استعمار غربی که در طی قرون متوالی، به عنوان بخشی جدایی ناپذیر از تاریخ جدید غرب و تاریخ جهان بوده است، دارای مبانی فکری مسلط و هژمونی و گفتمانی غالب برای خود می باشد که نه تنها بر انگیزاننده ی عمل استعمار است، بلکه در تشدید و تداوم آن نیز تأثیر زیادی داشته است. استعمار به صورت عمیقی در رابطه با تفکری است که با ایجاد تقابل ها و تمایزات دو شقی بین خود و دیگری، با تعریف خود و دیگری، و کسب هویت از این راه، خود را در موضعی والا قرار می دهد. بر مبنای چنین رابطه ای، انسان غربی در موضعی قرار می گیرد که در تفکر مسیحی به عنوان رستگاری شناخته می شود و در دوران جدید این رستگاری دینی جای خود را به مفاهیم جدید برآمده از متافیزیک عصر جدید می دهد. بر این اساس، استعمار که به سلطه ی غربی و اروپایی بر دیگری منفی می انجامد به عملی موجه و همسو با طرح کلان تاریخی بدل می شود. در این مقاله این جنبه از استعمار با روش تحلیلی – انتقادی به بررسی گذاشته شده است. آنچه از مباحث مطرح به دست آمده، بر همسویی عمل استعمار و ایستار های آن با مبانی متافیزیکی و فلسفه ی تاریخ حاکم دلالت دارد که به معنای اثبات فرض عمده ی آغازین می باشد.