آرشیو

آرشیو شماره ها:
۵۴

چکیده

براساس چارچوب نظری هابرماس، از «نسبت اندیشه و سیاست» در سیر تاریخ اندیشه سیاسی غرب، اندیشه و سیاست در دوره کلاسیک و در سنت ارسطویی حول مفهوم «سعادت» با هم عجین می شوند؛ زیرا اندیشه، سعادت را تعریف می کند و سیاست در خدمت تحقق مفهوم سعادت، قرار می گیرد. حال آنکه در اندیشه سیاست مُدرن و در سنت هابزی، اخلاق و سیاست از هم جدا می شوند. در حقیقت هدف ساختار سیاسی شاهنامه، سعادتمند کردن شهروندان و همچنین زمینه ای برای ایجاد امنیت و تحقق رفاه می باشد؛ با این توصیف، طبق چارچوب نظریه هابرماس، مقاله حاضر بر این نظر است که در اندیشه متفکران مکتب فرانکفورت، اندیشه و سیاست همانند سنت کلاسیک، می تواند مفهوم رفاه در جهت مذهبی و علم سعادت، عدالت، امنیت و کمک به نیازمندان را به وجود آورد که همان «اخلاق فضیلت» است؛ «اندیشه های سیاسی» که مورد علاقه ماکیاولی و «نظم اجتماعی» که مورد نظر مور است، با توجه به زندگی «فضیلت-مندانه» شهروندان توضیح داده نمی شوند. مسئله این متفکران مدرن برخلاف متفکران کلاسیک، نه پرسش از شرایط اخلاقیِ «زندگی خیر»، بلکه پرسش درباره شرایط واقعی بقاست که مورد نظر مور است. با این توضیح می توان حد فاصل میان عقلانیت ارتباطی در تقابل با عقلانیت ابزاری را طبق نظر فرانکفورت در ساختار سیاسی شاهنامه بررسی نمود که این مکتب ما را به «وفاق اجتماعی» می رساند و رسیدن به رهایی از تعلقات دنیایی را همان خرد عینی می داند.

تبلیغات