معرفی و نقد کتاب پایان دموکراسی
آرشیو
چکیده
متن
متن پیش رو، خلاصه و نقدی از کتاب پایان دموکراسی(La Fine De La Democratic)اثر ژانماری گنو (Jean Marie Guehenno) است که در 150 صفحه از سوی انتشارات آگاه چاپ شده. این کتاب، اندکی پس از انتشارش، یعنی چند سال پس از فروپاشی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و فروریختن دیوار برلین، بازتاب گستردهای در محافل روشنفکری غرب داشته است؛ از آن رو که به عقیده گنو، دموکراسی حد کمال هر جامعه انسانی نیست که ناگزیر همه جوامع بخواهند به آن دست یابند؛ چون دموکراسی هم در کشورهای شمال (جهان اول=غرب) و هم در کشورهای جنوب (جهان سوم=شرق) با چالشهای جدی روبهرو است؛ از جمله:
جامعه سیاستزده
اکنون در پایان عصر دولتها قرار داریم. پایان این عصر، در بطن خود حامل پایان سیاست به معنای خدعه و نیرنگ است. به بیان دیگر، این سیاستگریزی، ناشی از بدسرشتی سیاست در دموکراسیهای امروزی است؛ به طور مثال، دیوانسالاری امریکا، سی هزار کارگزار لابی(LOBBY)در خود دارد.
________________________________________
این مسأله، بیانگر زیروروشدن عمیق فرایند تصمیمگیری در بزرگترین دموکراسی به اصطلاح مدرن دنیا؟! است؛ زیرا مثلاً کارگزار لابی، برای مدیران شرکت، اطلاعاتی فراهم میکند که شرکتها به یاری آن میتوانند از دیدگاه و منافع خویش، به صورت نادرست و نامشروع دفاع کنند فقط از آن رو که لابیها اطلاعات مهمی دارند، و آن را در اختیار تراستها و کارتلها قرار میدهند. روشن است که کارگزاران لابی بیمزد کار نمیکنند؛ بلکه از منافعی که به دست میآید، سهم میبرند. میل به سهمبری بیشتر، آنان را بیش از پیش به سوی دفاع از سرمایهداران میکشاند؛ به این دلیل میتوان گفت که در امریکا، فقط از ثروتمندان به خوبی دفاع میشود؛ بنابراین، نباید تعجب کرد که در محافل لابیها گفته میشود، آنچه برای جنرالموتور خوب است، برای امریکا هم خوب است. این به معنای آن است که سیاست دیگر برایند منافع عمومی نیست؛ بلکه به معنای راهکاری برای دستیابی به منافع خصوصی (صنفی شدن منافع=سیاست) است. اقتضای منطق صنفی شدن منافع، انشعاب بیحد و حصر آن است؛ پس خیلی طبیعی خواهد بود که هر کس برای کسب منافع یا به حداکثر رساندن مطلوبیت شخصی، به هر شیوه ممکن دست بزند؛ یعنی که نیروی محرکه این دنیا، به رسمیت شناختن نفع مشترک نیست؛ بلکه نبرد همه با همه است؛ نبردی که در آن میزان (اراده) قدرت هر فرد، مرزی جز میزان (اراده) قدرت همسایه نمیشناسد.
ماحصل چنین فضایی، دنیایی است که دیگر با اجتماعات و تعریف انسانی تعریف نمیشود؛ بلکه وجه ممیزه آن مشکلاتیاند که بایدآنها را فقط به شیوهای که بیشترین منافع شخصی را در برداشته باشد، اداره یا حل کرد؛ پس وظیفه اصلی سیاستمدار، مدیریت صنفی است. در این وضعیت، اولاً سیاستمدار، بشارت دهنده است؛ ولی وسایلی که در اختیار دارد، نومید کنندهاند. ثانیا سیاستمدار دست در دست خبرنگاران و رسانهها، ادراک جامعه را به طرق نادرست سازمان میدهد. ثالثا اینگونه تلقین میشود: فقط آن چیزی را که سیاستمدار درباره آن سخن میگوید، وجود دارد، و نیز داوری او، یگانه داوری درست است. رابعا یگانه شناختی که شایستگی عمیق شدن را دارد، شناخت نشانهها است، نه کشف حقایق تازه؛ یعنی که شناخت، رمزگشایی از قواعد جدید است که باعث پیشرفتهای شخصی، صنفی یا گروهی، و نه ملی، عمومی و سراسری میشود. برآیند این سیاستها، جامعهای بدون شهروند و بدون هویت است. میتوان نتیجه گرفت که امریکا در جایگاه نماد برتر دموکراسی؟!دچار انسداد سیاسی است، به آن علت که پاره پاره شدن جامعه و صنفی شدن منافع، گروههای متعدد و ائتلافهای گوناگونی را پدید آورده که هر یک، سنگ خود را به سینه میزنند؛ چون زنجیرهای از تصمیمهای کوچک از سوی گروههای کوچکتر برای نیل به کوچکترین هدفها شکل گرفته و در این میان، منافع عمومی ناپدید میشود؛ در نتیجه، جای شگفتی نیست که در دموکراسیهای
________________________________________
پیشرفته، رأیدهندگان کمتری در انتخابات شرکت میکنند، و سیاستمداران هر روز منزلتشان را نزد هموطنشان از دست میدهند.
گسیختگی اجتماعی
دموکراسی، به برقراری امپراتوری جهانی میل دارد؛ اما انسجام لازم برای نیل به این مقصود (ابرقدرتی جهانی) را دارا نیست؛ زیرا دموکراسی یک مفهوم نظری و عملی واحدی را ندارد؛ برای مثال، بین دموکراسی امریکایی و اروپایی تفاوتهای متعددی وجود دارد؛ مانند اینکه دموکراسی اروپایی بر عنصر همبستگی تاکید میکند؛ ولی دموکراسی امریکایی برآزادی اصرار میورزد. شاید از این رو است که هر فرانسوی، هر آلمانی، و هر انگلیسی، کامیابی ایرباس را بیش از بوئینگ آرزو میکند؛ البته بین خود اروپاییها هم تضاد به چشم میخورد؛ برای مثال، فرانسویها عادت دارند، منافع ملی را مورد سؤال قرار دهند؛ اما آلمانیها که به خود بدگمانند، بهگونهای دیگر واکنش نشان میدهند. این تضاد منافع و عدم انسجام که دموکراسی و کشورهای صاحب آن را پریشان میسازد، حتی در سطح ملی، چون درون جامعه امریکا هم دیده میشود؛ از این رو میتوان گفت: واشنگتنی که موفق نمیشود منافع متضاد تگزاسیها، کالیفرنیاییهاو نیویرکیها را ترکیب کند، چگونه میتواند منافع سوئدیها، لهستانیها، ایتالیاییها، فرانسویها، پرتغالی را با هم و با منافع خود ترکیب کند؟! بنابراین، نه امریکا و نه اروپا، به یک قدرت جهانی تبدیل نخواهند شد؛ پس بهتر است در سطح جهانی، از تجمع شبکههای به هم متصل یا جهان چند ساحتی سخن به میان آورند.
در واقع، آنچه اکنون، در حال ایجاد شدن است، توانایی دموکراسی برای خلق بدنه سیاسی جهانی واحد نیست؛ بلکه بافتی بدون دوخت آشکار است؛ ولی این دوخت هرچه باشد، ابرقدرتی جهانی دموکراسی نخواهد بود؛ در نتیجه، فضایی در حال پدید آمدن است که هر واحد سیاسی (کشور) در شبکه محلی و منطقهایاش به قدر کافی ریشهدار است، و به این دلیل میتواند نقش جهانی خود را ایفا کند و نیز به قدر کافی، با سایر کشورها یا واحدهای سیاسی دیگر متصل باشد تا بتواند نقش خنثای خود را کاهش دهد.
ایفای نقشها باید با آگاهی از این مسأله صورت گیرد که سلسله مراتب هرمی شکل قدرت که دموکراسی در پی گستراندن جهانی آن است، در شرف نابودی و الگوی درختی قدرت در حال جایگزینی است. ساختار سلسله مراتبی هرمی شکل که در آن قدرتمند بودن، به معنای کنترل کردن و فرمان دادن است، جای خود را به ساختار پخش قدرت با حلقههای اتصال متعدد میدهد که در آن قدرتمند بودن، معنایش در تماس بودن و ارتباط داشتن با سایر واحدهای سیاسی است. ساختاری که در آن قدرت با میزان نفوذ داشتن تعیین میشود، نه با مهار کردن این یا آن کشور.
________________________________________
در هرم درختی قدرت، دنیایی سیال پدید میآید که ثبات آن دیگر، نه بر پایه نهادها، بلکه بر شیوه تغییرها استوار خواهد بود، و چون دنیایی است که انعطاف پذیرتر است؛ با ثباتتر است؛ دنیایی که باید آن را طبق طرح زیستشناسی بنا کرد و نه طبق فیزیک؛ دنیای قواعد، نه دنیای اصول یک سویه دموکراسی که میکوشد اصول واحد و غیرمنعطفش را به شکل هماهنگ در جهان بگستراند.
فرایند تصمیمسازی ناکارآمد
اندیشه دموکراسی را به آزادی مرتبط میسازند؛ اما آزادی به معنای حق انتخاب سرنوشت یا وسیلهای برای مهار قدرت، در حال زوال است. عصر نظارت بر اعمال قدرت، خاتمه یافته و همراه با آن، اندیشه حاکمیت دموکراسی بر جهان، جاذبهاش را از دست داده است.
در حقیقت، اعمال اراده جمعی، تهدیدی برای آزادی اقلیت بوده؛ حفظ قاعده بازی، یگانه معیار درستی اعمال دموکراسی شده؛ به حساب و کتاب تصمیم سیاسی رسیدگی نمیشده؛ کثرت آیین رسیدگی، از رشد خودکامگی جلوگیری نکرده و ستیزههای اجتماعی افزایش یافته است؛ در حالی که نظام سیاسی اجتماعی ژاپن بهتر از دموکراسی پرمدعای امریکایی عمل میکند؛ زیرا در روزهای قبل از تصمیمگیری سیاسی ـ اجتماعی، جلسات رایزنی بسیاری برپا میشود، و طی آن جلسات، همه دیدگاهها فرصت مییابند مطرح شوند بدون آنکه ترسی از اظهار نظر داشته باشند. پرشمار برگزارشدن جلسات رایزنی، به منظور دستیافتن به توافق آرای فرضی نیست؛ بلکه در پایان گفتوگوها، عقاید ابراز شده صیقل میخورد و بهترینها نمایان میشود. تصمیمگیری نهایی عبارت است از گرفتن مجموعهای از تصمیمهای کوچک. همچنین همه آنهایی که در جریان نشستها مشارکت دارند، سهمی از مسؤولیتهای آینده تصمیمهای خود را بر عهده میگیرند، و به این وسیله، به درستی یا نادرستی تصمیمهای خود پیبرده، در صدد اصلاح آن بر میآیند. ژاپن از این دیدگاه، درست در مقابل امریکا قرار دارد؛ زیرا منطق امریکایی به همه حکم میکند که از همه امکانات خود برای پیروزی در نبردی که قانون قرارداد اجتماعی آن را داوری میکند، استفاده کنند؛ ولی منطق ژاپنی، اعتدال و احتیاط را توصیه میکند. در چنین فرایند تصمیمگیری، نه مرکزی وجود دارد ونه قدرت برتری. فقط تعداد بسیاری گروه به چشم میآید که در صددند بدون لطمه زدن به قدرت گروه مجاور، قدرت تصمیمگیری و اجرای آن را افزایش دهند. هر یک از این دو، در بازی تصمیمگیری، به دو اصل وابستگی متقابل و محدود سازی خویش پایبند هستند؛ بنابراین، دیگر قدرت تابعی وجود ندارد؛ بلکه آنچه وجود دارد، قدرت کاملاً پخش شدهای است که بیشتر تکثیر شده تا تکه تکه. پخش قدرت، ستیزهها را بی اثر کرده است؛ ولی در شبکه تصمیمگیری امریکایی،
اندیشه تقریب » شماره 4 (صفحه 172)
________________________________________
اگر در هر نقطهای قدرت مهمی سربلند کند، یا بهفوریت سرکوب میشود یا شبکه آن را از هم میپاشانند.
ساختار سلسله مراتبی
در دموکراسی، ساختار سلسله مراتبی وجود دارد و نیز دموکراسی، مدل رفتار ماشینی راتولید میکند که در آن، همسانی، قاعده است، و تفاوت، هنجار شکنی و نیز قدرت از آن هرم قدرت سیاسی است، نه ناشی از بدنه اجتماعی. این مدل، نه به شاهان فیلسوف و نه به ثروتمندان روشنفکر، بلکه بیشتر به افراد همسان نیاز دارد؛ البته همسانگرایی در جوامع صنعتی پیشرفته، نه یک عارضه است، و نه ضعف مایهتأسف؛ بلکه شرط ضرور کارکرد مطلوب نظام لیبرال دموکراسی غرب، و آن به معنای انقیاد همه از طبقه حاکم و مسلط جامعه است که فقط او، شیوههای تفکرش رابه همه جامعه تحمیل میکند؛ بدین سبب، ضد همسانگرایان در جایگاه اخلالگر حرفهای طرد میشوند.
همسان بودن در همه جا، از اغذیه فروشی تا خیاطی دیده میشود. همه میخواهند فقط خلاقیت مبتکر را عرضه کنند، نه این که خود تولیدکننده خلاقیت باشند. در واقع، ارزشمندترین دارایی شرکت، لزوما فرایند تولید و صنعتش نیست؛ بلکه نام آن است پس از آن که توانسته باشد، آن را تحمیل کند؛ از این رو است که میتوان عصر دموکراسی را عصر سرهمبندی نامید. در عصر دموکراسی، خلاقان احترام درخورشأن ندارند؛ جامعه، جامعهای تحکمی است که در آن قدرت هر روز بیش از گذشته، متمرکزتر میشود؛ هر کنشگر بینام و نشان، خود را با کنشگران دیگر، همطراز نمیبیند؛ دادهها و راهکارها به او تحمیل میشود؛ گسیختگی و تکثر که گامها را برای رسیدن به هدف کند میکند، در آن به چشم میآید؛ هر تصمیمی با تصمیمهای دیگر در تعامل قرار ندارد، و فقط برخی تصمیمها بازتاب گستردهای در جامعه مییابد.
مثال فرانسه، در بیان همساننگری بسیار گویا است. فرانسویها در 1940 باورکردند که در برابر آلمانیها مقاومت نشان دادند، نه این که شکست خوردند و نیز با خروج از فرماندهی مشترک ناتو در 1966، استقلالشان را در مقابل امریکا حفظ کردند. این باورهای یکسان و در عین حال تسکینبخش به آنان کمک کرد که زندگی کنند و همچنین به آنان اعتماد به نفس داد؛ ولی این موضوع، چیزی بیش از صحنهپردازی ماهرانه نبوده؛ زیرا چنین تصوری از فرانسه به واقع نمیگذارد آلمان را آنطور که در 1940 بود، و امریکا را در 1966 و نیز آلمان را در 1993 و امریکا را در 2004 دید. این باورهای قالبی، اسباب زحمت برای درک درست است. همسانگرایی، همانند لباسی است که در اثر کثرت پوشیدن، قالب تن را به خود میگیرد، و بازتابی تمامیت خواه مییابد، و همه انعطاف خود را از دست میدهد. بنابراین است که میتوان گفت: دموکراسی نظامی تقریبا غیر منعطف است.
________________________________________
ستیز با ادیان
علایق دینی، از قلب انسان غربی، در عصر دموکراسی ناپدید شده است. به ظاهر، پیشبینی دوقرن و نیم پیش مونتسکیو که گفته بود: پویایی برآمده از عصر روشنفکری به مرگ ادیان میانجامد، اتفاق افتاده است. اکنون، از دین، برای انسان غربی جز مناسک و دلبستگیهای سحرآمیز که برای معنا دادن به زندگی پرحادثه امروزی لازم است، چیزی باقی نمانده. سیاست خاستگاه دینیاش را رها کرده، و از این رو، از درد رهاسازی دین به خود میپیچید.
بنیادگراییهای جدیدی که به دنبال انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی ایران در غرب پدید آمده است؛ به همین دلیل، خواهان مناسبات اجتماعی گرم در روابط شخصی، تأسیس اجتماع همگن یا بازگرداندن دین به صحنه اجتماعند.
جامعه عادلانهای که بنیادگرایان میخواهند پدید آورند، از بالا و باجلوس شاهزادهای خوب ایجاد نخواهد شد؛ بلکه از پایین و با به قدرت رسیدن مستضعفان ساخته میشود. این بلندپروازی معقول، فقط بر پایه شکست پیوند دین و سیاست بنا میشود. در کشورهای ثروتمند دموکراتیک غربی، تمایل دینی به شیوههای متفاوت ابراز میشود؛ اما همه جا با سرخوردگی از سیاست روبهرو است.
با ناامید شدن از یافتن چاره شوربختی انسانها در سیاست، عدهای، اقدامهای بشردوستانه را بستری برای فعالیت یافتهاند. فعالیت بشردوستانه، بیانگر ناامیدی و سرخوردگی از نهادهای سیاسی در قبال ناتوانی در ایجاد همبستگی واقعی است. اقدام بشردوستانه وسیلهای برای فرار از رویارویی با انسان تنها است. به بیان دیگر، مسأله پیشروی انسان دموکراتیک، هنوز هم تنهایی است. تنهایی این انسان، تنهایی انسان گم شده در انبوه جماعت است؛ یعنی انسان رها شده و در عین حال، بدون همبستگی. در دنیای متکثر امروزین غرب، نه نظم سیاسی حکومت میکند، و نه نظم فلسفی و دینی؛ بدین لحاظ، زندگی همچون نمایش سایهها رژه میرود. برای انسان غربی، وظیفهای نمانده، جز پرستش ساقهای عطف یا کرنش تابش نور ماه و یا هیجانی که زود میگذرد.
انقلاب کوپرنیکی، مثال خوبی برای تبیین چنین وضعیتی است؛ زیرا انقلاب کوپرنیکی زمین را از موقعیت مرکزیاش بیرون کشیده و خورشید را جایگزین آن کرده است؛ یعنی اندیشه ضرورت وجود یک مرکز را حفظ کرده. این همان اندیشهای است که در حال مردن است. این ایده همان دین است؛ از این رو انسان غربیتهی شده از دین، در پی بازگشت مجدد به دین است؛ دینی که فقط به معنای مجموعهای از مناسک و عادتها نیست؛ بلکه به قول آلکسی دوتوکویل، اندیشهور بزرگ فرانسوی، رفتار اجتماعی انسان را شکل میدهد؛ پس فقط به معنای اعتقاد به امری متعالی نیست که معنایی فردی بیابد.
________________________________________
فساد مالی
قدرت در دموکراسیها، فقط مجازی نیست؛ بلکه خودش را در پول به رخ میکشاند و در این جهت، ثروت خصوصی را از اموال عمومی تمیز نمیدهد. شاید از این رو است که رشوه دادن و دیگر فسادهای مالی، انسان غربی را نگران نمیکند و وقتی که فساد مالی در کشورهای قدیم اروپایی چون آلمان و فرانسه بروز میکند، یگانه پاسخی که درچنته دارند، اصرار ورزیدن درباره خصوصیت طماع انسانی است، و هیچگاه این فسادهای مالی را از ویژگیهای جامعه صنعتی تلقی نمیکنند؛ البته در دولتهای غربی، اراده مبارزه با فساد وجود دارد؛ ولی ساختارهای تصمیمگیری و اجرایی، این نظارت و اقدام ضد فساد را هر روز دشوارتر میکند؛ زیرا افراد دخیل در اتخاذ یک تصمیم فراوانند؛ پس قدرت رزمایش و بیرونرفت فساد کنندگان نیز زیاد میشود.
در نظام لیبرال دموکراسی غربی، انواع گوناگون فساد مالی اداری دیده میشود؛ برای مثال، قدرت کارمند، بیشتر از ظرفیت ارتباطی او با دیگران ناشی میشود تا ناشی از دانش، و همین قدرت ناشی از ارتباطات است که فساد میآفریند. همچنین وعده دادن به کارمندان عالیرتبه، به امید استخدام با حقوق مکفی در بخش خصوصی، پس از بازنشستگی نیز فسادآفرین است؛ از این رو، حتی در فرانسه، کشوری که اندیشه ارائه خدمات عمومی یا ضرورت خدمت به مردم، بیش از سایر کشورهای صنعتی دوام داشته است، مشاغل عالی دولتی جاذبه و منزلت اجتماعی خود را از دست دادهاند، و کارمندان با آگاهی از این وضعیت، گاه فساد مالی را وسیله و شیوه مطبوعی برای متقاعدکردن و تایید عرضه خود تلقی میکنند. به هر روی، انحطاط شأن مشاغل عمومی، ناشی از مناسبات غلط حوزه عمومی و خصوصی است؛ بنابراین، جای شگفتی نیست که نخبگان ملی، کارشان را با دستگاه دولتی آغاز میکنند، و در بخش خصوصی خاتمه میدهند؛ در حالی که دولت، وقتی قابل احترام است که شبیه بنگاه یا شرکت خصوصی عمل کند.
در این راه، استعانت از چهرههای سرشناس دنیای کسب و کار، برای تصدی فلان پست وزارت، شاید به انتقال کارایی بنگاه خصوصی به دولت نینجامد؛ ولی به زینت دادن دولت در انظار عمومی مدد میرساند؛ اما دولتهای مدرن غربی، با از دست دادن اقتدار منجر به امانتداری منافع عمومی و... بیش از گذشته، در معرض این سوء ظن قرار دارند که فساد مالی را فقط به این سبب محکوم میکنند تا بتوانند آنچه را از قدرت و ثروت بادآورده برایشان مانده است، حفظ کنند؛ بنابراین، افزایش افتضاحات مالی در دموکراسیهای بزرگ، هنجارشکنی نیست؛ بلکه نتیجه منطقی پیروزی نهاد پول در جایگاه یگانه معیار کامیابی، و به مثابه یگانه وسیله ارتباطی با دیگران جهت کسب قدرت و ثروت بیشتر است.
________________________________________
خشونت
برخورد هستهای پنجاه سال گذشته، عالیترین نمونه خشونت در عصر دموکراسی است. به بیان دیگر، وسعت کشتار انسانی در دهههای اخیر، نشان از آن دارد که به نام ملت و دموکراسی، بسی شادمانهتر میکشند که پیشتر از آن به نام شاه میکشتند. جالب آنکه در جنگهای امروزین دموکراسی ضد سرزمینهای فاقد دموکراسی، دیگر شکست دادن ارتش کافی نیست؛ بلکه باید پایههای قدرت ملت را نیز نابود کرد.
بازدارندگی هستهای، در این جهت، مرحله نهایی کشتار یا اسارت انسانی در نظامهای دموکراسی است؛ زیرا در آن، قدرتی را که زندگی همه انسانها در گرو آن است، در دستان فقط یک نفر بیاعتقاد به اصول دموکراتیک متمرکز میشود. به این معنا، با تفویض اختیار مرگ و زندگی یک ملت، به رئیس یک دولت به ظاهر دموکراتیک، برابری انسانها در برابر بازدارندگی، به برابری بردگان شبیهتر میشود و نیز رابطه میان مردمی که متعهد میشوند این وضعیت را تحمل کنند، و فردی که بار مسؤولیت دفاع از آنان را به دوش میکشد، برخلاف اصول دموکراتیک است.
از زاویه دیگر هم میتوان به این موضوع نگریست و آن اینکه آیا درست است انسان غربی، با چشم پوشیدن از جهانشمولی ارزش هایی که گفتمان دموکراتیک را پی میریزند، چنان نگرشی را در خود پدید آورد، یا تقویت کند که در پرتو آن، جمعیت غیرنظامی دشمن را نه به صورت شهروندان ملتی دیگر، بلکه فقط کسانی ببیند که باید نابود شوند؛ بنابراین میتوان گفت که این عصر، عصر تمرکز مفرط و هولناک خشونت بود؛ به همین دلیل، بشر امروزی عصری را پیمیجوید که نه اینکه در آن خشونت نباشد، بلکه خشونت در آن، منتشرتر و کمتر افراطآمیز باشد، و نیز در آن، بین خشونت عمومی، دولتی و پلیسی با خشونت فردی یا خصوصی تمیز داده شود. اهمیت این تمیز دادن به آن دلیل است که در دنیای امروز، گاه بین جناییبودن سیاست یا سیاسیبودن یا در واقع، میان جنگ و جنایت نمیتوان تمیز داد، و شاید ازاینرو، جنایتکاران تأثیری قاطع در کار دولت دارند و بر این پایه، هواپیمای مسافربری را ساقط، و امنیت را بازیچه اغراض شخصی میکنند و پلوتونیوم را میدزدند و البته ثروت به این گرگها، امکان میدهد که در شقاوت کارامدتر شوند. حتی آنها نمیگذارند که فقیران با سوء تغذیهای که دارند، بمیرند؛ بلکه آنان را با رگبار مسلسل میکشند.
در حقیقت، دموکراسینتوانسته است خشونت را در محلههای فقیرنشین محدود یا خارج، و روبان سلامت را از نو زنده کند؛ زیرا جهانی شدن مبادلهها، جنبشهای جمعیتی، وجود سلاحهای کشتار جمعی، و در یک جمله، ناتوانی دموکراسی، چنین اقدامهایی را به شکست محکوم کرده است.
________________________________________
مصرف هرزگی
در عصر دموکراسی، انسان را نه از آزادی، بلکه از فکر آزادی محروم میسازند؛ ازاین رو، دموکراسی امریکایی در طول جنگ با عراق در سال 1991، یکی از عمدهترین دغدغههایش، تر و خشک کردن یا در واقع، فریب افکار عمومی داخلی بود؛ به همین دلیل، برای نخستین بار در تاریخ جنگ، فرماندهان نظامی امریکایی با درس گرفتن از جنگ ویتنام، به مدیریت افکار عمومی، به همان قدر اهمیت دادند که به مدیریت نبرد. به بیان دیگر، این جنگ، مثل عملیات حفظ نظم اداره شد؛ یعنی به وسیله اشخاص حرفهای، با برخورداری از برتری عظیم فنی؟!اما به واقع تا چه مدت امریکا برتری فنی خود را حفظ خواهد کرد؟در نتیجه، اگر از زاویه دیگر به این موضوع بنگریم، میبینیم که حاصل نظام سیاسی غرب آن است که میگوید: آزادی بله، اما دموکراسی نه. این دموکراسی، عرصه عرضه باشکوه مصرف توأم با هرزگی است. این همان است که ژان ماری گنو، نام آن را استبداد پیشرفت میگذارد. با این وصف، دموکراسی مدعی خاتمه دادن به تاریخ است؛ ولی دنیایی که جستوجوی حقیقتهای تاریخی در آن، بی فایده است.
شاید به این جهت است که ژان ماری گنو معتقد است: غربیان یا کوچنشینیان مدرنیته، خسته از پیمودن بیوقفه راهیاند که طی چند قرن گذشته، اندیشه پیشرفت را تحمیل کرده است؛ به این جهت اکنون، آنان آرزو دارند، لختی بیاسایند، و با زمین گذاشتن اینبار (پیشرفت کردن) از مسابقه دوِ دیوانهوار بیپایانی که آنها را با خود میکشاند، رهایی یابند. آنان انقلابی در پیش دارند که باید آن را به انجام برسانند، و این انقلاب، معنوی است و نه سیاسی؛ زیرا طی چند قرن اخیر، توسعه بیسابقهای اتفاق افتاده؛ بنگاهها بزرگتر شده؛ سندیکاها توسعه یافته...؛ اما همه اینها، ساختمانهای روی شن بودهاند؛ پس باید گفت: دموکراسی در خطر است، و برای نجات آن باید یکی از این دو رهیافت را برگزید: اول. به سرچشمههای نابودی برگردیم و براساس توافق همگانی بر روی چند اصل جهانشمول، به جستوجوی مبانی نو حقوق طبیعی که بدون آن حقوقی وجود ندارد، مبادرت کنیم. دوم. رهیافت دیگر، نگاه کردن به واقعیت از روبهرواست؛ یعنی درس گرفتن از عاقبت عصر روشنگری؛ سپس بکوشیم، آنچه را نجات یافتنی است، نجات دهیم.
نتیجه
با فروپاشی بلوک شرق، عصر جدیدی که از سال 1917 (انقلاب کمونیستی شوروی) ، و به اعتقاد برخی، از سال 1945 (خاتمه جنگ جهانی دوم) آغاز شد، به پایان نرسیده؛ بلکه آنچه به پایان آمده، عصر دولتها است؛ از این رو، امروز جهان شاهد بازگشت ملتها به عرصه سیاست و حاکمیت
________________________________________
است، و این نه به معنای پایان تاریخ، بلکه به معنای آغاز دور جدیدی از تاریخ یا عصر امپراتوری ملتها است. اندیشه امپراتوری ملتها، دنیایی را وصف میکند که بدون داشتن مرکز، یکپارچه است.
به اعتقاد ژان ماری گنو، این همان دورهای است که دانیال نبی چنین وعده داد: و پس از آن، سلطنت چهارم به ظهور خواهد رسید، و [آن [همچون آهن قوی خواهد بود، و همه چیز را در هم کوبیده، خرد خواهد کرد. (1) ملتی را که ژان ماری وعده امپراتوری آن را میدهد، نه به مفهوم قدیم، بلکه به معنای مدرن آن است که برخی از ویژگیهایش عبارت است از: اول. در ملت مدرن، عنصر سرزمینی مایه قوام مفهوم ملت نیست؛ یعنی در آن، در کنترل داشتن سرزمین مهم نیست. دوم. ملت مدرن، بر خلاف دموکراسیهای امروزین، در تحصیل مالیات و در مدیریت آن، نقش مهمی ایفا میکند. سوم. ملت فردا میداند که هیچ ملتی حتی در قد و قواره ملت امریکا نمیتواند منابع لازم برای زندگی انسانی عزتمند را تأمین کند. چهارم. ملت فردا، مسالمتجوتر است؛ بدین سبب بودجه کمی را به امور دفاعی و بودجه بیشتری را به سازندگی اختصاص میدهد. پنجم. ملت فردا میداند که هیچ ملتی، هر اندازه قدرتمند باشد نمیتواند ثبات جهانی را برقرار سازد؛ در حالی که در دموکراسی امروز غرب، سرزمین عنصر اصلی قوام ملت است؛ تحصیل و مدیریت مالیات، در دست دولت است؛ منابع لازم برای نیل به حیات انسانی را دولت تأمین میکند؛ دولتها بیشترین پول را در امور دفاعی هزینه میکنند، و ملتهایی چون ملل غربی خود را در برقراری ثبات جهانی توانمند میدانند؛ ولی اکنون، ناتوانی و غیرکارآمدی چنین نظامهای سیاسی آشکار شده است، و این امر، نوید دهنده پایانی بر عصر دموکراسی است که بیش از آن که مردمسالار باشند، دولت سالار است.
نقد
وصف برخی از بحرانهای امروزین دموکراسی، از سوی یک اندیشهور غربی (ژان ماری گنو فرانسوی) جالب توجه است؛ اما این وصف، یا در واقع نقد، بیش از آن که مبانی نظری دموکراسی غرب را مد نظر قرار دهد، به نتایج عملی آن در جوامع غربی، بهویژه در جامعه امریکا میپردازد؛ در حالی که در تحلیل و نقد علمی، نخست مبانی نظری و سپس نتایج عملی اندیشه یا نظریه، بررسی میشود تا با آشکار ساختن عیوب آن، نخست در عرصه نظر، و سپس در بعد عمل، امکان داوری درستتری پدید آید؛ ولی آنچه در اثر ژان ماری گنو، توجه بیشتری را جلب میکند، راه نجاتی است که وی برای برونرفت دموکراسی از بحرانهای موجود ارائه میکند. در حقیقت، او دموکراسی را رد
______________________________
1. کتاب مقدس، دانیال نبی، باب دوم.
________________________________________
نمیکند؛ بلکه آیندهای را ترسیم میکند که در آن، نوع جدیدی از دموکراسی که وی نام آن را ملت مدرن یا عصر امپریال میگذارد، شکل میگیرد.
مشخصه بارز این دموکراسی، بازگشت به معنویت توأم با بازگشت ملت به عرصه سیاست و حاکمیت است؛ ولی این معنویت او بیش از آن که آسمانی و ناشی از ادیان الاهی باشد، از نوعی معنویت زمینی یا ایدئولوژیهای جدید بشری ناشی میشود؛ از ین رو، وی بنیادگراییهای مذهبی را که به تأثیر از انقلاب اسلامی برخاستهاند، آلترناتیو مناسبی برای دموکراسی مریض امروزی نمیداند؛ اما دلیلی نیز برای اثبات این که معنویت زمینی که او پیشنهاد میکند، گرفتاری ایدئولوژیهای بشری، چون لیبرالیسم را حل و فصل میکند، ارائه نمیدهد. نوعی تضاد ماهرانه با دین در اثر انتقادی ژان ماری گنو به چشم میخورد که نه از نگاه عالممدارانه، بلکه با نگاه سیاستمدارانه به تصویر کشیده شده است؛ ولی این امر بدون آنکه خود او بخواهد، تضاد سنتی بخش روشنفکری فرانسوی را با آموزههای دینی آشکار میسازد. بیشک جهان نیازمند معنویت است؛ اما معنویت از نوع آسمانی که از کژیهای زمینی و شیطانی مبرا و در به کمال رساندن به سعادت دنیایی و آخرتی توانا است.