انسان موجودی است آینده نگر که هرگز از اندیشه ی مرگ رهایی نداشته است. مرگ به عنوان تجربه ای مبهم و تکرار ناشدنی عموماً هراس آور است. این هراس تحت تاثیر عوامل گوناگونی هم چون باورها،ساختاراندیشه، ویژگی های شخصیتی و روانی ، شیوه ی زندگی انسان ، شرایط روزگار و... قوت و ضعف می یابد و باز تاب های متفاوتی در گفتار و کردار آدمی بر جای می نهد.
فردوسی حکیمی است که تاملات فلسفی بسیاری درباره ی مرگ دارد و این اشتغال ذهنی او به صورت مرگ هراسی و مرگ گریزی ظهور می یابد؛ اما حکیم ناصرخسرو بر خلاف فردوسی در سروده های خویش نه چندان توجهی به مرگ دارد و نه از مواجهه با آن می هراسد.
این مقاله بر آن است تا با کمک روش توصیفی – تحلیلی ، واکنش های متفاوت دو شاعر حکیم و مسلمان را به هنگام مرگ اندیشی بازنماید و به بیان دلایل هراس فردوسی و امنیت خاطر ناصرخسرو بپردازد.