دین و معرفت شناسی (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
معرفتشناسی همان نظریهی شناخت است؛ هم از این رو چشم داشت فرد از مباحث معرفتشناسی مربوط به دین این است که این پرسش، در این مباحث، در کانون توجه قرار گیرد که آیا کسی میتواند به باورهای دینی معرفت حاصل کند یا نه. با این همه، در این گونه مباحث مربوط به باور دینی، این گرایش وجود داشته است که براهین له و علیه وجود خداوند؛ براهین خداباورانهی سنتی از یک سو و آن دسته از براهین علیه وجود خداوند از سوی دیگر - مانند برهانی که از راه شر علیه وجود خداوند اقامه میشود - در کانون توجه قرار گیرد.
اگر بخواهیم بدانیم چرا این گرایش وجود داشته است، باید در مورد باور دینی در خصوص قرینه گرایی(1) تأمل کنیم. «قرینه گرایی» به اختصار عبارت است از این آموزه که مؤمنان به دین - اگر میخواهند باورهایشان به وجه عقلانی توجیه شوند - باید قرائنی برای آنها داشته باشند. به ویژه آنان باید برای باورهایشان در پی قرائنی گزارهای(2) باشند؛ قرینهی مأخوذ از چیزهای دیگری که بدانها باور دارند و میتوانند آنها را به صورت برهانی عرضه و ارائه نمایند. در اتخاذ قرینه گرایی، قرینه گرا در خصوص باور دینی با اشکالی رویاروی میشود؛ اشکال این است که باور دینی ناموجه است، به این سبب که برای آن توجیه مکفی وجود ندارد. مبدعان قرینه گرایی، بنیان انگاران(3) کلاسیکاند؛ رنه دکارت و (خاصّه) جان لاک. بر وفق نظر دکارت و لاک، پارهای باورها برای ما یقینی اند. دو قسم باور یقینی وجود دارد؛ یکم، باورهای بالذات بدهی، مانند 3=1+2 و دوم، باورهای فرد مربوط به حیات نفسانی و ذهنی خودش، مانند این باور که «اکنون به نظرم میرسد که دستی را میبینم». البته بر وفق نظر لاک، من در پذیرفتن آن دسته از باورهایی که قطعی و یقینیاند، بیگمان، توجیه شدهام؛ در
______________________________
1. Evidentialism
2. Propositional evidence
3. Foundationalists
______________________________
واقع در توان من نیست که این گونه باورها را طرد نمایم. اما برای هر باوری که یقینی نیست فقط وقتی پذیرفتن آن از ناحیه من موجه است که بتوانم تشخیص دهم که آن محتمل است یا با توجه به باورهایی که برای من قطعی و یقینیاند، محتمل است.
این «توجیه» چیست و چرا وجود یا عدم آن برای باورهای من حائز اهمیت است؟ لاک معتقد بود که آدمیان مخلوقاتی خردمندند؛ مخلوقاتی که میتوانند به باورها نظم بدهند؛ به آنها اعتقاد پیدا کنند و بر آنها خرده بگیرند. او بر آن بود که مخلوقات خردمند وظیفهای عقلانی دارند که فقط آن قضایایی را باور کنند که بتوانند تشخیص دهند با توجه به باورهایی که برای آنان یقینی است، محتملاند. این وظیفهی ماست، همچون فاعلهای خردمند. توجیه، بر وفق تصور لاک، صرفاً عبارت است از بودن در چارچوب اختیارات و استحقاقهای خودمان و علیه تکالیف خودمان اقدام نکردن. شما، در انجام کاری معین، موجهید اگر آن کار، خلاف تکلیفی نباشد که شما قصد دارید انجام دهید.
رأی لاک در این خصوص، به طور کلی در میان معرفت شناسان و خاصه در میان کسانی که اشتغال فکریشان معرفتشناسی باور دینی است، تأثیری عظیم داشته است. مضافاً به این که با توجه به آرا، و نظریات وی سهل و ساده است که پی ببریم چرا باید این قدر دلبستگی به براهین یا دلایل اثبات وجود خدا داشته باشد. این که خدا وجود دارد بالذات بدیهی نیست - والا هیچ خدا ناباور و لاادری گویی وجود نمیداشت - و البته این باور که خدا وجود دارد ربطی به حیات ذهنی خود فرد ندارد. اما هرگاه آدمی، بر وفق این نحوه تفکر لاکی، به این باور به دیده قبول نگاه کند، لازم است درک کند که این باور، با توجه به چیزی که برای آدمیان یقینی است، محتمل است و اگر آدمیان بدین مطلب پی نبرند برخلاف وظیفه شان مشی خواهند کرد و لذا درخور شماتت و تقبیح اند. دلایل یا براهین فقط ابزارهایی هستند که فرد با آنها پی میبرد (و اثبات میکند) که باور معینی، با توجه به آنچه قطعی و یقینی است، محتمل است.
به نظر میآید قرینه گرایی چندان اقناع کننده نبوده است. یکم، به این دلیل که سراسر تاریخ فلسفهی غرب، از دکارت تا هیوم، گویای آن است که اندکند کسانی که بتوانند به واقع پی ببرند باوری، با توجه به آنچه قطعی و یقینی است، محتمل است. اگر بتوانیم فقط قضایایی را باور کنیم که به شرط فوق وفا نمایند، آنگاه اکثر چیزهایی که ما باور میکنیم - این که عالمی ورای ما وجود دارد، این که افراد دیگری غیر از ما وجود ندارند، این که گذشته وجود داشته است - توجیه شده نخواهد بود (یا به وجه واضح توجیه شده نخواهد بود). دوم، تأمل سنجیده و باریک بینانه آشکار میکند که درست به نظر نمیرسد که در واقع تکلیفی هست که آن قیدی بر پای باور مینهد که با توجه به آنچه قطعی و یقینی است، محتمل میشود.
اگر برای نگاهی جامع الاطرافتر، گامی بازپس نهیم میتوانیم دو قسم پرسش در خصوص باور دینی و دو قسم نقد یا اشکال نظیر هم را از یکدیگر تفکیک نماییم. یکم، دعاوی ای وجود دارد مبنی بر آنکه باورهای دینی - مثلاً مسیحیت - صادق نیستند؛ از باب نمونه این باورها که شخصی چون خدا وجود دارد، یا این باور که عیسی مسیح پسر ملکوتی خداوند است. میتوانیم این اشکال را به باور دینی، اشکال به حسب واقع(1) بنامیم. دعوی این است که باور دینی مورد نظر کذب است و ناظر به واقع(2) نیست. اما قسم دیگری از نقد یا اشکال نیز وجود دارد. در قسم دوم دعوی این نیست که باور دینی کاذب است، بل این دعوی است که این باور که کاذب است یا کاذب نیست به وجهی نا به جا، ناموجه، غیرعقلانی یا به وجهی نه در خور و سزاوار باور بودن است. اشکال قرینه گرا به باور دینی روایتی از این گونه نقد ناظر به حقیقت(3) باور دینی است و این اشکال بارزترین اشکال بوده است. ولی اشکال ناظر به حقیقت دیگری وجود دارد که به وجهی فزاینده حائز اهمیت شده است. این اشکال که فروید، مارکس و نیچه به آن دامن زدند، اشکال خردگریز بودن باور دینی است. مراد از این اشکال چیست؟ بر وفق نظر فروید، باور دینی مبتنی بر پندار یا تشفی آرزو(4) است؛ ما خودمان را با طبیعتی وحشی و سنگ دل که حامل درد، ترس و زیان است و سرانجام مرگ ما را مطالبه میکند، رویاروی دیدیم. در نتیجه (به وجهی نیمه هشیارانه) پدری را در آسمان از پیش خود جعل کردیم که به ما عشق میورزد و در واقع زمام طبیعت به دست اوست؛ در غیر این صورت، به ورطهی افسردگی، سردرگمی و مرگ در خواهیم غلتید.
به همین جهت، از نظر فروید، باور دینی بر مبنای پندار پدید میآید. دلیل این مطلب - که موجد نقد چنین باوری است - این است که سازو کار پندار، معطوف به تکوین باور راستین
______________________________
1. De facto
2. Factual
3. De jure
4. Wish fulfilment
______________________________
نیست، بل ناظر به باوری است که واجد خاصهای دیگر - باوری غیر راستین مرتبط به این خاصه - در این خصوص است؛ این خاصه به ما این توانایی را میدهد که کار خود را در این جهان به پیش بریم که اگر این خاصه نباشد، جهان دل سرد کننده خواهد بود. به این جهت است که باور دینی، بر طبق این دلیل، خرد گریز است.
این نقد باور دینی، کنجکاوی برانگیز است. اما شاید مهمترین مطلبی که در این خصوص باید به آن پی ببریم این است که این نقد و اشکال، از آنجا که نقد و اشکالی است بر باور دینی که چنانکه ادعا میشود حقیقیه(1) است، در واقع مستقل از مسألهی نقد خارجیه(2) است. زیرا اگر مسیحیت حق و حقیقت باشد، آنگاه کم و بیش واضح است که باور مسیحی به هیچ روی به معنای مورد نظر فروید خردگریز نیست. اگر باور مسیحی حق و حقیقت باشد، آنگاه در واقع شخصی همچون خدا - که از ما میخواهد که باید به او علم بیاوریم - وجود دارد؛ فرایندهای ادراکی(3) که موجد باور به خدا و به دیگر حقایق دین مسیحیاند احتمالاً نقش شان به وجود آوردن باوری راستین در ماست. اما اگر مسیحیت دروغین باشد، آنگاه به احتمال زیاد باور مسیحی موجد فرایندهای ادراکی - که غرض از آنها پدید آوردن باور راستین است - نمیباشد. در این صورت این نقد حقیقیه از باور مسیحی، مستلزم این فرض است که این باور راستین نیست؛ این نقد فقط در صورتی ممکن است که باور مسیحی دروغین باشد. اگر از این نقد همچون دلیلی بر نفی و طرد باور مسیحی قصد شود، مصادره به مطلوب(4) لازم میآید.
به وجهی کلیتر، به نظر میآید که هیچ نقد معرفتی حقیقیهی معقول از باور دینی، مستقل از مسألهی خارجیهی راجع به صدق باور مورد نظر، وجود ندارد (نقد قرینه گرایانه شکست خورده است و اظهار نارضایتی فروید، مستقل از این مسألهی خارجیه نیست که آیا باور دینی مورد نظر راست است یا دروغ). رهیافت نقادانهی نسبتاً عام و شایعی از باور دینی را میتوان به وجه ذیل بیان کرد؛ «راجع به این که باور دینی راست است من کاملاً لاادریام لیکن این را میدانم که باور دینی خردگریز است.» ملاحظات فوق نشان دهندهی این بود که این رهیافت - اگر بخواهیم حسن نیت به خرج بدهیم - مناقشهآمیز است. [سرفصلهای این مقاله، به
______________________________
1. De jure
2. De facto
3. Cognitive processes
4. Question - begging
______________________________
شرح زیر است]؛
1 ) قرینه گرایی؛
2 ) قرینه گرایی تشخص یافته؛
3 ) قرینه گرایی نقادی شده؛
4 ) نقد خارجیه و نقد حقیقیه؛
5 ) فروید و مارکس؛
6 ) پاسخ دندان شکن دینی؛
7 ) نقد حقیقیه، به نقد خارجیه تحویل میشود.
قرینه گرایی
معرفتشناسی عبارت است از نظریهی شناخت؛ در نظریهی شناخت کند و کاو میشود در هر آن چیزی که شناخت را از صرف باور صادق متمایز میکند. (مثلاً شما به سبب خوش بینی مفرط به این نتیجه میرسید که در بخت آزمایی برنده خواهید شد؛ حال اگر خوش شانسی بیاورید و در بخت آزمایی برنده شوید، این باور شما، مصداقی از باور صادق است، در عین حال شناخت هم نیست.)
برای آن کمیت یا کیفیتی که برحسب آن، با دقت هر چه بیشتر، شناخت از باور صادق منفک میشود، به اسمی نیاز داریم که آن را «مجوز رد و قبول»(1) مینامیم. در این صورت چشمداشت همگان این خواهد بود که کانون توجه در معرفتشناسی باور دینی متمرکز بر این مطلب است که آیا باور دینی مجوز رد و قبول دارد و اگر دارد چه قدر است و نحوهی دستیابی آن به این مجوز چگونه است. لکن حقیقت مطلب این است که بحث معرفت شناختی از باور دینی، دست کم عهد روشنگری به بعد (و در دنیای مغرب زمین)، در اغلب موارد، متمرکز بر این مسأله نبوده است که آیا باور دینی مجوز رد و قبول دارد یا نه، بلکه متمرکز بوده است بر براهین، خاصه بر براهین له و علیه باور خداباورانه. این باور عبارت است از این که شخصی همچون خدا وجود دارد که سنتاً در ادیان مسیحیت، یهودیت و اسلام قادر متعال، عالم مطلق، خیر مطلق و شخص روحانی مهربانی تصور شده است که جهان را پدید
______________________________
1. Warrant
______________________________
آورد، و آدمیان را بر صورت خویش آفریده و همواره در این جهان در کار آفرینش گری است و بر نهج عدل، مراقب آفریدههای خویش است.
معمولترین ادله یا براهین خداشناسانه، این سه برهان پرآوازه بوده است؛ براهین وجود شناختی، جهان شناختی و غایت شناختی، بر وفق تعبیر و تسمیهی کانت. همچنین برهان اخلاقی (نگاه کنید به مدخل براهین اثبات وجود خدا). از این میان، برهان غایت شناختی؛ برهان از راه اتقان صنع (بر وفق آنچه که در سوین برن، 1979) آمده است، شاید هم شایعترین براهین باشد و هم اقناع کنندهترین آنها. از حیث دیگر، از حیث خداباوری ستیزی، برهان عمده، سنتاً برهانی بوده است که در آن به وجه قیاسی از راه شر بر نفی خداباوری استدلال میشود؛ این برهان از این قرار است؛ وجود خدایی قادر مطلق، عالم مطلق و سراسر خیر، منطقاً با وجود شر، یا با همهی آلام، رنجها و شرارتهای آدمیان که به طور بالفعل در جهان یافت میشود (نگاه کنید به مدخل مسأله شر)، ناسازگار است. این استدلال قیاسی در ربع آخر قرن بیستم، از اعتبار افتاد، زیرا فیلسوفان، وقتی که نیک بررسی کردند، دیدند که در این خصوص هیچ ناسازگاری وجود ندارد؛ برهانی احتمال گرایانه جایگزین این برهان شده است. بر وفق این برهان، نامحتمل است که شخصی چون خدا، با این فرض که همهی شرور عالم بروز و ظهور دارند، موجود باشد. برهانهای مکمل دیگری وجود دارند که در جناح برهان از راه شر علیه خداباوری هستند، از جمله این برهان که، نفس تصور خدا ناسازگار است (زیرا مثلاً چنین تصور شده است که محال است شخصی قادر مطلق یا شخصی عالم مطلق یا شخصی متعال وجود داشته باشد که قادر به عمل در جهان باشد، یا شخصی باشد بی پیکر جسمانی). (در ذیل خواهیم دید که، در سدهی نوزدهم، فروید و مارکس سبک دیگری از برهان علیه باور خداشناسانه را معرفی نمودند که بر وفق آن چنین باوری خردگریز است، از بابت این که منبعث از سوء عملکرد قوهی ادراکی یا تشفی آرزوست.)
کدام دسته از این برهانها قویتر است؟ بر وفق قرینه گرایی، باور به خدا فقط در صورتی توجیهپذیر است که اولی [= برهانها] قویتر از دومی [= باور به خدا [باشد.
قرینه گرایی تشخص یافته
چرا بحث متمرکز بر این براهین شده است و چرا مهم است که کدام دسته از براهین قویتراست؟ فرض کنید که در واقع هیچ قسم براهین متقن و معتبر در دفاع از باور دینی یا باور خداشناسانه وجود ندارد؛ در این صورت چرا باید به فکر بیفتیم که مؤمن را مسألهدار کنیم؟ برای فهم این مطلب باید بدانیم که چرا قرینه گرایی در ارتباط با باور دینی مطرح میشود (از این پس به اختصار «قرینه گرایی» میگوییم). قرینه گرایی شیوهی غالب (اگرچه نه یگانه شیوه) تفکر دربارهی این موضوعات از عهد روشنگری تاکنون (باز در دنیای مغرب زمین) بوده است. قرینه گرا این گونه میاندیشد که شخصی که باوری دینی را میپذیرد و تصدیق میکند باید بینه و قرینهای برای آن باور داشته باشد. خاصه این گونه اشخاص باید قرینهای گزارهای برای باورهایشان داشته باشند، قرینهای که مأخوذ از چیزهای دیگری است که آنان بدانها باور دارند. این است دلیل آنکه چرا براهین و استدلالها حائز اهمیت سرنوشت سازی اند؛ برهان صرفاً عبارت است از نحوهی سامان بخشیدن و عرضه و ارائهی قرینهی گزارهای ما برای این باور یا آن باور. صرفاً از باب ساده کردن مطالب بگذارید از رسم رایج پیروی کنیم و بیشتر در خصوص باوری خداشناسانه، باور به خدا، تأمل کنیم؛ بعداً در مورد باورهایی که از خداباوری درمیگذرند - از قبیل باورهایی که مسیحیت به واسطهی آنها از اسلام و یهودیت متمایز میشوند - نیز تأمل میکنیم.
لذا قرینه گرا این گونه میاندیشد که مؤمن به خداوند باید قرینهای در دفاع از این باور داشته باشد، اما برای چه باید قرینه داشته باشد؟ اگر آنان [= مؤمنان [قرینهای برای باورهایشان نداشته باشند، برای آنان چه اهمیتی خواهد داشت؟ پاسخ این پرسش، بر وفق نظر قرینه گرا، پاسخی دوپهلوست. اولاً اگر آنان هیچ قرینه (یا قرینهی مکفی) نداشته باشند، باور آنان مقوم معرفت نخواهد بود. مؤمنان علم دارند که شخصی همچون خدا وجود دارد (این باوری است که از نظر آنان مجوز رد و قبول دارد) فقط در صورتی که آنان قرینهی گزارهای برای چنین باوری داشته باشند - یعنی اگر فقط آنان دلیل معتبر و مقتضی برای این باور داشته باشند. مخاطرات مورد اخیر به طور چشمگیری بیشتر از مخاطرات قبلی است. زیرا اگر مؤمنان قرینه نداشته باشد، آنگاه بر وفق نظر قرینه گرا، آنان نه فقط فاقد معرفت خواهند بود، بل همچنین در اعتماد به باور به خداوند ناموجه خواهند بود؛ باور آنان عقلاً توجیه شده نخواهد بود.
اما این توجیه چیست و چرا ما به آن نیاز داریم؟ چرا فقدان توجیه مسأله ساز است؟ چرالزوماً توجیه باور خداشناسانه چنین ارتباط تنگاتنگی با بحث استدلالهای خداباورانه و خداناباورانه دارد؟ برای پاسخ دادن به این پرسشها، باید به سرآغازهای فکر جدید و روشنگری در باب این پرسشها بازگردیم؛ به آبشخور کتاب لاک، جستار در باب فاهمه بشری (1689)، یکی از متنفذترین منابع فکری در باب این موضوعات (نگاه کنید به مدخل. ج. لاک ½v).
لاک در یکی از آشوب زدهترین ادوار تاریخ فکری و معنوی انگلستان زندگی خود را سپری کرد؛ این دوران خاصه از لحاظ دینی، بحرانی و متفرق بود و این تنوع فراوان آراء و عقاید دینی گونه گون نظر لاک را به سوی خود جلب کرد. در آن دوران مجادلهای برقرار بود میان پروتستانها و کاتولیکها و در درون پروتستانتیسم اختلاف نظرها و منازعات بیشمار، و جناحهای فکری متخاصم متعدد، وجود داشت. لاک به این آشفتگی ثمربخش و پر همهمهی آراء و عقاید دینی و ناآرامی مدنی همراه با آن، دل بستگی عمیقی داشت. جستار وی دست کم تا حدی برای گره گشایی از این معضلات طرح ریزی شده بود. لاک بر آن بود که سرچشمهی این سیل خروشان آراء و عقاید دینی نامنسجم، کشش و گرایش مفرط مردمان به باور توجیه نشده است. اما در اعتقاد به باوری، چه چیز قرار است توجیه شود (یا توجیه نشده) است؟ بر وفق نظر لاک (و نیز رنه دکارت (½v)، یکی از برجهای دو قلوی معرفتشناسی جدید مغرب زمین) تکالیف یا الزامات یا مقتضیات معرفتی یا عقلانی وجود دارند؛
ایمان چیزی نیست به جز تصدیق استوار ذهن و آن اگر تحت ضابطه و نظم قرار گیرد، همچنان که وظیفهی ماست، هرگز مخالف عقل نیست. کسی که ایمان دارد و ایمانش مقرون به هیچ گونه دلیل عقلی نیست، عاشق تخیلات خویش است. همچنان که کسی که باید حقیقت جویی بکند، نمیکند و اطاعتی که نسبت به خالق موظف است، به جا نمیآورد - زیرا خدا به او مشاعر داده است تا صواب را از خطا بازشناسد - و در حد اعلای چنین امکانی عمل نمیکند، هر چند گاهی نوری از حقیقت را ببیند، اتفاقی خواهد بود و من نمیدانم بختیاری از رهگذر بخت و تصادف، نامنظم بودن عمل او را معذور خواهد کرد یا نه. قدر متیقن این است که شخص باید در قبال هر اشتباهی که میکند، مسئول و پاسخگو باشد. نهایت این که اگر کسی از نور و مشاعری که خدای تعالی به او ارزانی کرده است استفاده کند و با تأییدات و استعدادهای موهوب خود صمیمانه در پی حقیقت برود از حیث این که به وظیفهی وجدانی خود، همچون مخلوق عاقلی، عمل میکند رضایت خاطر خواهد داشت و اگر هم حقیقت بر وی مکشوف نشود، باز مأجور خواهد بود، زیرا بر تصدیق خود به درستی سیطره دارد و آن را به جای خود به کار میبرد و در هر صورت باورها یا ناباوریهای وی به موجب راهنمایی عقل است. اما کسی که برخلاف این روش عمل میکند و مشاعر خود را به جز تحرّی حقیقت به کار میبرد، برخلاف نور مختص به خودش سیر میکند و از آن تخطی مینماید و آن قوایی را که به وی ارزانی شده است، از کف میدهد.
(24IV.xvii. : 1689)
ما مکلفیم باور خودمان را، به وجهی معین، تحت ضابطه و نظم درآوریم. اگر باور خودمان را تحت ضابطه درنیاوریم، نسبت به آن باید مسئول و پاسخگو باشیم. آن کس که باوری را بدین سان تحت ضابطه و نظم درمیآورد واجد خرسندی و ترضیهی خاطر منبعث از «انجام تکلیفش همچون مخلوقی عاقل» میشود؛ چنین شخصی «بر تصدیق خود به درستی سیطره دارد و آن را چنان که باید، به جای خود، به کار میبرد.» مخلوقات عاقل، مخلوقاتی که در آنان این توانایی هست که باوری را قبول کنند یا از قبول آن تن زنند، با توجه به تحت ضابطه و نظم درآوردن باور یا تصدیقشان، تکالیف یا الزاماتی دارند. هسته کانونی مفهوم توجیه (هم چنان که وجه اشتقاق این لفظ مشعر است) این است؛ اشخاص، از حیث عمل یا باوری موجهاند در صورتی که در انجام آن عمل، تکالیف یا الزاماتی را نقض نکنند و با مقتضیات مربوطه، در چارچوب حقوق خودشان، خود را منطبق نمایند. موجه بودن در باور داشتن به چیزی همانا مسئول و پاسخگو بودن در قبال آن چیز است، از رهگذر شکل بخشیدن و تمسک به آن باور. اگر این مطلب ندیده گرفته شود آدمی به هیچ تکلیفی در تمسک به باور یا باورهایی مکلف نمیشود. این اسلوب تفکر نسبت به باور موجه (مقرون به تعمیمهایی براساس تشابه یک قسم یا اقسامی از باور) از روزگار لاک تا به امروز به وجه غالب باقی مانده است.
جان لاک بر این باور بود که فقط در صورتی که بتوان کسی را مجاب نمود که تصدیق خود را محدود و منحصر به آن دسته از باورهایی نماید که موجهند، دیگر با این انبوه ضد و نقیض باورهای دینی مواجه نخواهد شد. استدلال این شخص بدین قرار است؛ به گفتهی وی فقط در صورتی باوری برای من موجه است که من در محدودهی حقوق معرفتی خودم بمانم و ازهیچ تکلیف یا الزامی در تمسک به آن باور سرباز نزنم. اما تکالیف یا الزامات من در این جرگه کداماند؟ بر وفق نظر لاک، تکلیف معرفتی کانونی بدین شرح است؛ باور داشتن به قضیهای، فقط بستگی دارد به درجهای از احتمال مربوط به هر آن چیزی که برای شما قطعی و یقینی است. کدام باورها برای شما قطعی و یقینیاند؟ دو قسم باور یقینی وجود دارد؛ یکم، به نظر لاک (و باز در این جا او با دکارت هم رأی است) قضایایی که مربوط به تجربهی بیواسطهی خودتان میشود برای شما یقینیاند؛ مثلاً قضیهای در این باره که شما سردرد خفیفی دارید یا قضیهای در این باره که شما دارید در مورد دایناسورها میاندیشید. دوم، قضایایی وجود دارند که به نظر شما بدیهیاند و این گونه قضایا لزوماً صادقاند به وجهی که از فرط وضوح ممکن نیست در مورد آنها چندان مداقه کنید مگر این که پی ببرید آنها باید صادق باشند. (نمونههای این گونه قضایا، قضایای سادهی علم حساب و دانش منطق است، مقرون به قضایایی همچون قرمز، رنگ است و هر چه وجود دارد خاصهها و صفاتی دارد.) این دو قسم قضیه برای شما قطعیاند و شما به وجه غیرارادی در باور کردن آنها موجهید؛ در مورد قضایای دیگر، به گفتهی لاک، در باور کردن هر یک از آنها، فقط به درجهی احتمال این قضایا در ارتباط با آن دسته از قضایا که برای شما قطعی و یقینیاند، موجهید. (در اینجا راه لاک از راه دکارت جدا میشود. به نظر میآید رأی دکارت این است که شما در باور کردن قضیهای که برای شما قطعی نیست موجهید، فقط اگر آن قضیه به وجه قیاسی از قضایایی که برای شما قطعی و یقینیاند، منتج شود.) لذا بر وفق کل سنت بنیادگرایانهی جدید - که منبعث از لاک و دکارت بود - وظیفهی شما این است که قضیهای را نپذیرید مگر این که آن قضیه برای شما قطعی باشد، یا (دست کم) در ارتباط با آنچه برای شما قطعی است، محتمل باشد.
اگر قضیهای برای شما قطعی نباشد، وظیفهی شما این است که از باور کردن آن خودداری کنید، مگر این که قرینهای گزارهای برای آن داشته باشید. اما باور لاک این بود که اگر ما، از حیث وظیفهی معرفتی خود، غایت جهد را بکنیم و فقط به قضایایی باور بیاوریم که در توان ما باشد که تشخیص دهیم در ارتباط با آنچه برای ما قطعیاند، محتملاند، خودمان گرفتار تهافت، یا دست کم خودمان را تقریباً در اغلب موارد در گیرودار تهافت نخواهیم یافت.
وقتی به باور خداشناسانه رجوع میکنیم میتوانیم پی ببریم چگونه رأیی را که در بالا در باب توجیه بیان کردیم، به این باور اطلاق میشود. یکم، این باور برای ما قطعی نیست؛ نیزین باور بدیهی نیست (چون خدانشناسان و لاادری گویانی وجود دارند که به چنان درک و فهمی که تضمین کنندهی پذیرش این باور باشد، دست رسی ندارند)؛ همچنین این باور مربوط به احوال ذهنی ما نیست. لذا، بر وفق شیوهی تفکر لاک، باور خداشناسانه فقط در صورتی توجیه میشود که قرینهی گزارهای برای آن وجود داشته باشد. به بیان دقیقتر، شخص در پذیرفتن باور خداشناسانه فقط در صورتی موجه است که به آن باور براساس استدلال متین و معتبری؛ استدلالی که مقدماتش برای شما قطعی و یقینی است، اعتقاد داشته باشد. رکن اصلی شیوهی تفکر در خصوص توجیه باور خداشناسانه - که از زمان لاک تا زمان ما سیطره داشته است - همین است، محتمل است؛ این باور در ارتباط با آنچه قطعی و یقینی است، فقط در صورتی محتمل است که ادلهی متین و معتبری در دفاع از آن وجود داشته باشد؛ لذا باور خداشناسانه فقط در صورتی توجیه میشود که استدلالی متین و معتبر در دفاع از آن وجود داشته باشد. پس از این البته بسی آسان است که پی ببریم چرا در بحث از باور خداشناسانه گرایش به تمرکز بر استدلالهای له و علیه خداشناسی بوده است.
باری، لاک در دفاع از این موضع استدلال نمیکند، بل صرفاً از این موضع خبر میدهد. متفکران بعدی که دربارهی توجیه باور خداشناسانه بحث کردهاند، اکثراً، هم از حیث خبر دادن از این موضع و هم از بابت قصور در آوردن استدلالی، در دفاع از این موضع، از لاک تبعیت کردهاند. هم از این رو، دابلیو، کی. کلیفورد(1) در بوق و کرنا میکند که «همیشه، در همه جا، برای همه کس، خطاست که به چیزی مبتنی بر قرائن غیرمکفی باور بیاورد.» (183:1879)؛ آوای او شاید در میان دستهی هم سرایانی که پافشاری میکنند وظیفهای عقلانی وجود دارد که به خدا باور نیاوریم مگر در صورتی که استدلالی متین و معتبر در دفاع از آن وجود داشته باشد، شاخصترین آواها باشد. (از میان تعداد اندک شمار اعضای این دستهی هم سرایان، افراد ذیل هستند؛ بِرَند بلانشارد(2) (-400:1974)، اچ. اچ. پرایس(3)، برتراند راسل و مایکل اسکریون(4).) از نظر همهی این متفکران، اگر شما باور خداشناسانه را، بدون داشتن استدلالی متین و معتبر در دفاع از آن بپذیرید، برخلاف وظیفهی معرفتی خود مشی میکنید و لذا در
______________________________
1. W. K. Clifford
2. Brand Blanshard
3. H. H. Price
4. Michael Scriven
______________________________
پذیرش این باور ناموجهید و گناهی معرفتی(1) مرتکب میشوید.
قرینه گرایی نقادی شده
این فکر وسیعاً وجود دارد که چندین مسألهی مهم، در ارتباط با این رویکرد، نسبت به معرفتشناسی باور خداشناسانه، وجود دارد. یکم، معیارهای استدلالهای خداشناسانه، سنتاً بس بیمعنی تلقی شدهاند (و شاید تا حدی مسئولیت این کار باید برعهدهی کسانی گذاشته شود که استدلالهایی را مطرح نمودهاند و مدعی شدهاند که این گونه استدلالها منحیثالمجموع پایه و مایهی براهین مستدل خداشناسیاند.) به نظر میرسد که این رأی حاکی از آن است که استدلال خداشناسانهی متین و معتبر باید از آنچه بدیهی یا به غایت واضح است، منبعث شود و به وجهی فخیم، به مدد صور استدلالی معتبر بدیهی، تا اخذ نتیجه از آن، ادامه پیدا کند. شگفت نیست که تعداد قلیلی از براهین خداشناسانه - اگر اصلاً براهین خداشناسانه وجود داشته باشند - به این معیار فاخر وفا میکنند. منحیثالمجموع، تقریباً هیچ برهان فلسفی - هر قسم برهانی که باشد - به این معیار وفا نمیکند.
دوم، اکثراً التفات مقصور به سه برهان از براهین خداشناسانه بوده است؛ این سه عبارتاند از برهانهای سنتی وجودی، جهان شناختی و غایت شناختی. البته در واقع براهین خداشناسانه بیش از اینها بودهاند. مثلاً برهانهایی هستند، منبعث از چیستی نقش حقیقی [خداوند] و برهانهایی منبعث از سرشت قضایا، اعداد و مجموعهها. همچنین برهانهایی هستند، منبعث از حیث التفاتی،(2) منبعث از شرطیهای خلاف واقع(3)، منبعث از تلاقی وثوق معرفتی یا توجیه معرفتی(4)، منبعث از دلالت(5)، بساطت(6)، شهود(7) و عشق. نیز براهینی وجود دارند، منبعث از رنگها، طعمها، معجزات، بازی و لذات، منبعث از اخلاق، از زیبایی و از معنی
______________________________
1. Epistemic sin
2. Intentionality
3. Counterfactual
4. Confluence of epistemic reliability with epistemic justification
5. Reference
6. Simplicity
7. Intuition
______________________________
ندگی، حتی برهانی خداشناسی وجوددارد، منبعث از وجود شر هراسناک(1) .
سوم، مسألهی سوم بس ژرفتر است. فرض بنیادی زیربنای فکر سنتی در باب توجیه باور دینی این است که اینچنین باوری فقط وقتی توجیه میشود که استدلال متقن و معتبر مأخوذ از دیگر باورهایی که شما بدانها اعتقاد دارید، در دفاع از آن وجود داشته باشد. اما چرا باید به این گونه باورها اعتقاد داشته باشیم؟ ممکن است بعضی از باورها اینچنین باشند. فرضیههای علمی - مثلاً نظریهی نسبیت خاص یا نظریهی تکامل - به وجهی هستند که اگر شما بدانها، بدون قرینه، معتقد باشید غیر مسئول و وظیفه نشناس میشوید. زیرا این گونه نظریهها طرح و ابداع گردیدهاند تا پدیدههای معینی را تبیین کنند و آنها همهی مجوزهای رد و قبول خودشان را از کامیابی شان در انجام این مقصود اخذ میکنند. (حتی در این صورت، آیا شما در معتقد بودن بدون قرینه به این گونه قضایا، فی الواقع غیرمسئول و وظیفه نشناس خواهید بود یا فقط نامعقول خواهید بود؟) اما دیگر باورها - مثلاً باورهای متکی به حافظه(2) یا باور به اذهان دیگر - به هیچ روی چنین نیستند؛ اینها فرضیه نیستند و به سبب قدرتهای تبیینی شان مورد قبول واقع نمیشوند. باری چرا باوری خداشناسانه، باور به خدا را باید بیشتر همچون فرضیهای علمی - همانند فرضیههای علمی یاد شده - تلقی به قبول کنیم تا مثلاً همچون باورهای متکی به حافظه؟ چرا فکر میکنیم که باید توجیه باور خداشناسانه، مبتنی بر نسبت قرینهای این باور به سایر چیزهایی باشد که فرد بدانها معتقد است؟
بر وفق نظر لاک، به این سبب که وظیفهای هست مبنی بر آنکه قضیهای را تصدیق نکنیم مگر اینکه بتوانیم پی ببریم که با توجه به آنچه برای ما قطعی و یقینی است، محتمل است؛ اما آیا فیالواقع چنین وظیفهای وجود دارد؟ هیچ کس در اثبات مثلاً این قسم قضایا که باور به اذهان دیگر یا باور به اینکه گذشتهای وجود داشته است - با توجه به آنچه برای ما قطعی و یقینی است - محتملاند، توفیق حاصل نکرده است. فرض کنید که این توفیق حاصل نمیشود، آیا باید نتیجه بگیریم که اگر معتقد شویم اذهان دیگر وجود دارند مرتکب گناه معرفتی میشویم؟ هکذا در مورد گذشته. تقریباً هر کسی تشخیص میدهد که اموری از قبیل احتراز از بیرحمی بیجا، مراقبت از کودکان و مراقبت از والدین سالخورده و نظایر اینها
______________________________
1. The existence of harrifying evil
2. Memory beliefs
______________________________
وظیفهاند؛ اما آیا ما نیز خود را به وجهی مییابیم که میتوانیم تشخیص دهیم وظیفهای وجود دارد که به آنچه محتمل نیست (یا به آنچه ما نمیتوانیم تشخیص دهیم محتمل است)، با توجه به آنچه برای ما قطعی و یقینی است، باور نیاوریم؟ حاشا و کلا که بتوانیم. اما در این صورت دشوار است که پی ببریم چرا موجه بودن، در اعتقاد داشتن به خداوند، مستلزم این است که وجود او با توجه به مجموعهای از قرائن - که همانا مجموعهای از قضایای قطعی و یقینی در نزد شما است - محتمل است. شاید باور خداشناسانه باوری واقعاً پایه است - یعنی چنان باوری است که فرد در تلقی به قبول آن موجه است بی آنکه آن را بر پایهی قرینهای گزارههای دیگری که بدانها معتقد است، تلقی به قبول نماید.
برای ایضاح این مطلب، باور یکی از مؤمنان معمول به دیانت مسیح را در نظر آورید؛ این مؤمنان، مسیحی بار آمدهاند و اکثراً اعتقادات این دین، همواره برای آنان به وضوح صادق به نظر رسیده است. این در حالی است که آنان هرگز به وجه دقیق در باب اشکالاتی که ادعا میشود به اعتقادات مزبور وارد میشود، امعان نظر نکردهاند. آنچه از این اشکالات به سمع آنان رسیده است، نوید بخش نیست. به آن دسته از اشکالاتی هم که در باب این معتقدات التفات کنند این اطمینان برای آنان به حصول میپیوندد که این اشکالات بی بنیاد است و آنان [بدون توجه به آنها [معتقدات مزبور را میپذیرند. مسلماً چنین شخصی، مرتکب ممیزی نشده است؛ اشخاصی چنین، مصداق تام و تمام مذمت اخلاقی نیستند. چه بسا این اشخاص خطاکار، فریب خورده و حتی ابله باشند؛ آنان چه بسا در مقام نقد، کمبود و کاستی داشته باشند، لیکن هیچ دلیلی وجود ندارد که گمان بریم آنان از حیث وظایف معرفتی شان ناموجه یا وظیفه نشناساند.
از حیث دیگر، شخصی را در نظر بگیرید که در باب این موضوعات موشکافی میکند و به رأی و نظرهای منتقدان نیک واقف است. این شخص، برپایهی قرینهی گزارهای، معتقد نیست بل باور او به این موضوعات به سان باور او به گزارههای پایه است. آیا باور اشخاصی چنین، میتواند موجه باشد؟ آنان رأی و نظرهای منتقدان را میخوانند، لکن در مقام تأمل دقیق، رأی و نظرهای مزبور را الزام آور نمییابند؛ به همین سان، هر چند آنان به براهین خداشناسی وقوف دارند، و پی میبرند که بعضی از آنها فاقد ارزش است، باور خود را مبتنی بر این براهین سست بنیان نمیکنند. به تعبیر دقیقتر، این گونه اشخاص واجد حیات معنوی
باطنی غنی هستند. چنین به نظر آنان میآید که پارهای از اوقات، بارقهای از زیبایی و دل ربایی خیره کنندهی خداوند را ادراک میکنند؛ اینان در اغلب موارد به فعل و فعالیت روحالقدس در قلوبشان وقوف دارند، هم چنان که قویاً این گونه به نظر آنان میآید که روح القدس به آنان تسلی و امید میبخشد، تعلیم شان میدهد و آنان را رهنمون میکند که به تعبیر جاناتان ادواردز(1) (1746) «امور عظیم الشأن انجیل» را به جان و دل پذیرا شوند. پس از مدتهای مدید تأمل شاق و عمیق پی میبرند که جمیع این احوال فوقالعاده اقناع کنندهتر از اشکال تراشیهای منتقدان است. آیا این گونه اشخاص، با باور نمودن بدین سان، در خلاف جهت وظیفهی معرفتی سیر میکنند؟ آیا اینان وظیفه نشناساند؟ پرواضح است که نیستند. ممکن است نقصان و عیب و ایرادهایی که در ظاهر پیدا نیست در طرز تلقی اینان وجود داشته باشد. ممکن است به خطا رفته باشند و قربانی توهم باشند. ممکن است به رغم غایت جهدی که میکنند، قربانی آرزو اندیشی(2) شوند. ممکن است در مقام تفکر دربارهی این چیزها خطاکار، بدجوری خطاکار و به وجه رقت انگیزی خطاکار باشند. ولی به رغم همهی اینها، این گونه افراد از هیچ وظیفهی مشخصی سرپیچی نمیکنند؛ اینان در سطح خودشان غایت جهد را میکنند که مسئولیتهای معرفتی خودشان را تحقق بخشند. بدین لحاظ، طرز تلقی اینان، به طور قطع و یقین، موجه است.
باری، در توجیه کردن، به معنی اصیل و اشتقاقی آن، جای هر قسم دلیلی برای تردید کردن در این خصوص وجود دارد که فرد در اعتقاد داشتن به باور خداشناسانه موجه است فقط در صورتی که قرینهای برای آن داشته باشد. البته، لفظ «توجیه» در آثار فیلسوفان گونهگون، از حیث مشابهتهای متعدد آن با سایر مفاهیم، به وجهی مشروح، بسط داده شده است. از این رو، پارهای اوقات درست به معنی قرینهی گزارهای به کار میرود؛ برای همین وقتی میگوییم برای کسی باوری توجیه شده است در حکم این است که بگوییم وی، برای آن باور، قرینهی گزارهای (مکفی) دارد. باری، «توجیه شده» به این معنی، عبارت است از این که فقط وقتی شخص موجه خواهد بود که واجد قرینه باشد. البته شما نمیتوانید پرسشی مبنایی را فقط با تعریف کردن لفظ مورد نظر حل و فصل کنید. اگر تعریفی را بپذیرید، آنگاه پرسش اصیل این
______________________________
1. Jonathan Edvards
2. Wishful thinking
______________________________
ت که آیا در اعتقاد داشتن به باورهای ناموجه، چیزی خطا یا نا به جا وجود دارد یا ندارد. شاید فرد برای باورهای مبتنی بر حافظهاش، قرینهی گزارهای نداشته باشد. اگر قرینه نداشته باشد، آن باورها به این معنی از توجیه ناموجهاند و بدا به حال این باورها. لکن آنچه گفتیم مشعر به آن نیست که در اعتقاد به این گونه باورها خطا راه یافته باشد. هکذا در مورد باورهای خداشناسانه.
نقد خارجیه و نقد حقیقیه
فرض کنید بخواهیم قرینه گرایی را در چشمانداز وسیعتری قرار دهیم. از عهد روشنگری(1) به بعد، دو قسم مسألهی انتقادی دربارهی باور دینی مطرح بوده است. یک مسأله از جانب کسانی است که استدلال میکنند باورهای دینی کذب یا به هر حال نامحتمل است؛ در بهترین حالت، (از باب مثال) بعید است که شخصی همچون خدا موجود باشد، یا اگر موجود باشد بعید است که عیسی مسیح پسر ملکوتی او باشد (در اینجا، برهانهای معمول، مشتمل بر برهانهای ضد خداشناسانهی مذکور در فقرات فوق خواهد شد.) از آنجا که این مسأله مربوط به صدق یا خصلت واقعی باور مسیحی میشود، میتوانیم آن را مسألهی نقد خارجیه بنامیم. از سوی دیگر مسألهی صحت یا معقولیت یا توجیه یا عقلانیت یا آمیزهای از این دو قسم اخیر، در باب توجیه خردمندانهی باور مسیحی، وجود دارد. باور مسیحی ممکن است صادق و ممکن است کاذب باشد؛ اما اگر دست بر قضا صادق باشد، منتقدان این گونه میگویند، مسائلی جدی وجود دارد در این باب که آیا این باور در مقام قبول، عقلانی یا عقلاً توجیهپذیر است یا نه؟ این مسأله را مسألهی نقد حقیقیه مینامیم. این دعوی که باور به خداوند توجیه ناشده است (یعنی غیرمسئولانه است)، به این سبب که برای آن شواهد ناکافی وجود دارد، نمونهای از نقد حقیقیه است؛ اما همچنان که دیدیم، این دعوی چندان سست و بیمایه است که بیش از آنچه گفتیم ارزش بحث کردن ندارد. این دعوی، نقد حقیقیهی غالب باور دینی بوده است؛ لیکن سدهی نوزدهم شاهد ظهور قسم دیگری از نقد حقیقیهی باور دینی بود که با نام «سه قافله سالار بزرگ بدگمانی» نسبت به دین، نیچه، فروید و مارکس، پیوند داشت.
______________________________
1. Enlightement
______________________________
فروید و مارکس پای فشردند که باور دینی خرد گریز است. (البته فقط باور مسیحی نبود که به آتش نقد آنان درافکنده شد). عیب جویی نیچه را نیز میتوان در این جا مورد بحث قرار داد؛ دین، منبعث از بردگی اخلاقی است. دین دلآزردگی مشحون به حقد و کینهی(1) ستم دیدگان است (نگاه کنید به مدخل ف. نیچه 9-8). به گفته نیچه، مسیحیت هم مروج و هم منبعث از سستی، زاری، زبونی، جبونی و به طور کلی بیزاری از قسمی شخصیت است که هم زمان حسود و جزم اندیش است و آکنده از نفرتی که به لباس مبدل عطوفت عاشقانه درآمده است. در آنچه در پی میآید از نیچه تغافل خواهیم کرد و ایراد فروید و مارکس را - با تأکید بر فروید - به باور دینی مورد امعان نظر قرار خواهیم داد.
فروید و مارکس
پارهای از برداشتهای فروید از باور دینی شاید تا حدی دور از واقع باشد. از باب نمونه، این اظهار نظر وی که دین منبعث از معاملهای چشم گیر در میان «گلهی اولیه»(2) است. (پسران مرد سلطه جو به پدر حسد میبرند که برای خودش همهی زنان را تصرف نموده است. لذا او را میکشند و میخورند؛ دین تا حدی منبعث از تقصیر و تأسف ناشی از ارتکاب چنین عملی است.) فروید همچنین در باب «منشأ روانی اندیشههای دینی»، دعویای بس هوشیارانهتر دارد؛
این اندیشهها، که همچون تعالیم دینی ارائه شدهاند، منبعث از رسوبات تجربه یا رهاوردهای نهایی تفکر نیستند؛ آنها پندارها و تشفیهای خاطر کهنترین، نیرومندترین و مصرانهترین خواستههای بنی آدم است. سرّ نیرومندی این اندیشهها در نیرومندی آن خواستههاست. همچنان که در گذشته دانستیم، تأثیر هراسآور عجز و درماندگی در کودکی، کودک را نیازمند به پشتیبانی - پشتیبانی مقرون به محبتی - نمود که پدر برای او فراهم آورد. این مایه از شناخت که عجز و درماندگی دورهی کودکی در سراسر زندگی میپاید لازم آورد که به وجود پدری درآویزد، لیکن این بار به پدری مقتدرتر. حاکمیت خیرخواهانهی مشیت الهی زدایندهی هراس ما از مخاطرات زندگی است. تأسیس جهانی واجد نظام اخلاقی
______________________________
1. Ressentiment
2. Primal horde
______________________________
تأمین کننده و تحقق بخش خواستهای عدالت جویانه است که، در اغلب موارد، در تمدن بشری ناکام مانده است. تداوم وجود دنیوی در حیات آتی، چارچوبهای مقطعی و زمانی به وجود میآورد که در آنها هر آنچه موجب تشفی آدمی است، تحقق میپذیرد.
(30:1972)
این رأی و نظر را که باور خداشناسانه منبعث از سازو کاری روانی - منطقی است، فروید (4½)، «تشفی آرزو» مینامد؛ در این مورد، خواسته و آرزو پدر است نه از حیث کردار بل از حیث باور. طبیعت علیه ما برمیخیزد؛ طبیعتی سرد، سنگدل، سرسخت و نابینا در قبال نیازها و خواستهای ما. طبیعت حامل زیان، هراس و الم است و در پایان خواستار مردن ماست. ما که مفلوک و متوحش هستیم (البته به وجهی ناخودآگاه) پدری را در آسمان، بر سبیل ابداع، خلق میکنیم که بر پدران زمینی، از حیث قدرت و علم، همچنان که در خیر و خیرخواهی، بسی برتر است؛ ما معتقدیم که او عشق میورزد و همّ و غمّ ما را دارد. بدیل این اعتقاد، فرورفتن در افسردگی، گیجی و در نهایت مرگ است. بر وفق نظر فروید، اعتقاد به خدا پندار است. برحسب نحوهی استعمال تا حدی فنی این تعبیر، اعتقاد به خداوند منبعث از سازوکار تشفی آرزوست. لیکن اگر قصد فروید از این تعبیر نقد باور دینی باشد باید میاندیشید که آنچه میگوید، به وجهی، از این تعبیر سلب اعتبار میکند و سایهی تردید بر آن میافکند و در یک کلمه، نشان گر آن است که در این مورد خطایی رخ داده است. پس در این صورت، دقیقاً مسأله چیست؟ ما میتوانیم این جور بگوییم که باور دینی (خاصه باور خداشناسانه)، خردگریز است. اما خردگریز بودن باور دینی به چه معناست؟ خردگریز بودن به چه سان؟ به منظور پی بردن به آنچه در واقع در این ایراد منطوی است لازم است گشت و گذاری در مبادی زیربنایی این قسم از نقادی که فروید معرف آن است، بکنیم.
فکر کردن در این مورد که قوا یا قابلیتهای نظری، یا شناختی، یا عقلی، از باب مثال، ادراک حسی و حافظه وجود دارند، طبیعی است. این قوا یا فرایندها موجد باورهای گونه گونی هستند که ما بدانها اعتقاد داریم. آنها چیزی همچون ابزارهای گونه گون هستند؛ و چون ابزارند واجد نقش یا غایتی هستند. اگر خودمان را موجوداتی مخلوق و طرح ریزی شده به دست صانع کل(1) یا از رهگذر تکامل بدانیم، این قوای شناختی پارههای کل بنیهی شناختی ما
______________________________
1. Master Craftsman
______________________________
خواهند بود که غرض از آن پدید آوردن باورهایی در ماست. مضافاً به اینکه، غرض از این قوای شناختی احتمالاً به وجود آمدن باورهایی صادق در ماست. اگر بخواهیم این قوا را به وجه اندکی کمتر منفعلانه توضیح دهیم باید بگوییم که آنها به وجهی طرح ریزی شدهاند که با استفادهی درست از آنها میتوانیم به باور صادق نیل پیدا کنیم. صحنهی فعالیت قوای شناختی ما گسترهای بس پهناور است و این قوا حامل باورهایی در باب موضوعاتی بس گونه گون است؛ باورهایی دربارهی محیط بلافصل و جهان وسیع خارجی و اعداد، قضایا و دیگر موضوعات انتزاعی و نسب میان آنها و در خصوص افراد دیگر و آنچه آنان میاندیشند و احساس میکنند و نیز در این باره است که آینده به چه سان خواهد بود، ضروری و محتمل چیست و دربارهی خود خداوند است.
غرض از این قوا اکتساب صدق است به معنی غرض یا نقش این قوا که ما را به باور صادق تجهیز میکنند. این قوا همچون هر ابزار یا عضو دیگر ممکن است خوب یا بد کار کنند؛ آنها ممکن است نقش خود را خوب یا بد ایفا کنند. یک زگیل یا غده به درستی عمل نمیکند و نیز نقش خود را بد ایفا نمیکند (ولو آنکه ممکن است به خاطر بد عمل کردن بدن باشد که غدهای پدید میآید). این بدین سبب است که زگیل یا غده نقش یا غایت ندارند. لیکن یک عضو - مثل قلب، کبد، لوزالمعده - شما نقشی دارد و درست یا نادرست کار میکند. عین همین مطلب در مورد قوا یا قابلیتهای شناختی صدق میکند که میتوانند خوب یا بد عمل کنند. به علاوه ما معمولاً مسلم میانگاریم که وقتی که قوای شناختی ما به درستی کار میکنند، وقتی که آنها معروض از کارافتادگی یا بد عمل کردن نیستند، اکثر باورهایی که پدید میآورند دست کم نزدیک به صدق است. میتوانیم بگوییم ظن قوی به وثوق درست کارکردن قوای ما وجود دارد و ما متمایلیم (به درست یا نادرست) مسلم انگاریم که رهاورد درست عمل کردن قوای شناختی ما در اکثر اوقات باور صادق است. بیگمان در این خصوص خطاها و اختلاف نظرهایی وجود دارد و ما شاید به شکاکیت در باب خطههای معین و مشخصی از باور - مثلاً باورهای سیاسی و نیز باورهایی که در همان حد و حدود توانایی ما شکل میگیرند، از قبیل باورهای متعلق به جهانشناسی و فیزیک زیراتمی - گرایش پیدا کنیم. اما در عین حال دربارهی مقدار معتنابهی از باورهای روزمرهی ما که رهاورد قوای عقلی ما هستند، این گونه فکر میکنیم که صادقاند.
لیکن وقتی قوای شناختی ما بد عمل کنند غایت خود را، که تجهیز ما به باور صادق است، محقق نمیکنند. یا، اگر محقق کنند، آن را تصادفاً محقق میکنند. جنون، مصداق تام و تمام و افراطی بد عمل کردن قوای عقلی است. باری شیوههای ظریفتری وجود دارد که به آن شیوهها باورهای خردگریز یا غیرعقلی ممکن است در ذهن ما شکل گیرند. یکم، سازوکارهای تشکیل باوری وجود دارند که در آنها غرض شکلگیری باور وجود ندارد، بل در آنها غرض شکلگیری باور با خصوصیتی دیگر وجود دارد، از جمله شاید این اغراض؛ یاری رساندن به بقا، آرامش ذهن یا تسکین روان شناختی. کسانی که بیماری مهلک دارند ممکن است به بخت و اقبال بهبودی خودشان، بس بیشتر از آمار و احتمالاتی باور داشته باشند که مجوز رد و قبول آنها در اختیارشان باشد. خود چنین باوری، بخت و اقبال آنان را برای بهبودی افزایش خواهد داد. نقش فرایند پیدایش این باور، فراهم آوردن باورهای صادق نیست، بل باورهایی است که محتملتر میکند که، فردی که واجد این باور است، باور پیدا کند که بهبود خواهد یافت. شخصی ممکن است مثلاً در اثر رؤیاپردازی به وجهی نابینا شود که نتواند تشخیص دهد جریان معینی از عمل خطا یا احمقانه است، ولو آنکه برای هر کس دیگر آشکار و واضح است. تصور ما این است که شخصی که به افراط رؤیاپردازی میکند از تشخیص چیزی که همگان که به اندازهی وی رؤیاپرداز نیستند و آن را تشخیص میدهند، قاصر است؛ عملکرد معمول پارهای از وجوه شناختی شخص یاد شده، در اثر رؤیاپردازی مفرط وی مکتوم، مغفول و مسدود میشوند. ممکن است دیدهی شما در اثر ترس، شهوت، غرور، اندوه، فشار اجتماعی و حتی وفاداری بسته شود و با تداوم آن، باور به صدق دوست شما پایدار میشود، مدتهای مدید پس از آنکه نگرشی فارغ از تعلقات، تحول ذهنی اکراه آوری را بر ذهن شما تحمیل کند.
لذا دست کم سه شیوه وجود دارد که به آن شیوهها ممکن است باوری از حیث ابلاغ کامل قوای عقلی ما قاصر باشد؛ این باور ممکن است محصول بد عمل کردن قوا باشد، یا ممکن است آن را فرایندهای شناختی به وجود آورند که غرض آنها چیزی جز صدق باشد، یا ممکن است عملکرد درست قوای عقلی را شهوت، عشق مادری، رؤیاپردازی، آز، اندوه، ترس، مناعت طبعِ دون پایه و دیگر اوضاع و احوال عاطفی، دچار اختلال و انسداد کنند. در این جا میرسیم به کانون ایراد و اعتراض فروید به دین. وقتی فروید میگوید باور خداشناسانه خردگریز است، رأی بنیادی وی این است که باوری از این دست، محصول عملکرد کامل عاری از قید و مانع فرایندهای موجد باور - که غرض از آنها تجهیز شدن ما به باور صادق است - نیست. این بدین معنی است که ظن قوی به وثوق منضم به عملکرد درست قوای شناختی، به فرایندهایی که ثمرهی آنها باور به خداوند است، اطلاق نمیشود. این رأی و نظر که باور خداشناسانه سرچشمهای غیر از قوایی دارد که غرض از آنها وصول به صدق است - یا اگر چنین باوری تا حدی منبعث از آن قوایی باشد که غرض از آنها نیل به صدق است - عملکرد این قوا، در پیدایش چنین باوری، به قید و بند عوامل دیگر گرفتار میآید. لذا این باور خردگریز است و همچنین به این معنی افزونتر خردگریز است که نسبت به باور عقلی ناسازوار است. به این دلیل، این ظن قوی به وثوق، به باور دینی، نسبت داده نمیشود.
در این مورد، آراء و نظریات مارکس، به وجهی چشم گیر، غیر از فروید است. مارکس (3½) بر آن است که دین نشأت گرفته از بد عمل کردن شناختی است؛ «آدمی، جهان آدمی، دولت و جامعه است. این دولت و جامعه است که دین را - که همانا آگاهی به جهانی وارونه است - پدید میآورند، زیرا این سه، خود جهانی وارونهاند.» (مارکس و انگلس 1964 [1844]، 2-41. کژنویسیها در متن اصلی است). بدین سان نظر مارکس، به وجه بنیادی، این است که باور دینی محصول بد عمل کردن قوای شناختی است؛ بد عمل کردن در واکنش به عمل کرد سوء اجتماعی و سیاسی. اما فروید بر آن بود که باور خداشناسانه پندار است، به معنی ویژهی مورد نظر او که عبارت بود از ساز و کاری شناختی که غرض مکنون در آن نه صدق بل بهکرد روان شناختی است. لیکن پندارها عملکردهای خاص خودشان را دارند و ممکن است در وصول به غایات مهمی مؤثر افتند (از قبیل غایتی که فروید در باب تأثیر باور دینی قائل بود). لذا وقتی قوای شناختی ما پندارهایی پدید میآورند، آنها لزوماً بد کار نمیکنند. همچنین مارکس بر آن بود که باور خداشناسانه محصول بد عمل کردن قوای شناختی است، در حالی که فروید بر آن بود که این باور محصول فرایند شناختی نه معطوف به صدق است. این دو در این قسم تفکر اتفاق نظر دارند که باور خداشناسانه خردگریز است، به این معنی مضاعف که این باور از رهگذر عملکرد درست عاری از قید و مانع قوای شناختی معطوف به صدق پدید نیامدهاند و برخلاف گسستن قید و بندها، به قصد رهایی قوای عقلی ما، سیر میکند. بر وفق اظهار نظر فروید، باور دینی «به وضوح کودکانه» و «بیگانه با واقعیت» است.
پاسخ دندان شکن دینی
البته مورد قبول مسیحیان و دیگر خداشناسان نیست که باور دینی، به این معنی، خردگریز است؛ ایشان آراء و نظریاتی خاص خود دارند، در این باب که به چه سان اعتقاد به خداوند در ذهن و ضمیرشان شکل گرفته است و از حیث خاستگاه اعتقاد به خداوند، واجد خاستگاههای در خور و مناسبی مختص به خودشان هستند. مثلاً توماس آکویناس(1) (11½) از «معرفت طبیعی (و ملتبس) به خداوند» سخن میگوید. جان کالون(2) (2½) این رأی را بسط میدهد و نظر میدهد که ما آدمیان واجد حس الوهیت(3)ایم که، به موجب آن، در گسترهی پهناوری از اوضاع و احوال - خطر، ادراک زیباییها و شگفتیهای طبیعت، ادراک وضع معصیت آلود خودمان - باورهای راستینی به خداوند را شکل میدهیم. حس الوهیت، بر وفق نظر کالون، حسی طبیعی و قابلیتی فطری است که با آدمیان در خلقت سرشته است؛ بدین لحاظ، این حس مشابه ادراک، حافظه، عقل و دیگر قوای شناختی آدمی است. آنچه در همهی این آراء و نظریات حائز اهمیت است این است که باورهای ما دربارهی خدا در اثر قوای شناختی معطوف به صدق پدید میآیند و به درستی نقش خود را ایفا میکنند. از این رو، بر پایهی این آراء و نظریات، چنین باوری به هیچ روی، به معنای مورد نظر فروید و مارکس، خردگریز نیست.
در این جا مسألهای پیچیده وجود دارد. در مسیحیت، میان معرفت فطری ما به خداوند و گناه سازگاری به وجود آمده است، که این سازگاری، پیامدهای شناختی یا معرفتی و نیز اخلاقی و معنوی داشته است. در نتیجه، به گفتهی آنسلم(4) خداوند در اثر گرد و غبار برخاسته از کردارهای ناشایست ما، مستور میشود. (اما باز در همین مسیحیت) خداوند واکنشی لطفآمیز به وضعیت معصیت آلود ما نشان داده است. موهبت رستگاری و زندگی جاوید که از رهگذر مرگ ایثارگرانه و رستاخیز عیسی مسیح، پسر ملکوتی خداوند، دسترسپذیر است، به آدمی ارزانی میشود. اما در این واکنش الهی مؤلفهای معرفتی نیز وجود دارد. این راهی است که خداوند تمهید میکند تا ما، با درنوردیدن آن، هم به موهبت لطفآمیز رستگاری علم پیدا کنیم و هم آن را به خود تخصیص دهیم. در اینجا مسیحیان به کتاب مقدس، کلیسا و شاید
______________________________
1. Thomas Aqinas
2. John Calvin
3. Sensus divinitatis
4. Anselm
______________________________
فراتر از همه، گواهی باطنی روح القدس، فکر خواهند کرد. اعتقاد به فعالیت روح القدس، شاید، به وجهی کاملاً مستوفا، در سنت مأخوذ کلیسای اصلاح شده و خاصه روحانیان عالی مقام پیرایشگر(1)، بسط یافت. بر وفق نظر جان کالون، فعالیت اصلی روحالقدس در زندگی مؤمن به دیانت مسیح، محصول ایمان است که، دست کم، مشتمل است بر پذیرش از صمیم دل موهبتآمیز رستگاری و اعتقاد ژرف به صدق ارکان تعلیمات آیین مسیح. به حکم این که باور مسیحی (از جمله باور به خداوند) رهاورد فعالیت روح القدس است، صرفاً محصول قوای طبیعی نیست؛ فعالیت روحالقدس، فوق طبیعی است. اما البته اصلاً به معنای مورد اعتراض فروید و مارکس خردگریز نیست؛ این باور از رهگذر قوای شناختی که بد کار میکنند، یا معطوف به چیزی غیر از صدقاند، پدید نیامده است. برخلاف، این باورها در ما (مقارن با) فعل خود خداوند - که پارهای از واکنش لطفآمیز او به وضع معصیت آلود بشری است - پدید آمد. لذا، از این نظرگاه، ایمان مسیحی به هیچ روی خردگریز نیست و در واقع گونهای معرفت است (اکثر توصیفهای معرفت در اینجا مفروض است) لذا خطاست که ایمان را در تقابل با معرفت قرار دهیم، چرا که ایمان قسمی معرفت است.
نقد حقیقیه، به نقد خارجیه تحویل میشود
فروید، مارکس و نیچه و همتایان آنان مدعی اند که باور خداشناسانه (به معنایی که توضیح داده شد) خردگریزند؛ مسیحیان، و دیگر مؤمنان به خداوند، منکر این ادعایند. حق با کیست؟ در اینجا مهم است که بدانیم این مسأله را به راستی نمیتوان جدا از این مسأله که، آیا باور مسیحی یا خداشناسانه صدق است یا نه، فیصله داد. یکم، روشن است که اگر باور مسیحی صادق باشد، بسیار محتمل است که عقلانی باشد؛ این باور، از رهگذر قوای شناختی عاری از قید و بند که به درستی کار میکنند و معطوف به پدید آوردن باور صادقاند، به وجود آمده است. زیرا اگر باور مسیحی صادق باشد، آنگاه [نتیجه میشود [که ما را خداوند آفریده است و بر صورت خویش آفریده است؛ وجهی از این آفرینش مستلزم این است که در وجود ما این توانایی نهاده شده است که با لحاظ معرفت، به خداوند تشبه جوییم. مضافاً به این که خداوند راه رستگاری را برای آدمیان مشخص نموده است و نیز هر وسیلهای را که برای علم پیدا
______________________________
1. Puritan
______________________________
دن و دریافت این رستگاری لازم است در دسترس ما قرار داده است. لذا وقتی مسیحیان به این باورها شکل میدهند از رهگذر ساز و کارهایی است که به درستی عمل میکنند و، به وجهی موفقیتآمیز، معطوف به پدید آوردن باور صادقاند. بنابراین اگر باور مسیحی صادق باشد، باوری عقلانی است. اما اگر باور مسیحی یا خداشناسانه کاذب باشد (من باب مثال اگر طبیعت گرایی صادق باشد) آنگاه این باورها موجب تکوین خطای کلانی میشوند و فهم این مطلب سخت است که چگونه قوای شناختی ما به درستی عمل میکنند و معطوف به صدقاند، در عین حال موجد این خطای سهمگیناند. سازوکارها هرچه که باشند موجد این خطایند و این سازوکارها لاجرم یا بد عمل میکنند یا نظیر آرزواندیشی معطوف به چیز دیگری غیر از صدقاند.
اما به محض این که این را بفهمیم پی به نکتهای مهم در خصوص روایت نقد حقیقیه - که پیشنهاد دهندگان آن مارکس و فروید بودند - خواهیم برد. چیزی که میفهمیم این مسأله است که در مورد عقلانیت (یا فقدان عقلانیت) باور مسیحی، به راستی به هیچ روی فقط مسألهای معرفت شناختی نیست؛ این مسألهای ذاتاً مابعدالطبیعی، کلامی یا دینی است؛ چون این مسأله برحسب پاسخ به پرسشهای دیگر پاسخ داده شده است؛ اشخاص آدمی چه قسم موجوداتیاند و چه قسم باوری را قوای معرفتی آنان - وقتی به درستی کار میکنند - به وجود میآورد؟ رأی و نظر شما در این باب که آدمیان چه قسم موجوداتیاند تعیین خواهد کرد، یا به هر تقدیر تأثیر هنگفتی خواهد داشت بر رأی و نظرهای شما در این خصوص که در مورد آدمیان، برای این که باور بیاورند چه چیز عقلانی و چه چیز غیرعقلانی است. لیکن پاسخ دادن به این پرسش بستگی دارد به این که آیا خداشناسی صادق است یا صادق نیست. لذا منازعه را بر سر این که باور خداشناسانه، به این معنی کنونی، عقلانی است یا نه، نمیتوان صرفاً از رهگذر التفات به ملاحظات معرفت شناختی حل و فصل کرد؛ این منازعه در اساس نه صرفاً منازعهای معرفت شناختی، بل منازعهای ما بعد طبیعی یا کلامی است.
ممکن است این فکر به خاطر شما خطور کند که خداوند آدمی را بر صورت خویش آفرید و با او گرایشی طبیعی را آفرید که تشخیص دهد ما به راستی آفریده شدهایم و آفریدگار خویش را نظاره میکنیم؛ آفریدگاری که عبادت، اطاعت و امتثال امر، مختص به اوست. ممکن است منشأ باور مسیحی را - که وجه ممیزهی آن است - و در فعل خود خداوند منطوی است نیز بر سخن خویش بیفزایید. در این صورت البته این اندیشه بر دل شما گذر نخواهد کرد که باور به خداوند یا باور مسیحی (در موارد معمول آن) نه تجلی سوء کارکرد معرفتی یا هر قسم نقصان عقلانی دیگر است و نه محصول سازوکاری که نه معطوف به صدق است. (در این صورت، این باور بیشتر شبیه است به حکم مأخوذ از ادراک حسی یا حافظه یا همدلی یا شاید قوهای که مسبب معرفت مقدم بر تجربه است.) اما ممکن است فکر کنید که ما آدمیان، حاصل آمده از نیروهای کور تکامل هستیم و پارهای از جهانی تهی از خداوند. در این صورت، تردید نخواهید کرد که با فروید و مارکس همگام شوید که باور به خداوند را یا محصول سوء کارکرد معرفتی میدانستند یا فرآوردهی ساز و کاری که نقش آن نه به وجود آوردن باور صادق است. اگر رأی اولی را قبول کنید البته باور مسیحی را فوقالعاده عقلانی خواهید دانست. اما نکتهی مهمی که باید به آن توجه کنید این است که این منازعه را نمیتوان صرفاً با تمسک به معرفتشناسی فیصله داد؛ این منازعهای است که در اصل و اساس مربوط است به صدق باور مسیحی. لذا فردی برای این که تعیین کند خداشناسی مسیحی عقلانی است یا نه، باید نخست تعیین نماید که این خداشناسی صادق است یا صادق نیست. اما در این صورت، مسألهی نقد حقیقیه - که با مارکس و فروید تداعی میشود - بالاخره هر چه باشد، مستقل از مسألهی نقد خارجیه نیست. برای پاسخ دادن به نقد نخست باید پیشتر به پاسخ نقد دوم علم داشته باشیم.
آنچه تاکنون شاهد بودیم این بود که دو نقد حقیقیهی بنیادی به خداشناسی مسیحی وارد بود. اعتراض قرینه گرا و اعتراض فروید و مارکس. به آسانی میتوان پی برد که اعتراض نخست خطا و اعتراض دوم مستقل از مسألهی نقد خارجیهی صدق باور مسیحی است. لیکن در این صورت به نظر میآید که هیچ مسأله یا نقد حقیقیهی ملموس که مستقل از مسألهی نقد خارجیهی صدق مسیحیت باشد، وجود ندارد. این بدین معنی است که یگانه اعتراض کامیاب به باور مسیحی یا خداشناسانه لاجرم معطوف خواهد بود به صدق این باور و نه به عقلانیت یا توجیه یا آبرو و احترام عقلانی آن یا توجیه عقلی یا هر چیز دیگر آن. یگانه معترضات محتمل موفقیتآمیز، معترضات خارجیهاند؛ از منزلت معترضات حقیقیه فروکاسته شده است.
همچنین نگاه کنید به این مدخلها؛ لاادری گری، خداناباوری، خداشناسی طبیعی، تاریخ معرفتشناسی، ایمان، الهیات طبیعی، تاریخ فلسفه دین(1).
______________________________
1. این مدخل را راقم این سطور ترجمه کرده و در شماره 35 و 36 مجله اندیشه حوزه، به چاپ رسیده است.
اگر بخواهیم بدانیم چرا این گرایش وجود داشته است، باید در مورد باور دینی در خصوص قرینه گرایی(1) تأمل کنیم. «قرینه گرایی» به اختصار عبارت است از این آموزه که مؤمنان به دین - اگر میخواهند باورهایشان به وجه عقلانی توجیه شوند - باید قرائنی برای آنها داشته باشند. به ویژه آنان باید برای باورهایشان در پی قرائنی گزارهای(2) باشند؛ قرینهی مأخوذ از چیزهای دیگری که بدانها باور دارند و میتوانند آنها را به صورت برهانی عرضه و ارائه نمایند. در اتخاذ قرینه گرایی، قرینه گرا در خصوص باور دینی با اشکالی رویاروی میشود؛ اشکال این است که باور دینی ناموجه است، به این سبب که برای آن توجیه مکفی وجود ندارد. مبدعان قرینه گرایی، بنیان انگاران(3) کلاسیکاند؛ رنه دکارت و (خاصّه) جان لاک. بر وفق نظر دکارت و لاک، پارهای باورها برای ما یقینی اند. دو قسم باور یقینی وجود دارد؛ یکم، باورهای بالذات بدهی، مانند 3=1+2 و دوم، باورهای فرد مربوط به حیات نفسانی و ذهنی خودش، مانند این باور که «اکنون به نظرم میرسد که دستی را میبینم». البته بر وفق نظر لاک، من در پذیرفتن آن دسته از باورهایی که قطعی و یقینیاند، بیگمان، توجیه شدهام؛ در
______________________________
1. Evidentialism
2. Propositional evidence
3. Foundationalists
______________________________
واقع در توان من نیست که این گونه باورها را طرد نمایم. اما برای هر باوری که یقینی نیست فقط وقتی پذیرفتن آن از ناحیه من موجه است که بتوانم تشخیص دهم که آن محتمل است یا با توجه به باورهایی که برای من قطعی و یقینیاند، محتمل است.
این «توجیه» چیست و چرا وجود یا عدم آن برای باورهای من حائز اهمیت است؟ لاک معتقد بود که آدمیان مخلوقاتی خردمندند؛ مخلوقاتی که میتوانند به باورها نظم بدهند؛ به آنها اعتقاد پیدا کنند و بر آنها خرده بگیرند. او بر آن بود که مخلوقات خردمند وظیفهای عقلانی دارند که فقط آن قضایایی را باور کنند که بتوانند تشخیص دهند با توجه به باورهایی که برای آنان یقینی است، محتملاند. این وظیفهی ماست، همچون فاعلهای خردمند. توجیه، بر وفق تصور لاک، صرفاً عبارت است از بودن در چارچوب اختیارات و استحقاقهای خودمان و علیه تکالیف خودمان اقدام نکردن. شما، در انجام کاری معین، موجهید اگر آن کار، خلاف تکلیفی نباشد که شما قصد دارید انجام دهید.
رأی لاک در این خصوص، به طور کلی در میان معرفت شناسان و خاصه در میان کسانی که اشتغال فکریشان معرفتشناسی باور دینی است، تأثیری عظیم داشته است. مضافاً به این که با توجه به آرا، و نظریات وی سهل و ساده است که پی ببریم چرا باید این قدر دلبستگی به براهین یا دلایل اثبات وجود خدا داشته باشد. این که خدا وجود دارد بالذات بدیهی نیست - والا هیچ خدا ناباور و لاادری گویی وجود نمیداشت - و البته این باور که خدا وجود دارد ربطی به حیات ذهنی خود فرد ندارد. اما هرگاه آدمی، بر وفق این نحوه تفکر لاکی، به این باور به دیده قبول نگاه کند، لازم است درک کند که این باور، با توجه به چیزی که برای آدمیان یقینی است، محتمل است و اگر آدمیان بدین مطلب پی نبرند برخلاف وظیفه شان مشی خواهند کرد و لذا درخور شماتت و تقبیح اند. دلایل یا براهین فقط ابزارهایی هستند که فرد با آنها پی میبرد (و اثبات میکند) که باور معینی، با توجه به آنچه قطعی و یقینی است، محتمل است.
به نظر میآید قرینه گرایی چندان اقناع کننده نبوده است. یکم، به این دلیل که سراسر تاریخ فلسفهی غرب، از دکارت تا هیوم، گویای آن است که اندکند کسانی که بتوانند به واقع پی ببرند باوری، با توجه به آنچه قطعی و یقینی است، محتمل است. اگر بتوانیم فقط قضایایی را باور کنیم که به شرط فوق وفا نمایند، آنگاه اکثر چیزهایی که ما باور میکنیم - این که عالمی ورای ما وجود دارد، این که افراد دیگری غیر از ما وجود ندارند، این که گذشته وجود داشته است - توجیه شده نخواهد بود (یا به وجه واضح توجیه شده نخواهد بود). دوم، تأمل سنجیده و باریک بینانه آشکار میکند که درست به نظر نمیرسد که در واقع تکلیفی هست که آن قیدی بر پای باور مینهد که با توجه به آنچه قطعی و یقینی است، محتمل میشود.
اگر برای نگاهی جامع الاطرافتر، گامی بازپس نهیم میتوانیم دو قسم پرسش در خصوص باور دینی و دو قسم نقد یا اشکال نظیر هم را از یکدیگر تفکیک نماییم. یکم، دعاوی ای وجود دارد مبنی بر آنکه باورهای دینی - مثلاً مسیحیت - صادق نیستند؛ از باب نمونه این باورها که شخصی چون خدا وجود دارد، یا این باور که عیسی مسیح پسر ملکوتی خداوند است. میتوانیم این اشکال را به باور دینی، اشکال به حسب واقع(1) بنامیم. دعوی این است که باور دینی مورد نظر کذب است و ناظر به واقع(2) نیست. اما قسم دیگری از نقد یا اشکال نیز وجود دارد. در قسم دوم دعوی این نیست که باور دینی کاذب است، بل این دعوی است که این باور که کاذب است یا کاذب نیست به وجهی نا به جا، ناموجه، غیرعقلانی یا به وجهی نه در خور و سزاوار باور بودن است. اشکال قرینه گرا به باور دینی روایتی از این گونه نقد ناظر به حقیقت(3) باور دینی است و این اشکال بارزترین اشکال بوده است. ولی اشکال ناظر به حقیقت دیگری وجود دارد که به وجهی فزاینده حائز اهمیت شده است. این اشکال که فروید، مارکس و نیچه به آن دامن زدند، اشکال خردگریز بودن باور دینی است. مراد از این اشکال چیست؟ بر وفق نظر فروید، باور دینی مبتنی بر پندار یا تشفی آرزو(4) است؛ ما خودمان را با طبیعتی وحشی و سنگ دل که حامل درد، ترس و زیان است و سرانجام مرگ ما را مطالبه میکند، رویاروی دیدیم. در نتیجه (به وجهی نیمه هشیارانه) پدری را در آسمان از پیش خود جعل کردیم که به ما عشق میورزد و در واقع زمام طبیعت به دست اوست؛ در غیر این صورت، به ورطهی افسردگی، سردرگمی و مرگ در خواهیم غلتید.
به همین جهت، از نظر فروید، باور دینی بر مبنای پندار پدید میآید. دلیل این مطلب - که موجد نقد چنین باوری است - این است که سازو کار پندار، معطوف به تکوین باور راستین
______________________________
1. De facto
2. Factual
3. De jure
4. Wish fulfilment
______________________________
نیست، بل ناظر به باوری است که واجد خاصهای دیگر - باوری غیر راستین مرتبط به این خاصه - در این خصوص است؛ این خاصه به ما این توانایی را میدهد که کار خود را در این جهان به پیش بریم که اگر این خاصه نباشد، جهان دل سرد کننده خواهد بود. به این جهت است که باور دینی، بر طبق این دلیل، خرد گریز است.
این نقد باور دینی، کنجکاوی برانگیز است. اما شاید مهمترین مطلبی که در این خصوص باید به آن پی ببریم این است که این نقد و اشکال، از آنجا که نقد و اشکالی است بر باور دینی که چنانکه ادعا میشود حقیقیه(1) است، در واقع مستقل از مسألهی نقد خارجیه(2) است. زیرا اگر مسیحیت حق و حقیقت باشد، آنگاه کم و بیش واضح است که باور مسیحی به هیچ روی به معنای مورد نظر فروید خردگریز نیست. اگر باور مسیحی حق و حقیقت باشد، آنگاه در واقع شخصی همچون خدا - که از ما میخواهد که باید به او علم بیاوریم - وجود دارد؛ فرایندهای ادراکی(3) که موجد باور به خدا و به دیگر حقایق دین مسیحیاند احتمالاً نقش شان به وجود آوردن باوری راستین در ماست. اما اگر مسیحیت دروغین باشد، آنگاه به احتمال زیاد باور مسیحی موجد فرایندهای ادراکی - که غرض از آنها پدید آوردن باور راستین است - نمیباشد. در این صورت این نقد حقیقیه از باور مسیحی، مستلزم این فرض است که این باور راستین نیست؛ این نقد فقط در صورتی ممکن است که باور مسیحی دروغین باشد. اگر از این نقد همچون دلیلی بر نفی و طرد باور مسیحی قصد شود، مصادره به مطلوب(4) لازم میآید.
به وجهی کلیتر، به نظر میآید که هیچ نقد معرفتی حقیقیهی معقول از باور دینی، مستقل از مسألهی خارجیهی راجع به صدق باور مورد نظر، وجود ندارد (نقد قرینه گرایانه شکست خورده است و اظهار نارضایتی فروید، مستقل از این مسألهی خارجیه نیست که آیا باور دینی مورد نظر راست است یا دروغ). رهیافت نقادانهی نسبتاً عام و شایعی از باور دینی را میتوان به وجه ذیل بیان کرد؛ «راجع به این که باور دینی راست است من کاملاً لاادریام لیکن این را میدانم که باور دینی خردگریز است.» ملاحظات فوق نشان دهندهی این بود که این رهیافت - اگر بخواهیم حسن نیت به خرج بدهیم - مناقشهآمیز است. [سرفصلهای این مقاله، به
______________________________
1. De jure
2. De facto
3. Cognitive processes
4. Question - begging
______________________________
شرح زیر است]؛
1 ) قرینه گرایی؛
2 ) قرینه گرایی تشخص یافته؛
3 ) قرینه گرایی نقادی شده؛
4 ) نقد خارجیه و نقد حقیقیه؛
5 ) فروید و مارکس؛
6 ) پاسخ دندان شکن دینی؛
7 ) نقد حقیقیه، به نقد خارجیه تحویل میشود.
قرینه گرایی
معرفتشناسی عبارت است از نظریهی شناخت؛ در نظریهی شناخت کند و کاو میشود در هر آن چیزی که شناخت را از صرف باور صادق متمایز میکند. (مثلاً شما به سبب خوش بینی مفرط به این نتیجه میرسید که در بخت آزمایی برنده خواهید شد؛ حال اگر خوش شانسی بیاورید و در بخت آزمایی برنده شوید، این باور شما، مصداقی از باور صادق است، در عین حال شناخت هم نیست.)
برای آن کمیت یا کیفیتی که برحسب آن، با دقت هر چه بیشتر، شناخت از باور صادق منفک میشود، به اسمی نیاز داریم که آن را «مجوز رد و قبول»(1) مینامیم. در این صورت چشمداشت همگان این خواهد بود که کانون توجه در معرفتشناسی باور دینی متمرکز بر این مطلب است که آیا باور دینی مجوز رد و قبول دارد و اگر دارد چه قدر است و نحوهی دستیابی آن به این مجوز چگونه است. لکن حقیقت مطلب این است که بحث معرفت شناختی از باور دینی، دست کم عهد روشنگری به بعد (و در دنیای مغرب زمین)، در اغلب موارد، متمرکز بر این مسأله نبوده است که آیا باور دینی مجوز رد و قبول دارد یا نه، بلکه متمرکز بوده است بر براهین، خاصه بر براهین له و علیه باور خداباورانه. این باور عبارت است از این که شخصی همچون خدا وجود دارد که سنتاً در ادیان مسیحیت، یهودیت و اسلام قادر متعال، عالم مطلق، خیر مطلق و شخص روحانی مهربانی تصور شده است که جهان را پدید
______________________________
1. Warrant
______________________________
آورد، و آدمیان را بر صورت خویش آفریده و همواره در این جهان در کار آفرینش گری است و بر نهج عدل، مراقب آفریدههای خویش است.
معمولترین ادله یا براهین خداشناسانه، این سه برهان پرآوازه بوده است؛ براهین وجود شناختی، جهان شناختی و غایت شناختی، بر وفق تعبیر و تسمیهی کانت. همچنین برهان اخلاقی (نگاه کنید به مدخل براهین اثبات وجود خدا). از این میان، برهان غایت شناختی؛ برهان از راه اتقان صنع (بر وفق آنچه که در سوین برن، 1979) آمده است، شاید هم شایعترین براهین باشد و هم اقناع کنندهترین آنها. از حیث دیگر، از حیث خداباوری ستیزی، برهان عمده، سنتاً برهانی بوده است که در آن به وجه قیاسی از راه شر بر نفی خداباوری استدلال میشود؛ این برهان از این قرار است؛ وجود خدایی قادر مطلق، عالم مطلق و سراسر خیر، منطقاً با وجود شر، یا با همهی آلام، رنجها و شرارتهای آدمیان که به طور بالفعل در جهان یافت میشود (نگاه کنید به مدخل مسأله شر)، ناسازگار است. این استدلال قیاسی در ربع آخر قرن بیستم، از اعتبار افتاد، زیرا فیلسوفان، وقتی که نیک بررسی کردند، دیدند که در این خصوص هیچ ناسازگاری وجود ندارد؛ برهانی احتمال گرایانه جایگزین این برهان شده است. بر وفق این برهان، نامحتمل است که شخصی چون خدا، با این فرض که همهی شرور عالم بروز و ظهور دارند، موجود باشد. برهانهای مکمل دیگری وجود دارند که در جناح برهان از راه شر علیه خداباوری هستند، از جمله این برهان که، نفس تصور خدا ناسازگار است (زیرا مثلاً چنین تصور شده است که محال است شخصی قادر مطلق یا شخصی عالم مطلق یا شخصی متعال وجود داشته باشد که قادر به عمل در جهان باشد، یا شخصی باشد بی پیکر جسمانی). (در ذیل خواهیم دید که، در سدهی نوزدهم، فروید و مارکس سبک دیگری از برهان علیه باور خداشناسانه را معرفی نمودند که بر وفق آن چنین باوری خردگریز است، از بابت این که منبعث از سوء عملکرد قوهی ادراکی یا تشفی آرزوست.)
کدام دسته از این برهانها قویتر است؟ بر وفق قرینه گرایی، باور به خدا فقط در صورتی توجیهپذیر است که اولی [= برهانها] قویتر از دومی [= باور به خدا [باشد.
قرینه گرایی تشخص یافته
چرا بحث متمرکز بر این براهین شده است و چرا مهم است که کدام دسته از براهین قویتراست؟ فرض کنید که در واقع هیچ قسم براهین متقن و معتبر در دفاع از باور دینی یا باور خداشناسانه وجود ندارد؛ در این صورت چرا باید به فکر بیفتیم که مؤمن را مسألهدار کنیم؟ برای فهم این مطلب باید بدانیم که چرا قرینه گرایی در ارتباط با باور دینی مطرح میشود (از این پس به اختصار «قرینه گرایی» میگوییم). قرینه گرایی شیوهی غالب (اگرچه نه یگانه شیوه) تفکر دربارهی این موضوعات از عهد روشنگری تاکنون (باز در دنیای مغرب زمین) بوده است. قرینه گرا این گونه میاندیشد که شخصی که باوری دینی را میپذیرد و تصدیق میکند باید بینه و قرینهای برای آن باور داشته باشد. خاصه این گونه اشخاص باید قرینهای گزارهای برای باورهایشان داشته باشند، قرینهای که مأخوذ از چیزهای دیگری است که آنان بدانها باور دارند. این است دلیل آنکه چرا براهین و استدلالها حائز اهمیت سرنوشت سازی اند؛ برهان صرفاً عبارت است از نحوهی سامان بخشیدن و عرضه و ارائهی قرینهی گزارهای ما برای این باور یا آن باور. صرفاً از باب ساده کردن مطالب بگذارید از رسم رایج پیروی کنیم و بیشتر در خصوص باوری خداشناسانه، باور به خدا، تأمل کنیم؛ بعداً در مورد باورهایی که از خداباوری درمیگذرند - از قبیل باورهایی که مسیحیت به واسطهی آنها از اسلام و یهودیت متمایز میشوند - نیز تأمل میکنیم.
لذا قرینه گرا این گونه میاندیشد که مؤمن به خداوند باید قرینهای در دفاع از این باور داشته باشد، اما برای چه باید قرینه داشته باشد؟ اگر آنان [= مؤمنان [قرینهای برای باورهایشان نداشته باشند، برای آنان چه اهمیتی خواهد داشت؟ پاسخ این پرسش، بر وفق نظر قرینه گرا، پاسخی دوپهلوست. اولاً اگر آنان هیچ قرینه (یا قرینهی مکفی) نداشته باشند، باور آنان مقوم معرفت نخواهد بود. مؤمنان علم دارند که شخصی همچون خدا وجود دارد (این باوری است که از نظر آنان مجوز رد و قبول دارد) فقط در صورتی که آنان قرینهی گزارهای برای چنین باوری داشته باشند - یعنی اگر فقط آنان دلیل معتبر و مقتضی برای این باور داشته باشند. مخاطرات مورد اخیر به طور چشمگیری بیشتر از مخاطرات قبلی است. زیرا اگر مؤمنان قرینه نداشته باشد، آنگاه بر وفق نظر قرینه گرا، آنان نه فقط فاقد معرفت خواهند بود، بل همچنین در اعتماد به باور به خداوند ناموجه خواهند بود؛ باور آنان عقلاً توجیه شده نخواهد بود.
اما این توجیه چیست و چرا ما به آن نیاز داریم؟ چرا فقدان توجیه مسأله ساز است؟ چرالزوماً توجیه باور خداشناسانه چنین ارتباط تنگاتنگی با بحث استدلالهای خداباورانه و خداناباورانه دارد؟ برای پاسخ دادن به این پرسشها، باید به سرآغازهای فکر جدید و روشنگری در باب این پرسشها بازگردیم؛ به آبشخور کتاب لاک، جستار در باب فاهمه بشری (1689)، یکی از متنفذترین منابع فکری در باب این موضوعات (نگاه کنید به مدخل. ج. لاک ½v).
لاک در یکی از آشوب زدهترین ادوار تاریخ فکری و معنوی انگلستان زندگی خود را سپری کرد؛ این دوران خاصه از لحاظ دینی، بحرانی و متفرق بود و این تنوع فراوان آراء و عقاید دینی گونه گون نظر لاک را به سوی خود جلب کرد. در آن دوران مجادلهای برقرار بود میان پروتستانها و کاتولیکها و در درون پروتستانتیسم اختلاف نظرها و منازعات بیشمار، و جناحهای فکری متخاصم متعدد، وجود داشت. لاک به این آشفتگی ثمربخش و پر همهمهی آراء و عقاید دینی و ناآرامی مدنی همراه با آن، دل بستگی عمیقی داشت. جستار وی دست کم تا حدی برای گره گشایی از این معضلات طرح ریزی شده بود. لاک بر آن بود که سرچشمهی این سیل خروشان آراء و عقاید دینی نامنسجم، کشش و گرایش مفرط مردمان به باور توجیه نشده است. اما در اعتقاد به باوری، چه چیز قرار است توجیه شود (یا توجیه نشده) است؟ بر وفق نظر لاک (و نیز رنه دکارت (½v)، یکی از برجهای دو قلوی معرفتشناسی جدید مغرب زمین) تکالیف یا الزامات یا مقتضیات معرفتی یا عقلانی وجود دارند؛
ایمان چیزی نیست به جز تصدیق استوار ذهن و آن اگر تحت ضابطه و نظم قرار گیرد، همچنان که وظیفهی ماست، هرگز مخالف عقل نیست. کسی که ایمان دارد و ایمانش مقرون به هیچ گونه دلیل عقلی نیست، عاشق تخیلات خویش است. همچنان که کسی که باید حقیقت جویی بکند، نمیکند و اطاعتی که نسبت به خالق موظف است، به جا نمیآورد - زیرا خدا به او مشاعر داده است تا صواب را از خطا بازشناسد - و در حد اعلای چنین امکانی عمل نمیکند، هر چند گاهی نوری از حقیقت را ببیند، اتفاقی خواهد بود و من نمیدانم بختیاری از رهگذر بخت و تصادف، نامنظم بودن عمل او را معذور خواهد کرد یا نه. قدر متیقن این است که شخص باید در قبال هر اشتباهی که میکند، مسئول و پاسخگو باشد. نهایت این که اگر کسی از نور و مشاعری که خدای تعالی به او ارزانی کرده است استفاده کند و با تأییدات و استعدادهای موهوب خود صمیمانه در پی حقیقت برود از حیث این که به وظیفهی وجدانی خود، همچون مخلوق عاقلی، عمل میکند رضایت خاطر خواهد داشت و اگر هم حقیقت بر وی مکشوف نشود، باز مأجور خواهد بود، زیرا بر تصدیق خود به درستی سیطره دارد و آن را به جای خود به کار میبرد و در هر صورت باورها یا ناباوریهای وی به موجب راهنمایی عقل است. اما کسی که برخلاف این روش عمل میکند و مشاعر خود را به جز تحرّی حقیقت به کار میبرد، برخلاف نور مختص به خودش سیر میکند و از آن تخطی مینماید و آن قوایی را که به وی ارزانی شده است، از کف میدهد.
(24IV.xvii. : 1689)
ما مکلفیم باور خودمان را، به وجهی معین، تحت ضابطه و نظم درآوریم. اگر باور خودمان را تحت ضابطه درنیاوریم، نسبت به آن باید مسئول و پاسخگو باشیم. آن کس که باوری را بدین سان تحت ضابطه و نظم درمیآورد واجد خرسندی و ترضیهی خاطر منبعث از «انجام تکلیفش همچون مخلوقی عاقل» میشود؛ چنین شخصی «بر تصدیق خود به درستی سیطره دارد و آن را چنان که باید، به جای خود، به کار میبرد.» مخلوقات عاقل، مخلوقاتی که در آنان این توانایی هست که باوری را قبول کنند یا از قبول آن تن زنند، با توجه به تحت ضابطه و نظم درآوردن باور یا تصدیقشان، تکالیف یا الزاماتی دارند. هسته کانونی مفهوم توجیه (هم چنان که وجه اشتقاق این لفظ مشعر است) این است؛ اشخاص، از حیث عمل یا باوری موجهاند در صورتی که در انجام آن عمل، تکالیف یا الزاماتی را نقض نکنند و با مقتضیات مربوطه، در چارچوب حقوق خودشان، خود را منطبق نمایند. موجه بودن در باور داشتن به چیزی همانا مسئول و پاسخگو بودن در قبال آن چیز است، از رهگذر شکل بخشیدن و تمسک به آن باور. اگر این مطلب ندیده گرفته شود آدمی به هیچ تکلیفی در تمسک به باور یا باورهایی مکلف نمیشود. این اسلوب تفکر نسبت به باور موجه (مقرون به تعمیمهایی براساس تشابه یک قسم یا اقسامی از باور) از روزگار لاک تا به امروز به وجه غالب باقی مانده است.
جان لاک بر این باور بود که فقط در صورتی که بتوان کسی را مجاب نمود که تصدیق خود را محدود و منحصر به آن دسته از باورهایی نماید که موجهند، دیگر با این انبوه ضد و نقیض باورهای دینی مواجه نخواهد شد. استدلال این شخص بدین قرار است؛ به گفتهی وی فقط در صورتی باوری برای من موجه است که من در محدودهی حقوق معرفتی خودم بمانم و ازهیچ تکلیف یا الزامی در تمسک به آن باور سرباز نزنم. اما تکالیف یا الزامات من در این جرگه کداماند؟ بر وفق نظر لاک، تکلیف معرفتی کانونی بدین شرح است؛ باور داشتن به قضیهای، فقط بستگی دارد به درجهای از احتمال مربوط به هر آن چیزی که برای شما قطعی و یقینی است. کدام باورها برای شما قطعی و یقینیاند؟ دو قسم باور یقینی وجود دارد؛ یکم، به نظر لاک (و باز در این جا او با دکارت هم رأی است) قضایایی که مربوط به تجربهی بیواسطهی خودتان میشود برای شما یقینیاند؛ مثلاً قضیهای در این باره که شما سردرد خفیفی دارید یا قضیهای در این باره که شما دارید در مورد دایناسورها میاندیشید. دوم، قضایایی وجود دارند که به نظر شما بدیهیاند و این گونه قضایا لزوماً صادقاند به وجهی که از فرط وضوح ممکن نیست در مورد آنها چندان مداقه کنید مگر این که پی ببرید آنها باید صادق باشند. (نمونههای این گونه قضایا، قضایای سادهی علم حساب و دانش منطق است، مقرون به قضایایی همچون قرمز، رنگ است و هر چه وجود دارد خاصهها و صفاتی دارد.) این دو قسم قضیه برای شما قطعیاند و شما به وجه غیرارادی در باور کردن آنها موجهید؛ در مورد قضایای دیگر، به گفتهی لاک، در باور کردن هر یک از آنها، فقط به درجهی احتمال این قضایا در ارتباط با آن دسته از قضایا که برای شما قطعی و یقینیاند، موجهید. (در اینجا راه لاک از راه دکارت جدا میشود. به نظر میآید رأی دکارت این است که شما در باور کردن قضیهای که برای شما قطعی نیست موجهید، فقط اگر آن قضیه به وجه قیاسی از قضایایی که برای شما قطعی و یقینیاند، منتج شود.) لذا بر وفق کل سنت بنیادگرایانهی جدید - که منبعث از لاک و دکارت بود - وظیفهی شما این است که قضیهای را نپذیرید مگر این که آن قضیه برای شما قطعی باشد، یا (دست کم) در ارتباط با آنچه برای شما قطعی است، محتمل باشد.
اگر قضیهای برای شما قطعی نباشد، وظیفهی شما این است که از باور کردن آن خودداری کنید، مگر این که قرینهای گزارهای برای آن داشته باشید. اما باور لاک این بود که اگر ما، از حیث وظیفهی معرفتی خود، غایت جهد را بکنیم و فقط به قضایایی باور بیاوریم که در توان ما باشد که تشخیص دهیم در ارتباط با آنچه برای ما قطعیاند، محتملاند، خودمان گرفتار تهافت، یا دست کم خودمان را تقریباً در اغلب موارد در گیرودار تهافت نخواهیم یافت.
وقتی به باور خداشناسانه رجوع میکنیم میتوانیم پی ببریم چگونه رأیی را که در بالا در باب توجیه بیان کردیم، به این باور اطلاق میشود. یکم، این باور برای ما قطعی نیست؛ نیزین باور بدیهی نیست (چون خدانشناسان و لاادری گویانی وجود دارند که به چنان درک و فهمی که تضمین کنندهی پذیرش این باور باشد، دست رسی ندارند)؛ همچنین این باور مربوط به احوال ذهنی ما نیست. لذا، بر وفق شیوهی تفکر لاک، باور خداشناسانه فقط در صورتی توجیه میشود که قرینهی گزارهای برای آن وجود داشته باشد. به بیان دقیقتر، شخص در پذیرفتن باور خداشناسانه فقط در صورتی موجه است که به آن باور براساس استدلال متین و معتبری؛ استدلالی که مقدماتش برای شما قطعی و یقینی است، اعتقاد داشته باشد. رکن اصلی شیوهی تفکر در خصوص توجیه باور خداشناسانه - که از زمان لاک تا زمان ما سیطره داشته است - همین است، محتمل است؛ این باور در ارتباط با آنچه قطعی و یقینی است، فقط در صورتی محتمل است که ادلهی متین و معتبری در دفاع از آن وجود داشته باشد؛ لذا باور خداشناسانه فقط در صورتی توجیه میشود که استدلالی متین و معتبر در دفاع از آن وجود داشته باشد. پس از این البته بسی آسان است که پی ببریم چرا در بحث از باور خداشناسانه گرایش به تمرکز بر استدلالهای له و علیه خداشناسی بوده است.
باری، لاک در دفاع از این موضع استدلال نمیکند، بل صرفاً از این موضع خبر میدهد. متفکران بعدی که دربارهی توجیه باور خداشناسانه بحث کردهاند، اکثراً، هم از حیث خبر دادن از این موضع و هم از بابت قصور در آوردن استدلالی، در دفاع از این موضع، از لاک تبعیت کردهاند. هم از این رو، دابلیو، کی. کلیفورد(1) در بوق و کرنا میکند که «همیشه، در همه جا، برای همه کس، خطاست که به چیزی مبتنی بر قرائن غیرمکفی باور بیاورد.» (183:1879)؛ آوای او شاید در میان دستهی هم سرایانی که پافشاری میکنند وظیفهای عقلانی وجود دارد که به خدا باور نیاوریم مگر در صورتی که استدلالی متین و معتبر در دفاع از آن وجود داشته باشد، شاخصترین آواها باشد. (از میان تعداد اندک شمار اعضای این دستهی هم سرایان، افراد ذیل هستند؛ بِرَند بلانشارد(2) (-400:1974)، اچ. اچ. پرایس(3)، برتراند راسل و مایکل اسکریون(4).) از نظر همهی این متفکران، اگر شما باور خداشناسانه را، بدون داشتن استدلالی متین و معتبر در دفاع از آن بپذیرید، برخلاف وظیفهی معرفتی خود مشی میکنید و لذا در
______________________________
1. W. K. Clifford
2. Brand Blanshard
3. H. H. Price
4. Michael Scriven
______________________________
پذیرش این باور ناموجهید و گناهی معرفتی(1) مرتکب میشوید.
قرینه گرایی نقادی شده
این فکر وسیعاً وجود دارد که چندین مسألهی مهم، در ارتباط با این رویکرد، نسبت به معرفتشناسی باور خداشناسانه، وجود دارد. یکم، معیارهای استدلالهای خداشناسانه، سنتاً بس بیمعنی تلقی شدهاند (و شاید تا حدی مسئولیت این کار باید برعهدهی کسانی گذاشته شود که استدلالهایی را مطرح نمودهاند و مدعی شدهاند که این گونه استدلالها منحیثالمجموع پایه و مایهی براهین مستدل خداشناسیاند.) به نظر میرسد که این رأی حاکی از آن است که استدلال خداشناسانهی متین و معتبر باید از آنچه بدیهی یا به غایت واضح است، منبعث شود و به وجهی فخیم، به مدد صور استدلالی معتبر بدیهی، تا اخذ نتیجه از آن، ادامه پیدا کند. شگفت نیست که تعداد قلیلی از براهین خداشناسانه - اگر اصلاً براهین خداشناسانه وجود داشته باشند - به این معیار فاخر وفا میکنند. منحیثالمجموع، تقریباً هیچ برهان فلسفی - هر قسم برهانی که باشد - به این معیار وفا نمیکند.
دوم، اکثراً التفات مقصور به سه برهان از براهین خداشناسانه بوده است؛ این سه عبارتاند از برهانهای سنتی وجودی، جهان شناختی و غایت شناختی. البته در واقع براهین خداشناسانه بیش از اینها بودهاند. مثلاً برهانهایی هستند، منبعث از چیستی نقش حقیقی [خداوند] و برهانهایی منبعث از سرشت قضایا، اعداد و مجموعهها. همچنین برهانهایی هستند، منبعث از حیث التفاتی،(2) منبعث از شرطیهای خلاف واقع(3)، منبعث از تلاقی وثوق معرفتی یا توجیه معرفتی(4)، منبعث از دلالت(5)، بساطت(6)، شهود(7) و عشق. نیز براهینی وجود دارند، منبعث از رنگها، طعمها، معجزات، بازی و لذات، منبعث از اخلاق، از زیبایی و از معنی
______________________________
1. Epistemic sin
2. Intentionality
3. Counterfactual
4. Confluence of epistemic reliability with epistemic justification
5. Reference
6. Simplicity
7. Intuition
______________________________
ندگی، حتی برهانی خداشناسی وجوددارد، منبعث از وجود شر هراسناک(1) .
سوم، مسألهی سوم بس ژرفتر است. فرض بنیادی زیربنای فکر سنتی در باب توجیه باور دینی این است که اینچنین باوری فقط وقتی توجیه میشود که استدلال متقن و معتبر مأخوذ از دیگر باورهایی که شما بدانها اعتقاد دارید، در دفاع از آن وجود داشته باشد. اما چرا باید به این گونه باورها اعتقاد داشته باشیم؟ ممکن است بعضی از باورها اینچنین باشند. فرضیههای علمی - مثلاً نظریهی نسبیت خاص یا نظریهی تکامل - به وجهی هستند که اگر شما بدانها، بدون قرینه، معتقد باشید غیر مسئول و وظیفه نشناس میشوید. زیرا این گونه نظریهها طرح و ابداع گردیدهاند تا پدیدههای معینی را تبیین کنند و آنها همهی مجوزهای رد و قبول خودشان را از کامیابی شان در انجام این مقصود اخذ میکنند. (حتی در این صورت، آیا شما در معتقد بودن بدون قرینه به این گونه قضایا، فی الواقع غیرمسئول و وظیفه نشناس خواهید بود یا فقط نامعقول خواهید بود؟) اما دیگر باورها - مثلاً باورهای متکی به حافظه(2) یا باور به اذهان دیگر - به هیچ روی چنین نیستند؛ اینها فرضیه نیستند و به سبب قدرتهای تبیینی شان مورد قبول واقع نمیشوند. باری چرا باوری خداشناسانه، باور به خدا را باید بیشتر همچون فرضیهای علمی - همانند فرضیههای علمی یاد شده - تلقی به قبول کنیم تا مثلاً همچون باورهای متکی به حافظه؟ چرا فکر میکنیم که باید توجیه باور خداشناسانه، مبتنی بر نسبت قرینهای این باور به سایر چیزهایی باشد که فرد بدانها معتقد است؟
بر وفق نظر لاک، به این سبب که وظیفهای هست مبنی بر آنکه قضیهای را تصدیق نکنیم مگر اینکه بتوانیم پی ببریم که با توجه به آنچه برای ما قطعی و یقینی است، محتمل است؛ اما آیا فیالواقع چنین وظیفهای وجود دارد؟ هیچ کس در اثبات مثلاً این قسم قضایا که باور به اذهان دیگر یا باور به اینکه گذشتهای وجود داشته است - با توجه به آنچه برای ما قطعی و یقینی است - محتملاند، توفیق حاصل نکرده است. فرض کنید که این توفیق حاصل نمیشود، آیا باید نتیجه بگیریم که اگر معتقد شویم اذهان دیگر وجود دارند مرتکب گناه معرفتی میشویم؟ هکذا در مورد گذشته. تقریباً هر کسی تشخیص میدهد که اموری از قبیل احتراز از بیرحمی بیجا، مراقبت از کودکان و مراقبت از والدین سالخورده و نظایر اینها
______________________________
1. The existence of harrifying evil
2. Memory beliefs
______________________________
وظیفهاند؛ اما آیا ما نیز خود را به وجهی مییابیم که میتوانیم تشخیص دهیم وظیفهای وجود دارد که به آنچه محتمل نیست (یا به آنچه ما نمیتوانیم تشخیص دهیم محتمل است)، با توجه به آنچه برای ما قطعی و یقینی است، باور نیاوریم؟ حاشا و کلا که بتوانیم. اما در این صورت دشوار است که پی ببریم چرا موجه بودن، در اعتقاد داشتن به خداوند، مستلزم این است که وجود او با توجه به مجموعهای از قرائن - که همانا مجموعهای از قضایای قطعی و یقینی در نزد شما است - محتمل است. شاید باور خداشناسانه باوری واقعاً پایه است - یعنی چنان باوری است که فرد در تلقی به قبول آن موجه است بی آنکه آن را بر پایهی قرینهای گزارههای دیگری که بدانها معتقد است، تلقی به قبول نماید.
برای ایضاح این مطلب، باور یکی از مؤمنان معمول به دیانت مسیح را در نظر آورید؛ این مؤمنان، مسیحی بار آمدهاند و اکثراً اعتقادات این دین، همواره برای آنان به وضوح صادق به نظر رسیده است. این در حالی است که آنان هرگز به وجه دقیق در باب اشکالاتی که ادعا میشود به اعتقادات مزبور وارد میشود، امعان نظر نکردهاند. آنچه از این اشکالات به سمع آنان رسیده است، نوید بخش نیست. به آن دسته از اشکالاتی هم که در باب این معتقدات التفات کنند این اطمینان برای آنان به حصول میپیوندد که این اشکالات بی بنیاد است و آنان [بدون توجه به آنها [معتقدات مزبور را میپذیرند. مسلماً چنین شخصی، مرتکب ممیزی نشده است؛ اشخاصی چنین، مصداق تام و تمام مذمت اخلاقی نیستند. چه بسا این اشخاص خطاکار، فریب خورده و حتی ابله باشند؛ آنان چه بسا در مقام نقد، کمبود و کاستی داشته باشند، لیکن هیچ دلیلی وجود ندارد که گمان بریم آنان از حیث وظایف معرفتی شان ناموجه یا وظیفه نشناساند.
از حیث دیگر، شخصی را در نظر بگیرید که در باب این موضوعات موشکافی میکند و به رأی و نظرهای منتقدان نیک واقف است. این شخص، برپایهی قرینهی گزارهای، معتقد نیست بل باور او به این موضوعات به سان باور او به گزارههای پایه است. آیا باور اشخاصی چنین، میتواند موجه باشد؟ آنان رأی و نظرهای منتقدان را میخوانند، لکن در مقام تأمل دقیق، رأی و نظرهای مزبور را الزام آور نمییابند؛ به همین سان، هر چند آنان به براهین خداشناسی وقوف دارند، و پی میبرند که بعضی از آنها فاقد ارزش است، باور خود را مبتنی بر این براهین سست بنیان نمیکنند. به تعبیر دقیقتر، این گونه اشخاص واجد حیات معنوی
باطنی غنی هستند. چنین به نظر آنان میآید که پارهای از اوقات، بارقهای از زیبایی و دل ربایی خیره کنندهی خداوند را ادراک میکنند؛ اینان در اغلب موارد به فعل و فعالیت روحالقدس در قلوبشان وقوف دارند، هم چنان که قویاً این گونه به نظر آنان میآید که روح القدس به آنان تسلی و امید میبخشد، تعلیم شان میدهد و آنان را رهنمون میکند که به تعبیر جاناتان ادواردز(1) (1746) «امور عظیم الشأن انجیل» را به جان و دل پذیرا شوند. پس از مدتهای مدید تأمل شاق و عمیق پی میبرند که جمیع این احوال فوقالعاده اقناع کنندهتر از اشکال تراشیهای منتقدان است. آیا این گونه اشخاص، با باور نمودن بدین سان، در خلاف جهت وظیفهی معرفتی سیر میکنند؟ آیا اینان وظیفه نشناساند؟ پرواضح است که نیستند. ممکن است نقصان و عیب و ایرادهایی که در ظاهر پیدا نیست در طرز تلقی اینان وجود داشته باشد. ممکن است به خطا رفته باشند و قربانی توهم باشند. ممکن است به رغم غایت جهدی که میکنند، قربانی آرزو اندیشی(2) شوند. ممکن است در مقام تفکر دربارهی این چیزها خطاکار، بدجوری خطاکار و به وجه رقت انگیزی خطاکار باشند. ولی به رغم همهی اینها، این گونه افراد از هیچ وظیفهی مشخصی سرپیچی نمیکنند؛ اینان در سطح خودشان غایت جهد را میکنند که مسئولیتهای معرفتی خودشان را تحقق بخشند. بدین لحاظ، طرز تلقی اینان، به طور قطع و یقین، موجه است.
باری، در توجیه کردن، به معنی اصیل و اشتقاقی آن، جای هر قسم دلیلی برای تردید کردن در این خصوص وجود دارد که فرد در اعتقاد داشتن به باور خداشناسانه موجه است فقط در صورتی که قرینهای برای آن داشته باشد. البته، لفظ «توجیه» در آثار فیلسوفان گونهگون، از حیث مشابهتهای متعدد آن با سایر مفاهیم، به وجهی مشروح، بسط داده شده است. از این رو، پارهای اوقات درست به معنی قرینهی گزارهای به کار میرود؛ برای همین وقتی میگوییم برای کسی باوری توجیه شده است در حکم این است که بگوییم وی، برای آن باور، قرینهی گزارهای (مکفی) دارد. باری، «توجیه شده» به این معنی، عبارت است از این که فقط وقتی شخص موجه خواهد بود که واجد قرینه باشد. البته شما نمیتوانید پرسشی مبنایی را فقط با تعریف کردن لفظ مورد نظر حل و فصل کنید. اگر تعریفی را بپذیرید، آنگاه پرسش اصیل این
______________________________
1. Jonathan Edvards
2. Wishful thinking
______________________________
ت که آیا در اعتقاد داشتن به باورهای ناموجه، چیزی خطا یا نا به جا وجود دارد یا ندارد. شاید فرد برای باورهای مبتنی بر حافظهاش، قرینهی گزارهای نداشته باشد. اگر قرینه نداشته باشد، آن باورها به این معنی از توجیه ناموجهاند و بدا به حال این باورها. لکن آنچه گفتیم مشعر به آن نیست که در اعتقاد به این گونه باورها خطا راه یافته باشد. هکذا در مورد باورهای خداشناسانه.
نقد خارجیه و نقد حقیقیه
فرض کنید بخواهیم قرینه گرایی را در چشمانداز وسیعتری قرار دهیم. از عهد روشنگری(1) به بعد، دو قسم مسألهی انتقادی دربارهی باور دینی مطرح بوده است. یک مسأله از جانب کسانی است که استدلال میکنند باورهای دینی کذب یا به هر حال نامحتمل است؛ در بهترین حالت، (از باب مثال) بعید است که شخصی همچون خدا موجود باشد، یا اگر موجود باشد بعید است که عیسی مسیح پسر ملکوتی او باشد (در اینجا، برهانهای معمول، مشتمل بر برهانهای ضد خداشناسانهی مذکور در فقرات فوق خواهد شد.) از آنجا که این مسأله مربوط به صدق یا خصلت واقعی باور مسیحی میشود، میتوانیم آن را مسألهی نقد خارجیه بنامیم. از سوی دیگر مسألهی صحت یا معقولیت یا توجیه یا عقلانیت یا آمیزهای از این دو قسم اخیر، در باب توجیه خردمندانهی باور مسیحی، وجود دارد. باور مسیحی ممکن است صادق و ممکن است کاذب باشد؛ اما اگر دست بر قضا صادق باشد، منتقدان این گونه میگویند، مسائلی جدی وجود دارد در این باب که آیا این باور در مقام قبول، عقلانی یا عقلاً توجیهپذیر است یا نه؟ این مسأله را مسألهی نقد حقیقیه مینامیم. این دعوی که باور به خداوند توجیه ناشده است (یعنی غیرمسئولانه است)، به این سبب که برای آن شواهد ناکافی وجود دارد، نمونهای از نقد حقیقیه است؛ اما همچنان که دیدیم، این دعوی چندان سست و بیمایه است که بیش از آنچه گفتیم ارزش بحث کردن ندارد. این دعوی، نقد حقیقیهی غالب باور دینی بوده است؛ لیکن سدهی نوزدهم شاهد ظهور قسم دیگری از نقد حقیقیهی باور دینی بود که با نام «سه قافله سالار بزرگ بدگمانی» نسبت به دین، نیچه، فروید و مارکس، پیوند داشت.
______________________________
1. Enlightement
______________________________
فروید و مارکس پای فشردند که باور دینی خرد گریز است. (البته فقط باور مسیحی نبود که به آتش نقد آنان درافکنده شد). عیب جویی نیچه را نیز میتوان در این جا مورد بحث قرار داد؛ دین، منبعث از بردگی اخلاقی است. دین دلآزردگی مشحون به حقد و کینهی(1) ستم دیدگان است (نگاه کنید به مدخل ف. نیچه 9-8). به گفته نیچه، مسیحیت هم مروج و هم منبعث از سستی، زاری، زبونی، جبونی و به طور کلی بیزاری از قسمی شخصیت است که هم زمان حسود و جزم اندیش است و آکنده از نفرتی که به لباس مبدل عطوفت عاشقانه درآمده است. در آنچه در پی میآید از نیچه تغافل خواهیم کرد و ایراد فروید و مارکس را - با تأکید بر فروید - به باور دینی مورد امعان نظر قرار خواهیم داد.
فروید و مارکس
پارهای از برداشتهای فروید از باور دینی شاید تا حدی دور از واقع باشد. از باب نمونه، این اظهار نظر وی که دین منبعث از معاملهای چشم گیر در میان «گلهی اولیه»(2) است. (پسران مرد سلطه جو به پدر حسد میبرند که برای خودش همهی زنان را تصرف نموده است. لذا او را میکشند و میخورند؛ دین تا حدی منبعث از تقصیر و تأسف ناشی از ارتکاب چنین عملی است.) فروید همچنین در باب «منشأ روانی اندیشههای دینی»، دعویای بس هوشیارانهتر دارد؛
این اندیشهها، که همچون تعالیم دینی ارائه شدهاند، منبعث از رسوبات تجربه یا رهاوردهای نهایی تفکر نیستند؛ آنها پندارها و تشفیهای خاطر کهنترین، نیرومندترین و مصرانهترین خواستههای بنی آدم است. سرّ نیرومندی این اندیشهها در نیرومندی آن خواستههاست. همچنان که در گذشته دانستیم، تأثیر هراسآور عجز و درماندگی در کودکی، کودک را نیازمند به پشتیبانی - پشتیبانی مقرون به محبتی - نمود که پدر برای او فراهم آورد. این مایه از شناخت که عجز و درماندگی دورهی کودکی در سراسر زندگی میپاید لازم آورد که به وجود پدری درآویزد، لیکن این بار به پدری مقتدرتر. حاکمیت خیرخواهانهی مشیت الهی زدایندهی هراس ما از مخاطرات زندگی است. تأسیس جهانی واجد نظام اخلاقی
______________________________
1. Ressentiment
2. Primal horde
______________________________
تأمین کننده و تحقق بخش خواستهای عدالت جویانه است که، در اغلب موارد، در تمدن بشری ناکام مانده است. تداوم وجود دنیوی در حیات آتی، چارچوبهای مقطعی و زمانی به وجود میآورد که در آنها هر آنچه موجب تشفی آدمی است، تحقق میپذیرد.
(30:1972)
این رأی و نظر را که باور خداشناسانه منبعث از سازو کاری روانی - منطقی است، فروید (4½)، «تشفی آرزو» مینامد؛ در این مورد، خواسته و آرزو پدر است نه از حیث کردار بل از حیث باور. طبیعت علیه ما برمیخیزد؛ طبیعتی سرد، سنگدل، سرسخت و نابینا در قبال نیازها و خواستهای ما. طبیعت حامل زیان، هراس و الم است و در پایان خواستار مردن ماست. ما که مفلوک و متوحش هستیم (البته به وجهی ناخودآگاه) پدری را در آسمان، بر سبیل ابداع، خلق میکنیم که بر پدران زمینی، از حیث قدرت و علم، همچنان که در خیر و خیرخواهی، بسی برتر است؛ ما معتقدیم که او عشق میورزد و همّ و غمّ ما را دارد. بدیل این اعتقاد، فرورفتن در افسردگی، گیجی و در نهایت مرگ است. بر وفق نظر فروید، اعتقاد به خدا پندار است. برحسب نحوهی استعمال تا حدی فنی این تعبیر، اعتقاد به خداوند منبعث از سازوکار تشفی آرزوست. لیکن اگر قصد فروید از این تعبیر نقد باور دینی باشد باید میاندیشید که آنچه میگوید، به وجهی، از این تعبیر سلب اعتبار میکند و سایهی تردید بر آن میافکند و در یک کلمه، نشان گر آن است که در این مورد خطایی رخ داده است. پس در این صورت، دقیقاً مسأله چیست؟ ما میتوانیم این جور بگوییم که باور دینی (خاصه باور خداشناسانه)، خردگریز است. اما خردگریز بودن باور دینی به چه معناست؟ خردگریز بودن به چه سان؟ به منظور پی بردن به آنچه در واقع در این ایراد منطوی است لازم است گشت و گذاری در مبادی زیربنایی این قسم از نقادی که فروید معرف آن است، بکنیم.
فکر کردن در این مورد که قوا یا قابلیتهای نظری، یا شناختی، یا عقلی، از باب مثال، ادراک حسی و حافظه وجود دارند، طبیعی است. این قوا یا فرایندها موجد باورهای گونه گونی هستند که ما بدانها اعتقاد داریم. آنها چیزی همچون ابزارهای گونه گون هستند؛ و چون ابزارند واجد نقش یا غایتی هستند. اگر خودمان را موجوداتی مخلوق و طرح ریزی شده به دست صانع کل(1) یا از رهگذر تکامل بدانیم، این قوای شناختی پارههای کل بنیهی شناختی ما
______________________________
1. Master Craftsman
______________________________
خواهند بود که غرض از آن پدید آوردن باورهایی در ماست. مضافاً به اینکه، غرض از این قوای شناختی احتمالاً به وجود آمدن باورهایی صادق در ماست. اگر بخواهیم این قوا را به وجه اندکی کمتر منفعلانه توضیح دهیم باید بگوییم که آنها به وجهی طرح ریزی شدهاند که با استفادهی درست از آنها میتوانیم به باور صادق نیل پیدا کنیم. صحنهی فعالیت قوای شناختی ما گسترهای بس پهناور است و این قوا حامل باورهایی در باب موضوعاتی بس گونه گون است؛ باورهایی دربارهی محیط بلافصل و جهان وسیع خارجی و اعداد، قضایا و دیگر موضوعات انتزاعی و نسب میان آنها و در خصوص افراد دیگر و آنچه آنان میاندیشند و احساس میکنند و نیز در این باره است که آینده به چه سان خواهد بود، ضروری و محتمل چیست و دربارهی خود خداوند است.
غرض از این قوا اکتساب صدق است به معنی غرض یا نقش این قوا که ما را به باور صادق تجهیز میکنند. این قوا همچون هر ابزار یا عضو دیگر ممکن است خوب یا بد کار کنند؛ آنها ممکن است نقش خود را خوب یا بد ایفا کنند. یک زگیل یا غده به درستی عمل نمیکند و نیز نقش خود را بد ایفا نمیکند (ولو آنکه ممکن است به خاطر بد عمل کردن بدن باشد که غدهای پدید میآید). این بدین سبب است که زگیل یا غده نقش یا غایت ندارند. لیکن یک عضو - مثل قلب، کبد، لوزالمعده - شما نقشی دارد و درست یا نادرست کار میکند. عین همین مطلب در مورد قوا یا قابلیتهای شناختی صدق میکند که میتوانند خوب یا بد عمل کنند. به علاوه ما معمولاً مسلم میانگاریم که وقتی که قوای شناختی ما به درستی کار میکنند، وقتی که آنها معروض از کارافتادگی یا بد عمل کردن نیستند، اکثر باورهایی که پدید میآورند دست کم نزدیک به صدق است. میتوانیم بگوییم ظن قوی به وثوق درست کارکردن قوای ما وجود دارد و ما متمایلیم (به درست یا نادرست) مسلم انگاریم که رهاورد درست عمل کردن قوای شناختی ما در اکثر اوقات باور صادق است. بیگمان در این خصوص خطاها و اختلاف نظرهایی وجود دارد و ما شاید به شکاکیت در باب خطههای معین و مشخصی از باور - مثلاً باورهای سیاسی و نیز باورهایی که در همان حد و حدود توانایی ما شکل میگیرند، از قبیل باورهای متعلق به جهانشناسی و فیزیک زیراتمی - گرایش پیدا کنیم. اما در عین حال دربارهی مقدار معتنابهی از باورهای روزمرهی ما که رهاورد قوای عقلی ما هستند، این گونه فکر میکنیم که صادقاند.
لیکن وقتی قوای شناختی ما بد عمل کنند غایت خود را، که تجهیز ما به باور صادق است، محقق نمیکنند. یا، اگر محقق کنند، آن را تصادفاً محقق میکنند. جنون، مصداق تام و تمام و افراطی بد عمل کردن قوای عقلی است. باری شیوههای ظریفتری وجود دارد که به آن شیوهها باورهای خردگریز یا غیرعقلی ممکن است در ذهن ما شکل گیرند. یکم، سازوکارهای تشکیل باوری وجود دارند که در آنها غرض شکلگیری باور وجود ندارد، بل در آنها غرض شکلگیری باور با خصوصیتی دیگر وجود دارد، از جمله شاید این اغراض؛ یاری رساندن به بقا، آرامش ذهن یا تسکین روان شناختی. کسانی که بیماری مهلک دارند ممکن است به بخت و اقبال بهبودی خودشان، بس بیشتر از آمار و احتمالاتی باور داشته باشند که مجوز رد و قبول آنها در اختیارشان باشد. خود چنین باوری، بخت و اقبال آنان را برای بهبودی افزایش خواهد داد. نقش فرایند پیدایش این باور، فراهم آوردن باورهای صادق نیست، بل باورهایی است که محتملتر میکند که، فردی که واجد این باور است، باور پیدا کند که بهبود خواهد یافت. شخصی ممکن است مثلاً در اثر رؤیاپردازی به وجهی نابینا شود که نتواند تشخیص دهد جریان معینی از عمل خطا یا احمقانه است، ولو آنکه برای هر کس دیگر آشکار و واضح است. تصور ما این است که شخصی که به افراط رؤیاپردازی میکند از تشخیص چیزی که همگان که به اندازهی وی رؤیاپرداز نیستند و آن را تشخیص میدهند، قاصر است؛ عملکرد معمول پارهای از وجوه شناختی شخص یاد شده، در اثر رؤیاپردازی مفرط وی مکتوم، مغفول و مسدود میشوند. ممکن است دیدهی شما در اثر ترس، شهوت، غرور، اندوه، فشار اجتماعی و حتی وفاداری بسته شود و با تداوم آن، باور به صدق دوست شما پایدار میشود، مدتهای مدید پس از آنکه نگرشی فارغ از تعلقات، تحول ذهنی اکراه آوری را بر ذهن شما تحمیل کند.
لذا دست کم سه شیوه وجود دارد که به آن شیوهها ممکن است باوری از حیث ابلاغ کامل قوای عقلی ما قاصر باشد؛ این باور ممکن است محصول بد عمل کردن قوا باشد، یا ممکن است آن را فرایندهای شناختی به وجود آورند که غرض آنها چیزی جز صدق باشد، یا ممکن است عملکرد درست قوای عقلی را شهوت، عشق مادری، رؤیاپردازی، آز، اندوه، ترس، مناعت طبعِ دون پایه و دیگر اوضاع و احوال عاطفی، دچار اختلال و انسداد کنند. در این جا میرسیم به کانون ایراد و اعتراض فروید به دین. وقتی فروید میگوید باور خداشناسانه خردگریز است، رأی بنیادی وی این است که باوری از این دست، محصول عملکرد کامل عاری از قید و مانع فرایندهای موجد باور - که غرض از آنها تجهیز شدن ما به باور صادق است - نیست. این بدین معنی است که ظن قوی به وثوق منضم به عملکرد درست قوای شناختی، به فرایندهایی که ثمرهی آنها باور به خداوند است، اطلاق نمیشود. این رأی و نظر که باور خداشناسانه سرچشمهای غیر از قوایی دارد که غرض از آنها وصول به صدق است - یا اگر چنین باوری تا حدی منبعث از آن قوایی باشد که غرض از آنها نیل به صدق است - عملکرد این قوا، در پیدایش چنین باوری، به قید و بند عوامل دیگر گرفتار میآید. لذا این باور خردگریز است و همچنین به این معنی افزونتر خردگریز است که نسبت به باور عقلی ناسازوار است. به این دلیل، این ظن قوی به وثوق، به باور دینی، نسبت داده نمیشود.
در این مورد، آراء و نظریات مارکس، به وجهی چشم گیر، غیر از فروید است. مارکس (3½) بر آن است که دین نشأت گرفته از بد عمل کردن شناختی است؛ «آدمی، جهان آدمی، دولت و جامعه است. این دولت و جامعه است که دین را - که همانا آگاهی به جهانی وارونه است - پدید میآورند، زیرا این سه، خود جهانی وارونهاند.» (مارکس و انگلس 1964 [1844]، 2-41. کژنویسیها در متن اصلی است). بدین سان نظر مارکس، به وجه بنیادی، این است که باور دینی محصول بد عمل کردن قوای شناختی است؛ بد عمل کردن در واکنش به عمل کرد سوء اجتماعی و سیاسی. اما فروید بر آن بود که باور خداشناسانه پندار است، به معنی ویژهی مورد نظر او که عبارت بود از ساز و کاری شناختی که غرض مکنون در آن نه صدق بل بهکرد روان شناختی است. لیکن پندارها عملکردهای خاص خودشان را دارند و ممکن است در وصول به غایات مهمی مؤثر افتند (از قبیل غایتی که فروید در باب تأثیر باور دینی قائل بود). لذا وقتی قوای شناختی ما پندارهایی پدید میآورند، آنها لزوماً بد کار نمیکنند. همچنین مارکس بر آن بود که باور خداشناسانه محصول بد عمل کردن قوای شناختی است، در حالی که فروید بر آن بود که این باور محصول فرایند شناختی نه معطوف به صدق است. این دو در این قسم تفکر اتفاق نظر دارند که باور خداشناسانه خردگریز است، به این معنی مضاعف که این باور از رهگذر عملکرد درست عاری از قید و مانع قوای شناختی معطوف به صدق پدید نیامدهاند و برخلاف گسستن قید و بندها، به قصد رهایی قوای عقلی ما، سیر میکند. بر وفق اظهار نظر فروید، باور دینی «به وضوح کودکانه» و «بیگانه با واقعیت» است.
پاسخ دندان شکن دینی
البته مورد قبول مسیحیان و دیگر خداشناسان نیست که باور دینی، به این معنی، خردگریز است؛ ایشان آراء و نظریاتی خاص خود دارند، در این باب که به چه سان اعتقاد به خداوند در ذهن و ضمیرشان شکل گرفته است و از حیث خاستگاه اعتقاد به خداوند، واجد خاستگاههای در خور و مناسبی مختص به خودشان هستند. مثلاً توماس آکویناس(1) (11½) از «معرفت طبیعی (و ملتبس) به خداوند» سخن میگوید. جان کالون(2) (2½) این رأی را بسط میدهد و نظر میدهد که ما آدمیان واجد حس الوهیت(3)ایم که، به موجب آن، در گسترهی پهناوری از اوضاع و احوال - خطر، ادراک زیباییها و شگفتیهای طبیعت، ادراک وضع معصیت آلود خودمان - باورهای راستینی به خداوند را شکل میدهیم. حس الوهیت، بر وفق نظر کالون، حسی طبیعی و قابلیتی فطری است که با آدمیان در خلقت سرشته است؛ بدین لحاظ، این حس مشابه ادراک، حافظه، عقل و دیگر قوای شناختی آدمی است. آنچه در همهی این آراء و نظریات حائز اهمیت است این است که باورهای ما دربارهی خدا در اثر قوای شناختی معطوف به صدق پدید میآیند و به درستی نقش خود را ایفا میکنند. از این رو، بر پایهی این آراء و نظریات، چنین باوری به هیچ روی، به معنای مورد نظر فروید و مارکس، خردگریز نیست.
در این جا مسألهای پیچیده وجود دارد. در مسیحیت، میان معرفت فطری ما به خداوند و گناه سازگاری به وجود آمده است، که این سازگاری، پیامدهای شناختی یا معرفتی و نیز اخلاقی و معنوی داشته است. در نتیجه، به گفتهی آنسلم(4) خداوند در اثر گرد و غبار برخاسته از کردارهای ناشایست ما، مستور میشود. (اما باز در همین مسیحیت) خداوند واکنشی لطفآمیز به وضعیت معصیت آلود ما نشان داده است. موهبت رستگاری و زندگی جاوید که از رهگذر مرگ ایثارگرانه و رستاخیز عیسی مسیح، پسر ملکوتی خداوند، دسترسپذیر است، به آدمی ارزانی میشود. اما در این واکنش الهی مؤلفهای معرفتی نیز وجود دارد. این راهی است که خداوند تمهید میکند تا ما، با درنوردیدن آن، هم به موهبت لطفآمیز رستگاری علم پیدا کنیم و هم آن را به خود تخصیص دهیم. در اینجا مسیحیان به کتاب مقدس، کلیسا و شاید
______________________________
1. Thomas Aqinas
2. John Calvin
3. Sensus divinitatis
4. Anselm
______________________________
فراتر از همه، گواهی باطنی روح القدس، فکر خواهند کرد. اعتقاد به فعالیت روح القدس، شاید، به وجهی کاملاً مستوفا، در سنت مأخوذ کلیسای اصلاح شده و خاصه روحانیان عالی مقام پیرایشگر(1)، بسط یافت. بر وفق نظر جان کالون، فعالیت اصلی روحالقدس در زندگی مؤمن به دیانت مسیح، محصول ایمان است که، دست کم، مشتمل است بر پذیرش از صمیم دل موهبتآمیز رستگاری و اعتقاد ژرف به صدق ارکان تعلیمات آیین مسیح. به حکم این که باور مسیحی (از جمله باور به خداوند) رهاورد فعالیت روح القدس است، صرفاً محصول قوای طبیعی نیست؛ فعالیت روحالقدس، فوق طبیعی است. اما البته اصلاً به معنای مورد اعتراض فروید و مارکس خردگریز نیست؛ این باور از رهگذر قوای شناختی که بد کار میکنند، یا معطوف به چیزی غیر از صدقاند، پدید نیامده است. برخلاف، این باورها در ما (مقارن با) فعل خود خداوند - که پارهای از واکنش لطفآمیز او به وضع معصیت آلود بشری است - پدید آمد. لذا، از این نظرگاه، ایمان مسیحی به هیچ روی خردگریز نیست و در واقع گونهای معرفت است (اکثر توصیفهای معرفت در اینجا مفروض است) لذا خطاست که ایمان را در تقابل با معرفت قرار دهیم، چرا که ایمان قسمی معرفت است.
نقد حقیقیه، به نقد خارجیه تحویل میشود
فروید، مارکس و نیچه و همتایان آنان مدعی اند که باور خداشناسانه (به معنایی که توضیح داده شد) خردگریزند؛ مسیحیان، و دیگر مؤمنان به خداوند، منکر این ادعایند. حق با کیست؟ در اینجا مهم است که بدانیم این مسأله را به راستی نمیتوان جدا از این مسأله که، آیا باور مسیحی یا خداشناسانه صدق است یا نه، فیصله داد. یکم، روشن است که اگر باور مسیحی صادق باشد، بسیار محتمل است که عقلانی باشد؛ این باور، از رهگذر قوای شناختی عاری از قید و بند که به درستی کار میکنند و معطوف به پدید آوردن باور صادقاند، به وجود آمده است. زیرا اگر باور مسیحی صادق باشد، آنگاه [نتیجه میشود [که ما را خداوند آفریده است و بر صورت خویش آفریده است؛ وجهی از این آفرینش مستلزم این است که در وجود ما این توانایی نهاده شده است که با لحاظ معرفت، به خداوند تشبه جوییم. مضافاً به این که خداوند راه رستگاری را برای آدمیان مشخص نموده است و نیز هر وسیلهای را که برای علم پیدا
______________________________
1. Puritan
______________________________
دن و دریافت این رستگاری لازم است در دسترس ما قرار داده است. لذا وقتی مسیحیان به این باورها شکل میدهند از رهگذر ساز و کارهایی است که به درستی عمل میکنند و، به وجهی موفقیتآمیز، معطوف به پدید آوردن باور صادقاند. بنابراین اگر باور مسیحی صادق باشد، باوری عقلانی است. اما اگر باور مسیحی یا خداشناسانه کاذب باشد (من باب مثال اگر طبیعت گرایی صادق باشد) آنگاه این باورها موجب تکوین خطای کلانی میشوند و فهم این مطلب سخت است که چگونه قوای شناختی ما به درستی عمل میکنند و معطوف به صدقاند، در عین حال موجد این خطای سهمگیناند. سازوکارها هرچه که باشند موجد این خطایند و این سازوکارها لاجرم یا بد عمل میکنند یا نظیر آرزواندیشی معطوف به چیز دیگری غیر از صدقاند.
اما به محض این که این را بفهمیم پی به نکتهای مهم در خصوص روایت نقد حقیقیه - که پیشنهاد دهندگان آن مارکس و فروید بودند - خواهیم برد. چیزی که میفهمیم این مسأله است که در مورد عقلانیت (یا فقدان عقلانیت) باور مسیحی، به راستی به هیچ روی فقط مسألهای معرفت شناختی نیست؛ این مسألهای ذاتاً مابعدالطبیعی، کلامی یا دینی است؛ چون این مسأله برحسب پاسخ به پرسشهای دیگر پاسخ داده شده است؛ اشخاص آدمی چه قسم موجوداتیاند و چه قسم باوری را قوای معرفتی آنان - وقتی به درستی کار میکنند - به وجود میآورد؟ رأی و نظر شما در این باب که آدمیان چه قسم موجوداتیاند تعیین خواهد کرد، یا به هر تقدیر تأثیر هنگفتی خواهد داشت بر رأی و نظرهای شما در این خصوص که در مورد آدمیان، برای این که باور بیاورند چه چیز عقلانی و چه چیز غیرعقلانی است. لیکن پاسخ دادن به این پرسش بستگی دارد به این که آیا خداشناسی صادق است یا صادق نیست. لذا منازعه را بر سر این که باور خداشناسانه، به این معنی کنونی، عقلانی است یا نه، نمیتوان صرفاً از رهگذر التفات به ملاحظات معرفت شناختی حل و فصل کرد؛ این منازعه در اساس نه صرفاً منازعهای معرفت شناختی، بل منازعهای ما بعد طبیعی یا کلامی است.
ممکن است این فکر به خاطر شما خطور کند که خداوند آدمی را بر صورت خویش آفرید و با او گرایشی طبیعی را آفرید که تشخیص دهد ما به راستی آفریده شدهایم و آفریدگار خویش را نظاره میکنیم؛ آفریدگاری که عبادت، اطاعت و امتثال امر، مختص به اوست. ممکن است منشأ باور مسیحی را - که وجه ممیزهی آن است - و در فعل خود خداوند منطوی است نیز بر سخن خویش بیفزایید. در این صورت البته این اندیشه بر دل شما گذر نخواهد کرد که باور به خداوند یا باور مسیحی (در موارد معمول آن) نه تجلی سوء کارکرد معرفتی یا هر قسم نقصان عقلانی دیگر است و نه محصول سازوکاری که نه معطوف به صدق است. (در این صورت، این باور بیشتر شبیه است به حکم مأخوذ از ادراک حسی یا حافظه یا همدلی یا شاید قوهای که مسبب معرفت مقدم بر تجربه است.) اما ممکن است فکر کنید که ما آدمیان، حاصل آمده از نیروهای کور تکامل هستیم و پارهای از جهانی تهی از خداوند. در این صورت، تردید نخواهید کرد که با فروید و مارکس همگام شوید که باور به خداوند را یا محصول سوء کارکرد معرفتی میدانستند یا فرآوردهی ساز و کاری که نقش آن نه به وجود آوردن باور صادق است. اگر رأی اولی را قبول کنید البته باور مسیحی را فوقالعاده عقلانی خواهید دانست. اما نکتهی مهمی که باید به آن توجه کنید این است که این منازعه را نمیتوان صرفاً با تمسک به معرفتشناسی فیصله داد؛ این منازعهای است که در اصل و اساس مربوط است به صدق باور مسیحی. لذا فردی برای این که تعیین کند خداشناسی مسیحی عقلانی است یا نه، باید نخست تعیین نماید که این خداشناسی صادق است یا صادق نیست. اما در این صورت، مسألهی نقد حقیقیه - که با مارکس و فروید تداعی میشود - بالاخره هر چه باشد، مستقل از مسألهی نقد خارجیه نیست. برای پاسخ دادن به نقد نخست باید پیشتر به پاسخ نقد دوم علم داشته باشیم.
آنچه تاکنون شاهد بودیم این بود که دو نقد حقیقیهی بنیادی به خداشناسی مسیحی وارد بود. اعتراض قرینه گرا و اعتراض فروید و مارکس. به آسانی میتوان پی برد که اعتراض نخست خطا و اعتراض دوم مستقل از مسألهی نقد خارجیهی صدق باور مسیحی است. لیکن در این صورت به نظر میآید که هیچ مسأله یا نقد حقیقیهی ملموس که مستقل از مسألهی نقد خارجیهی صدق مسیحیت باشد، وجود ندارد. این بدین معنی است که یگانه اعتراض کامیاب به باور مسیحی یا خداشناسانه لاجرم معطوف خواهد بود به صدق این باور و نه به عقلانیت یا توجیه یا آبرو و احترام عقلانی آن یا توجیه عقلی یا هر چیز دیگر آن. یگانه معترضات محتمل موفقیتآمیز، معترضات خارجیهاند؛ از منزلت معترضات حقیقیه فروکاسته شده است.
همچنین نگاه کنید به این مدخلها؛ لاادری گری، خداناباوری، خداشناسی طبیعی، تاریخ معرفتشناسی، ایمان، الهیات طبیعی، تاریخ فلسفه دین(1).
______________________________
1. این مدخل را راقم این سطور ترجمه کرده و در شماره 35 و 36 مجله اندیشه حوزه، به چاپ رسیده است.