ولایت و محجوریت؟
آرشیو
چکیده
ولایت مطلقه فقیه از مظلومترین مفاهیم حقوقى - سیاسى است که درایران مطرح شده است. هم بدان جهت که دشمنان مغرض و سرسختى دارد و هماز آن رو که بسیارى از دوستان و طرفدارانش تبیینهاى صحیح و استوارىاز آن ارائه نداده، بیشتر به تمجید مىپردازند و حتى در بعضى مواردچهرهاى غیر منطقى از آن مىنمایانند. مقاله حاضر متکفل آن است که به نقد و بررسى دو شبهه از مهمترینشبهاتى که در مورد ولایت فقیه مطرح شده ستبپردازد.متن
1- ولایت مطلقه فقیه
یکى از شبهاتى که در خصوصمطرح گردید، آن است که گفتهاند: «اطلاق به معناى رها بودن از هرگونهقید و شرط است و ولایت مطلقه بدین معنى است که ولى فقیه مىتواند درهمه امور مردم اعم از خصوصى و عمومى تصرف نماید. مجاز است که دراموال و نفوس اشخاص تصرف کند و مثلا آنان را به طلاق همسرشان وادارکند و یا هر زمان که خواست قوانین عادى و اسامى را زیرپا بگذارد،مجلس شوراى اسلامى و مجلس خبرگان را منحل کند» (1) و یا حتى شکل نظامرا تغییر دهد بدون اینکه از این جهت محدویتى داشته باشد یا کسىبتواند از دستور او تخلف کند یا او را مورد مواخذه قرار دهد و در یککلام، ولایت مطلقه یعنى آن که ولىفقیه، مافوق قانون است همانگونه کهدر حکومت مطلقه، حاکم چنین موقعیتى دارد. پاسخ: یکى از عواملپیدایش چنین توهمى شباهت لفظى میان ولایت مطلقه فقیه و حکومت مطلقهاست. آشنایان با علم حقوق و سیاست مىدانند که در اصطلاح این دو علم،حکومت مطلقه در بسیارى موارد به معناى حکومت استبدادى به کار مىرودیعنى حکومتى که پاىبند به اصول قانونى نبوده، هر زمان که بخواهد بهحقوق اتباع خود تجاوز مىنماید. (2) براین اساس گاهى تصور مىشود کهلفظ «مطلقه»، در ولایت مطلقه و نیز در حکومت مطلقه، هر دو به معناىرها از هرگونه قید و شرط است و از آنجا که ولایت نیز به معناى حکومتاست پس این دو اصطلاح در معنا، مساوى بوده و نشانگر حکومتى هستند کهبه هیچ ضابطه و قانونى پاىبند نمىباشد و تمام قدرت در دستحاکم یاهیاءت حاکمه متمرکز استبدون اینکه صاحبان قدرت در استفاده از آنهیچگونه محدودیت و یا مسئولیتى داشته باشند. با مراجعه به تبییندقیق ولایت مطلقه فقیه در کتب معتبر فقهى همچون "کتابالبیع" حضرتامام خمینى«ره» به وضوح در مىیابیم که اطلاق ولایتبه هیچ وجه بهمعناى رها بودن آن از هرگونه قید و شرط نیستبلکه اصولا اطلاق دراینجا و در هر جاى دیگر یک مفهوم نسبى دارد و لذا در علم اصول فقهگفته مىشود: «الاطلاق والتقیید امران اضافیان» اطلاق و تقیید، دو امرنسبى (یا اضافى) هستند. (3) اطلاق از جمیع جهات حتى در مورد خداوندنیز تحقق ندارد چرا که او نیز براساس ضوابط و حدود و قیود معینىاعمال قدرت مىکند که همان حسن و قبح عقلى هستند یعنى خداوند هیچگاهبه انجام کارى که عقلا قبیح است (مانند ظلم) فرمان نمىدهد و از انجامکارى که عقلا حسن و پسندیده است (مانند عدل) نهى نمىکند. البته اینقیود از ذات خداوند نشات گرفته است نه از منشا دیگرى ولى به هرحال افعال خداوند نیز بدون قید و شرط نیست. پیامبران و ائمه«ع»نیز چنیند یعنى اعمال ولایت و تصرفات آنان مقید به قیود و شروط معینىاست و مطلق از جمیع جهات نیست مثلا هیچیک از آنان مجاز نیستند کههمسر مردى را در اختیار خود بگیرند مگر از طریق ازدواج شرعى آن همپس از این که از شوهر اول خود طلاق گرفته و مدت عدهاش سپرى شود.همچنین هیچیک از معصومین نمىتواند مردم را به انجام کارهاى خلاف شرعامر کرده یا آنان را از انجام واجبات الهى مطلقا نهى کند. وقتى که اعمال ولایت معصومین«ع»، اینچنین مقید و محدود باشد، تکلیف"ولىفقیه" به طریق اولى، معلوم خواهد شد بلکه با مراجعه به اندیشهولایت مطلقه معلوم مىشود که محدوده ولایت ولىفقیه، مضیقتر از ولایتمعصومین«ع» است.
توضیح: پیامبر اکرم«ص» و ائمه«ع» هم به دلیل برخوردارى از مقامعصمت، داراى ولایتبر مردم هستند و هم به دلیل دارا بودن منصب حکومتو سرپرستى جامعه.ولى محدوده این دو ولایتبا هم فرق دارد به این صورت که آنحضرات«ع» براساس مقام عصمتخود مجاز به تصرف در امور خصوصى مردمهستند یعنى مىتوانند در امور شخصى مردم به آنان امر و نهى کنند مثلابه کسى دستور دهند که همسرش را طلاق دهد یا اموالش را بفروشد یا شغلمعینى را عهدهدار شود اما بر اساس ولایت و حکومتخود بر جامعه،فقط مجاز به تصرف در امور عمومى مردم هستند چرا که حکومت اصولا عهدهدارتنظیم امور عمومى مردم است. به عبارت دیگر در زندگى اجتماعى، به طور طبیعى، حقوق و خواستههاىمردم با هم تزاحم پیدا مىکند و ناگزیر باید سازمانى وجود داشته باشدکه این تزاحمات را رفع کرده، حقوق و آزادىهاى مردم را تامین نماید.این سازمان، همان حکومت استبنابراین، حکومت از مقتضیات زندگىاجتماعى است و لذا حیطه اختیارات آن نیز در همین محدود است. البته گاه ممکن استبین حقوق فرد و جامعه تزاحمى به وجود آید در چنین مهم صورتى بدون شک، حق جامعه به مصداق اهم بودنش بر حق فرد کهاست، مقدم خواهد بود و البته متولى تقدیم "حق جامعه بر فرد"، نهادحکومت است زیرا در غیر این صورت، مصالح جامعه که حکومت عهدهدارپاسدارى از آن است، تضییع خواهد شد. ولایت ناشى از مقام حکومت و سرپرستى جامعه، به فقهاى جامعالشرایط درعصر غیبت، منتقل شده و لذا حضرت امام خمینى«ره» در بحث ولایت فقیهخود به طور مکرر تصریح مىکند که منظور از ولایت فقهاء در عصر غیبت،ولایت از قسم دوم است: «فللفقیه العادل جمیع، ما للرسول و الائمة علیهم السلام مما یرجع الىالحکومة و السیاسه.» (4) «فتحصل مما مر ثبوت الولایة للفقهاء منقبل المعصومین«ع» فى جمیع ما ثبت لهم الولایة فیه من جهة کونهمسلطانا على الامة» (5) «ما ثبت للنبى صلى الله علیه وآله و الامامعلیه السلام من جهة ولایته و سلطنته ثابت للفقیه» (6) «ان للفقیهجمیع، ما للامام علیه السلام الا اذا قام الدلیل على ان الثابت لهعلیه السلام لیس من جهة ولایته و سلطنته بل لجهات شخصیة» (7)
همچنینتوضیح مىدهد که مراد از ولایتى که به فقهاء در عصر غیبت انتقال پیداکرده، ولایت کلیه الهیه نیستبلکه ولایت جعلى اعتبارى است که همانمنصب حکومت و فرمانروایى مىباشد: «لیس المراد بالولایة هى الولایةالکلیة الالهیة التى دارت فى لسان العرفاء و بعض اهل الفلسفة بلالمراد هى الولایة الجعلیة الاعتباریة کالسلطنة العرفیة و سائرالمناصب العقلائیة کالخلافة التى جعلها الله تعالى لداوود«ع» و فرععلیها الحکم بالحق بین الناس و کنصب رسول الله صلى الله علیه و آلهعلیا«ع» بامر الله تعالى خلیفة و ولیا على الامة...» (8)
و در نهایتبراى این که جاى هیچگونه برداشت ناصوابى باقى نماند مىفرماید: اگربراى معصوم «ع» از غیر جهتحکومت و فرمانروا بر جامعه، ولایتى ثابتباشد، مانند ولایتبر طلاق دادن همسر مردى یا فروش اموال او یا مصادرهدارایش، چنین ولایتى براى فقیه، ثابت نخواهد بود چرا که ناشى از جنبهحکمرانى و امارت معصومین«ع» نیست و هیچیک از ادله ولایت فقیه نیزبر ثبوت چنین ولایتى براى فقهاء در عصر غیبت، ولایت ندارد بنابرایننفى مصادیق این قسم از ولایتبراى فقهاء، به منزله تخصیص بر ادله ولایتفقیه نمىباشد: «ان ما ثبت للنبى صلى الله علیه و آله و الامامعلیه السلام من جهة ولایته و سلطنته ثابت للفقیه و اما اذا ثبتلهم«ع» ولایته من غیر هذه الناحیة فلا فلو قلنا بان المعصوم علیه السلامله الولایة على طلاق زوجة الرجل او بیع ماله او اخذه منه و لو لم یتعینالمصلحة العامة لم یثبت ذلک للفقیه و لا دلالة للادلة المتقدمة علىثبوتها له حتى یکون الخروج القطعى من قبیل التخصیص.» (9)
نتیجه آنکهاطلاق ولایتبه هیچ وجه به معناى بىقید و شرط بودن آن نیست و لذا بینولایت مطلقه و حکومت مطلقه یا استبدادى، تفاوت زیادى وجود داردچنانکه امام خمینى «ره» نیز به این تفاوت اشاره کرده مىفرماید:«اسلام، بنیانگذار حکومتى است که در آن نه شیوه استبداد حاکم است کهآراء و تمایلات نفسانى یک تن را بر سراسر جامعه تحمیل کند و نه شیوهمشروطه جمهورى که متکى بر قوانینى باشد که گروهى از افراد جامعهبراى تمامى آن وضع مىکنند بلکه حکومت اسلامى نظامى است، ملهم و منبعثاز وحى الهى که در تمام زمینهها از قانون الهى مدد مىگیرد و هیچ یکاز زمامداران و سرپرستان امور جامعه را حق استبداد راءى نیست. تمامبرنامههایى که در زمینه زمامدارى جامعه و شئون و لوازم آن جهت رفعنیازهاى مردم به اجرا در مىآید باید براساس قوانین الهى باشد. ایناصل کلى حتى در مورد اطاعت از زمامداران و متصدیان امر حکومت نیزجارى و سارى است. بلى این نکته را باید بیفزاییم که حاکم جامعهاسلامى مىتواند در موضوعات بنابر مصالح کلى مسلمانان یا بر طبق مصالحافراد حوزه حکومتخود حکم کند. این اختیار هرگز استبداد به راىنیست، بلکه در این امر مصلحت اسلام و مسلمین منظور شده است پس اندیشهحاکم جامعه اسلامى نیز همچون عمل او تابع مصالح اسلام و مسلمیناست.» (10) ممکن است گفته شود اکنون که اطلاق ولایتبه معناى بىقید وشرط بودن آن نیست پس چرا اصولا از کلمه «مطلقه» در توضیح ولایتاستفاده شده و بر «ولایت مطلقه فقیه» تاکید مىشود؟ آیا بهتر نیستکه به جاى آن صرفا از اصطلاح «ولایت فقیه» استفاده کنیم؟ در پاسخمىگوییم آوردن کلمه مطلقه به دنبال ولایت، در مقایسه با دیگر نظریاتىاست که در مورد حیطه اختیارات ولىفقیه وجود دارد. توضیح اینکه درخصوص حدود اختیارات ولى فقیه، سهگونه نظر دادهاند:
حدود اختیارات ولى فقیه
الف- فقیه، مجاز به تصرف در امور حسبیه است ولى ولایتبرانجام این امور ندارد و فرق بین این دو (یعنى صرف جواز تصرف و ولایتبر تصرف) اینست که در صورت اول، وکیل فقیه و شخص منصوب از جانب اوپس از مرگ وى منعزل مىشود در حالى که در صورت دوم (ولایتبر تصرف) بامرگ فقیه، وکیل و منصوب او منعزل نمىگردد. (11)
ب فقیه، داراى ولایتبر تصرف در امور حسبیه مىباشد اما حفظ مرزها و نظم کشور و جهاد واجراء حدود و اخذ خمس و زکات و اقامه جمعه مىباشد، براى فقیه ثابتنیست. (12)
ج- فقیه جامع الشرایط، در تمامى شئون مربوط به حکومت،داراى ولایت است. بر طبق این نظریه که مورد قبول حضرت امام«ره» وبسیارى دیگر از فقهاء است، از حیث امور مربوط به حکومت، بین فقیه وپیامبر«ص» و ائمه«ع» فرقى وجود ندارد و همگى داراى اختیاراتیکسانى هستند. در نتیجه، ولى فقیه همچون معصومین«ع»، اختیار اقامهجمعه و اجراء حدود و عقد قرارداد صلح و اخذ خمس و زکات و سرپرستىامور محجورین و اوقاف عامه یعنى تشکیل حکومتاسلامى با تمام لوازم آنرا دارا است. این نظریه، حدود اختیارات فقیه جامع الشرایط را مقید بهصرف جواز تصرف در امور حسبیه یا ولایتبر این امور ندانسته بلکه نسبتبه این دو محدود، «اطلاق» دارد و «مطلق» امور مربوط به حکومت رادر تحت ولایت فقیه جامع الشرایط مىداند و از این رو، این نظریه را ولایتمطلقه نام گذاشتهاند. بدین ترتیب نسبى بودن اطلاق در ولایت مطلقه کاملاآشکار مىگردد.
نکته اول: ولایت مطلقه، تنها راه تشکیل حکومتى مبسوط الید
تنها بر اساس پذیرش ولایت مطلقه فقیه است که مىتوان حکومتاسلامى مبسوط الید تشکیل داد زیرا فقط براساس این مبنا است که همهاختیارات حکومتى به فقیه جامع الشرایط منتقل مىگردد. (13) واضح گردید که اختیارات مطلقه، امر عجیب و غیر قابل قبولى نیستبلکهمقصود از آن اختیاراتى است که ناشى از طبع حکومت و سرپرستى امورعمومى جامعه است و حکومتها به طور معمول در همان محدوده اعمالحاکمیت مىکنند. البته مصادیق این امور در زمانهاى مختلف تغییر مىکندولى ملاک اصلى، واحد و ثابت است و همانطور که در کلام امامخمینى«ره» نیز مکرر به آن تصریح شده بود ملاک، اداره جامعه وسرپرستى امور عمومى استبنابراین هرگونه اختیارى که براى تامین اینهدف مورد نیاز باشد از آن حکومت اسلامى خواهد بود. به عبارت دیگرجامعه اسلامى همچون هرجامعه دیگرى نیازمند حکومت است و طبیعى است کهحکومت نیز بدون اختیارات لازم، از انجام وظایف خود ناتوان خواهد بود.در عصر حضور معصومین «ع» این اختیارات توسط آن بزرگواران «ع»اعمال مىشد و در عصر غیبت آنان چون نیاز به حکومت همچنان پابرجاستاختیارات مزبور توسط فقیه جامع الشرایط که منصوب از جانب ائمه «ع»استبه اجرا درمىآید پس ضرورت وجود حکومت، ربطى به عصمت ندارد بلکهنیاز همیشگى تمامى جوامع انسانى است لذا حدود اختیارات حکومتىپیامبر اکرم «ص» و ائمه «ع» با اختیارات حکومتى فقیه جامعالشرایطیکسان خواهد بود چرا که هدف از چنین اختیاراتى همان پاسخگویى بهنیاز دائمى جوامع بشرى به حکومتى است که اداره امور عمومى و اجتماعىآنان را بر عهده گیرد.
نکته دوم: ولایت مطلقه، نظریه مشهور فقهاى امامیه
ولایت مطلقه فقیه در میان فقهاى شیعه طرفداران زیادى داشته ازنظریات مشهور محسوب مىشود بلکه بسیارى از فقهاء برآن ادعاى اجماعکرده یا آن را از مسلمات فقه امامیه دانستهاند: محقق کرکى (متوفى 940 قمرى) در این مورد مىنویسد: «اتفق اصحابنا رضوان الله علیهم انالفقیه العدل الامامى الجامع لشرایط الفتوى المعبر عنه بالمجتهدفى الاحکام الشرعیة نایب عن قبل ائمه الهدى صلوات الله و سلامه علیهمفى حال الغیبة فى جمیع ما للنیابة فیه مدخل» (14) یعنى: فقهاى شیعهاتفاق نظر دارند که فقیه عادل امامى مذهب که جامع شرایط فتوى است واز او به مجتهد در احکام شرعیه تعبیر مىشود، از جانب ائمهعلیهم السلام در زمان غیبت در همه امورى که نیابتبردار است (یا نیابتدر آن دخالت دارد) نایب مىباشد.
ملا احمد نراقى (متوفى 1245 قمرى) مىنویسد: «ان کلیة ما للفقیه العادل و له الولایة فیه امران: احدهما: کل ما کان للنبى و الامام الذین هم سلاطین الانام و حصون الاسلام،فیه الولایة و کان لهم فللفقیه ایضا ذاک الا ما اخرجه الدلیل من اجماعاو نص او غیرهما. و ثانیهما: ان کل فعل متعلق بامور العباد فىدینهم او دنیاهم و لا بد من الاتیان به و لا مفر منه ... فهو وظیفة الفقیه وله التصرف فیه و الاتیان به.» (15) یعنى: تمامى آنچه فقیه عادل بر آنولایت دارد دو امر ست: 1- هر آنچه پیامبر و امام که فرمانروایانمردم و دژهاى استوار اسلامند در آن ولایت دارند فقیه نیز در آن ولایتدارد مگر مواردى که با دلیلى همچون اجماع یا نص یا غیر این دواستثناء شود. 2- هرکارى که مربوط به امور دین یا دنیاى مردم است و از انجام آنگریزى نیست ... وظیفه فقیه است و او مجاز به تصرف در آن و انجامآن مىباشد. سپس در تعلیل اختیارات مطلقه فقیه که آن را در قالب دوقضیه کلیه فوق بیان نمود، مىنویسد: «اما الاول فالدلیل علیه بعد ظاهر الاجماع حیث نص به کثیر من الاصحاببحیثیظهر منهم کونه من المسلمات ما صرحتبه الاخبار المتقدمة ... واما الثانى فیدل علیه بعد الاجماع ایضا امران ...» (16) اما دلیل برامر اول علاوه بر ظاهر اجماع به گونهاى که بسیارى از اصحاب بدانتصریح کردهاند و چنین برمىآید که در نزد آنان از مسلمات است،روایاتى مىباشد که به این مساله تصریح کردهاند.اما دلیل بر امر دوم پس علاوه بر اجماع دو دلیل دیگر هم دارد...
میر فتاح مراغى (از فقهاى معاصر علامه نراقى) در اثبات ولایت مطلقهفقیه، هم به اجماع محصل، تمسک مىکند و هم به اجماع منقول و در توضیح"اجماع محصل" مىنویسد: مراد از آن اجماع بر قاعده است نه اجماع برحکم. به این معنى که یک قاعده کلى اجماعى در بین فقهاء وجود دارد کهدر هر مقامى که دلیلى بر ولایت غیرحاکم شرع (فقیه جامعالشرایط) وجودندارد ولایت در آن مورد از آن حاکم شرع است. این اجماع شبیه اجمالىاست که فقهاى شیعه بر اصاله الطهاره دارند و وجود این اجماع، روشناست. و در توضیح اجماع منقول مىنویسد: در کلام فقهاء این اجماع به حداستفاضه نقل شده است که در هر موردى که دلیلى بر ولایت غیر فقیهنداریم، فقیه ولایت دارد: «احدها الاجماع المحصل و ربما یتخیل انه امرلبى لا عموم فیه یتمسک به فى محل الخلاف و هو کذلک لو اردنا بالاجماعالاجماع القائم على الحکم الواقعى الغیر القابل للخلاف و التخصیصو لو ارید الاجماع على القاعدة بمعنى کون الاجماع على ان کل مقام لا دلیلفیه على ولایة غیر الحاکم فالحاکم ولى فلا مانع فى التمسک به فى مقامالشک فیکون کالاجماع على اصالة الطهارة و نحوه و الفرق بین الاجماععلى القاعدة و الاجماع على الحکم واضح فتدبر و هذا الاجماع واضح لمن تتبعکلمة الاصحاب. ثانیها: منقول الاجماع فى کلامهم على کون الحاکم ولیا فىما لا دلیل فیه على ولایة غیره و نقل الاجماع فى کلامهم على هذا المعنىلعله مستفیض فى کلامهم.» (17)
مرحوم شیخ محمد حسین نجفى صاحب جواهرالکلام (متوفى 1266 قمرى) ولایت عامه فقیه را از مسلمات یا ضروریات درنزد فقهاى شیعه دانسته مىنویسد: «لکن ظاهر الاصحاب عملا و فتوى، فىسایر الابواب عمومها بل لعله من الضروریات عندهم» (18) و در کتاب "الزکاه"جواهر بعد از سخن از اطلاق ادله حکومت فقیه جامع الشرایط در زمان غیبتمىگوید: "مىتوان بر این مطلب تحصیل اجماع نمود زیرا فقهاى شیعه هموارهدر موارد متعددى از ولایت فقیه سخن گفتهاند که دلیلى جز اطلاق ادله حکومتفقیه ندارد و مؤید این اطلاق، آن است که نیاز به ولایت فقیه بیش ازنیاز به او براى بیان احکام شرعى است:" «و یمکن تحصیل الاجماع علیهفانهم لا یزالون یذکرون ولایته فى مقامات عدیدة لا دلیل علیها سوى الاطلاقفى الاحکام الذى ذکرناه المؤید بمسیس الحاجةالى ذلک اشد من مسیسها الشرعیه» (19)
مرحوم سید محمدبحر العلوم (متوفى 1326 قمرى) در کتاب "بلغة الفقیه" مىنویسد: کسى که فتاوى فقهاى شیعه را بررسى کرده باشد درمىیابد که آنان بروجوب رجوع به فقیه در موارد متعددى اتفاق نظر دارند با اینکه در آنموارد نص خاصى وارد نشده لکن فقهاء با استناد به ضرورت دلیل عقلى ونقلى قائل به عمومیت لایتبراى فقیه شدهاند بلکه نقل اجماع بر ولایتعامه فقیه بیش از حد استقاضه است و بحمد الله این مساله آن قدر واضحاست که هیچ شک و شبههاى در آن راه ندارد:" «هذا مضافا الى غیرما یظهر لمن تتبع فتاوى الفقهاء فى موارد عدیدة کما ستعرف اتفاقهمعلى وجوب الرجوع فیها الى الفقیه مع انه غیر منصوص علیها بالخصوصو لیس الا لاستفادتهم عموم الولایة له بضرورة العقل و النقل بل استدلوابه علیه بل حکایة الاجماع علیه فوق حد الاستفاضة و هو واضح بحمد اللهتعالى لا شک فیه و لا شبهة تعتریه.» (20)
حتى مرحوم شیخ انصارى که درکتاب مکاسب خود ولایت فقیه را در محدودهاى مىپذیرد به شهرت آن درمیان فقهاى شیعه اعتراف کرده مىنویسد: «...لکن المساله لا تخلو عن الاشکال و ان کان الحکم به مشهورا.» (21)
ملاحظه مىشود که براساس تصریحبزرگترین فقهاى شیعه، ولایت مطلقه فقیه از نظریات اتفاقى و یا حداقلمشهور بین فقیهان امامیه مىباشد و چیزى نیست که از زمان مرحوم محققنراقى مطرح شده باشد چه این که محقق کرکى که سیصد سال قبل از علامهنراقى مىزیسته به اتفاقى بودن این نظریه در بین فقهاى شیعه تصریحنموده است (و عبارت ایشان پیش از این آورده شد) و این بدان معنى استکه قبل از محقق کرکى نیز نه تنها نظریه ولایت مطلقه فقیه در میانفقیهان امامیه مطرح بوده استبلکه به اندازهاى طرفدار و موافق داشتهکه محقق مزبور آن را مورد اتفاق اصحاب دانسته است.
اکنون بنگرید بهسخن یکى از نویسندگان که چقدر به دور از تحقیق و دقت نظر ابرازداشته است: «ولایت فقیه به معناى زعامتسیاسى، مدیریت و زعامتاجتماعى فقیه از این زمان (زمان علامه نراقى) آغاز مىشود بنابراینعمر نظریه ولایت فقیه به معناى حکومت و سلطنت فقیه کمتر از دو قرناست.» (22)
سزاوار بود نویسنده مزبور دست کم در کلام مرحوم نراقىبیشتر دقت مىکرد تا ببیند که وى نظریه خود یعنى عامتسیاسى واجتماعى فقیه را اجماعى معرفى مىکند (چنانکه عبارت محقق مورد نظر راپیش از این نقل کردیم) و این خود حداقل کاشف از شهرت نظریه ولایتفقیه و یا کثرت طرفداران نظریه مزبور به معناى زعامتسیاسى واجتماعى فقیه در میان فقهاى پیش از علامه نراقى باشد پس چگونه مىتوانگفت که «عمر نظریه ولایت فقیه به معناى حکومت و سلطنت فقیه کمتر ازدو قرن است»؟!
نکته سوم: ولایت مطلقه فقیه، اصطلاحى با دو معنى
یکى ازامورى که همواره موجب بروز اشتباهات فاحشى براى غیر متخصصان درعلوم مختلف به ویژه علوم انسانى شده است اشتراک اصطلاح مىباشد وخواننده غیرمتخصص به این اختلاف معنى پى نبرده و یا در تشخیص معناىمورد نظر ناتوان مىباشد و از این رهگذر در ورطه اشتباهات سهمگینىفرو مىافتد. اصطلاح ولایتیا سلطنت (23) گاهى به معناى ولایت فقیه براموال و نفوس به کار مىرود و گاهى به معناى زعامتسیاسى و حکومتفقیه استعمال مىشود. مرحوم شیخ انصارى این اصطلاح را به هر دو معنىدر دو کتاب مختلف خود "مکاسب" و کتاب "القضاء" به کار برده است. در کتاب مکاسب پس از تقسیم مناصب فقیه به سه منصف "افتاء"، "قضاء" و"ولایتبر تصرف در اموال و نفوس"، بحث اصلى را به قسم سوم اختصاصداده، مىنویسد: «الثالث: ولایة التصرف فى الاموال و الانفس و هو المقصودبالتفصیل هنا» (24)
سپس این ولایت را به دو وجه تقسیم مىکند: الف- استقلال ولى نسبتبه تصرف در اموال و نفوس باقطع نظر از اینکهآیا تصرف دیگران منوط به اذن او هستیا خیر. ب- عدم استقلال دیگران نسبتبه تصرف در اموال و نفوس و منوط بودنتصرف آنان به اذن ولى اگر چه خود ولى استقلال در تصرف نداشتهباشد. (25) آنگاه هر دو وجه از ولایتبر تصرف در اموال و نفوس را براىپیامبر اکرم «ص» و ائمه «ع» ثابت دانسته، در مورد وجه اولمىنویسد: «و بالجملة فالمستفاد من الادلة الاربعة بعد التتبع والتامل ان للامام سلطنته مطلقة على الرعیة من قبل الله تعالى و انتصرفهم نافذ على الرعیة ماض مطلقا». (26)
یعنى: «آنچه بعد از تاملدر ادله چهارگانه کتاب، سنت، اجماع و عقل استفاده مىشود این است کهامام از جانب خداوند بر مردم، ولایت مطلقه داشته و تصرفش در امورمردم به طور مطلق، معتبر است.» مرحوم شیخ انصارى به صراحت از اصطلاحسلطه مطلقه استفاده مىکند و به دنبال آن که به بحث در مورد ثبوتچنین ولایتى براى فقیه جامع الشرایط مىپردازد قاطعانه آن را رد کردهمىنویسد: «و بالجملة فاقامة الدلیل على وجوب طاعة الفقیه کالامام الاما خرج بالدلیل دونه خرط القتاد.» (27) یعنى: «اقامه دلیل بر این کهاطاعت از فقیه نیز همچون امام معصوم«ع» واجب است (یعنى همان سلطنتو ولایت مطلقه امام«ع» بر اموال و نفوس مردم براى فقیه نیز در زمانغیبت ثابت است) سختتر از دست کشیدن بر بدنه گیاه پر از خارمىباشد.» (28) در این مورد، اکثر فقهاى امامیه با شیخ انصارى همعقیدهاند همان فقهایى که ولایت مطلقه فقیه به معناى عامتسیاسىاجتماعى او را پذیرفتهاند تصریح مىکنند که چنین ولایتى (یعنى ولایتبراموال و نفوس) براى فقیه ثابت نیست. به عنوان مثال مرحوم سید محمدآل بحر العلوم صاحب کتاب ارزشمند "بلغة الفقیه" (که کلام او در پذیرشولایت مطلقه فقیه پیش از این آورده شد) در این مورد مىنویسد: «لا شکفى قصور الادلة عن اثبات اولویة الفقیه بالناس من انفسهم کما هىثابتة لجمیع الائمة علیهم السلام بعدم القول بالفصل بینهم و بین منثبت له منهم علیهم السلام بنصب غدیر خم» (29) "شکى نیست که ادله ازاثبات اولویت فقیه نسبتبه نفوس مردم قاصر استبا این که چنیناولویتى براى تمام ائمه «ع» ثابت استبه دلیل این که بینامیر المؤمنین على «ع» در این مورد فرقى نیست. و بعضى از فقهاىمعاصر که به صراحت، ولایت مطلقه فقیه را امر زمامدارى و حکومت راپذیرفتهاند در مورد ولایت فقیه بر اموال و نفوس نوشتهاند:" «ثم انهلو قلنا بثبوت ذلک (اى الولایة على الاموال و النفوس) له(ص) بمقتضى هذهالآیه (النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم. احزاب/6) او ادلة اخرى وثبوته لخلفائه المعصومین و الائمة الهادین«ع» و لکن اثباته للفقیهدونه خرط القتاد.» (30)
"اگر به مقتضاى آیه 6 سوره احزاب «النبىاولى بالمؤمنین من انفسهم» یا ادله دیگر قائل به ثبوت ولایتبراموال و نفوس مردم براى پیامبر اکرم «ص» و ائمه معصومین «ع»شویم لکن اثبات چنین ولایتى براى فقیه سختتر از دست کشیدن بر بدنهگناه پر از خار مىباشد". سر این مطلب، تعدد معناى اصطلاحى "ولایتمطلقه فقیه" است و لذا مىبینیم شیخ انصارى که کلام صریح او در نفىولایت مطلقه فقیه به معناى ولایت او بر تصرف در اموال و نفوس گذشت، درکتاب القضاء خود به صراحت ولایت مطلقه فقیه را به معناى زعامتسیاسىو اجتماعى فقیه مىپذیرد و مىنویسد: «و ان شئت تقریب الاستدلالبالتوقیع و بالمقبولة بوجه اوضح فنقول لا نزاع فى نفوذ حکم الحاکم فىالموضوعات الخاصة اذا کانت محلا للتخاصم فحینئذ نقول ان تعلیل الامام«ع» وجوب الرضا بحکومته فى الخصومات بجعله حاکما على الاطلاق و حجهکذلک یدل على ان حکمه فى الخصومات و الوقایع من فروع حکومته المطلقةو حجیته العامة فلا یختص بصورة التخاصم و کذا الکلام فى المشهورة اذاحملنا القاضى فیها على المعنى اللغوى المرادف لفظ الحاکم.» (31)
بدین ترتیب از دیدگاه شیخ انصارى اگر امام صادق «ع» در مقبولهعمر بن حنظله (32) علت وجوب رضایت دادن به قضاوت فقیه را حاکم مطلققراردادن او دانسته و فرموده است: "فلیرضوا به حکما فانى قد جعلتهعلیکم حاکما" (باید به حکم و قضاوت فقیه رضایت داد زیرا من او را برشما حاکم قرار دادم) و امام زمان «ع» نیز در توقیع شریف (33) فقهاءرا حجتبر مردم معرفى کرده و فرموده است: «فانهم حجتى علیکم و انا حجة الله»، اینها دلالتبر آن دارد که حکم فقیه در حل و فصل خصومتهاو دعاوى از شاخههاى حکومت مطلق او و حجیت عام او استبنابراین بهصورت تخاصم و حل و فصل دعاوى، اختصاص نداشته بلکه شامل غیر مواردتخاصم نیز مىگردد یعنى فقیه جامع الشرایط نه تنها ولایتبر قضاء بلکهولایتبر حکومت و زمامدارى جامعه نیز دارد و این همان است که شیخانصارى آن را حکومت مطلق مىنامد. مرحوم شیخ در جاى دیگر از کتاب خودتصریح مىکند که آنچه عرفا از لفظ حاکم متبادر به ذهن مىشود (درجمله " جعلته علیکم حاکما" در مقبوله عمر بن حنظله) کسى است که بهطور مطلق، تسلط بر امور دارد چنانکه هرگاه حاکم سرزمینى به اهالىبگوید فلانى را بر شما حاکم قرار دادم چنین فهمیده مىشود که شخصمزبور در تمامى امورى که دخیل در اوامر سلطان هستند اعم از جزئى وکلى بر مردم تسلط و ولایت دارد: «ثم ان الظاهر من الروایات المتقدمةنفوذ حکم الفقیه فى جمیع خصوصیات الاحکام الشرعیة و فى موضوعاتهاالخاصة بالنسبة الى ترتب الاحکام علیها لان المتبادر عرفا من لفظالحاکم هو المسلط على الاطلاق فهو نظیر قول السلطان لاهل بلدة جعلت فلاناءحاکما علیکم حیثیفهم منه تسلطه على الرعیة فى جمیع ما له دخل فىاوامر السطان جزئیا او کلیا.» (34)
تفصیل بین ولایت فقیه بر اموال ونفوس مردم که شامل امور خصوصى زندگى آنان نیز مىشود و ولایت فقیه برحکومتیا به تعبیر دیگر زعامتسیاسى و اجتماعى فقیه که تنها حیطهامور عمومى را در برمىگیرد مورد قبول حضرت امام خمینى «ره» نیزمىباشد و چنانکه پیش از این عبارت ایشان را آوردیم معظمله تصریحکردهاند که اگر براى معصوم «ع» از غیر جهتحکومت و فرمانرواییش برجامعه، ولایتى ثابتباشد مانند ولایتبرطلاق دادن همسر مردى یا فروشاموال او یا مصادره داراییش، چنین ولایتى براى فقیه ثابت نخواهد بودچرا که این ولایت ناشى از جنبه حکمرانى و امارت معصومین «ع» نیست وهیچیک از ادله ولایت فقیه نیز بر ثبوت چنین ولایتى براى فقهاء در عصرغیبت دلالت ندارد. (35)
اینک عبارت یکى از فقهاى معاصر را که به وضوح،دو معناى ولایت فقیه را از هم تفکیک و توضیح داده است نقل مىکنیم: «ولایت تصرف در دو معنى به کار مىرود که نسبت میان این دو (دراصطلاح) عموم من وجه است چنانچه اشاره خواهیم نمود. معنى اول: عبارتاست از سلطه تصرف در خصوص نفوس و اموال دیگران به همانگونه که شخصبر نفس و مال خود ولایت دارد یعنى مىتواند به هر شکل و نحوى کهبخواهد تصرف کند اعم از تصرفات خارجى مانند آن که ولى، مولى علیه راطبق مصلحت، تحت عمل جراحى پزشک قرار دهد و یا او را با خود به سفرببرد و امثال آن و یا تصرفات اعتبارى در نفس او مانند آن که براى اوزنى تزویج کند یا زن او را طلاق بدهد و یا در اموال مولى علیه،تصرفاتى اعم از تصرفات خارجى و یا اعتبارى انجام دهد مانند آن کهاموال او را طبق مصلحت از جایى به جایى و یا از شهرى به شهردیگر انتقال دهد و یا آن که به فروش برساند یا اجاره داده یا تعویضنماید و امثال آن. معنى دوم: عبارت از سلطه تصرف در امور اجتماعى وسیاسى کشور که از آن تعبیر به ولایت زعامت نیز مىشود سخن پیرامونولایت تصرف در کتب فقهیه غالبا در بحثشرایط متعاقدین در کتاب بیعگفته مىشود و منظور از آن همان لایتبه معنى اول است از آن جهت کهحاکم شرع (فقیه) مانند پدر و جد پدرى آیا ولایتبر اموال قاصرینمانند یتیم بىسرپرست دارد یا نه؟ و در صورت ثبوت آیا ولایت او براموال محدود به قاصرین استیا سایر افراد را نیز شامل مىشود؟ ولایتفقیه را غالبا به صورت اطلاق نفى مىکنند و از جمله مرحوم شیخ انصارى«ره» در کتاب مکاسب صفحه 155 ولایت مطلقه را به معناى اول نفى کردهاست. (36) و اما ولایتبر تصرف به معنى دوم که عبارت است از ولایتزعامت و ریاستحکومت اسلامى، اکثر فقهاء آن را قبول دارند زیرا کهفقیه جامع الشرایط اعم از شرایط شرعى و سیاسى، اجتماعى و عرفىنسبتبه حاکمیت اسلامى از دیگران، اولى است چه آن که حفظ نظم اسلامىباید به دست کسى انجام شود که آگاهى کامل از احکام اسلام و قوانین آنداشته باشد. با اندک توجهى به ضرورت حفظ نظم اسلامى در صورت امکان و بسط ید فقیه به این نتیجه مىرسیم که حق حاکمیت اسلامى و ولایتتصرف در امور اجتماعى و سیاسى با فقیه است. و اما ولایتبه معناىاول که یک نوع خصیصه فوق العاده است نیاز به دلیل مستقل دارد تا فقیههمچون معصوم «ع» دارى این سلطه خاص نیز بوده باشد و روشن است کهنفى آن هیچگونه ارتباطى به ولایت زعامت در امور اجتماعى و سیاسىندارد زیرا ولایت تصرلف در اموال و نفوس یک امر زاید و جنبى است کهثبوت آن براى فقیه یک امر استثنایى و غیر ضرورى به شمار مىآید وبسیارى از علماء آن را مخصوص معصومین(ع) دانستهاند. و همانگونه کهاشاره کردیم نسبت میان این دو معنى از ولایت تصرف عموم من وجه استیعنى ممکن است که کسى هر دو نوع ولایت تصرف را دارا باشد مانندپیامبر اکرم «ص» و امامام معصوم «ع» که هم داراى سلطه به کشوربوده و هم سلطه بر نفوس و اموال شخصى افراد داشتند و ممکن است کسىتنها داراى یکى از این دو ولایتبوده باشد.» (37)
2- مردم در نظام ولایت فقیه: محجور یا رشید؟
یکى دیگر از شبهاتى که از ابتداى پیروزىانقلاب اسلامى در جهت تضعیف ولایت فقیه مطرح گردید، ادعاى محجوریت مردمبه عنوان مولى علیه در نظام مبتنى بر ولایتبود. کمونیستها در کتابچهاى که نه ماه پس از پیروزى انقلاب، با نام ولایت فقیه منتشرکردند نوشتند: «شرط ولایت و قیمومت، محجوریت و صغر یکى از طرفین استبودن صغیر و محجور بودن کسى ولایت و قیمومت وجود خارجى ندارد لیکنمنشا آن (ولایت و قیمومت) صغیر و محجور نیست چون از نظر حقوقى،صغیر، فاقد اراده است اگر صغیر ارادهاى داشت دیگر ولایت لزومىنداشت ... وقتى شخص محجور بود حق راى از او سلب مىشود و اراده اونمىتواند به منشا ولایت تبدیل شود..» (38) «... اگر بگویم مردمصغیر هستند دیگر همه رشتهها پنبه مىشود صغیر نه تنها حق دخالت دراموال و دارایى خود را ندارد در حوزه سیاستبه طریق اولى از هیچگونهحقى برخوردار نخواهد بود و نباید روى آراء محجورین به جمهورى اسلامىتکیه کرد و چنین آرایى خود به حود باطل است مثل این است که بگویندهمه بچههاى شیرخواره و آدمهاى مختل الحواس راى دادهاند که ایرانجمهورى اسلامى باشد.» (39)
این شبهه بعدها توسط نویسندهاى دیگر مجددامطرح شد. وى نوشت: «معناى ولایت، آن هم ولایت مطلقه این است که مردمهمچون صغار و مجانین، حق راى و مداخله و هیچگونه تصرفى در اموالو نفوس و امور کشور خود ندارند و همه باید جان بر کف مطیع اوامرباشند.» (40) «مردم در سیستم ولایت فقیه همچون صغار و مجانین و بهاصطلاح فقهى و حقوقى و قضایى مولى علیهم فرض شدهاند.» (41)
اخیرا نیز بعضى به طرح دوباره این شبهه پرداخته، نوشتهاند: «مردم اگر چه در حوزه امور خصوصى و مسائل شخصى، مکلف و رشیدند اما در حوزه امورعمومى، شرعا محجورند و هرگونه دخالت و تصرف مردم در حوزه امور عمومىمحتاج اجازه قبلى یا تنفیذ بعدى ولى فقیه است». (42) «لازمه لا ینفکحکومت ولایى، محجوریت مردم در حوزه امور عمومى است.» (43) پاسخ: براىنقد و بررسى این شبهه و پاسخ به آن، ابتدا باید به تعریف اصطلاح حجرو محجور پرداخت و سپس ملاحظه نمود که آیا تعریف مزبور بر وضعیت مردمدر نظام مبتنى بر ولایت فقیه صدق مىکند یا نه.
آیا کاربرد اصطلاح "حجر" در امور عمومى، صحیح است؟
صاحب شرایع الاسلام، "حجر" رادر لغتبه معناى "منع" و در اصطلاح، به معناى ممنوعیت از تصرف در مالدانسته ستبنابراین محجور، کسى است که شرعا اجازه تصرف در مال خودرا ندارد: «الحجر هو المنع و المحجور شرعا هو الممنوع من التصرف فىماله». (44)
"مفتاح الکرامه" نیز که در جمع نظریات مختلف فقهاىامامیه، کم نظیر است، همین تعریف را ارائه داده است. (45) بنابرایناصطلاح "حجر"، فقط به معناى ممنوعیت از تصرف در مال به کار مىرود لذا"حجر" به معناى "ممنوع بودن" از تصرف در امور عمومى، خروج از اصطلاحاست و اضافه کردن قید «امور عمومى» به عنوان قرینهاى که مبینمنظور نویسنده از این اصطلاح باشد مشکل را به طور کامل حل نمىکندزیرا محجور مصطلح، کسى است که شرعا مجاز به تصرف در یکى از امورمتعلق به خود یعنى اموالش نمىباشد (46) یعنى اگر چه مالکیت اموال،متعلق به او است ولى به دلایلى (که فقهاء در کتاب "حجر" بیانکردهاند) ممنوع از تصرف درآن است. اینک اگر قرار باشد که این اصطلاحرا در حوزه امور عمومى نیز به کار ببریم براى تصحیح استعمال آن درحوزه مزبور باید بپذیریم که امور عمومى جامعه اصلا متعلق به مردم استو آنان در نظام ولایت فقیه، از تصرف دراینامور (کهاصالتا به آنان تعلقدارد) به دلایلى، منع شدهاند. لکن این سخن صحیح نیست زیرا: بسیارى ازامور عمومى، متعلق به مردم نبوده و اصولا ایشان مجاز به تصرف درآنهانمىباشند مانند "انفال" با گستره وسیعى که دارد و همچنین قضاوت واجراى حدود. به عبارت دیگر تصرف در این امور اصلا حق مردم نیست تابتوان عدم جواز تصرف آنان را نوعى ممنوعیت از اجراى حق به حساب آوردو در نتیجه تعریف محجور را بر آن منطبق نمود و البته علت این امر(عدم جواز تصرف مردم) نیز واضح است چرا که به طور طبیعى در هرجامعهاى، امورى تخصصى و فنى وجود دارد که به عهده گرفتن آنها تنهااز کسانى ساخته است که داراى شرایط و صفات ویژهاى باشند در جامعهاسلامى نیز تصرف در انفال (47) و به عهده گرفتن قضاوت و اجراى حدودتنها بر عهده فقهاى جامعالشرایط قرار داده شده است و براى دیگرانجایز نیست چنانکه محقق حلى در شرایع مىگوید: «و لا یجوز ان یتعرضلاقامة الحدود و لا الحکم بین الناس الا عارف بالاحکام مطلع على ماخذها وعارف بکیفیة ایقاعهما على الوجوه الشرعیة». (48) جایز نیست کسىمتصدى اقامه حدود و قضاوت در بین مردم بشود مگر شخصى که عارف بهاحکام شرع بوده از مدارک آنها مطلع باشد و کیفیت اجراى حدود و قضاوترا بهگونه شرعى بداند. "مرحوم شهید ثانى" در شرح خود بر عبارت فوقمىنویسد که مراد از عارف به احکام شرع، فقیه جامع الشرایط است و اینمطلب (یعنى عدم جواز قضاوت و اجراى حدود براى غیر فقیه) مورد اتفاقفقهاى امامیه است و آنان به اجماعى بودن آن تصریح کردهاند: «المرادبالعارف المذکور، الفقیه المجتهد و هو العالم بالاحکام الشرعیة بالادلةالتفصیلیة و جملة شرائطه مفصلة فى مظانها و هذا الحکم و هو عدم جوازالحکم لغیر المذکور موضع وفاق بین اصحابنا و قد صرحوا فیه بکونهاجماعیا». (49)
نتیجه آن که: اولا: وابستگى امور عمومى به مردم همچونوابسته بودن و تعلق داشتن اموال مردم به آنان نیست. و ثانیا: چناننیست که مردم اصالتا داراى ولایتبر تصرف در امور عمومى باشند آنگونه که ولایتبر اموال خود دارند «الناس مسلطون على اموالهم» بههمین جهت، ممنوعیتشخص از تصرف در مال خود را مىتوان محجوریتنامید ولى عدم جواز تصرف مردم در امور عمومى را نمىتوان محجورریتنام گذاشت. از دیدگاه اسلام، اصل، عدم ولایتشخصى بر شخص دیگر استچرا که تمامى افراد مردم، آزاد و یکسان آفریده شدهاند و بر مال وجان خود مسلط مىباشند لذا تحمیل انجام یا ترک کار معینى بر آنان کهلازمه اعمال ولایت است، مصداق ظلم و تعدى، محسوب شده و عقلا قبیح وشرعا حرام است. (50) همچنین "ولایت"، سلطه حادثى است که مسبوق به عدممىباشد و نیز مقتضى احکام ویژهاى است که اصل، عدم آنها است. (51) بادقت در ادله فوق، ملاحظه مىشود که اصل عدم ولایت، اصل عقلى است و لذادر دیگر نظامهاى حکومتى نیز شخصى مجاز به اعمال قدرت و تصرف در امورعمومى نیست مگر اینکه از سوى منشا حاکمیت چنین اجازهاى داشته باشد.لکن از آنجا که منشا حاکمیت در نظامهاى مبتنى بر دمکراسى ولیبرالیسم، مردم هستند و آنان نیز اراده خود را در بیشتر موارد توسطنمایندگانشان ابراز مىکنند لذا قهرا کسى مجاز به اعمال ولایتبر مردمخواهد بود که یا مستقیما توسط آنان به این سمتبرگزیده شده باشد ویا به طور غیرمستقیم توسط نمایندگان مردم; در حالى که منشا حاکمیتاز دیدگاه اسلام خداوند متعال است و لذا فقط کسانى مجاز به اعمالولایتبر جامعه هستند که به طور مستقیم یا غیر مستقیم از خداوند ایناجازه را گرفته باشند. این اشخاص در درجه اول پیامبر اکرم«ص» وسپس ائمه معصومین«ع» و آنگاه در عصر غیبت فقهاى جامع الشرایطهستند. ملاحظه مىگردد که هم در نظام اسلامى و هم در نظامهاى غیراسلامى، بدون اجازه از سوى منشا حاکمیت، نمىتوان در امور عمومىجامعه تصرف نمود و این همان معناى محجوریت در حوزه امور عمومى بنابرتعبیر نویسنده مورد نظر است پس اگر محجوریتى باشد در هر دو نظام(یعنى در واقع در تمام نظامهاى عالم) است و اختصاص به نظام مبتنى برولایت فقیه ندارد. لکن با دقت مىتوان به این نتیجه رسید که اصلامساله محجوریت در بین نیست چرا که عدم جواز تصرف در امور عمومى مگربراى گروه خاصى از مردم (که از سوى منشا حاکمیت مجاز باشند) لازمهلاینفک دو اصل عقلائى مىباشد که مختص به هیچ نظامى نیست: یکى: اصل عدم ولایتشخصى بر شخص دیگر. و دیگرى: اصل لزوم برقرارى نظم در جامعه. اگر بخواهیم این دو اصل را در جامعه برقرارکنیم باید فقطاشخاصى با ویژگیهاى معین را مجاز به اعمال ولایت در جامعه بدانیم کهلازمه آن، عدم جواز تصرف دیگران در حوزه امور عمومى است و چنانکهگفتیم این امر ربطى به محجوریت ندارد بنابراین اصولا سخن گفتن ازمحجوریت در حوزه امور عمومى، صحیح نیست، مگر این که مقصود نویسنده،معناى لغوى این کلمه باشد نه معناى اصطلاحى آن که در این صورت نیزکلام او مشتمل بر "ایهام ناروا" خواهد بود چرا که غالب بر لغت "حجر ومحجوریت"، این است که در معناى اصطلاحى به کار مىروند، لذا استعمالآنها در معناى لغوى بدون وجود قرینه، غلط انداز خواهد بود. بدینترتیب کاربرد این اصطلاح در امور عمومى مشمول سخن معروف «لامشاحه فىالاصطلاح» (در اصطلاح، جاى مناقشه نیست) نمىباشد زیرا این سخن مربوطبه جایى است که استعمال اصطلاح در معناى جدید موجب اشتباه مخاطبنگردد و تفاهم را که مقصود اصلى گفتن و نوشتن استبه خطر نیاندازد.
آیا لازمه محجوریت، ناتوانى از تصدى است؟
اگر اشکال کلام نویسندهبه همین مقدار که تاکنون توضیح دادیم محدود مىشد، قابل اغماض بودلکن متاسفانه چنین نیست، توضیح اینکه وى تحت عنوان «لوازم ولایتشرعى فقیهان بر مردم» مىنویسد: «مردم به عنوان مولى علیهم درتمامى امور عمومى، شئون سیاسى و مسائل اجتماعى مرتبط به اداره جامعهبه ویژه در مسائل کلان در ترسیم خطوط کلى آن ناتوان از تصدى، فاقداهلیت در تدبیر و محتاج سرپرستشرعى هستند. مردم اگر چه در حوزهامور خصوصى و مسائل شخصى مکلف و رشیدند اما در حوزه امور عمومى شرعامحجورند و هرگونه دخالت و تصرف مردم در حوزه امور عمومى محتاج اجازهقبلى یا تنفیذ بعدى ولى فقیه است.» (52)
چنانکه ملاحظه مىشود نویسندهدر جمله اول مردم را «ناتوان از تصدى امور عمومى» دانسته و درجمله دوم آنان را «در حوزه امور عمومى شرعا محجور» شمرده است.تعبیر «ناتوان از تصدى»، حکایت از وجود نقصان در مردم به عنوانمولى علیه دارد یعنى همانطور که شخص سفیه و مجنون از تصرف صحیح وعقلائى در اموال خود ناتوان هستند مردم نیز از تصرف در تمامى امورعمومى ناتوان مىباشند در حالى که عبارت «مردم در حوزه امور عمومى،محجورند» الزاما حاکى از نقصان مردم نیست زیرا محجوریت دائما ناشىاز عدم توانایى بر تصرف نمىباشد بلکه گاهى به خاطر حفظ حقوقطلبکاران شخص محجور و کسانى است که با وى ارتباط مالى دارند همانطورکه در مورد مفلس یا ورشکسته، اینچنین است. بدون شک، شخص مفلس یاورشکسته، توانایى تصرف در اموال خود را دارد لکن قانونگذار براى حفظحقوق طلبکاران وى او را محجور اعلام کرده بنابراین محجوریت، اعم ازناتوانى است و عدم توانایى تصدى، صورت خاصى از محجوریت مىباشد. بهعبارت دیگر محجور، بر دو قسم است: محجورى که ناتوان از تصدى امورخود مىباشد و محجورى که ناتوان از تصدى نیست. اکنون منظور نویسندهکدام یک از این دو قسم است؟ بر اساس قواعد تفسیر کلام، همچون قاعده"حمل عام بر خاص" و قاعده "حمل مطلق بر مقید"، باید محجور بودن مردمرا که اطلاق داشته و هم قادر بر تصدى و هم ناتوان از تصدى را شاملمىشود بر معناى ناتوان از تصدى، حمل کنیم بدین ترتیب از دیدگاهمشارالیه، یکى از لوازم ولایتشرعى فقیهان بر مردم این است که آناناز تصدى تمامى امور عمومى، شئون سیاسى و مسائل اجتماعى مرتبط بهاداره جامعه ناتوان و فاقد اهلیتبوده و محتاج سرپرستشرعى هستند. بدون شک، این سخن به طور مطلق، صحیح نیست و اطلاق آن را نمىتوانپذیرفت زیرا همواره در میان مردمى که در یک جامعه اسلامى زندگىمىکنند، افرادى هستند که هیچگونه قصور و ناتوانى در اداره امورعمومى و شئون سیاسى ندارند. قدر متیقن از این افراد، همان فقهاىجامع الشرایط هستند یعنى فقهایى که تمامى شرایط لازم براى تصدى امرحکومت را دارا مىباشند اعم از شرایط دینى همچون فقاهت و عدالت وسایر شرایط، همچون تدبیر و سیاست و شجاعت و کفایت. بر اساس دیدگاه فرد مزبور، این افراد باید خارج از حیطه ولایت ولىفقیهباشند چنان که خود نوشته است: «فقیهان عادل بر یکدیگر ولایت ندارند بلکه معقول نیست که فقیهى برفقیه دیگر ولى و دیگرى مولى علیه باشد.» (53) و در جاى دیگرى ازهمان مقاله گفته است: «تا زمانى که مردم به درجه اجتهاد و فقاهتنایل نشدهاند "مولى علیهم" محسوب مىشوند لذا محجوریت عوام در حوزهامور عمومى، دائمى است.» (54)
این اشتباه فاحش از آنجا نشات مىگیردکه وى اولا در نظام ولایت فقیه، آحاد مردم را "مولى علیه" دانسته وثانیا ملاک " مولى علیه" بودن در این نظام را ناتوانى شخص از تصدىامور عمومى و شئون سیاسى به حساب آورده است، در حالى که هر دو مبنى،ناصواب است. توضیح آنکه: جامعه، مولى علیه است نه افراد. اولا: مولى علیه در "ولایت مطلقه فقیه"، تک تک افراد مردم با شخصیتهاىحقیقى خود نیستند بلکه جامعه، مولى علیه است و البته داراى اعضائىاست که همان آحاد مردم هستند که این اعضاء از جهت عضو جامعه بودن کهیک خصیتحقوقى است مولى علیه محسوب مىشوند نه از جهت فرد بودن کهیک شخصیتحقیقى است. به همین دلیل است که فقط آن دسته از امورى کهبه حیثیت عضو بودن مردم در جامعه، مربوط است تحت ولایت فقیه در مىآیدیعنى همان امور عمومى یا به تعبیر فقهاء، امورى که هر قوم و ملتىبراى انجام آنها به رئیس خود مراجعه مىکنند (55) اما امور خصوصى وشخصى آنان از تحت ولایت، بیرون است و لذا امام خمینى «ره» تصریحنمودهاند که ولىفقیه، مجاز به تصرف در امور خصوصى مردم نبود و براینحوزه، ولایتى ندارد. (56) براساس "مولىعلیه" بودن جامعه، به راحتىمىتوان نفوذ دستورهاى ولىفقیه را بر خود او تبیین نمود چرا که اونیز عضوى از اعضاى جامعه تحت ولایت استبنابراین همچون سایر اعضاءباید تابع اوامر رهبر باشد چنان که براساس همین بیان، وجوب اطاعت ازدستورهاى ولىفقیه بر دیگر فقهاى جامعالشرایط نیز اثبات مىگردد زیراآنان هم عضوى از اعضاى جامعه تحت ولایت و رهبرى هستند و فقیه بودنشانموجب نمىشود که از عضویت جامعه خارج شوند. در حالى که در سایر مواردولایت، همچون ولایت پدر بر فرزند و ولىشرعى بر صغیر و مجنون و سفیهملاحظه مىشود که ولى بر خود، دستور صادر نمىکند و اصولا خود وى مخاطبو ماءمور اوامرش نمىباشد بلکه همواره آمر است و "مولىعلیه"، ماءمورهستند. در نظام حکومتى ولایت فقیه، "مولىعلیه"، جامعه اسلامى استباتمام اجزاء و اعضایش بدون این که فرقى بین اعضاء باشد در حالى که درولایتبر صغار و مجانین و سفهاء و نظایر آنها، مولى علیه، چند شخصحقیقى معین مىباشند و این مفهوم در کلام فقهاء، بوضوح آمدهاست و اگرکسانى که دستبه قلم مىبرند کمى دقتبخرج مىدادند دچار چنینسوء فهمهایى نمىشدند.
"مولى علیه" بودن جامعه در کلام فقهاء
در پاسخ به چنان سوءفهمهایى است که مثلا یکى از فقهاى معاصر مىنویسد:مفاد دلیل ولایت فقیه، این نیست که فقیه تنها بر آحاد مردم با شخصیتحقیقىشان (افراد بما هم افراد) ولى قرار داده شده تا این که گفتهشود که فرض ولایت دو شخص [یعنى دو فقیه] بر یکدیگر، یک امر عرفىنیست و لذا مفاد دلیل "ولایت"، اختصاص به ولایتشخص فقیه بر غیر فقهاءدارد و ناظر به نسبت و رابطه فقهاء با یکدیگر نیستبلکه دلیل ولایتفقیه، فقیه را بر جامعه از حیث جامعه بودن، ولى قرار داده است...بنابراین هنگامى که فقیه، امرى صادر کند بر "مولىعلیه" که همانجامعه است، نافذ خواهد بود و فقیه دیگر نیز از آنجا که جزئى از اینجامعه است، مشمول امر ولىفقیه مىباشد نه به این عنوان که یک فرد"مولىعلیه" است تا گفته شود که او مماثل و هم طراز "ولى فقیه" است وعرفا ولایتیکى از دو هم شان بردیگرى، پذیرفته نیستبلکه از این حیثکه جزئى از جامعه است و مولى علیه نیز همین اجتماع است که هم طرازولىفقیه نمىباشد: «ان دلیل ولایة الفقیه لم یکن مفاده جعل الفقیهولیا على الافراد بما هم افراد فحسب کى یقال لیس امرا عرفیا فرض ولایةشخصین کل منها على الآخر فیختص مفاد الدلیل بالولایة على غیر الفقهاءو لا ینظر الدلیل الى نسبة الفقهاء بعضهم مع بعض ... بل ان دلیل ولایةالفقیه، جعل الفقیه ولیا على المجتمع بما هم مجتمع ... و اذا امربامر نفذ امره على المولى علیه و هو المجتمع و الفقیه الآخر جزء منهذا المجتمع فینفذ علیه امر الولى الفقیه لا بوصفه فردا مولى علیه کمایقال انه مماثل للفقیه الولى و لا تقبل عرفا ولایة احدهما على الآخر بلبوصفه جزء من المجتمع و المولى علیه هو المجتمع و هو لیس مماثلا للولىالفقیه.» (57)
یکى دیگر از صاحبنظران فقه اسلامى تصریح مىکند که آنچهبه ولى فقیه، تفویض شده، اداره امر امت مسلمان است از این حیث که یکجماعت و امت مىباشد و لذا هرچه به مصالح امت مربوط است، تحت امر وولایت ولى فقیه قرار دارد ولى هرچه به مصالح آحاد و افراد امت مربوطمىشود تحت اختیار خود مردم است که در چارچوب ضوابط شرعى در امورمربوط به خود تصرف کنند: «فالمفوض الى هذا الولى الصالح بما انهولى و رئیس الدولة الاسلامیة لیس الا ادارة امر هذه الجماعة المسلمةبما انها جماعة و امة واحدة فکل ما یرجع الى مصالح الامة بما انهاامة فهو ولیهم فیه و لا امر لهم معه و لا اعتبار برضاهم و کراهتهم فیهو کل ما یرجع الى مصالح آحاد الامة فلیس امره موکولا الى هذا الولى هوموکول الى نفس الآحاد یفعلون فیه ما یشاؤون مراعیا للحدود و الضوابطالشرعیة. » (58)
در کلمات مرحوم شهید مطهرى نیز مىتوان اشارهاى به"مولى علیه" بودن جامعه یافت آنجا که مىگوید: «قهرا اهیتحکومت،ولایتبرجامعه است نه نیابت و وکالت از جامعه» (59)
مردم در "نظام ولایت فقیه"، ناتوان و محجور، فرض نمىشوند
با توجه به این که "مولىعلیه" در نظام ولایت فقیه، جامعه از حیث جامعه بودن است (نه آحادمردم)، معلوم مىشود که نیازى نیز که در مولى علیه، وجود دارد و اصولاولایتبراى رفع آن تشریع شده، مربوط به جامعه مىباشد و به هیچ وجه بهمعناى نقصان یا ناتوانى آحاد مردم از تصدى امور و شئون سیاسى نیست. توضیح این که اگر چه اصل تشریع ولایتبراى رفع و جبران قصور مولىعلیه است (60) لکن اولا: قصور مولى علیه همواره به معناى ناتوانى او نیست. ثانیا: در "ولایت زعامت" که "مولى علیه"، جامعه استبا این کهقصور جامعه به معناى ناتوانى آن از اداره امور و احتیاج دائمى بهرئیس و رهبر مىباشد لکن این قصور الزاما حاکى از ناتوانى اعضاىجامعه در تصدى امور عمومى نیست. در خصوص امر اول مىتوان به عنوانمثال از ولایتحاکم بر "شخص ممتنع" نام برد اعم از این که ممتنع ازاداء دین باشد و یا از پرداختحقوق شرعى دیگرى که بر عهده او تعلقگرفته است. ممتنع، کسى است که توانایى پرداختحقى را که برذمهاشآمده، دارد ولى عمدا از پرداخت آن خوددارى مىکند. حال ممکن است کهخوددارى او از پرداختحق مزبور براساس دلیل شرعى باشد که از نظرحاکم شرعى، مخفى مانده و یا بدون دلیل باشد. آنچه مسلم است اوناتوان از پرداختحق نیست در این صورت اگر مدیون بودن او در نزدحاکم شرع، ثابت گردد، حاکم مىتواند او را اجبار به اداء دین کند واگر موثر واقع نشود، حاکم، ولایت دارد که از مال مدیون ممتنع برداشتهو طلب این را پرداخت کند یا به وى اجازه برداشت از مال مدیون رابدهد. در میان فقهاء این جمله مشهور است که «الحاکم، ولىالممتنع» (61) ملاحظه مىشود که در اینجا قصور مولى علیه به معناىناتوانى نیست. اما در مساله حکومت و زمامدارى که مولى علیه، جامعهاست قصور آن الزاما حاکى از ناتوانى اعضاء از تصدى امور عمومى وشئون سیاسى نمىباشد بلکه قصور جامعه به معناى احتیاج جامعه به داشتنرئیس و رهبر است چرا که اصولا بقاى جامعه در گرو داشتن رهبر است والادر صورت فقدان رهبر، تزاحم حقوق اعضاى جامعه به سرعت موجب نابودى واز هم پاشیدگى آن خواهد شد و به همین دلیل است که امیر المؤمنینعلیه السلام در یکى از خطب نهج البلاغه مىفرماید: «و انه لا بد للناس منامیر بر او فاجر» (62) آرى وجود حاکم ظالم از بىحکومتى و هرج و مرجبهتر است. نتیجه آن که حتى اگر جامعه را متصف به ناتوانى کنیم، اینامر به معناى ناتوانى آحاد مردم از تصدى امور عمومى که نویسنده بدانتصریح کرده، نمىباشد چنانکه برخى از فقهاء نیز به وضوح در این موردنوشتهاند: "دلیل ولایت فقیه، فقیه جامع الشرایط را بر جامعه، از اینحیث که جامعه است، ولایت داده و جامعه نیازمند ولایت ولى استحتى اگرجامعه را مملو از باهوشترین و برترین انسانها بدانیم باز هیچجامعهاى، بدون وجود رهبرى که متولى امور شود، توان اداره شئوناجتماعى خود را نخواهد داشت. «ان دلیل ولایة الفقیه جعل الفقیه ولیاعلى المجتمع بما هو مجتمع و المجتمع بما هو مجتمع له قصور کبیر و یکونبحاجة الى مثل هذا القصور بولایة الولى حتى ولو فرض المجتمع مؤتلفا مناذکى و ابرع ما یتصور من بنى الانسان فالمجتمع لا یستطیع ان یدیر شؤونهالاجتماعیة من دون افتراض راس یلى اموره و المجتمع کمجتمع لا یستطیعان یشخص طریق الصلاح الذى یختلف فى تشخیصه افراد المجتمع و ما الىذلک مما لا یمکن ان یقوم به الا راس ینصب او ینتخب.» (63)
شاهدى از حکومت معصومین «ع»
در پایان این قسمت از بحث، مناسب است که براىتایید مطالب فوق به شاهدى از ولایت امر در زمان معصومین علیهم السلاماستناد کنیم با این بیان که در زمان حکومت پیامبراکرم «ص»،امیر المؤمنین «ع» و امام حسن «ع» در تحت ولایت و زعامت هر یک ازآن بزرگواران «ع» یا معصومینى قرار داشتند مانند على«ع» و فاطمهزهرا«س» و حسنین«ع» در زمان حکومت پیامبر «ص» و حضرتزهرا«س» و حسنین «ع» در زمان حکومت امیر المؤمنین«ع» وامامحسین «ع» در زمان حکومت امام حسن«ع». واضح است که هیچ یک ازاین معصومین«ع» در تصدى امور عمومى جامعه، معاذ الله ناتوان نبودندبا این که بدون شک در تحت ولایت و زعامت رهبر زمان خود قرار داشتند واطاعت از فرمانهاى او بر آنان واجب بود همان طور که اطاعت از فرمانولى فقیه بر دیگر فقهاى جامعالشرایطى که عضو جامعه تحت ولایت اوهستند واجب مىباشد. همچنین مىدانیم که براساس نظریه ولایت مطلقهفقیه، حدود اختیارات حکومتى معصومین«ع» با فقیه جامع الشرایط،یکسان است و از این نظریه فرقى بین زمان حضور و غیبت وجودندارد. (64) این مطلب گواه بر آن است که در نظام حکومتى اسلام، جامعه،"مولى علیه" است نه آحاد مردم و قصور جامعه در نیازمندیش به حکومتالزاما به معناى ناتوانى اعضاى آن در تصدى امور عمومى و شئون سیاسىنمىباشد. حتى اگر کسى مولى علیه بودن جامعه را نپذیرد و بر مولىعلیه بودن افراد در ولایت زعامت اصرار ورزد، باز شاهد فوق گواه بر آناست که قصور مولىعلیه در همه موارد به معناى ناتوانى نیست.
آیا ولىفقیه، بر فقهاء نیز ولایت دارد؟
نویسنده مقاله مزبور براى تاییدسخن خود مبنى بر مولى علیه بودن آحاد مردم در نظام ولایت فقیه، باتمسک به عبارتى از حضرت امام«ره» چنین پنداشته است که ولى فقیه،بر فقهاى دیگر ولایت ندارد و اصولا معقول نیست که فقهاء بر یکدیگر ولایتداشته باشند. (65) عبارت حضرت امام«ره» چنین است: «و لا یستفاد منادلة الولایة ولایة الفقهاء بعضهم على بعض بل لا یعقل ان یکون فقیه ولیاعلى فقیه و مولى علیه له.» (66) براى بررسى صحت و سقم برداشت فردمزبور از کلام امام خمینى «ره» باید با مراجعه به صدور ذیل عبارتمزبور آن را مورد دقت و تامل قرارداد، تا معلوم شود که عبارت موردبحث، ناظر به نفى ولایت فقیهى بر فقیه دیگر در مقام "تزاحم" است و بههیچ وجه ولایت رهبر حکومت اسلامى را بر دیگر فقهاء به طور مطلق، نفىنمىکند. توضیح این که یکى از لوازم ثبوت ولایت مطلقه براى فقیهجامع الشرایط، این است که بتواند در محدوده اعمال ولایت اولیاء غیرشرعى، مداخله نموده، تصرفات آنان را غیر مشروع اعلام کند و از درجهاعتبار ساقط کند در حالى که داراى چنین ولایتى نسبتبه دیگر فقهاىجامع الشرایط نمىباشد. این همان مسالهاى است که تحت عنوان «مزاحمهفقیه "لفقیه" آخر» در کتب فقهى از آن گفتگو مىشود و حضرتامام«ره» نیز دقیقا تحت همین عنوان به بحث در مورد این موضوعپراخته و نتیجه گرفتهاند که مزاحمتیک فقیه با فقیه دیگر جایز نیستیعنى هرگاه یک فقیه جامع الشرایط به اعمال ولایت پرداخته و متصدىانجام امرى شد براى فقهاى دیگر جایز نیست که در امور مزبور مداخلهنموده و براى فقیه متصدى ایجاد مزاحمت کنند. (67) بنابراین مقصود ازنفى ولایت فقیهى بر فقیه دیگر، نفى مطلق ولایت نیستبلکه نفى این قسماز ولایت است که یک فقیه بتواند در محدودهاى که فقیه دیگر اعمال ولایتکرده است وارد شود و خود به اعمال ولایتبپردازد یا این که تصرفاتفقیه متصدى را از درجه اعتبار ساقط نموده و بلا اثر کند. آرى چنینولایتى براى فقیه نسبتبه اولیاء غیر شرعى ثابت است ولى نسبتبهفقهاى دیگر ثابت نیست. علت آن نیز این است که دلیل ولایت فقیه بر طبقنظریه نصب که نظریه مورد قبول اکثریت قریب به اتفاق فقهاى شیعه استشامل همه فقهاى جامع الشرایط شده، براى تمامى آنان اثبات ولایت مىکند.سپس هرگاه یکى از آنان متصدى حکومت و زعامت گردد، (68) این امر موجبنخواهد شد که دیگران از مقام ولایتى که دارند ساقط شوند بلکه همچنانبراى فقهاى دیگر نیز اعمال ولایت جایز خواهد بود لکن به منظورجلوگیرى از هرج و مرج، اعمال ولایت فقهاى مزبور فقط در محدودهاى مجازاست که منجر به ایجاد مزاحمتبراى فقیه حاکم نگردد یعنى محدودهاىجزئى که فقیه حاکم در آن مداخله و اعمال ولایت نکرده است (69) همچونانجام بعضى از امور حسبیه در سطح شهرستانها و یا گرفتن خمس و زکات ودیگر وجوه شرعیه از مردم و صرف آنها در مصارف شرعى چنان که در زمانما نیز چنین اعمال ولایتى از سوى فقهاى جامعالشرایط معهود است وهیچگونه مزاحمتى نیز براى ولى فقیه ایجاد نمىکند. نتیجه آن کهعبارت حضرت امام خمینى «ره» به هیچ وجه ناظر به این مطلب نیست کهاطاعت از "فقیه حاکم"، بر دیگر فقهاء واجب نبوده و آنان از تحت ولایتاو به طور مطلق خارج هستند بلکه تنها صورت خاصى از اعمال ولایت رابراى فقیه حاکم نسبتبه فقهاى دیگر ممنوع دانسته است. شاهد براینمطلب آن است که معظم له مىفرماید: «اطلاق ولایت فقیه بر اموال صغار واوقاف عمومى و خمس و زکات و غیر اینها، مقتضى جواز مزاحمت فقیهى بافقیه دیگر نیست زیرا حکم ولایتبر امورى که ذکر شد حیثى است و مقتضاىاطلاق ولایت نیز چیزى جز ثبوت همین حکم حیثى نمىباشد (70) بنابراینمتقضاى اطلاق ولایت، جواز مزاحمت فقیهى با فقیه دیگر که مآلا به محدودکردن سلطه او انجامیده و نوعى ولایتبراو است، نمىباشد ... البته فقیهجامع الشرایط بر شخص غاصب و کسى که به طور غیر شرعى در مالى یا امرىتصرف کرده است ولایت دارد و مىتواند سلطه او را دفع کند» (لکن چنینولایتى بر فقهاى دیگر ندارد): «لایقتضى اطلاق الولایة على اموال الصغارو الاوقاف العامة و الاخماس والزکوات و غیر ذلک جواز المزاحمة لان حکمالولایة حیثى على الامور المذکورة و لیس مقتضى الاطلاق الا ثبوت هذا الحکمالحیثى علیها لا جواز المزاحمة للفقیه الذى یرجع الى تحدید سلطنتهالذى هو نحو ولایة علیه ... نعم مقتضى الولایة دفع سلطنة الغاصب والید الجائرة.» (71)
به راستى چگونه ممکن است که اطاعت از ولىفقیه،بر فقهاى دیگر واجب نباشد در حالى که لازمه چنین امرى جواز مخالفت ومزاحمت آنان با فقیه حاکم و در نتیجه; تزلزل حکومتخواهد بود یعنىلازمهاى که هیچ فقیه بلکه هیچ متفقهى آن را نمىپذیرد. حضرتامام«ره» خود به لزوم اطاعت فقهاء از فقیه حاکم تصریح نموده، حکمولىفقیه را برهمگان اعم از فقهاء و دیگران نافذ دانستهاند: «لا تختصحجیة حکم الحاکم بمقلدیه بل حجة حتى على حاکم آخر لو لم یثبتخطائهاو خطا مستنده». (72) علاوه بر این، ظاهر کلام ایشان در موارد دیگرىمفید همین مطلب است چنان که مثلا پس از تصریح به این که تشکیل حکومتاسلامى بر فقهاء جامع الشرایط واجب کفایى است مىنویسند: اگر یکى ازفقهاى مزبور، توفیق تشکیل حکومت اسلامى را یافتبردیگران واجب است کهاز او پیروى کنند: «... فالقیام بالحکومة و تشکیل اساس الدولةالاسلامیة من قبیل الواجب الکفایى على الفقهاء العدول فان وفق احدهمبتشکیل الحکومة یجب على غیره الاتباع». (73)
واضح است که مقصود از«غیره» در عبارت «یجب على غیره الاتباع» همه افراد دیگر است اعماز فقیه و غیرفقیه و نیز معلوم است که وجوب اطاعت فقهاء از ولىفقیهناشى از ولایت فقیه حاکم بر آنان به عنوان اعضاء جامعه مولى علیهمىباشد چرا که اصولا ولایت زعامتبه معناى وجوب اطاعت همه مردم اعم ازفقهاء و دیگران از دستورهاى ولىفقیه در امور عمومى و حکومتى استبدون این که در این مورد بین فقیه و غیر فقیه فرقى باشد. البته تصدىمقام رهبرى توسط یکى از فقهاى جامعالشرایط موجب سلب مقام ولایت ازفقهاى دیگر نمىشود لکن آنان فقط در محدودهاى جزئى، آن هم به شرط عدممزاحمتبا فقیه حاکم، مجاز به اعمال ولایت مىباشند یعنى در واقع ولایتآنان در محدودهاى است که ولىفقیه، اعمال ولایت نکرده است و در نتیجهدر مواردى که ولىفقیه اعمال ولایت نموده فرقى بین فقهاء و دیگراننیست. تنها نکتهاى که قابل تذکر مىباشد موارد جواز نقض حکم حاکم ازسوى دیگر فقهاء جامع الشرایط است. ظاهر از عبارت حضرت امام «ره»در تحریرالوسیله (که پیش از عبارت اخیر نقل شد) این است که فقهاى دیگر در صورتى که علم به خطاى فقیه حاکم یا خطاى دلیل مورد استناد او داشته باشند مىتوانند با حکم وى مخالفت کنند. (74)
البته واضح است که جواز مخالفت در این صورت، مشروط به این است که موجب تفرقه در بین مسلمانان و تضعیف دولت اسلامى نشود چرا که حفظ وحدت و حکومت اسلامى بدون شکمصداق امر اهم بوده و به تعبیر حضرت امام خمینى«ره» یک واجب عینىاست که اهم واجبات دنیا است و اهمیتش حتى از نماز نیز بیشتر است چراکه حفظ حکومت، حفظ اسلام است و نماز فرع اسلام است. (75) در هر حال،مساله داراى شقوق مختلفى است که چون موضوع اصلى مقاله حاضر نمىباشداز پرداختن به آن خوددارى کرده و علاقمندان را به کتابهاى تفصیلى ارجاعمىدهیم. (76)
پىنوشتها:
1- در مورد اینکه "آیا ولى فقیه، مجاز به انحلال مجلس شوراى اسلامى و مجلس خبرگان مىباشد یا نه؟"، به مقاله نگارنده با عنوان پاسخ به سؤالاتى درزمینه ولایت فقیه که توسط مؤسسه آموزش عالى باقر العلوم «ع» قم منتشر شدهاست رجوع کنید. 2- دکتر محمد جعفر جعفرى لنگرودى/ ترمینولوژى علم حقوق/ صص 249 250 3- آیت الله مشکینى/ اصطلاحات الاصول/ ص 247 4- کتاب البیع/ ج 2/ ص 467 5- همان ماخذ/ ص 488 6- همان ماخذ/ ص 489 7- همان ماخذ/ ص 496 8- کتاب البیع/ ج 2/ ص 483 9- همان ماخذ/ ص 489 10- کتاب البیع/ ج 2/ ص 461 (ترجمه) 11- آیت الله خوئى/ التنقیح/ ج1/ صص 423 424 12- این نظریه راى مرحوم علامه نائینى مىباشد که پساز بحث استدلالى درباره آن چنین نتیجه گرفتهاند: «و کیف کان فاثباتالولایة العامة للفقیه بحیث تتعین صلاة الجمعة فى یوم الجمعة بقیامه لها او نصب اماملها مشکل» (منیة الطالب/ ج/1 327) 13- لازم به تذکر است که بر اساس مبناى امور حسبیه نیزمىتوان تشکیل حکومت داد لکن چنین حکومتى با حکومت مبتنى بر ولایتمطلقه حداقل دو فرق مهم دارد: اولا: حکومتبرطبق مبناى امور حسبیه فقط اختیار انجام امورى را خواهدداشت که وجود آنها براى جامعه ضرورى بوده و از این طریق مصداق بودنآنها براى امور حسبیه احراز شده باشد ولى اجازه تصرف در امورى را کهبه حد ضرورت نرسیده بلکه انجام آنها صرفا به مصلحت جامعه است مانندتوسعه خیابانها و اصلاحات کشاورزى یا تقسیم اراضى نخواهد داشت. علتاین محدودیت اختیار آن است که در مواردى که به حد ضرورت نرسیدهنمىتواند به وجود ملاک امور حسبیه یعنى عدم رضایتشارع به ترک آنهاقطع پیدا کرد. ثانیا: اگر در موردى بین حکومت و یکى از شهروندان درخصوص ضرورت انجام کارى اختلاف پیش آید به این صورت که حکومت انجام آنکار را ضرورى و مصداق امور حسبیه بداند در حالى که شهروند مزبورچنین عقیدهاى نداشته باشد برآن شهروند، اطاعت از حکومت لازم نخواهدبو . (ر.ک: آیت الله سید کاظم حائرى/ ولایت الامر فى عصر الغیبه/ ص 93) به نظر مىرسد که با وجود دو لازمه فوق عملا استمرار حکومتبا مشکلاتمتعددى مواجه خواهد شد بلکه در شرایط پیچیده دنیاى امروز گستردگىوسیع حیطه حقوق عمومى بعید است که چنین حکومتى باقى بماند لذامىتوان نتیجه گرفت که فقط براساس مبناى ولایت مطلقه است که تشکیلحکومت اسلامى در عصر غیبتبه راحتى امکان پذیر مىباشد و حکومت در عملبا تنگناهاى اجرایى مواجه نخواهد شد. 14- رسائل المحقق الکرکى تحقیق محمد حسون/ رساله صلاة الجمعه/ ج1/ ص 142/ کتابخانه آیت الله العظمى مرعشى، قم. 15- عوائد الایام/ ص 536/ چاپ دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم 16- عوائد الایام/ ص 536 538 17- عناوین/ ص 354/ چاپ سنگى 18- جواهر الکلام/ ج 16/ ص 178 19- جواهر الکلام/ ج 15/ ص 422 20- بلغة الفقیه/ ج 3/ ص 234 کتاب المکاسب/ ص 154/سطر ما قبل آخر/ طبع طاهر خوشنویس. در مورد نظریه مرحوم شیخ انصارىراجع به ولایت فقیه به زودى توضیجات بیشترى خواهیم آورد. 21- محسن کدیور/ هفتهنامه راه نو/ شماره 10/ مقاله حکومت ولایى/ ص 12 23- لازم به تذکر است که تعبیر «سلطنت فقیه» که در بحثهاى ولایتفقیه در کلام امام خمینى«قدس سره» (در کتاب البیع) و دیگر فقهاء زیاد بهکار رفته به هیچ وجه مرادف با سلطنتبه معناى پادشاهى نیستبلکهمراد از آن معناى لغوى این کلمه است که همان حکومت و ولایت مىباشد.در عربى معاصر گاهى به جاى این کلمه از واژه سلطه استفاده مىشود. 24- کتاب المکاسب/ ص 153/ طبع طاهر خوشنویس 25- همان ماخذ 26- همان ماخذ 27- کتاب المکاسب/ ص 154 28- قتاد را به خار مغیلان و گون ترجمه کردهاند. فرهنگ عمیدمىنویسد: قتاد درختى استخاردار، گلهایش زرد رنگ، از ساقه آن کتیرامىگیرند. در فارسى گون مىگویند. و المنجد مىنویسد: «یقال من دونهذا الامر خرط القتاد اى انه لا ینال الا بمشقة عظیمة و ان خرط القتاداسهل منه و خرط القتاد هو انتزاع قشره او شوکه بالید.» 29- بلغة الفقیه/ ج 3/ ص 230 30- آیت الله ناصر مکارم شیرازى/ انوار الفقاهه کتاب البیع/ ص 589 31- کتاب القضاء و الشهادات/ ص 49/ اعداد بحثه تحقیق تراث الشیخ الاعظم 32- وسائل الشیعه / ج 18/ ص 75/ ابواب صفات القاضى/ باب 11/ ح 9 33- وسائل الشیعه / ج 18 ابواب صفات القاضى/ باب 11/ ح 9 34- کتاب القضاء و الشهادات/ ص 48 35- کتاب البیع/ ج 2/ ص 489 36- ظاهرا فتواى آیت الله خوئى نیز مبنى بر اینکه معظم فقهاى امامیهولایت مطلقه فقیه را قبول ندارند ناظر به همین معنى یعنى ولایتبراموال و نفوس است. عبارت ایشان چنین است: «فى ثبوت الولایة المطلقةللفقیه الجامع للشرایط خلاف و معظم فقهاء الامامیة یقولون بعدم ثبوتهاو انما تثبیت فى الامور الحسبیه فقط» (صراط النجاة فى اجوبةالاستفتائات/ القسم الاول/ ص 12) 37- آیت الله سید محمد مهدى موسى خلخالى/ حاکمیت در اسلام/ صص 333-334 38- ولایت فقیه از نشریات راه کارگر/ ص 28 39- همان ماخذ/ ص 30 40- مهدى حائرى یزدى/ حکمت و حکومت/ ص 216 41- همان ماخذ/ ص 219 42- محسن کدیور/ هفتهنامه راه نو/ شماره 10/ مقاله حکومت ولایى/ ص 13 43- همان ماخذ. آخرین جمله مقاله 44- ر.ک: جواهر الکلام که شرح بر شرایع الاسلام است ج 26/ ص 3 45- سید محمد جواد حسینى عاملى/ مفتاح الکرامه فى شرح قواعد العلامه/ج 5 / ص 233 46- به عبارت دیگر یکى از عناصر حجر این است که آنچهشخص ممنوع از تصرف در آن استبه خود او تعلق داشته یا ملک وى باشد. 47- البته در خصوص انفال روایات زیادى وارد شده که همه یا قسمتى ازآن براى شیعیان در زمان غیبت تحلیل شده است ولى چنان که محققین ازفقهاء گفتهاند این روایات ناظر به فرض عدم تشکیل حکومت اسلامى درزمان غیبت استیا به عبارت دیگر از فرض تشکیل حکومت اسلامى انصرافدارد و لذا براى فقیه جامعالشرایطى که در راس حکومت اسلامى قراردادجایز است که در انفال تصرف نموده و براى تصرف مردم در آن حدود وقیودى قرار دهد و بر مردم نیز اطاعت از او واجب است. ر.ک: امامخمینى/ کتاب البیع/ ج 2/ ص 496 آیت الله مکارم شیرازى/ انوار الفقاههکتاب الخمس و الانفال/ ص 642 در اسات فى ولایة الفقیه الدولة الاسلامیه/ ح 4/ ص 110 147 48- مسالک الافهام / ج 1 / ص 162/ چاپ سنگى. مسالک شرح بر شرایعالاسلام است. 49- همان ماخذ براى توضیح بیشتر ر.ک: آیت الله سید محمد مهدى موسوىخلخالى/ حاکمیت در اسلام / ص 247-250 لازم به تذکر است که در خصوصتصدى قضاوت و اجراى حدود حتى در صورت نبودن فقیه جامع الشرایط نیزدخالتبراى دیگران جایز نیست (ر.ک حاکمیت در اسلام/ ص 247-250) درحالى که در کنار امور فوق دستهاى دیگر از امور عمومى به نام امورحسبیه قرار دارد که ولایتبر انجام آنها از آن فقهاى جامع الشرایط استو درصورت فقدان آنها نوبتبه عدول مؤمنین مىرسد و البته عدول مؤمنینفقط مجاز به انجام آن دسته از امور حسبیه هستند که ضرورت و فوریتداشته باشد به گونهاى که با تاخیر در انجام، مصلحت عمل از دستبرودمانند دفاع در برابر دشمن و نگاهدارى ایتام بى سرپرست (ر.ک شیخانصارى/ مکاسب/ ص 155 +امام خمینى/ کتاب البیع/ ج/2 ص 508 50- ر.ک: دراسات فى ولایة الفقیه و فقه الدولة الاسلامیه/ ج 1/ ص 27 51- ر.ک: سید محمد آل بحر العلوم/ بلغة الفقیه/ ج 3/ ص 214 52- محسن کدیور/ هفتهنامه راه نو/ شماره 10/ ص 13/ ستون دوم 53- ماخذ پیشین ص 15/ ستون اول 54- همان ماخذ/ ص 14/ ستون دوم 55- براى دیدن این تعبیر به عنوان نمونه رجوع کنید به: بلغةالفقیه/ ج 3/ ص 233 56- «ان ما ثبت للنبى صلى الله علیه و آله و الامام علیه السلام من جهةولایته و سلطنته ثابت للفقیه و اما اذا ثبت لهم «ع» ولایة من غیرهذه الناحیة فلا. فلو قلنا بان المعصوم علیه السلام له الولایة على طلاقزوجة الرجل او بیع ماله او اخذه منه و لو لم یقتض المصلحة العامة لمیثبت ذلک للفقیه و لا دلالة للادلة المتقدمة على ثبوتها له حتى یکونالخروج القطعى من قبیل التخصیص.» (کتاب البیع/ ج 2/ ص 489) نظیر اینمطلب را در کلام فقهاى دیگر نیز مىتوان دید که پیش از این به بعضى ازآنها اشاره کردیم.57- آیة الله سید کاظم حائرى/ ولایة الامر فى عصر الغیبه/ صص 260-216تذکر این نکته به جا است که اگر از کلامآیت الله حائرى برمىآید که ولى فقیه علاوه بر ولایتبر جامعه، بر افرادبما هم افرد نیز ولایت داده شده است ناظر به ولایت فقیه بر اشخاصىهمچون صفار و مجانین و سفهاء و نظایر آنها مىباشد که در این مواردمولى علیه شخصیتحقیقى افراد و به تعبیر دیگر افراد بماهم افرادهستند. واضح است که این مساله علاوه بر ولایتى است که فقیهجامع الشرایط بر امر زعامت و حکومت دارد. از آنجا که بحث این مقالهناظر به ولایت فقیه در مساله حکومت و زمامدارى است لذا به قسم اولاز ولایت که مولى علیه آن افراد بماهم افرادى مىباشند پرداخته نشدهاست. 58- آیت الله محمد مؤمن/ کلمات سدیده فى مسائل جدیده/ ص 17 59- پیرامون جمهورى اسلامى/ ص 153 60- ر.ک: بلغیه/ ج 3/ ص 211 + ولایة الامر فى عصر الغیبه/ ص 261 61- ر.ک: آیت الله سید عبد الاعلى سبزوارى. مهذب الاحکام/ ج 21/ص 10آیت الله سید مهدى موسى خلخالى/ حاکمیت در اسلام/ ص 517 62- نهج البلاغه/ خطبه40 63- آیت الله سیدکاظم حائرى/ ولایة الامر فى عصر الغیبه/ ص 261 64- به تعبیر حضرت امام «قدس سره»: «این توهم که اختیارات حکومتىرسول اکرم «ص» بیشتر از حضرت امیر «ع» بود یا اختیارات حضرتامیر«ع» بیش از فقیه است، باطل و غلط است.» (ولایت فقیه/ ص 40/مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى) 65- محسن کدیور/ هفتهنامهراه نو/ شماره 10/ مقاله حکومت ولایى/ ص 15 ستون اول 66- کتاب البیع/ ج 2/ ص 517 67- ر.ک: امام خمینى/ کتاب البیع/ ج 2/ ص 514 517 68- براى توضیح چگونگى تعیین فقیه حاکم از میان فقهاى جامع الشرایطرجوع کنید به مقاله نگارنده در مجله حکومت اسلامى شماره 8 در موردمبانى فقهى حقوقى مجلس خبرگان 69- ر.ک: آیت الله سید کاظم حائرى/ ولایة الامر فى عصر الغیبه/ ص 226 70- منظور از حکم حیثى آن است که فقیهمثلا بر اوقاف عمومى از این حیث که اوقاف عمومى است ولایت دارد لکن ازاین حیث که فقیه دیگرى بالفعل در اوقاف مزبور تصرف و اعمال ولایتکرده استبر آنها ولایت ندارد. نظیر این مطلب آن است که مثلا گوشتگوسفند از این حیث که گوشت گوسفند استحلال است لکن از این حیث کهملک دیگرى است تصرف در آن حلال و جایز نمىباشد. ر.ک: کتاب البیع/ ج/2 ص 517 71- کتاب البیع/ ج 2/ صص 516-517 72- امام خمینى/ تحریر الوسیله/ کتاب الصوم/ القول فى طریقثبوت هلال شهر رمضان و شوال/ مساله 5 73- لازم به تذکر است که این مساله اگر چه در کتابصوم و درباب ثبوت هلال ماه رمضان و شوال آمده است ولى مختص به آنمبحث نبوده بلکه حکم حاکم در تمامى امور عمومى و شئون سیاسى برهمگان لازم الاتباع است زیرا دلیل جیتحکم حاکم درباب صوم همانعمومات و اطلاقات ادله ولایت فقیه است که مهمه امور عمومى را شاملمىگردد و اختصاسى به یک یا چند باب معین ندارد. براى توضیح بیشترر.ک: جواهر الکلام/ ج 16/ ص 359 +آیت الله سید عبد الاعلى سبزوارى/مهذب الاحکام/ ج 10/ ص 260 74- کتاب البیع/ ج 2/ ص 466 75- به نوشته یکى از فقهاى معاصر: «چنانچه فقیه جامع الشرایط در موردى حکمصادر نمود حکم او درباره عموم، حجت و لازم الاجراء است و اختصاصى بهخود او یا مقلدینش ندارد بلکه درباره فقهاء دیگر نیز حجت است و ردآن جایز نیست مگر آنکه علم قطعى به خطاى او داشته باشیم و یا شرایطحکم را دارا نباشد». (آیت الله سید محمد مهدى موسوى خلخالى/ حاکمیتدر اسلام/ ص 291) 76- عین عبارت حضرت امام «قدس سره» که به صورتسخنرانى القاء شده است چنین مىباشد: «حفظ جمهورى اسلامى یک واجبعینى (است) اهم مسائل واجبات دنیا (است) اهم است از نماز اهمیتشبیشتر استبراى اینکه این حفظ اسلام است نماز فرع اسلام است» (صحیفهنور/ ج 19/ ص 275) 77- به عنوان نمونه رجوع کنید به: آیت الله سید کاظم حائرى/ ولایة الامرفى عصر الغیبه/ ص 259-271 + آیت الله سید مهدى موسوى خلخالى/ حاکمیتدر اسلام/ ص 321-329
یکى از شبهاتى که در خصوصمطرح گردید، آن است که گفتهاند: «اطلاق به معناى رها بودن از هرگونهقید و شرط است و ولایت مطلقه بدین معنى است که ولى فقیه مىتواند درهمه امور مردم اعم از خصوصى و عمومى تصرف نماید. مجاز است که دراموال و نفوس اشخاص تصرف کند و مثلا آنان را به طلاق همسرشان وادارکند و یا هر زمان که خواست قوانین عادى و اسامى را زیرپا بگذارد،مجلس شوراى اسلامى و مجلس خبرگان را منحل کند» (1) و یا حتى شکل نظامرا تغییر دهد بدون اینکه از این جهت محدویتى داشته باشد یا کسىبتواند از دستور او تخلف کند یا او را مورد مواخذه قرار دهد و در یککلام، ولایت مطلقه یعنى آن که ولىفقیه، مافوق قانون است همانگونه کهدر حکومت مطلقه، حاکم چنین موقعیتى دارد. پاسخ: یکى از عواملپیدایش چنین توهمى شباهت لفظى میان ولایت مطلقه فقیه و حکومت مطلقهاست. آشنایان با علم حقوق و سیاست مىدانند که در اصطلاح این دو علم،حکومت مطلقه در بسیارى موارد به معناى حکومت استبدادى به کار مىرودیعنى حکومتى که پاىبند به اصول قانونى نبوده، هر زمان که بخواهد بهحقوق اتباع خود تجاوز مىنماید. (2) براین اساس گاهى تصور مىشود کهلفظ «مطلقه»، در ولایت مطلقه و نیز در حکومت مطلقه، هر دو به معناىرها از هرگونه قید و شرط است و از آنجا که ولایت نیز به معناى حکومتاست پس این دو اصطلاح در معنا، مساوى بوده و نشانگر حکومتى هستند کهبه هیچ ضابطه و قانونى پاىبند نمىباشد و تمام قدرت در دستحاکم یاهیاءت حاکمه متمرکز استبدون اینکه صاحبان قدرت در استفاده از آنهیچگونه محدودیت و یا مسئولیتى داشته باشند. با مراجعه به تبییندقیق ولایت مطلقه فقیه در کتب معتبر فقهى همچون "کتابالبیع" حضرتامام خمینى«ره» به وضوح در مىیابیم که اطلاق ولایتبه هیچ وجه بهمعناى رها بودن آن از هرگونه قید و شرط نیستبلکه اصولا اطلاق دراینجا و در هر جاى دیگر یک مفهوم نسبى دارد و لذا در علم اصول فقهگفته مىشود: «الاطلاق والتقیید امران اضافیان» اطلاق و تقیید، دو امرنسبى (یا اضافى) هستند. (3) اطلاق از جمیع جهات حتى در مورد خداوندنیز تحقق ندارد چرا که او نیز براساس ضوابط و حدود و قیود معینىاعمال قدرت مىکند که همان حسن و قبح عقلى هستند یعنى خداوند هیچگاهبه انجام کارى که عقلا قبیح است (مانند ظلم) فرمان نمىدهد و از انجامکارى که عقلا حسن و پسندیده است (مانند عدل) نهى نمىکند. البته اینقیود از ذات خداوند نشات گرفته است نه از منشا دیگرى ولى به هرحال افعال خداوند نیز بدون قید و شرط نیست. پیامبران و ائمه«ع»نیز چنیند یعنى اعمال ولایت و تصرفات آنان مقید به قیود و شروط معینىاست و مطلق از جمیع جهات نیست مثلا هیچیک از آنان مجاز نیستند کههمسر مردى را در اختیار خود بگیرند مگر از طریق ازدواج شرعى آن همپس از این که از شوهر اول خود طلاق گرفته و مدت عدهاش سپرى شود.همچنین هیچیک از معصومین نمىتواند مردم را به انجام کارهاى خلاف شرعامر کرده یا آنان را از انجام واجبات الهى مطلقا نهى کند. وقتى که اعمال ولایت معصومین«ع»، اینچنین مقید و محدود باشد، تکلیف"ولىفقیه" به طریق اولى، معلوم خواهد شد بلکه با مراجعه به اندیشهولایت مطلقه معلوم مىشود که محدوده ولایت ولىفقیه، مضیقتر از ولایتمعصومین«ع» است.
توضیح: پیامبر اکرم«ص» و ائمه«ع» هم به دلیل برخوردارى از مقامعصمت، داراى ولایتبر مردم هستند و هم به دلیل دارا بودن منصب حکومتو سرپرستى جامعه.ولى محدوده این دو ولایتبا هم فرق دارد به این صورت که آنحضرات«ع» براساس مقام عصمتخود مجاز به تصرف در امور خصوصى مردمهستند یعنى مىتوانند در امور شخصى مردم به آنان امر و نهى کنند مثلابه کسى دستور دهند که همسرش را طلاق دهد یا اموالش را بفروشد یا شغلمعینى را عهدهدار شود اما بر اساس ولایت و حکومتخود بر جامعه،فقط مجاز به تصرف در امور عمومى مردم هستند چرا که حکومت اصولا عهدهدارتنظیم امور عمومى مردم است. به عبارت دیگر در زندگى اجتماعى، به طور طبیعى، حقوق و خواستههاىمردم با هم تزاحم پیدا مىکند و ناگزیر باید سازمانى وجود داشته باشدکه این تزاحمات را رفع کرده، حقوق و آزادىهاى مردم را تامین نماید.این سازمان، همان حکومت استبنابراین، حکومت از مقتضیات زندگىاجتماعى است و لذا حیطه اختیارات آن نیز در همین محدود است. البته گاه ممکن استبین حقوق فرد و جامعه تزاحمى به وجود آید در چنین مهم صورتى بدون شک، حق جامعه به مصداق اهم بودنش بر حق فرد کهاست، مقدم خواهد بود و البته متولى تقدیم "حق جامعه بر فرد"، نهادحکومت است زیرا در غیر این صورت، مصالح جامعه که حکومت عهدهدارپاسدارى از آن است، تضییع خواهد شد. ولایت ناشى از مقام حکومت و سرپرستى جامعه، به فقهاى جامعالشرایط درعصر غیبت، منتقل شده و لذا حضرت امام خمینى«ره» در بحث ولایت فقیهخود به طور مکرر تصریح مىکند که منظور از ولایت فقهاء در عصر غیبت،ولایت از قسم دوم است: «فللفقیه العادل جمیع، ما للرسول و الائمة علیهم السلام مما یرجع الىالحکومة و السیاسه.» (4) «فتحصل مما مر ثبوت الولایة للفقهاء منقبل المعصومین«ع» فى جمیع ما ثبت لهم الولایة فیه من جهة کونهمسلطانا على الامة» (5) «ما ثبت للنبى صلى الله علیه وآله و الامامعلیه السلام من جهة ولایته و سلطنته ثابت للفقیه» (6) «ان للفقیهجمیع، ما للامام علیه السلام الا اذا قام الدلیل على ان الثابت لهعلیه السلام لیس من جهة ولایته و سلطنته بل لجهات شخصیة» (7)
همچنینتوضیح مىدهد که مراد از ولایتى که به فقهاء در عصر غیبت انتقال پیداکرده، ولایت کلیه الهیه نیستبلکه ولایت جعلى اعتبارى است که همانمنصب حکومت و فرمانروایى مىباشد: «لیس المراد بالولایة هى الولایةالکلیة الالهیة التى دارت فى لسان العرفاء و بعض اهل الفلسفة بلالمراد هى الولایة الجعلیة الاعتباریة کالسلطنة العرفیة و سائرالمناصب العقلائیة کالخلافة التى جعلها الله تعالى لداوود«ع» و فرععلیها الحکم بالحق بین الناس و کنصب رسول الله صلى الله علیه و آلهعلیا«ع» بامر الله تعالى خلیفة و ولیا على الامة...» (8)
و در نهایتبراى این که جاى هیچگونه برداشت ناصوابى باقى نماند مىفرماید: اگربراى معصوم «ع» از غیر جهتحکومت و فرمانروا بر جامعه، ولایتى ثابتباشد، مانند ولایتبر طلاق دادن همسر مردى یا فروش اموال او یا مصادرهدارایش، چنین ولایتى براى فقیه، ثابت نخواهد بود چرا که ناشى از جنبهحکمرانى و امارت معصومین«ع» نیست و هیچیک از ادله ولایت فقیه نیزبر ثبوت چنین ولایتى براى فقهاء در عصر غیبت، ولایت ندارد بنابرایننفى مصادیق این قسم از ولایتبراى فقهاء، به منزله تخصیص بر ادله ولایتفقیه نمىباشد: «ان ما ثبت للنبى صلى الله علیه و آله و الامامعلیه السلام من جهة ولایته و سلطنته ثابت للفقیه و اما اذا ثبتلهم«ع» ولایته من غیر هذه الناحیة فلا فلو قلنا بان المعصوم علیه السلامله الولایة على طلاق زوجة الرجل او بیع ماله او اخذه منه و لو لم یتعینالمصلحة العامة لم یثبت ذلک للفقیه و لا دلالة للادلة المتقدمة علىثبوتها له حتى یکون الخروج القطعى من قبیل التخصیص.» (9)
نتیجه آنکهاطلاق ولایتبه هیچ وجه به معناى بىقید و شرط بودن آن نیست و لذا بینولایت مطلقه و حکومت مطلقه یا استبدادى، تفاوت زیادى وجود داردچنانکه امام خمینى «ره» نیز به این تفاوت اشاره کرده مىفرماید:«اسلام، بنیانگذار حکومتى است که در آن نه شیوه استبداد حاکم است کهآراء و تمایلات نفسانى یک تن را بر سراسر جامعه تحمیل کند و نه شیوهمشروطه جمهورى که متکى بر قوانینى باشد که گروهى از افراد جامعهبراى تمامى آن وضع مىکنند بلکه حکومت اسلامى نظامى است، ملهم و منبعثاز وحى الهى که در تمام زمینهها از قانون الهى مدد مىگیرد و هیچ یکاز زمامداران و سرپرستان امور جامعه را حق استبداد راءى نیست. تمامبرنامههایى که در زمینه زمامدارى جامعه و شئون و لوازم آن جهت رفعنیازهاى مردم به اجرا در مىآید باید براساس قوانین الهى باشد. ایناصل کلى حتى در مورد اطاعت از زمامداران و متصدیان امر حکومت نیزجارى و سارى است. بلى این نکته را باید بیفزاییم که حاکم جامعهاسلامى مىتواند در موضوعات بنابر مصالح کلى مسلمانان یا بر طبق مصالحافراد حوزه حکومتخود حکم کند. این اختیار هرگز استبداد به راىنیست، بلکه در این امر مصلحت اسلام و مسلمین منظور شده است پس اندیشهحاکم جامعه اسلامى نیز همچون عمل او تابع مصالح اسلام و مسلمیناست.» (10) ممکن است گفته شود اکنون که اطلاق ولایتبه معناى بىقید وشرط بودن آن نیست پس چرا اصولا از کلمه «مطلقه» در توضیح ولایتاستفاده شده و بر «ولایت مطلقه فقیه» تاکید مىشود؟ آیا بهتر نیستکه به جاى آن صرفا از اصطلاح «ولایت فقیه» استفاده کنیم؟ در پاسخمىگوییم آوردن کلمه مطلقه به دنبال ولایت، در مقایسه با دیگر نظریاتىاست که در مورد حیطه اختیارات ولىفقیه وجود دارد. توضیح اینکه درخصوص حدود اختیارات ولى فقیه، سهگونه نظر دادهاند:
حدود اختیارات ولى فقیه
الف- فقیه، مجاز به تصرف در امور حسبیه است ولى ولایتبرانجام این امور ندارد و فرق بین این دو (یعنى صرف جواز تصرف و ولایتبر تصرف) اینست که در صورت اول، وکیل فقیه و شخص منصوب از جانب اوپس از مرگ وى منعزل مىشود در حالى که در صورت دوم (ولایتبر تصرف) بامرگ فقیه، وکیل و منصوب او منعزل نمىگردد. (11)
ب فقیه، داراى ولایتبر تصرف در امور حسبیه مىباشد اما حفظ مرزها و نظم کشور و جهاد واجراء حدود و اخذ خمس و زکات و اقامه جمعه مىباشد، براى فقیه ثابتنیست. (12)
ج- فقیه جامع الشرایط، در تمامى شئون مربوط به حکومت،داراى ولایت است. بر طبق این نظریه که مورد قبول حضرت امام«ره» وبسیارى دیگر از فقهاء است، از حیث امور مربوط به حکومت، بین فقیه وپیامبر«ص» و ائمه«ع» فرقى وجود ندارد و همگى داراى اختیاراتیکسانى هستند. در نتیجه، ولى فقیه همچون معصومین«ع»، اختیار اقامهجمعه و اجراء حدود و عقد قرارداد صلح و اخذ خمس و زکات و سرپرستىامور محجورین و اوقاف عامه یعنى تشکیل حکومتاسلامى با تمام لوازم آنرا دارا است. این نظریه، حدود اختیارات فقیه جامع الشرایط را مقید بهصرف جواز تصرف در امور حسبیه یا ولایتبر این امور ندانسته بلکه نسبتبه این دو محدود، «اطلاق» دارد و «مطلق» امور مربوط به حکومت رادر تحت ولایت فقیه جامع الشرایط مىداند و از این رو، این نظریه را ولایتمطلقه نام گذاشتهاند. بدین ترتیب نسبى بودن اطلاق در ولایت مطلقه کاملاآشکار مىگردد.
نکته اول: ولایت مطلقه، تنها راه تشکیل حکومتى مبسوط الید
تنها بر اساس پذیرش ولایت مطلقه فقیه است که مىتوان حکومتاسلامى مبسوط الید تشکیل داد زیرا فقط براساس این مبنا است که همهاختیارات حکومتى به فقیه جامع الشرایط منتقل مىگردد. (13) واضح گردید که اختیارات مطلقه، امر عجیب و غیر قابل قبولى نیستبلکهمقصود از آن اختیاراتى است که ناشى از طبع حکومت و سرپرستى امورعمومى جامعه است و حکومتها به طور معمول در همان محدوده اعمالحاکمیت مىکنند. البته مصادیق این امور در زمانهاى مختلف تغییر مىکندولى ملاک اصلى، واحد و ثابت است و همانطور که در کلام امامخمینى«ره» نیز مکرر به آن تصریح شده بود ملاک، اداره جامعه وسرپرستى امور عمومى استبنابراین هرگونه اختیارى که براى تامین اینهدف مورد نیاز باشد از آن حکومت اسلامى خواهد بود. به عبارت دیگرجامعه اسلامى همچون هرجامعه دیگرى نیازمند حکومت است و طبیعى است کهحکومت نیز بدون اختیارات لازم، از انجام وظایف خود ناتوان خواهد بود.در عصر حضور معصومین «ع» این اختیارات توسط آن بزرگواران «ع»اعمال مىشد و در عصر غیبت آنان چون نیاز به حکومت همچنان پابرجاستاختیارات مزبور توسط فقیه جامع الشرایط که منصوب از جانب ائمه «ع»استبه اجرا درمىآید پس ضرورت وجود حکومت، ربطى به عصمت ندارد بلکهنیاز همیشگى تمامى جوامع انسانى است لذا حدود اختیارات حکومتىپیامبر اکرم «ص» و ائمه «ع» با اختیارات حکومتى فقیه جامعالشرایطیکسان خواهد بود چرا که هدف از چنین اختیاراتى همان پاسخگویى بهنیاز دائمى جوامع بشرى به حکومتى است که اداره امور عمومى و اجتماعىآنان را بر عهده گیرد.
نکته دوم: ولایت مطلقه، نظریه مشهور فقهاى امامیه
ولایت مطلقه فقیه در میان فقهاى شیعه طرفداران زیادى داشته ازنظریات مشهور محسوب مىشود بلکه بسیارى از فقهاء برآن ادعاى اجماعکرده یا آن را از مسلمات فقه امامیه دانستهاند: محقق کرکى (متوفى 940 قمرى) در این مورد مىنویسد: «اتفق اصحابنا رضوان الله علیهم انالفقیه العدل الامامى الجامع لشرایط الفتوى المعبر عنه بالمجتهدفى الاحکام الشرعیة نایب عن قبل ائمه الهدى صلوات الله و سلامه علیهمفى حال الغیبة فى جمیع ما للنیابة فیه مدخل» (14) یعنى: فقهاى شیعهاتفاق نظر دارند که فقیه عادل امامى مذهب که جامع شرایط فتوى است واز او به مجتهد در احکام شرعیه تعبیر مىشود، از جانب ائمهعلیهم السلام در زمان غیبت در همه امورى که نیابتبردار است (یا نیابتدر آن دخالت دارد) نایب مىباشد.
ملا احمد نراقى (متوفى 1245 قمرى) مىنویسد: «ان کلیة ما للفقیه العادل و له الولایة فیه امران: احدهما: کل ما کان للنبى و الامام الذین هم سلاطین الانام و حصون الاسلام،فیه الولایة و کان لهم فللفقیه ایضا ذاک الا ما اخرجه الدلیل من اجماعاو نص او غیرهما. و ثانیهما: ان کل فعل متعلق بامور العباد فىدینهم او دنیاهم و لا بد من الاتیان به و لا مفر منه ... فهو وظیفة الفقیه وله التصرف فیه و الاتیان به.» (15) یعنى: تمامى آنچه فقیه عادل بر آنولایت دارد دو امر ست: 1- هر آنچه پیامبر و امام که فرمانروایانمردم و دژهاى استوار اسلامند در آن ولایت دارند فقیه نیز در آن ولایتدارد مگر مواردى که با دلیلى همچون اجماع یا نص یا غیر این دواستثناء شود. 2- هرکارى که مربوط به امور دین یا دنیاى مردم است و از انجام آنگریزى نیست ... وظیفه فقیه است و او مجاز به تصرف در آن و انجامآن مىباشد. سپس در تعلیل اختیارات مطلقه فقیه که آن را در قالب دوقضیه کلیه فوق بیان نمود، مىنویسد: «اما الاول فالدلیل علیه بعد ظاهر الاجماع حیث نص به کثیر من الاصحاببحیثیظهر منهم کونه من المسلمات ما صرحتبه الاخبار المتقدمة ... واما الثانى فیدل علیه بعد الاجماع ایضا امران ...» (16) اما دلیل برامر اول علاوه بر ظاهر اجماع به گونهاى که بسیارى از اصحاب بدانتصریح کردهاند و چنین برمىآید که در نزد آنان از مسلمات است،روایاتى مىباشد که به این مساله تصریح کردهاند.اما دلیل بر امر دوم پس علاوه بر اجماع دو دلیل دیگر هم دارد...
میر فتاح مراغى (از فقهاى معاصر علامه نراقى) در اثبات ولایت مطلقهفقیه، هم به اجماع محصل، تمسک مىکند و هم به اجماع منقول و در توضیح"اجماع محصل" مىنویسد: مراد از آن اجماع بر قاعده است نه اجماع برحکم. به این معنى که یک قاعده کلى اجماعى در بین فقهاء وجود دارد کهدر هر مقامى که دلیلى بر ولایت غیرحاکم شرع (فقیه جامعالشرایط) وجودندارد ولایت در آن مورد از آن حاکم شرع است. این اجماع شبیه اجمالىاست که فقهاى شیعه بر اصاله الطهاره دارند و وجود این اجماع، روشناست. و در توضیح اجماع منقول مىنویسد: در کلام فقهاء این اجماع به حداستفاضه نقل شده است که در هر موردى که دلیلى بر ولایت غیر فقیهنداریم، فقیه ولایت دارد: «احدها الاجماع المحصل و ربما یتخیل انه امرلبى لا عموم فیه یتمسک به فى محل الخلاف و هو کذلک لو اردنا بالاجماعالاجماع القائم على الحکم الواقعى الغیر القابل للخلاف و التخصیصو لو ارید الاجماع على القاعدة بمعنى کون الاجماع على ان کل مقام لا دلیلفیه على ولایة غیر الحاکم فالحاکم ولى فلا مانع فى التمسک به فى مقامالشک فیکون کالاجماع على اصالة الطهارة و نحوه و الفرق بین الاجماععلى القاعدة و الاجماع على الحکم واضح فتدبر و هذا الاجماع واضح لمن تتبعکلمة الاصحاب. ثانیها: منقول الاجماع فى کلامهم على کون الحاکم ولیا فىما لا دلیل فیه على ولایة غیره و نقل الاجماع فى کلامهم على هذا المعنىلعله مستفیض فى کلامهم.» (17)
مرحوم شیخ محمد حسین نجفى صاحب جواهرالکلام (متوفى 1266 قمرى) ولایت عامه فقیه را از مسلمات یا ضروریات درنزد فقهاى شیعه دانسته مىنویسد: «لکن ظاهر الاصحاب عملا و فتوى، فىسایر الابواب عمومها بل لعله من الضروریات عندهم» (18) و در کتاب "الزکاه"جواهر بعد از سخن از اطلاق ادله حکومت فقیه جامع الشرایط در زمان غیبتمىگوید: "مىتوان بر این مطلب تحصیل اجماع نمود زیرا فقهاى شیعه هموارهدر موارد متعددى از ولایت فقیه سخن گفتهاند که دلیلى جز اطلاق ادله حکومتفقیه ندارد و مؤید این اطلاق، آن است که نیاز به ولایت فقیه بیش ازنیاز به او براى بیان احکام شرعى است:" «و یمکن تحصیل الاجماع علیهفانهم لا یزالون یذکرون ولایته فى مقامات عدیدة لا دلیل علیها سوى الاطلاقفى الاحکام الذى ذکرناه المؤید بمسیس الحاجةالى ذلک اشد من مسیسها الشرعیه» (19)
مرحوم سید محمدبحر العلوم (متوفى 1326 قمرى) در کتاب "بلغة الفقیه" مىنویسد: کسى که فتاوى فقهاى شیعه را بررسى کرده باشد درمىیابد که آنان بروجوب رجوع به فقیه در موارد متعددى اتفاق نظر دارند با اینکه در آنموارد نص خاصى وارد نشده لکن فقهاء با استناد به ضرورت دلیل عقلى ونقلى قائل به عمومیت لایتبراى فقیه شدهاند بلکه نقل اجماع بر ولایتعامه فقیه بیش از حد استقاضه است و بحمد الله این مساله آن قدر واضحاست که هیچ شک و شبههاى در آن راه ندارد:" «هذا مضافا الى غیرما یظهر لمن تتبع فتاوى الفقهاء فى موارد عدیدة کما ستعرف اتفاقهمعلى وجوب الرجوع فیها الى الفقیه مع انه غیر منصوص علیها بالخصوصو لیس الا لاستفادتهم عموم الولایة له بضرورة العقل و النقل بل استدلوابه علیه بل حکایة الاجماع علیه فوق حد الاستفاضة و هو واضح بحمد اللهتعالى لا شک فیه و لا شبهة تعتریه.» (20)
حتى مرحوم شیخ انصارى که درکتاب مکاسب خود ولایت فقیه را در محدودهاى مىپذیرد به شهرت آن درمیان فقهاى شیعه اعتراف کرده مىنویسد: «...لکن المساله لا تخلو عن الاشکال و ان کان الحکم به مشهورا.» (21)
ملاحظه مىشود که براساس تصریحبزرگترین فقهاى شیعه، ولایت مطلقه فقیه از نظریات اتفاقى و یا حداقلمشهور بین فقیهان امامیه مىباشد و چیزى نیست که از زمان مرحوم محققنراقى مطرح شده باشد چه این که محقق کرکى که سیصد سال قبل از علامهنراقى مىزیسته به اتفاقى بودن این نظریه در بین فقهاى شیعه تصریحنموده است (و عبارت ایشان پیش از این آورده شد) و این بدان معنى استکه قبل از محقق کرکى نیز نه تنها نظریه ولایت مطلقه فقیه در میانفقیهان امامیه مطرح بوده استبلکه به اندازهاى طرفدار و موافق داشتهکه محقق مزبور آن را مورد اتفاق اصحاب دانسته است.
اکنون بنگرید بهسخن یکى از نویسندگان که چقدر به دور از تحقیق و دقت نظر ابرازداشته است: «ولایت فقیه به معناى زعامتسیاسى، مدیریت و زعامتاجتماعى فقیه از این زمان (زمان علامه نراقى) آغاز مىشود بنابراینعمر نظریه ولایت فقیه به معناى حکومت و سلطنت فقیه کمتر از دو قرناست.» (22)
سزاوار بود نویسنده مزبور دست کم در کلام مرحوم نراقىبیشتر دقت مىکرد تا ببیند که وى نظریه خود یعنى عامتسیاسى واجتماعى فقیه را اجماعى معرفى مىکند (چنانکه عبارت محقق مورد نظر راپیش از این نقل کردیم) و این خود حداقل کاشف از شهرت نظریه ولایتفقیه و یا کثرت طرفداران نظریه مزبور به معناى زعامتسیاسى واجتماعى فقیه در میان فقهاى پیش از علامه نراقى باشد پس چگونه مىتوانگفت که «عمر نظریه ولایت فقیه به معناى حکومت و سلطنت فقیه کمتر ازدو قرن است»؟!
نکته سوم: ولایت مطلقه فقیه، اصطلاحى با دو معنى
یکى ازامورى که همواره موجب بروز اشتباهات فاحشى براى غیر متخصصان درعلوم مختلف به ویژه علوم انسانى شده است اشتراک اصطلاح مىباشد وخواننده غیرمتخصص به این اختلاف معنى پى نبرده و یا در تشخیص معناىمورد نظر ناتوان مىباشد و از این رهگذر در ورطه اشتباهات سهمگینىفرو مىافتد. اصطلاح ولایتیا سلطنت (23) گاهى به معناى ولایت فقیه براموال و نفوس به کار مىرود و گاهى به معناى زعامتسیاسى و حکومتفقیه استعمال مىشود. مرحوم شیخ انصارى این اصطلاح را به هر دو معنىدر دو کتاب مختلف خود "مکاسب" و کتاب "القضاء" به کار برده است. در کتاب مکاسب پس از تقسیم مناصب فقیه به سه منصف "افتاء"، "قضاء" و"ولایتبر تصرف در اموال و نفوس"، بحث اصلى را به قسم سوم اختصاصداده، مىنویسد: «الثالث: ولایة التصرف فى الاموال و الانفس و هو المقصودبالتفصیل هنا» (24)
سپس این ولایت را به دو وجه تقسیم مىکند: الف- استقلال ولى نسبتبه تصرف در اموال و نفوس باقطع نظر از اینکهآیا تصرف دیگران منوط به اذن او هستیا خیر. ب- عدم استقلال دیگران نسبتبه تصرف در اموال و نفوس و منوط بودنتصرف آنان به اذن ولى اگر چه خود ولى استقلال در تصرف نداشتهباشد. (25) آنگاه هر دو وجه از ولایتبر تصرف در اموال و نفوس را براىپیامبر اکرم «ص» و ائمه «ع» ثابت دانسته، در مورد وجه اولمىنویسد: «و بالجملة فالمستفاد من الادلة الاربعة بعد التتبع والتامل ان للامام سلطنته مطلقة على الرعیة من قبل الله تعالى و انتصرفهم نافذ على الرعیة ماض مطلقا». (26)
یعنى: «آنچه بعد از تاملدر ادله چهارگانه کتاب، سنت، اجماع و عقل استفاده مىشود این است کهامام از جانب خداوند بر مردم، ولایت مطلقه داشته و تصرفش در امورمردم به طور مطلق، معتبر است.» مرحوم شیخ انصارى به صراحت از اصطلاحسلطه مطلقه استفاده مىکند و به دنبال آن که به بحث در مورد ثبوتچنین ولایتى براى فقیه جامع الشرایط مىپردازد قاطعانه آن را رد کردهمىنویسد: «و بالجملة فاقامة الدلیل على وجوب طاعة الفقیه کالامام الاما خرج بالدلیل دونه خرط القتاد.» (27) یعنى: «اقامه دلیل بر این کهاطاعت از فقیه نیز همچون امام معصوم«ع» واجب است (یعنى همان سلطنتو ولایت مطلقه امام«ع» بر اموال و نفوس مردم براى فقیه نیز در زمانغیبت ثابت است) سختتر از دست کشیدن بر بدنه گیاه پر از خارمىباشد.» (28) در این مورد، اکثر فقهاى امامیه با شیخ انصارى همعقیدهاند همان فقهایى که ولایت مطلقه فقیه به معناى عامتسیاسىاجتماعى او را پذیرفتهاند تصریح مىکنند که چنین ولایتى (یعنى ولایتبراموال و نفوس) براى فقیه ثابت نیست. به عنوان مثال مرحوم سید محمدآل بحر العلوم صاحب کتاب ارزشمند "بلغة الفقیه" (که کلام او در پذیرشولایت مطلقه فقیه پیش از این آورده شد) در این مورد مىنویسد: «لا شکفى قصور الادلة عن اثبات اولویة الفقیه بالناس من انفسهم کما هىثابتة لجمیع الائمة علیهم السلام بعدم القول بالفصل بینهم و بین منثبت له منهم علیهم السلام بنصب غدیر خم» (29) "شکى نیست که ادله ازاثبات اولویت فقیه نسبتبه نفوس مردم قاصر استبا این که چنیناولویتى براى تمام ائمه «ع» ثابت استبه دلیل این که بینامیر المؤمنین على «ع» در این مورد فرقى نیست. و بعضى از فقهاىمعاصر که به صراحت، ولایت مطلقه فقیه را امر زمامدارى و حکومت راپذیرفتهاند در مورد ولایت فقیه بر اموال و نفوس نوشتهاند:" «ثم انهلو قلنا بثبوت ذلک (اى الولایة على الاموال و النفوس) له(ص) بمقتضى هذهالآیه (النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم. احزاب/6) او ادلة اخرى وثبوته لخلفائه المعصومین و الائمة الهادین«ع» و لکن اثباته للفقیهدونه خرط القتاد.» (30)
"اگر به مقتضاى آیه 6 سوره احزاب «النبىاولى بالمؤمنین من انفسهم» یا ادله دیگر قائل به ثبوت ولایتبراموال و نفوس مردم براى پیامبر اکرم «ص» و ائمه معصومین «ع»شویم لکن اثبات چنین ولایتى براى فقیه سختتر از دست کشیدن بر بدنهگناه پر از خار مىباشد". سر این مطلب، تعدد معناى اصطلاحى "ولایتمطلقه فقیه" است و لذا مىبینیم شیخ انصارى که کلام صریح او در نفىولایت مطلقه فقیه به معناى ولایت او بر تصرف در اموال و نفوس گذشت، درکتاب القضاء خود به صراحت ولایت مطلقه فقیه را به معناى زعامتسیاسىو اجتماعى فقیه مىپذیرد و مىنویسد: «و ان شئت تقریب الاستدلالبالتوقیع و بالمقبولة بوجه اوضح فنقول لا نزاع فى نفوذ حکم الحاکم فىالموضوعات الخاصة اذا کانت محلا للتخاصم فحینئذ نقول ان تعلیل الامام«ع» وجوب الرضا بحکومته فى الخصومات بجعله حاکما على الاطلاق و حجهکذلک یدل على ان حکمه فى الخصومات و الوقایع من فروع حکومته المطلقةو حجیته العامة فلا یختص بصورة التخاصم و کذا الکلام فى المشهورة اذاحملنا القاضى فیها على المعنى اللغوى المرادف لفظ الحاکم.» (31)
بدین ترتیب از دیدگاه شیخ انصارى اگر امام صادق «ع» در مقبولهعمر بن حنظله (32) علت وجوب رضایت دادن به قضاوت فقیه را حاکم مطلققراردادن او دانسته و فرموده است: "فلیرضوا به حکما فانى قد جعلتهعلیکم حاکما" (باید به حکم و قضاوت فقیه رضایت داد زیرا من او را برشما حاکم قرار دادم) و امام زمان «ع» نیز در توقیع شریف (33) فقهاءرا حجتبر مردم معرفى کرده و فرموده است: «فانهم حجتى علیکم و انا حجة الله»، اینها دلالتبر آن دارد که حکم فقیه در حل و فصل خصومتهاو دعاوى از شاخههاى حکومت مطلق او و حجیت عام او استبنابراین بهصورت تخاصم و حل و فصل دعاوى، اختصاص نداشته بلکه شامل غیر مواردتخاصم نیز مىگردد یعنى فقیه جامع الشرایط نه تنها ولایتبر قضاء بلکهولایتبر حکومت و زمامدارى جامعه نیز دارد و این همان است که شیخانصارى آن را حکومت مطلق مىنامد. مرحوم شیخ در جاى دیگر از کتاب خودتصریح مىکند که آنچه عرفا از لفظ حاکم متبادر به ذهن مىشود (درجمله " جعلته علیکم حاکما" در مقبوله عمر بن حنظله) کسى است که بهطور مطلق، تسلط بر امور دارد چنانکه هرگاه حاکم سرزمینى به اهالىبگوید فلانى را بر شما حاکم قرار دادم چنین فهمیده مىشود که شخصمزبور در تمامى امورى که دخیل در اوامر سلطان هستند اعم از جزئى وکلى بر مردم تسلط و ولایت دارد: «ثم ان الظاهر من الروایات المتقدمةنفوذ حکم الفقیه فى جمیع خصوصیات الاحکام الشرعیة و فى موضوعاتهاالخاصة بالنسبة الى ترتب الاحکام علیها لان المتبادر عرفا من لفظالحاکم هو المسلط على الاطلاق فهو نظیر قول السلطان لاهل بلدة جعلت فلاناءحاکما علیکم حیثیفهم منه تسلطه على الرعیة فى جمیع ما له دخل فىاوامر السطان جزئیا او کلیا.» (34)
تفصیل بین ولایت فقیه بر اموال ونفوس مردم که شامل امور خصوصى زندگى آنان نیز مىشود و ولایت فقیه برحکومتیا به تعبیر دیگر زعامتسیاسى و اجتماعى فقیه که تنها حیطهامور عمومى را در برمىگیرد مورد قبول حضرت امام خمینى «ره» نیزمىباشد و چنانکه پیش از این عبارت ایشان را آوردیم معظمله تصریحکردهاند که اگر براى معصوم «ع» از غیر جهتحکومت و فرمانرواییش برجامعه، ولایتى ثابتباشد مانند ولایتبرطلاق دادن همسر مردى یا فروشاموال او یا مصادره داراییش، چنین ولایتى براى فقیه ثابت نخواهد بودچرا که این ولایت ناشى از جنبه حکمرانى و امارت معصومین «ع» نیست وهیچیک از ادله ولایت فقیه نیز بر ثبوت چنین ولایتى براى فقهاء در عصرغیبت دلالت ندارد. (35)
اینک عبارت یکى از فقهاى معاصر را که به وضوح،دو معناى ولایت فقیه را از هم تفکیک و توضیح داده است نقل مىکنیم: «ولایت تصرف در دو معنى به کار مىرود که نسبت میان این دو (دراصطلاح) عموم من وجه است چنانچه اشاره خواهیم نمود. معنى اول: عبارتاست از سلطه تصرف در خصوص نفوس و اموال دیگران به همانگونه که شخصبر نفس و مال خود ولایت دارد یعنى مىتواند به هر شکل و نحوى کهبخواهد تصرف کند اعم از تصرفات خارجى مانند آن که ولى، مولى علیه راطبق مصلحت، تحت عمل جراحى پزشک قرار دهد و یا او را با خود به سفرببرد و امثال آن و یا تصرفات اعتبارى در نفس او مانند آن که براى اوزنى تزویج کند یا زن او را طلاق بدهد و یا در اموال مولى علیه،تصرفاتى اعم از تصرفات خارجى و یا اعتبارى انجام دهد مانند آن کهاموال او را طبق مصلحت از جایى به جایى و یا از شهرى به شهردیگر انتقال دهد و یا آن که به فروش برساند یا اجاره داده یا تعویضنماید و امثال آن. معنى دوم: عبارت از سلطه تصرف در امور اجتماعى وسیاسى کشور که از آن تعبیر به ولایت زعامت نیز مىشود سخن پیرامونولایت تصرف در کتب فقهیه غالبا در بحثشرایط متعاقدین در کتاب بیعگفته مىشود و منظور از آن همان لایتبه معنى اول است از آن جهت کهحاکم شرع (فقیه) مانند پدر و جد پدرى آیا ولایتبر اموال قاصرینمانند یتیم بىسرپرست دارد یا نه؟ و در صورت ثبوت آیا ولایت او براموال محدود به قاصرین استیا سایر افراد را نیز شامل مىشود؟ ولایتفقیه را غالبا به صورت اطلاق نفى مىکنند و از جمله مرحوم شیخ انصارى«ره» در کتاب مکاسب صفحه 155 ولایت مطلقه را به معناى اول نفى کردهاست. (36) و اما ولایتبر تصرف به معنى دوم که عبارت است از ولایتزعامت و ریاستحکومت اسلامى، اکثر فقهاء آن را قبول دارند زیرا کهفقیه جامع الشرایط اعم از شرایط شرعى و سیاسى، اجتماعى و عرفىنسبتبه حاکمیت اسلامى از دیگران، اولى است چه آن که حفظ نظم اسلامىباید به دست کسى انجام شود که آگاهى کامل از احکام اسلام و قوانین آنداشته باشد. با اندک توجهى به ضرورت حفظ نظم اسلامى در صورت امکان و بسط ید فقیه به این نتیجه مىرسیم که حق حاکمیت اسلامى و ولایتتصرف در امور اجتماعى و سیاسى با فقیه است. و اما ولایتبه معناىاول که یک نوع خصیصه فوق العاده است نیاز به دلیل مستقل دارد تا فقیههمچون معصوم «ع» دارى این سلطه خاص نیز بوده باشد و روشن است کهنفى آن هیچگونه ارتباطى به ولایت زعامت در امور اجتماعى و سیاسىندارد زیرا ولایت تصرلف در اموال و نفوس یک امر زاید و جنبى است کهثبوت آن براى فقیه یک امر استثنایى و غیر ضرورى به شمار مىآید وبسیارى از علماء آن را مخصوص معصومین(ع) دانستهاند. و همانگونه کهاشاره کردیم نسبت میان این دو معنى از ولایت تصرف عموم من وجه استیعنى ممکن است که کسى هر دو نوع ولایت تصرف را دارا باشد مانندپیامبر اکرم «ص» و امامام معصوم «ع» که هم داراى سلطه به کشوربوده و هم سلطه بر نفوس و اموال شخصى افراد داشتند و ممکن است کسىتنها داراى یکى از این دو ولایتبوده باشد.» (37)
2- مردم در نظام ولایت فقیه: محجور یا رشید؟
یکى دیگر از شبهاتى که از ابتداى پیروزىانقلاب اسلامى در جهت تضعیف ولایت فقیه مطرح گردید، ادعاى محجوریت مردمبه عنوان مولى علیه در نظام مبتنى بر ولایتبود. کمونیستها در کتابچهاى که نه ماه پس از پیروزى انقلاب، با نام ولایت فقیه منتشرکردند نوشتند: «شرط ولایت و قیمومت، محجوریت و صغر یکى از طرفین استبودن صغیر و محجور بودن کسى ولایت و قیمومت وجود خارجى ندارد لیکنمنشا آن (ولایت و قیمومت) صغیر و محجور نیست چون از نظر حقوقى،صغیر، فاقد اراده است اگر صغیر ارادهاى داشت دیگر ولایت لزومىنداشت ... وقتى شخص محجور بود حق راى از او سلب مىشود و اراده اونمىتواند به منشا ولایت تبدیل شود..» (38) «... اگر بگویم مردمصغیر هستند دیگر همه رشتهها پنبه مىشود صغیر نه تنها حق دخالت دراموال و دارایى خود را ندارد در حوزه سیاستبه طریق اولى از هیچگونهحقى برخوردار نخواهد بود و نباید روى آراء محجورین به جمهورى اسلامىتکیه کرد و چنین آرایى خود به حود باطل است مثل این است که بگویندهمه بچههاى شیرخواره و آدمهاى مختل الحواس راى دادهاند که ایرانجمهورى اسلامى باشد.» (39)
این شبهه بعدها توسط نویسندهاى دیگر مجددامطرح شد. وى نوشت: «معناى ولایت، آن هم ولایت مطلقه این است که مردمهمچون صغار و مجانین، حق راى و مداخله و هیچگونه تصرفى در اموالو نفوس و امور کشور خود ندارند و همه باید جان بر کف مطیع اوامرباشند.» (40) «مردم در سیستم ولایت فقیه همچون صغار و مجانین و بهاصطلاح فقهى و حقوقى و قضایى مولى علیهم فرض شدهاند.» (41)
اخیرا نیز بعضى به طرح دوباره این شبهه پرداخته، نوشتهاند: «مردم اگر چه در حوزه امور خصوصى و مسائل شخصى، مکلف و رشیدند اما در حوزه امورعمومى، شرعا محجورند و هرگونه دخالت و تصرف مردم در حوزه امور عمومىمحتاج اجازه قبلى یا تنفیذ بعدى ولى فقیه است». (42) «لازمه لا ینفکحکومت ولایى، محجوریت مردم در حوزه امور عمومى است.» (43) پاسخ: براىنقد و بررسى این شبهه و پاسخ به آن، ابتدا باید به تعریف اصطلاح حجرو محجور پرداخت و سپس ملاحظه نمود که آیا تعریف مزبور بر وضعیت مردمدر نظام مبتنى بر ولایت فقیه صدق مىکند یا نه.
آیا کاربرد اصطلاح "حجر" در امور عمومى، صحیح است؟
صاحب شرایع الاسلام، "حجر" رادر لغتبه معناى "منع" و در اصطلاح، به معناى ممنوعیت از تصرف در مالدانسته ستبنابراین محجور، کسى است که شرعا اجازه تصرف در مال خودرا ندارد: «الحجر هو المنع و المحجور شرعا هو الممنوع من التصرف فىماله». (44)
"مفتاح الکرامه" نیز که در جمع نظریات مختلف فقهاىامامیه، کم نظیر است، همین تعریف را ارائه داده است. (45) بنابرایناصطلاح "حجر"، فقط به معناى ممنوعیت از تصرف در مال به کار مىرود لذا"حجر" به معناى "ممنوع بودن" از تصرف در امور عمومى، خروج از اصطلاحاست و اضافه کردن قید «امور عمومى» به عنوان قرینهاى که مبینمنظور نویسنده از این اصطلاح باشد مشکل را به طور کامل حل نمىکندزیرا محجور مصطلح، کسى است که شرعا مجاز به تصرف در یکى از امورمتعلق به خود یعنى اموالش نمىباشد (46) یعنى اگر چه مالکیت اموال،متعلق به او است ولى به دلایلى (که فقهاء در کتاب "حجر" بیانکردهاند) ممنوع از تصرف درآن است. اینک اگر قرار باشد که این اصطلاحرا در حوزه امور عمومى نیز به کار ببریم براى تصحیح استعمال آن درحوزه مزبور باید بپذیریم که امور عمومى جامعه اصلا متعلق به مردم استو آنان در نظام ولایت فقیه، از تصرف دراینامور (کهاصالتا به آنان تعلقدارد) به دلایلى، منع شدهاند. لکن این سخن صحیح نیست زیرا: بسیارى ازامور عمومى، متعلق به مردم نبوده و اصولا ایشان مجاز به تصرف درآنهانمىباشند مانند "انفال" با گستره وسیعى که دارد و همچنین قضاوت واجراى حدود. به عبارت دیگر تصرف در این امور اصلا حق مردم نیست تابتوان عدم جواز تصرف آنان را نوعى ممنوعیت از اجراى حق به حساب آوردو در نتیجه تعریف محجور را بر آن منطبق نمود و البته علت این امر(عدم جواز تصرف مردم) نیز واضح است چرا که به طور طبیعى در هرجامعهاى، امورى تخصصى و فنى وجود دارد که به عهده گرفتن آنها تنهااز کسانى ساخته است که داراى شرایط و صفات ویژهاى باشند در جامعهاسلامى نیز تصرف در انفال (47) و به عهده گرفتن قضاوت و اجراى حدودتنها بر عهده فقهاى جامعالشرایط قرار داده شده است و براى دیگرانجایز نیست چنانکه محقق حلى در شرایع مىگوید: «و لا یجوز ان یتعرضلاقامة الحدود و لا الحکم بین الناس الا عارف بالاحکام مطلع على ماخذها وعارف بکیفیة ایقاعهما على الوجوه الشرعیة». (48) جایز نیست کسىمتصدى اقامه حدود و قضاوت در بین مردم بشود مگر شخصى که عارف بهاحکام شرع بوده از مدارک آنها مطلع باشد و کیفیت اجراى حدود و قضاوترا بهگونه شرعى بداند. "مرحوم شهید ثانى" در شرح خود بر عبارت فوقمىنویسد که مراد از عارف به احکام شرع، فقیه جامع الشرایط است و اینمطلب (یعنى عدم جواز قضاوت و اجراى حدود براى غیر فقیه) مورد اتفاقفقهاى امامیه است و آنان به اجماعى بودن آن تصریح کردهاند: «المرادبالعارف المذکور، الفقیه المجتهد و هو العالم بالاحکام الشرعیة بالادلةالتفصیلیة و جملة شرائطه مفصلة فى مظانها و هذا الحکم و هو عدم جوازالحکم لغیر المذکور موضع وفاق بین اصحابنا و قد صرحوا فیه بکونهاجماعیا». (49)
نتیجه آن که: اولا: وابستگى امور عمومى به مردم همچونوابسته بودن و تعلق داشتن اموال مردم به آنان نیست. و ثانیا: چناننیست که مردم اصالتا داراى ولایتبر تصرف در امور عمومى باشند آنگونه که ولایتبر اموال خود دارند «الناس مسلطون على اموالهم» بههمین جهت، ممنوعیتشخص از تصرف در مال خود را مىتوان محجوریتنامید ولى عدم جواز تصرف مردم در امور عمومى را نمىتوان محجورریتنام گذاشت. از دیدگاه اسلام، اصل، عدم ولایتشخصى بر شخص دیگر استچرا که تمامى افراد مردم، آزاد و یکسان آفریده شدهاند و بر مال وجان خود مسلط مىباشند لذا تحمیل انجام یا ترک کار معینى بر آنان کهلازمه اعمال ولایت است، مصداق ظلم و تعدى، محسوب شده و عقلا قبیح وشرعا حرام است. (50) همچنین "ولایت"، سلطه حادثى است که مسبوق به عدممىباشد و نیز مقتضى احکام ویژهاى است که اصل، عدم آنها است. (51) بادقت در ادله فوق، ملاحظه مىشود که اصل عدم ولایت، اصل عقلى است و لذادر دیگر نظامهاى حکومتى نیز شخصى مجاز به اعمال قدرت و تصرف در امورعمومى نیست مگر اینکه از سوى منشا حاکمیت چنین اجازهاى داشته باشد.لکن از آنجا که منشا حاکمیت در نظامهاى مبتنى بر دمکراسى ولیبرالیسم، مردم هستند و آنان نیز اراده خود را در بیشتر موارد توسطنمایندگانشان ابراز مىکنند لذا قهرا کسى مجاز به اعمال ولایتبر مردمخواهد بود که یا مستقیما توسط آنان به این سمتبرگزیده شده باشد ویا به طور غیرمستقیم توسط نمایندگان مردم; در حالى که منشا حاکمیتاز دیدگاه اسلام خداوند متعال است و لذا فقط کسانى مجاز به اعمالولایتبر جامعه هستند که به طور مستقیم یا غیر مستقیم از خداوند ایناجازه را گرفته باشند. این اشخاص در درجه اول پیامبر اکرم«ص» وسپس ائمه معصومین«ع» و آنگاه در عصر غیبت فقهاى جامع الشرایطهستند. ملاحظه مىگردد که هم در نظام اسلامى و هم در نظامهاى غیراسلامى، بدون اجازه از سوى منشا حاکمیت، نمىتوان در امور عمومىجامعه تصرف نمود و این همان معناى محجوریت در حوزه امور عمومى بنابرتعبیر نویسنده مورد نظر است پس اگر محجوریتى باشد در هر دو نظام(یعنى در واقع در تمام نظامهاى عالم) است و اختصاص به نظام مبتنى برولایت فقیه ندارد. لکن با دقت مىتوان به این نتیجه رسید که اصلامساله محجوریت در بین نیست چرا که عدم جواز تصرف در امور عمومى مگربراى گروه خاصى از مردم (که از سوى منشا حاکمیت مجاز باشند) لازمهلاینفک دو اصل عقلائى مىباشد که مختص به هیچ نظامى نیست: یکى: اصل عدم ولایتشخصى بر شخص دیگر. و دیگرى: اصل لزوم برقرارى نظم در جامعه. اگر بخواهیم این دو اصل را در جامعه برقرارکنیم باید فقطاشخاصى با ویژگیهاى معین را مجاز به اعمال ولایت در جامعه بدانیم کهلازمه آن، عدم جواز تصرف دیگران در حوزه امور عمومى است و چنانکهگفتیم این امر ربطى به محجوریت ندارد بنابراین اصولا سخن گفتن ازمحجوریت در حوزه امور عمومى، صحیح نیست، مگر این که مقصود نویسنده،معناى لغوى این کلمه باشد نه معناى اصطلاحى آن که در این صورت نیزکلام او مشتمل بر "ایهام ناروا" خواهد بود چرا که غالب بر لغت "حجر ومحجوریت"، این است که در معناى اصطلاحى به کار مىروند، لذا استعمالآنها در معناى لغوى بدون وجود قرینه، غلط انداز خواهد بود. بدینترتیب کاربرد این اصطلاح در امور عمومى مشمول سخن معروف «لامشاحه فىالاصطلاح» (در اصطلاح، جاى مناقشه نیست) نمىباشد زیرا این سخن مربوطبه جایى است که استعمال اصطلاح در معناى جدید موجب اشتباه مخاطبنگردد و تفاهم را که مقصود اصلى گفتن و نوشتن استبه خطر نیاندازد.
آیا لازمه محجوریت، ناتوانى از تصدى است؟
اگر اشکال کلام نویسندهبه همین مقدار که تاکنون توضیح دادیم محدود مىشد، قابل اغماض بودلکن متاسفانه چنین نیست، توضیح اینکه وى تحت عنوان «لوازم ولایتشرعى فقیهان بر مردم» مىنویسد: «مردم به عنوان مولى علیهم درتمامى امور عمومى، شئون سیاسى و مسائل اجتماعى مرتبط به اداره جامعهبه ویژه در مسائل کلان در ترسیم خطوط کلى آن ناتوان از تصدى، فاقداهلیت در تدبیر و محتاج سرپرستشرعى هستند. مردم اگر چه در حوزهامور خصوصى و مسائل شخصى مکلف و رشیدند اما در حوزه امور عمومى شرعامحجورند و هرگونه دخالت و تصرف مردم در حوزه امور عمومى محتاج اجازهقبلى یا تنفیذ بعدى ولى فقیه است.» (52)
چنانکه ملاحظه مىشود نویسندهدر جمله اول مردم را «ناتوان از تصدى امور عمومى» دانسته و درجمله دوم آنان را «در حوزه امور عمومى شرعا محجور» شمرده است.تعبیر «ناتوان از تصدى»، حکایت از وجود نقصان در مردم به عنوانمولى علیه دارد یعنى همانطور که شخص سفیه و مجنون از تصرف صحیح وعقلائى در اموال خود ناتوان هستند مردم نیز از تصرف در تمامى امورعمومى ناتوان مىباشند در حالى که عبارت «مردم در حوزه امور عمومى،محجورند» الزاما حاکى از نقصان مردم نیست زیرا محجوریت دائما ناشىاز عدم توانایى بر تصرف نمىباشد بلکه گاهى به خاطر حفظ حقوقطلبکاران شخص محجور و کسانى است که با وى ارتباط مالى دارند همانطورکه در مورد مفلس یا ورشکسته، اینچنین است. بدون شک، شخص مفلس یاورشکسته، توانایى تصرف در اموال خود را دارد لکن قانونگذار براى حفظحقوق طلبکاران وى او را محجور اعلام کرده بنابراین محجوریت، اعم ازناتوانى است و عدم توانایى تصدى، صورت خاصى از محجوریت مىباشد. بهعبارت دیگر محجور، بر دو قسم است: محجورى که ناتوان از تصدى امورخود مىباشد و محجورى که ناتوان از تصدى نیست. اکنون منظور نویسندهکدام یک از این دو قسم است؟ بر اساس قواعد تفسیر کلام، همچون قاعده"حمل عام بر خاص" و قاعده "حمل مطلق بر مقید"، باید محجور بودن مردمرا که اطلاق داشته و هم قادر بر تصدى و هم ناتوان از تصدى را شاملمىشود بر معناى ناتوان از تصدى، حمل کنیم بدین ترتیب از دیدگاهمشارالیه، یکى از لوازم ولایتشرعى فقیهان بر مردم این است که آناناز تصدى تمامى امور عمومى، شئون سیاسى و مسائل اجتماعى مرتبط بهاداره جامعه ناتوان و فاقد اهلیتبوده و محتاج سرپرستشرعى هستند. بدون شک، این سخن به طور مطلق، صحیح نیست و اطلاق آن را نمىتوانپذیرفت زیرا همواره در میان مردمى که در یک جامعه اسلامى زندگىمىکنند، افرادى هستند که هیچگونه قصور و ناتوانى در اداره امورعمومى و شئون سیاسى ندارند. قدر متیقن از این افراد، همان فقهاىجامع الشرایط هستند یعنى فقهایى که تمامى شرایط لازم براى تصدى امرحکومت را دارا مىباشند اعم از شرایط دینى همچون فقاهت و عدالت وسایر شرایط، همچون تدبیر و سیاست و شجاعت و کفایت. بر اساس دیدگاه فرد مزبور، این افراد باید خارج از حیطه ولایت ولىفقیهباشند چنان که خود نوشته است: «فقیهان عادل بر یکدیگر ولایت ندارند بلکه معقول نیست که فقیهى برفقیه دیگر ولى و دیگرى مولى علیه باشد.» (53) و در جاى دیگرى ازهمان مقاله گفته است: «تا زمانى که مردم به درجه اجتهاد و فقاهتنایل نشدهاند "مولى علیهم" محسوب مىشوند لذا محجوریت عوام در حوزهامور عمومى، دائمى است.» (54)
این اشتباه فاحش از آنجا نشات مىگیردکه وى اولا در نظام ولایت فقیه، آحاد مردم را "مولى علیه" دانسته وثانیا ملاک " مولى علیه" بودن در این نظام را ناتوانى شخص از تصدىامور عمومى و شئون سیاسى به حساب آورده است، در حالى که هر دو مبنى،ناصواب است. توضیح آنکه: جامعه، مولى علیه است نه افراد. اولا: مولى علیه در "ولایت مطلقه فقیه"، تک تک افراد مردم با شخصیتهاىحقیقى خود نیستند بلکه جامعه، مولى علیه است و البته داراى اعضائىاست که همان آحاد مردم هستند که این اعضاء از جهت عضو جامعه بودن کهیک خصیتحقوقى است مولى علیه محسوب مىشوند نه از جهت فرد بودن کهیک شخصیتحقیقى است. به همین دلیل است که فقط آن دسته از امورى کهبه حیثیت عضو بودن مردم در جامعه، مربوط است تحت ولایت فقیه در مىآیدیعنى همان امور عمومى یا به تعبیر فقهاء، امورى که هر قوم و ملتىبراى انجام آنها به رئیس خود مراجعه مىکنند (55) اما امور خصوصى وشخصى آنان از تحت ولایت، بیرون است و لذا امام خمینى «ره» تصریحنمودهاند که ولىفقیه، مجاز به تصرف در امور خصوصى مردم نبود و براینحوزه، ولایتى ندارد. (56) براساس "مولىعلیه" بودن جامعه، به راحتىمىتوان نفوذ دستورهاى ولىفقیه را بر خود او تبیین نمود چرا که اونیز عضوى از اعضاى جامعه تحت ولایت استبنابراین همچون سایر اعضاءباید تابع اوامر رهبر باشد چنان که براساس همین بیان، وجوب اطاعت ازدستورهاى ولىفقیه بر دیگر فقهاى جامعالشرایط نیز اثبات مىگردد زیراآنان هم عضوى از اعضاى جامعه تحت ولایت و رهبرى هستند و فقیه بودنشانموجب نمىشود که از عضویت جامعه خارج شوند. در حالى که در سایر مواردولایت، همچون ولایت پدر بر فرزند و ولىشرعى بر صغیر و مجنون و سفیهملاحظه مىشود که ولى بر خود، دستور صادر نمىکند و اصولا خود وى مخاطبو ماءمور اوامرش نمىباشد بلکه همواره آمر است و "مولىعلیه"، ماءمورهستند. در نظام حکومتى ولایت فقیه، "مولىعلیه"، جامعه اسلامى استباتمام اجزاء و اعضایش بدون این که فرقى بین اعضاء باشد در حالى که درولایتبر صغار و مجانین و سفهاء و نظایر آنها، مولى علیه، چند شخصحقیقى معین مىباشند و این مفهوم در کلام فقهاء، بوضوح آمدهاست و اگرکسانى که دستبه قلم مىبرند کمى دقتبخرج مىدادند دچار چنینسوء فهمهایى نمىشدند.
"مولى علیه" بودن جامعه در کلام فقهاء
در پاسخ به چنان سوءفهمهایى است که مثلا یکى از فقهاى معاصر مىنویسد:مفاد دلیل ولایت فقیه، این نیست که فقیه تنها بر آحاد مردم با شخصیتحقیقىشان (افراد بما هم افراد) ولى قرار داده شده تا این که گفتهشود که فرض ولایت دو شخص [یعنى دو فقیه] بر یکدیگر، یک امر عرفىنیست و لذا مفاد دلیل "ولایت"، اختصاص به ولایتشخص فقیه بر غیر فقهاءدارد و ناظر به نسبت و رابطه فقهاء با یکدیگر نیستبلکه دلیل ولایتفقیه، فقیه را بر جامعه از حیث جامعه بودن، ولى قرار داده است...بنابراین هنگامى که فقیه، امرى صادر کند بر "مولىعلیه" که همانجامعه است، نافذ خواهد بود و فقیه دیگر نیز از آنجا که جزئى از اینجامعه است، مشمول امر ولىفقیه مىباشد نه به این عنوان که یک فرد"مولىعلیه" است تا گفته شود که او مماثل و هم طراز "ولى فقیه" است وعرفا ولایتیکى از دو هم شان بردیگرى، پذیرفته نیستبلکه از این حیثکه جزئى از جامعه است و مولى علیه نیز همین اجتماع است که هم طرازولىفقیه نمىباشد: «ان دلیل ولایة الفقیه لم یکن مفاده جعل الفقیهولیا على الافراد بما هم افراد فحسب کى یقال لیس امرا عرفیا فرض ولایةشخصین کل منها على الآخر فیختص مفاد الدلیل بالولایة على غیر الفقهاءو لا ینظر الدلیل الى نسبة الفقهاء بعضهم مع بعض ... بل ان دلیل ولایةالفقیه، جعل الفقیه ولیا على المجتمع بما هم مجتمع ... و اذا امربامر نفذ امره على المولى علیه و هو المجتمع و الفقیه الآخر جزء منهذا المجتمع فینفذ علیه امر الولى الفقیه لا بوصفه فردا مولى علیه کمایقال انه مماثل للفقیه الولى و لا تقبل عرفا ولایة احدهما على الآخر بلبوصفه جزء من المجتمع و المولى علیه هو المجتمع و هو لیس مماثلا للولىالفقیه.» (57)
یکى دیگر از صاحبنظران فقه اسلامى تصریح مىکند که آنچهبه ولى فقیه، تفویض شده، اداره امر امت مسلمان است از این حیث که یکجماعت و امت مىباشد و لذا هرچه به مصالح امت مربوط است، تحت امر وولایت ولى فقیه قرار دارد ولى هرچه به مصالح آحاد و افراد امت مربوطمىشود تحت اختیار خود مردم است که در چارچوب ضوابط شرعى در امورمربوط به خود تصرف کنند: «فالمفوض الى هذا الولى الصالح بما انهولى و رئیس الدولة الاسلامیة لیس الا ادارة امر هذه الجماعة المسلمةبما انها جماعة و امة واحدة فکل ما یرجع الى مصالح الامة بما انهاامة فهو ولیهم فیه و لا امر لهم معه و لا اعتبار برضاهم و کراهتهم فیهو کل ما یرجع الى مصالح آحاد الامة فلیس امره موکولا الى هذا الولى هوموکول الى نفس الآحاد یفعلون فیه ما یشاؤون مراعیا للحدود و الضوابطالشرعیة. » (58)
در کلمات مرحوم شهید مطهرى نیز مىتوان اشارهاى به"مولى علیه" بودن جامعه یافت آنجا که مىگوید: «قهرا اهیتحکومت،ولایتبرجامعه است نه نیابت و وکالت از جامعه» (59)
مردم در "نظام ولایت فقیه"، ناتوان و محجور، فرض نمىشوند
با توجه به این که "مولىعلیه" در نظام ولایت فقیه، جامعه از حیث جامعه بودن است (نه آحادمردم)، معلوم مىشود که نیازى نیز که در مولى علیه، وجود دارد و اصولاولایتبراى رفع آن تشریع شده، مربوط به جامعه مىباشد و به هیچ وجه بهمعناى نقصان یا ناتوانى آحاد مردم از تصدى امور و شئون سیاسى نیست. توضیح این که اگر چه اصل تشریع ولایتبراى رفع و جبران قصور مولىعلیه است (60) لکن اولا: قصور مولى علیه همواره به معناى ناتوانى او نیست. ثانیا: در "ولایت زعامت" که "مولى علیه"، جامعه استبا این کهقصور جامعه به معناى ناتوانى آن از اداره امور و احتیاج دائمى بهرئیس و رهبر مىباشد لکن این قصور الزاما حاکى از ناتوانى اعضاىجامعه در تصدى امور عمومى نیست. در خصوص امر اول مىتوان به عنوانمثال از ولایتحاکم بر "شخص ممتنع" نام برد اعم از این که ممتنع ازاداء دین باشد و یا از پرداختحقوق شرعى دیگرى که بر عهده او تعلقگرفته است. ممتنع، کسى است که توانایى پرداختحقى را که برذمهاشآمده، دارد ولى عمدا از پرداخت آن خوددارى مىکند. حال ممکن است کهخوددارى او از پرداختحق مزبور براساس دلیل شرعى باشد که از نظرحاکم شرعى، مخفى مانده و یا بدون دلیل باشد. آنچه مسلم است اوناتوان از پرداختحق نیست در این صورت اگر مدیون بودن او در نزدحاکم شرع، ثابت گردد، حاکم مىتواند او را اجبار به اداء دین کند واگر موثر واقع نشود، حاکم، ولایت دارد که از مال مدیون ممتنع برداشتهو طلب این را پرداخت کند یا به وى اجازه برداشت از مال مدیون رابدهد. در میان فقهاء این جمله مشهور است که «الحاکم، ولىالممتنع» (61) ملاحظه مىشود که در اینجا قصور مولى علیه به معناىناتوانى نیست. اما در مساله حکومت و زمامدارى که مولى علیه، جامعهاست قصور آن الزاما حاکى از ناتوانى اعضاء از تصدى امور عمومى وشئون سیاسى نمىباشد بلکه قصور جامعه به معناى احتیاج جامعه به داشتنرئیس و رهبر است چرا که اصولا بقاى جامعه در گرو داشتن رهبر است والادر صورت فقدان رهبر، تزاحم حقوق اعضاى جامعه به سرعت موجب نابودى واز هم پاشیدگى آن خواهد شد و به همین دلیل است که امیر المؤمنینعلیه السلام در یکى از خطب نهج البلاغه مىفرماید: «و انه لا بد للناس منامیر بر او فاجر» (62) آرى وجود حاکم ظالم از بىحکومتى و هرج و مرجبهتر است. نتیجه آن که حتى اگر جامعه را متصف به ناتوانى کنیم، اینامر به معناى ناتوانى آحاد مردم از تصدى امور عمومى که نویسنده بدانتصریح کرده، نمىباشد چنانکه برخى از فقهاء نیز به وضوح در این موردنوشتهاند: "دلیل ولایت فقیه، فقیه جامع الشرایط را بر جامعه، از اینحیث که جامعه است، ولایت داده و جامعه نیازمند ولایت ولى استحتى اگرجامعه را مملو از باهوشترین و برترین انسانها بدانیم باز هیچجامعهاى، بدون وجود رهبرى که متولى امور شود، توان اداره شئوناجتماعى خود را نخواهد داشت. «ان دلیل ولایة الفقیه جعل الفقیه ولیاعلى المجتمع بما هو مجتمع و المجتمع بما هو مجتمع له قصور کبیر و یکونبحاجة الى مثل هذا القصور بولایة الولى حتى ولو فرض المجتمع مؤتلفا مناذکى و ابرع ما یتصور من بنى الانسان فالمجتمع لا یستطیع ان یدیر شؤونهالاجتماعیة من دون افتراض راس یلى اموره و المجتمع کمجتمع لا یستطیعان یشخص طریق الصلاح الذى یختلف فى تشخیصه افراد المجتمع و ما الىذلک مما لا یمکن ان یقوم به الا راس ینصب او ینتخب.» (63)
شاهدى از حکومت معصومین «ع»
در پایان این قسمت از بحث، مناسب است که براىتایید مطالب فوق به شاهدى از ولایت امر در زمان معصومین علیهم السلاماستناد کنیم با این بیان که در زمان حکومت پیامبراکرم «ص»،امیر المؤمنین «ع» و امام حسن «ع» در تحت ولایت و زعامت هر یک ازآن بزرگواران «ع» یا معصومینى قرار داشتند مانند على«ع» و فاطمهزهرا«س» و حسنین«ع» در زمان حکومت پیامبر «ص» و حضرتزهرا«س» و حسنین «ع» در زمان حکومت امیر المؤمنین«ع» وامامحسین «ع» در زمان حکومت امام حسن«ع». واضح است که هیچ یک ازاین معصومین«ع» در تصدى امور عمومى جامعه، معاذ الله ناتوان نبودندبا این که بدون شک در تحت ولایت و زعامت رهبر زمان خود قرار داشتند واطاعت از فرمانهاى او بر آنان واجب بود همان طور که اطاعت از فرمانولى فقیه بر دیگر فقهاى جامعالشرایطى که عضو جامعه تحت ولایت اوهستند واجب مىباشد. همچنین مىدانیم که براساس نظریه ولایت مطلقهفقیه، حدود اختیارات حکومتى معصومین«ع» با فقیه جامع الشرایط،یکسان است و از این نظریه فرقى بین زمان حضور و غیبت وجودندارد. (64) این مطلب گواه بر آن است که در نظام حکومتى اسلام، جامعه،"مولى علیه" است نه آحاد مردم و قصور جامعه در نیازمندیش به حکومتالزاما به معناى ناتوانى اعضاى آن در تصدى امور عمومى و شئون سیاسىنمىباشد. حتى اگر کسى مولى علیه بودن جامعه را نپذیرد و بر مولىعلیه بودن افراد در ولایت زعامت اصرار ورزد، باز شاهد فوق گواه بر آناست که قصور مولىعلیه در همه موارد به معناى ناتوانى نیست.
آیا ولىفقیه، بر فقهاء نیز ولایت دارد؟
نویسنده مقاله مزبور براى تاییدسخن خود مبنى بر مولى علیه بودن آحاد مردم در نظام ولایت فقیه، باتمسک به عبارتى از حضرت امام«ره» چنین پنداشته است که ولى فقیه،بر فقهاى دیگر ولایت ندارد و اصولا معقول نیست که فقهاء بر یکدیگر ولایتداشته باشند. (65) عبارت حضرت امام«ره» چنین است: «و لا یستفاد منادلة الولایة ولایة الفقهاء بعضهم على بعض بل لا یعقل ان یکون فقیه ولیاعلى فقیه و مولى علیه له.» (66) براى بررسى صحت و سقم برداشت فردمزبور از کلام امام خمینى «ره» باید با مراجعه به صدور ذیل عبارتمزبور آن را مورد دقت و تامل قرارداد، تا معلوم شود که عبارت موردبحث، ناظر به نفى ولایت فقیهى بر فقیه دیگر در مقام "تزاحم" است و بههیچ وجه ولایت رهبر حکومت اسلامى را بر دیگر فقهاء به طور مطلق، نفىنمىکند. توضیح این که یکى از لوازم ثبوت ولایت مطلقه براى فقیهجامع الشرایط، این است که بتواند در محدوده اعمال ولایت اولیاء غیرشرعى، مداخله نموده، تصرفات آنان را غیر مشروع اعلام کند و از درجهاعتبار ساقط کند در حالى که داراى چنین ولایتى نسبتبه دیگر فقهاىجامع الشرایط نمىباشد. این همان مسالهاى است که تحت عنوان «مزاحمهفقیه "لفقیه" آخر» در کتب فقهى از آن گفتگو مىشود و حضرتامام«ره» نیز دقیقا تحت همین عنوان به بحث در مورد این موضوعپراخته و نتیجه گرفتهاند که مزاحمتیک فقیه با فقیه دیگر جایز نیستیعنى هرگاه یک فقیه جامع الشرایط به اعمال ولایت پرداخته و متصدىانجام امرى شد براى فقهاى دیگر جایز نیست که در امور مزبور مداخلهنموده و براى فقیه متصدى ایجاد مزاحمت کنند. (67) بنابراین مقصود ازنفى ولایت فقیهى بر فقیه دیگر، نفى مطلق ولایت نیستبلکه نفى این قسماز ولایت است که یک فقیه بتواند در محدودهاى که فقیه دیگر اعمال ولایتکرده است وارد شود و خود به اعمال ولایتبپردازد یا این که تصرفاتفقیه متصدى را از درجه اعتبار ساقط نموده و بلا اثر کند. آرى چنینولایتى براى فقیه نسبتبه اولیاء غیر شرعى ثابت است ولى نسبتبهفقهاى دیگر ثابت نیست. علت آن نیز این است که دلیل ولایت فقیه بر طبقنظریه نصب که نظریه مورد قبول اکثریت قریب به اتفاق فقهاى شیعه استشامل همه فقهاى جامع الشرایط شده، براى تمامى آنان اثبات ولایت مىکند.سپس هرگاه یکى از آنان متصدى حکومت و زعامت گردد، (68) این امر موجبنخواهد شد که دیگران از مقام ولایتى که دارند ساقط شوند بلکه همچنانبراى فقهاى دیگر نیز اعمال ولایت جایز خواهد بود لکن به منظورجلوگیرى از هرج و مرج، اعمال ولایت فقهاى مزبور فقط در محدودهاى مجازاست که منجر به ایجاد مزاحمتبراى فقیه حاکم نگردد یعنى محدودهاىجزئى که فقیه حاکم در آن مداخله و اعمال ولایت نکرده است (69) همچونانجام بعضى از امور حسبیه در سطح شهرستانها و یا گرفتن خمس و زکات ودیگر وجوه شرعیه از مردم و صرف آنها در مصارف شرعى چنان که در زمانما نیز چنین اعمال ولایتى از سوى فقهاى جامعالشرایط معهود است وهیچگونه مزاحمتى نیز براى ولى فقیه ایجاد نمىکند. نتیجه آن کهعبارت حضرت امام خمینى «ره» به هیچ وجه ناظر به این مطلب نیست کهاطاعت از "فقیه حاکم"، بر دیگر فقهاء واجب نبوده و آنان از تحت ولایتاو به طور مطلق خارج هستند بلکه تنها صورت خاصى از اعمال ولایت رابراى فقیه حاکم نسبتبه فقهاى دیگر ممنوع دانسته است. شاهد براینمطلب آن است که معظم له مىفرماید: «اطلاق ولایت فقیه بر اموال صغار واوقاف عمومى و خمس و زکات و غیر اینها، مقتضى جواز مزاحمت فقیهى بافقیه دیگر نیست زیرا حکم ولایتبر امورى که ذکر شد حیثى است و مقتضاىاطلاق ولایت نیز چیزى جز ثبوت همین حکم حیثى نمىباشد (70) بنابراینمتقضاى اطلاق ولایت، جواز مزاحمت فقیهى با فقیه دیگر که مآلا به محدودکردن سلطه او انجامیده و نوعى ولایتبراو است، نمىباشد ... البته فقیهجامع الشرایط بر شخص غاصب و کسى که به طور غیر شرعى در مالى یا امرىتصرف کرده است ولایت دارد و مىتواند سلطه او را دفع کند» (لکن چنینولایتى بر فقهاى دیگر ندارد): «لایقتضى اطلاق الولایة على اموال الصغارو الاوقاف العامة و الاخماس والزکوات و غیر ذلک جواز المزاحمة لان حکمالولایة حیثى على الامور المذکورة و لیس مقتضى الاطلاق الا ثبوت هذا الحکمالحیثى علیها لا جواز المزاحمة للفقیه الذى یرجع الى تحدید سلطنتهالذى هو نحو ولایة علیه ... نعم مقتضى الولایة دفع سلطنة الغاصب والید الجائرة.» (71)
به راستى چگونه ممکن است که اطاعت از ولىفقیه،بر فقهاى دیگر واجب نباشد در حالى که لازمه چنین امرى جواز مخالفت ومزاحمت آنان با فقیه حاکم و در نتیجه; تزلزل حکومتخواهد بود یعنىلازمهاى که هیچ فقیه بلکه هیچ متفقهى آن را نمىپذیرد. حضرتامام«ره» خود به لزوم اطاعت فقهاء از فقیه حاکم تصریح نموده، حکمولىفقیه را برهمگان اعم از فقهاء و دیگران نافذ دانستهاند: «لا تختصحجیة حکم الحاکم بمقلدیه بل حجة حتى على حاکم آخر لو لم یثبتخطائهاو خطا مستنده». (72) علاوه بر این، ظاهر کلام ایشان در موارد دیگرىمفید همین مطلب است چنان که مثلا پس از تصریح به این که تشکیل حکومتاسلامى بر فقهاء جامع الشرایط واجب کفایى است مىنویسند: اگر یکى ازفقهاى مزبور، توفیق تشکیل حکومت اسلامى را یافتبردیگران واجب است کهاز او پیروى کنند: «... فالقیام بالحکومة و تشکیل اساس الدولةالاسلامیة من قبیل الواجب الکفایى على الفقهاء العدول فان وفق احدهمبتشکیل الحکومة یجب على غیره الاتباع». (73)
واضح است که مقصود از«غیره» در عبارت «یجب على غیره الاتباع» همه افراد دیگر است اعماز فقیه و غیرفقیه و نیز معلوم است که وجوب اطاعت فقهاء از ولىفقیهناشى از ولایت فقیه حاکم بر آنان به عنوان اعضاء جامعه مولى علیهمىباشد چرا که اصولا ولایت زعامتبه معناى وجوب اطاعت همه مردم اعم ازفقهاء و دیگران از دستورهاى ولىفقیه در امور عمومى و حکومتى استبدون این که در این مورد بین فقیه و غیر فقیه فرقى باشد. البته تصدىمقام رهبرى توسط یکى از فقهاى جامعالشرایط موجب سلب مقام ولایت ازفقهاى دیگر نمىشود لکن آنان فقط در محدودهاى جزئى، آن هم به شرط عدممزاحمتبا فقیه حاکم، مجاز به اعمال ولایت مىباشند یعنى در واقع ولایتآنان در محدودهاى است که ولىفقیه، اعمال ولایت نکرده است و در نتیجهدر مواردى که ولىفقیه اعمال ولایت نموده فرقى بین فقهاء و دیگراننیست. تنها نکتهاى که قابل تذکر مىباشد موارد جواز نقض حکم حاکم ازسوى دیگر فقهاء جامع الشرایط است. ظاهر از عبارت حضرت امام «ره»در تحریرالوسیله (که پیش از عبارت اخیر نقل شد) این است که فقهاى دیگر در صورتى که علم به خطاى فقیه حاکم یا خطاى دلیل مورد استناد او داشته باشند مىتوانند با حکم وى مخالفت کنند. (74)
البته واضح است که جواز مخالفت در این صورت، مشروط به این است که موجب تفرقه در بین مسلمانان و تضعیف دولت اسلامى نشود چرا که حفظ وحدت و حکومت اسلامى بدون شکمصداق امر اهم بوده و به تعبیر حضرت امام خمینى«ره» یک واجب عینىاست که اهم واجبات دنیا است و اهمیتش حتى از نماز نیز بیشتر است چراکه حفظ حکومت، حفظ اسلام است و نماز فرع اسلام است. (75) در هر حال،مساله داراى شقوق مختلفى است که چون موضوع اصلى مقاله حاضر نمىباشداز پرداختن به آن خوددارى کرده و علاقمندان را به کتابهاى تفصیلى ارجاعمىدهیم. (76)
پىنوشتها:
1- در مورد اینکه "آیا ولى فقیه، مجاز به انحلال مجلس شوراى اسلامى و مجلس خبرگان مىباشد یا نه؟"، به مقاله نگارنده با عنوان پاسخ به سؤالاتى درزمینه ولایت فقیه که توسط مؤسسه آموزش عالى باقر العلوم «ع» قم منتشر شدهاست رجوع کنید. 2- دکتر محمد جعفر جعفرى لنگرودى/ ترمینولوژى علم حقوق/ صص 249 250 3- آیت الله مشکینى/ اصطلاحات الاصول/ ص 247 4- کتاب البیع/ ج 2/ ص 467 5- همان ماخذ/ ص 488 6- همان ماخذ/ ص 489 7- همان ماخذ/ ص 496 8- کتاب البیع/ ج 2/ ص 483 9- همان ماخذ/ ص 489 10- کتاب البیع/ ج 2/ ص 461 (ترجمه) 11- آیت الله خوئى/ التنقیح/ ج1/ صص 423 424 12- این نظریه راى مرحوم علامه نائینى مىباشد که پساز بحث استدلالى درباره آن چنین نتیجه گرفتهاند: «و کیف کان فاثباتالولایة العامة للفقیه بحیث تتعین صلاة الجمعة فى یوم الجمعة بقیامه لها او نصب اماملها مشکل» (منیة الطالب/ ج/1 327) 13- لازم به تذکر است که بر اساس مبناى امور حسبیه نیزمىتوان تشکیل حکومت داد لکن چنین حکومتى با حکومت مبتنى بر ولایتمطلقه حداقل دو فرق مهم دارد: اولا: حکومتبرطبق مبناى امور حسبیه فقط اختیار انجام امورى را خواهدداشت که وجود آنها براى جامعه ضرورى بوده و از این طریق مصداق بودنآنها براى امور حسبیه احراز شده باشد ولى اجازه تصرف در امورى را کهبه حد ضرورت نرسیده بلکه انجام آنها صرفا به مصلحت جامعه است مانندتوسعه خیابانها و اصلاحات کشاورزى یا تقسیم اراضى نخواهد داشت. علتاین محدودیت اختیار آن است که در مواردى که به حد ضرورت نرسیدهنمىتواند به وجود ملاک امور حسبیه یعنى عدم رضایتشارع به ترک آنهاقطع پیدا کرد. ثانیا: اگر در موردى بین حکومت و یکى از شهروندان درخصوص ضرورت انجام کارى اختلاف پیش آید به این صورت که حکومت انجام آنکار را ضرورى و مصداق امور حسبیه بداند در حالى که شهروند مزبورچنین عقیدهاى نداشته باشد برآن شهروند، اطاعت از حکومت لازم نخواهدبو . (ر.ک: آیت الله سید کاظم حائرى/ ولایت الامر فى عصر الغیبه/ ص 93) به نظر مىرسد که با وجود دو لازمه فوق عملا استمرار حکومتبا مشکلاتمتعددى مواجه خواهد شد بلکه در شرایط پیچیده دنیاى امروز گستردگىوسیع حیطه حقوق عمومى بعید است که چنین حکومتى باقى بماند لذامىتوان نتیجه گرفت که فقط براساس مبناى ولایت مطلقه است که تشکیلحکومت اسلامى در عصر غیبتبه راحتى امکان پذیر مىباشد و حکومت در عملبا تنگناهاى اجرایى مواجه نخواهد شد. 14- رسائل المحقق الکرکى تحقیق محمد حسون/ رساله صلاة الجمعه/ ج1/ ص 142/ کتابخانه آیت الله العظمى مرعشى، قم. 15- عوائد الایام/ ص 536/ چاپ دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم 16- عوائد الایام/ ص 536 538 17- عناوین/ ص 354/ چاپ سنگى 18- جواهر الکلام/ ج 16/ ص 178 19- جواهر الکلام/ ج 15/ ص 422 20- بلغة الفقیه/ ج 3/ ص 234 کتاب المکاسب/ ص 154/سطر ما قبل آخر/ طبع طاهر خوشنویس. در مورد نظریه مرحوم شیخ انصارىراجع به ولایت فقیه به زودى توضیجات بیشترى خواهیم آورد. 21- محسن کدیور/ هفتهنامه راه نو/ شماره 10/ مقاله حکومت ولایى/ ص 12 23- لازم به تذکر است که تعبیر «سلطنت فقیه» که در بحثهاى ولایتفقیه در کلام امام خمینى«قدس سره» (در کتاب البیع) و دیگر فقهاء زیاد بهکار رفته به هیچ وجه مرادف با سلطنتبه معناى پادشاهى نیستبلکهمراد از آن معناى لغوى این کلمه است که همان حکومت و ولایت مىباشد.در عربى معاصر گاهى به جاى این کلمه از واژه سلطه استفاده مىشود. 24- کتاب المکاسب/ ص 153/ طبع طاهر خوشنویس 25- همان ماخذ 26- همان ماخذ 27- کتاب المکاسب/ ص 154 28- قتاد را به خار مغیلان و گون ترجمه کردهاند. فرهنگ عمیدمىنویسد: قتاد درختى استخاردار، گلهایش زرد رنگ، از ساقه آن کتیرامىگیرند. در فارسى گون مىگویند. و المنجد مىنویسد: «یقال من دونهذا الامر خرط القتاد اى انه لا ینال الا بمشقة عظیمة و ان خرط القتاداسهل منه و خرط القتاد هو انتزاع قشره او شوکه بالید.» 29- بلغة الفقیه/ ج 3/ ص 230 30- آیت الله ناصر مکارم شیرازى/ انوار الفقاهه کتاب البیع/ ص 589 31- کتاب القضاء و الشهادات/ ص 49/ اعداد بحثه تحقیق تراث الشیخ الاعظم 32- وسائل الشیعه / ج 18/ ص 75/ ابواب صفات القاضى/ باب 11/ ح 9 33- وسائل الشیعه / ج 18 ابواب صفات القاضى/ باب 11/ ح 9 34- کتاب القضاء و الشهادات/ ص 48 35- کتاب البیع/ ج 2/ ص 489 36- ظاهرا فتواى آیت الله خوئى نیز مبنى بر اینکه معظم فقهاى امامیهولایت مطلقه فقیه را قبول ندارند ناظر به همین معنى یعنى ولایتبراموال و نفوس است. عبارت ایشان چنین است: «فى ثبوت الولایة المطلقةللفقیه الجامع للشرایط خلاف و معظم فقهاء الامامیة یقولون بعدم ثبوتهاو انما تثبیت فى الامور الحسبیه فقط» (صراط النجاة فى اجوبةالاستفتائات/ القسم الاول/ ص 12) 37- آیت الله سید محمد مهدى موسى خلخالى/ حاکمیت در اسلام/ صص 333-334 38- ولایت فقیه از نشریات راه کارگر/ ص 28 39- همان ماخذ/ ص 30 40- مهدى حائرى یزدى/ حکمت و حکومت/ ص 216 41- همان ماخذ/ ص 219 42- محسن کدیور/ هفتهنامه راه نو/ شماره 10/ مقاله حکومت ولایى/ ص 13 43- همان ماخذ. آخرین جمله مقاله 44- ر.ک: جواهر الکلام که شرح بر شرایع الاسلام است ج 26/ ص 3 45- سید محمد جواد حسینى عاملى/ مفتاح الکرامه فى شرح قواعد العلامه/ج 5 / ص 233 46- به عبارت دیگر یکى از عناصر حجر این است که آنچهشخص ممنوع از تصرف در آن استبه خود او تعلق داشته یا ملک وى باشد. 47- البته در خصوص انفال روایات زیادى وارد شده که همه یا قسمتى ازآن براى شیعیان در زمان غیبت تحلیل شده است ولى چنان که محققین ازفقهاء گفتهاند این روایات ناظر به فرض عدم تشکیل حکومت اسلامى درزمان غیبت استیا به عبارت دیگر از فرض تشکیل حکومت اسلامى انصرافدارد و لذا براى فقیه جامعالشرایطى که در راس حکومت اسلامى قراردادجایز است که در انفال تصرف نموده و براى تصرف مردم در آن حدود وقیودى قرار دهد و بر مردم نیز اطاعت از او واجب است. ر.ک: امامخمینى/ کتاب البیع/ ج 2/ ص 496 آیت الله مکارم شیرازى/ انوار الفقاههکتاب الخمس و الانفال/ ص 642 در اسات فى ولایة الفقیه الدولة الاسلامیه/ ح 4/ ص 110 147 48- مسالک الافهام / ج 1 / ص 162/ چاپ سنگى. مسالک شرح بر شرایعالاسلام است. 49- همان ماخذ براى توضیح بیشتر ر.ک: آیت الله سید محمد مهدى موسوىخلخالى/ حاکمیت در اسلام / ص 247-250 لازم به تذکر است که در خصوصتصدى قضاوت و اجراى حدود حتى در صورت نبودن فقیه جامع الشرایط نیزدخالتبراى دیگران جایز نیست (ر.ک حاکمیت در اسلام/ ص 247-250) درحالى که در کنار امور فوق دستهاى دیگر از امور عمومى به نام امورحسبیه قرار دارد که ولایتبر انجام آنها از آن فقهاى جامع الشرایط استو درصورت فقدان آنها نوبتبه عدول مؤمنین مىرسد و البته عدول مؤمنینفقط مجاز به انجام آن دسته از امور حسبیه هستند که ضرورت و فوریتداشته باشد به گونهاى که با تاخیر در انجام، مصلحت عمل از دستبرودمانند دفاع در برابر دشمن و نگاهدارى ایتام بى سرپرست (ر.ک شیخانصارى/ مکاسب/ ص 155 +امام خمینى/ کتاب البیع/ ج/2 ص 508 50- ر.ک: دراسات فى ولایة الفقیه و فقه الدولة الاسلامیه/ ج 1/ ص 27 51- ر.ک: سید محمد آل بحر العلوم/ بلغة الفقیه/ ج 3/ ص 214 52- محسن کدیور/ هفتهنامه راه نو/ شماره 10/ ص 13/ ستون دوم 53- ماخذ پیشین ص 15/ ستون اول 54- همان ماخذ/ ص 14/ ستون دوم 55- براى دیدن این تعبیر به عنوان نمونه رجوع کنید به: بلغةالفقیه/ ج 3/ ص 233 56- «ان ما ثبت للنبى صلى الله علیه و آله و الامام علیه السلام من جهةولایته و سلطنته ثابت للفقیه و اما اذا ثبت لهم «ع» ولایة من غیرهذه الناحیة فلا. فلو قلنا بان المعصوم علیه السلام له الولایة على طلاقزوجة الرجل او بیع ماله او اخذه منه و لو لم یقتض المصلحة العامة لمیثبت ذلک للفقیه و لا دلالة للادلة المتقدمة على ثبوتها له حتى یکونالخروج القطعى من قبیل التخصیص.» (کتاب البیع/ ج 2/ ص 489) نظیر اینمطلب را در کلام فقهاى دیگر نیز مىتوان دید که پیش از این به بعضى ازآنها اشاره کردیم.57- آیة الله سید کاظم حائرى/ ولایة الامر فى عصر الغیبه/ صص 260-216تذکر این نکته به جا است که اگر از کلامآیت الله حائرى برمىآید که ولى فقیه علاوه بر ولایتبر جامعه، بر افرادبما هم افرد نیز ولایت داده شده است ناظر به ولایت فقیه بر اشخاصىهمچون صفار و مجانین و سفهاء و نظایر آنها مىباشد که در این مواردمولى علیه شخصیتحقیقى افراد و به تعبیر دیگر افراد بماهم افرادهستند. واضح است که این مساله علاوه بر ولایتى است که فقیهجامع الشرایط بر امر زعامت و حکومت دارد. از آنجا که بحث این مقالهناظر به ولایت فقیه در مساله حکومت و زمامدارى است لذا به قسم اولاز ولایت که مولى علیه آن افراد بماهم افرادى مىباشند پرداخته نشدهاست. 58- آیت الله محمد مؤمن/ کلمات سدیده فى مسائل جدیده/ ص 17 59- پیرامون جمهورى اسلامى/ ص 153 60- ر.ک: بلغیه/ ج 3/ ص 211 + ولایة الامر فى عصر الغیبه/ ص 261 61- ر.ک: آیت الله سید عبد الاعلى سبزوارى. مهذب الاحکام/ ج 21/ص 10آیت الله سید مهدى موسى خلخالى/ حاکمیت در اسلام/ ص 517 62- نهج البلاغه/ خطبه40 63- آیت الله سیدکاظم حائرى/ ولایة الامر فى عصر الغیبه/ ص 261 64- به تعبیر حضرت امام «قدس سره»: «این توهم که اختیارات حکومتىرسول اکرم «ص» بیشتر از حضرت امیر «ع» بود یا اختیارات حضرتامیر«ع» بیش از فقیه است، باطل و غلط است.» (ولایت فقیه/ ص 40/مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى) 65- محسن کدیور/ هفتهنامهراه نو/ شماره 10/ مقاله حکومت ولایى/ ص 15 ستون اول 66- کتاب البیع/ ج 2/ ص 517 67- ر.ک: امام خمینى/ کتاب البیع/ ج 2/ ص 514 517 68- براى توضیح چگونگى تعیین فقیه حاکم از میان فقهاى جامع الشرایطرجوع کنید به مقاله نگارنده در مجله حکومت اسلامى شماره 8 در موردمبانى فقهى حقوقى مجلس خبرگان 69- ر.ک: آیت الله سید کاظم حائرى/ ولایة الامر فى عصر الغیبه/ ص 226 70- منظور از حکم حیثى آن است که فقیهمثلا بر اوقاف عمومى از این حیث که اوقاف عمومى است ولایت دارد لکن ازاین حیث که فقیه دیگرى بالفعل در اوقاف مزبور تصرف و اعمال ولایتکرده استبر آنها ولایت ندارد. نظیر این مطلب آن است که مثلا گوشتگوسفند از این حیث که گوشت گوسفند استحلال است لکن از این حیث کهملک دیگرى است تصرف در آن حلال و جایز نمىباشد. ر.ک: کتاب البیع/ ج/2 ص 517 71- کتاب البیع/ ج 2/ صص 516-517 72- امام خمینى/ تحریر الوسیله/ کتاب الصوم/ القول فى طریقثبوت هلال شهر رمضان و شوال/ مساله 5 73- لازم به تذکر است که این مساله اگر چه در کتابصوم و درباب ثبوت هلال ماه رمضان و شوال آمده است ولى مختص به آنمبحث نبوده بلکه حکم حاکم در تمامى امور عمومى و شئون سیاسى برهمگان لازم الاتباع است زیرا دلیل جیتحکم حاکم درباب صوم همانعمومات و اطلاقات ادله ولایت فقیه است که مهمه امور عمومى را شاملمىگردد و اختصاسى به یک یا چند باب معین ندارد. براى توضیح بیشترر.ک: جواهر الکلام/ ج 16/ ص 359 +آیت الله سید عبد الاعلى سبزوارى/مهذب الاحکام/ ج 10/ ص 260 74- کتاب البیع/ ج 2/ ص 466 75- به نوشته یکى از فقهاى معاصر: «چنانچه فقیه جامع الشرایط در موردى حکمصادر نمود حکم او درباره عموم، حجت و لازم الاجراء است و اختصاصى بهخود او یا مقلدینش ندارد بلکه درباره فقهاء دیگر نیز حجت است و ردآن جایز نیست مگر آنکه علم قطعى به خطاى او داشته باشیم و یا شرایطحکم را دارا نباشد». (آیت الله سید محمد مهدى موسوى خلخالى/ حاکمیتدر اسلام/ ص 291) 76- عین عبارت حضرت امام «قدس سره» که به صورتسخنرانى القاء شده است چنین مىباشد: «حفظ جمهورى اسلامى یک واجبعینى (است) اهم مسائل واجبات دنیا (است) اهم است از نماز اهمیتشبیشتر استبراى اینکه این حفظ اسلام است نماز فرع اسلام است» (صحیفهنور/ ج 19/ ص 275) 77- به عنوان نمونه رجوع کنید به: آیت الله سید کاظم حائرى/ ولایة الامرفى عصر الغیبه/ ص 259-271 + آیت الله سید مهدى موسوى خلخالى/ حاکمیتدر اسلام/ ص 321-329