منطق صدرایى در فلسفهى اخلاق (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
یکى از ویژگىهاى حکمت متعالیه ملاصدرا اعتماد بر منطق عقل و استفاده از دستاوردهاى شهودى عقلانى متکلمان و عارفان است، به همین سبب سلسله مباحث عمیقى در قضایاى اخلاقى و فلسفهى اخلاق از جانب متکلمان اسلامى پیرامون قضایاى منطقى درگرفته است که اصلىترین آنها در ارتباط با حسن و قبح عقلى یا شرعى است. شخصیتهاى اندیشمندى نظیر خواجه نصیرالدین طوسى، ملاعلى قوشجى، عبدالرزاق لاهیجى و علامه حلى و دهها متفکّر دیگر در جریان بودهاند که در ارتباط با این قضیه داد سخن دادهاند. همچنین ملاصدرا در حکمت متعالیه بزرگترین نظریهپرداز حکیم قرن یازدهم سعى کرده است آن دسته از قضایاى منطقى را که به نظر برخى متفکران پیشین موجب ابهام و تناقض در آنهاست حل نماید. او با بیان فرق میان حمل اولى ذاتى و حمل شایع صناعى به این ابهامات خاتمه داد و توانست حوزهى بحثهاى چندى و چگونگى و چسانى را که از مقولهى «استىها» است از حوزهى شناخت فلسفه که از مقولهى «هستىها» است بیرون نماید. ما در این مقاله ضمن بیان نظرات منطقى متکلمان در بحثهاى قضایاى اخلاقى، به تبیین نظر ملاصدرا پرداخته و بر این باوریم که صدر المتألهین با اشکال حمل قضایا به دو صورت ذاتى و شایع صناعى به بازسازى قضایاى اخلاقى در حوزهى فلسفهى اخلاق پرداخته است.متن
مقدمه
در فلسفهى اخلاق هنوز مسایل منطقىاى وجود دارد که توجه به آنها مىتواند
مشکل بسیارى از مسایل اخلاقى را حل نماید. مکاتب فلسفى و اخلاقى متعددى
تاکنون ظهور کردهاند که به دلیل حاکمیت خاصّ جهانبینى و نگرش ویژهاى که در
فلسفهى آنها بروز کرده است، در تبیین مسایل اخلاقى دچار تشویش گشتهاند. اساس
فلسفهى اخلاق نیز در حال حاضر، حسن و قبح هستىهاى ارادى و اختیارى است،
و چون این هستىها در تصور بعضى برخاسته از مدح و ذم و تمجید و یا سرزنش
جامعه است و یا حداقل به عقلاى قوم مربوط مىشود، حسن و قبح را پدیدهى
ارزشى و متغیر دانسته و با محاسبات تغییرپذیر پسندیدگى و ناپسندیدگى جوامع
تاریخى انسانها توزین و سنجش مىکنند. اگر به راستى حقیقت حسن و قبح
هستىهاى ارادى وابسته به مدح و ذم افراد یا گروهها و مجتمعات تاریخى باشد،
دیگر جاى بحث و حتى تردیدى نیست که حسن و قبح اعتبارى است و از حوزهى
واقعیتهاى عقلانى به دور است.
در پاسخ به این اندیشه، سعى داریم در مقالهى حاضر، رگههاى منطقى اخلاق را
که در دیدگاه ملاصدرا وجود دارد و برخاسته از منطق اخلاق در فلسفه و کلام
اسلامى است پیدا کرده و با استفاده از آن به تحلیل فلسفهى اخلاق بپردازیم؛ منطقى
که از گذشتههاى دور در میان اندیشمندان اسلامى (متکلم یا فیلسوف) وجود داشته
و آنان توانستهاند بر پایهى آن میان هستىها و بایدها رابطهاى کاملاً منطقى ایجاد
کنند. در آن صورت، شبههى ارتباط میان قضایاى اخلاقى و نتایج ارزشى
حل مىشود.
هستىهاى مقدور و غیر مقدور
در اندیشهى بسیار جدید ذهن این نکته مسلم شده است که باید میان فلسفهى
اخلاق و قواعد اخلاقى تفاوت ماهوى و بنیادى قایل گردید و مسایل آنها را از
یکدیگر جدا نمود. فلسفهى اخلاق (meta-ethics) همان شناخت برترین اخلاق
است که به تحلیل عقلى روابط میان پدیدههاى اخلاقى مىپردازد. قواعد دستورى
اخلاق (Normative-ethics) که اصطلاحاً به علم اخلاق موسوم است، بیانگر
رفتارهاى بایستهاى است که در جهت تعالى و رشد معنوى انسان نقش کلیدى دارد.
بحث و بررسى پیرامون قضایاى اخلاقى تنها روش شناخت اخلاق دستورى را
سازماندهى مىکند و ارتباطى به فلسفهى اخلاق ندارد.
گروه دیگر اندیشههاى اخلاقى، یک گونه تفکر تحلیلى و نقادىهاى منطقى و
بحثهاى برترین فلسفه است که به کلى با علم اخلاق تفاوت دارد. در این جاست که
باید به تحلیل یک یک اصطلاحات علم اخلاق پرداخت و با استفاده از تحلیل
زبانشناختى و سمنتیک به کنه معناى «خوبى» و«بدى» و «عدل» و «ظلم» و مفاهیمى
از این قبیل پرداخت. همین جاست که باید مشخص کنیم چگونه مىتوانیم قضایاى
دستورى و گزارههاى ارزشى را از طریق قیاسات منطقى استنتاج کرده و به ثبوت
برسانیم، و یا روشن کنیم که معنى حقیقى مفاهیم اخلاقى چیست؟ و فرق آنها با
مفاهیم غیر اخلاقى از چه قرار است؟ آزادى یعنى چه و مسؤولیت به چه معناست؟[2]
بر اساس متدولوژى اسلامى میان روش اندیشههاى فلسفه و روشهاى علوم یک
تمایز منطقى وجود دارد. بىملاحظگى منطقى مىتواند خطر آمیختگى و مغالطه
میان فلسفه و علم را به همراه داشته باشد.
در سیستم اندیشهى اسلامى، میان «هستى» و «استى» یک تفاوت بنیادى وجود
دارد؛ چنان که گفته شده: قضایایى که با محمولات هستىها شکل مىیابد، تنها قضایا
و مسایل فلسفهى آنتولوژیک را بنیادسازى مىکند، در حالى که قضایایى که از
نسبتهاى استى ترتیب مىیابد به علوم میانه و پایین تعلّق مىگیرد. بر اساس این
محاسبه، بحثهایى که در اندیشههاى اخلاقى به میان مىآید و یا آن بحثهایى که
به عنوان مبادى تصورى این ماهیات و حقایق بسیط اخلاقى طرح و بررسى مىشود
همه در عداد فلسفهى اخلاق است و از حوزهى علم اخلاق بیرون است. امّا
بحثهاى دیگرى که از نوع مسایل اخلاق دستورى است و با نسبتهاى استى شکل
مىگیرد، همچون: «دروغ گفتن زشت است» و «راست گفتن نیکو است» و یا «عدل
نیکو است» و «ظلم قبیح است»، همه، از گروه مسایل علم اخلاق به شمار مىرود و
نمىتوان آنها را زیر عنوان فلسفهى اخلاق قرار داد.
موضوع بحث فلسفهى اخلاق هستىهاى مقدور است که عوارض ذاتى آن،
خوبىها و بدىهاى اخلاقى و درستىها و نادرستىها و مسؤولیتها و بایستىها
است. مباحثى که زیر عنوان منطق صورت و منطق ماده طرح و بررسى شده، عموماً از
نهاد هستىهاى مقدور برخاسته و در مقام حمل و انطباق باز به همین گونه از هستى
بازگشت مىکند. زیرا همان گونه که گفته شده است «إنّ الحدود على حسب الوجود»؛
یعنى حدود و تعاریف منطقى را باید از هستىها به دست آوریم و قهراً مواد و
صورتهایى که از این حدود به دست مىآید و همین طور حالتهاى یقین و شک
و ظنّ، در اذعان به نسبتهاى قضایا که در صناعات خمس منطق مطرح است، همه،
از عوارض ذاتى این هستىها به شمار مىآید و در تشکیل قضایاى فلسفهى اخلاق
دخالت بنیادین دارد.
حال بر این نکته تأکید مىکنیم که هستىهاى مقدور و نامقدور دو صنف هستى
به شمار مىآیند که در بحثهاى آنتولوژیک مطرحاند.
براى روشن شدن مطلب مىگوییم: ما دو قسم عقل داریم؛ عقل نظرى و عقل
عملى. برخى از واقعیتهاى عینى تحت ارادهى ماست، مانند نشستن، برخاستن،
خوردن، خوابیدن، گفتن و سکوت کردن. امّا برخى از واقعیات از حوزهى ارادهى ما
خارجند، مثل آسمان، زمین، خورشید، و غیره. احکام اخلاقى، همه، احکامىاند که
به عقل عملى بر مىگردند، چون این حقایق و هستىها از خواستارهاى خودمان پدید
مىآیند و همه تحت ارادهى خودمان مىباشند. در این صورت، اگر عقل ما و قوهى
اندیشهى ما در اطراف آن حقایق عینىاى که از حوزهى ارادهى ما خارج است
کنکاش کند، آنها را «هست و نیست» مىگویند و درست هم هست، زیرا در قضایایى
مثل «خدا هست یا نیست»، یا «آزادى هست یا نیست»، خدا و آزادى و امثال آن
تحت ارادهى ما نیستند، زیرا ما همان گونه که در اصل وجود و هستى ـ که کمال ما
است ـ آزاد نیستیم، در داشتن پدیدهى اختیار و آزادى نیز آزاد نیستیم.[3]
پس جبر و ضرورت در پدیدهى اختیار منافى با اختیار نیست و تنها مىتوانیم از
واقعیّت این گونه حقایق آگاه گردیم. امّا حقایق و هستىهایى که در زیر سلطه و نفوذ
اختیار خودمان است، پیش از ایجاد، نمىتوان گفت که هستند یا نیستند، تنها باید
گفت که بایستى باشند یا نبایستى باشند و این هم بدین معناست که این هستىهاى
اختیارى بر طبق آن معادلات هستند یا نیستند. در عین حال، همین قضایا نیز پس از
ایجاد و به محض این که از اختیار ما بیرون آمدند به هستى و نیستى
توصیف مىشوند.
بر این اساس، هر گونه بحث و تفکرى پیرامون آن دسته از حقایقى که تحت
ارادهى ما نیستند ولى ما مىتوانیم در اطراف آنها فکر کنیم، هستىهاى غیر مقدور
نامیده مىشوند و از مباحث حکمت نظرى یا عقل نظرى به حساب مىآیند و
رابطهاى که در تشکیل قضایاى منطقى آنها به کار مىرود، استى و نیستى است.
از دیگر سو، بحث و تفکر پیرامون آن سلسله از هستىها و حقایق عینى که تحت
ارادهى ما هستند و ما مىتوانیم آنها را ایجاد کنیم، مثل نشستن، برخاستن، حرف
زدن، به حکمت عملى (عقل عملى) موسوم است و رابطهاى که در قضایاى منطقى
مربوط به آنها به کار برده مىشود بایستى یا نبایستى است. البته هر دو گروه هستىها،
چه هستىهاى مقدور و چه هستىهاى نامقدور، همه، معیار و ملاک ضرورتها و
بایستىها هستند، زیرا ضرورت، چه ضرورت منطقى و چه ضرورت اخلاقى، تنها از
وجود بر مىخیزد.
حال، سؤل مهمى که امروز در فلسفهى اخلاق مطرح است آن است که آیا
مىتوان از قضایاى غیر مقدور عقلانى، یک قضیهى ارزشى را استنتاج کرد؟ به
عبارت دیگر، میان هستىهاى غیر مقدور و بایستىهاى مقدور رابطه هست یا خیر؟[4]
برخى از فلاسفهى جدید که در قرون پس از هفدهم میلادى ظهور کردند، در
ارتباط میان قضایاى غیر مقدور که نتیجهى آن استنتاج یک گزارش ارزشى است
شک کردهاند. ما بر آنیم پس از تبیین نظرات منطقى این دسته از فلاسفه، نظرات
منطقى ملاصدرا را ترسیم کنیم و ببینیم ابتکارات منطقى او تا چه حدّ مىتواند به تبیین
و تحلیل گزارههاى اخلاقى در فلسفهى اخلاق کمک کند و نیز بیابیم شعاع اندیشهى
صدر المتألهین در زمینهى قضایاى فلسفى که منجر به استنتاجات اخلاقى و ارزشى
شده است کجاست.[5]
ارتباط حکمت عملى با حکمت نظرى (منطق ارتباط هستها و بایدها)
رابطهى حکمت عملى و حکمت نظرى به صورت مجمل در سخنان فلاسفهى
اسلامى از دیر زمان وجود داشته و به گونهاى بر سر زبانها بوده است، ولى پس از
خردهگیرى هیوم، فیلسوف آمپریست انگلیسى، این مسأله در محافل فلسفى، حالت
جدىترى به خود گرفته است.
مراد از حکمت نظرى، معرفتها و شناختهایى است که مربوط به «هستى» و
مراتب آن از واجب تا ممکن و از مجرد تا مادى است. در این جا معرفت کمال
است، نه عمل.
مراد از حکمت عملى آن دسته از معرفت است که بر چیزى تعلّق مىگیرد که
رابطهاى مستقیم با عمل دارد و کمال مطلوب، در عمل به آنها نهفته است، نه در
شناخت آنها، مانند احکام شریعت و قواعد اخلاقى و کلیهى بایدها و نبایدهاى
حقوقى و سیاسى.
از دیدگاه فیلسوف، حکمت نظرى مربوط است به کوششهاى عقل نظرى در
شناخت هستىها و حکمت عملى مربوط است به کوشش عقل عملى در شناخت
بایدها و نبایدها.
در واقع، شناخت ما از جهان پیرامونى منحصر است به دو قلمرو مستقل: یکى
مربوط به امور خارج از قلمرو عمل، و دیگر مربوط به قلمرو عمل. در قلمرو اول
مىگوییم: جهان پدیدآورندهاى دارد، و در قلمرو دوم مىگوییم: پدیدآورنده را
باید ستایش کرد. حال، این پرسش به ذهن مىآید که ارتباط معرفت دوم (حکمت
عملى یا عقل عملى) با معرفت نخست چیست؟ چگونه از این که «خدا هست» به این
امر که «باید او را پرستش کرد» پى ببریم؟
از مجموع گفتار پیرامون دو حکمت عملى و نظرى مىتوان دو دیدگاه را
ملاحظه نمود:[6]
1ـ میان این دو نوع معرفت، ارتباط منطقىاى وجود ندارد و دیوارى آهنین میان
آنها کشیده شده است.
2ـ میان این دو حکمت پیوندى منطقى برقرار است و آنچنان نیست که میان
درک دو نوع معرفت ارتباطى وجود نداشته باشد.
طرح اشکال
در گذشتهى فلسفهى اسلامى، سخنان زیادى پیرامون رابطهى احکام عقل عملى
با عقل نظرى وجود نداشته است و آنچه در مطالعات فلسفى مىتوان به آن دست
یافت، کوششهاى حکیمانه شیخ الرئیس در کتاب اشارات و سخنان شارحانى است
که بر این اثر فلسفى حاشیه زدهاند.[7]آنان به این رابطه اشاره کرده و ارتباط منطقى
حکمت نظرى و عملى را تأیید نمودهاند. امّا از نظر برخى از فلاسفهى اروپایى در
قرن هیجدهم، چون دیوید هیوم، این رابطه با اشکال مواجه شده است. او به استنتاج
«باید» از «هست» ایراد گرفته که ما به اصل این ایراد و سپس تحلیل آن مىپردازیم. او
مىگوید:
در هر سیستم اخلاقى که تاکنون برخورد کردهایم پیوسته این مطلب را گوشزد
کردهایم که فلاسفهى اخلاق در طرح مسایل خود، با روش متداول و معمول فلسفه،
نخست مسألهى هستى خدا را مورد بررسى قرار داده و با همان روش پیرامون
خصایص انسانى بحث مىکنند، امّا به محض ورود به بحثهاى اخلاقى این روش را
دگرگون ساخته و دیگر از رابطههاى منطقى «است» و «نیست» که به طور معمول در
تشکیل قضایا و مسایل فلسفه به کار برده مىشود، استفاده نمىکنند. سپس گزارهاى
از ترکیب صغرى و کبراى منطقى به وجود آورند که در آن «بایستى» و یا «نبایستى»
حکمفرماست و معلوم نیست، این گزارهى به دست آمده چگونه از آن هست منطقى
نتیجهگیرى شده است.
شکل قضایاى ارزشى (اخلاقى)
قضایایى که هیوم به آنها ایراد مىکند به شکل زیر است:
مثال: 1 ـ در طبیعت تضاد و ستیز دیده مىشود.
2 ـ ما نیز جزو جهان طبیعتیم.
پس: ما هم باید ستیز و مبارزه کنیم.
لازم به یادآورى است که این نتیجه از آن مقدمات بر نمىخیزد. تنها نتیجهاى که
از آن مقدمات مىتوان گرفت این است که «در ما هم تضاد و ستیز دیده مىشود». و
البته «وجود» تضاد در میان مردم با «وجوبِ» مبارزه با استثمار فاصلهى بسیارى
دارد؛ یکى توصیف است و دیگرى تکلیف. به علاوه کلمهى «تضاد» در نتیجه و در
مقدمه در دو معناى متفاوت به کار رفته و این یک مغالطهى آشکار است.
مشکل منطقى مذکور داراى دو اشکال اساسى است:
اول: وجود «باید» در نتیجه و نبودن آن در مقدمات؛
دوم: اختلاف مفهوم تضاد در نتیجه با مفهوم آن در مقدمه.
بنابراین استنناجى که در این قیاس به دست مىآید از درجهى اعتبار ساقط است.
به دست آمدن گزارههاى بایستى و نبایستى که در شکل قیاس منطقى آمد،
گزارهاى اخلاقى است که به آن اخلاق علمى مىگویند. هیوم نمایندهى برجستهى
تجربهگرایى محض در فلسفهى اروپایى است که براى اولین بار مغالطهى اخلاق
علمى و نادرستى استنتاج «باید» از «هست» را بر ملا کرده است. او در کتاب رسالهاى
درباره طبیعت بشرکه در سالهاى 40 ـ 1739 میلادى انتشار یافت، به رابطهى
نامشروع میان بایدهاى اخلاقى از «هستهاى» فلسفى پرداخته است.[8]
برهان هیوم در نقد رابطه میان باید و نباید
عقل (فهم)، یعنى کشف صدق و کذب قضایا. صدق و کذب هم چیزى نیست
جز انطباق و یا عدم انطباق با روابط واقعى مفاهیم و یا وجود واقعى اشیاى خارجى.
هر چه مشمول این انطباق و عدم انطباق نشود، صحیح و یا غلط نمىتواند بود و هم
بدین سبب موضوع تحقیق عقل واقع نخواهد شد. بدیهى است که عواطف، امیال و
اعمال ما به هیچ روى مشمول این گونه صدق و کذب نمىشوند و از این رو ممکن
نیست که آنها را صحیح و یا خطا دانست و یا آنها را موافق یا مخالف عقل محسوب
کرد. کارها مىتوانند قابل ستایش و یا قابل سرزنش باشند، اما منطقى نمىتوانند بود.
بنابر این ستایشپذیر و سرزنشپذیر، به معناى منطقى و غیر منطقى نیستند.[9]
سخن هیوم را مىتوان بدین صورت ساده و خلاصه کرد: همهى قضایا و قوانینى
که عقل در آنها کاوش مىکند و آنها را یا مىپذیرد و یا رد مىکند، دو صفت
مشخص دارند: یا درستاند و یا نادرست. ملاک درستى و نادرستى قضایاى عقلى
این است که با واقعیتهاى خارجى موافق باشند یا نباشند. از آن طرف نسبت حقیقى
دادن یا ندادن به رفتارهاى انسانى بىمعناست. یک عمل را نمىتوان گفت حقیقت
است یا نیست یا مطابق با خارج است یا نیست، فقط مىتوان گفت بد است یا خوب،
مطلوب است یا نامطلوب. بدین سبب، خوبى و بدى (احکام عقل عملى) از حقیقى و
غیر حقیقى (احکام عقل نظرى) قابل استنتاج نیستند، یعنى از انباشتن صدها قضیه که
همه از وصف مطابقت یا عدم مطابقت با خارج برخوردارند و از صفات واقعى و
فیزیکى اشیا سخن مىگویند، نمىتوان قضیهاى به دست آورد که از خوبى و بدى و
حسن و قبح، که صفاتى غیر فیزیکى و غیر خارجىاند، سخن بگوید. چنین است که
استخراج عمل از عقل، به تعبیر هیوم، و یا اخلاق از علم، به تعبیر علماى اخلاق
عصر، میسّر نیست.
پاسخ اشکال هیوم
1ـ نخستین مؤخذهاى که متوجه سخن هیوم است این است که وى «قضیه» را
معادل «کلام تام» گرفته و آن را شامل جملهى «انشایى» دانسته است، در حالى که
جملهى انشایى از اقسام «کلام تام» است نه از اقسام قضایا. «کلام تام» به اخبارى و
انشایى تقسیم مىشود، در حالى که «قضایا» تنها اخباریات را در بر مىگیرد و نه
انشائیات را. بایدها و نبایدها از مقولهى انشاءاند نه اخبار، و اگر گاهى گفته مىشود
«قضایاى انشایى» به سبب غفلت از اصطلاح منطقىهاست.
سعدالدین تفتازانى دربارهى کلام مرکب مىگوید:
فالمرکّب إمّا تامّ؛ خبر أو انشاء، و إمّا ناقص؛ تقییدیّ أو غیره؛[10]
قضایاى مرکب یا تام خبرى است یا انشایى و یا ناقص مفید یا غیر آن.
وى در تعریف قضیه مىگوید:
القضیّة قولٌ یحتمل الصّدق و الکذب؛[11]
قضیه سخنى است که در آن احتمال راست و دروغ باشد.
محقق سبزوارى در منظومهاش مىگوید:
إنّ القضیّةَ لقَولٌ محتملٌ
للصّدق و الکذب و طارَ ما أخلّ[12]
قضیه جملهاىراگویند که در آن دوگونگى راستودروغ راهداشته باشد.
در حالى که جملهى انشایى از این قلمرو بیرون بوده و طبعاً گزارشى در آن وجود
ندارد تا به صدق و کذب توصیف گردد.
2ـ این دو نوع نسبت، چیز نوظهورى در محاورات عرفى نیست، چه رسد به
محاورات فلسفى. هیوم هنگام گزارش از وضع مزاج خود مىگوید: «حالم خوب
است» یا «خوب نیست»، ولى هنگام در خواست چیزى از پیشخدمت خود، به
گونهاى دیگر تکلّم مىکند و مىگوید: «آن کتاب را بیاور»، «نان بخر»، «خانه را تمیز
کن». هر نوع توجیهى که بر این دو نوع محاورات عرفى هست، بر محاورات فلسفى
نیز حاکم است.
3ـ مرکبات انشایى، مانند امر و نهى، استفهام، تمنّى و ترجّى، یک رشته مبادى
تکوینى در نفس انسانى دارند که او را وادار مىکنند که به این جملهها تکلّم کند. این
جملهها در عین کشف از این مبادى، البته به صورت دلالت التزامى نه مطابقى، موجد
یک رشته مفاهیم اعتبارى نیز مىباشند که مفاد مطابقى آنها به شمار مىروند.[13]
مثال: انسان در جهان پیرامونش دو سیب را بر شاخهى درخت به صورت جفت
مىبیند که از زوجیت واقعى برخوردارند. آن حقیقت تکوینى، منشأ به دست آمدن
فرضى در عالم ذهن مىشود و آن به وجود آمدن دو موجود زوج کاملاً مجزّا از هم
به اعتبار ذهنى است؛ بدین صورت که گفته شود: «من على را به زوجیّت لیلى
درآوردم».
ریشهى اشتباه «هیوم» این است که واقعیت مختلف دو نسبت را در دو نوع از
جملههاى تام که یکى جنبهى «واقعنمایى» و دیگرى جنبهى «ایجادگرایى» دارد،
نادیده گرفته و به طرح سؤل نخست پرداخته است. به دیگر سخن، میان قضایاى
«اخبارى» و «جملههاى انشایى» فرقى نگذارده و به هر دو از یک دریچه نگریسته
است و تصور نموده که هر دو جمله باید از واقعیت خارج حکایت کنند، لذا پرسیده
است که چرا در یکى با الفاظ «است» و«نیست» سخن مىگوییم و در دیگرى با الفاظ
«باید» و «نباید». در حالى که اختلاف در مفاد و هدف، ما را براین اختلاف در سخن
کشیده است.
پاسخهاى دیگرى نیز به اشکال هیوم از طرف اندیشمندان داده شده است که
براى جلوگیرى از اطالهى کلام از طرح آن خوددارى مىکنیم.[14]
نظر ملاصدرا در ارتباط «بایدها» و «هستها»
آنچه تاکنون گذشت بیان رابطهى منطقى میان بایدها و نبایدها در حکمت عملى
از یک طرف و هستىها و نیستىها از طرف دیگر بود، تا بر خوانندگان اصل طرح و
ایراد و ابرام فلاسفه و مناطقه بر آن روشن گردد.
نکتهاى که در این جا هدف مقاله را تأمین مىکند، دست گذاشتن بر رگههاى
منطقى صدر المتألهین در بیان رابطهى هستىهاى فلسفى و بایدهاى اخلاقى است.
رگهى منطقى اول
همچنان که پیشتر گذشت، ارتباط حکمت عملى با حکمت نظرى، به صورت
فشرده در کلمات پیشینیان از فلاسفهى اسلامى مطرح بوده است. ولى اکنون که هیوم
بر این ارتباط خدشه وارد کرده، بیان صدر المتألهین را در اینباره ذکر مىکنیم تا این
رابطه روشن شود.
ملاصدرا در بیان این ارتباط مىگوید:
اعلم أنّ الفلسفة استکمال النفس الانسانیّة بمعرفة حقایق الموجودات
على ما هى علیها و الحکم بوجودها تحقیقاً بالبراهین لا أخذاً بالظّن و
التّقلید، بقدر الوسع الانسانىّ، و إن شئتَ قلت نظم العالم نظماً عقلیّاً
على حسب الطاقة البشریّة لیحصل التشبّه بالبارى تعالى و لما جاء
الإنسان کالمعجون من خلطین: صورة معنویّة أمریّة و مادّة حسیّة
خلقیّة، و کانت لنفسه أیضاً جهتا تعّلق و تجرّد، لاجرم إفتنّت الحکمة
بحسب عمارة النشأتین باصلاح القوّتین نظریة تجردیة (المراد الحکمة
النظریة) و عملیّة تعلقیّة (المراد الحکمة العملیّة).
أمّا النظریّة فغایتها انتقاش النفس بصورة الوجود على نظامه بکماله و
تمامه، و صیرورتها عالماً عقلیّاً مشابهاً للعالم العینىّ لا فى المادّة بل فى
صورته و رقشه و نقشه، و هذا الفنّ من الحکمة هو المطلوب لسید
الرّسل المسؤول فى دعائه صلىاللهعلیهوآله إلى رَبّه حیث قال: «ربّ أرنا الأشیاء کما
هى» و للخلیل علیهالسلام أیضا ً حین سأل: «رَبِّ هَبْ لِی حُکْماً» و الحکم هو
التصدیق بوجود الاشیاء المستلزم لتصوّرها أیضاً.
و أمّا العملیة فثمرتها مباشرة عمل الخیر لتحصیل الهیأة الاستعلائیة
للنفس على البدن و الهیأة الإنقیادیّة للبدن من النفس، و إلى هذا الفنّ
أشار بقوله علیهالسلام: «تخلّقوا بأخلاق اللّه. و استدعى الخلیل علیهالسلام فى قوله: «وَ
أَلْحِقْنِی بِالصّالِحِین» و إلى فنى الحکمة کلیهما اُشهر فى الصحیفه الإلهیة:
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الانْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیم». و هى مادته الّتى هى من
الأجسام المظلمة الکثیفة، «إلاَّ الّذِین آمَنُوا» إشارة إلى غایة الحکمة
النظریة، و «وَ عَمِلُوا الصّالِحات» اشارة إلى تمام الحکمة العملیّة، و
للإشعار بأنّ المعتبر من کمال القوّة العملیّة، ما به نظام المعاش و نجاة
المعاد، و من النظریة العلم بأحوال المبدأ و المعاد و التدّبر فیما بینهما
من حق النظر و الاعتبار، قال امیرالمؤنین علیهالسلام: «رحم اللّه امرؤً أعّد
لنفسه و استعدّ لرَمسه و علم من أینِ و فى أین و إلى أین»....[15]
از دقت در عبارت ملاصدرا استنباط مىشود که عقل عملى در استنتاج بایدها و
نبایدها از یک رشته مقدمات واضح و مشهور و تجربه شده که از احکام عقل نظرى
است، کمک مىگیرد، و عقل نظرى در استنتاج این احکام، به عنوان پایه پذیرفته
شده است.
رگهى منطقى دوم (مقصود از ذاتى بودن حسن و قبح (عقلى) چیست؟)
عالمان علم اخلاق بحث حسن و قبح را از اولىترین و بدیهىترین مسایل علم
اخلاق مىشمارند. درک بیشتر از حسن و قبح عقلى، ما را در طریق مسایل اخلاقى
بهتر یارى مىدهد.
بر این اساس پاسخ به این پرسشها لازم به نظر مىرسد: آیا حسن و قبح ذاتى
است؟ مقصود از ذاتى بودن حسنوقبح چیست؟ نظر منطقى ملاصدرا چگونه است؟
ذاتى در اصطلاح منطقىها در دو مورد به کار مىرود:[16]
الف: ایساغوجى؛
ب: باب برهان.
مقصود از ذاتى در باب ایساغوجى (کلیات خمس) همان اجزاى تشکیلدهندهى
ماهیت شىء و یا خود ذات اوست. از این نظر، جنس و فصل و نوع، ذاتى این باب
مىباشد. دو مفهوم نخست تشکیلدهندهى ذات، و نوع نیز بیانگر تمام ذات و
ماهیت موجود است. از ویژگىهاى این ذاتى این است که تعقّل ماهیت شىء جز
تعقّل آن ذاتى، چیزى نیست؛ همچنان که تعقّل انسان بعینه، همان تعقّل حیوان
ناطق است.
با توجه به این تفسیر، روشن مىشود که مقصود از ذاتى در این جا، ذاتى باب
ایساغوجى (کلیات خمس) نیست، زیرا هرگز در تصور عدل و یا ظلم ـ که دو مثال
روشن براى حسن و قبح ذاتى است ـ مفهوم حسن و قبح نهفته نیست.
مقصود از ذاتى باب برهان این است که فرض موضوع به تنهایى در انتزاع آن
محمول از آن موضوع کافى باشد، و در مقابل آن، محمول عرضى است که در
انتزاع آن، گذشته از اصل موضوع، به انضمام ضمیمهاى بر آن موضوع نیاز است تا
بتوان محمول را از آن انتزاع کرد و یا آن را توصیف نمود.
مثال: به دو گزارهى زیر توجّه کنید:
1ـ انسان ممکن است. 2ـ جسم سیاه است.
در گزارهى شمارهى (1)، امکان، نسبت به انسان، از عوارض ذاتى است، در
حالى که در گزارهى شمارهى (2) سیاهى از قبیل محمول عرضى است.
صدر المتألهین گفته است: انسان در حد ذات ممکن است و در ذات خود، نه
ضرورت وجود دارد و نه ضرورت عدم، یعنى بالذات فاقد هر دو ضرورت مىباشد.
بنابراین، امکان، محمولى است که در توصیف موضوع، به چیزى جز لحاظ موضوع
نیاز نداریم.[17]
ملاصدرا در همین مورد مىگوید:
إنّ موضوع کلّ علم کما تقرّر ما یبحث فیه عن عوارضه الذاتیّة و قد
فسّروا العرض الذاتى بالخارج المحمول الذى یلحق الشىء لذاته أو لأمر
یساویه، فأشکل الأمر علیهم، لما رأوا أنّه قد یبحث فى العلوم عن
الأحوال الّتى یختصّ ببعض انواع الموضوع، بل ما من علمٍ الاّ و یبحث
فیه عن الأحوال المختصّة ببعض انواع موضوعه. فاضطرّوا تارهً إلى اسناد
المسامحة الى رؤاء العلم فى اقوالهم بأن المراد من العرض الذاتىّ
الموضوع فى کلامهم....[18]
با آگاهى از دو قسم ذاتى و روشن شدن این که ذاتى بودن حُسن و قبح در مسایل
علم اخلاق، به معنى ایساغوجى نیست، اکنون باید دید آیا مىتوان گفت: حسن و
قبح اخلاقى از قبیل ذاتى باب برهان است یا نه؟
برخى معتقدند: اگر ما موفق شویم که این مطلب (ذاتى باب برهان) را در فلسفه و
منطق اثبات کنیم، آن گاه مىتوانیم این فرمول را در قضایاى اخلاقى هم به کار ببریم
و بگوییم: و لو این که در مفهوم عدل معناى زیبایى و حسن یک جزء بنیادى جنسى
و فصلى نیست، ولى ما مىتوانیم از روابط برونى ماهیت «عدل» یک لازمهى ذاتى
پیدا کنیم که مفهوم آن حسن و زیبایى است و بالاخره این لازمهى ذاتى با این که
داخل در ذات موضوع نیست، لوازم ذاتى آن محسوب مىشود و یک معنایى است
که ما آن را حسن مىنامیم. «ظلم قبیح است» نیز به همین ترتیب، از روابط برون
مرزى مفهوم ظلم به طور ضرورت، به عنوان لازمهاى ذاتى به دست مىآید که
مفهوم آن قبح و زشتى است.[19]
این نظریه را از دو جهت مخدوش دانستهاند: یکى از جنبهى این که تفسیر ذاتى
در اصطلاح متکلّمان صدر اسلام که مسألهى حسن و قبح را براى نخستین بار طرح
کردند، به ذاتى باب برهان دور از واقعبینى است؛ زیرا این اصطلاح (ذاتى باب برهان)
در میان آنان رایج نبود. دیگر آن که ذاتى باب برهان که از آن به لوازم ماهیت تعبیر
مىشود، واقعیتى است در کنار واقعیت موضوع. البته مقصود از «واقعیت» این نیست
که یک واقعیت عینى و محسوس است، بلکه مقصود آن است که موضوع مثلاً
علاوه بر واقعیت خود به نام اربعه، واقعیتى دیگر دارد که از آن به زوجیت و یا
تقسیم به متساویین تعبیر مىشود و این واقعیت با آن موضوع همراه است.
در مسألهى حسن و قبح یک واقعیت بیش نیست و آن خود عدل و ظلم است. از
این جهت است که عقل وقتى ملاحظه مىکند و پاى مقایسه را به میدان مىکشد
نتیجه مىگیرد که میان دادههاى الهى فرق است؛ یکى در وجود او ایجاد منافرت
مىکند و دیگرى ملایمت، و فاعل یکى را نکوهش مىکند و دیگرى را مىستاید.
رگهى سوم (حمل در قضایاى منطقى و حلّ برخى گزارههاى اخلاقى)
صدرالمتألهین در مسألهى حمل و این همانى مىگوید: حمل بر دو گونه است:
یکى حمل اولى ذاتى و دیگرى حمل شایع صناعى. معیار و نشانهى حمل شایع
عرضى این است که از طریق تجربه و شناخت، هستى فردى را شناسایى کرده و در
مفهوم طبیعى خودش مندرج کنیم و یا طبیعتى را بر فرد محسوس و تجربى خودش
حمل نماییم. ولى معیار در حمل ذاتى اولى اتحاد در مفهوم است و به هیچ وجه ناظر
به وجود حقیقى عینى نیست.
در این جا قهراً یک پژوهشگر منطقى این پرسش را طرح مىکند که «عدل نیکو
است» و «ظلم قبیح است» کدام یک از این دو گونه حمل است؟
پاسخ قطعى این پرسش این است که این حمل یک حمل ذاتى اولى است. به دلیل
این که در محدودهى این حمل ما هیچ گونه تعلّق خاطرى به تحقق عینى خارجى
نداریم تا بدانیم آیا این واقعه یا آن واقعه که در این جا یا آن جا اتفاق افتاده عدل
است یا ظلم، خوب است یا بد، و اصولاً پىجویى از وقایع تاریخى و چگونگى و
چسانى اشخاص عینى از وظایف فیلسوف اول و فلسفهى اولى نیست. بحثهاى
چندى و چگونگى و چسانى همه از «استىها» است که از حوزهى شناخت فلسفه
بیرون است. در حملهاى مورد بحث، نظر آن است که رابطهى اینهمانى منطقى و
ذاتى میان عدل و نیکویى، با ظلم و ناروایى را شناسایى نماییم، و به همین دلیل،
مفهوم کلى طبیعى عدل یا ظلم را در برابر مفهوم کلى و طبیعى نیکویى یا ناروایى قرار
دهیم و آنها را به یکدیگر حمل کنیم. بنابر این حمل یکى از موارد حمل اولى ذاتى
است. همتاى این حمل حملى است که میان انسان و حیوان ناطق برقرار مىکنیم و
مىگوییم «انسان حیوان ناطق است». مورد دیگر حمل اولى ذاتى حمل شىء بر نفس
است، مانند این که بگوییم «انسان انسان است». در این جا هم اگر بگوییم «نیکویى
نیکویى است» یا «قبح قبح است» و یا «عدل عدل است» و یا «ظلم ظلم است» همه از
گونهى حمل اولى ذاتى و در شمار حمل شىء بر خودش مىباشد. اما اگر بگوییم
«عدل نیکو است» و «ظلم قبیح است» این حمل ذاتیات بر ذات است و نه حمل شىء
بر ذات و هر دو صورت از اقسام حمل اولى ذاتى شمرده مىشود.
ملاصدرا در رسالهى اللمعات المشرقیة و اسفار و دیگر آثارش مسألهى حمل را
به بهترین وجه حل نموده است. وى مىگوید:
و الحمل إمّا ذاتیٌ أولیّ. أو عرضیّ متعارف. و الذاتی ما یکون الموضوع
عین المحمول ذاتاً و عنواناً فان کان بینهما فرقٌ بالإجمال و التفصیل
فیکون الحمل مفیداً و اِلاّ فلا. و العرضیّ ما یکون من افراده، سواء کان
محموله ذاتیاً داخلاً فیه، او عرضیاً خارجاً عنه. و الحمل فى الاول
بالذات و فى الثانى بالعرض. و المحمول العرضیّ إمّا لازم فی الوجودین
کزوایا المثلّث... و إمّا مفارق دائم أو غیره کغضب الحلیم و حلمه....[20]
گزارههاى منطقىاى که در آثار ملاصدرا به چشم مىخورد، هر کدام، پاسخى
است به اندیشمندان غربى که خواستهاند روابط عقلانى میان هستها و بایدها را
خدشهدار کنند. صدر المتألهین در آثار خود به بهترین وجه این روابط را تبیین کرده،
به گونهاى که کمترین خدشهاى بر آن وارد نمىگردد.
به طور خلاصه، ملاصدرا در فلسفهى اخلاق (و در بحث قضایاى منطقى) منطقى
را ترسیم کرده که اشکالات کسانى چون هیوم خود به خود رفع مىگردد. بر پایهى
نظرات صدر المتألهین رابطهى میان هستى و استىهاى علم اخلاق طبق همان ضوابط
آنتولوژیکى که از قدیم میان فلاسفهى اسلامى مطرح بوده و کسانى چون شیخ
الرئیس و قطبالدین رازى و خواجه نصیرالدین طوسى قرنها قبل از او مسأله را حل
کرده بودند، به گونهاى روشن برقرار مىگردد. صدرالمتألهین نه تنها پیشینیان خود را
تأیید کرده، بلکه مطالب جدید منطقى، چون قضیهى حمل اولى ذاتى و شایع صناعى
را نیز بر آنها افزوده است.
نمونههاى اخلاقى در تفسیر روایات از نظر ملاصدرا
صدر المتألهین در شرح اصول کافى حدیث ذیل را مورد تجزیه و تحلیل قرار
داده و دیدگاههاى خود را که در واقع رگههاى منطقى خاص اوست در شرح آن به
کار برده است. ملاصدرا سعى کرده میان علم و نظر (حکمت نظرى) از یک طرف و
حکمت عملى از طرف دیگر رابطه برقرار کند. البته این ارتباط میان نظر و عمل، یک
رابطهى تصنّعى براساس تکلّف نیست، بلکه طبیعت مسأله موجب پیدایش این رابطه
مىگردد.
قال الباقر علیهالسلام: «مَن عَلَّم بابَ هدیً فَلَهُ مِثلُ أجرِ مَن عَمِلَ به وَ لایَنقُصُ
اولئک مِن أجورِهم شیئاً و مَن عَلّمَ بابَ ضَلالٍ کانَ عَلَیهِ مثلُ أوزارِ مَن
عَمِلَ به و لاینقص اولئک مِن أوزارهم شیئاً.[21]
آنچه از متن حدیث بر مىآید، بیان رابطهى میان علم و نظر و اجر و عمل است.
میان ارزشهاى علمى و ارزشهاى عملى رابطهاى مستقیم وجود دارد. میان حکمت
نظرى و عملى ارتباط منطقى برقرار است. از طرف دیگر، علم و نظر مبناى ارزش و
عمل است. در متن حدیث آمده است که هر کس باب هدایت را به کسى بیاموزد
پاداش عامل و اجراکننده، بدون آن که از عامل کسر گردد، براى او نیز خواهد بود.
علتش آن است که عمل از علم جدا نشده است، بلکه فقط علم از فردى به فرد دوم
(عامل و مجرى) انتقال یافته است. البته در طرف شرّ و بدى نیز این رابطه آشکار
است.
صدر المتألهین در بیان حدیث بالا مىگوید:[22]
و إنّما سُمّى هدیً إذ بذلک النور یری الأشیاء علی ما هی علیه و یهتدی
إلی الحق و یسلک سبیل القرب من اللّه، کما أنّ بالنور الحسى یرى الى
المآرب الحسیّة کما فى قوله تعالى: «و بالنّجم هم یهتدون»[23]و ذلک
النور سّماه اهلُ الحکمة العتیقة عقلاً بالفعل و هو الایمان الحقیقى، قال
تعالى: «إن الهُدى هدى اللّه»[24]و قال: «اولئک على هدىً من ربّهم»[25]....
و تلک الملکة النفسانیة الظلمانیة أصل کل شرّ و آفة فى الّدین و
انحراف عن سبیل المسلمین و تولى عن الحق و الیقین و لها شعب کثیره
و أبواب مختلفة هى أبواب الجحیم....
وقتى کسى بخواهد باب هدایت را تعلیم دهد، خود او باید تجسّم عینى هدایت
باشد. هم بداند و هم عمل کند، دانستهاش و بایستهاش هماهنگ باشد. همان طور که
وقتى کسى باب ضلالت را تعلیم مىدهد، خود او مصدر ظلمت و حجاب است.
پیروان هدایت و ضلالت، نور و ظلمت را از مصدرش مىگیرند و رواج مىدهند.
ملاصدرا «نجم» را در آیهى «وَ بِالنَّجْمِ هُمْ یهْتَدُون» به نور ایمان حقیقى تفسیر کرده
است. این تأویل بدون پشتوانهى منطقى نیست. در واقع، این تأویل برخاسته از ارتباط
میان نور حسى و نور عقلى یا ارتباط میان نظر و عمل است و این همان چیزى است
که در فلسفهى اخلاق اسلامى از آن به مبنا بودن جهانبینى و رو بنا بودن ایدئولوژى
تعبیر مىشود. نمونهى دیگر فلسفهى اخلاق ملاصدرا در شرح اصول کافى، تحلیل
حدیث ذیل است:
کان علیّ بن الحسین یقول: إنّه یُسَخّی نفسی فی سرعة الموت و القتل
فینا قولُ اللّه: «أوَلَم یَرَوا أنّا نَأتی الأرضِ نَنقُصُها مِن أطرافها»[26]و هو
ذهاب العلماء.[27]
در متن حدیث فوق امام علیهالسلام مىفرماید:
زود مردن و کشته شدن ما خانواده (اهلبیت) را گفتار خداوند بر ما
گوارا مىکند، آن جا که مىفرماید: مگر نمىبینند که ما بر زمین درآییم
و از اطرافش کاهش دهیم. کاهش اطراف زمین همان از دست رفتن
عالمان است.
ملاصدرا پس از نقل اقوال دانشمندان حدیثشناس در خصوص حدیث
بالا مىفرماید:
النفوس ثلاثة أقسام: النباتیة و الحیوانیة و الانسانیة و لکلّ منها جاذب
الى جهة الفوق بأعمال یناسبه و مدرک محیط لما تحته بإدراکات
یناسبه. قال تعالى: «و جاءت کلّ نفس معها سائق و شهیدٌ»[28]اشارة الى
قُوّتیه الادراکیة و التحریکیة أو العلمیة و العملیة....[29]
ملاصدرا نفس را داراى سه مرتبه مىداند: نفس نباتى، حیوانى و انسانى. براى هر
کدام از این سه مرتبه جهتى است رو به بالا و پایین که بسته به تناسب این جهت،
مراتب زیادى نشأت مىگیرد و همین جهتگیرى نفسانى موجب پیدایش دو قوهى
ادراکى و عملى خواهد شد.
ملا صدرا در ادامه مىافزاید:
براى انسان در ذات او درجات متفاوتى از کمال نهفته است. انسان سعى
دارد از یک کمال به کمال دیگر کوچ نماید. او در ابتدا در رحم چون
گیاهى است که غذا و انرژى جذب مىنماید تا رشد کند. سپس به
مرحلهى حیوانیت پا مىنهد و در این مرحله داراى حس و حرکت و
شهوت و غضب است. آن گاه از این مرحله نیز به مرحلهى انسانیت
انتقال پیدا مىکند و به عقل و عقلانیت مىرسد. در این جا آنچه را
مىنگرد، گرایشى در او ایجاد مىشود که تمام کنشهاى او بر پایهى
همان مرحلهى عقلانیت اوست. او داراى استعداد جذب علم و ارایهى
عقل براساس علم خود است. سپس از این مرحله هم پا را فراتر گذاشته
و به مرحلهى عرفان مىرسد که در این جا جذبهى الهى او را مىگیرد و
به حیات ارضى او خاتمه مىدهد.[30]
سومین نمونه از رابطهى میان حکمت نظرى و عملى از منظر ملاصدرا دیدگاه او
در مورد علم و اراده است.
ملاصدرا آن جا که پاى اتحاد اراده و علم به میان مىآید به بهترین شیوهى
عالمانه و با مشى کاملاً جدید، علم و اراده را به وجود منتهى مىنماید و هرگاه تفسیر
علم و اراده به وجود بر گردد، طبعاً میان علم نظرى و ارادهى عملى ارتباط مستقیم
برقرار مىشود. او در این مورد مىگوید:
... لأنّ مرجع العلم و الارادة و غیرهما إلى الوجود، کما أشرنا إلیه إلاّ أن
عقول الجماهیر من الاذکیاء فضلاً عن غیرهم عاجزة قاصرة عن فهم
سرایه العلم و القدرة و الارادة فى جمیع الموجودات حتّى الاحجار و
الجمادات کسرایة الوجود فیها. و لکنّا بفضل اللّه و النور الذى أنزل الینا
من رحمته، نهتدى إلى مشاهدة العلم و الارادة و القدرة فى جمیع ما
نشاهد فیه الوجود على حُسُبه و وزانه و قَدره.[31]
صدرالمتألهین در متن فوق با تعریض و کنایه مىگوید: برخى از عالمان و
اندیشمندان تیزهوش از فهم آنچه ما در تفسیر علم و اراده قایلیم عاجزاند، چه رسد
به آن کسانى که از نظر تیزبینى به مرحلهى مورد انتظار نرسیدهاند.
صدر المتألهین مىافزاید: اراده و کراهت در انسان و حیوان کیفیتى از کیفیات
نفسانى است و این کیفیات نفسانى هم از امور وجدانى به شمار مىرود (منظور از
کیفیات نفسانى ألم و لذت و مانند آن است) وجدانى بودن اراده و کراهت به
وجدانى بودن علم به این دو مقوله منتهى مىشود و در نهایت به رابطهى مستقیم میان
حکمت نظرى و عملى مىانجامد.
نتایج بحث
1ـ گزارههاى اخلاقى آن دسته از گزارههایى هستند که از نسبتهاى «استى»
تشکیل شده است و به علوم میانه و پایین تعلق مىگیرند. گزارههایى مانند «عدل
خوب است» و «ظلم بد است» از این دسته گزارهها هستند.
2ـ گزارههاى فلسفهى اخلاق آنهایى هستند که با محمولات هستىها شکل
مىگیرند و در مسایل فلسفهى آنتولوژیک خودنمایى مىکنند. از جملهى این قضایا
«آزادى هست یا نیست»، «خدا هست یا نیست» مىباشد و با این قضایا فلسفه و نیز
فلسفهى اخلاق شکل مىگیرند.
3ـ موضوع فلسفهى اخلاق هستىهاى مقدور است که عوارض ذاتى آن
خوبىها و بدىهاى اخلاقى است.
4ـ اساساً هر دو گروه هستىها (چه هستىهاى مقدور که در علم اخلاق کاربرد
دارند و چه هستىهاى نامقدور که در فلسفهى اخلاق مطرحاند) همه معیار و ملاک
ضرورتها و بایستىها مىباشند، پس ریشهى ضرورت منطقى و ضرورت اخلاقى
پدیدهى هستى بوده و از وجود برخاسته مىشود.
5ـ از قضایاى غیر مقدور عقلانى، مىتوان یک قضیه ارزشى را استنتاج کنیم، به
عبارت دیگر میان هستىهاى غیر مقدور (مربوط به فلسفه اخلاق) و بایستىهاى
مقدور (مربوط به علم اخلاق) رابطه برقرار مىکنیم.
6ـ بنابر این مىتوان از گزارهى «خدا هست» به گزارهى «باید او را پرستش کنیم»
پى ببریم. به عبارت بهتر میان حکمت نظرى و عملى ارتباط منطقى برقرار است.
7ـ ملاصدرا با طرح حمل اولى ذاتى و شایع صناعى از یک طرف و با استفاده از
ذاتى بودن حسن و قبح عقلى به رابطه میان حکمت نظرى (هستىهاى غیر مقدور) و
حکمت عملى (هستىهاى مقدور) تصریح مىکند. و نتیجه این ارتباط، اثبات
قضایاى ارزشى از قضایاى آنتولوژیک و هستىشناسى مىباشد.
منابع
1ـ شیرازى، صدر المتألهین، اسفار اربعه، مکتبة مصطفوى قم.
2ـ صدرالمتألهین، اللمعات المشرقیّة، مندرج در کتاب منطق نوین، ترجمه و شرح: دکتر المحسن
مشکوه الدینى، مؤسة انتشارات آگاه، تهران 1362 ش.
3ـ امید، مسعود، درآمدى بر فلسفه اخلاق، مؤسهى تحقیقاتى علوم اسلامى ـ انسانى دانشگاه
تبریز، 1381 ش.
4ـ حایرى یزدى، مهدى، کاوشهاى عقل عملى، مؤسهى مطالعات و تحقیقات فرهنگى،
تهران 1361ش.
5ـ سبحانى، جعفر، حسن و قبح عقلى، نگارش: على ربانى گلپایگانى، مؤسهى مطالعات و تحقیقات
فرهنگى، تهران 1368ش.
6ـ تفتازانى، سعدالدین، تهذیب المنطق.
7ـ سروش، عبدالکریم، دانش و ارزش، چاپ سینما فرم، تهران 1359ش.
8ـ باربور، ایان، علم و دین، ترجمه: بهاءالدین خرمشاهى، مرکز نشر دانشگاهى.
9ـ طوسى، خواجهنصیرالدین، اساس الاقتباس، تعلیقه: سیدعبدالّهانوار، نشرمرکز،تهران 1375ش.
________________________________________
[1]. استاد و پژوهشگر حوزه و عضو هیأت علمى دانشگاه اصفهان.
[2]. ویلیام، ک، فرانکنا، اخلاق Ethics .
[3]. حایرى، مهدى، کاوشهاى عقل عملى، صص 80 ـ 86.
[4]. دانش و ارزش، صص 50 به بعد؛ کاوشهاى عقل عملى، صص 24 به بعد.
[5]. سبحانى، جعفر، حسن و قبح عقلى، ص 146.
[6]. همان، ص 147؛ علم و دین، ایان باربور، صص 441 به بعد.
[7]. ابن سینا، الاشارات و التنبیهات، ج 1، صص 213 ـ 220؛ نجات، بخش منطق، ص 63.
[8]. David Hume: A Treatise of Hume Nature Pellican classics (1969).
[9]. هیوم، رسالهاى درباره طبیعت بشر، ص 510.
[10]. تفتازانى، سعدالدین، مختصر المعانى، ص 37.
[11]. همان، ص 41.
[12]. سبزوارى، ملاّ هادى، منظومه، بخش منطق، ص 91.
[13]. براى درک بیشتر موضوع ر.ک به: حسن و قبح عقلى، ص 176.
[14]. حایرى، مهدى، کاوشهاى عقل عملى، صص 51، 102، 174، 177.
[15]. صدر المتألهین، اسفار اربعه، ج 1، صص 20 و 21.
[16]. بنگرید: عبداللّه انوار، تعلیقه اساس الاقتباس خواجه نصیر، ص 35 صفحه متن و ص 10
(صفحه تعلیقه).
[17]. ملاصدرا، اسفار، ج 1، صص 31 و 32، با تعلیقات علامه طباطبایى. شیخ الرئیس در منطق نجات و
خواجه نصیر طوسى در شرح اشارات ج 1، ص 59 به همین نکته اشاره کردهاند.
[18]. همان.
[19]. کاوشهاى عقل عملى، صص 147 ـ 148.
[20]. منطق نوین، رسالة اللمعات المشرقیّة، ترجمه و شرح: مشکوة الدینى، ص 7؛ اسفار اربعه، ج 1،
صص 66، 74.
[21]. کلینى، اصول کافى، ج 1، ص 3، کتاب فضل العلم، باب ثواب العلم و المتعلم، حدیث 4.
[22]. ملاصدرا، شرح اصول کافى، ص 82 به بعد، تصحیح: محمد خواجوى.
[23]. نحل / 16.
[24]. آلعمران / 73.
[25]. بقره / 5.
[26]. رعد / 41.
[27]. اصول کافى، ج 1، ص 48، باب فقد العلماء، حدیث 6.
[28]. ق / 21.
[29]. ملا صدرا، شرح اصول کافى، ج 2، صص 155 به بعد.
[30]. همان.
[31]. ملاصدرا، اسفار اربعه، ج 6، صص 335 به بعد.
در فلسفهى اخلاق هنوز مسایل منطقىاى وجود دارد که توجه به آنها مىتواند
مشکل بسیارى از مسایل اخلاقى را حل نماید. مکاتب فلسفى و اخلاقى متعددى
تاکنون ظهور کردهاند که به دلیل حاکمیت خاصّ جهانبینى و نگرش ویژهاى که در
فلسفهى آنها بروز کرده است، در تبیین مسایل اخلاقى دچار تشویش گشتهاند. اساس
فلسفهى اخلاق نیز در حال حاضر، حسن و قبح هستىهاى ارادى و اختیارى است،
و چون این هستىها در تصور بعضى برخاسته از مدح و ذم و تمجید و یا سرزنش
جامعه است و یا حداقل به عقلاى قوم مربوط مىشود، حسن و قبح را پدیدهى
ارزشى و متغیر دانسته و با محاسبات تغییرپذیر پسندیدگى و ناپسندیدگى جوامع
تاریخى انسانها توزین و سنجش مىکنند. اگر به راستى حقیقت حسن و قبح
هستىهاى ارادى وابسته به مدح و ذم افراد یا گروهها و مجتمعات تاریخى باشد،
دیگر جاى بحث و حتى تردیدى نیست که حسن و قبح اعتبارى است و از حوزهى
واقعیتهاى عقلانى به دور است.
در پاسخ به این اندیشه، سعى داریم در مقالهى حاضر، رگههاى منطقى اخلاق را
که در دیدگاه ملاصدرا وجود دارد و برخاسته از منطق اخلاق در فلسفه و کلام
اسلامى است پیدا کرده و با استفاده از آن به تحلیل فلسفهى اخلاق بپردازیم؛ منطقى
که از گذشتههاى دور در میان اندیشمندان اسلامى (متکلم یا فیلسوف) وجود داشته
و آنان توانستهاند بر پایهى آن میان هستىها و بایدها رابطهاى کاملاً منطقى ایجاد
کنند. در آن صورت، شبههى ارتباط میان قضایاى اخلاقى و نتایج ارزشى
حل مىشود.
هستىهاى مقدور و غیر مقدور
در اندیشهى بسیار جدید ذهن این نکته مسلم شده است که باید میان فلسفهى
اخلاق و قواعد اخلاقى تفاوت ماهوى و بنیادى قایل گردید و مسایل آنها را از
یکدیگر جدا نمود. فلسفهى اخلاق (meta-ethics) همان شناخت برترین اخلاق
است که به تحلیل عقلى روابط میان پدیدههاى اخلاقى مىپردازد. قواعد دستورى
اخلاق (Normative-ethics) که اصطلاحاً به علم اخلاق موسوم است، بیانگر
رفتارهاى بایستهاى است که در جهت تعالى و رشد معنوى انسان نقش کلیدى دارد.
بحث و بررسى پیرامون قضایاى اخلاقى تنها روش شناخت اخلاق دستورى را
سازماندهى مىکند و ارتباطى به فلسفهى اخلاق ندارد.
گروه دیگر اندیشههاى اخلاقى، یک گونه تفکر تحلیلى و نقادىهاى منطقى و
بحثهاى برترین فلسفه است که به کلى با علم اخلاق تفاوت دارد. در این جاست که
باید به تحلیل یک یک اصطلاحات علم اخلاق پرداخت و با استفاده از تحلیل
زبانشناختى و سمنتیک به کنه معناى «خوبى» و«بدى» و «عدل» و «ظلم» و مفاهیمى
از این قبیل پرداخت. همین جاست که باید مشخص کنیم چگونه مىتوانیم قضایاى
دستورى و گزارههاى ارزشى را از طریق قیاسات منطقى استنتاج کرده و به ثبوت
برسانیم، و یا روشن کنیم که معنى حقیقى مفاهیم اخلاقى چیست؟ و فرق آنها با
مفاهیم غیر اخلاقى از چه قرار است؟ آزادى یعنى چه و مسؤولیت به چه معناست؟[2]
بر اساس متدولوژى اسلامى میان روش اندیشههاى فلسفه و روشهاى علوم یک
تمایز منطقى وجود دارد. بىملاحظگى منطقى مىتواند خطر آمیختگى و مغالطه
میان فلسفه و علم را به همراه داشته باشد.
در سیستم اندیشهى اسلامى، میان «هستى» و «استى» یک تفاوت بنیادى وجود
دارد؛ چنان که گفته شده: قضایایى که با محمولات هستىها شکل مىیابد، تنها قضایا
و مسایل فلسفهى آنتولوژیک را بنیادسازى مىکند، در حالى که قضایایى که از
نسبتهاى استى ترتیب مىیابد به علوم میانه و پایین تعلّق مىگیرد. بر اساس این
محاسبه، بحثهایى که در اندیشههاى اخلاقى به میان مىآید و یا آن بحثهایى که
به عنوان مبادى تصورى این ماهیات و حقایق بسیط اخلاقى طرح و بررسى مىشود
همه در عداد فلسفهى اخلاق است و از حوزهى علم اخلاق بیرون است. امّا
بحثهاى دیگرى که از نوع مسایل اخلاق دستورى است و با نسبتهاى استى شکل
مىگیرد، همچون: «دروغ گفتن زشت است» و «راست گفتن نیکو است» و یا «عدل
نیکو است» و «ظلم قبیح است»، همه، از گروه مسایل علم اخلاق به شمار مىرود و
نمىتوان آنها را زیر عنوان فلسفهى اخلاق قرار داد.
موضوع بحث فلسفهى اخلاق هستىهاى مقدور است که عوارض ذاتى آن،
خوبىها و بدىهاى اخلاقى و درستىها و نادرستىها و مسؤولیتها و بایستىها
است. مباحثى که زیر عنوان منطق صورت و منطق ماده طرح و بررسى شده، عموماً از
نهاد هستىهاى مقدور برخاسته و در مقام حمل و انطباق باز به همین گونه از هستى
بازگشت مىکند. زیرا همان گونه که گفته شده است «إنّ الحدود على حسب الوجود»؛
یعنى حدود و تعاریف منطقى را باید از هستىها به دست آوریم و قهراً مواد و
صورتهایى که از این حدود به دست مىآید و همین طور حالتهاى یقین و شک
و ظنّ، در اذعان به نسبتهاى قضایا که در صناعات خمس منطق مطرح است، همه،
از عوارض ذاتى این هستىها به شمار مىآید و در تشکیل قضایاى فلسفهى اخلاق
دخالت بنیادین دارد.
حال بر این نکته تأکید مىکنیم که هستىهاى مقدور و نامقدور دو صنف هستى
به شمار مىآیند که در بحثهاى آنتولوژیک مطرحاند.
براى روشن شدن مطلب مىگوییم: ما دو قسم عقل داریم؛ عقل نظرى و عقل
عملى. برخى از واقعیتهاى عینى تحت ارادهى ماست، مانند نشستن، برخاستن،
خوردن، خوابیدن، گفتن و سکوت کردن. امّا برخى از واقعیات از حوزهى ارادهى ما
خارجند، مثل آسمان، زمین، خورشید، و غیره. احکام اخلاقى، همه، احکامىاند که
به عقل عملى بر مىگردند، چون این حقایق و هستىها از خواستارهاى خودمان پدید
مىآیند و همه تحت ارادهى خودمان مىباشند. در این صورت، اگر عقل ما و قوهى
اندیشهى ما در اطراف آن حقایق عینىاى که از حوزهى ارادهى ما خارج است
کنکاش کند، آنها را «هست و نیست» مىگویند و درست هم هست، زیرا در قضایایى
مثل «خدا هست یا نیست»، یا «آزادى هست یا نیست»، خدا و آزادى و امثال آن
تحت ارادهى ما نیستند، زیرا ما همان گونه که در اصل وجود و هستى ـ که کمال ما
است ـ آزاد نیستیم، در داشتن پدیدهى اختیار و آزادى نیز آزاد نیستیم.[3]
پس جبر و ضرورت در پدیدهى اختیار منافى با اختیار نیست و تنها مىتوانیم از
واقعیّت این گونه حقایق آگاه گردیم. امّا حقایق و هستىهایى که در زیر سلطه و نفوذ
اختیار خودمان است، پیش از ایجاد، نمىتوان گفت که هستند یا نیستند، تنها باید
گفت که بایستى باشند یا نبایستى باشند و این هم بدین معناست که این هستىهاى
اختیارى بر طبق آن معادلات هستند یا نیستند. در عین حال، همین قضایا نیز پس از
ایجاد و به محض این که از اختیار ما بیرون آمدند به هستى و نیستى
توصیف مىشوند.
بر این اساس، هر گونه بحث و تفکرى پیرامون آن دسته از حقایقى که تحت
ارادهى ما نیستند ولى ما مىتوانیم در اطراف آنها فکر کنیم، هستىهاى غیر مقدور
نامیده مىشوند و از مباحث حکمت نظرى یا عقل نظرى به حساب مىآیند و
رابطهاى که در تشکیل قضایاى منطقى آنها به کار مىرود، استى و نیستى است.
از دیگر سو، بحث و تفکر پیرامون آن سلسله از هستىها و حقایق عینى که تحت
ارادهى ما هستند و ما مىتوانیم آنها را ایجاد کنیم، مثل نشستن، برخاستن، حرف
زدن، به حکمت عملى (عقل عملى) موسوم است و رابطهاى که در قضایاى منطقى
مربوط به آنها به کار برده مىشود بایستى یا نبایستى است. البته هر دو گروه هستىها،
چه هستىهاى مقدور و چه هستىهاى نامقدور، همه، معیار و ملاک ضرورتها و
بایستىها هستند، زیرا ضرورت، چه ضرورت منطقى و چه ضرورت اخلاقى، تنها از
وجود بر مىخیزد.
حال، سؤل مهمى که امروز در فلسفهى اخلاق مطرح است آن است که آیا
مىتوان از قضایاى غیر مقدور عقلانى، یک قضیهى ارزشى را استنتاج کرد؟ به
عبارت دیگر، میان هستىهاى غیر مقدور و بایستىهاى مقدور رابطه هست یا خیر؟[4]
برخى از فلاسفهى جدید که در قرون پس از هفدهم میلادى ظهور کردند، در
ارتباط میان قضایاى غیر مقدور که نتیجهى آن استنتاج یک گزارش ارزشى است
شک کردهاند. ما بر آنیم پس از تبیین نظرات منطقى این دسته از فلاسفه، نظرات
منطقى ملاصدرا را ترسیم کنیم و ببینیم ابتکارات منطقى او تا چه حدّ مىتواند به تبیین
و تحلیل گزارههاى اخلاقى در فلسفهى اخلاق کمک کند و نیز بیابیم شعاع اندیشهى
صدر المتألهین در زمینهى قضایاى فلسفى که منجر به استنتاجات اخلاقى و ارزشى
شده است کجاست.[5]
ارتباط حکمت عملى با حکمت نظرى (منطق ارتباط هستها و بایدها)
رابطهى حکمت عملى و حکمت نظرى به صورت مجمل در سخنان فلاسفهى
اسلامى از دیر زمان وجود داشته و به گونهاى بر سر زبانها بوده است، ولى پس از
خردهگیرى هیوم، فیلسوف آمپریست انگلیسى، این مسأله در محافل فلسفى، حالت
جدىترى به خود گرفته است.
مراد از حکمت نظرى، معرفتها و شناختهایى است که مربوط به «هستى» و
مراتب آن از واجب تا ممکن و از مجرد تا مادى است. در این جا معرفت کمال
است، نه عمل.
مراد از حکمت عملى آن دسته از معرفت است که بر چیزى تعلّق مىگیرد که
رابطهاى مستقیم با عمل دارد و کمال مطلوب، در عمل به آنها نهفته است، نه در
شناخت آنها، مانند احکام شریعت و قواعد اخلاقى و کلیهى بایدها و نبایدهاى
حقوقى و سیاسى.
از دیدگاه فیلسوف، حکمت نظرى مربوط است به کوششهاى عقل نظرى در
شناخت هستىها و حکمت عملى مربوط است به کوشش عقل عملى در شناخت
بایدها و نبایدها.
در واقع، شناخت ما از جهان پیرامونى منحصر است به دو قلمرو مستقل: یکى
مربوط به امور خارج از قلمرو عمل، و دیگر مربوط به قلمرو عمل. در قلمرو اول
مىگوییم: جهان پدیدآورندهاى دارد، و در قلمرو دوم مىگوییم: پدیدآورنده را
باید ستایش کرد. حال، این پرسش به ذهن مىآید که ارتباط معرفت دوم (حکمت
عملى یا عقل عملى) با معرفت نخست چیست؟ چگونه از این که «خدا هست» به این
امر که «باید او را پرستش کرد» پى ببریم؟
از مجموع گفتار پیرامون دو حکمت عملى و نظرى مىتوان دو دیدگاه را
ملاحظه نمود:[6]
1ـ میان این دو نوع معرفت، ارتباط منطقىاى وجود ندارد و دیوارى آهنین میان
آنها کشیده شده است.
2ـ میان این دو حکمت پیوندى منطقى برقرار است و آنچنان نیست که میان
درک دو نوع معرفت ارتباطى وجود نداشته باشد.
طرح اشکال
در گذشتهى فلسفهى اسلامى، سخنان زیادى پیرامون رابطهى احکام عقل عملى
با عقل نظرى وجود نداشته است و آنچه در مطالعات فلسفى مىتوان به آن دست
یافت، کوششهاى حکیمانه شیخ الرئیس در کتاب اشارات و سخنان شارحانى است
که بر این اثر فلسفى حاشیه زدهاند.[7]آنان به این رابطه اشاره کرده و ارتباط منطقى
حکمت نظرى و عملى را تأیید نمودهاند. امّا از نظر برخى از فلاسفهى اروپایى در
قرن هیجدهم، چون دیوید هیوم، این رابطه با اشکال مواجه شده است. او به استنتاج
«باید» از «هست» ایراد گرفته که ما به اصل این ایراد و سپس تحلیل آن مىپردازیم. او
مىگوید:
در هر سیستم اخلاقى که تاکنون برخورد کردهایم پیوسته این مطلب را گوشزد
کردهایم که فلاسفهى اخلاق در طرح مسایل خود، با روش متداول و معمول فلسفه،
نخست مسألهى هستى خدا را مورد بررسى قرار داده و با همان روش پیرامون
خصایص انسانى بحث مىکنند، امّا به محض ورود به بحثهاى اخلاقى این روش را
دگرگون ساخته و دیگر از رابطههاى منطقى «است» و «نیست» که به طور معمول در
تشکیل قضایا و مسایل فلسفه به کار برده مىشود، استفاده نمىکنند. سپس گزارهاى
از ترکیب صغرى و کبراى منطقى به وجود آورند که در آن «بایستى» و یا «نبایستى»
حکمفرماست و معلوم نیست، این گزارهى به دست آمده چگونه از آن هست منطقى
نتیجهگیرى شده است.
شکل قضایاى ارزشى (اخلاقى)
قضایایى که هیوم به آنها ایراد مىکند به شکل زیر است:
مثال: 1 ـ در طبیعت تضاد و ستیز دیده مىشود.
2 ـ ما نیز جزو جهان طبیعتیم.
پس: ما هم باید ستیز و مبارزه کنیم.
لازم به یادآورى است که این نتیجه از آن مقدمات بر نمىخیزد. تنها نتیجهاى که
از آن مقدمات مىتوان گرفت این است که «در ما هم تضاد و ستیز دیده مىشود». و
البته «وجود» تضاد در میان مردم با «وجوبِ» مبارزه با استثمار فاصلهى بسیارى
دارد؛ یکى توصیف است و دیگرى تکلیف. به علاوه کلمهى «تضاد» در نتیجه و در
مقدمه در دو معناى متفاوت به کار رفته و این یک مغالطهى آشکار است.
مشکل منطقى مذکور داراى دو اشکال اساسى است:
اول: وجود «باید» در نتیجه و نبودن آن در مقدمات؛
دوم: اختلاف مفهوم تضاد در نتیجه با مفهوم آن در مقدمه.
بنابراین استنناجى که در این قیاس به دست مىآید از درجهى اعتبار ساقط است.
به دست آمدن گزارههاى بایستى و نبایستى که در شکل قیاس منطقى آمد،
گزارهاى اخلاقى است که به آن اخلاق علمى مىگویند. هیوم نمایندهى برجستهى
تجربهگرایى محض در فلسفهى اروپایى است که براى اولین بار مغالطهى اخلاق
علمى و نادرستى استنتاج «باید» از «هست» را بر ملا کرده است. او در کتاب رسالهاى
درباره طبیعت بشرکه در سالهاى 40 ـ 1739 میلادى انتشار یافت، به رابطهى
نامشروع میان بایدهاى اخلاقى از «هستهاى» فلسفى پرداخته است.[8]
برهان هیوم در نقد رابطه میان باید و نباید
عقل (فهم)، یعنى کشف صدق و کذب قضایا. صدق و کذب هم چیزى نیست
جز انطباق و یا عدم انطباق با روابط واقعى مفاهیم و یا وجود واقعى اشیاى خارجى.
هر چه مشمول این انطباق و عدم انطباق نشود، صحیح و یا غلط نمىتواند بود و هم
بدین سبب موضوع تحقیق عقل واقع نخواهد شد. بدیهى است که عواطف، امیال و
اعمال ما به هیچ روى مشمول این گونه صدق و کذب نمىشوند و از این رو ممکن
نیست که آنها را صحیح و یا خطا دانست و یا آنها را موافق یا مخالف عقل محسوب
کرد. کارها مىتوانند قابل ستایش و یا قابل سرزنش باشند، اما منطقى نمىتوانند بود.
بنابر این ستایشپذیر و سرزنشپذیر، به معناى منطقى و غیر منطقى نیستند.[9]
سخن هیوم را مىتوان بدین صورت ساده و خلاصه کرد: همهى قضایا و قوانینى
که عقل در آنها کاوش مىکند و آنها را یا مىپذیرد و یا رد مىکند، دو صفت
مشخص دارند: یا درستاند و یا نادرست. ملاک درستى و نادرستى قضایاى عقلى
این است که با واقعیتهاى خارجى موافق باشند یا نباشند. از آن طرف نسبت حقیقى
دادن یا ندادن به رفتارهاى انسانى بىمعناست. یک عمل را نمىتوان گفت حقیقت
است یا نیست یا مطابق با خارج است یا نیست، فقط مىتوان گفت بد است یا خوب،
مطلوب است یا نامطلوب. بدین سبب، خوبى و بدى (احکام عقل عملى) از حقیقى و
غیر حقیقى (احکام عقل نظرى) قابل استنتاج نیستند، یعنى از انباشتن صدها قضیه که
همه از وصف مطابقت یا عدم مطابقت با خارج برخوردارند و از صفات واقعى و
فیزیکى اشیا سخن مىگویند، نمىتوان قضیهاى به دست آورد که از خوبى و بدى و
حسن و قبح، که صفاتى غیر فیزیکى و غیر خارجىاند، سخن بگوید. چنین است که
استخراج عمل از عقل، به تعبیر هیوم، و یا اخلاق از علم، به تعبیر علماى اخلاق
عصر، میسّر نیست.
پاسخ اشکال هیوم
1ـ نخستین مؤخذهاى که متوجه سخن هیوم است این است که وى «قضیه» را
معادل «کلام تام» گرفته و آن را شامل جملهى «انشایى» دانسته است، در حالى که
جملهى انشایى از اقسام «کلام تام» است نه از اقسام قضایا. «کلام تام» به اخبارى و
انشایى تقسیم مىشود، در حالى که «قضایا» تنها اخباریات را در بر مىگیرد و نه
انشائیات را. بایدها و نبایدها از مقولهى انشاءاند نه اخبار، و اگر گاهى گفته مىشود
«قضایاى انشایى» به سبب غفلت از اصطلاح منطقىهاست.
سعدالدین تفتازانى دربارهى کلام مرکب مىگوید:
فالمرکّب إمّا تامّ؛ خبر أو انشاء، و إمّا ناقص؛ تقییدیّ أو غیره؛[10]
قضایاى مرکب یا تام خبرى است یا انشایى و یا ناقص مفید یا غیر آن.
وى در تعریف قضیه مىگوید:
القضیّة قولٌ یحتمل الصّدق و الکذب؛[11]
قضیه سخنى است که در آن احتمال راست و دروغ باشد.
محقق سبزوارى در منظومهاش مىگوید:
إنّ القضیّةَ لقَولٌ محتملٌ
للصّدق و الکذب و طارَ ما أخلّ[12]
قضیه جملهاىراگویند که در آن دوگونگى راستودروغ راهداشته باشد.
در حالى که جملهى انشایى از این قلمرو بیرون بوده و طبعاً گزارشى در آن وجود
ندارد تا به صدق و کذب توصیف گردد.
2ـ این دو نوع نسبت، چیز نوظهورى در محاورات عرفى نیست، چه رسد به
محاورات فلسفى. هیوم هنگام گزارش از وضع مزاج خود مىگوید: «حالم خوب
است» یا «خوب نیست»، ولى هنگام در خواست چیزى از پیشخدمت خود، به
گونهاى دیگر تکلّم مىکند و مىگوید: «آن کتاب را بیاور»، «نان بخر»، «خانه را تمیز
کن». هر نوع توجیهى که بر این دو نوع محاورات عرفى هست، بر محاورات فلسفى
نیز حاکم است.
3ـ مرکبات انشایى، مانند امر و نهى، استفهام، تمنّى و ترجّى، یک رشته مبادى
تکوینى در نفس انسانى دارند که او را وادار مىکنند که به این جملهها تکلّم کند. این
جملهها در عین کشف از این مبادى، البته به صورت دلالت التزامى نه مطابقى، موجد
یک رشته مفاهیم اعتبارى نیز مىباشند که مفاد مطابقى آنها به شمار مىروند.[13]
مثال: انسان در جهان پیرامونش دو سیب را بر شاخهى درخت به صورت جفت
مىبیند که از زوجیت واقعى برخوردارند. آن حقیقت تکوینى، منشأ به دست آمدن
فرضى در عالم ذهن مىشود و آن به وجود آمدن دو موجود زوج کاملاً مجزّا از هم
به اعتبار ذهنى است؛ بدین صورت که گفته شود: «من على را به زوجیّت لیلى
درآوردم».
ریشهى اشتباه «هیوم» این است که واقعیت مختلف دو نسبت را در دو نوع از
جملههاى تام که یکى جنبهى «واقعنمایى» و دیگرى جنبهى «ایجادگرایى» دارد،
نادیده گرفته و به طرح سؤل نخست پرداخته است. به دیگر سخن، میان قضایاى
«اخبارى» و «جملههاى انشایى» فرقى نگذارده و به هر دو از یک دریچه نگریسته
است و تصور نموده که هر دو جمله باید از واقعیت خارج حکایت کنند، لذا پرسیده
است که چرا در یکى با الفاظ «است» و«نیست» سخن مىگوییم و در دیگرى با الفاظ
«باید» و «نباید». در حالى که اختلاف در مفاد و هدف، ما را براین اختلاف در سخن
کشیده است.
پاسخهاى دیگرى نیز به اشکال هیوم از طرف اندیشمندان داده شده است که
براى جلوگیرى از اطالهى کلام از طرح آن خوددارى مىکنیم.[14]
نظر ملاصدرا در ارتباط «بایدها» و «هستها»
آنچه تاکنون گذشت بیان رابطهى منطقى میان بایدها و نبایدها در حکمت عملى
از یک طرف و هستىها و نیستىها از طرف دیگر بود، تا بر خوانندگان اصل طرح و
ایراد و ابرام فلاسفه و مناطقه بر آن روشن گردد.
نکتهاى که در این جا هدف مقاله را تأمین مىکند، دست گذاشتن بر رگههاى
منطقى صدر المتألهین در بیان رابطهى هستىهاى فلسفى و بایدهاى اخلاقى است.
رگهى منطقى اول
همچنان که پیشتر گذشت، ارتباط حکمت عملى با حکمت نظرى، به صورت
فشرده در کلمات پیشینیان از فلاسفهى اسلامى مطرح بوده است. ولى اکنون که هیوم
بر این ارتباط خدشه وارد کرده، بیان صدر المتألهین را در اینباره ذکر مىکنیم تا این
رابطه روشن شود.
ملاصدرا در بیان این ارتباط مىگوید:
اعلم أنّ الفلسفة استکمال النفس الانسانیّة بمعرفة حقایق الموجودات
على ما هى علیها و الحکم بوجودها تحقیقاً بالبراهین لا أخذاً بالظّن و
التّقلید، بقدر الوسع الانسانىّ، و إن شئتَ قلت نظم العالم نظماً عقلیّاً
على حسب الطاقة البشریّة لیحصل التشبّه بالبارى تعالى و لما جاء
الإنسان کالمعجون من خلطین: صورة معنویّة أمریّة و مادّة حسیّة
خلقیّة، و کانت لنفسه أیضاً جهتا تعّلق و تجرّد، لاجرم إفتنّت الحکمة
بحسب عمارة النشأتین باصلاح القوّتین نظریة تجردیة (المراد الحکمة
النظریة) و عملیّة تعلقیّة (المراد الحکمة العملیّة).
أمّا النظریّة فغایتها انتقاش النفس بصورة الوجود على نظامه بکماله و
تمامه، و صیرورتها عالماً عقلیّاً مشابهاً للعالم العینىّ لا فى المادّة بل فى
صورته و رقشه و نقشه، و هذا الفنّ من الحکمة هو المطلوب لسید
الرّسل المسؤول فى دعائه صلىاللهعلیهوآله إلى رَبّه حیث قال: «ربّ أرنا الأشیاء کما
هى» و للخلیل علیهالسلام أیضا ً حین سأل: «رَبِّ هَبْ لِی حُکْماً» و الحکم هو
التصدیق بوجود الاشیاء المستلزم لتصوّرها أیضاً.
و أمّا العملیة فثمرتها مباشرة عمل الخیر لتحصیل الهیأة الاستعلائیة
للنفس على البدن و الهیأة الإنقیادیّة للبدن من النفس، و إلى هذا الفنّ
أشار بقوله علیهالسلام: «تخلّقوا بأخلاق اللّه. و استدعى الخلیل علیهالسلام فى قوله: «وَ
أَلْحِقْنِی بِالصّالِحِین» و إلى فنى الحکمة کلیهما اُشهر فى الصحیفه الإلهیة:
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الانْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیم». و هى مادته الّتى هى من
الأجسام المظلمة الکثیفة، «إلاَّ الّذِین آمَنُوا» إشارة إلى غایة الحکمة
النظریة، و «وَ عَمِلُوا الصّالِحات» اشارة إلى تمام الحکمة العملیّة، و
للإشعار بأنّ المعتبر من کمال القوّة العملیّة، ما به نظام المعاش و نجاة
المعاد، و من النظریة العلم بأحوال المبدأ و المعاد و التدّبر فیما بینهما
من حق النظر و الاعتبار، قال امیرالمؤنین علیهالسلام: «رحم اللّه امرؤً أعّد
لنفسه و استعدّ لرَمسه و علم من أینِ و فى أین و إلى أین»....[15]
از دقت در عبارت ملاصدرا استنباط مىشود که عقل عملى در استنتاج بایدها و
نبایدها از یک رشته مقدمات واضح و مشهور و تجربه شده که از احکام عقل نظرى
است، کمک مىگیرد، و عقل نظرى در استنتاج این احکام، به عنوان پایه پذیرفته
شده است.
رگهى منطقى دوم (مقصود از ذاتى بودن حسن و قبح (عقلى) چیست؟)
عالمان علم اخلاق بحث حسن و قبح را از اولىترین و بدیهىترین مسایل علم
اخلاق مىشمارند. درک بیشتر از حسن و قبح عقلى، ما را در طریق مسایل اخلاقى
بهتر یارى مىدهد.
بر این اساس پاسخ به این پرسشها لازم به نظر مىرسد: آیا حسن و قبح ذاتى
است؟ مقصود از ذاتى بودن حسنوقبح چیست؟ نظر منطقى ملاصدرا چگونه است؟
ذاتى در اصطلاح منطقىها در دو مورد به کار مىرود:[16]
الف: ایساغوجى؛
ب: باب برهان.
مقصود از ذاتى در باب ایساغوجى (کلیات خمس) همان اجزاى تشکیلدهندهى
ماهیت شىء و یا خود ذات اوست. از این نظر، جنس و فصل و نوع، ذاتى این باب
مىباشد. دو مفهوم نخست تشکیلدهندهى ذات، و نوع نیز بیانگر تمام ذات و
ماهیت موجود است. از ویژگىهاى این ذاتى این است که تعقّل ماهیت شىء جز
تعقّل آن ذاتى، چیزى نیست؛ همچنان که تعقّل انسان بعینه، همان تعقّل حیوان
ناطق است.
با توجه به این تفسیر، روشن مىشود که مقصود از ذاتى در این جا، ذاتى باب
ایساغوجى (کلیات خمس) نیست، زیرا هرگز در تصور عدل و یا ظلم ـ که دو مثال
روشن براى حسن و قبح ذاتى است ـ مفهوم حسن و قبح نهفته نیست.
مقصود از ذاتى باب برهان این است که فرض موضوع به تنهایى در انتزاع آن
محمول از آن موضوع کافى باشد، و در مقابل آن، محمول عرضى است که در
انتزاع آن، گذشته از اصل موضوع، به انضمام ضمیمهاى بر آن موضوع نیاز است تا
بتوان محمول را از آن انتزاع کرد و یا آن را توصیف نمود.
مثال: به دو گزارهى زیر توجّه کنید:
1ـ انسان ممکن است. 2ـ جسم سیاه است.
در گزارهى شمارهى (1)، امکان، نسبت به انسان، از عوارض ذاتى است، در
حالى که در گزارهى شمارهى (2) سیاهى از قبیل محمول عرضى است.
صدر المتألهین گفته است: انسان در حد ذات ممکن است و در ذات خود، نه
ضرورت وجود دارد و نه ضرورت عدم، یعنى بالذات فاقد هر دو ضرورت مىباشد.
بنابراین، امکان، محمولى است که در توصیف موضوع، به چیزى جز لحاظ موضوع
نیاز نداریم.[17]
ملاصدرا در همین مورد مىگوید:
إنّ موضوع کلّ علم کما تقرّر ما یبحث فیه عن عوارضه الذاتیّة و قد
فسّروا العرض الذاتى بالخارج المحمول الذى یلحق الشىء لذاته أو لأمر
یساویه، فأشکل الأمر علیهم، لما رأوا أنّه قد یبحث فى العلوم عن
الأحوال الّتى یختصّ ببعض انواع الموضوع، بل ما من علمٍ الاّ و یبحث
فیه عن الأحوال المختصّة ببعض انواع موضوعه. فاضطرّوا تارهً إلى اسناد
المسامحة الى رؤاء العلم فى اقوالهم بأن المراد من العرض الذاتىّ
الموضوع فى کلامهم....[18]
با آگاهى از دو قسم ذاتى و روشن شدن این که ذاتى بودن حُسن و قبح در مسایل
علم اخلاق، به معنى ایساغوجى نیست، اکنون باید دید آیا مىتوان گفت: حسن و
قبح اخلاقى از قبیل ذاتى باب برهان است یا نه؟
برخى معتقدند: اگر ما موفق شویم که این مطلب (ذاتى باب برهان) را در فلسفه و
منطق اثبات کنیم، آن گاه مىتوانیم این فرمول را در قضایاى اخلاقى هم به کار ببریم
و بگوییم: و لو این که در مفهوم عدل معناى زیبایى و حسن یک جزء بنیادى جنسى
و فصلى نیست، ولى ما مىتوانیم از روابط برونى ماهیت «عدل» یک لازمهى ذاتى
پیدا کنیم که مفهوم آن حسن و زیبایى است و بالاخره این لازمهى ذاتى با این که
داخل در ذات موضوع نیست، لوازم ذاتى آن محسوب مىشود و یک معنایى است
که ما آن را حسن مىنامیم. «ظلم قبیح است» نیز به همین ترتیب، از روابط برون
مرزى مفهوم ظلم به طور ضرورت، به عنوان لازمهاى ذاتى به دست مىآید که
مفهوم آن قبح و زشتى است.[19]
این نظریه را از دو جهت مخدوش دانستهاند: یکى از جنبهى این که تفسیر ذاتى
در اصطلاح متکلّمان صدر اسلام که مسألهى حسن و قبح را براى نخستین بار طرح
کردند، به ذاتى باب برهان دور از واقعبینى است؛ زیرا این اصطلاح (ذاتى باب برهان)
در میان آنان رایج نبود. دیگر آن که ذاتى باب برهان که از آن به لوازم ماهیت تعبیر
مىشود، واقعیتى است در کنار واقعیت موضوع. البته مقصود از «واقعیت» این نیست
که یک واقعیت عینى و محسوس است، بلکه مقصود آن است که موضوع مثلاً
علاوه بر واقعیت خود به نام اربعه، واقعیتى دیگر دارد که از آن به زوجیت و یا
تقسیم به متساویین تعبیر مىشود و این واقعیت با آن موضوع همراه است.
در مسألهى حسن و قبح یک واقعیت بیش نیست و آن خود عدل و ظلم است. از
این جهت است که عقل وقتى ملاحظه مىکند و پاى مقایسه را به میدان مىکشد
نتیجه مىگیرد که میان دادههاى الهى فرق است؛ یکى در وجود او ایجاد منافرت
مىکند و دیگرى ملایمت، و فاعل یکى را نکوهش مىکند و دیگرى را مىستاید.
رگهى سوم (حمل در قضایاى منطقى و حلّ برخى گزارههاى اخلاقى)
صدرالمتألهین در مسألهى حمل و این همانى مىگوید: حمل بر دو گونه است:
یکى حمل اولى ذاتى و دیگرى حمل شایع صناعى. معیار و نشانهى حمل شایع
عرضى این است که از طریق تجربه و شناخت، هستى فردى را شناسایى کرده و در
مفهوم طبیعى خودش مندرج کنیم و یا طبیعتى را بر فرد محسوس و تجربى خودش
حمل نماییم. ولى معیار در حمل ذاتى اولى اتحاد در مفهوم است و به هیچ وجه ناظر
به وجود حقیقى عینى نیست.
در این جا قهراً یک پژوهشگر منطقى این پرسش را طرح مىکند که «عدل نیکو
است» و «ظلم قبیح است» کدام یک از این دو گونه حمل است؟
پاسخ قطعى این پرسش این است که این حمل یک حمل ذاتى اولى است. به دلیل
این که در محدودهى این حمل ما هیچ گونه تعلّق خاطرى به تحقق عینى خارجى
نداریم تا بدانیم آیا این واقعه یا آن واقعه که در این جا یا آن جا اتفاق افتاده عدل
است یا ظلم، خوب است یا بد، و اصولاً پىجویى از وقایع تاریخى و چگونگى و
چسانى اشخاص عینى از وظایف فیلسوف اول و فلسفهى اولى نیست. بحثهاى
چندى و چگونگى و چسانى همه از «استىها» است که از حوزهى شناخت فلسفه
بیرون است. در حملهاى مورد بحث، نظر آن است که رابطهى اینهمانى منطقى و
ذاتى میان عدل و نیکویى، با ظلم و ناروایى را شناسایى نماییم، و به همین دلیل،
مفهوم کلى طبیعى عدل یا ظلم را در برابر مفهوم کلى و طبیعى نیکویى یا ناروایى قرار
دهیم و آنها را به یکدیگر حمل کنیم. بنابر این حمل یکى از موارد حمل اولى ذاتى
است. همتاى این حمل حملى است که میان انسان و حیوان ناطق برقرار مىکنیم و
مىگوییم «انسان حیوان ناطق است». مورد دیگر حمل اولى ذاتى حمل شىء بر نفس
است، مانند این که بگوییم «انسان انسان است». در این جا هم اگر بگوییم «نیکویى
نیکویى است» یا «قبح قبح است» و یا «عدل عدل است» و یا «ظلم ظلم است» همه از
گونهى حمل اولى ذاتى و در شمار حمل شىء بر خودش مىباشد. اما اگر بگوییم
«عدل نیکو است» و «ظلم قبیح است» این حمل ذاتیات بر ذات است و نه حمل شىء
بر ذات و هر دو صورت از اقسام حمل اولى ذاتى شمرده مىشود.
ملاصدرا در رسالهى اللمعات المشرقیة و اسفار و دیگر آثارش مسألهى حمل را
به بهترین وجه حل نموده است. وى مىگوید:
و الحمل إمّا ذاتیٌ أولیّ. أو عرضیّ متعارف. و الذاتی ما یکون الموضوع
عین المحمول ذاتاً و عنواناً فان کان بینهما فرقٌ بالإجمال و التفصیل
فیکون الحمل مفیداً و اِلاّ فلا. و العرضیّ ما یکون من افراده، سواء کان
محموله ذاتیاً داخلاً فیه، او عرضیاً خارجاً عنه. و الحمل فى الاول
بالذات و فى الثانى بالعرض. و المحمول العرضیّ إمّا لازم فی الوجودین
کزوایا المثلّث... و إمّا مفارق دائم أو غیره کغضب الحلیم و حلمه....[20]
گزارههاى منطقىاى که در آثار ملاصدرا به چشم مىخورد، هر کدام، پاسخى
است به اندیشمندان غربى که خواستهاند روابط عقلانى میان هستها و بایدها را
خدشهدار کنند. صدر المتألهین در آثار خود به بهترین وجه این روابط را تبیین کرده،
به گونهاى که کمترین خدشهاى بر آن وارد نمىگردد.
به طور خلاصه، ملاصدرا در فلسفهى اخلاق (و در بحث قضایاى منطقى) منطقى
را ترسیم کرده که اشکالات کسانى چون هیوم خود به خود رفع مىگردد. بر پایهى
نظرات صدر المتألهین رابطهى میان هستى و استىهاى علم اخلاق طبق همان ضوابط
آنتولوژیکى که از قدیم میان فلاسفهى اسلامى مطرح بوده و کسانى چون شیخ
الرئیس و قطبالدین رازى و خواجه نصیرالدین طوسى قرنها قبل از او مسأله را حل
کرده بودند، به گونهاى روشن برقرار مىگردد. صدرالمتألهین نه تنها پیشینیان خود را
تأیید کرده، بلکه مطالب جدید منطقى، چون قضیهى حمل اولى ذاتى و شایع صناعى
را نیز بر آنها افزوده است.
نمونههاى اخلاقى در تفسیر روایات از نظر ملاصدرا
صدر المتألهین در شرح اصول کافى حدیث ذیل را مورد تجزیه و تحلیل قرار
داده و دیدگاههاى خود را که در واقع رگههاى منطقى خاص اوست در شرح آن به
کار برده است. ملاصدرا سعى کرده میان علم و نظر (حکمت نظرى) از یک طرف و
حکمت عملى از طرف دیگر رابطه برقرار کند. البته این ارتباط میان نظر و عمل، یک
رابطهى تصنّعى براساس تکلّف نیست، بلکه طبیعت مسأله موجب پیدایش این رابطه
مىگردد.
قال الباقر علیهالسلام: «مَن عَلَّم بابَ هدیً فَلَهُ مِثلُ أجرِ مَن عَمِلَ به وَ لایَنقُصُ
اولئک مِن أجورِهم شیئاً و مَن عَلّمَ بابَ ضَلالٍ کانَ عَلَیهِ مثلُ أوزارِ مَن
عَمِلَ به و لاینقص اولئک مِن أوزارهم شیئاً.[21]
آنچه از متن حدیث بر مىآید، بیان رابطهى میان علم و نظر و اجر و عمل است.
میان ارزشهاى علمى و ارزشهاى عملى رابطهاى مستقیم وجود دارد. میان حکمت
نظرى و عملى ارتباط منطقى برقرار است. از طرف دیگر، علم و نظر مبناى ارزش و
عمل است. در متن حدیث آمده است که هر کس باب هدایت را به کسى بیاموزد
پاداش عامل و اجراکننده، بدون آن که از عامل کسر گردد، براى او نیز خواهد بود.
علتش آن است که عمل از علم جدا نشده است، بلکه فقط علم از فردى به فرد دوم
(عامل و مجرى) انتقال یافته است. البته در طرف شرّ و بدى نیز این رابطه آشکار
است.
صدر المتألهین در بیان حدیث بالا مىگوید:[22]
و إنّما سُمّى هدیً إذ بذلک النور یری الأشیاء علی ما هی علیه و یهتدی
إلی الحق و یسلک سبیل القرب من اللّه، کما أنّ بالنور الحسى یرى الى
المآرب الحسیّة کما فى قوله تعالى: «و بالنّجم هم یهتدون»[23]و ذلک
النور سّماه اهلُ الحکمة العتیقة عقلاً بالفعل و هو الایمان الحقیقى، قال
تعالى: «إن الهُدى هدى اللّه»[24]و قال: «اولئک على هدىً من ربّهم»[25]....
و تلک الملکة النفسانیة الظلمانیة أصل کل شرّ و آفة فى الّدین و
انحراف عن سبیل المسلمین و تولى عن الحق و الیقین و لها شعب کثیره
و أبواب مختلفة هى أبواب الجحیم....
وقتى کسى بخواهد باب هدایت را تعلیم دهد، خود او باید تجسّم عینى هدایت
باشد. هم بداند و هم عمل کند، دانستهاش و بایستهاش هماهنگ باشد. همان طور که
وقتى کسى باب ضلالت را تعلیم مىدهد، خود او مصدر ظلمت و حجاب است.
پیروان هدایت و ضلالت، نور و ظلمت را از مصدرش مىگیرند و رواج مىدهند.
ملاصدرا «نجم» را در آیهى «وَ بِالنَّجْمِ هُمْ یهْتَدُون» به نور ایمان حقیقى تفسیر کرده
است. این تأویل بدون پشتوانهى منطقى نیست. در واقع، این تأویل برخاسته از ارتباط
میان نور حسى و نور عقلى یا ارتباط میان نظر و عمل است و این همان چیزى است
که در فلسفهى اخلاق اسلامى از آن به مبنا بودن جهانبینى و رو بنا بودن ایدئولوژى
تعبیر مىشود. نمونهى دیگر فلسفهى اخلاق ملاصدرا در شرح اصول کافى، تحلیل
حدیث ذیل است:
کان علیّ بن الحسین یقول: إنّه یُسَخّی نفسی فی سرعة الموت و القتل
فینا قولُ اللّه: «أوَلَم یَرَوا أنّا نَأتی الأرضِ نَنقُصُها مِن أطرافها»[26]و هو
ذهاب العلماء.[27]
در متن حدیث فوق امام علیهالسلام مىفرماید:
زود مردن و کشته شدن ما خانواده (اهلبیت) را گفتار خداوند بر ما
گوارا مىکند، آن جا که مىفرماید: مگر نمىبینند که ما بر زمین درآییم
و از اطرافش کاهش دهیم. کاهش اطراف زمین همان از دست رفتن
عالمان است.
ملاصدرا پس از نقل اقوال دانشمندان حدیثشناس در خصوص حدیث
بالا مىفرماید:
النفوس ثلاثة أقسام: النباتیة و الحیوانیة و الانسانیة و لکلّ منها جاذب
الى جهة الفوق بأعمال یناسبه و مدرک محیط لما تحته بإدراکات
یناسبه. قال تعالى: «و جاءت کلّ نفس معها سائق و شهیدٌ»[28]اشارة الى
قُوّتیه الادراکیة و التحریکیة أو العلمیة و العملیة....[29]
ملاصدرا نفس را داراى سه مرتبه مىداند: نفس نباتى، حیوانى و انسانى. براى هر
کدام از این سه مرتبه جهتى است رو به بالا و پایین که بسته به تناسب این جهت،
مراتب زیادى نشأت مىگیرد و همین جهتگیرى نفسانى موجب پیدایش دو قوهى
ادراکى و عملى خواهد شد.
ملا صدرا در ادامه مىافزاید:
براى انسان در ذات او درجات متفاوتى از کمال نهفته است. انسان سعى
دارد از یک کمال به کمال دیگر کوچ نماید. او در ابتدا در رحم چون
گیاهى است که غذا و انرژى جذب مىنماید تا رشد کند. سپس به
مرحلهى حیوانیت پا مىنهد و در این مرحله داراى حس و حرکت و
شهوت و غضب است. آن گاه از این مرحله نیز به مرحلهى انسانیت
انتقال پیدا مىکند و به عقل و عقلانیت مىرسد. در این جا آنچه را
مىنگرد، گرایشى در او ایجاد مىشود که تمام کنشهاى او بر پایهى
همان مرحلهى عقلانیت اوست. او داراى استعداد جذب علم و ارایهى
عقل براساس علم خود است. سپس از این مرحله هم پا را فراتر گذاشته
و به مرحلهى عرفان مىرسد که در این جا جذبهى الهى او را مىگیرد و
به حیات ارضى او خاتمه مىدهد.[30]
سومین نمونه از رابطهى میان حکمت نظرى و عملى از منظر ملاصدرا دیدگاه او
در مورد علم و اراده است.
ملاصدرا آن جا که پاى اتحاد اراده و علم به میان مىآید به بهترین شیوهى
عالمانه و با مشى کاملاً جدید، علم و اراده را به وجود منتهى مىنماید و هرگاه تفسیر
علم و اراده به وجود بر گردد، طبعاً میان علم نظرى و ارادهى عملى ارتباط مستقیم
برقرار مىشود. او در این مورد مىگوید:
... لأنّ مرجع العلم و الارادة و غیرهما إلى الوجود، کما أشرنا إلیه إلاّ أن
عقول الجماهیر من الاذکیاء فضلاً عن غیرهم عاجزة قاصرة عن فهم
سرایه العلم و القدرة و الارادة فى جمیع الموجودات حتّى الاحجار و
الجمادات کسرایة الوجود فیها. و لکنّا بفضل اللّه و النور الذى أنزل الینا
من رحمته، نهتدى إلى مشاهدة العلم و الارادة و القدرة فى جمیع ما
نشاهد فیه الوجود على حُسُبه و وزانه و قَدره.[31]
صدرالمتألهین در متن فوق با تعریض و کنایه مىگوید: برخى از عالمان و
اندیشمندان تیزهوش از فهم آنچه ما در تفسیر علم و اراده قایلیم عاجزاند، چه رسد
به آن کسانى که از نظر تیزبینى به مرحلهى مورد انتظار نرسیدهاند.
صدر المتألهین مىافزاید: اراده و کراهت در انسان و حیوان کیفیتى از کیفیات
نفسانى است و این کیفیات نفسانى هم از امور وجدانى به شمار مىرود (منظور از
کیفیات نفسانى ألم و لذت و مانند آن است) وجدانى بودن اراده و کراهت به
وجدانى بودن علم به این دو مقوله منتهى مىشود و در نهایت به رابطهى مستقیم میان
حکمت نظرى و عملى مىانجامد.
نتایج بحث
1ـ گزارههاى اخلاقى آن دسته از گزارههایى هستند که از نسبتهاى «استى»
تشکیل شده است و به علوم میانه و پایین تعلق مىگیرند. گزارههایى مانند «عدل
خوب است» و «ظلم بد است» از این دسته گزارهها هستند.
2ـ گزارههاى فلسفهى اخلاق آنهایى هستند که با محمولات هستىها شکل
مىگیرند و در مسایل فلسفهى آنتولوژیک خودنمایى مىکنند. از جملهى این قضایا
«آزادى هست یا نیست»، «خدا هست یا نیست» مىباشد و با این قضایا فلسفه و نیز
فلسفهى اخلاق شکل مىگیرند.
3ـ موضوع فلسفهى اخلاق هستىهاى مقدور است که عوارض ذاتى آن
خوبىها و بدىهاى اخلاقى است.
4ـ اساساً هر دو گروه هستىها (چه هستىهاى مقدور که در علم اخلاق کاربرد
دارند و چه هستىهاى نامقدور که در فلسفهى اخلاق مطرحاند) همه معیار و ملاک
ضرورتها و بایستىها مىباشند، پس ریشهى ضرورت منطقى و ضرورت اخلاقى
پدیدهى هستى بوده و از وجود برخاسته مىشود.
5ـ از قضایاى غیر مقدور عقلانى، مىتوان یک قضیه ارزشى را استنتاج کنیم، به
عبارت دیگر میان هستىهاى غیر مقدور (مربوط به فلسفه اخلاق) و بایستىهاى
مقدور (مربوط به علم اخلاق) رابطه برقرار مىکنیم.
6ـ بنابر این مىتوان از گزارهى «خدا هست» به گزارهى «باید او را پرستش کنیم»
پى ببریم. به عبارت بهتر میان حکمت نظرى و عملى ارتباط منطقى برقرار است.
7ـ ملاصدرا با طرح حمل اولى ذاتى و شایع صناعى از یک طرف و با استفاده از
ذاتى بودن حسن و قبح عقلى به رابطه میان حکمت نظرى (هستىهاى غیر مقدور) و
حکمت عملى (هستىهاى مقدور) تصریح مىکند. و نتیجه این ارتباط، اثبات
قضایاى ارزشى از قضایاى آنتولوژیک و هستىشناسى مىباشد.
منابع
1ـ شیرازى، صدر المتألهین، اسفار اربعه، مکتبة مصطفوى قم.
2ـ صدرالمتألهین، اللمعات المشرقیّة، مندرج در کتاب منطق نوین، ترجمه و شرح: دکتر المحسن
مشکوه الدینى، مؤسة انتشارات آگاه، تهران 1362 ش.
3ـ امید، مسعود، درآمدى بر فلسفه اخلاق، مؤسهى تحقیقاتى علوم اسلامى ـ انسانى دانشگاه
تبریز، 1381 ش.
4ـ حایرى یزدى، مهدى، کاوشهاى عقل عملى، مؤسهى مطالعات و تحقیقات فرهنگى،
تهران 1361ش.
5ـ سبحانى، جعفر، حسن و قبح عقلى، نگارش: على ربانى گلپایگانى، مؤسهى مطالعات و تحقیقات
فرهنگى، تهران 1368ش.
6ـ تفتازانى، سعدالدین، تهذیب المنطق.
7ـ سروش، عبدالکریم، دانش و ارزش، چاپ سینما فرم، تهران 1359ش.
8ـ باربور، ایان، علم و دین، ترجمه: بهاءالدین خرمشاهى، مرکز نشر دانشگاهى.
9ـ طوسى، خواجهنصیرالدین، اساس الاقتباس، تعلیقه: سیدعبدالّهانوار، نشرمرکز،تهران 1375ش.
________________________________________
[1]. استاد و پژوهشگر حوزه و عضو هیأت علمى دانشگاه اصفهان.
[2]. ویلیام، ک، فرانکنا، اخلاق Ethics .
[3]. حایرى، مهدى، کاوشهاى عقل عملى، صص 80 ـ 86.
[4]. دانش و ارزش، صص 50 به بعد؛ کاوشهاى عقل عملى، صص 24 به بعد.
[5]. سبحانى، جعفر، حسن و قبح عقلى، ص 146.
[6]. همان، ص 147؛ علم و دین، ایان باربور، صص 441 به بعد.
[7]. ابن سینا، الاشارات و التنبیهات، ج 1، صص 213 ـ 220؛ نجات، بخش منطق، ص 63.
[8]. David Hume: A Treatise of Hume Nature Pellican classics (1969).
[9]. هیوم، رسالهاى درباره طبیعت بشر، ص 510.
[10]. تفتازانى، سعدالدین، مختصر المعانى، ص 37.
[11]. همان، ص 41.
[12]. سبزوارى، ملاّ هادى، منظومه، بخش منطق، ص 91.
[13]. براى درک بیشتر موضوع ر.ک به: حسن و قبح عقلى، ص 176.
[14]. حایرى، مهدى، کاوشهاى عقل عملى، صص 51، 102، 174، 177.
[15]. صدر المتألهین، اسفار اربعه، ج 1، صص 20 و 21.
[16]. بنگرید: عبداللّه انوار، تعلیقه اساس الاقتباس خواجه نصیر، ص 35 صفحه متن و ص 10
(صفحه تعلیقه).
[17]. ملاصدرا، اسفار، ج 1، صص 31 و 32، با تعلیقات علامه طباطبایى. شیخ الرئیس در منطق نجات و
خواجه نصیر طوسى در شرح اشارات ج 1، ص 59 به همین نکته اشاره کردهاند.
[18]. همان.
[19]. کاوشهاى عقل عملى، صص 147 ـ 148.
[20]. منطق نوین، رسالة اللمعات المشرقیّة، ترجمه و شرح: مشکوة الدینى، ص 7؛ اسفار اربعه، ج 1،
صص 66، 74.
[21]. کلینى، اصول کافى، ج 1، ص 3، کتاب فضل العلم، باب ثواب العلم و المتعلم، حدیث 4.
[22]. ملاصدرا، شرح اصول کافى، ص 82 به بعد، تصحیح: محمد خواجوى.
[23]. نحل / 16.
[24]. آلعمران / 73.
[25]. بقره / 5.
[26]. رعد / 41.
[27]. اصول کافى، ج 1، ص 48، باب فقد العلماء، حدیث 6.
[28]. ق / 21.
[29]. ملا صدرا، شرح اصول کافى، ج 2، صص 155 به بعد.
[30]. همان.
[31]. ملاصدرا، اسفار اربعه، ج 6، صص 335 به بعد.