"نظریه دولت" در فقه شیعه(1)
آرشیو
چکیده
این رساله، تقریر و بازسازى گفتارى شفاهى در نقد برخى مقالات استکه وصف الحال آنها در ابتداى همین مطلب آمده و باید نوعى اقدام درجهت تحریف دیدگاههاى فقهى و سیاسى برخى فقهاء شیعه دانسته شوند زیراعمدتا با هدف زیر سؤال بردن مکتب فقهى سیاسى "تشیع" و بویژه میراثحضرت امام (رض) در برخى روزنامهها و نشریات به چاپ مىرسند. صاحب اینگفتار، یک تن از فضلاى حوزه علمیه قم مىباشد و مسئولیت مطلب باسردبیرى است.متن
مقدمه
1. نظریه یا نظریهبافى؟!
شیعه، قرنهاى مدید از صدر اسلام، علاوهبر موضع کلامى خود، به «اندیشهسیاسى» خاص شناخته شده است و این بعد، یعنى وجود نظریه خاص شیعه در«فقه دولت»، بحدى برجسته بوده است که گروهى مستشرقین و نیزمخالفین و یا تحلیلگرانى که یکجانبه به صحنه نگریستهاند، تشیع راصرفا نوعى جناحبندى سیاسى در صدراسلام، و شیعه را تنها یک گروه سیاسىنامیدند زیرا از ابتدا داراى موضع کاملا مشخص در باب «نظریه دولت»بوده است. بنابراین بسیار عجیبتر و باورنکردنىتر خواهد بود اگر ازسر دیگر این افراط، کسانى نیز شیعه و فقه شیعى را اساسا ملازم با هیچنظریه خاص درباره دولت و حکومت ندانند!! اگر کسانى مکتب سیاسى تشیعدر باب "دولت" و فلسفه "قدرت" را بکلى مشتبه و متشابه و کاملا اختلافىتلقى کرده و همواره دچار تطور بخوانند بحدى که حتى در اصل«مشروعیت» و تحلیل منشا و توجیه آن که از امهات فقه سیاسى استنیز نظریات فقهى را تماما مبهم و متعارض بدانند تا بتوانند خوددستبه نظریهتراشى و نظریهبافى زده و نسبتهاى بىربط به فقهاء بدهند،این دست کم، ناشى از ناشىگرى و کمدانى و فقدان آشنایى با زبان فقهاءمکتب و سوء فهم از تعابیر آنان یا تقطیع عمدى کلمات و مثله سازىرسالههاى آنان است، اگر نیات بدترى در کار نباشد! اگر کسانى گمان ویا تلقین کنند که شیعه تا همین صد یا صد و پنجاه سال قبل، اصولا بحثفقهى در باب ولایت و امارت در قلمروى سیاسى نداشته و پیشنهاد ویژهاىدر این مهمترین حوزه حیات اجتماعى، نکرده است، بىشک با فقه و تاریخسیاسى شیعه، آشنایى ندارند و یا قصد تحریف این فقه و آن تایخ رادارند. البته ممکن نیز هست که چنین افرادى، سادگى نموده و صرفابدنبال الفاظى چون "رژیم سیاسى" یا "کابینه" و "رئیس جمهور"!! درآثار فقهاء یا آیات و روایات گشته و آنها را نیافتهاند و سپس نتیجهگرفتهاند که اساسا «فقه الدوله» و نظام سیاسى در تفکر شیعى ودینى، سابقهاى نداشته است!! پس حساب دین از دولت، جداست!!
2. فرد یا نهاد؟
اگر در تعابیر فقهاء، بیش از آنکه به نهادهاى سیاسى واشخاص حقوقى، اشاره رفته باشد، بحث از اشخاص حقیقى چون فقیه، عادل،ولى، حاکم و ... شده است، در واقع، به علتساخت ایدئولوژیک و مشروط"حکومت" در اسلام، ناظر به شخصیتحقوقى آنان مىباشد. بعبارت دیگر،بحث از "فرد"، از حیثحقوق سیاسى، بحث از "نهاد" است. ارتباط میانشخصیتحقوقى و شخصیتحقیقى، البته نباید نادیده گرفته شود زیرااوصاف و نیز اختیارات و وظایف حاکمان که دائر مدار شخصیتحقوقى است،مالا و در خارج، بر شخصیتحقیقى افراد ذیصلاح مبتنى مىگردد و دقیقابدین علت نیز هست که همه افراد، واجد چنان شخصیتحقوقى و اختیاراتحکومتى نمىتوانند باشند و حکومتها بعلتخصوصیت و روش حاکمانشان، بهمشروع و نامشروع، تقسیم مىشوند زیرا همه شخصیتهاى حقیقى، واجد شرائطو لذا داراى حق حاکمیت نیستند. بحث از شخصیتحقیقى یا حقوقى، البتهلزوما همان بحث از «چه کسى حکومت کند؟» یا «چگونه حکومتبایدکرد؟!» نیست اما بد نیست همین جا روشن شود که بدون بحث از «چه کسىحکومت کند؟»، نمىتوان تکلیف «چگونه باید حکومت کرد؟!» را روشننمود و پاسخ این مسئله را تنها در صورتى بدقت مىتوان داد که شرطهاىحاکمیت و مفهوم و منشا «حق حاکمیت» را روشن کنیم و البته درمرتبه بعد، نوبتبه «چگونه باید حکومت کرد؟!» یعنى احکام و وظایفحاکمیت و اختیارات رهبرى نیز مىرسد. از قضاء، فقهایى که وارد اینبحثشدهاند، دقیقا همین مسیر منطقى را طى نمودهاند یعنى ابتدا از«چه کسى حق حاکمیت دارد»؟! پرسیده و شخصیتحقیقى و حقوقى او راتحلیل نمودهاند و سپس درباب حدود و مسئولیتها و حقوق «حاکم بماهوحاکم» (شخصیتحقوقى) بحث کردهاند و به چگونه باید حکومت کرد؟!پرداختهاند.
3. نظریهپردازى در تقیه:
بر هر کس که آثار فقهاء و متکلمین شیعه را مرور کند، روشن است کهشیعه، همواره بنحوى به مسئله دولت، توجه داشته است اما البته اوضاعسیاسى جامعه، کاملا دخالت دارد در این که کدام علم و در قلمروى کداممسائلش، بیشتر رشد کرده و مورد توجه قرار گیرد و کدام مباحث، تحتفشار و مورد تهدید و خطر سیاسى بوده و به بخشى از مسائل آن نمىشدهبصراحت پرداخت زیرا در بسیارى از دورانها ورود صریح به مباحث فقهسیاسى، به معناى اعلام جنگ علیه حاکمیتها و زیر سؤال بردن اصلمشروعیت آنها بود و بنابراین بىهیچ ملاحظه سرکوب مىشد. تا پیش ازدوران رسمى شدن تشیع در ایران، فقهاء شیعه در تقیه محض بسر مىبردندو حتى راجع به مشروعیتحاکمیتهاى قرنها قبل در صدراسلام همنمىتوانستند نظر دهند چه رسد به زمان خود!!
4. نظریه شیعى "دولت"، نفى مشروعیت رژیم پادشاهى:
در سه چهار قرن اخیر نیز هرگاه فضاى سیاسى بازتر بوده، به صراحتبیشتر و در بقیه مواقع با ملاحظات سیاسى، نظریات فقهاء در بابحاکمیت، بیان مىشده است و تقریبا هسته اصلى این دیدگاه، نفى مشروعیتکلیه حکومتهایى بوده است که ماذون از ناحیه شارع نبوده و نیابت ازناحیه معصومین«ع» نداشته و به اصطلاح فقهى، منصوب الهى نباشند. اگرتشکیل حاکمیتبه هر شعار و اسم و زیر هر پرچم در عصر غیبت، بدونانتساب به اهلبیت پیامبر«ص» و بدون انتصاب خاص یا عام از ناحیهشارع مقدس، نامشروع و «پرچم ضلالت» و «حکومت طاغوت»، خواندهمىشده، همه بدلیل وضوح و ضرورى و اجماعى بودن همین «نظریه دولت»در تفکر شیعى و نوع نگاه ایشان به حقوق اساسى و مسائل سیاسى مربوطبه حاکمیتبوده است. نگاهى که نه یک قرن بلکه قرنها و سدهها در بحثنظرى و موضع عملى، سابقه دارد زیرا شیعه همواره و از ابتداء شرطحاکمیت را «اذن الهى» و اجازه شارع و جعل دینى مىدانسته و آن رابالاصاله، به «عصمت» و درصورت تعذر، به «عدالت»، منوط کرده واساسا به همین دلیل، «شیعه» نامیده شده و از فضاى حاکم بر جهاناسلام، جدا شد زیرا براى حقوق شرعى مردم و حدود الهى، حرمت و اهمیتبیشترى قائل بوده و هرکسى را شایسته حکومتبر مردم نمىدانسته و درباب «حق حاکمیت»، بنفع مردم و علیه حاکمان، شرایط بسیار پیچیده،دقیق و سختى قرارداده و آن را مشروط به اذن الهى و اداء تکالیف الهىدر برابر مردم مىکرد. اصولا آغاز تفاوت میان شیعه و اهل سنت، بر سرمسئله «امامت» و به ویژه «حکومت» بود یعنى زاویه از نقطه نظر«نظریه دولت» باز شد و بتدریج این اختلاف نظر، منبسط شد و فروع خودرا یافت. شیعه و فقه شیعه، بدلیل لحاظ موقعیت «امام» در نظامسیاسى، حقوقى و مالى جامعه، صبغه فقهى کلامى و سپس سیاسى ویژهاىیافت و بارزترین حوزه اختلاف، که شیعه را بنام شیعه شناختند و مواضعسیاسى آن را «خروج بر حکومت» نامیدند، دقیقا همین بود که پیرواناهلبیت «ع»، درباب مسئله «مشروعیت»، «حق حاکمیت» و «فلسفهدولت»، صاحب موضع و نظر ایجابى ویژهاى بودند و «عصمت و وصایت» راو سپس در عصر غیبت، «فقاهت و عدالت» را شرط حاکمیت مىدانستند. پسچگونه مىتوان چنین مکتبى را با چنان امامانى و چنین تاریخ و فقه وکلامى، فاقد نظریه ویژه درباب دولت و حکومت، و کاملا اجمالگو و متفرق(به 9 یا 10 یا... فرقه) خواند؟! فقهاى شیعه اثنى عشرى، در تمامهزاره و سدههاى گذشته، در حوزه محکمات فقه سیاسى، یک گونهاندیشیدهاند و هسته اصلى "نظریه دولت" میان ایشان، ثابت و واضح بودهو هست و مباحثه در برخى جزئیات و حواشى و گاه در نحوه تعبیر و تدوینو طرز دخول و خروج به بحث، یا شدت و ضعف لحن، یا تنوع شرائط سیاسىاجتماعى فقهاء و...، باعث نمىشود که کسانى بر فقهاء شیعه، دروغهایىچنان بزرگ و ناشیانه ببندند و از طرفى، فقهاء سلف را متهم به فقدانعقیده و فتوى در امور سیاسى و حکومتى و در خصوص ولایت و امارت کنند وفقهاء متاخر را به 9 یا... فرقه، تقسیم کنند و مدعیات غریب خود رابر آن بزرگان تحمیل کنند.
5. افتراء به فقهاء بقصد "شاذ" نامیدن نظریات امام «رض»:
اصولا چه وقت مىتوان نظرى را به فقیهى نسبتداد؟! و چه وقت مىتوان یک نظر را، «نظریه» به معنى مصطلح، یعنىچیزى همچون یک "مکتب مستقل" نامید؟! اختلاف در تحلیل یک روایتیااظهار نظر در تعدیل یا جرح آن و حسنه یا صحیحه دانستن آن و ثقه یاعادل دانستن یک راوى، نباید اختلاف در مکتب فقهى سیاسى و در«نظریه دولت»!! نامیده شود. این بزرگنمایى و غلو در تحلیلدیدگاههاست. زیرا هر اختلاف نظر را نمىتوان اختلاف «نظریه و مکتب»نامید و در حق آن مبالغه نمود بگونهاى که محکمات و هسته مشترک تفکرشیعى را که مورد اجماع و اتفاق همه فقهاء بوده و هست، مبهم و مجمل واختلافى نمایش داد و ضروریات مذهب و فقه را همچون چیزى در حد"شذوذات"، زیر سؤال برد و کارى کرد تا بالاخره بتوان با لطایف الحیل،نظر فقهى حضرت امام«رض»، را ساخته و پرداخته خود ایشان و بىسابقهدر فقه!! جلوه داد ولى فلان مقاله بىمحتوى و بدور از محکمات تفکراسلامى و شیعى (که مثلا در باب «حکمت و حکومت» نگاشته شده و سرتاسرکینهتوزى و هتک حرمت و حسادتورزى است) و نیز سایر دیدگاههاى مادى وغربى درباب حکومت را بنام یک «مکتب فقهى شیعى» و «نظریه دولت درفقه»، جا زد!! متاسفانه افرادى ناآشنا با محکمات فقه و داراىاغراض سیاسى دستبه چنین نظریه تراشىها و نسبتهاى ناروا به فقهاءشیعه مىزنند تا دیدگاه مکتبى درباب سیاست و حکومت را مشکوک و متشابهجلوه دهند و ولایت فقیه را زیر سؤال برند و آن را حداکثر در حد یک«تئورى»!! آنهم با قرائات بسیار متضاد و متنوع!! و بىریشه نشاندهند و بویژه مواضع فقهى امام «رض» درباب ولایت فقیه را فاقدپشتوانه فقهى و تاریخى در تفکر شیعى و حوزهاى و یک نظریه شاذ واقلیتى با ادلهاى بسیار ضعیف و بلکه فاقد دلیل متقن عقلى و نقلى!!نشان دهند که کاملا مهجور و حتى تقریبا منحصر در شخص امام!! بوده ودر نقطه مقابل اغلب فقهاء شیعه است. آنان تصویرى از «ولایت فقیه»امام «رض» مىپردازند که نه تنها فاقد ریشه حوزهاى و فقهى بلکهفاقد کمترین وجاهت عقلائى و سیاسى نیز هست و با تحریف نظرات امام«رض»، آن را حاوى نوعى استبدادگرائى، شخص محورى، ناقض قانون،توتالیتر و غیر مردمى معرفى مىکنند و از طرف دیگر، نقطه نظرات غیرشیعى بلکه صد درصد غیر دینى و وام گرفته از غرب و تفکر لیبرال را کهمروج صریح سکولاریزم است، تحت عنوان «نظریه دولت» شیعى در افکارعمومى نسل جوان جاىگیر کنند و پوشش ظاهرا دینى و حتى توجیه فقهى!!براى سکولاریزم دست و پا کنند. معدودى معممین کمدانش و محروم ازاخلاق علمى نیز متاسفانه در این مشوشسازىها، مشارکت ورزیدند که درآخرت باید پاسخگو باشند. (زیرا در دنیا که گویا هیچکس پاسخگونیست؟!) ما حداقل را بگیریم یعنى از اخلاق علمى بحث کنیم که آیامىتوان با تقطیع عبارات مؤلفان، تفسیر براءى در عبارات یا مسکوتگذاردن بخشى از تصریحات ایشان و این قبیل رفتار غیر علمى، نسبتى بهآنان داد و یا آنان را دستهبندى نمود و «تفسیر بما لا یرضى صاحبه»مرتکب شد؟ و قبح این رفتار غیر تحقیقى، آیا بویژه وقتى افزون ومضاعف نمىگردد که آن مؤلفان، علماء دین و فقهاء بزرگ بوده و موضوع،جزء مهمترین مضامین دینى و فقهى باشد؟! آیا این گذشته از افتراء بهفقهیان و افتراء به خدا و رسولش، بازى با دین مردم و ایجاد اغتشاشدر ذهنیت متشرعین و بدگمان کردن یا به تردید افکندن آنان در منصوصاتفقهى و در تشخیص بزرگترین فقهاء نمىباشد؟! و... اصولا چه وقت مىتوانیک نظر فقهى را «نظریه و مکتب» نامید؟! و چه وقت مىتوان یک نظرفقهى را به فقیهى نسبت داد؟! آن وقت که فقیه مزبور، براستى در مقامبیان نظر فقهى خود بوده، و صورت مسئله او، همین صورت مسئلهاى باشدکه نسبت دهنده، مد نظر دارد، و وقتى که فقیه، در پاسخ مشخص به اینسؤال، مستند به ادله شرعى (اعم از عقلى یا نقلى)، در مقام افتاء (و نه تقیه سیاسى یا ...)، چیزى گفته باشد و بر خلاف نسبت مذکور،تخصیص، تقیید و توضیحى و بلکه تصریحات مؤکدى در آثار فقهى او یافتنشود و و و . اما اگر کسانى به هر غرضى ابتدا تصمیم خود را(دال بر مشکوک و شاذ نمایاندن دیدگاههاى امام«رض» و بىریشه نمودناصل «ولایت فقیه» و القاء شبهه و ادعاى اختلافات بسیار اساسى میانفقهاء شیعه و ...) گرفته و از ابتداء بناء را بر آن گذاشته باشند کهپیش از تحقیق منصفانه، چه چیزها را نفى و یا اثبات کنند و چند نظریهرا جعل نمایند و چه چیزها را به کدام فقهاء نسبت دهند و سپس چهنتایجى (از قبیل دست و پا کردن توجیه فقهى بنفع سکولاریزم!!) بگیرندو پس از همه این مقدمات!!، شروع به تحقیق!! و استقراء نمایند، این،دستکم بر خلاف اخلاق تحقیق است. (تقواى دینى، بکنار).
فصل اول
1. جمود بر لفظ یا تنقیح مناط؟!
مفهوم و کارکرد «حکومت و دولت»، درطول تاریخ، تفاوتهایى جبرى و اجتماعى نموده است. امروزه در جهان،دولتها به علت پیچیدهتر شدن نظام حیات جمعى، متکفل مسائلى شدهاند کهدر سدههاى گذشته، مشکل عمدهاى، محسوب نمىشده و یا متولى مستقیم وعلیحدهاى نمىخواستند (همچون ایجاد نظم ترافیکى، دخالت در برخىتجارتها، تصدى آموزش و پرورش و...). معذلک در متون فقهى و روائىشیعه، گذشتهازبخشى مسائل مبتلابه، که بدان اشاره صریح جزئى یا کلىشده است، بخش دیگر نیز تحت عناوین عام قرار مىگیرند که مناط آنها مدنظر شارع مىباشند و بدین ترتیب قاطعانه مىتوان گفت که وقتى ماهیتپیچیدهترین نیازها و ساز و کارهاى اجتماعى (که متولى آن، دولتهاهستند) بدقت، تعیین و تبیین گردند، لا محاله و دستکم، در ذیل یکى ازعناوینشرعى قرارمىگیرند. عدم درک این نکته که کلیه مصالح و مفاسد،منافع و مضار اجتماعى (اعم از سیاسى، اقتصادى و حقوقى) در ذیلعنوانى از عناوین مورد تشویق یا تحذیر شارع مقدس بطور خاص یا عام،قرار مىیابد، منشا بسیارى از تلاشهاى «اسلامزدایانه» از صحنه حکومتو اجتماع و معیشت مردم در ادوار گوناگون بوده و هست. مذهبیونى که بهرویکردهاى سکولار، آلوده شدهاند و عملا دین را در چند مسئله مناسکى وعبادى و فردى محدود کردهاند، مطمئن باشند که دین را بدرستى نشناختهیا با آن، گزینشى و خود محورانه برخورد نموده و لذا تفسیر براءىمىکنند. در مورد بخشى از مسائل ویژه مستحدث که امروزه در قلمروىاختیارات حکومتى در دنیا قرار مىگیرند و قبلا وجود خارجى نداشتهاند،البته نباید بعینه، بدنبال لفظ آن در روایات و فتاوى گشت و پس ازفحص و یاس، حکم کرد که در اسلام، چنان مسئلهاى، پیشبینى نشده یافقهاء، آن را در حوزه ولایت فقیه یا حکومت اسلامى نمىدانستهاند و اینمثلا اختراع شخص امام «رض» بوده است!! «جمود بر لفظ»، هموارهمنشا برداشتهاى جاهلانه و عوامزده، چه در بعد مقدس مآبى و چه در بعدروشنفکرمآبى و غربگرایى شده و جز به کار عوامفریبان نخواهد آمد.باید دید کدام مسئله مستحدثه، در ذیل کدام عنوان عام فقهى، قابل درجاست و سپس حکم آن را از منابع شریعت چگونه باید استخراج کرد. در ترسیم حوزه ولایت فقیه و حکومت اسلامى نیز باید بدون هیچ تحجر وقشرىگرى، گستره وظائف و اختیارات فقیه را در شرائط کنونى، تطبیق وتحقیق کرد.
2. "ولایت افتاء" و "نظریه دولت":
مثال، سه عنوان (افتاء) ، (قضاء) و (ولایت در امور حسبیه) را ملاحظه کنید.این عناوین، حداقل عناوینى است که کلیه فقهاء شیعه، اجماعا براىفقیه جامع الشرائط، قائل بوده و هستند. اما این سه آیا عناوینى محدودو جزئىاند؟ ! چنین نیستبلکه تقریبا هیچ امر حیاتى در جامعه بشرىنیست که از شمول همین سه عنوان، خارج باشند البته ملاک این شمول،ملاکى فقهى استیعنى بیان حقوق و تکالیف مردم و حاکمان و تبیین حدودالهى در همه قلمروهائى که به رفتار ارادى بشر، مربوط است و بنحوى درسعادت یا شقاوت او تاثیر مىگذارد. به عنوان نمونه، «ولایت افتاء»،حق اظهار نظر فقهى و بلکه صدور «حکم» شرعى (فراتر از نظریهپردازى)را در کلیه قلمروهاى حیات و از جمله، امور حکومتى، به فقیه مىدهد وروشن است که این حق، یک ما بازاء عینى دارد یعنى جامعه دینى و حکومتمتشرع و مسلمان، موظف به اطاعت از فقیه بوده و حق معصیت ندارند. این«ولایت»، تقریبا هیچ حوزهاى از حاکمیت را فروگذار نکرده و همه را(اعم از سیاست اقتصادى، فرهنگى، تجارى و... داخلى یا خارجى) فرامىگیرد. البته «تصدى بالمباشره»، امردیگرى است ومىتوان در آن بحثمستقلى کرد ولى در این مقام نیز، قدر متقین، نقلا (و دستکم، عقلا) آناست که اولویتبا مجتهد عادل است مگر آنکه (واین فرض، بسیار بعیدو تقریبا محال است) بدون کمترین حضور فقیه در حاکمیت، رعایت کلیهاحکام و حقوق و حدود شرعى در نظام سیاسى و روابط دولت و ملت، تضمینشود. ملاحظه مىشود که «ولایت افتاء» به ویژه که شامل همه امور حکومتى وسیاسى نیز هست در واقع، نوعى نظارت فعال و استصوابى بلکه اشرافکامل در سیاسگزارى در «امر حکومت» را مىطلبد و عقلا (و شرعا) باآن ملازمه دارد و این همان ولایت فقیهى است که امام فرمود و در قانوناساسى مندرج شد و براى تحقق آن، انقلاب عظیمى صورت گرفت.
3. "ولایت قضاء" و تفکیک ناپذیرى آن از "حاکمیت":
اکنون، عنوان «قضاء» و قضاوت را در نظر بگیریم که هرگز به فصلخصومات شخصى، محدود و منحصر نمىگردد و در بسیارى مقولات حکومتى، واردمىشود، از جمله، بسیارى حدود و تعزیرات است که اجراء آن، در شانحاکم و دولت و یا ناظر به خود حکومت است و قلمروى قضاوت را قلمروئىکاملا حکومتى مىکند. بعبارت دیگر، تردیدى نیست که حاکم شرع یا قاضىشرع، دقیقا کارى حکومتى مىکند و لذا در هیچ کشورى، هیچ حکومتى حاضربه واگذارى قوه قضائیه خود به نهاد یا افرادى خارج از هیئتحاکمهنیستند. وقتى «ولایت قضاء» که قطعا متعلق به فقیه است، در دستفقهاء باشد، نظام سیاسى و مالیاتى و فرهنگى و آموزشى و حتى سیاستخارجى آن کشور را بشدت تحت تاثیر قرار مىدهد و لذا رژیمهاى پادشاهىدر زمان قاجار و پهلوى، نظام «قضاوت شرعى» را با جدیتبرانداختندو دست فقهاء عادل را از نظام قضائى کوتاه کردند. بعلاوه، اجراء بسیارى حدود شرعى و احکام قضائى (همچون مجازات محتکر ورشوهگیر و...) بدون در اختیار داشتن حکومت، محال است.همچنین در راس امر قضاء، رسیدگى به مظالم حکومتى و تامین عدالتاجتماعى است که فقیه را صد در صد با مسئله حکومت، مرتبط و درگیر مىسازد.
4."امور حسبیه"، امورى حکومتى است:
«ولایت در امور حسبیه» نیز، حوزه بسیار گستردهاى را فرا مىگیرد.این حوزه را شامل امورى دانستهاند که شارع در هیچ شرائطى مطلقا راضىبه ترک آنها نیست. حال باید دید آن کدام امور مهم حکومتى و اجتماعىاست که شارع، راضى به ترک آنها مىباشد و بنابراین از حوزه ولایتمجتهدان عادل، کاملا خارج است؟! آیا روال حکومت در امور سیاسى واقتصادى و فرهنگى که بطور قاطع در سرنوشت دنیوى و اخروى مردم و درحقوق مادى و معنوى ایشان دخالت دارد و آیا انجام احکام الهى در اینقلمروها، امورى است که شارع راضى به ترک آنهاست؟! آیا اصلاح نظامآموزشى و قانونگذارى و فرهنگى و عدالت اقتصادى و... با این همهاحکام دقیق و متراکم شرعى در کتاب و سنت، امورى است که شارع، همه رابه حال خود گذارده است؟! آیا امر به معروف و نهى از منکر که شاملکلیه حوزههاى اخلاقى و فقهى (که اسلام در آن حوزهها سکوت نکرده است)،مىباشد و تا حد براندازى یک نظام و تشکیل حکومت جدید، توسعه مىیابد،همگى امورى خارج از حیطه "رضایت و عدم رضایتشارع" و لذا خارج از"حوزه ولایت فقهاء" است؟! این است که فقهاء شیعه در عصر غیبت و فترتو تقیه، «حداقل امور حسبیه» را در عصر خود شمارش کردهاند که شاملامورى چون سرپرستى ایتام و سایر افراد و اموال جزئى بىسرپرستبوده وحکومتها نیز نسبتبدانها حساسیت چندانى نشان نمىدادند اما هرگزفقهاء از حداکثر و سقف ابدى براى این امور، سخن به میان نیاوردهاندو بسیارى از فقهاء، آن را شامل کلیه امورى که متولى خصوصى ندارد وسرتاسر امور عمومى و اجتماعى (و از جمله، حکومتى) را فرامىگیرد، دانستهاند که حضورى فعال در کلیه عرصههاى مدنى و اجتماعى را مىطلبد.
5. "ولایتحسبه"، دولت در دولت:
متولى امور حسبیه، در اصل، "حکومتشرعى و اسلامى" است و این امور در تحت ولایت و وظایف فقیهان است کهالبته با مباشرت و مشاورت و تصدى کارشناسان فن و متخصصان، اما تحتاشراف و رهبرى و سیاستگذارى کلى فقیهان باید صورت گیرد یعنى نوعىمدیریت علمى در ذیل اهداف و احکام فقهى است. اما در دورانى کهحکومتهاى نامشروع (اعم از دیکتاتورى و دمکراتیک که تابع احکام دیننمىباشند)، بر سر کارند، بخشى مهم از این امور، عملا از دسترس قدرتفقیه خارج مىشود ولى بخش دیگر، که همچنان در دسترس مىباشند، گرچهاندک و محدود مثل رعایتحال بىسرپرستان (یتیمان، مجانین و...) وتعیین تکلیف اموال بىصاحب و ... به هیچوجه نباید بر زمین مانده وضایع شوند و لذا وقتى حکومت، نامشروع بوده و فعلا قابل اصلاح یا قابلتعویض نباشد، آن بخش از وظائف عمومى و اجتماعى که قابل اداء است، باید اداء گردد و لذا مىتوان گفت «ولایتحسبه» در عصر حکومت اسلامى،شامل همه وظائف و اختیارات حکومتى عصر مىباشد و در عصر حکومتهاىنامشروع، در واقع، به معناى نوعى تشکیل «دولت در دولت» توسط فقهاءعادل است و هرگز نباید تعطیل گردد. پس آنچه برخى فقهاء در عصر حکومتهاى جور، از امور حسبیه نامیدهاند،درست اما حداقل این امور مىباشد که در وسع و توان ایشان بوده است.زیرا به بهانه فقدان حکومت صالح اسلامى، نمىتوانستهاند همه وظائف وحقوق و حدود حتى آنها که مقدور است را تعطیل کنند و لذا همانفقیهان، هرگاه توانستند، حتى حاکمان را عزل و نصب و تنفیذ یا تعویضکردند (همچون بخشى از دوره صفویه و اوائل قاجار) و هرگاهمىتوانستند، خود مستقلا قضاوت و اجراء حدود و تعزیر (حتى رجم وتازیانه و اعدام و جریمه مالى) مىکردند و هرگاه مىتوانستند، مالیاتشرعى گرفته و در امور عامه اجتماعى بنام سهم امام و زکات و... مصرفمىکردند و هرگاه مىتوانستند در مناسبات و سیاستخارجى، اعمال نفوذکرده و دستور قطع یا وصل رابطه با سایر کشورها مىدادند و ... البتهوقتى دستشان از همه جا کوتاه مىشد، وظیفه "قضاء" و بخش اعظم از"امور حسبیه" از حوزه قدرت ایشان، خارج بود و حتى امکان "افتاء" درهمه امور را نداشتند، از باب ضرورت، تنها، به درجات پایینتر وخصوصىتر امور حسبیه (اموال مجهول المالک شخصى، سرپرستى ایتام و...)و افتاء در امور عبادى و شخصى، اکتفاء مىکردند زیرا اعمال « ولایتحسبه و قضاء و افتاء» با همه گستره واقعى، براى ایشان، میسور نبودو معلوم است که اعمال ولایت و انجام هر وظیفهاى ، تابع میزان اقتدارو متناسب با شرائط اجتماعى است اما حوزه امور حسبیه، قضاء و افتاء،بوضوح، فراتر از یک فقه خصوصى و عبادى است و بسیارى مسائل چونامنیت، بهداشت و آموزش عمومى مومنین را فرامىگرفته است و البتهمفهوم و چگونگى تامین امورى چون امنیت، آموزش عمومى و بهداشت و ...نیز متناسب با شرائط حیات و جامعه و تاریخ، متطور است و تامین حقوقاجتماعى و نیازهاى دنیوى مومنین بر عهده حکومت مشروع و اسلامى است وقدر متیقن در جواز تصرف در امور حکومتى نیز، به اجماع مکتب اهلبیت«ع»، فقیهان و اجد شرائطاند و وقتى مىگوئیم «فقیهان»، مراد،نهاد «فقاهت» است که صاحب ولایت مىباشد و فقیه «بماهو فقیه»، شخصیتحقوقى است و «دولت اسلامى» نیز دقیقا یک شخصیتحقوقى است کهمشروعیتخود را از صفات «فقاهت و عدالت» شخص ولى فقیه مىگیرد. اینهمان «درهم تابى» و رابطه متقابل میان شخصیتحقیقى و شخصیتحقوقىفقیه است که قبلا درباره آن سخن به میان آوردیم. و اما اداره حکومتتوسط فقیه، بمفهوم رهبرى مکتبى است و اداره شئون معیشتى مردم بهشیوه علمى و تخصصى به مباشرت متخصصان و کارشناسان علوم و فنون تحتولایت و ریاست "ولى فقیه" است.
فصل دوم
1. ادوار فقه سیاسى، یا تحریف تاریخ فقه؟!
دورهبندى فقه سیاسى شیعه از حیثشرائط سیاسىاجتماعى و ...، اگر کارى در حوزه تاریخ فقه و جامعهشناسى معرفت آنباشد، ارزشمند و جاى آن تقریبا (نه کاملا) خالى است اما چنانچه گفتهآمد، نباید بنام طبقهبندى و بجاى بررسى ادوار یک علم و شجرهنامهنظریهپردازیهاى واقعى گذشته، خود دستبه نظریه تراشى و ایرادنسبتهاى عجیب و غریب به عالمان و متفکران بزرگ تاریخ فقه شیعه،بزنند. مفهوم «ادوار» نیز مفهوم دقیقى است و باید قبلا ملاکهاىطبقهبندى و «روش» بررسى آن، تنقیح شده باشد تا به نفى اصلىترینارکان فقه شیعه و تحریف واقعیتهاى تاریخ آن منجر نگردد و مثلا ادعانگردد که «براى فقیهان هزاره اول هجرى، اصلا مسئله حکومت اسلامى،بکلى مطرح نبوده است»!! یا «اولین بار که از ولایت فقیه، بحث فقهىبه میان آمده، توسط نراقى در قرن 13 هجرى!! بوده است» و یا «در ششقرن پس از غیبت کبرى مطلقا میان فقهاء شیعه، بحث از حکومت و ولایتسیاسى نشده و هیچ نظریه سیاسى موجود نبوده و ذهنیت فقهاء، اصولاآماده حل چنین مسائلى نبوده است»!! و... جز بىدانشى یا غرض ورزى، چه چیزى مىتواند عامل چنین القائات وادعاهاى گزاف و دادن چنین نسبتهایى به فقهاء بزرگى شود که هزارانصفحه بحث مکتوب فقهى ایشان، در دسترس اهل علم و تحقیق است؟!! اذهانىکه واژههائى چون حاکم، سلطان، امام، حاکم شرع، قاضى، امر به معروف ونهى از منکرات حکومتى، قضاوت، مالیاتهاى وسیع، اقامه حدود، وضع وصرف مالیات، اقامه نماز جمعه با آن محتواى سیاسى حکومتى، انجام حج وحکم به شروع یا انقضاء ماه با آثار اجتماعى و اقتصادى و سیاسى وسیعآن، سرپرستى بخشهاى بدون متولى خصوصى در جامعه، اجراء عدالتاجتماعى، تضمین نشر معارف اسلام و اجراء احکام اسلام و وووو را بىربطبا مسئله حکومت و ولایتسیاسى مىبینند، آیا چنین اذهانى اصولا قدرتدرک مضامین سیاسى فقه را دارند؟! و آیا منطقا حق ورود به حلقه اظهارنظر علمى در این مباحث ظریف و دقیق را مىتوان به چنین افرادى داد؟!و آیا این مقالهنویسان با ابتدائىترین مضامین حقوق سیاسى آشنایند؟!
2. فقه سیاسى چهار قرن اخیر و شفافیت افزونتر:
از دوره صفویه که مذهب رسمى ایران، به تشیع، تبدیل مىشود و فشارسنگین سیاسى، نظامى در ایران علیه شیعیان و فقهاء ایشان تخفیفمىیابد و فقیه شیعه، بتدریج، امکان اظهار نظرهایى نسبتا صریحترمىیابد، متون فقهى شیعه، با مسئله سیاست و حکومت، تا حدودى واضحتر وریزتر و صریحتر برخورد مىکنند زیرا شرائط تقیه، تا حدودى، تسهیل ورقیق مىگردد و البته کاملا منتفى نمىشود. این است که در چهار قرناخیر، فتاواى سیاسى فقهاء شیعه نیز، در مواردى علنىتر و شفافتر شدهاست. اما هرگز، قبل از این دوران نیز، فقیهى نمىتوانسته است کهادعا، یا حتى گمان کرده باشد که احکام سیاسى و حکومتى اسلام دربابامور حقوقى و سیاسى و فرهنگى و قضائى و عبادى و ...، در عصر غیبت،منسوخ یا تعطیل است و حکومتها در غیبت معصومین«ع» نباید تابع ومجرى احکام اجتماعى اسلامى باشند و یا فساق و جهال، در اجراء احکاماسلام و عدالت اجتماعى، مقدم بر علماء عدول و فقیهان واجدشرائطاند!!... این از ارکان اصلى هر «نظریه دولت» در تفکر شیعىاست که حکومتباید آشنا و ملتزم به شریعتباشد و "اجتهادى بودن" اینآشنایى نیز، حتى الامکان، ضرورت دارد و تنها در صورت تعذر آن است کهبه آشنائى تقلیدى (عدول مؤمنین) تنزل مىشود و تشکیل و اداره چنینحکومتى بدون ولایت و نظارت و اشراف مجتهد عادل، امکان ندارد و لذاهیچ حکومتى بدون چنین نظارت و امضاء و تاییدى مشروع نمىباشد. البتهولایت، لزوما به مفهوم مباشرت در همه امور حکومتى نیست و همچنینمیزان این نظارت و اشراف و ولایت، تابع شرائط عینى اجتماعى و میزانقدرت فقیهان است و باصطلاح، نظریه «همه یا هیچ» عقلا و شرعا نادرستاست. نباید گفت که باید «یا همه احکام اسلام، اجراء شده و حکومتمعصوم باشد و یا هیچیک از احکام اجراء نشود و حکومت، از آن ظالمان وفاسقان و جاهلان، باشد.» عقلا و شرعا روشن است که هر میزان از اسلامکه امکان اجراء دارد، باید اجراء شود و ولایت و اشراف فقیهان، به هرمقدار که ممکن باشد، باید اعمال گردد و سر تفاوت مواضع عملى و گاهحتى اظهار نظرهاى فقهاء عادل در شرائط گوناگون سیاسى و اجتماعى نیزپذیرش همین اصل «تامین اهداف و احکام دین، هر چه بیشتر و در حدامکان» بوده و خواهد بود و باید نیز چنین باشد.
3. "شرعى عرفى"، نه "دینى سکولار":
تقسیم امور به "شرعى" و "عرفى" در لسان فقهى، ابدا به معنى تقسیمغیر اسلامى امور به "دینى و دنیوى" یا "دینى و سکولار" یا "مقدس ونامقدس" نیست. مراد از «عرف» در اینجا غیر از عرف به معنى غیر دینى و سکولار است.عرف در فقه شیعه، در "تشریع"، هیچ دخالت ندارد بلکه تنها در حیطه«اجرایى» و کشف موضوع احکام و یا تفسیر آن موثر است. "سیاستیاامنیت" را هیچ فقیهى، جزء امور عرفى (به معنى غیر دینى و سکولار)ندانسته است و لذا فقهاء در این قلمروها، بارها و بارها فتوى بلکه«حکم» شرعى صادر کرده و آن را مستند به ادله شرعى (اعم از نقلى وعقلى) کردهاند. البته بارها گفتیم که تصدى و مباشرت برخى وظائفمربوط به ایجاد امنیت و اجراء وظائف سیاسى، اختصاصى به فقهاء نداردبلکه اگر کارشناسان اصلح در کار باشند، فقیه غیر کارشناس، شرعا حقتصدى بالمباشره را ندارد زیرا به تضییع تکلیف شرعى و تفویت مصالحعامه مىانجامد و در موضوعات تخصصى، فقیه تنها باید حکم شرعى را گفتهو نظارت (استصوابى) کند. مثلا هیچ فقیهى ادعا نکرده که سدسازى، جادهکشى، اداره بیمارستان، خلبانى، مدیریت کارخانهها و انجام جراحى،کشیک شبانه در خیابانها و ... امور دیگرى که بقصد ایجاد امنیت عمومىو تامین آموزش و بهداشت و... است، باید به دست فقهاء صورت گیرد ولىاین کجا و ادعاى غیر شرعى بودن و غیر دینى بودن این امور کجا؟!کسانى خواستهاند میان این دو مدعاى بىربط، مغالطه کرده وبه طرفدارانولایت فقیه، چنان نسبتهاى عجیبى را بدهند، حال آنکه نظام جمهورىاسلامى بعنوان نمونه معاصر «ولایت فقیه» و روش حکومتى حضرتامام«رض» را 20 سال است که مشاهدهکنند و دیدهاند که «ولایت فقیه»به معنى «طبابت فقیه» یا نجارى و افسرى و جراحى و مهندسى و خلبانى"فقیه" نبوده است. براى دینى بودن و شرعى بودن یک «مقوله»، کافىاست که شریعت در مورد آن و احکام آن، اظهار نظر کرده باشد و ضرورتندارد که فقیهان را نیز لزوما مباشر تصدى مستقیم و اجرائى آن کردهباشد. البته مواردى است که لزوما مباشرت آن نیز در تخصص فقیهان استو باید حتىالامکان به تصدى یا اذن مستقیم ایشان صورت گیرد و مواردىنیز به عناوین ثانوى، ممکن است چنین وضعى بیابند.
4. درجهبندى اهداف و دفع افسد به فاسد:
در اینجا لازم است در باب "دولت"، "قوه مجریه" یا "سلطان مسلمان ذىشوکت"، توضیحى اجمالى داده شود و تفصیل آن را به بعد وا مىگذاریم: آنچه هدف اصیل فقهاء بوده است، چنانچه گفتیم، اجراء هر چه بیشتر،کاملتر و دقیقتر احکام و حدود الهى و تامین عدالت و حقوق شرعى فردىو جمعى و نشر هر چه وسیعتر معارف اسلام و ارزشهاى اخلاقى است، نهدخالت جزء به جزء در همه اجزاء امور اجرائى و تصدى امور تخصصى ومعاشى بجاى اهل فن و تعطیل سایر تخصصها و حرفهها و مشورتها. بهترین حالتبراى تامین این اهداف مقدس، حاکمیت و حضور معصومین چونپیامبر«ص» و على«ع» است و در عصر غیبت، اشراف و ولایت فقیه عادلمدیر مدبر که واجد شرائط حکومت است، بهترین جایگزین مىباشد. پایینتراز شرائط ایدهآل، آن است که حکومت اگر در «ید» فقیه عادل نیست وفقیهان، «مقبوض الید» مىباشند دستکم، حاکمان غیر فقیه، هر چهبیشتر، عادل و عالم و تابع مجتهدین باشند تا به هدف اصیل، نزدیکترباشند همچنین در شرائط عادى که غالبا میان مصالح مهم و اهم، تزاحماجتماعى و عینى است فقهاء، به حکم عقل و شرع، دفع افسد به فاسدمىکردند و شرائط عینى را واقعبینانه مد نظر داشتند، لذا با حکومت"سلطان مسلمان" یا "جمهورى مشروطه" نیز بشرط آنکه که اجمالا گوش بهاظهارات و نصائح و رهنمودهاى فقهاء سپرده و تا حدودى تن به نظارتگاهگاهى کم یا زیاد فقیهان عادل دهند، از باب مصلحت جامعه اسلامىو ضرورت، همکارى و همراهىهائى نیز کردهاند ولى این بدان معنى نبودهاست که حکومت را حق آن سلاطین دانسته و یا نظام پادشاهى یا هر نوعجمهورى را بىقید و شرط، واجد «مشروعیت»، تلقى مىکرده و یا دربارىشدهاند!
5. "سلطان ذى شوکت" یا قوه مجریه تحت امر فقیه:
همچنین کلمه «سلطان» در لسان فقهاء، به مفهوم «حاکم» یا«حاکمیت» بکار رفته است و لزوما به مفهوم حقوقى و مصطلح غیر فقهىآن یعنى "شاه و نظام پادشاهى"، نظر نداشتهاند به عبارت دیگر، درمتون فقهى، "سلطان"، به مفهوم «صاحب سلطه»، دولت، نظام سیاسى وحاکمان است نه لزوما «سلطنت مصطلح». البته در مصداق خارجى، عملاسلطان و حاکم، همان سلاطین و پادشاهان بودهاند و این مطلب دیگرى است. پس اگر فقیهى، از "سلطان ذى شوکت مسلمان"، سخن گفته، مرادش آن استکه در صورت تعذر وضع ایدهآل شیعه، با «حاکمیتهاى صاحب قدرت» کهادعاى مسلمانى کرده و اجمالا هم در مواردى رفتار یا ظاهر مسلمانانهداشتهاند، مىتوان براى تامین حداقلى از عدالت و اجراء برخى احکام،تا حدودى مماشات کرد تا همه مصالح، بکلى تضییع نگردند، نه آنکه آنفقیه، طرفدار نظام پادشاهى و سلطنتى (در اصطلاح علوم سیاسى) بوده وآن را بر «ولایت فقیه» هم مقدم مىدانسته است!! آرمان همه فقهاءعادل، آن بوده است که حاکمیتها را، تا آنجا که مىتوان، به سوى اجراءاحکام و احقاق حقوق و عایتحدود الهى، هدایت و ترغیب کرد گرچه آنانرا مشروع و ذیحق نیز ندانسته باشند.
6. تصریح به حق حاکمیت فقیه:
در موارد معدودى، حاکمان و سلاطینى بودهاند که به هر دلیل تمکینبیشترى در برابر فقهاء داشتهاند و در این موارد (بویژه در بخشى ازدوره صفویه)، برخى فقیهان، آن حاکمان را به وظائف شرعى خودواداشتهاند و آنان را چون قوه مجریه خود، در واقع، تا توانستهاند،بکار اجراء عدالت و خدمتبه مردم گماردهاند. یعنى حاکم ذى شوکتمسلمان، بخشى از نقش قوه مجریه و بازوى اجرائى "ولى فقیه" را ایفاءمىکرده است.بحدى که در دوران صفوى، فقهاء، بتدریجبه حق حاکمیتسیاسى خود و ضرورت کسب اجازه واستیذان حاکمان صفوى از فقهاء، تصریحکردند و حتى مستقلا رسالههاى فقهى در باب خراج و نماز جمعه و جهاد وحوزههاى ولایت فقهاء و مالیات شرعى حکومتى و اجراء حدود و قضاوت وامور عامه نوشتند و حتى فقیه بزرگى چون مرحوم محقق کرکى (940) علناو بصراحت، از ولایتسیاسى فقیه و حاکمیت و اختیارات دولتى او سخنمىگوید و ملاکهاى حدیث "مقبوله عمر بن حنظله" را در رساله فقهى خود،آشکارا در حوزه قضاوت و فراتر از آن، طرح مىکند و بدن ترس و مماشات،اعلام مىکند که همه فقهاء شیعه، "اجماع" دارند که فقیه عادل و مجتهداهل فتوى در عصر غیبت، در همه امور، نائب ولى عصر«ع» و اهلبیتپیامبر«ص» است و اطاعتسیاسى حکومتى از فقیه، واجب است و سپس بهاختیارات وسیع حکومتى فقیهان درباب تصرفات مالى و سیاسى و قضائىو...، اشاره مىکند و ولایت فقهاء را مستند به توصیفات روائى از ناحیهمعصوم«ع» و نصب و جعل الهى آنان کرده و ادله شرعى بر این نیابت وولایت مىآورد و حوزه آن را هم بسیار فراگیر (و نه جزئى و در امورمحدود) اعلام مىدارد. چنین اظهاراتى، بىشک، اعلام رسمى حق حاکمیتفقهاء و ضرورت تشکیل حکومت اسلامى در عصر غیبت امام زمان«ع» بود وبه همین علت نیز کسى چون مرحوم محقق کرکى با شاه صفوى، اصطکاک پیداکرده و در اعتراض به حاکمیت، به عتبات عالیات، هجرت مىکند و مشروعیتشاه را زیر سؤال مىبرد. پس روشن است که فقهاء، به محض «بسط ید» وامکان اظهار نظر صریح، خود را "حاکمان اصلى" مىخواندهاند و حتى برخىاز شاهان صفوى را مجبور کردهاند که براى حکومت و عزل و نصبها و جنگو صلحهاى خود، از فقهاء، کسب اجازه کنند. چنین مواضعى، اختصاص بهمحقق کرکى نداشتبلکه از محقق اردبیلىها تا شیخ جعفر کاشف الغطاء ومیرزاى قمى و... (از دوران صفویه تا قاجار و پهلوى)، با غلظت کم یابیش، فقهاء بزرگ، همین موضع را گرفتهاند. قبلا نیز در دوران عزلت واقلیتشیعه، از ابتداء غیبت کبرى هرگاه که امکان داشته، نظریاتفقهى، در همین راستا ارائه شده است. از شیخ مفید و شیخ طوسى که بااظهارات خود در ذیل عناوین کم و بیش مرتبط با «حکومت»، انواعولایات سیاسى و قضائى و حکومتى را براى فقهاء لازم دانستهاند تا دوراناخیر که عاقبت، شرایط سیاسى ایران، در اثر مقاومتها و مجاهدات فقهاءصالح و مردمان شریف، به وضعى رسید که بزرگانى چون ملااحمد نراقى درقرن 13 هجرى، با صراحت کمنظیر، رسالاتى بنام «ولایت فقیه» که علنانظریه سیاسى شیعه را با شفافیتبیشترى بیان مىکرد، نوشتند و انتظامامور دنیوى مردم را بىتقیه، مرتبط با ولایت فقیه خواندند و همه وظائفحکومتها را براى فقیه عادل، واجب دانستند و اگر احیانا فقیهى چونشیخ انصارى (شاگرد نراقى) نیز در جزئیات برخى ادله استاد خود، بحثکرده، هرگز نفى اصل مدعى و نفى ضرورت اجراء احکام در عصر غیبت و نفىاصل ولایت فقیه نبوده استبلکه خود در ابوابى چون بحث "خمس" به اینولایت گسترده، تصریح مىکند. (چنانکه توضیح خواهیم داد).
7. اختلاف کبروى (تئوریک) یا صغروى (سیاسى مصداقى)؟!
موضع گرفتن یا نگرفتن فقهاء و نیز نحوه موضعگیرى و تعبیر آنان در باب یکمسئله (چون حکومت)، لزوما و منحصرا برخاسته از ادله فقهى و نظریات علمىآنان نبوده است. برخى فقهاء، در تشخیص ضرورتها،موضوعات و تحلیل اوضاعسیاسى جامعه خود، تحت تاثیر محدودیتهاى عارضى و شخصى چون میزاناحاطه به مسائل سیاسى و واقعیات کشور یا حتى میزان شجاعت و تقواىشخصى خود بودند و چه بسا که دورى از مسائل سیاسى و عدم حضور در وسطصحنه، ناشى از فقدان درک درستسیاسى یا عدم شجاعت کافى و یا فقدانشرائط مساعد اجتماعى و... نیز در موارد بسیارى عدم احساس تکلیف منجزو فعلى بر خویش بود. و کلیه اختلافنظرها، ریشه فقهى و نظرى نداشتهاست. دلیل ساده دیگر، آن است که چون بدلائل متعدد سیاسى اجتماعىو...، کتاب مستقل و مبسوطى تحت عنوان «وظائف حکومت در عصر غیبت»،در مقام استقصاء کلیه اختیارات و حدود و وظائف و شرائط حاکم وحاکمیت، در همه آثار فقهى، بحث نمىشد، اغلب فقیهان در ضمن تدریس یاتالیف، ضرورت و مقتضى آموزشى براى درس و بحث مزبور و تدریس کتاب"ولایت" نیافته و به بسیارى مباحث مهم، متعرض نشده و نپرداختند و اگراز برخى ابعاد ولایت فقیه، بحث نمودند مثلا در ذیل کتاب «بیع» یا«خمس» یا «نماز جمعه» یا برخى دیگر از اختیارات فقیه، چنینکردند و درمقام بیان همه نظریات فقهى خود در کلیه ابواب مربوط به«ولایت فقیه» یا مسئله حکومتسیاسى نبودهاند و بعدها هم معمولارسالههاى فقهى، بعنوان حواشى و تعلیقات یا شروحى بر رسالات مهم فقهىپیشین، نوشته مىشود و ناچار به تبعیت از همان سیره و عناوین بود. واما در یکصد سال اخیر که شرائط سیاسى کشور، دچار تحولات اساسى گشت،نحوه بحث فقهاء نیز تغییراتى یافت و وارد مرحله جدیدى شد. در سدهاخیر، چند اتفاق مهم افتاد که برخى داخلى و برخى بازتاب حوادث خاو جهانى بود و شاید بتوان «قیام مشروطیت» را نقطه عطف این دوراندانست
8. قیام دینى "مشروطه" و نظریهپردازى فقیهان معاصر:
در این دوره، فقهاء بزرگ شیعه درایران و عراق،با فساد و استبداد شاهىمستقیما درگیر شدند و رهبرى مردم را در جنبش عدالتخواهى و اسلامى،برذمه گرفتند و دستگاه سلطنت را مجبور به عقبنشینى کردند. هدف آنان،ابتدا اصلاح و تعدیل حکومت و در صورت امتناع شاه از اصلاحپذیرى، حذفشاه مستبد بود. اما این دوره، مقارن با یک تحول بینالمللى نیز بود.حدود دو دهه از انقلاب فرانسه گذشته بود و در اروپا و آمریکا، موجتضعیف سلطنتهاى پیشین آغاز شده بود که علل اقتصادى چون ظهوربورژوازى و سرمایهدارى، و علل فرهنگى و دینى چون رفرمهاى مذهبى درونمسیحیت و... علل دیگرى داشت. ناسیونالیزم، لیبرالیزم و سرمایهدارى،پدید آمده و مقتضیات جدیدى بویژه از حیثساختار حکومتى داشت که ازجمله آن نوعى تحول در سلطنتها و اعمال نظارت بر قدرت شاهان در چندکشور اروپایى تحقق یافت. از سوئى، انگلیس، روس و فرانسه، قدرتهاىاصلى استعمارگر در آسیا، آفریقا و آمریکاى لاتین و بویژه "جهان تضعیفشده اسلام" بودند و همزمان با لشکرکشى نظامى، پیام فرهنگى و سیاسىخود را براى تسخیر کشورهاى دیگر نیز صادر بلکه تحمیل مىکردند وبویژه انگلستان که «سلطنت مشروطه» را تجربه مىکرد و فرانسه کهوارد «جمهوریت» شده بود، از همین شعارها براى اشغال یا استثمارسایر ملل و نفوذ فرهنگى و سپس اقتصادى، بهره سیاسى نیز مىبردند.قیام عدالت طلبانه اسلامى مردم به رهبرى علماء، ماهیتى ضد ستم و ضداستبداد داشت و درصدد اصلاح امور در بستر تفکر دینى و نفى رشوهها واختلاسها و هرج و مرجها و ظلمها و نیز تضمین استقلال کشور در برابرقدرتهاى استعمارى جهان بویژه انگلیس و روس که متعرض ایران مىشدند،بود و در عین حال مىبایستبا نظریهپردازى اسلامى فقهاء، تکلیف خود رابا استبداد و نیز مشروطهطلبى غربى، روشن مىکرد.
9. خط انحراف و خط اصولگرا:
اما وقتى انقلاب بپا شد و آتش شورش گرم شد، ناگهان شعارهاىمشتبه و دوپهلو که بتدریج صریحا بدل به شعارهاى انحرافى گشت، درگرفتو عاقبتبحث مطالبه «عدالت اسلامى» تبدیل به «سلطنت مشروطه» ازنوع انگلیسى آن شد معذلک علماء با اصل «مشروطیت»، برخورد دفعى وبدبینانه نکرده و این شعار مجمل و دوپهلو را حمل بر صحت نموده و بامبانى اسلامى که درصدد رفع ظلم و فساد و استبداد است، قابل جمع وسازگار یافتند ولى بتدریج روشن شد که مراد جریان وابسته به غرب از"مشروطیت" و "آزادى" و "مساوات"، چیزى غیر از مراد مردم و علماء دینبود. برخى فقهاء چون شیخ فضلا... نورى شهید، این رگههاى انحراف راسریعتر کشف کرده و از صف مشروطهچیان وابسته، جدا شدند ولى بخشعظیمتر علماء و مراجع، از باب دفع افسد به فاسد، اوضاع را هرچهبشود بهتر از حاکمیت فردى شاه مستبد مىیافتند و سعى کردند مفهوممشروطیت، آزادى، مساوات، دمکراسى و بعدها «جمهوریت» را در ذیلمفاهیم اسلامى و فقهى، "باز تفسیر" و اصلاح کنند و در حوزه معنائىاسلامى، مبانى الحادى را از آنها بزدایند. اما جریان انحراف، باحمایت استعمارگران بویژه انگلیس، رفته رفته میان مشروطهطلبان تقویتشد و وقتى که سلطنت و استبداد بدست علماء و مردم، کاملا تضعیف شدهبود و از پاى درمىآمد، ناگهان زمام کار را در لحظات آخر ربودند وبا اعدام شیخ فضل الله و منزوى کردن سایر علماء مشروطهخواه، استبدادقبلى را با توافق انگلیس و روس و محمدعلى شاه به استبداد ریشهدارترو تحتسیطره مستقیم استعمارچیان تبدیل کردند.فقیهى چون شیخ فضل الله، بسرعت دریافت که روشنفکران وابسته که اغلباز درباریان قاجار بودند و انگلیس و استعمارگران، از کلماتى چون"وکالت" و "مساوات" و " حریت" و "مشروطیت" و "حقوق بشر"، "تفکیک قوا" وو "قانون" و "آراء عمومى"، نه تامین آزادى و استقلال و پیشرفت ایرانو نه اجراء احکام اسلامى استبلکه هدف، حتى از محدود کردن شاه، باجگرفتن از دربار و بازسازى قدرت سیاسى کشور به نفع منافع خارجى است وزمان نیز نشان داد که این پیشبینى درستبود زیرا همان انگلستانطرفدار مشروطه، در کنار روسها، با شاه و دربار قاجار، معامله کردندو شاه با آنان کنار آمد و اشغالگران ایران را میان خود تقسیم و آنرا از شمال و جنوب، تکه تکه کردند و شیخ نورى را که نداى «مشروطهمشروعه» سر داد، بر دار کردند و آخوند خراسانى، مرجع بزرگ طرفدارمشروطه را نیز بطرز مرموزى احتمالا به قتل رساندند و بسیارى ازروشنفکرنمایان مشروطهخواه، علیرغم شعارهاى ضد استبدادى، در دربارحضور داشتند یا بعدا حضور یافتند و به تحکیم پایههاى سلطنت قاجار وسپس پهلوى و بویژه تامین جا پاى نفوذ استعمارگران بویژه انگلستان پرداختند.
10. تاویل اسلامى از شعارهاى دو پهلو:
در این حیص و بیص، بخش عظیمى از فقهاء و مراجع شیعه، اما کوشیدند بااین الفاظ و تعابیر دو پهلو برخورد سلبى و دفعى نکنند و حتى الامکان،نکات مثبت و قابل جمع با احکام اسلام را در این حوزهها بر مبانىاسلامى استوار کنند و سعى در اصلاح یا نفى موارد غیر اسلامى و لیبرالىآن نمودند و تعابیرى از مشروطیت، آزادى، برابرى، حقوق بشر، قانون، تفکیک قوا، وکالت و آراء عمومىکردندکهغیرازتعبیرلیبرالى والحادىآنبود.از جمله آنان، مراجع نجف و علماء تهران بودند و بعنوان نمونه، مرحومعلامه نائینى در این باب به نظریهپردازى فقهى بسیار دقیقى پرداخت وتصریح کرد که «سلطنت مشروطه» را از آن جهت، مىپذیریم که نسبتا از«سلطنت استبدادى» کم مفسدهتر بوده و لذا با ایدهآلهاى نهائى اسلام، فاصله کمترى دارد والا آنچه اصالتا مشروع و ایدهآل است، حاکمیتمعصوم«ع» و سپس نائبان و وکیلان او یعنى فقهاء عادل واجد شرائط استو صریحا از «ولایت فقیه»، بعنوان آرمان اصلى، دفاع مىکند ولى ازباب رعایت اقتضائات شرائط زمانه و ضرورت و تقیه، و از باب دفع افسدبه فاسد، تن به سلطنت مشروط تحت نظارت علماء و محدود به قانون مجلسشورا (که آنهم تحت نظارت علماء باشد)، مىدهند و این تنها راه ممکندر آن شرائط بود زیرا به هر حال، هم سلطنت و شاه و هم مجلس، حاضرشده بودند تن به نظارت فقهاء بدهند و مشروعیتخود را از «اذنفقهاء» بگیرند و این پیشرفتبزرگى بود. بنابراین، همه علماء،طرفدار «مشروطه مشروعه» بودند و هیچیک، نه از استبداد و نه ازمشروطه غربى ولائیک، حمایت نکردند و شیخ فضل الله و نائینى و سایرعلماء و مراجع، همه، طرفدار حکومت اسلامى تحت نظر و ولایت فقهاء عادلبودند و همه مىدانستند دستشان از تحقق این ایدهآل، کوتاه است و همه،خود را مجبور به "دفع افسد به فاسد" مىدیدند، گرچه ممکن بود که درتشخیص موضوع و تصمیم سیاسى، یکى، «محمدعلى شاه» و روسها را افسدبداند و دیگرى، جریانات غربگراى وابسته به انگلیس با شعارآزادیخواهى را. اغلب فقهاء، چون نائینى، چنانچه گفتیم، به «اسلامىکردن» مفاهیم وارداتى دست زدند و وجه اسلامى از "آزادیخواهى" و" مشروطهطلبى" و "مساواتخواهى" را تبیین و از این مقولات، دفاع کردندو بخشى از فقهاء چون شیخ نورى، توجه مىدادند که این الفاظ، بارفلسفى خاصى درکشورهاى غربى دارند و با صرف ترجمه، بومى نمىشوند ونباید از ابتداء، به متشابهگوئى تن دهیم و موج مشروطه خواهى که درانگلیس و روسیه و سپس هند و ترکیه عثمانى و مصر و... برخاسته، مسبوق به مبانى خاص نظرى و نیز اهداف خاص عملى و سیاست امپراتورىهاىغرب در جهان اسلام و شرق مىباشد و باید با این موج ترجمه، محتاطانهبرخورد کرد. و البته هیچیک از نائینى و نورى و سایر فقهاء بزرگ، هیچمنافاتى میان «وظائف الهى» و «حقوق مردم» نمىدیدند زیرا اینحقوق را نیز شارع مقدس، بیان و تعیین کرده بود و هر دو مسبوق به بیشاز هزار سال بحث دینى و فقهى بود. کسانى که مدعىاند که «کوششنائینى، اولین تلاش در فقه شیعه!! براى سازگارى وظیفه الهى و حقمردمى بشمار مىرود،» رساله فقهى نائینى درباب مشروطیت را نخواندهیا نفهمیدهاند و مفهوم «حق و تکلیف» را از منظر مادى غرب (و نه دربستر تفکر الهى شیعه)، باور کردهاند، چنانچه همینان ادعا کردهاندکه: «براى اولین بار در فقه شیعه، آیتا... بروجردى، بر امتزاجدیانت و سیاست پاى فشرد و تدبیر امور اجتماعى در جامعه اسلامى را جزءوظائف فقیهان اعلام کرد!! » گمان مىرود نقل چنین اقوالى، میزان اطلاعبرخى مقالهنویسان با تاریخ اسلام و مضامین فقه شیعه و نظرات علماء وفقهاء و اتفاقات قرنها در ایران و عراق و لبنان و جزیرة العرب، را برخوانندگان محترم، روشن کرده باشد!! بویژه که آن مقالهنویسان اینادعا را هم بیفزایند که یک رکن نظریه سیاسى امام «رض»، یعنى اینکه«بخشى مهم از احکام اسلام را بدون تشکیل حکومت، نمىتوان پیادهکرد»، برگرفته از «نظریه امتزاج دیانت و سیاست» است که نظریه خاصآقاى بروجردى بوده و اولین بار توسط ایشان پایهگذارى شده است!!!
11. اسلامى کردن "حکومت"، هدف اجماعى فقهاء:
هیچ فقیهى، حتى آنانکه در انقلاب ضد شاه، به علل گوناگون موجه یا غیرموجه، حضورى از نوع حضرت امام «رض» در صحنه و با آن شدت و وسعت نیافتند، منکر آن نبودند که "اسلامى کردن حکومت"، مطلوب شارع است ومخالفت علنى با ظالم و اقامه حکومت عدل، در صورت امکان بر فقیهان ومردم، واجب است. اگر چند وچونى بود، در امکان یا عدم امکان و درتحلیل شرائط سیاسى و تطبیق عناوین شرعى بر مصادیق خارجى بود و نیزبه برخى خصوصیات شخصى که امام بطرز استثنایى واجد آنها بود و شرائطویژهاى که در کشور پدید آمد، مربوط مىشد نه آنکه برخى فقهاء، اسلامرا دینى کاملا غیر سیاسى و رژیم شاه را مشروع دانسته باشند. البته در مواردى چون ولایت مطلقه فقیه و اختیارات حکومت اسلامى در عصرغیبت و تقدم مصالحى بر مصالح دیگر، اختلاف نظرهایى بوده و هست کهاختلافاتى فرعى و نه ریشهاى است و بخشى از آن ناشى از کمسابقگى وعدم تنقیح بحث در حوزهها است که خود ناشى از مستحدث بودن برخى ازابعاد اجرائى حکومت اسلامى مىباشد اما این اختلافات، اغلب صغروى (و نهکبروى و اصولى) بوده استبویژه که هرچه زمان گذشت، تقریب بیشترى درنظریهپردازىهاى فرعى و فقهى در مورد قلمروى حکومت و اختیارات حاکماسلامى در عصر غیبت، پدید آمد. مثلا برخى آقایان وضع مالیاتهاى حکومتىو برخى احکام حکومتى را داراى مشکل شرعى مىدانستند و بعدها خود بهمشروعیت این تصمیمهاى حکومتى در ذیل ولایت فقیه جامعالشرائط، اذعانکردند. بنابراین، از اینکه انقلاب اسلامى توسط امام«رض» و نه فقهاىدیگر، رهبرى شد، هرگز نباید نتیجه گرفت که امام«رض» استثنائاداراى تلقى فردى ویژهاى از دین بود و بقیه فقهاء، دین را جدا ازسیاست و حکومت دانسته و ولایتى براى فقیهان قائل نبودند و «امام،اولین فقیه شیعه است که از حکومت اسلامى در بحث فقهى خود سخن به میانآورده است!! و بر وجوب اقامه احکام حکومتى اسلام، پاى فشرده است!!»یا مثلا ایشان نخستین فقیه در تاریخ بوده است که با «دولت» بعنوان«نهاد» برخورد کرده و این تلقى، هیچ ریشه و سابقهاى در فقه و اسلامنداشته است!! عظمتهاى امام، از جمله، همانا در درک جامع اسلام و درکصحیح اوضاع زمانه و عزم کافى براى اداء تکلیف و اخلاص و شجاعت و شعورسیاسى برتر آن فقیه بزرگ و مرجع شیعى بود و فضیلتهاى کمنظیر نظرى وعملى و جامعیتها و نیز توفیقات عالىالهى او نقش استثنائى در تاریخشیعه و اسلام بلکه تاریخ سیاسى دینى جهان ایفاء نمود و در تقدیرتاریخى بشر، به خواستخدا دستبرد، اما هرگز نباید تصور نمود کهدیدگاههاى امام، ابداع شخصى ایشان بوده است و از ریشههاى محکم اسلامىو شیعى و فقهى برخوردار نبوده است. عدهاى به نبوغ امام و شایستگىهاىآن مردالهى، اعتراف صورى مىکنند تا مبناى نظرى انقلاب ونظام وایدههاى امام و تز «ولایت فقیه» را صرفا تولید ذهن ایشان قلمدادنمایند و حساب انقلاب و نظام او را از حساب اسلام و فقه شیعى جدا کردهو بتدریج، آن را حادثهاى تاریخى و اجتماعى ایران، و حتى غیر اسلامى!!جلوه داده و آن را تحریف کنند. یعنى به شخص امام، احترام مىکنند تانهضت او و بلکه اسلام را تخریب کنند. ملت ایران، براى همیشه مدیونامام خمینى است اما امام، همه عظمتهاى خود را از اسلام و منابع اصیلفقه و عرفان شیعى وام گرفت و بر خلاف سنت فقهى شیعه، کلمهاى نگفت وانقلاب خود را بر همان فقه سنتى جواهرى و اجتهادى، مبتنى کرد و البتهاجتهاد بزرگ امام، اصلاح روشهاى عقلائى چون جمهوریت، انتخابات، مجلسو ... در ذیل ولایت فقیه و بکارگیرى آنها در جهت اجراء احکام اسلام وتامین اهداف شریعت الهى بود. کارى که از صدر مشروطه و پیش از آنتوسط برخى فقهاء بزرگ شیعه، آغاز شده بود و امام عزیز، آن را در اوجو با دقت و صلابتخاصى اعمال فرمود بى آنکه مبانى نظرى خود و انقلابرا به مفاهیم مادى و غربى بیالاید و در خلوص تفکر دینى، اندک مماشاتىبفرماید. امام، نه تنها به حقوق شرعى و فقهى مردم بلکه حتى روشهاىاجرائى و عقلائى که به نحوى بر مشارکت فعال مردم و حضور آنان در صحنهمىافزود، اعتناء و اقبال فرمود و آن روشها (همچون انتخابات، پارلمانو جمهوریت و...) را با اصلاحاتى فراخور شرع اسلام و در راستاى اهداف واحکام دینى، بازسازى نموده و جمهوریت را همچون «شکلى» براى اجراءمحتویات اسلامى در عصر حاضر، استخدام نمود. تحت تاثیر همین اجتهادصائب امام «رض» بود که فقهاى شیعه، نظامهاى سیاسى فقهى را درراستاى جمع "اسلامگرائى" و "مردم گرایى" و احترام به آراء مردم درچارچوب محکمات شرعى، طراحى و پیشنهاد کردند که همه ملهم از امام«رض» و جمهورى اسلامى ایشان بود. بحث از «خلافتشرعى مردم تحتنظارت و رهبرى مرجعیت» یا «دولت اسلامى منتخب مردم» یا «ولایتفقیه منتخب مردم» و...، همگى در راستاى نهضت امام و تشکیل جمهورىاسلامى و براى تبیین «جمهوریت و نقش آراء عمومى» در ذیل احکام اسلامو تحت اشراف فقهاء در سالهاى پس از انقلاب ... مطرح شده است.
فصل سوم
1. "نظریه سلبى"، محصول "نظریه ایجابى":
بسیارى از موضعگیرىهاى سلبى فقهاء شیعه در انکار مشروعیت رژیمهاىپادشاهى یا لائیک و... در طول تاریخ، مستند به مواضع ایجابى مشخصایشان و مرزبندى دقیق شیعى در باب دولتهاى جائر و دولت عادل بود واساسا نظریه ایجابى و سلبى، دو روى یک سکهاند و بدون وجود معیارهاایجابى مورد اتفاق نظر و واضح فقهى نمىتوان موضعگیرى سلبى و مبارزاتفقهاى شیعه را در طول تاریخ با حکومتهائى که مشروعیتخود را از ولایتو اشراف فقهاء نمىگرفتند، توجیه نمود. آنان بىشک مبادى واضح وملاکهاى ایجابى خاص در این باب داشتهاند. البته موضع ایجابى، لزوما به مفهوم طراحى دقیق جزئیات اجرائى یک"حکومت مشروع" در هر دورهاى نبوده و لذا کم نبودهاند فقهائى کهعلیرغم چشمانداز روشنى از ایدههاى حکومتى و فقهى و علیرغم نظریهایجابى شیعى در باب «دولت»، اما شکل سازمانى و عملیاتى جامع ودقیقى براى نحوه اعمال نظریات خویش، نیندیشدند و شاید وجه آن،استبعاد امکان حاکمیت و فراهم نبودن زمینه اجرائى آن باشد و یکى ازبرجستگىهاى حضرت امام«رض» نیز ورود در برخى جزئیات و تلاش در جهتعملیاتى کردن فقه حکومتى بود و به فضل الهى به توفیقات بزرگانجامید. فقهاء شیعه، اجماع دارند که در زمان غیبت معصوم «ع»،حکومت غیر ماءذون از ناحیه معصوم«ع»، حکومت طاغوت است و تبعیت ازحکومت طاغوت، حرام است اما در عین حال، نه «حکومت»، قابل تعطیلاست و نه احکام اسلام، نسخ شده است و هر مومنى و از جمله، فقهاءمکلفند که احکام اسلام (اعم از فردى و جمعى عبادى و سیاسى) را اجراءنموده و موانع را از سر راه بردارند. اگر اختلافى میان فقهاء بزرگبوده است در تشخیص سیاسى شرایط خارجى و تحلیل وضعیت و احساس تکلیف ونیز مسائل شخصى و تشخیصى افراد بوده است. همچنین هیچ فقیهى نگفته است که شیوههاى عقلائى تدبیر امور اجتماعى درحکومت اسلامى باید تعطیل شده و کنار گذارده شود و حکومت دینى، حکومتغیر عقلائى!! باشد بلکه گفتهاند کلیه شیوههاى تجربى و عقلى منتج وموثر را باید در راه پیشبرد اهداف و احکام اسلام، استخدام کرد و درموارد ضرورى، اصلاحاتى در آن بعملآورد وهمهاینامور، درسایه ولایتاجتهادى فقیه (ولایت مطلقه فقیه)، صورت پذیر است.
2. "علم به احکام" و "عدالت"، شرط اجماعى در "حاکمیت":
نیز همه فقهاء گفتهاند که معرفتبه احکام شرع (که اولویتبا معرفتاجتهادى است نه تقلیدى) و نیز عدالت و التزام به احکام و همچنینتوان مدیریت و شرائط عقلى و عقلائى، شرط حاکمیت است و حاکم، شخصا یاوصفا، باید مجاز از طرف شارع و منصوب به نیابت عام یا خاصى از ناحیهمعصوم باشد و بنابراین، شارع در حضور مجتهدین عادل و داراى توانحاکمیت، به دیگران، حق حاکمیت نداده و این نه به معناى حکومت صنفىیا استبداد فردى است و نه مستلزم تعطیل مشورتها و کارشناسىهاىمتخصصین امور و فنون و نه به معنى تصدى مستقیم و مباشرت اجتماعىفقیهان در کلیه ابعاد زندگى جمعى و معیشتى مردم. همه فقهاء، ضوابط شرعى و عقلى خاصى براى سیاست دینى و حکومت دینىقائلند که در صورت تخلف از آنها، حاکمیت، فاقد مشروعیتخواهد شد. بااین حساب، مىتوان از «نظریه ایجابى دولت» میان فقهاء شیعه با دقتو قاطعیتسخن به میان آورد و همه ضوابط مذکور، در تمام قرون گذشته،حتى شش قرن نخست پس از غیبت و در دوران تقیه شدید فقهاء شیعه، موردتوجه جامعه دینى و فقهاء بوده است گرچه همه فقهاء تفصیلا به بحث فقهىراجع به مسائل حکومتى نپرداخته و راجع به نحوه اجرائى و ساختارىحاکمیت اسلامى بحث نکرده باشند. اما آنچه ملاک است، آنست که هر فقیهىکه به اظهار نظر فقهى در ابواب حکومت پرداخته، تصدیق کرده است که درشریعت، افراد خاصى براى حاکمیت و نحوه خاصى براى حکومت، لحاظ شدهاندبدین معنى که وظائف و اختیارات حکومت، تعیین شده است و مراد از«نحوه تعیین شده حکومت»، شکل سازمانى و جزئیات روشى در اجراءحاکمیت نیست. و نیز اوصاف و صلاحیتهاى خاصى براى حاکمان، الزامى شدهاست که جز افراد واجد این اوصاف و شرائط، کس دیگرى حق حاکمیت نداردو این حق، مشروط به آن اوصاف است. مراد از «تعیین افراد خاص»، نامبردن افراد یا صنفى خاص و موروثى کردن حاکمیت نیست، در حکومت اسلامىو در حکومتهاى غیر اسلامى، مراد از تعیین «نحوه»، همان تعیین وظائفو اختیارات در هرم حکومتى است، و مراد از تعیین «افراد»، تعییناوصاف و شرائط حاکمیت است و در این حد از تبیین، همه فقهاء شیعه نیزقائلند که چه اوصافى در حاکمان، الزامى است و کدام افراد، حق حکومتدارند و به چه نحوى باید اعمال حاکمیت کنند.
فصل چهارم: امور حسبیه
1. امور حسبیه، "امر عمومى و مدنى":
چنانچه گفتیم، حداقل امور حسبیه یعنى "امورى که شارع به ترک آنها راضىنیست" و مورد اعتناء و حساسیت اسلام است و دین درباره آنها احکامایجابى یا سلبى قاطع دارد و در عین حال، احیانا متولى خصوصى ندارد،مواردى چون سرپرستى افراد بىسرپرست چون ایتام، سفهاء و مجانین یااموال بى سرپرست و مجهول المالک یا وقفى و...بوده است. اما سعه «امور حسبیه»، در واقع، شامل کلیه وظائف حکومتهاو حوزه قدرت دولت مىباشد و البته به حسب تغییر زمان و مکان و شرائطاجتماعى، تحولاتى در مصادیق "امور حسبیه" پیدا مىشود. چنانچه امورىدر سدههاى پیشین، جزء امور حسبیه بود که امروزه موضوعا منتفى شده وامورى، امروزه به این حوزه وارد شده است که شارع قطعا راضى به ترکآنها نیست و مبتلا به نیازهاى مهم عموم جامعه اسلامى است و موضوعاحکام خاص شرعى نیز قرار است.
2. امور حسبیه و ضرورت حکومت:
امور حسبیه، بالاصاله تحت ولایت فقیه و حکومت اسلامى است ولى اگرحکومت، نامشروع و غیر اسلامى بر سر کار باشد و فقهاء در حاکمیتنباشند، نقش نوعى «دولت در دولت» را بازى مىکند و فقهاء موظف بهولایت و تصدى یا اشراف بر حسن مدیریت آن امور در حد توان خود مىباشندو در صورت فقدان یا کوتاهى آنان و تعذر اعمال این ولایت، آنگاه سایرمسلمین، موظف به تکفل آن امورند که ابتداء "عدول مؤمنین" و در صورتفقدان ایشان، حتى فساق مومنین، حق دخالت و تولى و تصدى آن را خواهندداشت زیرا این امور به هیچ وجه نباید بر زمین مانده و ضایع گردند.پس اتفاقا امور حسبیه، دلیل قاطعى بنفع ضرورت وجود حکومتشرعى است.
3. شمول منطقى ولایت فقیه:
تقریبا مسئلهاى که نه مشمول «ولایت افتاء» فقهاء، نه مشمول «ولایتقضاء» و نه مشمول امور حسبیه، نباشد و بنحوى با مقوله حاکمیت ونظام سیاسى مرتبط باشد، وجود ندارد مگر مدیریت ابزارى که به فنون وصنایع، (نه فقه) مربوط است. از سوى دیگر، همه جوامع بشرى، قهرا و عملا بنحوى تحت ولایت والیانخویشند و اختلاف نظام اسلامى با نظام طاغوتى (دیکتاتورى یا لیبرالى)،آن است که جامعه، تحت ولایت کدام والیان باشند؟! با این ملاحظات استکه «ولایت فقیه» در افتاء فراگیر، قضاء فراگیر و امور حسبیه باشمول بسیار وسیع، کاملا منطقى و قابل فهم است.
4. حق اولویت و جواز تصرف، همان "ولایت" است:
اگر فقیهى، بجاى «ولایت»، ( در امور حسبییه یا غیر آن) تعبیر به«جواز تصرف» کرده است، این اختلاف تعبیر، تقریبا ثمره عملیه ونتیجه خارجى زیادى ندارد، زیرا «ولایت» نیز در تفکر شیعى والهى، بهمفهوم «مالکیت طلق شخصى» یا سلطنت مطلقه نیستبلکه به معناى «حقتصرف و حکمرانى» است و این «حق»، مشروط و منوط به رعایت غبطه ومصلحت «مولى علیهم» و التزام به احکام شرع است و طبیعى است که این«ولایت»، نوعى «مسئولیت» و نه امتیاز شخصى و مادى است و دردنیا و آخرت، قابل باز خواست است و از آنجا که امور حسبیه و نیازهاىعمومى و مطلوبات شارع و ضرورت وجود «حکومت» و وجوب اسلامى بودن اینحکومت و... هیچیک مخصوص به زمان معصوم «ع» نیست و همواره در جریاناست، «ولایت» به معناى فوقالذکر، منحصر به صدر اسلام و 5/2 قرن حضورمعصوم «ع» نیست گرچه باید همواره، ماءذون از ناحیه ایشان و ملتزمبه احکام و سیره ایشان باشد.
5. تحریف عبارات آیت الله خوئى و ... :
به فقیهانى چون آخوند خراسانى، سیدمحسن حکیم، سید احمد خوانسارى وابو القاسم خوئى (رحمة الله علیهم اجمعین) نمىتوان و نباید نسبت دادکه براى فقیه، هیچگونه ولایتى حتى در امور حسبیه، قائل نیستند. ایننسبت را جاهلان دادهاند زیرا همه این آقایان «ولایت افتاء» و «ولایتقضاء» را با همه گستره شرعى آن در سیاست، اقتصاد و حقوق، براىفقهاء، صریحا قائل بودند و حق تصرف یا ولایت در امور حسبیه را نیز،در درجه اول و بنحو یقینى براى فقیهان عادل واجد شرائط، تثبیتکردهاند و حتى محتاطترین تعابیر که از کسى چون مرحوم آقاى خوئى است،هرگز فقیه را در این حوزههاى وسیع، ممنوع التصرف ندانسته است، بلکهدرباب حکومتسیاسى فقهاء، احیانا در نحوه دلالت فلان روایتیا مقبولهیا...، نظر داشته و معذلک همو در جائى، دلیل عقلى به نفع این ولایات،اقامه نموده و از آن مهمتر اینکه شخص آیت الله خوئى، در زمان حیاتخویش، وارد حوزه مبارزات سیاسى شده و تشکیل دولتخود مختار در منطقهشیعهنشین عراق و رهبرى شوراى انقلاب اسلامى علیه صدام را بر عهده گرفتو بعنوان یک مجتهد و مرجع تقلید، به خود این حق شرعى را داد (بلکهخود را شرعا موظف دید) که در مسئله ولایتسیاسى و حکومت، مستقیمادخالت کند. مجاهدات آخوند خراسانى در قیام مشروطیت و مبارزه باروسها و انگلیسىها و استبداد محمدعلى شاه و حتى اعلام جهاد و تمهیدهجرت جهادى براى تغییر رژیم حاکم در تهران و نیز تلاشهاى وسیع سیاسىو انقلابى ناظر به مسئله حکومت که از سوى آیت الله حکیم در عراق صورتگرفت، مؤید دیگرى بر نظرات فقهى آنان در امر سیاست و حکومت و ولایت وامارت بود. مرحوم آقاى خوئى که در امور حسبیه، تفاوت میان تعبیر«ولایت» و «حق تصرف» را طرح مىکند، این تفاوت را مآلا در امورجزئى چون انعزال یا عدم انعزال کارگزاران و وکلاى فقیه پس از موتفقیه، نام مىبرد که مىدانیم حتى بنابر "ولایت"، نیز پس از مرگ فقیهپیشین، فقیه پسین است که باید اعمال ولایت کند و عملا بدون امضاء او،کارگزاران پیشین، مشروعیت نداشته و حق اعمال ولایتبر خلاف نظر «ولىحاضر» را ندارند و ابقاء ایشان، در واقع، نوعى امضاء و در حکم نصبو توکیل جدید است. آنچه مسلماست، چه تعبیر به «ولایت» در امور حسبیه کنیم و چه تعبیربه «جواز تصرف»، در هر حال، این حق و وظیفه با وجود فقیهان عادل وبسط ید آنان، هرگز به دیگران نمىرسد و در حوزه حقوق یا ولایت «فقیهعادل» است. پس فارغ از مناقشات لفظى، به مسئله اصلى باز گردیم که آیا امورحسبیه، امروزه شامل بسیارى امور عمومى و مدیریتهاى اجتماعى نیست؟ وآیا تداخل و گاه انطباق میان این امور با امور دولتى نمىافتد؟!همچنین شاگردان برجسته آیت الله خوئى چون آقایان محمد هادى معرفت ومیرزا جواد تبریزى و سید عبد الاعلى سبزوارى و ... در تقریر نظریاتاستاد، از طریق ارتکاز متشرعه یا دلیل عقلى یا ... به «ولایتسیاسى» و حکومت «فقیه» استدلال کردهاند، گرچه در دلالتیا سندمقبوله ابن حنظله یا صحیحه ابى خدیجه یا ...بحث فقهى رایج، صورت گرفته باشد و در هرصورت، این «جواز تصرف»،چیزى کمتر از «ولایت» نیست. پس در هر حال، حتى «نظریه حسبه»،نیز همه بنیانهاى اصلى یک «نظریهدولت» را واجد است و مبنائى از مبانى نظرى براى توجیه حقوقىفلسفى «حکومت اسلامى» را مىسازد و یک نظریه اثباتى تمام عیار استچون قائلین به «ولایتحسبه» ، شرع اسلام را در امور عمومى و سیاسى،ساکت نیافتهاند و نمىتوانند چنین بیابند، نه هیچیک از طرفداران«ولایت فقیه» مدعى بودهاند که فقیه، باید مباشر اجرایى کلیهمدیریتهاى فنى و ... شود و حکومت اسلامى، «به منزله ترک تدابیرعقلائى و عادى است»!! و نه هیچیک از فقهاء قائل به «ولایتحسبه»،از حیث نظرى، طرفدار باصطلاح «دین حداقلى» یا «دین سکولار» یا«دین غیر سیاسى» بوده و «حکومتهاى غیر دینى و غیر شرعى» راتایید و توجیه کردهاند، هرگز، حتى یک نمونه وجود ندارد.
6. پرسشهاى حقوق سیاسى، پاسخ فقهى مىطلبند:
برخى مقالهنویسان، فرمودهاند که آن «نظریه دولت» را ایجابى!! واستاندارد مىدانند که آنچه ایشان مایلند در آن گنجانده شده باشد واتفاقا بخشى از آن مضامین که آقایان بدنبال آن یا مدعى آنند، در هیچنظریه سیاسى در باب «دولت و قدرت» در شرق و غرب نیز نیامده است وضرورتى هم نداشته که بیاید. معذلک کلیه پرسشهاى این آقایان درقلمروى «حقوق سیاسى»، پاسخ کاملا فقهى دارد. بعلاوه که اگر براىتحقق یک «نظریه دولت»، احتیاج به پاسخ دقیق و شفاف به ابهاماتکذایى بوده است، پس چگونه، مثلا چندین و چند نظریه دولت از فقهاءشیعه، کشف کردهاند!! حال آنکه تقریبا هیچیک از فقهاء عظاممشارالیهم، بطور شفاف به همه مجهولات مقالهنویسان مزبور و پیشگفته،تصریح نکردهاند؟ (مواردى چون قلمروى سرزمین، ملت تحت فرمان، محدودهقدرت، نحوه ارتباطات بینالمللى و...) معذلک براى آنکه روشن باشدفقهاء شیعه در برابر پرسشهاى «فقه سیاسى»، خلع سلاح نیستند، مىتوانبه اجمال به موارد مزبور، اشاره نمود:
الف) قلمروى «سرزمین»: تقسیمبندى سرزمین و تعیین مرزهاى جغرافیایىبینالملل بشکل کنونى، پدیدهاى مستحدث و محصول پیدایش نظامسرمایهدارى و ناسیونالیزم و سپس سلطههاى استعمارى غرب در سطح جهاناست. کشورهاى اسلامى، بویژه از نیمه قرن 19 میلادى به بعد، میان ارتشهاىرقیب و متجاوز استعمارگر یعنى انگلیس، روس، فرانسه، هلند، پرتقال،اسپانیا، بلژیک و سپس آلمان و آمریکا، تکه تکه و تقسیم شدند و عملاسرزمینهاى اسلامى تبدیل به دهها کشور کوچک و ضعیف و معمولا دچارمناقشات مرزى، نژادى و اقتصادى علیه یکدیگر گشتند که هریک، وابستهیا تحت الحمایه یکى از قدرتهاى غربى بود. اما امروزه، تقسیمبندىها(به هر علت که بوجود آمده باشند)، اعتبار قانونى و بینالمللى یافتهاست و براحتى نمىتوان آنها را نادیده گرفت زیرا در حقوق سیاسى و...تاثیر مهمى گذارده است. فقیهان معاصر شیعه،با این مسئله و پدیدهناسیونالیزم، به عنوان یک واقعیت جدى و غیر قابل کتمان، مواجهبودند، چنانچه در صدر اسلام نیز، نوع دیگرى از تقسیمبندى قلمروهاىحکومتى، همچون تقسیم قبیلهاى و نژادى، وجود داشت و پیامبر اکرم«ص» در چنان شرائطى رسالتخویش را آغاز کرد. در مواجهه با مسئلهمرزهاى ملى و پدیده «ملت دولت» دو نکته، مفروض است. اول آنکه درتفکر اسلامى، تقسیم ملیتها و نژادها آنهم بر اساس اهداف و منافعقدرتهاى سیاسى نامشروع و قراردادهاى استعمارى آنان بویژه که بهتعصبات، کینهتوزىها، جنگها و تکالبها و.... دامنزده و میان انسان وانسان، جدائى افکند و حب و بغضهاى حیوانى و خودمدارانه، نژاد پرستى،خاک پرستى، بتپرستى و سایر توهمات و خرافات را باعثشود و ملاک تولىو تبرى را از محور «ارزشهاى انسانى» و «احکام الهى»، به محورخاک و ملیت و قبیله و... منتقل سازد، کمترین ارزش فلسفى و حقوقىاصیل نداشته و نمىتواند مانع اجراء احکام خدا (در صورت امکان) گردد. تعصبات ناسیونالیستى، بازسازى همان خرافات نژاد پرستانه و تعصباتقبیلهاى گذشتهها است و بنابراین حریم شرعى و حرمت عقلى ندارد. دوم آنکه، همین اعتبارات، گرچه با ملاکهاى غیر قابل دفاع حقوقى بوجودآمده باشد، ولى اینک واقعى و جدى و منشا آثار مهمى است و تقسیمقلمروهاى سیاسى، در تاریخ بشر، همواره وجود داشته و خواهد داشتبنابراین باید تکلیف خود را بعنوان حکومت و جامعه دینى، با چنینتقسیمات جهانى معلوم کرد تا دایره تنفیذ احکام و مداخلات بینالمللى"حکومت اسلامى" روشن شود. بنظر مىرسد پذیرش تقسیمات اینچنینى از باب«عناوین ثانویه» فقهى، قابل توجیه است و دایره تکالیف حکومتشرعىنیز، قهرا محدود به دایره امکانات و مقدورات آن حکومت است و بطورقهرى، مرزهایى بر حاکمیت اسلامى، تحمیل مىگردد.
ب) ملت: تکلیف "ملت" نیز در بند پیشین روشن شد. آنچه بالاصاله، مدنظراسلام است «جامعه عقیدتى مسلمین» با قطع نظر از زبان و نژاد و ملیتاست که اصطلاحا «امت اسلام» نامیده مىشود و بسیار شاملتر و انسانىتراز «ملت» به مفهوم سیاسى کنونى است. اما البته تنفیذ احکام حاکم مسلمین در یک سرزمین براى سرزمینهاىدیگر اسلامى، صور گوناگون فقهى دارد که باید یک به یک بررسى شوند.آنچه مسلم است، کلیه ساکنان سرزمین خاص (ایران)، تحت امر ولى فقیهمىباشند و مسلمین سایر ملل نیز، اگر حکومتهاى نامشروع و جائر برایشان مسلط باشند، در حد امکان و در مسائلى عمومى که به ایشان مربوطشود، در صورتى که حکومت مذکور را واقعا دینى و مشروع بدانند، بایدبه فرامین آن حکومت اسلامى، گردن گذارند (مثلا در مورد تبلیغات اسلامىدر سرزمین خود یا احیانا حضور در جبههها و...) زیرا «انتخابات» تاطریقیت آنجا که به «کشف فرد صالح براى رهبرى»، مربوط مىشود،دارد (اگر چه از حیث وظیفه عملى خود متشرعین، موضوعیت دارد). بدین لحاظ، تعبیر «ولى امر مسلمین جهان» تعبیر غلطى نیست گرچهکاربرد آن احتیاج به ذکر تبصرههایى در باب جزئیات حقوقى آن دارد.
ج) توزیع قدرت: «قدرت» در حکومت اسلامى، امانتى الهى و مشروط وتوام با «مسئولیت» است و «اختیارات حکومتى»، دائر مدار "شخصیتحقوقى" و صلاحیتهاى افراد ذى قدرت بوده و معادل با میزان «تکالیفحکومت» است.مسئول اصلى نظام، «ولى فقیه» مىباشد. قواى حکومتى، تحت اشراف اوباید به مسئولیتهاى مشخص خود در حوزه مربوطه، عمل کنند. در راءس هرمقدرت، هرکسى را نمىتوان نشاند زیرا حقوق شرعى مردم و حدود الهى،مقدس و واجب الرعایه و محترم است و هیچکس حق حاکمیتبر مردم و دخالتدر سرنوشت آنان را بدون اذن الهى و رعایت مصالح حقیقى دنیوى و اخروىانسانها را ندارد. هیچکس بر انسانها ولایت و حق امر ونهى و دخالت وتصرف در جان و مال و آبرو و وقت و سایر متعلقات مردم را ندارد مگربدان ترتیب که خداوند اجازه داده و تعیین فرماید. التزام عملى «علم» (تفصیلى و اجتهادى) به معارف و احکام الهى وبه ارزشها و احکام الهى و" توان مدیریت"، شروط لازم براى حاکمیتبرجامعه بشرى در چارچوب ضوابط اسلامى است و این همان شرط «فقاهت»،«عدالت» و «توان عقلائى در اداره جامعه» است که در نظام «ولایتفقیه» باید مورد ملاحظه قرار گیرد.
د) محدوده قدرت: «قدرت» در اسلام (اعم از سیاسى، اقتصادى و فرهنگىو قضائى)، کاملا مشروطه (مشروط به عایتحقوق و حدود شرعى و مصالحمردم) است و حکومت اسلامى، نه حکومت مطلقه فردى و استبدادى بلکهحکومتى قانونمند، مشروط و درراستاى مصالح و غبطه جامعه دینى و محدود به ضوابط، ارزشها و غایاتاسلامى است. «ولایت مطلقه فقیه» نیز مفهومى کاملا مغایر با «حکومتمطلقه فردى» دارد و آن «مطلقه» در مقامى غیر از این «مطلقه» واساسا به مفهوم دیگرى است زیرا امام که از ولایت مطلقه فقیه، سخنگفت، خود، نظام ولایت فقیه را صریحا حکومتى مشروطه نامید با اینتفاوت که مشروط به شروط و ضوابط اسلامى است نه شروط لائیک. ولایت مطلقه، به مفهوم اختیارات اجتهادى حاکم اسلامى و امکان مانورمدیریتى در اولویتبندى سیاستها و قوانین در مقام اجراء و براساسمصالح اجتماعى و مشورت باکارشناسان است و هیچ شباهتى بهاستبداد ندارد.
ه) نظارت بر قدرت سیاسى: حکومت اسلامى، مهار گسیخته و برى از نظارتنیست و حاکمان، مسئولاند. شریعت اسلام، حکومت را مسئول مىداند که بهحقوق مردم، بى هیچ مماشات، تن داده و براى مردم، توضیح دهند و بهمردم نیز حق داده ( و بلکه بر آنان واجب کرده) که بر حاکمان و نحوهانجام وظیفه ایشان در باب بیتالمال و حقوق مردم و حدود الهى، نظارتفعال کنند و حق سؤال، انتقاد، و پیشنهاد، اعتراض، امر به معروف ونهى از منکر داده است و در صورت فساد حکومت، حتى حق براندازى بهمردم داده شده است. اما علاوه بر نظارت عمومى آحاد مردم بویژه نخبگان و کارشناسان مردمى،نوعى نظارت سازماندهى شده، قانونى و نهادینه را نیز لحاظ نموده استکه توسط خبرگان و علماء مورد اعتماد ملت، و منتخب آنان، نسبتبهرهبرى و حاکمیت اعمال مىشود.
و) نحوه جایگزینى «قدرت»: حق نظارت و نقد، بدون حق استیضاح و عزلو ...، معناى محصل و اثر قانونى چندانى ندارد. شارع مقدس، در صورتفساد و طغیان حکومت و تخلف آن از موازین شرع، پس از طى مراتب «نهىاز منکر»، به مومنین، حق داده است که حاکم را تعویض و عزل کنند واین حق (بلکه وظیفه شرعى) براى همه مومنین و بویژه علماء و فقهاءثابت است زیرا آنچه محترم است، رعایت ملاکات و ضوابط اسلامى و تامینعدالت و حقوق شرعى مردم است نه حاکمیت زید یا عمرو. بعبارت دیگر،حاکمیت افراد، طریقیت دارد نه موضوعیت. و البته به همین علت، رعایتاوصاف و شرایط خاص الهى در «حاکم» و «حاکمیت» ضرورى است. امانحوه جایگزینى قدرت سیاسى، باید تابع قانون باشد تا هرج و مرج نشود.
ز) منشا مشروعیت: انتصابى - انتخابى: «مشروعیت»، «اعتبار»، «حجیت»، «قانونیت»، «حق حاکمیت» وجواز تصرف در زندگى مردم و ....، گرچه عنوانهائى حقوقى اند اماریشههاى فلسفى و مکتبى آن باید معلوم گردد. بدون طرح جزء بجزء مبانىانسانشناختى و جهانبینى و توافق بر سر آنها، نمىتوان حقوق و وظائفسیاسى حاکمیت و مردم را معلوم کرده و تکلیف «مشروعیت» را معیننمود. در پاسخ این سؤال که چه کسى «حق حاکمیتبر مردم» را درجامعه اسلامى دارد؟ بىشک، قدر متقین آن، کسى است که خداوند، "به نام" (در عصر حضور) ویا به «وصف و شرط» (در عصر غیبت)، به وى اجازه داده است و ایناوصاف در فقه شیعى کاملا، مشخص است و شامل صلاحیتهاى فقهى و علمى ونیز اخلاقى و عملى و همچنین عقلى و مدیریتى است و با حضور فرد«اصلح»، افراد دیگر، حق حاکمیت نخواهند داشت مگر آنکه عناوینثانوى، اقتضاء کند و نمایندگان مومنین و مردم که خبره فقاهت و سیاستباید باشند، براى مردم و بجاى ایشان و به نمایندگى آنان، بقصد«انتخاب فرد اصلح» جستجو و تحقیق مىکنند و این انتخاب، چونایدئولوژیک و مضبوط (نه لائیک و بىاصول) است، مآلا نوعى "کشف" است والبته در دوران بین افرادى که در مظان "اصلحیت" هستند، در صورت عدماحراز «اصلحیت فرد خاص» (به عنوان اولى یا ثانوى)، مرجحات دیگرىچون مقبولیت و محبوبیت مردمى و ... نیز به میان مىآید و در هر صورت،ملاکهاى اصلى «صلاحیت» نباید قربانى "بعد کمى" مشارکت عمومى شود وهمه فقهاء، اجماع دارند که اتفاق عمومى آراء مردمى بر فرد فاقدشرائط شرعى، براى فرد مزبور، «حق حاکمیت» و «مشروعیت» ایجادنمىکند. و اما در چارچوب ضوابط اسلامى و پس از رعایتشرائط وصلاحیتهاى شرعى و عقلى، یعنى در منطقهالفراغ شرعى و دایره مباحات،مىتوان آراء عمومى را مرجح شرعى دانست؟! یقینا در صورتى که دخالت وتاثیر مثبت در اجراء احکام شرعى داشته باشد، چنین استبویژه که ازطرفى، تا مردم احراز وظیفه شرعى نکنند و فردى را واجد شرائط شرعى وعقلى براى حاکمیت ندانند و او را «اصلح» تشخیص ندهند، وظیفه«اطاعت» از او را ندارند و لازم نیستبا او بیعت کنند و تا مردم وخبرگانشان، فقیهى را اصلح ندانسته و با وى، بیعت نکنند، براى فقیهمزبور، حتى اگر در واقع و نفسالامر، «اصلح» باشد، نه امکان حاکمیتو نه چنین تکلیفى (پذیرش ولایت) پیش نمىآید. بنابراین، "انتخاب" درطول "انتصاب"، جریان خواهد داشت و حاکمیت در عصر غیبت، «انتصابىانتخابى» است. بعبارت دیگر، از حیث اصل "مشروعیت" و شرائط و حدودو ضوابط حاکمیت و اوصاف فردى، "الهى و انتصابى" است و از حیث «کشفمصداق اصلح»، «انتخابى» است اما این انتخاب عمومى (که توسطخبرگان نماینده مردم مثلا اعمال مىگردد)، البته انتخابى الهى و حقىشرعى است و چون مضبوط به ضوابط اسلامى و بدنبال انتخاب فرد «اصلح»است، این انتخاب، عملا نوعى کشف است و «کشف» و «انتخاب»، اینجاتعارضى با یکدیگر ندارند. پس شرائط الهى و انتخاب مردمى، هر دو،منشا شرعى دارند ولى هریک در جایگاه خود و با کارکرد خاص خود.
ح) زمانبندى "زمامدارى":زمامدارى و ولایت و اصولا هر مسئولیتى، دائر مدار«صلاحیت»ها است و تابع مرور زمان و حرکت عقربه ساعت نیست. حاکم،بمحض زوال صلاحیتهایش، حق حاکمیت را شرعا از کف مىدهد و زمانمندى،اگر فایدهاى داشته باشد، همانا تضمین صلاحیتحاکمان است و این فایدهبطریق اولى از طریق "موازین مشروعیت" در فقه شیعه نهفته استبویژهکه نظارت دائمى بر حاکمان، به دقت و قاطعیتباید استمرار یابد.زمانبندى «ولایت»، البته مانع شرعى ندارد بشرط آنکه مزاحمتى باملاکهاى شرعى نداشته باشد و بویژه به حذف افراد ذیصلاح و گماشتن افرادفاقد صلاحیت نینجامد و اعانتبر اجراء عدالت اسلامى باشد.
ط) شکل حکومت:شکل و فرم حاکمیت، بر دو نوع است. بخشى از آن، ملازمبا مضامین حکومتى اسلام و شرائط فقهى " مشروعیت" است که باید در هرنظام اسلامى، لحاظ و تضمین شود.(مثل آنکه اگر وجود فقیه عادل در راس سیاستگذارىهاى نظام با ضمانتاجرائى را نوعى فرم و شکل بدانیم یا ...). اما اگر مراد از «شکل» و «فرم»، صرفا شیوههاى اجرائى و عقلائىباشند که در نظام اسلامى نیز قابل درج و استعمال است، " شکل حکومت"،تابع مقتضیات عصر یعنى اجتهادى و متغیر است و باید زیر نظر ولىفقیه، از همه دستاوردهاى عقلى و تجربى بشرى، بهره برد و "ولایتمطلقه" یا احکام حکومتى، از جمله، مقتضى چنین مانورها و اجتهادهاستو یکى از فوائد ولایت «مجتهد عادل» در راءس حاکمیت نیز، همین استکه حکومت، قادر به چنین تحولات و اجتهادهاى مشروعى در مسیر اجراءکاملتر، وسیعتر و سریعتر اهداف اسلام و تامین حقوق مردم باشد. مراد از اسلامى بودن «حکومت» که امرى مدرج و واقعیتى نسبى است ،آن است که حکومت در صدد نشر معارف و ارزشهاى اسلام و اجراء عدالت واحکام اسلام و تامین حقوق شرعى مردم باشد و دراین مسیر، ازهمهشیوههاى عقلائى،
ى) نحوه رقابتسیاسى در حکومت:قدرت و منصب سیاسى، در اسلام، نه غنمیت، بلکه «مسئولیت» (دنیوى واخروى) است. مفهوم «رقابت»، نباید ماهیت «تکالب» بیابد بلکهباید نوعى سبقتبسوى خیرات، امر به معروف و نهى از منکر، تعاون برخیر، تربیت نیرو، آگاهى بخشى انتقاد و ... درصدد اصلاح و ارتقاءحاکمیت و جامعه باشد. رقابت احزاب و گروهها و جناحها، باید درراستاى مثبت (نه منفى)، سازماندهى، تحریک و هدایت گردد و در اینراستا و در چارچوب قانون اسلامى و تحت نظارت رهبرى، و براى تامینحقوق مردم و مصالح جامعه، این رقابت مثبت و سالم، بسیار مفید و بلکهلازم است.
ک) آزادیها و حقوق مردم: براى یک جامعه دینى، آنچه مرزآزادیهاى مجاز از غیرمجاز و "حقوق بشر" از "حدود بشر" است، "محکماتشریعت اسلام" مىباشد، درباب متشابهات نیز، قانون و تشخیص متصدیانقانونى نظام اسلامى، ملاک عمل اجتماعى خواهد بود و البته اختیارات خاصحکومتشرعى و رهبرى که در غالب «احکام حکومتى و ولائى» و قوانینخاص، عرضه مىشود، براساس مصالح اجتماعى موقت، لازم الاجراء است. حقوق و آزادیهاى اقتصادى، سیاسى و اجتماعى که اسلام و قانون، براىمردم به رسمیتشناخته، قداست دینى داشته و تحت الحمایه شارع مقدساست و حکومتىها (و هیچ صاحب قدرت دیگرى)، حق دستاندازى به حقوقشهروندان و سلب آزادیهاى قانونى مردم را ندارد وبویژه حق انتقادسیاسى از حکومت، حق محترم و لازم الرعایهاى است.حکومت نباید مانع مشارکتهاى مشروع مردم و مزاحم حریم خصوصى انسانهاو امنیت و آبرو و جان و مال و حقوق سیاسى و اقتصادى و اجتماعى آنانشود. "حکم الهى" و "حقوق مردم"، در تخالف با یکدیگر نیستند بلکه معیارحقوق و وظایف مردم و نیز حکومت، هر دو، همانا «شریعتالهى» (و عقلو تجربه در این چارچوب) است و «تکلیف و حق»، در اسلام، معادل ومقارن و بلکه ملازم با یکدیگرند و هرجا حقى هست، تکلیفى است و تکلیفبدون حقوق نیز، منتفى است.
ل) جایگاه قانون اساسى:قانون اساسى، چیزى فراتر از قوانین شریعتیامغایر با آن نمىتواند باشد و این در خود قانون نیز تصریح شده استولى باید دانست که قانون اساسى، شامل دو دسته قوانین است. دسته نخستکه لایتغیر و غیر قابل نسخ و تغییر بوده و از محکمات اسلام و نظامسیاسى جمهورى اسلامى است، مطلقا قابل نقض در حکومتى اسلامى، نخواهدبود. (مثل اصل ولایت فقیه و ...). دسته دوم، شامل فرم نظام و شکل حکومتى و شیوه مهندسى اجرائى نظام(مثل نوع رابطه قوا با یکدیگر و سازمان هریک از قوا و سنواتمسئولیتها و تعداد انتخابات و ...) است که چون در قانون نظام اسلامىبعنوان احکام حکومتى، به امضاء ولایت فقیه رسیده، به عنوان قراردادىلازم الاجراء، شرعا لازم الاتباع است اما گرچه راه براى تغییر و تکامل واصلاح آنها، شرعا، عقلا و قانونا باز است ولى البته مکانیزم اینتغییر، در خود قانون پیشبینى شده و خارج از روال قانونى، قابل تغییرنخواهد بود. (به عنوان اولى از باب «وفاء به عقد و عهد» و بهعناوین ثانوى چون رفع ضرر و حرج و اخلال نظام). البته برخى اختیارات خاص رهبرى که لازمه ولایت مطلقه فقیه است، حسابدیگرى دارد و فراقانونى بودن آن نیز خود قانونى است زیرا در خودقانون اساسى، تصریح و پیشبینى شده است پس در هر صورت، قانون اساسى،بر حاکمان اسلامى، لازم الاجراء است.
فصل پنجم: مشروعیت:
یک "نظریه حقوقى دولت" اگر از حیث منبع "مشروعیت"، قدرت دولت و حقحاکمیت آن را به شریعت الهى، مشروط و وابسته بداند و به حاکمیت دینىو اسلامى تن دهد، بىشک نمىتواند اصول ذیل را نادیده گرفته یا انکارکند:
1. "قرارداد"، دینى یا غیر دینى؟!
هر گونه قرارداد و وکالتى باید درچارچوب احکام دین و در امتداد ولایت دینى باشد و هرگونه انتخابى ازناحیه مردم در راستاى نصب و تشریع و ضوابط الهى و در منطقه جوازشرعى باشد. حوزه اختیارات دولت در چارچوب ضوابط و اهداف شریعت،مطلقه بوده و رهبر جامعه اسلامى، "فقیه کاردان" باشد و تنها در صورتعدم دسترسى به "مجتهد عادل مدیر و مدبر و کاردان" است که مىتوان بهغیرفقیه (عدول مؤمنین) تنزل کرد و او نیز که مقلد استباید تحت نظرفقیهى (گرچه غیر کاردان) و با رجوع به وى، تصمیمگیرى کلان وسیاستگزارى کند و این بدان علت است که هدف از تشکیل حکومت اسلامى،اجراء ضوابط و احکام و ارزشهاى اسلامى است که با ولایت «مجتهد»،قابل وصولتر از غیر مجتهد است. مضافا آنکه ادله ولایت، در مورد فقیهو دینشناس رسیده است نه سایرین. "اسلامیت" حکومت، تنها به اسلامىبودن قوانین نیست تا با صرف نظارت فقهاء بر تقنین، حاصل شود بلکهدستگاه قضائى و اجرائى و نیز نوع رابطه بین قوا و وضعیت فرهنگىآموزشى کشور، همه و همه در اسلامى شدن یک کشور و نظام سیاسىاجتماعى آن دخالت دارد و این ضمانتها جز با ولایت فقیه، حاصل شدنىنخواهد بود و چگونگى تدبیر حکومت و اهداف آن، اهمیتبسیارى در تضمیندینى بودن حکومت دارد.
2. نقش عنصر مردمى در مشروعیتحکومت فقیه
خداوند، حق حاکمیت را به کسانى داده که بیش از دیگران بتوانند احکامو اهداف دین، حقوق شرعى مردم و حدودالهى را در جامعه اجراء کنند وآنان، نه فرد و نه صنف و طبقه خاص، بلکه صاحبان اوصاف علمى و عملىویژهاند که عبارت باشد از آگاهى تفصیلى و اجتهادى از آن ضوابط واحکام و اهداف، و قدرتاعمال آنها. و این همان است که «فقیه عادل کاردان» در عصر غیبت نامیده مىشود. اما از سوى دیگر و تا آنجا که به مردم مربوط مىشود، امت اسلامى، حقتعیین سرنوشتخود در چارچوب اهداف و احکام دین را دارند و براىساختن چنین سرنوشتى برآنان واجب است که حاکمانى صالح و عالم یافته وآنان را برگزینند و با ایشان، بیعت کنند و بنابراین، راءى و تشخیصمردم در چارچوب اهداف و تعالیم شرع، جهت احقاق حقوق و اجراء عدالت واحکام اسلامى، ارزش و دخالت دارد زیرا تا مردم و مومنین، کسى را واجدصلاحیت تشخیص ندهند، وظیفه (و حتى حق) ندارند که با او بیعت و از وىاطاعت کنند و آن فقیه نیز تا با وى بیعت نشود و از سوى مردم وخبرگان منتخب و مورد اعتماد مردم، «داراى صلاحیت»، تشخیص دادهنشود، بر وى واجب نیست که اعمال حاکمیت کند بلکه به دلائلى (و ازجمله به عناوین ثانوى)، بر وى جائز هم نیست!! حتىاگرممکن باشد (کهمعمولا ممکن هم نیست). پس علاوه بر مقبولیت و مقدوریت، حتى مشروعیت وحق حاکمیت نیز با عنصر مردمى مرتبط استیعنى امت اسلامى از طریقخبرگان و اهل علم، باید فرد ذیصلاح را که واجد شرایط مهمتر و بیشترىدر خصوص حاکمیت اسلامى است و قادرتر از بقیه در تامین حقوق مردماست، شناسائى کرده و برگزینند و با او بیعت نمایند و بدون تحقق این"شناخت و تشخیص" و این "ترجیح و انتخاب" مردم شرعا موظف به بیعت واطاعت از فقیه خاصى نیستند و بنابراین نه امکان عقلى و نه حجتشرعىبراى حاکمیت فقیهى خاص از میان فقیهان، پدید نمىآید و همه فقهاءواجد شرائط، در عرض یکدیگر خواهند ماند و حق حاکمیت منجزى پدیدنخواهد آمد. تنها پس از احراز صلاحیت فقیهى از فقهاء عادل واجد شرایطو تشخیص فرد اصلح، بر مردم واجب مىشود که با وى بیعت و از او اطاعتکنند و بنابراین، چون شرط «وجود ناصر» و «حضور حاضر»، حاصل شدهو امکان اعمال حاکمیتبراى فقیهى خاص، تعین یافته، او نیز شرعا موظفبه پذیرش حاکمیت مىگردد و در اینصورت، حکومت او مشروع و نیز ممکنخواهد بود و در غیر اینصورت، او مکلف به حکومت کردن نیست و دستکم بهعناوین ثانوى شرعى، باید با فقیه عادل دیگرى که به حاکمیت مىرسد، درمسیر اعمال اکمیتشرعى، همکارى نماید.
3. انتخاب همان "کشف" است:
پس مردم، بعنوان مکلفین و نیز صاحبان حقوق شرعى، یکطرف قضیه«حاکمیت» را تشکیل مىدهند و فقیه واجد شرائط شرعى، طرف دیگر قضیهاست. هر کدام، وظیفهاى علیحده دارند. بر فقیه مزبور، در صورت صالحدیدن خویش و احساس تکلیف، واجب است که در یک نظام قانونى شرعى، خودرا عرضه (نه تحمیل) کند و بر مردم و خبرگان ایشان نیز واجب است کهفقهاء صالح را بررسى و از میان آنان، فرد اصلح (با ملاکهاى شرعى وعقلى) را کشف و انتخاب، و به مردم معرفى کنند و روشن است که"انتخاب" که تابع ملاکهاى عقلى و شرعى است، بدون "کشف مصداق واجدملاکها" ممکن نیست پس این "انتخاب"، مسبوق به "تشخیص" و بلکه نوعى ازآن است و انتخاب با کشف در اینجا منافاتى ندارد بلکه یکى است. و دراین صورت، حکم «ولى فقیه منتخب مردم»، نافذ و منشا اثر شرعى وعرفى خواهد شد. روشن است که این مسائل در فرض تشکیل حکومتشرعى وقانون (مثل جمهورى اسلامى) است ولى در دوره حکومتهاى جائر (همچون پیشاز انقلاب)، بر هر فقیهى واجب است که در صورت امکان، حکومت اسلامىتشکیل دهد و مسئله «سبقت» و ولایت اسبق یا ولایت عموم فقهاء و .. دردوران فترت و حکومت غیرشرعى، پیش مىآید. پس این مشروعیت، در هرصورت، الهى است منتهى دو طرف دارد. یکى وظیفه و اختیارات فقیه ودیگرى، وظیفه و حقوق و اختیارات مردم است و این وظایف و حقوق واختیارات، در هر دو طرف قضیه (امام امت)، الهى و تابع جعل شرعىاستیعنى هر دو را شارع مقدس منظور کرده است. پس دخالت مردم (یعنى"تشخیص دینى مردم" نه هوى و هوس و انتخاب بىاصول و بى قید و شرط) ازآنجا که مکلف و ذیحق هستند، در مشروعیتحکومت "فقیه خاص"، دخالتشرعى (نه تنها از باب امکان تحقق خارجى) دارد و «مقبولیت» نزدمردم متشرع و خبرگان دینى، با ملاکهاى شرعى استبنابراین نمىتواند از«مشروعیت»، کاملا منفصل باشد. زیرا مردم، متشرع بوده و بایدمتشرعانه تصمیم گرفته و انتخاب کنند و قبول و رد یا بیعت و مخالفتمردم با حاکمیتحاکم خاص، در صورتى که با مناطات شرعى، موافق باشد،جائز و دخیل در مشروعیت است و در غیر این صورت، ارزش حقوقى ندارد وانتخابى بىضابطه و غیراصولگرایانه و باطل و غیر نافذ است.
4. "فقیه"، نباید خود را تحمیل کند:
بنابراین، هم مردم و هم فقیه، در ردو قبول حاکمیتیا بیعت دیگرى، و در ملاکهاى مشروعیت و حق حاکمیت،باید تابع شرع باشند و اگر فقیهى خود را اصلح بداند اما مومنین بهاو رجوع نکرده و فقیه دیگرى را اصلح بدانند و با او به روش شرعى،بیعت کنند، فقیه مزبور، نباید در یک حکومت اسلامى، خود را با شیوههاىغیرقانونى، بر جامعه، تحمیل کند بلکه شرعا باید تنها به عرضه خویش،و ارائه مشورت و نظارت و... اکتفاء کرده و با فقیه صالح دیگر که ازسوى امت اسلامى و خبرگان آنان، «اصلح»، تشخیص داده شده، همکارىنماید و در صورت دیدن تخلف با ملاحظه مصالح عام اجتماعى، انتقاد وپیشنهاد و ... نیز بنماید. مردم نیز حق ندارند براساس ملاکهاىغیراسلامى و به دلخواه، کسى را انتخاب و با وى بیعت کنند بلکه شرعاموظف به انتخاب فرد اصلح و کشف فقیه مورد نظر امام زمان«ع» (یعنىفقیهى که بیش از سایرین، صلاحیتبراى حکومت دارد) مىباشند یعنى بایدنزدیکترین فرد به معصوم را در شرائط جارى و با توجه به ملاکهاى مذکوردر قرآن و روایات اهلبیت«ع»، یافته و به حاکمیتبرگزینند. این حقشرعى مردم است که تا وقتى کسى را اصلح (با ملاکهاى دینى) ندانستهاند،تن به حاکمیت او ندهند.
5. انتخاب مردم، مؤثر در مشروعیت:
پس مردم، "حق انتخاب" و در مشروعیتحکومت، دخالت دارند اما ایندخالت و مشروعیت، الهى است زیرا تابع ضوابط الهى باید باشد. اینانتخاب، انتخاب مضبوط و دینى است پس مستلزم نوعى کشف است (کشف فرداصلح) و لذا «انتخاب» و «کشف»، منافاتى با یکدیگر ندارند زیراانتخاب ایدئولوژیک و انتخاب درچارچوب ضوابط مکتبى، در واقع، انتخابمشروط و تابع اوصاف و مستلزم نوعى جستجو بدنبال «فردواجداوصاف» کهمرضى شارع و مورد نظر امام زمان «ع» است مىباشد. فرد منظور امامزمان«ع»، با نام، تعیین نشده بلکه از سوى معصوم«ع» توصیف شده وکشف مصداق و انتخاب فرد خاص در ذیل آن «عنوان» (که مورد نظر امامزمان«ع» است)، کار مومنین یعنى مردم و خبرگان ایشان است. بنابراین، این انتخاب، منافاتى با انتصاب نیز ندارد چون در طول آناستیعنى در عصر غیبت، «انتصاب» در قلمروى «اوصاف» (نه اشخاص)است و در واقع، همان بیان شرائط حاکمیت است ولى «انتخاب» درقلمروى «افراد» یعنى «مصادیق اوصاف شرعى» مىباشد و اینگونه«انتخاب»، در تعارض با «انتصاب الهى» نیستبلکه تلاش جهت کشفمصداق آن و در واقع اجراى آن است. و لذا مشروعیتحاکم، هم انتصابى(از حیث وصف و شرائط) و هم انتخابى (از حیث مصداق) است و لذا اینانتخاب مردمى، گزینش منتهى به ملاکهاى شرعى و بنابراین، ملازم با نوعىکشف مىباشد یعنى حجیتشرعى داشته و در مشروعیت «اطاعت پذیرى» مردم(جواز بیعت)، دخالت قطعى دارد. نه مردم حق دارند که فرد غیراصلح وخارج از ضوابط شرعى را به رهبرى انتخاب کنند (و اگر چنین کنند،مشروعیت ندارد)، و نه فقیه خاصى، بدون مقدمات عقلى و شرعى لازم، حقتحمیل خویش را بر جامعه دینى و سایر فقها در شرائطى که یک حکومتشرعى و قانونى برقرار است دارد. (به عناوین ثانوى و بلکه برخىعناوین اولى نیز). فقیهانى که واجد شرائط باشند ولى انتخاب و کشفنشوند، شرعا ماءجور و از انجام وظائف حکومتى، معذورند و اگر فقیهىاز سوى مردم، بعنوان اصلح، تشخیص داده شده و انتخاب گردد در حالى کهخود مىداند که فقیه دیگرى، صالحتر از اوست، موظف است که مردم راتوجیه کرده و خود نیز از فقیه مزبور، تبعیت کند. با این توضیحات اجمالى، تا حدودى روشن شد که بحثهاى ژورنالیستىبسیار سطحى که به دستهبندهاى غلط سیاسى نیز انجامیده و دیدگاهها راباصطلاح، به «انتخابى» یا «انتصابى»، به «کشفى» یا «انتخابى»و مشروعیتها را به الهى یا مردمى و ... تقسیم مىکنند، اغلب، نسنجیدهو ناآگاهانه و بلکه مغرضانه است. زیرا مشروعیت و حق حاکمیت در منظراسلامى، کاملا دینى والهى و تابع نصب الهى است و در عین حال، این«حق»، وقتى پدید مىآید که مردم نیز براى اطاعت از فقیه خاص و بیعتبا او، حجتشرعى داشته باشند و او را اصلح بدانند و تا مردم وخبرگان ایشان وى را اصلح و مصداق اوصاف شرعى «عنوان» (مورد نصبالهى) تشخیص نداده و به این عنوان، انتخاب ننمایند، حق حاکمیتشرعىو دخالت در حقوق و حدود، براى آن فقیه حاصل نمىشود. آرى اگر نظام،شرعى نبوده و فقهاى دیگرى در صحنه نباشند یا به وظیفه خود عملننمایند و یا مردم برخلاف ضوابط اسلامى عمل نمایند، فقیه مزبور، وظیفهدیگرى خواهد داشت و شرعا حق اعمال حاکمیت تا حد ممکن (گرچه در حداقل از امور حسبیه) و حتى حق کودتا علیه حاکم فاسد را دارد ولى بحثما در انتخاب مردمى رهبر براساس مشروعیت الهى یعنى ضوابط شرعى در یکحکومت مستقر دینى همچون نظام جمهورى اسلامى است. و در چنین نظامسیاسى، حکومت تنها وقتى وظیفه فقیه خاصى از میان فقهاء خواهد شد کهشرائط شرعى و عقلى و اجتماعى آن فراهم باشد و یکى از اهم آن شرائط،حضور الحاضر و وجود الناصر است و باید علاوه برخود فقیه مذکور، بقیهفقهاء و مردم (یعنى خبرگان مورد اعتماد و منتخب مردم) نیز او رااصلح و واجد شرائط شرعى و... بدانند. مردم نیز، وقتى وظیفه«اطاعت» دارند که در انتخاب رهبر، تابع اصول و ضوابط شرعى باشند،جمع جبرى این دو تکلیف (فقیه و مردم)، منشا «حق شرعى حاکمیت» درعصر غیبت مىگردد و مشروعیت را پدید مىآورد.
6. حق تعیین سرنوشت و حاکمیت ملى:
تدبیر سیاسى امت اسلام، از خود مردم خواسته شده و مردمباید در چارچوب ضوابط دینى، حاکمیت اسلامى را اعمال کنند و راه آنالبته، چنانچه گفتیم، انتخاب حاکمان شایسته اسلامى و بیعتبا آناناست. آن حق الهى که خداوند به مردم داده، این است که حاکم شایستهاىبرسر کار آورند و بر او نظارت کنند که از حریم وظائف و اختیارات خودخارج نشود و بدین معنى است که بر سرنوشت اجتماعى خود، حاکمند و احدىهم حق ندارد این حق الهى را از ایشان سلب کند. مردم، رهبر صالح راتشخیص داده و او را برمىگزینند و بر سر کار مىآورند تا بر مبناىقوانین شرع و مصالح روزگار که مثلا در قالب قانون اساسى و... متجلىمىشود، خدمات عمومى را سامان داده و احکام و ضوابط اسلام را اعمالکند. این اعتماد و بیعت و مسئولیتپذیرى متقابل را مىتوان نوعى"معاهده" میان امام و امت نیز دانست که هریک به وظائف خود در قبالدیگرى وفاداربوده و از اختیارات و حقوقى برخوردار باشند و تخلف ازاین عهد شرعى، مستوجب مجازات در دنیا و آخرت است. البته مفاد اینحقوق و اختیارات و وظائف را نیز «اسلام» تعیین مىکند.
7. "وکالت" در کدام اختیارات؟!
اگر کسى این نوع اعمال ولایت و رابطه و عهد را «وکالت» بنامد ومرادش عقد «وکالت» مذکور در فقه باشد یا از عباراتى چون عقد«شرکت» یا «اجاره» و...استفاده کند بىشک فردى کم اطلاع از مفاد فقهى قراردادهاى حقوقى مذکوراست و یا قصد تحریف «حکومت و ولایت» را دارد مگر آنکه از«وکالت»، مطلق «واگذارى امر»، منظور شده باشد. زیرا مسئله «حاکمیت» شامل تصرف در امورى اجتماعى است که برخى ازآنها و نه همگى جزء اختیارات خصوصى و حقوق آحاد مردم است اما درسایر موارد، از قبیل اجراء احکام و حدود الهى، نشر معارف و ارزشهاىاسلام و...، وظیفه شرعى و واجب دینى است و مشروط به اجازه آحاد مردمنیست و هر مسلمانى این را مىداند. البته برخى اختیارات شرعى مردمىهم وجود دارند که جزء حقوق خود آنان است و در این امور مىتوانندوکیل گرفته یا کسى را اجیر کنند و... اما این مسائل، عمدتا مسائلخصوصى مردم و در مواردى است که مالکیت منجز شرعى دارند حال آنکهمسائل حکومتى و اجتماعى، غالبا از این سنخ نیست. در عین حال، اگربرخى از امور خصوصى و حقوق شرعى مردم که شرعا تابع اختیارات خودآنان است، امروزه با برخى وظایف حکومتى تداخل کرده باشد، مىتوان درهمان قلمرو و فقط در همان قلمرو حکومت را "وکیل مردم" (بمعناىفقهى و مصطلح "وکالت") نیز دانست که این "توکیل"، در ضمن بیعتباحاکم، در واقع، تضمین شده است و البته دیگر نمىتواند یک عقد جائز ومتزلزل باشد بلکه باید "لازم" و مستقر باشد تا به هرج و مرج و اختلالنظام، نینجامد. یعنى وقتى بیعتشرعى با فقیه صالح صورت گیرد،علاوهبر سایر اختیارات حکومتى، حق تصرف در امورخصوصى مردم تا آنجاکه به حاکمیت مرتبط است نیز قهرا توسط مردم به حاکمان واگذارمىشود و به این معنى و در همین حریم خاص پیشگفته، تعبیر به نوعىوکالتیا اجاره، صرفا مناقشهاى لفظى است زیرا برخلاف «ملک شخصى»،در مورد «حکومت»، چنان مالکیتى براى آحاد مردم، ثابت نیست تابخواهند آن را به وکیلى یا اجیرى بسپارند.
8. حق تحمیل قرارداد مشروع از ناحیه مردم بر حاکمیت:
بنابراین نحوه دخالت راءى و تشخیص مردم مسلمان در مشروعیتحاکمان،باید روشن باشد که چگونه و از چه باب است و کلى گوئى نشود. درمنطقهالفراغ شرعى و حوزه اختیارات مردم، مشروط به آنکه صدمهاى بهوظائف حاکم اسلامى و حدود الهى وارد نشود، مردم مىتوانند با حاکمان،قراردادهائى بسته و گونهاى محدودیت و مشروطیت را مشروط بر آنکهمنافع عقلائى و مشروع داشته و با مصالح مسلمین، در تعارض نباشد بر"حاکمیت"، هموار کنند و حاکم نیز باید وفاى به عهد کند مگر آنکهچنانچه گفتیم، در مواردى خاص و استثنایى و بالحاظ شرائط قانونى وشرعى، آن قرارداد خاص، برخلاف مصالح اسلام و مسلمین باشد که نحوهتشخیص و احراز آن نیز در قانون اساسى درباب حل معضلات نظام در بنبستهاى قانونى، پیشبینى شدهاست. البته در هر صورت، تامین رضایتمردم در چارچوب شریعت، بر حاکمان، واجب است و این رضایت، معمولا بااداء حقوق مردم و احترام به ایشان و رعایت عدل و راءفت، حاصل مىشودو البته بدانمعنى نیست که مردم، مستقل از اذن الهى، منبع مستقلمشروعیت دانسته شدهاند. یا رضایت آنان بىقید و شرط، معیار عمل براىحاکمان است.
9. معصوم و فقیه، تفاوت حقیقى یا حقوقى؟
گرچه تفاوت فقیه و معصوم«ع»، از جمله، آن است که در مورد فقیه،احتمال خطا و.. مىدهیم، اما این تفاوت مآلا تاثیرى در حجیت نظر شرعىفقیه و ضرورت اطاعتپذیرى مومنین ندارد یعنى فتواى مجتهد عادل، همچونقول معصوم«ع»، حجت است زیرا حجیت این فتوى، مستند به همان حجیتقول معصوم«ع» و در راستاى آن و بلکه محصول و نتیجه آن است واستقلالى ندارد پس گرچه در «فتوى»، احتمال خطا هست اما از لحاظعملى و وظیفه عینى، وقتى شرائط شرعى و عقلى «فتوى»، فراهم باشد،حتى با وجود احتمال خطا، آن «فتوى» شرعا بر مجتهد و مقلداناش (دراحکام فردى) و آن " حکم"، برامام و امتاش (در وظائف مدنى و اجتماعى)،واجب الاطاعه است، همانگونه که اگر معصوم «ع»، مستقیما حکمىمىفرمود. علت نیز آن است که شیعه عدلیه در مباحث معرفتى، رویکرد«مخطئه» را دارد و با آنکه «حکم واقعى» و لوح محفوظ را هدفگیرىمىکند و از روشهاى صحیح عقلى، عقلائى و عرفى در فهم حقائق (و حکمواقعى)، باید تبعیت کند، در عین حال، خطاپذیرى و محدودیتهاى بشرى رابه رسمیت مىشناسد و لذا حکم ظاهرى را نیز علاوه بر حکم واقعى، طرحنموده و «تکلیف فعلى منجز» را تابع امکانات عقلى بشر مىداند وبدنبال «حجت» است که وظیفه عملى او را منجز مىکند و در صورت خطانیز او را معذور مىدارد، حتى اگر در مورد «حقیقت»، احتمالا و پس ازهمه تلاشهاى لازم معرفتى، اشتباه کند. بنابراین، قید «احتمال خطا»که تفاوتى میان فقیه و معصوم«ع» است، صدمهاى به حجیت «فتواىفقیه» یا «حکم حکومتى ولى فقیه» نمىزند. بنابراین، ضرورتاطاعتپذیرى از «مجتهد عادل» در فتوى و حکم، در هر حال، ثابت است. همچنین اگر کسى «مشروعیتحکومت» یعنى «حق حکمرانى حاکم» و«وظیفه اطاعتپذیرى جامعه» را ناشى از نوعى «وکالت» و منوط بهراءى اکثریت مىداند، نباید حکومت معصوم«ع» را از این امر مستثنىکند زیرا «حق حاکمیت ملى» با توصیفات کذائى «وکالتىها»، در دورهحضور معصوم«ع» نباید تخصیص خورد و دلیلى ندارد که چنین استثنائىصورت گیرد مگر به تعارف!! و لذاست که کسانى از وکالتى بودن حکومت،حتى در مورد حکومت پیامبر اکرم«ص» و ... سخن گفته و «نبوت ورسالت و امامت» را بىربط با «سیاست و حکومت» خواندند و دیدگاهغیر دینى درباب «حق حاکمیت» را با لعاب دینى طرح نمودند و برخىمقاله نویسان نیز چنین افکارى را جزء «نظریات دولت» در فقه شیعه!!جازدهاند! حال آنکه قضیه، عکس است. یعنى تا آنجا که به جواز حکومتمربوط است، حکومت فقیه نیز بهمان دلیل، مشروع است که حکومتمعصومین«ع»، مشروع بوده و البته چنانچه معصومین«ع» در صورتفقدان پایگاه قوى اجتماعى و عدم آگاهى و رضایت و تسلیم مردم بهحکومت ایشان، براى حکمرانى، احساس تکلیف نمىکردند، فقیهان نیز درعصر غیبت و در چنان شرائطى، وظیفه حکومتى ندارند و تکلیف دیگرىدارند، یعنى اگر مردم، تن به حکومت فقیه صالح دیگرى دهند، وى نیزباید با مردم، همراهى کند و اگر مردم تن به حکومت افراد فاقد صلاحیتدهند، فقیه باید درحد توان خود به اصلاح حکومت از طریق نهى از منکر ونقد و آگاهى بخشى و سپس از طریق براندازى، دست زند. «راى مردم»،که همان «تشخیص دینى مردم» باید نامیده شود (نه راءى دلبخواهانه وبى قید و فاقد اصول) در درک صلاحیتهاى فقیهان و تشخیص «اصلح»، حجیتدارد و آنان نیز حق ندارند کسى را که اصلح نمىدانند به حاکمیتبرگزینند. البته درصورت همعرض و همردیف بودن چند فقیه، آنگاه چونفرضا شارع به حاکمیت هریک از این صالحان، راضى است، فقیهى کهمحبوبیت اجتماعى بیشترى دارد و بیشتر مورد اقبال و رضایت مردم است.البته ولویتشرعى و اعتبار هم مىیابد زیرا این محبوبیت مردمى، بىشکدر اجراء وسیعتر، بیشتر و سریعتر عدالت و احکام شرعى، نافذ و موثراست و کسب رضایت مردم نیز در چارچوب شریعت، جزء وظائف حکومتى استچنانچه حضرت امیر«ع» در عهدنامه مالک اشتر به "رضى العامه"، تصریحمىفرمایند.
10. مشروعیتسیاسى و مشروعیت دینى:
در اینجا مناسب است توضیح داده شود که «مشروعیت»، یک مفهوم ثانوىاستیعنى اینکه «حق حاکمیت»، چگونه پدید مىآید و تابع جعل و امرکدام نهاد و منبع مشروعیت است، منوط به آن است که منشا حق و حقوقرا چه بدانیم و اگر مشروعیت را همان «اعتبار» و حجیت و «جوازحکمرانى» بدانیم، هر مکتبى، «مشروعیت» را درچارچوب مبانى حقوقى وارزشى خود، تفسیر خواهد کرد و کردهاست. در منظر یک مسلمان،«مشروعیتحکومت» یعنى حق حاکمیت و جواز حکمرانى، یک "حق شرعى" استکه باید مصادیق و مبانى آن روشن شود و لذا گرچه مشروعیت در علومسیاسى ( Legitimacy) همان مشروعیت دینى به معناى "شرعى بودن" نیستاما عملا وقتى مشروعیتسیاسى در چارچوب تفکر اسلامى طرح شود، این دو«مشروعیت» با یکدیگر، متصادق خواهند بود. یعنى در منظر یک مسلمان، مشروعیتسیاسى»، وقتى تحقق مىیابد و حکمرانى و اطاعتپذیرى، وقتىقابل توجیه خواهند بود، که این «حق و جواز» از ناحیه شارع اسلام،داده شده باشد و لذا هر نظریهاى در باب «مشروعیتسیاسى»، قابل جمعبا «مشروعیتسیاسى دینى» نیست و در دیدگاه مسلمانان، آن حکومتى،مشروع (به مفهوم سیاسى) است که مشروع (به مفهوم دینى) باشد. بنابراین، مبانى مشروعیت در هر مکتبى، تابع اصول موضوعه و مبانى آنمکتب است لذا مثلا نباید تقسیمبندى ماکس وبر در باب انواع مشروعیتهارا که تلفیقى از بحثهاى جامعهشناختى مربوط به «مقبولیتسیاسىاجتماعى» و مبانى ارزشى خاص «وبر» است (که مبنائا با تفکر اسلامىتعارضاتى دارد)، بر مفهوم اسلامى «حکومت»، تطبیق کرد و مثلا مشروعیتحکومت دینى را از نوع سنتى یا فرهمند (آنهم با ارزش داورىهاى منفىدر باب این تعابیر در تفکر لیبرال)، نامید. همچنین نباید گمان کردکه «مشروعیت»، مقولهاى صرفا عقلائى و عرفى ونامربوط به مضامین مکتبو مثلا امضائى (نه تاسیسى) دانست و چنین اراده کرد که «مشروعیت»،اسلامى و غیر اسلامى ندارد! و یا همه مکاتب الهى و مادى، بر سر مفهوممشروعیت و حق حاکمیت، اتفاق نظر دارند!! یا اساسا دین در موردمشروعیتحکومتها، بىنظر و بىتفاوت است! خیر، چنین نیست.
11. کدام "پرسشهاى اصلى"؟!
نکته دیگر که بىربط با نکته فوقالذکر نیست، آن است که درباب«مشروعیت»، همه فقهاء شیعه به چهار پرسش ذیل، توجه داشته و دارند وپاسخهاى ایشان، بدانها علىالاصول، مشترک است: 1. شارع چه نوع حکومتى را قبول دارد و حاکم دینى چه رابطهاى با مردمدارد؟ پاسخ اجمالى فقهاء، آن است که حکومتى که حقوق شرعى مردم وحدودالهى را بدقت و قاطیعت اجراء کند و خود را موظف به تکالیف الهىدرباب تربیت و کرامت و حقوق مردم و تحقق عدالت اجتماعى بداند. حاکم دینى، حاکمى است که خادم مردم و مربى آنان و مدافع حقوق ایشانو بدنبال کسب رضایت عامه مردم و حفظ حریم آنان باشد. درباب نوعدخالت آراء و تشخیص مردم و رضایت ایشان براى ایجاد «حق بالفعلحاکمیت» (نه وجود صلاحیتحاکمیت در فقیه خاص) نیز پیشتر سخن گفتیم. 2. شارع چه اختیاراتى به حاکم داده است؟! پاسخ مشترک فقهاء، آن استکه حاکم دینى نمىتواند فاقد بخشى از اختیارات حکومتى باشد که شرطانجام وظائف حکومتى هستند. البته اختیارات حکومتى، به مفهوم «حقوقمازاد شهروندى» و امتیاز شخصى براى حاکمان نیستبلکه ملازم با"مسئولیت" و مشروط به انجام وظائف حکومتى و محدود به حدودى است کهشریعت اسلام بیان نموده است. اینکه آن حدود، کدام است، بحث علیحدهاىاست که در یک مباحثه دقیق فقهى و علمى، باید پیش برده شود. 3. شارع، به چه نوعى، حاکم الهى را به حکومت رسانده است؟! پاسخ این است که در عصر غیبت، همه فقهاء، «انتصاب عام» از طریق بیان«اوصاف و شرائط حاکم» را نحوه اعلام مشروعیتحاکم دینى دانستهاندکه البته مردم (و خبرگان منتخب و معتمد ایشان که نظر فقهى و علمىآنان براى مردم، حجت و لازمالاطاعه است)، باید وجود آن «اوصاف» وصدق «عنوان منصوب» را در فقیه خاص، احراز کنند تا شرعا موظف بهاطاعتپذیرى از او باشند، پس «انتخاب» (انتخاب دینى و مضبوط کههمان تشخیص و تلاش براى کشف «فرد اصلح» است)، در طول «انتصاب»(یعنى مشروط به شرائط شرعى) است و کاملا در ایجاد «حق حاکمیت» براىفقیه، دخالت دارد. البته شکل و شیوه اجرائى براى تمام شدن حجتشرعىبر فقیه و نیز بر مردم، متغیر و عرفى و عقلائى است و از همهدستآوردهاى عقلى و تجربى مشروع بشرى غربى یا شرقى باید بهره بردو لذا روشهائى چون انتخابات، پارلمان، جمهوریت و ... در صورتى که بهضوابط اسلامى، مشروط شده و اصلاحات دینى در آنها صورت گیرد، از آنجاکه در تحقق اهداف و احکام اسلامى، مثمر و موثرند،کاملا مشروع مىباشندو وقتى که در نظام اسلامى، قانونیت و رسمیتیابند، از حیثشرعى نیزلازمالاجراء خواهند شد و اما شیوههائى از حاکمیت که با ضوابط و اهدافو احکام اسلام، منافات داشته باشند، قابل استعمال در حکومت اسلامىنمىباشند. 4. شارع، چه شرائطى براى حاکم قرار داده است؟! از آنجا که حاکمو حکومت، باید اسلامى (یعنى ناشر معارف اسلام، ضامن اخلاق اسلامى و مجرىاحکام اسلام) باشد، حاکم باید این معارف و اخلاق و احکام را اولابشناسد (شرط فقاهت و علم) و ثانیا عمل کرده و حتىالامکان، بدان ملتزمباشد (شرط عدالت و تقوى). این شناخت، باید تفصیلى و دقیق و اجتهادى باشد و تنها در صورت تعذرآن، مىتوان به شناخت تقلیدى و عوامانه از اسلام (حاکمیت عدول مومنین)تنزل نمود.همچنین مقبولیت اجتماعى، در حدى که براى اجراء عدالت و حکومت اسلامى،بستر سازى و مساعدت کند و نیز توان مدیریت و مدیریت و رهبرى و آگاهىاز شرائط زمانه و ... نیز شرطهاى عقلى (و لذا شرعى) براى تحقق«حکومت»اند.
12. اسلامیت و جمهوریت:
افرادى ممکن است از اینکه این چهار پرسش با کلمه «شارع» و خدا واسلام، آغاز شده، نتیجه بگیرند که چون شارع و دین، محور و مبداء همهاین سوالاتاند، پس با مردمى بودن حکومت منافات دارد. حال آنکه وقتىمردم، مسلمانند، طبیعى است که پاسخ دینى براى پرسشهاى مزبور مىطلبندو پاسخ دینى، چیزى جز مفاد احکام شارع مقدس اسلام نمىتواند باشد. اگر کسى مردمى بودن حکومت را با تلاش براى پاسخگویى دینى به اینپرسشها، در تعارض مىبیند، در واقع، مردمى بودن حکومت را با اسلامىبودن حکومت، در تعارض مىبیند و واقعیت نیز این است که گروهى بىاطلاعیا بىاعتقاد به شریعت اسلام، از ابتداى انقلاب، چنین تصویرى از حکومتمردمى داشتند و لذا تعبیر «جمهورى اسلامى» را پارادکسیکال و متناقضمىیافتند زیرا جمهوریت را با اسلامیت، قابل جمع ندیده و جمهورى مقیدبه اسلام را "جمهورى" نمىدانستند حال آنکه "جمهوریت"، اشاره به شکل وفرم حاکمیت داشته و "اسلامیت"، اشاره به ضوابط و احکام و اهداف وماهیتحقوقى حاکمیت دارد و مردمى که اسلام را انتخاب کردهاند، منطقاانتخابهاى بعدى و دیگر آنان باید با انتخاب اسلام، سازگار باشد درغیر اینصورت، مرتکب تناقض شدهاند. کسانیکه میان "اسلامیت" و"جمهوریت"، تعارض مىبینند، بجاى چهار پرسش فوق، چهار پرسش جدید درجهت تقویت " جمهوریت"!! پیشنهاد کردهاند که هیچ مشکلى از آنان را حلنخواهد کرد زیرا اگر قرار باشد این چهار پرسش نیز درچارچوب تفکردینى، طرح شده و پاسخ یابند باز مآلا به همان پاسخهاى چهار پرسشپیشین مىانجامند، مگر آنکه " مبنا" تغییر یابد و کسى بدنبال پاسخهاىغیر اسلامى براى پرسشهاى مربوط به «مشروعیت و حاکمیت» باشد. اکنون ببینیم چهار پرسش پیشنهادى و جایگزین آقایان، چیست؟! 1. دین، چه شرائطى براى حاکم، لازم دانسته و چه ارزشهائى در بابسیاست و دولت را امضاء کرده است؟! 2. چه تصویرى از حقوق مردم ارائه شده؟ الهى یا طبیعى یا قراردادى؟! 3. احکام دینى و حقوق مردمى چگونه تالیف مىشوند و چه عقدى میانمردم و دولت است؟! 4. قانون اساسى که حکومتبه آن به عنوان شرطضمن عقد، متعهد است، چه ویژگىهایى باید داشته باشد؟! پرسشهائى اینچنین تحت پوشش دروغین بقصد سنگینتر کردن کفه «مردم و جمهوریت»!!در واقع، بقصد به کاستن از شان و اختیارات دین و حاکم دینى، طرحمىشود حال آنکه اگر به مبانى اسلامى وفادار باشیم، چنین سوالاتى نیزبه همان پاسخهاى پیشین خواهد انجامید. زیرا هرکس بپذیرد که: اولا) حاکمیت، از آن خداست و هر حکومتى بدون افاضه و اذن شارع،نامشروع است و ثانیا) در زمان معصوم «ع»، حکومت، مختص اوست (حتى اگر مردم، تمکیننکنند) و ثالثا) حکومتبراى جامعه، ضرورى است و رابعا) حکومتباید، تابع تعالیم دینى باشد و هیچ قانونى خارج ازچارچوب شرع و منافى با احکام شرع، قانونیت ندارد و لازم الاطاعه نیستو حکومتباید جامعه را بگونهاى تدبیر و اداره کند که اهداف و احکامدین، تامین شود و خامسا) «ایمان» ، «عدالت» و «تدبیر» شرطهاىالزامى حاکم است و سادسا) از آنجا که حاکم باید تابع تعالیم دین وقوانین اسلام باشد و جامعه را بسوى اهداف و احکام دین، پیش ببرد، بىشک نباید جاهل به این اهداف و احکام و تعالیم باشد و بایدبرخوردار از علم دینى (فقاهت) باشد و این علم،باید در درجه اول،تفصیلى و اجتهادى باشد و در صورت محرومیت از چنین مجتهدى، از باباضطرار، به «غیر عالم» یعنى عامى مقلد (عدول مومنین) اکتفاءمىشود، آرى هرکس این اصول را بپذیرد (و هیچ فقیهى نیست که بدلائلشرعى و عقلى، منکر این اصول شده باشد)، بىشک به پرسشهایى از قبیلچهار پرسش متاخر نیز، پاسخهایى همسان با پاسخ چهار پرسش نخستخواهد داد. اینک مرور مىکنیم:
13. امضائى یا تاسیسى؟!
پاسخ پرسش 1: اولا اینکه «دین، چه شرائطى براى حاکم، لازم دانسته»،چه تفاوتى با آنکه «شارع، چه شرائطى براى حاکمیت، قرارداده؟»دارد؟! باید دید که مراد از امضائى بودن ارزشهاى حکومت چیست؟! آیایعنى اسلام، هیچ پیام جدیدى در قلمروى ارزشهاى سیاسى حکومتىندارد؟! آیا دین اساسا پیام حکومتى و سیاسى دارد یا دین از دولت، جداست؟ اساسا تفاوت حکومت اسلامى با حکومت لائیک چیست؟! ملاحظه مىشودکه اگر ادعاى «امضائى بودن کلیه ارزشهاى حکومتى»، بدقت کالبدشکافى شود، به نفى حکومت دینى و حتى به غیردینى دانستن "ذاتحکومت"!! مىانجامد والا اگر به کلیه شرایط دینى لازم براى حاکم وحاکمیت، تن داده شود، منطقا پاى شارع و شریعتبه میان مىآید و"جمهورى اسلامى"، تفاوتهاى جدى از جمهورىهاى غیراسلامى و ضد اسلامىخواهد یافت.
14. حقوق مردم، فراشرعى نیست:
پاسخ پرسش 2: دایره حقوق مردم در چشمانداز فقیه چیست؟ هیچ فقیهشیعى، براى مردم «حقوق فراشرعى» قائل نبوده و نیست و اجماع همهفقهاء است که حقوق بشر، حقوق الهى است و با استناد به متن شریعت استکه مىتوان از حقوق سیاسى، اقتصادى و اجتماعى و معنوى مردم سخن گفت.بنابراین، این پرسش نیز که «حقوق مردم کدام است»؟! قابل ارجاع بههمان پرسش است که «شارع، چه حقوقى براى مردم، قرارداده است؟!» پس سخن گفتن از حقوق سیاسى مردم درچارچوب ضوابط شرع، در واقع، سخن گفتناز حقوق شرعى والهى مردم یعنىآن حقوق سیاسى است که شارع براى مردمبه رسمیتشناخته است و هیچ فقیهى، منکراین اصل نشده است. حقوق شرعى والهى که در فقه اسلام، با استناد به آیات و روایات، تقریرشده، از این حیث که ریشه در طبیعت عالم و آدم دارد و صرف قرارداد ونسبى نیست، نوعى "حقوق طبیعى" به معناى اعم به شمار مىرود و ازاین حیث نیز که در ذیل حقوق اصلى و اولى و عمومات و اطلاعات شرعى،اجازه مىدهد که "قراردادها"ى سیاسى، اقتصادى و حقوقى (که خلاف شرعنباشد)، منعقد شود و وفاى به این عقود و عهود را لازم مىداند، بایدوفاء شود، بخشى از "حقوق قراردادى" نیز در ذیل "حقوقالهى"، به رسمیتو مشروعیتشناخته مىشود. اما هیچ فقیهى، حقوق سیاسى را غیردینى وفرا شرعى و یا قراردادى محض و از نوع "وکالت" ندانسته و قائل به«حقوق طبیعى مصطلح در غرب» یا «حقوق قراردادى و پوزیتویستى» درقلمروى مشروعیتسیاسى نبوده و نمىتواند باشد زیرا با محکمات اسلام،ناسازگار است.
15. "حقوق" و "احکام"، دو روى یک سکهاند:
پاسخ پرسش 3: با توجه به پاسخ پرسش پیشین، روشن شد که این سوال نیزمىتواند با محور قراردادن «شارع» شروع شده و پرسیده شود که«شارع، چه عقدى میان ملت و دولت، منعقد ساخته یا اجازه انعقاد آنرا داده است؟!» یعنى اولا هر عقدى که باشد، باید شرعى و با اجازهشارع باشد و یک قرارداد غیردینى یا خلاف شرع و پیمان فراشرعى نیستبلکه درچارچوب شرع است و لذا «حقوق مردم»، رقیب «احکام الهى»نیستبلکه این حقوق نیز چون همان احکام و تکالیف، «دینى و شرعىو الهى»اند و باید با استناد به متن شریعت، اثبات شوند. و ثانیا پیشتر نیز گفته شد که مسئله حاکمیت و مشروعیت، صد درصد تابعقرارداد آزاد بشرى و مثلا از سنخ وکالت مصطلح نیست زیرا مردم، مالکحقیقى و تمام عیار خود و سرنوشتخود نیستند و «تعیین سرنوشت» بدونملاحظه احکام الهى، در شان مسلمین و مباح نیست و گذشته از اختیاراتمباح و حقوق خصوصى، سایر قلمروهاى حیات اجتماعى، اصولا در اختیارشرعى آحاد مردم نیست تا بخواهند برسرآن با هرکس که میلشان کشید وبدون ملاحظه ضوابط و اصول عقلى و شرعى، قرارداد بسته یا وکالتى به اوبدهند.همچنین هیچ قرارداد و جعل بشرى نباید اختیارات شرعى یا عقلى مدیرانجامعه را بنحوى کاسته یا بیفزاید که مانع انجام وظائف حکومت گردد.
16. ولایت و قانون اساسى
پاسخ پرسش 4: در باب قانون اساسى، قبلا هم سخن گفتیم و گفتیم که شاملدو دسته قوانین است که بخشى از آنها، جوهر اسلام را تشکیل داده و ازمحکمات و ثابتات اسلام است که قهرا غیرقابل فسخ بوده و حذف آنها و یاتخلف از آنها، به معنى حذف «اسلامیت» از حکومت مىباشد که بر حاکمانو مردم، تخلف از آنها شرعا و بعنوان اولى، حرام است و با مسلمانىایشان، منافات دارد. اما بخشى دیگرى که به شکل و شیوه عرفى واجتهادى حاکمیت مربوط است، از شیوهاى عقلائى و تجربى یا احکام حکومتىو اجرائى، محسوب شده و تابع «مصالح نظام و جامعه اسلامى» وبنابراین قابل تغییر و اجتهاد است. اما هرگونه تغییر در این سرىقوانین نیز که اجرائىاند، البته از مسیر قانونى خود (که در قانوناساسى پیشبینى شده است)، باید تعقیب شود و تبعیت از این قوانین نیزبر حاکم و مردم، واجب است زیرا علاوه بر ضرورت وفاء به عهد شرعى، به"عناوین ثانوى" نیز باید محترم شمرده شود.
17. اختیارات حکومت:
ما اصل حاکمیت را تابع «صرف عقد و قرارداد» نمىدانیم تا خودحاکمان و یا مردم بتوانند دامنه اختیارات و وظائف شرعى حاکم را یامردم را هرگونه که میل کردند، کم و زیاد کنند. حاکمان، تماما اجیر ووکیل مردم نیستند گرچه خادم مردم هستند. اما حدود وظائف و اختیاراتحکومت را شارع، معلوم کرده و وفاء به هر عهد و هر قانونى نیز تنهابا استناد به شرع، واجب مىشود و تابع امیال حاکمان یا مردم نیست.مردم و حاکمان، هر دو باید گوش به فرمان شارع بوده و فرمان حکومت،از آنجا که در راستاى فرمان شارع باید باشد، مطاع است و مردم نیزحقوق شرعى دارند که حاکم باید آنها را تامین کند و در برابر مردم،وظائفى دارد که باید انجام دهد اما مردم، فرمانده و امیر نیستند تاحکومت، تنها تابع خواستهاى عمومى باشد. گرچه کسب رضایت مردم وتامین حقوق مردم، بر حاکمان، واجب است. آراء و خواست مردم، درصورتى که با وظائف حکومت و اختیارات شرعى آن، منافات نداشته باشد وبه نفع و مصلحت مردم باشد باید توسط حکومت، تامین شود اما بازبدلائل شرعى، و نه بدلیل صرفا «وکالت و قرارداد عرفى» میان مردم وحاکمیت. اگر اصل حکومت و مشروعیت، تابع قرارداد و نوعى وکالتباشد(که در بخشى معتنابهى از مضامین حکومت، چنین نیست و قبلا توضیحدادیم)، پس هر شرط ضمن عقد نیز، در صورتى که با احکام و اهداف سیاسىشریعت، منافاتى نداشته باشد، لازم الوفاء است، اما ما پیشتر حتى بدوناین مقدمات مشکوک و قابل بحث، رعایت قانون اساسى را بر حاکمان دینى،لازم دانستیم، حتى در مواد موقت و اجرائى که از سنخ احکام حکومتىاند.(همچون برگزارى انتخابات هر چهار سال یکبار براى مجلس یا ریاست جمهورىو...) مسئله دیگر، ولایت مطلقه فقیه و اختیارات فرا قانونى حاکمیتمشروع و مردمى و عادل است که مسئله على حدهاى است و در متن قانوناساسى نیز پیشبینى شده است پس این اختیارات لازم حکومتى، ماهیت قانون شکنانه نخواهد داشت.
پىنوشتها:
این نوشته با توجه به منابع ذیل، رقم خورده است: 1. الهدایة الى من له الولایه، صابرى همدانى، تقریرات. 2. وسائل الشیعة الى مسائل الشریعه، شیخ حر عاملى. 3. کتاب المکاسب، شیخ مرتضى انصارى. 4. تنبیه الامة و تنزیه المله، آیت الله شیخ محمد حسین نائینى، با تعلیقات آیت الله طالقانى. 5. عوائد الایام، ملا احمد نراقى. 6. کتاب البیع، امام خمینى. 7. المیزان، تفسیر علامه طباطبائى. 8. ایصال الطالب الى التعلیق على المکاسب، جواد تبریزى. 9. حاشیه کتاب المکاسب، آخوند خراسانى. 10. جامع المدارک فى شرح المختصر، خوانسارى. 11. المکاسب المحرمه، امام خمینى. 12. الخمینى و الدولة الاسلامیه، محمد جواد مغنیه. 13. نهج الفقاهه، سید محسن طباطبایى حکیم. 14. مصباح الفقاهه، سید ابو القاسم خوئى. 15. التنقیح فى شرح العروة الوثقى، شیخ على غروى. 16. العروة الوثقى، محمد کاظم یزدى طباطبایى. 17. دراسات فى ولایة الفقیه، حسینعلى منتظرى. 18. الاسلام یقود الحیاه، سید محمد باقر صدر. 19. نظام الحکم و الادارة فى الاسلام، شمس الدین. 20. حکمت و حکومت، مهدى حائرى. 21. تحریر الوسیله، امام خمینى. 22. الرسائل، امام خمینى. 23. ولایت فقیه، امام خمینى. 24. جواهر الکلام فى شرح شرایع الاسلام، محمد حسن نجفى. 25. جامع المقاصد فى شرح القواعد، محقق کرکى. 26. جامع الشتات، میرزاى قمى. 27. مجمع الفائده و البرهان فى شرح ارشاد الاذهان، محقق اردبیلى. 28. رسالة فى صلوة الجمعه، رسائل محقق کرکى. 29. الشهاب الثاقب فى وجوب صلوة الجمعه، فیض کاشانى. 30. المقنعه، شیخ مفید. 31. تذکرة الفقهاء، علامه حلى.
1. نظریه یا نظریهبافى؟!
شیعه، قرنهاى مدید از صدر اسلام، علاوهبر موضع کلامى خود، به «اندیشهسیاسى» خاص شناخته شده است و این بعد، یعنى وجود نظریه خاص شیعه در«فقه دولت»، بحدى برجسته بوده است که گروهى مستشرقین و نیزمخالفین و یا تحلیلگرانى که یکجانبه به صحنه نگریستهاند، تشیع راصرفا نوعى جناحبندى سیاسى در صدراسلام، و شیعه را تنها یک گروه سیاسىنامیدند زیرا از ابتدا داراى موضع کاملا مشخص در باب «نظریه دولت»بوده است. بنابراین بسیار عجیبتر و باورنکردنىتر خواهد بود اگر ازسر دیگر این افراط، کسانى نیز شیعه و فقه شیعى را اساسا ملازم با هیچنظریه خاص درباره دولت و حکومت ندانند!! اگر کسانى مکتب سیاسى تشیعدر باب "دولت" و فلسفه "قدرت" را بکلى مشتبه و متشابه و کاملا اختلافىتلقى کرده و همواره دچار تطور بخوانند بحدى که حتى در اصل«مشروعیت» و تحلیل منشا و توجیه آن که از امهات فقه سیاسى استنیز نظریات فقهى را تماما مبهم و متعارض بدانند تا بتوانند خوددستبه نظریهتراشى و نظریهبافى زده و نسبتهاى بىربط به فقهاء بدهند،این دست کم، ناشى از ناشىگرى و کمدانى و فقدان آشنایى با زبان فقهاءمکتب و سوء فهم از تعابیر آنان یا تقطیع عمدى کلمات و مثله سازىرسالههاى آنان است، اگر نیات بدترى در کار نباشد! اگر کسانى گمان ویا تلقین کنند که شیعه تا همین صد یا صد و پنجاه سال قبل، اصولا بحثفقهى در باب ولایت و امارت در قلمروى سیاسى نداشته و پیشنهاد ویژهاىدر این مهمترین حوزه حیات اجتماعى، نکرده است، بىشک با فقه و تاریخسیاسى شیعه، آشنایى ندارند و یا قصد تحریف این فقه و آن تایخ رادارند. البته ممکن نیز هست که چنین افرادى، سادگى نموده و صرفابدنبال الفاظى چون "رژیم سیاسى" یا "کابینه" و "رئیس جمهور"!! درآثار فقهاء یا آیات و روایات گشته و آنها را نیافتهاند و سپس نتیجهگرفتهاند که اساسا «فقه الدوله» و نظام سیاسى در تفکر شیعى ودینى، سابقهاى نداشته است!! پس حساب دین از دولت، جداست!!
2. فرد یا نهاد؟
اگر در تعابیر فقهاء، بیش از آنکه به نهادهاى سیاسى واشخاص حقوقى، اشاره رفته باشد، بحث از اشخاص حقیقى چون فقیه، عادل،ولى، حاکم و ... شده است، در واقع، به علتساخت ایدئولوژیک و مشروط"حکومت" در اسلام، ناظر به شخصیتحقوقى آنان مىباشد. بعبارت دیگر،بحث از "فرد"، از حیثحقوق سیاسى، بحث از "نهاد" است. ارتباط میانشخصیتحقوقى و شخصیتحقیقى، البته نباید نادیده گرفته شود زیرااوصاف و نیز اختیارات و وظایف حاکمان که دائر مدار شخصیتحقوقى است،مالا و در خارج، بر شخصیتحقیقى افراد ذیصلاح مبتنى مىگردد و دقیقابدین علت نیز هست که همه افراد، واجد چنان شخصیتحقوقى و اختیاراتحکومتى نمىتوانند باشند و حکومتها بعلتخصوصیت و روش حاکمانشان، بهمشروع و نامشروع، تقسیم مىشوند زیرا همه شخصیتهاى حقیقى، واجد شرائطو لذا داراى حق حاکمیت نیستند. بحث از شخصیتحقیقى یا حقوقى، البتهلزوما همان بحث از «چه کسى حکومت کند؟» یا «چگونه حکومتبایدکرد؟!» نیست اما بد نیست همین جا روشن شود که بدون بحث از «چه کسىحکومت کند؟»، نمىتوان تکلیف «چگونه باید حکومت کرد؟!» را روشننمود و پاسخ این مسئله را تنها در صورتى بدقت مىتوان داد که شرطهاىحاکمیت و مفهوم و منشا «حق حاکمیت» را روشن کنیم و البته درمرتبه بعد، نوبتبه «چگونه باید حکومت کرد؟!» یعنى احکام و وظایفحاکمیت و اختیارات رهبرى نیز مىرسد. از قضاء، فقهایى که وارد اینبحثشدهاند، دقیقا همین مسیر منطقى را طى نمودهاند یعنى ابتدا از«چه کسى حق حاکمیت دارد»؟! پرسیده و شخصیتحقیقى و حقوقى او راتحلیل نمودهاند و سپس درباب حدود و مسئولیتها و حقوق «حاکم بماهوحاکم» (شخصیتحقوقى) بحث کردهاند و به چگونه باید حکومت کرد؟!پرداختهاند.
3. نظریهپردازى در تقیه:
بر هر کس که آثار فقهاء و متکلمین شیعه را مرور کند، روشن است کهشیعه، همواره بنحوى به مسئله دولت، توجه داشته است اما البته اوضاعسیاسى جامعه، کاملا دخالت دارد در این که کدام علم و در قلمروى کداممسائلش، بیشتر رشد کرده و مورد توجه قرار گیرد و کدام مباحث، تحتفشار و مورد تهدید و خطر سیاسى بوده و به بخشى از مسائل آن نمىشدهبصراحت پرداخت زیرا در بسیارى از دورانها ورود صریح به مباحث فقهسیاسى، به معناى اعلام جنگ علیه حاکمیتها و زیر سؤال بردن اصلمشروعیت آنها بود و بنابراین بىهیچ ملاحظه سرکوب مىشد. تا پیش ازدوران رسمى شدن تشیع در ایران، فقهاء شیعه در تقیه محض بسر مىبردندو حتى راجع به مشروعیتحاکمیتهاى قرنها قبل در صدراسلام همنمىتوانستند نظر دهند چه رسد به زمان خود!!
4. نظریه شیعى "دولت"، نفى مشروعیت رژیم پادشاهى:
در سه چهار قرن اخیر نیز هرگاه فضاى سیاسى بازتر بوده، به صراحتبیشتر و در بقیه مواقع با ملاحظات سیاسى، نظریات فقهاء در بابحاکمیت، بیان مىشده است و تقریبا هسته اصلى این دیدگاه، نفى مشروعیتکلیه حکومتهایى بوده است که ماذون از ناحیه شارع نبوده و نیابت ازناحیه معصومین«ع» نداشته و به اصطلاح فقهى، منصوب الهى نباشند. اگرتشکیل حاکمیتبه هر شعار و اسم و زیر هر پرچم در عصر غیبت، بدونانتساب به اهلبیت پیامبر«ص» و بدون انتصاب خاص یا عام از ناحیهشارع مقدس، نامشروع و «پرچم ضلالت» و «حکومت طاغوت»، خواندهمىشده، همه بدلیل وضوح و ضرورى و اجماعى بودن همین «نظریه دولت»در تفکر شیعى و نوع نگاه ایشان به حقوق اساسى و مسائل سیاسى مربوطبه حاکمیتبوده است. نگاهى که نه یک قرن بلکه قرنها و سدهها در بحثنظرى و موضع عملى، سابقه دارد زیرا شیعه همواره و از ابتداء شرطحاکمیت را «اذن الهى» و اجازه شارع و جعل دینى مىدانسته و آن رابالاصاله، به «عصمت» و درصورت تعذر، به «عدالت»، منوط کرده واساسا به همین دلیل، «شیعه» نامیده شده و از فضاى حاکم بر جهاناسلام، جدا شد زیرا براى حقوق شرعى مردم و حدود الهى، حرمت و اهمیتبیشترى قائل بوده و هرکسى را شایسته حکومتبر مردم نمىدانسته و درباب «حق حاکمیت»، بنفع مردم و علیه حاکمان، شرایط بسیار پیچیده،دقیق و سختى قرارداده و آن را مشروط به اذن الهى و اداء تکالیف الهىدر برابر مردم مىکرد. اصولا آغاز تفاوت میان شیعه و اهل سنت، بر سرمسئله «امامت» و به ویژه «حکومت» بود یعنى زاویه از نقطه نظر«نظریه دولت» باز شد و بتدریج این اختلاف نظر، منبسط شد و فروع خودرا یافت. شیعه و فقه شیعه، بدلیل لحاظ موقعیت «امام» در نظامسیاسى، حقوقى و مالى جامعه، صبغه فقهى کلامى و سپس سیاسى ویژهاىیافت و بارزترین حوزه اختلاف، که شیعه را بنام شیعه شناختند و مواضعسیاسى آن را «خروج بر حکومت» نامیدند، دقیقا همین بود که پیرواناهلبیت «ع»، درباب مسئله «مشروعیت»، «حق حاکمیت» و «فلسفهدولت»، صاحب موضع و نظر ایجابى ویژهاى بودند و «عصمت و وصایت» راو سپس در عصر غیبت، «فقاهت و عدالت» را شرط حاکمیت مىدانستند. پسچگونه مىتوان چنین مکتبى را با چنان امامانى و چنین تاریخ و فقه وکلامى، فاقد نظریه ویژه درباب دولت و حکومت، و کاملا اجمالگو و متفرق(به 9 یا 10 یا... فرقه) خواند؟! فقهاى شیعه اثنى عشرى، در تمامهزاره و سدههاى گذشته، در حوزه محکمات فقه سیاسى، یک گونهاندیشیدهاند و هسته اصلى "نظریه دولت" میان ایشان، ثابت و واضح بودهو هست و مباحثه در برخى جزئیات و حواشى و گاه در نحوه تعبیر و تدوینو طرز دخول و خروج به بحث، یا شدت و ضعف لحن، یا تنوع شرائط سیاسىاجتماعى فقهاء و...، باعث نمىشود که کسانى بر فقهاء شیعه، دروغهایىچنان بزرگ و ناشیانه ببندند و از طرفى، فقهاء سلف را متهم به فقدانعقیده و فتوى در امور سیاسى و حکومتى و در خصوص ولایت و امارت کنند وفقهاء متاخر را به 9 یا... فرقه، تقسیم کنند و مدعیات غریب خود رابر آن بزرگان تحمیل کنند.
5. افتراء به فقهاء بقصد "شاذ" نامیدن نظریات امام «رض»:
اصولا چه وقت مىتوان نظرى را به فقیهى نسبتداد؟! و چه وقت مىتوان یک نظر را، «نظریه» به معنى مصطلح، یعنىچیزى همچون یک "مکتب مستقل" نامید؟! اختلاف در تحلیل یک روایتیااظهار نظر در تعدیل یا جرح آن و حسنه یا صحیحه دانستن آن و ثقه یاعادل دانستن یک راوى، نباید اختلاف در مکتب فقهى سیاسى و در«نظریه دولت»!! نامیده شود. این بزرگنمایى و غلو در تحلیلدیدگاههاست. زیرا هر اختلاف نظر را نمىتوان اختلاف «نظریه و مکتب»نامید و در حق آن مبالغه نمود بگونهاى که محکمات و هسته مشترک تفکرشیعى را که مورد اجماع و اتفاق همه فقهاء بوده و هست، مبهم و مجمل واختلافى نمایش داد و ضروریات مذهب و فقه را همچون چیزى در حد"شذوذات"، زیر سؤال برد و کارى کرد تا بالاخره بتوان با لطایف الحیل،نظر فقهى حضرت امام«رض»، را ساخته و پرداخته خود ایشان و بىسابقهدر فقه!! جلوه داد ولى فلان مقاله بىمحتوى و بدور از محکمات تفکراسلامى و شیعى (که مثلا در باب «حکمت و حکومت» نگاشته شده و سرتاسرکینهتوزى و هتک حرمت و حسادتورزى است) و نیز سایر دیدگاههاى مادى وغربى درباب حکومت را بنام یک «مکتب فقهى شیعى» و «نظریه دولت درفقه»، جا زد!! متاسفانه افرادى ناآشنا با محکمات فقه و داراىاغراض سیاسى دستبه چنین نظریه تراشىها و نسبتهاى ناروا به فقهاءشیعه مىزنند تا دیدگاه مکتبى درباب سیاست و حکومت را مشکوک و متشابهجلوه دهند و ولایت فقیه را زیر سؤال برند و آن را حداکثر در حد یک«تئورى»!! آنهم با قرائات بسیار متضاد و متنوع!! و بىریشه نشاندهند و بویژه مواضع فقهى امام «رض» درباب ولایت فقیه را فاقدپشتوانه فقهى و تاریخى در تفکر شیعى و حوزهاى و یک نظریه شاذ واقلیتى با ادلهاى بسیار ضعیف و بلکه فاقد دلیل متقن عقلى و نقلى!!نشان دهند که کاملا مهجور و حتى تقریبا منحصر در شخص امام!! بوده ودر نقطه مقابل اغلب فقهاء شیعه است. آنان تصویرى از «ولایت فقیه»امام «رض» مىپردازند که نه تنها فاقد ریشه حوزهاى و فقهى بلکهفاقد کمترین وجاهت عقلائى و سیاسى نیز هست و با تحریف نظرات امام«رض»، آن را حاوى نوعى استبدادگرائى، شخص محورى، ناقض قانون،توتالیتر و غیر مردمى معرفى مىکنند و از طرف دیگر، نقطه نظرات غیرشیعى بلکه صد درصد غیر دینى و وام گرفته از غرب و تفکر لیبرال را کهمروج صریح سکولاریزم است، تحت عنوان «نظریه دولت» شیعى در افکارعمومى نسل جوان جاىگیر کنند و پوشش ظاهرا دینى و حتى توجیه فقهى!!براى سکولاریزم دست و پا کنند. معدودى معممین کمدانش و محروم ازاخلاق علمى نیز متاسفانه در این مشوشسازىها، مشارکت ورزیدند که درآخرت باید پاسخگو باشند. (زیرا در دنیا که گویا هیچکس پاسخگونیست؟!) ما حداقل را بگیریم یعنى از اخلاق علمى بحث کنیم که آیامىتوان با تقطیع عبارات مؤلفان، تفسیر براءى در عبارات یا مسکوتگذاردن بخشى از تصریحات ایشان و این قبیل رفتار غیر علمى، نسبتى بهآنان داد و یا آنان را دستهبندى نمود و «تفسیر بما لا یرضى صاحبه»مرتکب شد؟ و قبح این رفتار غیر تحقیقى، آیا بویژه وقتى افزون ومضاعف نمىگردد که آن مؤلفان، علماء دین و فقهاء بزرگ بوده و موضوع،جزء مهمترین مضامین دینى و فقهى باشد؟! آیا این گذشته از افتراء بهفقهیان و افتراء به خدا و رسولش، بازى با دین مردم و ایجاد اغتشاشدر ذهنیت متشرعین و بدگمان کردن یا به تردید افکندن آنان در منصوصاتفقهى و در تشخیص بزرگترین فقهاء نمىباشد؟! و... اصولا چه وقت مىتوانیک نظر فقهى را «نظریه و مکتب» نامید؟! و چه وقت مىتوان یک نظرفقهى را به فقیهى نسبت داد؟! آن وقت که فقیه مزبور، براستى در مقامبیان نظر فقهى خود بوده، و صورت مسئله او، همین صورت مسئلهاى باشدکه نسبت دهنده، مد نظر دارد، و وقتى که فقیه، در پاسخ مشخص به اینسؤال، مستند به ادله شرعى (اعم از عقلى یا نقلى)، در مقام افتاء (و نه تقیه سیاسى یا ...)، چیزى گفته باشد و بر خلاف نسبت مذکور،تخصیص، تقیید و توضیحى و بلکه تصریحات مؤکدى در آثار فقهى او یافتنشود و و و . اما اگر کسانى به هر غرضى ابتدا تصمیم خود را(دال بر مشکوک و شاذ نمایاندن دیدگاههاى امام«رض» و بىریشه نمودناصل «ولایت فقیه» و القاء شبهه و ادعاى اختلافات بسیار اساسى میانفقهاء شیعه و ...) گرفته و از ابتداء بناء را بر آن گذاشته باشند کهپیش از تحقیق منصفانه، چه چیزها را نفى و یا اثبات کنند و چند نظریهرا جعل نمایند و چه چیزها را به کدام فقهاء نسبت دهند و سپس چهنتایجى (از قبیل دست و پا کردن توجیه فقهى بنفع سکولاریزم!!) بگیرندو پس از همه این مقدمات!!، شروع به تحقیق!! و استقراء نمایند، این،دستکم بر خلاف اخلاق تحقیق است. (تقواى دینى، بکنار).
فصل اول
1. جمود بر لفظ یا تنقیح مناط؟!
مفهوم و کارکرد «حکومت و دولت»، درطول تاریخ، تفاوتهایى جبرى و اجتماعى نموده است. امروزه در جهان،دولتها به علت پیچیدهتر شدن نظام حیات جمعى، متکفل مسائلى شدهاند کهدر سدههاى گذشته، مشکل عمدهاى، محسوب نمىشده و یا متولى مستقیم وعلیحدهاى نمىخواستند (همچون ایجاد نظم ترافیکى، دخالت در برخىتجارتها، تصدى آموزش و پرورش و...). معذلک در متون فقهى و روائىشیعه، گذشتهازبخشى مسائل مبتلابه، که بدان اشاره صریح جزئى یا کلىشده است، بخش دیگر نیز تحت عناوین عام قرار مىگیرند که مناط آنها مدنظر شارع مىباشند و بدین ترتیب قاطعانه مىتوان گفت که وقتى ماهیتپیچیدهترین نیازها و ساز و کارهاى اجتماعى (که متولى آن، دولتهاهستند) بدقت، تعیین و تبیین گردند، لا محاله و دستکم، در ذیل یکى ازعناوینشرعى قرارمىگیرند. عدم درک این نکته که کلیه مصالح و مفاسد،منافع و مضار اجتماعى (اعم از سیاسى، اقتصادى و حقوقى) در ذیلعنوانى از عناوین مورد تشویق یا تحذیر شارع مقدس بطور خاص یا عام،قرار مىیابد، منشا بسیارى از تلاشهاى «اسلامزدایانه» از صحنه حکومتو اجتماع و معیشت مردم در ادوار گوناگون بوده و هست. مذهبیونى که بهرویکردهاى سکولار، آلوده شدهاند و عملا دین را در چند مسئله مناسکى وعبادى و فردى محدود کردهاند، مطمئن باشند که دین را بدرستى نشناختهیا با آن، گزینشى و خود محورانه برخورد نموده و لذا تفسیر براءىمىکنند. در مورد بخشى از مسائل ویژه مستحدث که امروزه در قلمروىاختیارات حکومتى در دنیا قرار مىگیرند و قبلا وجود خارجى نداشتهاند،البته نباید بعینه، بدنبال لفظ آن در روایات و فتاوى گشت و پس ازفحص و یاس، حکم کرد که در اسلام، چنان مسئلهاى، پیشبینى نشده یافقهاء، آن را در حوزه ولایت فقیه یا حکومت اسلامى نمىدانستهاند و اینمثلا اختراع شخص امام «رض» بوده است!! «جمود بر لفظ»، هموارهمنشا برداشتهاى جاهلانه و عوامزده، چه در بعد مقدس مآبى و چه در بعدروشنفکرمآبى و غربگرایى شده و جز به کار عوامفریبان نخواهد آمد.باید دید کدام مسئله مستحدثه، در ذیل کدام عنوان عام فقهى، قابل درجاست و سپس حکم آن را از منابع شریعت چگونه باید استخراج کرد. در ترسیم حوزه ولایت فقیه و حکومت اسلامى نیز باید بدون هیچ تحجر وقشرىگرى، گستره وظائف و اختیارات فقیه را در شرائط کنونى، تطبیق وتحقیق کرد.
2. "ولایت افتاء" و "نظریه دولت":
مثال، سه عنوان (افتاء) ، (قضاء) و (ولایت در امور حسبیه) را ملاحظه کنید.این عناوین، حداقل عناوینى است که کلیه فقهاء شیعه، اجماعا براىفقیه جامع الشرائط، قائل بوده و هستند. اما این سه آیا عناوینى محدودو جزئىاند؟ ! چنین نیستبلکه تقریبا هیچ امر حیاتى در جامعه بشرىنیست که از شمول همین سه عنوان، خارج باشند البته ملاک این شمول،ملاکى فقهى استیعنى بیان حقوق و تکالیف مردم و حاکمان و تبیین حدودالهى در همه قلمروهائى که به رفتار ارادى بشر، مربوط است و بنحوى درسعادت یا شقاوت او تاثیر مىگذارد. به عنوان نمونه، «ولایت افتاء»،حق اظهار نظر فقهى و بلکه صدور «حکم» شرعى (فراتر از نظریهپردازى)را در کلیه قلمروهاى حیات و از جمله، امور حکومتى، به فقیه مىدهد وروشن است که این حق، یک ما بازاء عینى دارد یعنى جامعه دینى و حکومتمتشرع و مسلمان، موظف به اطاعت از فقیه بوده و حق معصیت ندارند. این«ولایت»، تقریبا هیچ حوزهاى از حاکمیت را فروگذار نکرده و همه را(اعم از سیاست اقتصادى، فرهنگى، تجارى و... داخلى یا خارجى) فرامىگیرد. البته «تصدى بالمباشره»، امردیگرى است ومىتوان در آن بحثمستقلى کرد ولى در این مقام نیز، قدر متقین، نقلا (و دستکم، عقلا) آناست که اولویتبا مجتهد عادل است مگر آنکه (واین فرض، بسیار بعیدو تقریبا محال است) بدون کمترین حضور فقیه در حاکمیت، رعایت کلیهاحکام و حقوق و حدود شرعى در نظام سیاسى و روابط دولت و ملت، تضمینشود. ملاحظه مىشود که «ولایت افتاء» به ویژه که شامل همه امور حکومتى وسیاسى نیز هست در واقع، نوعى نظارت فعال و استصوابى بلکه اشرافکامل در سیاسگزارى در «امر حکومت» را مىطلبد و عقلا (و شرعا) باآن ملازمه دارد و این همان ولایت فقیهى است که امام فرمود و در قانوناساسى مندرج شد و براى تحقق آن، انقلاب عظیمى صورت گرفت.
3. "ولایت قضاء" و تفکیک ناپذیرى آن از "حاکمیت":
اکنون، عنوان «قضاء» و قضاوت را در نظر بگیریم که هرگز به فصلخصومات شخصى، محدود و منحصر نمىگردد و در بسیارى مقولات حکومتى، واردمىشود، از جمله، بسیارى حدود و تعزیرات است که اجراء آن، در شانحاکم و دولت و یا ناظر به خود حکومت است و قلمروى قضاوت را قلمروئىکاملا حکومتى مىکند. بعبارت دیگر، تردیدى نیست که حاکم شرع یا قاضىشرع، دقیقا کارى حکومتى مىکند و لذا در هیچ کشورى، هیچ حکومتى حاضربه واگذارى قوه قضائیه خود به نهاد یا افرادى خارج از هیئتحاکمهنیستند. وقتى «ولایت قضاء» که قطعا متعلق به فقیه است، در دستفقهاء باشد، نظام سیاسى و مالیاتى و فرهنگى و آموزشى و حتى سیاستخارجى آن کشور را بشدت تحت تاثیر قرار مىدهد و لذا رژیمهاى پادشاهىدر زمان قاجار و پهلوى، نظام «قضاوت شرعى» را با جدیتبرانداختندو دست فقهاء عادل را از نظام قضائى کوتاه کردند. بعلاوه، اجراء بسیارى حدود شرعى و احکام قضائى (همچون مجازات محتکر ورشوهگیر و...) بدون در اختیار داشتن حکومت، محال است.همچنین در راس امر قضاء، رسیدگى به مظالم حکومتى و تامین عدالتاجتماعى است که فقیه را صد در صد با مسئله حکومت، مرتبط و درگیر مىسازد.
4."امور حسبیه"، امورى حکومتى است:
«ولایت در امور حسبیه» نیز، حوزه بسیار گستردهاى را فرا مىگیرد.این حوزه را شامل امورى دانستهاند که شارع در هیچ شرائطى مطلقا راضىبه ترک آنها نیست. حال باید دید آن کدام امور مهم حکومتى و اجتماعىاست که شارع، راضى به ترک آنها مىباشد و بنابراین از حوزه ولایتمجتهدان عادل، کاملا خارج است؟! آیا روال حکومت در امور سیاسى واقتصادى و فرهنگى که بطور قاطع در سرنوشت دنیوى و اخروى مردم و درحقوق مادى و معنوى ایشان دخالت دارد و آیا انجام احکام الهى در اینقلمروها، امورى است که شارع راضى به ترک آنهاست؟! آیا اصلاح نظامآموزشى و قانونگذارى و فرهنگى و عدالت اقتصادى و... با این همهاحکام دقیق و متراکم شرعى در کتاب و سنت، امورى است که شارع، همه رابه حال خود گذارده است؟! آیا امر به معروف و نهى از منکر که شاملکلیه حوزههاى اخلاقى و فقهى (که اسلام در آن حوزهها سکوت نکرده است)،مىباشد و تا حد براندازى یک نظام و تشکیل حکومت جدید، توسعه مىیابد،همگى امورى خارج از حیطه "رضایت و عدم رضایتشارع" و لذا خارج از"حوزه ولایت فقهاء" است؟! این است که فقهاء شیعه در عصر غیبت و فترتو تقیه، «حداقل امور حسبیه» را در عصر خود شمارش کردهاند که شاملامورى چون سرپرستى ایتام و سایر افراد و اموال جزئى بىسرپرستبوده وحکومتها نیز نسبتبدانها حساسیت چندانى نشان نمىدادند اما هرگزفقهاء از حداکثر و سقف ابدى براى این امور، سخن به میان نیاوردهاندو بسیارى از فقهاء، آن را شامل کلیه امورى که متولى خصوصى ندارد وسرتاسر امور عمومى و اجتماعى (و از جمله، حکومتى) را فرامىگیرد، دانستهاند که حضورى فعال در کلیه عرصههاى مدنى و اجتماعى را مىطلبد.
5. "ولایتحسبه"، دولت در دولت:
متولى امور حسبیه، در اصل، "حکومتشرعى و اسلامى" است و این امور در تحت ولایت و وظایف فقیهان است کهالبته با مباشرت و مشاورت و تصدى کارشناسان فن و متخصصان، اما تحتاشراف و رهبرى و سیاستگذارى کلى فقیهان باید صورت گیرد یعنى نوعىمدیریت علمى در ذیل اهداف و احکام فقهى است. اما در دورانى کهحکومتهاى نامشروع (اعم از دیکتاتورى و دمکراتیک که تابع احکام دیننمىباشند)، بر سر کارند، بخشى مهم از این امور، عملا از دسترس قدرتفقیه خارج مىشود ولى بخش دیگر، که همچنان در دسترس مىباشند، گرچهاندک و محدود مثل رعایتحال بىسرپرستان (یتیمان، مجانین و...) وتعیین تکلیف اموال بىصاحب و ... به هیچوجه نباید بر زمین مانده وضایع شوند و لذا وقتى حکومت، نامشروع بوده و فعلا قابل اصلاح یا قابلتعویض نباشد، آن بخش از وظائف عمومى و اجتماعى که قابل اداء است، باید اداء گردد و لذا مىتوان گفت «ولایتحسبه» در عصر حکومت اسلامى،شامل همه وظائف و اختیارات حکومتى عصر مىباشد و در عصر حکومتهاىنامشروع، در واقع، به معناى نوعى تشکیل «دولت در دولت» توسط فقهاءعادل است و هرگز نباید تعطیل گردد. پس آنچه برخى فقهاء در عصر حکومتهاى جور، از امور حسبیه نامیدهاند،درست اما حداقل این امور مىباشد که در وسع و توان ایشان بوده است.زیرا به بهانه فقدان حکومت صالح اسلامى، نمىتوانستهاند همه وظائف وحقوق و حدود حتى آنها که مقدور است را تعطیل کنند و لذا همانفقیهان، هرگاه توانستند، حتى حاکمان را عزل و نصب و تنفیذ یا تعویضکردند (همچون بخشى از دوره صفویه و اوائل قاجار) و هرگاهمىتوانستند، خود مستقلا قضاوت و اجراء حدود و تعزیر (حتى رجم وتازیانه و اعدام و جریمه مالى) مىکردند و هرگاه مىتوانستند، مالیاتشرعى گرفته و در امور عامه اجتماعى بنام سهم امام و زکات و... مصرفمىکردند و هرگاه مىتوانستند در مناسبات و سیاستخارجى، اعمال نفوذکرده و دستور قطع یا وصل رابطه با سایر کشورها مىدادند و ... البتهوقتى دستشان از همه جا کوتاه مىشد، وظیفه "قضاء" و بخش اعظم از"امور حسبیه" از حوزه قدرت ایشان، خارج بود و حتى امکان "افتاء" درهمه امور را نداشتند، از باب ضرورت، تنها، به درجات پایینتر وخصوصىتر امور حسبیه (اموال مجهول المالک شخصى، سرپرستى ایتام و...)و افتاء در امور عبادى و شخصى، اکتفاء مىکردند زیرا اعمال « ولایتحسبه و قضاء و افتاء» با همه گستره واقعى، براى ایشان، میسور نبودو معلوم است که اعمال ولایت و انجام هر وظیفهاى ، تابع میزان اقتدارو متناسب با شرائط اجتماعى است اما حوزه امور حسبیه، قضاء و افتاء،بوضوح، فراتر از یک فقه خصوصى و عبادى است و بسیارى مسائل چونامنیت، بهداشت و آموزش عمومى مومنین را فرامىگرفته است و البتهمفهوم و چگونگى تامین امورى چون امنیت، آموزش عمومى و بهداشت و ...نیز متناسب با شرائط حیات و جامعه و تاریخ، متطور است و تامین حقوقاجتماعى و نیازهاى دنیوى مومنین بر عهده حکومت مشروع و اسلامى است وقدر متیقن در جواز تصرف در امور حکومتى نیز، به اجماع مکتب اهلبیت«ع»، فقیهان و اجد شرائطاند و وقتى مىگوئیم «فقیهان»، مراد،نهاد «فقاهت» است که صاحب ولایت مىباشد و فقیه «بماهو فقیه»، شخصیتحقوقى است و «دولت اسلامى» نیز دقیقا یک شخصیتحقوقى است کهمشروعیتخود را از صفات «فقاهت و عدالت» شخص ولى فقیه مىگیرد. اینهمان «درهم تابى» و رابطه متقابل میان شخصیتحقیقى و شخصیتحقوقىفقیه است که قبلا درباره آن سخن به میان آوردیم. و اما اداره حکومتتوسط فقیه، بمفهوم رهبرى مکتبى است و اداره شئون معیشتى مردم بهشیوه علمى و تخصصى به مباشرت متخصصان و کارشناسان علوم و فنون تحتولایت و ریاست "ولى فقیه" است.
فصل دوم
1. ادوار فقه سیاسى، یا تحریف تاریخ فقه؟!
دورهبندى فقه سیاسى شیعه از حیثشرائط سیاسىاجتماعى و ...، اگر کارى در حوزه تاریخ فقه و جامعهشناسى معرفت آنباشد، ارزشمند و جاى آن تقریبا (نه کاملا) خالى است اما چنانچه گفتهآمد، نباید بنام طبقهبندى و بجاى بررسى ادوار یک علم و شجرهنامهنظریهپردازیهاى واقعى گذشته، خود دستبه نظریه تراشى و ایرادنسبتهاى عجیب و غریب به عالمان و متفکران بزرگ تاریخ فقه شیعه،بزنند. مفهوم «ادوار» نیز مفهوم دقیقى است و باید قبلا ملاکهاىطبقهبندى و «روش» بررسى آن، تنقیح شده باشد تا به نفى اصلىترینارکان فقه شیعه و تحریف واقعیتهاى تاریخ آن منجر نگردد و مثلا ادعانگردد که «براى فقیهان هزاره اول هجرى، اصلا مسئله حکومت اسلامى،بکلى مطرح نبوده است»!! یا «اولین بار که از ولایت فقیه، بحث فقهىبه میان آمده، توسط نراقى در قرن 13 هجرى!! بوده است» و یا «در ششقرن پس از غیبت کبرى مطلقا میان فقهاء شیعه، بحث از حکومت و ولایتسیاسى نشده و هیچ نظریه سیاسى موجود نبوده و ذهنیت فقهاء، اصولاآماده حل چنین مسائلى نبوده است»!! و... جز بىدانشى یا غرض ورزى، چه چیزى مىتواند عامل چنین القائات وادعاهاى گزاف و دادن چنین نسبتهایى به فقهاء بزرگى شود که هزارانصفحه بحث مکتوب فقهى ایشان، در دسترس اهل علم و تحقیق است؟!! اذهانىکه واژههائى چون حاکم، سلطان، امام، حاکم شرع، قاضى، امر به معروف ونهى از منکرات حکومتى، قضاوت، مالیاتهاى وسیع، اقامه حدود، وضع وصرف مالیات، اقامه نماز جمعه با آن محتواى سیاسى حکومتى، انجام حج وحکم به شروع یا انقضاء ماه با آثار اجتماعى و اقتصادى و سیاسى وسیعآن، سرپرستى بخشهاى بدون متولى خصوصى در جامعه، اجراء عدالتاجتماعى، تضمین نشر معارف اسلام و اجراء احکام اسلام و وووو را بىربطبا مسئله حکومت و ولایتسیاسى مىبینند، آیا چنین اذهانى اصولا قدرتدرک مضامین سیاسى فقه را دارند؟! و آیا منطقا حق ورود به حلقه اظهارنظر علمى در این مباحث ظریف و دقیق را مىتوان به چنین افرادى داد؟!و آیا این مقالهنویسان با ابتدائىترین مضامین حقوق سیاسى آشنایند؟!
2. فقه سیاسى چهار قرن اخیر و شفافیت افزونتر:
از دوره صفویه که مذهب رسمى ایران، به تشیع، تبدیل مىشود و فشارسنگین سیاسى، نظامى در ایران علیه شیعیان و فقهاء ایشان تخفیفمىیابد و فقیه شیعه، بتدریج، امکان اظهار نظرهایى نسبتا صریحترمىیابد، متون فقهى شیعه، با مسئله سیاست و حکومت، تا حدودى واضحتر وریزتر و صریحتر برخورد مىکنند زیرا شرائط تقیه، تا حدودى، تسهیل ورقیق مىگردد و البته کاملا منتفى نمىشود. این است که در چهار قرناخیر، فتاواى سیاسى فقهاء شیعه نیز، در مواردى علنىتر و شفافتر شدهاست. اما هرگز، قبل از این دوران نیز، فقیهى نمىتوانسته است کهادعا، یا حتى گمان کرده باشد که احکام سیاسى و حکومتى اسلام دربابامور حقوقى و سیاسى و فرهنگى و قضائى و عبادى و ...، در عصر غیبت،منسوخ یا تعطیل است و حکومتها در غیبت معصومین«ع» نباید تابع ومجرى احکام اجتماعى اسلامى باشند و یا فساق و جهال، در اجراء احکاماسلام و عدالت اجتماعى، مقدم بر علماء عدول و فقیهان واجدشرائطاند!!... این از ارکان اصلى هر «نظریه دولت» در تفکر شیعىاست که حکومتباید آشنا و ملتزم به شریعتباشد و "اجتهادى بودن" اینآشنایى نیز، حتى الامکان، ضرورت دارد و تنها در صورت تعذر آن است کهبه آشنائى تقلیدى (عدول مؤمنین) تنزل مىشود و تشکیل و اداره چنینحکومتى بدون ولایت و نظارت و اشراف مجتهد عادل، امکان ندارد و لذاهیچ حکومتى بدون چنین نظارت و امضاء و تاییدى مشروع نمىباشد. البتهولایت، لزوما به مفهوم مباشرت در همه امور حکومتى نیست و همچنینمیزان این نظارت و اشراف و ولایت، تابع شرائط عینى اجتماعى و میزانقدرت فقیهان است و باصطلاح، نظریه «همه یا هیچ» عقلا و شرعا نادرستاست. نباید گفت که باید «یا همه احکام اسلام، اجراء شده و حکومتمعصوم باشد و یا هیچیک از احکام اجراء نشود و حکومت، از آن ظالمان وفاسقان و جاهلان، باشد.» عقلا و شرعا روشن است که هر میزان از اسلامکه امکان اجراء دارد، باید اجراء شود و ولایت و اشراف فقیهان، به هرمقدار که ممکن باشد، باید اعمال گردد و سر تفاوت مواضع عملى و گاهحتى اظهار نظرهاى فقهاء عادل در شرائط گوناگون سیاسى و اجتماعى نیزپذیرش همین اصل «تامین اهداف و احکام دین، هر چه بیشتر و در حدامکان» بوده و خواهد بود و باید نیز چنین باشد.
3. "شرعى عرفى"، نه "دینى سکولار":
تقسیم امور به "شرعى" و "عرفى" در لسان فقهى، ابدا به معنى تقسیمغیر اسلامى امور به "دینى و دنیوى" یا "دینى و سکولار" یا "مقدس ونامقدس" نیست. مراد از «عرف» در اینجا غیر از عرف به معنى غیر دینى و سکولار است.عرف در فقه شیعه، در "تشریع"، هیچ دخالت ندارد بلکه تنها در حیطه«اجرایى» و کشف موضوع احکام و یا تفسیر آن موثر است. "سیاستیاامنیت" را هیچ فقیهى، جزء امور عرفى (به معنى غیر دینى و سکولار)ندانسته است و لذا فقهاء در این قلمروها، بارها و بارها فتوى بلکه«حکم» شرعى صادر کرده و آن را مستند به ادله شرعى (اعم از نقلى وعقلى) کردهاند. البته بارها گفتیم که تصدى و مباشرت برخى وظائفمربوط به ایجاد امنیت و اجراء وظائف سیاسى، اختصاصى به فقهاء نداردبلکه اگر کارشناسان اصلح در کار باشند، فقیه غیر کارشناس، شرعا حقتصدى بالمباشره را ندارد زیرا به تضییع تکلیف شرعى و تفویت مصالحعامه مىانجامد و در موضوعات تخصصى، فقیه تنها باید حکم شرعى را گفتهو نظارت (استصوابى) کند. مثلا هیچ فقیهى ادعا نکرده که سدسازى، جادهکشى، اداره بیمارستان، خلبانى، مدیریت کارخانهها و انجام جراحى،کشیک شبانه در خیابانها و ... امور دیگرى که بقصد ایجاد امنیت عمومىو تامین آموزش و بهداشت و... است، باید به دست فقهاء صورت گیرد ولىاین کجا و ادعاى غیر شرعى بودن و غیر دینى بودن این امور کجا؟!کسانى خواستهاند میان این دو مدعاى بىربط، مغالطه کرده وبه طرفدارانولایت فقیه، چنان نسبتهاى عجیبى را بدهند، حال آنکه نظام جمهورىاسلامى بعنوان نمونه معاصر «ولایت فقیه» و روش حکومتى حضرتامام«رض» را 20 سال است که مشاهدهکنند و دیدهاند که «ولایت فقیه»به معنى «طبابت فقیه» یا نجارى و افسرى و جراحى و مهندسى و خلبانى"فقیه" نبوده است. براى دینى بودن و شرعى بودن یک «مقوله»، کافىاست که شریعت در مورد آن و احکام آن، اظهار نظر کرده باشد و ضرورتندارد که فقیهان را نیز لزوما مباشر تصدى مستقیم و اجرائى آن کردهباشد. البته مواردى است که لزوما مباشرت آن نیز در تخصص فقیهان استو باید حتىالامکان به تصدى یا اذن مستقیم ایشان صورت گیرد و مواردىنیز به عناوین ثانوى، ممکن است چنین وضعى بیابند.
4. درجهبندى اهداف و دفع افسد به فاسد:
در اینجا لازم است در باب "دولت"، "قوه مجریه" یا "سلطان مسلمان ذىشوکت"، توضیحى اجمالى داده شود و تفصیل آن را به بعد وا مىگذاریم: آنچه هدف اصیل فقهاء بوده است، چنانچه گفتیم، اجراء هر چه بیشتر،کاملتر و دقیقتر احکام و حدود الهى و تامین عدالت و حقوق شرعى فردىو جمعى و نشر هر چه وسیعتر معارف اسلام و ارزشهاى اخلاقى است، نهدخالت جزء به جزء در همه اجزاء امور اجرائى و تصدى امور تخصصى ومعاشى بجاى اهل فن و تعطیل سایر تخصصها و حرفهها و مشورتها. بهترین حالتبراى تامین این اهداف مقدس، حاکمیت و حضور معصومین چونپیامبر«ص» و على«ع» است و در عصر غیبت، اشراف و ولایت فقیه عادلمدیر مدبر که واجد شرائط حکومت است، بهترین جایگزین مىباشد. پایینتراز شرائط ایدهآل، آن است که حکومت اگر در «ید» فقیه عادل نیست وفقیهان، «مقبوض الید» مىباشند دستکم، حاکمان غیر فقیه، هر چهبیشتر، عادل و عالم و تابع مجتهدین باشند تا به هدف اصیل، نزدیکترباشند همچنین در شرائط عادى که غالبا میان مصالح مهم و اهم، تزاحماجتماعى و عینى است فقهاء، به حکم عقل و شرع، دفع افسد به فاسدمىکردند و شرائط عینى را واقعبینانه مد نظر داشتند، لذا با حکومت"سلطان مسلمان" یا "جمهورى مشروطه" نیز بشرط آنکه که اجمالا گوش بهاظهارات و نصائح و رهنمودهاى فقهاء سپرده و تا حدودى تن به نظارتگاهگاهى کم یا زیاد فقیهان عادل دهند، از باب مصلحت جامعه اسلامىو ضرورت، همکارى و همراهىهائى نیز کردهاند ولى این بدان معنى نبودهاست که حکومت را حق آن سلاطین دانسته و یا نظام پادشاهى یا هر نوعجمهورى را بىقید و شرط، واجد «مشروعیت»، تلقى مىکرده و یا دربارىشدهاند!
5. "سلطان ذى شوکت" یا قوه مجریه تحت امر فقیه:
همچنین کلمه «سلطان» در لسان فقهاء، به مفهوم «حاکم» یا«حاکمیت» بکار رفته است و لزوما به مفهوم حقوقى و مصطلح غیر فقهىآن یعنى "شاه و نظام پادشاهى"، نظر نداشتهاند به عبارت دیگر، درمتون فقهى، "سلطان"، به مفهوم «صاحب سلطه»، دولت، نظام سیاسى وحاکمان است نه لزوما «سلطنت مصطلح». البته در مصداق خارجى، عملاسلطان و حاکم، همان سلاطین و پادشاهان بودهاند و این مطلب دیگرى است. پس اگر فقیهى، از "سلطان ذى شوکت مسلمان"، سخن گفته، مرادش آن استکه در صورت تعذر وضع ایدهآل شیعه، با «حاکمیتهاى صاحب قدرت» کهادعاى مسلمانى کرده و اجمالا هم در مواردى رفتار یا ظاهر مسلمانانهداشتهاند، مىتوان براى تامین حداقلى از عدالت و اجراء برخى احکام،تا حدودى مماشات کرد تا همه مصالح، بکلى تضییع نگردند، نه آنکه آنفقیه، طرفدار نظام پادشاهى و سلطنتى (در اصطلاح علوم سیاسى) بوده وآن را بر «ولایت فقیه» هم مقدم مىدانسته است!! آرمان همه فقهاءعادل، آن بوده است که حاکمیتها را، تا آنجا که مىتوان، به سوى اجراءاحکام و احقاق حقوق و عایتحدود الهى، هدایت و ترغیب کرد گرچه آنانرا مشروع و ذیحق نیز ندانسته باشند.
6. تصریح به حق حاکمیت فقیه:
در موارد معدودى، حاکمان و سلاطینى بودهاند که به هر دلیل تمکینبیشترى در برابر فقهاء داشتهاند و در این موارد (بویژه در بخشى ازدوره صفویه)، برخى فقیهان، آن حاکمان را به وظائف شرعى خودواداشتهاند و آنان را چون قوه مجریه خود، در واقع، تا توانستهاند،بکار اجراء عدالت و خدمتبه مردم گماردهاند. یعنى حاکم ذى شوکتمسلمان، بخشى از نقش قوه مجریه و بازوى اجرائى "ولى فقیه" را ایفاءمىکرده است.بحدى که در دوران صفوى، فقهاء، بتدریجبه حق حاکمیتسیاسى خود و ضرورت کسب اجازه واستیذان حاکمان صفوى از فقهاء، تصریحکردند و حتى مستقلا رسالههاى فقهى در باب خراج و نماز جمعه و جهاد وحوزههاى ولایت فقهاء و مالیات شرعى حکومتى و اجراء حدود و قضاوت وامور عامه نوشتند و حتى فقیه بزرگى چون مرحوم محقق کرکى (940) علناو بصراحت، از ولایتسیاسى فقیه و حاکمیت و اختیارات دولتى او سخنمىگوید و ملاکهاى حدیث "مقبوله عمر بن حنظله" را در رساله فقهى خود،آشکارا در حوزه قضاوت و فراتر از آن، طرح مىکند و بدن ترس و مماشات،اعلام مىکند که همه فقهاء شیعه، "اجماع" دارند که فقیه عادل و مجتهداهل فتوى در عصر غیبت، در همه امور، نائب ولى عصر«ع» و اهلبیتپیامبر«ص» است و اطاعتسیاسى حکومتى از فقیه، واجب است و سپس بهاختیارات وسیع حکومتى فقیهان درباب تصرفات مالى و سیاسى و قضائىو...، اشاره مىکند و ولایت فقهاء را مستند به توصیفات روائى از ناحیهمعصوم«ع» و نصب و جعل الهى آنان کرده و ادله شرعى بر این نیابت وولایت مىآورد و حوزه آن را هم بسیار فراگیر (و نه جزئى و در امورمحدود) اعلام مىدارد. چنین اظهاراتى، بىشک، اعلام رسمى حق حاکمیتفقهاء و ضرورت تشکیل حکومت اسلامى در عصر غیبت امام زمان«ع» بود وبه همین علت نیز کسى چون مرحوم محقق کرکى با شاه صفوى، اصطکاک پیداکرده و در اعتراض به حاکمیت، به عتبات عالیات، هجرت مىکند و مشروعیتشاه را زیر سؤال مىبرد. پس روشن است که فقهاء، به محض «بسط ید» وامکان اظهار نظر صریح، خود را "حاکمان اصلى" مىخواندهاند و حتى برخىاز شاهان صفوى را مجبور کردهاند که براى حکومت و عزل و نصبها و جنگو صلحهاى خود، از فقهاء، کسب اجازه کنند. چنین مواضعى، اختصاص بهمحقق کرکى نداشتبلکه از محقق اردبیلىها تا شیخ جعفر کاشف الغطاء ومیرزاى قمى و... (از دوران صفویه تا قاجار و پهلوى)، با غلظت کم یابیش، فقهاء بزرگ، همین موضع را گرفتهاند. قبلا نیز در دوران عزلت واقلیتشیعه، از ابتداء غیبت کبرى هرگاه که امکان داشته، نظریاتفقهى، در همین راستا ارائه شده است. از شیخ مفید و شیخ طوسى که بااظهارات خود در ذیل عناوین کم و بیش مرتبط با «حکومت»، انواعولایات سیاسى و قضائى و حکومتى را براى فقهاء لازم دانستهاند تا دوراناخیر که عاقبت، شرایط سیاسى ایران، در اثر مقاومتها و مجاهدات فقهاءصالح و مردمان شریف، به وضعى رسید که بزرگانى چون ملااحمد نراقى درقرن 13 هجرى، با صراحت کمنظیر، رسالاتى بنام «ولایت فقیه» که علنانظریه سیاسى شیعه را با شفافیتبیشترى بیان مىکرد، نوشتند و انتظامامور دنیوى مردم را بىتقیه، مرتبط با ولایت فقیه خواندند و همه وظائفحکومتها را براى فقیه عادل، واجب دانستند و اگر احیانا فقیهى چونشیخ انصارى (شاگرد نراقى) نیز در جزئیات برخى ادله استاد خود، بحثکرده، هرگز نفى اصل مدعى و نفى ضرورت اجراء احکام در عصر غیبت و نفىاصل ولایت فقیه نبوده استبلکه خود در ابوابى چون بحث "خمس" به اینولایت گسترده، تصریح مىکند. (چنانکه توضیح خواهیم داد).
7. اختلاف کبروى (تئوریک) یا صغروى (سیاسى مصداقى)؟!
موضع گرفتن یا نگرفتن فقهاء و نیز نحوه موضعگیرى و تعبیر آنان در باب یکمسئله (چون حکومت)، لزوما و منحصرا برخاسته از ادله فقهى و نظریات علمىآنان نبوده است. برخى فقهاء، در تشخیص ضرورتها،موضوعات و تحلیل اوضاعسیاسى جامعه خود، تحت تاثیر محدودیتهاى عارضى و شخصى چون میزاناحاطه به مسائل سیاسى و واقعیات کشور یا حتى میزان شجاعت و تقواىشخصى خود بودند و چه بسا که دورى از مسائل سیاسى و عدم حضور در وسطصحنه، ناشى از فقدان درک درستسیاسى یا عدم شجاعت کافى و یا فقدانشرائط مساعد اجتماعى و... نیز در موارد بسیارى عدم احساس تکلیف منجزو فعلى بر خویش بود. و کلیه اختلافنظرها، ریشه فقهى و نظرى نداشتهاست. دلیل ساده دیگر، آن است که چون بدلائل متعدد سیاسى اجتماعىو...، کتاب مستقل و مبسوطى تحت عنوان «وظائف حکومت در عصر غیبت»،در مقام استقصاء کلیه اختیارات و حدود و وظائف و شرائط حاکم وحاکمیت، در همه آثار فقهى، بحث نمىشد، اغلب فقیهان در ضمن تدریس یاتالیف، ضرورت و مقتضى آموزشى براى درس و بحث مزبور و تدریس کتاب"ولایت" نیافته و به بسیارى مباحث مهم، متعرض نشده و نپرداختند و اگراز برخى ابعاد ولایت فقیه، بحث نمودند مثلا در ذیل کتاب «بیع» یا«خمس» یا «نماز جمعه» یا برخى دیگر از اختیارات فقیه، چنینکردند و درمقام بیان همه نظریات فقهى خود در کلیه ابواب مربوط به«ولایت فقیه» یا مسئله حکومتسیاسى نبودهاند و بعدها هم معمولارسالههاى فقهى، بعنوان حواشى و تعلیقات یا شروحى بر رسالات مهم فقهىپیشین، نوشته مىشود و ناچار به تبعیت از همان سیره و عناوین بود. واما در یکصد سال اخیر که شرائط سیاسى کشور، دچار تحولات اساسى گشت،نحوه بحث فقهاء نیز تغییراتى یافت و وارد مرحله جدیدى شد. در سدهاخیر، چند اتفاق مهم افتاد که برخى داخلى و برخى بازتاب حوادث خاو جهانى بود و شاید بتوان «قیام مشروطیت» را نقطه عطف این دوراندانست
8. قیام دینى "مشروطه" و نظریهپردازى فقیهان معاصر:
در این دوره، فقهاء بزرگ شیعه درایران و عراق،با فساد و استبداد شاهىمستقیما درگیر شدند و رهبرى مردم را در جنبش عدالتخواهى و اسلامى،برذمه گرفتند و دستگاه سلطنت را مجبور به عقبنشینى کردند. هدف آنان،ابتدا اصلاح و تعدیل حکومت و در صورت امتناع شاه از اصلاحپذیرى، حذفشاه مستبد بود. اما این دوره، مقارن با یک تحول بینالمللى نیز بود.حدود دو دهه از انقلاب فرانسه گذشته بود و در اروپا و آمریکا، موجتضعیف سلطنتهاى پیشین آغاز شده بود که علل اقتصادى چون ظهوربورژوازى و سرمایهدارى، و علل فرهنگى و دینى چون رفرمهاى مذهبى درونمسیحیت و... علل دیگرى داشت. ناسیونالیزم، لیبرالیزم و سرمایهدارى،پدید آمده و مقتضیات جدیدى بویژه از حیثساختار حکومتى داشت که ازجمله آن نوعى تحول در سلطنتها و اعمال نظارت بر قدرت شاهان در چندکشور اروپایى تحقق یافت. از سوئى، انگلیس، روس و فرانسه، قدرتهاىاصلى استعمارگر در آسیا، آفریقا و آمریکاى لاتین و بویژه "جهان تضعیفشده اسلام" بودند و همزمان با لشکرکشى نظامى، پیام فرهنگى و سیاسىخود را براى تسخیر کشورهاى دیگر نیز صادر بلکه تحمیل مىکردند وبویژه انگلستان که «سلطنت مشروطه» را تجربه مىکرد و فرانسه کهوارد «جمهوریت» شده بود، از همین شعارها براى اشغال یا استثمارسایر ملل و نفوذ فرهنگى و سپس اقتصادى، بهره سیاسى نیز مىبردند.قیام عدالت طلبانه اسلامى مردم به رهبرى علماء، ماهیتى ضد ستم و ضداستبداد داشت و درصدد اصلاح امور در بستر تفکر دینى و نفى رشوهها واختلاسها و هرج و مرجها و ظلمها و نیز تضمین استقلال کشور در برابرقدرتهاى استعمارى جهان بویژه انگلیس و روس که متعرض ایران مىشدند،بود و در عین حال مىبایستبا نظریهپردازى اسلامى فقهاء، تکلیف خود رابا استبداد و نیز مشروطهطلبى غربى، روشن مىکرد.
9. خط انحراف و خط اصولگرا:
اما وقتى انقلاب بپا شد و آتش شورش گرم شد، ناگهان شعارهاىمشتبه و دوپهلو که بتدریج صریحا بدل به شعارهاى انحرافى گشت، درگرفتو عاقبتبحث مطالبه «عدالت اسلامى» تبدیل به «سلطنت مشروطه» ازنوع انگلیسى آن شد معذلک علماء با اصل «مشروطیت»، برخورد دفعى وبدبینانه نکرده و این شعار مجمل و دوپهلو را حمل بر صحت نموده و بامبانى اسلامى که درصدد رفع ظلم و فساد و استبداد است، قابل جمع وسازگار یافتند ولى بتدریج روشن شد که مراد جریان وابسته به غرب از"مشروطیت" و "آزادى" و "مساوات"، چیزى غیر از مراد مردم و علماء دینبود. برخى فقهاء چون شیخ فضلا... نورى شهید، این رگههاى انحراف راسریعتر کشف کرده و از صف مشروطهچیان وابسته، جدا شدند ولى بخشعظیمتر علماء و مراجع، از باب دفع افسد به فاسد، اوضاع را هرچهبشود بهتر از حاکمیت فردى شاه مستبد مىیافتند و سعى کردند مفهوممشروطیت، آزادى، مساوات، دمکراسى و بعدها «جمهوریت» را در ذیلمفاهیم اسلامى و فقهى، "باز تفسیر" و اصلاح کنند و در حوزه معنائىاسلامى، مبانى الحادى را از آنها بزدایند. اما جریان انحراف، باحمایت استعمارگران بویژه انگلیس، رفته رفته میان مشروطهطلبان تقویتشد و وقتى که سلطنت و استبداد بدست علماء و مردم، کاملا تضعیف شدهبود و از پاى درمىآمد، ناگهان زمام کار را در لحظات آخر ربودند وبا اعدام شیخ فضل الله و منزوى کردن سایر علماء مشروطهخواه، استبدادقبلى را با توافق انگلیس و روس و محمدعلى شاه به استبداد ریشهدارترو تحتسیطره مستقیم استعمارچیان تبدیل کردند.فقیهى چون شیخ فضل الله، بسرعت دریافت که روشنفکران وابسته که اغلباز درباریان قاجار بودند و انگلیس و استعمارگران، از کلماتى چون"وکالت" و "مساوات" و " حریت" و "مشروطیت" و "حقوق بشر"، "تفکیک قوا" وو "قانون" و "آراء عمومى"، نه تامین آزادى و استقلال و پیشرفت ایرانو نه اجراء احکام اسلامى استبلکه هدف، حتى از محدود کردن شاه، باجگرفتن از دربار و بازسازى قدرت سیاسى کشور به نفع منافع خارجى است وزمان نیز نشان داد که این پیشبینى درستبود زیرا همان انگلستانطرفدار مشروطه، در کنار روسها، با شاه و دربار قاجار، معامله کردندو شاه با آنان کنار آمد و اشغالگران ایران را میان خود تقسیم و آنرا از شمال و جنوب، تکه تکه کردند و شیخ نورى را که نداى «مشروطهمشروعه» سر داد، بر دار کردند و آخوند خراسانى، مرجع بزرگ طرفدارمشروطه را نیز بطرز مرموزى احتمالا به قتل رساندند و بسیارى ازروشنفکرنمایان مشروطهخواه، علیرغم شعارهاى ضد استبدادى، در دربارحضور داشتند یا بعدا حضور یافتند و به تحکیم پایههاى سلطنت قاجار وسپس پهلوى و بویژه تامین جا پاى نفوذ استعمارگران بویژه انگلستان پرداختند.
10. تاویل اسلامى از شعارهاى دو پهلو:
در این حیص و بیص، بخش عظیمى از فقهاء و مراجع شیعه، اما کوشیدند بااین الفاظ و تعابیر دو پهلو برخورد سلبى و دفعى نکنند و حتى الامکان،نکات مثبت و قابل جمع با احکام اسلام را در این حوزهها بر مبانىاسلامى استوار کنند و سعى در اصلاح یا نفى موارد غیر اسلامى و لیبرالىآن نمودند و تعابیرى از مشروطیت، آزادى، برابرى، حقوق بشر، قانون، تفکیک قوا، وکالت و آراء عمومىکردندکهغیرازتعبیرلیبرالى والحادىآنبود.از جمله آنان، مراجع نجف و علماء تهران بودند و بعنوان نمونه، مرحومعلامه نائینى در این باب به نظریهپردازى فقهى بسیار دقیقى پرداخت وتصریح کرد که «سلطنت مشروطه» را از آن جهت، مىپذیریم که نسبتا از«سلطنت استبدادى» کم مفسدهتر بوده و لذا با ایدهآلهاى نهائى اسلام، فاصله کمترى دارد والا آنچه اصالتا مشروع و ایدهآل است، حاکمیتمعصوم«ع» و سپس نائبان و وکیلان او یعنى فقهاء عادل واجد شرائط استو صریحا از «ولایت فقیه»، بعنوان آرمان اصلى، دفاع مىکند ولى ازباب رعایت اقتضائات شرائط زمانه و ضرورت و تقیه، و از باب دفع افسدبه فاسد، تن به سلطنت مشروط تحت نظارت علماء و محدود به قانون مجلسشورا (که آنهم تحت نظارت علماء باشد)، مىدهند و این تنها راه ممکندر آن شرائط بود زیرا به هر حال، هم سلطنت و شاه و هم مجلس، حاضرشده بودند تن به نظارت فقهاء بدهند و مشروعیتخود را از «اذنفقهاء» بگیرند و این پیشرفتبزرگى بود. بنابراین، همه علماء،طرفدار «مشروطه مشروعه» بودند و هیچیک، نه از استبداد و نه ازمشروطه غربى ولائیک، حمایت نکردند و شیخ فضل الله و نائینى و سایرعلماء و مراجع، همه، طرفدار حکومت اسلامى تحت نظر و ولایت فقهاء عادلبودند و همه مىدانستند دستشان از تحقق این ایدهآل، کوتاه است و همه،خود را مجبور به "دفع افسد به فاسد" مىدیدند، گرچه ممکن بود که درتشخیص موضوع و تصمیم سیاسى، یکى، «محمدعلى شاه» و روسها را افسدبداند و دیگرى، جریانات غربگراى وابسته به انگلیس با شعارآزادیخواهى را. اغلب فقهاء، چون نائینى، چنانچه گفتیم، به «اسلامىکردن» مفاهیم وارداتى دست زدند و وجه اسلامى از "آزادیخواهى" و" مشروطهطلبى" و "مساواتخواهى" را تبیین و از این مقولات، دفاع کردندو بخشى از فقهاء چون شیخ نورى، توجه مىدادند که این الفاظ، بارفلسفى خاصى درکشورهاى غربى دارند و با صرف ترجمه، بومى نمىشوند ونباید از ابتداء، به متشابهگوئى تن دهیم و موج مشروطه خواهى که درانگلیس و روسیه و سپس هند و ترکیه عثمانى و مصر و... برخاسته، مسبوق به مبانى خاص نظرى و نیز اهداف خاص عملى و سیاست امپراتورىهاىغرب در جهان اسلام و شرق مىباشد و باید با این موج ترجمه، محتاطانهبرخورد کرد. و البته هیچیک از نائینى و نورى و سایر فقهاء بزرگ، هیچمنافاتى میان «وظائف الهى» و «حقوق مردم» نمىدیدند زیرا اینحقوق را نیز شارع مقدس، بیان و تعیین کرده بود و هر دو مسبوق به بیشاز هزار سال بحث دینى و فقهى بود. کسانى که مدعىاند که «کوششنائینى، اولین تلاش در فقه شیعه!! براى سازگارى وظیفه الهى و حقمردمى بشمار مىرود،» رساله فقهى نائینى درباب مشروطیت را نخواندهیا نفهمیدهاند و مفهوم «حق و تکلیف» را از منظر مادى غرب (و نه دربستر تفکر الهى شیعه)، باور کردهاند، چنانچه همینان ادعا کردهاندکه: «براى اولین بار در فقه شیعه، آیتا... بروجردى، بر امتزاجدیانت و سیاست پاى فشرد و تدبیر امور اجتماعى در جامعه اسلامى را جزءوظائف فقیهان اعلام کرد!! » گمان مىرود نقل چنین اقوالى، میزان اطلاعبرخى مقالهنویسان با تاریخ اسلام و مضامین فقه شیعه و نظرات علماء وفقهاء و اتفاقات قرنها در ایران و عراق و لبنان و جزیرة العرب، را برخوانندگان محترم، روشن کرده باشد!! بویژه که آن مقالهنویسان اینادعا را هم بیفزایند که یک رکن نظریه سیاسى امام «رض»، یعنى اینکه«بخشى مهم از احکام اسلام را بدون تشکیل حکومت، نمىتوان پیادهکرد»، برگرفته از «نظریه امتزاج دیانت و سیاست» است که نظریه خاصآقاى بروجردى بوده و اولین بار توسط ایشان پایهگذارى شده است!!!
11. اسلامى کردن "حکومت"، هدف اجماعى فقهاء:
هیچ فقیهى، حتى آنانکه در انقلاب ضد شاه، به علل گوناگون موجه یا غیرموجه، حضورى از نوع حضرت امام «رض» در صحنه و با آن شدت و وسعت نیافتند، منکر آن نبودند که "اسلامى کردن حکومت"، مطلوب شارع است ومخالفت علنى با ظالم و اقامه حکومت عدل، در صورت امکان بر فقیهان ومردم، واجب است. اگر چند وچونى بود، در امکان یا عدم امکان و درتحلیل شرائط سیاسى و تطبیق عناوین شرعى بر مصادیق خارجى بود و نیزبه برخى خصوصیات شخصى که امام بطرز استثنایى واجد آنها بود و شرائطویژهاى که در کشور پدید آمد، مربوط مىشد نه آنکه برخى فقهاء، اسلامرا دینى کاملا غیر سیاسى و رژیم شاه را مشروع دانسته باشند. البته در مواردى چون ولایت مطلقه فقیه و اختیارات حکومت اسلامى در عصرغیبت و تقدم مصالحى بر مصالح دیگر، اختلاف نظرهایى بوده و هست کهاختلافاتى فرعى و نه ریشهاى است و بخشى از آن ناشى از کمسابقگى وعدم تنقیح بحث در حوزهها است که خود ناشى از مستحدث بودن برخى ازابعاد اجرائى حکومت اسلامى مىباشد اما این اختلافات، اغلب صغروى (و نهکبروى و اصولى) بوده استبویژه که هرچه زمان گذشت، تقریب بیشترى درنظریهپردازىهاى فرعى و فقهى در مورد قلمروى حکومت و اختیارات حاکماسلامى در عصر غیبت، پدید آمد. مثلا برخى آقایان وضع مالیاتهاى حکومتىو برخى احکام حکومتى را داراى مشکل شرعى مىدانستند و بعدها خود بهمشروعیت این تصمیمهاى حکومتى در ذیل ولایت فقیه جامعالشرائط، اذعانکردند. بنابراین، از اینکه انقلاب اسلامى توسط امام«رض» و نه فقهاىدیگر، رهبرى شد، هرگز نباید نتیجه گرفت که امام«رض» استثنائاداراى تلقى فردى ویژهاى از دین بود و بقیه فقهاء، دین را جدا ازسیاست و حکومت دانسته و ولایتى براى فقیهان قائل نبودند و «امام،اولین فقیه شیعه است که از حکومت اسلامى در بحث فقهى خود سخن به میانآورده است!! و بر وجوب اقامه احکام حکومتى اسلام، پاى فشرده است!!»یا مثلا ایشان نخستین فقیه در تاریخ بوده است که با «دولت» بعنوان«نهاد» برخورد کرده و این تلقى، هیچ ریشه و سابقهاى در فقه و اسلامنداشته است!! عظمتهاى امام، از جمله، همانا در درک جامع اسلام و درکصحیح اوضاع زمانه و عزم کافى براى اداء تکلیف و اخلاص و شجاعت و شعورسیاسى برتر آن فقیه بزرگ و مرجع شیعى بود و فضیلتهاى کمنظیر نظرى وعملى و جامعیتها و نیز توفیقات عالىالهى او نقش استثنائى در تاریخشیعه و اسلام بلکه تاریخ سیاسى دینى جهان ایفاء نمود و در تقدیرتاریخى بشر، به خواستخدا دستبرد، اما هرگز نباید تصور نمود کهدیدگاههاى امام، ابداع شخصى ایشان بوده است و از ریشههاى محکم اسلامىو شیعى و فقهى برخوردار نبوده است. عدهاى به نبوغ امام و شایستگىهاىآن مردالهى، اعتراف صورى مىکنند تا مبناى نظرى انقلاب ونظام وایدههاى امام و تز «ولایت فقیه» را صرفا تولید ذهن ایشان قلمدادنمایند و حساب انقلاب و نظام او را از حساب اسلام و فقه شیعى جدا کردهو بتدریج، آن را حادثهاى تاریخى و اجتماعى ایران، و حتى غیر اسلامى!!جلوه داده و آن را تحریف کنند. یعنى به شخص امام، احترام مىکنند تانهضت او و بلکه اسلام را تخریب کنند. ملت ایران، براى همیشه مدیونامام خمینى است اما امام، همه عظمتهاى خود را از اسلام و منابع اصیلفقه و عرفان شیعى وام گرفت و بر خلاف سنت فقهى شیعه، کلمهاى نگفت وانقلاب خود را بر همان فقه سنتى جواهرى و اجتهادى، مبتنى کرد و البتهاجتهاد بزرگ امام، اصلاح روشهاى عقلائى چون جمهوریت، انتخابات، مجلسو ... در ذیل ولایت فقیه و بکارگیرى آنها در جهت اجراء احکام اسلام وتامین اهداف شریعت الهى بود. کارى که از صدر مشروطه و پیش از آنتوسط برخى فقهاء بزرگ شیعه، آغاز شده بود و امام عزیز، آن را در اوجو با دقت و صلابتخاصى اعمال فرمود بى آنکه مبانى نظرى خود و انقلابرا به مفاهیم مادى و غربى بیالاید و در خلوص تفکر دینى، اندک مماشاتىبفرماید. امام، نه تنها به حقوق شرعى و فقهى مردم بلکه حتى روشهاىاجرائى و عقلائى که به نحوى بر مشارکت فعال مردم و حضور آنان در صحنهمىافزود، اعتناء و اقبال فرمود و آن روشها (همچون انتخابات، پارلمانو جمهوریت و...) را با اصلاحاتى فراخور شرع اسلام و در راستاى اهداف واحکام دینى، بازسازى نموده و جمهوریت را همچون «شکلى» براى اجراءمحتویات اسلامى در عصر حاضر، استخدام نمود. تحت تاثیر همین اجتهادصائب امام «رض» بود که فقهاى شیعه، نظامهاى سیاسى فقهى را درراستاى جمع "اسلامگرائى" و "مردم گرایى" و احترام به آراء مردم درچارچوب محکمات شرعى، طراحى و پیشنهاد کردند که همه ملهم از امام«رض» و جمهورى اسلامى ایشان بود. بحث از «خلافتشرعى مردم تحتنظارت و رهبرى مرجعیت» یا «دولت اسلامى منتخب مردم» یا «ولایتفقیه منتخب مردم» و...، همگى در راستاى نهضت امام و تشکیل جمهورىاسلامى و براى تبیین «جمهوریت و نقش آراء عمومى» در ذیل احکام اسلامو تحت اشراف فقهاء در سالهاى پس از انقلاب ... مطرح شده است.
فصل سوم
1. "نظریه سلبى"، محصول "نظریه ایجابى":
بسیارى از موضعگیرىهاى سلبى فقهاء شیعه در انکار مشروعیت رژیمهاىپادشاهى یا لائیک و... در طول تاریخ، مستند به مواضع ایجابى مشخصایشان و مرزبندى دقیق شیعى در باب دولتهاى جائر و دولت عادل بود واساسا نظریه ایجابى و سلبى، دو روى یک سکهاند و بدون وجود معیارهاایجابى مورد اتفاق نظر و واضح فقهى نمىتوان موضعگیرى سلبى و مبارزاتفقهاى شیعه را در طول تاریخ با حکومتهائى که مشروعیتخود را از ولایتو اشراف فقهاء نمىگرفتند، توجیه نمود. آنان بىشک مبادى واضح وملاکهاى ایجابى خاص در این باب داشتهاند. البته موضع ایجابى، لزوما به مفهوم طراحى دقیق جزئیات اجرائى یک"حکومت مشروع" در هر دورهاى نبوده و لذا کم نبودهاند فقهائى کهعلیرغم چشمانداز روشنى از ایدههاى حکومتى و فقهى و علیرغم نظریهایجابى شیعى در باب «دولت»، اما شکل سازمانى و عملیاتى جامع ودقیقى براى نحوه اعمال نظریات خویش، نیندیشدند و شاید وجه آن،استبعاد امکان حاکمیت و فراهم نبودن زمینه اجرائى آن باشد و یکى ازبرجستگىهاى حضرت امام«رض» نیز ورود در برخى جزئیات و تلاش در جهتعملیاتى کردن فقه حکومتى بود و به فضل الهى به توفیقات بزرگانجامید. فقهاء شیعه، اجماع دارند که در زمان غیبت معصوم «ع»،حکومت غیر ماءذون از ناحیه معصوم«ع»، حکومت طاغوت است و تبعیت ازحکومت طاغوت، حرام است اما در عین حال، نه «حکومت»، قابل تعطیلاست و نه احکام اسلام، نسخ شده است و هر مومنى و از جمله، فقهاءمکلفند که احکام اسلام (اعم از فردى و جمعى عبادى و سیاسى) را اجراءنموده و موانع را از سر راه بردارند. اگر اختلافى میان فقهاء بزرگبوده است در تشخیص سیاسى شرایط خارجى و تحلیل وضعیت و احساس تکلیف ونیز مسائل شخصى و تشخیصى افراد بوده است. همچنین هیچ فقیهى نگفته است که شیوههاى عقلائى تدبیر امور اجتماعى درحکومت اسلامى باید تعطیل شده و کنار گذارده شود و حکومت دینى، حکومتغیر عقلائى!! باشد بلکه گفتهاند کلیه شیوههاى تجربى و عقلى منتج وموثر را باید در راه پیشبرد اهداف و احکام اسلام، استخدام کرد و درموارد ضرورى، اصلاحاتى در آن بعملآورد وهمهاینامور، درسایه ولایتاجتهادى فقیه (ولایت مطلقه فقیه)، صورت پذیر است.
2. "علم به احکام" و "عدالت"، شرط اجماعى در "حاکمیت":
نیز همه فقهاء گفتهاند که معرفتبه احکام شرع (که اولویتبا معرفتاجتهادى است نه تقلیدى) و نیز عدالت و التزام به احکام و همچنینتوان مدیریت و شرائط عقلى و عقلائى، شرط حاکمیت است و حاکم، شخصا یاوصفا، باید مجاز از طرف شارع و منصوب به نیابت عام یا خاصى از ناحیهمعصوم باشد و بنابراین، شارع در حضور مجتهدین عادل و داراى توانحاکمیت، به دیگران، حق حاکمیت نداده و این نه به معناى حکومت صنفىیا استبداد فردى است و نه مستلزم تعطیل مشورتها و کارشناسىهاىمتخصصین امور و فنون و نه به معنى تصدى مستقیم و مباشرت اجتماعىفقیهان در کلیه ابعاد زندگى جمعى و معیشتى مردم. همه فقهاء، ضوابط شرعى و عقلى خاصى براى سیاست دینى و حکومت دینىقائلند که در صورت تخلف از آنها، حاکمیت، فاقد مشروعیتخواهد شد. بااین حساب، مىتوان از «نظریه ایجابى دولت» میان فقهاء شیعه با دقتو قاطعیتسخن به میان آورد و همه ضوابط مذکور، در تمام قرون گذشته،حتى شش قرن نخست پس از غیبت و در دوران تقیه شدید فقهاء شیعه، موردتوجه جامعه دینى و فقهاء بوده است گرچه همه فقهاء تفصیلا به بحث فقهىراجع به مسائل حکومتى نپرداخته و راجع به نحوه اجرائى و ساختارىحاکمیت اسلامى بحث نکرده باشند. اما آنچه ملاک است، آنست که هر فقیهىکه به اظهار نظر فقهى در ابواب حکومت پرداخته، تصدیق کرده است که درشریعت، افراد خاصى براى حاکمیت و نحوه خاصى براى حکومت، لحاظ شدهاندبدین معنى که وظائف و اختیارات حکومت، تعیین شده است و مراد از«نحوه تعیین شده حکومت»، شکل سازمانى و جزئیات روشى در اجراءحاکمیت نیست. و نیز اوصاف و صلاحیتهاى خاصى براى حاکمان، الزامى شدهاست که جز افراد واجد این اوصاف و شرائط، کس دیگرى حق حاکمیت نداردو این حق، مشروط به آن اوصاف است. مراد از «تعیین افراد خاص»، نامبردن افراد یا صنفى خاص و موروثى کردن حاکمیت نیست، در حکومت اسلامىو در حکومتهاى غیر اسلامى، مراد از تعیین «نحوه»، همان تعیین وظائفو اختیارات در هرم حکومتى است، و مراد از تعیین «افراد»، تعییناوصاف و شرائط حاکمیت است و در این حد از تبیین، همه فقهاء شیعه نیزقائلند که چه اوصافى در حاکمان، الزامى است و کدام افراد، حق حکومتدارند و به چه نحوى باید اعمال حاکمیت کنند.
فصل چهارم: امور حسبیه
1. امور حسبیه، "امر عمومى و مدنى":
چنانچه گفتیم، حداقل امور حسبیه یعنى "امورى که شارع به ترک آنها راضىنیست" و مورد اعتناء و حساسیت اسلام است و دین درباره آنها احکامایجابى یا سلبى قاطع دارد و در عین حال، احیانا متولى خصوصى ندارد،مواردى چون سرپرستى افراد بىسرپرست چون ایتام، سفهاء و مجانین یااموال بى سرپرست و مجهول المالک یا وقفى و...بوده است. اما سعه «امور حسبیه»، در واقع، شامل کلیه وظائف حکومتهاو حوزه قدرت دولت مىباشد و البته به حسب تغییر زمان و مکان و شرائطاجتماعى، تحولاتى در مصادیق "امور حسبیه" پیدا مىشود. چنانچه امورىدر سدههاى پیشین، جزء امور حسبیه بود که امروزه موضوعا منتفى شده وامورى، امروزه به این حوزه وارد شده است که شارع قطعا راضى به ترکآنها نیست و مبتلا به نیازهاى مهم عموم جامعه اسلامى است و موضوعاحکام خاص شرعى نیز قرار است.
2. امور حسبیه و ضرورت حکومت:
امور حسبیه، بالاصاله تحت ولایت فقیه و حکومت اسلامى است ولى اگرحکومت، نامشروع و غیر اسلامى بر سر کار باشد و فقهاء در حاکمیتنباشند، نقش نوعى «دولت در دولت» را بازى مىکند و فقهاء موظف بهولایت و تصدى یا اشراف بر حسن مدیریت آن امور در حد توان خود مىباشندو در صورت فقدان یا کوتاهى آنان و تعذر اعمال این ولایت، آنگاه سایرمسلمین، موظف به تکفل آن امورند که ابتداء "عدول مؤمنین" و در صورتفقدان ایشان، حتى فساق مومنین، حق دخالت و تولى و تصدى آن را خواهندداشت زیرا این امور به هیچ وجه نباید بر زمین مانده و ضایع گردند.پس اتفاقا امور حسبیه، دلیل قاطعى بنفع ضرورت وجود حکومتشرعى است.
3. شمول منطقى ولایت فقیه:
تقریبا مسئلهاى که نه مشمول «ولایت افتاء» فقهاء، نه مشمول «ولایتقضاء» و نه مشمول امور حسبیه، نباشد و بنحوى با مقوله حاکمیت ونظام سیاسى مرتبط باشد، وجود ندارد مگر مدیریت ابزارى که به فنون وصنایع، (نه فقه) مربوط است. از سوى دیگر، همه جوامع بشرى، قهرا و عملا بنحوى تحت ولایت والیانخویشند و اختلاف نظام اسلامى با نظام طاغوتى (دیکتاتورى یا لیبرالى)،آن است که جامعه، تحت ولایت کدام والیان باشند؟! با این ملاحظات استکه «ولایت فقیه» در افتاء فراگیر، قضاء فراگیر و امور حسبیه باشمول بسیار وسیع، کاملا منطقى و قابل فهم است.
4. حق اولویت و جواز تصرف، همان "ولایت" است:
اگر فقیهى، بجاى «ولایت»، ( در امور حسبییه یا غیر آن) تعبیر به«جواز تصرف» کرده است، این اختلاف تعبیر، تقریبا ثمره عملیه ونتیجه خارجى زیادى ندارد، زیرا «ولایت» نیز در تفکر شیعى والهى، بهمفهوم «مالکیت طلق شخصى» یا سلطنت مطلقه نیستبلکه به معناى «حقتصرف و حکمرانى» است و این «حق»، مشروط و منوط به رعایت غبطه ومصلحت «مولى علیهم» و التزام به احکام شرع است و طبیعى است که این«ولایت»، نوعى «مسئولیت» و نه امتیاز شخصى و مادى است و دردنیا و آخرت، قابل باز خواست است و از آنجا که امور حسبیه و نیازهاىعمومى و مطلوبات شارع و ضرورت وجود «حکومت» و وجوب اسلامى بودن اینحکومت و... هیچیک مخصوص به زمان معصوم «ع» نیست و همواره در جریاناست، «ولایت» به معناى فوقالذکر، منحصر به صدر اسلام و 5/2 قرن حضورمعصوم «ع» نیست گرچه باید همواره، ماءذون از ناحیه ایشان و ملتزمبه احکام و سیره ایشان باشد.
5. تحریف عبارات آیت الله خوئى و ... :
به فقیهانى چون آخوند خراسانى، سیدمحسن حکیم، سید احمد خوانسارى وابو القاسم خوئى (رحمة الله علیهم اجمعین) نمىتوان و نباید نسبت دادکه براى فقیه، هیچگونه ولایتى حتى در امور حسبیه، قائل نیستند. ایننسبت را جاهلان دادهاند زیرا همه این آقایان «ولایت افتاء» و «ولایتقضاء» را با همه گستره شرعى آن در سیاست، اقتصاد و حقوق، براىفقهاء، صریحا قائل بودند و حق تصرف یا ولایت در امور حسبیه را نیز،در درجه اول و بنحو یقینى براى فقیهان عادل واجد شرائط، تثبیتکردهاند و حتى محتاطترین تعابیر که از کسى چون مرحوم آقاى خوئى است،هرگز فقیه را در این حوزههاى وسیع، ممنوع التصرف ندانسته است، بلکهدرباب حکومتسیاسى فقهاء، احیانا در نحوه دلالت فلان روایتیا مقبولهیا...، نظر داشته و معذلک همو در جائى، دلیل عقلى به نفع این ولایات،اقامه نموده و از آن مهمتر اینکه شخص آیت الله خوئى، در زمان حیاتخویش، وارد حوزه مبارزات سیاسى شده و تشکیل دولتخود مختار در منطقهشیعهنشین عراق و رهبرى شوراى انقلاب اسلامى علیه صدام را بر عهده گرفتو بعنوان یک مجتهد و مرجع تقلید، به خود این حق شرعى را داد (بلکهخود را شرعا موظف دید) که در مسئله ولایتسیاسى و حکومت، مستقیمادخالت کند. مجاهدات آخوند خراسانى در قیام مشروطیت و مبارزه باروسها و انگلیسىها و استبداد محمدعلى شاه و حتى اعلام جهاد و تمهیدهجرت جهادى براى تغییر رژیم حاکم در تهران و نیز تلاشهاى وسیع سیاسىو انقلابى ناظر به مسئله حکومت که از سوى آیت الله حکیم در عراق صورتگرفت، مؤید دیگرى بر نظرات فقهى آنان در امر سیاست و حکومت و ولایت وامارت بود. مرحوم آقاى خوئى که در امور حسبیه، تفاوت میان تعبیر«ولایت» و «حق تصرف» را طرح مىکند، این تفاوت را مآلا در امورجزئى چون انعزال یا عدم انعزال کارگزاران و وکلاى فقیه پس از موتفقیه، نام مىبرد که مىدانیم حتى بنابر "ولایت"، نیز پس از مرگ فقیهپیشین، فقیه پسین است که باید اعمال ولایت کند و عملا بدون امضاء او،کارگزاران پیشین، مشروعیت نداشته و حق اعمال ولایتبر خلاف نظر «ولىحاضر» را ندارند و ابقاء ایشان، در واقع، نوعى امضاء و در حکم نصبو توکیل جدید است. آنچه مسلماست، چه تعبیر به «ولایت» در امور حسبیه کنیم و چه تعبیربه «جواز تصرف»، در هر حال، این حق و وظیفه با وجود فقیهان عادل وبسط ید آنان، هرگز به دیگران نمىرسد و در حوزه حقوق یا ولایت «فقیهعادل» است. پس فارغ از مناقشات لفظى، به مسئله اصلى باز گردیم که آیا امورحسبیه، امروزه شامل بسیارى امور عمومى و مدیریتهاى اجتماعى نیست؟ وآیا تداخل و گاه انطباق میان این امور با امور دولتى نمىافتد؟!همچنین شاگردان برجسته آیت الله خوئى چون آقایان محمد هادى معرفت ومیرزا جواد تبریزى و سید عبد الاعلى سبزوارى و ... در تقریر نظریاتاستاد، از طریق ارتکاز متشرعه یا دلیل عقلى یا ... به «ولایتسیاسى» و حکومت «فقیه» استدلال کردهاند، گرچه در دلالتیا سندمقبوله ابن حنظله یا صحیحه ابى خدیجه یا ...بحث فقهى رایج، صورت گرفته باشد و در هرصورت، این «جواز تصرف»،چیزى کمتر از «ولایت» نیست. پس در هر حال، حتى «نظریه حسبه»،نیز همه بنیانهاى اصلى یک «نظریهدولت» را واجد است و مبنائى از مبانى نظرى براى توجیه حقوقىفلسفى «حکومت اسلامى» را مىسازد و یک نظریه اثباتى تمام عیار استچون قائلین به «ولایتحسبه» ، شرع اسلام را در امور عمومى و سیاسى،ساکت نیافتهاند و نمىتوانند چنین بیابند، نه هیچیک از طرفداران«ولایت فقیه» مدعى بودهاند که فقیه، باید مباشر اجرایى کلیهمدیریتهاى فنى و ... شود و حکومت اسلامى، «به منزله ترک تدابیرعقلائى و عادى است»!! و نه هیچیک از فقهاء قائل به «ولایتحسبه»،از حیث نظرى، طرفدار باصطلاح «دین حداقلى» یا «دین سکولار» یا«دین غیر سیاسى» بوده و «حکومتهاى غیر دینى و غیر شرعى» راتایید و توجیه کردهاند، هرگز، حتى یک نمونه وجود ندارد.
6. پرسشهاى حقوق سیاسى، پاسخ فقهى مىطلبند:
برخى مقالهنویسان، فرمودهاند که آن «نظریه دولت» را ایجابى!! واستاندارد مىدانند که آنچه ایشان مایلند در آن گنجانده شده باشد واتفاقا بخشى از آن مضامین که آقایان بدنبال آن یا مدعى آنند، در هیچنظریه سیاسى در باب «دولت و قدرت» در شرق و غرب نیز نیامده است وضرورتى هم نداشته که بیاید. معذلک کلیه پرسشهاى این آقایان درقلمروى «حقوق سیاسى»، پاسخ کاملا فقهى دارد. بعلاوه که اگر براىتحقق یک «نظریه دولت»، احتیاج به پاسخ دقیق و شفاف به ابهاماتکذایى بوده است، پس چگونه، مثلا چندین و چند نظریه دولت از فقهاءشیعه، کشف کردهاند!! حال آنکه تقریبا هیچیک از فقهاء عظاممشارالیهم، بطور شفاف به همه مجهولات مقالهنویسان مزبور و پیشگفته،تصریح نکردهاند؟ (مواردى چون قلمروى سرزمین، ملت تحت فرمان، محدودهقدرت، نحوه ارتباطات بینالمللى و...) معذلک براى آنکه روشن باشدفقهاء شیعه در برابر پرسشهاى «فقه سیاسى»، خلع سلاح نیستند، مىتوانبه اجمال به موارد مزبور، اشاره نمود:
الف) قلمروى «سرزمین»: تقسیمبندى سرزمین و تعیین مرزهاى جغرافیایىبینالملل بشکل کنونى، پدیدهاى مستحدث و محصول پیدایش نظامسرمایهدارى و ناسیونالیزم و سپس سلطههاى استعمارى غرب در سطح جهاناست. کشورهاى اسلامى، بویژه از نیمه قرن 19 میلادى به بعد، میان ارتشهاىرقیب و متجاوز استعمارگر یعنى انگلیس، روس، فرانسه، هلند، پرتقال،اسپانیا، بلژیک و سپس آلمان و آمریکا، تکه تکه و تقسیم شدند و عملاسرزمینهاى اسلامى تبدیل به دهها کشور کوچک و ضعیف و معمولا دچارمناقشات مرزى، نژادى و اقتصادى علیه یکدیگر گشتند که هریک، وابستهیا تحت الحمایه یکى از قدرتهاى غربى بود. اما امروزه، تقسیمبندىها(به هر علت که بوجود آمده باشند)، اعتبار قانونى و بینالمللى یافتهاست و براحتى نمىتوان آنها را نادیده گرفت زیرا در حقوق سیاسى و...تاثیر مهمى گذارده است. فقیهان معاصر شیعه،با این مسئله و پدیدهناسیونالیزم، به عنوان یک واقعیت جدى و غیر قابل کتمان، مواجهبودند، چنانچه در صدر اسلام نیز، نوع دیگرى از تقسیمبندى قلمروهاىحکومتى، همچون تقسیم قبیلهاى و نژادى، وجود داشت و پیامبر اکرم«ص» در چنان شرائطى رسالتخویش را آغاز کرد. در مواجهه با مسئلهمرزهاى ملى و پدیده «ملت دولت» دو نکته، مفروض است. اول آنکه درتفکر اسلامى، تقسیم ملیتها و نژادها آنهم بر اساس اهداف و منافعقدرتهاى سیاسى نامشروع و قراردادهاى استعمارى آنان بویژه که بهتعصبات، کینهتوزىها، جنگها و تکالبها و.... دامنزده و میان انسان وانسان، جدائى افکند و حب و بغضهاى حیوانى و خودمدارانه، نژاد پرستى،خاک پرستى، بتپرستى و سایر توهمات و خرافات را باعثشود و ملاک تولىو تبرى را از محور «ارزشهاى انسانى» و «احکام الهى»، به محورخاک و ملیت و قبیله و... منتقل سازد، کمترین ارزش فلسفى و حقوقىاصیل نداشته و نمىتواند مانع اجراء احکام خدا (در صورت امکان) گردد. تعصبات ناسیونالیستى، بازسازى همان خرافات نژاد پرستانه و تعصباتقبیلهاى گذشتهها است و بنابراین حریم شرعى و حرمت عقلى ندارد. دوم آنکه، همین اعتبارات، گرچه با ملاکهاى غیر قابل دفاع حقوقى بوجودآمده باشد، ولى اینک واقعى و جدى و منشا آثار مهمى است و تقسیمقلمروهاى سیاسى، در تاریخ بشر، همواره وجود داشته و خواهد داشتبنابراین باید تکلیف خود را بعنوان حکومت و جامعه دینى، با چنینتقسیمات جهانى معلوم کرد تا دایره تنفیذ احکام و مداخلات بینالمللى"حکومت اسلامى" روشن شود. بنظر مىرسد پذیرش تقسیمات اینچنینى از باب«عناوین ثانویه» فقهى، قابل توجیه است و دایره تکالیف حکومتشرعىنیز، قهرا محدود به دایره امکانات و مقدورات آن حکومت است و بطورقهرى، مرزهایى بر حاکمیت اسلامى، تحمیل مىگردد.
ب) ملت: تکلیف "ملت" نیز در بند پیشین روشن شد. آنچه بالاصاله، مدنظراسلام است «جامعه عقیدتى مسلمین» با قطع نظر از زبان و نژاد و ملیتاست که اصطلاحا «امت اسلام» نامیده مىشود و بسیار شاملتر و انسانىتراز «ملت» به مفهوم سیاسى کنونى است. اما البته تنفیذ احکام حاکم مسلمین در یک سرزمین براى سرزمینهاىدیگر اسلامى، صور گوناگون فقهى دارد که باید یک به یک بررسى شوند.آنچه مسلم است، کلیه ساکنان سرزمین خاص (ایران)، تحت امر ولى فقیهمىباشند و مسلمین سایر ملل نیز، اگر حکومتهاى نامشروع و جائر برایشان مسلط باشند، در حد امکان و در مسائلى عمومى که به ایشان مربوطشود، در صورتى که حکومت مذکور را واقعا دینى و مشروع بدانند، بایدبه فرامین آن حکومت اسلامى، گردن گذارند (مثلا در مورد تبلیغات اسلامىدر سرزمین خود یا احیانا حضور در جبههها و...) زیرا «انتخابات» تاطریقیت آنجا که به «کشف فرد صالح براى رهبرى»، مربوط مىشود،دارد (اگر چه از حیث وظیفه عملى خود متشرعین، موضوعیت دارد). بدین لحاظ، تعبیر «ولى امر مسلمین جهان» تعبیر غلطى نیست گرچهکاربرد آن احتیاج به ذکر تبصرههایى در باب جزئیات حقوقى آن دارد.
ج) توزیع قدرت: «قدرت» در حکومت اسلامى، امانتى الهى و مشروط وتوام با «مسئولیت» است و «اختیارات حکومتى»، دائر مدار "شخصیتحقوقى" و صلاحیتهاى افراد ذى قدرت بوده و معادل با میزان «تکالیفحکومت» است.مسئول اصلى نظام، «ولى فقیه» مىباشد. قواى حکومتى، تحت اشراف اوباید به مسئولیتهاى مشخص خود در حوزه مربوطه، عمل کنند. در راءس هرمقدرت، هرکسى را نمىتوان نشاند زیرا حقوق شرعى مردم و حدود الهى،مقدس و واجب الرعایه و محترم است و هیچکس حق حاکمیتبر مردم و دخالتدر سرنوشت آنان را بدون اذن الهى و رعایت مصالح حقیقى دنیوى و اخروىانسانها را ندارد. هیچکس بر انسانها ولایت و حق امر ونهى و دخالت وتصرف در جان و مال و آبرو و وقت و سایر متعلقات مردم را ندارد مگربدان ترتیب که خداوند اجازه داده و تعیین فرماید. التزام عملى «علم» (تفصیلى و اجتهادى) به معارف و احکام الهى وبه ارزشها و احکام الهى و" توان مدیریت"، شروط لازم براى حاکمیتبرجامعه بشرى در چارچوب ضوابط اسلامى است و این همان شرط «فقاهت»،«عدالت» و «توان عقلائى در اداره جامعه» است که در نظام «ولایتفقیه» باید مورد ملاحظه قرار گیرد.
د) محدوده قدرت: «قدرت» در اسلام (اعم از سیاسى، اقتصادى و فرهنگىو قضائى)، کاملا مشروطه (مشروط به عایتحقوق و حدود شرعى و مصالحمردم) است و حکومت اسلامى، نه حکومت مطلقه فردى و استبدادى بلکهحکومتى قانونمند، مشروط و درراستاى مصالح و غبطه جامعه دینى و محدود به ضوابط، ارزشها و غایاتاسلامى است. «ولایت مطلقه فقیه» نیز مفهومى کاملا مغایر با «حکومتمطلقه فردى» دارد و آن «مطلقه» در مقامى غیر از این «مطلقه» واساسا به مفهوم دیگرى است زیرا امام که از ولایت مطلقه فقیه، سخنگفت، خود، نظام ولایت فقیه را صریحا حکومتى مشروطه نامید با اینتفاوت که مشروط به شروط و ضوابط اسلامى است نه شروط لائیک. ولایت مطلقه، به مفهوم اختیارات اجتهادى حاکم اسلامى و امکان مانورمدیریتى در اولویتبندى سیاستها و قوانین در مقام اجراء و براساسمصالح اجتماعى و مشورت باکارشناسان است و هیچ شباهتى بهاستبداد ندارد.
ه) نظارت بر قدرت سیاسى: حکومت اسلامى، مهار گسیخته و برى از نظارتنیست و حاکمان، مسئولاند. شریعت اسلام، حکومت را مسئول مىداند که بهحقوق مردم، بى هیچ مماشات، تن داده و براى مردم، توضیح دهند و بهمردم نیز حق داده ( و بلکه بر آنان واجب کرده) که بر حاکمان و نحوهانجام وظیفه ایشان در باب بیتالمال و حقوق مردم و حدود الهى، نظارتفعال کنند و حق سؤال، انتقاد، و پیشنهاد، اعتراض، امر به معروف ونهى از منکر داده است و در صورت فساد حکومت، حتى حق براندازى بهمردم داده شده است. اما علاوه بر نظارت عمومى آحاد مردم بویژه نخبگان و کارشناسان مردمى،نوعى نظارت سازماندهى شده، قانونى و نهادینه را نیز لحاظ نموده استکه توسط خبرگان و علماء مورد اعتماد ملت، و منتخب آنان، نسبتبهرهبرى و حاکمیت اعمال مىشود.
و) نحوه جایگزینى «قدرت»: حق نظارت و نقد، بدون حق استیضاح و عزلو ...، معناى محصل و اثر قانونى چندانى ندارد. شارع مقدس، در صورتفساد و طغیان حکومت و تخلف آن از موازین شرع، پس از طى مراتب «نهىاز منکر»، به مومنین، حق داده است که حاکم را تعویض و عزل کنند واین حق (بلکه وظیفه شرعى) براى همه مومنین و بویژه علماء و فقهاءثابت است زیرا آنچه محترم است، رعایت ملاکات و ضوابط اسلامى و تامینعدالت و حقوق شرعى مردم است نه حاکمیت زید یا عمرو. بعبارت دیگر،حاکمیت افراد، طریقیت دارد نه موضوعیت. و البته به همین علت، رعایتاوصاف و شرایط خاص الهى در «حاکم» و «حاکمیت» ضرورى است. امانحوه جایگزینى قدرت سیاسى، باید تابع قانون باشد تا هرج و مرج نشود.
ز) منشا مشروعیت: انتصابى - انتخابى: «مشروعیت»، «اعتبار»، «حجیت»، «قانونیت»، «حق حاکمیت» وجواز تصرف در زندگى مردم و ....، گرچه عنوانهائى حقوقى اند اماریشههاى فلسفى و مکتبى آن باید معلوم گردد. بدون طرح جزء بجزء مبانىانسانشناختى و جهانبینى و توافق بر سر آنها، نمىتوان حقوق و وظائفسیاسى حاکمیت و مردم را معلوم کرده و تکلیف «مشروعیت» را معیننمود. در پاسخ این سؤال که چه کسى «حق حاکمیتبر مردم» را درجامعه اسلامى دارد؟ بىشک، قدر متقین آن، کسى است که خداوند، "به نام" (در عصر حضور) ویا به «وصف و شرط» (در عصر غیبت)، به وى اجازه داده است و ایناوصاف در فقه شیعى کاملا، مشخص است و شامل صلاحیتهاى فقهى و علمى ونیز اخلاقى و عملى و همچنین عقلى و مدیریتى است و با حضور فرد«اصلح»، افراد دیگر، حق حاکمیت نخواهند داشت مگر آنکه عناوینثانوى، اقتضاء کند و نمایندگان مومنین و مردم که خبره فقاهت و سیاستباید باشند، براى مردم و بجاى ایشان و به نمایندگى آنان، بقصد«انتخاب فرد اصلح» جستجو و تحقیق مىکنند و این انتخاب، چونایدئولوژیک و مضبوط (نه لائیک و بىاصول) است، مآلا نوعى "کشف" است والبته در دوران بین افرادى که در مظان "اصلحیت" هستند، در صورت عدماحراز «اصلحیت فرد خاص» (به عنوان اولى یا ثانوى)، مرجحات دیگرىچون مقبولیت و محبوبیت مردمى و ... نیز به میان مىآید و در هر صورت،ملاکهاى اصلى «صلاحیت» نباید قربانى "بعد کمى" مشارکت عمومى شود وهمه فقهاء، اجماع دارند که اتفاق عمومى آراء مردمى بر فرد فاقدشرائط شرعى، براى فرد مزبور، «حق حاکمیت» و «مشروعیت» ایجادنمىکند. و اما در چارچوب ضوابط اسلامى و پس از رعایتشرائط وصلاحیتهاى شرعى و عقلى، یعنى در منطقهالفراغ شرعى و دایره مباحات،مىتوان آراء عمومى را مرجح شرعى دانست؟! یقینا در صورتى که دخالت وتاثیر مثبت در اجراء احکام شرعى داشته باشد، چنین استبویژه که ازطرفى، تا مردم احراز وظیفه شرعى نکنند و فردى را واجد شرائط شرعى وعقلى براى حاکمیت ندانند و او را «اصلح» تشخیص ندهند، وظیفه«اطاعت» از او را ندارند و لازم نیستبا او بیعت کنند و تا مردم وخبرگانشان، فقیهى را اصلح ندانسته و با وى، بیعت نکنند، براى فقیهمزبور، حتى اگر در واقع و نفسالامر، «اصلح» باشد، نه امکان حاکمیتو نه چنین تکلیفى (پذیرش ولایت) پیش نمىآید. بنابراین، "انتخاب" درطول "انتصاب"، جریان خواهد داشت و حاکمیت در عصر غیبت، «انتصابىانتخابى» است. بعبارت دیگر، از حیث اصل "مشروعیت" و شرائط و حدودو ضوابط حاکمیت و اوصاف فردى، "الهى و انتصابى" است و از حیث «کشفمصداق اصلح»، «انتخابى» است اما این انتخاب عمومى (که توسطخبرگان نماینده مردم مثلا اعمال مىگردد)، البته انتخابى الهى و حقىشرعى است و چون مضبوط به ضوابط اسلامى و بدنبال انتخاب فرد «اصلح»است، این انتخاب، عملا نوعى کشف است و «کشف» و «انتخاب»، اینجاتعارضى با یکدیگر ندارند. پس شرائط الهى و انتخاب مردمى، هر دو،منشا شرعى دارند ولى هریک در جایگاه خود و با کارکرد خاص خود.
ح) زمانبندى "زمامدارى":زمامدارى و ولایت و اصولا هر مسئولیتى، دائر مدار«صلاحیت»ها است و تابع مرور زمان و حرکت عقربه ساعت نیست. حاکم،بمحض زوال صلاحیتهایش، حق حاکمیت را شرعا از کف مىدهد و زمانمندى،اگر فایدهاى داشته باشد، همانا تضمین صلاحیتحاکمان است و این فایدهبطریق اولى از طریق "موازین مشروعیت" در فقه شیعه نهفته استبویژهکه نظارت دائمى بر حاکمان، به دقت و قاطعیتباید استمرار یابد.زمانبندى «ولایت»، البته مانع شرعى ندارد بشرط آنکه مزاحمتى باملاکهاى شرعى نداشته باشد و بویژه به حذف افراد ذیصلاح و گماشتن افرادفاقد صلاحیت نینجامد و اعانتبر اجراء عدالت اسلامى باشد.
ط) شکل حکومت:شکل و فرم حاکمیت، بر دو نوع است. بخشى از آن، ملازمبا مضامین حکومتى اسلام و شرائط فقهى " مشروعیت" است که باید در هرنظام اسلامى، لحاظ و تضمین شود.(مثل آنکه اگر وجود فقیه عادل در راس سیاستگذارىهاى نظام با ضمانتاجرائى را نوعى فرم و شکل بدانیم یا ...). اما اگر مراد از «شکل» و «فرم»، صرفا شیوههاى اجرائى و عقلائىباشند که در نظام اسلامى نیز قابل درج و استعمال است، " شکل حکومت"،تابع مقتضیات عصر یعنى اجتهادى و متغیر است و باید زیر نظر ولىفقیه، از همه دستاوردهاى عقلى و تجربى بشرى، بهره برد و "ولایتمطلقه" یا احکام حکومتى، از جمله، مقتضى چنین مانورها و اجتهادهاستو یکى از فوائد ولایت «مجتهد عادل» در راءس حاکمیت نیز، همین استکه حکومت، قادر به چنین تحولات و اجتهادهاى مشروعى در مسیر اجراءکاملتر، وسیعتر و سریعتر اهداف اسلام و تامین حقوق مردم باشد. مراد از اسلامى بودن «حکومت» که امرى مدرج و واقعیتى نسبى است ،آن است که حکومت در صدد نشر معارف و ارزشهاى اسلام و اجراء عدالت واحکام اسلام و تامین حقوق شرعى مردم باشد و دراین مسیر، ازهمهشیوههاى عقلائى،
ى) نحوه رقابتسیاسى در حکومت:قدرت و منصب سیاسى، در اسلام، نه غنمیت، بلکه «مسئولیت» (دنیوى واخروى) است. مفهوم «رقابت»، نباید ماهیت «تکالب» بیابد بلکهباید نوعى سبقتبسوى خیرات، امر به معروف و نهى از منکر، تعاون برخیر، تربیت نیرو، آگاهى بخشى انتقاد و ... درصدد اصلاح و ارتقاءحاکمیت و جامعه باشد. رقابت احزاب و گروهها و جناحها، باید درراستاى مثبت (نه منفى)، سازماندهى، تحریک و هدایت گردد و در اینراستا و در چارچوب قانون اسلامى و تحت نظارت رهبرى، و براى تامینحقوق مردم و مصالح جامعه، این رقابت مثبت و سالم، بسیار مفید و بلکهلازم است.
ک) آزادیها و حقوق مردم: براى یک جامعه دینى، آنچه مرزآزادیهاى مجاز از غیرمجاز و "حقوق بشر" از "حدود بشر" است، "محکماتشریعت اسلام" مىباشد، درباب متشابهات نیز، قانون و تشخیص متصدیانقانونى نظام اسلامى، ملاک عمل اجتماعى خواهد بود و البته اختیارات خاصحکومتشرعى و رهبرى که در غالب «احکام حکومتى و ولائى» و قوانینخاص، عرضه مىشود، براساس مصالح اجتماعى موقت، لازم الاجراء است. حقوق و آزادیهاى اقتصادى، سیاسى و اجتماعى که اسلام و قانون، براىمردم به رسمیتشناخته، قداست دینى داشته و تحت الحمایه شارع مقدساست و حکومتىها (و هیچ صاحب قدرت دیگرى)، حق دستاندازى به حقوقشهروندان و سلب آزادیهاى قانونى مردم را ندارد وبویژه حق انتقادسیاسى از حکومت، حق محترم و لازم الرعایهاى است.حکومت نباید مانع مشارکتهاى مشروع مردم و مزاحم حریم خصوصى انسانهاو امنیت و آبرو و جان و مال و حقوق سیاسى و اقتصادى و اجتماعى آنانشود. "حکم الهى" و "حقوق مردم"، در تخالف با یکدیگر نیستند بلکه معیارحقوق و وظایف مردم و نیز حکومت، هر دو، همانا «شریعتالهى» (و عقلو تجربه در این چارچوب) است و «تکلیف و حق»، در اسلام، معادل ومقارن و بلکه ملازم با یکدیگرند و هرجا حقى هست، تکلیفى است و تکلیفبدون حقوق نیز، منتفى است.
ل) جایگاه قانون اساسى:قانون اساسى، چیزى فراتر از قوانین شریعتیامغایر با آن نمىتواند باشد و این در خود قانون نیز تصریح شده استولى باید دانست که قانون اساسى، شامل دو دسته قوانین است. دسته نخستکه لایتغیر و غیر قابل نسخ و تغییر بوده و از محکمات اسلام و نظامسیاسى جمهورى اسلامى است، مطلقا قابل نقض در حکومتى اسلامى، نخواهدبود. (مثل اصل ولایت فقیه و ...). دسته دوم، شامل فرم نظام و شکل حکومتى و شیوه مهندسى اجرائى نظام(مثل نوع رابطه قوا با یکدیگر و سازمان هریک از قوا و سنواتمسئولیتها و تعداد انتخابات و ...) است که چون در قانون نظام اسلامىبعنوان احکام حکومتى، به امضاء ولایت فقیه رسیده، به عنوان قراردادىلازم الاجراء، شرعا لازم الاتباع است اما گرچه راه براى تغییر و تکامل واصلاح آنها، شرعا، عقلا و قانونا باز است ولى البته مکانیزم اینتغییر، در خود قانون پیشبینى شده و خارج از روال قانونى، قابل تغییرنخواهد بود. (به عنوان اولى از باب «وفاء به عقد و عهد» و بهعناوین ثانوى چون رفع ضرر و حرج و اخلال نظام). البته برخى اختیارات خاص رهبرى که لازمه ولایت مطلقه فقیه است، حسابدیگرى دارد و فراقانونى بودن آن نیز خود قانونى است زیرا در خودقانون اساسى، تصریح و پیشبینى شده است پس در هر صورت، قانون اساسى،بر حاکمان اسلامى، لازم الاجراء است.
فصل پنجم: مشروعیت:
یک "نظریه حقوقى دولت" اگر از حیث منبع "مشروعیت"، قدرت دولت و حقحاکمیت آن را به شریعت الهى، مشروط و وابسته بداند و به حاکمیت دینىو اسلامى تن دهد، بىشک نمىتواند اصول ذیل را نادیده گرفته یا انکارکند:
1. "قرارداد"، دینى یا غیر دینى؟!
هر گونه قرارداد و وکالتى باید درچارچوب احکام دین و در امتداد ولایت دینى باشد و هرگونه انتخابى ازناحیه مردم در راستاى نصب و تشریع و ضوابط الهى و در منطقه جوازشرعى باشد. حوزه اختیارات دولت در چارچوب ضوابط و اهداف شریعت،مطلقه بوده و رهبر جامعه اسلامى، "فقیه کاردان" باشد و تنها در صورتعدم دسترسى به "مجتهد عادل مدیر و مدبر و کاردان" است که مىتوان بهغیرفقیه (عدول مؤمنین) تنزل کرد و او نیز که مقلد استباید تحت نظرفقیهى (گرچه غیر کاردان) و با رجوع به وى، تصمیمگیرى کلان وسیاستگزارى کند و این بدان علت است که هدف از تشکیل حکومت اسلامى،اجراء ضوابط و احکام و ارزشهاى اسلامى است که با ولایت «مجتهد»،قابل وصولتر از غیر مجتهد است. مضافا آنکه ادله ولایت، در مورد فقیهو دینشناس رسیده است نه سایرین. "اسلامیت" حکومت، تنها به اسلامىبودن قوانین نیست تا با صرف نظارت فقهاء بر تقنین، حاصل شود بلکهدستگاه قضائى و اجرائى و نیز نوع رابطه بین قوا و وضعیت فرهنگىآموزشى کشور، همه و همه در اسلامى شدن یک کشور و نظام سیاسىاجتماعى آن دخالت دارد و این ضمانتها جز با ولایت فقیه، حاصل شدنىنخواهد بود و چگونگى تدبیر حکومت و اهداف آن، اهمیتبسیارى در تضمیندینى بودن حکومت دارد.
2. نقش عنصر مردمى در مشروعیتحکومت فقیه
خداوند، حق حاکمیت را به کسانى داده که بیش از دیگران بتوانند احکامو اهداف دین، حقوق شرعى مردم و حدودالهى را در جامعه اجراء کنند وآنان، نه فرد و نه صنف و طبقه خاص، بلکه صاحبان اوصاف علمى و عملىویژهاند که عبارت باشد از آگاهى تفصیلى و اجتهادى از آن ضوابط واحکام و اهداف، و قدرتاعمال آنها. و این همان است که «فقیه عادل کاردان» در عصر غیبت نامیده مىشود. اما از سوى دیگر و تا آنجا که به مردم مربوط مىشود، امت اسلامى، حقتعیین سرنوشتخود در چارچوب اهداف و احکام دین را دارند و براىساختن چنین سرنوشتى برآنان واجب است که حاکمانى صالح و عالم یافته وآنان را برگزینند و با ایشان، بیعت کنند و بنابراین، راءى و تشخیصمردم در چارچوب اهداف و تعالیم شرع، جهت احقاق حقوق و اجراء عدالت واحکام اسلامى، ارزش و دخالت دارد زیرا تا مردم و مومنین، کسى را واجدصلاحیت تشخیص ندهند، وظیفه (و حتى حق) ندارند که با او بیعت و از وىاطاعت کنند و آن فقیه نیز تا با وى بیعت نشود و از سوى مردم وخبرگان منتخب و مورد اعتماد مردم، «داراى صلاحیت»، تشخیص دادهنشود، بر وى واجب نیست که اعمال حاکمیت کند بلکه به دلائلى (و ازجمله به عناوین ثانوى)، بر وى جائز هم نیست!! حتىاگرممکن باشد (کهمعمولا ممکن هم نیست). پس علاوه بر مقبولیت و مقدوریت، حتى مشروعیت وحق حاکمیت نیز با عنصر مردمى مرتبط استیعنى امت اسلامى از طریقخبرگان و اهل علم، باید فرد ذیصلاح را که واجد شرایط مهمتر و بیشترىدر خصوص حاکمیت اسلامى است و قادرتر از بقیه در تامین حقوق مردماست، شناسائى کرده و برگزینند و با او بیعت نمایند و بدون تحقق این"شناخت و تشخیص" و این "ترجیح و انتخاب" مردم شرعا موظف به بیعت واطاعت از فقیه خاصى نیستند و بنابراین نه امکان عقلى و نه حجتشرعىبراى حاکمیت فقیهى خاص از میان فقیهان، پدید نمىآید و همه فقهاءواجد شرائط، در عرض یکدیگر خواهند ماند و حق حاکمیت منجزى پدیدنخواهد آمد. تنها پس از احراز صلاحیت فقیهى از فقهاء عادل واجد شرایطو تشخیص فرد اصلح، بر مردم واجب مىشود که با وى بیعت و از او اطاعتکنند و بنابراین، چون شرط «وجود ناصر» و «حضور حاضر»، حاصل شدهو امکان اعمال حاکمیتبراى فقیهى خاص، تعین یافته، او نیز شرعا موظفبه پذیرش حاکمیت مىگردد و در اینصورت، حکومت او مشروع و نیز ممکنخواهد بود و در غیر اینصورت، او مکلف به حکومت کردن نیست و دستکم بهعناوین ثانوى شرعى، باید با فقیه عادل دیگرى که به حاکمیت مىرسد، درمسیر اعمال اکمیتشرعى، همکارى نماید.
3. انتخاب همان "کشف" است:
پس مردم، بعنوان مکلفین و نیز صاحبان حقوق شرعى، یکطرف قضیه«حاکمیت» را تشکیل مىدهند و فقیه واجد شرائط شرعى، طرف دیگر قضیهاست. هر کدام، وظیفهاى علیحده دارند. بر فقیه مزبور، در صورت صالحدیدن خویش و احساس تکلیف، واجب است که در یک نظام قانونى شرعى، خودرا عرضه (نه تحمیل) کند و بر مردم و خبرگان ایشان نیز واجب است کهفقهاء صالح را بررسى و از میان آنان، فرد اصلح (با ملاکهاى شرعى وعقلى) را کشف و انتخاب، و به مردم معرفى کنند و روشن است که"انتخاب" که تابع ملاکهاى عقلى و شرعى است، بدون "کشف مصداق واجدملاکها" ممکن نیست پس این "انتخاب"، مسبوق به "تشخیص" و بلکه نوعى ازآن است و انتخاب با کشف در اینجا منافاتى ندارد بلکه یکى است. و دراین صورت، حکم «ولى فقیه منتخب مردم»، نافذ و منشا اثر شرعى وعرفى خواهد شد. روشن است که این مسائل در فرض تشکیل حکومتشرعى وقانون (مثل جمهورى اسلامى) است ولى در دوره حکومتهاى جائر (همچون پیشاز انقلاب)، بر هر فقیهى واجب است که در صورت امکان، حکومت اسلامىتشکیل دهد و مسئله «سبقت» و ولایت اسبق یا ولایت عموم فقهاء و .. دردوران فترت و حکومت غیرشرعى، پیش مىآید. پس این مشروعیت، در هرصورت، الهى است منتهى دو طرف دارد. یکى وظیفه و اختیارات فقیه ودیگرى، وظیفه و حقوق و اختیارات مردم است و این وظایف و حقوق واختیارات، در هر دو طرف قضیه (امام امت)، الهى و تابع جعل شرعىاستیعنى هر دو را شارع مقدس منظور کرده است. پس دخالت مردم (یعنى"تشخیص دینى مردم" نه هوى و هوس و انتخاب بىاصول و بى قید و شرط) ازآنجا که مکلف و ذیحق هستند، در مشروعیتحکومت "فقیه خاص"، دخالتشرعى (نه تنها از باب امکان تحقق خارجى) دارد و «مقبولیت» نزدمردم متشرع و خبرگان دینى، با ملاکهاى شرعى استبنابراین نمىتواند از«مشروعیت»، کاملا منفصل باشد. زیرا مردم، متشرع بوده و بایدمتشرعانه تصمیم گرفته و انتخاب کنند و قبول و رد یا بیعت و مخالفتمردم با حاکمیتحاکم خاص، در صورتى که با مناطات شرعى، موافق باشد،جائز و دخیل در مشروعیت است و در غیر این صورت، ارزش حقوقى ندارد وانتخابى بىضابطه و غیراصولگرایانه و باطل و غیر نافذ است.
4. "فقیه"، نباید خود را تحمیل کند:
بنابراین، هم مردم و هم فقیه، در ردو قبول حاکمیتیا بیعت دیگرى، و در ملاکهاى مشروعیت و حق حاکمیت،باید تابع شرع باشند و اگر فقیهى خود را اصلح بداند اما مومنین بهاو رجوع نکرده و فقیه دیگرى را اصلح بدانند و با او به روش شرعى،بیعت کنند، فقیه مزبور، نباید در یک حکومت اسلامى، خود را با شیوههاىغیرقانونى، بر جامعه، تحمیل کند بلکه شرعا باید تنها به عرضه خویش،و ارائه مشورت و نظارت و... اکتفاء کرده و با فقیه صالح دیگر که ازسوى امت اسلامى و خبرگان آنان، «اصلح»، تشخیص داده شده، همکارىنماید و در صورت دیدن تخلف با ملاحظه مصالح عام اجتماعى، انتقاد وپیشنهاد و ... نیز بنماید. مردم نیز حق ندارند براساس ملاکهاىغیراسلامى و به دلخواه، کسى را انتخاب و با وى بیعت کنند بلکه شرعاموظف به انتخاب فرد اصلح و کشف فقیه مورد نظر امام زمان«ع» (یعنىفقیهى که بیش از سایرین، صلاحیتبراى حکومت دارد) مىباشند یعنى بایدنزدیکترین فرد به معصوم را در شرائط جارى و با توجه به ملاکهاى مذکوردر قرآن و روایات اهلبیت«ع»، یافته و به حاکمیتبرگزینند. این حقشرعى مردم است که تا وقتى کسى را اصلح (با ملاکهاى دینى) ندانستهاند،تن به حاکمیت او ندهند.
5. انتخاب مردم، مؤثر در مشروعیت:
پس مردم، "حق انتخاب" و در مشروعیتحکومت، دخالت دارند اما ایندخالت و مشروعیت، الهى است زیرا تابع ضوابط الهى باید باشد. اینانتخاب، انتخاب مضبوط و دینى است پس مستلزم نوعى کشف است (کشف فرداصلح) و لذا «انتخاب» و «کشف»، منافاتى با یکدیگر ندارند زیراانتخاب ایدئولوژیک و انتخاب درچارچوب ضوابط مکتبى، در واقع، انتخابمشروط و تابع اوصاف و مستلزم نوعى جستجو بدنبال «فردواجداوصاف» کهمرضى شارع و مورد نظر امام زمان «ع» است مىباشد. فرد منظور امامزمان«ع»، با نام، تعیین نشده بلکه از سوى معصوم«ع» توصیف شده وکشف مصداق و انتخاب فرد خاص در ذیل آن «عنوان» (که مورد نظر امامزمان«ع» است)، کار مومنین یعنى مردم و خبرگان ایشان است. بنابراین، این انتخاب، منافاتى با انتصاب نیز ندارد چون در طول آناستیعنى در عصر غیبت، «انتصاب» در قلمروى «اوصاف» (نه اشخاص)است و در واقع، همان بیان شرائط حاکمیت است ولى «انتخاب» درقلمروى «افراد» یعنى «مصادیق اوصاف شرعى» مىباشد و اینگونه«انتخاب»، در تعارض با «انتصاب الهى» نیستبلکه تلاش جهت کشفمصداق آن و در واقع اجراى آن است. و لذا مشروعیتحاکم، هم انتصابى(از حیث وصف و شرائط) و هم انتخابى (از حیث مصداق) است و لذا اینانتخاب مردمى، گزینش منتهى به ملاکهاى شرعى و بنابراین، ملازم با نوعىکشف مىباشد یعنى حجیتشرعى داشته و در مشروعیت «اطاعت پذیرى» مردم(جواز بیعت)، دخالت قطعى دارد. نه مردم حق دارند که فرد غیراصلح وخارج از ضوابط شرعى را به رهبرى انتخاب کنند (و اگر چنین کنند،مشروعیت ندارد)، و نه فقیه خاصى، بدون مقدمات عقلى و شرعى لازم، حقتحمیل خویش را بر جامعه دینى و سایر فقها در شرائطى که یک حکومتشرعى و قانونى برقرار است دارد. (به عناوین ثانوى و بلکه برخىعناوین اولى نیز). فقیهانى که واجد شرائط باشند ولى انتخاب و کشفنشوند، شرعا ماءجور و از انجام وظائف حکومتى، معذورند و اگر فقیهىاز سوى مردم، بعنوان اصلح، تشخیص داده شده و انتخاب گردد در حالى کهخود مىداند که فقیه دیگرى، صالحتر از اوست، موظف است که مردم راتوجیه کرده و خود نیز از فقیه مزبور، تبعیت کند. با این توضیحات اجمالى، تا حدودى روشن شد که بحثهاى ژورنالیستىبسیار سطحى که به دستهبندهاى غلط سیاسى نیز انجامیده و دیدگاهها راباصطلاح، به «انتخابى» یا «انتصابى»، به «کشفى» یا «انتخابى»و مشروعیتها را به الهى یا مردمى و ... تقسیم مىکنند، اغلب، نسنجیدهو ناآگاهانه و بلکه مغرضانه است. زیرا مشروعیت و حق حاکمیت در منظراسلامى، کاملا دینى والهى و تابع نصب الهى است و در عین حال، این«حق»، وقتى پدید مىآید که مردم نیز براى اطاعت از فقیه خاص و بیعتبا او، حجتشرعى داشته باشند و او را اصلح بدانند و تا مردم وخبرگان ایشان وى را اصلح و مصداق اوصاف شرعى «عنوان» (مورد نصبالهى) تشخیص نداده و به این عنوان، انتخاب ننمایند، حق حاکمیتشرعىو دخالت در حقوق و حدود، براى آن فقیه حاصل نمىشود. آرى اگر نظام،شرعى نبوده و فقهاى دیگرى در صحنه نباشند یا به وظیفه خود عملننمایند و یا مردم برخلاف ضوابط اسلامى عمل نمایند، فقیه مزبور، وظیفهدیگرى خواهد داشت و شرعا حق اعمال حاکمیت تا حد ممکن (گرچه در حداقل از امور حسبیه) و حتى حق کودتا علیه حاکم فاسد را دارد ولى بحثما در انتخاب مردمى رهبر براساس مشروعیت الهى یعنى ضوابط شرعى در یکحکومت مستقر دینى همچون نظام جمهورى اسلامى است. و در چنین نظامسیاسى، حکومت تنها وقتى وظیفه فقیه خاصى از میان فقهاء خواهد شد کهشرائط شرعى و عقلى و اجتماعى آن فراهم باشد و یکى از اهم آن شرائط،حضور الحاضر و وجود الناصر است و باید علاوه برخود فقیه مذکور، بقیهفقهاء و مردم (یعنى خبرگان مورد اعتماد و منتخب مردم) نیز او رااصلح و واجد شرائط شرعى و... بدانند. مردم نیز، وقتى وظیفه«اطاعت» دارند که در انتخاب رهبر، تابع اصول و ضوابط شرعى باشند،جمع جبرى این دو تکلیف (فقیه و مردم)، منشا «حق شرعى حاکمیت» درعصر غیبت مىگردد و مشروعیت را پدید مىآورد.
6. حق تعیین سرنوشت و حاکمیت ملى:
تدبیر سیاسى امت اسلام، از خود مردم خواسته شده و مردمباید در چارچوب ضوابط دینى، حاکمیت اسلامى را اعمال کنند و راه آنالبته، چنانچه گفتیم، انتخاب حاکمان شایسته اسلامى و بیعتبا آناناست. آن حق الهى که خداوند به مردم داده، این است که حاکم شایستهاىبرسر کار آورند و بر او نظارت کنند که از حریم وظائف و اختیارات خودخارج نشود و بدین معنى است که بر سرنوشت اجتماعى خود، حاکمند و احدىهم حق ندارد این حق الهى را از ایشان سلب کند. مردم، رهبر صالح راتشخیص داده و او را برمىگزینند و بر سر کار مىآورند تا بر مبناىقوانین شرع و مصالح روزگار که مثلا در قالب قانون اساسى و... متجلىمىشود، خدمات عمومى را سامان داده و احکام و ضوابط اسلام را اعمالکند. این اعتماد و بیعت و مسئولیتپذیرى متقابل را مىتوان نوعى"معاهده" میان امام و امت نیز دانست که هریک به وظائف خود در قبالدیگرى وفاداربوده و از اختیارات و حقوقى برخوردار باشند و تخلف ازاین عهد شرعى، مستوجب مجازات در دنیا و آخرت است. البته مفاد اینحقوق و اختیارات و وظائف را نیز «اسلام» تعیین مىکند.
7. "وکالت" در کدام اختیارات؟!
اگر کسى این نوع اعمال ولایت و رابطه و عهد را «وکالت» بنامد ومرادش عقد «وکالت» مذکور در فقه باشد یا از عباراتى چون عقد«شرکت» یا «اجاره» و...استفاده کند بىشک فردى کم اطلاع از مفاد فقهى قراردادهاى حقوقى مذکوراست و یا قصد تحریف «حکومت و ولایت» را دارد مگر آنکه از«وکالت»، مطلق «واگذارى امر»، منظور شده باشد. زیرا مسئله «حاکمیت» شامل تصرف در امورى اجتماعى است که برخى ازآنها و نه همگى جزء اختیارات خصوصى و حقوق آحاد مردم است اما درسایر موارد، از قبیل اجراء احکام و حدود الهى، نشر معارف و ارزشهاىاسلام و...، وظیفه شرعى و واجب دینى است و مشروط به اجازه آحاد مردمنیست و هر مسلمانى این را مىداند. البته برخى اختیارات شرعى مردمىهم وجود دارند که جزء حقوق خود آنان است و در این امور مىتوانندوکیل گرفته یا کسى را اجیر کنند و... اما این مسائل، عمدتا مسائلخصوصى مردم و در مواردى است که مالکیت منجز شرعى دارند حال آنکهمسائل حکومتى و اجتماعى، غالبا از این سنخ نیست. در عین حال، اگربرخى از امور خصوصى و حقوق شرعى مردم که شرعا تابع اختیارات خودآنان است، امروزه با برخى وظایف حکومتى تداخل کرده باشد، مىتوان درهمان قلمرو و فقط در همان قلمرو حکومت را "وکیل مردم" (بمعناىفقهى و مصطلح "وکالت") نیز دانست که این "توکیل"، در ضمن بیعتباحاکم، در واقع، تضمین شده است و البته دیگر نمىتواند یک عقد جائز ومتزلزل باشد بلکه باید "لازم" و مستقر باشد تا به هرج و مرج و اختلالنظام، نینجامد. یعنى وقتى بیعتشرعى با فقیه صالح صورت گیرد،علاوهبر سایر اختیارات حکومتى، حق تصرف در امورخصوصى مردم تا آنجاکه به حاکمیت مرتبط است نیز قهرا توسط مردم به حاکمان واگذارمىشود و به این معنى و در همین حریم خاص پیشگفته، تعبیر به نوعىوکالتیا اجاره، صرفا مناقشهاى لفظى است زیرا برخلاف «ملک شخصى»،در مورد «حکومت»، چنان مالکیتى براى آحاد مردم، ثابت نیست تابخواهند آن را به وکیلى یا اجیرى بسپارند.
8. حق تحمیل قرارداد مشروع از ناحیه مردم بر حاکمیت:
بنابراین نحوه دخالت راءى و تشخیص مردم مسلمان در مشروعیتحاکمان،باید روشن باشد که چگونه و از چه باب است و کلى گوئى نشود. درمنطقهالفراغ شرعى و حوزه اختیارات مردم، مشروط به آنکه صدمهاى بهوظائف حاکم اسلامى و حدود الهى وارد نشود، مردم مىتوانند با حاکمان،قراردادهائى بسته و گونهاى محدودیت و مشروطیت را مشروط بر آنکهمنافع عقلائى و مشروع داشته و با مصالح مسلمین، در تعارض نباشد بر"حاکمیت"، هموار کنند و حاکم نیز باید وفاى به عهد کند مگر آنکهچنانچه گفتیم، در مواردى خاص و استثنایى و بالحاظ شرائط قانونى وشرعى، آن قرارداد خاص، برخلاف مصالح اسلام و مسلمین باشد که نحوهتشخیص و احراز آن نیز در قانون اساسى درباب حل معضلات نظام در بنبستهاى قانونى، پیشبینى شدهاست. البته در هر صورت، تامین رضایتمردم در چارچوب شریعت، بر حاکمان، واجب است و این رضایت، معمولا بااداء حقوق مردم و احترام به ایشان و رعایت عدل و راءفت، حاصل مىشودو البته بدانمعنى نیست که مردم، مستقل از اذن الهى، منبع مستقلمشروعیت دانسته شدهاند. یا رضایت آنان بىقید و شرط، معیار عمل براىحاکمان است.
9. معصوم و فقیه، تفاوت حقیقى یا حقوقى؟
گرچه تفاوت فقیه و معصوم«ع»، از جمله، آن است که در مورد فقیه،احتمال خطا و.. مىدهیم، اما این تفاوت مآلا تاثیرى در حجیت نظر شرعىفقیه و ضرورت اطاعتپذیرى مومنین ندارد یعنى فتواى مجتهد عادل، همچونقول معصوم«ع»، حجت است زیرا حجیت این فتوى، مستند به همان حجیتقول معصوم«ع» و در راستاى آن و بلکه محصول و نتیجه آن است واستقلالى ندارد پس گرچه در «فتوى»، احتمال خطا هست اما از لحاظعملى و وظیفه عینى، وقتى شرائط شرعى و عقلى «فتوى»، فراهم باشد،حتى با وجود احتمال خطا، آن «فتوى» شرعا بر مجتهد و مقلداناش (دراحکام فردى) و آن " حکم"، برامام و امتاش (در وظائف مدنى و اجتماعى)،واجب الاطاعه است، همانگونه که اگر معصوم «ع»، مستقیما حکمىمىفرمود. علت نیز آن است که شیعه عدلیه در مباحث معرفتى، رویکرد«مخطئه» را دارد و با آنکه «حکم واقعى» و لوح محفوظ را هدفگیرىمىکند و از روشهاى صحیح عقلى، عقلائى و عرفى در فهم حقائق (و حکمواقعى)، باید تبعیت کند، در عین حال، خطاپذیرى و محدودیتهاى بشرى رابه رسمیت مىشناسد و لذا حکم ظاهرى را نیز علاوه بر حکم واقعى، طرحنموده و «تکلیف فعلى منجز» را تابع امکانات عقلى بشر مىداند وبدنبال «حجت» است که وظیفه عملى او را منجز مىکند و در صورت خطانیز او را معذور مىدارد، حتى اگر در مورد «حقیقت»، احتمالا و پس ازهمه تلاشهاى لازم معرفتى، اشتباه کند. بنابراین، قید «احتمال خطا»که تفاوتى میان فقیه و معصوم«ع» است، صدمهاى به حجیت «فتواىفقیه» یا «حکم حکومتى ولى فقیه» نمىزند. بنابراین، ضرورتاطاعتپذیرى از «مجتهد عادل» در فتوى و حکم، در هر حال، ثابت است. همچنین اگر کسى «مشروعیتحکومت» یعنى «حق حکمرانى حاکم» و«وظیفه اطاعتپذیرى جامعه» را ناشى از نوعى «وکالت» و منوط بهراءى اکثریت مىداند، نباید حکومت معصوم«ع» را از این امر مستثنىکند زیرا «حق حاکمیت ملى» با توصیفات کذائى «وکالتىها»، در دورهحضور معصوم«ع» نباید تخصیص خورد و دلیلى ندارد که چنین استثنائىصورت گیرد مگر به تعارف!! و لذاست که کسانى از وکالتى بودن حکومت،حتى در مورد حکومت پیامبر اکرم«ص» و ... سخن گفته و «نبوت ورسالت و امامت» را بىربط با «سیاست و حکومت» خواندند و دیدگاهغیر دینى درباب «حق حاکمیت» را با لعاب دینى طرح نمودند و برخىمقاله نویسان نیز چنین افکارى را جزء «نظریات دولت» در فقه شیعه!!جازدهاند! حال آنکه قضیه، عکس است. یعنى تا آنجا که به جواز حکومتمربوط است، حکومت فقیه نیز بهمان دلیل، مشروع است که حکومتمعصومین«ع»، مشروع بوده و البته چنانچه معصومین«ع» در صورتفقدان پایگاه قوى اجتماعى و عدم آگاهى و رضایت و تسلیم مردم بهحکومت ایشان، براى حکمرانى، احساس تکلیف نمىکردند، فقیهان نیز درعصر غیبت و در چنان شرائطى، وظیفه حکومتى ندارند و تکلیف دیگرىدارند، یعنى اگر مردم، تن به حکومت فقیه صالح دیگرى دهند، وى نیزباید با مردم، همراهى کند و اگر مردم تن به حکومت افراد فاقد صلاحیتدهند، فقیه باید درحد توان خود به اصلاح حکومت از طریق نهى از منکر ونقد و آگاهى بخشى و سپس از طریق براندازى، دست زند. «راى مردم»،که همان «تشخیص دینى مردم» باید نامیده شود (نه راءى دلبخواهانه وبى قید و فاقد اصول) در درک صلاحیتهاى فقیهان و تشخیص «اصلح»، حجیتدارد و آنان نیز حق ندارند کسى را که اصلح نمىدانند به حاکمیتبرگزینند. البته درصورت همعرض و همردیف بودن چند فقیه، آنگاه چونفرضا شارع به حاکمیت هریک از این صالحان، راضى است، فقیهى کهمحبوبیت اجتماعى بیشترى دارد و بیشتر مورد اقبال و رضایت مردم است.البته ولویتشرعى و اعتبار هم مىیابد زیرا این محبوبیت مردمى، بىشکدر اجراء وسیعتر، بیشتر و سریعتر عدالت و احکام شرعى، نافذ و موثراست و کسب رضایت مردم نیز در چارچوب شریعت، جزء وظائف حکومتى استچنانچه حضرت امیر«ع» در عهدنامه مالک اشتر به "رضى العامه"، تصریحمىفرمایند.
10. مشروعیتسیاسى و مشروعیت دینى:
در اینجا مناسب است توضیح داده شود که «مشروعیت»، یک مفهوم ثانوىاستیعنى اینکه «حق حاکمیت»، چگونه پدید مىآید و تابع جعل و امرکدام نهاد و منبع مشروعیت است، منوط به آن است که منشا حق و حقوقرا چه بدانیم و اگر مشروعیت را همان «اعتبار» و حجیت و «جوازحکمرانى» بدانیم، هر مکتبى، «مشروعیت» را درچارچوب مبانى حقوقى وارزشى خود، تفسیر خواهد کرد و کردهاست. در منظر یک مسلمان،«مشروعیتحکومت» یعنى حق حاکمیت و جواز حکمرانى، یک "حق شرعى" استکه باید مصادیق و مبانى آن روشن شود و لذا گرچه مشروعیت در علومسیاسى ( Legitimacy) همان مشروعیت دینى به معناى "شرعى بودن" نیستاما عملا وقتى مشروعیتسیاسى در چارچوب تفکر اسلامى طرح شود، این دو«مشروعیت» با یکدیگر، متصادق خواهند بود. یعنى در منظر یک مسلمان، مشروعیتسیاسى»، وقتى تحقق مىیابد و حکمرانى و اطاعتپذیرى، وقتىقابل توجیه خواهند بود، که این «حق و جواز» از ناحیه شارع اسلام،داده شده باشد و لذا هر نظریهاى در باب «مشروعیتسیاسى»، قابل جمعبا «مشروعیتسیاسى دینى» نیست و در دیدگاه مسلمانان، آن حکومتى،مشروع (به مفهوم سیاسى) است که مشروع (به مفهوم دینى) باشد. بنابراین، مبانى مشروعیت در هر مکتبى، تابع اصول موضوعه و مبانى آنمکتب است لذا مثلا نباید تقسیمبندى ماکس وبر در باب انواع مشروعیتهارا که تلفیقى از بحثهاى جامعهشناختى مربوط به «مقبولیتسیاسىاجتماعى» و مبانى ارزشى خاص «وبر» است (که مبنائا با تفکر اسلامىتعارضاتى دارد)، بر مفهوم اسلامى «حکومت»، تطبیق کرد و مثلا مشروعیتحکومت دینى را از نوع سنتى یا فرهمند (آنهم با ارزش داورىهاى منفىدر باب این تعابیر در تفکر لیبرال)، نامید. همچنین نباید گمان کردکه «مشروعیت»، مقولهاى صرفا عقلائى و عرفى ونامربوط به مضامین مکتبو مثلا امضائى (نه تاسیسى) دانست و چنین اراده کرد که «مشروعیت»،اسلامى و غیر اسلامى ندارد! و یا همه مکاتب الهى و مادى، بر سر مفهوممشروعیت و حق حاکمیت، اتفاق نظر دارند!! یا اساسا دین در موردمشروعیتحکومتها، بىنظر و بىتفاوت است! خیر، چنین نیست.
11. کدام "پرسشهاى اصلى"؟!
نکته دیگر که بىربط با نکته فوقالذکر نیست، آن است که درباب«مشروعیت»، همه فقهاء شیعه به چهار پرسش ذیل، توجه داشته و دارند وپاسخهاى ایشان، بدانها علىالاصول، مشترک است: 1. شارع چه نوع حکومتى را قبول دارد و حاکم دینى چه رابطهاى با مردمدارد؟ پاسخ اجمالى فقهاء، آن است که حکومتى که حقوق شرعى مردم وحدودالهى را بدقت و قاطیعت اجراء کند و خود را موظف به تکالیف الهىدرباب تربیت و کرامت و حقوق مردم و تحقق عدالت اجتماعى بداند. حاکم دینى، حاکمى است که خادم مردم و مربى آنان و مدافع حقوق ایشانو بدنبال کسب رضایت عامه مردم و حفظ حریم آنان باشد. درباب نوعدخالت آراء و تشخیص مردم و رضایت ایشان براى ایجاد «حق بالفعلحاکمیت» (نه وجود صلاحیتحاکمیت در فقیه خاص) نیز پیشتر سخن گفتیم. 2. شارع چه اختیاراتى به حاکم داده است؟! پاسخ مشترک فقهاء، آن استکه حاکم دینى نمىتواند فاقد بخشى از اختیارات حکومتى باشد که شرطانجام وظائف حکومتى هستند. البته اختیارات حکومتى، به مفهوم «حقوقمازاد شهروندى» و امتیاز شخصى براى حاکمان نیستبلکه ملازم با"مسئولیت" و مشروط به انجام وظائف حکومتى و محدود به حدودى است کهشریعت اسلام بیان نموده است. اینکه آن حدود، کدام است، بحث علیحدهاىاست که در یک مباحثه دقیق فقهى و علمى، باید پیش برده شود. 3. شارع، به چه نوعى، حاکم الهى را به حکومت رسانده است؟! پاسخ این است که در عصر غیبت، همه فقهاء، «انتصاب عام» از طریق بیان«اوصاف و شرائط حاکم» را نحوه اعلام مشروعیتحاکم دینى دانستهاندکه البته مردم (و خبرگان منتخب و معتمد ایشان که نظر فقهى و علمىآنان براى مردم، حجت و لازمالاطاعه است)، باید وجود آن «اوصاف» وصدق «عنوان منصوب» را در فقیه خاص، احراز کنند تا شرعا موظف بهاطاعتپذیرى از او باشند، پس «انتخاب» (انتخاب دینى و مضبوط کههمان تشخیص و تلاش براى کشف «فرد اصلح» است)، در طول «انتصاب»(یعنى مشروط به شرائط شرعى) است و کاملا در ایجاد «حق حاکمیت» براىفقیه، دخالت دارد. البته شکل و شیوه اجرائى براى تمام شدن حجتشرعىبر فقیه و نیز بر مردم، متغیر و عرفى و عقلائى است و از همهدستآوردهاى عقلى و تجربى مشروع بشرى غربى یا شرقى باید بهره بردو لذا روشهائى چون انتخابات، پارلمان، جمهوریت و ... در صورتى که بهضوابط اسلامى، مشروط شده و اصلاحات دینى در آنها صورت گیرد، از آنجاکه در تحقق اهداف و احکام اسلامى، مثمر و موثرند،کاملا مشروع مىباشندو وقتى که در نظام اسلامى، قانونیت و رسمیتیابند، از حیثشرعى نیزلازمالاجراء خواهند شد و اما شیوههائى از حاکمیت که با ضوابط و اهدافو احکام اسلام، منافات داشته باشند، قابل استعمال در حکومت اسلامىنمىباشند. 4. شارع، چه شرائطى براى حاکم قرار داده است؟! از آنجا که حاکمو حکومت، باید اسلامى (یعنى ناشر معارف اسلام، ضامن اخلاق اسلامى و مجرىاحکام اسلام) باشد، حاکم باید این معارف و اخلاق و احکام را اولابشناسد (شرط فقاهت و علم) و ثانیا عمل کرده و حتىالامکان، بدان ملتزمباشد (شرط عدالت و تقوى). این شناخت، باید تفصیلى و دقیق و اجتهادى باشد و تنها در صورت تعذرآن، مىتوان به شناخت تقلیدى و عوامانه از اسلام (حاکمیت عدول مومنین)تنزل نمود.همچنین مقبولیت اجتماعى، در حدى که براى اجراء عدالت و حکومت اسلامى،بستر سازى و مساعدت کند و نیز توان مدیریت و مدیریت و رهبرى و آگاهىاز شرائط زمانه و ... نیز شرطهاى عقلى (و لذا شرعى) براى تحقق«حکومت»اند.
12. اسلامیت و جمهوریت:
افرادى ممکن است از اینکه این چهار پرسش با کلمه «شارع» و خدا واسلام، آغاز شده، نتیجه بگیرند که چون شارع و دین، محور و مبداء همهاین سوالاتاند، پس با مردمى بودن حکومت منافات دارد. حال آنکه وقتىمردم، مسلمانند، طبیعى است که پاسخ دینى براى پرسشهاى مزبور مىطلبندو پاسخ دینى، چیزى جز مفاد احکام شارع مقدس اسلام نمىتواند باشد. اگر کسى مردمى بودن حکومت را با تلاش براى پاسخگویى دینى به اینپرسشها، در تعارض مىبیند، در واقع، مردمى بودن حکومت را با اسلامىبودن حکومت، در تعارض مىبیند و واقعیت نیز این است که گروهى بىاطلاعیا بىاعتقاد به شریعت اسلام، از ابتداى انقلاب، چنین تصویرى از حکومتمردمى داشتند و لذا تعبیر «جمهورى اسلامى» را پارادکسیکال و متناقضمىیافتند زیرا جمهوریت را با اسلامیت، قابل جمع ندیده و جمهورى مقیدبه اسلام را "جمهورى" نمىدانستند حال آنکه "جمهوریت"، اشاره به شکل وفرم حاکمیت داشته و "اسلامیت"، اشاره به ضوابط و احکام و اهداف وماهیتحقوقى حاکمیت دارد و مردمى که اسلام را انتخاب کردهاند، منطقاانتخابهاى بعدى و دیگر آنان باید با انتخاب اسلام، سازگار باشد درغیر اینصورت، مرتکب تناقض شدهاند. کسانیکه میان "اسلامیت" و"جمهوریت"، تعارض مىبینند، بجاى چهار پرسش فوق، چهار پرسش جدید درجهت تقویت " جمهوریت"!! پیشنهاد کردهاند که هیچ مشکلى از آنان را حلنخواهد کرد زیرا اگر قرار باشد این چهار پرسش نیز درچارچوب تفکردینى، طرح شده و پاسخ یابند باز مآلا به همان پاسخهاى چهار پرسشپیشین مىانجامند، مگر آنکه " مبنا" تغییر یابد و کسى بدنبال پاسخهاىغیر اسلامى براى پرسشهاى مربوط به «مشروعیت و حاکمیت» باشد. اکنون ببینیم چهار پرسش پیشنهادى و جایگزین آقایان، چیست؟! 1. دین، چه شرائطى براى حاکم، لازم دانسته و چه ارزشهائى در بابسیاست و دولت را امضاء کرده است؟! 2. چه تصویرى از حقوق مردم ارائه شده؟ الهى یا طبیعى یا قراردادى؟! 3. احکام دینى و حقوق مردمى چگونه تالیف مىشوند و چه عقدى میانمردم و دولت است؟! 4. قانون اساسى که حکومتبه آن به عنوان شرطضمن عقد، متعهد است، چه ویژگىهایى باید داشته باشد؟! پرسشهائى اینچنین تحت پوشش دروغین بقصد سنگینتر کردن کفه «مردم و جمهوریت»!!در واقع، بقصد به کاستن از شان و اختیارات دین و حاکم دینى، طرحمىشود حال آنکه اگر به مبانى اسلامى وفادار باشیم، چنین سوالاتى نیزبه همان پاسخهاى پیشین خواهد انجامید. زیرا هرکس بپذیرد که: اولا) حاکمیت، از آن خداست و هر حکومتى بدون افاضه و اذن شارع،نامشروع است و ثانیا) در زمان معصوم «ع»، حکومت، مختص اوست (حتى اگر مردم، تمکیننکنند) و ثالثا) حکومتبراى جامعه، ضرورى است و رابعا) حکومتباید، تابع تعالیم دینى باشد و هیچ قانونى خارج ازچارچوب شرع و منافى با احکام شرع، قانونیت ندارد و لازم الاطاعه نیستو حکومتباید جامعه را بگونهاى تدبیر و اداره کند که اهداف و احکامدین، تامین شود و خامسا) «ایمان» ، «عدالت» و «تدبیر» شرطهاىالزامى حاکم است و سادسا) از آنجا که حاکم باید تابع تعالیم دین وقوانین اسلام باشد و جامعه را بسوى اهداف و احکام دین، پیش ببرد، بىشک نباید جاهل به این اهداف و احکام و تعالیم باشد و بایدبرخوردار از علم دینى (فقاهت) باشد و این علم،باید در درجه اول،تفصیلى و اجتهادى باشد و در صورت محرومیت از چنین مجتهدى، از باباضطرار، به «غیر عالم» یعنى عامى مقلد (عدول مومنین) اکتفاءمىشود، آرى هرکس این اصول را بپذیرد (و هیچ فقیهى نیست که بدلائلشرعى و عقلى، منکر این اصول شده باشد)، بىشک به پرسشهایى از قبیلچهار پرسش متاخر نیز، پاسخهایى همسان با پاسخ چهار پرسش نخستخواهد داد. اینک مرور مىکنیم:
13. امضائى یا تاسیسى؟!
پاسخ پرسش 1: اولا اینکه «دین، چه شرائطى براى حاکم، لازم دانسته»،چه تفاوتى با آنکه «شارع، چه شرائطى براى حاکمیت، قرارداده؟»دارد؟! باید دید که مراد از امضائى بودن ارزشهاى حکومت چیست؟! آیایعنى اسلام، هیچ پیام جدیدى در قلمروى ارزشهاى سیاسى حکومتىندارد؟! آیا دین اساسا پیام حکومتى و سیاسى دارد یا دین از دولت، جداست؟ اساسا تفاوت حکومت اسلامى با حکومت لائیک چیست؟! ملاحظه مىشودکه اگر ادعاى «امضائى بودن کلیه ارزشهاى حکومتى»، بدقت کالبدشکافى شود، به نفى حکومت دینى و حتى به غیردینى دانستن "ذاتحکومت"!! مىانجامد والا اگر به کلیه شرایط دینى لازم براى حاکم وحاکمیت، تن داده شود، منطقا پاى شارع و شریعتبه میان مىآید و"جمهورى اسلامى"، تفاوتهاى جدى از جمهورىهاى غیراسلامى و ضد اسلامىخواهد یافت.
14. حقوق مردم، فراشرعى نیست:
پاسخ پرسش 2: دایره حقوق مردم در چشمانداز فقیه چیست؟ هیچ فقیهشیعى، براى مردم «حقوق فراشرعى» قائل نبوده و نیست و اجماع همهفقهاء است که حقوق بشر، حقوق الهى است و با استناد به متن شریعت استکه مىتوان از حقوق سیاسى، اقتصادى و اجتماعى و معنوى مردم سخن گفت.بنابراین، این پرسش نیز که «حقوق مردم کدام است»؟! قابل ارجاع بههمان پرسش است که «شارع، چه حقوقى براى مردم، قرارداده است؟!» پس سخن گفتن از حقوق سیاسى مردم درچارچوب ضوابط شرع، در واقع، سخن گفتناز حقوق شرعى والهى مردم یعنىآن حقوق سیاسى است که شارع براى مردمبه رسمیتشناخته است و هیچ فقیهى، منکراین اصل نشده است. حقوق شرعى والهى که در فقه اسلام، با استناد به آیات و روایات، تقریرشده، از این حیث که ریشه در طبیعت عالم و آدم دارد و صرف قرارداد ونسبى نیست، نوعى "حقوق طبیعى" به معناى اعم به شمار مىرود و ازاین حیث نیز که در ذیل حقوق اصلى و اولى و عمومات و اطلاعات شرعى،اجازه مىدهد که "قراردادها"ى سیاسى، اقتصادى و حقوقى (که خلاف شرعنباشد)، منعقد شود و وفاى به این عقود و عهود را لازم مىداند، بایدوفاء شود، بخشى از "حقوق قراردادى" نیز در ذیل "حقوقالهى"، به رسمیتو مشروعیتشناخته مىشود. اما هیچ فقیهى، حقوق سیاسى را غیردینى وفرا شرعى و یا قراردادى محض و از نوع "وکالت" ندانسته و قائل به«حقوق طبیعى مصطلح در غرب» یا «حقوق قراردادى و پوزیتویستى» درقلمروى مشروعیتسیاسى نبوده و نمىتواند باشد زیرا با محکمات اسلام،ناسازگار است.
15. "حقوق" و "احکام"، دو روى یک سکهاند:
پاسخ پرسش 3: با توجه به پاسخ پرسش پیشین، روشن شد که این سوال نیزمىتواند با محور قراردادن «شارع» شروع شده و پرسیده شود که«شارع، چه عقدى میان ملت و دولت، منعقد ساخته یا اجازه انعقاد آنرا داده است؟!» یعنى اولا هر عقدى که باشد، باید شرعى و با اجازهشارع باشد و یک قرارداد غیردینى یا خلاف شرع و پیمان فراشرعى نیستبلکه درچارچوب شرع است و لذا «حقوق مردم»، رقیب «احکام الهى»نیستبلکه این حقوق نیز چون همان احکام و تکالیف، «دینى و شرعىو الهى»اند و باید با استناد به متن شریعت، اثبات شوند. و ثانیا پیشتر نیز گفته شد که مسئله حاکمیت و مشروعیت، صد درصد تابعقرارداد آزاد بشرى و مثلا از سنخ وکالت مصطلح نیست زیرا مردم، مالکحقیقى و تمام عیار خود و سرنوشتخود نیستند و «تعیین سرنوشت» بدونملاحظه احکام الهى، در شان مسلمین و مباح نیست و گذشته از اختیاراتمباح و حقوق خصوصى، سایر قلمروهاى حیات اجتماعى، اصولا در اختیارشرعى آحاد مردم نیست تا بخواهند برسرآن با هرکس که میلشان کشید وبدون ملاحظه ضوابط و اصول عقلى و شرعى، قرارداد بسته یا وکالتى به اوبدهند.همچنین هیچ قرارداد و جعل بشرى نباید اختیارات شرعى یا عقلى مدیرانجامعه را بنحوى کاسته یا بیفزاید که مانع انجام وظائف حکومت گردد.
16. ولایت و قانون اساسى
پاسخ پرسش 4: در باب قانون اساسى، قبلا هم سخن گفتیم و گفتیم که شاملدو دسته قوانین است که بخشى از آنها، جوهر اسلام را تشکیل داده و ازمحکمات و ثابتات اسلام است که قهرا غیرقابل فسخ بوده و حذف آنها و یاتخلف از آنها، به معنى حذف «اسلامیت» از حکومت مىباشد که بر حاکمانو مردم، تخلف از آنها شرعا و بعنوان اولى، حرام است و با مسلمانىایشان، منافات دارد. اما بخشى دیگرى که به شکل و شیوه عرفى واجتهادى حاکمیت مربوط است، از شیوهاى عقلائى و تجربى یا احکام حکومتىو اجرائى، محسوب شده و تابع «مصالح نظام و جامعه اسلامى» وبنابراین قابل تغییر و اجتهاد است. اما هرگونه تغییر در این سرىقوانین نیز که اجرائىاند، البته از مسیر قانونى خود (که در قانوناساسى پیشبینى شده است)، باید تعقیب شود و تبعیت از این قوانین نیزبر حاکم و مردم، واجب است زیرا علاوه بر ضرورت وفاء به عهد شرعى، به"عناوین ثانوى" نیز باید محترم شمرده شود.
17. اختیارات حکومت:
ما اصل حاکمیت را تابع «صرف عقد و قرارداد» نمىدانیم تا خودحاکمان و یا مردم بتوانند دامنه اختیارات و وظائف شرعى حاکم را یامردم را هرگونه که میل کردند، کم و زیاد کنند. حاکمان، تماما اجیر ووکیل مردم نیستند گرچه خادم مردم هستند. اما حدود وظائف و اختیاراتحکومت را شارع، معلوم کرده و وفاء به هر عهد و هر قانونى نیز تنهابا استناد به شرع، واجب مىشود و تابع امیال حاکمان یا مردم نیست.مردم و حاکمان، هر دو باید گوش به فرمان شارع بوده و فرمان حکومت،از آنجا که در راستاى فرمان شارع باید باشد، مطاع است و مردم نیزحقوق شرعى دارند که حاکم باید آنها را تامین کند و در برابر مردم،وظائفى دارد که باید انجام دهد اما مردم، فرمانده و امیر نیستند تاحکومت، تنها تابع خواستهاى عمومى باشد. گرچه کسب رضایت مردم وتامین حقوق مردم، بر حاکمان، واجب است. آراء و خواست مردم، درصورتى که با وظائف حکومت و اختیارات شرعى آن، منافات نداشته باشد وبه نفع و مصلحت مردم باشد باید توسط حکومت، تامین شود اما بازبدلائل شرعى، و نه بدلیل صرفا «وکالت و قرارداد عرفى» میان مردم وحاکمیت. اگر اصل حکومت و مشروعیت، تابع قرارداد و نوعى وکالتباشد(که در بخشى معتنابهى از مضامین حکومت، چنین نیست و قبلا توضیحدادیم)، پس هر شرط ضمن عقد نیز، در صورتى که با احکام و اهداف سیاسىشریعت، منافاتى نداشته باشد، لازم الوفاء است، اما ما پیشتر حتى بدوناین مقدمات مشکوک و قابل بحث، رعایت قانون اساسى را بر حاکمان دینى،لازم دانستیم، حتى در مواد موقت و اجرائى که از سنخ احکام حکومتىاند.(همچون برگزارى انتخابات هر چهار سال یکبار براى مجلس یا ریاست جمهورىو...) مسئله دیگر، ولایت مطلقه فقیه و اختیارات فرا قانونى حاکمیتمشروع و مردمى و عادل است که مسئله على حدهاى است و در متن قانوناساسى نیز پیشبینى شده است پس این اختیارات لازم حکومتى، ماهیت قانون شکنانه نخواهد داشت.
پىنوشتها:
این نوشته با توجه به منابع ذیل، رقم خورده است: 1. الهدایة الى من له الولایه، صابرى همدانى، تقریرات. 2. وسائل الشیعة الى مسائل الشریعه، شیخ حر عاملى. 3. کتاب المکاسب، شیخ مرتضى انصارى. 4. تنبیه الامة و تنزیه المله، آیت الله شیخ محمد حسین نائینى، با تعلیقات آیت الله طالقانى. 5. عوائد الایام، ملا احمد نراقى. 6. کتاب البیع، امام خمینى. 7. المیزان، تفسیر علامه طباطبائى. 8. ایصال الطالب الى التعلیق على المکاسب، جواد تبریزى. 9. حاشیه کتاب المکاسب، آخوند خراسانى. 10. جامع المدارک فى شرح المختصر، خوانسارى. 11. المکاسب المحرمه، امام خمینى. 12. الخمینى و الدولة الاسلامیه، محمد جواد مغنیه. 13. نهج الفقاهه، سید محسن طباطبایى حکیم. 14. مصباح الفقاهه، سید ابو القاسم خوئى. 15. التنقیح فى شرح العروة الوثقى، شیخ على غروى. 16. العروة الوثقى، محمد کاظم یزدى طباطبایى. 17. دراسات فى ولایة الفقیه، حسینعلى منتظرى. 18. الاسلام یقود الحیاه، سید محمد باقر صدر. 19. نظام الحکم و الادارة فى الاسلام، شمس الدین. 20. حکمت و حکومت، مهدى حائرى. 21. تحریر الوسیله، امام خمینى. 22. الرسائل، امام خمینى. 23. ولایت فقیه، امام خمینى. 24. جواهر الکلام فى شرح شرایع الاسلام، محمد حسن نجفى. 25. جامع المقاصد فى شرح القواعد، محقق کرکى. 26. جامع الشتات، میرزاى قمى. 27. مجمع الفائده و البرهان فى شرح ارشاد الاذهان، محقق اردبیلى. 28. رسالة فى صلوة الجمعه، رسائل محقق کرکى. 29. الشهاب الثاقب فى وجوب صلوة الجمعه، فیض کاشانى. 30. المقنعه، شیخ مفید. 31. تذکرة الفقهاء، علامه حلى.