این مقاله بر آن است با نظر به مسئله عشق و جایگاه آن در تفکر هگل، تحلیلی از رساله «روح مسیحیت و سرنوشت آن» به دست دهد. هگل در این رساله مقولات سنت مسیحی، از جمله زندگی و عشق را با توجه به وضعیت سیاسی –اجتماعی انسان مدرن بررسی می کند. رساله مورد بحث از آثار دوره فرانکفورت هگل است و به خلاف رساله های دوره توبینگن و برن، او در این رساله می کوشد از حصار فلسفه کانتی و میراث دوره روشنگری بیرون آید. رهیافت هگل در این رساله با نقد حیث تحلیلی عقل این است که عشق اصیل مسیحی می تواند بر بحران های بر آمده از عقلانیت گسسته از واقع، غالب آید و در بنیاد زندگی سیاسی –اجتماعی انسان مدرن قرار گیرد.