ساختار مکاتب فلسفی با تحلیل هستی و شناخت و نسبت آن دو با یکدیگر شکل می یابد. با توجه به پیوستگی تنگاتنگ مباحث معرفت شناسی و هستی شناسی می توان گفت: بنیان هستی شناسی هر مکتب بر معرفت شناسی آن استوار است. هستی شناسی به پژوهش در باره پدیدار هایی می پردازد که در عالم واقع موجودند و نگرش انسان ها به هستی بر اساس نگاه مسلکی است که به آن گرویده اند. اندیشمندان پس از اینکه دریافتند؛ قوای شناختی انسان در تفسیر پدیده های جهان هستی نقش بسزایی دارد؛ به مطالعه معرفت، گستره آن و ابزار شناخت پرداختند. این نوشتار سعی دارد با روش توصیفی تحلیلی به بررسی و تطبیق نگاه معرفت شناسانه و هستی شناسانه مولوی و کانت بپردازد؛ سپس میزان تشابه و تفاوت این دو نگرش به هستی و معرفت را بسنجد. با بررسی آرای مولانا و کانت با دو رویکرد متفاوت روبرو می شویم. مولانا فلسفه را در شناخت حقایق نارسا می داند و تمام ماهیت معرفت و معرفت شناسی را بر اساس مابعدالطبیعه تعریف می کند. او در مقوله هستی شناسی، معتقد است: وجود مطلق به آفریدگار هستی تعلق دارد و او هستی بخش همه هستی هاست درحالی که هستی ما ظاهری است. در نگرش وی انسان به هدف پیوند ارتباط با مظاهر هستی از شناخت حسی و عقلی و به جهت ارتباط با ذات حق-تعالی از معرفت شهودی بهره می گیرد. دغدغه اصلی کانت، عالم تفکر و شناخت است. بر همین اساس او معتقد بود بدون شناخت شناسی نمی توان به هستی شناسی پرداخت. زیرا مدعی بود که عقل به تنهایی نمی تواند به مسائل مابعدالطبیعه بیاندیشد. این در حالی است که به متافیزیک معتقد بود و آن را رد نمی کرد.