادرست و ارزش و ضدارزش و نسبی پنداشتن حقیقت میانجامند.
بر کسانی که اندک آشنایی با متون و معارف اسلامی داشته باشند آشکار استکه مبانی برشمرده شده با آنچه در معرفتشناسی اسلام بدان اشاره شده است، اختلاف اساسی دارد.
در اسلام، انسان تنها جانوری که کمی پیچیدهتر از سایر جانوران در ساختار مغز و اعصاب و فیزیک ایستایی و استوای قامت و یا طرز قرار گرفتن مهرههای پشت باشد نیست، بلکه علاوه بر این حقایق مادی و قشری، خلیفةاللّه و تاج آفرینش و قادر به شناخت عالیترین و لطیفترین معارف و مرکز فلسفی و اخلاقی عالم امکان و بنابراین تنها جانداری که قادر به تحمل رسالت است نیز هست.
در اندیشه اسلامی، برخلاف آنچه اندیشه لیبرال مؤید آن است، همواره به صدق و کذب قضایا و حق و باطل بودن مسائل توجّه میشود و راه شناخت به سوی حقایق باز است و معارف متافیزیک تمسخر نشدهاند و ارزش و ضدارزش برابر نیستند و مطلق و مقدس دانستن حقیقت و پایبندی به آن، تعصب غیرمنطقی و فوندامنتالیزم تلقی نمیشود.
حال در این مجال، ما با یکی از واژههایی که شرحشان گذشت روبرو هستیم و آن، «آزادی» است.
مقدمات فهم آزادی
آزادی به خودی خود واجد بار ارزشی خاصی نیست و هنگامی بار ارزشی مییابد و در مقوله حق و باطل، درست و نادرست، ارزش و ضدارزش و باید و نباید قرار میگیرد که به سه پرسش اساسی پاسخ گوید. این سه پرسش عبارتند از:
آزادی از چه چیز؟
آزادی برای چه چیز؟
آزادی چه کسی؟1
پاسخ به هر یک از پرسشهای یاد شده، سؤالات دیگری در پی میآورد. وقتی کسی به سؤال اول پاسخ دهد که مثلاً آزادی از فلان چیز، پرسشهای مهم دیگری که به ذهن میآید عبارتند از این که:
آیا آزادی از آن شیء مجاز است؟ مشروع است یا نامشروع؟ حق است یا باطل؟ درست است یا نادرست؟ مطابق با ارزشهای اعتقادی است یا با آنها تضاد دارد؟ به خیر و سعادت میانجامد یا بدبختی و شقاوت؟ و سرانجام آزادی از آن چیز باید انجام گیرد یا نباید انجام پذیرد؟
بدینسان به این جا میرسیم که بدانیم حق چیست و باطل کدام است، ملاک صدق و کذب قضایا چیست، آیا اصلاً حق و باطل شناختنی هستند، مطلقند یا نسبی، آیا برای شناخت درستی و نادرستی اعمال و رفتار ملاک واحدی وجود دارد، ارزشها و ضدارزشها ثابت و متعین هستند یا متغیر و اعتباری، ارزشها را چه کسی معین میکند و سرانجام تعیینکننده بایدها و نبایدهای زندگی انسان کیست؟
در این جا بحث به شاخههای اصلی و فرعی متفاوتی تقسیم میشود و هر شاخه آن به یک پاسخ مستقل و بنابراین به یک دستورالعمل مخصوص پیرامون آزادی و حدود آن میرسد.
تفکر خدا محور و اندیشه انسانمدار، دو شاخه اصلی این بحث میباشند که نمونههای عینی و آشکار آنها در اندیشه اسلامیِ شیعی و تفکر لیبرال غربی تجلّی مییابند.
برای آن که تلقی لیبرالی و اسلامی از آزادی را دریابیم باید به پیشفرضها و لوازم فکری آنها توجّه نماییم و بدون چنین توجهی هرگونه بحث درباره آزادی از حد مجادله لفظی پیشتر نمیرود.
برای شروع، تلقی لیبرالیسم از آزادی را بیان کرده، پس از آن به برداشت اسلام از آزادی میپردازیم.
اهمیّت توجّه به مبانی تفکر لیبرال
توجه به اصول فکری لیبرالیسم غرب و بویژه مباحث تئولوژی آن و نیز انسانشناسی لیبرال ما را از بسیاری تنگناهای این بحث رهایی میدهد و به سوی فهم درست از چگونگی و چرایی تلقی لیبرال از آزادی رهنمون میسازد.
پیش از آن که غرب به مفهوم آزادی برسد و تلقی خویش را از آن ابراز دارد، منازل فکری بسیاری را طی میکند. از امهات نگرش غربی، نوع تئولوژی یا خداشناسی اوست که در تعامل نزدیک با جهاننگری و انسانشناسی وی میباشد و براساس یک خداشناسی و جهاننگری و انسانشناسی خاص به اصالت انسان و انسانمحوری اومانیستی تن میدهد. در همین منزل، اصالت انسان را به دو حیث فردی و جمعی تقسیم میکند و از همین جاست که اساس نظامهای لیبرال و توتالیتر پیریزی میشود. بحث ما ناظر بر شاخهفکری اصالتفردی (اندیویدوآلیست) غرب است که زیربنای تفکر لیبرال را بنا مینهد. با تلفیق انسانشناسی غربی (نوع تعریف غرب از انسان) و اصالت حیث فردی او دو نتیجه مهم گرفته میشود؛ یکی اصالتفایده و سود (یوتیلیتاریانیسم) و دیگری اصالت لذت و در همین جاست که غرب براساس مبانی ذکر شده تعریف و حوزه آزادی انسان را ترسیم میکند.
بنابراین، برای فهم تعریف و حریم آزادی در اندیشه لیبرال باید به سه موضوع توجّه کافی مبذول شود:
1 ـ نوع خداشناسی که به نفی خدا بما هو شارع میانجامد.
2 ـ انسان محوری و تکیه بر فردیت انسان.
3 ـ حاکمیّت امیال به عنوان منشأ پویایی فعالیت انسان.
ابزار شناخت در معرفتشناسی لیبرال
پیش از دریافت خداشناسی، هستیشناسی، جهاننگری و انسانشناسی لیبرال که مقدمات هدف اصلی ما یعنی فهم آزادی لیبرالی هستند، باید ابزار شناخت این مکتب را شناسایی نمود. برخی فلاسفه آغازگر لیبرالیسم2 مهمترین ابزار شناسایی را «حواس» دانسته و برای آن اصالت قائل بودهاند که در اصطلاح به آنها فلاسفه آمپریست (Empirist) میگویند. برخی دیگر به عنوان ابزارشناخت، قائل به اصالت عقل بودهاند که در اصطلاح به آنها راسیونالیست (Rationalist) میگویند. بنابراین، در اندیشه لیبرال ابزار شناخت در اصل، یا حس است و یا عقل و مراد از عقل، لایه خاصی از آن است که به آن عقل حسابگر یا شمارشگر و در اصطلاح ادبیات فلسفی و عرفانی ما عقل معاش در مقابل عقل معاد و یا عقل جزئی در مقابل عقل کلی و عقل قدسی میگویند.
مهمترین فلاسفه عقلگرا دکارت، اسپینوزا و لایبنیتس و بزرگان اندیشه حسگرا بیکن، هابز، لاک و هیوم بودهاند.
البته باید دقت شود که در دنیای لیبرالیسم تا به امروز حرمت حسگرایان محفوظ مانده و آثارشان مطالعه میشود و فلسفه سیاسیشان منشأ اثر است، حال آن که عقلگرایان تقریبا به دست فراموشی سپرده شدهاند. فلاسفه حسگرا با این فکر که انسان در اندیشه خود گرفتار آن دسته از بتهای ذهنی است که از ناحیه پندارها و باورهای ناشی از محیط و خرافات بر او تحمیل میشود، کوشیدند تا میزانی مطمئن برای تشخیص دانستههای صحیح از پندارهای باطل ارائه دهند. آنها معتقد بودند شناخت صحیح، تنها از راه حواس پدید میآید و برای این منظور با تشکیل یک جدول استقرایی کوشیدند تا راه کشف تمامی قوانین هستی را از راه مشاهده و تجربه حسی برای همه روشن سازند. باید اظهار داشت که اگر چه عقلی که برخی فلاسفه غرب به آن توجّه داشتهاند عقل جزئی منقطع از وحی بوده است، امّا باز هم در مقابل فلاسفه حس گرا سخنان اصلاحی خوبی عنوان داشتهاند، لکن خود نیز به نوعی دچار خطا و اشتباه بودهاند؛ زیرا یکی از ویژگیهای آنها انکار هر نوع معرفت فراعقلی و نفی یا تردید کردن در ابعادی از هستی است که فراتر از افق ادراک عقلی انسان میباشد. واقعیتی که از رهگذر این نقادی به دست میآید، هویتی عقلانی دارد و الزاما عنوانی ضد دینی ندارد؛ ولی مفاهیم و معارفی که در عرصه آن ظهور مییابد باید از تبیین و توجیهی صرفا عقلانی برخوردار باشد؛ از جمله خدا، آخرت و کلیه امور ماوراءطبیعی و عقلی . با معرفتشناسی اصالت عقلی همه باورها و تمام ابعاد زندگی فردی و اجتماعی انسان با حذف مبانی و مبادی آسمانی و الهی، باید توجیه عقلانی پیدا کنند.3
حال با دقت در ابزار شناخت در معرفتشناسی لیبرال، اولین مباحث مهم و اصولی اندیشه فراروی او قرار میگیرد که عبارتند از: خداشناسی، هستیشناسی و انسانشناسی.
تئولوژی لیبرال و تأثیر آن بر مفهوم آزادی
با ابزار یاد شده (حواس مادی و محدود بشری و عقل جزئی اعداداندیش) یکی از مبانی تفکر لیبرال شکل میگیرد و آن خداشناسی یا تئولوژی آن است. با ابزار عقل حسابگر (Ration) به یک الهیات مکانیکی و حسابی و شمارشی میرسد و تصویری که از خدا ارائه میدهد، چهره یک مکانیسین نابغه است و براساس دیدگاههای آمپریستی با ابزار تجربه حسی هیچ امر ماورای حس، دستیافتنی و فهمشدنی نیست و نسبت به هر امر اینچنینی با لاادریگری باید گذشت و نهایتا چنین اموری نه قابل نفی هستند و نه قابل اثبات. همینجاست که یکی از مشکلات بزرگ اندیشه لیبرال و شاید بتوان گفت ریشهایترین انحراف آن، که شناخت نادرست و منحرف از ذات مقدس آفریدگار است، شکل میگیرد. البته نکته مهم شایان ذکر این است که غرب همواره پیرامون مبانی تئولوژیک در اعصار و دورههای مختلف فکری تاریخ خود دچار انحراف و خطا بوده است. در واقع تاریخ اندیشه غرب را میتوان یک تاریخ، نادرستی در شناخت خدا دانست.
از عصر اساطیر که تئولوژیاش در افسانههای اساطیری خدایان گونهگون آسمانی و زمینی و فرزندانشان خلاصه میشود تا دوران ربوبیت کلیسا و تفکر اسکولاستیک مسیحی که توحید را در تثلیث معنی میکند و هیچ شرط عقلی در ترسیم مرزهای میان خدا، پیامبر و جهان لحاظ نمینماید و یک الهیات مغلق و غیرعقلانی تصویر میکند و پس از آن و در دوران برافراشتگی پرچم راسیونالیته ـ پس از عقبنشینی خفتبار ناشی از تهیدستی معرفتی کلیسا در برابر حملات علمی و عقلی ـ که قشری از عقل را شامل میشودآن هم سطحیترین قشر آن یعنی عقل جزئی منقطع از وحی و بیارتباط با عقل قدسی و الهی و یک الهیات مکانیکی و جهانشناسی شمارشی و حسابی را ارائه میکند، تا جایی که چنین عنوان میدارد:
«تنها فرقی که میتوان بین ماشینها و اشیای طبیعی گذاشت این است که ماشینها غالبا با استفاده از دستگاههایی چنان بزرگ کار میکنند که به وسیله حواس بآسانی قابل درک است، حال آن که فرایندهای طبیعی غالبا به چنان اجزای کوچکی وابستهاند که حواس ما قادر به دریافت آنها نیست.»4
تا آن گاه که دیدگاههای تحصلی پوزیتیویستی بر همه اندیشههای پیشین نهیب یاوه میزند و تجربه حسی قلم حذف بر هر آنچه عقلانیت است میکشد تا جایی که دیگر استدلالها و قضایای مابعدالطبیعی نه تنها غلط، بلکه مهمل و یاوه و بیمعنی شده و از هر آنچه مربوط به ماورای طبیعت است به عنوان اموری غیرحسی و لاجرم دستنیافتنی و فهمنشدنی با سکوتی به مراتب بدتر از تکذیب که در واقع کنار نهادن و حذف آنها از معارف بشری است گذر میشود و دیگر حتی از همان الهیات مخدوش کلیسایی و خداشناسی مکانیکی عقل حسابگر راسیونالیستی نیز اثری جز در تاریخ برجای نمیماند. هیچ گاه و در هیچ یک از ادوار یاد شده و در هیچ کدام از مکاتب ذکر شده یک خداشناسی مبتنی بر حقایق وحیانی و با تأسّی از عقل قدسی ارائه نشده است؛ بلکه ذات مقدس باریتعالی یا چهره انسانی به خود گرفته و در راه گناهان بندگان خود فدا شده و یا به صورت یک مکانیسین و محاسبهگر نابغه درآمده و یا به شکل امری مبهم و دست نیافتنی معرفی گردیده است و بر این اساس بر ربوبیتش خط بطلان کشیده شده و الوهیّت او نیز به شکلی سطحی و از روی ناچاری پذیرفته شده است.
اینها همه واقعیاتی تلخ است که تاریخ اندیشه مغرب زمین از آن بشدت رنج میبرد.
از همین جا و بر اساس تئولوژیهایی چنین نامتعادل است که افراطیترین و تفریطیترین آراء پیرامون پیچیدهترین و در همان حال کاربردیترین مفاهیم موردنیاز بشر یعنی آزادی در غرب ابراز گردیده است؛ چنان که گاهی به نام دین، آن گونه آزادی را در چنگال اندیشههای دگماتیستی اسیر کرده که واژه استبداد دینی ترسناکتر از هر دیکتاتوری تلقی شده است و گاه او را چنان رها نموده که چون زنگی مستی تیغ در دست خون هر آنچهمعنویت، اخلاق و فضیلت است بر زمین انانیت بریزد.
امّا در آخرین دوران تفکر غرب و عصر غلبه اندیشه لیبرال در باب مباحث تئولوژیک، انکار خدا به هیچ وجه جدی نیست، ولی الحاد پیچیدهای که اندیشه غالب چند قرن اخیر غرب را چون ابرهایی تیره پوشانده است، انکار خدا بما هو شارع است و گرنه غرب با خدا بما هو خالق هیچ مشکلی ندارد و نه تنها او را میپذیرد، بلکه از ساحتش دفاع نیز میکند. اکنون تصویری که از خدا در غرب ارائه میشود خالقی است که هیچ شأن اربابی و پرورشگری برای مخلوق خویش ندارد و آموزههای وحیانی تنها در حد زندگی فردی و تجربههای درونی شخصی اعتبار دارد. و مسلم است که هر چه میدان ربوبیت «حق» تنگ شود، جولانگاه خودِدانی و نفسانی آدمی وسیعتر میگردد. لذا وقتی خدا ربوبیت نداشته باشد، انسان خود ارباب خویش میشود و براساس چنین انگاره وهمی و خرافی، صاحب و مالک و ملاک همه چیز میشود و هر آنچه هست بر مدار خواست و اراده او میچرخد و بر این سخن اپیتاگوراس صحّه میگذارد که «انسان معیار همه چیز است».
از سویی آنچه از انسانشناسی لیبرال به دست میآید، این است که نسبت انسان با سایر حیوانات در چارچوب تکامل داروینیستی معنی میشود و این تکامل نیز شأنی فیزیکی و مادی دارد؛ پس دیگر شگفت نیست که انسانی که حیوانی است به لحاظ جسمی و فیزیکی تا حدودی پیچیدهتر از سایر حیوانات، وقتی ربوبیت خدا را انکار و مالکالرقابی خویش را اثبات میکند، آزادی را نیز به «هر چه خواهی» و حاکمیّت امیال خویش تعبیر نماید.
اندیشه حاکمیّت امیال در تفکر لیبرال
در بینش لیبرالی «امیال» واقعیاتی قاهر در طبع بشرند که هم اخلاق و هم سیاست باید خود را با آنها منطبق سازند. در جااندازی چنین اندیشهای توماس هابز، دیوید هیوم و بنتام همنوا هستند. از این منظر، امیال هر کس به اندازه امیال دیگری مشروع است و سیاست و اخلاق در ساختن شرایط امن و ایجاد قوانین و قواعد مناسب برای ارضای امیال و خواستههای بشری موظفند و همین اندیشه زیربنای ضرورت قانون در جامعه مدنی است و خود از اصل تساوی حقوق افراد ناشی میشود و گرنه خود جامعهمدنی و قانون هیچ اصالتی ندارند و فرعیاتی بر اقتضای ارضای تمنیات انسانها میباشند و از همین جاست که مبانی فلسفه سیاسی لیبرال در تنظیم معادله آزادی و قدرتپایهریزی میشود و آزادی فرد و قدرتِ دولت، دو دشمن و مخالف تلقی میگردند.
شاید کسی شفافتر از توماس هابز از محوریت و اصالت امیال بشری در تفکر لیبرال سخن نگفته باشد و همه چیز، حتی عقل و فکر را ابزار آن نشمرده باشد:
«اندیشهها در برابر امیال، نقش دیدهبان و جاسوسهایی را دارند که از مرزها خارج میشوند تا راه رسیدن به خواستههای میل را بیابند.»5
همچنین هابز بر این باور بود که نه تنها عقل، بلکه اخلاقیات نیز تابع امیالند و هیچ ارزش و ضدارزش ثابتی وجود ندارد:
«هیچ قانون خوب و بدی که ریشه در ماهیت خود موضوع داشته باشد وجود ندارد، بلکه این مفاهیم، متعلق به آن کسی است که آنها را به کار میبرد.»6
یعنی هر آنچه میل «من» بخواهد و طلب کند، خوب است و هر آنچه مورد نفرت میل «من» باشد، بد و هیچ ارزش و ضدارزش ثابت و متعینی در جهان وجود ندارد.
آریس مورداک درباره فرایند انتخابی و فردی شدن اخلاق لیبرالی میگوید:
«ارزشها به دنیای درونی کارکردهای واقعیت یعنی دنیای علم و قضایای وابسته به واقعیت تعلق ندارد. بنابراین باید در جای دیگری باشد. ارزش، به نوعی به اراده انسان متصل است، همانند سایهای که به سایهای دیگر پیوسته است و ارزشها که قبلاً به مفهومی در عالم اعلی رقم زده شده بود به دامان اراده انسان سقوط میکند. واقعیت متعالی وجود ندارد. تصور از خوب غیرقابل تعریف و تهی است و انتخاب انسان میتواند آن را پر کند.»7
لذا در این تفکر اگر بپرسیم آیا آزادی در انجام فلان عمل صحیح است یا سقیم، حَسَن است یا قبیح و ارزش است یا ضدارزش، پاسخ میشنویم که اینها اموری هستند دائرمدار اراده و میل «من» و برای «من»های متفاوت، متغیر.
اصالت فرد در اندیشه لیبرال و تأثیر آن بر مفهوم آزادی
در انسانشناسی اندیشه لیبرال بر مفهوم فردیت انسان در مقابل اصالت جامعه تأکید بسیار میشود. لیبرالیسم از یک سو فردگرا (اندیویدوآلیست) است و از سوی دیگر قائل به حاکمیّت امیال و تمنیّات آدمی بر افعال و حتی عقل اوست.8
لذا شگفت نیست که دیلهلم فون هومبولت، که از طرفداران لیبرالیسم استبگوید:
«خرد وضعی جز این را برای بشر نمیخواهد که در آن هر فرد، در فردیت کامل خویش، از آزادی مطلق برای خودپروری برخوردار باشد؛ وضعی که در آن طبیعت نیز دست نخورده برجای بماند و تنها از اعمالی که خود فرد و بنابر اراده آزاد و متناسب با دامنه نیازها و غریزههایش انجام میدهد تأثیر بپذیرد، وضعی که در آن فرد تنها با حدود اختیارات و حقوقش محدود میشود.»9
فردگرایی در اندیشه لیبرال به اندازهای است که تنها خود فرد میتواند منافع و مصالح خود را فهم نماید، نه هیچ مرجع دیگری و لذا هیچ منشأ تکلیفی جز خواست خود او وجود ندارد. از اینرو، نباید به اکراه فرد را مجبور ساخت تا آن طور که مرجع دیگری مصلحت میداند، عمل کند.10
بنابراین با اصالت یافتن «تمایلات فردی» مسائل مهمی چون شناخت، حسن و قبح، صدق و کذب، حق و باطل، خیر و شر، باید ونباید، عدل و ظلم و همه فضایل اخلاقی و ارزشهای انسانی در پای امیال فردی قربانی میشوند و از خون این قربانیان، آزادی لیبرالی جوانه میزند.
تعریف آزادی در اندیشه لیبرال
حال براساس مبانی یاد شده، اعم از تئولوژی منحرف لیبرال که در عمل، به حذف خدا از زندگی بشر میانجامد و اصالت فردیت انسانی و حاکمیّت امیال او، به ذکر مفهوم آزادی و حدود آن از دیدگاه این مکتب میپردازیم.
هابز میگوید:
«آزادی در مفهوم صحیح آن، فقدان مخالفت است (مراد از مخالفت، موانع خارجی موجود در مقابل حرکت است). براساس این معنی صحیح و عموما پذیرفته شده از کلمه، انسان آزاد کسی است که اگر میل به انجام کاری داشته و قدرت و ذکاوت انجام آن را داشته باشد، با مانع و رادعی مواجه نشود.»11
همچنین آیزایابرلین در تعریف آزادی مینویسد:
«من معمولاً به میزانی که شخص یا اشخاص دیگر در فعالیتم مداخله نکنند آزاد نامیده میشوم. آزادی در این مفهوم صرفا حوزهای است که در آن شخص میتواند بدون اشکالتراشی دیگران عمل کند. اگر دیگران مانع از انجام کاری شوند که در صورت عدم مداخله آنها میتوانستم انجام دهم، به همان میزان آزاد نیستم... اجبار بهمفهوم مداخله تعمدی دیگران در عرصهای است که اگر مداخله آنها نبود من میتوانستم عمل کنم.»12
امّا در این میان تعریفی که جان لاک از آزادی ارائه میدهد روشن و شفاف است و دلالت بر مبنای اصالت فرد در تفکر لیبرال دارد. وی میگوید:
«تا آن جا که انسان قدرت فکر کردن یا فکر نکردن، حرکت کردن یا حرکت نکردن، براساس ترجیح یا هدایت ذهن خود را داراست، تا آن حد انسان آزاد است.»13
اگر در تعاریف یاد شده حاکمیّت امیال و اصالت آن و نیز انتخابی و فردی بودن ارزشها و ضدارزشها و حق و باطل و درست و نادرست را به عنوان پیشفرض در نظر داشته باشیم، به این نتیجه میرسیم که در این اندیشه بالاترین آرمانها و حقایق این است که انسان هر آنچه میخواهد انجام بدهد (براساس فرمان میل) و به عبارت شفافتر، هر چه حاکمیّت نفساماره آدمی را محدود کند، آزادی او را مخدوش نموده است.
تعریف فلسفی «فقدان موانع خارجی» برای آزادی در حوزه اخلاق و سیاست و حقوق تأثیرات فوقالعادهای داشته و اساس اباحه در اخلاق را تا جایی پیش میبرد که برخی همچون «ساد» بصراحت از اصالت امیال جنسی که یکی از تمنیّات جدی در حوزه امیال آدمی است، دفاع کرده و بنیادهای ابتذالی را ریختند که آخرین ذرههای هویت حقیقی آدمی را مسخ کرد.14
بنابراین، اندیشه لیبرال به پرسشهای اساسی که در ابتدای نوشتار به آن اشاره کردیم، چنین پاسخ میدهد:
1 ـ آزادی از هر چه اجبار و اکراه و مانع بر سر راه تحقق خواستههای بیقید و شرط «من» باشد.
2 ـ آزادی برای سود بیشتر و لذت افزونتر.
3 ـ آزادی همه افراد در هر جایگاه و مقام و در هر مرتبه روحی و اخلاقی فرقی نمیکند و مهم آزادی برای حیثیت فردی «خود» انسانی است.
حدود آزادی لیبرالی
پرسش این است که آیا آزادی لیبرالی بیحد و حصر است یا حدود و قیودی بر آن میتوان تصور کرد؟ حقیقت این است که در مبانی نظری لیبرال، آزادی بیحد و حصر و بدون هیچ مزاحمتی اصالت دارد و اگر اصل عدم تزاحم آزادیها در اندیشه لیبرال باعث وضع قوانینی جهت محدود نمودن اعمال انسانها میشود، یک اجبار و اضطرار مربوط به زندگی جمعی است نهیک اعتقاد و باور نظری؛ یعنی اگر قرار باشد که همه انسانها آزاد باشند که هر کاری میخواهند انجام دهند، آن گاه به علت اصل تزاحم آزادیها یک محدودیت عملی مهم پیش میآید که همه انسانها متضرر میشوند؛ زیرا آن وقت همه انسانها آزاد نخواهند بود که هر کاری که میخواهند انجام دهند.
آیزایابرلین در مورد لزوم محدودیت برای آزادی میگوید:
«آزادی منفی زمانی قلب میشود که بگوییم آزادی گرگ و گوسفند یکسان باشد و اگر قوه قهریه دولت دخالت نکند، گرگها گوسفندان را میدرند. با وجود این نباید مانع آزادی شد. البته آزادی نامحدود سرمایهداران، آزادی کارگران را از بین میبرد. آزادی نامحدود کارخانهداران یا پدران و مادران به استخدام کودکان در معادن ذغال سنگ میانجامد. شکی نیست که باید ضعفا در برابر اقویا حمایت شوند، و از آزادی اقویا تا این حد کاسته گردد. هر گاه آزادی مثبت به اندازه کفایت تحقق یابد، از آزادی منفی باید کاست. باید بین این دو تعادلی باشد تا هیچ اصول مبرهنی را نتوان تحریف کرد.»15
جان رالز در زمینه محدودیت آزادی میگوید:
«آزادی فقط میتواند به خاطر خودِ آزادی محدود شود.»16
به بیان دیگر، یک طریق قابل توجیه برای محدود کردن آزادی از منظر رالز هنگامی است که بخواهیم از تهاجمی که به سوی آزادی میرود ـ برای حفظ خود آزادی ـ جلوگیری کنیم. او میگوید:
«تنها زمینه نادیده گرفتن آزادی مساوی اجتناب از بیعدالتی بزرگتر است، اجتناب از فقدان بیشتر آزادی است.»17
جان لاک معتقد است که قانون حدود آزادیها را معین میکند. البته از نظر لاک هدف قانون موقوف کردن یا محدود ساختن آزادی نیست، بلکه صیانت و گسترش آن است؛ زیرا آزادی، رها بودن از محدودیت و خشونت دیگران است. از دید لاک سه قانون وجود دارد: 1 ـ قانون الهی 2 ـ قانون مدنی 3 ـ قانون عقیده یا شهرت.
تئوری سه قانون لاک ابتنای کامل بر نظریه جدایی دین از سیاست او دارد؛ زیرا هم حوزه نظری و هم قلمرو عملی قانون الهی و قانون مدنی از هم جداست.
قانون الهی، قانون خداوند است. این که اعمال مردمان گناه است یا ثواب، از سوی این قانون مورد داوری قرار میگیرد
و لاک معتقد است که هیچ کس تا آن حد پست و ددمنش نیست که آن را انکار کند. امّا آنچه لاک از قانون الهی اراده میکند، اخلاق فردی و شخصی است نه قانون همه جانبه فردی و اجتماعی در تمام زمینههای حقوقی، سیاسی و اقتصادی.
قانون مدنی توسط دولت وضع میشود. این قانون در مورد اعمال خلاف و درست مردمان داوری میکند. قانون مدنی، صیانتِ زندگی، آزادی و اموال افرادی که تحت پوشش آن قرار دارند عهدهدار است. دولت حق دارد زندگی، آزادی یا اموال فردی را که علیه قانونِ حکومت مرتکب خلافی شده است، در دست خود بگیرد.
براساس قانون عقیده یا شهرت، مردمان در این که اعمالشان صواب است یا گناه، داوری میکنند. مقیاس آنچه مردمان صواب یا گناه مینامند در ملل و جوامع متعدد و در میان قبایل و انجمنها در جهان عبارت است از تأیید یا بیمیلی، ستایش یا سرزنش. این مقیاس توسط رضایت ضمنی یا خاموشی پدید میآید.
لاک معتقد است بدون تابعیت قانون، اعمال مردمان، تحکّمآمیز و دلبخواهی خواهد بود و این قابل توجیه نیست که مردم هر آنچه را میخواهند و میپسندند، انجام دهند. البته نه از آن باب که ارزشی است یا ضدارزشی، اخلاقی است یا ضداخلاقی و حق است یا باطل، بلکه بدان علت که این آزادی نیست، بلکه هرج و مرج است و زندگی در وضعیت هرج و مرج، فرصتی برای بهرهوری از آزادی در اختیار مردمان قرار نمیدهد.18
بنابراین در تفکر لیبرال اگر چه در مقام نظر، آزادی بیحد و حصر یک آرمان است، امّا در عمل مقید و محدود به قیود زیادی است که برخی از آنها عبارتند از: نظم اجتماعی، امنیت ملی، عفت عمومی، منافع جمعی و آزادی دیگر افراد جامعه.
مبانی اسلامی در تلقی از آزادی
همان طور که در ابتدای نوشتار تذکر داده شد، برای فهم آزادی و چگونگی و چرایی تلقی لیبرال از آن باید به مبانی و لوازم فکریاش دقت شود. اکنون برای درک چیستی و چرایی مفهوم آزادی در اسلام و تفاوتهای آن با درک لیبرالی باید به برخی مبانی و مقدمات اندیشه اسلامی که در ارتباط تنگاتنگ با مفهوم آزادی است، توجّه نمود.
نگاهی به ابزار شناخت در معرفتشناسی اسلام
گفتیم که در تفکر لیبرال ابزار شناخت در اصل یا متوجه حواس مادی بشری بودو یا بسته به عقل جزئی حسابگر او، امّا در تفکر اسلامی، وسیله شناسایی دیگری مطرح است که بسیار فراتر از عقل جزئی و حواس بشری است و آن «وحی الهی» میباشد. در اسلام در حالی که به یافتههای عقلی و آن هم نه فقط در مرحله جزئی، بلکه فراتر از آن و نیز به تجربههای حسی توجّه میشود و هر دو را به عنوان ابزار شناخت در حدودی قبول دارد، لکن اصالت را به مؤلفه شناخت دیگری به نام وحی میدهد که ورای هر دو عامل یاد شده میباشد و در آن خطا و اشتباه راه ندارد.
اشکالات مهمی که باید بر شناختشناسی لیبرال گرفت این است که آیا بشر با عقل حسابگر یا تجربه حسی خویش میتواند همه حقایق و از جمله هدف نهایی خلقت را درک کند و آیا میتواند راه رسیدن به این هدف را دریابد و بر فرض که بتواند، آیا دریافت عقل بتنهایی یک ملاک ثابت و متعینی است که بر آن اتفاق قول باشد؟ مسلما خیر؛ زیرا همانطور که افلاطون نظریه مُثُل را براساس عقل اثبات میکرد، ارسطو نیز براساس عقل، آن را مردود میشمرد. بگذریم از این که میان عقل افلاطونی و ارسطویی با عقل لیبرالی تفاوتهای بسیاری وجود دارد.
مسأله دیگر این که آیا بشر با عقل خود میتواند حیات اخروی را درک کند؟ بر فرض که بتواند آن را اثبات کند، امّا آیا میتواند چگونگی آن و مکانیسم اعمالی را که سعادت او را در دنیای دیگر تضمین میکند، دریابد؟
درست است که در نهایت، عقل خطای خویش را نیز ممکن است دریابد، ولی با تکیه بر این ملاک (بتنهایی و اصالتا و بدون توجّه به معارف ماورای عقلی و طبیعی) بشر چقدر باید انتظار بکشد که اختلاف میان عقلا حل شود و به راه واحدی برسند تا او از آن راه پیروی کند؟ اگر به خطاپذیری عقل دقت شود، اتفاقنظر میان عقلا، نه از نظر عقلی، بلکه در عمل، محال خواهد بود.19
از همین جاست که عقل با تمام قدرتی که دارد پس از قطع ارتباط با حقیقتی که محیط بر آن است، نمیتواند جایگاه مستقل خود را حفظ کند و بسرعت رو به افول میرود و جایگزین سنتهایی میشود که از مکاشفات ربانی انبیاء و اولیای الهی تغذیه میکنند و مربوط به عالمی ماورای عقل میشوند. حواس بشری نیز بتنهایی نمیتواند ابزار شناخت تمامی معارف مورد نیاز بشر باشد، بلکه ابزاری است مادون همان عقلی که پیش از این شأنش در معرفتشناسی آشکار شد.در مباحث معرفتشناختی، کسانی که به ارزش معرفتی شناخت عقلی توجّه دارند، از دیرباز به این نکته تصریح کردهاند که حس، هرگز بتنهایی مفید علم به خارج نبوده است و حسیّات فقط در پرتو برخی از احکام و قوانین غیرحسی، در دایره دادههای خود، مفید شناخت یقینی میشوند و سپس زمینه آگاهیهای استقرایی و یا تجربی بعدی را فراهم میآورند؛ به عنوان مثال، مبدأ عدم تناقض قضیهای است که با تردید در آن، جزم به هیچ ادراک حسی تحقق پیدا نمیکند، زیرا با احتمال اجتماع نقیضین، هر مشاهدهای که واقع شود، احتمال صدق نقیض همان مشاهده نیز وجود خواهد داشت و در این صورت، امتیازی بین هر یک از ادراکات حسی و نقیض آن باقی نخواهد ماند.20
شناخت حسی، بُعدی از شناخت حقیقی و واقعی جهان طبیعت است و از این جهت در زندگی روزمره، یکی از منابع مهم بهشمار میرود، امّا آن جا که وارد بُعد معرفتی در نظامهای فکری طبیعی و ماورایطبیعی میشویم، اصالت دادن به این وسیله موجب سقوط در گرداب شکاکیت و سفسطه خواهد بود.
برای درک حقایق ماورای حس و عقل و حتی روشن شدن آنچه عقلانی است (برای رفع لزوم انتظار بشری برای حل اختلاف عقلا) باید از ابزاری غیر از حس و عقل استفاده شود و خداوند چنین لطفی را به وسیله وحی بر آدمیان ارزانی داشته است و یکی از اشکالات مهم معرفتشناسی لیبرال همین است که وحی را، که مهمترین ابزار شناخت میباشد، حذف نموده است.
وقتی وحی به عنوان یکی از ابزار شناخت مطرح شود، تئولوژی یا خداشناسی اصلاح میگردد و براساس شناخت صحیح و دقیق از خداوند، شأنیت و جایگاه حقیقی انسان نیز دریافت میشود.
جایگاه خدا در معارف اسلامی
در معارف اسلامی خداوند هم شأن الوهی دارد و هم شأن ربوبی؛ یعنی هم خالق آسمانها و زمین و موجودات است و هم پس از خلقت برای آنها برنامه دارد. به عبارت دیگر، خدای اسلام برخلاف خدای لیبرال، در عین خالق بودن شارع نیز هست. خداوند در اسلام هم آفریدگار است و هم پروردگار؛ یعنی پرورشدهنده و تربیتکننده و لذا محور همه امور اوست. مبدأ، منشأ و غایت هستی اوست و هر چه هست هم از اوست و هم متحرک به سوی او. حکم جز از خدا نیست و بایدها و نبایدهای زندگی بشری یکسره بر مدارخواست و اراده او معنی میشود و این درست مقابل دیدگاه اومانیستی لیبرالها پیرامون مرجع بایدها و نبایدهای زندگی بشری است.
شأن انسان در منظر اسلام
در انسانشناسی اسلام و لیبرالیسم تفاوتهای اساسی وجود دارد. اسلام برخلاف دیدگاه حیوانانگارانه و فردگرایانه لیبرالی قائل است که انسان مخلوق برجسته و خلیفةاللّه است و در این دنیا رسالت ویژهای دارد و همه اعمال و رفتار او باید بر مدار هدایت و کمال باشد. درست است که یک ویژگی از مجموعه ویژگیهای آدمی منفعت و لذتطلبی است، امّا ویژگیهایی همچون خیراندیشی و نوعدوستی نیز در او هست. اگر چه جامعه از مجموعه افراد انسانها پدید میآید، امّا فرد در پیوند با اجتماع علاوه بر حقوق و تکالیف فردی، به قوانین، حقوق و تکالیف خاصی نیز پایبند میشود که اجتماعی هستند. در بینش دینی در تعارض میان مصلحت و منفعت فرد و جامعه، با لحاظ اهم و مهم، گاه حق جمعی بر حق فردی و گاه حق فردی بر حق جمعی مقدم است و روابط افراد اجتماع در چارچوب حق و تکلیف دوسویه قابل تبیین است.
مفهوم انسان در اندیشه دینی با آگاهی و معرفت پیوندی وثیق دارد. او فضیلتی بر سایر مخلوقات دارد که همان نوع استنباط و ادراک اوست و این توان را نیز دارد که در ادراک خود نسبت به عالم محسوس و معقول تا سطح لطیفترین حقایق عالم ارتقا یابد . در بینش دینی انسان آزاد آفریده میشود و عنصر اختیار گستره عظیمی فراروی او باز میکند که او را در میان اوج کمال و حضیض نقصان مخیّر مینماید؛ امّا پس از اعطای این اختیار و آزادی برای انسان، به مفهوم بسیار مهم دیگری اشاره دارد و آن مسؤولیّت اوست. در ادیان الهی انسان آزاد و مختار و سازنده سرنوشت خودش و بنابراین مسؤول اعمال، رفتار و گفتار خویش است. در بینش توحیدی دین، انسان استعدادهای بالقوهای دارد که با یک سلسله اعمال انتخابی مبتنی بر معرفت و ایمان، طی یک سلوک نظری و عملی به صورت بالفعل درمیآید. این جاست که پای عنصری به میان میآید که از مفاهیم تعیینکننده شخصیت آدمی است و آن «تربیت» است. عنصر تربیت خود مستلزم اولاً تأمین آگاهی و معرفت و ثانیا جهتدهی در اعمال ارادی است. در ادیان الهی پیامبران برای همین مقوله آمدهاند؛ یعنی تأمین آگاهیها و معارف لازم و جهتدهی، تنظیم و تعدیل رفتار فردی و اجتماعی برای تربیت آدمی. در حقیقت دین برنامه تربیت انسان است و این تربیت هم نظری است و هم عملی، هم فردی است و هم اجتماعی و چون اجتماعی است، هم سیاسی است، هم حقوقی و هم اقتصادی.
تأثیر مبانی معرفتشناسی دین در تلقی از آزادی
بدینسان اگر خدا بجز نقش آفرینندگی واجد نقش پرورندگی نیز هست و علاوه بر خالقیت و الوهیت، شارعیت و ربوبیت نیز دارد و معینکننده بایدها و نبایدهای زندگی آدمی است، و اگر انسان موجودی مسؤول است و اعمال او باید بر مدار هدایت و کمال و تربیت باشد تا هدف نهایی خلقت متجلّی شود و در همان حال مختار است که به جای عزت کمال به ذلت ضلال تن دهد؛ علاوه بر این چون تربیت اضافه بر حوزه ذهن و نظر، با عالم واقع و عمل پیوندی وثیق دارد، تمامی رفتارهای فردی و اجتماعی انسان با آزادی او رابطه دارد. این جاست که بحث آزادیهای مشروع و نامشروع به میان میآید.
آزادیها در این جا به دو دسته تقسیم میشوند؛ دستهای که تأمینکننده مصالح آدمی هستند و دستهای که با مصلحت او ضدیّت دارند.
انسان آزاد و مختار است و میتواند عملاً هر کاری که میل اوست انجام دهد، امّا نجات، سعادت و حتی رفاه جسمی و روحی او در گرو اِعمال آزادی و اراده در مسیر هدایت و تربیت است. بنابراین، عنصر تربیت زیربنای یکسری سلبآزادیها و اعطای آزادیها میشود و آزادیها با مفاهیمی چون مشروع و نامشروع، درست و نادرست، حق و باطل، ارزش و ضدارزش و خیر و شر باردار میشوند.
واقعیت این است که هیچ مکتبی نمیتواند هم به عامل تربیت به عنوان یک امر ضروری بنگرد و هم آزادی بیقید و شرط را حق بداند. امّا کدام آزادیها در مدار تربیت سلب میشوند؟ آزادیهایی که به مصلحت انسان نیستند. در بینش الهی تعیین مصالح و مفاسد آدمی و افکار و تصمیمهای ارزشی و ضدارزشی او به عهده وحی است ؛ یعنی مشروعیت، درستی، حقیقت، ارزشی بودن و خیریت آزادی را شارع مقدس معین مینماید و این یک امر اعتباری و قراردادی نیست، بلکه متناسب با واقعیات طبیعی و ماورای طبیعی ثابت و متعین است.
گزیده سخن
از یونان باستان تا قرون وسطی و از رنسانس تا امروز، متفکران و اندیشمندان مکتبهای گوناگون فکری بر این نکتهاتفاق دارند که آزادی بیقید و شرط اگر چه در مقام ذهن و نظر باورپذیر باشد، امّا در عرصه عمل ممکن نیست و هر چه بحث بر سر آزادی میشود از این منظر است که چه قیودی بر آن رواست و چه قیودی ناروا؟ به عبارت دیگر چه آزادیهایی را باید سلب کرد و چه آزادیهایی را نباید سلب کرد؟
متألهین میگویند انسان آزاد آفریده شده و کسی حق سلب آزادیهای او را ندارد، حتی خود او هم نه چنین تکلیف و نه چنین حقی دارد که از کسی اطاعت کند، بلکه فقط و فقط رابطه خداوند و خلقت است که معینکننده چارچوب آزادی و روشنگر مرز آزادیهای مشروع و نامشروع است و در این مکانیسم، ملاک مرزبندی آزادیها مصلحت انسان است و این مصلحت در رعایت ارزشهاست.
در واقع، آزادی در بینش توحیدی اسلام یک ارزش مسلم است مشروط بر آن که با سایر ارزشها متناسب باشد و باعث نقض آنها نشود. کمالطلبی یکی از شاخصههای آدمی و کمال یکی از ارزشهای مسلّم دینی است. آزادی با این ارزش نباید در تضاد بیفتد و کمال هم در بُعد آگاهی و معرفت (تقرب نظری) به حریم مقدس خدای متعال و هم در بُعد عمل آگاهانه و ارادی به شریعت (تقرب عملی) است و آزادی باید در هر دو بُعد متناسب با این ارزش باشد.
پینوشتها
1 . اگر آزادی انسان مدّنظر است، کدام انسان، با چه سطح معرفتی، در چه مقام و جایگاه و در چه مرتبه اخلاقی و روحی؟
2 . برخی از فلاسفه غرب را که در این جا تحت عنوان آغازگران لیبرالیسم نام میبریم تنها از این جهت است که بعضی از مهمترین بنیادهای فلسفی را که لیبرالیسم بر آنها متکی است به صورتی عمیق استوار ساختهاند. یکی از این مبانی مهم اعتقاد به تجربه شخصی و فردگرایی است که توسط فلاسفه عقلگرا و تجربهگرای قرن هفدهم به صورتی سنجیده و عمیق پیریزی شده است.
3 . حمید پارسانیا، حدیث پیمانه، مبانی و مشکلات معرفتی غرب، ص115ـ114.
4 . آنتونی آربلاستر، ظهور و سقوط لیبرالیسم، ص 194، به نقل از:
Science and change (Weidenfeld and Nicolson) P. 156.
5 . توماس هابز، لویاتان، ص139.
6 . همان، ص120.
7 . ظهور و سقوط لیبرالیسم، ص 22، به نقل از:
Iris Murdoch, The Sovereignty of Good, pp 55 , 80.
8 . به یاد بیاورید دیوید هیوم را که معتقد بود عقل برده خواستهها و خواهشهای انسانی است؛یعنی ابزاری است که امیال آدمی بر آن غلبه دارد و کار او نیز برقرار کردن ارتباط و یافتن راه ارضای امیال و خواهشهای مختلف است.
9 . عبداللّه نصری، «آزادی در خاک»، قبسات، سال دوم، ش 5 و 6، پاییز و زمستان 1376، ص 70 به نقل از: نوربرتوبوبیو، لیبرالیسم و دموکراسی، ترجمه بابک گلستان، ص33.
10 . در این زمینه آرای جان استوارت میل، مفصّل است.
11 . لویاتان، ص 21-14.
12 . آیزایابرلین، چهار مقاله پیرامون آزادی، ص 123-122.
13 . سیدعلی محمودی، نظریه آزادی در فلسفه سیاسی هابز و لاک ص71 به نقل از:
Locke, 1985, II, ××i, p.5
14 . طبیعت مرا با ذائقههای بسیار تند و شهواتی بسیار قوی خلق کرد؛ خلقت من در این جهان فقط به منظور تحقق این تمنیات و ارضای آنها بود و این جنبههای خلقت من صرفا ناشی از ضرورتهایی بود که مستقیما به طرحهای بنیادین طبیعت مربوط میشد. من به خاطر این که حضور مطلق این شهوات را چنان که باید درنیافتم، توبه میکنم. من فقط به خاطر رعایت اعتدال در استفاده از این قوایی که به من ارزانی شده بود، متأسفم (قوایی که شاید از دید شما جنایتبار باشند، امّا از نظر من کاملاً معمولیاند) ؛ من گاهی از برآوردن این خواستها خودداری کردهام که به خاطر آن توبه میکنم. بر اثر آموزههای بیهوده شما گمراه شدم و با توسّل به آنها با الهام مقدستری که در من جاری شده بود به جدل برخاستم و به این خاطر نیز توبه میکنم. [به نقل از: محاوره کشیش و بیمار مشرف به موت، اثر مارکوس ساد].
15 . در جستجوی آزادی، رامین جهانبگلو، ترجمه خجسته کیا، ص62.
16 . سیّد علی محمودی، عدالت و آزادی، ص22.
17 . همان.
18 .رجوع شود به: نظریه آزادی در فلسفه سیاسی هابز و لاک، فصل چهارم، نظریه آزادی لاک.
19 . رجوع شود به: عبداللّه نصری، «آزادی در خاک»، قبسات، سال دوم، شماره 5 و 6، پاییز و زمستان 1376.
20 . رجوع کنید به: بوعلی سینا، الهیات شفا، و حمید پارسانیا، حدیث پیمانه، مبانی و مشکلات معرفتی غرب.