نسبت دین و جامعه مدنی (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
موضوع این مقاله، گرچه یافتن نسبت دین با جامعه مدنی است، ولی بنا به ضرورت، ابتدا به تاریخچه مفهوم جامعه مدنی در فلسفه سیاسی غرب به نحوی اجمالی پرداختهایم. اما قبل از هر چیز باید نکاتی به عنوان تنقیح موضوع بحث، روشن شود.
1 ـ تنقیح موضوع بحث
برای یافتن نسبت دین و جامعه مدنی، ابتدا باید معنایی لااقل اجمالی از «جامعه مدنی» و «دین» در دست داشته باشیم، تا براساس آن به جستوجوی نسبت میان آن دو بپردازیم. «جامعه مدنی» در فلسفه سیاسی غرب دارای تاریخ پیچیدهای است. غفلت ورزیدن از این تاریخ، موجب دلبخواهی شدن بحثها و اشتراک لفظی بلاوجه میشود. این درست است که وضع الفاظ امری قراردادی است و لذا به کار بردن لفظی چون «جامعه مدنی» در معنایی کاملاً جدید علیالاصول، اشکالی ندارد، اما اگر توجه کنیم که الفاظ گاه در بسترهای خاص، دلالت بر معنی میکنند و دارای مدلول و معنایی عمومی هستند، در این صورت جعل اصطلاحات جدید میتواند موجب اشتراک لفظیهای مشکلساز شود که از قبیل لزوم مالایلزم است. به علاوه بسیاری از تعاریف موجود واقعاً دلبخواهی هستند. اندک نگاهی به مطبوعات کشور خودمان نشان میدهد که هر کس بنا به مذاق خاص خود برای «جامعه مدنی» تعریفی ارائه میکند: دوستداران جامعه مدنی هر چه فضایل میشناسند به پای جامعه مدنی مینویسند! یعنی در واقع تعریف خودشان را از جامعه مدنی ارائه میکنند و دشمنان جامعه مدنی، هر چه رذایل میدانند به پای آن مینویسند و در این میان انسان درمیماند که چرا این قدر مباحث از بستر اصلی خود دور میشود و به بحثهای لفظی و تعریفهای دلبخواهی سوق داده میشود.
ریاست محترم جمهور، حجةالاسلام والمسلمین آقای خاتمی (دام عزّه) در سخنان متین و دلگرم کنندهشان در کنفرانس سران اسلامی، باب دیگری در معنای «جامعه مدنی اسلامی» به میان آوردهاند و چنین گفتهاند:
«جامعه مدنی که ما خواستار استقرار و تکامل آن در درون کشور خود هستیم و آن را به سایر کشورهای اسلامی نیز توصیه میکنیم، به طور ریشهای و اساسی با جامعه مدنی که از تفکرات فلسفی یونان و تجربیات سیاسی روم سرچشمه گرفته، اختلاف ماهوی دارد؛ گرچه الزاماً در همه نتایج و علایم میان این دو نباید تعارض و تخالف وجود داشته باشد. جامعه مدنی غربی از حیث تاریخی و مبانی نظری منشعب از دولت ـ شهرهای یونانی و بعد نظام سیاسی روم است، در حالی که جامعه مدنی مورد نظر ما، از حیث تاریخی و مبانی نظری ریشه در مدینةالنبی دارد.»
سپس مدینةالنبی را به مکان معنوی همه مسلمانان تعبیر میکنند که سرآغاز بسط نوعی فرهنگ و بینش و منش است که یکبار در تمدن اسلامی ظهور کرده است. این فرهنگ، نگاهی ممتاز و ویژه به جهان و انسان و مبدأ این دو دارد.1
چنان که گفتیم، هر تعریفی از جامعه مدنی علیالاصول، هیچ اشکالی ندارد. هنگامی که ما به پدیدهای خاص اشاره نمیکنیم و فقط در مقام قرارداد و مواضعه هستیم، میتوان گفت مقصود از لفظ «جامعه مدنی اسلامی» چنین چیزی است، ولی وقتی با اصطلاحی مواجه میشویم که دارای تاریخی طولانی در فلسفه غرب است، با دو مسأله روبرو میشویم:
اول آن که چرا اصلاً اصطلاح «جامعه مدنی» را به کار بریم، در حالی که معتقدیم آنچه از آن اراده میکنیم، کاملاً با جامعه مدنی غرب فرق میکند و آن دو ماهیتاً متفاوتند. اگر به دنبال جامعهای هستیم که ملهم از مدینةالنبی و ارزشهای حاکم بر آن است و مقصود هم همان فرهنگ و ارزشهای اسلامی است، آیا معقولتر و متناسبتر این نیست که از «جامعه اسلامی» سخن بگوییم، تا از اشتراک لفظی بیدلیل پرهیز شود و بارهای ارزشی غیرمقصود افاده نگردد؟
دوم آن که این گونه معنی کردن «جامعه مدنی» برخی از مسائل مطرح شده در این زمینه را بلاموضوع میکند. دیگر معقول نیست رابطه و نسبت میان جامعه مدنی و مدینةالنبی را موضوع تحقیق قرار دهیم، چون این درست مثل پرسش از نسبت میان مدینةالنبی و مدینة النبی است!
همینطور پرسشاز نسبت میان جامعه مدنی و دین بلاموضوع میشود، چون به پرسشی توتولوژیک برمیگردد، مثل این است که بپرسیم آیا جامعه مدنی، جامعه مدنی است؟ که سؤالی است بی محصّل. براساس اصطلاحات فلسفی جورج مور ـ فیلسوف انگلیسی ـ این پرسشها گشوده (Open question) نیستند، البته هیچ یک از دو امری که ذکر کردیم، اشکال فلسفی یا منطقی بر کاربرد و تعریف جامعهمدنی براساس مفهوم «مدینةالنبی» نیست، چون در این جا بحثی در کار نیست؛ مسأله قرارداد و مواضعه است، باید دید کدام قرارداد و کدام وضع، در باب کاربرد این لفظ معقولتر و متناسبتر است، خصوصاً این که بسیاری از مسائل به صورت مطرح شده، موضوع خود را از دست میدهند و یا دچار ابهامی میشوند که مانع از تحقیق میگردد. به عنوان مثال، مراد از «نظام ارزشی در جامعه مدنی» چیست؟ در جامعه مدنی غرب ـ چنان که خواهیم دید ـ نظام ارزشی به گونهای خاص است و در جامعه اسلامی به گونهای دیگر و لذا پیشنهاد بنده این است که ما جامعه مدنی را به همان معنایی که در بستر تاریخی خود داشته (و البته همیشه یکسان هـم نبوده است) به کار ببریم و در مقابل، اصطلاح «مدینة النبی» معنوی، پیریزی شـده است و سپس از نسبت جامعه مدنی و دین سؤال کنیم تا موضوعی برای تحقیق باقی بماند.
بعد از این پیشنهاد، بحث را در سه محور دنبال خواهیم کرد: اول، گزارشی اجمالی از سیر تاریخی مفهوم جامعه مدنی در غرب. دوم، یافتن نسبت بین جامعه مدنی و دین و سوم، دفاع از «جامعه اسلامی» در مقابل پارهای شبهات.
2 ـ جامعه مدنی (Civil Society)
اصطلاح «جامعه مدنی»، در فلسفه سیاسی غرب تاریخچهای طولانی دارد و نمیتوان گفت همه کسانی که این اصطلاح را به کار بردهاند، معنای یکسانی از آن اراده کردهاند و همین به پیچیدگی آن کمک میکند.2
برخی از نویسندگان قرن هیجدهم، «جامعه مدنی» را در مقابل دولت (State)به کار میبرند و به طور دقیقتر، بسیاری از نویسندگان، جامعه مدنی را به بخشی از حیات جامعه اطلاق میکنند که از تأثیر مستقیم و دخالت بیواسطه دولت بیرون است. این بخش از حیات جامعه که شامل حیات خانواده، حیطه اقتصاد، فعالیتهای فرهنگی و مقامات سیاسی میشود، توسط افراد یا اجتماعاتی که دور از تأثیر مستقیم دولتند، به شکلی خصوصی یا از سر ترتیبات اختیاری افراد، سازمان داده میشوند.3
اینمعنیاز جامعهمدنی، چنانکه روشن است، به نوعی جامعه در مقابل نوعی دیگر اطلاق نمیشود، بلکه به جنبهای یا وجههای از جامعه در مقابل جنبههای دیگر آن گفته میشود.
به هر حال، چنان که گفتهشد، اصطلاح جامعه مدنی، تاریخ پیچیدهای دارد. فیلسوفان سیاسی قدیمتر، چون هابز، لاک و روسو آن را در مقابل وضع طبیعی (Natural State) به کار میبردهاند.
لاک و روسو صراحتاً تعبیر Civil State Civil Society را به کار میبرند، ولی هابز عمدتاً تعبیر Common - Wealth را به کار میبرد که گفته میشود مقصود همان جامعه مدنی است (گرچه گهگاه اصطلاح جامعه مدنی را نیز به کار برده است).4 اما «وضع طبیعی» هم، خود اصطلاح چندان روشنی نیست، و تحلیل آنها از این وضع طبیعی فرق میکند، ولی علیالاجمال مقصود از «وضع طبیعی»، وضعی است که بشر قبل از تشکیل جامعه انتظامات سیاسی، داراست (یا چنین فرض میشود).
هابز معتقد بود انسان برخلاف برخی حیوانات که حیات جمعی دارند و از طریق غریزه و فطرت به اجتماع میپردازند، اصالتاً فردگرا و خودپرست است و جز به بقای مصلحت خویش نمینگرد. حالت طبیعی انسان، جنگ همه علیه همه است و در همه، حالت طبیعی، همان حالت عدم طمأنینه و هجوم به سوی قدرت است. حق طبیعی (Right of Nature) انسان آزادی انسان است که قدرتش را هرگونه که میخواهد به کار گیرد تا حیات و جسم خویش را حفظ کند. در این راه حتی میتواند به حیات و جسم دیگری هم تجاوز کند. آنچه در این میان حاکم است، تنها قدرت است.5
اینحالت رقابت، همان چیزی است که انسان را به تأسیس جامعه سیاسی یا دولت یا جامعه مدنی (Common - Wealth)ملزم میکند. وظیفه دولت تضمین ملکیت خصوصی و امنیت است. هر کس باید از حقوق مطلق خویش تنزل کند و آن را به شخصی بسپارد که سلطهاش محدود نباشد و بتواند پشتوانهای برای امنیت و حقوق فردی باشد. این چنین دعوتی مبتنی بر قرارداد (Contract Covenants) است؛ قراردادی بین افراد برای تنزل از قدرت بیحد و حساب خود و تفویض آن به شخص واحدی برای تضمین امنیت جانی و مالی.6
لاک (Lock) هم، همچون هابز، جامعه مدنی را مقابل وضع طبیعی میداند. ازنظر لاک، جامعه،جنگل رقابتی نیست که هابز تصور میکرد، بلکه در وضع طبیعی، علاوه بر تساوی و حریت انسانها، قوانین عقل حاکم است و انسانها براساس اوامر و نواهی عقلی، عمل میکنند.7 و هر کسی سعیمیکند براساسضوابط عقل خویش، منافع خود را حفظ کند و حتی تجاوزگر را مورد عقوبت قرار دهد، ولی اینها همه شخصی است. در حالی که در جامعه مدنی یا جامعه سیاسی (Political Society) که ظاهراً لاک آن دو را یکسان به کار میگیرد، انسانها به نحو شخصی عمل نمیکنند. جامعه مدنی، زمانی تحقق پیدا میکند که افراد از حقوق وضع طبیعی خویش تنازل کنند و آن را به شخص یا اشخاصی که به نیابت از عموم مردم، قوانینی را برای تنظیم جامعه و مصالح عمومی، تعیین میکنند، واگذارند.8
نکتهای که لاک بر آن تأکید میکند، این است که مقوّم جامعه مدنی یا جامعه سیاسی، برپا ساختن حاکم یا داوری است که با اقتدار (و مشروعیت) همه نزاعها را داوری کند و زیانها و خسارات افراد را جبران کند و هر جا که اجتماع انسانها چنین قدرت مؤثری نداشته باشند که به وی رجوع کنند، هر قدر هم که با یکدیگر وابسته و مجتمع باشند، جامعه مدنی نخواهند داشت، بلکه در وضعیت طبیعی به سر میبرند.9
از این جا لاک بحث مفصلی مطرح میکند که در حکومتهای استبدادی، جامعه مدنی برقرار نیست. انسانها در تحت چنین حکومتی هنوز در وضع طبیعی به سر میبرند، زیرا در چنین حکومتهایی مرجعی وجود ندارد که بتوان در مورد همه کاستیها و خسارات بدان مراجعه کرد؛ مرجعی که10 حتی در مورد نزاعهایی که حاکم خودکامه، طرف آن است، بتواند عادلانه و آزادانه، داوری کند.
لاک در فصل نهم از رساله حکومت مدنی، این بحث را طرح میکند، که اگر انسانها در وضعیت طبیعی، از آزادی کامل برخوردارند، خود واجد حقند و خود مجری آن و تحت سیطره هیچ کسی نیستند، چرابه تشکیل جامعه سیاسی یا مدنی، روی میآورند؟11
وی سپس سه دلیل برای این امر ذکر میکند که مهمترین آن، پایدار نبودن وضعیت طبیعی است. به این معنی که حقوق و اموال و متملکات انسانها در وضع طبیعی در معرض ظلم و بیداد دیگران است و به این جهت انسانها با خاطری آسوده زندگی نمیکنند و دائماً احتمال از دست دادن اموال خویش را میدهند. بنابراین یکی از مهمترین وظایف جامعه مدنی، تضمین مالکیت خصوصی (Property)است.
البته لاک اصطلاح (Property) را به معنایی کاملاً گسترده به کار میگیرد که شامل حیات، آزادی و مملکات انسانی میشود. بنابراین، مقصود از (Property)کل «مایملک» انسان به معنای عام آن است.12 روسو، همچون هابز و لاک، جامعه مدنی را در مقابل وضع طبیعی میداند، گرچه در تبیین وضع طبیعی، با لاک اختلافنظرهایی دارد. وی معتقد است که گذر از وضع طبیعی به وضعیت مدنی (Civil State)تغییر عمدهای در حیات بشری است، زیرا در این گذر، عدالت را جایگزین غریزه میکند و به افعال خویش وجهه اخلاقی میبخشد که در وضعیت طبیعی فاقد آن است.
انسان در حکومت مدنی وظیفه را جانشین انگیزههای فیزیکی میکند و قانون را به جای هوسها مینشاند و لذا به جای این که فقط خود را ببیند، میفهمد که باید براساس اصولی دیگر عمل کند و باید به جای اطاعت از امیال به عقل خویش گوش جان بسپارد. انسان گرچه در وضعیت مدنی، آزادیهای بسیاری را از دست میدهد، ولی کمالات بسیاری را هم تحصیل میکند. سپس روسو به این نکته تأکید میورزد که آزادیهای طبیعی انسان ماهیتاً با آزادی موجود در جامعه مدنی فرق میکند. آزادی طبیعی تنها به وسیله قدرت افراد محدود میشود، در حالی که آزادیهای مدنی توسط اراده عمومی مقید میگردد.
از دیگر فیلسوفانی که به مسأله جامعه مدنی بهای فراوان داده است، هگل است. تحصیل دقیق نظریه وی دشوار است، زیرا در چارچوب عامتر نظریات عقلانی و مجرد سیستم فلسفی او جای گرفتهاند. به نظر هگل حیات اخلاقی در سه امر یا سه مرحله متجلّی میشود:
1 ـ خانواده (Family)
2 ـ جامعه مدنی (Civil Society)
3 ـ کشور (دولت) (State)13
مقصود هگل از این سه امر یا سه مرحله این نیست که هر یک بتنهایی و مستقل از یکدیگر وجود دارند، بلکه در این میان دولت، حقیقی است و بقیه به تبع آن موجودند.
به نظر هگل، تصور جامعه مدنی منطقاً از انحلال خانواده نتیجه میشود. تا زمانی که خانواده به صورت یگانه باقی است، اعضای آن در برابر یکدیگر استقلال ندارند، ولی با انحلال خانواده اعضای آن به استقلال میرسند. این جاست که اشخاصی مستقل و متعدد پدید میآیند که همچون ذرات جداگانه، از بیرون به یکدیگر پیوستهاند.
از دیدگاه هگل، در جامعه مدنی، افراد به دنبال منافع شخصی خود هستند و دیگران را واسطه تحصیل این هدف میدانند.14
در جای دیگری میگوید، اصل اول جامعه مدنی، افراد حقیقیاند که متشکل از اهداف جزئی و خصوصیاند و مجموعهای از امیال و خواستهها و مرکّبی از ضرورتهای طبیعی و بوالهوسانه را تشکیل میدهند.15
هگل جامعه مدنی را میدانی برای نزاع مصالح هر فرد علیه افراد دیگر میداند.16
این وضعیت ناشی از جزئینگری افراد است که بعد از ناپدید شدن خانواده رخ میدهد، و فقط در دولت (State)است که دوباره حالت کلنگری برمیگردد و مصالح فردی فراموش میشود و فقط به کل اندیشیده میشود.17
به این ترتیب در نظر هگل بین جامعه مدنی و دولت، فرق اساسی وجود دارد؛ گرچه آن دو نمیتوانند بدون یکدیگر محقق شود.18
برخی از مفسران آرای هگل معتقدند وی مایل به لیبرالیسم اقتصادی بوده است و جامعه مدنی را جامعه بازار آزاد میداند که افراد گمان میبرند در آن، آزادیهای فردی و حقیقی خود را به منصه ظهور میرسانند، در چنین جامعهای به کار میپردازند و مبادله میکنند و به معاملات مختلف دست مییازند، ولی همه اینها را چنان انجام میدهند که گویی همواره به خاطر اهداف خویش چنین میکنند و اراده فردی همان اراده عقلی است.
3 ـ جامعه مدنی و جامعه اسلامی
به تصریح بسیاری از نویسندگان، جامعه مدنی پدیدهای است که با جریان لیبرالیسم در غرب پیوند وثیق دارد.19 این پیوند را از دو طریق میتوان تبیین کرد:
اول، تأکیدی که برخی از فیلسوفان سیاسی بر تفکیک و تمایز «جامعه مدنی» از دولت نهادهاند. جامعه مدنی گرچه مخالف دولت نیست، اما به جنبهای از جامعه اشاره دارد که از سیطره مستقیم دولت خارج است، شاید هگل جزء اولین فیلسوفانی باشد که به تفکیک جامعه مدنی از دولت تأکید ورزیده است؛ گرچه خود تعریف پیچیده و دشواری از رابطه آن دو ارائه میکند.
تفکیک حیطه عمومی و خصوصی (Dubllo, Private) و کاهش نقش دولت در جامعه مدنی و تقویت نهادهای فعالیت افراد در جامعه مدنی از مهمترین آموزههای لیبرالیسم است. البته به معنایی هیچ گاه جامعه مدنی از دولت جدا نیست، زیرا چارچوب قانونی برای فعالیتهای جامعه مدنی از طریق دولت تعیین میشود، ولی به هر حال تأکید بر اصل وجود حیطهای از جامعه که از دخالت مستقیم دولت مصون باشد، از مهمترین ایدههای تفکر لیبرالیستی است.20
دوم تأکید بر نقش قانون در جامعه مدنی و نقش دولت در اجرای قوانین است که در مکتوبات فیلسوفان سیاسی متقدمتر چون هابز، لاک و روسو، جامعه مدنی چندان از دولت تفکیک نشده است، بلکه گاه تحت عنوان جامعه سیاسی یا دولت مدنی، ظاهرا با دولت متحد شمرده میشود. به این معنی که جامعه مدنی، جامعهای است که در آن دولت حافظ منافع و مصالح افراد وجود دارد. اما اینان معتقدند که نقش دولت صرفاً سلبی است. کار دولت این است که بگذارد شهروندان از حداکثر آزادی برخوردار شوند و بتوانند منابع و مصالح خویش را چنان که میخواهند دنبال کنند.
کار دولت توصیه اهداف و غایات و مصالح نیست و به هیچوجه نباید در این امور دخالت کرده و به رغم خواستههای شهروندان عمل کند. وظیفه دولت ایجاد بستر مناسب برای انتخاب انسانهایی است که در جامعه مدنی زندگی میکنند.
لاک میگفت: «آن جا که قانون ختم میشود، استبداد شروع میشود».
به بیان دیگر، مناسبت سیاسی برای لاک ابزار و امری آلی است. نقش فعالیتهای سیاسی این است که چارچوب و شرایط برای آزادی افراد در دنبال کردن اهداف شخصیشان، محقق شود.21
در این مقاله مقصود این است که روشن کنیم جامعه مدنی و قانون مدنیی که از آن اراده میشود، معنایی خاص دارد و قانونورزی از نوع لیبرالی است و نباید آن را با «قانونگرایی» به معنای مصطلحش خلط کرد و این بحث بسیار مهمی است که به گمان ما نقطه افتراق جامعه اسلامی از جامعه مدنی است.
در این تردیدی نیست که وجود قوانین و تبعیت از آنها و تساوی افراد نسبت به قوانین و اجرای عادلانه، از اموری است که هم در جامعه اسلامی و هم در هر جامعه دیگری که بخواهد عاقلانه زیست کند، باید دنبال شوند. بنابراین کسانی که با جامعه مدنی مخالفت میکنند، مقصودشان مخالفت با قانونگرایی به این معنی نیست.
ولی وجود قوانین در جامعه مدنی، معنایی دیگر دارد. قانون در جامعه مدنی باید نسبت به ارزشها و مصالح و کمالات اشخاص بیطرف باشد. قانونی که از طریق دولت تدوین و توصیه میشود، نباید دارای جهتگیریهای خاص خودش باشد، فقط باید بستر مناسب برای برآوردن خواستهها و حصول اهداف خاص شهروندان باشد. دولت حق ندارد به ادعای تبعیت از ارزشها، قانونهایی را تجویز کند که با اراده عمومی یا رضایت عمومی (در مبنا از مشروعیت) سازگار نباشد. دولت در ایدئولوژی لیبرالیسم، بیطرف (Neutral)است و این اندیشهای است که به گمان ما با اندیشه اسلامی سازگار نیست. ملخّص کلام این که جامعه مدنی و لیبرالیسم دو برادر همزادند. یکی از مهمترین تزهای لیبرالیسم و نتیجتاً جامعه مدنی، بیطرفی است و بیطرفی، ایدهای نیست که با اندیشههای ناب اسلامی، همخوان باشد. مگر آن که کسی چنان دلباخته لیبرالیسم باشد که وقعی به این عدم همخوانی نگذارد که این خود مسألهای دیگر است.
برخلاف تصور پارهای از روشنفکران ظاهربین، لیبرالیسم نه فقط با مبانی دینی عموماً و دین اسلام خصوصاً سازگاری ندارد، بلکه خود دچار معضلات و مشکلات فلسفی عمدهای است. لازمه اندیشه لیبرالیسم این است که هر قانون غیراخلاقی اگر مورد رضایت عمومی باشد، مجاز و قابل اجراست و دولت موظف به تدوین و اجرای آن است. زیرا دولت مبنایی در تعیین صواب و افکار و توصیه و تجویز ندارد.
بدینسان کار دولت تنها حفظ آزادیهاست: اگر مردم خود اختیار کردند که سقط جنین آزاد باشد، همجنسبازی مجاز باشد و... دولت باید به این امور تن دردهد و قوانین خود را با آنها منطبق سازد. وقتی برای دولت مبنایی در تشخیص صواب و خطای اخلاقی و مصالح و مفاسد حقیقی قائل نباشیم، نتیجهای جز این نباید انتظار داشت. تفکر سیاسی غرب چنان با لیبرالیسم و تز بیطرفی دولت گره خورده است که اکنون کمتر فیلسوف سیاسی یافت میشود که معتقد باشد دولت باید برای ترویج ارزشهای ثابت در جامعهای سیاسی بکوشد (امثال مارکوزه و فروم واقعاً نادر و استثنا هستند).
فیلسوفان سیاسی معروفی چون مکاینتایر (A. Mac Intyre)، دورکین(R. Dworkin)، راولز (J. Rewals) و راز (J.Raz) به بیانهای متعددی، بیطرفی دولت و پلورالیسم اخلاقی را در سیاست مطرح کردهاند.
اینان مجبور میشوند آزادی انسان را که دولت موظف به حفظ و ترویج آن است، به مبنای سلبی تفسیر کنند، به طوری که از هر ایده ارزشی و اخلاقی خالی باشد، والاّ با تز بیطرفی دولت منافی میشود.22 چنین ایدهای نه فقط از نظر دینی چون اسلام باطل است، چون علاوه بر همه چیز، لااقل پلورالیسم اخلاقی را برنمیتابد، بلکه به لحاظ فلسفی و عقلانی خود مواجه با اشکالات لاینحلی است، به همین دلیل است که کسانی چون رایموند پلنت (R. Plant)بنیادگرایی اسلامی را مخالف لیبرالیسم و تفکر سیاسی غرب میداند، زیرا حکومت اسلامی براساس اوامر و اراده حق تعالی و اهداف الهی تعیین شده برای بشر، پیریزی شده است.23 به گمان نگارنده، فهم این تنافی بین اسلام و لیبرالیسم کاملاً حق است؛ گرچه دفاعشان از لیبرالیسم ناحق است.
نویسنده دیگری همچون هیوود (A. Heywood) فتوای امام راحل (قدس اللّه نفسه الزکیه) علیه سلمان رشدی مرتد را منافی روح لیبرالیسم و تفکر سیاسی غرب میداند.24
آری چنین است، ولی مسأله در بنیانهای اعتقادی ما و بنیانهای لیبرالیسم نهفته است. کسی که دینی چون اسلام را پذیرفته و به ارزشهای دینی تن درداده است، نمیتواند نسبت به آنها بیطرف باشد و جامعهای که این ارزشها را پذیرفته است و قانون اساسی که اسلام را معیار حکومت میداند، نمیتواند به این ارزشها بیاعتنا باشد. از طرف دیگر معقولیت آن لیبرالیسم کعبه آمال غربیان، برای متفکران و بویژه مسلمانان، اول کلام است. این بحث را باید در بنیانهای فلسفی و نظری لیبرالیسم مطرح کرد که خود از دشوارترین مسائل فلسفه سیاسی و فلسفه اخلاق است.25
4 ـ جامعه اسلامی
از آنچه گفته شد، پیداست که راقم این سطور از جامعه اسلامی در مقابل جامعه مدنی دفاع میکند و عمدهترین نکته در طرد جامعه مدنی، بنیان لیبرالیستی آن است. ما از جامعهای دفاع میکنیم که برخاسته از روح اسلام و ایمان باشد و در آن ارزشهای اسلامی و ایمانی ترویج گردد و قوانین اسلام و اراده حق تعالی بر آن حاکم باشد و سطر سطر قرآن و کلمات پیامبر اسلام و ائمه هدی که مفسران حقیقی قرآنند، در آن پیاده شود. جامعهای که در آن روح عبودیت نسبت به حق در همه جا تجلی کند و انسانها دنبال این نباشند که حقشان را از خداوند متعال بستانند، بلکه به دنبال آن باشند که تکلیفشان را عمل کنند و وظیفه عبودیت به جای آورند. مقصود ما نه نفی قانونگرایی است و نه پناه آوردن به اسلام ظاهری و عمل کردن به صرف قواعد خشک حقوقی و فقهی. ما اسلام و دیانت را در تمام ابعاد آن میطلبیم، هم روح را و هم جسم را و هم معنا را و هم قالب را، و چگونه غیراز این ممکن است؟!
کسانی اصل ایده جامعه اسلامی را برنمیتابند و معتقدند ما «جامعه اسلامی» نداریم، آنچه هست «جامعه مسلمانان» است و همینطور «حکومت اسلامی» نداریم، و آنچه هست حکومت مسلمانان است و... در ادامه مقاله، اصل این شبهه را طرح میکنیم و به طور اجمال بدان پاسخ میگوییم. این شبهه و پاسخ تفصیلی آن را در «مبانی فلسفی ـ کلامی حکومت دینی» به تفصیل آوردهایم، ولی قبل از طرح این بحث باید این نکته را متذکر شویم که شبهه فوق اختصاص به ما ندارد که از «جامعه اسلامی» در مقابل «جامعه مدنی» دفاع میکنیم. کسانی هم که از نوعی «جامعه مدنی اسلامی» سخن میگویند، باید این شبهه را دفع کنند.
به عنوان مثال، ریاست محترم جمهور حجةالاسلام والمسلمین سید محمد خاتمی (دام عزّه) که از «جامعه مدنی اسلامی» برخاسته از مدینةالنبی دفاع کردهاند، باید به نحوی این شبهه را پاسخ گویند و تبیین کنند که «جامعه مدنی اسلامی» چگونه ممکن است: آیا مقصود جامعه مدنی اسلامی است یا «جامعه مدنی مسلمانان». لذا جای تعجب است که ایشان در لابلای سخن از «تمدن اسلامی» سخن گفتهاند، لکن در میان پرانتز آن را به «تمدن مسلمانان» تصحیح کردهاند.
نمیدانیم شبهه فوق را پذیرفتهاند، یا نکتهای دیگر در کاراست و در هر حال چگونه با «جامعه مدنی اسلامی» جمع میشود؟
در هر حال، شبههای که بدان اشاره کردهایم، استدلالی است که برخی در «معنی و مبنای سکولاریسم»26 مطرح کردهاند و براساس آن معتقد شدهاند که حکومت دینی نداریم، کسانی که میگویند سیاست و علم اخلاق و حتی فقه ذاتاً دینی نداریم و لذا گفتهاند، فلسفه اسلامی تعبیری صحیح نیست، آنچه هست فلسفه مسلمانان است. این استدلال در مورد «جامعه اسلامی» هم قابل تطبیق است. ملخص استدلال این است که وقتی برای اشیاء، ذاتی مستقل قائل میشویم، این اشیاء در مرحله ذات خودشان، نه دینی هستند و نه غیردینی، مثلاً آب دینی یا غیردینی نداریم. آب، آب است نه دینی است نه غیردینی، همینطور اگر برای علوم و سیاست و حکومت و اخلاق، ذاتی قائل باشیم، نه دینی خواهند بود و نه غیردینی. اینها اموری هستند که در ذات خود مستقلاند و لذا متصف به دینی بودن هم نمیشوند و از این جا نتیجه گرفته شده است که حکومت دینی مقوله غیرمعقولی است، کما این که «اخلاق دینی» و «فلسفه اسلامی» چنین است. این استدلال در مورد «جامعه اسلامی» هم وجود دارد. اگر «جامعه» برای خود ذاتی داشته باشد، نه اسلامی خواهد بود نه غیراسلامی و جامعه، جامعه است کما این که آب، آب است. آری میتوان سخن از «جامعه مسلمانان» گفت، کما این که میتوان سخن از «فلسفه مسلمانان» گفت.
مستدل، این نکته را علةالعلل سکولاریسم میداند و لذا ذاتگرایی یونانی را با دینورزی قابل جمع نمیداند و حدیث مخالفت کسانی چون ابوحامد غزالی و سهروردی با فلسفه یونان را بر این اساس توجیه میکند.
در کتاب «مبانی کلامی ـ فلسفی حکومت دینی» پاسخ به این شبهه آمده است. از اینرو، در این جا فقط به خلاصه پاسخ بسنده میکنیم.
اولاً مستدل گمان میکند اشیاء اگر بخواهند دینی باشند، باید ذاتاً چنین باشند و الا «دینی» بودنشان، بالعرض و المجاز است. در حالی که این خبط بزرگی است. اوصافی که بر اشیاء حمل میشوند، گاه از مقوّمات ذاتند که در این صورت، حمل اولی است و میتوان گفت آن شیء ذاتاً این وصف را داراست و هر گاه اتحاد صرفاً به لحاظ وجود خارجی است، در این صورت موضوع و محمول، ذاتاً مختلفند و اتحادشان به وجود واحد خارجی است که حمل در این صورت، شایع صناعی است. در حمل شایع صناعی، موضوع حقیقتاً با محمول متحد است، منتهی ملاک اتحاد، وجود خارجی است. این گونه اتحاد مجاز نیست، بلکه حقیقت است.
وقتی گفته میشود «هوا سرد است»، این حمل شایع است نه حمل اولی، ولی در این تردیدی هم نیست که «هوا واقعاً سرد است». «سرد بودن هوا» مجاز نیست. درست است که «سردی» برای «ذات» هوا، امری عرضی است، ولی حمل واقع در آن قضیه بالعرض والمجاز نیست.
حال به اصل مسأله برمیگردیم: برای این که جامعه به اسلامی بودن متصف شود، لازم نیست که ذات جامعه و ذات
اسلام، اتحاد داشته باشند، بلکه کافی است در مقام تحقق و وجود خارجی، جامعه و اسلام اتحاد داشته باشند و این اتحاد به هیچ وجه، اتصاف جامعه به اسلامی بودن را بالعرض و المجاز نمیکند. درست مثل این که سردی برای هوا امری عرضی است، ولی حمل سرد بودن بر هوا بالعرض والمجاز نیست.
تازه اینها همه براساس این توهم است که جامعه و دین (با اسلام) دارای ماهیت حقیقی باشند که این خود اول گام است و توضیح بیشتر را باید در جایی دیگر جست.
ثانیاً رابطه «اسلام» و «جامعه» یا «اسلام و حکومت» رابطه عرضی است. درست است که جامعه در ذات خویش (بنا به تسلّم) مستقل از اسلام است، ولی اسلام در ذات خود با جامعهای خاص پیوند دارد.
به این معنی که اسلام در ذات خود، نوعی جامعه را توصیه میکند و از انواع بسیاری دیگر منع میکند. جامعه اسلامی، جامعهای است که در آن احکام و قوانین الهی حاکم باشد، نه احکام و قوانین مجعول بشری. برای تقریب به ذهن میتوان رابطه اسلام و جامعه را به رابطه کل و جزء تشبیه کرد؛ گرچه جزء ذاتاً مستقل از کل است، ولی کل ذاتاً به جزء پیوند دارد: بلکه کل چیزی نیست جز اجزاء مجتمع. اسلام در ذات خود با نوعی خاص از جامعه گره خورده است.
ثالثاً برای دینداران، مسأله بسیار فراتر از اینهاست. مشکل اصلی متدینان این نیست که آیا اتصاف جامعه به اسلامی بودن ممکن است یا نه؟ آیا جامعه اسلامی حقیقتاً داریم یا نه؟ مسأله اصلی برای دینورزان این است که آیا جامعهای براساس احکام دین و توصیههای دینی میتوان داشت یا نه؟ گمان نمیکنیم هیچ محققی در این تردید کند که بالاخره دین توصیههایی در باب حقوق، وضع معیشت، معاملات، جزاء، روابط اجتماعی و اخلاق دارد. جامعهای که براساس این ارزشها و توصیهها شکل گیرد، جامعه مطلوب الهی است و یک متدین به اسلام نمیتواند از آن بگریزد. خواه نام آن را بتوان حقیقتاً جامعه اسلامی گذاشت و خواه نه. آری سکولارها، سخنانی در نفی دخالت دین در شئون مختلف بشری مطرح کردهاند که در موضع خود بتفصیل از آنها پاسخ گفتهایم.
5 ـ اسلام: کدام تفسیر؟
مسأله دیگری که در یافتن نسبت دین و جامعه مدنی مطرح میشود، این است که از کدام «تفسیر از دین» سخن میگوییم. وقتی میگوییم دین یا کتاب و سنت، با فلان ایده جامعه مدنی سازگار نیست، کدام قرائت از دین یا کتاب و سنّت را مدّ نظر داریم؟ برخی مسأله را این طور طرح میکنند: کسانی که به عنوان دین و متون دینی سخن میگویند و میخواهند بگویند خداوند چنین فرموده، پیامبر خدا چنین فرموده، اینها به یک تفسیر دست میزنند؛ تفسیر متون دینی. این مسأله در جای خودش ثابت شده است که هیچ متنی خودبخود به سخن درنمیآید و متن را باید تفسیر کرد. این که متن خودبخود به سخن نمیآید، معنایش این نیست که متن حاوی مطالبی نیست. متون حاوی مطالب و معانی هستند، اما این معانی، با استنطاق و بازپرسی تفسیرکننده بیان میشوند و از عالم پنهان به عالم آشکار میآیند.27
بسیاری وقتی به این نقطه میرسند، نتیجه میگیرند پس نمیتوان از منافات دین با جامعه مدنی سخن گفت، بلکه باید از منافات «تفسیری از دین» یا «قرائتی از کتاب و سنت» با جامعه مدنی سخن گفت. و از آن جا که تفسیرها و قرائتهای عالمان مبتنی بر پیش فهمها و مبادی بسیاری است، ممکن است با تجدیدنظر در این پیشفهمها و مبادی، تنافی توهّم شده بین دین و جامعه مدنی از میان برخیزد.
به گمان نگارنده، این شبهه چیزی جز بیان «نسبیت فهم دینی» نیست. نسبیگرایان همواره ندا برمیآورند که از زبان دین سخن نگویید، از زبان «تفسیر خاصی از دین» سخن بگویید. «نسبیت فهم دینی» داستانی طولانی دارد و در این مختصر نمیتوان به طرح و نقد آن پرداخت. در کتاب معرفت دینی، مجاری مختلف این نسبیت و نقد آنها را آوردهایم. نسبیگرایان هم با ارتکازات زبانی و عقلایی مخالفت میکنند و هم به گردابی از نسبیت دچار میگردند که بآسانی تمامی کلمات و متون خودشان را میبلعد و راهی برای فهم و تفاهم و دیالوگ بازنمیگذارد.
این که مدّعی در کلامش میگوید «این مسأله در جای خودش ثابت شده است که هیچ متنی خودبخود به سخن درنمیآید و متن را باید تفسیر کرد» هیچ سندی ندارد و تیر در تاریکی انداختن است.
از آن جالبتر این ادعا است که: «متون حاوی مطالب و معانیاند، اما این معانی با استنطاق و بازپرسی تفسیرکننده بیان میشوند و از عالم پنهان به عالم آشکار میآیند».
نمیدانیم این سخن آیا اصلاً مفهومی دارد یا نه؟ کلامی از متکلّم صادر شده است، و خود قبول دارید که این کلام دارای محتوا و معناست. با این حال میگویید این معانی با تفسیر بیان میشوند. مقصود از بیان چیست؟ ظاهراً بین بیان کردن متکلّم و فهمیدن مخاطب خلط شده است. وقتی کلامی به مخاطب القاء میشود که دارای معناست، این همان «بیان» کردن یک مقصود و محتوا است. در این صورت، اگر مخاطب نفهمد، «فهمیدن» به عنوان موضوعی که به مخاطب قائم است، مشکل پیدا کرده است نه «بیان» متکلّم. فرض کنیم متکلّمی به عربی سخن میگوید و جملهای با معنی هم بر زبان آورده است، ولی مخاطب فارس است و عربی نمیفهمد، سخن گوینده پنهانی ندارد که آشکار شود؛ آنچه هست فهمیدن مخاطب است.
مقصود ما این است که الفاظ و عبارات، بنابر اصل، دارای معنایی عینیاند Meaning) و (Objective و کار مخاطبان دست یافتن به این معانی عینی است. نمیتوان گفت که همیشه در فهم آن معنی عینی موفّقند، ولی تشکیک در امکان دستیابی فیالجمله به معانی عینی کلمات و مقاصد گویندگان، افتادن در ورطه شکاکیت و نسبیت فهم دینی است، که نه فقط با ارتکازات زبانی و عقلایی وفق نمیدهد، بلکه باب فهم و تفاهم را منسدّ میکند.
6 ـ اسلام؛ کدام قلمرو؟
شبههای دیگر که در این زمینه مطرح میشود، از طریق بحث قلمرو دین است. مطرحکنندگان این شبهه مدعیاند تا قلمرو دین و تصویری که از سعه یا ضیق این قلمرو داریم، روشن نشود، نمیتوان سؤال کرد که دین با عدالت یا دموکراسی یا جامعه مدنی چه نسبتی دارد.
درباره قلمرو دین دو نظر مهم وجود دارد: اول، نظر بیشتر محققان اسلامی که میگویند اسلام در زمینه امور اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و اخلاقی میتواند سخن داشته باشد و فیالجمله سخن داشته است. قرآن و روایات پیامبر و اهلبیت گرامی او مملو از اوامر و نواهی و توصیههایی اخلاقی در باب معاشرت و روابط اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و اخلاقی است. بنابراین، اسلام نه فقط میتواند در این زمینهها سخن داشته باشد، بلکه عملاً سخن گفته است.
دوم، نظر سکولارها که ساحت دین را از دخالت در امور این دنیایی مثل امور حقوقی، سیاسی و اخلاقی منزّه میدانند و لذا دین را به امری اختصاصی در رابطه میان خدا و بشر تنزّل میدهند که فقط به حیطههای فردی و شخصی نظر دارد و همه آنچه در کتاب و سنت درباره حیطههای غیرفردی آمده است، امری عَرَضی و تاریخی میدانند که لازم نیست در همه اعصار ثابت باشد. برخی از مدافعان پروپا قرص سکولاریسم بصراحت ادّعا کردهاند که مسأله پوشش زن، یا حرمت شرب خمر یا حرمت خوردن گوشت خوک و امثال اینها همه اموری تاریخی بودهاند و به ذاتّیات اسلام برنمیگردند. لذا ارتکاب این امور در زمان ما اشکالی ندارد!28
متأسفانه پارهای از نویسندگان دیار ما نیز این سخن را تقلید کردهاند و نمیدانیم هیچ به لوازم آن توّجه داشتهاند یا نه؟
وی مینویسد: «.. با نظر دقیق، آنچه ذاتی ادیان توحیدی است، فقط مسأله شنیدن پیام خداوند و اعتراف و شهادت به خداوندی خداوند و قرار گرفتن در روند یک فراروی دائمی از پدیدهها به امر متعالی (سلوک توحیدی) است. دینداری یعنی سلوک توحیدی که با تحوّلات و تغییرات و چارچوبها و مکانیسمهای اجتماعی متفاوت، قابل جمع است و با جامعه مدنی نیز سازگار میافتد. در این جا ممکن است بگویید پس این امرها و نهیها و مقررات مربوط به جنبههای خاصّی از زندگی اجتماعی که در کتاب و سنّت دیده میشود، چه هستند؟ پاسخ کوتاه بنده در این جا این است که اینها مواد خامی هستند که باید در ارتباط با رسالت کلّ کتاب و سنّت تفسیر شوند و اگر این تفسیر بر مبنای پیش فهم اول از کتاب و سنت انجام شود که قابل قبول است، در این صورت این اوامر و نواهی و مقررات در قلمرو امور عرضی دین اسلام قرار خواهند گرفت و هرگز به معنای قانون و برنامه دائمی نخواهد بود.»29
در این که دینداری سلوک توحیدی است، تردیدی وجود ندارد، ولی سلوک توحیدی چیست؟
سلوک توحیدی، حرکت براساس موازین الهی است که از طریق انبیای الهی در هر شریعت خاصی آمده است. با پیچ و خم دادن عبارات و جعل اصطلاحات، نمیتوان از «تعبّدی» که ماهیت سلوک توحیدی را آشکار میکند، گریخت. چگونه میتوان ادعا کرد سلوکی توحیدی است، ولی اوامر و نواهی پیامبر الهی را گردن نمینهد. انسانی که سلوکش توحیدی است، در همه امور زندگیش باید توحید آشکار باشد و این جز با عمل به همه دستورهای الهی میسّر نمیشود. از تعالیم انبیاء و دستورات کتاب و سنّت که بگذریم، بقیّه امور، ساخته و پرداخته بشر است که «سلوک توحیدی» بودنش عمدتاً مشکوک است. از نویسنده آن کلمات میپرسیم از کجا میگویید «همجنسبازی» با «سلوک توحیدی» ناسازگار است؟ «زنا و فحشاء» با سلوک توحیدی ناسازگار است؟ شرب خمر با سلوک توحیدی ناسازگار است؟ اگر تعالیم انبیاء و همان اوامر و نواهی که آنها را عَرَضی مینامید، نبودند، بشر با دست خویش قوانینی جعل میکند که همه این امور را مجاز میشمرد، و مگر در همین کشورهای به زعم خودشان مترقی، چنین نکردهاند؟
نویسنده یاد شده به خطا مدعی میشود در مقابل سخن سکولارها (که از آن دفاع میکند و در مکتوب خویش از آن به عنوان پیشفهم اول یاد میکند) «پیش فهم دیگر این است که برای حلّ مشکلات زندگی این جهانی انسان و سازماندهی مدنیّت باید همیشه از عالم غیب راهنماییهایی بیاید. خداوند باید به وسیله پیامبران یک سنّت دینی تأسیس کند که آن سنّت دینی شامل چارچوبها و مکانیسمهای زندگی کردن انسان در این جهان باشد؛ یعنی آنچه امروز بر عهده فلسفه و علوم سیاسی و جامعهشناسی و مانند اینها است از کتاب و سنت مطالبه شود.»30
خطای این ادّعا این است که در مقابل سکولارها، سخن متواضعتر و معقولتری هم میتوان طرح کرد و اصولاً عمده محققان اسلامی این نظر را مطرح کردهاند. مدّعا این نیست که دین باید در همه زمینهها، آن هم به نحو جزئی و خاصّ نظر داشته باشد؛ زیرا هیچ اشکالی ندارد که دین تشخیص دهد در زمینهای باید امر را به خود انسانها موکول کرد. مسأله این است که آیا انسان در همه امور معیشتی چنین است؟ آیا دین همه این امور را به انسان واگذار کرده است؟ ادّعای این واگذاری، خلاف ضرورتهای دینی و تحریف مسلّم کتاب و سنّت است. مدعای ما این است که دین به عنوان مرجعی که آگاه به همه زوایای تکاملی بشر است و از مصالح و مفاسدِ افعال و روابط او مطّلع است، در باب روابط اجتماعی و اقتصادی و حقوقی و سیاسی او سخنانی بیان کرده است. مقتضای «ایمان» به کتاب و سنت، این است که نسخه دین را در هر زمینهای که سخن گفته است برگیریم و تکبّر و نخوت در مقابل دین الهی را به کناری نهیم و سلوک توحیدی پیشه کنیم و به این سخنان وحیانی گوش فرادهیم. ادّعای عَرَضی بودن احکام دینی، جز تکرار سخن مخالفان دین چیزی نیست: چه فرقی میکند که انسان بگوید دین را قبول ندارم، یا پارههای مهمی از دین را به بهانههای واهی، غیردین قلمداد کند.
نویسنده مقاله در ادامه سخنان غیرمستدل خود، به سه دلیل، تکفّل دین نسبت به حیات این دنیایی انسان را نفی میکند. این سه دلیل، تکرار مدعای سکولارها است. از آن جا که در مکتوبی مبسوط به این ادله پرداختهایم،31 در این جا از تکرار آنها پرهیز میکنیم.
گزیده سخن
ملخص آنچه گفتیم این است که اولاً اصطلاح «جامعه مدنی» را باید در همان معنای اصطلاحی خود به کار گرفت و لذا تعبیر «جامعه مدنی اسلامی» چندان تعبیر مناسبی نیست. البته این بحثی است مربوط به نحوه به کارگیری الفاظ و اصطلاحات و ریشهای فلسفی ندارد.
ثانیاً جامعه مدنی به لحاظ بنیانهای فلسفی و نظری خویش «لیبرالیسم» نمیتواند با جامعه اسلامی جمع شود. مبانی این دو جامعه در واقع، مختلف و متضاد است.
ثالثاً از پدیدهای به نام «جامعه اسلامی» میتوان دفاع کرد، و لذا بهتر است آنرا به جای اصطلاح «جامعهمدنی» استفاده نمود.
پینوشتها
1 . روزنامه سلام، 9/9/1376، ص2.
2 . David Held, The development of the modern state in start hell (de) Formations of modernity, p.73.
3 . Andrew Vincent, Theories of the state, pp.112-13.
4 . ریچارد تاک، هابز، ترجمه حسن بشیریه.
5 . Thomes Hobbes, Laviatan, p.189, [pengvin books, 1988].
6 . ibid, pp 223-228.
7 . John Lock, Trealise of civil Government pp, 5-12. (Meredah corporation, New York, 1965).
8 . ibid, pp, 56-61.
9 . ibid, pp, 58.
10 . ibid, pp, 58.
11 . ibid, pp, 82.
12 . ibid, pp, 82.
13 . Heyed, philosophy of Right, p.124.
14 . ibid.
15 . ibid, pp, 122.
16 . ibid, pp, 189.
17 . فلسفه هگل، ترجمه حمید عنایت، ج2، ص575-574.
18 . همان، ص576.
19 . Andrew Vincent, Theories of the state, pp. 112-113; start hail (ed), formation of modernity p. 73.
20 . David Held, political theory and modern state. pp. 180-181.
21 . David Held, (ed) states and Sociches, p. 15.
22 . R. plunt, modern political thought, p.75.
23 . A. Heywood political ideoicylas, pp. 25-26 [macmllan, 1992].
24 . بحث قانون در جامعه مدنی، بحث مهم و سرنوشت سازی است. و با مسائل بسیاردیگر پیوند میخورد.
یکی از بهترین کتابها در این زمینه کتاب جدید (Law in Civil Society) است، که به جوانب مختلف این مسأله پرداخته است.
25 . عبدالکریم سروش، معنا و مبنای سکولاریسم، مجله کیان.
26 . محمد مجتهد شبستری، جامعه مدنی و دو گونه فهم از کتاب و سنت، [مجموعه مقالات [تحقق جامعه مدنی، ص227.
27 . عادل ظاهر، الأسس الفلسفیّه للعلمانیة.
28 . جامعه مدنی و دو گونه فهم از کتاب و سنت.
29 . همان.
30 . صادق لاریجانی، «دین و دنیا»، حکومت اسلامی، ش 6-5.
1 ـ تنقیح موضوع بحث
برای یافتن نسبت دین و جامعه مدنی، ابتدا باید معنایی لااقل اجمالی از «جامعه مدنی» و «دین» در دست داشته باشیم، تا براساس آن به جستوجوی نسبت میان آن دو بپردازیم. «جامعه مدنی» در فلسفه سیاسی غرب دارای تاریخ پیچیدهای است. غفلت ورزیدن از این تاریخ، موجب دلبخواهی شدن بحثها و اشتراک لفظی بلاوجه میشود. این درست است که وضع الفاظ امری قراردادی است و لذا به کار بردن لفظی چون «جامعه مدنی» در معنایی کاملاً جدید علیالاصول، اشکالی ندارد، اما اگر توجه کنیم که الفاظ گاه در بسترهای خاص، دلالت بر معنی میکنند و دارای مدلول و معنایی عمومی هستند، در این صورت جعل اصطلاحات جدید میتواند موجب اشتراک لفظیهای مشکلساز شود که از قبیل لزوم مالایلزم است. به علاوه بسیاری از تعاریف موجود واقعاً دلبخواهی هستند. اندک نگاهی به مطبوعات کشور خودمان نشان میدهد که هر کس بنا به مذاق خاص خود برای «جامعه مدنی» تعریفی ارائه میکند: دوستداران جامعه مدنی هر چه فضایل میشناسند به پای جامعه مدنی مینویسند! یعنی در واقع تعریف خودشان را از جامعه مدنی ارائه میکنند و دشمنان جامعه مدنی، هر چه رذایل میدانند به پای آن مینویسند و در این میان انسان درمیماند که چرا این قدر مباحث از بستر اصلی خود دور میشود و به بحثهای لفظی و تعریفهای دلبخواهی سوق داده میشود.
ریاست محترم جمهور، حجةالاسلام والمسلمین آقای خاتمی (دام عزّه) در سخنان متین و دلگرم کنندهشان در کنفرانس سران اسلامی، باب دیگری در معنای «جامعه مدنی اسلامی» به میان آوردهاند و چنین گفتهاند:
«جامعه مدنی که ما خواستار استقرار و تکامل آن در درون کشور خود هستیم و آن را به سایر کشورهای اسلامی نیز توصیه میکنیم، به طور ریشهای و اساسی با جامعه مدنی که از تفکرات فلسفی یونان و تجربیات سیاسی روم سرچشمه گرفته، اختلاف ماهوی دارد؛ گرچه الزاماً در همه نتایج و علایم میان این دو نباید تعارض و تخالف وجود داشته باشد. جامعه مدنی غربی از حیث تاریخی و مبانی نظری منشعب از دولت ـ شهرهای یونانی و بعد نظام سیاسی روم است، در حالی که جامعه مدنی مورد نظر ما، از حیث تاریخی و مبانی نظری ریشه در مدینةالنبی دارد.»
سپس مدینةالنبی را به مکان معنوی همه مسلمانان تعبیر میکنند که سرآغاز بسط نوعی فرهنگ و بینش و منش است که یکبار در تمدن اسلامی ظهور کرده است. این فرهنگ، نگاهی ممتاز و ویژه به جهان و انسان و مبدأ این دو دارد.1
چنان که گفتیم، هر تعریفی از جامعه مدنی علیالاصول، هیچ اشکالی ندارد. هنگامی که ما به پدیدهای خاص اشاره نمیکنیم و فقط در مقام قرارداد و مواضعه هستیم، میتوان گفت مقصود از لفظ «جامعه مدنی اسلامی» چنین چیزی است، ولی وقتی با اصطلاحی مواجه میشویم که دارای تاریخی طولانی در فلسفه غرب است، با دو مسأله روبرو میشویم:
اول آن که چرا اصلاً اصطلاح «جامعه مدنی» را به کار بریم، در حالی که معتقدیم آنچه از آن اراده میکنیم، کاملاً با جامعه مدنی غرب فرق میکند و آن دو ماهیتاً متفاوتند. اگر به دنبال جامعهای هستیم که ملهم از مدینةالنبی و ارزشهای حاکم بر آن است و مقصود هم همان فرهنگ و ارزشهای اسلامی است، آیا معقولتر و متناسبتر این نیست که از «جامعه اسلامی» سخن بگوییم، تا از اشتراک لفظی بیدلیل پرهیز شود و بارهای ارزشی غیرمقصود افاده نگردد؟
دوم آن که این گونه معنی کردن «جامعه مدنی» برخی از مسائل مطرح شده در این زمینه را بلاموضوع میکند. دیگر معقول نیست رابطه و نسبت میان جامعه مدنی و مدینةالنبی را موضوع تحقیق قرار دهیم، چون این درست مثل پرسش از نسبت میان مدینةالنبی و مدینة النبی است!
همینطور پرسشاز نسبت میان جامعه مدنی و دین بلاموضوع میشود، چون به پرسشی توتولوژیک برمیگردد، مثل این است که بپرسیم آیا جامعه مدنی، جامعه مدنی است؟ که سؤالی است بی محصّل. براساس اصطلاحات فلسفی جورج مور ـ فیلسوف انگلیسی ـ این پرسشها گشوده (Open question) نیستند، البته هیچ یک از دو امری که ذکر کردیم، اشکال فلسفی یا منطقی بر کاربرد و تعریف جامعهمدنی براساس مفهوم «مدینةالنبی» نیست، چون در این جا بحثی در کار نیست؛ مسأله قرارداد و مواضعه است، باید دید کدام قرارداد و کدام وضع، در باب کاربرد این لفظ معقولتر و متناسبتر است، خصوصاً این که بسیاری از مسائل به صورت مطرح شده، موضوع خود را از دست میدهند و یا دچار ابهامی میشوند که مانع از تحقیق میگردد. به عنوان مثال، مراد از «نظام ارزشی در جامعه مدنی» چیست؟ در جامعه مدنی غرب ـ چنان که خواهیم دید ـ نظام ارزشی به گونهای خاص است و در جامعه اسلامی به گونهای دیگر و لذا پیشنهاد بنده این است که ما جامعه مدنی را به همان معنایی که در بستر تاریخی خود داشته (و البته همیشه یکسان هـم نبوده است) به کار ببریم و در مقابل، اصطلاح «مدینة النبی» معنوی، پیریزی شـده است و سپس از نسبت جامعه مدنی و دین سؤال کنیم تا موضوعی برای تحقیق باقی بماند.
بعد از این پیشنهاد، بحث را در سه محور دنبال خواهیم کرد: اول، گزارشی اجمالی از سیر تاریخی مفهوم جامعه مدنی در غرب. دوم، یافتن نسبت بین جامعه مدنی و دین و سوم، دفاع از «جامعه اسلامی» در مقابل پارهای شبهات.
2 ـ جامعه مدنی (Civil Society)
اصطلاح «جامعه مدنی»، در فلسفه سیاسی غرب تاریخچهای طولانی دارد و نمیتوان گفت همه کسانی که این اصطلاح را به کار بردهاند، معنای یکسانی از آن اراده کردهاند و همین به پیچیدگی آن کمک میکند.2
برخی از نویسندگان قرن هیجدهم، «جامعه مدنی» را در مقابل دولت (State)به کار میبرند و به طور دقیقتر، بسیاری از نویسندگان، جامعه مدنی را به بخشی از حیات جامعه اطلاق میکنند که از تأثیر مستقیم و دخالت بیواسطه دولت بیرون است. این بخش از حیات جامعه که شامل حیات خانواده، حیطه اقتصاد، فعالیتهای فرهنگی و مقامات سیاسی میشود، توسط افراد یا اجتماعاتی که دور از تأثیر مستقیم دولتند، به شکلی خصوصی یا از سر ترتیبات اختیاری افراد، سازمان داده میشوند.3
اینمعنیاز جامعهمدنی، چنانکه روشن است، به نوعی جامعه در مقابل نوعی دیگر اطلاق نمیشود، بلکه به جنبهای یا وجههای از جامعه در مقابل جنبههای دیگر آن گفته میشود.
به هر حال، چنان که گفتهشد، اصطلاح جامعه مدنی، تاریخ پیچیدهای دارد. فیلسوفان سیاسی قدیمتر، چون هابز، لاک و روسو آن را در مقابل وضع طبیعی (Natural State) به کار میبردهاند.
لاک و روسو صراحتاً تعبیر Civil State Civil Society را به کار میبرند، ولی هابز عمدتاً تعبیر Common - Wealth را به کار میبرد که گفته میشود مقصود همان جامعه مدنی است (گرچه گهگاه اصطلاح جامعه مدنی را نیز به کار برده است).4 اما «وضع طبیعی» هم، خود اصطلاح چندان روشنی نیست، و تحلیل آنها از این وضع طبیعی فرق میکند، ولی علیالاجمال مقصود از «وضع طبیعی»، وضعی است که بشر قبل از تشکیل جامعه انتظامات سیاسی، داراست (یا چنین فرض میشود).
هابز معتقد بود انسان برخلاف برخی حیوانات که حیات جمعی دارند و از طریق غریزه و فطرت به اجتماع میپردازند، اصالتاً فردگرا و خودپرست است و جز به بقای مصلحت خویش نمینگرد. حالت طبیعی انسان، جنگ همه علیه همه است و در همه، حالت طبیعی، همان حالت عدم طمأنینه و هجوم به سوی قدرت است. حق طبیعی (Right of Nature) انسان آزادی انسان است که قدرتش را هرگونه که میخواهد به کار گیرد تا حیات و جسم خویش را حفظ کند. در این راه حتی میتواند به حیات و جسم دیگری هم تجاوز کند. آنچه در این میان حاکم است، تنها قدرت است.5
اینحالت رقابت، همان چیزی است که انسان را به تأسیس جامعه سیاسی یا دولت یا جامعه مدنی (Common - Wealth)ملزم میکند. وظیفه دولت تضمین ملکیت خصوصی و امنیت است. هر کس باید از حقوق مطلق خویش تنزل کند و آن را به شخصی بسپارد که سلطهاش محدود نباشد و بتواند پشتوانهای برای امنیت و حقوق فردی باشد. این چنین دعوتی مبتنی بر قرارداد (Contract Covenants) است؛ قراردادی بین افراد برای تنزل از قدرت بیحد و حساب خود و تفویض آن به شخص واحدی برای تضمین امنیت جانی و مالی.6
لاک (Lock) هم، همچون هابز، جامعه مدنی را مقابل وضع طبیعی میداند. ازنظر لاک، جامعه،جنگل رقابتی نیست که هابز تصور میکرد، بلکه در وضع طبیعی، علاوه بر تساوی و حریت انسانها، قوانین عقل حاکم است و انسانها براساس اوامر و نواهی عقلی، عمل میکنند.7 و هر کسی سعیمیکند براساسضوابط عقل خویش، منافع خود را حفظ کند و حتی تجاوزگر را مورد عقوبت قرار دهد، ولی اینها همه شخصی است. در حالی که در جامعه مدنی یا جامعه سیاسی (Political Society) که ظاهراً لاک آن دو را یکسان به کار میگیرد، انسانها به نحو شخصی عمل نمیکنند. جامعه مدنی، زمانی تحقق پیدا میکند که افراد از حقوق وضع طبیعی خویش تنازل کنند و آن را به شخص یا اشخاصی که به نیابت از عموم مردم، قوانینی را برای تنظیم جامعه و مصالح عمومی، تعیین میکنند، واگذارند.8
نکتهای که لاک بر آن تأکید میکند، این است که مقوّم جامعه مدنی یا جامعه سیاسی، برپا ساختن حاکم یا داوری است که با اقتدار (و مشروعیت) همه نزاعها را داوری کند و زیانها و خسارات افراد را جبران کند و هر جا که اجتماع انسانها چنین قدرت مؤثری نداشته باشند که به وی رجوع کنند، هر قدر هم که با یکدیگر وابسته و مجتمع باشند، جامعه مدنی نخواهند داشت، بلکه در وضعیت طبیعی به سر میبرند.9
از این جا لاک بحث مفصلی مطرح میکند که در حکومتهای استبدادی، جامعه مدنی برقرار نیست. انسانها در تحت چنین حکومتی هنوز در وضع طبیعی به سر میبرند، زیرا در چنین حکومتهایی مرجعی وجود ندارد که بتوان در مورد همه کاستیها و خسارات بدان مراجعه کرد؛ مرجعی که10 حتی در مورد نزاعهایی که حاکم خودکامه، طرف آن است، بتواند عادلانه و آزادانه، داوری کند.
لاک در فصل نهم از رساله حکومت مدنی، این بحث را طرح میکند، که اگر انسانها در وضعیت طبیعی، از آزادی کامل برخوردارند، خود واجد حقند و خود مجری آن و تحت سیطره هیچ کسی نیستند، چرابه تشکیل جامعه سیاسی یا مدنی، روی میآورند؟11
وی سپس سه دلیل برای این امر ذکر میکند که مهمترین آن، پایدار نبودن وضعیت طبیعی است. به این معنی که حقوق و اموال و متملکات انسانها در وضع طبیعی در معرض ظلم و بیداد دیگران است و به این جهت انسانها با خاطری آسوده زندگی نمیکنند و دائماً احتمال از دست دادن اموال خویش را میدهند. بنابراین یکی از مهمترین وظایف جامعه مدنی، تضمین مالکیت خصوصی (Property)است.
البته لاک اصطلاح (Property) را به معنایی کاملاً گسترده به کار میگیرد که شامل حیات، آزادی و مملکات انسانی میشود. بنابراین، مقصود از (Property)کل «مایملک» انسان به معنای عام آن است.12 روسو، همچون هابز و لاک، جامعه مدنی را در مقابل وضع طبیعی میداند، گرچه در تبیین وضع طبیعی، با لاک اختلافنظرهایی دارد. وی معتقد است که گذر از وضع طبیعی به وضعیت مدنی (Civil State)تغییر عمدهای در حیات بشری است، زیرا در این گذر، عدالت را جایگزین غریزه میکند و به افعال خویش وجهه اخلاقی میبخشد که در وضعیت طبیعی فاقد آن است.
انسان در حکومت مدنی وظیفه را جانشین انگیزههای فیزیکی میکند و قانون را به جای هوسها مینشاند و لذا به جای این که فقط خود را ببیند، میفهمد که باید براساس اصولی دیگر عمل کند و باید به جای اطاعت از امیال به عقل خویش گوش جان بسپارد. انسان گرچه در وضعیت مدنی، آزادیهای بسیاری را از دست میدهد، ولی کمالات بسیاری را هم تحصیل میکند. سپس روسو به این نکته تأکید میورزد که آزادیهای طبیعی انسان ماهیتاً با آزادی موجود در جامعه مدنی فرق میکند. آزادی طبیعی تنها به وسیله قدرت افراد محدود میشود، در حالی که آزادیهای مدنی توسط اراده عمومی مقید میگردد.
از دیگر فیلسوفانی که به مسأله جامعه مدنی بهای فراوان داده است، هگل است. تحصیل دقیق نظریه وی دشوار است، زیرا در چارچوب عامتر نظریات عقلانی و مجرد سیستم فلسفی او جای گرفتهاند. به نظر هگل حیات اخلاقی در سه امر یا سه مرحله متجلّی میشود:
1 ـ خانواده (Family)
2 ـ جامعه مدنی (Civil Society)
3 ـ کشور (دولت) (State)13
مقصود هگل از این سه امر یا سه مرحله این نیست که هر یک بتنهایی و مستقل از یکدیگر وجود دارند، بلکه در این میان دولت، حقیقی است و بقیه به تبع آن موجودند.
به نظر هگل، تصور جامعه مدنی منطقاً از انحلال خانواده نتیجه میشود. تا زمانی که خانواده به صورت یگانه باقی است، اعضای آن در برابر یکدیگر استقلال ندارند، ولی با انحلال خانواده اعضای آن به استقلال میرسند. این جاست که اشخاصی مستقل و متعدد پدید میآیند که همچون ذرات جداگانه، از بیرون به یکدیگر پیوستهاند.
از دیدگاه هگل، در جامعه مدنی، افراد به دنبال منافع شخصی خود هستند و دیگران را واسطه تحصیل این هدف میدانند.14
در جای دیگری میگوید، اصل اول جامعه مدنی، افراد حقیقیاند که متشکل از اهداف جزئی و خصوصیاند و مجموعهای از امیال و خواستهها و مرکّبی از ضرورتهای طبیعی و بوالهوسانه را تشکیل میدهند.15
هگل جامعه مدنی را میدانی برای نزاع مصالح هر فرد علیه افراد دیگر میداند.16
این وضعیت ناشی از جزئینگری افراد است که بعد از ناپدید شدن خانواده رخ میدهد، و فقط در دولت (State)است که دوباره حالت کلنگری برمیگردد و مصالح فردی فراموش میشود و فقط به کل اندیشیده میشود.17
به این ترتیب در نظر هگل بین جامعه مدنی و دولت، فرق اساسی وجود دارد؛ گرچه آن دو نمیتوانند بدون یکدیگر محقق شود.18
برخی از مفسران آرای هگل معتقدند وی مایل به لیبرالیسم اقتصادی بوده است و جامعه مدنی را جامعه بازار آزاد میداند که افراد گمان میبرند در آن، آزادیهای فردی و حقیقی خود را به منصه ظهور میرسانند، در چنین جامعهای به کار میپردازند و مبادله میکنند و به معاملات مختلف دست مییازند، ولی همه اینها را چنان انجام میدهند که گویی همواره به خاطر اهداف خویش چنین میکنند و اراده فردی همان اراده عقلی است.
3 ـ جامعه مدنی و جامعه اسلامی
به تصریح بسیاری از نویسندگان، جامعه مدنی پدیدهای است که با جریان لیبرالیسم در غرب پیوند وثیق دارد.19 این پیوند را از دو طریق میتوان تبیین کرد:
اول، تأکیدی که برخی از فیلسوفان سیاسی بر تفکیک و تمایز «جامعه مدنی» از دولت نهادهاند. جامعه مدنی گرچه مخالف دولت نیست، اما به جنبهای از جامعه اشاره دارد که از سیطره مستقیم دولت خارج است، شاید هگل جزء اولین فیلسوفانی باشد که به تفکیک جامعه مدنی از دولت تأکید ورزیده است؛ گرچه خود تعریف پیچیده و دشواری از رابطه آن دو ارائه میکند.
تفکیک حیطه عمومی و خصوصی (Dubllo, Private) و کاهش نقش دولت در جامعه مدنی و تقویت نهادهای فعالیت افراد در جامعه مدنی از مهمترین آموزههای لیبرالیسم است. البته به معنایی هیچ گاه جامعه مدنی از دولت جدا نیست، زیرا چارچوب قانونی برای فعالیتهای جامعه مدنی از طریق دولت تعیین میشود، ولی به هر حال تأکید بر اصل وجود حیطهای از جامعه که از دخالت مستقیم دولت مصون باشد، از مهمترین ایدههای تفکر لیبرالیستی است.20
دوم تأکید بر نقش قانون در جامعه مدنی و نقش دولت در اجرای قوانین است که در مکتوبات فیلسوفان سیاسی متقدمتر چون هابز، لاک و روسو، جامعه مدنی چندان از دولت تفکیک نشده است، بلکه گاه تحت عنوان جامعه سیاسی یا دولت مدنی، ظاهرا با دولت متحد شمرده میشود. به این معنی که جامعه مدنی، جامعهای است که در آن دولت حافظ منافع و مصالح افراد وجود دارد. اما اینان معتقدند که نقش دولت صرفاً سلبی است. کار دولت این است که بگذارد شهروندان از حداکثر آزادی برخوردار شوند و بتوانند منابع و مصالح خویش را چنان که میخواهند دنبال کنند.
کار دولت توصیه اهداف و غایات و مصالح نیست و به هیچوجه نباید در این امور دخالت کرده و به رغم خواستههای شهروندان عمل کند. وظیفه دولت ایجاد بستر مناسب برای انتخاب انسانهایی است که در جامعه مدنی زندگی میکنند.
لاک میگفت: «آن جا که قانون ختم میشود، استبداد شروع میشود».
به بیان دیگر، مناسبت سیاسی برای لاک ابزار و امری آلی است. نقش فعالیتهای سیاسی این است که چارچوب و شرایط برای آزادی افراد در دنبال کردن اهداف شخصیشان، محقق شود.21
در این مقاله مقصود این است که روشن کنیم جامعه مدنی و قانون مدنیی که از آن اراده میشود، معنایی خاص دارد و قانونورزی از نوع لیبرالی است و نباید آن را با «قانونگرایی» به معنای مصطلحش خلط کرد و این بحث بسیار مهمی است که به گمان ما نقطه افتراق جامعه اسلامی از جامعه مدنی است.
در این تردیدی نیست که وجود قوانین و تبعیت از آنها و تساوی افراد نسبت به قوانین و اجرای عادلانه، از اموری است که هم در جامعه اسلامی و هم در هر جامعه دیگری که بخواهد عاقلانه زیست کند، باید دنبال شوند. بنابراین کسانی که با جامعه مدنی مخالفت میکنند، مقصودشان مخالفت با قانونگرایی به این معنی نیست.
ولی وجود قوانین در جامعه مدنی، معنایی دیگر دارد. قانون در جامعه مدنی باید نسبت به ارزشها و مصالح و کمالات اشخاص بیطرف باشد. قانونی که از طریق دولت تدوین و توصیه میشود، نباید دارای جهتگیریهای خاص خودش باشد، فقط باید بستر مناسب برای برآوردن خواستهها و حصول اهداف خاص شهروندان باشد. دولت حق ندارد به ادعای تبعیت از ارزشها، قانونهایی را تجویز کند که با اراده عمومی یا رضایت عمومی (در مبنا از مشروعیت) سازگار نباشد. دولت در ایدئولوژی لیبرالیسم، بیطرف (Neutral)است و این اندیشهای است که به گمان ما با اندیشه اسلامی سازگار نیست. ملخّص کلام این که جامعه مدنی و لیبرالیسم دو برادر همزادند. یکی از مهمترین تزهای لیبرالیسم و نتیجتاً جامعه مدنی، بیطرفی است و بیطرفی، ایدهای نیست که با اندیشههای ناب اسلامی، همخوان باشد. مگر آن که کسی چنان دلباخته لیبرالیسم باشد که وقعی به این عدم همخوانی نگذارد که این خود مسألهای دیگر است.
برخلاف تصور پارهای از روشنفکران ظاهربین، لیبرالیسم نه فقط با مبانی دینی عموماً و دین اسلام خصوصاً سازگاری ندارد، بلکه خود دچار معضلات و مشکلات فلسفی عمدهای است. لازمه اندیشه لیبرالیسم این است که هر قانون غیراخلاقی اگر مورد رضایت عمومی باشد، مجاز و قابل اجراست و دولت موظف به تدوین و اجرای آن است. زیرا دولت مبنایی در تعیین صواب و افکار و توصیه و تجویز ندارد.
بدینسان کار دولت تنها حفظ آزادیهاست: اگر مردم خود اختیار کردند که سقط جنین آزاد باشد، همجنسبازی مجاز باشد و... دولت باید به این امور تن دردهد و قوانین خود را با آنها منطبق سازد. وقتی برای دولت مبنایی در تشخیص صواب و خطای اخلاقی و مصالح و مفاسد حقیقی قائل نباشیم، نتیجهای جز این نباید انتظار داشت. تفکر سیاسی غرب چنان با لیبرالیسم و تز بیطرفی دولت گره خورده است که اکنون کمتر فیلسوف سیاسی یافت میشود که معتقد باشد دولت باید برای ترویج ارزشهای ثابت در جامعهای سیاسی بکوشد (امثال مارکوزه و فروم واقعاً نادر و استثنا هستند).
فیلسوفان سیاسی معروفی چون مکاینتایر (A. Mac Intyre)، دورکین(R. Dworkin)، راولز (J. Rewals) و راز (J.Raz) به بیانهای متعددی، بیطرفی دولت و پلورالیسم اخلاقی را در سیاست مطرح کردهاند.
اینان مجبور میشوند آزادی انسان را که دولت موظف به حفظ و ترویج آن است، به مبنای سلبی تفسیر کنند، به طوری که از هر ایده ارزشی و اخلاقی خالی باشد، والاّ با تز بیطرفی دولت منافی میشود.22 چنین ایدهای نه فقط از نظر دینی چون اسلام باطل است، چون علاوه بر همه چیز، لااقل پلورالیسم اخلاقی را برنمیتابد، بلکه به لحاظ فلسفی و عقلانی خود مواجه با اشکالات لاینحلی است، به همین دلیل است که کسانی چون رایموند پلنت (R. Plant)بنیادگرایی اسلامی را مخالف لیبرالیسم و تفکر سیاسی غرب میداند، زیرا حکومت اسلامی براساس اوامر و اراده حق تعالی و اهداف الهی تعیین شده برای بشر، پیریزی شده است.23 به گمان نگارنده، فهم این تنافی بین اسلام و لیبرالیسم کاملاً حق است؛ گرچه دفاعشان از لیبرالیسم ناحق است.
نویسنده دیگری همچون هیوود (A. Heywood) فتوای امام راحل (قدس اللّه نفسه الزکیه) علیه سلمان رشدی مرتد را منافی روح لیبرالیسم و تفکر سیاسی غرب میداند.24
آری چنین است، ولی مسأله در بنیانهای اعتقادی ما و بنیانهای لیبرالیسم نهفته است. کسی که دینی چون اسلام را پذیرفته و به ارزشهای دینی تن درداده است، نمیتواند نسبت به آنها بیطرف باشد و جامعهای که این ارزشها را پذیرفته است و قانون اساسی که اسلام را معیار حکومت میداند، نمیتواند به این ارزشها بیاعتنا باشد. از طرف دیگر معقولیت آن لیبرالیسم کعبه آمال غربیان، برای متفکران و بویژه مسلمانان، اول کلام است. این بحث را باید در بنیانهای فلسفی و نظری لیبرالیسم مطرح کرد که خود از دشوارترین مسائل فلسفه سیاسی و فلسفه اخلاق است.25
4 ـ جامعه اسلامی
از آنچه گفته شد، پیداست که راقم این سطور از جامعه اسلامی در مقابل جامعه مدنی دفاع میکند و عمدهترین نکته در طرد جامعه مدنی، بنیان لیبرالیستی آن است. ما از جامعهای دفاع میکنیم که برخاسته از روح اسلام و ایمان باشد و در آن ارزشهای اسلامی و ایمانی ترویج گردد و قوانین اسلام و اراده حق تعالی بر آن حاکم باشد و سطر سطر قرآن و کلمات پیامبر اسلام و ائمه هدی که مفسران حقیقی قرآنند، در آن پیاده شود. جامعهای که در آن روح عبودیت نسبت به حق در همه جا تجلی کند و انسانها دنبال این نباشند که حقشان را از خداوند متعال بستانند، بلکه به دنبال آن باشند که تکلیفشان را عمل کنند و وظیفه عبودیت به جای آورند. مقصود ما نه نفی قانونگرایی است و نه پناه آوردن به اسلام ظاهری و عمل کردن به صرف قواعد خشک حقوقی و فقهی. ما اسلام و دیانت را در تمام ابعاد آن میطلبیم، هم روح را و هم جسم را و هم معنا را و هم قالب را، و چگونه غیراز این ممکن است؟!
کسانی اصل ایده جامعه اسلامی را برنمیتابند و معتقدند ما «جامعه اسلامی» نداریم، آنچه هست «جامعه مسلمانان» است و همینطور «حکومت اسلامی» نداریم، و آنچه هست حکومت مسلمانان است و... در ادامه مقاله، اصل این شبهه را طرح میکنیم و به طور اجمال بدان پاسخ میگوییم. این شبهه و پاسخ تفصیلی آن را در «مبانی فلسفی ـ کلامی حکومت دینی» به تفصیل آوردهایم، ولی قبل از طرح این بحث باید این نکته را متذکر شویم که شبهه فوق اختصاص به ما ندارد که از «جامعه اسلامی» در مقابل «جامعه مدنی» دفاع میکنیم. کسانی هم که از نوعی «جامعه مدنی اسلامی» سخن میگویند، باید این شبهه را دفع کنند.
به عنوان مثال، ریاست محترم جمهور حجةالاسلام والمسلمین سید محمد خاتمی (دام عزّه) که از «جامعه مدنی اسلامی» برخاسته از مدینةالنبی دفاع کردهاند، باید به نحوی این شبهه را پاسخ گویند و تبیین کنند که «جامعه مدنی اسلامی» چگونه ممکن است: آیا مقصود جامعه مدنی اسلامی است یا «جامعه مدنی مسلمانان». لذا جای تعجب است که ایشان در لابلای سخن از «تمدن اسلامی» سخن گفتهاند، لکن در میان پرانتز آن را به «تمدن مسلمانان» تصحیح کردهاند.
نمیدانیم شبهه فوق را پذیرفتهاند، یا نکتهای دیگر در کاراست و در هر حال چگونه با «جامعه مدنی اسلامی» جمع میشود؟
در هر حال، شبههای که بدان اشاره کردهایم، استدلالی است که برخی در «معنی و مبنای سکولاریسم»26 مطرح کردهاند و براساس آن معتقد شدهاند که حکومت دینی نداریم، کسانی که میگویند سیاست و علم اخلاق و حتی فقه ذاتاً دینی نداریم و لذا گفتهاند، فلسفه اسلامی تعبیری صحیح نیست، آنچه هست فلسفه مسلمانان است. این استدلال در مورد «جامعه اسلامی» هم قابل تطبیق است. ملخص استدلال این است که وقتی برای اشیاء، ذاتی مستقل قائل میشویم، این اشیاء در مرحله ذات خودشان، نه دینی هستند و نه غیردینی، مثلاً آب دینی یا غیردینی نداریم. آب، آب است نه دینی است نه غیردینی، همینطور اگر برای علوم و سیاست و حکومت و اخلاق، ذاتی قائل باشیم، نه دینی خواهند بود و نه غیردینی. اینها اموری هستند که در ذات خود مستقلاند و لذا متصف به دینی بودن هم نمیشوند و از این جا نتیجه گرفته شده است که حکومت دینی مقوله غیرمعقولی است، کما این که «اخلاق دینی» و «فلسفه اسلامی» چنین است. این استدلال در مورد «جامعه اسلامی» هم وجود دارد. اگر «جامعه» برای خود ذاتی داشته باشد، نه اسلامی خواهد بود نه غیراسلامی و جامعه، جامعه است کما این که آب، آب است. آری میتوان سخن از «جامعه مسلمانان» گفت، کما این که میتوان سخن از «فلسفه مسلمانان» گفت.
مستدل، این نکته را علةالعلل سکولاریسم میداند و لذا ذاتگرایی یونانی را با دینورزی قابل جمع نمیداند و حدیث مخالفت کسانی چون ابوحامد غزالی و سهروردی با فلسفه یونان را بر این اساس توجیه میکند.
در کتاب «مبانی کلامی ـ فلسفی حکومت دینی» پاسخ به این شبهه آمده است. از اینرو، در این جا فقط به خلاصه پاسخ بسنده میکنیم.
اولاً مستدل گمان میکند اشیاء اگر بخواهند دینی باشند، باید ذاتاً چنین باشند و الا «دینی» بودنشان، بالعرض و المجاز است. در حالی که این خبط بزرگی است. اوصافی که بر اشیاء حمل میشوند، گاه از مقوّمات ذاتند که در این صورت، حمل اولی است و میتوان گفت آن شیء ذاتاً این وصف را داراست و هر گاه اتحاد صرفاً به لحاظ وجود خارجی است، در این صورت موضوع و محمول، ذاتاً مختلفند و اتحادشان به وجود واحد خارجی است که حمل در این صورت، شایع صناعی است. در حمل شایع صناعی، موضوع حقیقتاً با محمول متحد است، منتهی ملاک اتحاد، وجود خارجی است. این گونه اتحاد مجاز نیست، بلکه حقیقت است.
وقتی گفته میشود «هوا سرد است»، این حمل شایع است نه حمل اولی، ولی در این تردیدی هم نیست که «هوا واقعاً سرد است». «سرد بودن هوا» مجاز نیست. درست است که «سردی» برای «ذات» هوا، امری عرضی است، ولی حمل واقع در آن قضیه بالعرض والمجاز نیست.
حال به اصل مسأله برمیگردیم: برای این که جامعه به اسلامی بودن متصف شود، لازم نیست که ذات جامعه و ذات
اسلام، اتحاد داشته باشند، بلکه کافی است در مقام تحقق و وجود خارجی، جامعه و اسلام اتحاد داشته باشند و این اتحاد به هیچ وجه، اتصاف جامعه به اسلامی بودن را بالعرض و المجاز نمیکند. درست مثل این که سردی برای هوا امری عرضی است، ولی حمل سرد بودن بر هوا بالعرض والمجاز نیست.
تازه اینها همه براساس این توهم است که جامعه و دین (با اسلام) دارای ماهیت حقیقی باشند که این خود اول گام است و توضیح بیشتر را باید در جایی دیگر جست.
ثانیاً رابطه «اسلام» و «جامعه» یا «اسلام و حکومت» رابطه عرضی است. درست است که جامعه در ذات خویش (بنا به تسلّم) مستقل از اسلام است، ولی اسلام در ذات خود با جامعهای خاص پیوند دارد.
به این معنی که اسلام در ذات خود، نوعی جامعه را توصیه میکند و از انواع بسیاری دیگر منع میکند. جامعه اسلامی، جامعهای است که در آن احکام و قوانین الهی حاکم باشد، نه احکام و قوانین مجعول بشری. برای تقریب به ذهن میتوان رابطه اسلام و جامعه را به رابطه کل و جزء تشبیه کرد؛ گرچه جزء ذاتاً مستقل از کل است، ولی کل ذاتاً به جزء پیوند دارد: بلکه کل چیزی نیست جز اجزاء مجتمع. اسلام در ذات خود با نوعی خاص از جامعه گره خورده است.
ثالثاً برای دینداران، مسأله بسیار فراتر از اینهاست. مشکل اصلی متدینان این نیست که آیا اتصاف جامعه به اسلامی بودن ممکن است یا نه؟ آیا جامعه اسلامی حقیقتاً داریم یا نه؟ مسأله اصلی برای دینورزان این است که آیا جامعهای براساس احکام دین و توصیههای دینی میتوان داشت یا نه؟ گمان نمیکنیم هیچ محققی در این تردید کند که بالاخره دین توصیههایی در باب حقوق، وضع معیشت، معاملات، جزاء، روابط اجتماعی و اخلاق دارد. جامعهای که براساس این ارزشها و توصیهها شکل گیرد، جامعه مطلوب الهی است و یک متدین به اسلام نمیتواند از آن بگریزد. خواه نام آن را بتوان حقیقتاً جامعه اسلامی گذاشت و خواه نه. آری سکولارها، سخنانی در نفی دخالت دین در شئون مختلف بشری مطرح کردهاند که در موضع خود بتفصیل از آنها پاسخ گفتهایم.
5 ـ اسلام: کدام تفسیر؟
مسأله دیگری که در یافتن نسبت دین و جامعه مدنی مطرح میشود، این است که از کدام «تفسیر از دین» سخن میگوییم. وقتی میگوییم دین یا کتاب و سنت، با فلان ایده جامعه مدنی سازگار نیست، کدام قرائت از دین یا کتاب و سنّت را مدّ نظر داریم؟ برخی مسأله را این طور طرح میکنند: کسانی که به عنوان دین و متون دینی سخن میگویند و میخواهند بگویند خداوند چنین فرموده، پیامبر خدا چنین فرموده، اینها به یک تفسیر دست میزنند؛ تفسیر متون دینی. این مسأله در جای خودش ثابت شده است که هیچ متنی خودبخود به سخن درنمیآید و متن را باید تفسیر کرد. این که متن خودبخود به سخن نمیآید، معنایش این نیست که متن حاوی مطالبی نیست. متون حاوی مطالب و معانی هستند، اما این معانی، با استنطاق و بازپرسی تفسیرکننده بیان میشوند و از عالم پنهان به عالم آشکار میآیند.27
بسیاری وقتی به این نقطه میرسند، نتیجه میگیرند پس نمیتوان از منافات دین با جامعه مدنی سخن گفت، بلکه باید از منافات «تفسیری از دین» یا «قرائتی از کتاب و سنت» با جامعه مدنی سخن گفت. و از آن جا که تفسیرها و قرائتهای عالمان مبتنی بر پیش فهمها و مبادی بسیاری است، ممکن است با تجدیدنظر در این پیشفهمها و مبادی، تنافی توهّم شده بین دین و جامعه مدنی از میان برخیزد.
به گمان نگارنده، این شبهه چیزی جز بیان «نسبیت فهم دینی» نیست. نسبیگرایان همواره ندا برمیآورند که از زبان دین سخن نگویید، از زبان «تفسیر خاصی از دین» سخن بگویید. «نسبیت فهم دینی» داستانی طولانی دارد و در این مختصر نمیتوان به طرح و نقد آن پرداخت. در کتاب معرفت دینی، مجاری مختلف این نسبیت و نقد آنها را آوردهایم. نسبیگرایان هم با ارتکازات زبانی و عقلایی مخالفت میکنند و هم به گردابی از نسبیت دچار میگردند که بآسانی تمامی کلمات و متون خودشان را میبلعد و راهی برای فهم و تفاهم و دیالوگ بازنمیگذارد.
این که مدّعی در کلامش میگوید «این مسأله در جای خودش ثابت شده است که هیچ متنی خودبخود به سخن درنمیآید و متن را باید تفسیر کرد» هیچ سندی ندارد و تیر در تاریکی انداختن است.
از آن جالبتر این ادعا است که: «متون حاوی مطالب و معانیاند، اما این معانی با استنطاق و بازپرسی تفسیرکننده بیان میشوند و از عالم پنهان به عالم آشکار میآیند».
نمیدانیم این سخن آیا اصلاً مفهومی دارد یا نه؟ کلامی از متکلّم صادر شده است، و خود قبول دارید که این کلام دارای محتوا و معناست. با این حال میگویید این معانی با تفسیر بیان میشوند. مقصود از بیان چیست؟ ظاهراً بین بیان کردن متکلّم و فهمیدن مخاطب خلط شده است. وقتی کلامی به مخاطب القاء میشود که دارای معناست، این همان «بیان» کردن یک مقصود و محتوا است. در این صورت، اگر مخاطب نفهمد، «فهمیدن» به عنوان موضوعی که به مخاطب قائم است، مشکل پیدا کرده است نه «بیان» متکلّم. فرض کنیم متکلّمی به عربی سخن میگوید و جملهای با معنی هم بر زبان آورده است، ولی مخاطب فارس است و عربی نمیفهمد، سخن گوینده پنهانی ندارد که آشکار شود؛ آنچه هست فهمیدن مخاطب است.
مقصود ما این است که الفاظ و عبارات، بنابر اصل، دارای معنایی عینیاند Meaning) و (Objective و کار مخاطبان دست یافتن به این معانی عینی است. نمیتوان گفت که همیشه در فهم آن معنی عینی موفّقند، ولی تشکیک در امکان دستیابی فیالجمله به معانی عینی کلمات و مقاصد گویندگان، افتادن در ورطه شکاکیت و نسبیت فهم دینی است، که نه فقط با ارتکازات زبانی و عقلایی وفق نمیدهد، بلکه باب فهم و تفاهم را منسدّ میکند.
6 ـ اسلام؛ کدام قلمرو؟
شبههای دیگر که در این زمینه مطرح میشود، از طریق بحث قلمرو دین است. مطرحکنندگان این شبهه مدعیاند تا قلمرو دین و تصویری که از سعه یا ضیق این قلمرو داریم، روشن نشود، نمیتوان سؤال کرد که دین با عدالت یا دموکراسی یا جامعه مدنی چه نسبتی دارد.
درباره قلمرو دین دو نظر مهم وجود دارد: اول، نظر بیشتر محققان اسلامی که میگویند اسلام در زمینه امور اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و اخلاقی میتواند سخن داشته باشد و فیالجمله سخن داشته است. قرآن و روایات پیامبر و اهلبیت گرامی او مملو از اوامر و نواهی و توصیههایی اخلاقی در باب معاشرت و روابط اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و اخلاقی است. بنابراین، اسلام نه فقط میتواند در این زمینهها سخن داشته باشد، بلکه عملاً سخن گفته است.
دوم، نظر سکولارها که ساحت دین را از دخالت در امور این دنیایی مثل امور حقوقی، سیاسی و اخلاقی منزّه میدانند و لذا دین را به امری اختصاصی در رابطه میان خدا و بشر تنزّل میدهند که فقط به حیطههای فردی و شخصی نظر دارد و همه آنچه در کتاب و سنت درباره حیطههای غیرفردی آمده است، امری عَرَضی و تاریخی میدانند که لازم نیست در همه اعصار ثابت باشد. برخی از مدافعان پروپا قرص سکولاریسم بصراحت ادّعا کردهاند که مسأله پوشش زن، یا حرمت شرب خمر یا حرمت خوردن گوشت خوک و امثال اینها همه اموری تاریخی بودهاند و به ذاتّیات اسلام برنمیگردند. لذا ارتکاب این امور در زمان ما اشکالی ندارد!28
متأسفانه پارهای از نویسندگان دیار ما نیز این سخن را تقلید کردهاند و نمیدانیم هیچ به لوازم آن توّجه داشتهاند یا نه؟
وی مینویسد: «.. با نظر دقیق، آنچه ذاتی ادیان توحیدی است، فقط مسأله شنیدن پیام خداوند و اعتراف و شهادت به خداوندی خداوند و قرار گرفتن در روند یک فراروی دائمی از پدیدهها به امر متعالی (سلوک توحیدی) است. دینداری یعنی سلوک توحیدی که با تحوّلات و تغییرات و چارچوبها و مکانیسمهای اجتماعی متفاوت، قابل جمع است و با جامعه مدنی نیز سازگار میافتد. در این جا ممکن است بگویید پس این امرها و نهیها و مقررات مربوط به جنبههای خاصّی از زندگی اجتماعی که در کتاب و سنّت دیده میشود، چه هستند؟ پاسخ کوتاه بنده در این جا این است که اینها مواد خامی هستند که باید در ارتباط با رسالت کلّ کتاب و سنّت تفسیر شوند و اگر این تفسیر بر مبنای پیش فهم اول از کتاب و سنت انجام شود که قابل قبول است، در این صورت این اوامر و نواهی و مقررات در قلمرو امور عرضی دین اسلام قرار خواهند گرفت و هرگز به معنای قانون و برنامه دائمی نخواهد بود.»29
در این که دینداری سلوک توحیدی است، تردیدی وجود ندارد، ولی سلوک توحیدی چیست؟
سلوک توحیدی، حرکت براساس موازین الهی است که از طریق انبیای الهی در هر شریعت خاصی آمده است. با پیچ و خم دادن عبارات و جعل اصطلاحات، نمیتوان از «تعبّدی» که ماهیت سلوک توحیدی را آشکار میکند، گریخت. چگونه میتوان ادعا کرد سلوکی توحیدی است، ولی اوامر و نواهی پیامبر الهی را گردن نمینهد. انسانی که سلوکش توحیدی است، در همه امور زندگیش باید توحید آشکار باشد و این جز با عمل به همه دستورهای الهی میسّر نمیشود. از تعالیم انبیاء و دستورات کتاب و سنّت که بگذریم، بقیّه امور، ساخته و پرداخته بشر است که «سلوک توحیدی» بودنش عمدتاً مشکوک است. از نویسنده آن کلمات میپرسیم از کجا میگویید «همجنسبازی» با «سلوک توحیدی» ناسازگار است؟ «زنا و فحشاء» با سلوک توحیدی ناسازگار است؟ شرب خمر با سلوک توحیدی ناسازگار است؟ اگر تعالیم انبیاء و همان اوامر و نواهی که آنها را عَرَضی مینامید، نبودند، بشر با دست خویش قوانینی جعل میکند که همه این امور را مجاز میشمرد، و مگر در همین کشورهای به زعم خودشان مترقی، چنین نکردهاند؟
نویسنده یاد شده به خطا مدعی میشود در مقابل سخن سکولارها (که از آن دفاع میکند و در مکتوب خویش از آن به عنوان پیشفهم اول یاد میکند) «پیش فهم دیگر این است که برای حلّ مشکلات زندگی این جهانی انسان و سازماندهی مدنیّت باید همیشه از عالم غیب راهنماییهایی بیاید. خداوند باید به وسیله پیامبران یک سنّت دینی تأسیس کند که آن سنّت دینی شامل چارچوبها و مکانیسمهای زندگی کردن انسان در این جهان باشد؛ یعنی آنچه امروز بر عهده فلسفه و علوم سیاسی و جامعهشناسی و مانند اینها است از کتاب و سنت مطالبه شود.»30
خطای این ادّعا این است که در مقابل سکولارها، سخن متواضعتر و معقولتری هم میتوان طرح کرد و اصولاً عمده محققان اسلامی این نظر را مطرح کردهاند. مدّعا این نیست که دین باید در همه زمینهها، آن هم به نحو جزئی و خاصّ نظر داشته باشد؛ زیرا هیچ اشکالی ندارد که دین تشخیص دهد در زمینهای باید امر را به خود انسانها موکول کرد. مسأله این است که آیا انسان در همه امور معیشتی چنین است؟ آیا دین همه این امور را به انسان واگذار کرده است؟ ادّعای این واگذاری، خلاف ضرورتهای دینی و تحریف مسلّم کتاب و سنّت است. مدعای ما این است که دین به عنوان مرجعی که آگاه به همه زوایای تکاملی بشر است و از مصالح و مفاسدِ افعال و روابط او مطّلع است، در باب روابط اجتماعی و اقتصادی و حقوقی و سیاسی او سخنانی بیان کرده است. مقتضای «ایمان» به کتاب و سنت، این است که نسخه دین را در هر زمینهای که سخن گفته است برگیریم و تکبّر و نخوت در مقابل دین الهی را به کناری نهیم و سلوک توحیدی پیشه کنیم و به این سخنان وحیانی گوش فرادهیم. ادّعای عَرَضی بودن احکام دینی، جز تکرار سخن مخالفان دین چیزی نیست: چه فرقی میکند که انسان بگوید دین را قبول ندارم، یا پارههای مهمی از دین را به بهانههای واهی، غیردین قلمداد کند.
نویسنده مقاله در ادامه سخنان غیرمستدل خود، به سه دلیل، تکفّل دین نسبت به حیات این دنیایی انسان را نفی میکند. این سه دلیل، تکرار مدعای سکولارها است. از آن جا که در مکتوبی مبسوط به این ادله پرداختهایم،31 در این جا از تکرار آنها پرهیز میکنیم.
گزیده سخن
ملخص آنچه گفتیم این است که اولاً اصطلاح «جامعه مدنی» را باید در همان معنای اصطلاحی خود به کار گرفت و لذا تعبیر «جامعه مدنی اسلامی» چندان تعبیر مناسبی نیست. البته این بحثی است مربوط به نحوه به کارگیری الفاظ و اصطلاحات و ریشهای فلسفی ندارد.
ثانیاً جامعه مدنی به لحاظ بنیانهای فلسفی و نظری خویش «لیبرالیسم» نمیتواند با جامعه اسلامی جمع شود. مبانی این دو جامعه در واقع، مختلف و متضاد است.
ثالثاً از پدیدهای به نام «جامعه اسلامی» میتوان دفاع کرد، و لذا بهتر است آنرا به جای اصطلاح «جامعهمدنی» استفاده نمود.
پینوشتها
1 . روزنامه سلام، 9/9/1376، ص2.
2 . David Held, The development of the modern state in start hell (de) Formations of modernity, p.73.
3 . Andrew Vincent, Theories of the state, pp.112-13.
4 . ریچارد تاک، هابز، ترجمه حسن بشیریه.
5 . Thomes Hobbes, Laviatan, p.189, [pengvin books, 1988].
6 . ibid, pp 223-228.
7 . John Lock, Trealise of civil Government pp, 5-12. (Meredah corporation, New York, 1965).
8 . ibid, pp, 56-61.
9 . ibid, pp, 58.
10 . ibid, pp, 58.
11 . ibid, pp, 82.
12 . ibid, pp, 82.
13 . Heyed, philosophy of Right, p.124.
14 . ibid.
15 . ibid, pp, 122.
16 . ibid, pp, 189.
17 . فلسفه هگل، ترجمه حمید عنایت، ج2، ص575-574.
18 . همان، ص576.
19 . Andrew Vincent, Theories of the state, pp. 112-113; start hail (ed), formation of modernity p. 73.
20 . David Held, political theory and modern state. pp. 180-181.
21 . David Held, (ed) states and Sociches, p. 15.
22 . R. plunt, modern political thought, p.75.
23 . A. Heywood political ideoicylas, pp. 25-26 [macmllan, 1992].
24 . بحث قانون در جامعه مدنی، بحث مهم و سرنوشت سازی است. و با مسائل بسیاردیگر پیوند میخورد.
یکی از بهترین کتابها در این زمینه کتاب جدید (Law in Civil Society) است، که به جوانب مختلف این مسأله پرداخته است.
25 . عبدالکریم سروش، معنا و مبنای سکولاریسم، مجله کیان.
26 . محمد مجتهد شبستری، جامعه مدنی و دو گونه فهم از کتاب و سنت، [مجموعه مقالات [تحقق جامعه مدنی، ص227.
27 . عادل ظاهر، الأسس الفلسفیّه للعلمانیة.
28 . جامعه مدنی و دو گونه فهم از کتاب و سنت.
29 . همان.
30 . صادق لاریجانی، «دین و دنیا»، حکومت اسلامی، ش 6-5.