آرشیو

آرشیو شماره ها:
۴۱

چکیده

هگل دریافت که نقدهای جدی به فلسفه کانتی، فلسفه را چنان در موقعیت دشواری قرار داده است که تنها راه برای نجات شناخت آدمی از آن ها تحول در مبنای کانت است. از نظر کانت برای تأمین اعتبار شناخت، ابژکتیویته باید سوبژکتیو می شد؛ اما ناقدان او معتقد بودند که چنین چیزی عملاً منجر به گرفتاری سوژه درون سپهر خود می شود. ما معتقدیم هگل با تحول در مبنای سوبژکتیویته از رهگذر تغییر من به روح و ابژکتیو کردنِ سوبژکتیویته توانست تا ضمن غلبه بر شکاف ها و بحران های فلسفه کانتی، از متافیزیکی غیرجزمی، تاریخی و انضمامی سخن بگوید. این مقاله تلاش کرده تا نشان دهد که تحول بنیادین در مبنای متافیزیک در اصل معادل ظهور بیناسوبژکتیویته نزد هگل است. ازاین رو ادعای اصلی ما در این مقاله آن است که میان بیناسوبژکتیو شدن فلسفه و ابژکتیو شدن سوبژکتیویته نسبت کاملاً مستقیمی برقرار است؛ به طوری که میزان موفقیت و رضایت بخشی تلاش های پساکانتی در سنت ایدئالیسم آلمانی را از این زاویه می توان ارزیابی کرد

Hegel and intrrsubjective subjectivity

Kant argued that in order to bring about validity for knowledge we have to make a paradigm shift. The paradigm shift which was well known as copernican revolution was based on this assumption that the one who observing could be able to determinate objects. For Kant subject as observer has the ability to determine the world transcendentally. For Hegel the Kantian paradigm shift count as subjetivising the objectivity. He blames Kant for not seeing this basic fact that, subject himself become in the objectivity and the relation could not be as Kant was assuming. Hegel by replacing the transcendental I with Giest attempts to instead of making objectivity, subjective, do the reverse. In this article we argue that by objectivizing the subjectivity, Hegel not inly became able to overcome the problems posed by Kantian philosophy but also assumes subjectivity as intrinsically intersubjective

تبلیغات