روشنفکری تجدد و دینداری (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن حاضر تلفیقی است از یک سخنرانی پیرامون «معنی، کارکرد و آفات روشنفکری» که توسط جناب آقای ملکیان ایراد گردیده و گفتوگویی که درباره سنّت و تجدّد و نسبت آن با دینداری با ایشان به عمل آمده است.متن
ابتدا به جای این که روشنفکری را تعریف کنیم ـ که به گمان بنده، تعریف روشنفکری مثل تعریف بسیاری از مفاهیم دیگر متداول در زبان فرهنگی ما امکانپذیر نیست ـ چارهای جز این نیست که باید از روشنفکری تعیین مراد کرد ؛ مگر این که نفس تعیین مراد را یک نوع تعریف تلقی کنیم؛ چنان که بعضی از علمای منطق چنین اعتقادی دارند.
نیاز هر جامعه
برای رهایی از مشکل، نخست نیازی را که هر جامعهای در هر زمان و هر مکان و در هر اوضاع و احوالی، به یک نوع کار و نهاد خاص دارد، بیان میکنیم، و سپس خواهیم گفت که به نظر میآید روشنفکری متکفّل این کار شده است، و اگر بپذیریم که روشنفکری متکفّل این کار شده است، باید پرداخت به این که روشنفکری اخلاق خاصی را اقتضا میکند، و آفات خاصی را هم ممکن است داشته باشد.
مشکل خوابگردی جوامع
نیازی که هر جامعهای به کار روشنفکران دارد، ناشی از این است که آن جامعه خواهناخواه به نوعی «خوابگردی» مبتلا است. همه جوامع کم یا بیش و به درجات مختلف، خواب گردند؛ یعنی اندیشههایی دارند که خودشان نمیدانند این اندیشهها از کجا سرچشمه گرفته است. کارهایی را میکنند که خودشان نمیدانند چرا میکنند، موضعگیریهایی دارند که نمیدانند برخاسته از چیست؟ یک سلسله عشقها، نفرتها، پیشداوریها، تعصّبات، نفی کردنها، اثبات کردنها، مداخله کردنها، و مداخله نکردنها، یک سلسله آری گفتنها، و یک سلسله «نه» گفتنها در همه جوامع وجود دارد، بدون این که وجدان جمعی جامعه خبر داشته باشد که این همه از کجا نشأت گرفته است؟ چرا ما در این جا سکوت میکنیم؟ چرا در آن جا سخن میگوییم؟ چرا از این پدیده خوشمان میآید؟ و چرا از آن پدیده خوشمان نمیآید؟ چرا به این رأی قائلیم؟ و چرا به آن رأی قائل نیستیم؟ همه ما مثل کسی هستیم که در حال خواب در حال راه رفتن و انجام فعالیتهایی است و خودش نمیداند که چرا این کارها را انجام میدهد. ما کم و بیش به این وضع دچار هستیم. در واقع بسیاری از چیزها را بیچون و چرا پذیرفتهایم، با این که اولاً نمیدانیم که بیچون و چرا پذیرفتهایم و ثانیا اگر بدانیم که بیچون و چرا پذیرفتهایم، نمیدانیم که چرا بیچون و چرا پذیرفتهایم؟ در بسیاری از موارد سازوار فکر نمیکنیم و نمیدانیم که سازوار فکر نمیکنیم و نمیدانیم که چرا سازوار فکر نمیکنیم. در بعضی از موارد تحت تأثیر هیجانات و احساسات و عواطف قرار میگیریم و نمیدانیم که باید تحت تأثیر این احساسات و عواطف قرار میگرفتیم یا نه؟ و سازندگان این احساسات و عواطف وپدیدآورندگان این هیجانات با ما چه میکنند؟ همه اینها نوعی خوابگردی است؛ نوعی خوابگردی که کم هستند افرادی که از آن برکنار باشند.
نیاز هر جامعه به روشنگری
به نظر میآید که هر جامعهای نیازمند کسانی است که در حال خوابگردی جامعه بیدارند و به آنچه این جامعه خواب گرد میاندیشد و میگوید و میکند، نظر میکنند و این نظر را با تحلیل و نقد همراهی میکنند. در واقع روشنفکر به این معنی شخص بیداری است در میان خوابگردها، شاهد و ناقد خوابگردها. ما به این نیازمندیم. این کار را عالمان از آن رو که عالمند نمیکنند، تئوریسینها از آن رو که تئوریسیناند نمیکنند، حتی مصلحان اجتماعی از آن رو که مصلح اجتماعیاند نمیکنند.
این کاری است که کسی و یا کسانی باید برعهده بگیرند و نقد و تحلیل کنند آنچه را ما میاندیشیم و میگوییم و انجام میدهیم. در واقع ما را با خودمان مواجه کنند و ما را به خودمان نشان دهند. آیینهای باشند که ما خودمان را در این آیینه ببینیم. نسلهای آینده هم در آن آئینه ما را ببینند و چون این خوابگردی پایانناپذیر است، به نظر میآید که رسالت روشنفکر رسالت پایانناپذیری است؛ یعنی برخلاف کسانی که اعتقادشان بر این است که روشنفکری پدر مدرنیزم است و فرزند مدرنیزم هم هست، به گمان بنده میتوان گفت که روشنفکری پدر مدرنیزم است، ولی دیگر نمیتوان گفت روشنفکری فرزند مدرنیزم هم هست. اگر دوران پسامدرنیزمی به وجود بیاید، روشنفکری هیچگونه شأن و کارکردی را از دست نخواهد داد. این خواب گردی همیشه هست. این تعریفی است که من از روشنفکری میکنم و به تعبیر دقیقتر، تعیین مرادی است که از روشنفکری میکنم. به گمان من روشنفکر، شاهد و ناظر خوابگردیهای جامعه است و بعدا هر آنچه جامعه در این خوابگردیها انجام داده و گفته و اندیشیده است اولاً تحلیل و ثانیا نقد میکند.
بررسی تفاوتهای مؤلفههای تحلیل و نقد، موضوعی است که شرح آن مجالی وسیعتر را میطلبد.
سه کار مهم روشنفکر
به نظر میآید که روشنفکر سه چیز اساسیرا در این خوابگردیها در ما کشف کرده، تحلیل و نقد میکند:
الف: منطقی اندیشیدن (رهانیدن جامعه از
منطقی نیندیشیدن)
نخستین چیز این است که روشنفکری به ما میگوید که کجا خودمان میاندیشیدهایم و کجا از دیگران تقلید میکردهایم. پیام روشنفکری البته این است که خودت بیندیش و به هیچ قیمتی تقلیدپذیر و تلقینپذیر مباش. (منظور از تقلید در این جا به مفهوم مصطلح فقهی نیست که آن امری است منطقی و مبتنی بر پایه عقلانیّت دینی).
این پیام روشنفکری است، ولی چون در واقع همه ما این پیام را نمیپذیریم و خواهناخواه، دانسته یا ندانسته، کمابیش تلقینپذیری و تقلیدپذیری داریم، نقش روشنفکری این است که به ما نشان بدهد که کجا خودتان نمیاندیشیدهاید و کجا اندیشهپذیر و تقلیدپذیر و تلقینپذیر بودهاید. خوداندیشی یعنی نفی تقلید. تقلید، شأن انسانی نیست. تقلید در واقع خروج از طور انسانیت است؛ زیرا تقلید نفی یکی از اساسیترین ویژگیهایی است که خدا یا طبیعت (به هر چه قائلید) به ما داده است.
برای این که این ویژگی را نفی نکرده باشیم، اولاً باید به کمترین حد تقلید قناعت ورزیم و ثانیا لااقل خود تقلید ما ناشی از تقلید نباشد. تقلید ناشی از غیرتقلید بحث مفصّلی است. ما در واقع باید خودمان بیندیشیم. امّا خودمان نمیاندیشیم. یک روشنفکر باید نشان بدهد که ای مردم و ای جامعه در این جهت مقلّد هستید. بدانیم که مقلدیم و این مقلّد بودن به ما تفهیم شود. وقتی این مقلد بودن به ما تفهیم شود، ما از آن پس یا به این تقلید ادامه میدهیم، که تقلیدی است لااقل عن علمٍ و عن عمدٍ، آگاهانه و خواسته، و یا از این تقلید سرمیپیچیم و عدول میکنیم. ولی به هر حال هر کاری را که بکنیم آگاهانه کردهایم و این کم نیست. به تعبیر قرآن«لیحیی مَن حَیّ عن بیّنة و یهلک من هلک عن بیّنة» اشکالی نیست که کسانی در پی هلاک باشند، ولی خوب است که آگاهانه در پی هلاک باشند. و البته به طریق اولی اشکالی نیست که کسانی در حال اهتداء باشند، ولی خوب است آگاهانه در حال اهتدا باشند.
روشنفکری کار مهمی که در این جهت میکند این است که هر چیزی را آگاهانه انجام میدهد؛ هلاکتهای آگاهانه واهتداءهای آگاهانه، این شأن اول است. اگر این شأن اول بخوبی انجام بگیرد، ما روزبروز از تقلید به دور میافتیم. و این رخداد میمونی است.
ب: رهانیدن از بلای جزم و جمود
روشنفکری کار دومی هم میتواند بکند و آن این که روشنفکری به ما بیاموزد که میشود گاهی در پوست دیگری هم رفت و اندیشید. من در حال اندیشه به عنوان یک انسان عادی همیشه در پوست خودم در حال اندیشیدن هستم؛ یعنی همیشه با پیشفرضها، احساسات و عواطف، گرایشها، با پیشداوریها، انگارههای ذهنی، و با ذوق و سلیقه و خوشایند و بدآیند خودم، در حال اندیشیدنم.
آیا میشود من گاهی در پوست شما فرو بروم و ببینم اگر به جای شما بودم، چگونه میاندیشیدم؟ این نکته، نکته بسیار مهمّی است. ما وقتی نمیتوانیم از پوست خودمان بیرون بیاییم و بیندیشیم، اولین عارضهای که به آن دچار میشویم عارضه جزم و جمود است. جزم و جمود، خصیصه کسانی است که نمیتوانند گاهی در پوست دیگری بروند. به تعبیر انگلیسیها «پا در کفش دیگری کنند و بیندیشند». همه کسانی که به نحوی جازمیت و جمود دارند، جزم و جمودشان کاملاً متناسب با میزان عجزی است که در این جهت دارند؛ یعنی نمیتوانند گاهی از پوست خودشان ولو موقتا و برای مدت اندکی و به صورت آزمایشی و روشمند بیرون بیایند و ببینند اگر از پنجره شما به جهان نگاه میکردند جهان چگونه دیده میشد، لذا نسبت به دیدگاههای خودشان کاملاً جازم و جامد میشوند. من اگر بتوانم گاهی از پنجره اطاق شما به جهان نگاه بکنم، آن وقت فکر نمیکنم جهان فقط همانطوری است که از پنجره اطاق خودم و آپارتمان خودم مینماید و از جزم و جمود رهایی پیدا میکنم این هم کار دوم است. روشنفکر به ما میتواند بگوید تو همین فکری که میکنی، میکن، امّا من میتوانم به تو نشان دهم که اگر از این دریچه نگاه میکردی، این گونه میدیدی، و در واقع این بلای جزم و جمود را میتواند از ما بگیرد.
ج ـ رهانیدن از بلای تقلید و تلقین
کار سومی که روشنفکر در جامعه انجام میدهد و بازتابش در کسانی که با این روشنفکر در تماس هستند محسوس
میافتد و به میزانی که میتوانند فهم کنند روشنفکر را و از بلیّهای باز به همین مقدار بتوانند اجتناب بورزند این است که روشنفکر به ما نشان میدهد که کجا موافق، سازگار (Consistent) میاندیشیم و کجا نه، کجا سازگار میاندیشیم و کجا سازگار نمیاندیشیم. ما عموما مثل یک قطعه اسنفج هستیم. این اسفنج به خاطر خاصیت اسفنجی که دارد، شما از هزار موضع مختلف هزار سوزن به آن وارد بکنید، همه را میپذیرد. سوزنی از ناحیه راست به چپ و سوزنی از ناحیه چپ به راست، از بالا به پایین و از پایین به بالا، از صد ناحیه صد سوزن به یک قطعه اسفنج وارد کنید کاملاً پذیرا است. اذهان ما آدمیان کمابیش اسفنجی است؛ یعنی افکار متناقض را پذیرفته است و خودش خبر ندارد. ما از جهات مختلف آرا و نظراتی داریم که اگر میتوانستیم روزی این آرا و نظرات را بر آفتاب بیفکنیم و از بالا به آن نگاه کنیم، میدیدیم که اینها با هم سازگار نیستند. عجیب است که من در عین این که معتقدم الف، ب است، در جای دیگر اعتقادی دارم که با الف، ب است ناسازگار است. این کار را عموما ما خودمان نمیتوانیم بکنیم. روشنفکر به ما نشان میدهد که چقدر ذهنمان اسفنجی است. چقدر سخنان متناقض گفتهایم، و به آراء متناقض اعتقاد داریم و از ما میخواهد که یک ذهن کمتر اسفنجی پیدا کنیم، ذهنی پیدا کنیم که فقط سوزنهایی را که از راست به چپ وارد میشوند به موازات هم بپذیریم، نه به هر صورتی و از هر جهتی، این Consistent اندیشیدن کاری است که روشنفکر برای ما باید بکند.
من اصلاً بحثم در باب این نیست که روشنفکر ما این کار را میکند یا نه، از این نظر گفتم اخلاق روشنفکری و آفات روشنفکری. اصلاً ادعا نمیکنم روشنفکران یا کسانی که خودشان را روشنفکر میدانند، دارند این کار را میکنند. میگویم ما به چنین کارکردی در جامعه احتیاج داریم که به ما نشان دهد که چقدر ناسازوار فکر میکنیم، به ما نشان دهد که چقدر سخنانی را چون و چرا در آن نکردهایم با این که خودمان اعتقاد داریم که هر سخنی را باید با استدلال پذیرفت. این را به ما نشان بدهد که چقدر ناسازگار است این که کسی از سویی بگوید ما عقلانی هستیم و از سوی دیگر سخن ناسازگار با عقلانیت یعنی سخنی را که میشود در آن چون و چرا کرد بیچون و چرا پذیرفتهباشد. این کار سوم را هم به ما نشان میدهد. در واقع اگر این سه کارکرد در جامعه بخوبی انجام بگیرد، ما از حیث فکری از سه بلای بزرگ نجات پیدا میکنیم: یکی بلای منطقی نیندیشیدن، دوم بلای جزم و جمود و سوم، خود نیندیشیدن و تقلید. تقلید و جزم و جمود و منطقی نیندیشیدن با مسؤولیت عقلانی ما به تعبیر ویلیام جیمز، و با مسؤولیت عقیدتی ما ناسازگار است؛ یعنی به تعبیر ویلیام جیمز من به تعداد عناوینی که بر من بار میشود مسؤولیتهایی دارم. چون پدرم، (و عنوان پدر من قابل اطلاق است) مسؤولیتهایی دارم، چون همسرم، مسؤولیتهایی دارم، چون استادم، مسؤولیتهایی دارم، چون دانشجو هستم، مسؤولیتهایی دارم، چون همکارم مسؤولیتهایی دارم، به تعداد عناوینی که بر من به عنوان یک انسان حمل میکنید، من مسؤولیتهای اخلاقی دارم، خوب، یک عنوان دیگر هم بر من حمل میکنید و آن این که من متفکرم، و اگر متفکرم، مسؤولیتهایی از این حیث که متفکرم، دارم و این مسؤولیتها به تعبیر ویلیام جیمز مسؤولیتهای عقلانی هستند. در واقع اگر جریان روشنفکری اصیلی در جامعه پدید بیاید ما را از لحاظ مسؤولیتهایی که به لحاظ عقلانی داریم از این سه آفت بزرگ نجات میدهد.
آفات روشنفکری
روشنفکری برای این که جامعه را از این سه آفت بزرگ بتواند نجات دهد، باید خود را از یک سلسله آفاتی حفظ نماید.
اولین آفت روشنفکری به طور کلّی این است که خود روشنفکر در یکی از این سه نقطهای که یاد شد، بیمار باشد. تفصیل این سه نکته و بیماریهای ناشی از نقصان در یکی از این سه مرتبه را باز به جای دیگر وامیگذاریم.
آفت دیگر این است که روشنفکر گرفتار بازی با کلمات و واژهها شود، بدین معنی که واژههای مبهم و تعریف نشده را به کار برد. نخستین کار زبان، اظهار ما فیالضمیر و کار دوم آن سامان دادن به فکر است. این کار، بسیار کار مهمّی است.
بنابراین دادوستد الفاظ در یک فضای مهآلود و محو که هیچ کدام از الفاظ را نه گوینده و نه شنونده، نه نویسنده و نه خواننده دقیقا به وضوحش پی برده است، این بزرگترین آفت است. این آفت یعنی آفت سخن گفتنهای بدون وضوح، نوعیرتوریک، و لفّاظی، از آفاتی است که روشنفکری میتواند به آن دچار شود.
من بارها گفتهام لفّاظی و خشونت دو روی یک سکهاند، برای این که هر دو انسان را هدف میگیرند. در خشونت بُعدی از ابعاد انسان هدف قرار میگیرد و در لفّاظی یک بُعد دیگر. خشونت یکی از بزرگترین ابعاد وجودی انسان را هدف قرار میدهد. خشونت میخواهد به آزادی انسان وقعی ننهد و آزادی انسان را دست کم بگیرد. در واقع میخواهد نیمی از انسانیت انسان را از انسان منسلخ کند و بگیرد. باز توجّه دارید که وقتی میگوییم «خشونت»، مشخص است که منظور چه خشونتی است. من نمیگویم خشونت به طور کلّی منتفی است. این جای بحثش این جا نیست. به هر حال وقتی خشونت میخواهد به آزادی انسان وقعی ننهد، یعنی میخواهد نیمی از وجود مرا منتفی کند، لفّاظی هم میخواهد نیم دیگری از وجود مرا و عقلانیت مرا منتفی کند [در حالی که باید مدّعا واضح بیان شود]. این شأن انسانی است که انسانهای دیگر را عاقل میداند. اگر من مخاطبهای خودم را انسان، و به لحاظ انسان بودن عاقل بدانم، باید تمام مدّعیاتم واضح باشد. هم بدانم و هم تفهیم کنم که سخن من دقیقا چیست و چه میخواهم بگویم. مدعای خودم را واضح کنم و بعد برای مدعای واضح خودم دلیل قوی اقامه کنم؛ یعنی نه فقط بگویم این سخن چیست، بلکه بگویم به چه دلیل این سخن را میگویم. نفس ایضاح مدعا به معنای تقویت مدعا نیست. ایضاح مدّعا فقط مدعا را واضح کرده است، امّا هر مدعا نیاز به دلیل هم دارد. ایضاح مدعا و تقویت دلیلی که به سود مدعا اقامه میشود، شأن هر کسی است که مخاطبان خودش را عاقل میداند. لفّاظان و سخنوران این شأن عقلانیت مخاطبان خودشان را به هیچ میگیرند و بنابراین میبینید نه ایضاح مدعا میکنند و نه دلیلی اقامه میکنند. از این لحاظ هم هست که همه خشونتطلبانی که این قدرت را داشتهاند که لفّاظی کنند، هیچ گاه از این قدرتشان ذرهای نگذشتهاند. خشونت و لفّاظی دو روی یک سکهاند و معمولاً کسانی که اهل خشونت هستند لفّاظند.
نمونه روشن آن هیتلر است. من چهار جلد از سخنان هیتلر را که به زبان انگلیسی چاپ شده است خواندهام، انصافا سخنران فصیح و بلیغی است. وی میداند چه کار میخواهد بکند و میداند که تنها بهاین صورت است که میتواند عقلانیت شما را از دست شما بگیرد. آزادی را با خشونتش و عقلانیت را با لفّاظیاش میگیرد.
موسیلینی و استالین هم چنین هستند. اینها دو روی یک سکّهاند.
بنابراین، اولین آفتی که ممکن است روشنفکر به آن دچار شود، این است که عقلانیت ما را به بازی بگیرد و لفاظی کند. سخنانی بگوید که نه سخن را دقیقا میدانیم یعنی چه و نه دلیلی به دنبال سخنش میآورد. امّا اگر روشنفکر واقعی بعد از این که مدعای خودش را دقیقا بیان میکند، بعد از این که از او مطالبه دلیل کنیم، دلیلی هم همراه سخنش ارائه میکند. به علاوه یک دعوت عام از همه میکند که مدعا و دلیل مرا نقد کنید، چه این که من به اصلاح سخن خودم نیاز دارم.
بخش دوم: تجدد و دینداری
سوال: از هر یک از سه واژه «تجدد» (مدرنیته = Modernity)، «متجددسازی» (مدرنیزاسیون Modernization =) و «تجددگرایی» (مدرنیسم = Modernism) چه اراده میکنید و میان آنها چه تفاوتهای مفهومیای میبینید؟
ملکیان:
من مانند بسیاری کسان دیگر، از «تجدد» مجموعه اوصاف و خصائصی را مراد میکنم که در تمدن جدیدی که در طی چند قرن اخیر در اروپا و امریکای شمالی به ظهور پیوست، کمابیش، حضور دارند. این اوصاف و خصائص عبارتند از:
1) شیوهای نو و کارآمد برای مطالعه و تحقیق در باب عالم طبیعت،
2) فنّاوریهایِ ماشینیِ نو،
3) شیوههایِ نو در تولید صنعتی،
4) بالا رفتن سطح زندگی مادّی (که نتیجه سه وصف و خصیصه اول است)،
5) سرمایهداری و بازار آزاد،
6) مردم سالاری لیبرال،
7) فرهنگ عمدتا دنیوی و اینجهانی،
8) فردگرایی و حرمت به فرد و تفرّد،
9) عقلگرایی و تحقیق و برنامهریزی عقلانی،
10) انسانگرایی.
درست است که در طول تاریخ، بسیاری از تمدنها و جوامع بازارهای نسبتا آزاد داشتهاند، به فرد و تفرد حرمت نهادهاند، به تحقیقات و برنامهریزیهای عقلانی اشتغال ورزیدهاند، لااقلّ بخشی از زندگی اجتماعیشان را بیشتر غیردینی تلقّی کردهاند، و... ولی میتوان گفت که مجموع ده وصف و خصیصه مذکور برای نخستینبار، در طی تاریخ بشری، در چند قرن اخیر در یک تمدن و در چند جامعه جمع شدند و در کنار هم نشستند. بویژه با ضِرْسِ قاطع میتوان گفت که چهار خصیصه نخست، یعنی علم تجربی، فنّاوری، صنعت، و سطح بالای زندگی مادّی، به نحوی بیسابقه و منحصربهفرد در تمدّن جدید اروپا و امریکای شمالی پدیدار شدند.
مراد من از «متجددسازی» فعالیتی آگاهانه و خودساخته است در این جهت که جوامعی که دارای اوصاف و خصائص یاد شده نیستند، کمابیش، واجد آنها شوند. به عبارت دیگر، متجدّدسازی سعی در جهت تشبّه به جوامع موجود در اروپا و امریکای شمالی است. بدین معنی، اگر جامعهای متجدّد شود فرآیند متجددسازی در آن جامعه قرین توفیق شده و طبعا به پایان رسیده است. پدید آمدن جامعهای متجدّد، به هر دو معنای واژه «غایت» غایت فرآیند متجدّدسازی است؛ یعنی هم آرمان متجدّدسازی است و هم فرجام آن.
امّا از «تجدّدگرایی» فرهنگ یا به تعبیری دیگر، فلسفه تمدن جدید غرب (یعنی همان اروپا و امریکای شمالی) را اراده میکنم. تجدّدگرایی فرهنگ تمدّنی متجدّد غرب است؛ یعنی وجه عقیدتی و احساسی و عاطفی آن، یا به عبارت دیگر، جنبه نگرشی و گرایشی آن. مؤلّفههای تجدّدگرایی، به این معنی را در جای دیگری فهرست کردهام و در این جا به آن مؤلفهها فقط اشاره میکنم:
1) تجددگرا،
2) مشاهدهگرا، آزمایشگرا و تجربهگرا،
3) قائل به عقل جزئی، استدلالگر و ابزاری،
4) کمابیش مادّی،
5) انسانگرا،
6) فردگرا،
7) برابری طلب،
8) آزاداندیش و تعبّدستیز،
9) عاطفهگرا،
10) قائل به پیشرفت بشر، و سنّتگریزاست.
سوال: از هر یک از دو لفظِ «سنّت» (Tradition) و «سنّتگرایی» (Traditionalism) چه اراده میکنید و میان آنها چه تفاوتهای مفهومیای میبینید؟
ملکیان:
مراد من از لفظ «سنّت» مجموعهای از افکار، احساسات، و افعال موروثی و جا افتاده است که از سوی کسانی قانعکننده و حتی فوق سؤال و چون و چراناپذیر تلقی شود و از راه تأسّی به اسوه گذشتگان از نسلی به نسلی انتقال مییابد.
و مرادم از «سنّتگرایی» آموزهها و اصول کسانی است که از قبول و تبعیّت سنّت دفاع میکنند و سنّت را قابل اعتمادتر ازافکار، احساسات، و افعالی میدانند که بر اثر تجربه و تفکّر شخصی حاصل آمدهاند.
سوال: ربط و نسبتِ سنّت با دین چگونه است؟ آیا هر سنّتی دینی است یا سنّت غیردینی هم وجود دارد؟ آیا هر دینی سنّتی است یا دین غیرسنّتی هم میتوان داشت؟
ملکیان:
به نظر میرسد که هر سنّتی دینی نیست و سنّت غیردینی هم وجود دارد و به همین جهت میتوان از سنّت ادبی، سنّت هنری، سنّت حقوقی، و سنتهای دیگر نیز سخن گفت. البتّه شاید بتوان مدعی شد که بخش اعظم سنّتها سنّتهای دینی است.
امّا در جواب این که آیا هر دینی سنّتی است یا دین غیرسنّتی هم میتوان داشت، باید میان دین به عنوان یک پدیده تاریخی و دین به عنوان یک امر شخصی فرق نهاد. دین به عنوان یک پدیده تاریخی همواره کمابیش سنّتگریز و حتی سنّت ستیز بوده است؛ یعنی بنیانگذاران همه ادیان و مذاهب همیشه از بخشی کوچک یا بزرگ از سنّت موجود در جامعه خودشان میگریختهاند و حتی با آن میستیزیدهاند. دلیل این مدّعا هم چیزی جز استقراء تاریخی نیست، ولی میتوان به خود کُتُبِ مقدس ادیان و مذاهب هم استشهاد کرد. قرآن پس از این که سخن مشرکان را نقل میکند که در برابر پیامبر اسلام، چیزی جز این نمیگفتند که: «إنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلی اُمَّةٍ وإنّا علی آثارِهِم مُهتَدُون» (ما پدران خویش را دارای آیینی یافتیم و ما با پیروی از آنان راه رمییابیم)، به طور کلّی میگوید: «و کذلک ما أرسلنا من قبلک فی قریة من نذیر إلا قال مترفوها إنّا وَجدنا آباءنا علی امَّةٍ و إنّا علی آثارهم مقتدون * قال اولو جِئتُکُم بِأَهْدی مِمّا وَجَدْتُم عَلیه آباءَکُم» (و بدینسان پیش از تو نیز در هیچ شهری هشدار دهندهای نفرستادیم مگر این که خوشگذرانان آن شهر میگفتند: «ما پدران خویش را دارای آیینی یافتیم و ما در پی آنان راه میسپریم» * و هشدار دهنده میگفت: «هر چند آیینی برایتان آورده باشم که از آیینی که پدرانتان را بر آن یافتید هدایتگرتر باشد؟!»
از قول مخالفان حضرت موسی هم نقل میکند که به وی میگفتند: «أجئتنا لتلفتنا عمّا وجدنا علیه آباءنا» (آیا آمدهای تا ما را از آیینی که پدرانمان را بر آن یافتهایم بازگردانی؟)
نزدیک بیست و پنج مورد دیگر نظیر اینها هم در قرآن آمده است. اینها همه نشاندهنده این هستند که پیامبر اسلام و سایر پیامبران افکار، احساسات، و افعالی ناسازگار با آنچه مقبول و مألوف ذهن و ضمیر معاصرانشان بوده است داشتهاند و این مطلب را هم خودشان میدانستهاند و هم مخالفانشان درمییافتهاند. رجوع به عهد جدید، و بویژه اناجیل اربعه، شدّت و حدّت سنّتگریزی و سنّتستیزی حضرت عیسی را نشان میدهد. مواجهه بودا با تعالیم و احکام سنّتی برهمنان نیز بر هر متتبّع تاریخ آیین بودا معلوم و واضح است و این سنّتگریزی و سنّتستیزی، تا آن جا که من اطّلاع دارم، در مورد همه بنیانگذاران ادیان و مذاهب مصداق دارد. در اصل، مگر نه این است که تعدد ادیان و مذاهب، خود به معنای گسیختن هر دین و مذهب از سنّتهای دینی و مذهبی قبل از خود است؟
امّا دین به عنوان یک امر شخصی، به هیچ رو، نمیتواند از نوعی تسلیم و تعبّد و تقلید خالی باشد. تسلیم و تعبّد شرط لازم و شرطِ اول قدمِ متدین شدن است، هر چند شرط کافی نباشد. و به این معنی، هر دینی یا به عبارت بهتر، هر تدیّنی سنّتی است.
سوال: آیا تجددگرایی با هر نوع دینداریای غیرقابل جمع است یا فقط با دینداری سنّتی نمیسازد؟ به عبارت دیگر، آیا تجددگرایی دینی امکانپذیر است یا خود این مفهوم مفهومی متنافیالاجزا (Paradoxical) است؟
ملکیان:
اگر بپذیریم که شرط اول قدم در دینداری ایمان، تعبّد و تسلیم است باید گفت که تجدّدگرایی با دینداری غیرقابل جمع است، مگر این که مراد ما از «تجددگرایی» همان معنایی که در جواب به سؤال اوّلتان گفتم نباشد، بلکه فیالمثل صرفا به معنای «نواندیشی» باشد. به همین جهت هم هست که من در چند جا گفتهام که تعبیر «روشنفکر دینی» را نمیپسندم و دقیق نمیبینم، بلکه آن را حاوی نوعی تنافی و تنافر اجزاء (Paradoxicality) مییابم؛ زیرا روشنفکری، به معنایی که از معادلهای این لفظ در زبانهای اروپایی اراده و فهم میشود، مقتضی تجدّدگرایی است و تجدّدگرایی با دینداری قابل جمع نیست. بلی، میتوان (و به نظر بنده باید) در دین نواندیشی کرد.
بلی، اگر دینداری را به معنایی بسیار عامّ و کلّی بگیریم که حتی شامل دستیابی به حقوق بشر از طریق فعالیتهای سیاسی و اقتصادی یا حصول حیات جدید از طریق تکنوکراسی یا التذاذ از زندگی سرشار و غنی از طریق تجارب حسی ناشی از مصرف مواد توهمزا هم بشود، چنان که کسانی مانند استرنگ، لوید، و آلن «دینداری» را به معنایی تا این حد گسترده گرفتهاند، میتوان گفت که دینداری با تجدّدگرایی نیز میسازد، چون با چنین تلقّیهایی از دینداری، شرط لازم دینداری تعبّد و تسلیم نیست تا با تجدّدگرایی ناسازگاری جوهری و ماهوی پیدا کند.
سوال: آیا بنیادگرایی دینی (religious fundamentalism)نوعی دینداری سنّتی است یا نوعی دینداری متجدّدانه؟ چرا؟
ملکیان:
همه چیز به معانی این الفاظ و اصطلاحات بازمیگردد. اگر مراد از «بنیادگرایی دینی»، نهضت یا طرز تلقّی دینیای باشد که التزام دقیق به باورهای سنّتی دارد و مراد از «سنّتگرایی دینی» همان باشد که در جواب سؤال دوم گفته شد، میتوان گفت که بنیادگرایی دینی میتواند نوعی دینداری سنّتگرایانه باشد. امّا اگر مراد از «بنیادگرایی دینی» معنای اول یعنی ظاهرگرایی باشد، ولی مراد از «سنّتگرایی دینی» مجموعه آموزههایی باشد که کسانی مانند گنون و شووان تعلیم میکنند، در این صورت، بنیادگرایی دینیمخالف و در برابر سنّتگرایی دینی است. اهل حدیث سنی و اخباریان شیعی، که وجه اشتراکشان همان ظاهرگرایی است، هرگز نمیتوانند با امثال گنون و شووان موافقت داشته باشند و اگر مراد از «بنیادگرایی دینی» معنای دوم آن، یعنی التزام دقیق به باورهای سنّتی، باشد و مراد از «سنّتگرایی دینی» همان مجموعه آموزههای رجال دینیای مثل گنون و شووان، در این صورت، «بنیادگرایی دینی» و «سنّتگرایی دینی» اصلاً میتوانند دو اسم برای یک مسمّا باشند.
امّا شما در سؤالتان میپرسید که آیا بنیادگرایی دینی نوعی دینداری سنّتی است یا نوعی دینداری متجدّدانه؛ و این نحوه پرسش پیشفرض دارد، و آن این که گویی (لااقل) دو نوع دینداری وجود دارد: یکی سنّتی و دیگری متجددّانه. ولی همان طور که در پاسخ پرسش قبلی گفته شد، اگر شرط اول قدم دینداری را تعبّد و تسلیم بدانیم، در آن صورت، هر دینداریای سنّتی است و دینداری متجدّدانه مفهومی بلامصداق است. بنابراین، باید گفت که چون بنیادگرایی دینی نوعی دینداری است و هر دینداریای هم سنّتی است، در نتیجه بنیادگرایی دینی هم نوعی دینداری سنّتی است و اگر دینداری را به معنای موردنظر کسانی مانند استرنگ، لوید، و آلن بگیریم که تعبّد و تسلیم را شرط لازم دینداری نمیدانند، در آن حال، هم دینداری سنّتی میتوان داشت و هم دینداری متجددانه و بر این اساس، باید گفت که بنیادگرایی دینی، به هیچ وجه، نوعی دینداری متجدّدانه نیست.
سوال: چه ربط و نسبتی میان متجدّدسازی(Modernization) و غربیسازی (Westernization) و عقلانیسازی (Rationalization)میبینید؟
ملکیان:
متجدّدسازی، با توجّه به توضیحاتی که در جواب سؤال اول داده شد، در واقع همان غربیسازی است. امّا ربط و نسبت متجدّدسازی و غربیسازی که یک چیزند، با عقلانیسازی کاملاً معلوم نمیشود، مگر این که نخست مرادمان را از «عقلانیسازی» روشن کنیم اگر مراد از «عقل» در «عقلانیسازی» عقل ابزاری باشد که در باطن، نوعی عقل عملی است باید گفت که «عقلانیسازی» هم نام دیگری برای متجدّدسازی و غربیسازی است. امّا اگر مراد از «عقل» عقل شهودی و نظری، به همان معنی که قُدَما به کار میبردند، باشد متجدّدسازی و غربیسازی نه فقط همان عقلانیسازی نیست، بلکه عقلانیسوزی و ستیز با عقلانیّت است. به همین جهت هم هست که بسیاری از سنّتگرایان وقتی میخواهند به فلسفه جدید غرب اشاره کنند، به جای لفظ Philosophy(فلسفه)، که به معنای لُغویِ «عشق به حکمت» است، از لفظ misosophy، که از لحاظ لغوی به معنای «نفرت از حکمت» است، استفاده میکنند. به عقیده اینان، چیزی که اکنون در غرب متجدّد، از آن به عقل تعبیر میشود خصومت و ستیزه با عقل است.
سوال: عقل سنّتی چه فرق یا فرقهای مهمی با عقلانیّت متجدّدانه دارد؟
ملکیان:
عقلانیّت متجدّدانه عقلانیّتی ابزاری و بنابراین، نوعی عقل عملی است. توضیح این که، در این عقلانیّت، آدمی یافتههایی را که از طریق مشاهده، آزمایش و تجربه به دست آورده است با استدلال منطقی میآمیزد. به عبارت بهتر، موادّ خامی را که از راه مشاهده، آزمایش و تجربه حاصل آورده مادّه ادلّهای میکند که صورت آن ادلّه را قواعد منطقی تعیین میکنند. حاصل این کار نیل به یک سلسله نتایج جدید است. این نتایج باید عینیّت (Objectivity) یابند؛ یعنی موفّق به کسب نوعی وفاق بین الاذهانی و همگانی شوند، و بتوانند به انسان قدرت پیشبینی آنچه را بالفعل مشهود و موجود نیست ببخشند. این قدرت پیشبینی آدمی را قادر به ضبط و مهار (control) رویدادهای آینده میکند و طرح و برنامهریزی را امکانپذیر میسازد. این طرح و برنامهریزی غایت عقلانیّت متجدّدانه است. از اینرو، عقلانیّت متجدّدانه چیزی بیش از یک ابزار نیست برای شکل دادن به جهان آن چنان که میخواهیم و خوش داریم. این جهان، که معروض دخل و تصرّف انسان قرار میگیرد، میتواند عالم طبیعت باشد یا ساحت اجتماعی یا ساحت فردی. ولی در هر حال، عقلانیّت متجدّدانه به کار تغییر جهان و تبدیل آن به صورتی که آدمی میخواهد میآید، لاغیر، در صورتی که عقل سنّتی، بیش از هر چیز، در طلب کشف حقیقت است. افلاطون، تحت تأثیرتعالیم سقراط، به کشف ابزارشناختی نائل آمد که خود او آن را «چشم جان» یا «چشم دل» (the Eye of the Soul) مینامید و معتقد بود که «از هزار چشم فزونتر است». حکمای قدیم این چشم دل را با مفهوم ارسطویی «عقل فعّال» متّحد دانستند، و خود این عقل فعّال، به نظر ارسطو، مؤلّفه فوقِ شخصی و فرافردیِ ذهن آدمی بود که میتواند هر چیزی را بشناسد و به همه چیز معرفت یابد. این البتّه بدین معنی نبود که هر انسانی همه چیز را میداند، بلکه بدین معنی بود که همه چیز را میتواند بداند؛ یعنی سخن از عالِمِ بالقوّه بودن به جمیع امور بود، نه عالِمِ بالفعل بودن. این همان عقل سنّتی است که اوّلاً: معطوف به غایات و اغراض عملی صِرف نیست، ثانیا: کل جهان هستی میتواند متعلّق شناخت او قرار گیرد، نه فقط عالم طبیعت، و ثالثا: شأنش تنظیمِ منطقیِ معلوماتی که از طریق مشاهده، آزمایش و تجربه به دست آمده نیست، بلکه خودش معلوماتی از عالم واقع در اختیار مینهد که هرگز از طریق حواسّ ظاهری دست یافتنی نیست.
سوال: در صورتی که نقدی بر تجدّدگرایی دارید، آن را بیان کنید.
ملکیان:
به گمان بنده، بزرگترین نقدی که بر تجدّدگرایی میتوان داشت علمزدگی آن است. علم تجربی (Science)، خودبهخود، هیچ عیب و ایرادی ندارد؛ امّا وقتی که سعی میشود که از علم تجربی، که ذاتا و برحسب تعریف، متعلّق به عالم طبیعت و محدود به آن است جهانبینیای ساخته و پرداخته شود که در باب کلّ جهان هستی حکم و داوری میکند و وقتی که میکوشند تا مشاهده، آزمایش و تجربه را، که یکی از راههای شناخت عالم واقع است، یگانه راه شناخت عالم واقع قلمداد کنند و در یک کلام، وقتی که توانایی و کارآیی علوم تجربی چشم ما را بر محدودیّتهای گریزناپذیر این علوم میبندد، ما با علمزدگی (Scientism) سروکار پیدا میکنیم. این علمزدگی، که خود موضع و رأیی معرفتشناسانه (epistemological)است، علاوه بر این که مدلّل به هیچ دلیلی نیست، با یک گذر روانشناختی و غیرمنطقی، به مادّیانگاری (materialism)منجر شده است که موضع و رأیی هستیشناسانه (ontological) و مابعدالطّبیعی (metaphysical) است. چنین شد که ابتدائا، بلادلیل، ادّعا شد که تنها راه خبر گرفتن از جهان هستی حسّ و تجربه است (علمزدگی) و بعدا، باز هم بلادلیل، مدعی شدند که یگانه ساحتی که وجود دارد همان است که از آن با حسّ و تجربه خبر میتوان گرفت. (مادّیانگاری).
این علم زدگی و مادّی انگاری، به نوبه خود، انسان متجدّد را در باب ارزشهای ذاتی و غائی، علل غائی، معناهای وجودی و کلّی، و کیفیّتها گیج و سرگشته کرده است و او را از زندگی سرشار و رنگارنگ معنوی محروم و بینصیب ساخته است.
و چون، همانطور که خانم آیریس مرداک، فیلسوف فقید انگلیسی بخوبی نشان داده است، هیچ نظام اخلاقی نمیتواند مبانی مابعدالطبیعی و فلسفی نداشته باشد، مابعدالطّبیعه و فلسفه انسان متجدّد هم نمیتوانست در اخلاق، به چیزی جز عاطفهگروی شدید (sentimentalism) بینجامد؛ یعنی به این رأی که خاستگاه همه افعال اخلاقی و یگانه داورِ خوبی و بدی و درستی و نادرستی اخلاقی لذّت و الم است، و این رأیی است که اخلاق را به روانشناسی فرو میکاهد و آدمی را، کمابیش، به حفظ وضع موجود روانی خود ترغیب میکند. این رأی البتّه اشخاص سطحینگر را خوش میآید، امّا گمان ندارم که هیچ انسان عمیقی را ارضاء و اقناع کند.
این اشکالات معرفتشناختی، وجودشناختی، و اخلاقی در عرصه ارتباطات انسان با خودش، با انسانهای دیگر، و با طبیعت نیز مشکلات دیگری پدید آوردهاند.
نیاز هر جامعه
برای رهایی از مشکل، نخست نیازی را که هر جامعهای در هر زمان و هر مکان و در هر اوضاع و احوالی، به یک نوع کار و نهاد خاص دارد، بیان میکنیم، و سپس خواهیم گفت که به نظر میآید روشنفکری متکفّل این کار شده است، و اگر بپذیریم که روشنفکری متکفّل این کار شده است، باید پرداخت به این که روشنفکری اخلاق خاصی را اقتضا میکند، و آفات خاصی را هم ممکن است داشته باشد.
مشکل خوابگردی جوامع
نیازی که هر جامعهای به کار روشنفکران دارد، ناشی از این است که آن جامعه خواهناخواه به نوعی «خوابگردی» مبتلا است. همه جوامع کم یا بیش و به درجات مختلف، خواب گردند؛ یعنی اندیشههایی دارند که خودشان نمیدانند این اندیشهها از کجا سرچشمه گرفته است. کارهایی را میکنند که خودشان نمیدانند چرا میکنند، موضعگیریهایی دارند که نمیدانند برخاسته از چیست؟ یک سلسله عشقها، نفرتها، پیشداوریها، تعصّبات، نفی کردنها، اثبات کردنها، مداخله کردنها، و مداخله نکردنها، یک سلسله آری گفتنها، و یک سلسله «نه» گفتنها در همه جوامع وجود دارد، بدون این که وجدان جمعی جامعه خبر داشته باشد که این همه از کجا نشأت گرفته است؟ چرا ما در این جا سکوت میکنیم؟ چرا در آن جا سخن میگوییم؟ چرا از این پدیده خوشمان میآید؟ و چرا از آن پدیده خوشمان نمیآید؟ چرا به این رأی قائلیم؟ و چرا به آن رأی قائل نیستیم؟ همه ما مثل کسی هستیم که در حال خواب در حال راه رفتن و انجام فعالیتهایی است و خودش نمیداند که چرا این کارها را انجام میدهد. ما کم و بیش به این وضع دچار هستیم. در واقع بسیاری از چیزها را بیچون و چرا پذیرفتهایم، با این که اولاً نمیدانیم که بیچون و چرا پذیرفتهایم و ثانیا اگر بدانیم که بیچون و چرا پذیرفتهایم، نمیدانیم که چرا بیچون و چرا پذیرفتهایم؟ در بسیاری از موارد سازوار فکر نمیکنیم و نمیدانیم که سازوار فکر نمیکنیم و نمیدانیم که چرا سازوار فکر نمیکنیم. در بعضی از موارد تحت تأثیر هیجانات و احساسات و عواطف قرار میگیریم و نمیدانیم که باید تحت تأثیر این احساسات و عواطف قرار میگرفتیم یا نه؟ و سازندگان این احساسات و عواطف وپدیدآورندگان این هیجانات با ما چه میکنند؟ همه اینها نوعی خوابگردی است؛ نوعی خوابگردی که کم هستند افرادی که از آن برکنار باشند.
نیاز هر جامعه به روشنگری
به نظر میآید که هر جامعهای نیازمند کسانی است که در حال خوابگردی جامعه بیدارند و به آنچه این جامعه خواب گرد میاندیشد و میگوید و میکند، نظر میکنند و این نظر را با تحلیل و نقد همراهی میکنند. در واقع روشنفکر به این معنی شخص بیداری است در میان خوابگردها، شاهد و ناقد خوابگردها. ما به این نیازمندیم. این کار را عالمان از آن رو که عالمند نمیکنند، تئوریسینها از آن رو که تئوریسیناند نمیکنند، حتی مصلحان اجتماعی از آن رو که مصلح اجتماعیاند نمیکنند.
این کاری است که کسی و یا کسانی باید برعهده بگیرند و نقد و تحلیل کنند آنچه را ما میاندیشیم و میگوییم و انجام میدهیم. در واقع ما را با خودمان مواجه کنند و ما را به خودمان نشان دهند. آیینهای باشند که ما خودمان را در این آیینه ببینیم. نسلهای آینده هم در آن آئینه ما را ببینند و چون این خوابگردی پایانناپذیر است، به نظر میآید که رسالت روشنفکر رسالت پایانناپذیری است؛ یعنی برخلاف کسانی که اعتقادشان بر این است که روشنفکری پدر مدرنیزم است و فرزند مدرنیزم هم هست، به گمان بنده میتوان گفت که روشنفکری پدر مدرنیزم است، ولی دیگر نمیتوان گفت روشنفکری فرزند مدرنیزم هم هست. اگر دوران پسامدرنیزمی به وجود بیاید، روشنفکری هیچگونه شأن و کارکردی را از دست نخواهد داد. این خواب گردی همیشه هست. این تعریفی است که من از روشنفکری میکنم و به تعبیر دقیقتر، تعیین مرادی است که از روشنفکری میکنم. به گمان من روشنفکر، شاهد و ناظر خوابگردیهای جامعه است و بعدا هر آنچه جامعه در این خوابگردیها انجام داده و گفته و اندیشیده است اولاً تحلیل و ثانیا نقد میکند.
بررسی تفاوتهای مؤلفههای تحلیل و نقد، موضوعی است که شرح آن مجالی وسیعتر را میطلبد.
سه کار مهم روشنفکر
به نظر میآید که روشنفکر سه چیز اساسیرا در این خوابگردیها در ما کشف کرده، تحلیل و نقد میکند:
الف: منطقی اندیشیدن (رهانیدن جامعه از
منطقی نیندیشیدن)
نخستین چیز این است که روشنفکری به ما میگوید که کجا خودمان میاندیشیدهایم و کجا از دیگران تقلید میکردهایم. پیام روشنفکری البته این است که خودت بیندیش و به هیچ قیمتی تقلیدپذیر و تلقینپذیر مباش. (منظور از تقلید در این جا به مفهوم مصطلح فقهی نیست که آن امری است منطقی و مبتنی بر پایه عقلانیّت دینی).
این پیام روشنفکری است، ولی چون در واقع همه ما این پیام را نمیپذیریم و خواهناخواه، دانسته یا ندانسته، کمابیش تلقینپذیری و تقلیدپذیری داریم، نقش روشنفکری این است که به ما نشان بدهد که کجا خودتان نمیاندیشیدهاید و کجا اندیشهپذیر و تقلیدپذیر و تلقینپذیر بودهاید. خوداندیشی یعنی نفی تقلید. تقلید، شأن انسانی نیست. تقلید در واقع خروج از طور انسانیت است؛ زیرا تقلید نفی یکی از اساسیترین ویژگیهایی است که خدا یا طبیعت (به هر چه قائلید) به ما داده است.
برای این که این ویژگی را نفی نکرده باشیم، اولاً باید به کمترین حد تقلید قناعت ورزیم و ثانیا لااقل خود تقلید ما ناشی از تقلید نباشد. تقلید ناشی از غیرتقلید بحث مفصّلی است. ما در واقع باید خودمان بیندیشیم. امّا خودمان نمیاندیشیم. یک روشنفکر باید نشان بدهد که ای مردم و ای جامعه در این جهت مقلّد هستید. بدانیم که مقلدیم و این مقلّد بودن به ما تفهیم شود. وقتی این مقلد بودن به ما تفهیم شود، ما از آن پس یا به این تقلید ادامه میدهیم، که تقلیدی است لااقل عن علمٍ و عن عمدٍ، آگاهانه و خواسته، و یا از این تقلید سرمیپیچیم و عدول میکنیم. ولی به هر حال هر کاری را که بکنیم آگاهانه کردهایم و این کم نیست. به تعبیر قرآن«لیحیی مَن حَیّ عن بیّنة و یهلک من هلک عن بیّنة» اشکالی نیست که کسانی در پی هلاک باشند، ولی خوب است که آگاهانه در پی هلاک باشند. و البته به طریق اولی اشکالی نیست که کسانی در حال اهتداء باشند، ولی خوب است آگاهانه در حال اهتدا باشند.
روشنفکری کار مهمی که در این جهت میکند این است که هر چیزی را آگاهانه انجام میدهد؛ هلاکتهای آگاهانه واهتداءهای آگاهانه، این شأن اول است. اگر این شأن اول بخوبی انجام بگیرد، ما روزبروز از تقلید به دور میافتیم. و این رخداد میمونی است.
ب: رهانیدن از بلای جزم و جمود
روشنفکری کار دومی هم میتواند بکند و آن این که روشنفکری به ما بیاموزد که میشود گاهی در پوست دیگری هم رفت و اندیشید. من در حال اندیشه به عنوان یک انسان عادی همیشه در پوست خودم در حال اندیشیدن هستم؛ یعنی همیشه با پیشفرضها، احساسات و عواطف، گرایشها، با پیشداوریها، انگارههای ذهنی، و با ذوق و سلیقه و خوشایند و بدآیند خودم، در حال اندیشیدنم.
آیا میشود من گاهی در پوست شما فرو بروم و ببینم اگر به جای شما بودم، چگونه میاندیشیدم؟ این نکته، نکته بسیار مهمّی است. ما وقتی نمیتوانیم از پوست خودمان بیرون بیاییم و بیندیشیم، اولین عارضهای که به آن دچار میشویم عارضه جزم و جمود است. جزم و جمود، خصیصه کسانی است که نمیتوانند گاهی در پوست دیگری بروند. به تعبیر انگلیسیها «پا در کفش دیگری کنند و بیندیشند». همه کسانی که به نحوی جازمیت و جمود دارند، جزم و جمودشان کاملاً متناسب با میزان عجزی است که در این جهت دارند؛ یعنی نمیتوانند گاهی از پوست خودشان ولو موقتا و برای مدت اندکی و به صورت آزمایشی و روشمند بیرون بیایند و ببینند اگر از پنجره شما به جهان نگاه میکردند جهان چگونه دیده میشد، لذا نسبت به دیدگاههای خودشان کاملاً جازم و جامد میشوند. من اگر بتوانم گاهی از پنجره اطاق شما به جهان نگاه بکنم، آن وقت فکر نمیکنم جهان فقط همانطوری است که از پنجره اطاق خودم و آپارتمان خودم مینماید و از جزم و جمود رهایی پیدا میکنم این هم کار دوم است. روشنفکر به ما میتواند بگوید تو همین فکری که میکنی، میکن، امّا من میتوانم به تو نشان دهم که اگر از این دریچه نگاه میکردی، این گونه میدیدی، و در واقع این بلای جزم و جمود را میتواند از ما بگیرد.
ج ـ رهانیدن از بلای تقلید و تلقین
کار سومی که روشنفکر در جامعه انجام میدهد و بازتابش در کسانی که با این روشنفکر در تماس هستند محسوس
میافتد و به میزانی که میتوانند فهم کنند روشنفکر را و از بلیّهای باز به همین مقدار بتوانند اجتناب بورزند این است که روشنفکر به ما نشان میدهد که کجا موافق، سازگار (Consistent) میاندیشیم و کجا نه، کجا سازگار میاندیشیم و کجا سازگار نمیاندیشیم. ما عموما مثل یک قطعه اسنفج هستیم. این اسفنج به خاطر خاصیت اسفنجی که دارد، شما از هزار موضع مختلف هزار سوزن به آن وارد بکنید، همه را میپذیرد. سوزنی از ناحیه راست به چپ و سوزنی از ناحیه چپ به راست، از بالا به پایین و از پایین به بالا، از صد ناحیه صد سوزن به یک قطعه اسفنج وارد کنید کاملاً پذیرا است. اذهان ما آدمیان کمابیش اسفنجی است؛ یعنی افکار متناقض را پذیرفته است و خودش خبر ندارد. ما از جهات مختلف آرا و نظراتی داریم که اگر میتوانستیم روزی این آرا و نظرات را بر آفتاب بیفکنیم و از بالا به آن نگاه کنیم، میدیدیم که اینها با هم سازگار نیستند. عجیب است که من در عین این که معتقدم الف، ب است، در جای دیگر اعتقادی دارم که با الف، ب است ناسازگار است. این کار را عموما ما خودمان نمیتوانیم بکنیم. روشنفکر به ما نشان میدهد که چقدر ذهنمان اسفنجی است. چقدر سخنان متناقض گفتهایم، و به آراء متناقض اعتقاد داریم و از ما میخواهد که یک ذهن کمتر اسفنجی پیدا کنیم، ذهنی پیدا کنیم که فقط سوزنهایی را که از راست به چپ وارد میشوند به موازات هم بپذیریم، نه به هر صورتی و از هر جهتی، این Consistent اندیشیدن کاری است که روشنفکر برای ما باید بکند.
من اصلاً بحثم در باب این نیست که روشنفکر ما این کار را میکند یا نه، از این نظر گفتم اخلاق روشنفکری و آفات روشنفکری. اصلاً ادعا نمیکنم روشنفکران یا کسانی که خودشان را روشنفکر میدانند، دارند این کار را میکنند. میگویم ما به چنین کارکردی در جامعه احتیاج داریم که به ما نشان دهد که چقدر ناسازوار فکر میکنیم، به ما نشان دهد که چقدر سخنانی را چون و چرا در آن نکردهایم با این که خودمان اعتقاد داریم که هر سخنی را باید با استدلال پذیرفت. این را به ما نشان بدهد که چقدر ناسازگار است این که کسی از سویی بگوید ما عقلانی هستیم و از سوی دیگر سخن ناسازگار با عقلانیت یعنی سخنی را که میشود در آن چون و چرا کرد بیچون و چرا پذیرفتهباشد. این کار سوم را هم به ما نشان میدهد. در واقع اگر این سه کارکرد در جامعه بخوبی انجام بگیرد، ما از حیث فکری از سه بلای بزرگ نجات پیدا میکنیم: یکی بلای منطقی نیندیشیدن، دوم بلای جزم و جمود و سوم، خود نیندیشیدن و تقلید. تقلید و جزم و جمود و منطقی نیندیشیدن با مسؤولیت عقلانی ما به تعبیر ویلیام جیمز، و با مسؤولیت عقیدتی ما ناسازگار است؛ یعنی به تعبیر ویلیام جیمز من به تعداد عناوینی که بر من بار میشود مسؤولیتهایی دارم. چون پدرم، (و عنوان پدر من قابل اطلاق است) مسؤولیتهایی دارم، چون همسرم، مسؤولیتهایی دارم، چون استادم، مسؤولیتهایی دارم، چون دانشجو هستم، مسؤولیتهایی دارم، چون همکارم مسؤولیتهایی دارم، به تعداد عناوینی که بر من به عنوان یک انسان حمل میکنید، من مسؤولیتهای اخلاقی دارم، خوب، یک عنوان دیگر هم بر من حمل میکنید و آن این که من متفکرم، و اگر متفکرم، مسؤولیتهایی از این حیث که متفکرم، دارم و این مسؤولیتها به تعبیر ویلیام جیمز مسؤولیتهای عقلانی هستند. در واقع اگر جریان روشنفکری اصیلی در جامعه پدید بیاید ما را از لحاظ مسؤولیتهایی که به لحاظ عقلانی داریم از این سه آفت بزرگ نجات میدهد.
آفات روشنفکری
روشنفکری برای این که جامعه را از این سه آفت بزرگ بتواند نجات دهد، باید خود را از یک سلسله آفاتی حفظ نماید.
اولین آفت روشنفکری به طور کلّی این است که خود روشنفکر در یکی از این سه نقطهای که یاد شد، بیمار باشد. تفصیل این سه نکته و بیماریهای ناشی از نقصان در یکی از این سه مرتبه را باز به جای دیگر وامیگذاریم.
آفت دیگر این است که روشنفکر گرفتار بازی با کلمات و واژهها شود، بدین معنی که واژههای مبهم و تعریف نشده را به کار برد. نخستین کار زبان، اظهار ما فیالضمیر و کار دوم آن سامان دادن به فکر است. این کار، بسیار کار مهمّی است.
بنابراین دادوستد الفاظ در یک فضای مهآلود و محو که هیچ کدام از الفاظ را نه گوینده و نه شنونده، نه نویسنده و نه خواننده دقیقا به وضوحش پی برده است، این بزرگترین آفت است. این آفت یعنی آفت سخن گفتنهای بدون وضوح، نوعیرتوریک، و لفّاظی، از آفاتی است که روشنفکری میتواند به آن دچار شود.
من بارها گفتهام لفّاظی و خشونت دو روی یک سکهاند، برای این که هر دو انسان را هدف میگیرند. در خشونت بُعدی از ابعاد انسان هدف قرار میگیرد و در لفّاظی یک بُعد دیگر. خشونت یکی از بزرگترین ابعاد وجودی انسان را هدف قرار میدهد. خشونت میخواهد به آزادی انسان وقعی ننهد و آزادی انسان را دست کم بگیرد. در واقع میخواهد نیمی از انسانیت انسان را از انسان منسلخ کند و بگیرد. باز توجّه دارید که وقتی میگوییم «خشونت»، مشخص است که منظور چه خشونتی است. من نمیگویم خشونت به طور کلّی منتفی است. این جای بحثش این جا نیست. به هر حال وقتی خشونت میخواهد به آزادی انسان وقعی ننهد، یعنی میخواهد نیمی از وجود مرا منتفی کند، لفّاظی هم میخواهد نیم دیگری از وجود مرا و عقلانیت مرا منتفی کند [در حالی که باید مدّعا واضح بیان شود]. این شأن انسانی است که انسانهای دیگر را عاقل میداند. اگر من مخاطبهای خودم را انسان، و به لحاظ انسان بودن عاقل بدانم، باید تمام مدّعیاتم واضح باشد. هم بدانم و هم تفهیم کنم که سخن من دقیقا چیست و چه میخواهم بگویم. مدعای خودم را واضح کنم و بعد برای مدعای واضح خودم دلیل قوی اقامه کنم؛ یعنی نه فقط بگویم این سخن چیست، بلکه بگویم به چه دلیل این سخن را میگویم. نفس ایضاح مدعا به معنای تقویت مدعا نیست. ایضاح مدّعا فقط مدعا را واضح کرده است، امّا هر مدعا نیاز به دلیل هم دارد. ایضاح مدعا و تقویت دلیلی که به سود مدعا اقامه میشود، شأن هر کسی است که مخاطبان خودش را عاقل میداند. لفّاظان و سخنوران این شأن عقلانیت مخاطبان خودشان را به هیچ میگیرند و بنابراین میبینید نه ایضاح مدعا میکنند و نه دلیلی اقامه میکنند. از این لحاظ هم هست که همه خشونتطلبانی که این قدرت را داشتهاند که لفّاظی کنند، هیچ گاه از این قدرتشان ذرهای نگذشتهاند. خشونت و لفّاظی دو روی یک سکهاند و معمولاً کسانی که اهل خشونت هستند لفّاظند.
نمونه روشن آن هیتلر است. من چهار جلد از سخنان هیتلر را که به زبان انگلیسی چاپ شده است خواندهام، انصافا سخنران فصیح و بلیغی است. وی میداند چه کار میخواهد بکند و میداند که تنها بهاین صورت است که میتواند عقلانیت شما را از دست شما بگیرد. آزادی را با خشونتش و عقلانیت را با لفّاظیاش میگیرد.
موسیلینی و استالین هم چنین هستند. اینها دو روی یک سکّهاند.
بنابراین، اولین آفتی که ممکن است روشنفکر به آن دچار شود، این است که عقلانیت ما را به بازی بگیرد و لفاظی کند. سخنانی بگوید که نه سخن را دقیقا میدانیم یعنی چه و نه دلیلی به دنبال سخنش میآورد. امّا اگر روشنفکر واقعی بعد از این که مدعای خودش را دقیقا بیان میکند، بعد از این که از او مطالبه دلیل کنیم، دلیلی هم همراه سخنش ارائه میکند. به علاوه یک دعوت عام از همه میکند که مدعا و دلیل مرا نقد کنید، چه این که من به اصلاح سخن خودم نیاز دارم.
بخش دوم: تجدد و دینداری
سوال: از هر یک از سه واژه «تجدد» (مدرنیته = Modernity)، «متجددسازی» (مدرنیزاسیون Modernization =) و «تجددگرایی» (مدرنیسم = Modernism) چه اراده میکنید و میان آنها چه تفاوتهای مفهومیای میبینید؟
ملکیان:
من مانند بسیاری کسان دیگر، از «تجدد» مجموعه اوصاف و خصائصی را مراد میکنم که در تمدن جدیدی که در طی چند قرن اخیر در اروپا و امریکای شمالی به ظهور پیوست، کمابیش، حضور دارند. این اوصاف و خصائص عبارتند از:
1) شیوهای نو و کارآمد برای مطالعه و تحقیق در باب عالم طبیعت،
2) فنّاوریهایِ ماشینیِ نو،
3) شیوههایِ نو در تولید صنعتی،
4) بالا رفتن سطح زندگی مادّی (که نتیجه سه وصف و خصیصه اول است)،
5) سرمایهداری و بازار آزاد،
6) مردم سالاری لیبرال،
7) فرهنگ عمدتا دنیوی و اینجهانی،
8) فردگرایی و حرمت به فرد و تفرّد،
9) عقلگرایی و تحقیق و برنامهریزی عقلانی،
10) انسانگرایی.
درست است که در طول تاریخ، بسیاری از تمدنها و جوامع بازارهای نسبتا آزاد داشتهاند، به فرد و تفرد حرمت نهادهاند، به تحقیقات و برنامهریزیهای عقلانی اشتغال ورزیدهاند، لااقلّ بخشی از زندگی اجتماعیشان را بیشتر غیردینی تلقّی کردهاند، و... ولی میتوان گفت که مجموع ده وصف و خصیصه مذکور برای نخستینبار، در طی تاریخ بشری، در چند قرن اخیر در یک تمدن و در چند جامعه جمع شدند و در کنار هم نشستند. بویژه با ضِرْسِ قاطع میتوان گفت که چهار خصیصه نخست، یعنی علم تجربی، فنّاوری، صنعت، و سطح بالای زندگی مادّی، به نحوی بیسابقه و منحصربهفرد در تمدّن جدید اروپا و امریکای شمالی پدیدار شدند.
مراد من از «متجددسازی» فعالیتی آگاهانه و خودساخته است در این جهت که جوامعی که دارای اوصاف و خصائص یاد شده نیستند، کمابیش، واجد آنها شوند. به عبارت دیگر، متجدّدسازی سعی در جهت تشبّه به جوامع موجود در اروپا و امریکای شمالی است. بدین معنی، اگر جامعهای متجدّد شود فرآیند متجددسازی در آن جامعه قرین توفیق شده و طبعا به پایان رسیده است. پدید آمدن جامعهای متجدّد، به هر دو معنای واژه «غایت» غایت فرآیند متجدّدسازی است؛ یعنی هم آرمان متجدّدسازی است و هم فرجام آن.
امّا از «تجدّدگرایی» فرهنگ یا به تعبیری دیگر، فلسفه تمدن جدید غرب (یعنی همان اروپا و امریکای شمالی) را اراده میکنم. تجدّدگرایی فرهنگ تمدّنی متجدّد غرب است؛ یعنی وجه عقیدتی و احساسی و عاطفی آن، یا به عبارت دیگر، جنبه نگرشی و گرایشی آن. مؤلّفههای تجدّدگرایی، به این معنی را در جای دیگری فهرست کردهام و در این جا به آن مؤلفهها فقط اشاره میکنم:
1) تجددگرا،
2) مشاهدهگرا، آزمایشگرا و تجربهگرا،
3) قائل به عقل جزئی، استدلالگر و ابزاری،
4) کمابیش مادّی،
5) انسانگرا،
6) فردگرا،
7) برابری طلب،
8) آزاداندیش و تعبّدستیز،
9) عاطفهگرا،
10) قائل به پیشرفت بشر، و سنّتگریزاست.
سوال: از هر یک از دو لفظِ «سنّت» (Tradition) و «سنّتگرایی» (Traditionalism) چه اراده میکنید و میان آنها چه تفاوتهای مفهومیای میبینید؟
ملکیان:
مراد من از لفظ «سنّت» مجموعهای از افکار، احساسات، و افعال موروثی و جا افتاده است که از سوی کسانی قانعکننده و حتی فوق سؤال و چون و چراناپذیر تلقی شود و از راه تأسّی به اسوه گذشتگان از نسلی به نسلی انتقال مییابد.
و مرادم از «سنّتگرایی» آموزهها و اصول کسانی است که از قبول و تبعیّت سنّت دفاع میکنند و سنّت را قابل اعتمادتر ازافکار، احساسات، و افعالی میدانند که بر اثر تجربه و تفکّر شخصی حاصل آمدهاند.
سوال: ربط و نسبتِ سنّت با دین چگونه است؟ آیا هر سنّتی دینی است یا سنّت غیردینی هم وجود دارد؟ آیا هر دینی سنّتی است یا دین غیرسنّتی هم میتوان داشت؟
ملکیان:
به نظر میرسد که هر سنّتی دینی نیست و سنّت غیردینی هم وجود دارد و به همین جهت میتوان از سنّت ادبی، سنّت هنری، سنّت حقوقی، و سنتهای دیگر نیز سخن گفت. البتّه شاید بتوان مدعی شد که بخش اعظم سنّتها سنّتهای دینی است.
امّا در جواب این که آیا هر دینی سنّتی است یا دین غیرسنّتی هم میتوان داشت، باید میان دین به عنوان یک پدیده تاریخی و دین به عنوان یک امر شخصی فرق نهاد. دین به عنوان یک پدیده تاریخی همواره کمابیش سنّتگریز و حتی سنّت ستیز بوده است؛ یعنی بنیانگذاران همه ادیان و مذاهب همیشه از بخشی کوچک یا بزرگ از سنّت موجود در جامعه خودشان میگریختهاند و حتی با آن میستیزیدهاند. دلیل این مدّعا هم چیزی جز استقراء تاریخی نیست، ولی میتوان به خود کُتُبِ مقدس ادیان و مذاهب هم استشهاد کرد. قرآن پس از این که سخن مشرکان را نقل میکند که در برابر پیامبر اسلام، چیزی جز این نمیگفتند که: «إنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلی اُمَّةٍ وإنّا علی آثارِهِم مُهتَدُون» (ما پدران خویش را دارای آیینی یافتیم و ما با پیروی از آنان راه رمییابیم)، به طور کلّی میگوید: «و کذلک ما أرسلنا من قبلک فی قریة من نذیر إلا قال مترفوها إنّا وَجدنا آباءنا علی امَّةٍ و إنّا علی آثارهم مقتدون * قال اولو جِئتُکُم بِأَهْدی مِمّا وَجَدْتُم عَلیه آباءَکُم» (و بدینسان پیش از تو نیز در هیچ شهری هشدار دهندهای نفرستادیم مگر این که خوشگذرانان آن شهر میگفتند: «ما پدران خویش را دارای آیینی یافتیم و ما در پی آنان راه میسپریم» * و هشدار دهنده میگفت: «هر چند آیینی برایتان آورده باشم که از آیینی که پدرانتان را بر آن یافتید هدایتگرتر باشد؟!»
از قول مخالفان حضرت موسی هم نقل میکند که به وی میگفتند: «أجئتنا لتلفتنا عمّا وجدنا علیه آباءنا» (آیا آمدهای تا ما را از آیینی که پدرانمان را بر آن یافتهایم بازگردانی؟)
نزدیک بیست و پنج مورد دیگر نظیر اینها هم در قرآن آمده است. اینها همه نشاندهنده این هستند که پیامبر اسلام و سایر پیامبران افکار، احساسات، و افعالی ناسازگار با آنچه مقبول و مألوف ذهن و ضمیر معاصرانشان بوده است داشتهاند و این مطلب را هم خودشان میدانستهاند و هم مخالفانشان درمییافتهاند. رجوع به عهد جدید، و بویژه اناجیل اربعه، شدّت و حدّت سنّتگریزی و سنّتستیزی حضرت عیسی را نشان میدهد. مواجهه بودا با تعالیم و احکام سنّتی برهمنان نیز بر هر متتبّع تاریخ آیین بودا معلوم و واضح است و این سنّتگریزی و سنّتستیزی، تا آن جا که من اطّلاع دارم، در مورد همه بنیانگذاران ادیان و مذاهب مصداق دارد. در اصل، مگر نه این است که تعدد ادیان و مذاهب، خود به معنای گسیختن هر دین و مذهب از سنّتهای دینی و مذهبی قبل از خود است؟
امّا دین به عنوان یک امر شخصی، به هیچ رو، نمیتواند از نوعی تسلیم و تعبّد و تقلید خالی باشد. تسلیم و تعبّد شرط لازم و شرطِ اول قدمِ متدین شدن است، هر چند شرط کافی نباشد. و به این معنی، هر دینی یا به عبارت بهتر، هر تدیّنی سنّتی است.
سوال: آیا تجددگرایی با هر نوع دینداریای غیرقابل جمع است یا فقط با دینداری سنّتی نمیسازد؟ به عبارت دیگر، آیا تجددگرایی دینی امکانپذیر است یا خود این مفهوم مفهومی متنافیالاجزا (Paradoxical) است؟
ملکیان:
اگر بپذیریم که شرط اول قدم در دینداری ایمان، تعبّد و تسلیم است باید گفت که تجدّدگرایی با دینداری غیرقابل جمع است، مگر این که مراد ما از «تجددگرایی» همان معنایی که در جواب به سؤال اوّلتان گفتم نباشد، بلکه فیالمثل صرفا به معنای «نواندیشی» باشد. به همین جهت هم هست که من در چند جا گفتهام که تعبیر «روشنفکر دینی» را نمیپسندم و دقیق نمیبینم، بلکه آن را حاوی نوعی تنافی و تنافر اجزاء (Paradoxicality) مییابم؛ زیرا روشنفکری، به معنایی که از معادلهای این لفظ در زبانهای اروپایی اراده و فهم میشود، مقتضی تجدّدگرایی است و تجدّدگرایی با دینداری قابل جمع نیست. بلی، میتوان (و به نظر بنده باید) در دین نواندیشی کرد.
بلی، اگر دینداری را به معنایی بسیار عامّ و کلّی بگیریم که حتی شامل دستیابی به حقوق بشر از طریق فعالیتهای سیاسی و اقتصادی یا حصول حیات جدید از طریق تکنوکراسی یا التذاذ از زندگی سرشار و غنی از طریق تجارب حسی ناشی از مصرف مواد توهمزا هم بشود، چنان که کسانی مانند استرنگ، لوید، و آلن «دینداری» را به معنایی تا این حد گسترده گرفتهاند، میتوان گفت که دینداری با تجدّدگرایی نیز میسازد، چون با چنین تلقّیهایی از دینداری، شرط لازم دینداری تعبّد و تسلیم نیست تا با تجدّدگرایی ناسازگاری جوهری و ماهوی پیدا کند.
سوال: آیا بنیادگرایی دینی (religious fundamentalism)نوعی دینداری سنّتی است یا نوعی دینداری متجدّدانه؟ چرا؟
ملکیان:
همه چیز به معانی این الفاظ و اصطلاحات بازمیگردد. اگر مراد از «بنیادگرایی دینی»، نهضت یا طرز تلقّی دینیای باشد که التزام دقیق به باورهای سنّتی دارد و مراد از «سنّتگرایی دینی» همان باشد که در جواب سؤال دوم گفته شد، میتوان گفت که بنیادگرایی دینی میتواند نوعی دینداری سنّتگرایانه باشد. امّا اگر مراد از «بنیادگرایی دینی» معنای اول یعنی ظاهرگرایی باشد، ولی مراد از «سنّتگرایی دینی» مجموعه آموزههایی باشد که کسانی مانند گنون و شووان تعلیم میکنند، در این صورت، بنیادگرایی دینیمخالف و در برابر سنّتگرایی دینی است. اهل حدیث سنی و اخباریان شیعی، که وجه اشتراکشان همان ظاهرگرایی است، هرگز نمیتوانند با امثال گنون و شووان موافقت داشته باشند و اگر مراد از «بنیادگرایی دینی» معنای دوم آن، یعنی التزام دقیق به باورهای سنّتی، باشد و مراد از «سنّتگرایی دینی» همان مجموعه آموزههای رجال دینیای مثل گنون و شووان، در این صورت، «بنیادگرایی دینی» و «سنّتگرایی دینی» اصلاً میتوانند دو اسم برای یک مسمّا باشند.
امّا شما در سؤالتان میپرسید که آیا بنیادگرایی دینی نوعی دینداری سنّتی است یا نوعی دینداری متجدّدانه؛ و این نحوه پرسش پیشفرض دارد، و آن این که گویی (لااقل) دو نوع دینداری وجود دارد: یکی سنّتی و دیگری متجددّانه. ولی همان طور که در پاسخ پرسش قبلی گفته شد، اگر شرط اول قدم دینداری را تعبّد و تسلیم بدانیم، در آن صورت، هر دینداریای سنّتی است و دینداری متجدّدانه مفهومی بلامصداق است. بنابراین، باید گفت که چون بنیادگرایی دینی نوعی دینداری است و هر دینداریای هم سنّتی است، در نتیجه بنیادگرایی دینی هم نوعی دینداری سنّتی است و اگر دینداری را به معنای موردنظر کسانی مانند استرنگ، لوید، و آلن بگیریم که تعبّد و تسلیم را شرط لازم دینداری نمیدانند، در آن حال، هم دینداری سنّتی میتوان داشت و هم دینداری متجددانه و بر این اساس، باید گفت که بنیادگرایی دینی، به هیچ وجه، نوعی دینداری متجدّدانه نیست.
سوال: چه ربط و نسبتی میان متجدّدسازی(Modernization) و غربیسازی (Westernization) و عقلانیسازی (Rationalization)میبینید؟
ملکیان:
متجدّدسازی، با توجّه به توضیحاتی که در جواب سؤال اول داده شد، در واقع همان غربیسازی است. امّا ربط و نسبت متجدّدسازی و غربیسازی که یک چیزند، با عقلانیسازی کاملاً معلوم نمیشود، مگر این که نخست مرادمان را از «عقلانیسازی» روشن کنیم اگر مراد از «عقل» در «عقلانیسازی» عقل ابزاری باشد که در باطن، نوعی عقل عملی است باید گفت که «عقلانیسازی» هم نام دیگری برای متجدّدسازی و غربیسازی است. امّا اگر مراد از «عقل» عقل شهودی و نظری، به همان معنی که قُدَما به کار میبردند، باشد متجدّدسازی و غربیسازی نه فقط همان عقلانیسازی نیست، بلکه عقلانیسوزی و ستیز با عقلانیّت است. به همین جهت هم هست که بسیاری از سنّتگرایان وقتی میخواهند به فلسفه جدید غرب اشاره کنند، به جای لفظ Philosophy(فلسفه)، که به معنای لُغویِ «عشق به حکمت» است، از لفظ misosophy، که از لحاظ لغوی به معنای «نفرت از حکمت» است، استفاده میکنند. به عقیده اینان، چیزی که اکنون در غرب متجدّد، از آن به عقل تعبیر میشود خصومت و ستیزه با عقل است.
سوال: عقل سنّتی چه فرق یا فرقهای مهمی با عقلانیّت متجدّدانه دارد؟
ملکیان:
عقلانیّت متجدّدانه عقلانیّتی ابزاری و بنابراین، نوعی عقل عملی است. توضیح این که، در این عقلانیّت، آدمی یافتههایی را که از طریق مشاهده، آزمایش و تجربه به دست آورده است با استدلال منطقی میآمیزد. به عبارت بهتر، موادّ خامی را که از راه مشاهده، آزمایش و تجربه حاصل آورده مادّه ادلّهای میکند که صورت آن ادلّه را قواعد منطقی تعیین میکنند. حاصل این کار نیل به یک سلسله نتایج جدید است. این نتایج باید عینیّت (Objectivity) یابند؛ یعنی موفّق به کسب نوعی وفاق بین الاذهانی و همگانی شوند، و بتوانند به انسان قدرت پیشبینی آنچه را بالفعل مشهود و موجود نیست ببخشند. این قدرت پیشبینی آدمی را قادر به ضبط و مهار (control) رویدادهای آینده میکند و طرح و برنامهریزی را امکانپذیر میسازد. این طرح و برنامهریزی غایت عقلانیّت متجدّدانه است. از اینرو، عقلانیّت متجدّدانه چیزی بیش از یک ابزار نیست برای شکل دادن به جهان آن چنان که میخواهیم و خوش داریم. این جهان، که معروض دخل و تصرّف انسان قرار میگیرد، میتواند عالم طبیعت باشد یا ساحت اجتماعی یا ساحت فردی. ولی در هر حال، عقلانیّت متجدّدانه به کار تغییر جهان و تبدیل آن به صورتی که آدمی میخواهد میآید، لاغیر، در صورتی که عقل سنّتی، بیش از هر چیز، در طلب کشف حقیقت است. افلاطون، تحت تأثیرتعالیم سقراط، به کشف ابزارشناختی نائل آمد که خود او آن را «چشم جان» یا «چشم دل» (the Eye of the Soul) مینامید و معتقد بود که «از هزار چشم فزونتر است». حکمای قدیم این چشم دل را با مفهوم ارسطویی «عقل فعّال» متّحد دانستند، و خود این عقل فعّال، به نظر ارسطو، مؤلّفه فوقِ شخصی و فرافردیِ ذهن آدمی بود که میتواند هر چیزی را بشناسد و به همه چیز معرفت یابد. این البتّه بدین معنی نبود که هر انسانی همه چیز را میداند، بلکه بدین معنی بود که همه چیز را میتواند بداند؛ یعنی سخن از عالِمِ بالقوّه بودن به جمیع امور بود، نه عالِمِ بالفعل بودن. این همان عقل سنّتی است که اوّلاً: معطوف به غایات و اغراض عملی صِرف نیست، ثانیا: کل جهان هستی میتواند متعلّق شناخت او قرار گیرد، نه فقط عالم طبیعت، و ثالثا: شأنش تنظیمِ منطقیِ معلوماتی که از طریق مشاهده، آزمایش و تجربه به دست آمده نیست، بلکه خودش معلوماتی از عالم واقع در اختیار مینهد که هرگز از طریق حواسّ ظاهری دست یافتنی نیست.
سوال: در صورتی که نقدی بر تجدّدگرایی دارید، آن را بیان کنید.
ملکیان:
به گمان بنده، بزرگترین نقدی که بر تجدّدگرایی میتوان داشت علمزدگی آن است. علم تجربی (Science)، خودبهخود، هیچ عیب و ایرادی ندارد؛ امّا وقتی که سعی میشود که از علم تجربی، که ذاتا و برحسب تعریف، متعلّق به عالم طبیعت و محدود به آن است جهانبینیای ساخته و پرداخته شود که در باب کلّ جهان هستی حکم و داوری میکند و وقتی که میکوشند تا مشاهده، آزمایش و تجربه را، که یکی از راههای شناخت عالم واقع است، یگانه راه شناخت عالم واقع قلمداد کنند و در یک کلام، وقتی که توانایی و کارآیی علوم تجربی چشم ما را بر محدودیّتهای گریزناپذیر این علوم میبندد، ما با علمزدگی (Scientism) سروکار پیدا میکنیم. این علمزدگی، که خود موضع و رأیی معرفتشناسانه (epistemological)است، علاوه بر این که مدلّل به هیچ دلیلی نیست، با یک گذر روانشناختی و غیرمنطقی، به مادّیانگاری (materialism)منجر شده است که موضع و رأیی هستیشناسانه (ontological) و مابعدالطّبیعی (metaphysical) است. چنین شد که ابتدائا، بلادلیل، ادّعا شد که تنها راه خبر گرفتن از جهان هستی حسّ و تجربه است (علمزدگی) و بعدا، باز هم بلادلیل، مدعی شدند که یگانه ساحتی که وجود دارد همان است که از آن با حسّ و تجربه خبر میتوان گرفت. (مادّیانگاری).
این علم زدگی و مادّی انگاری، به نوبه خود، انسان متجدّد را در باب ارزشهای ذاتی و غائی، علل غائی، معناهای وجودی و کلّی، و کیفیّتها گیج و سرگشته کرده است و او را از زندگی سرشار و رنگارنگ معنوی محروم و بینصیب ساخته است.
و چون، همانطور که خانم آیریس مرداک، فیلسوف فقید انگلیسی بخوبی نشان داده است، هیچ نظام اخلاقی نمیتواند مبانی مابعدالطبیعی و فلسفی نداشته باشد، مابعدالطّبیعه و فلسفه انسان متجدّد هم نمیتوانست در اخلاق، به چیزی جز عاطفهگروی شدید (sentimentalism) بینجامد؛ یعنی به این رأی که خاستگاه همه افعال اخلاقی و یگانه داورِ خوبی و بدی و درستی و نادرستی اخلاقی لذّت و الم است، و این رأیی است که اخلاق را به روانشناسی فرو میکاهد و آدمی را، کمابیش، به حفظ وضع موجود روانی خود ترغیب میکند. این رأی البتّه اشخاص سطحینگر را خوش میآید، امّا گمان ندارم که هیچ انسان عمیقی را ارضاء و اقناع کند.
این اشکالات معرفتشناختی، وجودشناختی، و اخلاقی در عرصه ارتباطات انسان با خودش، با انسانهای دیگر، و با طبیعت نیز مشکلات دیگری پدید آوردهاند.