مسأله «رابطه علم و دین» (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
با نام و یاد خدا سخن را آغاز میکنیم. یکی از موضوعات جدی و مهمی که بناداریم در این فرصت، مورد پرسش و پاسخ قرار بدهیم، مسأله رابطه علم و دین است. بحث را با این سؤال شروع میکنیم که مفهوم علم و دین نزد حضرتعالی چیست؟
دکتر علیزاده: بسم اللّه الرحمن الرحیم، به نظر میرسد اگر عنوان بحث را مورد تحلیل قرار دهیم و مفاهیم مأخوذ در آن را ایضاح نماییم، خود به خود به این سؤال پاسخ داده خواهد شد. پس باید ابتدا ببینیم مراد از علم چیست و مراد از دین کدام است. و سخن از رابطه میان این دو وقتی مطرح است که شباهت و اشتراکات بین آن دو دانسته شود. تا بعد این سؤال پیش بیاید که این اشتراکات ناشی از چه چیزی است و یا چه رابطهای بین آنها وجود دارد.
مراد ما از علم، رشتههای علمی است که از طرق عادی کسب معرفت به دست میآیند، برای توضیح همین نکته باید گفت که علم مشترک لفظی است و معانی متعددی دارد، گاهی مراد از علم مطلق دانستن است، گاهی مراد از علم مهارت است و گاهی مراد از علم یقین است. در بحثهای فقهی، مراد از علم یقین است. یکی از معانی علم رشته علمی است و مراد از رشته علمی، مجموعه اطلاعات درباره یک موضوع معین است که محور وحدت بخشی آنها را گرد هم آورده، به تعبیر فنّیتر مجموعهای از گزارهها و مفاهیم که محور وحدت بخشی مثل موضوع، غایت یا روش آنها را گرد هم آورده است رشتههای علمی متعددی داریم و معمولاً متفکران و معرفت شناسان برای طبقه بندی رشتههای علمی مختلف ملاکهایی را به دست میدهند. در گذشته دانشها را بر اساس موضوع تقسیم میکردند. امروزه دانشها را ابتدا بر اساس روش و دانشهای هم روش را براساس موضوع و احیانا غایت تقسیم میکنند، یعنی با استفاده از یک روش مختلط، علوم را طبقه بندی میکنند.
اجمالاً چهار روش عادی برای کسب معرفت وجود دارد، مراد از روش عادی، روشی است که در اختیار همگان است و همه افراد بشر میتوانند با استفاده از آن به کسب علم و دانش بپردازند.
روش اول، روش عقلی ـ استدلالی است که رشتههای فلسفه، منطق و ریاضیات در این طبقهاند و انسانها از طریق عقلی و استدلال به این دانشهمیرسند و درباب آنها داوری میکنند.
روش دوم، روش حسی ـ تجربی است. علوم تجربی اعم از طبیعی (مثل فیزیک، شیمی، زمینشناسی و...) و انسانی (مثل جامعهشناسی روانشناسی، اقتصاد و...) برپایه این روش به وجود آمدهاند.
روش سوم، روش نقلی ـ تاریخی است. این روش هم از روشهای همگانی کسب معرفت است، علم تاریخ، لغت، جغرافیای سیاسی در این طبقه قرار دارند.
روش چهارم، روش شهودی1 است. دانشهایی مثل عرفان یا شاخهای از روانشناسی2 که از طریق روش کشفی ـ شهودی به دست میآید، در گستره این روش به شمار میآیند.
پس مراد ما از علم، در مسأله علم و دین، دانشها و رشتههای معرفتی است که به واسطه این روشهای چهارگانه به دست میآید. مراد از دین، فرآوردههای وحی است، آنچه که از طریق انبیا در اختیار بشر نهاده میشود. ما وقتی که محتوای وحی را بررسی میکنیم میبینیم تعالیم همه ادیان را میتوان به دو دسته کلی تقسیم کرد.
بخشی از آموزههای ادیان متکفل ارائه تفسیری از جهان هستی و جایگاه آدمی در آن است. این دسته از تعالیم و آموزههای دینی را اصطلاحا تعالیم توصیفی و ناظر به واقع دین مینامند، تعالیمی که به توصیف هستی میپردازد و جهانبینی ارائه میدهد.
بخش دوم از تعالیم ادیان جنبه توصیهای و دستوری دارند و مشتمل بر بایدها و نبایدها هستند، که چگونه زندگی کردن و نحوه معیشت را به انسانها توصیه میکنند. تعالیم اخلاقی و فقهی ادیان در این بخش قرار دارد.
وقتی علم را به معنایی که پیشتر گفتیم بررسی میکنیم، میبینیم که مجموع گزارههای علوم را هم میتوان به همین دو بخش تقسیم کرد. در علم هم بعضی از گزارهها ناظر به واقع و توصیفیاند و نوعی جهانبینی و جهاننگری ارائه میدهند. در علوم عقلی، با جهان نگری فلسفی مواجهیم، فلسفه به طور کلی تفسیری از جهان هستی و جایگاه آدمی در آن ارائه میدهد، علم تجربی و عرفان هم همینطور، از همین روست که ما جهانبینیهای مختلفی همچون جهانبینی فلسفی، جهانبینی دینی، جهانبینی علمی و جهانبینی عرفانی داریم. این بخش از آموزههای علوم، قابل مقایسه با بخش اول از آموزههای ادیاناست که در اینجا میتوان سخن از تعاون این آموزهها یا احیانا برخورد و تعارض آنها به میان آورد. همچنین ممکن است کسی این نظر را مطرح نماید که آنچه دین در جهان هستی ارائه میکند هیچ برخوردی، نه از نوع تعاون و تعاضد و نه از نوع تعارض با علم ندارد.
سه دیدگاه در اینجا قابل ارائه است. ممکن است کسی قائل باشد، تفسیری که علوم، اعم از حسی ـ تجربی یا عقلی ـ استدلالی یا کشفی ـ شهودی و تاریخی ارائه میدهند، با تفسیری که دین از هستی ارائه میدهد، ناسازگارند.
ممکن است کسی بگوید نه تنها سازگارند که مکمّل همند و تصویر ما را از جهان هستی تکمیل میکنند، هر کدام ویژگیهایی را از جهان هستی ارائه میدهند که مجموعه اینها تصویر کاملتری را در اختیار بشر قرار میدهد. مثل بازسازی تصویر یک فرد که مأموران آگاهی دنبال او هستند و کسانی که ماجرا را دیدهاند، هر کدام ویژگیهایی را در اختیار مأمور قرار میدهند و او به تدریج تصویر کاملتری از فرد مورد نظر به دست میآورد.
دیدگاه سوم آن است که کسی بگوید علم و دین هیچ برخورد و رابطهای نه از نوع هماهنگی و نه از نوع تعارض بینشان نیست، بلکه به صورت دو خط موازی سیر میکنند. مثلاً تفکیک زبانی، مثل آنکه کسی بگوید زبان دین، زبان انشائی یا زبان عامل و انگیزشی است، چنانکه برخی گفتهاند حتی آن بخش از گزارههایی که ناظر به واقع است و شکل خبری دارد، قابل تحویل به گزارههای انشائی است و زبان علم، توصیفی و اخباری است، بدین ترتیب هیچ ارتباطی میان آنها برقرار نخواهد بود. یا مثل اینکه کسی قائل باشد به اینکه علم و دین ناظر به قلمرو واحدی نیستند و درباره امر واحدی سخن نمیگویند.
بالاخره علومی که از طرق چهارگانه به دست میآیند، حاوی گزارههای توصیهای و دستوری هم هستند، یعنی تنها دین نیست که خط و مشی عملی جلو پای انسان میگذارد و راهی را برای استکمال آدمی نشان میدهد، علوم هم مدعی این قضیه هستند. مثلاً علم اخلاق (مرادم از اخلاق در اینجا اخلاق سکولار است که در مقابل اخلاق دینی است)، چنانکه میدانید بخشی از تعالیم ادیان، تعالیم اخلاقی است، اما همه سیستمهای اخلاقی، مأخوذ از ادیان نیستند، خاستگاه سیستمهای اخلاقی سکولار دانش بشری است، حالا اخلاقهای سکولار مدعی این هستند که راهی را برای استکمال آدمی و به سعادت رسیدن او برای اینکه در این جهان خوشبخت شود و با آرامش زندگی کند، ارائه دادهاند، همچنانکه برخی از اندیشمندان سیاسی معتقدند که دانش سیاسی چنین راهی را ارائه میدهد، علوم سیاسی هم مدعی ارائه راهی برای استکمال آدمی است. یا عرفانهای عملی، به ویژه در خصوص عرفانهای غیر دینی، چون در مورد عرفانها هم، ما عارفان مارژینال داریم، یعنی عارفانی که در حاشیه یک متن مقدس قرار دارند و تعلیمات خود را از آن متن مقدس میگیرند. ولی برخی عارفان، عارفان آزاد هستند و مدعی هستند که راهی برای استکمال آدمی نشان دادهاند، پس میبینیم درعلم به آن معنایی که ارائه کردیم، بخشی از گزارهها وجود دارند که دستوری و توصیهای و مدعی ارائه راهی برای استکمال و رسیدن به کمال مطلوب انسان هستند، در دین هم چنین است. پس به طور کلی دیدگاههای اساسی در خصوص علم و دین در سه نظریه خلاصه میشوند:
1ـ تعاون و تعاضد علم و دین؛
2ـ تعارض علم و دین؛
3ـ توازی علم و دین.
از میان این سه دیدگاه، دیدگاه تعارض علم ودین، بسیار مورد توجه متألهای است، چه متألّهان اسلامی و چه متألهان ادیان دیگر. این به سبب آن است که یکی از وظایف متألهان برای دفاع از دین دفع شبهات است، شبهاتیکه متوجه عقاید و آموزههای دینی است. در روزگار ما عمده شبهات به همین مسأله بر میگردد، یعنی برخی به این نتیجه رسیدهاند که نتایج و دستاوردهای علوم با دستاوردهای دین و فرآوردههای وحیانی ناسازگار و غیر قابل جمعاند. این ناسازگاری در خصوص آموزههای ناظر به واقع دین، به این معناست که نمیتوانیم به صدق هر دو ملتزم باشیم. یعنی هم گزارههای دینی و هم گزارههای علمی را که خبری از جهان واقع در اختیار ما قرار میدهند، صادق بدانیم. زیرا در یک موضوع، خبر متفاوت و غیر قابل جمعی ارائه دادهاند، حال این غیر قابل جمع بودن ممکن است به خاطر تضاد بین این دو خبر باشد یا به خاطر تناقض بین آنها باشد و یا هر نوع تقابل و تنافی که انسان نتواند به صدق هر دو ملتزم باشد. این تعارض در بخشگزارههای دستوری و توصیهای به این معنا خواهد بود که در علوم، برای رسیدن به هدف معینی دستور مشخصی ارائه شده و در دین، دستور متفاوتی و انسان در آن واحد برای نیل به هدف معین نمیتواند به هر دو دستور عمل کند. از این ناسازگاری که برای آدمی پیش میآید، تعبیر به تعارض میشود. بنابراین با تعریفی که از علم و دین ارائه کردیم، هر سه دیگاه یاد شده قابل طرح و بحث است.
لازم است به این نکته اشاره جدی داشته باشیم که وقتی متدینان سخن از تعارض به میان میآورند مراد، تعارض بدوی و ظاهری است و نه تعارض واقعی، یعنی یک متدین از آن جهت که متدین است، نمیتواند قائل به تعارض بین علم و دین باشد و چنین تعارضی در واقع وجود ندارد، چون علم درباره جهان هستی بحث میکند. علم، حاصل تلاش آدمی برای فهم قوانین حاکم بر جهان هستی است؛ جهان هستی و قوانین حاکم برآن، فعل خداوند است و دین در واقع تعالیم و آموزههایی است که قول خداوند است، سخنان الهی است که توسط انبیاء برای بشر فرستاده شده. و مسلما بین قول و فعل خداوند نمیتواند ناسازگاری وجود داشته باشد.
پس مواردی که متعارض به نظر میرسد، بدوی و ظاهری است. از این جهت است که متألهان راه حلهایی را برای رفع تعارض ظاهری و بدوی مطرح مینمایند و یا از طریق تحلیلها و تبیینهایی سعی میکنند نشان دهند که در واقع تعارضی وجود ندارد و اگر تعارضی به نظر رسیده به خاطر نقص فهم ما است، یا دین راخوب نفهمیدهایم و یا علم را.
بالاخره از میان سه وجه تعاضد، تعارض و توازی آنچه طبیعی به نظر میرسد، بحث تعاضد و تعاون است. چون فرضیه توازی وقتی قابل طرح است که علم و دین قلمرو مشترکی نداشته باشند و راجع به امر واحدی صحبت نکنند در این صورت میتوان گفت که اینها سیر موازی دارند و با توضیحی که دادیم، معلوم شد علم و دین قلمرو یکسانی دارند و راجع به امر واحدی صحبت میکنند، چه در خصوص گزارههای توصیفی ناظر به واقع و چه درخصوص گزارههای دستوری ناظر به ارزش.
بنابر آنچه که فرمودید، جایگاه بحث رابطه علم و دین، ناظر به این سهوجه است که آیا بین علم و دین تعاون و تعاضد است یا توازی یا تعارض، و به همین دلیل از اسمیت خاصی در غرب و جهان اسلام برخوردار شده آیا دلایل دیگری غیر از این وجوه قابل فرض، برای طرح جدی این مسأله در غرب و جهان اسلام و جود دارد یا خیر؟ و به عبارت دیگر، مسأله شدن این بحث، آیا از پیش زمینهها و عوامل دیگری برخوردار هست یا خیر؟
دکتر علیزاده: دو سؤال در فرمایش جنابعالی هست، یکی سخن از جایگاه مسأله علم و دین و دیگری سخن از خاستگاه این مسأله. من در ارتباط با هر کدام نکاتی را عرض میکنم.
وقتی که در مسأله جایگاه علم و دین صحبت میکنیم، در واقع میخواهیم بدانیم این مسأله از مسائل کدام علم است، در کجا وچه دانشی درباره علم و دین صحبت میشود. در ضمن بحث به این نکته اشاره کردم که مسأله علم و دین بیشتر در دو دانش مورد توجه و محل بحث است، یکی الهیات و دیگری فلسفه دین. از آنجا که این دو دانش با مسائل دینی سروکار دارند، به بحث علم و دین و مناسبات بین آن دو میپردازند، اما این مسأله برای یک فرد متدین نیز که طالب علم هم هست ولو اینکه در فلسفه دین و الهیات کار نکند، مطرح است، چون او هم تحت تأثیر کنجکاوی فطری، در طلب علم است و علم را دوست دارد و از آن سو دین را هم میخواهد، پس بحث علم و دین از این حیث برای هر فرد متدین مطرح میشود.
جایگاه طبیعی این مسأله دانش فلسفه دین و الهیات است و هر کدام از جهتی به این مسأله میپردازند. متألهان از باب شبههشناسی به مسأله علم و دین و به ویژه به مسأله تعارض علم و دین میپردازند. وظایف متألهان علی العموم عبارت است از تبیین مفاهیم و اثبات عقاید دینی و دفع شبهات؛ به این لحاظ الهیات موضوع و روش واحد ندارد و برای انجام وظایف یاد شده در موضوعات متعدد وارد میشود و از روشهای مختلف بهره میگیرد و به سخن دیگر الهیات کثیر الموضوع و کثیر الروش است. محور وحدت بخش مسائل مختلف الهیات غایت واحد و آن دفاع از دین است. جهتگیری اساسی متألهان حل مشکلات نظری و رفع مشکلات عملی است. برای نیل به این هدف تلاش آنان درخصوص گزارههای توصیفی وتعالیم ناظر به واقع دین، اثبات صدق و معقولیت آنهاست و درمورد گزارههای ناظر به عمل یا تعالیم ارزشی، توصیهای و دستوری دین، تلاش میکنند تا کار آمدی این آموزهها را نشان دهند. همچنانکه گفتیم علم و دین به عنوان دو فرآورده که یکی از طریق وحی و الهام بدست ما رسیده است و دیگری از راه تجربه و تعقل فرا چنگ آمده است، دو معرفت کاملاً جدا و بی ارتباط نیستند که متعلق به دو قلمرو کاملاً بیگانه باشند. در مناسبات علم و دین مشکل از همینجا آغاز میشود که هر دو معرفت با وجود وحدت قلمرو، متفاوت سخن گفتهاند و معارف متغایری عرضه نمودهاند، و درخصوص مسائل عملی، هم علوم و هم دین ادعای حل مسأله واحدی را (مثل تنظیم روابط اجتماعی) دارند، در اینجا مسأله گزینش و انتخاب پیش میآید، باید مشخص کنیم که کدام را برای حل مسأله برتر و لایقتر میدانیم. این نکته درخصوص دین اسلام پیچیدهتر هم هست چرا که تعالیم اجتماعی اسلام وسیعتر از ادیان دیگر است، دین اسلام مدعی است که هم در تعلیم و تربیت، هم در مورد امور روانی، هم در مسائل خانوادگی، امور اقتصادی، سیاسی، حکومتی، قاعده و حکم و سخن دارد، از طرفی علوم بشری هم در همین موضوعات مدعی ارائه راه حل هستند. از این رو وظیفه متألهان اسلامی و به تعبیر دیگر متکلمان، در اینجا سنگینتر از وظیفه متألهان ادیان دیگر است.
نگاه فلسفه دین به این مسأله (مناسبات علم ودین) از منظر دیگری است؛ چنانکه میدانید فلسفه دین یکی از شعب فلسفه مضاف (در مقابل فلسفه مطلق) است و احکام کلی فلسفه مثل بهرهگیری از روش عقلی ـ استدلالی و سیر آزاد عقلانی را داراست. فیلسوفان دین از منظر برون نگر مسائل دینی را مورد بحث قرار میدهند و مباحثی از قبیل بررسی ادله اثبات وجود خدا، زبان دین، وجه حاجت بشر به دین، مناسبات علم و دین و... را تبیین و تحلیل میکنند.
اما اینکه خاستگاه این مسأله کجاست، یعنی به لحاظ تاریخی ابتدا در کجا این مسأله مطرح شد و شکل نخستین آن چه صورتی داشت و چه تطوّراتی پیدا کرد، در پاسخ عرض میکنم که این مسأله هم در دنیای اسلام مطرح شد و هم در غرب. در دنیای مسیحیت، طرح آن به صورت جدّی بعد از رنسانس بود. در دوره رنسانس، علوم تجربی به خاطر تحولاتی که پیش آمد، بهصورت شتابزدهای رشد پیدا کرد و درمدت کوتاهی رشد بسیار چشمگیری در این علوم حاصل شد و لذا بحث رابطه علم ودین در دنیای مسیحیت عمدتا روی علوم تجربی متمرکز شد. آنجا که بحث از علم ودین پیش میآمد معمولاً تعارض یافتههای عالمان تجربی با آموزههای دینی مشکل آفرین مینمود. در کتابهایی که متألهان غربی یا فیلسوفان دین غربی راجع به این مسأله نوشتهاند، تماما مناسبات علوم تجربی با دین مورد بررسی قرار میگیرد. برای مثال کتاب «تاریخ نزاع علوم تجربی و الهیات» تألیف آندرو وایت در سال 1895 یکی از مبسوطترین کتابها در این خصوص است، ولی در دنیای اسلام بیشتر رابطه دین با فلسفه مطرح شد و دلیل این هم مشخص است، مسلمانان در دوره نهضت ترجمه با میراث فلسفی یونان آشنا شدند و آن بخش از میراث فلسفی یونان را که با آموزههای دینی سازگار مییافتند، وارد حوزه اندیشه اسلامی کردند وگروهی به وجود آمدند و صنفی از دانشمندان شکل گرفتند که فیلسوف نامیده میشوند. در فلسفهای که از یونان گرفته شده بود، درباره جهان هستی، خدا، انسان، آخرت و معاد بحث شده همچنانکه در متون دینی راجع به این امور صحبت شده، در اینجا ابتدا دو دیدگاه کاملاً متفاوت و متعارض پیدا شد، گروهی از مسلمانان، فلسفه را موافق با آموزههای دینی یافتند و سعی کردند که بین آموزههای دینی و میراث فلسفه یونان، هماهنگی ایجاد کنند و تفسیرهای فلسفی از دین ارائه کرند. گروهی دیگر از مسلمانان به نظرشان رسید که آنچه درمتون دینی مطرح شده، به هیچ وجه سازگاری با تعالیم فلسفی ندارد و احساس تعارض کردند و به همین جهت میبینیم که کسانی با فیلسوفان خیلی سخت و جدی مخالفت ورزیدند و حتی آنها را تکفیر کردند و از آن طرف، فیلسوفان تلاش کردند که از دین ،تفسیرهای فلسفی ارائه دهند. مثلاً از همان ابتدا کندی (متوفی 258 ه .ق.) که اولین فیلسوف مسلمان محسوب میشود و بعد از او فارابی (متوفی 339ه .ق.)و بعد از فارابی، ابن سینا (متوفی 428 ه .ق.) تلاش کردند که فلسفه یونان، به ویژه فلسفه ارسطو را با دین اسلام متلائم کنند و در پرتو تعالیم دینی و تعاملی که بین این دو معرفت به وجود میآید، دانشهای جدیدی را به وجود آورند.میتوان گفت چیزی که آنها از آن الهام میگرفتند، خود تعالیم دینی بود. در تعالیم دینی توصیه شده به آموختن و اخذ علم از هر کجا و هر کسی، اگر مسلمانان در ایجاد ارتباط و معاشرت با غیر مسلمانان و کفار و ملحدین محدودیتهایی به لحاظ اقتصادی و ابعاد دیگر معیشتی براساس آموزههای دینی داشتند، ولی این محدودیتها در مسائل علمی مطرح نبود، پیامبر (ص) به مسلمانان توصیه کرده بود که آنها هرگز از علم آموختن باز نایستند، «اطلبوا العلم من المهد الی اللحد»، علم را ولو در دورترین نقاط باشد، فراگیرند. «اطلبوا العلم ولو بالصین.» و یا «خذوا العلم ولو من الکافر»، «اطلبوا العلم ولو بخوض اللّجج و سفک المهج»،با توجه به این آموزه، مسلمانان با طیب خاطر، میتوانستند بیشترین زحمات و رنجها را برای آموزش علم برخود هموارکنند. میتوان گفت تحت تأثیر این آموزهها و تعالیم بود که مسلمانان در مدّت بسیار کمی کتابهای مهم یونانیان را به زبان علمی خود در آن روزگار برگرداندند و میبینیم اگر جنگی پیش میآمد، مسلمانان اسیران جنگی را با کتاب مبادله میکردند. تحت تأثیر این آموزهها بود که مسلمانان بیشترین هزینهها را برای کار ترجمه صرف کردند، خلفای عباسی گفته بودند که اگر کتابهای اصلی یونانی در دارالترجمهها و بیت الحکمهها که تأسیس کرده بودند ترجمه شود، علاوه بر حقوق بسیار خوبی که به مترجمان میدادند، گاهی هم وزن آن کتابها، طلا میدادند. بدیهی است که اگر این تشویقها پشتوانه دینی نمیداشت، نمیتوانست مطرح شود. هرچند این نکته را نمیتوان نادیده گرفت که خلفای عباسی انگیزه سیاسی شومی را مدّ نظر داشتند و دنبال این بودند که در مقابل ائمه شیعه (علیهم السلام) که مخالفان سر سخت خلفای عباسی محسوب میشدند، دکانی باز کنند، اما این انگیزه ناروا هرگز به انگیخته سرایت نمیکند، آنچه حاصل کار آنهابود، یعنی ترجمه میراث علمی و فرهنگی یونان، چیزی بود که هم با آموزههای دینی سازگار بود و هم با تعالیم ائمه (علیهم السلام) روی این جهت در دورههای بعدی مشاهده میکنیم که فلسفه را شیعیان بیشتر از پیروان اهل سنت پیگیری کردند و هماهنگتر با حوزهها و مقولههای خود یافتند، از آن طرف بیشترین مخالفتها با فلسفه از سوی پیروان اهل سنت ابراز شد و میبینیم سر سختترین مخالف فلسفه، یک عالم سنی است، یعنی غزالی، او دو کتاب در ذم و طعن فلسفه نوشت و در بخشی از آن کتابها، فیلسوفان را تکفیر کرد، کتاب «تهافت الفلاسفه» و کتابی که قبل از آن نوشته بود «فیصل التفرقة بین الاسلام و الزندقة» سخن غزالی این است که حوزه دین با فلسفه متفاوت است و کسانی از مسلمانان که به دنبال هماهنگی بین فلسفه و آموزههای دینی هستند و یا از دین، تفسیر فلسفی به دست میدهند، کار کفرآمیزی انجام میدهند. تحت تأثیر آموزههای غزالی بود که برخی از فقهای اهل سنت، فتوا بر علیه فلسفه و تفلسف و تمنطق دادند و فتوای مشهور این شد که من تفلسف و تمنطق تزندق.
به این ترتیب در دنیای اسلام بحث علم و دین، بیشتر بین فلسفه و دین مطرح بود، اینجا علم در واقع همان فلسفه بود، برای اینکه علوم تجربی در آن زمان خیلی مطرح نبود، علوم عقلی و فلسفه وجود داشت، از جمله کسانی که در آن زمان تلاش کردند ضمن پاسخ به غزالی نظریهای را برای رابطه علم و دین ارائه دهند، ابن رشد (متوفی 595 ه .ق.) است، او قایل به تعاون علم و دین است و راه حلی برای رفع تعارضهای بدوی و ظاهری بین آموزههای دینی و علمی ارائه کرد. در مقابل دو کتابی که غزالی در ذم و طعن فیلسوفان نوشته بود او هم دو کتاب نوشت؛ در پاسخ به کتاب فیصل التفرقه بین الاسلام و الزنذقه کتاب فصل المقال فیما بین الشریعة والحکمة من الاتصال را نوشت، و نظریه خود را در این کتاب مطرح نموده و برای پاسخ به مدعیات غزالی در کتاب تهافت الفلاسفة، کتاب تهافت التهافت را نوشته، گرچه برخی اشکالات غزالی را بر شخص ابن سینا وارد دانست، اما از فلسفهای که خودش به آن اعتقاد داشت دفاع کرد. در کتاب فصل المقال، نظریه تأویل را برای رفع تعارض علم و دین مطرح کرد، ابن رشد به عنوان تکمله، کتاب دیگری نوشت به نام «الکشف عن مناهج الادلة». راه حل ابن رشد بعدها در غرب توسط گالیله مطرح شد. ابن رشد این نظریه را بر نوعی تیپولوژی که از قرآن اقتباس کرده بود مبتنی کرد؛ استدلال ایشان این است که خداوند در قرآن خطاب به پیامبر (ص) فرموده است:
«ادع الی سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم با لّتی هی احسن.»(نحل / 125)
به گفته ابن رشد، خداوند در این آیهراهیابی به سوی خود را از سه طریق امکانپذیر دانسته است: حکمت، موعظه حسنه وجدال به احسن. این سه طریق به ترتیب منطبق بر برهان، خطابه و جدل هستند. بیان سه راه برای این است که جبلت انسانها سه گونه است: اهل برهان، اهل موعظه و اهل جدل؛ قاعدتا همه اینها باید به راه خداوند هدایت شوند و آن راه را طی کنند، اما دعوت اینها به یک صورت نمیتواند باشد، چرا که گروهی از اینها استعداد و توان فهم برخی امور را دارند و گروه دیگر توان فهم امور دیگری را دارند، گروهی از انسانها که اکثریت انسانها را تشکیل میدهند (عوام الناس)، راهیابی ایشان به سمت کمال مطلوب و راه الهی از طریق موعظه و خطابه امکانپذیر است و گروه دیگری از انسانها از طریق جدل میتوانند راه درست را پیدا کنند و گروه سوم از انسانها که خواص هستند از طریق برهان راه خود را پیدا میکنند، از نظر ابن رشد، اینها فیلسوفان هستند، او معتقد است که اکثر آموزههای متون دینی برای گروه اول مفید است و آیات مشخص و معینی وجود دارد که از طریق تدبّر و بهرهگیری از فلسفه میتوان مراد حقیقی خداوند را درک کرد و این برای فیلسوفان امکانپذیر است، غیر آنها نمیتوانند این معنای تاویلی را درک بکنند. در آیهای از قرآن که آموزهها و آیات الهی را به دو دسته محکم و متشابه تقسیم میکند3 و اضافه میکند که مایعلم تأویله الااللّه والراسخون فی العلم، اوّلاً در تفسیر آن آیه دیدگاه شخصی را برمیگزیند و معتقد است که راسخون معطوف به لفظ جلاله است، یعنی تأویل آیات را هم خدا میداند و هم راسخون درعلم، چون بعضی اینجا قائل به توقفاند و معتقدند که «واو» استینافیه است و خبر را آنچه در جمله بعدی است میدانند، یقولون آمنابه... ثانیا معتقد است این راسخان در علم، فیلسوفانند. اتفاقا در احیاء العلوم، غزالی همین اعتقاد را دارد. غزالی در جلد اول کتاب احیاء العلوم پس از بیان اینکه نمیتوان در همه آیات اخذ به ظاهر کرد، در پاسخ به این سؤال که چه کسانی حق تأویل دارند میگوید عرفا حق تأویل دارند؛ او هم مثل ابن رشد به تیپولوژی قائل است و معتقد است راسخان در علم، گروهی از انسانها هستند، همه نمیتوانند تأویل کنند، اما از نظر غزالی راسخان درعلم چنانکه گفتیم عارفان اند، عارفان حق تأویل دارند ولی ابن رشد معتقد است فیلسوفان هستند که حق تأویل دارند و مراد حقیقی خداوند را درک میکنند. البته او برای تأویل در همان کتاب فصل المقال، ضوابطی را ذکر میکند؛ اوّلاً هر آیهای را قابل تأویل نمیداند و ثانیا در همه جا تأویل را ضروری نمیداند و ثالثا برای تأویل ضوابطی را ذکر میکند که میتوان در کتاب یادشده ملاحظه نمود.
بدین ترتیب میبینیم او معتقد است همه آنچه را که انسانها باید بدانند توسط انبیاء در اختیار آنها قرار نگرفته و به این مسأله اعتقاد ندارد. در اینجا مناسب است به مطلبی که اتفاقا از عوامل زمینه ساز جهت پیدایش فرق متعدد در دین اسلام بوده و با بحث کنونی ما هم بی ارتباط نیست، اشاره کنیم. آن مطلب این است که یکی از مسائلی که مطرح شد این بود که آیا عقل بر نص تقدم دارد یانص بر عقل تقدم دارد، دو فرقه از فرق اسلامی سر این مسئله از هم جدا شدهاند، اشاعره معتقدند که نص بر عقل تقدم دارد، یعنی ابتدا برای یافتن پاسخ هر سوالی باید به قرآن و روایات مراجعه کنیم، این راهم بگویم که نص مشترک لفظی است و سه معنا دارد، گاهی مراد از نص در برابر ظاهر است، یعنی تصریح به چیزی، گاهی مراد از نص، یعنی متن، به تعبیر غربیها text و گاهی مراد از نص، کتاب مقدس است، به خود قرآن نص گفته میشود. مراد در اینجا معنای سوم است. اشاعره اعتقاد شان بر این است که نص مقدم بر عقل است و برای پاسخ هر سؤالی باید ابتدا به قرآن مراجعه کنیم، اگر پاسخ آن را نیافتیم، به عقل مراجعه کنیم معتزله، عکس این را نظر دارند؛ میگفتند عقل مقدم بر نص است، اما هر دو میگفتند هر چه را که بشر نیاز دارد، توسط وحی برای انسانها بیان نشده، خداوند در واقع دو نعمت برای راهیابی به انسانها عطا فرموده یکی انبیاء و وحی است و دیگری عقل، در روایت هم آمده که خداوند دو جحت برانسانها قرار داده است حجت ظاهری و حجت باطنی، حجت ظاهری انبیا و حجت باطنی عقل است.
لطف بفرمایید در این میان اندیشه شیعه را که با بیانات ائمه علیهالسلام تبیین شده مورد اشاره قرار دهید.
دکتر علیزاده: از مجموع سخنان ائمه (علیهم السلام) و مواضع آن بزرگواران بر میآید که آنان عقل را بر نص مقدم میداشتند؛ برای مثال در جریان فتنهخوارج که آنان شعار لا حکم الا للّه را مطرح کردند و با استناد به آیه کریمه میگفتند علی علیهالسلام هم حق حکومت ندارد، حضرت میفرمود «لابدللناس من امرة فاجرا کان او برا» یعنی به حکم عقل انسانها نیازمند به حکومت و حاکم هستند و نیازی به رجوع به قرآن نیست ولی خوارج اول به قرآن رجوع میکردند. باید توجه داشت که آیه لا حکم الاللّه مربوط به حکومت سیاسی نیست، همچنانکه آیه «و ان تنازعتم فی شیءٍ فردوه الی اللّه و رسوله...» با توجه به شأن نزول آیه، مربوط به مسائل قضایی است.مطلب قابل توجه دیگر دو تلقی متفاوت راجع به عقل است که از صدر اسلام میان مسلمانان پدیدآمد؛ سؤال این بود که جایگاه و شأن عقل چیست؟ آیا شأن روشی دارد یا شأن منبعی؟ گروهی معتقد بودند که عقل، منبع است علاوه بر اینکه شأن روشی هم دارد، یعنی با استفاده از عقل میتوانیم از منابع اسلامی، از نص قرآن و حدیث استفاده کنیم، افزون بر این پاسخ برخی از سؤالات را میتوانیم از عقل بگیریم.
عدهای هم معتقد بودند که عقل، یک شأن بیشتر ندارد و آن هم شأن روشی است، ما با عقل باید پاسخ به سؤالات خودمان را از قرآن و روایات بخواهیم و اگر پاسخ را نیافتیم معلوم میشود که عقل را درست بکار نگرفتهایم و باید مجددا مراجعه به قرآن و روایات بکنیم و عقل را درست به کارگیریم. مثلاً اخباریون شیعه این عقیده را داشتند، در مقابل اصولیین شیعه معتقد بودند که عقل هم منبع است و هم روش و پاسخ برخی از پرسشها را باید از عقل بخواهیم.
فرق بین شأن روشی و شأن منبعی عقل چیست؟ اگر عقل را به عنوان یک روش و ضابطه برای فهم متون وحیانی و سنت قرار دهیم، در اینجا باز هم عقل به عنوان یک ملاک برای فهم قرار میگیرد، این طور نیست که جمود بر ظواهر کتاب و سنت باشد، یعنی اگر عقل نباشد، از فحوای کتاب و سنت چیزی را درک نمیکنیم، بنابراین درشأن روشی هم باز عقل به نوعی منبع خواهد شد، پس باید بگوییم روش، ارجاع داده میشود به منبع.
دکتر علیزاده: در مقابل این سؤال که آیا پاسخ همه پرسشها را ما میتوانیم فقط از متون دینی به دست بیاوریم یا بعضی از پرسشهاهست که اساسا دین برای پاسخ دادن به آنها نیامده، پاسخ دادن به آنها را به عهده ما گذاشته است کثیری از مسلمانان معتقدند که خداوند از طریق انبیا نخواسته انسانها را تنبل بار بیاورد و عقل آنها را تعطیل بکند، بلکه خداوند چون انسانها راخلق کرده میدانسته که برخی از مسائل هست که اگر همه انسانها عقلهای خود را روی هم بگذارند، نمیتوانند پاسخ آنها را پیدا کنند و انبیا برای پاسخ دادن به آن نوع سؤالها ارسال شدهاند هر چند پاسخ برخی سؤالهای دیگر هم که اگر انسانها، عقلهای خود را روی هم بگذارند میتوانند پاسخ آن را پیدا کنند، در متون دینی آمده اما باید توجه داشت که این پاسخها از باب ارشاد است، در اینجا باز دو گروه مسلمان داریم برخی از افراطیون اشاعره (گروه کرامیه) معتقد بودند که عقل فقط شان روشی دارد، اخباریون شیعه هم چنین اعتقادی داشتند، در اینجا هم نوعی رابطه بین علم و دین مطرح میشود.
اگر اجازه بدهید، قلمرو بحث را به حوزه دیگری ببریم، جریان rationalism که در غرب شکل یافته، آیا با اصالت دین و ایمانگرایی متدینانه بر خوردی دارد یا خیر؟ و دیگر اینکه این قضیه در کنار مسأله علم و دین، به چه شکلی پیدا شده و به اصطلاح زمینههای پیدایش rationalism چیستند؟
دکتر علیزاده: در قرون وسطی در دنیای مسیحیت شبیه همان اتفاقی افتاد که بعدا در دنیای اسلام افتاد، یعنی همانطور که مسلمانان، میراث فلسفه یونان را به زبان علمی آن روز ترجمه کردند و تلاش نمودند که میان آموزههای فلسفی و دینی وفاق ایجاد بکنند و تفسیرهای فلسفی از دین ارائه نمایند، مسیحیان هم این کار را در خصوص آموزههای دینی مسیحیت انجام دادند در آنجا هم گاهی قبل از دوره اسلامی، افرادی همچون سنت آگوستین با استفاده از آموزههای فلسفی یونانیان تلاش میکردند دین مسیحی را تفسیر کنند و وفاق بین فلسفه افلاطون و دین مسیحیت ایجاد کنند، بعدها امثال توماس آکونیاس، تحت تأثیر تعالیم فلسفی ابن رشد و ابن سینا، تلاش کردند از دین مسیحیت با اتکاء به فلسفه ارسطو تفسیرهایی ارائه نمایند و بین دین مسیحیت و فلسفه ارسطو تلائم و سازگاری ایجاد کنند و گروهی از متدینان مسیحی این اعتقاد را داشتند که عقل شأن روشی دارد، معتقد بودند که عقل باید در شعاع وحی حرکت کند. متفکران که عقل را به کار میگیرند باید در همان چارچوبهایی بیاندیشند که وحی مشخص کرده است. این جریان ادامه پیدا میکند تا دوره رنسانس، در این دوره ملاحظه میکنیم که بحث عقلانیت مطرح میشود و دکارت (1650-1596م) درست مقابل تعبیر نورالهی (devine light) که به وحی اشاره دارد، تعبیر نور طبیعی (natural light) را به کار میبرد مراد او از نور طبیعی نیروی عقلانی است، عقل گرایی با وارد شدن مفهوم «نورطبیعی» در فلسفه رسمی آغاز میشود. البته زمینهها و ریشههای آن را مثل هر مشرب و مکتب دیگری در قبل از دکارت میتوان یافت، برای مثال گالیله (1642-1564) در جریان محاکمهاش ـ که آن هم به مسأله علم ودین مربوط میشود ـ مثالی زده بود که بعدها عقل گرایان به کرّات آن را بر زبان میآوردند. مثال گالیله این بود که اگر شما به من ساعتی هدیه بدهید و به دنبال آن چنین سفارش بکنید که هر گاه خواستی زمان را بدانی به این ساعت نگاه نکن و از آقای x وضعیت زمان را بپرس، در این صورت آنچه شما به من دادهاید فقط اسمش هدیه است و در واقع جز باری بردوش من نیست. گالیله میگفت روحانیت مسیحی و سردمداران کلیسا چنین حرفی را به ما میزنند. از یک سو میگویند عقل از نعمتها و هدایای بزرگ الهی است و از طرف دیگر میگویند عقل همان ساعت است یعنی هر سؤالی را از کتاب مقدس بپرسید و به عقل کاری نداشته باشید! عقل گراها، به ویژه دکارت و کارتزینها به دنبال آن بودند که نشان دهند عقل در حل مسائل نظری و رفع مشکلات عملی کفایت میکند و به چیز دیگری حاجت نیست. افراد متدین از میان عقلگراها در مقابل این سؤال که اگر عقل از چنین توانگری عام و شاملی برخورداراست، پس چه نیازی به وحی هست و خداوند حکیم به چه منظوری کتب مقدس را نازل کرده است، پاسخ میدادند که همه آنچه که در متون دینی آمده است ارشادی است و برای عوام الناس که بالفعل از همه قوا و استعدادهای عقلانی بهره نمیگیرند، مفید است. نظیر این رویکرد را در برخی از متفکران مسلمان هم میبینیم برای مثال ابن طفیل در کتابی که به زبان رمزی و کنایی نوشته است بر این نکته تأکید میکند که همه آنچه را که به وحی از طریق انبیاء الهی بدست آوردهایم، به تنهایی از طریق عقل هم قابل حصول است.
با ظهور فلسفه تجربه گرایی، عقل به معنای نیروی نظری غیر تجربی و به تعبیر کانت نیرویی که احکام ترکیبی پیشین صادر میکند، تضعیف شد ولی به عنوان نیروی استدلال گر همچنان باقی ماند. دوره مدرنیسم در واقع دوره صدارت عقل است. فرزندان مدرنیته به نحو مبالغهآمیزی عقل را تمجید میکنند و بر صدر مینشانند و معتقدند که عقل در نشان دادن واقع خطای سیستماتیک نمیکند، هر چند گه گاه خطای اتفاقی و عارضی دارد اما این خطاها اجتنابناپذیر نیست، از طریق تفکر نقّاد و ابزار منطق میتوان جلوی آن را گرفت.
به هر تقدیر نهضت عقلگرایی علل و عوامل متعددی دارد و بیگمان ریشهها و زمینههای آن مثل هر پدیده اجتماعی و فرهنگی دیگر در قبل از خودش نهفته است.
برخی از این عوامل اجتماعی است. مثلاً برخورد کلیسا با اندیشمندان، برخورد متعصبانه و خشن بود. اندیشمندان به خاطر آزار و اذیتی که از دست دینداران دیدند، به این نتیجه رسیدند که دین را کنار بگذارند تا بتوانند آزاداندیشی داشته باشند، به نظرشان میرسید که دین و متولیان دینی، زنجیرهایی را بردست و پای اندیشه آنها بستهاند و اجازه پیشرفت به آنها نمیدهند، تعالیم دینی مسیح به ویژه تعالیمی که اهل کلیسا و روحانیان مسیحی ارائه میکردند، احیانا مؤید این نتیجهگیری بود، مثلاً داستان شجره ممنوعه هم در قرآن مطرح است و هم در کتاب مقدس مسیحیان، تفسیری که علمای ما براساس روایات ائمه (علیهم السلام) از شجره ممنوعه دادهاند این است که این مسأله از سنخ هوی و هوس و رذایل نفسانی و اخلاقی است و در واقع با بیان سمبلیک، در داستان یادشده ما انسانها از چنین اموری نهی شدهایم؛ براساس تفسیر مسیحیان شجره ممنوعه از سنخ علم و آگاهی است، یعنی صریحا در متن مقدس مسیحیت آمده که خدا میدانست که انسان اگر از آن شجره بخورد به نیک و بد آگاهی پیدا میکند و چون میدانست که چنان میشود، آدم و حوا را از نزدیک شدن به درخت و خوردن میوه آن نهی کرده بود، میگویند به همین لحاظ است که وقتی آدم و حوا از میوه آن شجره ممنوعه میخورند متوجه میشوند که دارای پوشش لازم نیستند، اول تلاشی که میکنند این است که پوششی برای خودشان درست بکنند. این به معنای آن است که خداوند انسان را از دانستن منع کرده است. این مسأله در رفتار اجتماعی آنها هم ظهور و بروز داشت، هرچند در میان مسلمانان هم برخی از گروههای افراطی بودهاند که به کارگیری عقل را به ضرر دین میدانستند و معتقد به تعطیل عقل بودند، معطّله و مجسمه تدبر را در پارهای از امور روا نمیدانستند. برای مثال نقل است که از احمد بن حنبل پرسیدند، استواء خداوند بر عرش چیست و چگونه است؟ در قرآن داریم که «الرحمن علی العرش استوی» و او که پاسخ این سؤال را نمیدانست، گفت: الاستواء علی العرش معلومة، و الکیفیة مجهولة و السؤال بدعة، یعنی هر کس از این امور پرسش بکند، بدعتی در دین نهاده است و این کارنادرستی است.
چنین وضعیتی در دنیای مسیحیت بود و طبیعی است که اندیشمندان برای رهایی از آن وضعیت تلاش میکردند و نتیجه این شد که دین را کنار گذاشتند، ولی در دین اسلام، این قضیه کاملاً استثنایی و حاشیهای بود، گروههای افراطی در اقلیت بودند، آن تشویقهای بلیغ و وسیع برای علم آموزی و تفکر و تدبر در اسلام، جایی برای این گونه افکار باقی نمیگذاشت. اصلاً مسلمانان مذمّت شدهاند که چرا در آیات قرآن تدبر نمیکنند. در تعالیم روایی ما آمده است که «الاسلام یعلو و لایعلی علیه»، اسلام عالی مرتبه است، هیچ چیزی هم بر او برتری نمییابد. چنین اعتماد به نفسی در میان مسلمانان بود که باعث شد درهای ذهن و فرهنگ و جامعه خودشان را به روی فرهنگهای دیگر بگشایند. اسلام در سایه همین آموزهها، چنان هاضمه قوی برای فرهنگ اسلامی ایجاد کرده بود که میتوانست همهدستاوردهای فرهنگ بشری را هضم بکند و در وجود عالی و وحدانی که داشت وحدت بخشد. دکارت، روشنگری طبیعی را در مقابل همان روشنگری وحیانی مطرح میکند و عقلگرایی (rationalism) از اینجا آغاز میگردد که ما با تکیه بر عقل همه چیز را میتوانیم پیدا بکنیم. آن قدر در این مسأله افراط شد که بر گزارش باربور در کتاب علم و دین که این دورهها را به خوبی در آنجا گزارش کرده، نهضتی در غرب پدیدآمد به نام رمانتیسم که پیروان این نهضت و سردمداران آن دنبال این بودند که سهم عاطفه و دل را از عقل طلب کنند، میبینیم که یک افراط گرایی در این جهت پدید آمد. قضیه تجربه گرایی و پوزیتیویسم به این ترتیب مطرح شد که در دوره مدرنیته به ترتیب این مسأله مطرح شد که تا کنون اندیشمندان دنبال این بودهاند که جهان را بفهمند و تفسیر کنند و حال اینکه ما باید دنبال تغییر جهان برویم، این سخنی بود که فرانسیس بیکن اول بار مطرح کرد، او میگفت اسیر طبیعت شوید تا امیر طبیعت شوید، میگفتند تا کنون همه دنبال این بودند که زحمت بکشند، تلاش کنند و بفهمند تا فهمیده باشند، ما میگوییم بفهمیم تا تغییر بدهیم.
برای عملی کردن این شعار، آن دانشی که میتواند به خدمت گرفته شود، دانش تجربی است، دانش تجربی ویژگیهایی دارد که میتواند انسان را به این هدف و مقصود برساند، برای اینکه در علم تجربی دو کار انجام میشود، تدوین امور بالفعل مشهود و پیشبینی امور بالفعل غیر مشهود و انسان را قادر میکند به برنامه ریزی و از طریق برنامه ریزی میتوانیم تسلط پیدا کنیم، آینده و حوادث آن را پیشبینی کنیم. به دنبال این شعار فرانسیس بیکن، از علوم تجربی استقبال شد و این علم شروع به رشد نمود و به سرعت پیشرفت کرد و دست آوردهایی که علم تجربی داشت کاملاً در راستای تحقق بخشیدن به آن هدف بود. از این جهت همه چیز را کنار گذاشتند و علوم تجربی مورد ستایش قرار گرفت. براساس علوم جدید جهانبینی خاصی بوجود آمد. لذا میبینیم گاهی بین یافتههای علم تجربی و گزارههای دینی تعارض پیدا میشود، گاهی پیش فرضهای علم تجربی و پیش فرضهای دینی با هم تعارض پیدا میکنند و همینطور جهانبینی که علم تجربی ایجاد کرد با جهانبینی دینی تعارض دارد، و احیانا بین روحیه علمی که در اثر اشتغال به علوم تجربی در عالمان تجربی پیدا میشود و روحیه دینی که در اثر اشتغال به امور دینی در عالمان دینی ایجاد میشود تعارض پیدا میشود. این مورد توجه قرار گرفتن علوم تجربی رفته رفته موجب پیدایش جهانبینیای میگردید که از آن تعبیر به سیانتیسم میشود که در اثر آن علوم تجربی الگوی هم دانشها قرار گرفت. این وضعیت زمینه برای پیدایش پوزیتیویسم است که در واقع دانش تجربی را الگوی همه دانشها قرار داده است، گفتهاند تنها گزارههای معنادار، گزارههایی هستند که به روش تجربی بتوان درباره آن تحقیق کرد، یعنی حرف اساسی پوزیتیویسم، اصل تحقیقپذیری تجربی است. میگفتند قبل از اینکه درباره صدق و کذب مدعیات علمی و فلسفی بحث کنیم باید تکلیف معناداری را مشخص کنیم، چون صدق و کذب متفرع بر معنا داری است، آن وقت ملاکی برای معناداری گزارهها خواستهاند ارائه بدهند و در آن فضا این ملاک را از علوم تجربی گرفتند، یعنی فقط گزارههای علوم تجربی دارای معنا هستند، غیر از آن هر چه هست بی معنا است، همه گزارههای فلسفی، اخلاقی، دینی و... و این، البته برای متألهان خیلی عاطفه آزار است، به خاطر اینکه تا آن زمان مخالفان دین و ملحدان میگفتند گزارههای دین کاذب است و متألهان تلاش میکردند که نشان دهند گزارههای دینی صادق است، اما اینها میگفتند گزارههای دینی کاذب هم نیست بلکه بی معنا است، به این ترتیب دیگر به حرف شما گوش نمیدهند تا درباره صدق و کذب آن سخن بگویید.
سؤال دیگری که در این باب مطرح است که با توجه به شکست بزرگی که پوزیتیویسم خورده، آیا این شکست موجب تغییر دیدگاهها در نگاه به دین شده است یا خیر، یا همچنان نگاهها به دین بدبینانه است؟
دکتر علیزاده: جهانبینی مادی یا مادی نگری در مقابل جهانبینی الهی دو قائمه داشت، یکی مارکسیسم بود که به لحاظ اجتماعی و مسائل سیاسی خیلی نفوذ داشت و این نفوذ همه جا به ضرر دین تمام میشد و به لحاظ نظری پوزیتیویسم منطقی بود که در این دو دهه اخیر، شاهد فروریختن و شکستن هر دو بودیم، هر دوی اینها از بین رفتند و لذا الان متألهان وظیفه دارند که نقش خودشان را ایفا بکنند و دین را آنچنان کههست تدوین کنند و توضیح بدهند چون دفاع بد بسیار کاریتر است از حمله به دین، و ما امروزه متاسفانه مواجه هستیم با دفاعهای بد و تدوینهای ناروا از دین و آموزههای دینی.
سؤال من این بود که آیا با شکست پوزیتیویسم، نگاه به علم و دین و نسبت بین آنها عوض شده و آیا گزارشی از اینکه فیلسوفان علم و اندیشمندان علوم تجربی در مواجهه با دین تغییراتی در اندیشههای خود به وجود آورده باشند وجود دارد یا خیر؟
دکتر علیزاده: اساسا آنچه پوزیتیویستها مطرح میکردند بحث تعارض علم و دین نبود، آنها دنبال این نبودند که بگویند که آنچه در متون دینی آمده با یافتههای علمی ناسازگار است بلکه میگفتند که اصلاً دین معنا ندارد و این مانع شنیده شدن پیام دین میشود، یعنی اگر کسی به آموزه اصلی پوزیتیویسم اعتقاد داشته باشد اصلاً به سخن دین باوران گوش نمیدهد. مارکسیستها هم از سوی دیگر تبلیغ میکردند که دین افیون تودههاست و تنها ایدئولوژی انقلابی و مکتبی که حرکت و جنبش پدید میآورد مارکسیسم است، با مرگ پوزیتیویسم منطقی از یک سو و پیروزی انقلاب اسلامی از سوی دیگر و همینطور از هم پاشیدن نظام شوروی سابق هر دو مانع کنار رفته است و روح و جان آدمیان بیش از هر زمان دیگری مستعد شنیدن پیامهای آسمانی ومعنوی ادیان است و در تعالیم دینی زیبایی و جذابیتی مییابند که نظیر آن را در هیچ جای دیگری نمییابند؛ کتابهایی که راجع به دین و مقولات دینی نوشته میشود از عناوین متعدد و تیراژهای بالایی برخوردار میشود و این نشان دهنده حیویت دین و توجه روزافزون آدمیان به تعالیم دینی است. برای مثال و به عنوان یک شاهد سخنرانی معروف خانم آنی بسانت که بعدها تبدیل به کتاب شد، تحت عنوان «زیباییهای اسلام» که در دانشگاه آکسفورد ایراد شد و با استقبال بسیار زیادی مواجه شد. این خانم که هندی الاصل بود و تبعه انگلیس شد در اواخر قرن نوزدهم میلادی زندگی میکرد. او مسلمان نبود ولی وقتی وارد انگلیس شد احساس کرد که غربیان از همه ادیان استقبال میکنند غیر از اسلام بنظرش آمد که خیلی بد است که غربیان از یکی از ذخایر و تجارب بزرگ معنوی عالم بنام اسلام محروم بمانند. او وقتی این عاطفهمنفی نسبت به اسلام را در غرب مشاهده کرد آن سخنرانی را در ترینیتی کالج آکسفورد ایراد کرد و بسیار هم تأثیر گزار بود، جزوه کوچکی که متن سخنرانی اوست بیش از شصت بار در تیراژهای بالا تجدید چاپ شده است و تأثیر بسیار زیادی در گرایش غربیها به دین اسلام داشته است. بطور کلی تعدد عناوین و تیراژ بالای کتابها و مجلاتی که در دهههای اخیر در سطح جهان به موضوعات و مقولات دینی میپردازند و در بسیاری از موارد مختص این موضوعاتند، حاکی از یک جنبش و نهضت در نگرش به دین و تجدید حیات دینی است.
همانطور که اشاره شد بحث تعارض علم و دین در آن جنبههای مختلف یعنی بین گزارههای دینی و گزارههای علمی، پیش فرضهای دینی و پیش فرضهای علمی، جهانبینی دینی و جهانبینی علمی و همینطور بین روحیه دینی و روحیه علمی بدوی و ظاهری است. خود متألهان راه حلهایی ارائه دادند، مجموعا هشت یا نه راه حل برای رفع تعارض ارائه شده که یکی مربوط به ابن رشد است. بعدا گالیله از آن استفاده کرد، گالیله در فرهنگ غربی دو راه حل برای رفع تعارض ارائه کرد و راه حل دوم خود را از ابن رشد گرفته بود، ترجمه اثری از ابن رشد که نظریه تأویل او در آن ارائه شده، در اختیار گالیله قرار داشت. این مطلب به لحاظ تاریخی تحقیق شده و مسلم است.
لطف بفرمایید فهرست کوتاهی از این راه حلها را مطرح بفرمایید.
دکتر علیزاده: یکی از آنها، راه حلی بود که ابتدا گالیله ارائه کرد و از آن به ابزار انگاری در دین تعبیر میکنند یعنی مواردی که بین گزارههای دینی و گزارههای علمی تعارض وجود دارد و نمیتوان صدق هر دو را پذیرفت، گالیله معتقد شد که علم، واقع را برای ما توصیف میکند، اما گزارههای دینی ناظر به واقع نیستند، بلکه ابزاری برای رسیدن به غایات و اهداف معینی هستند. سخن مشهوری دارد که میگفت آنچه مسلم است، کتاب مقدس اشرف کتابها است اما باید پرسید شرافت کتاب مقدس به چیست آیا به این است که همه علوم و مطالب راجع به جهان هستی در آن آمده است یا نه، شرف کتاب مقدس به این است که در آن دانشی وجود دارد که آن را از هیچ جای دیگر نمیتوان پیدا کرد؟
مسلّم است که اولی نیست به خاطر اینکه بالوجدان مییابیم که اوّلاً راجع به همه علوم در کتاب مقدس بحث نشده ثانیا آن تعددی هم که بحث شده اتقان مطالب موجود در کتابهای دیگر را ندارد. پس شرف کتاب مقدس به خاطر اینها نیست، بلکه به خاطر این است که راه رسیدن به سعادت و کمال را به ما نشان داده است. میگفت: کتاب مقدس آمده که بگوید چگونه میتوان به ملکوت آسمان رفت، نیامده به مانشان بدهد که آسمان چگونه میرود. چون بحث او با روحانیان مسیحیت در خصوص زمین مرکزی و خورشید مرکزی بود آنها میگفتند زمین ثابت است و درمرکز عالم قرار دارد و خورشید به دور آن میچرخد و گالیله میگفت: من از پشت تلسکوپ خودم مشاهده کردهام که واقعیت این است که خورشید ثابت است و زمین مثل سایر سیارات به دور خورشید میچرخد، البته قبل از گالیله کپرنیک و کپلر این بحث را مطرح کرده بودند، اما آنها نوعی ابزار انگاری از نظریه شان به دست میآمد و قائل به ابزار انگاری در علم بودند. آنچه کشیشها از متون مقدس مسیحی برداشت میکنند این است که خورشید حرکت میکند نه زمین، گالیله آن دسته از گزارههای کتاب مقدس را که به این قبیل از موضوعات میپردازند واقع نما نمیدانست. این نظریه را نظریه ابزار انگاری (انسترومنتالیزم) در دین مینامند؛ در مقابل این نظریه، نظریه ابزار انگاری در علم هست که علم و گزارههای آن را حقیقت نما نمیداند. بر اساس این نظریه تئوریهای علمی صرفا ابزارهایی برای محاسبه و طبقه بندی کردن و تنظیم پدیدهها هستند. دو مکتب ابزار انگاری در دین و ابزار انگاری در علم، بطور عمده در آغاز برای رفع تعارض ارائه شد. بعدها راه حلهای دیگری هم پیشنهاد شد.
روش دیگر راه حل زبانی بود. اشاره کردم که برخی قائلند که گزارههای دینی همه انشائی است، آنچه هم که قالب خبری دارد، میتوان آنها را به گزارههای انشائی تحویل کرد، بنابراین گزارههای انشائی با توجه به اینکه صدق و کذب برنمیدارند، تعارضی بین گزارههای دینی و علمی پیش نمیآید. برخی معتقد بودند که گزارههای دینی سمبلیک و نمادین هستند. در مسیحیت تیلیش این نظریه را ارائه کرده بود و برخی هم گزارههای دینی را اسطورهای تلقی کردهاند، نظریه کاسیرر این استیا با استفاده از تئوریهای زبانی ویتگنشتاین، برخی سعی کردهاند راه حلی برای تعارض ارائه بدهند؛ گفتند دین و علم بازیهای زبانی مستقل دارند لذا با هم برخورد نمیکنند.
راه حل دیگر، راه حل ظنی دانستن علوم بشری است و آنچه در متون دینی آمده یقینی است و قطعا مطابق با واقع است ولی با توجه به اینکه آنچه علوم بیان میکنند، ظنی است، پس نباید تعارضی پیش آید.
اینکه این راه حلها توفیقی برای رفع تعارض پیدا کند بحث دیگری است، اما به نظر میرسد که مجموع این راه حلها برای رفع مجموع مواردی که به نظر رسیده تعارض ظاهری وجود دارد میتواند مؤثر باشد. برخی با استفاده از تفکیک بین تجربه و تعبیر و تفسیر آن برای رفع تعارض، راه حل ارائه کردند. مرادشان از تجربه دینی در واقع همان وحی است، پیامبران در اخذ وحی در حال از سر گذراندن تجربه منحصر به فردی هستند که دین چیزی جز تعبیر و تفسیر آن تجربه نیست و این تعبیر و تفسیر از فرهنگ زمان متأثر است لذا تعارضها را با این تعبیر سعی میکنند رفع کنند.
برخی از طریق اختلاف در قلمرو علم و دین سعی کردهاند تعارض را رفع بکنند، مثلاً در این گروه اگزیستانسیالیستها کانت و... قرار دارند که قلمرو علم و دین را جدا از هم دانستهاند که به این ترتیب باز برخوردی پیش نخواهد آمد.
برخی هم نظریه تأویل را ارائه کردهاند و گفتهاند که در موارد تعارض گزارههای دینی را تأویل میکنیم و میگوییم معنای دیگری مورد نظر اوست.
تفکیک دین از معرفت دینی نیز یکی از راه حلها بود که بگوییم هر جا تعارضی پیش آمده ناشی از سوء فهمهای ما است نظریه دیگر تفکیک معرفت شناختی علم و دین یعنی تفاوت معرفت دینی با معرفت علمی است. این مسأله با مسأله قبلی تفاوت دارد، یعنی در واقع هم علم و هم دین آمده است جهان را برای ما بشناساند و راهی را برای استکمال آدمی نشان بدهد، اما ببینیم شناساندن و شناختن یعنی چه، صاحبان این نظریه معتقدند اساسا شناساندن یعنی این جهان و پدیدههای آن را بسته بندی کردن و در قالبهای معرفتی خاصی ارائه نمودن، بعد معتقدند که دین بسته بندی خودش را دارد و علم هم بسته بندی خودش را، فلسفههم بسته بندی خودش را. فیلسوفان، این جهان را در قالب قوه و فعل، علت و معلول، واجب و ممکن و امثال اینها تفسیر میکنند. در دین از این اصطلاحات استفاده نمیشود، در دین از خالق و مخلوق، کفر و ایمان، امانت، خلافت، رحمت، عذاب، نعمت، خلقت، معاد و امثال اینها برای شناساندن جهان هستی استفاده میشود. در علم سخن از ماده و انرژی، موج، ذره، شتاب، نیرو و مقولاتی از این دست است. حال هر کدام از اینها معرفت خاصی را عرضه میکنند، اما درباره امر واحدی صحبت میکنند. صاحبان این نظریه میگویند علت اینکه زبان دین، متفاوت از زبان علم است برای این است که سخن گویان تفاوت دارند و لذا سخنانشان متفاوت شده است و به قول شاعر:
کلامناشتی و حسنک واحد کل الی ذاک الجمال یشیر
از حضور حضرتعالی و رهنمودها و بیانات ارزشمندتان سپاسگزاریم وامیدواریم که در نشستهای علمی بعدی از محضر پرفیض شما بهره ببریم.
دکتر علیزاده: من هم از شما و دست اندرکاران مجله وزین اندیشه حوزه سپاسگزاری و تشکر میکنم از اینکه این فرصت را برای چنین گفتگویی فراهم آوردید.
پینوشتها
1. «شهود» معانی مختلف دارد، گاهی شهود در مقابل محاسبه و استنتاج بکار میرود و گاهی به معنای علم حضوری است و مراد از شهود عرفانی همین معناست. معنای سوم شهود مفاد هرگزارهای است که حکم به صدق آن تنها با تصور آن گزاره امکانپذیر است، در علم اخلاق مراد از شهود همان وجدان یا قوهای است که با آن مفاهیم اخلاقی را درک میکنیم، مثل حسن عدل و قبح ظلم که با درک و دریافت درونی صورت میگیرد.
2. روانشناسی تجربی و روانشناسی فلسفی از شاخههای دیگر روانشناسی هستند. موضوع بحث همه این شاخهها رفتار و روان آدم است و تفاوت آنها چنانکه از نامشان پیداست به روش تحقیق و داوریشان مربوط میشود.
3. مراد آیه هفتم سوره آل عمران است: هو الذی انزل علیک الکتاب منه آیات محکمات هن ام الکتاب و اخر متشابهات فاماالذین فی قلوبهم ضیق فیتبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنه وابتغاء تأویله و مایعلم تأویله الاّ اللّه و الراسخون فی العلم یقولون آمنابه کل من عند ربنا.
دکتر علیزاده: بسم اللّه الرحمن الرحیم، به نظر میرسد اگر عنوان بحث را مورد تحلیل قرار دهیم و مفاهیم مأخوذ در آن را ایضاح نماییم، خود به خود به این سؤال پاسخ داده خواهد شد. پس باید ابتدا ببینیم مراد از علم چیست و مراد از دین کدام است. و سخن از رابطه میان این دو وقتی مطرح است که شباهت و اشتراکات بین آن دو دانسته شود. تا بعد این سؤال پیش بیاید که این اشتراکات ناشی از چه چیزی است و یا چه رابطهای بین آنها وجود دارد.
مراد ما از علم، رشتههای علمی است که از طرق عادی کسب معرفت به دست میآیند، برای توضیح همین نکته باید گفت که علم مشترک لفظی است و معانی متعددی دارد، گاهی مراد از علم مطلق دانستن است، گاهی مراد از علم مهارت است و گاهی مراد از علم یقین است. در بحثهای فقهی، مراد از علم یقین است. یکی از معانی علم رشته علمی است و مراد از رشته علمی، مجموعه اطلاعات درباره یک موضوع معین است که محور وحدت بخشی آنها را گرد هم آورده، به تعبیر فنّیتر مجموعهای از گزارهها و مفاهیم که محور وحدت بخشی مثل موضوع، غایت یا روش آنها را گرد هم آورده است رشتههای علمی متعددی داریم و معمولاً متفکران و معرفت شناسان برای طبقه بندی رشتههای علمی مختلف ملاکهایی را به دست میدهند. در گذشته دانشها را بر اساس موضوع تقسیم میکردند. امروزه دانشها را ابتدا بر اساس روش و دانشهای هم روش را براساس موضوع و احیانا غایت تقسیم میکنند، یعنی با استفاده از یک روش مختلط، علوم را طبقه بندی میکنند.
اجمالاً چهار روش عادی برای کسب معرفت وجود دارد، مراد از روش عادی، روشی است که در اختیار همگان است و همه افراد بشر میتوانند با استفاده از آن به کسب علم و دانش بپردازند.
روش اول، روش عقلی ـ استدلالی است که رشتههای فلسفه، منطق و ریاضیات در این طبقهاند و انسانها از طریق عقلی و استدلال به این دانشهمیرسند و درباب آنها داوری میکنند.
روش دوم، روش حسی ـ تجربی است. علوم تجربی اعم از طبیعی (مثل فیزیک، شیمی، زمینشناسی و...) و انسانی (مثل جامعهشناسی روانشناسی، اقتصاد و...) برپایه این روش به وجود آمدهاند.
روش سوم، روش نقلی ـ تاریخی است. این روش هم از روشهای همگانی کسب معرفت است، علم تاریخ، لغت، جغرافیای سیاسی در این طبقه قرار دارند.
روش چهارم، روش شهودی1 است. دانشهایی مثل عرفان یا شاخهای از روانشناسی2 که از طریق روش کشفی ـ شهودی به دست میآید، در گستره این روش به شمار میآیند.
پس مراد ما از علم، در مسأله علم و دین، دانشها و رشتههای معرفتی است که به واسطه این روشهای چهارگانه به دست میآید. مراد از دین، فرآوردههای وحی است، آنچه که از طریق انبیا در اختیار بشر نهاده میشود. ما وقتی که محتوای وحی را بررسی میکنیم میبینیم تعالیم همه ادیان را میتوان به دو دسته کلی تقسیم کرد.
بخشی از آموزههای ادیان متکفل ارائه تفسیری از جهان هستی و جایگاه آدمی در آن است. این دسته از تعالیم و آموزههای دینی را اصطلاحا تعالیم توصیفی و ناظر به واقع دین مینامند، تعالیمی که به توصیف هستی میپردازد و جهانبینی ارائه میدهد.
بخش دوم از تعالیم ادیان جنبه توصیهای و دستوری دارند و مشتمل بر بایدها و نبایدها هستند، که چگونه زندگی کردن و نحوه معیشت را به انسانها توصیه میکنند. تعالیم اخلاقی و فقهی ادیان در این بخش قرار دارد.
وقتی علم را به معنایی که پیشتر گفتیم بررسی میکنیم، میبینیم که مجموع گزارههای علوم را هم میتوان به همین دو بخش تقسیم کرد. در علم هم بعضی از گزارهها ناظر به واقع و توصیفیاند و نوعی جهانبینی و جهاننگری ارائه میدهند. در علوم عقلی، با جهان نگری فلسفی مواجهیم، فلسفه به طور کلی تفسیری از جهان هستی و جایگاه آدمی در آن ارائه میدهد، علم تجربی و عرفان هم همینطور، از همین روست که ما جهانبینیهای مختلفی همچون جهانبینی فلسفی، جهانبینی دینی، جهانبینی علمی و جهانبینی عرفانی داریم. این بخش از آموزههای علوم، قابل مقایسه با بخش اول از آموزههای ادیاناست که در اینجا میتوان سخن از تعاون این آموزهها یا احیانا برخورد و تعارض آنها به میان آورد. همچنین ممکن است کسی این نظر را مطرح نماید که آنچه دین در جهان هستی ارائه میکند هیچ برخوردی، نه از نوع تعاون و تعاضد و نه از نوع تعارض با علم ندارد.
سه دیدگاه در اینجا قابل ارائه است. ممکن است کسی قائل باشد، تفسیری که علوم، اعم از حسی ـ تجربی یا عقلی ـ استدلالی یا کشفی ـ شهودی و تاریخی ارائه میدهند، با تفسیری که دین از هستی ارائه میدهد، ناسازگارند.
ممکن است کسی بگوید نه تنها سازگارند که مکمّل همند و تصویر ما را از جهان هستی تکمیل میکنند، هر کدام ویژگیهایی را از جهان هستی ارائه میدهند که مجموعه اینها تصویر کاملتری را در اختیار بشر قرار میدهد. مثل بازسازی تصویر یک فرد که مأموران آگاهی دنبال او هستند و کسانی که ماجرا را دیدهاند، هر کدام ویژگیهایی را در اختیار مأمور قرار میدهند و او به تدریج تصویر کاملتری از فرد مورد نظر به دست میآورد.
دیدگاه سوم آن است که کسی بگوید علم و دین هیچ برخورد و رابطهای نه از نوع هماهنگی و نه از نوع تعارض بینشان نیست، بلکه به صورت دو خط موازی سیر میکنند. مثلاً تفکیک زبانی، مثل آنکه کسی بگوید زبان دین، زبان انشائی یا زبان عامل و انگیزشی است، چنانکه برخی گفتهاند حتی آن بخش از گزارههایی که ناظر به واقع است و شکل خبری دارد، قابل تحویل به گزارههای انشائی است و زبان علم، توصیفی و اخباری است، بدین ترتیب هیچ ارتباطی میان آنها برقرار نخواهد بود. یا مثل اینکه کسی قائل باشد به اینکه علم و دین ناظر به قلمرو واحدی نیستند و درباره امر واحدی سخن نمیگویند.
بالاخره علومی که از طرق چهارگانه به دست میآیند، حاوی گزارههای توصیهای و دستوری هم هستند، یعنی تنها دین نیست که خط و مشی عملی جلو پای انسان میگذارد و راهی را برای استکمال آدمی نشان میدهد، علوم هم مدعی این قضیه هستند. مثلاً علم اخلاق (مرادم از اخلاق در اینجا اخلاق سکولار است که در مقابل اخلاق دینی است)، چنانکه میدانید بخشی از تعالیم ادیان، تعالیم اخلاقی است، اما همه سیستمهای اخلاقی، مأخوذ از ادیان نیستند، خاستگاه سیستمهای اخلاقی سکولار دانش بشری است، حالا اخلاقهای سکولار مدعی این هستند که راهی را برای استکمال آدمی و به سعادت رسیدن او برای اینکه در این جهان خوشبخت شود و با آرامش زندگی کند، ارائه دادهاند، همچنانکه برخی از اندیشمندان سیاسی معتقدند که دانش سیاسی چنین راهی را ارائه میدهد، علوم سیاسی هم مدعی ارائه راهی برای استکمال آدمی است. یا عرفانهای عملی، به ویژه در خصوص عرفانهای غیر دینی، چون در مورد عرفانها هم، ما عارفان مارژینال داریم، یعنی عارفانی که در حاشیه یک متن مقدس قرار دارند و تعلیمات خود را از آن متن مقدس میگیرند. ولی برخی عارفان، عارفان آزاد هستند و مدعی هستند که راهی برای استکمال آدمی نشان دادهاند، پس میبینیم درعلم به آن معنایی که ارائه کردیم، بخشی از گزارهها وجود دارند که دستوری و توصیهای و مدعی ارائه راهی برای استکمال و رسیدن به کمال مطلوب انسان هستند، در دین هم چنین است. پس به طور کلی دیدگاههای اساسی در خصوص علم و دین در سه نظریه خلاصه میشوند:
1ـ تعاون و تعاضد علم و دین؛
2ـ تعارض علم و دین؛
3ـ توازی علم و دین.
از میان این سه دیدگاه، دیدگاه تعارض علم ودین، بسیار مورد توجه متألهای است، چه متألّهان اسلامی و چه متألهان ادیان دیگر. این به سبب آن است که یکی از وظایف متألهان برای دفاع از دین دفع شبهات است، شبهاتیکه متوجه عقاید و آموزههای دینی است. در روزگار ما عمده شبهات به همین مسأله بر میگردد، یعنی برخی به این نتیجه رسیدهاند که نتایج و دستاوردهای علوم با دستاوردهای دین و فرآوردههای وحیانی ناسازگار و غیر قابل جمعاند. این ناسازگاری در خصوص آموزههای ناظر به واقع دین، به این معناست که نمیتوانیم به صدق هر دو ملتزم باشیم. یعنی هم گزارههای دینی و هم گزارههای علمی را که خبری از جهان واقع در اختیار ما قرار میدهند، صادق بدانیم. زیرا در یک موضوع، خبر متفاوت و غیر قابل جمعی ارائه دادهاند، حال این غیر قابل جمع بودن ممکن است به خاطر تضاد بین این دو خبر باشد یا به خاطر تناقض بین آنها باشد و یا هر نوع تقابل و تنافی که انسان نتواند به صدق هر دو ملتزم باشد. این تعارض در بخشگزارههای دستوری و توصیهای به این معنا خواهد بود که در علوم، برای رسیدن به هدف معینی دستور مشخصی ارائه شده و در دین، دستور متفاوتی و انسان در آن واحد برای نیل به هدف معین نمیتواند به هر دو دستور عمل کند. از این ناسازگاری که برای آدمی پیش میآید، تعبیر به تعارض میشود. بنابراین با تعریفی که از علم و دین ارائه کردیم، هر سه دیگاه یاد شده قابل طرح و بحث است.
لازم است به این نکته اشاره جدی داشته باشیم که وقتی متدینان سخن از تعارض به میان میآورند مراد، تعارض بدوی و ظاهری است و نه تعارض واقعی، یعنی یک متدین از آن جهت که متدین است، نمیتواند قائل به تعارض بین علم و دین باشد و چنین تعارضی در واقع وجود ندارد، چون علم درباره جهان هستی بحث میکند. علم، حاصل تلاش آدمی برای فهم قوانین حاکم بر جهان هستی است؛ جهان هستی و قوانین حاکم برآن، فعل خداوند است و دین در واقع تعالیم و آموزههایی است که قول خداوند است، سخنان الهی است که توسط انبیاء برای بشر فرستاده شده. و مسلما بین قول و فعل خداوند نمیتواند ناسازگاری وجود داشته باشد.
پس مواردی که متعارض به نظر میرسد، بدوی و ظاهری است. از این جهت است که متألهان راه حلهایی را برای رفع تعارض ظاهری و بدوی مطرح مینمایند و یا از طریق تحلیلها و تبیینهایی سعی میکنند نشان دهند که در واقع تعارضی وجود ندارد و اگر تعارضی به نظر رسیده به خاطر نقص فهم ما است، یا دین راخوب نفهمیدهایم و یا علم را.
بالاخره از میان سه وجه تعاضد، تعارض و توازی آنچه طبیعی به نظر میرسد، بحث تعاضد و تعاون است. چون فرضیه توازی وقتی قابل طرح است که علم و دین قلمرو مشترکی نداشته باشند و راجع به امر واحدی صحبت نکنند در این صورت میتوان گفت که اینها سیر موازی دارند و با توضیحی که دادیم، معلوم شد علم و دین قلمرو یکسانی دارند و راجع به امر واحدی صحبت میکنند، چه در خصوص گزارههای توصیفی ناظر به واقع و چه درخصوص گزارههای دستوری ناظر به ارزش.
بنابر آنچه که فرمودید، جایگاه بحث رابطه علم و دین، ناظر به این سهوجه است که آیا بین علم و دین تعاون و تعاضد است یا توازی یا تعارض، و به همین دلیل از اسمیت خاصی در غرب و جهان اسلام برخوردار شده آیا دلایل دیگری غیر از این وجوه قابل فرض، برای طرح جدی این مسأله در غرب و جهان اسلام و جود دارد یا خیر؟ و به عبارت دیگر، مسأله شدن این بحث، آیا از پیش زمینهها و عوامل دیگری برخوردار هست یا خیر؟
دکتر علیزاده: دو سؤال در فرمایش جنابعالی هست، یکی سخن از جایگاه مسأله علم و دین و دیگری سخن از خاستگاه این مسأله. من در ارتباط با هر کدام نکاتی را عرض میکنم.
وقتی که در مسأله جایگاه علم و دین صحبت میکنیم، در واقع میخواهیم بدانیم این مسأله از مسائل کدام علم است، در کجا وچه دانشی درباره علم و دین صحبت میشود. در ضمن بحث به این نکته اشاره کردم که مسأله علم و دین بیشتر در دو دانش مورد توجه و محل بحث است، یکی الهیات و دیگری فلسفه دین. از آنجا که این دو دانش با مسائل دینی سروکار دارند، به بحث علم و دین و مناسبات بین آن دو میپردازند، اما این مسأله برای یک فرد متدین نیز که طالب علم هم هست ولو اینکه در فلسفه دین و الهیات کار نکند، مطرح است، چون او هم تحت تأثیر کنجکاوی فطری، در طلب علم است و علم را دوست دارد و از آن سو دین را هم میخواهد، پس بحث علم و دین از این حیث برای هر فرد متدین مطرح میشود.
جایگاه طبیعی این مسأله دانش فلسفه دین و الهیات است و هر کدام از جهتی به این مسأله میپردازند. متألهان از باب شبههشناسی به مسأله علم و دین و به ویژه به مسأله تعارض علم و دین میپردازند. وظایف متألهان علی العموم عبارت است از تبیین مفاهیم و اثبات عقاید دینی و دفع شبهات؛ به این لحاظ الهیات موضوع و روش واحد ندارد و برای انجام وظایف یاد شده در موضوعات متعدد وارد میشود و از روشهای مختلف بهره میگیرد و به سخن دیگر الهیات کثیر الموضوع و کثیر الروش است. محور وحدت بخش مسائل مختلف الهیات غایت واحد و آن دفاع از دین است. جهتگیری اساسی متألهان حل مشکلات نظری و رفع مشکلات عملی است. برای نیل به این هدف تلاش آنان درخصوص گزارههای توصیفی وتعالیم ناظر به واقع دین، اثبات صدق و معقولیت آنهاست و درمورد گزارههای ناظر به عمل یا تعالیم ارزشی، توصیهای و دستوری دین، تلاش میکنند تا کار آمدی این آموزهها را نشان دهند. همچنانکه گفتیم علم و دین به عنوان دو فرآورده که یکی از طریق وحی و الهام بدست ما رسیده است و دیگری از راه تجربه و تعقل فرا چنگ آمده است، دو معرفت کاملاً جدا و بی ارتباط نیستند که متعلق به دو قلمرو کاملاً بیگانه باشند. در مناسبات علم و دین مشکل از همینجا آغاز میشود که هر دو معرفت با وجود وحدت قلمرو، متفاوت سخن گفتهاند و معارف متغایری عرضه نمودهاند، و درخصوص مسائل عملی، هم علوم و هم دین ادعای حل مسأله واحدی را (مثل تنظیم روابط اجتماعی) دارند، در اینجا مسأله گزینش و انتخاب پیش میآید، باید مشخص کنیم که کدام را برای حل مسأله برتر و لایقتر میدانیم. این نکته درخصوص دین اسلام پیچیدهتر هم هست چرا که تعالیم اجتماعی اسلام وسیعتر از ادیان دیگر است، دین اسلام مدعی است که هم در تعلیم و تربیت، هم در مورد امور روانی، هم در مسائل خانوادگی، امور اقتصادی، سیاسی، حکومتی، قاعده و حکم و سخن دارد، از طرفی علوم بشری هم در همین موضوعات مدعی ارائه راه حل هستند. از این رو وظیفه متألهان اسلامی و به تعبیر دیگر متکلمان، در اینجا سنگینتر از وظیفه متألهان ادیان دیگر است.
نگاه فلسفه دین به این مسأله (مناسبات علم ودین) از منظر دیگری است؛ چنانکه میدانید فلسفه دین یکی از شعب فلسفه مضاف (در مقابل فلسفه مطلق) است و احکام کلی فلسفه مثل بهرهگیری از روش عقلی ـ استدلالی و سیر آزاد عقلانی را داراست. فیلسوفان دین از منظر برون نگر مسائل دینی را مورد بحث قرار میدهند و مباحثی از قبیل بررسی ادله اثبات وجود خدا، زبان دین، وجه حاجت بشر به دین، مناسبات علم و دین و... را تبیین و تحلیل میکنند.
اما اینکه خاستگاه این مسأله کجاست، یعنی به لحاظ تاریخی ابتدا در کجا این مسأله مطرح شد و شکل نخستین آن چه صورتی داشت و چه تطوّراتی پیدا کرد، در پاسخ عرض میکنم که این مسأله هم در دنیای اسلام مطرح شد و هم در غرب. در دنیای مسیحیت، طرح آن به صورت جدّی بعد از رنسانس بود. در دوره رنسانس، علوم تجربی به خاطر تحولاتی که پیش آمد، بهصورت شتابزدهای رشد پیدا کرد و درمدت کوتاهی رشد بسیار چشمگیری در این علوم حاصل شد و لذا بحث رابطه علم ودین در دنیای مسیحیت عمدتا روی علوم تجربی متمرکز شد. آنجا که بحث از علم ودین پیش میآمد معمولاً تعارض یافتههای عالمان تجربی با آموزههای دینی مشکل آفرین مینمود. در کتابهایی که متألهان غربی یا فیلسوفان دین غربی راجع به این مسأله نوشتهاند، تماما مناسبات علوم تجربی با دین مورد بررسی قرار میگیرد. برای مثال کتاب «تاریخ نزاع علوم تجربی و الهیات» تألیف آندرو وایت در سال 1895 یکی از مبسوطترین کتابها در این خصوص است، ولی در دنیای اسلام بیشتر رابطه دین با فلسفه مطرح شد و دلیل این هم مشخص است، مسلمانان در دوره نهضت ترجمه با میراث فلسفی یونان آشنا شدند و آن بخش از میراث فلسفی یونان را که با آموزههای دینی سازگار مییافتند، وارد حوزه اندیشه اسلامی کردند وگروهی به وجود آمدند و صنفی از دانشمندان شکل گرفتند که فیلسوف نامیده میشوند. در فلسفهای که از یونان گرفته شده بود، درباره جهان هستی، خدا، انسان، آخرت و معاد بحث شده همچنانکه در متون دینی راجع به این امور صحبت شده، در اینجا ابتدا دو دیدگاه کاملاً متفاوت و متعارض پیدا شد، گروهی از مسلمانان، فلسفه را موافق با آموزههای دینی یافتند و سعی کردند که بین آموزههای دینی و میراث فلسفه یونان، هماهنگی ایجاد کنند و تفسیرهای فلسفی از دین ارائه کرند. گروهی دیگر از مسلمانان به نظرشان رسید که آنچه درمتون دینی مطرح شده، به هیچ وجه سازگاری با تعالیم فلسفی ندارد و احساس تعارض کردند و به همین جهت میبینیم که کسانی با فیلسوفان خیلی سخت و جدی مخالفت ورزیدند و حتی آنها را تکفیر کردند و از آن طرف، فیلسوفان تلاش کردند که از دین ،تفسیرهای فلسفی ارائه دهند. مثلاً از همان ابتدا کندی (متوفی 258 ه .ق.) که اولین فیلسوف مسلمان محسوب میشود و بعد از او فارابی (متوفی 339ه .ق.)و بعد از فارابی، ابن سینا (متوفی 428 ه .ق.) تلاش کردند که فلسفه یونان، به ویژه فلسفه ارسطو را با دین اسلام متلائم کنند و در پرتو تعالیم دینی و تعاملی که بین این دو معرفت به وجود میآید، دانشهای جدیدی را به وجود آورند.میتوان گفت چیزی که آنها از آن الهام میگرفتند، خود تعالیم دینی بود. در تعالیم دینی توصیه شده به آموختن و اخذ علم از هر کجا و هر کسی، اگر مسلمانان در ایجاد ارتباط و معاشرت با غیر مسلمانان و کفار و ملحدین محدودیتهایی به لحاظ اقتصادی و ابعاد دیگر معیشتی براساس آموزههای دینی داشتند، ولی این محدودیتها در مسائل علمی مطرح نبود، پیامبر (ص) به مسلمانان توصیه کرده بود که آنها هرگز از علم آموختن باز نایستند، «اطلبوا العلم من المهد الی اللحد»، علم را ولو در دورترین نقاط باشد، فراگیرند. «اطلبوا العلم ولو بالصین.» و یا «خذوا العلم ولو من الکافر»، «اطلبوا العلم ولو بخوض اللّجج و سفک المهج»،با توجه به این آموزه، مسلمانان با طیب خاطر، میتوانستند بیشترین زحمات و رنجها را برای آموزش علم برخود هموارکنند. میتوان گفت تحت تأثیر این آموزهها و تعالیم بود که مسلمانان در مدّت بسیار کمی کتابهای مهم یونانیان را به زبان علمی خود در آن روزگار برگرداندند و میبینیم اگر جنگی پیش میآمد، مسلمانان اسیران جنگی را با کتاب مبادله میکردند. تحت تأثیر این آموزهها بود که مسلمانان بیشترین هزینهها را برای کار ترجمه صرف کردند، خلفای عباسی گفته بودند که اگر کتابهای اصلی یونانی در دارالترجمهها و بیت الحکمهها که تأسیس کرده بودند ترجمه شود، علاوه بر حقوق بسیار خوبی که به مترجمان میدادند، گاهی هم وزن آن کتابها، طلا میدادند. بدیهی است که اگر این تشویقها پشتوانه دینی نمیداشت، نمیتوانست مطرح شود. هرچند این نکته را نمیتوان نادیده گرفت که خلفای عباسی انگیزه سیاسی شومی را مدّ نظر داشتند و دنبال این بودند که در مقابل ائمه شیعه (علیهم السلام) که مخالفان سر سخت خلفای عباسی محسوب میشدند، دکانی باز کنند، اما این انگیزه ناروا هرگز به انگیخته سرایت نمیکند، آنچه حاصل کار آنهابود، یعنی ترجمه میراث علمی و فرهنگی یونان، چیزی بود که هم با آموزههای دینی سازگار بود و هم با تعالیم ائمه (علیهم السلام) روی این جهت در دورههای بعدی مشاهده میکنیم که فلسفه را شیعیان بیشتر از پیروان اهل سنت پیگیری کردند و هماهنگتر با حوزهها و مقولههای خود یافتند، از آن طرف بیشترین مخالفتها با فلسفه از سوی پیروان اهل سنت ابراز شد و میبینیم سر سختترین مخالف فلسفه، یک عالم سنی است، یعنی غزالی، او دو کتاب در ذم و طعن فلسفه نوشت و در بخشی از آن کتابها، فیلسوفان را تکفیر کرد، کتاب «تهافت الفلاسفه» و کتابی که قبل از آن نوشته بود «فیصل التفرقة بین الاسلام و الزندقة» سخن غزالی این است که حوزه دین با فلسفه متفاوت است و کسانی از مسلمانان که به دنبال هماهنگی بین فلسفه و آموزههای دینی هستند و یا از دین، تفسیر فلسفی به دست میدهند، کار کفرآمیزی انجام میدهند. تحت تأثیر آموزههای غزالی بود که برخی از فقهای اهل سنت، فتوا بر علیه فلسفه و تفلسف و تمنطق دادند و فتوای مشهور این شد که من تفلسف و تمنطق تزندق.
به این ترتیب در دنیای اسلام بحث علم و دین، بیشتر بین فلسفه و دین مطرح بود، اینجا علم در واقع همان فلسفه بود، برای اینکه علوم تجربی در آن زمان خیلی مطرح نبود، علوم عقلی و فلسفه وجود داشت، از جمله کسانی که در آن زمان تلاش کردند ضمن پاسخ به غزالی نظریهای را برای رابطه علم و دین ارائه دهند، ابن رشد (متوفی 595 ه .ق.) است، او قایل به تعاون علم و دین است و راه حلی برای رفع تعارضهای بدوی و ظاهری بین آموزههای دینی و علمی ارائه کرد. در مقابل دو کتابی که غزالی در ذم و طعن فیلسوفان نوشته بود او هم دو کتاب نوشت؛ در پاسخ به کتاب فیصل التفرقه بین الاسلام و الزنذقه کتاب فصل المقال فیما بین الشریعة والحکمة من الاتصال را نوشت، و نظریه خود را در این کتاب مطرح نموده و برای پاسخ به مدعیات غزالی در کتاب تهافت الفلاسفة، کتاب تهافت التهافت را نوشته، گرچه برخی اشکالات غزالی را بر شخص ابن سینا وارد دانست، اما از فلسفهای که خودش به آن اعتقاد داشت دفاع کرد. در کتاب فصل المقال، نظریه تأویل را برای رفع تعارض علم و دین مطرح کرد، ابن رشد به عنوان تکمله، کتاب دیگری نوشت به نام «الکشف عن مناهج الادلة». راه حل ابن رشد بعدها در غرب توسط گالیله مطرح شد. ابن رشد این نظریه را بر نوعی تیپولوژی که از قرآن اقتباس کرده بود مبتنی کرد؛ استدلال ایشان این است که خداوند در قرآن خطاب به پیامبر (ص) فرموده است:
«ادع الی سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم با لّتی هی احسن.»(نحل / 125)
به گفته ابن رشد، خداوند در این آیهراهیابی به سوی خود را از سه طریق امکانپذیر دانسته است: حکمت، موعظه حسنه وجدال به احسن. این سه طریق به ترتیب منطبق بر برهان، خطابه و جدل هستند. بیان سه راه برای این است که جبلت انسانها سه گونه است: اهل برهان، اهل موعظه و اهل جدل؛ قاعدتا همه اینها باید به راه خداوند هدایت شوند و آن راه را طی کنند، اما دعوت اینها به یک صورت نمیتواند باشد، چرا که گروهی از اینها استعداد و توان فهم برخی امور را دارند و گروه دیگر توان فهم امور دیگری را دارند، گروهی از انسانها که اکثریت انسانها را تشکیل میدهند (عوام الناس)، راهیابی ایشان به سمت کمال مطلوب و راه الهی از طریق موعظه و خطابه امکانپذیر است و گروه دیگری از انسانها از طریق جدل میتوانند راه درست را پیدا کنند و گروه سوم از انسانها که خواص هستند از طریق برهان راه خود را پیدا میکنند، از نظر ابن رشد، اینها فیلسوفان هستند، او معتقد است که اکثر آموزههای متون دینی برای گروه اول مفید است و آیات مشخص و معینی وجود دارد که از طریق تدبّر و بهرهگیری از فلسفه میتوان مراد حقیقی خداوند را درک کرد و این برای فیلسوفان امکانپذیر است، غیر آنها نمیتوانند این معنای تاویلی را درک بکنند. در آیهای از قرآن که آموزهها و آیات الهی را به دو دسته محکم و متشابه تقسیم میکند3 و اضافه میکند که مایعلم تأویله الااللّه والراسخون فی العلم، اوّلاً در تفسیر آن آیه دیدگاه شخصی را برمیگزیند و معتقد است که راسخون معطوف به لفظ جلاله است، یعنی تأویل آیات را هم خدا میداند و هم راسخون درعلم، چون بعضی اینجا قائل به توقفاند و معتقدند که «واو» استینافیه است و خبر را آنچه در جمله بعدی است میدانند، یقولون آمنابه... ثانیا معتقد است این راسخان در علم، فیلسوفانند. اتفاقا در احیاء العلوم، غزالی همین اعتقاد را دارد. غزالی در جلد اول کتاب احیاء العلوم پس از بیان اینکه نمیتوان در همه آیات اخذ به ظاهر کرد، در پاسخ به این سؤال که چه کسانی حق تأویل دارند میگوید عرفا حق تأویل دارند؛ او هم مثل ابن رشد به تیپولوژی قائل است و معتقد است راسخان در علم، گروهی از انسانها هستند، همه نمیتوانند تأویل کنند، اما از نظر غزالی راسخان درعلم چنانکه گفتیم عارفان اند، عارفان حق تأویل دارند ولی ابن رشد معتقد است فیلسوفان هستند که حق تأویل دارند و مراد حقیقی خداوند را درک میکنند. البته او برای تأویل در همان کتاب فصل المقال، ضوابطی را ذکر میکند؛ اوّلاً هر آیهای را قابل تأویل نمیداند و ثانیا در همه جا تأویل را ضروری نمیداند و ثالثا برای تأویل ضوابطی را ذکر میکند که میتوان در کتاب یادشده ملاحظه نمود.
بدین ترتیب میبینیم او معتقد است همه آنچه را که انسانها باید بدانند توسط انبیاء در اختیار آنها قرار نگرفته و به این مسأله اعتقاد ندارد. در اینجا مناسب است به مطلبی که اتفاقا از عوامل زمینه ساز جهت پیدایش فرق متعدد در دین اسلام بوده و با بحث کنونی ما هم بی ارتباط نیست، اشاره کنیم. آن مطلب این است که یکی از مسائلی که مطرح شد این بود که آیا عقل بر نص تقدم دارد یانص بر عقل تقدم دارد، دو فرقه از فرق اسلامی سر این مسئله از هم جدا شدهاند، اشاعره معتقدند که نص بر عقل تقدم دارد، یعنی ابتدا برای یافتن پاسخ هر سوالی باید به قرآن و روایات مراجعه کنیم، این راهم بگویم که نص مشترک لفظی است و سه معنا دارد، گاهی مراد از نص در برابر ظاهر است، یعنی تصریح به چیزی، گاهی مراد از نص، یعنی متن، به تعبیر غربیها text و گاهی مراد از نص، کتاب مقدس است، به خود قرآن نص گفته میشود. مراد در اینجا معنای سوم است. اشاعره اعتقاد شان بر این است که نص مقدم بر عقل است و برای پاسخ هر سؤالی باید ابتدا به قرآن مراجعه کنیم، اگر پاسخ آن را نیافتیم، به عقل مراجعه کنیم معتزله، عکس این را نظر دارند؛ میگفتند عقل مقدم بر نص است، اما هر دو میگفتند هر چه را که بشر نیاز دارد، توسط وحی برای انسانها بیان نشده، خداوند در واقع دو نعمت برای راهیابی به انسانها عطا فرموده یکی انبیاء و وحی است و دیگری عقل، در روایت هم آمده که خداوند دو جحت برانسانها قرار داده است حجت ظاهری و حجت باطنی، حجت ظاهری انبیا و حجت باطنی عقل است.
لطف بفرمایید در این میان اندیشه شیعه را که با بیانات ائمه علیهالسلام تبیین شده مورد اشاره قرار دهید.
دکتر علیزاده: از مجموع سخنان ائمه (علیهم السلام) و مواضع آن بزرگواران بر میآید که آنان عقل را بر نص مقدم میداشتند؛ برای مثال در جریان فتنهخوارج که آنان شعار لا حکم الا للّه را مطرح کردند و با استناد به آیه کریمه میگفتند علی علیهالسلام هم حق حکومت ندارد، حضرت میفرمود «لابدللناس من امرة فاجرا کان او برا» یعنی به حکم عقل انسانها نیازمند به حکومت و حاکم هستند و نیازی به رجوع به قرآن نیست ولی خوارج اول به قرآن رجوع میکردند. باید توجه داشت که آیه لا حکم الاللّه مربوط به حکومت سیاسی نیست، همچنانکه آیه «و ان تنازعتم فی شیءٍ فردوه الی اللّه و رسوله...» با توجه به شأن نزول آیه، مربوط به مسائل قضایی است.مطلب قابل توجه دیگر دو تلقی متفاوت راجع به عقل است که از صدر اسلام میان مسلمانان پدیدآمد؛ سؤال این بود که جایگاه و شأن عقل چیست؟ آیا شأن روشی دارد یا شأن منبعی؟ گروهی معتقد بودند که عقل، منبع است علاوه بر اینکه شأن روشی هم دارد، یعنی با استفاده از عقل میتوانیم از منابع اسلامی، از نص قرآن و حدیث استفاده کنیم، افزون بر این پاسخ برخی از سؤالات را میتوانیم از عقل بگیریم.
عدهای هم معتقد بودند که عقل، یک شأن بیشتر ندارد و آن هم شأن روشی است، ما با عقل باید پاسخ به سؤالات خودمان را از قرآن و روایات بخواهیم و اگر پاسخ را نیافتیم معلوم میشود که عقل را درست بکار نگرفتهایم و باید مجددا مراجعه به قرآن و روایات بکنیم و عقل را درست به کارگیریم. مثلاً اخباریون شیعه این عقیده را داشتند، در مقابل اصولیین شیعه معتقد بودند که عقل هم منبع است و هم روش و پاسخ برخی از پرسشها را باید از عقل بخواهیم.
فرق بین شأن روشی و شأن منبعی عقل چیست؟ اگر عقل را به عنوان یک روش و ضابطه برای فهم متون وحیانی و سنت قرار دهیم، در اینجا باز هم عقل به عنوان یک ملاک برای فهم قرار میگیرد، این طور نیست که جمود بر ظواهر کتاب و سنت باشد، یعنی اگر عقل نباشد، از فحوای کتاب و سنت چیزی را درک نمیکنیم، بنابراین درشأن روشی هم باز عقل به نوعی منبع خواهد شد، پس باید بگوییم روش، ارجاع داده میشود به منبع.
دکتر علیزاده: در مقابل این سؤال که آیا پاسخ همه پرسشها را ما میتوانیم فقط از متون دینی به دست بیاوریم یا بعضی از پرسشهاهست که اساسا دین برای پاسخ دادن به آنها نیامده، پاسخ دادن به آنها را به عهده ما گذاشته است کثیری از مسلمانان معتقدند که خداوند از طریق انبیا نخواسته انسانها را تنبل بار بیاورد و عقل آنها را تعطیل بکند، بلکه خداوند چون انسانها راخلق کرده میدانسته که برخی از مسائل هست که اگر همه انسانها عقلهای خود را روی هم بگذارند، نمیتوانند پاسخ آنها را پیدا کنند و انبیا برای پاسخ دادن به آن نوع سؤالها ارسال شدهاند هر چند پاسخ برخی سؤالهای دیگر هم که اگر انسانها، عقلهای خود را روی هم بگذارند میتوانند پاسخ آن را پیدا کنند، در متون دینی آمده اما باید توجه داشت که این پاسخها از باب ارشاد است، در اینجا باز دو گروه مسلمان داریم برخی از افراطیون اشاعره (گروه کرامیه) معتقد بودند که عقل فقط شان روشی دارد، اخباریون شیعه هم چنین اعتقادی داشتند، در اینجا هم نوعی رابطه بین علم و دین مطرح میشود.
اگر اجازه بدهید، قلمرو بحث را به حوزه دیگری ببریم، جریان rationalism که در غرب شکل یافته، آیا با اصالت دین و ایمانگرایی متدینانه بر خوردی دارد یا خیر؟ و دیگر اینکه این قضیه در کنار مسأله علم و دین، به چه شکلی پیدا شده و به اصطلاح زمینههای پیدایش rationalism چیستند؟
دکتر علیزاده: در قرون وسطی در دنیای مسیحیت شبیه همان اتفاقی افتاد که بعدا در دنیای اسلام افتاد، یعنی همانطور که مسلمانان، میراث فلسفه یونان را به زبان علمی آن روز ترجمه کردند و تلاش نمودند که میان آموزههای فلسفی و دینی وفاق ایجاد بکنند و تفسیرهای فلسفی از دین ارائه نمایند، مسیحیان هم این کار را در خصوص آموزههای دینی مسیحیت انجام دادند در آنجا هم گاهی قبل از دوره اسلامی، افرادی همچون سنت آگوستین با استفاده از آموزههای فلسفی یونانیان تلاش میکردند دین مسیحی را تفسیر کنند و وفاق بین فلسفه افلاطون و دین مسیحیت ایجاد کنند، بعدها امثال توماس آکونیاس، تحت تأثیر تعالیم فلسفی ابن رشد و ابن سینا، تلاش کردند از دین مسیحیت با اتکاء به فلسفه ارسطو تفسیرهایی ارائه نمایند و بین دین مسیحیت و فلسفه ارسطو تلائم و سازگاری ایجاد کنند و گروهی از متدینان مسیحی این اعتقاد را داشتند که عقل شأن روشی دارد، معتقد بودند که عقل باید در شعاع وحی حرکت کند. متفکران که عقل را به کار میگیرند باید در همان چارچوبهایی بیاندیشند که وحی مشخص کرده است. این جریان ادامه پیدا میکند تا دوره رنسانس، در این دوره ملاحظه میکنیم که بحث عقلانیت مطرح میشود و دکارت (1650-1596م) درست مقابل تعبیر نورالهی (devine light) که به وحی اشاره دارد، تعبیر نور طبیعی (natural light) را به کار میبرد مراد او از نور طبیعی نیروی عقلانی است، عقل گرایی با وارد شدن مفهوم «نورطبیعی» در فلسفه رسمی آغاز میشود. البته زمینهها و ریشههای آن را مثل هر مشرب و مکتب دیگری در قبل از دکارت میتوان یافت، برای مثال گالیله (1642-1564) در جریان محاکمهاش ـ که آن هم به مسأله علم ودین مربوط میشود ـ مثالی زده بود که بعدها عقل گرایان به کرّات آن را بر زبان میآوردند. مثال گالیله این بود که اگر شما به من ساعتی هدیه بدهید و به دنبال آن چنین سفارش بکنید که هر گاه خواستی زمان را بدانی به این ساعت نگاه نکن و از آقای x وضعیت زمان را بپرس، در این صورت آنچه شما به من دادهاید فقط اسمش هدیه است و در واقع جز باری بردوش من نیست. گالیله میگفت روحانیت مسیحی و سردمداران کلیسا چنین حرفی را به ما میزنند. از یک سو میگویند عقل از نعمتها و هدایای بزرگ الهی است و از طرف دیگر میگویند عقل همان ساعت است یعنی هر سؤالی را از کتاب مقدس بپرسید و به عقل کاری نداشته باشید! عقل گراها، به ویژه دکارت و کارتزینها به دنبال آن بودند که نشان دهند عقل در حل مسائل نظری و رفع مشکلات عملی کفایت میکند و به چیز دیگری حاجت نیست. افراد متدین از میان عقلگراها در مقابل این سؤال که اگر عقل از چنین توانگری عام و شاملی برخورداراست، پس چه نیازی به وحی هست و خداوند حکیم به چه منظوری کتب مقدس را نازل کرده است، پاسخ میدادند که همه آنچه که در متون دینی آمده است ارشادی است و برای عوام الناس که بالفعل از همه قوا و استعدادهای عقلانی بهره نمیگیرند، مفید است. نظیر این رویکرد را در برخی از متفکران مسلمان هم میبینیم برای مثال ابن طفیل در کتابی که به زبان رمزی و کنایی نوشته است بر این نکته تأکید میکند که همه آنچه را که به وحی از طریق انبیاء الهی بدست آوردهایم، به تنهایی از طریق عقل هم قابل حصول است.
با ظهور فلسفه تجربه گرایی، عقل به معنای نیروی نظری غیر تجربی و به تعبیر کانت نیرویی که احکام ترکیبی پیشین صادر میکند، تضعیف شد ولی به عنوان نیروی استدلال گر همچنان باقی ماند. دوره مدرنیسم در واقع دوره صدارت عقل است. فرزندان مدرنیته به نحو مبالغهآمیزی عقل را تمجید میکنند و بر صدر مینشانند و معتقدند که عقل در نشان دادن واقع خطای سیستماتیک نمیکند، هر چند گه گاه خطای اتفاقی و عارضی دارد اما این خطاها اجتنابناپذیر نیست، از طریق تفکر نقّاد و ابزار منطق میتوان جلوی آن را گرفت.
به هر تقدیر نهضت عقلگرایی علل و عوامل متعددی دارد و بیگمان ریشهها و زمینههای آن مثل هر پدیده اجتماعی و فرهنگی دیگر در قبل از خودش نهفته است.
برخی از این عوامل اجتماعی است. مثلاً برخورد کلیسا با اندیشمندان، برخورد متعصبانه و خشن بود. اندیشمندان به خاطر آزار و اذیتی که از دست دینداران دیدند، به این نتیجه رسیدند که دین را کنار بگذارند تا بتوانند آزاداندیشی داشته باشند، به نظرشان میرسید که دین و متولیان دینی، زنجیرهایی را بردست و پای اندیشه آنها بستهاند و اجازه پیشرفت به آنها نمیدهند، تعالیم دینی مسیح به ویژه تعالیمی که اهل کلیسا و روحانیان مسیحی ارائه میکردند، احیانا مؤید این نتیجهگیری بود، مثلاً داستان شجره ممنوعه هم در قرآن مطرح است و هم در کتاب مقدس مسیحیان، تفسیری که علمای ما براساس روایات ائمه (علیهم السلام) از شجره ممنوعه دادهاند این است که این مسأله از سنخ هوی و هوس و رذایل نفسانی و اخلاقی است و در واقع با بیان سمبلیک، در داستان یادشده ما انسانها از چنین اموری نهی شدهایم؛ براساس تفسیر مسیحیان شجره ممنوعه از سنخ علم و آگاهی است، یعنی صریحا در متن مقدس مسیحیت آمده که خدا میدانست که انسان اگر از آن شجره بخورد به نیک و بد آگاهی پیدا میکند و چون میدانست که چنان میشود، آدم و حوا را از نزدیک شدن به درخت و خوردن میوه آن نهی کرده بود، میگویند به همین لحاظ است که وقتی آدم و حوا از میوه آن شجره ممنوعه میخورند متوجه میشوند که دارای پوشش لازم نیستند، اول تلاشی که میکنند این است که پوششی برای خودشان درست بکنند. این به معنای آن است که خداوند انسان را از دانستن منع کرده است. این مسأله در رفتار اجتماعی آنها هم ظهور و بروز داشت، هرچند در میان مسلمانان هم برخی از گروههای افراطی بودهاند که به کارگیری عقل را به ضرر دین میدانستند و معتقد به تعطیل عقل بودند، معطّله و مجسمه تدبر را در پارهای از امور روا نمیدانستند. برای مثال نقل است که از احمد بن حنبل پرسیدند، استواء خداوند بر عرش چیست و چگونه است؟ در قرآن داریم که «الرحمن علی العرش استوی» و او که پاسخ این سؤال را نمیدانست، گفت: الاستواء علی العرش معلومة، و الکیفیة مجهولة و السؤال بدعة، یعنی هر کس از این امور پرسش بکند، بدعتی در دین نهاده است و این کارنادرستی است.
چنین وضعیتی در دنیای مسیحیت بود و طبیعی است که اندیشمندان برای رهایی از آن وضعیت تلاش میکردند و نتیجه این شد که دین را کنار گذاشتند، ولی در دین اسلام، این قضیه کاملاً استثنایی و حاشیهای بود، گروههای افراطی در اقلیت بودند، آن تشویقهای بلیغ و وسیع برای علم آموزی و تفکر و تدبر در اسلام، جایی برای این گونه افکار باقی نمیگذاشت. اصلاً مسلمانان مذمّت شدهاند که چرا در آیات قرآن تدبر نمیکنند. در تعالیم روایی ما آمده است که «الاسلام یعلو و لایعلی علیه»، اسلام عالی مرتبه است، هیچ چیزی هم بر او برتری نمییابد. چنین اعتماد به نفسی در میان مسلمانان بود که باعث شد درهای ذهن و فرهنگ و جامعه خودشان را به روی فرهنگهای دیگر بگشایند. اسلام در سایه همین آموزهها، چنان هاضمه قوی برای فرهنگ اسلامی ایجاد کرده بود که میتوانست همهدستاوردهای فرهنگ بشری را هضم بکند و در وجود عالی و وحدانی که داشت وحدت بخشد. دکارت، روشنگری طبیعی را در مقابل همان روشنگری وحیانی مطرح میکند و عقلگرایی (rationalism) از اینجا آغاز میگردد که ما با تکیه بر عقل همه چیز را میتوانیم پیدا بکنیم. آن قدر در این مسأله افراط شد که بر گزارش باربور در کتاب علم و دین که این دورهها را به خوبی در آنجا گزارش کرده، نهضتی در غرب پدیدآمد به نام رمانتیسم که پیروان این نهضت و سردمداران آن دنبال این بودند که سهم عاطفه و دل را از عقل طلب کنند، میبینیم که یک افراط گرایی در این جهت پدید آمد. قضیه تجربه گرایی و پوزیتیویسم به این ترتیب مطرح شد که در دوره مدرنیته به ترتیب این مسأله مطرح شد که تا کنون اندیشمندان دنبال این بودهاند که جهان را بفهمند و تفسیر کنند و حال اینکه ما باید دنبال تغییر جهان برویم، این سخنی بود که فرانسیس بیکن اول بار مطرح کرد، او میگفت اسیر طبیعت شوید تا امیر طبیعت شوید، میگفتند تا کنون همه دنبال این بودند که زحمت بکشند، تلاش کنند و بفهمند تا فهمیده باشند، ما میگوییم بفهمیم تا تغییر بدهیم.
برای عملی کردن این شعار، آن دانشی که میتواند به خدمت گرفته شود، دانش تجربی است، دانش تجربی ویژگیهایی دارد که میتواند انسان را به این هدف و مقصود برساند، برای اینکه در علم تجربی دو کار انجام میشود، تدوین امور بالفعل مشهود و پیشبینی امور بالفعل غیر مشهود و انسان را قادر میکند به برنامه ریزی و از طریق برنامه ریزی میتوانیم تسلط پیدا کنیم، آینده و حوادث آن را پیشبینی کنیم. به دنبال این شعار فرانسیس بیکن، از علوم تجربی استقبال شد و این علم شروع به رشد نمود و به سرعت پیشرفت کرد و دست آوردهایی که علم تجربی داشت کاملاً در راستای تحقق بخشیدن به آن هدف بود. از این جهت همه چیز را کنار گذاشتند و علوم تجربی مورد ستایش قرار گرفت. براساس علوم جدید جهانبینی خاصی بوجود آمد. لذا میبینیم گاهی بین یافتههای علم تجربی و گزارههای دینی تعارض پیدا میشود، گاهی پیش فرضهای علم تجربی و پیش فرضهای دینی با هم تعارض پیدا میکنند و همینطور جهانبینی که علم تجربی ایجاد کرد با جهانبینی دینی تعارض دارد، و احیانا بین روحیه علمی که در اثر اشتغال به علوم تجربی در عالمان تجربی پیدا میشود و روحیه دینی که در اثر اشتغال به امور دینی در عالمان دینی ایجاد میشود تعارض پیدا میشود. این مورد توجه قرار گرفتن علوم تجربی رفته رفته موجب پیدایش جهانبینیای میگردید که از آن تعبیر به سیانتیسم میشود که در اثر آن علوم تجربی الگوی هم دانشها قرار گرفت. این وضعیت زمینه برای پیدایش پوزیتیویسم است که در واقع دانش تجربی را الگوی همه دانشها قرار داده است، گفتهاند تنها گزارههای معنادار، گزارههایی هستند که به روش تجربی بتوان درباره آن تحقیق کرد، یعنی حرف اساسی پوزیتیویسم، اصل تحقیقپذیری تجربی است. میگفتند قبل از اینکه درباره صدق و کذب مدعیات علمی و فلسفی بحث کنیم باید تکلیف معناداری را مشخص کنیم، چون صدق و کذب متفرع بر معنا داری است، آن وقت ملاکی برای معناداری گزارهها خواستهاند ارائه بدهند و در آن فضا این ملاک را از علوم تجربی گرفتند، یعنی فقط گزارههای علوم تجربی دارای معنا هستند، غیر از آن هر چه هست بی معنا است، همه گزارههای فلسفی، اخلاقی، دینی و... و این، البته برای متألهان خیلی عاطفه آزار است، به خاطر اینکه تا آن زمان مخالفان دین و ملحدان میگفتند گزارههای دین کاذب است و متألهان تلاش میکردند که نشان دهند گزارههای دینی صادق است، اما اینها میگفتند گزارههای دینی کاذب هم نیست بلکه بی معنا است، به این ترتیب دیگر به حرف شما گوش نمیدهند تا درباره صدق و کذب آن سخن بگویید.
سؤال دیگری که در این باب مطرح است که با توجه به شکست بزرگی که پوزیتیویسم خورده، آیا این شکست موجب تغییر دیدگاهها در نگاه به دین شده است یا خیر، یا همچنان نگاهها به دین بدبینانه است؟
دکتر علیزاده: جهانبینی مادی یا مادی نگری در مقابل جهانبینی الهی دو قائمه داشت، یکی مارکسیسم بود که به لحاظ اجتماعی و مسائل سیاسی خیلی نفوذ داشت و این نفوذ همه جا به ضرر دین تمام میشد و به لحاظ نظری پوزیتیویسم منطقی بود که در این دو دهه اخیر، شاهد فروریختن و شکستن هر دو بودیم، هر دوی اینها از بین رفتند و لذا الان متألهان وظیفه دارند که نقش خودشان را ایفا بکنند و دین را آنچنان کههست تدوین کنند و توضیح بدهند چون دفاع بد بسیار کاریتر است از حمله به دین، و ما امروزه متاسفانه مواجه هستیم با دفاعهای بد و تدوینهای ناروا از دین و آموزههای دینی.
سؤال من این بود که آیا با شکست پوزیتیویسم، نگاه به علم و دین و نسبت بین آنها عوض شده و آیا گزارشی از اینکه فیلسوفان علم و اندیشمندان علوم تجربی در مواجهه با دین تغییراتی در اندیشههای خود به وجود آورده باشند وجود دارد یا خیر؟
دکتر علیزاده: اساسا آنچه پوزیتیویستها مطرح میکردند بحث تعارض علم و دین نبود، آنها دنبال این نبودند که بگویند که آنچه در متون دینی آمده با یافتههای علمی ناسازگار است بلکه میگفتند که اصلاً دین معنا ندارد و این مانع شنیده شدن پیام دین میشود، یعنی اگر کسی به آموزه اصلی پوزیتیویسم اعتقاد داشته باشد اصلاً به سخن دین باوران گوش نمیدهد. مارکسیستها هم از سوی دیگر تبلیغ میکردند که دین افیون تودههاست و تنها ایدئولوژی انقلابی و مکتبی که حرکت و جنبش پدید میآورد مارکسیسم است، با مرگ پوزیتیویسم منطقی از یک سو و پیروزی انقلاب اسلامی از سوی دیگر و همینطور از هم پاشیدن نظام شوروی سابق هر دو مانع کنار رفته است و روح و جان آدمیان بیش از هر زمان دیگری مستعد شنیدن پیامهای آسمانی ومعنوی ادیان است و در تعالیم دینی زیبایی و جذابیتی مییابند که نظیر آن را در هیچ جای دیگری نمییابند؛ کتابهایی که راجع به دین و مقولات دینی نوشته میشود از عناوین متعدد و تیراژهای بالایی برخوردار میشود و این نشان دهنده حیویت دین و توجه روزافزون آدمیان به تعالیم دینی است. برای مثال و به عنوان یک شاهد سخنرانی معروف خانم آنی بسانت که بعدها تبدیل به کتاب شد، تحت عنوان «زیباییهای اسلام» که در دانشگاه آکسفورد ایراد شد و با استقبال بسیار زیادی مواجه شد. این خانم که هندی الاصل بود و تبعه انگلیس شد در اواخر قرن نوزدهم میلادی زندگی میکرد. او مسلمان نبود ولی وقتی وارد انگلیس شد احساس کرد که غربیان از همه ادیان استقبال میکنند غیر از اسلام بنظرش آمد که خیلی بد است که غربیان از یکی از ذخایر و تجارب بزرگ معنوی عالم بنام اسلام محروم بمانند. او وقتی این عاطفهمنفی نسبت به اسلام را در غرب مشاهده کرد آن سخنرانی را در ترینیتی کالج آکسفورد ایراد کرد و بسیار هم تأثیر گزار بود، جزوه کوچکی که متن سخنرانی اوست بیش از شصت بار در تیراژهای بالا تجدید چاپ شده است و تأثیر بسیار زیادی در گرایش غربیها به دین اسلام داشته است. بطور کلی تعدد عناوین و تیراژ بالای کتابها و مجلاتی که در دهههای اخیر در سطح جهان به موضوعات و مقولات دینی میپردازند و در بسیاری از موارد مختص این موضوعاتند، حاکی از یک جنبش و نهضت در نگرش به دین و تجدید حیات دینی است.
همانطور که اشاره شد بحث تعارض علم و دین در آن جنبههای مختلف یعنی بین گزارههای دینی و گزارههای علمی، پیش فرضهای دینی و پیش فرضهای علمی، جهانبینی دینی و جهانبینی علمی و همینطور بین روحیه دینی و روحیه علمی بدوی و ظاهری است. خود متألهان راه حلهایی ارائه دادند، مجموعا هشت یا نه راه حل برای رفع تعارض ارائه شده که یکی مربوط به ابن رشد است. بعدا گالیله از آن استفاده کرد، گالیله در فرهنگ غربی دو راه حل برای رفع تعارض ارائه کرد و راه حل دوم خود را از ابن رشد گرفته بود، ترجمه اثری از ابن رشد که نظریه تأویل او در آن ارائه شده، در اختیار گالیله قرار داشت. این مطلب به لحاظ تاریخی تحقیق شده و مسلم است.
لطف بفرمایید فهرست کوتاهی از این راه حلها را مطرح بفرمایید.
دکتر علیزاده: یکی از آنها، راه حلی بود که ابتدا گالیله ارائه کرد و از آن به ابزار انگاری در دین تعبیر میکنند یعنی مواردی که بین گزارههای دینی و گزارههای علمی تعارض وجود دارد و نمیتوان صدق هر دو را پذیرفت، گالیله معتقد شد که علم، واقع را برای ما توصیف میکند، اما گزارههای دینی ناظر به واقع نیستند، بلکه ابزاری برای رسیدن به غایات و اهداف معینی هستند. سخن مشهوری دارد که میگفت آنچه مسلم است، کتاب مقدس اشرف کتابها است اما باید پرسید شرافت کتاب مقدس به چیست آیا به این است که همه علوم و مطالب راجع به جهان هستی در آن آمده است یا نه، شرف کتاب مقدس به این است که در آن دانشی وجود دارد که آن را از هیچ جای دیگر نمیتوان پیدا کرد؟
مسلّم است که اولی نیست به خاطر اینکه بالوجدان مییابیم که اوّلاً راجع به همه علوم در کتاب مقدس بحث نشده ثانیا آن تعددی هم که بحث شده اتقان مطالب موجود در کتابهای دیگر را ندارد. پس شرف کتاب مقدس به خاطر اینها نیست، بلکه به خاطر این است که راه رسیدن به سعادت و کمال را به ما نشان داده است. میگفت: کتاب مقدس آمده که بگوید چگونه میتوان به ملکوت آسمان رفت، نیامده به مانشان بدهد که آسمان چگونه میرود. چون بحث او با روحانیان مسیحیت در خصوص زمین مرکزی و خورشید مرکزی بود آنها میگفتند زمین ثابت است و درمرکز عالم قرار دارد و خورشید به دور آن میچرخد و گالیله میگفت: من از پشت تلسکوپ خودم مشاهده کردهام که واقعیت این است که خورشید ثابت است و زمین مثل سایر سیارات به دور خورشید میچرخد، البته قبل از گالیله کپرنیک و کپلر این بحث را مطرح کرده بودند، اما آنها نوعی ابزار انگاری از نظریه شان به دست میآمد و قائل به ابزار انگاری در علم بودند. آنچه کشیشها از متون مقدس مسیحی برداشت میکنند این است که خورشید حرکت میکند نه زمین، گالیله آن دسته از گزارههای کتاب مقدس را که به این قبیل از موضوعات میپردازند واقع نما نمیدانست. این نظریه را نظریه ابزار انگاری (انسترومنتالیزم) در دین مینامند؛ در مقابل این نظریه، نظریه ابزار انگاری در علم هست که علم و گزارههای آن را حقیقت نما نمیداند. بر اساس این نظریه تئوریهای علمی صرفا ابزارهایی برای محاسبه و طبقه بندی کردن و تنظیم پدیدهها هستند. دو مکتب ابزار انگاری در دین و ابزار انگاری در علم، بطور عمده در آغاز برای رفع تعارض ارائه شد. بعدها راه حلهای دیگری هم پیشنهاد شد.
روش دیگر راه حل زبانی بود. اشاره کردم که برخی قائلند که گزارههای دینی همه انشائی است، آنچه هم که قالب خبری دارد، میتوان آنها را به گزارههای انشائی تحویل کرد، بنابراین گزارههای انشائی با توجه به اینکه صدق و کذب برنمیدارند، تعارضی بین گزارههای دینی و علمی پیش نمیآید. برخی معتقد بودند که گزارههای دینی سمبلیک و نمادین هستند. در مسیحیت تیلیش این نظریه را ارائه کرده بود و برخی هم گزارههای دینی را اسطورهای تلقی کردهاند، نظریه کاسیرر این استیا با استفاده از تئوریهای زبانی ویتگنشتاین، برخی سعی کردهاند راه حلی برای تعارض ارائه بدهند؛ گفتند دین و علم بازیهای زبانی مستقل دارند لذا با هم برخورد نمیکنند.
راه حل دیگر، راه حل ظنی دانستن علوم بشری است و آنچه در متون دینی آمده یقینی است و قطعا مطابق با واقع است ولی با توجه به اینکه آنچه علوم بیان میکنند، ظنی است، پس نباید تعارضی پیش آید.
اینکه این راه حلها توفیقی برای رفع تعارض پیدا کند بحث دیگری است، اما به نظر میرسد که مجموع این راه حلها برای رفع مجموع مواردی که به نظر رسیده تعارض ظاهری وجود دارد میتواند مؤثر باشد. برخی با استفاده از تفکیک بین تجربه و تعبیر و تفسیر آن برای رفع تعارض، راه حل ارائه کردند. مرادشان از تجربه دینی در واقع همان وحی است، پیامبران در اخذ وحی در حال از سر گذراندن تجربه منحصر به فردی هستند که دین چیزی جز تعبیر و تفسیر آن تجربه نیست و این تعبیر و تفسیر از فرهنگ زمان متأثر است لذا تعارضها را با این تعبیر سعی میکنند رفع کنند.
برخی از طریق اختلاف در قلمرو علم و دین سعی کردهاند تعارض را رفع بکنند، مثلاً در این گروه اگزیستانسیالیستها کانت و... قرار دارند که قلمرو علم و دین را جدا از هم دانستهاند که به این ترتیب باز برخوردی پیش نخواهد آمد.
برخی هم نظریه تأویل را ارائه کردهاند و گفتهاند که در موارد تعارض گزارههای دینی را تأویل میکنیم و میگوییم معنای دیگری مورد نظر اوست.
تفکیک دین از معرفت دینی نیز یکی از راه حلها بود که بگوییم هر جا تعارضی پیش آمده ناشی از سوء فهمهای ما است نظریه دیگر تفکیک معرفت شناختی علم و دین یعنی تفاوت معرفت دینی با معرفت علمی است. این مسأله با مسأله قبلی تفاوت دارد، یعنی در واقع هم علم و هم دین آمده است جهان را برای ما بشناساند و راهی را برای استکمال آدمی نشان بدهد، اما ببینیم شناساندن و شناختن یعنی چه، صاحبان این نظریه معتقدند اساسا شناساندن یعنی این جهان و پدیدههای آن را بسته بندی کردن و در قالبهای معرفتی خاصی ارائه نمودن، بعد معتقدند که دین بسته بندی خودش را دارد و علم هم بسته بندی خودش را، فلسفههم بسته بندی خودش را. فیلسوفان، این جهان را در قالب قوه و فعل، علت و معلول، واجب و ممکن و امثال اینها تفسیر میکنند. در دین از این اصطلاحات استفاده نمیشود، در دین از خالق و مخلوق، کفر و ایمان، امانت، خلافت، رحمت، عذاب، نعمت، خلقت، معاد و امثال اینها برای شناساندن جهان هستی استفاده میشود. در علم سخن از ماده و انرژی، موج، ذره، شتاب، نیرو و مقولاتی از این دست است. حال هر کدام از اینها معرفت خاصی را عرضه میکنند، اما درباره امر واحدی صحبت میکنند. صاحبان این نظریه میگویند علت اینکه زبان دین، متفاوت از زبان علم است برای این است که سخن گویان تفاوت دارند و لذا سخنانشان متفاوت شده است و به قول شاعر:
کلامناشتی و حسنک واحد کل الی ذاک الجمال یشیر
از حضور حضرتعالی و رهنمودها و بیانات ارزشمندتان سپاسگزاریم وامیدواریم که در نشستهای علمی بعدی از محضر پرفیض شما بهره ببریم.
دکتر علیزاده: من هم از شما و دست اندرکاران مجله وزین اندیشه حوزه سپاسگزاری و تشکر میکنم از اینکه این فرصت را برای چنین گفتگویی فراهم آوردید.
پینوشتها
1. «شهود» معانی مختلف دارد، گاهی شهود در مقابل محاسبه و استنتاج بکار میرود و گاهی به معنای علم حضوری است و مراد از شهود عرفانی همین معناست. معنای سوم شهود مفاد هرگزارهای است که حکم به صدق آن تنها با تصور آن گزاره امکانپذیر است، در علم اخلاق مراد از شهود همان وجدان یا قوهای است که با آن مفاهیم اخلاقی را درک میکنیم، مثل حسن عدل و قبح ظلم که با درک و دریافت درونی صورت میگیرد.
2. روانشناسی تجربی و روانشناسی فلسفی از شاخههای دیگر روانشناسی هستند. موضوع بحث همه این شاخهها رفتار و روان آدم است و تفاوت آنها چنانکه از نامشان پیداست به روش تحقیق و داوریشان مربوط میشود.
3. مراد آیه هفتم سوره آل عمران است: هو الذی انزل علیک الکتاب منه آیات محکمات هن ام الکتاب و اخر متشابهات فاماالذین فی قلوبهم ضیق فیتبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنه وابتغاء تأویله و مایعلم تأویله الاّ اللّه و الراسخون فی العلم یقولون آمنابه کل من عند ربنا.