رابطه ی فلسفه و ادبیات به طورعام و فلسفه و شعر به طورخاص، عیمق تر و پیچیده تر از آن است که در بادیِ امر به چشم می آید. شِلگل شعر را فلسفه ی جلی و فلسفه را شعرِ خفی می دانست. دیلتای بر رابطه ی تنگاتنگ شعر و فلسفه تاکید می-کرد. کریچلی از «فلسفه» به مثابه «شاعری» یاد می کند. فلاسفه ای چون هیدگر و گادامر، بر اشعار شعرایی چون گوته، هولدرلین، ریلکه، تراکل و دیگران شرح و تفسیر نوشته اند. هگل زیر تاثیرِ گوته بود. از آن طرف، شاعرانی چون گوته به فلسفه و آثار فیلسوفان توجه داشتند. گوته، شاگرد هِردر بود و نیچه، گوته را ستایش می کرد و زیر تاثیر او بود. بازتاب اندیشه های فلسفی در شعر شاعران، چنان بود که حتی برخی از شاعران بزرگ را «فیلسوف- شاعر» می نامند. در جهان شرقی و در ایران نیز ماجرای پیوند فلسفه و حکمت با شعر، کم وبیش از همین قرار است. گرچه نه از فلسفه، تلقی واحدی وجود دارد و نه تلقی از فلسفه در غرب و شرق یکسان است؛ اما می توان به پرسش ها و مبانی و سرمشق های مشابه دست یافت. یکی از شاعرانی که اهل فلسفه، توجهی ویژه به شعر او داشته و دارند، حافظ است. این توجه گاهی به اعتبار وجوه فلسفی خودِ شعر حافظ است و گاهی به اعتبار نحوه ی مواجهه ی مفسران و نوع رهیافت آن ها به شعرش. کسانی چون هومن، رحیمی، موحد، آشوری، شایگان، داوری و فردید، از منظر فلسفی به شعر حافظ نگریسته اند. بسیاری از نوشته هایی که داعیه ی شرح و نقد فلسفی دارند، عملا وجه و اعتبار فلسفی ندارند، یا در حد استخدام واژگان فلسفی متوقف شده اند. دراین مقاله کوشیده ایم که ضمن مرور مواجهه ی فلسفی و کلامی مفسران و شارحانِ قدیم با شعر حافظ (دوانی و دارابی و...)، بر رهیافت های فلسفی جدید متمرکز شویم و به نقد آن ها بپردازیم.