نقد یک مقاله (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
آراء دکتر سروش درباره ولایت فقیه
بعد از این که معیارها و ملاکهای تشخیص کلامی بودن یک مسأله یا فقهی بودن آن بررسی شد، نوبت به نقل و نقد یکی از مقالاتی میرسد که وارد این عرضه شده و به تحلیل و تشریح ولایت فقیه از زاویه کلامی یا فقهی پرداخته است. به نظر میرسد این مقاله اشکالات بسیاری از نظر بینش اسلامی داشته باشد، ولی از آن جا که ما در پی نقد و بررسی مقاله مذکور نیستیم، تنها به بخشی که در ارتباط با موضوع بحث میباشد، اکتفا میکنیم و از بقیه آن چشم میپوشیم؛ شاید در موضوعات بعدی به تناسب، بخشهای دیگری نیز مطرح گردد.
این مقاله به نام «باور دینی، داور دینی» از آقای عبدالکریم سروش در کتاب فربهتر از ایدئولوژی به چاپ رسیده و اصل آن مصاحبهای است که در کتاب احیاء، دفتر پنجم، نشر یادآوران، 1370 درج شده است. در این مقاله سؤالی مطرح میشود که آقای سروش به دنبال جواب آن، به مباحث یاد شده میپردازد. متن سؤال چنین بوده است:
«امّا برویم به سراغ معنای دیگر این سؤال با انگشت گذاشتن بر روی یک مسأله مهم و آن این که اصلاً ما حقّی داریم به نام حق الهی یا شرعی برای حکومت کردن؟ و آیا کسانی هستند که از پیش خود واجد حق حکومت کردن باشند؟ اصلاً چنین مسألهای تصویر صحیح دارد یا ندارد؟ در پیچیدن متفکران و فیلسوفان مغرب زمین با نظام کلیساییبیشتر بر سر همین مسأله بود که آیا چیزی به نام حقّ پیشینیِ حکومت وجود دارد یا ندارد و لیبرالیسم سیاسی یا دموکراسی، اصلیترین هدفش عبارت بود از زدودن چنین حقی و انکار آن.»1
بدینسان معلوم شد نظامهای سیاسی با تفکرات لیبرالیستی و اعتقاد به دموکراسی، مخالف وجود حقّی پیشین برای عدهای جهت حاکمیّت بر مردم میباشند و هر نوع حقی از رهگذر انتخاب مردم و سپردن امانت از سوی آنان تحقق مییابد. در عنوان این بحث نیز چنین آمده است: یک سؤال مهم: آیا کسانی واجد حق الهی حکومت کردن هستند؟2
آقای سروش در پاسخ سؤالی که خود مطرح نموده، میگوید:
«حق این است که در مورد چنین سؤالی دوگونه بحث میتوان کرد؛ فقهی و کلامی. اگر این مسأله را فقهی بدانیم در آن صورت دایره بحث خیلی تنگ خواهد شد و چیزی خواهد شد مثل نماز و حج، تجارت، قصاص و غیره و کار به تقلید خواهد کشید، و با رفتن فقیهی و آمدن فقیه دیگر، حکم مسأله و نظام حکومت عوض خواهد شد و از همه مهمتر این که اصل مسأله مسکوت خواهد ماند؛ چرا که فقیه با مفروض گرفتن یا مجمل نهادن مسائل مهمی همچون آزادی و عدالت و حق، حکم فقهی میدهد و درست همین مسائل مربوط به حقوق بشر و آزادی و عدالت است که سرنوشت حکومت را معین میکند. امّا اگر مسأله را کلامی بدانیم وضع فرق خواهد کرد؛ چون کلامی دانستن، معنایش این است که در آن جا تقلید دیگر مطرح نیست و آب را باید از سرچشمه برداشت.
تفاوت بحث کلامی و فقهی این جا آشکار میشود. رد و قبول آرای فقهی به اصل دینداری لطمه نمیزند، بلکه آن اختلافات عین تفقّه است؛ امّا سخن در آرای کلامی، سخن در اصل دینداری و یا درک دین است. یک بحث کلامی در باب وجود خدا یا حقیقت وحی یا جبر و اختیار یا عدل و ظلم باری، گاه میتواند شخصی را از دایره دین بیرون ببرد و یا به دین او ماهیت و مضمون تازه ببخشد. به عبارت دیگر، در کلام، سخن بر سر پذیرفتن چگونه دینی است، در حالی که درفقه، دین به نحوی از انحاء پذیرفته شده است. در فقه اصل بر تعبّد است، امّا در کلام هنوز نوبت تعبّد نرسیده است. در فقه شخص میپرسد چگونه نماز بخوانم، امّا در کلام شخص از خود میپرسد آیا دینی را که عدالت و آزادی را تأمین نمیکند قبول کنم یا نه؟»3
اگر این جملات را تجزیه نماییم راحتتر میتوانیم به بررسی آنها پرداخته، و برای هر یک نظر خودمان را بیان کنیم.
اگر بحثی فقهی باشد لاجرم سر از تقلید درمی آورد، ولی اگر کلامی باشد معنایش این است که در آن جا تقلید دیگر مطرح نیست؛ همچنان که در باب نماز و روزه همه مردم تقلید میکنند، ولی در اصول دین مثل توحید و نبوت و معاد نه تنها تقلید نمیکنند، بلکه حق تقلید هم ندارند و موظفند برای خود راهی به سوی اعتقاد و یقین باز نمایند.
اگر بحثی فقهی باشد دایره آن محدود میشود و چیزی خواهد شد مثل نماز و حج، تجارت، قصاص و غیره، امّا در بحث کلامی میدان باز است. شخص جستجوگر حتی میتواند از مرزهای دین هم عبور کرده و اصل دینداری را مورد سؤال قرار دهد. به بیان دیگر در فقه، تمام مباحث در داخل چارچوب دینداری صورت میپذیرد و از این حریم و دایره تنگ بیرون نمیرود، لذا رد و قبول آرای فقهی به اصل دینداری لطمه نمیزند، بلکه آن اختلافات عین تفقه است، امّا سخن در آرای کلامی در اصل دینداری و یا درک دین است. یک بحث کلامی در باب وجود خدا یا وحی یا جبر و اختیار یا عدل و ظلم باری تعالی و نظایر آن هیچگونه محدودیت نداشته و گاه شخص میتواند به انکار همه آنها بپردازد و از دایره دین بیرون برود، یا دین او ماهیت مضمون تازه بگیرد و این بار بینش دینی او صددرصد مغایر با گذشته باشد.
اگر بحث ولایت فقیه، یک بحث فقهی شود، مسائل حکومتی و نظام اجتماعی از ثبات برخوردار نخواهد شد و دستخوش تحولات و تغییرات میگردد، به طوری که با رفتن فقیهی و آمدن فقیه دیگر، حکم مسأله و نظام حکومتی عوض خواهد شد، و جامعهای این چنین نمیتواند آینده روشن و قابل پیشبینی داشته باشد، در حالی که اگر بحث کلامی باشد، مباحث حکومتی و ولایت فقیه این گونه متزلزل و بیثبات نمیشود و از یک دوام و پایداری بهرهمند میگردد.
اگر بحث حکومت و نظام اسلامی و ولایت فقیه، فقهی باشد اصل مسأله مسکوت خواهد ماند، و مسائلی از قبیل آزادی، عدالت، حقوق بشر، تأمین امنیت و امثال آن مورد گفتوگو قرار نخواهد گرفت، چرا که فقیه با مفروض گرفتن یا مجمل نهادن مسائل مهمی همچون آزادی و عدالت و حق، حکم فقهی میدهد، و اگر این مباحث (حکومت اسلامی و ولایت فقیه) کلامی باشد آب از سرچشمه گرفته میشود و امکان بحثهای اصلی فراهم میگردد و درست همین مسائل مربوط به حقوق بشر و آزادی و عدالت است که سرنوشت حکومت رامعین میکند.آقای سروش در توضیح بیشتر این فرق، چند سطر پایینتر مینویسد:
«و نکته مهمتر این که فهم کلامی، فهم فقهی را مشروب میکند. فقیهی که در باب آزادی و قدرت و حقوق بشر آرای خاصی دارد، روایات فقهی را هم به نحو خاصّی خواهد فهمید و چنان نیست که همه یا پارهای از اختیارات را بآسانی در دست شخص واحدی بنهد یا از او بگیرد. تردید نباید کرد که آرای عرفانی امام فقید در باب ولایت، رأی ایشان در باب ولایت فقیه را صورت و مضمون بخشیده است.»4
اشکالات وارد بر نظرات دکتر سروش
اشکال اول:
درباره فرق اول باید توجّه داشت که فقهی بودن یک مسأله ملازم با تقلیدی بودن آن نیست، بلکه فقهی بودن اعمّ از تقلیدی بودن است، چرا که یک مسأله فقهی منحصر به حالت تقلید نمیشود و تقلیدی بودن مساوی با فقهی بودن و یا بالعکس نمیباشد. فقهی بودن یک مسأله سه صورت دارد: گاه مکلّف در یک مسأله فقهی به حد اجتهاد و فقاهت میرسد که در این صورت نه تنها تقلید نمیکند، بلکه تقلید بر او حرام است، و او موظف است خود از منابع دینی، مبانی دینی را استخراج نموده، آنگاه به تفریع از مبانی بپردازد. توضیح این که اسلام منابعی را جهت دریافت احکام معین فرموده که عبارتند از: کتاب، سنّت، عقل و اجماع. البته از دیدگاه شیعه، اجماع به سنّت برمیگردد و کاشف از آن میباشد و بتنهایی و به صورت مستقل حجیّت ندارد. البته نزد اهل سنت اجماع، دلیل شرعی مستقل است و طبق نظر ایشان نه تنها اجماع امت حجیت دارد، بلکه عصمت نیز خواهد داشت و هرگز امت بر خطا، اجماع و اتفاق نمیکند. مجتهد و فقیه براساس منابع یاد شده، مبانی و اصول و قواعد کلیای که اشراف بر جزئیات و مصادیق و فروعات دارد استخراج نموده، آنها را پایه استنباط احکام قرار میدهد ؛ مثل این که ظواهر و خبر واحد حجیت دارد و یا امر و نهی ظهور در وجوب و تحریم دارد و یا مقدمه واجب، واجب است و یا امر به شیء مقتضی نهی از ضد آن است. مجتهد آن گاه به تفریع میپردازد؛ یعنی براساس آن مبانی، جزئیات و مصادیق و فروعات را در نظر میگیرد و احکام آنها را استنباط مینماید. این دو بخش اخیر در واقع ارکان تفقه و اجتهاد را تشکیل میدهد، گرچه کار به این مقدار تمام نمیشود؛ زیرا دریافت مبانی و استخراج آن از منابع و نیز تشخیص فروعات و تبیین احکام آن روش خاصی دارد که هیچ فقیهی بدون به کارگیری آن توان چنین استنباطی را نخواهد داشت. به هر حال یک صورت روشن از صورتهای مختلف مکلّف در فقه، اجتهاد و فقاهت است.
گاه مکلّف در مسائل فقهی به مرحله اجتهاد و فقاهت نمیرسد. در این صورت یا قدرت احتیاط دارد و میتواند طریق احتیاط را بپیماید، یا که چنین نیست. در صورت احتیاط میباید خود اهل علم باشد تا بتواند موارد احتیاط را تشخیص دهد؛ زیرا مقصود از احتیاط این نیست که رسالههای توضیحالمسائل را جلوی خود بنهد و هر کدام که سختگیری بیشتری را اعمال نموده، برگزیند و بدان عمل نماید، بلکه مراد از احتیاط یعنی عمل کردن به گونهای که نزدیکتر به حکم واقعی باشد، و این حالت گاهی ترک دائم و یا فعل مدام و یا تکرار عمل را میطلبد و نیز گاهی مقتضی عمل به طرف زیادتر میباشد. به هر تقدیر چنان که علما گفتهاند، عمل به احتیاط برای همگان میسور نیست.
در صورتی که مکلف توان احتیاط نداشت، ناچار میباید از مجتهد و فقیه اعلم تقلید نماید؛ یعنی در چنین فرض و صورتی است که راه تقلید باز میشود، و البته نباید فراموش کرد، هر کس که توان احتیاط را دارد موظف به احتیاط نیست، به این معنی که بر او احتیاط واجب نمیباشد، بلکه میتواند احتیاط نکند، و به سراغ تقلید برود و خود را از سختی احتیاط رها نماید. فلسفه و حکمت تقلید، حکم عقل و بنای عقلا به رجوع غیر عالم و غیرمتخصص به عالم و متخصص میباشد، و در کل روابط انسانی در سطح بینالملل مورد احترام و قبول است؛ زیرا غیر عالم وقتی بقیه راهها با وضعیت و موقعیت او سازگار نمیباشد، جز تقلید راه دیگری ندارد.
بر همین اساس که رجوع غیر عالم به عالم، بر پایه حکم عقل نهاده شده، اصل تقلید دیگر تقلیدی نخواهد بود، بلکه به فرمان و دستور عقل عملی میباشد. رهبر معظم انقلاب حفظهاللّه تعالی در استفتایی که از ایشان به عمل آمد، به همین نکته اشاره فرمودند:
س 1: هل وجوب التقلید، مسأله تقلیدیة او اجتهادیه؟ (آیا وجوب تقلید، مسأله تقلیدی است یا اجتهادی)؟
ج: هو مسأله اجتهادیة عقلیة. (وجوب تقلید، مسأله اجتهادی عقلی است).5
اینک با توجّه به این که مکلفان در فقه به سه بخش تقسیم شدهاند و بخش اصلی و اساسی آن را مجتهدان و فقها تشکیل میدهند و ستون خیمه فقه را پیش از این که تقلید برافراشته نگه دارد، اجتهاد و فقاهت نگه داشته، و اصلاً تقلید بدون
اجتهاد امکانپذیر نیست؛ زیرا تقلید طرف مقابل اجتهاد قرار میگیرد، تا مجتهد و فقیهی که اسلامشناس متبحر باشد وجود نداشته باشد، تحقق تقلید و حصول آن بیمعنی خواهد بود، فرض تقلید منهای اجتهاد معقول نیست.
بنابراین، اولاً فقه منحصر به تقلید نیست. ثانیا، تقلید بدون اجتهاد ممکن نیست. ثالثا، رکن فقه را اجتهاد تشکیل میدهد نه تقلید؛ یعنی اگر روزی فرا رسد که همه مردم به حد اجتهاد برسند آن روز اوج شکوفایی فقه خواهد بود، در حالی که یک نفر هم مقلّد وجود ندارد، ولی اگر زمانی فرض شود که هیچ مجتهد و فقیهی نباشد، آن زمان نه فقهی میماند و نه تقلیدی. پس رکن فقه را فقاهت میسازد و به آن قوام میدهد و تقلید در حقیقت فقه، هیچ گونه نقشی ایفا نمیکند.
حال سؤال ما از آقای سروش این است که بر چه اساس میگویید اگر مسأله ولایت فقیه فقهی شود، کار به تقلید خواهد کشید؟ چرا کار به اجتهاد و فقاهت نکشد؟ اگر نقش اجتهاد در فقه روشن باشد و معلوم شود که رکن فقه را اجتهاد میسازد نه تقلید، هر گاه کار به فقه منتهی شود، سر از اجتهاد درمیآورد و تقلید در حاشیه و جنب واقع میشود. درست مثل این است که اگر یک مسألهای مربوط به علوم پزشکی شود حتما کار به مریض و بیمار کشیده میشود، در حالی که هیچ ملازمهای بین پزشکی بودن یک مسأله با بیماری اشخاص وجود ندارد. پایه علوم پزشکی را همان تحقیقات و آزمایشها تشکیل میدهد. ممکن است در علوم پزشکی، تحقیقات درباره طاعون و یا سل صورت پذیرد و در همان حال هیچ بیمار مبتلا به طاعون و یا مریض مبتلا به سل وجود نداشته باشد و این فقدان بیمار طاعونی و سلی کوچکترین خدشهای در پزشکی بودن تحقیقات و آزمایشها وارد نمیسازد. خلاصه این که پزشکی بودن یک مسأله بستگی به این دارد که آن مسأله در ارتباط با بدن باشد، امّا این که کسی مبتلا به بیماری شده باشد یا نه، از حریم بحث بیرون میباشد و دخالتی در پزشکی بودن بحث ندارد. نه وجود بیمار و بیماران سبب پزشکی بودن یک بحث میشود و نه فقدان بیمار و بیماران موجب خروج آن مسأله از پزشکی.
ممکن است گفته شود شاید مقصود از فرق اول و ذکر این مطلب که وقتی مسأله فقهی شود کار به تقلید کشیده میشود، این باشد که همه مردم به طور طبیعی به حد اجتهاد نمیرسند و این استعداد و توانایی را ندارند؛ از اینرو، خودبخود به سوی تقلید خواهند رفت و سرانجام کار به تقلید خواهد کشید. به عبارت دیگر، بحث از دو منظر قابل نظر است، یکی از جنبه علمی و دیگری از جنبه عملی، از جنبه علمی همان بود که گذشت؛ یعنی قوام و رکن فقهی بودن مسأله هیچ وابستگی به تقلید ندارد. امّا از جنبه عملی و نگاه به واقعیّات مطلب بعکس است، چرا که واقعیّتِ موجود نشان میدهد بخش عظیمی از مردم مجتهد نیستند و تنها در امور شرعی فرعی به تقلید اکتفا مینمایند. در این هنگام وقتی یک مسأله فقهی شد، کار به تقلید میکشد.
در پاسخ باید گفت: حال اگر بحث کلامی شود و این مسأله مربوط به حریم متکلمان باشد، آیا مشکل حل میشود؟ و همه مردم از کار و زندگی دست کشیده، محقق در علم کلام خواهند شد و دیگر از تقلید اثری نخواهد ماند؟ یا این که در صورت کلامی بودن مسأله ولایت فقیه نیز تعداد خاصّی به سراغ تحقیق خواهند رفت و عملاً بخش عظیمی از سایر مردم به فراخور حال از دیدگاهها و نظرات و تحقیقات آن تعداد خاص بهرهمند میشوند.
واقعیت این است که چه مسأله ولایت فقیه، فقهی باشد و چه کلامی، اکثریّت مردم به سراغ تحقیقات عمیق و کارشناسانه نمیروند. لذا اگر مسأله فقهی باشد تقلید میکنند و اگر کلامی باشد تلمّذ و شاگردی مینمایند. علاوه بر این که تقلید کردن یا تقلید نکردن، تلمذ نمودن یا تلمذ ننمودن، دخالتی در فقهی بودن یک بحث یا کلامی بودن آن ندارد.
اشکال دوم:
در چند سطری که از کتاب فربهتر از ایدئولوژی نقل شد، چهار فرق و تفاوت میان فقهی بودن بحث و کلامی بودن آن ذکر گردید. گرچه درباره درستی و نادرستی این فرقها بحث است، همانگونه که در مورد فرق اول ملاحظه شد، لکن در اصل و اساس فرقگذاری میان دو علم، نکتهای بیتردید باید مورد توجّه قرار گیرد که در این کتاب مغفول واقع شده، و آن نکته این است که اصل و پایه تفاوتها میان دو علم به موضوعشان برمیگردد، همچنان که قبلاً مورد بحث قرار گرفت و معلوم شد که تمایز علوم به تمایز موضوع آنهاست، و اگر وجه تمایز مورد قبول واقع نشد، حداکثر از طریق اغراض و غایات دو علم و یا از راه روشها و اسلوب علمی و عملی تمایز حاصل میشود، درباره علم فقه و کلام نیز همین اصل باید مورد عنایت واقع شود. غیر از این انواع ذکر شده در تمایز علوم، سایر امور درست نمیباشد، مانند تمایز به عوارض لازم و مفارق از قبیل آلی و پیشنیاز بودن منطق برای فلسفه و اصول فقه برای فقه و اصیل بودن فلسفه و فقه و یا تسلّط منطقدان در منطق و فیلسوف در فلسفه و یا مانند تمایز مسائل علم از یکدیگر؛ مثل این که گفته شود فرق میان منطق و فلسفه این است که در منطق از ضعف برهان بحث میشود، ولی در فلسفه از وجوب و امکان و یا در منطق از کلی بودن انسان گفتوگو میشود و در فلسفه از علت و معلول. هیچ کدام از این امور نمیتواند تمایز علمی محسوب شود و بدترین نوع فرقگذاری همین قسمت اخیر است؛ مثل این که بگوییم فرق بین فقه و کلام در این است که در فقه از وجوب نماز، روزه و خمس بحث میشود، ولی در کلام چنین نیست؛ یعنی مسائل یک علم که بسیار فراوان و پراکنده است مایه فرقگذاری و پایه تفاوت قرار گیرد. اگر خواننده گرامی ملاحظه کرده باشد در چند سطر ذکر شده، نحوه فرقگذاری به همین شکل بوده است، و نامبرده به جای پرداختن به ریشه تفاوتها که همان موضوع باشد، به جهات فرعی از قبیل تقلیدی بودن یا عدم آن، محدودیت دایره و عدم محدودیت، تأثیر رد و قبول در دینداری و عدم آن، که تازه خود این فرقها هم محل تأمل میباشد، پرداخته است.
اشکال سوم:
در عبارات ذکر شده و نتیجهای که آقای سروش درصدد به دست آوردن آن میباشد، تعارض و تنافی آشکار وجود دارد؛ زیرا از یک طرف ایشان نمیخواهد حقّ پیشین را برای عدهای بپذیرد؛ یعنی همان چیزی که لیبرالیسم سیاسی و نظامهای طرفدار دموکراسی در پیِ آن هستند، ولی طبق بحثهای انجام شده، پذیرش این حقّ پیشین برای عدهای مثل فقها در اصطلاح، موجب کلامی بودن مسأله ولایت فقیه میشود، و وقتی آقای سروش، حقّ پیشین را برای فقها نمیپذیرد، در واقع کلامی بودن مسأله ولایت فقیه را نپذیرفته است، و از آن جا که این مسأله میان فقهی بودن و کلامی قرار گرفتن دور میزند و احتمال دیگری ندارد، پس وقتی کلامی بودن مورد نفی و خدشه قرار میگیرد، فقهی بودن به اثبات میرسد؛ زیرا اگر فقهی هم نباشد، پس جایی برای طرح این مسأله وجود نخواهد داشت، در حالی که این مسأله یا کلامی است یا فقهی، و ممکن نیست یک مسأله در هیچ علمی جایی نداشته باشد.
از سوی دیگر تمام سخنان آقای سروش این است که مسأله ولایت فقیه، فقهی نباشد؛ زیرا در فقهی بودن مسأله محدودیتهایی به وجود میآید که در جهات فرق، ذکر شد و بر آن اساس، ایشان فقهیبودن را هم نمیخواهد بپذیرد. حال مشکلی که پیدا میشود، تمایل ایشان به فقهی بودن این مسأله است و از سوی دیگر فقهی بودن را هم بنابر جهاتی نمیپذیرد و این همان تعارض و ناسازگاری است که در مجموع بیانات ایشان وجود دارد.
شاید گفته شود: آقای سروش معتقد به کلامی بودن مسأله ولایت فقیه است، لکن کلامی بودن مسأله، مستلزم به وجود آمدن حقّ پیشین برای فقها نمیباشد. بنابراین، با تفکیک میان کلامی بودن و حقّ پیشین میتوان هم حقّ پیشین را انکار نمود و هم کلامی بودن مسأله را پذیرفت.
در پاسخ باید گفت: تفکیک میان کلامی بودن و حقّ پیشین صحیح نیست؛ زیرا طبق توضیحات مفصّلی که داده شد، معلوم گردید برای حقّ پیشین، تصور دیگری بجز کلامی بودن مسأله وجود ندارد، و کلامی بودن مسأله مقتضی برای حقّ پیشین میباشد و اگر حق پیشین را نفی کنیم مسلما کلامی بودن مسأله را هم نفی نمودهایم؛ هر چند چنین نتیجهای را نخواسته باشیم و با نفی کلامی بودن، خودبخود مسأله را فقهی قرار دادهایم؛ گرچه از فقهی بودن آن گریزان باشیم. خلاصه این که در مجموع سخنان، ناسازگاری و تعارض وجود دارد و عناصر آن یکدیگر را طرد میکنند.
اشکال چهارم:
این اشکال درباره فرق دوم میان کلامی بودن مسأله ولایت فقیه با فقهی بودن آن است. آقای سروش اظهار میدارد که مباحث فقهی محدودیت دارد و چیزی است در حد نماز و روزه، ولی در مباحث کلامی محدودیت نیست؛ یعنی در مباحث فقهی هرگز از حریم دین تجاوزی به عمل نمیآید و تمام رد و قبولها در حریم فقه و کل آن اختلافات، عین تفقّه میباشد. هیچ گاه فقیه لامذهب نمیشود؛ چون فقه، اجازه عبور از مرزهای دینداری را به او نمیدهد. تصور این که کسی فقیه باشد، ولی دیندار نباشد ممکن نیست، بلکه اصلاً فقیه نخواهد بود. امّا در مباحث کلامی چنین حریمهای تنگی وجود ندارد. یک متکلّم حتی میتواند پیرامون اصل دینداری سخن بگوید و در پایان به این نتیجه برسد که دین برای انسان سودمند نیست و آزادی او را از او سلب مینماید. در مباحث کلامی، آزادی میدان بحث تا آن جاست که متکلم میتواند وجود خدا را هم انکار نماید و خود را در پهنه هستی و گستره وجود رها و گسسته و گسیخته بپندارد. این حاصل فرق دومی است که آقای سروش مطرح کرده است.در بررسی این فرق باید گفت: همانگونه که فقه، حریم مشخص و معینی دارد که گذر از آن برای هیچ فقیهی میسور نیست، کلام نیز همینطور است. متکلم هرگز نمیتواند از دایره مشخص و معینی که کلام برای او ترسیم نموده خارج گردد.
برای مداقه بیشتر لازم است ببینیم چرا در فقه چنین حریمی وجود دارد؟ دلیل این امر این است که فقه از علوم اساسی است، و علوم اسلامی همگی پیشفرضهایی دارند، و آن پیشفرضها مورد احترام همه کسانی است که وارد آن علم میشوند. به طور خلاصه میتوان پیشفرضهای علوم اسلامی را در دو مورد بیان نمود: یکی اعتقاد به حقانیت اسلام و سعادتبخشتر و برتر بودن آن نسبت به سایر ادیان و مکاتب و آیینها، و این که قرآن و حدیث میتوانند در تمام عصرها و نسلها راه صحیح زندگی و معیشت را به طالبان و مشتاقان درست زندگی کردن بیاموزند و در هیچ بُعدی کاستی ندارند. دلیل دوم موضوع علم است. موضوع هر علمی خارج از آن علم است، و آن علم عهدهدار بحث درباره آن نیست، بلکه موضوع علم اگر از اصول متعارفه باشد در هیچ علمی نیاز به بحث ندارد؛ زیرا بدیهی است و بدیهیات بی نیاز از اثبات است؛ مانند موضوع فلسفه که «موجود بما هو موجود» است، و اگر از اصول موضوعه بود، در علم دیگری از آن بحث میکنند. به هر حال موضوع هر علمی به عنوان پیشفرض آن علم محسوب میشود. حال اگر در علم فقه، فقیه از دینداری بیرون نمیرود به دلیل این است که فقیه با اعتقاد به حقانیت اسلام وارد فقه میشود، و در مورد کلام اسلامی هم وضعیت به همین شکل است؛ چه کلام نقلی و چه کلام عقلی. متکلم اسلامی از دو حریم بیرون نمیرود: یکی اصل اعتقاد به حقانیت اسلام و دیگری موضوع این علم، که اصول دین باشد. متکلم اسلامی در درجه اول اسلام را به عنوان دین کامل و الهی خاص پذیرفته و در درجه دوم به اصول دین که توحید و نبوت و معاد باشد یا اصول مذهب که عدل و امامت را نیز به همراه دارد، اعتقاد یافته و آن گاه برای اثبات حقانیت و تبلیغ و ارائه آن، استدلال کرده و آن را برهانی مینماید. از اینرو، امکان ندارد متکلم اسلامی بعد از بحث و بررسی فراوان، نهایتا به انکار و نفی توحید و نبوت و معاد بپردازد. اگر چنین کند، او متکلّمی اسلامی که منکر اصول دین است نمیباشد، بلکه فیلسوفی است که نتوانسته است با برهان، اصول یاد شده را مبرهن و مستدلّ کند. همانطور که فقیه نمیتواند با حفظ فقاهت به انکار نماز و روزه و حج و سایر
فروعات بپردازد. البته اصل انکار و نفی که محال نیست، لکن در جامه فقاهت و یا کلام امکان انکار و نفی فروعات و اصول میسور نیست.
حتی در کلام مسیحیت نیز که در مقابل کلام اسلامی قرار گرفته، قضیه به همین شکل است؛ زیرا متکلم مسیحی تلاش میکند، عقاید و اعتقادات و اصول مسیحیت را با برهان به اثبات رساند و آن گاه به تبلیغ و ارائه آن بپردازد و هیچ نمیشود که متکلم مسیحی به انکار و نفی اصول مسیحیت بپردازد، و ناگفته پیداست که در زیر چتر آن اعتقادات، نسبت به جزئیات و مسائل فردی اختلافات فراوان به وجود میآید که این اختلافات همان کلام بودن است، همانگونه که اختلافات فقها عین تفقه است.
اینک دوباره سؤال میکنیم چگونه آقای سروش میگوید: رد و قبول آرای فقهی به اصل دینداری لطمه نمیزند، بلکه آن اختلافات عین تفقه است، امّا سخن در آرای کلامی در اصل دینداری و یا درک دین است، یک بحث کلامی در باب وجود خدا یا وحی یا جبر و اختیار یا عدل و ظلم باری تعالی و نظایر آن هیچگونه محدودیت نداشته و گاه شخص میتواند به انکار همه آنها بپردازد و از دایره دین بیرون برود؟
نکته مهمی که در اینباره شایان ذکر است، این است که در سالهای اخیر، علم کلام به معنای جدیدی غیر از آن معنایی که گفته شد به کار میرود و آن محدودیتهایی که در کلام اسلامی وجود دارد، در این معنای جدید ملحوظ نیست. این معنای جدید را در اصطلاح «کلام جدید» میخوانند و در آن به بحثهای مختلفی میپردازند؛ از قبیل این که آیا دین میتواند پاسخگوی نیازهای جامعه امروز که از پیچیدگیهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و فرهنگی خاصی برخوردار است، باشد؟ و در عصر پیشرفتهای شگرف تکنیکی، سعادت انسان را تضمین نماید؟
آیا ادیان آسمانی و آیینهای الهی در طول تاریخ منشأ خدمات برای جوامع بشری بودند؟ و در رشد و تعالی جوامع سهم داشتند و توانستند در چالشهای مختلف مایه سربلندی و عزت آنها باشند؟
آیا در دین آزادی و حقوق بشر و عدالت به مقداری که امروز بشر احساس میکند و برای آن اهمیّت شایان قائل است، وجود دارد؟
آیا دین میتواند در عرصههای سیاسی، عهدهدار نظام سیاسی و برخوردار از مدیریت کلان باشد؟
آیا دین غیر از تبیین ارزشها در رشتههای مختلف تخصصی و ارائه الگوهای اخلاقی، روشها را نیز بیان نموده است؟
آیا اسلام در ابعاد مختلف با مسیحیت متفاوت است؟
اینگونه بحثها و مانند آن در کلام جدید مطرح میشود. حال اگر مقصود آقای سروش از کلام، همین کلام جدید باشد، انتقادی به ایشان از ناحیه تجاوز و عبور از حریم دینداری و ورود به دایره بیدینی نخواهد بود؛ زیرا کلام جدید تحمل این گونه بحثها را دارد، لکن اشکال اساسی که در این فرض بر گفتار ایشان وارد میشود، این است که کلام جدید در مقابل فقه قرار نمیگیرد؛ مثلاً هر گاه گفته میشود این مسأله یا جزء علم فقه است یا جزء علم کلام، مراد کلام اسلامی است، نه کلام جدید، و همینطور در مسأله ولایت فقیه میان بزرگان اختلاف شده که آیا فقهی است یا کلامی، مقصود کلام اسلامی است و کلام جدید موضوعا و تخصصا خارج است. بنابراین مراد از کلام، کلام جدید نمیتواند باشد.
اشکال پنجم:
این اشکال مربوط به فرق سومی است که آقای سروش میان کلامی بودن مسأله ولایت فقیه و فقهی بودن آن بیان نمود و آن فرق این بود که نظام حکومتی در اسلام سخت متأثر از شخص ولیّ فقیه و بسیار منفعل و شکلپذیر از اوست؛ لذا اگر مسأله ولایت فقیه فقهی باشد با رفتن فقیهی و آمدن فقیه دیگر حکم مسأله و نظام حکومتی عوض خواهد شد.
اشکال این فرق این است که اولاً این تصویری که از نظام اسلامی و طرز حکومت دینی ارائه شده است، به هیچ وجه تمام نیست، و نمیتواند مورد قبول باشد. اگر در رأس مخروط جامعه اسلامی ولیّ فقیه قرار گرفته، او حاکم و والی میباشد، این طور نیست که با رفتن او و آمدن فقیه دیگر، نظام اسلامی دستخوش تحولات شود و ثبات و پایداری در متن و بطن خود نداشته باشد؛ زیرا محدوده اختیارات و شؤون فعالیت خاصه ولیّ فقیه در اصل 110 قانون اساسی در یازده مورد مشخص و تعیین شده است. هر فقیهی که ولایت بر عهده او قرار گیرد، با این شرح وظایف فعالیت خواهد نمود، و با رفتن او و آمدن فقیه دیگر، قانون اساسی تغییر و تحول پیدا نمیکند تا نظام حکومتی دچار ناپایداری شود. تا زمانی که قانون اساسی به عنوان میثاق ملی مورد پذیرش و قبول است، وظایف و اختیارات ولیّ فقیه نیز روشن است. اگر صد فقیه هم عهدهدار ولایت و حاکمیّت اسلامی باشند، چارچوب کار ثابت و مشخص است.
ثانیا در چارچوب اختیارات و وظایفی که قانون اساسی برای ولیّ فقیه مشخص و تعیین نموده گرچه نقش ویژگیهای فردی و خصوصیات شخصی ولیّ فقیه از قبیل بینش و طرز تفکر، قدرت مدیریت، تیزبینی و حساسیت او نسبت به پدیدههای اجتماعی و تصمیمگیری و اقدام جدی و بموقع، در اجرا و پیاده نمودن وظایف و اختیارات یاد شده قابل انکار نیست، و در همین بخش میتواند جامعه اسلامی را متأثر و منفعل از نحوه عمل و فعالیت خود ساخته به مجموعه امت اسلامی روح و جان بخشد، ولی باید توجّه داشت که این مطلب غیر از آن چیزی است که آقای سروش میگوید. آن چیزی که ما میگوییم نحوه اجرا و چگونگی عمل و کیفیت فعالیت است، و بدیهی است که هر قدر ولیّ فقیه از اوصاف ارزشمند و صفات ارجمند رهبری و ولایت بیشتر برخوردار باشد، نحوه اجرا و عمل نیز بهتر خواهد بود و آنچه آقای سروش میگوید، بیقانونی، بی ثباتی و ناپایداری در حکومت و نظام اسلامی است، به گونهای که هر ولیّ فقیهی براساس میل و نظر و سلیقه خود رفتار میکند و همان نظر و سلیقه او قانون میشود، و هرگاه او رفت و ولیّ فقیه دیگری زمام امور را در دست گرفت، تمام آن نظرات و سلایق به کنار رفته، قانون جدیدی وضع میگردد که تأمینکننده نظرات و خواستههای ولیّ فقیه جدید باشد.
ثالثا فرض میکنیم این گفته آقای سروش که با رفتن فقیهی و آمدن فقیه دیگر، حکم مسأله و نظام حکومتی عوض خواهد شد درست باشد، ولی این سؤال را مطرح میکنیم که این مطلب چه ربطی به فقهی بودن یا کلامی بودن مسأله ولایت فقیه دارد؟ اگر مسأله ولایت فقیه از مسائل علم فقه شد، نظرات و سلیقههای او در شکلدهی و ماهیتبخشی حکومت تعیینکننده میشود و اگر از مسائل علم کلام هم باشد، وضعیت به همین ترتیب خواهد بود. فرض کنید فقیهی، معتقد به ولایت مطلقه است. براساس این اعتقاد به گونهای عمل میکند، و سپس فقیه دیگری میآید که معتقد به ولایت مقیده میباشد. او هم براساس اعتقادات خود رفتار میکند. اینک اگر مسأله ولایت را فقهی بدانیم همین تأثیر و تأثر از ناحیه اعتقاد به ولایت مطلقه و مقیده میآید، و اگر کلامی هم بدانیم چنین تفاوت بینش و تفاوت تأثیر و تأثر به وجود خواهد آمد. بنابراین اگر بنا شد قانون ثابت نباشد و سلیقهها و خواستهها حاکم باشد هیچ فرقی بین فقهی بودن مسأله با کلامی بودن آن نخواهد بود، جز تحلیل علمی که
یکی بگوید چون به لحاظ مبانی فقهی متفاوت بودند، اینگونه متفاوت عمل میکنند و دیگری بگوید چون به لحاظ مبانی کلامی متغایر بودند چنین متغایر رفتار مینمایند و گر نه در عمل و واقع هر فقیهی با توجّه به سلیقه و استحسان خود عمل میکند.
گویا علت این که آقای سروش چنین سخن میگوید (با رفتن فقیه و آمدن فقیه دیگر، حکم مسأله و نظام حکومتی عوض خواهد شد) این باشد که در صورت فقهی شدن مسأله ولایت فقیه، پای اجتهاد و استنباط به میان میآید و در نتیجه به طور طبیعی اختلافنظر هم پیش خواهد آمد و به دنبال آن نظام حکومتی، بیثبات و ناپایدار میگردد.
اگر این علت درست باشد، دو تذکر لازم است:
تذکر اول این که آقای سروش در فرق اول اظهار داشت اگر مسأله ولایت فقیه، فقهی شود کار به تقلید خواهد کشید. در همان جا تذکر دادیم چرا به اجتهاد نکشد و چرا اصلاً فقهی بودن ملازم با تقلید قرار داده شده، و چرا در این جا فقهی بودن ملازم با اجتهاد شده است؟ اگر ماهیت فقهی بودن مسأله روشن است، طبعا تقلیدی بودن یا اجتهادی بودن آن نیز روشن خواهد شد. خلاصه این که نقل و اشکال فرق اول را در شرح فرق سوم میتوان یافت.
تذکر دوم این که اگر مسأله فقهی، اجتهادی است، مسأله کلامی نیز در بسیاری از موارد عقلانی است و آن اندازه که در مسائل عقلانی اختلاف و تفاوت آراء و نظرات رخ میدهد بمراتب بیشتر است از آنچه در فقه و علوم نقلی به وجود میآید و مقداری هم جزء مسائل نقلی کلام میباشد که این مقدار نیز به دور از اختلافنظر و تفاوت رأی که در فقه به وجود میآید نیست. بنابراین چگونه گفته میشود اگر مسأله ولایت فقیه، فقهی باشد با رفتن فقیهی و آمدن فقیه دیگر نظام حکومتی متحول میشود، در حالی که اگر مسأله کلامی نیز باشد همین تفاوت آراء را در پی خواهد داشت، چون مسائل کلامی عقلی است و در علوم عقلی وجود اختلاف و تفاوت نظر امری واضح و قابل پیشبینی میباشد.
شاید آقای سروش فکر میکند آن بحث مهم و سرنوشتسازی که در مسأله ولایت فقیه مطرح است و در آن رابطه عدهای از علما و فقها قائل به مطلقه بودن ولایت شدند و عدهای دیگر معتقد به مقیده بودن آن شدند و براساس هر یک از این دو مبنا دایره ولایت توسیع و یا تضییق میگردد، مختص و منحصر به صورت فقهی شدن مسأله است؛ لذا ناپایداری و تزلزل در نظام حکومتی را در فرض فقهی بودن مسأله قرار میدهد، ولی باید توجّه داشت که در فرض کلامی بودن مسأله نیز، این مبانی قابل طرح است، و بلکه وجود دارد و قولی است. ثانیا این بحث، صرفا یک بحث نظری است، و در عمل، قانون اساسی راه را روشن و تکلیف را واضح ساخته است؛ چه مسأله فقهی باشد و چه کلامی.
اشکال ششم:
این اشکال مربوط است به فرق چهارم میان کلامی یا فقهی بودن مسأله ولایت فقیه که آقای سروش اظهار داشت براساس این فرق، اگر مسأله ولایت فقیه کلامی باشد، آب از سرچشمه گرفته میشود و مسائل مهمی از قبیل آزادی و عدالت و حقوق بشر و امنیت زمینه طرح و بحث پیدا میکند و اگر این مسأله، فقهی باشد، فقیه بدون پرداختن به این مسائل مهم و با مفروض گرفتن یا مجمل نهادن آنها، به حکم فقهی میپردازد و فتوا میدهد. این فرق نیز تمام نیست و نمیتواند مورد قبول واقع شود؛ زیرا اگر مراد آقای سروش این است که بحثهایی از قبیل آزادی و عدالت و غیره در فقه مطرح نمیشود و جزء مسائل فقهی نمیباشند، این حرف به طور کلی صحیح نیست؛ زیرا حقوق با انواع و اقسام مختلفی که دارد در فقه مورد مطالعه و تحقیق قرار میگیرد.
استاد شهید مطهری میفرمود:
«مسائلی که در جهان امروز تحت عنوان حقوق طرح میشود با انواع مختلفش؛ حقوق اساسی ، حقوق مدنی، حقوق خانوادگی، حقوق جزائی، حقوق اداری، حقوق سیاسی و... در ابواب مختلف فقه با نامهای دیگر پراکنده است. به علاوه در فقه مسائلی هست که در حقوق امروز مطرح نیست؛ مانند مسائل عبادات. چنان که میدانیم آنچه از فقه در حقوق امروز مطرح است به صورت رشتههای مختلف درآمده و در دانشکدههای مختلف تحصیل و تدریس میشود. این است که فقه بالقوه مشتمل بر رشتههای گوناگون است.»6
همچنین آزادی و عدالت و امنیت تا آن جا که مربوط به افعال مکلفان است و به صورت عمل و فعل در اعضا و جوارح انسان و در اندامهای حسی او ظهور و بروز پیدا میکند، از مسائل علم فقه میشود و فقیه درباره آنها بحث و فحص میکند ؛ زیرا موضوع علم فقه، افعال مکلفان است و هر چه در این حریم واقع شود مورد تفحص و تفتیش فقهی قرار میگیرد. فراتر از این مقدار یعنی عمل و فعل تکلیفی، دیگر جزء مسائل علم فقه نخواهد بود و فقه از آنها گفتوگو نخواهد کرد، ولی نسبت به این مقدار که فراتر از موضوع علم فقه میشود، تعبیر مسکوت گذاشتن یا مجمل نهادن نمیتواند تعبیر مناسبی باشد؛ زیرا این تعابیر در جایی به کار میرود و صدق میکند که مسألهای از مسائل علم فقه باشد، ولی بنابر عللی فقیه از آن بحث نکند و نسبت به آن غفلت ورزد، امّا وقتی مسألهای موضوعا و تخصصا خارج بود، دیگر نمیتوان تعابیری همچون مسکوت گذاشتن یا مجمل نهادن به کار برد. درست مثل این است که بگوییم در فقه مسائلی از قبیل واکنش شیمیایی نسبت به هم مسکوت گذاشته شده و یا مجمل نهاده شده است. اگر اینطور باشد پس غیر از فقه، بقیه علوم هم در اینباره سکوت کردهاند و این مباحث در آنها مسکوت مانده است.
اگر مراد آقای سروش این است که با طرح مسأله ولایت فقیه به صورت یک مسأله فقهی، جنبههای دیگر این مسأله که مربوط به حکومت و عدالت و آزادی باشد طرح نمیشود و مورد کنجکاوی قرار نمیگیرد و بدون بررسی و مطالعه این مسائل، فقیه به ولایت و حکومت میپردازد و به بیان واضحتر، در صورت فقهی بودن مسأله، والی و حاکم اسلامی فقط متخصص علم فقه و متبحر در این علم میشود و از سایر مسائل از قبیل عدالت و آزادی و حقوق بشر که مهمتر هم میباشد به دور مانده و از آنها بی خبر خواهد بود و درباره آنها آگاهی و دانش قابلقبول نخواهد داشت و در نتیجه و بالطبع آنها را مجمل و مسکوت میگذارد و تنها به حکم فقهی پرداخته و فتوا میدهد، این برداشت ناصواب است؛ زیرا ولیّ فقیه چنین نیست که تنها در فقه صاحبنظر و متبحر باشد، بلکه علم کلام و بسیاری از علوم دیگر به دلیل این که از علوم اسلامی میباشد و بعضی از آنها جزء مبادی و مقدمات ورود در فقه محسوب میشود، ولیّ فقیه بیتردید از آن علوم، آگاهی و دانش وافر داشته و آن علوم را تا حد صاحبنظری و تبحر فراگرفته، و حتی فقها در بسیاری از اوقات از مدرسان آن علوم و صاحب تألیفات در آن رشتهها بودهاند.
گذشته از این که به لحاظ نظری و علمی، فقیه از علم کلام بهره فراوان دارد و آن را به دلیل این که از علوم اسلامی است تا حد تخصص فرامیگیرد. تجربه عملی و عینی در تاریخ فقیه و فقاهت شیعه نیز مؤیّد و مؤکّد آن است. از زمان مرحوم صدوق، رئیس المحدّثین گرفته تا زمان ما، هر گاه فقیهی برجسته ظهور یافته، در کنار تألیفات فقهی خود، تألیفات اعتقادی و کلامی نیز داشته، و البته این قضیه به طور یکسان و مساوی نبوده، بلکه در طول تاریخ توجّه فقها و حساسیت ایشان در رابطه با مسائل کلامی نوسان داشته و از شدت و ضعف برخوردار بوده است. دلیل آن نیز در واقع به موقعیت و شرایط زمان آنها برمیگردد. هر گاه موج شبهات و اشکالات در یک زمان خطری را متوجه امت اسلامی نموده، تعداد آثار و کتابهای کلامی نیز زیادتر شده و هر گاه چنین بیمی احساس نشده، توجّه به علم کلام برای فقها و مجتهدان به نحو متعارف بوده است. کافی است در اینباره به سخن بلند مرحوم شیخالطائفه، شیخ طوسی، که حدود 1000 سال قدمت دارد بنگریم و سپس با ملاحظات بیشتری به قضاوت بنشینیم. این فقیه بزرگ میفرماید:
«کان شیوخنا رحمهم اللّه المتقدّمون منهم و المتأخّرون... بلّغوا النهایة القصوی، فی استقصاء ما اقتضت ازمنتهم من الادلّة و الکلام علی المخالفین، فانّه قد تجدّد و من شبهات القوم ما یحتاج معها الی ترتیبات اُخر.»
علمای بزرگ ما که خداوند مورد رحمتشان قرار دهد، چه آنها که از پیشینیان محسوب میشوند و چه آنها که از علمای جدید بهشمار میآیند... نهایت تلاش خود را با توجّه به مقتضیات زمان در جهت یافتن و به کارگیری دلایل و سخنان مورد قبول که مخالفان را قانع میسازد، بذل نمودند؛ زیرا با تازه و نو شدن شبهات و اشکالات، لازم و نیاز بوده که عالمان دینی هم دلایل و سخنان تازه و نو هم به کار برند.
این سخن عمیق از سوی چنین استوانههای فقه و اجتهاد، گواه موضعگیریهای حکیمانه فقها در تاریخ تشیع و نشانه برخوردهای آگاهانه و از روی رسالت آنها میباشد.
به هر تقدیر، اگر مقصود آقای سروش نارسایی و پاسخگو نبودن فقه به مسائل مذکور باشد، که مواجه با دو ایراد بود و اگر نارسایی و عدم پاسخگویی از ناحیه فقیه باشد که این هم مخالف صواب و سداد بود.
علاوه بر آنچه گذشت، آیا واقعا در مرحله ثبوت چنین امکانی وجود دارد که فقیه با مفروض گرفتن یا مجمل نهادن مسائل مهمی همچون آزادی و عدالت و حق، حکم فقهی دهد و فتوا صادر نماید؟ حتی اگر مسأله ولایت فقیه را از مسائل علم فقه بدانیم، آیا ممکن است فقیه با قطعنظر از آزادی و عدالت و حق و بدون توجّه به آنها اجتهاد و تفقّه نماید؟ آیا اصلاً چنین حکم و فتوایی قابل صدور است؟ گویا آقای سروش میپندارد اجتهاد و فقاهت یک فعالیت علمی خشک و بریده و منقطع از تمام مسائل زیربنایی و حیاتی است و بدون توجّه به آنها و در یک فضای عاری از این امور فعالیت میکند و لذا تذکر میدهد که فهم کلامی، فهم فقهی را مشروب و سیراب میسازد، و در مورد امام راحل قدسسره هم میگوید: آرای عرفانی امام فقید در باب ولایت، رأی ایشان در باب ولایت فقیه را صورت و مضمون بخشیده است.
به عبارت دیگر، گویا ایشان میخواهد بگوید اگر مسأله ولایت فقیه از مسائل علم فقه باشد، بحثهای مهمی همچون آزادی و عدالت و حق، مجمل و مسکوت میماند و فقیه با قطعنظر از این امور و بدون توجّه به آنها به حکم و فتوا میپردازد.
اگر مقصود همین باشد که نادرستتراز همه حرفهای قبلی خواهد بود؛ زیرا هیچ ممکن نیست فقیه در زمان اجتهاد، خود را بریده و منقطع از عقاید و باورهای اعتقادی و کلامی کند و بدون التفات به آنها، به اجتهاد بپردازد، اصلاً چنین چیزی ممکن نیست. فقیه در مسائل کلامی و اعتقادی هرگونه نظر و بینشی داشته باشد در اجتهاد او تأثیر گذاشته، به او جهت میدهد؛ فیالمثل اگر فقیه در مباحث کلامی، دیدی متحجّرانه و بسته داشته باشد در فهم فقهی و درک اجتهادی او تأثیر میگذارد و آن را تحتالشعاع قرار میدهد. بنابراین هرگز فقیه نمیتواند، مباحث کلامی را مسکوت و مجمل بگذارد، بلکه مباحث کلامی روح و جان تفقه و اجتهاد است. دلیل بر این نکته در سخنان آقای سروش نیز هویداست، آن جا که میگوید: فهم کلامی، فهم فقهی را مشروب میکند. اگر واقعا فهم کلامی، فهم فقهی را مشروب میکند، پس چگونه مباحثی از قبیل آزادی و عدالت و حقوق بشر، مجمل و بیاثر میماند؟
ما میتوانیم مسأله ولایت فقیه را از مسائل علم فقه بدانیم و در همان حال آن فقیه را از کسانی فرض کنیم که در زمینههای آزادی و عدالت و حقوق بشر صاحب فکر روشن و جامع است، و این را هم میدانیم که فهم کلامی، فهم فقهی را مشروب میکند. در این صورت توانستیم آن مباحث مهم را در تفقه و اجتهاد حاضر و همراه نماییم نه مجمل و مسکوت بگذاریم و برعکس میتوانیم مسأله ولایت فقیه را از مسائل علم کلام بدانیم و متکلم را از کسانی فرض کنیم که در زمینه بحثهای آزادی و عدالت و حقوق بشر متحجّر و خشک میباشد. در این صورت به هدف خود که آزادی و عدالت باشد نرسیدیم؛ هر چند مسأله ولایت فقیه را کلامی نمودهایم.
تعارض و تناقض این جاست که تصور کردند در صورت فقهی بودن مسأله ولایت فقیه، آرای کلامی فقیه در فقه و اجتهاد او اثر نمیگذارد و بلکه مجمل و مسکوت گذاشته میشود و در صورت کلامی بودن مسأله ولایت فقیه هم به مباحث مهمی همچون آزادی و عدالت و غیره پرداخته میشود و هم این که فهم کلامی، فهم فقهی را مشروب میکند، در حالی که مشروب کردن با مجمل و مسکوت نهادن ناسازگار است.
حقیقت این است که پرداختن به مباحث مهمی همچون آزادی و عدالت و حقوق بشر هیچ ربطی به این که مسأله ولایت فقیه، از مسائل علم فقه باشد یا کلام ندارد. اساسا این فرق نادرست است، بلکه قضیه این است که فقیه یا متکلم اگر در این مباحث مهم دیدگاه روشن و پخته داشته باشد، قطعا به این مباحث بها میدهد و به آنها میپردازد و موضعگیری درست و صحیح اتخاذ مینماید و هیچ نمیاندیشد که ولایت فقیه، کلامی است یا فقهی، و ضرورتا اگر چنین متکلّمی وارد فقه شود، فقه او متأثر و سیراب از آن دیدگاهها خواهد بود، و اگر عالمی به این گونه مباحث وقعی ننهد و آن را مهم تلقی ننماید، وارد آن مباحث نیز نمیشود؛ چه ولایت فقیه، کلامی باشد و چه فقهی. در این هنگام چنانچه وارد فقه گردد، همان دیدگاه منفی و ضعیف او در مباحث آزادی و عدالت، در فقه و اجتهاد ظهور و بروز مییابد، و فقه او در این مباحث، گرایش منفی و ضعیف به خود میگیرد، نه این که مجمل و مسکوت گذارده شود.
خلاصه این که عالم دینی نیز مانند سایر طبقات اجتماع، در جامعه به سر میبرد و نسبت به آزادی و عدالت، نظر و دید خاص دارد، و اگر آن عالم به اجتهاد روی آورد، اجتهاد او متأثر و منفعل از آن نظر و دید خواهد شد و هیچ ارتباطی نیز ندارد به این که ولایت فقیه، کلامی است یا فقهی.
نتیجه کلی از بحث این شد که آقای سروش میان فقهی بودن یک مسأله با کلامی بودن آن، چهار فرق نهادند، و با بررسیهایی که صورت گرفت به نظر رسید که این فرقها ناصواب و ناپسند بوده و نمیتواند در این باب پذیرفته شود.
پینوشتها
1 . عبدالکریم سروش، فربهتر از ایدئولوژی، ص49.
2 . همان، ص49.
3 . همان.
4 . همان، ص50.
5 . اجوبة الاستفتائات، ص1.
6 . مرتضی مطهری، آشنایی با علوم اسلامی ـ فقه، ص52.
بعد از این که معیارها و ملاکهای تشخیص کلامی بودن یک مسأله یا فقهی بودن آن بررسی شد، نوبت به نقل و نقد یکی از مقالاتی میرسد که وارد این عرضه شده و به تحلیل و تشریح ولایت فقیه از زاویه کلامی یا فقهی پرداخته است. به نظر میرسد این مقاله اشکالات بسیاری از نظر بینش اسلامی داشته باشد، ولی از آن جا که ما در پی نقد و بررسی مقاله مذکور نیستیم، تنها به بخشی که در ارتباط با موضوع بحث میباشد، اکتفا میکنیم و از بقیه آن چشم میپوشیم؛ شاید در موضوعات بعدی به تناسب، بخشهای دیگری نیز مطرح گردد.
این مقاله به نام «باور دینی، داور دینی» از آقای عبدالکریم سروش در کتاب فربهتر از ایدئولوژی به چاپ رسیده و اصل آن مصاحبهای است که در کتاب احیاء، دفتر پنجم، نشر یادآوران، 1370 درج شده است. در این مقاله سؤالی مطرح میشود که آقای سروش به دنبال جواب آن، به مباحث یاد شده میپردازد. متن سؤال چنین بوده است:
«امّا برویم به سراغ معنای دیگر این سؤال با انگشت گذاشتن بر روی یک مسأله مهم و آن این که اصلاً ما حقّی داریم به نام حق الهی یا شرعی برای حکومت کردن؟ و آیا کسانی هستند که از پیش خود واجد حق حکومت کردن باشند؟ اصلاً چنین مسألهای تصویر صحیح دارد یا ندارد؟ در پیچیدن متفکران و فیلسوفان مغرب زمین با نظام کلیساییبیشتر بر سر همین مسأله بود که آیا چیزی به نام حقّ پیشینیِ حکومت وجود دارد یا ندارد و لیبرالیسم سیاسی یا دموکراسی، اصلیترین هدفش عبارت بود از زدودن چنین حقی و انکار آن.»1
بدینسان معلوم شد نظامهای سیاسی با تفکرات لیبرالیستی و اعتقاد به دموکراسی، مخالف وجود حقّی پیشین برای عدهای جهت حاکمیّت بر مردم میباشند و هر نوع حقی از رهگذر انتخاب مردم و سپردن امانت از سوی آنان تحقق مییابد. در عنوان این بحث نیز چنین آمده است: یک سؤال مهم: آیا کسانی واجد حق الهی حکومت کردن هستند؟2
آقای سروش در پاسخ سؤالی که خود مطرح نموده، میگوید:
«حق این است که در مورد چنین سؤالی دوگونه بحث میتوان کرد؛ فقهی و کلامی. اگر این مسأله را فقهی بدانیم در آن صورت دایره بحث خیلی تنگ خواهد شد و چیزی خواهد شد مثل نماز و حج، تجارت، قصاص و غیره و کار به تقلید خواهد کشید، و با رفتن فقیهی و آمدن فقیه دیگر، حکم مسأله و نظام حکومت عوض خواهد شد و از همه مهمتر این که اصل مسأله مسکوت خواهد ماند؛ چرا که فقیه با مفروض گرفتن یا مجمل نهادن مسائل مهمی همچون آزادی و عدالت و حق، حکم فقهی میدهد و درست همین مسائل مربوط به حقوق بشر و آزادی و عدالت است که سرنوشت حکومت را معین میکند. امّا اگر مسأله را کلامی بدانیم وضع فرق خواهد کرد؛ چون کلامی دانستن، معنایش این است که در آن جا تقلید دیگر مطرح نیست و آب را باید از سرچشمه برداشت.
تفاوت بحث کلامی و فقهی این جا آشکار میشود. رد و قبول آرای فقهی به اصل دینداری لطمه نمیزند، بلکه آن اختلافات عین تفقّه است؛ امّا سخن در آرای کلامی، سخن در اصل دینداری و یا درک دین است. یک بحث کلامی در باب وجود خدا یا حقیقت وحی یا جبر و اختیار یا عدل و ظلم باری، گاه میتواند شخصی را از دایره دین بیرون ببرد و یا به دین او ماهیت و مضمون تازه ببخشد. به عبارت دیگر، در کلام، سخن بر سر پذیرفتن چگونه دینی است، در حالی که درفقه، دین به نحوی از انحاء پذیرفته شده است. در فقه اصل بر تعبّد است، امّا در کلام هنوز نوبت تعبّد نرسیده است. در فقه شخص میپرسد چگونه نماز بخوانم، امّا در کلام شخص از خود میپرسد آیا دینی را که عدالت و آزادی را تأمین نمیکند قبول کنم یا نه؟»3
اگر این جملات را تجزیه نماییم راحتتر میتوانیم به بررسی آنها پرداخته، و برای هر یک نظر خودمان را بیان کنیم.
اگر بحثی فقهی باشد لاجرم سر از تقلید درمی آورد، ولی اگر کلامی باشد معنایش این است که در آن جا تقلید دیگر مطرح نیست؛ همچنان که در باب نماز و روزه همه مردم تقلید میکنند، ولی در اصول دین مثل توحید و نبوت و معاد نه تنها تقلید نمیکنند، بلکه حق تقلید هم ندارند و موظفند برای خود راهی به سوی اعتقاد و یقین باز نمایند.
اگر بحثی فقهی باشد دایره آن محدود میشود و چیزی خواهد شد مثل نماز و حج، تجارت، قصاص و غیره، امّا در بحث کلامی میدان باز است. شخص جستجوگر حتی میتواند از مرزهای دین هم عبور کرده و اصل دینداری را مورد سؤال قرار دهد. به بیان دیگر در فقه، تمام مباحث در داخل چارچوب دینداری صورت میپذیرد و از این حریم و دایره تنگ بیرون نمیرود، لذا رد و قبول آرای فقهی به اصل دینداری لطمه نمیزند، بلکه آن اختلافات عین تفقه است، امّا سخن در آرای کلامی در اصل دینداری و یا درک دین است. یک بحث کلامی در باب وجود خدا یا وحی یا جبر و اختیار یا عدل و ظلم باری تعالی و نظایر آن هیچگونه محدودیت نداشته و گاه شخص میتواند به انکار همه آنها بپردازد و از دایره دین بیرون برود، یا دین او ماهیت مضمون تازه بگیرد و این بار بینش دینی او صددرصد مغایر با گذشته باشد.
اگر بحث ولایت فقیه، یک بحث فقهی شود، مسائل حکومتی و نظام اجتماعی از ثبات برخوردار نخواهد شد و دستخوش تحولات و تغییرات میگردد، به طوری که با رفتن فقیهی و آمدن فقیه دیگر، حکم مسأله و نظام حکومتی عوض خواهد شد، و جامعهای این چنین نمیتواند آینده روشن و قابل پیشبینی داشته باشد، در حالی که اگر بحث کلامی باشد، مباحث حکومتی و ولایت فقیه این گونه متزلزل و بیثبات نمیشود و از یک دوام و پایداری بهرهمند میگردد.
اگر بحث حکومت و نظام اسلامی و ولایت فقیه، فقهی باشد اصل مسأله مسکوت خواهد ماند، و مسائلی از قبیل آزادی، عدالت، حقوق بشر، تأمین امنیت و امثال آن مورد گفتوگو قرار نخواهد گرفت، چرا که فقیه با مفروض گرفتن یا مجمل نهادن مسائل مهمی همچون آزادی و عدالت و حق، حکم فقهی میدهد، و اگر این مباحث (حکومت اسلامی و ولایت فقیه) کلامی باشد آب از سرچشمه گرفته میشود و امکان بحثهای اصلی فراهم میگردد و درست همین مسائل مربوط به حقوق بشر و آزادی و عدالت است که سرنوشت حکومت رامعین میکند.آقای سروش در توضیح بیشتر این فرق، چند سطر پایینتر مینویسد:
«و نکته مهمتر این که فهم کلامی، فهم فقهی را مشروب میکند. فقیهی که در باب آزادی و قدرت و حقوق بشر آرای خاصی دارد، روایات فقهی را هم به نحو خاصّی خواهد فهمید و چنان نیست که همه یا پارهای از اختیارات را بآسانی در دست شخص واحدی بنهد یا از او بگیرد. تردید نباید کرد که آرای عرفانی امام فقید در باب ولایت، رأی ایشان در باب ولایت فقیه را صورت و مضمون بخشیده است.»4
اشکالات وارد بر نظرات دکتر سروش
اشکال اول:
درباره فرق اول باید توجّه داشت که فقهی بودن یک مسأله ملازم با تقلیدی بودن آن نیست، بلکه فقهی بودن اعمّ از تقلیدی بودن است، چرا که یک مسأله فقهی منحصر به حالت تقلید نمیشود و تقلیدی بودن مساوی با فقهی بودن و یا بالعکس نمیباشد. فقهی بودن یک مسأله سه صورت دارد: گاه مکلّف در یک مسأله فقهی به حد اجتهاد و فقاهت میرسد که در این صورت نه تنها تقلید نمیکند، بلکه تقلید بر او حرام است، و او موظف است خود از منابع دینی، مبانی دینی را استخراج نموده، آنگاه به تفریع از مبانی بپردازد. توضیح این که اسلام منابعی را جهت دریافت احکام معین فرموده که عبارتند از: کتاب، سنّت، عقل و اجماع. البته از دیدگاه شیعه، اجماع به سنّت برمیگردد و کاشف از آن میباشد و بتنهایی و به صورت مستقل حجیّت ندارد. البته نزد اهل سنت اجماع، دلیل شرعی مستقل است و طبق نظر ایشان نه تنها اجماع امت حجیت دارد، بلکه عصمت نیز خواهد داشت و هرگز امت بر خطا، اجماع و اتفاق نمیکند. مجتهد و فقیه براساس منابع یاد شده، مبانی و اصول و قواعد کلیای که اشراف بر جزئیات و مصادیق و فروعات دارد استخراج نموده، آنها را پایه استنباط احکام قرار میدهد ؛ مثل این که ظواهر و خبر واحد حجیت دارد و یا امر و نهی ظهور در وجوب و تحریم دارد و یا مقدمه واجب، واجب است و یا امر به شیء مقتضی نهی از ضد آن است. مجتهد آن گاه به تفریع میپردازد؛ یعنی براساس آن مبانی، جزئیات و مصادیق و فروعات را در نظر میگیرد و احکام آنها را استنباط مینماید. این دو بخش اخیر در واقع ارکان تفقه و اجتهاد را تشکیل میدهد، گرچه کار به این مقدار تمام نمیشود؛ زیرا دریافت مبانی و استخراج آن از منابع و نیز تشخیص فروعات و تبیین احکام آن روش خاصی دارد که هیچ فقیهی بدون به کارگیری آن توان چنین استنباطی را نخواهد داشت. به هر حال یک صورت روشن از صورتهای مختلف مکلّف در فقه، اجتهاد و فقاهت است.
گاه مکلّف در مسائل فقهی به مرحله اجتهاد و فقاهت نمیرسد. در این صورت یا قدرت احتیاط دارد و میتواند طریق احتیاط را بپیماید، یا که چنین نیست. در صورت احتیاط میباید خود اهل علم باشد تا بتواند موارد احتیاط را تشخیص دهد؛ زیرا مقصود از احتیاط این نیست که رسالههای توضیحالمسائل را جلوی خود بنهد و هر کدام که سختگیری بیشتری را اعمال نموده، برگزیند و بدان عمل نماید، بلکه مراد از احتیاط یعنی عمل کردن به گونهای که نزدیکتر به حکم واقعی باشد، و این حالت گاهی ترک دائم و یا فعل مدام و یا تکرار عمل را میطلبد و نیز گاهی مقتضی عمل به طرف زیادتر میباشد. به هر تقدیر چنان که علما گفتهاند، عمل به احتیاط برای همگان میسور نیست.
در صورتی که مکلف توان احتیاط نداشت، ناچار میباید از مجتهد و فقیه اعلم تقلید نماید؛ یعنی در چنین فرض و صورتی است که راه تقلید باز میشود، و البته نباید فراموش کرد، هر کس که توان احتیاط را دارد موظف به احتیاط نیست، به این معنی که بر او احتیاط واجب نمیباشد، بلکه میتواند احتیاط نکند، و به سراغ تقلید برود و خود را از سختی احتیاط رها نماید. فلسفه و حکمت تقلید، حکم عقل و بنای عقلا به رجوع غیر عالم و غیرمتخصص به عالم و متخصص میباشد، و در کل روابط انسانی در سطح بینالملل مورد احترام و قبول است؛ زیرا غیر عالم وقتی بقیه راهها با وضعیت و موقعیت او سازگار نمیباشد، جز تقلید راه دیگری ندارد.
بر همین اساس که رجوع غیر عالم به عالم، بر پایه حکم عقل نهاده شده، اصل تقلید دیگر تقلیدی نخواهد بود، بلکه به فرمان و دستور عقل عملی میباشد. رهبر معظم انقلاب حفظهاللّه تعالی در استفتایی که از ایشان به عمل آمد، به همین نکته اشاره فرمودند:
س 1: هل وجوب التقلید، مسأله تقلیدیة او اجتهادیه؟ (آیا وجوب تقلید، مسأله تقلیدی است یا اجتهادی)؟
ج: هو مسأله اجتهادیة عقلیة. (وجوب تقلید، مسأله اجتهادی عقلی است).5
اینک با توجّه به این که مکلفان در فقه به سه بخش تقسیم شدهاند و بخش اصلی و اساسی آن را مجتهدان و فقها تشکیل میدهند و ستون خیمه فقه را پیش از این که تقلید برافراشته نگه دارد، اجتهاد و فقاهت نگه داشته، و اصلاً تقلید بدون
اجتهاد امکانپذیر نیست؛ زیرا تقلید طرف مقابل اجتهاد قرار میگیرد، تا مجتهد و فقیهی که اسلامشناس متبحر باشد وجود نداشته باشد، تحقق تقلید و حصول آن بیمعنی خواهد بود، فرض تقلید منهای اجتهاد معقول نیست.
بنابراین، اولاً فقه منحصر به تقلید نیست. ثانیا، تقلید بدون اجتهاد ممکن نیست. ثالثا، رکن فقه را اجتهاد تشکیل میدهد نه تقلید؛ یعنی اگر روزی فرا رسد که همه مردم به حد اجتهاد برسند آن روز اوج شکوفایی فقه خواهد بود، در حالی که یک نفر هم مقلّد وجود ندارد، ولی اگر زمانی فرض شود که هیچ مجتهد و فقیهی نباشد، آن زمان نه فقهی میماند و نه تقلیدی. پس رکن فقه را فقاهت میسازد و به آن قوام میدهد و تقلید در حقیقت فقه، هیچ گونه نقشی ایفا نمیکند.
حال سؤال ما از آقای سروش این است که بر چه اساس میگویید اگر مسأله ولایت فقیه فقهی شود، کار به تقلید خواهد کشید؟ چرا کار به اجتهاد و فقاهت نکشد؟ اگر نقش اجتهاد در فقه روشن باشد و معلوم شود که رکن فقه را اجتهاد میسازد نه تقلید، هر گاه کار به فقه منتهی شود، سر از اجتهاد درمیآورد و تقلید در حاشیه و جنب واقع میشود. درست مثل این است که اگر یک مسألهای مربوط به علوم پزشکی شود حتما کار به مریض و بیمار کشیده میشود، در حالی که هیچ ملازمهای بین پزشکی بودن یک مسأله با بیماری اشخاص وجود ندارد. پایه علوم پزشکی را همان تحقیقات و آزمایشها تشکیل میدهد. ممکن است در علوم پزشکی، تحقیقات درباره طاعون و یا سل صورت پذیرد و در همان حال هیچ بیمار مبتلا به طاعون و یا مریض مبتلا به سل وجود نداشته باشد و این فقدان بیمار طاعونی و سلی کوچکترین خدشهای در پزشکی بودن تحقیقات و آزمایشها وارد نمیسازد. خلاصه این که پزشکی بودن یک مسأله بستگی به این دارد که آن مسأله در ارتباط با بدن باشد، امّا این که کسی مبتلا به بیماری شده باشد یا نه، از حریم بحث بیرون میباشد و دخالتی در پزشکی بودن بحث ندارد. نه وجود بیمار و بیماران سبب پزشکی بودن یک بحث میشود و نه فقدان بیمار و بیماران موجب خروج آن مسأله از پزشکی.
ممکن است گفته شود شاید مقصود از فرق اول و ذکر این مطلب که وقتی مسأله فقهی شود کار به تقلید کشیده میشود، این باشد که همه مردم به طور طبیعی به حد اجتهاد نمیرسند و این استعداد و توانایی را ندارند؛ از اینرو، خودبخود به سوی تقلید خواهند رفت و سرانجام کار به تقلید خواهد کشید. به عبارت دیگر، بحث از دو منظر قابل نظر است، یکی از جنبه علمی و دیگری از جنبه عملی، از جنبه علمی همان بود که گذشت؛ یعنی قوام و رکن فقهی بودن مسأله هیچ وابستگی به تقلید ندارد. امّا از جنبه عملی و نگاه به واقعیّات مطلب بعکس است، چرا که واقعیّتِ موجود نشان میدهد بخش عظیمی از مردم مجتهد نیستند و تنها در امور شرعی فرعی به تقلید اکتفا مینمایند. در این هنگام وقتی یک مسأله فقهی شد، کار به تقلید میکشد.
در پاسخ باید گفت: حال اگر بحث کلامی شود و این مسأله مربوط به حریم متکلمان باشد، آیا مشکل حل میشود؟ و همه مردم از کار و زندگی دست کشیده، محقق در علم کلام خواهند شد و دیگر از تقلید اثری نخواهد ماند؟ یا این که در صورت کلامی بودن مسأله ولایت فقیه نیز تعداد خاصّی به سراغ تحقیق خواهند رفت و عملاً بخش عظیمی از سایر مردم به فراخور حال از دیدگاهها و نظرات و تحقیقات آن تعداد خاص بهرهمند میشوند.
واقعیت این است که چه مسأله ولایت فقیه، فقهی باشد و چه کلامی، اکثریّت مردم به سراغ تحقیقات عمیق و کارشناسانه نمیروند. لذا اگر مسأله فقهی باشد تقلید میکنند و اگر کلامی باشد تلمّذ و شاگردی مینمایند. علاوه بر این که تقلید کردن یا تقلید نکردن، تلمذ نمودن یا تلمذ ننمودن، دخالتی در فقهی بودن یک بحث یا کلامی بودن آن ندارد.
اشکال دوم:
در چند سطری که از کتاب فربهتر از ایدئولوژی نقل شد، چهار فرق و تفاوت میان فقهی بودن بحث و کلامی بودن آن ذکر گردید. گرچه درباره درستی و نادرستی این فرقها بحث است، همانگونه که در مورد فرق اول ملاحظه شد، لکن در اصل و اساس فرقگذاری میان دو علم، نکتهای بیتردید باید مورد توجّه قرار گیرد که در این کتاب مغفول واقع شده، و آن نکته این است که اصل و پایه تفاوتها میان دو علم به موضوعشان برمیگردد، همچنان که قبلاً مورد بحث قرار گرفت و معلوم شد که تمایز علوم به تمایز موضوع آنهاست، و اگر وجه تمایز مورد قبول واقع نشد، حداکثر از طریق اغراض و غایات دو علم و یا از راه روشها و اسلوب علمی و عملی تمایز حاصل میشود، درباره علم فقه و کلام نیز همین اصل باید مورد عنایت واقع شود. غیر از این انواع ذکر شده در تمایز علوم، سایر امور درست نمیباشد، مانند تمایز به عوارض لازم و مفارق از قبیل آلی و پیشنیاز بودن منطق برای فلسفه و اصول فقه برای فقه و اصیل بودن فلسفه و فقه و یا تسلّط منطقدان در منطق و فیلسوف در فلسفه و یا مانند تمایز مسائل علم از یکدیگر؛ مثل این که گفته شود فرق میان منطق و فلسفه این است که در منطق از ضعف برهان بحث میشود، ولی در فلسفه از وجوب و امکان و یا در منطق از کلی بودن انسان گفتوگو میشود و در فلسفه از علت و معلول. هیچ کدام از این امور نمیتواند تمایز علمی محسوب شود و بدترین نوع فرقگذاری همین قسمت اخیر است؛ مثل این که بگوییم فرق بین فقه و کلام در این است که در فقه از وجوب نماز، روزه و خمس بحث میشود، ولی در کلام چنین نیست؛ یعنی مسائل یک علم که بسیار فراوان و پراکنده است مایه فرقگذاری و پایه تفاوت قرار گیرد. اگر خواننده گرامی ملاحظه کرده باشد در چند سطر ذکر شده، نحوه فرقگذاری به همین شکل بوده است، و نامبرده به جای پرداختن به ریشه تفاوتها که همان موضوع باشد، به جهات فرعی از قبیل تقلیدی بودن یا عدم آن، محدودیت دایره و عدم محدودیت، تأثیر رد و قبول در دینداری و عدم آن، که تازه خود این فرقها هم محل تأمل میباشد، پرداخته است.
اشکال سوم:
در عبارات ذکر شده و نتیجهای که آقای سروش درصدد به دست آوردن آن میباشد، تعارض و تنافی آشکار وجود دارد؛ زیرا از یک طرف ایشان نمیخواهد حقّ پیشین را برای عدهای بپذیرد؛ یعنی همان چیزی که لیبرالیسم سیاسی و نظامهای طرفدار دموکراسی در پیِ آن هستند، ولی طبق بحثهای انجام شده، پذیرش این حقّ پیشین برای عدهای مثل فقها در اصطلاح، موجب کلامی بودن مسأله ولایت فقیه میشود، و وقتی آقای سروش، حقّ پیشین را برای فقها نمیپذیرد، در واقع کلامی بودن مسأله ولایت فقیه را نپذیرفته است، و از آن جا که این مسأله میان فقهی بودن و کلامی قرار گرفتن دور میزند و احتمال دیگری ندارد، پس وقتی کلامی بودن مورد نفی و خدشه قرار میگیرد، فقهی بودن به اثبات میرسد؛ زیرا اگر فقهی هم نباشد، پس جایی برای طرح این مسأله وجود نخواهد داشت، در حالی که این مسأله یا کلامی است یا فقهی، و ممکن نیست یک مسأله در هیچ علمی جایی نداشته باشد.
از سوی دیگر تمام سخنان آقای سروش این است که مسأله ولایت فقیه، فقهی نباشد؛ زیرا در فقهی بودن مسأله محدودیتهایی به وجود میآید که در جهات فرق، ذکر شد و بر آن اساس، ایشان فقهیبودن را هم نمیخواهد بپذیرد. حال مشکلی که پیدا میشود، تمایل ایشان به فقهی بودن این مسأله است و از سوی دیگر فقهی بودن را هم بنابر جهاتی نمیپذیرد و این همان تعارض و ناسازگاری است که در مجموع بیانات ایشان وجود دارد.
شاید گفته شود: آقای سروش معتقد به کلامی بودن مسأله ولایت فقیه است، لکن کلامی بودن مسأله، مستلزم به وجود آمدن حقّ پیشین برای فقها نمیباشد. بنابراین، با تفکیک میان کلامی بودن و حقّ پیشین میتوان هم حقّ پیشین را انکار نمود و هم کلامی بودن مسأله را پذیرفت.
در پاسخ باید گفت: تفکیک میان کلامی بودن و حقّ پیشین صحیح نیست؛ زیرا طبق توضیحات مفصّلی که داده شد، معلوم گردید برای حقّ پیشین، تصور دیگری بجز کلامی بودن مسأله وجود ندارد، و کلامی بودن مسأله مقتضی برای حقّ پیشین میباشد و اگر حق پیشین را نفی کنیم مسلما کلامی بودن مسأله را هم نفی نمودهایم؛ هر چند چنین نتیجهای را نخواسته باشیم و با نفی کلامی بودن، خودبخود مسأله را فقهی قرار دادهایم؛ گرچه از فقهی بودن آن گریزان باشیم. خلاصه این که در مجموع سخنان، ناسازگاری و تعارض وجود دارد و عناصر آن یکدیگر را طرد میکنند.
اشکال چهارم:
این اشکال درباره فرق دوم میان کلامی بودن مسأله ولایت فقیه با فقهی بودن آن است. آقای سروش اظهار میدارد که مباحث فقهی محدودیت دارد و چیزی است در حد نماز و روزه، ولی در مباحث کلامی محدودیت نیست؛ یعنی در مباحث فقهی هرگز از حریم دین تجاوزی به عمل نمیآید و تمام رد و قبولها در حریم فقه و کل آن اختلافات، عین تفقّه میباشد. هیچ گاه فقیه لامذهب نمیشود؛ چون فقه، اجازه عبور از مرزهای دینداری را به او نمیدهد. تصور این که کسی فقیه باشد، ولی دیندار نباشد ممکن نیست، بلکه اصلاً فقیه نخواهد بود. امّا در مباحث کلامی چنین حریمهای تنگی وجود ندارد. یک متکلّم حتی میتواند پیرامون اصل دینداری سخن بگوید و در پایان به این نتیجه برسد که دین برای انسان سودمند نیست و آزادی او را از او سلب مینماید. در مباحث کلامی، آزادی میدان بحث تا آن جاست که متکلم میتواند وجود خدا را هم انکار نماید و خود را در پهنه هستی و گستره وجود رها و گسسته و گسیخته بپندارد. این حاصل فرق دومی است که آقای سروش مطرح کرده است.در بررسی این فرق باید گفت: همانگونه که فقه، حریم مشخص و معینی دارد که گذر از آن برای هیچ فقیهی میسور نیست، کلام نیز همینطور است. متکلم هرگز نمیتواند از دایره مشخص و معینی که کلام برای او ترسیم نموده خارج گردد.
برای مداقه بیشتر لازم است ببینیم چرا در فقه چنین حریمی وجود دارد؟ دلیل این امر این است که فقه از علوم اساسی است، و علوم اسلامی همگی پیشفرضهایی دارند، و آن پیشفرضها مورد احترام همه کسانی است که وارد آن علم میشوند. به طور خلاصه میتوان پیشفرضهای علوم اسلامی را در دو مورد بیان نمود: یکی اعتقاد به حقانیت اسلام و سعادتبخشتر و برتر بودن آن نسبت به سایر ادیان و مکاتب و آیینها، و این که قرآن و حدیث میتوانند در تمام عصرها و نسلها راه صحیح زندگی و معیشت را به طالبان و مشتاقان درست زندگی کردن بیاموزند و در هیچ بُعدی کاستی ندارند. دلیل دوم موضوع علم است. موضوع هر علمی خارج از آن علم است، و آن علم عهدهدار بحث درباره آن نیست، بلکه موضوع علم اگر از اصول متعارفه باشد در هیچ علمی نیاز به بحث ندارد؛ زیرا بدیهی است و بدیهیات بی نیاز از اثبات است؛ مانند موضوع فلسفه که «موجود بما هو موجود» است، و اگر از اصول موضوعه بود، در علم دیگری از آن بحث میکنند. به هر حال موضوع هر علمی به عنوان پیشفرض آن علم محسوب میشود. حال اگر در علم فقه، فقیه از دینداری بیرون نمیرود به دلیل این است که فقیه با اعتقاد به حقانیت اسلام وارد فقه میشود، و در مورد کلام اسلامی هم وضعیت به همین شکل است؛ چه کلام نقلی و چه کلام عقلی. متکلم اسلامی از دو حریم بیرون نمیرود: یکی اصل اعتقاد به حقانیت اسلام و دیگری موضوع این علم، که اصول دین باشد. متکلم اسلامی در درجه اول اسلام را به عنوان دین کامل و الهی خاص پذیرفته و در درجه دوم به اصول دین که توحید و نبوت و معاد باشد یا اصول مذهب که عدل و امامت را نیز به همراه دارد، اعتقاد یافته و آن گاه برای اثبات حقانیت و تبلیغ و ارائه آن، استدلال کرده و آن را برهانی مینماید. از اینرو، امکان ندارد متکلم اسلامی بعد از بحث و بررسی فراوان، نهایتا به انکار و نفی توحید و نبوت و معاد بپردازد. اگر چنین کند، او متکلّمی اسلامی که منکر اصول دین است نمیباشد، بلکه فیلسوفی است که نتوانسته است با برهان، اصول یاد شده را مبرهن و مستدلّ کند. همانطور که فقیه نمیتواند با حفظ فقاهت به انکار نماز و روزه و حج و سایر
فروعات بپردازد. البته اصل انکار و نفی که محال نیست، لکن در جامه فقاهت و یا کلام امکان انکار و نفی فروعات و اصول میسور نیست.
حتی در کلام مسیحیت نیز که در مقابل کلام اسلامی قرار گرفته، قضیه به همین شکل است؛ زیرا متکلم مسیحی تلاش میکند، عقاید و اعتقادات و اصول مسیحیت را با برهان به اثبات رساند و آن گاه به تبلیغ و ارائه آن بپردازد و هیچ نمیشود که متکلم مسیحی به انکار و نفی اصول مسیحیت بپردازد، و ناگفته پیداست که در زیر چتر آن اعتقادات، نسبت به جزئیات و مسائل فردی اختلافات فراوان به وجود میآید که این اختلافات همان کلام بودن است، همانگونه که اختلافات فقها عین تفقه است.
اینک دوباره سؤال میکنیم چگونه آقای سروش میگوید: رد و قبول آرای فقهی به اصل دینداری لطمه نمیزند، بلکه آن اختلافات عین تفقه است، امّا سخن در آرای کلامی در اصل دینداری و یا درک دین است، یک بحث کلامی در باب وجود خدا یا وحی یا جبر و اختیار یا عدل و ظلم باری تعالی و نظایر آن هیچگونه محدودیت نداشته و گاه شخص میتواند به انکار همه آنها بپردازد و از دایره دین بیرون برود؟
نکته مهمی که در اینباره شایان ذکر است، این است که در سالهای اخیر، علم کلام به معنای جدیدی غیر از آن معنایی که گفته شد به کار میرود و آن محدودیتهایی که در کلام اسلامی وجود دارد، در این معنای جدید ملحوظ نیست. این معنای جدید را در اصطلاح «کلام جدید» میخوانند و در آن به بحثهای مختلفی میپردازند؛ از قبیل این که آیا دین میتواند پاسخگوی نیازهای جامعه امروز که از پیچیدگیهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و فرهنگی خاصی برخوردار است، باشد؟ و در عصر پیشرفتهای شگرف تکنیکی، سعادت انسان را تضمین نماید؟
آیا ادیان آسمانی و آیینهای الهی در طول تاریخ منشأ خدمات برای جوامع بشری بودند؟ و در رشد و تعالی جوامع سهم داشتند و توانستند در چالشهای مختلف مایه سربلندی و عزت آنها باشند؟
آیا در دین آزادی و حقوق بشر و عدالت به مقداری که امروز بشر احساس میکند و برای آن اهمیّت شایان قائل است، وجود دارد؟
آیا دین میتواند در عرصههای سیاسی، عهدهدار نظام سیاسی و برخوردار از مدیریت کلان باشد؟
آیا دین غیر از تبیین ارزشها در رشتههای مختلف تخصصی و ارائه الگوهای اخلاقی، روشها را نیز بیان نموده است؟
آیا اسلام در ابعاد مختلف با مسیحیت متفاوت است؟
اینگونه بحثها و مانند آن در کلام جدید مطرح میشود. حال اگر مقصود آقای سروش از کلام، همین کلام جدید باشد، انتقادی به ایشان از ناحیه تجاوز و عبور از حریم دینداری و ورود به دایره بیدینی نخواهد بود؛ زیرا کلام جدید تحمل این گونه بحثها را دارد، لکن اشکال اساسی که در این فرض بر گفتار ایشان وارد میشود، این است که کلام جدید در مقابل فقه قرار نمیگیرد؛ مثلاً هر گاه گفته میشود این مسأله یا جزء علم فقه است یا جزء علم کلام، مراد کلام اسلامی است، نه کلام جدید، و همینطور در مسأله ولایت فقیه میان بزرگان اختلاف شده که آیا فقهی است یا کلامی، مقصود کلام اسلامی است و کلام جدید موضوعا و تخصصا خارج است. بنابراین مراد از کلام، کلام جدید نمیتواند باشد.
اشکال پنجم:
این اشکال مربوط به فرق سومی است که آقای سروش میان کلامی بودن مسأله ولایت فقیه و فقهی بودن آن بیان نمود و آن فرق این بود که نظام حکومتی در اسلام سخت متأثر از شخص ولیّ فقیه و بسیار منفعل و شکلپذیر از اوست؛ لذا اگر مسأله ولایت فقیه فقهی باشد با رفتن فقیهی و آمدن فقیه دیگر حکم مسأله و نظام حکومتی عوض خواهد شد.
اشکال این فرق این است که اولاً این تصویری که از نظام اسلامی و طرز حکومت دینی ارائه شده است، به هیچ وجه تمام نیست، و نمیتواند مورد قبول باشد. اگر در رأس مخروط جامعه اسلامی ولیّ فقیه قرار گرفته، او حاکم و والی میباشد، این طور نیست که با رفتن او و آمدن فقیه دیگر، نظام اسلامی دستخوش تحولات شود و ثبات و پایداری در متن و بطن خود نداشته باشد؛ زیرا محدوده اختیارات و شؤون فعالیت خاصه ولیّ فقیه در اصل 110 قانون اساسی در یازده مورد مشخص و تعیین شده است. هر فقیهی که ولایت بر عهده او قرار گیرد، با این شرح وظایف فعالیت خواهد نمود، و با رفتن او و آمدن فقیه دیگر، قانون اساسی تغییر و تحول پیدا نمیکند تا نظام حکومتی دچار ناپایداری شود. تا زمانی که قانون اساسی به عنوان میثاق ملی مورد پذیرش و قبول است، وظایف و اختیارات ولیّ فقیه نیز روشن است. اگر صد فقیه هم عهدهدار ولایت و حاکمیّت اسلامی باشند، چارچوب کار ثابت و مشخص است.
ثانیا در چارچوب اختیارات و وظایفی که قانون اساسی برای ولیّ فقیه مشخص و تعیین نموده گرچه نقش ویژگیهای فردی و خصوصیات شخصی ولیّ فقیه از قبیل بینش و طرز تفکر، قدرت مدیریت، تیزبینی و حساسیت او نسبت به پدیدههای اجتماعی و تصمیمگیری و اقدام جدی و بموقع، در اجرا و پیاده نمودن وظایف و اختیارات یاد شده قابل انکار نیست، و در همین بخش میتواند جامعه اسلامی را متأثر و منفعل از نحوه عمل و فعالیت خود ساخته به مجموعه امت اسلامی روح و جان بخشد، ولی باید توجّه داشت که این مطلب غیر از آن چیزی است که آقای سروش میگوید. آن چیزی که ما میگوییم نحوه اجرا و چگونگی عمل و کیفیت فعالیت است، و بدیهی است که هر قدر ولیّ فقیه از اوصاف ارزشمند و صفات ارجمند رهبری و ولایت بیشتر برخوردار باشد، نحوه اجرا و عمل نیز بهتر خواهد بود و آنچه آقای سروش میگوید، بیقانونی، بی ثباتی و ناپایداری در حکومت و نظام اسلامی است، به گونهای که هر ولیّ فقیهی براساس میل و نظر و سلیقه خود رفتار میکند و همان نظر و سلیقه او قانون میشود، و هرگاه او رفت و ولیّ فقیه دیگری زمام امور را در دست گرفت، تمام آن نظرات و سلایق به کنار رفته، قانون جدیدی وضع میگردد که تأمینکننده نظرات و خواستههای ولیّ فقیه جدید باشد.
ثالثا فرض میکنیم این گفته آقای سروش که با رفتن فقیهی و آمدن فقیه دیگر، حکم مسأله و نظام حکومتی عوض خواهد شد درست باشد، ولی این سؤال را مطرح میکنیم که این مطلب چه ربطی به فقهی بودن یا کلامی بودن مسأله ولایت فقیه دارد؟ اگر مسأله ولایت فقیه از مسائل علم فقه شد، نظرات و سلیقههای او در شکلدهی و ماهیتبخشی حکومت تعیینکننده میشود و اگر از مسائل علم کلام هم باشد، وضعیت به همین ترتیب خواهد بود. فرض کنید فقیهی، معتقد به ولایت مطلقه است. براساس این اعتقاد به گونهای عمل میکند، و سپس فقیه دیگری میآید که معتقد به ولایت مقیده میباشد. او هم براساس اعتقادات خود رفتار میکند. اینک اگر مسأله ولایت را فقهی بدانیم همین تأثیر و تأثر از ناحیه اعتقاد به ولایت مطلقه و مقیده میآید، و اگر کلامی هم بدانیم چنین تفاوت بینش و تفاوت تأثیر و تأثر به وجود خواهد آمد. بنابراین اگر بنا شد قانون ثابت نباشد و سلیقهها و خواستهها حاکم باشد هیچ فرقی بین فقهی بودن مسأله با کلامی بودن آن نخواهد بود، جز تحلیل علمی که
یکی بگوید چون به لحاظ مبانی فقهی متفاوت بودند، اینگونه متفاوت عمل میکنند و دیگری بگوید چون به لحاظ مبانی کلامی متغایر بودند چنین متغایر رفتار مینمایند و گر نه در عمل و واقع هر فقیهی با توجّه به سلیقه و استحسان خود عمل میکند.
گویا علت این که آقای سروش چنین سخن میگوید (با رفتن فقیه و آمدن فقیه دیگر، حکم مسأله و نظام حکومتی عوض خواهد شد) این باشد که در صورت فقهی شدن مسأله ولایت فقیه، پای اجتهاد و استنباط به میان میآید و در نتیجه به طور طبیعی اختلافنظر هم پیش خواهد آمد و به دنبال آن نظام حکومتی، بیثبات و ناپایدار میگردد.
اگر این علت درست باشد، دو تذکر لازم است:
تذکر اول این که آقای سروش در فرق اول اظهار داشت اگر مسأله ولایت فقیه، فقهی شود کار به تقلید خواهد کشید. در همان جا تذکر دادیم چرا به اجتهاد نکشد و چرا اصلاً فقهی بودن ملازم با تقلید قرار داده شده، و چرا در این جا فقهی بودن ملازم با اجتهاد شده است؟ اگر ماهیت فقهی بودن مسأله روشن است، طبعا تقلیدی بودن یا اجتهادی بودن آن نیز روشن خواهد شد. خلاصه این که نقل و اشکال فرق اول را در شرح فرق سوم میتوان یافت.
تذکر دوم این که اگر مسأله فقهی، اجتهادی است، مسأله کلامی نیز در بسیاری از موارد عقلانی است و آن اندازه که در مسائل عقلانی اختلاف و تفاوت آراء و نظرات رخ میدهد بمراتب بیشتر است از آنچه در فقه و علوم نقلی به وجود میآید و مقداری هم جزء مسائل نقلی کلام میباشد که این مقدار نیز به دور از اختلافنظر و تفاوت رأی که در فقه به وجود میآید نیست. بنابراین چگونه گفته میشود اگر مسأله ولایت فقیه، فقهی باشد با رفتن فقیهی و آمدن فقیه دیگر نظام حکومتی متحول میشود، در حالی که اگر مسأله کلامی نیز باشد همین تفاوت آراء را در پی خواهد داشت، چون مسائل کلامی عقلی است و در علوم عقلی وجود اختلاف و تفاوت نظر امری واضح و قابل پیشبینی میباشد.
شاید آقای سروش فکر میکند آن بحث مهم و سرنوشتسازی که در مسأله ولایت فقیه مطرح است و در آن رابطه عدهای از علما و فقها قائل به مطلقه بودن ولایت شدند و عدهای دیگر معتقد به مقیده بودن آن شدند و براساس هر یک از این دو مبنا دایره ولایت توسیع و یا تضییق میگردد، مختص و منحصر به صورت فقهی شدن مسأله است؛ لذا ناپایداری و تزلزل در نظام حکومتی را در فرض فقهی بودن مسأله قرار میدهد، ولی باید توجّه داشت که در فرض کلامی بودن مسأله نیز، این مبانی قابل طرح است، و بلکه وجود دارد و قولی است. ثانیا این بحث، صرفا یک بحث نظری است، و در عمل، قانون اساسی راه را روشن و تکلیف را واضح ساخته است؛ چه مسأله فقهی باشد و چه کلامی.
اشکال ششم:
این اشکال مربوط است به فرق چهارم میان کلامی یا فقهی بودن مسأله ولایت فقیه که آقای سروش اظهار داشت براساس این فرق، اگر مسأله ولایت فقیه کلامی باشد، آب از سرچشمه گرفته میشود و مسائل مهمی از قبیل آزادی و عدالت و حقوق بشر و امنیت زمینه طرح و بحث پیدا میکند و اگر این مسأله، فقهی باشد، فقیه بدون پرداختن به این مسائل مهم و با مفروض گرفتن یا مجمل نهادن آنها، به حکم فقهی میپردازد و فتوا میدهد. این فرق نیز تمام نیست و نمیتواند مورد قبول واقع شود؛ زیرا اگر مراد آقای سروش این است که بحثهایی از قبیل آزادی و عدالت و غیره در فقه مطرح نمیشود و جزء مسائل فقهی نمیباشند، این حرف به طور کلی صحیح نیست؛ زیرا حقوق با انواع و اقسام مختلفی که دارد در فقه مورد مطالعه و تحقیق قرار میگیرد.
استاد شهید مطهری میفرمود:
«مسائلی که در جهان امروز تحت عنوان حقوق طرح میشود با انواع مختلفش؛ حقوق اساسی ، حقوق مدنی، حقوق خانوادگی، حقوق جزائی، حقوق اداری، حقوق سیاسی و... در ابواب مختلف فقه با نامهای دیگر پراکنده است. به علاوه در فقه مسائلی هست که در حقوق امروز مطرح نیست؛ مانند مسائل عبادات. چنان که میدانیم آنچه از فقه در حقوق امروز مطرح است به صورت رشتههای مختلف درآمده و در دانشکدههای مختلف تحصیل و تدریس میشود. این است که فقه بالقوه مشتمل بر رشتههای گوناگون است.»6
همچنین آزادی و عدالت و امنیت تا آن جا که مربوط به افعال مکلفان است و به صورت عمل و فعل در اعضا و جوارح انسان و در اندامهای حسی او ظهور و بروز پیدا میکند، از مسائل علم فقه میشود و فقیه درباره آنها بحث و فحص میکند ؛ زیرا موضوع علم فقه، افعال مکلفان است و هر چه در این حریم واقع شود مورد تفحص و تفتیش فقهی قرار میگیرد. فراتر از این مقدار یعنی عمل و فعل تکلیفی، دیگر جزء مسائل علم فقه نخواهد بود و فقه از آنها گفتوگو نخواهد کرد، ولی نسبت به این مقدار که فراتر از موضوع علم فقه میشود، تعبیر مسکوت گذاشتن یا مجمل نهادن نمیتواند تعبیر مناسبی باشد؛ زیرا این تعابیر در جایی به کار میرود و صدق میکند که مسألهای از مسائل علم فقه باشد، ولی بنابر عللی فقیه از آن بحث نکند و نسبت به آن غفلت ورزد، امّا وقتی مسألهای موضوعا و تخصصا خارج بود، دیگر نمیتوان تعابیری همچون مسکوت گذاشتن یا مجمل نهادن به کار برد. درست مثل این است که بگوییم در فقه مسائلی از قبیل واکنش شیمیایی نسبت به هم مسکوت گذاشته شده و یا مجمل نهاده شده است. اگر اینطور باشد پس غیر از فقه، بقیه علوم هم در اینباره سکوت کردهاند و این مباحث در آنها مسکوت مانده است.
اگر مراد آقای سروش این است که با طرح مسأله ولایت فقیه به صورت یک مسأله فقهی، جنبههای دیگر این مسأله که مربوط به حکومت و عدالت و آزادی باشد طرح نمیشود و مورد کنجکاوی قرار نمیگیرد و بدون بررسی و مطالعه این مسائل، فقیه به ولایت و حکومت میپردازد و به بیان واضحتر، در صورت فقهی بودن مسأله، والی و حاکم اسلامی فقط متخصص علم فقه و متبحر در این علم میشود و از سایر مسائل از قبیل عدالت و آزادی و حقوق بشر که مهمتر هم میباشد به دور مانده و از آنها بی خبر خواهد بود و درباره آنها آگاهی و دانش قابلقبول نخواهد داشت و در نتیجه و بالطبع آنها را مجمل و مسکوت میگذارد و تنها به حکم فقهی پرداخته و فتوا میدهد، این برداشت ناصواب است؛ زیرا ولیّ فقیه چنین نیست که تنها در فقه صاحبنظر و متبحر باشد، بلکه علم کلام و بسیاری از علوم دیگر به دلیل این که از علوم اسلامی میباشد و بعضی از آنها جزء مبادی و مقدمات ورود در فقه محسوب میشود، ولیّ فقیه بیتردید از آن علوم، آگاهی و دانش وافر داشته و آن علوم را تا حد صاحبنظری و تبحر فراگرفته، و حتی فقها در بسیاری از اوقات از مدرسان آن علوم و صاحب تألیفات در آن رشتهها بودهاند.
گذشته از این که به لحاظ نظری و علمی، فقیه از علم کلام بهره فراوان دارد و آن را به دلیل این که از علوم اسلامی است تا حد تخصص فرامیگیرد. تجربه عملی و عینی در تاریخ فقیه و فقاهت شیعه نیز مؤیّد و مؤکّد آن است. از زمان مرحوم صدوق، رئیس المحدّثین گرفته تا زمان ما، هر گاه فقیهی برجسته ظهور یافته، در کنار تألیفات فقهی خود، تألیفات اعتقادی و کلامی نیز داشته، و البته این قضیه به طور یکسان و مساوی نبوده، بلکه در طول تاریخ توجّه فقها و حساسیت ایشان در رابطه با مسائل کلامی نوسان داشته و از شدت و ضعف برخوردار بوده است. دلیل آن نیز در واقع به موقعیت و شرایط زمان آنها برمیگردد. هر گاه موج شبهات و اشکالات در یک زمان خطری را متوجه امت اسلامی نموده، تعداد آثار و کتابهای کلامی نیز زیادتر شده و هر گاه چنین بیمی احساس نشده، توجّه به علم کلام برای فقها و مجتهدان به نحو متعارف بوده است. کافی است در اینباره به سخن بلند مرحوم شیخالطائفه، شیخ طوسی، که حدود 1000 سال قدمت دارد بنگریم و سپس با ملاحظات بیشتری به قضاوت بنشینیم. این فقیه بزرگ میفرماید:
«کان شیوخنا رحمهم اللّه المتقدّمون منهم و المتأخّرون... بلّغوا النهایة القصوی، فی استقصاء ما اقتضت ازمنتهم من الادلّة و الکلام علی المخالفین، فانّه قد تجدّد و من شبهات القوم ما یحتاج معها الی ترتیبات اُخر.»
علمای بزرگ ما که خداوند مورد رحمتشان قرار دهد، چه آنها که از پیشینیان محسوب میشوند و چه آنها که از علمای جدید بهشمار میآیند... نهایت تلاش خود را با توجّه به مقتضیات زمان در جهت یافتن و به کارگیری دلایل و سخنان مورد قبول که مخالفان را قانع میسازد، بذل نمودند؛ زیرا با تازه و نو شدن شبهات و اشکالات، لازم و نیاز بوده که عالمان دینی هم دلایل و سخنان تازه و نو هم به کار برند.
این سخن عمیق از سوی چنین استوانههای فقه و اجتهاد، گواه موضعگیریهای حکیمانه فقها در تاریخ تشیع و نشانه برخوردهای آگاهانه و از روی رسالت آنها میباشد.
به هر تقدیر، اگر مقصود آقای سروش نارسایی و پاسخگو نبودن فقه به مسائل مذکور باشد، که مواجه با دو ایراد بود و اگر نارسایی و عدم پاسخگویی از ناحیه فقیه باشد که این هم مخالف صواب و سداد بود.
علاوه بر آنچه گذشت، آیا واقعا در مرحله ثبوت چنین امکانی وجود دارد که فقیه با مفروض گرفتن یا مجمل نهادن مسائل مهمی همچون آزادی و عدالت و حق، حکم فقهی دهد و فتوا صادر نماید؟ حتی اگر مسأله ولایت فقیه را از مسائل علم فقه بدانیم، آیا ممکن است فقیه با قطعنظر از آزادی و عدالت و حق و بدون توجّه به آنها اجتهاد و تفقّه نماید؟ آیا اصلاً چنین حکم و فتوایی قابل صدور است؟ گویا آقای سروش میپندارد اجتهاد و فقاهت یک فعالیت علمی خشک و بریده و منقطع از تمام مسائل زیربنایی و حیاتی است و بدون توجّه به آنها و در یک فضای عاری از این امور فعالیت میکند و لذا تذکر میدهد که فهم کلامی، فهم فقهی را مشروب و سیراب میسازد، و در مورد امام راحل قدسسره هم میگوید: آرای عرفانی امام فقید در باب ولایت، رأی ایشان در باب ولایت فقیه را صورت و مضمون بخشیده است.
به عبارت دیگر، گویا ایشان میخواهد بگوید اگر مسأله ولایت فقیه از مسائل علم فقه باشد، بحثهای مهمی همچون آزادی و عدالت و حق، مجمل و مسکوت میماند و فقیه با قطعنظر از این امور و بدون توجّه به آنها به حکم و فتوا میپردازد.
اگر مقصود همین باشد که نادرستتراز همه حرفهای قبلی خواهد بود؛ زیرا هیچ ممکن نیست فقیه در زمان اجتهاد، خود را بریده و منقطع از عقاید و باورهای اعتقادی و کلامی کند و بدون التفات به آنها، به اجتهاد بپردازد، اصلاً چنین چیزی ممکن نیست. فقیه در مسائل کلامی و اعتقادی هرگونه نظر و بینشی داشته باشد در اجتهاد او تأثیر گذاشته، به او جهت میدهد؛ فیالمثل اگر فقیه در مباحث کلامی، دیدی متحجّرانه و بسته داشته باشد در فهم فقهی و درک اجتهادی او تأثیر میگذارد و آن را تحتالشعاع قرار میدهد. بنابراین هرگز فقیه نمیتواند، مباحث کلامی را مسکوت و مجمل بگذارد، بلکه مباحث کلامی روح و جان تفقه و اجتهاد است. دلیل بر این نکته در سخنان آقای سروش نیز هویداست، آن جا که میگوید: فهم کلامی، فهم فقهی را مشروب میکند. اگر واقعا فهم کلامی، فهم فقهی را مشروب میکند، پس چگونه مباحثی از قبیل آزادی و عدالت و حقوق بشر، مجمل و بیاثر میماند؟
ما میتوانیم مسأله ولایت فقیه را از مسائل علم فقه بدانیم و در همان حال آن فقیه را از کسانی فرض کنیم که در زمینههای آزادی و عدالت و حقوق بشر صاحب فکر روشن و جامع است، و این را هم میدانیم که فهم کلامی، فهم فقهی را مشروب میکند. در این صورت توانستیم آن مباحث مهم را در تفقه و اجتهاد حاضر و همراه نماییم نه مجمل و مسکوت بگذاریم و برعکس میتوانیم مسأله ولایت فقیه را از مسائل علم کلام بدانیم و متکلم را از کسانی فرض کنیم که در زمینه بحثهای آزادی و عدالت و حقوق بشر متحجّر و خشک میباشد. در این صورت به هدف خود که آزادی و عدالت باشد نرسیدیم؛ هر چند مسأله ولایت فقیه را کلامی نمودهایم.
تعارض و تناقض این جاست که تصور کردند در صورت فقهی بودن مسأله ولایت فقیه، آرای کلامی فقیه در فقه و اجتهاد او اثر نمیگذارد و بلکه مجمل و مسکوت گذاشته میشود و در صورت کلامی بودن مسأله ولایت فقیه هم به مباحث مهمی همچون آزادی و عدالت و غیره پرداخته میشود و هم این که فهم کلامی، فهم فقهی را مشروب میکند، در حالی که مشروب کردن با مجمل و مسکوت نهادن ناسازگار است.
حقیقت این است که پرداختن به مباحث مهمی همچون آزادی و عدالت و حقوق بشر هیچ ربطی به این که مسأله ولایت فقیه، از مسائل علم فقه باشد یا کلام ندارد. اساسا این فرق نادرست است، بلکه قضیه این است که فقیه یا متکلم اگر در این مباحث مهم دیدگاه روشن و پخته داشته باشد، قطعا به این مباحث بها میدهد و به آنها میپردازد و موضعگیری درست و صحیح اتخاذ مینماید و هیچ نمیاندیشد که ولایت فقیه، کلامی است یا فقهی، و ضرورتا اگر چنین متکلّمی وارد فقه شود، فقه او متأثر و سیراب از آن دیدگاهها خواهد بود، و اگر عالمی به این گونه مباحث وقعی ننهد و آن را مهم تلقی ننماید، وارد آن مباحث نیز نمیشود؛ چه ولایت فقیه، کلامی باشد و چه فقهی. در این هنگام چنانچه وارد فقه گردد، همان دیدگاه منفی و ضعیف او در مباحث آزادی و عدالت، در فقه و اجتهاد ظهور و بروز مییابد، و فقه او در این مباحث، گرایش منفی و ضعیف به خود میگیرد، نه این که مجمل و مسکوت گذارده شود.
خلاصه این که عالم دینی نیز مانند سایر طبقات اجتماع، در جامعه به سر میبرد و نسبت به آزادی و عدالت، نظر و دید خاص دارد، و اگر آن عالم به اجتهاد روی آورد، اجتهاد او متأثر و منفعل از آن نظر و دید خواهد شد و هیچ ارتباطی نیز ندارد به این که ولایت فقیه، کلامی است یا فقهی.
نتیجه کلی از بحث این شد که آقای سروش میان فقهی بودن یک مسأله با کلامی بودن آن، چهار فرق نهادند، و با بررسیهایی که صورت گرفت به نظر رسید که این فرقها ناصواب و ناپسند بوده و نمیتواند در این باب پذیرفته شود.
پینوشتها
1 . عبدالکریم سروش، فربهتر از ایدئولوژی، ص49.
2 . همان، ص49.
3 . همان.
4 . همان، ص50.
5 . اجوبة الاستفتائات، ص1.
6 . مرتضی مطهری، آشنایی با علوم اسلامی ـ فقه، ص52.