حکومت دینی در ترازوی فقه و کلام (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
ولایت فقیه در اداره نظام حکومتی همانند منصب قضا و سمت مرجعیت وی، از طرف شارع مقدس تعیین شده است و پذیرش مردم در مرحله اثبات مؤثر است، نه در اصل ثبوت؛ یعنی همانطور که فقیه جامع شرایط افتاء، دارای سمت فتوا دادن است، خواه کسی مرجعیت او را بپذیرد خواه نپذیرد، و تنها تفاوت آن است که اگر مورد قبول قرار گرفت، عنوان اضافی مرجعیت او به فعلیت میرسد، و آثار عینی را به همراه دارد، و گرنه در بوته قوه میماند و هیچ اثر خارجی به دنبال ندارد... جریان ولایت او نسبت به اداره امور امت اسلامی نیز این چنیناست،یعنیاصلمقاممحفوظاستوترتّب آثار خارجی، بسته به تولی مردم است.
ولایت فقیه، بحثی کلامی یا فقهی؟
آیا بحث درباره ولایت فقیه یک بحث کلامی است یا فقهی؟ یا به عبارت دیگر، ولایت فقیه جزء اصول دین است یا فروع دین؟ یا به عبارت سوم، فقها، واجد حق پیشین برای حکومت و ولایت هستند یا خیر؟ این عبارات در واقع پرسش از یک محتواست که به صورتهای مختلف و متناسب با شرایط زمانی و مکانی، مثل قدیم یا جدید و حوزه یا دانشگاه طرح میگردد که البته محدود به این سه عبارت نیز نمیشود، بلکه تا به امروز به صورت هست و نیست و باید و نباید، خبری و انشائی، اکتشافی و اختراعی، حقیقی و اعتباری مورد سؤال قرار گرفته و گاه به نحو اشکال بیان شده است.
به نظر نگارنده ریشه این سؤالات در همان عبارت اول خلاصه میشود و پرسش نیز از همان جا میباید شروع شود؛ چنان که پاسخ نیز در همان محور قرار میگیرد، آن گاه عبارات بعدی محتوای لازم را یافته، قضاوت درباره آنها سهل میگردد.
برای نیل به پاسخ و تسلط بر محتوای آن، توضیحاتی در قالب چند مطلب تقدیم میشود.
ملاک تمایز علوم
در فلسفه و منطق و اصول بحثی است درباره علمشناسی و تمایز علوم از یکدیگر، و صاحبنظران پیرامون آن سخنانی گفتهاند که عمده آن در سه شاخص خلاصه میشود:
1 ـ تمایز علوم به تمایز موضوعات آنهاست.
2 ـ تمایز علوم به تمایز اغراض و غایات آنهاست.
3 ـ تمایز علوم به تمایز روشهایی است که یک علم از آنها بهره میگیرد.
از بین این سه شاخص، اولی معروفتر و مشهورتر است، لذا گفتهاند هر علمی دارای موضوعی است که به سبب آن از علم دیگر جدا میشود؛ مثلاً موضوع علم منطق «معرف و حجت» [تعریفشناسی و استدلالشناسی] است، یا موضوع بیشتر علوم ادبی «کلمه و کلام» میباشد، یا موضوع علم طب، بدن انسان است از حیث صحت و اعتلال. علم کلام و فقه هم از این قضیه مستثنی نیستند.
کلام و فقه مقید به مفروضات اسلامی
علم کلام و علم فقه هر دو از علوم اسلامی هستند؛ یعنی بعد از اسلام تولد یافته، ارتباط تنگاتنگ با کتاب و سنت دارند و به منظور حراست از بخشی از دستاوردهای مسلمانان از قرآن و حدیث بنیان نهاده شدهاند. هدف علم کلام، پاسداری از حریم عقاید دینی و اعتقادات اسلامی است و هر نوع استدلال اعم از عقلی یا نقلی که برای اثبات اصول دین لازم باشد ارائه میکند، لذا در علم کلام پیشفرضهای مسلمی وجود دارد و آن اصول دین است. هیچ متکلمی به انکار اعتقادات اسلامی نمیپردازد، بلکه آنچه را که از اصول دین و عقائد پذیرفته، مستدل و مبرهن میسازد، گرچه بر سر ردّ و قبول این استدلالها و براهین اختلافات فراوانی هم پیدا میشود. بسیار پیش آمده که متکلمی استدلال متکلم دیگر را قبول نمیکند و اشکالاتی بر آن وارد میکند و خود اقدام به استدلالی دیگر برای اثبات همان نتیجه اولی میکند، امّا دیده نشده متکلمی بعد از بحث و استدلال اعلام کند خدا وجود ندارد، و اصلاً چنین چیزی معقول نیست؛ زیرا اوّلاً متکلّم پیش از هر نوع استدلالی، از طریق قرآن و حدیث عقایدی را پذیرفته، ثانیا برای اثبات همان عقاید دست به طرف براهین عقلی و نقلیدراز میکند.
بنابراین در علم کلام، هم پیشفرضهایی وجود دارد و هم اختلافات و تفاوتهای اندیشه، لکن نسبت به اصل مجموعه که همان اصول دین باشد اعتقاد و باور حاکم است و نسبت به زیرمجموعه و جزئیات آن اختلاف و تفاوت گرایش؛ مثلاً کسی که با علم کلام آشنایی داشته باشد، میداند که در بحث صفات خداوند چقدر اختلاف وجود دارد و چگونه گروههای گوناگونی پیدا شده، امّا هرگز کار به آن جا نرسیده که بگویند خداوند مبرای از صفات کمالیه است، هر چند به نظر بعضی از گروههای بحث، استدلال گروه دیگر چنین لازمی داشته باشد، لکن از دیدگاه مستدل چنین نبوده است.
هدف در علم فقه، نگهبانی از احکام شریعت مقدس و منابع آنها و حراست از مبانی مستخرجه و توجّه به بالندگی و پویایی آن در برابر مسائل نوظهور است. در این علم نیز همچون بقیه علوم، پیشفرضهایی وجود دارد که آن پیشفرضها خیمه این علم را سرپا میکنند. این پیشفرضها همان ضروریات دین از قبیل وجوب نماز و روزه و حج و زکات و... است. در داخل خیمه و در ذیل این ضروریات، جزئیات و تفرّعات قرار گرفته که محتاج به تحقیقاتِ کارشناسانه فقهی است و در همین بخش است که تفاوت آراء و گوناگونی انظار پدیدار میشود، و هر یک از فقها و مجتهدان بهگونهای خاص تفریع (فرعگیری) میکنند. شاهد بر این گفتار این است که در ضروریات دین مانند وجوب نماز و روزه و غیره تقلید نیست، در حالی که در آن بخشهای تفریعی که نیاز به اجتهاد و کار کارشناسانه دارد، تقلید برای غیرمجتهد و محتاط واجب و ضروری است.1
در هر علمی یک بخش به عنوان پیشفرضهای آن علم محسوب میشود و آن علم درباره آنها بحث نمیکند، بلکه اگر از اصول متعارفه بوده باشند در هیچ علمی بحث نمیشود و اگر از اصول موضوعه بودند در علم دیگری مبرهن میگردد. یک بخش دیگر به عنوان مسائل علم است که آن علم عهده دار بحث درباره آنهاست و تفاوت آراء هم در همین بخش نمایان میشود. این قضیه شأن هر علمی است و اختصاصی به کلام یا فقه ندارد.
این که گفته شده کلام و فقه از علوم اسلامی است، مضاف بر این که تاریخچه پیدایش این دو علم گواه آن است، دقت و بررسی موضوع و مسائل آنها هم دلیل و سند قطعی خواهد بود.
مرحوم استاد مطهری نیز در آغاز بحث از علوم اسلامی بر این نکته تصریح نموده است.2
موضوع فقه و کلام
موضوع علم کلام، اصول دین است. هر چند اصول دین نزد فِرَق مختلف اسلامی متفاوت است، لکن در موضوع بودن آن در علم کلام مشارکت دارند، و چون اصول دین متعدد است، بعضی از دانشمندان اسلامی همچون مرحوم مطهری برای آن وحدت اعتبار قائل شدند و در نتیجه تمایز آن را از سایر علوم به غرض و هدف معرفی کردند و در مقابل، عدهای دیگر، همین موضوع را مایز قرار دادند. به هر حال از آن جا که هیچ علمی موضوع خود را اثبات نمیکند، بلکه آن را مفروض میگیرد و وارد مسائل پیرامون آن موضوع میشود، در علم کلام هم سخن بر سر اصل موضوع نبوده است.
از طرفی به دلیل این که در بین این اصول، توحید یا همان مبدأ یا همان خداوند سبحان و صفات و افعالش، مهمترین و اصلیترین بحثها را تشکیل میدهد، بعضی از بزرگان اِبا نورزیدند که بگویند موضوع علم کلام، خدای سبحان و صفات و افعال او میباشد.
موضوع علم فقه افعال مکلفان است، چرا که مکلفان هر عملی را که انجام میدهند دارای حکمی از احکام خواهد بود و فقیه تلاش میکند از طریق منابع و مبانی که در اختیار دارد، آن حکم را کشف نماید و در حدیث هم آمده است:
«ان للّه فی کلّ واقعة حکما یشترک فیه العالم و الجاهل.»
در هر حادثهای خداوند حکمی دارد که عالم و جاهل در آن مشترک میباشند.
با روشن شدن موضوع دو علم، معیار و ملاک داخل بودن یک مسأله در مسائل علم کلام یا فقه واضح میگردد و آن معیار و ملاک این است که هر گاه سخن از فعل خداوند باشد، مربوط به علم کلام خواهد بود و هر گاه سخن از فعل مکلف باشد، مربوط به علمفقه میگردد، نه اینکه هرگاه دلیل عقلی اقامه شد گفته شود در ارتباط با علم کلام است و هر گاه از دلیل نقلی بهره برده شود، در ارتباط با علم فقه باشد.
برای نمونه یک مثال از نبوت نقل میکنیم. اگر در بحث نبوت اینطور گفته شود که بر خداوند واجب است برای راهنمایی بشر، پیامبرانی را مبعوث نماید، این بحث، بحث کلامی میشود و از مسائل علم کلام خواهد بود؛ زیرا از فعل خداوند سخن گفته شده است.
اگر گفته شود، بر پیامبران واجب است در هدایت انسانها کوتاهی ننمایند و مسیر سعادت و رستگاری را به آنها بنمایند، یا گفته شود بر انسانها واجب است از انبیاء و ائمه علیهمالسلام پیروی نمایند و براساس هدایتهای آنان حرکت نمایند، این بحث یک بحث فقهی است و از مسائل علم فقه محسوب میشود؛ چون در این مسأله از افعال مکلفان سخن به میان آمده است.
در مبحث ولایت فقیه چنانچه گفته شود بر خداوند واجب است در زمان غیبت کبری برای نظام بخشیدن به اجتماع مسلمانان به فقها ولایت و حاکمیت دهد، در این صورت مبحث ولایت فقیه از مباحث کلامی خواهد شد و چنانچه اینطور بگویند که در زمان غیبت کبری برای حفظ ارزشهای دینی بر فقها واجب است نسبت به مردم ولایت و حاکمیت داشته باشند و یا اینطور که بر مردم واجب است ولایت فقها را بپذیرند و از آنان اطاعت نمایند، در این صورت مبحث ولایت فقیه از مباحث علم فقه میگردد.
معنای وجوب در کلام و فقه
در علم کلام وقتی از «وجوب» سخن به میان میآید، در مقابل «امکان» و «امتناع» قرار میگیرد و وجوب در مقابل امکان و امتناع به معنای ضرورت و «وجود حتمی» و «هستِ مسلم» است، چنان که امتناع به معنای ضرورتِ عدم و نیستِ قطعی است و امکان به معنای سلب ضرورت وجود و سلب ضرورت عدم است، امّا در علم فقه وقتی «وجوب» گفته میشود، در مقابل «حرمت» و سایر احکام قرار میگیرد، و وجوب در مقابل حرمت یا واجب در مقابل حرام به معنای «هست» و «وجود ضروری» نیست، بلکه به معنای باید و دستور فعل است، چنان که حرمت و حرام به معنای «نیست» و «نبود» و «عدم ضروری» نیست، بلکه به معنای نباید و دستور ترک است.
خلاصه این که «وجوب» یک اصطلاح فلسفی و «ضرورت» به همان معنی، یک اصطلاح منطقی است و نیز از این جا روشن میشود، هر گاه میگوییم بر خداوند واجب است پیامبر بفرستد یا به فقها ولایت دهد، به این معنی نیست که ما انسانها با همه ضعف خود برای خدا تعیین تکلیف میکنیم، تا اعتراض شود چنین قدرتی برای انسان وجود ندارد، بلکه به معنای این است که خداوند مسلما چنین کرده است؛ یعنی به پیامبران مأموریت داده و به فقها ولایت اعطا فرموده است.
وجوب و حرمتِ فقهی نیز همچنان که گفته شد، به معنای باید و نباید و دستور فعل و ترک است.
وجوب و امتناعِ کلامی یا همان «هست» و «نیست» ضروری بیانگر حقایق و واقعیات هستند، و نشان میدهند چنین حقیقت و واقعیتی جامه وجود وخلعت تحقیق به تن کرده، یا این که همچنان معدوم و نیست باقی مانده است و بالعکس وجوب و حرمت فقهی یا همان باید و نباید، هیچ گاه از حقایق و واقعیات خبر نمیدهند و اصلاً به امور تکوینی کار ندارند، بلکه در فقه نیاز به جعل و وضع و قرارداد و اعتبار است؛ یعنی جاعل و واضع که خداوند باشد از یک زمان به مکلف دستوری میدهد و یک باید یا یک نبایدی را برای او قرار میدهد و وضع میکند، و این جعل و وضع و اعتبار تا زمانی است که جاعل و واضع آن را معتبر قرار داده و با انقضای مدت و یا با قطع اعتبار، آن قرارداد فسخ میشود.
مثلاً در مورد نبوت سخن در این است که آیا خداوند، پیامبری برای راهنمایی بشر فرستاده یا نه؟ اگر گفتیم واجب است پیامبری ارسال نماید، معنایش این است که او فرستاده، ولی در مورد نماز قضیه چنین است که تا قبل از بلوغ اصلاً نمازی برای مکلف نیست، وقتی بالغ شد، خداوند وجوب نماز را برای او جعل میکند؛ یعنی به او میگوید: باید نماز بخوانی.
نسبت به «ولایت فقیه» نیز چنین است: اگر قائل شدیم که ولایت فقیه، یک بحث کلامی است، مدلول آن این است که خداوند به فقیه، ولایت داده و تنها کاری که ما میتوانیم انجام دهیم این است که آن را دریافت نماییم و کشف کنیم، و اگر قائل شدیمکه ولایتفقیه یک بحثفقهی است، مفادآن این خواهدبود که در شرایط خاصی، خداوند چنین ولایتی را برای فقیه جعل میکند و آن موقع بر فقیه، ولایت، واجب و بر مردم اطاعت لازم میشود، در حالی که قبل از آن هیچگونه ولایت و یا اطاعتی برای فقیه یا مردم واجب نبوده است.
حال میتوانیم به جمعبندی بحث و شرح آن اصطلاحاتی که در ابتدا ذکر شده بود، بپردازیم:
عدهای از بزرگان میگویند بحث ولایت فقیه کلامی است؛ یعنی خداوند به فقیه ولایت داده است، خواه کسی آن را قبول کند و خواه قبول نکند، چه مردم فقیه را در رأس امور و مخروط جامعه قرار بدهند و از او اطاعت ببرند و چه چنین نکنند و یا حتی او را دستگیر نموده، به زندان افکنند. فقیه در پشت میلههای زندان و زیر شکنجه هم که باشد، ولایت داشته و هیچ کس نمیتواند این ولایت را از او سلب نماید، کما این که هیچ کس هم این ولایت را به او اعطا نکرده، نظیر همان ولایت تکوینی و هدایت به امری که برای ائمه معصومین علیهمالسلام قائلیم. آن ولایت را کسی به امام علیهالسلام نمیدهد و بلکه نمیتواند بدهد، تا بتواند از امام علیهالسلام بستاند و امام علیهالسلام چه حاکم جامعه باشد چه خانهنشین و چه در زندان و زیر شکنجههای طاغوتیان، «ولایت» برای او ثابت است.
عدهای دیگر از بزرگان میگویند بحث ولایت فقیه، فقهی است؛ یعنی تا مردم فقیهی را برای اداره جامعه انتخاب ننمایند و تا به او مستقیم یا غیرمستقیم رأی ندهند، هیچ ولایتی برای او قابل تصور نیست و از همان زمان که مردم چنین انتخاب نمودند و رأی دادند، خداوند برای آن فقیه، ولایت و حاکمیت را جعل و اعتبار میکند و از آن زمان به بعد برای فقیه، ولایتو برایمردم، اطاعت واجب میشود.
از آیةاللّه جوادی آملی مطلبی در کتاب عرفان و حماسه آمده است که در همینباره است:
«کاری که امام راحل قدسسره در محور فقه انجام دادند این بود که دست ولایت فقیه را گرفتند و از قلمرو فقه بیرون آوردند و در جایگاه اصلیاش که مسأله کلامی است نشاندند. آن گاه با براهین عقلی و کلامی این مسأله را شکوفا کردند، و سپس این مسأله شکوفا شده کلامی بر فقه سایه افکند و سراسر فقه را زیر سایه خود قرار داد و نتایج فراوانی به بار آورد.»3
با تصریح آیةاللّه جوادی آملی، امام راحل قدسسره جزء آن عدهای هستند که ولایت فقیه را به صورت کلامی مطرح مینمایند. البته عده دیگری هم بصراحت امام راحل قدسسره را جزء کسانی معرفی کردهاند که مسأله ولایت فقیه را فقهی میدانند.4
حال با توجّه به این دو اصطلاحِ کلامی و فقهی، بقیه اصطلاحات نیز روشن میگردد.
اصطلاح اصولی و فروعی
اگر ولایت فقیه را کلامی در نظر بگیریم، اصولی هم خواهد بود؛ چرا که اصول دین در کلام مورد بررسی قرار میگیرد و اگر این بحث را فقهی بدانیم، فروعی میشود؛ زیرا در فقه فروع دین مورد مطالعه میباشد.
در کتاب شریف اجوبة الاستفتاءات که درواقعرسالهتوضیحالمسائل حضرت آیةاللّه خامنهای محسوب میشود، یک سؤال و جواب به این صورت ذکر شده است:
س: هل تعتبر ولایة الفقیه مسألةً تقلیدیة، ام اعتقادیة؟ و ما هو حکم من لایؤمن بها؟
ج: ولایة الفقیه من شؤون الولایة و الامامة التی هی من اصول المذهب، الا ان الاحکام الراجعة الیها تستنبط من الادلة الشرعیة کغیرها من الاحکام الفقهیة، و من انتهی به الاستدلال الی عدم قبولها فهو معذور.5
از این استفتاء و فتوا مشخص میشود نظر شریف رهبر انقلاب این است که مسأله ولایت فقیه از شؤون و معقّبات بحث ولایت و امامت است؛ هر چند جزئیات و شاخ و برگ آن نیازمند استنباط فقهی میباشد.
کلامی بودن یک مسأله دلیل بر بودن آن جزء اصول دین نمیشود، بلکه کلامی بودن اعم از اصول دین بودن است. بسیاری از مسائل در علم کلام مورد بررسی و نفی و اثبات قرار میگیرد بدون این که کسی توهم اصول دین بودن آنها یا کلامی بودن آنها را داشته باشد، و اگر گاهی واژه اصول دین بهکار میرود، مراد ایناست که مسأله در ارتباط با اصول دین میباشدوجایبحثآندرکلاماست،همانطور که در جواب استفتاء ملاحظه شد.
اصول دین که به طور معروف توحید، نبوت و معاد، و اصول مذهب شیعه که توحید، عدل، نبوت، امامت و معاد است چیزی است که علمای اسلام از همان ابتدا بیان نمودند و نظر اصلی آنان این بود که پایه و اساس دین یا مذهب را ذکر کرده باشند، بهگونهای که با فرو ریختن و انکار یکی از آنها اصل دین یا مذهب فرو ریزد و انکار گردد. این برداشت از اساس دین به تشخیص آن بزرگواران از اسلام برمیگردد، بدون این که در این رابطه آیه یا روایت معتبری وجود داشته باشد. حال اگر عالمی اصول دین یا اصول مذهب را کمتر از آنچه که مشهور است بیان نماید بدون این که این کاهش آسیب و لطمهای وارد سازد، به این ترتیب که بعضی اصول را در ضمن بعضی دیگر بگنجاند هیچ مانعی نخواهد داشت و هرگز کفر یا شرک نخواهد بود، چنان که اگر عالمی در پرتو تأمل و دقت زیاد در اسلام به این نتیجه برسد که اساس اسلام را اصولی بیش از آنچه گذشتگان گفتهاند تشکیل میدهد و اصلی را مبتنی بر این تفکر اضافه نماید کفروشرک نخواهد بود؛ لذا اگر کسی مسأله «ولایت فقیه» را جزء اصول دین یا مذهب قرار دهد و تبحر شایسته در اسلام داشته باشد و این حرف از عمق آگاهی او از اسلام برخاسته باشد هیچ منعی نخواهد داشت.6
اصطلاح واجد حقّ پیشین بودن
این اصطلاح از سوی عدهای همچون آقای سروش مطرح شده است. از توضیحی که ایشان در مقاله «باور دینی، داور دینی» میدهد، روشن میشود اگر بحث ولایت فقیه کلامی باشد، در واقع فقها، بدون این که مردم فردی از آنها را به حکومت انتخاب نمایند حق پیشین برای حاکمیت خواهند داشت، و اگر بحث را فقهی قلمداد کردیم، حقّ پیشین وجود نخواهد داشت، بلکه کلیه حقوق و مزایا بعد از انتخاب و دریافت آراء به وجود میآید.آقای سروش در بخشی از آن مقاله چنین میگوید:
«امّا برویم به سراغ معنای دیگر این سؤال، با انگشت گذاشتن بر روی یک مسأله مهم و آن این که اصلاً حقی داریم به نام حق الهی یا شرعی برای حکومت کردن؟ و آیا کسانی هستند که از پیش خود واجد حقّ حکومت کردن باشند؟ اصلاً چنین مسألهای تصویر صحیح دارد یا ندارد؟ در پیچیدن متفکران و فیلسوفان مغربزمین با نظام کلیسایی بیشتر بر سر همین مسأله بود که آیا چیزی به نام حق پیشینی حکومت وجود دارد یا ندارد و لیبرالیسم سیاسی یا دموکراسی، اصلیترین هدفش عبارت بود از زدودن چنین حقی و انکار آن.»7
ملاحظه میکنید متفکران و فیلسوفان غربی و نیز سینهچاکان لیبرالیسم و دموکراسی تا حقی از جانب خودشان به کسی سپرده نشود، از پذیرش آن استنکاف دارند، هر چند خود آنقدر از مصالح و منافعِ اجتماع و انسان و حقیقت اطلاع نداشته باشند، و متأسفانه همین افکار است که به صورت بستهبندی شده به عنوان سوغاتِ تمدن غرب تحویل تعدادی از روشنفکران سرخورده از مذهب داده میشود و ایشان نیز با حرص و ولع زائدالوصف از آن استقبال میکنند و بر این عمل و رفتارِ تقلیدی خود افتخار میکنند.
در حالی که اگر خیر و صلاح به دست دین باشد و قانون آن چیزی که خداوند قرار داده است، آن گاه طعم شیرین کمال انسانی و تعالی چشیده میشود.
اصطلاح هست و نیست، باید و نباید
اصطلاح «هست و نیست» وقتی به کار برده میشود که مسأله ولایت فقیه، کلامی باشد؛ زیرا در این فرض است که میتوان به ولایت فقیه به عنوان یک حقیقت و واقعیت و به صورت یک امر تکوینی نگریست و در این نگاه معلوم میگردد که خدای سبحان، فقها را والی و حاکم بر اجتماع مسلمانان قرار داده است یا نه. به عبارت دیگر از این زاویه، مسأله ولایت فقیه، حکم مسائل جهانبینی را پیدا میکند که مسأله بود و نبود ـ وجود و عدم ـ میباشد.
اصطلاح «باید و نباید» هنگامی به کار میرود که مسأله فقهی بوده باشد؛ زیرا فقه از بایدها که همان واجبات است و یا نبایدها که همان محرمات است گفتوگو میکند. پس وقتی مسأله ولایت فقیه بهگونه «باید و نباید» طرح شد، از مسائل ایدئولوژی میشود و لذا به دیدگاه و نگرش و بینش منتهی نمیشود، بلکه به دستورالعمل و تکلیف ختم میگردد، ودستورالعمل و تکلیف را فقه معین میکند.
اصطلاح خبری و انشائی
اصطلاح «خبری» به نحوه نگریستن به مسأله برمیگردد، چرا که در کلام، متکلم از آنچه واقعیت و حقیقت دارد خبر میدهد، و خود هیچ دخالتی در آن واقعیت و حقیقت ندارد، جز این که تلاش میکند یک آینه کاملی برای نشان دادنِ آنچه هست باشد، و در نهایت خوب خبر دهد.
اصطلاح «انشاء» در اینگونه استعمالات مترادف با قرارداد و وضع و جعل است، و مراد این است که تکلیف و وظیفهای جعل و وضع شده است یا نه؟ بدیهی است که این اصطلاح هنگامی به کار برده خواهد شد که مسأله ولایت فقیه را فقهی بدانیم؛ زیرا در فقه تمام تکالیف انشاء میشود؛ یعنی جعل و وضع میگردد.
آقای صالحی نجفآبادی در کتاب ولایتفقیه حکومت صالحان که از این دو اصطلاح بارها استفاده میکند، چنین میگوید:
«در سخنان علمایی که در مسأله ولایتفقیه بحث کردهاند دو دیدگاه وجود دارد: یکی ولایتفقیه به مفهوم خبری و دیگری ولایتفقیه به مفهوم انشایی و چون این دو مفهوم در اصل ماهیت با هم فرق دارند، از اینرو بحث درباره ولایتفقیه به دو نوع انجام شده است که هر یک مسیر خاص خود را دارد و این دو نوع بحث از نظر دلیلهای مسأله و نحوه استدلال و نتایج بحث با هم فرق اساسی و جوهری دارند و در دو قطب مخالف قرار گرفتهاند.
نوع اول بحث درباره ولایتفقیه به مفهوم خبری است که نتیجه بحث طبق نظر معتقدان به ولایتفقیه یک جمله خبری مثبت است، بدین صورت که: «فقهای عادل از طرف خدا منصوب به ولایت هستند». طبق این نظر، مردم در دادن ولایت به فقهاء سهمی ندارند، بلکه وظیفه دارند بیچونوچرا ولایت آنان را که فرضا از جانب خداست بپذیرند.
نوع دوم، بحث درباره ولایت فقیه به مفهوم انشایی است که نتیجه بحث یک جمله انشایی به معنای امر و دستور است، بدین صورت که «باید مردم فقیهی را که دارای شرایط موجود در اصل پنجم قانون اساسی است به ولایت انتخاب کنند» و مقصود از انتخاب این است که از میان چند فقیه واجد شرایط باید یک نفر یا یک شورا برای زمامداری برگزیده شود و طبق این نظر، نقش اصلی در دادن ولایت به فقیه با مردم است.»8
نویسنده کتاب یاد شده تلاش میکند که ولایت فقیه به مفهوم انشایی را اثبات نموده، بگوید ولایت فقیه به مفهوم خبری دچار اشکالات فراوان است که از جمله آنها تضاد با آزادی و دموکراسی میباشد.
اصطلاح اکتشافی و اختراعی
این دو اصطلاح نیز گاهی از سوی بعضی از نویسندگان مطرح میشود. مراد از «اکتشافی» همان کلامی است و مقصود از «اختراعی» همان فقهی.
آقای حائری شیرازی در کتاب ولایتفقیه از این دو اصطلاح بهره گرفته و در سه یا چهار مورد که بحث به این قسمت رسیده با صراحت از ولایتفقیه به معنی و مفهوم اکتشافی دفاع نموده و از منافات آن با آزادی مردم پاسخ فته و تلاش کرده تا بگوید آنچه از اسلام فهمیده میشود، ولایتفقیه به معنای اکتشافی است نه اختراعی. در بخشی از کتاب چنین میگوید:
«امام صادق علیهالسلام میفرماید: فأمّا من کان من الفقهاء صائنا لنفسه، حافظا لدینه، مخالفا علی هواه، مطیعا لامر مولاه، این خصوصیات را ذکر میکند، مطّلعین از این صفات پیگیری میکنند که این صفات را در چه کسی مییابند. از این سو انتخابی است؛ یعنی مردم جعلش نمیکنند، مردم میروند که ولیّ فقیه را کشف کنند؛ یعنی ولایت او به وسیله مردم نیست. این کلمه انتخاب یک کلمه غلطانداز است، چون ظاهرش این است که به رأی مردم به ولایت رسیده، مثل وکیل مجلسی که مردم با رأیی که به او میدهند اعتبار خاصی به او دادهاند. ولایت فقیه از این سنخ نیست.
فرق بین اختراع و اکتشاف میدانید چیست؟ مخترع چیز جدید عرضه میکند و میسازد، امّا در اکتشاف آن قوه وجود دارد و کاشف آن را کشف میکند. در ولایت فقیه مردم اعتبار دهنده به او نیستند، اعتبار او از تقوای اوست، از رابطه او با خداست، و از فقه اوست، مردم او را کشف میکنند، مردم او را استخراج میکنند، مردم از بین انسانهای مختلف او را پیگیری میکنند، ردیابی میکنند، یا به آن پی میبرند. به وسیله رأی مردم او به ولایت نمیرسد، به وسیله امر امام به ولایت رسیده، ولایت او از بالا تأیید شده است، مردم چنین ولایت تأیید شدهای را پیگیری میکنند تا پیدایش کنند که او کجاست.»9
در بخشی دیگر از این کتاب مینویسد:
«خداوند انبیاء خودش را انتخاب میکند و به انبیاء وصی آنها را معرف میکند و اوصیاء به مردم نشانههای فقیه قابل قبولشان را میگویند و مردم طبق آن نشانهها میروند آن فقیه را کشف میکنند، نه این که جعل میکنند. این مردم نیستند که به فقیه قدرت میدهند، مردم مخترع فقیه نیستند، مکتشف فقیه هستند. اختراع و اکتشاف فرقشان این است که شما در اختراع چیزی را جعل میکنید، در اکتشاف چیزی این چنین است که شما آن را کشف میکنید. پس وضع شرایط برای ولایت فقیه که اوصافش چگونه باشد آن را اوصیا بیان میکنند، امّا مردم طبق آن نشانهها میروند آن ولیّ فقیه را مییابند. پس انتخاب نه به آن معناست که مردم وکیل میکنند ولیّ فقیه را، ولیّ فقیه غیر از نماینده مردم است، برای نماینده، مردم جعل نمایندگی کردهاند و حاکمند بر او و آنها موکل او هستند و این وکالت به دست مردم است و هر وقت عزل کردند عزلشان مؤثر است. امّا در ولایت فقیه این چنین نیست، مردم طبق آن علامات، فقیهشان را پیدا میکنند. از این جهت اگر مردم از او برگردند از اعتبار او چیزی کم نمیشود، از اعتبار خود مردم کم میشود. ارزش او به میزان اطاعت مردم از او نیست، به میزان اطاعت او از خداست، و اطاعت مردم از او افتخاری است برای خود مردم. مردم به خودشان ارج مینهند اگر از او اطاعت میکنند و خودشان را ضایع میکنند اگر از طاغوت اطاعت میکنند.»10
اصطلاح حقیقی و اعتباری
این دو اصطلاح بیشتر در تقسیمبندی علوم حقیقی و اعتباری به کار برده میشود. علوم حقیقی آن دسته از علومی است که به دریافت حقایق دست میزند و هیچ دخل و تصرفی در آن نمیکند؛ مثل فلسفه، و علوم اعتباری، علومی است که به اعتبارات و قراردادها میپردازد و از تکالیف و وظایف تفتیش میکند؛ مثل علم حقوق با همه انواع و اقسامی که دارد. اگر بحث ولایت فقیه را کلامی در نظر گرفتیم، قطعا عنوان حقیقی به خود میگیرد و اگر به صورت فقهی تشریح نمودیم، نام اعتباری خواهد پذیرفت.
جهات تفاوت میان فقهی بودن یا کلامی بودن بحث ولایت فقیه
بعد از اصطلاحات و توضیح هر یک از آنها به جهات فرق میان دوگونه کلامی یا فقهی بودن بحث ولایت فقیه میپردازیم. اگر چه فرقهای زیادی میتوان بین این دوگونه بحث ذکر نمود، امّا مهمترین آنها بدین شرح است:
فرق اول: در ولایت فقیه به معنای کلامی، وقتی فقیه، واجد شرایط شد، که از جمله مهمترین آنها فقاهت و عدالت است، خود به خود ولایت پیدا میکند؛ زیرخداوند برای فقیه واجد شرایط ولایت قرار داده است. بدینترتیب هیچ نیازی به انتخاب و کسب آرای مردم نمیباشد، تنها چیزی که فقیه برای ولایت میخواهد رسیدن به نصابی است که خداوند برای ولایت منظور کرده است، و به مجرد احراز شرایط، والی و حاکم میشود، چه مردم بدانند و چه ندانند، چه به او رأی بدهند و چه ندهند، چه اطاعت از او داشته باشند و چه نداشته باشند.
مردمنسبتبه ولایت فقیه جامعشرایط، در نفی و اثبات، هیچگونه اختیاری ندارند. آری در پذیرش و عدمپذیرش ولایت او اختیار دارند، میتوانند ولایت او را بپذیرند و ثواب الهی را شامل خود سازند و یا نپذیرند و خود را از سعادت محروم کنند. نظیر این حالت در رابطه با اصل اسلام است. هیچ گاه مردم نمیتوانند بگویند اسلام چگونه باشد و ما چگونه اسلامی را دوست داریم، عقاید آن و یا اخلاقیات آن و یا احکام آن به چه ترتیب باشد. چنین اختیاری برای هیچ کس وجود ندارد، بلکه اسلام یک مجموعه منسجم و منظم و مرتب است که این مجموعه را خداوند برای سعادت و رستگاری انسانها پسندیده است: «و رضیت لکم الإسلام دینا» حال مردم مختارند این مجموعه را قبول کنند و مسلمان شوند، یا انکار نمایند و کفر پیشه سازند.
درباره احکام مختلف اسلام نیز قضیه از همین قرار است؛ مثلاً مردم نمیتوانند احکام و شرایط و حدود «بیع» را که یکی از بخشهای فقه و ابواب آن است تعیین کنند و به دلخواه خود هرگونه میپسندند بیع نمایند، بلکه احکام و شرایط و حدود آن را اسلام معین میکند، و مردم مختارند که بیع داشته باشند یا نداشته باشند، ولی چنانچه خواستند بیع نمایند، موظفند با همان احکام و شرایط و حدود مذکور انجام دهند و اگر آن احکام و شرایط و حدود را رعایت ننمایند، بیع آنان باطل و نقل و انتقالات (ثمن و مثمن) صورت نمیپذیرد؛ یعنی ثمن ملک بایع و مثمن ملک مشتری نخواهد شد. گاهی همین مطلب را محققان در ضمن حدیث معروف «الناس مسلّطون علی اموالهم» بیان نمودهاند و تأکید کردهاند مردم مسلط بر مال خود هستند، امّا نمیتوانند احکام و چارچوب آن را در اختیار بگیرند و به اصطلاح، «الناس مسلّطون علی اموالهم لا علی احکامهم.»
بنابراین، مردم در پذیرش ولایت فقیه اختیار دارند. از این قبول و پذیرش در اصطلاح تولّی یاد میکنند.
آیةاللّه جوادی آملی در یکی از سخنرانیهای خود چنین میفرماید:
«در هنگام تدوین قانون اساسی اول، برخی پیشنهاد داده بودند که «مردم انتخاب میکنند» ولی در همانجا، بدین صورت اصلاح شد که «مردم میپذیرند». همان وقت در مجلس خبرگان سؤال کردند که فرق «انتخاب میکنند» و «میپذیرند» چیست؟ گفتیم یکی توکیل است و دیگری تولی. مردم ولیّ فقیه را یعنی ولایت فقیه و عدل را میپذیرند، نه این که او را وکیل خود کرده و انتخاب نمایند.»11
و در جای دیگر میگویند:
«در ضمن مباحث گذشته دانسته شد که رهبری جامعه اسلامی امری انتخابی و یا شورایی نیست، بلکه به انتصاب و فرمان الهی است.»12
امّا ولایت فقیه به معنای فقهی نیازمند انتخاب است، و فقیه گرچه جامع شرایط باشد تا قبل از انتخاب توسط مردم و دادن رأی به او هیچگونه ولایتی نخواهد داشت و نمیتواند هیچگونه تصرفی در جهت اداره اجتماع مسلمانان داشته باشد، لکن به مجرد انتخاب و کسب آراء از سوی مردم ولایت پیدا میکند؛ درست مانند مقام ریاست جمهوری است که شخص رئیس جمهور، یک روز قبل از انتخاب هیچگونه قدرت و قوتی جهت دخالت در امور مملکتی و اداره کشور ندارد، امّا به محض انتخاب، تمام آن قدرتها و قوتها را در اختیار میگیرد و هر گاه مدمت زمامداری و ریاست جمهوری پایان یابد، مجددا شخص رئیس جمهور، همچون سایر مردم، فاقد قدرت پیشین میشود و فرد دیگری جای او همان مناصب را در دست میگیرد.
فرق دوم: روشن شد که ولایت فقیه به معنای کلامی از انتخاب مردم نشأت نمیگیرد، بلکه نتیجه ویژگیها و خصلتهایی است که او به دست آورده و خداوند برای آن ویژگیها و خصلتها ولایت قرار داده است.
اکنون سؤالی مطرح میشود و آن این که اگر یک روز تعداد فقهای جامع شرایط زیاد باشد که غالبا هم چنین است، مثلاً صد ولیّ فقیه داشته باشیم، این تعدد مراکز تصمیمگیری موجب تشتت نیروها و اختلال نظام زندگی و معیشت خواهد شد، در حالی که در بحث ولایت فقیه به معنای فقهی، هرگز چنین مشکلی پیش نخواهد آمد، زیرا تا آرای مردم برای انتخاب او نباشد، ولایت پیدا نخواهد کرد. این سؤال، یکی از اشکالاتی است که طرفداران ولایت فقیه به معنای فقهی به مخالفان خود وارد میکنند. ایشان میگویند لازمه ولایت فقیه به مفهوم خبری این است که اگر همه فقهای عادل که فرضا ولایت دارند با نیروی مسلّح خود اعمال ولایت کنند، هرج و مرج و فتنه و فساد به وجود میآید و اگر فقط یکی از آنان اعمال ولایت کند، جعل ولایت برای فقهای دیگر لغو میشود، ولی در ولایت فقیه به مفهوم انشایی فقط فقیهی که از طرف اکثریت مردم انتخاب میشود، اعمال ولایت میکند و فقهای دیگر چون ولایت ندارند در حکمرانی دخالت نمیکنند و در این صورت نه هرج و مرجی لازم میآید و نه لغوی.
پاسخ به این سؤال در واقع فرق دیگری را به دنبال میآورد. ادله عقلی حکم میکند که برای حفظ نظام زندگی و عدم اختلال آن شیوهای اتخاذ شود که این مشکل حل گردد. آن راه همان انتخاب از سوی مردم به طور مستقیم یا از سوی خبرگان مردم میباشد. به بیان دیگر در فرض مذکور که تعداد واجدان شرایط زیاد است، از انتخاب کمک گرفته میشود، امّا باید توجّه داشت که این انتخاب برای ایجاد اصل ولایت نیست، بلکه جهت تمرکز بخشیدن به ولایت میباشد؛ برخلاف ولایت فقیه به معنای فقهی که انتخاب برای ایجاد اصل ولایت است. اگر در زمانی فقها متعدد نبودند و یک فقیه، واجد شرایط و برخوردار از برجستگی ویژه بود، مثل امام خمینی قدسسره نیاز به انتخابات ـ مستقیم یا غیرمستقیم ـ نخواهد بود، در حالی که در ولایت فقیه به معنای فقهی، چه تعداد فقها زیاد باشد و چه نباشد، و یا اصلاً یک نفر واجد شرایط باشد، تا انتخابات صورت نپذیرد او ولایت پیدا نمیکند؛ مانند مقام ریاست جمهوری که اگر تنها یک نفر نامزد وجود داشته باشد، برای سپردن قدرت و مسؤولیت به او بینیاز از انتخابات و مراجعه به آراء عمومی نخواهیم بود.
البته ناگفته نماند که انتخابات در هر شرایطی چه تعداد واجدان شرایط زیاد باشد یا کم باشد و یا اصلاً بیش از یک نفر نباشد، یک ثمره مهم دارد و آن این که مردم را پایبند و متعهد میکند، و شاید به همین دلیل بوده باشد که امیرالمؤمنین علیهالسلام و یا حتی پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله بیعت مینمودند. این بیعت جهت ایجاد اصل حق برای پیامبر صلیاللهعلیهوآله و یا امیرالمؤمنین علیهالسلام نبود، بلکه بستر بسیار مناسبی برای پایبندی مردم و حفظ حضور آنها در صحنه بوده است.
آیةاللّه جوادی آملی در همینباره میگوید:
«رأی غیرمعصوم یا گزارش وی هیچگونه نقشی در ایجاد حکم یا احداث حق نخواهد داشت، بلکه فقط در صورت اعتبار، نقش کاشفیت دارد، خواه رأی عالم متخصص و خواه عامی متعارف، خواه به نحو اتفاق آراء و خواه به نحو اکثر یا کثیر، لذا اجماع و عقل همانند کتاب و سنت معصومین علیهمالسلام منبع جوشش حکم و مبنای پیدایش حق نیستند، بلکه مصباح تشخیص حکم و چراغ تبیین حقاند... بیعت در فرهنگ تشیع و فقه شیعه اثنیعشری علامت حق است نه علت آن. توضیح آن که، حق حاکمیت در نظام اسلامی از آنِ خدای سبحان است که توسط قرآن و سنت معصومین علیهمالسلام تجلّی نموده است، و بر توده انسانها پذیرش این نظام و بیعت با قرآن و معصومین علیهمالسلام فریضه عینی است، و هیچگونه تأثیری در ثبوت اصل حق حاکمیت قرآن و معصوم ندارد. چنان که اگر نسبت به غیر از این دو وزنه وزین (ثقلین) انجام پذیرد، نه تنها علت ثبوت حق نیست، بلکه علامت هم نمیباشد و به منزله تکیه دادن به درخت، بدون بهرهبرداری از میوه آن میباشد. بعد از بیعت نیز باید به لوازم آن ملتزم بود؛ یعنی جامعه بشری دو تکلیف طولی دارد، اول آن که با آنچه به صورت قرآن و سنت معصومین علیهمالسلام تبیین شده بیعت کرده به آن ایمان بیاورد، دوم آن که به تمام مضامین و دستورهای آنها عمل نماید. سرّ آن که بیعت در فقه شیعه فقط کاشفیت دارد، آن است که معصومین علیهمالسلام گذشته از ولایت تکوینی، دارای ولایت تشریعی میباشند و مردم در ساحت ولایت تشریعی و حق حاکمیت آنان تولی مینمایند؛ همانطور که به ولایت تکوینی آنها نیز اعتقاد دارند.
آنچه از امیرالمؤمنین علیهالسلام در نهجالبلاغه یا غیر آن در زمینه احتجاج به بیعت نقل شده است از باب قاعده الزام است، چنان که خداوند مؤمنان را به التزام به آنچه ملزم شدهاند؛ یعنی عمل به قرآن و پیروی از رهبری پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله مؤاخذه میکند، نه آن که بیعت با علی بن ابیطالب علیه افضل صلوات المصلّین علت حق حاکمیت آن حضرت شده و حضرتش برای تثبیت موقعیت سیاسی خود به آراء مردم استدلال کرده باشد.»13
خلاصه فرق دوم این شد که انتخابات در فرض کلامی بودن ولایت فقیه و در فرض تعدد واجدان شرایط، در جهت تمرکز بخشیدن قدرت و مسؤولیت است، امّا در فرض فقهی بودن، برای اصل ولایت و مسؤولیت است.
فرق سوم: فرقسوم میان ولایتفقیه به عنوان مسأله کلامی یا فقهی در ارتباط با مجلس خبرگان خواهد بود. اگر ولایت فقیه را به عنوان یک مسأله کلامی نگاه کنیم، جایگاه مجلس خبرگان به صورت قوه تشخیص نصب و عزل درمیآید؛ یعنی خبرگان، نهاد تشخیص و بررسی جهت وصول فقیه به مقام ولایت یا عدم وصول او به این مقام است. خبرگان با توجّه به این که خود مجتهد و اسلامشناس هستند، میتوانند تشخیص دهند که فقیهی، عنوان ولایت را یافته است یا نه. امّا اگر ولایت فقیه را به عنوان یک مسأله فقهی نگریستیم، دیگر مجلس خبرگان قوه تشخیص انتصاب و انعزال نخواهد بود، بلکه نهاد نصب و عزل فقیه به ولایت یا از ولایت میشود؛ یعنی خبرگان فقیهی را به ولایت نصب و یا از ولایت عزل میکنند. فرق میان انتصاب و انعزال در حالت کلامی و فقهی مانند فرق میان معدن طلا با جواهر فروشی است. در مورد معدن طلا، کارشناسان تحقیق مینمایند تا بدانند فلان معدن، طلا دارد یا ندارد، و هرگز طلا نمیبرند در آن معدن جاسازی نمایند، ولی در مورد جواهرفروشی، بالاجبار باید طلا و جواهرات در آن ذخیره کنند و یا طلا و جواهرات را از آن خارج نموده، مغازه را به فرد دیگر واگذار کنند. به بیان دیگر در عزل و نصب، دادن ولایت و گرفتن آن به دست مجلس خبرگان است، ولی در انتصاب و انعزال، مجلس خبرگان تنها نگاه میکند که فقیه، ولایت دارد یا ندارد.
فرق چهارم: در بحث ولایت فقیه به معنای کلامی، هیچ گاه مردم یا خبرگان نمیتوانند فقیهی را که ولایت یافته، از ولایت برکنار کنند؛ زیرا ولایت او توسط مردم یا خبرگان داده نشده تا هر گاه خواستند آن ولایت را پس بگیرند، هر چند در آن فرضی که تعداد فقهای واجد شرایط بیش از یکی بود و انتخاب مردم و خبرگان جهت تمرکز بخشیدن ولایت و حاکمیت بود، تصویر گرفتن این مرکزیت از فقیه و سپردن آن به فقیه افقه و اعدل، تصویر نادرستی نخواهد بود. گرچه این فرض در عمل نادرالوقوع است؛ زیرا مطابق میثاق ملی ـ قانون اساسی ـ ولیّ فقیه برای تعیین سیاستهای کلی نظام جمهوری اسلامی ایران از مجمع تشخیص مصلحت نظام مشورت میگیرد و تعیین اعضای مجمع تشخیص مصلحت به دست رهبری نظام است و با تعیین برجستهترین عناصر خوشفکر جامعه اسلامی به عنوان اعضای مجمع تشخیص و به عنوان مستشاران عالی رهبری، احتمال دانایی و کارایی فرد دیگر و تفوق و برتری او نسبت به رهبری به صفر میرسد.14
لکن در بحث ولایت فقیه به معنای فقهی به دلیل این که اصل ولایت از سوی مردم و خبرگان داده میشود، سلب و بازپسگیری ولایت هم به دست مردم و خبرگان خواهد بود و اصلاً خبرگان میتوانند برای رهبری نظام اسلامی و ولایت فقیه زمان قرار دهند؛ مثلاً تصویب نمایند که هر دهه، مدت زمان ولایت پایان یافته و برای ولایت مجدد یا تعیین ولیّ دیگر اقدام کنند.
فرق پنجم: با دقت در ولایت فقیه به معنای کلامی معلوم میشود، ولیّ فقیه نماینده خدا و پیامبر و ائمه اطهار علیهمالسلام در بین مردم خواهد بود، در حالی که براساس فقهی بودن این بحث، ولیّ فقیه، نماینده و وکیل سیاسی مردم میشود. به بیان دیگر در صورت اول، جنبه الهی و قداست او بیشتر و در صورت دوم بعد مردمی او افزونتر میگردد. طرفداران ولایت فقیه به معنای فقهی، یکی از دلایلی را که برای اثبات عقیده خود ذکر میکنند همین است و میگویند: لازمه ولایت فقیه به مفهوم «خبری» این است که فقیه عادل وکیل سیاسی مردم نباشد و به نیابت از مردم اعمال ولایت نکند و احکام وکالت را مراعات ننماید، چون ولایت را از مردم نگرفته است. ولی لازمه ولایت فقیه به مفهوم «انشایی» این است که ولیّ فقیه انتخاب شده وکیل سیاسی مردم باشد و به نیابت از مردم اعمال ولایت کند و احکام وکالت را رعایت نماید.15
البته بحث درباره مردمی بودن رهبری در نظام اسلامی در مطالب آینده خواهد آمد، و فعلاً درصدد بیان جهات تفاوت هستیم. آیةاللّه جوادی آملی که از مدافعان کلامی بودن بحث است، به همین فرق در کتاب خود اشاره نموده، مینویسد:
«روح این سخن که آراء مردم موجب حق حاکمیّت فقیه جامعالشرایط است، این خواهد بود که فقیهِ آگاه به همه قوانین حکومت، نماینده مردم است نه نائب امام عصر علیهالسلام ؛ زیرا نیابت خود را از مردم دریافت کرده و وکالت خویش را از موکّلان خود دارد، نه آن که نیابت خود را از طرف ولی عصر (عجلاللّه فرجه) احراز کرده باشد.»16
فرقهای دیگری نیز میان این دو دیدگاه گفته شده و یا قابل تصور است، لکن به نظر میرسد مهمترین آنها همین پنج فرق یاد شده باشد.
دو اشکال بر نظریه کلامی بودن ولایت فقیه و پاسخ آنها
در بین سخنان منکران ولایت فقیه به معنای کلامی، دو جهت نگرانی وجود دارد که گاه همان را به عنوان دو دلیل برای
فقهی بودن بحث ذکر میکنند. جهت اول همان است که اشاره شد و آن این که احساس میکنند در این صورت (کلامی بودن) نقش مردمی بودن رهبری در نظام اسلامی کمرنگ و ضعیف خواهد بود و در نتیجه مردم خود را خیلی سهیم در این کار مهم نخواهند دید و لذا از حضور در صحنه سرباز خواهند زد. در این راستا روشنفکرانی که معتقد به دموکراسی میباشند، رهبری اسلامی را موافق با حکومت مردمی و دموکراسی نخواهند دید و این یک نوع به اصطلاح استبداد شمرده میشود.
جهت دومِ نگرانی، سروصدایی است که مخالفان اسلام و انقلاب اسلامی برپا میکنند و از هر سو در تبلیغات زهرآگین خود نظام مقدس اسلامی را متهم به حاکمیت ضد مردمی مینمایند. برای بستن دهان مخالفان و خنثیساختن جو تبلیغاتی آنها لازم است ولایت فقیه را به شیوه فقهی مطرح کنیم. در اینباره این عبارت، در خور توجّه است:
«لازمه ولایت فقیه به مفهوم خبری این است که جواب صحیحی به مخالفان داده نشود که گفتهاند طراحان ولایت فقیه میگویند: مردم صغیر و محجور هستند و نمیتوانند حق حاکمیت سیاسی داشته باشند؛ زیرا طبق نظریه نصب فقیه به ولایت از بالا، مردم حق انتخاب زمامدار ندارند و در این صورت اشکال مخالفان تثبیت میشود.»17
در برابر این دو نگرانی، چند نکته قابل توجّه است:
نکته اول
تلاشها و فعالیتهایی که از سوی اندیشمندان و فرزانگان حوزوی و دانشگاهی در راستای تشریح و تبیین نظام اسلامی و ولایت فقیه به عمل آمده و میآید و این همه تألیف و تصنیف در این رابطه، آیا به منظور فهم دین بوده یا منظور دیگری وجود داشته است؟ بدیهی است که همه این تلاشها به انگیزه شناخت دین و معرفت کامل از اسلام بوده است. ما در مباحث ولایت فقیه به دنبال این هستیم که ببینیم اسلام به ما چه میگوید، خداوند متعال برای ما چه قرار داده و چه چیزی را از ما میپذیرد، نه این که مردم چه دوست دارند و چه میخواهند و چه میطلبند، و چه بگوییم تا از ما رضایت پیدا کنند. خداوند متعال در سه نوبت در قرآن مجید، تهدید جدّی فرموده که اگر به آنچه او حکم نموده، عمل ننماییم، دچار مشکلات و گرفتاریهای دنیا و آخرت خواهیم شد. در سوره مبارکه مائده فرمود:
«و من لم یحکم بما انزل اللّه فاولئکهم الکافرون»مائده /44
«و من لم یحکم بما انزل اللّه فاولئک هم الظالمون» مائده /45
«و من لم یحکم بما انزل اللّه فاولئک هم الفاسقون»مائده /47
هر کس به آنچه خدا نازل نمود حکم ننماید، کافر و ظالم و فاسق خواهد بود. بنابراین شایسته است ببینیم خدا چه میگوید.
نکته دوم
باید دقت داشت مردمی که از آنها همیشه سخن به میان میآید، مسلمان و مؤمنند و همان کسانی هستند که انقلاب مقدس اسلامی را به وجود آورده و در هشت سال دفاع مقدس برای حفظ آن، شهید دادهاند و فداکاریهای اعجابانگیزی از خود به ظهور رساندند و نشان دادند که میپسندند آنچه را جانان پسندد. تحلیلهای بظاهر جامعهشناسانه و علمی و مدرن و وعدههای تئوریسینهای مزدور مبنی بر به بنبست رسیدن نظام اسلامی، سالهاست که رونق خود را از دست داده و معلوم شده آب در هاون کوفتن است. ما نمیگوییم تکتک مردم ایران انگیزههای عالی الهی دارند، بلکه میگوییم آنها که درد جامعه دارند و همیشه در همه حادثهها چه تلخ و چه شیرین در صحنه حضور دارند و حضور آنها تعیینکننده است، انگیزههای الهی دارند و به اسلام عمیقا معتقدند، و آنچه اسلام بگوید به آن پایبند میباشند. بنابراین لازم نیست نگران مردم باشیم و از طرف آنها سخن بگوییم.
نکته سوم
از لحاظ جامعهشناسی میگویند هر حکومتی متناسب با جامعهای است که بر آن حاکمیت دارد، و گفته استوارت میل در اینباره معروف است، که حکومت لیبرال منبعث از جامعه لیبرال است. اگر این اصل جامعهشناسانه را هم بخواهیم بپذیریم باید گفت جامعه ایرانی برخوردار از بافت مذهبی است و کلیه طبقات آن با همه کموکاستیای که دارند، رگ و ریشه دینی دارند.
لذا حکومت در ایران میباید الهام گرفته و بلکه منطبق بر اسلام باشد. اگر ایران بخواهد سرافراز و آباد گردد، چارهای جز حکومت اسلامی نخواهد داشت و هر حکومت دیگری هر چند بر پایه دموکراسی باشد، گرفتار بحرانهای شدید و چالشهای درمانناپذیر میگردد. امروز مشکل اساسی کشور ترکیه نیز همین است؛ اگر چه رؤسای ارتش لائیک نخواهند درک کنند. هشتاد سال است که تقریبا خواستهاند نابسامانیهای ترکیه را از طریق ضدمذهبحل کنند و ادای کشورهای به اصطلاح متمدن اروپایی را دربیاورند. به زور و اکراه فرهنگ اروپایی و آداب و سنن آنها را در بین مردم و در جمیع روابطشان حاکم ساختند، از آموزشها و تعلیمات مذهبی و تأسیس مدارس دینی ممانعت به عمل آوردند، لکن نه تنها از بحرانهای اقتصادی نتوانستند رهایی پیدا کنند که علاوه بر آن، دچار مشکلات سیاسی هم در داخل و هم در کل جهان اسلام شدند، و اکنون بعد از گذشت این همه سال، تازه متوجه این واقعیت شدهاند، ولی هنوز مقاومت میکنند و لائیکها را از مناصبشان خلع نمیکنند. در آینده نیز وضعیت ترکیه همین است؛ زیرا جامعه دینی و مذهبی، حکومت دینی و مذهبی میطلبد و در جامعه ما نیز هیچ تئوری ضد دینی قابلیت تحقق ندارد.
نکته چهارم
از ویژگیهای مؤمن حقیقی این است که وقتی راه حق و صراط مستقیم را پیدا میکند، از ملامت هیچ ملامتکنندهای هراس به دل راه نمیدهد. خدای سبحان در وصف مؤمنانی که دوستشان دارد میفرماید که از هیچ ملامتی نمیترسند و سپس میگوید، این وصف، فضل خداست که هر را بخواهد میدهد.18
حال چه اصراری است وقتی خداوند از مؤمنان این چنین یاد میکند، بخواهیم دشمنان قسمخورده خود را راضی کنیم؟ یقین کنیم که دشمنان دین هرگز از ما راضی نمیشوند، مگر این که دربست خود را در اختیارشان قرار دهیم. پروردگار متعال این حقیقت و این حالت روانی دشمنان را چنین تبیین میکند:
ای پیامبر! یهود و نصاری که دشمنان اسلامند، هرگز از تو راضی نمیشوند مگر این که از آیین و روش آنان پیروی نمایی.19
بنابراین، رضایت دشمنان دین تنها در پیروی بدون قید و شرط از آنان به دست میآید و این پیروی نیز برابر است با از دست دادن تمام سرمایههای دینی و الهی. برای این که به مفاد این آیات با اطمینان بیشتری اعتقاد پیدا کنیم، خوب است از کسانی که ولایت فقیه را به مفهوم انشایی و فقهی قرار دادند تا گروههای چپ و بیدین دهان به اعتراض نگشایند، سؤال کنیم، الآن که ولایت فقیه را این چنین معنی نمودید، دشمنان رهایتان کردند و طعنه نمیزنند و در رسانهها و تبلیغاتشان از ولایت فقیه بخوبی یاد میکنند؟ یا این که دشمنی خود را بهگونه دیگر و در بُعد دیگر ادامه میدهند؟ اگر چنین است بدانید که تا پیروی کامل از آیینشان این ناسازگاریها را ادامه خواهند داد، پس شایسته است به رهنمودهای قرآن و حدیث و عقل سلیم در اینباره توجّه و عمل نماییم.
در پایان این مطلب، بخش دیگری از سخنان آیةاللّه جوادی آملی را یاد میکنیم:
«آنچه مایه حرمت ولایت و ارج نهادن به اوست بدون آن که از حرمت آرای عمومی بکاهد، همان عظمت مسؤولیت و اهمیّت شرایط و همسان و همسو بودن رهبر با مردم است. باید جامعه اسلامی به سمتی حرکت کند که در آن هیچ مَیزی بین ولی و مولّی علیه نباشد، تا در این حال حرمت آرای عمومی روشن گردد. تأثیر حضور مردم در صحنه عمل و اظهار رأی آنان در قلمرو فکر نه تنها ضامن اجرای ولایت فقیه است، بلکه مایه موفقیت اصل دین و حاکمیت قرآن و زمامداری پیامبراکرم صلیاللهعلیهوآله ورهبریامامانمعصوم علیهمالسلام میباشد و هرگز نباید بین تأثیر خارجی حضور مردم و بین تأثیر آن در ایجاد حق حاکمیت و علیت، نسبت به اصل ولایت خلط نمود، و به بهانه تکریم آرای عمومی، حق حاکمیت را مجعولِ خلق دانست و جنبه ربوبی او را رها کرد.»20
آنچه که لازم مینمود، در بیان ولایت فقیه به عنوان یک مسأله کلامی یا فقهی مطرح شد. اکنون در مرحله انتخاب و تشخیص درستی یکی از آن دو قرار گرفتیم. به نظر راقم سطور، ولایت فقیه با توجّه به دلیلهایی که جهت اثبات آن ذکر کردهاند، به کلامی بودن بحث ناظر است تا به فقهی بودن؛ خصوصا روایاتی که مستند ولایت فقیه بوده، بحث را از نظرگاه کلامی نگریسته است. بررسی مجموعه ادلهای که در اینباره وجود دارد، با هدف این نوشتار هماهنگ نیست. اگر چنانچه طولانی و گسترده نبود، ممکن بود به نحو استطراد بیان نمود، لکن امید است در مجال دیگری خداوند متعال توفیق دهد. غیر از ادلهای که در این زمینه اقامه شده، قراین و شواهدی نیز موجود است که باعث اطمینان و آرامش میشود. به یکی از آن قرائن اشاره میکنیم.
در اسلام براساس ادله نقلی برای فقیه سه مقام و منزلت ذکر شده است: اول این که او دارایمنصبقضاست؛ یعنی بهمحض این که به درجه اجتهاد و فقاهت رسید، حققضاوتو حلمرافعات وفصلخصومات را دارد. امام راحل در اینباره میفرماید:
«در این که فقهای عادل به حسب تعیین ائمه علیهمالسلام منصب قضا را دارا هستند و منصب قضا از مناصب فقهای عادل است، اختلافی نیست.»21
همچنین میفرماید:
«امّا این که منصب قضاوت متعلق به فقهای عادل است، محل اشکال نیست وتقریبا از واضحات است.»22
دوم این که فقهایی که دارای منصب افتاء هستند، به اصطلاح مرجع تقلید میباشند و احکام شرعی فرعی را تبیین میکنند و دیگرانی که به این حدّ یا به حدّ احتیاط نرسیدهاند، وجوبا از فقها تقلید میکنند. این منصب در طول تاریخ غیبت حضرت ولیعصر روحیله الفداء همیشه و پیوسته ادامه داشته و هیچگونه تردیدی در آن از سوی احدی از علمای امامیه نشده است. به طور طبیعی، مردم از مجتهد و فقیه اعلم تقلید مینمودند و فقها نیز فتوا میدادند و این سیره اجتهاد و تقلید آن چنان واضح و روشن است که ما را بینیاز از ذکر هر دلیل مینماید.
سوم این که فقها دارای منصب حکومت و ولایت میباشند؛ یعنی مسؤولیت اداره نظام مسلمانان و حفظ شؤونات ایشان را برخوردارند. ادله مختلفی نیز در کتابهای مربوط به منصب ولایت و حکومت برای فقها آمده است. از دلایلی که جهت اثبات مناصب سهگانه برای فقیه در منابع اسلامی آمده است، دو نتیجه میتوان گرفت:
1 ـ رهبری و مرجعیت با یکدیگر وحدت دارند. بدینسان همان فقیهی که عنوان حاکمیت و ولایت پیدا میکند، همان فقیه نیز مرجع تقلید است و به مردم فتوا میدهد؛ زیرا در این ادله یاد شده، تفکیک بین رهبری و ولایت بر شؤون مسلمانان با مرجعیت و افتاء برای آنها و یا حلّ خصومات و قضاوت بین آنها تفکیک نشده است. پس وحدت رهبری و ولایت با مرجعیت و افتاء استفاده میشود. بحث در این رابطه مجالی دیگر میطلبد و تنها اکتفا به همین اشاره مینماییم.
2 ـ ثبوت ولایت برای فقها به انتخاب و مراجعه به آرای عمومی نیست؛ یعنی ولایت فقیه به معنای فقهی نیست، بلکه کلامی میباشد. دلیل بر این نتیجهگیری این است که ثبوت منصب قضاوت برای فقیه به انتخاب و رأیگیری نمیباشد، وقتی فقاهت و عدالت حاصل شد منصب قضا هم حاصل میشود، در واقع منصب قضا متعلق به فقاهت و عدالت فقیه است نه مربوط به رأیی که مردم به او میدهند.
در بیانات امام خمینی قدسسره هم ملاحظه فرمودید که تعبیر این چنین بود:
«فقهای عادل به حسب تعیین ائمه علیهمالسلام منصب قضا را دارا هستند.»
تعیین ائمه علیهمالسلام ناظر به کلامی بودن قضاوت برای فقهاست. بنابراین، اولین منصبی که برای فقیه ذکر شد، ثبوتش به نحو کلامی بوده نه فقهی، و نیز وقتی دومین منصب فقها را مورد مداقه قرار میدهیم بیشک درک میکنیم که آن منصب هم به صورت کلامی برای فقیه ثابت میشود. به مجرد این که فقاهت و عدالت برای فقیهی ثبوت یافت، منصب افتاء هم برای او تحقق مییابد اعم از این که مردم از او تقلید کنند و او به اصطلاح مرجع تقلیدشان بشود و یا این که اصلاً مردم با دین به خصومت بپردازند و احدی به سوی فقیه نرود، و او را به عنوان مرجع تقلید نشناسد. پس مشاهده میفرمایید که ثبوت و تحقق منصب افتاء هم برای فقیه، کلامیاست و محتاجبه انتخابات نمیباشد.
امّا سومین منصب که ولایت و حکومت باشد مورد اختلاف قرار گرفته که آیا به صورت کلامی است یا به صورت فقهی؟ اگر روایات، این مناصب سهگانه را با لسان واحد و با یک سیاق برای فقها بیان نموده است، و اگر دو منصب اول از این مناصب سهگانه حصول و تحققش به نحو کلامی است نه فقهی، نتیجه میگیریم که منصب ولایت و حکومت هم به نحو کلامی است. ادعای این که ممکن است منصب ولایت به نحو فقهی باشد بسیار بعید است و وحدت سیاق اجازه نمیدهد.
در این بخش نیز به سخنی از آیةاللّه جوادی آملی توجّه میکنیم:
«ولایت فقیه در اداره نظام حکومتی همانند منصب قضا و سمت مرجعیت وی، از طرف شارع مقدس تعیین شده است و پذیرش مردم در مرحله اثبات مؤثر است، نه در اصل ثبوت؛ یعنی همانطور که فقیه جامع شرایط افتاء، دارای سمت فتوا دادن است، خواه کسی مرجعیت او را بپذیرد خواه نپذیرد، و تنها تفاوت آن است که اگر مورد قبول قرار گرفت، عنوان اضافی مرجعیت او به فعلیّت میرسد، و آثار عینی را به همراه دارد، و گرنه در بوته قوه میماند و هیچ اثر خارجی به دنبال ندارد و همانطور که فقیه جامع شرایط، واجد منصب قضا است، خواه کسی به او رجوع کند و خواه او را مرجع فصل خصومت نداند، و تنها امتیاز آن است که اگر مورد پذیرش قضایی مردم واقع شد، عنوان اضافیِ قاضی بودن او به فعلیت میرسد و آثار عینی فراوان را به همراه دارد، و گرنه در بوته قوه میماند و هیچ اثری بر او مترتّب نیست، جریان ولایت او نسبت به اداره امور امت اسلامی نیز این چنین است؛ یعنی اصل مقام محفوظ است و ترتّب آثار خارجی منوط به تولی مردم است.»23
بررسی نظرات سایر فِرَق اسلامی در این موضوع
آنچه به قلم آمد چیزی بود که در میان عالمان شیعی مطرح است، و حاصل آن این بود که عدهای از بزرگان مسأله ولایت فقیه را از مسائل علم کلام میدانند و برخی دیگر از مسائل فقه، امّا غیر از امامیه، دو فرقه دیگر اسلامی به نامهای اشاعره و معتزله نیز وارد این معرکه شده ولی هر دو گروه مسأله را فقهی دانستهاند نه کلامی، و اینک توضیح مختصر عقاید ایشان.
عقیده اشاعره
این گروه در اواخر قرن سوم هجری یا اوایل قرن چهارم توسط یکی از کسانی که تا مدتها معتزلی بود و سپس به مخالفت با آن پرداخت، به نام ابوالحسن اشعری که از اخلاف ابوموسی اشعری بود تأسیس شد. تولد ابوالحسن اشعری به سال 260 ه ق و وفات به سال 324 ه ق میباشد، این گروه اختلافات بسیار شدید و گستردهای با فرقه معتزله داشته است که هنوز نیز بخش حجیمی از کتب کلامی را به خود اختصاص میدهد. از جمله آن اختلافات بحث بر سر حسن و قبح عقلی بوده است.
عقیده اشاعره بر آن بود و هست که هیچ فعلی تا قبل از مدح و امر و فعل شارع، حسن و خوبی ندارد یا نمیتواند فهمیده شود و نیز هیچ عملی تا قبل از ذم و نهی و ترک (اعراض) شارع، قبح و بدی نداشته یا قابل ادراک نمیباشد، و به اصطلاح «الحسن ما حسنه الشارع و القبیح ما قبحه الشارع»؛ یعنی خوبی آن چیزی است که شارع آن را نیک شمرده باشد و بدی آن چیزی است که شارع آن را بد شمرده باشد. به بیان دیگر؛ بعد از این که شارع نسبت به عملی مدح نمود یا امر کرد و یا خود آن را مرتکب شد، این سبب میشود که آن عمل حسن و خوب شود. و نیز تا پیش از این که شارع نسبت به عملی مذمت نماید، یا نهی کند یا خود اعراض و کنارهگیری نماید آن عمل، قبیح و بد نخواهد بود ولی وقتی شارع با عملی چنین برخورد کند، این برخورد، علت قبح و بدی آن عمل شده و یا از قبح و بدی آن کشف میکند.
به هر حال، حُسن و قُبح در اعمال و افعال یا وجود ندارد یا قابل کشف عقلانی نیست و بعد از برخورد شارع با آن یا حَسن و قبیح میشود و یا حسن و قُبح آن کشف میگردد.
از جمله توالی و لوازم جداییناپذیر انکار و عدم پذیرش حسن و قُبح عقلی این است که به هیچ وجه نمیتوان گفت، بر خدا واجب است. خداوند چنین عملی را مرتکب نشود یا خداوند چنین عملی را انجام نمیدهد (این وجوب ترک هم به معنای امتناع است نه به معنای حرمت)؛زیرا این وجوب و امتناع یا همان «چنین میکند» یا «چنین نمیکند» براساس حسن و قبح عقلی به دست میآید و هر گاه فردی چون اشعری حسن و قُبح عقلی را مردود شمارد ضرورتا چنین وجوب و امتناعی را هم مردود خواهد شمرد، در نتیجه اشعریان هیچ گاه نمیتوانند مسأله ولایت فقیه را از مسائل علم کلام بدانند، و طبق مبنای ایشان از ولایت فقیه در فقه باید بحث نمود، چنان که همینطور هم هست.
عقیده معتزله
این گروه به لحاظ تاریخی دارای قدمت بیشتری است و از جنبههای اعتقادی به امامیه نزدیکتر میباشد، و از حیث منابع دینی و اسلامی، بسیار عقلگرا و فکرمدار و اندیشهمحور است، و در عین حال به دلیل موارد افراطگرایی در گرایشهای عقلانی و اصالتبخشی به عقل، اختلافاتی نیز با امامیه دارد. مؤسس و بنیانگذار این گروه «واصل بن عطا» است که متولد در مدینه به سال 80 ه ق و متوفی در بصره به سال 131 ه ق میباشد.
مورّخان تاریخ کلام پیدایش معتزله را اواخر قرن اول و اوایل قرن دوم میدانند، این گروه گرچه به لحاظ تولد نسبت به اشاعره از قدمت برخوردار است، ولی به جهت قرابت فکری و تقارن اندیشه و عقیدهای که با تشیع و امامیه داشت، در نهایت تمایلات شیعیگری یافت و در تشیع اضمحلال پیدا کرد و از قرن هفتم به بعد دیگر از اعتزال خبری نیست، و از لحاظ تاریخی پایان عمر آن محسوب میشود.
معتزله در اختلاف مذکور، عقیده به حسن و قُبح عقلی داشت، لکن اکثر آنان مسأله رهبری و امامت جامعه را فقهی دانسته و از علم کلام خارج پنداشتند. گرچه از جهت مبانی به دلیل اعتقاد به حسن و قبحعقلی هیچمنعی از کلامیبودن بحث وجود نداشت، لیکن با دلایل عقلی، تعیین رهبریجامعهرابرمردمواجبولازم دانستند. بدینترتیب از دیدگاه اشاعره و معتزله علیرغم اختلافی که در حسن و قُبح عقلی دارند، تعیین رهبر مسلمانان با انتخاب و مراجعه به آرای عمومی خواهد بود.
نکته مهم
معتزله و اشاعره بعد از پذیرش نبوت به عنوان اصلی از دین و به عنوان یک مسأله کلامی در تعیین و توجیه آن، معتزله گفته است چون فعل بعثت حَسن بوده است، به خداوند واجب شد ارسال رُسُل، و اشاعره گفته است ؛ چون خداوند ارسال رُسُل نمودمعلوم میشود فعل بعثت حَسَن است و بر این پایه هر دو گروه نبوت را از اصول دین دانسته، و ارسال آن را از افعال حق تعالی و محل بحث آن را علم کلام به حساب آوردند، امّا در بخش امامت به دلیل این که، آن را قبول ننمودند و پیامبر را معرفیکننده آن ندانستند یا معرفیهای او را توجیه کردند، انتخاب مردم را در تعیین رهبری و امامت کافی دانستند. لذا معتزله که معتقد به حسن و قُبح عقلی بود، آن را واجب بر خداوند و ضروری به عنوان فعل پروردگار قلمداد ننمود، و اشاعره که اساسا به حسن و قُبح عقلی وقعی نمینهاد و به زعم خود، در اینباره خداوند، امری یا فعلی نداشته است تا این که حسن آن ثابت گردد، هر دو گروه رأی به خروج مسأله حیاتی امامت از علم کلام را صادر نموده و آن را در ردیف نماز و روزه و در عرض بقیه فروعات در فقه داخل کردند. و بدینسان نه تنها ولایت فقیه که امامت از جایگاه اصلی خود که اشراف بر فقه باشد در آن دو مسلک فکری، از مسائل فقه شمرده شده و بر مردم تکلیف آمده، همانگونه که باید نماز بخوانند و روزه بدارند، همانگونه هم برای اداره اجتماع خود والی و حاکم و امام و رهبر برگزینند.
پینوشتها
1 . تحریرالوسیله، ج1، مسأله 1.
2 . آشنایی با علوم اسلامی، ج1، ص 10.
3 . عرفان و حماسه، ص259.
4 . صالحی نجفآبادی، ولایت فقیه، حکومت صالحان، ص 74-73.
5 . اجوبة الاستفتائات، ص 21.
6 . بنگرید به: مرتضی مطهری، نبوت، ص 35.
7 . عبدالکریم سروش، فربهتر از ایدئولوژی، «باور دینی، داور دینی»، ص49.
8 . ولایت فقیه حکومت صالحان، ص45.
9 . حائری شیرازی، ولایت فقیه ص42.
10 . همان، ص63.
11 . بولتن اندیشه، ش 9-8، ص 110.
12 . جوادی آملی، ولایت فقیه ص 175.
13 . همان، ص19-18.
14 . به اصل 110 قانون اساسی توجّه شود.
15 . ولایت فقیه حکومت صالحان، ص52.
16 . جوادی آملی، ولایت فقیه ص 22.
17 . ولایت فقیه حکومت صالحان، ص52.
18 . مائده /54.
19 . بقره /120.
20 . جوادی آملی، ولایت فقیه ص 22.
21 . امام خمینی، ولایت فقیه ص 64.
22 . همان، ص65.
23 . جوادی آملی، ولایت فقیه ص 22.
ولایت فقیه، بحثی کلامی یا فقهی؟
آیا بحث درباره ولایت فقیه یک بحث کلامی است یا فقهی؟ یا به عبارت دیگر، ولایت فقیه جزء اصول دین است یا فروع دین؟ یا به عبارت سوم، فقها، واجد حق پیشین برای حکومت و ولایت هستند یا خیر؟ این عبارات در واقع پرسش از یک محتواست که به صورتهای مختلف و متناسب با شرایط زمانی و مکانی، مثل قدیم یا جدید و حوزه یا دانشگاه طرح میگردد که البته محدود به این سه عبارت نیز نمیشود، بلکه تا به امروز به صورت هست و نیست و باید و نباید، خبری و انشائی، اکتشافی و اختراعی، حقیقی و اعتباری مورد سؤال قرار گرفته و گاه به نحو اشکال بیان شده است.
به نظر نگارنده ریشه این سؤالات در همان عبارت اول خلاصه میشود و پرسش نیز از همان جا میباید شروع شود؛ چنان که پاسخ نیز در همان محور قرار میگیرد، آن گاه عبارات بعدی محتوای لازم را یافته، قضاوت درباره آنها سهل میگردد.
برای نیل به پاسخ و تسلط بر محتوای آن، توضیحاتی در قالب چند مطلب تقدیم میشود.
ملاک تمایز علوم
در فلسفه و منطق و اصول بحثی است درباره علمشناسی و تمایز علوم از یکدیگر، و صاحبنظران پیرامون آن سخنانی گفتهاند که عمده آن در سه شاخص خلاصه میشود:
1 ـ تمایز علوم به تمایز موضوعات آنهاست.
2 ـ تمایز علوم به تمایز اغراض و غایات آنهاست.
3 ـ تمایز علوم به تمایز روشهایی است که یک علم از آنها بهره میگیرد.
از بین این سه شاخص، اولی معروفتر و مشهورتر است، لذا گفتهاند هر علمی دارای موضوعی است که به سبب آن از علم دیگر جدا میشود؛ مثلاً موضوع علم منطق «معرف و حجت» [تعریفشناسی و استدلالشناسی] است، یا موضوع بیشتر علوم ادبی «کلمه و کلام» میباشد، یا موضوع علم طب، بدن انسان است از حیث صحت و اعتلال. علم کلام و فقه هم از این قضیه مستثنی نیستند.
کلام و فقه مقید به مفروضات اسلامی
علم کلام و علم فقه هر دو از علوم اسلامی هستند؛ یعنی بعد از اسلام تولد یافته، ارتباط تنگاتنگ با کتاب و سنت دارند و به منظور حراست از بخشی از دستاوردهای مسلمانان از قرآن و حدیث بنیان نهاده شدهاند. هدف علم کلام، پاسداری از حریم عقاید دینی و اعتقادات اسلامی است و هر نوع استدلال اعم از عقلی یا نقلی که برای اثبات اصول دین لازم باشد ارائه میکند، لذا در علم کلام پیشفرضهای مسلمی وجود دارد و آن اصول دین است. هیچ متکلمی به انکار اعتقادات اسلامی نمیپردازد، بلکه آنچه را که از اصول دین و عقائد پذیرفته، مستدل و مبرهن میسازد، گرچه بر سر ردّ و قبول این استدلالها و براهین اختلافات فراوانی هم پیدا میشود. بسیار پیش آمده که متکلمی استدلال متکلم دیگر را قبول نمیکند و اشکالاتی بر آن وارد میکند و خود اقدام به استدلالی دیگر برای اثبات همان نتیجه اولی میکند، امّا دیده نشده متکلمی بعد از بحث و استدلال اعلام کند خدا وجود ندارد، و اصلاً چنین چیزی معقول نیست؛ زیرا اوّلاً متکلّم پیش از هر نوع استدلالی، از طریق قرآن و حدیث عقایدی را پذیرفته، ثانیا برای اثبات همان عقاید دست به طرف براهین عقلی و نقلیدراز میکند.
بنابراین در علم کلام، هم پیشفرضهایی وجود دارد و هم اختلافات و تفاوتهای اندیشه، لکن نسبت به اصل مجموعه که همان اصول دین باشد اعتقاد و باور حاکم است و نسبت به زیرمجموعه و جزئیات آن اختلاف و تفاوت گرایش؛ مثلاً کسی که با علم کلام آشنایی داشته باشد، میداند که در بحث صفات خداوند چقدر اختلاف وجود دارد و چگونه گروههای گوناگونی پیدا شده، امّا هرگز کار به آن جا نرسیده که بگویند خداوند مبرای از صفات کمالیه است، هر چند به نظر بعضی از گروههای بحث، استدلال گروه دیگر چنین لازمی داشته باشد، لکن از دیدگاه مستدل چنین نبوده است.
هدف در علم فقه، نگهبانی از احکام شریعت مقدس و منابع آنها و حراست از مبانی مستخرجه و توجّه به بالندگی و پویایی آن در برابر مسائل نوظهور است. در این علم نیز همچون بقیه علوم، پیشفرضهایی وجود دارد که آن پیشفرضها خیمه این علم را سرپا میکنند. این پیشفرضها همان ضروریات دین از قبیل وجوب نماز و روزه و حج و زکات و... است. در داخل خیمه و در ذیل این ضروریات، جزئیات و تفرّعات قرار گرفته که محتاج به تحقیقاتِ کارشناسانه فقهی است و در همین بخش است که تفاوت آراء و گوناگونی انظار پدیدار میشود، و هر یک از فقها و مجتهدان بهگونهای خاص تفریع (فرعگیری) میکنند. شاهد بر این گفتار این است که در ضروریات دین مانند وجوب نماز و روزه و غیره تقلید نیست، در حالی که در آن بخشهای تفریعی که نیاز به اجتهاد و کار کارشناسانه دارد، تقلید برای غیرمجتهد و محتاط واجب و ضروری است.1
در هر علمی یک بخش به عنوان پیشفرضهای آن علم محسوب میشود و آن علم درباره آنها بحث نمیکند، بلکه اگر از اصول متعارفه بوده باشند در هیچ علمی بحث نمیشود و اگر از اصول موضوعه بودند در علم دیگری مبرهن میگردد. یک بخش دیگر به عنوان مسائل علم است که آن علم عهده دار بحث درباره آنهاست و تفاوت آراء هم در همین بخش نمایان میشود. این قضیه شأن هر علمی است و اختصاصی به کلام یا فقه ندارد.
این که گفته شده کلام و فقه از علوم اسلامی است، مضاف بر این که تاریخچه پیدایش این دو علم گواه آن است، دقت و بررسی موضوع و مسائل آنها هم دلیل و سند قطعی خواهد بود.
مرحوم استاد مطهری نیز در آغاز بحث از علوم اسلامی بر این نکته تصریح نموده است.2
موضوع فقه و کلام
موضوع علم کلام، اصول دین است. هر چند اصول دین نزد فِرَق مختلف اسلامی متفاوت است، لکن در موضوع بودن آن در علم کلام مشارکت دارند، و چون اصول دین متعدد است، بعضی از دانشمندان اسلامی همچون مرحوم مطهری برای آن وحدت اعتبار قائل شدند و در نتیجه تمایز آن را از سایر علوم به غرض و هدف معرفی کردند و در مقابل، عدهای دیگر، همین موضوع را مایز قرار دادند. به هر حال از آن جا که هیچ علمی موضوع خود را اثبات نمیکند، بلکه آن را مفروض میگیرد و وارد مسائل پیرامون آن موضوع میشود، در علم کلام هم سخن بر سر اصل موضوع نبوده است.
از طرفی به دلیل این که در بین این اصول، توحید یا همان مبدأ یا همان خداوند سبحان و صفات و افعالش، مهمترین و اصلیترین بحثها را تشکیل میدهد، بعضی از بزرگان اِبا نورزیدند که بگویند موضوع علم کلام، خدای سبحان و صفات و افعال او میباشد.
موضوع علم فقه افعال مکلفان است، چرا که مکلفان هر عملی را که انجام میدهند دارای حکمی از احکام خواهد بود و فقیه تلاش میکند از طریق منابع و مبانی که در اختیار دارد، آن حکم را کشف نماید و در حدیث هم آمده است:
«ان للّه فی کلّ واقعة حکما یشترک فیه العالم و الجاهل.»
در هر حادثهای خداوند حکمی دارد که عالم و جاهل در آن مشترک میباشند.
با روشن شدن موضوع دو علم، معیار و ملاک داخل بودن یک مسأله در مسائل علم کلام یا فقه واضح میگردد و آن معیار و ملاک این است که هر گاه سخن از فعل خداوند باشد، مربوط به علم کلام خواهد بود و هر گاه سخن از فعل مکلف باشد، مربوط به علمفقه میگردد، نه اینکه هرگاه دلیل عقلی اقامه شد گفته شود در ارتباط با علم کلام است و هر گاه از دلیل نقلی بهره برده شود، در ارتباط با علم فقه باشد.
برای نمونه یک مثال از نبوت نقل میکنیم. اگر در بحث نبوت اینطور گفته شود که بر خداوند واجب است برای راهنمایی بشر، پیامبرانی را مبعوث نماید، این بحث، بحث کلامی میشود و از مسائل علم کلام خواهد بود؛ زیرا از فعل خداوند سخن گفته شده است.
اگر گفته شود، بر پیامبران واجب است در هدایت انسانها کوتاهی ننمایند و مسیر سعادت و رستگاری را به آنها بنمایند، یا گفته شود بر انسانها واجب است از انبیاء و ائمه علیهمالسلام پیروی نمایند و براساس هدایتهای آنان حرکت نمایند، این بحث یک بحث فقهی است و از مسائل علم فقه محسوب میشود؛ چون در این مسأله از افعال مکلفان سخن به میان آمده است.
در مبحث ولایت فقیه چنانچه گفته شود بر خداوند واجب است در زمان غیبت کبری برای نظام بخشیدن به اجتماع مسلمانان به فقها ولایت و حاکمیت دهد، در این صورت مبحث ولایت فقیه از مباحث کلامی خواهد شد و چنانچه اینطور بگویند که در زمان غیبت کبری برای حفظ ارزشهای دینی بر فقها واجب است نسبت به مردم ولایت و حاکمیت داشته باشند و یا اینطور که بر مردم واجب است ولایت فقها را بپذیرند و از آنان اطاعت نمایند، در این صورت مبحث ولایت فقیه از مباحث علم فقه میگردد.
معنای وجوب در کلام و فقه
در علم کلام وقتی از «وجوب» سخن به میان میآید، در مقابل «امکان» و «امتناع» قرار میگیرد و وجوب در مقابل امکان و امتناع به معنای ضرورت و «وجود حتمی» و «هستِ مسلم» است، چنان که امتناع به معنای ضرورتِ عدم و نیستِ قطعی است و امکان به معنای سلب ضرورت وجود و سلب ضرورت عدم است، امّا در علم فقه وقتی «وجوب» گفته میشود، در مقابل «حرمت» و سایر احکام قرار میگیرد، و وجوب در مقابل حرمت یا واجب در مقابل حرام به معنای «هست» و «وجود ضروری» نیست، بلکه به معنای باید و دستور فعل است، چنان که حرمت و حرام به معنای «نیست» و «نبود» و «عدم ضروری» نیست، بلکه به معنای نباید و دستور ترک است.
خلاصه این که «وجوب» یک اصطلاح فلسفی و «ضرورت» به همان معنی، یک اصطلاح منطقی است و نیز از این جا روشن میشود، هر گاه میگوییم بر خداوند واجب است پیامبر بفرستد یا به فقها ولایت دهد، به این معنی نیست که ما انسانها با همه ضعف خود برای خدا تعیین تکلیف میکنیم، تا اعتراض شود چنین قدرتی برای انسان وجود ندارد، بلکه به معنای این است که خداوند مسلما چنین کرده است؛ یعنی به پیامبران مأموریت داده و به فقها ولایت اعطا فرموده است.
وجوب و حرمتِ فقهی نیز همچنان که گفته شد، به معنای باید و نباید و دستور فعل و ترک است.
وجوب و امتناعِ کلامی یا همان «هست» و «نیست» ضروری بیانگر حقایق و واقعیات هستند، و نشان میدهند چنین حقیقت و واقعیتی جامه وجود وخلعت تحقیق به تن کرده، یا این که همچنان معدوم و نیست باقی مانده است و بالعکس وجوب و حرمت فقهی یا همان باید و نباید، هیچ گاه از حقایق و واقعیات خبر نمیدهند و اصلاً به امور تکوینی کار ندارند، بلکه در فقه نیاز به جعل و وضع و قرارداد و اعتبار است؛ یعنی جاعل و واضع که خداوند باشد از یک زمان به مکلف دستوری میدهد و یک باید یا یک نبایدی را برای او قرار میدهد و وضع میکند، و این جعل و وضع و اعتبار تا زمانی است که جاعل و واضع آن را معتبر قرار داده و با انقضای مدت و یا با قطع اعتبار، آن قرارداد فسخ میشود.
مثلاً در مورد نبوت سخن در این است که آیا خداوند، پیامبری برای راهنمایی بشر فرستاده یا نه؟ اگر گفتیم واجب است پیامبری ارسال نماید، معنایش این است که او فرستاده، ولی در مورد نماز قضیه چنین است که تا قبل از بلوغ اصلاً نمازی برای مکلف نیست، وقتی بالغ شد، خداوند وجوب نماز را برای او جعل میکند؛ یعنی به او میگوید: باید نماز بخوانی.
نسبت به «ولایت فقیه» نیز چنین است: اگر قائل شدیم که ولایت فقیه، یک بحث کلامی است، مدلول آن این است که خداوند به فقیه، ولایت داده و تنها کاری که ما میتوانیم انجام دهیم این است که آن را دریافت نماییم و کشف کنیم، و اگر قائل شدیمکه ولایتفقیه یک بحثفقهی است، مفادآن این خواهدبود که در شرایط خاصی، خداوند چنین ولایتی را برای فقیه جعل میکند و آن موقع بر فقیه، ولایت، واجب و بر مردم اطاعت لازم میشود، در حالی که قبل از آن هیچگونه ولایت و یا اطاعتی برای فقیه یا مردم واجب نبوده است.
حال میتوانیم به جمعبندی بحث و شرح آن اصطلاحاتی که در ابتدا ذکر شده بود، بپردازیم:
عدهای از بزرگان میگویند بحث ولایت فقیه کلامی است؛ یعنی خداوند به فقیه ولایت داده است، خواه کسی آن را قبول کند و خواه قبول نکند، چه مردم فقیه را در رأس امور و مخروط جامعه قرار بدهند و از او اطاعت ببرند و چه چنین نکنند و یا حتی او را دستگیر نموده، به زندان افکنند. فقیه در پشت میلههای زندان و زیر شکنجه هم که باشد، ولایت داشته و هیچ کس نمیتواند این ولایت را از او سلب نماید، کما این که هیچ کس هم این ولایت را به او اعطا نکرده، نظیر همان ولایت تکوینی و هدایت به امری که برای ائمه معصومین علیهمالسلام قائلیم. آن ولایت را کسی به امام علیهالسلام نمیدهد و بلکه نمیتواند بدهد، تا بتواند از امام علیهالسلام بستاند و امام علیهالسلام چه حاکم جامعه باشد چه خانهنشین و چه در زندان و زیر شکنجههای طاغوتیان، «ولایت» برای او ثابت است.
عدهای دیگر از بزرگان میگویند بحث ولایت فقیه، فقهی است؛ یعنی تا مردم فقیهی را برای اداره جامعه انتخاب ننمایند و تا به او مستقیم یا غیرمستقیم رأی ندهند، هیچ ولایتی برای او قابل تصور نیست و از همان زمان که مردم چنین انتخاب نمودند و رأی دادند، خداوند برای آن فقیه، ولایت و حاکمیت را جعل و اعتبار میکند و از آن زمان به بعد برای فقیه، ولایتو برایمردم، اطاعت واجب میشود.
از آیةاللّه جوادی آملی مطلبی در کتاب عرفان و حماسه آمده است که در همینباره است:
«کاری که امام راحل قدسسره در محور فقه انجام دادند این بود که دست ولایت فقیه را گرفتند و از قلمرو فقه بیرون آوردند و در جایگاه اصلیاش که مسأله کلامی است نشاندند. آن گاه با براهین عقلی و کلامی این مسأله را شکوفا کردند، و سپس این مسأله شکوفا شده کلامی بر فقه سایه افکند و سراسر فقه را زیر سایه خود قرار داد و نتایج فراوانی به بار آورد.»3
با تصریح آیةاللّه جوادی آملی، امام راحل قدسسره جزء آن عدهای هستند که ولایت فقیه را به صورت کلامی مطرح مینمایند. البته عده دیگری هم بصراحت امام راحل قدسسره را جزء کسانی معرفی کردهاند که مسأله ولایت فقیه را فقهی میدانند.4
حال با توجّه به این دو اصطلاحِ کلامی و فقهی، بقیه اصطلاحات نیز روشن میگردد.
اصطلاح اصولی و فروعی
اگر ولایت فقیه را کلامی در نظر بگیریم، اصولی هم خواهد بود؛ چرا که اصول دین در کلام مورد بررسی قرار میگیرد و اگر این بحث را فقهی بدانیم، فروعی میشود؛ زیرا در فقه فروع دین مورد مطالعه میباشد.
در کتاب شریف اجوبة الاستفتاءات که درواقعرسالهتوضیحالمسائل حضرت آیةاللّه خامنهای محسوب میشود، یک سؤال و جواب به این صورت ذکر شده است:
س: هل تعتبر ولایة الفقیه مسألةً تقلیدیة، ام اعتقادیة؟ و ما هو حکم من لایؤمن بها؟
ج: ولایة الفقیه من شؤون الولایة و الامامة التی هی من اصول المذهب، الا ان الاحکام الراجعة الیها تستنبط من الادلة الشرعیة کغیرها من الاحکام الفقهیة، و من انتهی به الاستدلال الی عدم قبولها فهو معذور.5
از این استفتاء و فتوا مشخص میشود نظر شریف رهبر انقلاب این است که مسأله ولایت فقیه از شؤون و معقّبات بحث ولایت و امامت است؛ هر چند جزئیات و شاخ و برگ آن نیازمند استنباط فقهی میباشد.
کلامی بودن یک مسأله دلیل بر بودن آن جزء اصول دین نمیشود، بلکه کلامی بودن اعم از اصول دین بودن است. بسیاری از مسائل در علم کلام مورد بررسی و نفی و اثبات قرار میگیرد بدون این که کسی توهم اصول دین بودن آنها یا کلامی بودن آنها را داشته باشد، و اگر گاهی واژه اصول دین بهکار میرود، مراد ایناست که مسأله در ارتباط با اصول دین میباشدوجایبحثآندرکلاماست،همانطور که در جواب استفتاء ملاحظه شد.
اصول دین که به طور معروف توحید، نبوت و معاد، و اصول مذهب شیعه که توحید، عدل، نبوت، امامت و معاد است چیزی است که علمای اسلام از همان ابتدا بیان نمودند و نظر اصلی آنان این بود که پایه و اساس دین یا مذهب را ذکر کرده باشند، بهگونهای که با فرو ریختن و انکار یکی از آنها اصل دین یا مذهب فرو ریزد و انکار گردد. این برداشت از اساس دین به تشخیص آن بزرگواران از اسلام برمیگردد، بدون این که در این رابطه آیه یا روایت معتبری وجود داشته باشد. حال اگر عالمی اصول دین یا اصول مذهب را کمتر از آنچه که مشهور است بیان نماید بدون این که این کاهش آسیب و لطمهای وارد سازد، به این ترتیب که بعضی اصول را در ضمن بعضی دیگر بگنجاند هیچ مانعی نخواهد داشت و هرگز کفر یا شرک نخواهد بود، چنان که اگر عالمی در پرتو تأمل و دقت زیاد در اسلام به این نتیجه برسد که اساس اسلام را اصولی بیش از آنچه گذشتگان گفتهاند تشکیل میدهد و اصلی را مبتنی بر این تفکر اضافه نماید کفروشرک نخواهد بود؛ لذا اگر کسی مسأله «ولایت فقیه» را جزء اصول دین یا مذهب قرار دهد و تبحر شایسته در اسلام داشته باشد و این حرف از عمق آگاهی او از اسلام برخاسته باشد هیچ منعی نخواهد داشت.6
اصطلاح واجد حقّ پیشین بودن
این اصطلاح از سوی عدهای همچون آقای سروش مطرح شده است. از توضیحی که ایشان در مقاله «باور دینی، داور دینی» میدهد، روشن میشود اگر بحث ولایت فقیه کلامی باشد، در واقع فقها، بدون این که مردم فردی از آنها را به حکومت انتخاب نمایند حق پیشین برای حاکمیت خواهند داشت، و اگر بحث را فقهی قلمداد کردیم، حقّ پیشین وجود نخواهد داشت، بلکه کلیه حقوق و مزایا بعد از انتخاب و دریافت آراء به وجود میآید.آقای سروش در بخشی از آن مقاله چنین میگوید:
«امّا برویم به سراغ معنای دیگر این سؤال، با انگشت گذاشتن بر روی یک مسأله مهم و آن این که اصلاً حقی داریم به نام حق الهی یا شرعی برای حکومت کردن؟ و آیا کسانی هستند که از پیش خود واجد حقّ حکومت کردن باشند؟ اصلاً چنین مسألهای تصویر صحیح دارد یا ندارد؟ در پیچیدن متفکران و فیلسوفان مغربزمین با نظام کلیسایی بیشتر بر سر همین مسأله بود که آیا چیزی به نام حق پیشینی حکومت وجود دارد یا ندارد و لیبرالیسم سیاسی یا دموکراسی، اصلیترین هدفش عبارت بود از زدودن چنین حقی و انکار آن.»7
ملاحظه میکنید متفکران و فیلسوفان غربی و نیز سینهچاکان لیبرالیسم و دموکراسی تا حقی از جانب خودشان به کسی سپرده نشود، از پذیرش آن استنکاف دارند، هر چند خود آنقدر از مصالح و منافعِ اجتماع و انسان و حقیقت اطلاع نداشته باشند، و متأسفانه همین افکار است که به صورت بستهبندی شده به عنوان سوغاتِ تمدن غرب تحویل تعدادی از روشنفکران سرخورده از مذهب داده میشود و ایشان نیز با حرص و ولع زائدالوصف از آن استقبال میکنند و بر این عمل و رفتارِ تقلیدی خود افتخار میکنند.
در حالی که اگر خیر و صلاح به دست دین باشد و قانون آن چیزی که خداوند قرار داده است، آن گاه طعم شیرین کمال انسانی و تعالی چشیده میشود.
اصطلاح هست و نیست، باید و نباید
اصطلاح «هست و نیست» وقتی به کار برده میشود که مسأله ولایت فقیه، کلامی باشد؛ زیرا در این فرض است که میتوان به ولایت فقیه به عنوان یک حقیقت و واقعیت و به صورت یک امر تکوینی نگریست و در این نگاه معلوم میگردد که خدای سبحان، فقها را والی و حاکم بر اجتماع مسلمانان قرار داده است یا نه. به عبارت دیگر از این زاویه، مسأله ولایت فقیه، حکم مسائل جهانبینی را پیدا میکند که مسأله بود و نبود ـ وجود و عدم ـ میباشد.
اصطلاح «باید و نباید» هنگامی به کار میرود که مسأله فقهی بوده باشد؛ زیرا فقه از بایدها که همان واجبات است و یا نبایدها که همان محرمات است گفتوگو میکند. پس وقتی مسأله ولایت فقیه بهگونه «باید و نباید» طرح شد، از مسائل ایدئولوژی میشود و لذا به دیدگاه و نگرش و بینش منتهی نمیشود، بلکه به دستورالعمل و تکلیف ختم میگردد، ودستورالعمل و تکلیف را فقه معین میکند.
اصطلاح خبری و انشائی
اصطلاح «خبری» به نحوه نگریستن به مسأله برمیگردد، چرا که در کلام، متکلم از آنچه واقعیت و حقیقت دارد خبر میدهد، و خود هیچ دخالتی در آن واقعیت و حقیقت ندارد، جز این که تلاش میکند یک آینه کاملی برای نشان دادنِ آنچه هست باشد، و در نهایت خوب خبر دهد.
اصطلاح «انشاء» در اینگونه استعمالات مترادف با قرارداد و وضع و جعل است، و مراد این است که تکلیف و وظیفهای جعل و وضع شده است یا نه؟ بدیهی است که این اصطلاح هنگامی به کار برده خواهد شد که مسأله ولایت فقیه را فقهی بدانیم؛ زیرا در فقه تمام تکالیف انشاء میشود؛ یعنی جعل و وضع میگردد.
آقای صالحی نجفآبادی در کتاب ولایتفقیه حکومت صالحان که از این دو اصطلاح بارها استفاده میکند، چنین میگوید:
«در سخنان علمایی که در مسأله ولایتفقیه بحث کردهاند دو دیدگاه وجود دارد: یکی ولایتفقیه به مفهوم خبری و دیگری ولایتفقیه به مفهوم انشایی و چون این دو مفهوم در اصل ماهیت با هم فرق دارند، از اینرو بحث درباره ولایتفقیه به دو نوع انجام شده است که هر یک مسیر خاص خود را دارد و این دو نوع بحث از نظر دلیلهای مسأله و نحوه استدلال و نتایج بحث با هم فرق اساسی و جوهری دارند و در دو قطب مخالف قرار گرفتهاند.
نوع اول بحث درباره ولایتفقیه به مفهوم خبری است که نتیجه بحث طبق نظر معتقدان به ولایتفقیه یک جمله خبری مثبت است، بدین صورت که: «فقهای عادل از طرف خدا منصوب به ولایت هستند». طبق این نظر، مردم در دادن ولایت به فقهاء سهمی ندارند، بلکه وظیفه دارند بیچونوچرا ولایت آنان را که فرضا از جانب خداست بپذیرند.
نوع دوم، بحث درباره ولایت فقیه به مفهوم انشایی است که نتیجه بحث یک جمله انشایی به معنای امر و دستور است، بدین صورت که «باید مردم فقیهی را که دارای شرایط موجود در اصل پنجم قانون اساسی است به ولایت انتخاب کنند» و مقصود از انتخاب این است که از میان چند فقیه واجد شرایط باید یک نفر یا یک شورا برای زمامداری برگزیده شود و طبق این نظر، نقش اصلی در دادن ولایت به فقیه با مردم است.»8
نویسنده کتاب یاد شده تلاش میکند که ولایت فقیه به مفهوم انشایی را اثبات نموده، بگوید ولایت فقیه به مفهوم خبری دچار اشکالات فراوان است که از جمله آنها تضاد با آزادی و دموکراسی میباشد.
اصطلاح اکتشافی و اختراعی
این دو اصطلاح نیز گاهی از سوی بعضی از نویسندگان مطرح میشود. مراد از «اکتشافی» همان کلامی است و مقصود از «اختراعی» همان فقهی.
آقای حائری شیرازی در کتاب ولایتفقیه از این دو اصطلاح بهره گرفته و در سه یا چهار مورد که بحث به این قسمت رسیده با صراحت از ولایتفقیه به معنی و مفهوم اکتشافی دفاع نموده و از منافات آن با آزادی مردم پاسخ فته و تلاش کرده تا بگوید آنچه از اسلام فهمیده میشود، ولایتفقیه به معنای اکتشافی است نه اختراعی. در بخشی از کتاب چنین میگوید:
«امام صادق علیهالسلام میفرماید: فأمّا من کان من الفقهاء صائنا لنفسه، حافظا لدینه، مخالفا علی هواه، مطیعا لامر مولاه، این خصوصیات را ذکر میکند، مطّلعین از این صفات پیگیری میکنند که این صفات را در چه کسی مییابند. از این سو انتخابی است؛ یعنی مردم جعلش نمیکنند، مردم میروند که ولیّ فقیه را کشف کنند؛ یعنی ولایت او به وسیله مردم نیست. این کلمه انتخاب یک کلمه غلطانداز است، چون ظاهرش این است که به رأی مردم به ولایت رسیده، مثل وکیل مجلسی که مردم با رأیی که به او میدهند اعتبار خاصی به او دادهاند. ولایت فقیه از این سنخ نیست.
فرق بین اختراع و اکتشاف میدانید چیست؟ مخترع چیز جدید عرضه میکند و میسازد، امّا در اکتشاف آن قوه وجود دارد و کاشف آن را کشف میکند. در ولایت فقیه مردم اعتبار دهنده به او نیستند، اعتبار او از تقوای اوست، از رابطه او با خداست، و از فقه اوست، مردم او را کشف میکنند، مردم او را استخراج میکنند، مردم از بین انسانهای مختلف او را پیگیری میکنند، ردیابی میکنند، یا به آن پی میبرند. به وسیله رأی مردم او به ولایت نمیرسد، به وسیله امر امام به ولایت رسیده، ولایت او از بالا تأیید شده است، مردم چنین ولایت تأیید شدهای را پیگیری میکنند تا پیدایش کنند که او کجاست.»9
در بخشی دیگر از این کتاب مینویسد:
«خداوند انبیاء خودش را انتخاب میکند و به انبیاء وصی آنها را معرف میکند و اوصیاء به مردم نشانههای فقیه قابل قبولشان را میگویند و مردم طبق آن نشانهها میروند آن فقیه را کشف میکنند، نه این که جعل میکنند. این مردم نیستند که به فقیه قدرت میدهند، مردم مخترع فقیه نیستند، مکتشف فقیه هستند. اختراع و اکتشاف فرقشان این است که شما در اختراع چیزی را جعل میکنید، در اکتشاف چیزی این چنین است که شما آن را کشف میکنید. پس وضع شرایط برای ولایت فقیه که اوصافش چگونه باشد آن را اوصیا بیان میکنند، امّا مردم طبق آن نشانهها میروند آن ولیّ فقیه را مییابند. پس انتخاب نه به آن معناست که مردم وکیل میکنند ولیّ فقیه را، ولیّ فقیه غیر از نماینده مردم است، برای نماینده، مردم جعل نمایندگی کردهاند و حاکمند بر او و آنها موکل او هستند و این وکالت به دست مردم است و هر وقت عزل کردند عزلشان مؤثر است. امّا در ولایت فقیه این چنین نیست، مردم طبق آن علامات، فقیهشان را پیدا میکنند. از این جهت اگر مردم از او برگردند از اعتبار او چیزی کم نمیشود، از اعتبار خود مردم کم میشود. ارزش او به میزان اطاعت مردم از او نیست، به میزان اطاعت او از خداست، و اطاعت مردم از او افتخاری است برای خود مردم. مردم به خودشان ارج مینهند اگر از او اطاعت میکنند و خودشان را ضایع میکنند اگر از طاغوت اطاعت میکنند.»10
اصطلاح حقیقی و اعتباری
این دو اصطلاح بیشتر در تقسیمبندی علوم حقیقی و اعتباری به کار برده میشود. علوم حقیقی آن دسته از علومی است که به دریافت حقایق دست میزند و هیچ دخل و تصرفی در آن نمیکند؛ مثل فلسفه، و علوم اعتباری، علومی است که به اعتبارات و قراردادها میپردازد و از تکالیف و وظایف تفتیش میکند؛ مثل علم حقوق با همه انواع و اقسامی که دارد. اگر بحث ولایت فقیه را کلامی در نظر گرفتیم، قطعا عنوان حقیقی به خود میگیرد و اگر به صورت فقهی تشریح نمودیم، نام اعتباری خواهد پذیرفت.
جهات تفاوت میان فقهی بودن یا کلامی بودن بحث ولایت فقیه
بعد از اصطلاحات و توضیح هر یک از آنها به جهات فرق میان دوگونه کلامی یا فقهی بودن بحث ولایت فقیه میپردازیم. اگر چه فرقهای زیادی میتوان بین این دوگونه بحث ذکر نمود، امّا مهمترین آنها بدین شرح است:
فرق اول: در ولایت فقیه به معنای کلامی، وقتی فقیه، واجد شرایط شد، که از جمله مهمترین آنها فقاهت و عدالت است، خود به خود ولایت پیدا میکند؛ زیرخداوند برای فقیه واجد شرایط ولایت قرار داده است. بدینترتیب هیچ نیازی به انتخاب و کسب آرای مردم نمیباشد، تنها چیزی که فقیه برای ولایت میخواهد رسیدن به نصابی است که خداوند برای ولایت منظور کرده است، و به مجرد احراز شرایط، والی و حاکم میشود، چه مردم بدانند و چه ندانند، چه به او رأی بدهند و چه ندهند، چه اطاعت از او داشته باشند و چه نداشته باشند.
مردمنسبتبه ولایت فقیه جامعشرایط، در نفی و اثبات، هیچگونه اختیاری ندارند. آری در پذیرش و عدمپذیرش ولایت او اختیار دارند، میتوانند ولایت او را بپذیرند و ثواب الهی را شامل خود سازند و یا نپذیرند و خود را از سعادت محروم کنند. نظیر این حالت در رابطه با اصل اسلام است. هیچ گاه مردم نمیتوانند بگویند اسلام چگونه باشد و ما چگونه اسلامی را دوست داریم، عقاید آن و یا اخلاقیات آن و یا احکام آن به چه ترتیب باشد. چنین اختیاری برای هیچ کس وجود ندارد، بلکه اسلام یک مجموعه منسجم و منظم و مرتب است که این مجموعه را خداوند برای سعادت و رستگاری انسانها پسندیده است: «و رضیت لکم الإسلام دینا» حال مردم مختارند این مجموعه را قبول کنند و مسلمان شوند، یا انکار نمایند و کفر پیشه سازند.
درباره احکام مختلف اسلام نیز قضیه از همین قرار است؛ مثلاً مردم نمیتوانند احکام و شرایط و حدود «بیع» را که یکی از بخشهای فقه و ابواب آن است تعیین کنند و به دلخواه خود هرگونه میپسندند بیع نمایند، بلکه احکام و شرایط و حدود آن را اسلام معین میکند، و مردم مختارند که بیع داشته باشند یا نداشته باشند، ولی چنانچه خواستند بیع نمایند، موظفند با همان احکام و شرایط و حدود مذکور انجام دهند و اگر آن احکام و شرایط و حدود را رعایت ننمایند، بیع آنان باطل و نقل و انتقالات (ثمن و مثمن) صورت نمیپذیرد؛ یعنی ثمن ملک بایع و مثمن ملک مشتری نخواهد شد. گاهی همین مطلب را محققان در ضمن حدیث معروف «الناس مسلّطون علی اموالهم» بیان نمودهاند و تأکید کردهاند مردم مسلط بر مال خود هستند، امّا نمیتوانند احکام و چارچوب آن را در اختیار بگیرند و به اصطلاح، «الناس مسلّطون علی اموالهم لا علی احکامهم.»
بنابراین، مردم در پذیرش ولایت فقیه اختیار دارند. از این قبول و پذیرش در اصطلاح تولّی یاد میکنند.
آیةاللّه جوادی آملی در یکی از سخنرانیهای خود چنین میفرماید:
«در هنگام تدوین قانون اساسی اول، برخی پیشنهاد داده بودند که «مردم انتخاب میکنند» ولی در همانجا، بدین صورت اصلاح شد که «مردم میپذیرند». همان وقت در مجلس خبرگان سؤال کردند که فرق «انتخاب میکنند» و «میپذیرند» چیست؟ گفتیم یکی توکیل است و دیگری تولی. مردم ولیّ فقیه را یعنی ولایت فقیه و عدل را میپذیرند، نه این که او را وکیل خود کرده و انتخاب نمایند.»11
و در جای دیگر میگویند:
«در ضمن مباحث گذشته دانسته شد که رهبری جامعه اسلامی امری انتخابی و یا شورایی نیست، بلکه به انتصاب و فرمان الهی است.»12
امّا ولایت فقیه به معنای فقهی نیازمند انتخاب است، و فقیه گرچه جامع شرایط باشد تا قبل از انتخاب توسط مردم و دادن رأی به او هیچگونه ولایتی نخواهد داشت و نمیتواند هیچگونه تصرفی در جهت اداره اجتماع مسلمانان داشته باشد، لکن به مجرد انتخاب و کسب آراء از سوی مردم ولایت پیدا میکند؛ درست مانند مقام ریاست جمهوری است که شخص رئیس جمهور، یک روز قبل از انتخاب هیچگونه قدرت و قوتی جهت دخالت در امور مملکتی و اداره کشور ندارد، امّا به محض انتخاب، تمام آن قدرتها و قوتها را در اختیار میگیرد و هر گاه مدمت زمامداری و ریاست جمهوری پایان یابد، مجددا شخص رئیس جمهور، همچون سایر مردم، فاقد قدرت پیشین میشود و فرد دیگری جای او همان مناصب را در دست میگیرد.
فرق دوم: روشن شد که ولایت فقیه به معنای کلامی از انتخاب مردم نشأت نمیگیرد، بلکه نتیجه ویژگیها و خصلتهایی است که او به دست آورده و خداوند برای آن ویژگیها و خصلتها ولایت قرار داده است.
اکنون سؤالی مطرح میشود و آن این که اگر یک روز تعداد فقهای جامع شرایط زیاد باشد که غالبا هم چنین است، مثلاً صد ولیّ فقیه داشته باشیم، این تعدد مراکز تصمیمگیری موجب تشتت نیروها و اختلال نظام زندگی و معیشت خواهد شد، در حالی که در بحث ولایت فقیه به معنای فقهی، هرگز چنین مشکلی پیش نخواهد آمد، زیرا تا آرای مردم برای انتخاب او نباشد، ولایت پیدا نخواهد کرد. این سؤال، یکی از اشکالاتی است که طرفداران ولایت فقیه به معنای فقهی به مخالفان خود وارد میکنند. ایشان میگویند لازمه ولایت فقیه به مفهوم خبری این است که اگر همه فقهای عادل که فرضا ولایت دارند با نیروی مسلّح خود اعمال ولایت کنند، هرج و مرج و فتنه و فساد به وجود میآید و اگر فقط یکی از آنان اعمال ولایت کند، جعل ولایت برای فقهای دیگر لغو میشود، ولی در ولایت فقیه به مفهوم انشایی فقط فقیهی که از طرف اکثریت مردم انتخاب میشود، اعمال ولایت میکند و فقهای دیگر چون ولایت ندارند در حکمرانی دخالت نمیکنند و در این صورت نه هرج و مرجی لازم میآید و نه لغوی.
پاسخ به این سؤال در واقع فرق دیگری را به دنبال میآورد. ادله عقلی حکم میکند که برای حفظ نظام زندگی و عدم اختلال آن شیوهای اتخاذ شود که این مشکل حل گردد. آن راه همان انتخاب از سوی مردم به طور مستقیم یا از سوی خبرگان مردم میباشد. به بیان دیگر در فرض مذکور که تعداد واجدان شرایط زیاد است، از انتخاب کمک گرفته میشود، امّا باید توجّه داشت که این انتخاب برای ایجاد اصل ولایت نیست، بلکه جهت تمرکز بخشیدن به ولایت میباشد؛ برخلاف ولایت فقیه به معنای فقهی که انتخاب برای ایجاد اصل ولایت است. اگر در زمانی فقها متعدد نبودند و یک فقیه، واجد شرایط و برخوردار از برجستگی ویژه بود، مثل امام خمینی قدسسره نیاز به انتخابات ـ مستقیم یا غیرمستقیم ـ نخواهد بود، در حالی که در ولایت فقیه به معنای فقهی، چه تعداد فقها زیاد باشد و چه نباشد، و یا اصلاً یک نفر واجد شرایط باشد، تا انتخابات صورت نپذیرد او ولایت پیدا نمیکند؛ مانند مقام ریاست جمهوری که اگر تنها یک نفر نامزد وجود داشته باشد، برای سپردن قدرت و مسؤولیت به او بینیاز از انتخابات و مراجعه به آراء عمومی نخواهیم بود.
البته ناگفته نماند که انتخابات در هر شرایطی چه تعداد واجدان شرایط زیاد باشد یا کم باشد و یا اصلاً بیش از یک نفر نباشد، یک ثمره مهم دارد و آن این که مردم را پایبند و متعهد میکند، و شاید به همین دلیل بوده باشد که امیرالمؤمنین علیهالسلام و یا حتی پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله بیعت مینمودند. این بیعت جهت ایجاد اصل حق برای پیامبر صلیاللهعلیهوآله و یا امیرالمؤمنین علیهالسلام نبود، بلکه بستر بسیار مناسبی برای پایبندی مردم و حفظ حضور آنها در صحنه بوده است.
آیةاللّه جوادی آملی در همینباره میگوید:
«رأی غیرمعصوم یا گزارش وی هیچگونه نقشی در ایجاد حکم یا احداث حق نخواهد داشت، بلکه فقط در صورت اعتبار، نقش کاشفیت دارد، خواه رأی عالم متخصص و خواه عامی متعارف، خواه به نحو اتفاق آراء و خواه به نحو اکثر یا کثیر، لذا اجماع و عقل همانند کتاب و سنت معصومین علیهمالسلام منبع جوشش حکم و مبنای پیدایش حق نیستند، بلکه مصباح تشخیص حکم و چراغ تبیین حقاند... بیعت در فرهنگ تشیع و فقه شیعه اثنیعشری علامت حق است نه علت آن. توضیح آن که، حق حاکمیت در نظام اسلامی از آنِ خدای سبحان است که توسط قرآن و سنت معصومین علیهمالسلام تجلّی نموده است، و بر توده انسانها پذیرش این نظام و بیعت با قرآن و معصومین علیهمالسلام فریضه عینی است، و هیچگونه تأثیری در ثبوت اصل حق حاکمیت قرآن و معصوم ندارد. چنان که اگر نسبت به غیر از این دو وزنه وزین (ثقلین) انجام پذیرد، نه تنها علت ثبوت حق نیست، بلکه علامت هم نمیباشد و به منزله تکیه دادن به درخت، بدون بهرهبرداری از میوه آن میباشد. بعد از بیعت نیز باید به لوازم آن ملتزم بود؛ یعنی جامعه بشری دو تکلیف طولی دارد، اول آن که با آنچه به صورت قرآن و سنت معصومین علیهمالسلام تبیین شده بیعت کرده به آن ایمان بیاورد، دوم آن که به تمام مضامین و دستورهای آنها عمل نماید. سرّ آن که بیعت در فقه شیعه فقط کاشفیت دارد، آن است که معصومین علیهمالسلام گذشته از ولایت تکوینی، دارای ولایت تشریعی میباشند و مردم در ساحت ولایت تشریعی و حق حاکمیت آنان تولی مینمایند؛ همانطور که به ولایت تکوینی آنها نیز اعتقاد دارند.
آنچه از امیرالمؤمنین علیهالسلام در نهجالبلاغه یا غیر آن در زمینه احتجاج به بیعت نقل شده است از باب قاعده الزام است، چنان که خداوند مؤمنان را به التزام به آنچه ملزم شدهاند؛ یعنی عمل به قرآن و پیروی از رهبری پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله مؤاخذه میکند، نه آن که بیعت با علی بن ابیطالب علیه افضل صلوات المصلّین علت حق حاکمیت آن حضرت شده و حضرتش برای تثبیت موقعیت سیاسی خود به آراء مردم استدلال کرده باشد.»13
خلاصه فرق دوم این شد که انتخابات در فرض کلامی بودن ولایت فقیه و در فرض تعدد واجدان شرایط، در جهت تمرکز بخشیدن قدرت و مسؤولیت است، امّا در فرض فقهی بودن، برای اصل ولایت و مسؤولیت است.
فرق سوم: فرقسوم میان ولایتفقیه به عنوان مسأله کلامی یا فقهی در ارتباط با مجلس خبرگان خواهد بود. اگر ولایت فقیه را به عنوان یک مسأله کلامی نگاه کنیم، جایگاه مجلس خبرگان به صورت قوه تشخیص نصب و عزل درمیآید؛ یعنی خبرگان، نهاد تشخیص و بررسی جهت وصول فقیه به مقام ولایت یا عدم وصول او به این مقام است. خبرگان با توجّه به این که خود مجتهد و اسلامشناس هستند، میتوانند تشخیص دهند که فقیهی، عنوان ولایت را یافته است یا نه. امّا اگر ولایت فقیه را به عنوان یک مسأله فقهی نگریستیم، دیگر مجلس خبرگان قوه تشخیص انتصاب و انعزال نخواهد بود، بلکه نهاد نصب و عزل فقیه به ولایت یا از ولایت میشود؛ یعنی خبرگان فقیهی را به ولایت نصب و یا از ولایت عزل میکنند. فرق میان انتصاب و انعزال در حالت کلامی و فقهی مانند فرق میان معدن طلا با جواهر فروشی است. در مورد معدن طلا، کارشناسان تحقیق مینمایند تا بدانند فلان معدن، طلا دارد یا ندارد، و هرگز طلا نمیبرند در آن معدن جاسازی نمایند، ولی در مورد جواهرفروشی، بالاجبار باید طلا و جواهرات در آن ذخیره کنند و یا طلا و جواهرات را از آن خارج نموده، مغازه را به فرد دیگر واگذار کنند. به بیان دیگر در عزل و نصب، دادن ولایت و گرفتن آن به دست مجلس خبرگان است، ولی در انتصاب و انعزال، مجلس خبرگان تنها نگاه میکند که فقیه، ولایت دارد یا ندارد.
فرق چهارم: در بحث ولایت فقیه به معنای کلامی، هیچ گاه مردم یا خبرگان نمیتوانند فقیهی را که ولایت یافته، از ولایت برکنار کنند؛ زیرا ولایت او توسط مردم یا خبرگان داده نشده تا هر گاه خواستند آن ولایت را پس بگیرند، هر چند در آن فرضی که تعداد فقهای واجد شرایط بیش از یکی بود و انتخاب مردم و خبرگان جهت تمرکز بخشیدن ولایت و حاکمیت بود، تصویر گرفتن این مرکزیت از فقیه و سپردن آن به فقیه افقه و اعدل، تصویر نادرستی نخواهد بود. گرچه این فرض در عمل نادرالوقوع است؛ زیرا مطابق میثاق ملی ـ قانون اساسی ـ ولیّ فقیه برای تعیین سیاستهای کلی نظام جمهوری اسلامی ایران از مجمع تشخیص مصلحت نظام مشورت میگیرد و تعیین اعضای مجمع تشخیص مصلحت به دست رهبری نظام است و با تعیین برجستهترین عناصر خوشفکر جامعه اسلامی به عنوان اعضای مجمع تشخیص و به عنوان مستشاران عالی رهبری، احتمال دانایی و کارایی فرد دیگر و تفوق و برتری او نسبت به رهبری به صفر میرسد.14
لکن در بحث ولایت فقیه به معنای فقهی به دلیل این که اصل ولایت از سوی مردم و خبرگان داده میشود، سلب و بازپسگیری ولایت هم به دست مردم و خبرگان خواهد بود و اصلاً خبرگان میتوانند برای رهبری نظام اسلامی و ولایت فقیه زمان قرار دهند؛ مثلاً تصویب نمایند که هر دهه، مدت زمان ولایت پایان یافته و برای ولایت مجدد یا تعیین ولیّ دیگر اقدام کنند.
فرق پنجم: با دقت در ولایت فقیه به معنای کلامی معلوم میشود، ولیّ فقیه نماینده خدا و پیامبر و ائمه اطهار علیهمالسلام در بین مردم خواهد بود، در حالی که براساس فقهی بودن این بحث، ولیّ فقیه، نماینده و وکیل سیاسی مردم میشود. به بیان دیگر در صورت اول، جنبه الهی و قداست او بیشتر و در صورت دوم بعد مردمی او افزونتر میگردد. طرفداران ولایت فقیه به معنای فقهی، یکی از دلایلی را که برای اثبات عقیده خود ذکر میکنند همین است و میگویند: لازمه ولایت فقیه به مفهوم «خبری» این است که فقیه عادل وکیل سیاسی مردم نباشد و به نیابت از مردم اعمال ولایت نکند و احکام وکالت را مراعات ننماید، چون ولایت را از مردم نگرفته است. ولی لازمه ولایت فقیه به مفهوم «انشایی» این است که ولیّ فقیه انتخاب شده وکیل سیاسی مردم باشد و به نیابت از مردم اعمال ولایت کند و احکام وکالت را رعایت نماید.15
البته بحث درباره مردمی بودن رهبری در نظام اسلامی در مطالب آینده خواهد آمد، و فعلاً درصدد بیان جهات تفاوت هستیم. آیةاللّه جوادی آملی که از مدافعان کلامی بودن بحث است، به همین فرق در کتاب خود اشاره نموده، مینویسد:
«روح این سخن که آراء مردم موجب حق حاکمیّت فقیه جامعالشرایط است، این خواهد بود که فقیهِ آگاه به همه قوانین حکومت، نماینده مردم است نه نائب امام عصر علیهالسلام ؛ زیرا نیابت خود را از مردم دریافت کرده و وکالت خویش را از موکّلان خود دارد، نه آن که نیابت خود را از طرف ولی عصر (عجلاللّه فرجه) احراز کرده باشد.»16
فرقهای دیگری نیز میان این دو دیدگاه گفته شده و یا قابل تصور است، لکن به نظر میرسد مهمترین آنها همین پنج فرق یاد شده باشد.
دو اشکال بر نظریه کلامی بودن ولایت فقیه و پاسخ آنها
در بین سخنان منکران ولایت فقیه به معنای کلامی، دو جهت نگرانی وجود دارد که گاه همان را به عنوان دو دلیل برای
فقهی بودن بحث ذکر میکنند. جهت اول همان است که اشاره شد و آن این که احساس میکنند در این صورت (کلامی بودن) نقش مردمی بودن رهبری در نظام اسلامی کمرنگ و ضعیف خواهد بود و در نتیجه مردم خود را خیلی سهیم در این کار مهم نخواهند دید و لذا از حضور در صحنه سرباز خواهند زد. در این راستا روشنفکرانی که معتقد به دموکراسی میباشند، رهبری اسلامی را موافق با حکومت مردمی و دموکراسی نخواهند دید و این یک نوع به اصطلاح استبداد شمرده میشود.
جهت دومِ نگرانی، سروصدایی است که مخالفان اسلام و انقلاب اسلامی برپا میکنند و از هر سو در تبلیغات زهرآگین خود نظام مقدس اسلامی را متهم به حاکمیت ضد مردمی مینمایند. برای بستن دهان مخالفان و خنثیساختن جو تبلیغاتی آنها لازم است ولایت فقیه را به شیوه فقهی مطرح کنیم. در اینباره این عبارت، در خور توجّه است:
«لازمه ولایت فقیه به مفهوم خبری این است که جواب صحیحی به مخالفان داده نشود که گفتهاند طراحان ولایت فقیه میگویند: مردم صغیر و محجور هستند و نمیتوانند حق حاکمیت سیاسی داشته باشند؛ زیرا طبق نظریه نصب فقیه به ولایت از بالا، مردم حق انتخاب زمامدار ندارند و در این صورت اشکال مخالفان تثبیت میشود.»17
در برابر این دو نگرانی، چند نکته قابل توجّه است:
نکته اول
تلاشها و فعالیتهایی که از سوی اندیشمندان و فرزانگان حوزوی و دانشگاهی در راستای تشریح و تبیین نظام اسلامی و ولایت فقیه به عمل آمده و میآید و این همه تألیف و تصنیف در این رابطه، آیا به منظور فهم دین بوده یا منظور دیگری وجود داشته است؟ بدیهی است که همه این تلاشها به انگیزه شناخت دین و معرفت کامل از اسلام بوده است. ما در مباحث ولایت فقیه به دنبال این هستیم که ببینیم اسلام به ما چه میگوید، خداوند متعال برای ما چه قرار داده و چه چیزی را از ما میپذیرد، نه این که مردم چه دوست دارند و چه میخواهند و چه میطلبند، و چه بگوییم تا از ما رضایت پیدا کنند. خداوند متعال در سه نوبت در قرآن مجید، تهدید جدّی فرموده که اگر به آنچه او حکم نموده، عمل ننماییم، دچار مشکلات و گرفتاریهای دنیا و آخرت خواهیم شد. در سوره مبارکه مائده فرمود:
«و من لم یحکم بما انزل اللّه فاولئکهم الکافرون»مائده /44
«و من لم یحکم بما انزل اللّه فاولئک هم الظالمون» مائده /45
«و من لم یحکم بما انزل اللّه فاولئک هم الفاسقون»مائده /47
هر کس به آنچه خدا نازل نمود حکم ننماید، کافر و ظالم و فاسق خواهد بود. بنابراین شایسته است ببینیم خدا چه میگوید.
نکته دوم
باید دقت داشت مردمی که از آنها همیشه سخن به میان میآید، مسلمان و مؤمنند و همان کسانی هستند که انقلاب مقدس اسلامی را به وجود آورده و در هشت سال دفاع مقدس برای حفظ آن، شهید دادهاند و فداکاریهای اعجابانگیزی از خود به ظهور رساندند و نشان دادند که میپسندند آنچه را جانان پسندد. تحلیلهای بظاهر جامعهشناسانه و علمی و مدرن و وعدههای تئوریسینهای مزدور مبنی بر به بنبست رسیدن نظام اسلامی، سالهاست که رونق خود را از دست داده و معلوم شده آب در هاون کوفتن است. ما نمیگوییم تکتک مردم ایران انگیزههای عالی الهی دارند، بلکه میگوییم آنها که درد جامعه دارند و همیشه در همه حادثهها چه تلخ و چه شیرین در صحنه حضور دارند و حضور آنها تعیینکننده است، انگیزههای الهی دارند و به اسلام عمیقا معتقدند، و آنچه اسلام بگوید به آن پایبند میباشند. بنابراین لازم نیست نگران مردم باشیم و از طرف آنها سخن بگوییم.
نکته سوم
از لحاظ جامعهشناسی میگویند هر حکومتی متناسب با جامعهای است که بر آن حاکمیت دارد، و گفته استوارت میل در اینباره معروف است، که حکومت لیبرال منبعث از جامعه لیبرال است. اگر این اصل جامعهشناسانه را هم بخواهیم بپذیریم باید گفت جامعه ایرانی برخوردار از بافت مذهبی است و کلیه طبقات آن با همه کموکاستیای که دارند، رگ و ریشه دینی دارند.
لذا حکومت در ایران میباید الهام گرفته و بلکه منطبق بر اسلام باشد. اگر ایران بخواهد سرافراز و آباد گردد، چارهای جز حکومت اسلامی نخواهد داشت و هر حکومت دیگری هر چند بر پایه دموکراسی باشد، گرفتار بحرانهای شدید و چالشهای درمانناپذیر میگردد. امروز مشکل اساسی کشور ترکیه نیز همین است؛ اگر چه رؤسای ارتش لائیک نخواهند درک کنند. هشتاد سال است که تقریبا خواستهاند نابسامانیهای ترکیه را از طریق ضدمذهبحل کنند و ادای کشورهای به اصطلاح متمدن اروپایی را دربیاورند. به زور و اکراه فرهنگ اروپایی و آداب و سنن آنها را در بین مردم و در جمیع روابطشان حاکم ساختند، از آموزشها و تعلیمات مذهبی و تأسیس مدارس دینی ممانعت به عمل آوردند، لکن نه تنها از بحرانهای اقتصادی نتوانستند رهایی پیدا کنند که علاوه بر آن، دچار مشکلات سیاسی هم در داخل و هم در کل جهان اسلام شدند، و اکنون بعد از گذشت این همه سال، تازه متوجه این واقعیت شدهاند، ولی هنوز مقاومت میکنند و لائیکها را از مناصبشان خلع نمیکنند. در آینده نیز وضعیت ترکیه همین است؛ زیرا جامعه دینی و مذهبی، حکومت دینی و مذهبی میطلبد و در جامعه ما نیز هیچ تئوری ضد دینی قابلیت تحقق ندارد.
نکته چهارم
از ویژگیهای مؤمن حقیقی این است که وقتی راه حق و صراط مستقیم را پیدا میکند، از ملامت هیچ ملامتکنندهای هراس به دل راه نمیدهد. خدای سبحان در وصف مؤمنانی که دوستشان دارد میفرماید که از هیچ ملامتی نمیترسند و سپس میگوید، این وصف، فضل خداست که هر را بخواهد میدهد.18
حال چه اصراری است وقتی خداوند از مؤمنان این چنین یاد میکند، بخواهیم دشمنان قسمخورده خود را راضی کنیم؟ یقین کنیم که دشمنان دین هرگز از ما راضی نمیشوند، مگر این که دربست خود را در اختیارشان قرار دهیم. پروردگار متعال این حقیقت و این حالت روانی دشمنان را چنین تبیین میکند:
ای پیامبر! یهود و نصاری که دشمنان اسلامند، هرگز از تو راضی نمیشوند مگر این که از آیین و روش آنان پیروی نمایی.19
بنابراین، رضایت دشمنان دین تنها در پیروی بدون قید و شرط از آنان به دست میآید و این پیروی نیز برابر است با از دست دادن تمام سرمایههای دینی و الهی. برای این که به مفاد این آیات با اطمینان بیشتری اعتقاد پیدا کنیم، خوب است از کسانی که ولایت فقیه را به مفهوم انشایی و فقهی قرار دادند تا گروههای چپ و بیدین دهان به اعتراض نگشایند، سؤال کنیم، الآن که ولایت فقیه را این چنین معنی نمودید، دشمنان رهایتان کردند و طعنه نمیزنند و در رسانهها و تبلیغاتشان از ولایت فقیه بخوبی یاد میکنند؟ یا این که دشمنی خود را بهگونه دیگر و در بُعد دیگر ادامه میدهند؟ اگر چنین است بدانید که تا پیروی کامل از آیینشان این ناسازگاریها را ادامه خواهند داد، پس شایسته است به رهنمودهای قرآن و حدیث و عقل سلیم در اینباره توجّه و عمل نماییم.
در پایان این مطلب، بخش دیگری از سخنان آیةاللّه جوادی آملی را یاد میکنیم:
«آنچه مایه حرمت ولایت و ارج نهادن به اوست بدون آن که از حرمت آرای عمومی بکاهد، همان عظمت مسؤولیت و اهمیّت شرایط و همسان و همسو بودن رهبر با مردم است. باید جامعه اسلامی به سمتی حرکت کند که در آن هیچ مَیزی بین ولی و مولّی علیه نباشد، تا در این حال حرمت آرای عمومی روشن گردد. تأثیر حضور مردم در صحنه عمل و اظهار رأی آنان در قلمرو فکر نه تنها ضامن اجرای ولایت فقیه است، بلکه مایه موفقیت اصل دین و حاکمیت قرآن و زمامداری پیامبراکرم صلیاللهعلیهوآله ورهبریامامانمعصوم علیهمالسلام میباشد و هرگز نباید بین تأثیر خارجی حضور مردم و بین تأثیر آن در ایجاد حق حاکمیت و علیت، نسبت به اصل ولایت خلط نمود، و به بهانه تکریم آرای عمومی، حق حاکمیت را مجعولِ خلق دانست و جنبه ربوبی او را رها کرد.»20
آنچه که لازم مینمود، در بیان ولایت فقیه به عنوان یک مسأله کلامی یا فقهی مطرح شد. اکنون در مرحله انتخاب و تشخیص درستی یکی از آن دو قرار گرفتیم. به نظر راقم سطور، ولایت فقیه با توجّه به دلیلهایی که جهت اثبات آن ذکر کردهاند، به کلامی بودن بحث ناظر است تا به فقهی بودن؛ خصوصا روایاتی که مستند ولایت فقیه بوده، بحث را از نظرگاه کلامی نگریسته است. بررسی مجموعه ادلهای که در اینباره وجود دارد، با هدف این نوشتار هماهنگ نیست. اگر چنانچه طولانی و گسترده نبود، ممکن بود به نحو استطراد بیان نمود، لکن امید است در مجال دیگری خداوند متعال توفیق دهد. غیر از ادلهای که در این زمینه اقامه شده، قراین و شواهدی نیز موجود است که باعث اطمینان و آرامش میشود. به یکی از آن قرائن اشاره میکنیم.
در اسلام براساس ادله نقلی برای فقیه سه مقام و منزلت ذکر شده است: اول این که او دارایمنصبقضاست؛ یعنی بهمحض این که به درجه اجتهاد و فقاهت رسید، حققضاوتو حلمرافعات وفصلخصومات را دارد. امام راحل در اینباره میفرماید:
«در این که فقهای عادل به حسب تعیین ائمه علیهمالسلام منصب قضا را دارا هستند و منصب قضا از مناصب فقهای عادل است، اختلافی نیست.»21
همچنین میفرماید:
«امّا این که منصب قضاوت متعلق به فقهای عادل است، محل اشکال نیست وتقریبا از واضحات است.»22
دوم این که فقهایی که دارای منصب افتاء هستند، به اصطلاح مرجع تقلید میباشند و احکام شرعی فرعی را تبیین میکنند و دیگرانی که به این حدّ یا به حدّ احتیاط نرسیدهاند، وجوبا از فقها تقلید میکنند. این منصب در طول تاریخ غیبت حضرت ولیعصر روحیله الفداء همیشه و پیوسته ادامه داشته و هیچگونه تردیدی در آن از سوی احدی از علمای امامیه نشده است. به طور طبیعی، مردم از مجتهد و فقیه اعلم تقلید مینمودند و فقها نیز فتوا میدادند و این سیره اجتهاد و تقلید آن چنان واضح و روشن است که ما را بینیاز از ذکر هر دلیل مینماید.
سوم این که فقها دارای منصب حکومت و ولایت میباشند؛ یعنی مسؤولیت اداره نظام مسلمانان و حفظ شؤونات ایشان را برخوردارند. ادله مختلفی نیز در کتابهای مربوط به منصب ولایت و حکومت برای فقها آمده است. از دلایلی که جهت اثبات مناصب سهگانه برای فقیه در منابع اسلامی آمده است، دو نتیجه میتوان گرفت:
1 ـ رهبری و مرجعیت با یکدیگر وحدت دارند. بدینسان همان فقیهی که عنوان حاکمیت و ولایت پیدا میکند، همان فقیه نیز مرجع تقلید است و به مردم فتوا میدهد؛ زیرا در این ادله یاد شده، تفکیک بین رهبری و ولایت بر شؤون مسلمانان با مرجعیت و افتاء برای آنها و یا حلّ خصومات و قضاوت بین آنها تفکیک نشده است. پس وحدت رهبری و ولایت با مرجعیت و افتاء استفاده میشود. بحث در این رابطه مجالی دیگر میطلبد و تنها اکتفا به همین اشاره مینماییم.
2 ـ ثبوت ولایت برای فقها به انتخاب و مراجعه به آرای عمومی نیست؛ یعنی ولایت فقیه به معنای فقهی نیست، بلکه کلامی میباشد. دلیل بر این نتیجهگیری این است که ثبوت منصب قضاوت برای فقیه به انتخاب و رأیگیری نمیباشد، وقتی فقاهت و عدالت حاصل شد منصب قضا هم حاصل میشود، در واقع منصب قضا متعلق به فقاهت و عدالت فقیه است نه مربوط به رأیی که مردم به او میدهند.
در بیانات امام خمینی قدسسره هم ملاحظه فرمودید که تعبیر این چنین بود:
«فقهای عادل به حسب تعیین ائمه علیهمالسلام منصب قضا را دارا هستند.»
تعیین ائمه علیهمالسلام ناظر به کلامی بودن قضاوت برای فقهاست. بنابراین، اولین منصبی که برای فقیه ذکر شد، ثبوتش به نحو کلامی بوده نه فقهی، و نیز وقتی دومین منصب فقها را مورد مداقه قرار میدهیم بیشک درک میکنیم که آن منصب هم به صورت کلامی برای فقیه ثابت میشود. به مجرد این که فقاهت و عدالت برای فقیهی ثبوت یافت، منصب افتاء هم برای او تحقق مییابد اعم از این که مردم از او تقلید کنند و او به اصطلاح مرجع تقلیدشان بشود و یا این که اصلاً مردم با دین به خصومت بپردازند و احدی به سوی فقیه نرود، و او را به عنوان مرجع تقلید نشناسد. پس مشاهده میفرمایید که ثبوت و تحقق منصب افتاء هم برای فقیه، کلامیاست و محتاجبه انتخابات نمیباشد.
امّا سومین منصب که ولایت و حکومت باشد مورد اختلاف قرار گرفته که آیا به صورت کلامی است یا به صورت فقهی؟ اگر روایات، این مناصب سهگانه را با لسان واحد و با یک سیاق برای فقها بیان نموده است، و اگر دو منصب اول از این مناصب سهگانه حصول و تحققش به نحو کلامی است نه فقهی، نتیجه میگیریم که منصب ولایت و حکومت هم به نحو کلامی است. ادعای این که ممکن است منصب ولایت به نحو فقهی باشد بسیار بعید است و وحدت سیاق اجازه نمیدهد.
در این بخش نیز به سخنی از آیةاللّه جوادی آملی توجّه میکنیم:
«ولایت فقیه در اداره نظام حکومتی همانند منصب قضا و سمت مرجعیت وی، از طرف شارع مقدس تعیین شده است و پذیرش مردم در مرحله اثبات مؤثر است، نه در اصل ثبوت؛ یعنی همانطور که فقیه جامع شرایط افتاء، دارای سمت فتوا دادن است، خواه کسی مرجعیت او را بپذیرد خواه نپذیرد، و تنها تفاوت آن است که اگر مورد قبول قرار گرفت، عنوان اضافی مرجعیت او به فعلیّت میرسد، و آثار عینی را به همراه دارد، و گرنه در بوته قوه میماند و هیچ اثر خارجی به دنبال ندارد و همانطور که فقیه جامع شرایط، واجد منصب قضا است، خواه کسی به او رجوع کند و خواه او را مرجع فصل خصومت نداند، و تنها امتیاز آن است که اگر مورد پذیرش قضایی مردم واقع شد، عنوان اضافیِ قاضی بودن او به فعلیت میرسد و آثار عینی فراوان را به همراه دارد، و گرنه در بوته قوه میماند و هیچ اثری بر او مترتّب نیست، جریان ولایت او نسبت به اداره امور امت اسلامی نیز این چنین است؛ یعنی اصل مقام محفوظ است و ترتّب آثار خارجی منوط به تولی مردم است.»23
بررسی نظرات سایر فِرَق اسلامی در این موضوع
آنچه به قلم آمد چیزی بود که در میان عالمان شیعی مطرح است، و حاصل آن این بود که عدهای از بزرگان مسأله ولایت فقیه را از مسائل علم کلام میدانند و برخی دیگر از مسائل فقه، امّا غیر از امامیه، دو فرقه دیگر اسلامی به نامهای اشاعره و معتزله نیز وارد این معرکه شده ولی هر دو گروه مسأله را فقهی دانستهاند نه کلامی، و اینک توضیح مختصر عقاید ایشان.
عقیده اشاعره
این گروه در اواخر قرن سوم هجری یا اوایل قرن چهارم توسط یکی از کسانی که تا مدتها معتزلی بود و سپس به مخالفت با آن پرداخت، به نام ابوالحسن اشعری که از اخلاف ابوموسی اشعری بود تأسیس شد. تولد ابوالحسن اشعری به سال 260 ه ق و وفات به سال 324 ه ق میباشد، این گروه اختلافات بسیار شدید و گستردهای با فرقه معتزله داشته است که هنوز نیز بخش حجیمی از کتب کلامی را به خود اختصاص میدهد. از جمله آن اختلافات بحث بر سر حسن و قبح عقلی بوده است.
عقیده اشاعره بر آن بود و هست که هیچ فعلی تا قبل از مدح و امر و فعل شارع، حسن و خوبی ندارد یا نمیتواند فهمیده شود و نیز هیچ عملی تا قبل از ذم و نهی و ترک (اعراض) شارع، قبح و بدی نداشته یا قابل ادراک نمیباشد، و به اصطلاح «الحسن ما حسنه الشارع و القبیح ما قبحه الشارع»؛ یعنی خوبی آن چیزی است که شارع آن را نیک شمرده باشد و بدی آن چیزی است که شارع آن را بد شمرده باشد. به بیان دیگر؛ بعد از این که شارع نسبت به عملی مدح نمود یا امر کرد و یا خود آن را مرتکب شد، این سبب میشود که آن عمل حسن و خوب شود. و نیز تا پیش از این که شارع نسبت به عملی مذمت نماید، یا نهی کند یا خود اعراض و کنارهگیری نماید آن عمل، قبیح و بد نخواهد بود ولی وقتی شارع با عملی چنین برخورد کند، این برخورد، علت قبح و بدی آن عمل شده و یا از قبح و بدی آن کشف میکند.
به هر حال، حُسن و قُبح در اعمال و افعال یا وجود ندارد یا قابل کشف عقلانی نیست و بعد از برخورد شارع با آن یا حَسن و قبیح میشود و یا حسن و قُبح آن کشف میگردد.
از جمله توالی و لوازم جداییناپذیر انکار و عدم پذیرش حسن و قُبح عقلی این است که به هیچ وجه نمیتوان گفت، بر خدا واجب است. خداوند چنین عملی را مرتکب نشود یا خداوند چنین عملی را انجام نمیدهد (این وجوب ترک هم به معنای امتناع است نه به معنای حرمت)؛زیرا این وجوب و امتناع یا همان «چنین میکند» یا «چنین نمیکند» براساس حسن و قبح عقلی به دست میآید و هر گاه فردی چون اشعری حسن و قُبح عقلی را مردود شمارد ضرورتا چنین وجوب و امتناعی را هم مردود خواهد شمرد، در نتیجه اشعریان هیچ گاه نمیتوانند مسأله ولایت فقیه را از مسائل علم کلام بدانند، و طبق مبنای ایشان از ولایت فقیه در فقه باید بحث نمود، چنان که همینطور هم هست.
عقیده معتزله
این گروه به لحاظ تاریخی دارای قدمت بیشتری است و از جنبههای اعتقادی به امامیه نزدیکتر میباشد، و از حیث منابع دینی و اسلامی، بسیار عقلگرا و فکرمدار و اندیشهمحور است، و در عین حال به دلیل موارد افراطگرایی در گرایشهای عقلانی و اصالتبخشی به عقل، اختلافاتی نیز با امامیه دارد. مؤسس و بنیانگذار این گروه «واصل بن عطا» است که متولد در مدینه به سال 80 ه ق و متوفی در بصره به سال 131 ه ق میباشد.
مورّخان تاریخ کلام پیدایش معتزله را اواخر قرن اول و اوایل قرن دوم میدانند، این گروه گرچه به لحاظ تولد نسبت به اشاعره از قدمت برخوردار است، ولی به جهت قرابت فکری و تقارن اندیشه و عقیدهای که با تشیع و امامیه داشت، در نهایت تمایلات شیعیگری یافت و در تشیع اضمحلال پیدا کرد و از قرن هفتم به بعد دیگر از اعتزال خبری نیست، و از لحاظ تاریخی پایان عمر آن محسوب میشود.
معتزله در اختلاف مذکور، عقیده به حسن و قُبح عقلی داشت، لکن اکثر آنان مسأله رهبری و امامت جامعه را فقهی دانسته و از علم کلام خارج پنداشتند. گرچه از جهت مبانی به دلیل اعتقاد به حسن و قبحعقلی هیچمنعی از کلامیبودن بحث وجود نداشت، لیکن با دلایل عقلی، تعیین رهبریجامعهرابرمردمواجبولازم دانستند. بدینترتیب از دیدگاه اشاعره و معتزله علیرغم اختلافی که در حسن و قُبح عقلی دارند، تعیین رهبر مسلمانان با انتخاب و مراجعه به آرای عمومی خواهد بود.
نکته مهم
معتزله و اشاعره بعد از پذیرش نبوت به عنوان اصلی از دین و به عنوان یک مسأله کلامی در تعیین و توجیه آن، معتزله گفته است چون فعل بعثت حَسن بوده است، به خداوند واجب شد ارسال رُسُل، و اشاعره گفته است ؛ چون خداوند ارسال رُسُل نمودمعلوم میشود فعل بعثت حَسَن است و بر این پایه هر دو گروه نبوت را از اصول دین دانسته، و ارسال آن را از افعال حق تعالی و محل بحث آن را علم کلام به حساب آوردند، امّا در بخش امامت به دلیل این که، آن را قبول ننمودند و پیامبر را معرفیکننده آن ندانستند یا معرفیهای او را توجیه کردند، انتخاب مردم را در تعیین رهبری و امامت کافی دانستند. لذا معتزله که معتقد به حسن و قُبح عقلی بود، آن را واجب بر خداوند و ضروری به عنوان فعل پروردگار قلمداد ننمود، و اشاعره که اساسا به حسن و قُبح عقلی وقعی نمینهاد و به زعم خود، در اینباره خداوند، امری یا فعلی نداشته است تا این که حسن آن ثابت گردد، هر دو گروه رأی به خروج مسأله حیاتی امامت از علم کلام را صادر نموده و آن را در ردیف نماز و روزه و در عرض بقیه فروعات در فقه داخل کردند. و بدینسان نه تنها ولایت فقیه که امامت از جایگاه اصلی خود که اشراف بر فقه باشد در آن دو مسلک فکری، از مسائل فقه شمرده شده و بر مردم تکلیف آمده، همانگونه که باید نماز بخوانند و روزه بدارند، همانگونه هم برای اداره اجتماع خود والی و حاکم و امام و رهبر برگزینند.
پینوشتها
1 . تحریرالوسیله، ج1، مسأله 1.
2 . آشنایی با علوم اسلامی، ج1، ص 10.
3 . عرفان و حماسه، ص259.
4 . صالحی نجفآبادی، ولایت فقیه، حکومت صالحان، ص 74-73.
5 . اجوبة الاستفتائات، ص 21.
6 . بنگرید به: مرتضی مطهری، نبوت، ص 35.
7 . عبدالکریم سروش، فربهتر از ایدئولوژی، «باور دینی، داور دینی»، ص49.
8 . ولایت فقیه حکومت صالحان، ص45.
9 . حائری شیرازی، ولایت فقیه ص42.
10 . همان، ص63.
11 . بولتن اندیشه، ش 9-8، ص 110.
12 . جوادی آملی، ولایت فقیه ص 175.
13 . همان، ص19-18.
14 . به اصل 110 قانون اساسی توجّه شود.
15 . ولایت فقیه حکومت صالحان، ص52.
16 . جوادی آملی، ولایت فقیه ص 22.
17 . ولایت فقیه حکومت صالحان، ص52.
18 . مائده /54.
19 . بقره /120.
20 . جوادی آملی، ولایت فقیه ص 22.
21 . امام خمینی، ولایت فقیه ص 64.
22 . همان، ص65.
23 . جوادی آملی، ولایت فقیه ص 22.