پارادوکسیکالیته روشنفکری دینی (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در آغاز سومین دهه از انقلابی دینی که طرحی نو در باب دیالکتیک دین و دنیا در حوزه تفکر سیاسی و اجتماعی معاصر ارائه نمود، ساحت روشنفکری بازگشتی به مؤلفههای فکری صدر مشروطه یافته است. این عقبگرد تاریخی یک بازگشت نوستالوژیک و یک اتفاق غیرقابل فهم نیست، بلکه با زوال گفتمان تلفیقی اسلامی ـ مارکسیستی، گفتمان تلفیقی اسلامی ـ لیبرالیستی دوباره عودت نموده و به گونهای غیرعادی متورم شده است که برخی آن را مورد حمایت لجستیک جهان لیبرال ـ سرمایهداری تلقی کرده و قرائنی نیز برای آن اقامه میکنند. این گفتمان اخیر البته برای ما شناخته شدهتر است، گرچه لحن شتابزده و خام آن در دوران مشروطه که بیمحابا غیردینی و حاد بود، اینک پختهتر و محافظهکارتر شده و با لحاظ یک قرن تجربه، دوباره شانس خود را میآزماید.
تلاش مشخّص ما آن است که فرمول این نوع روشنفکری را به بحث بگذاریم و امیدواریم از میان خوانندگان محترم کسی پیشنهاد تشکیل کمیتههای هوشیاری در باب آسیبشناسی فرهنگ دینی را، نوعی دعوت به تدیّن خشک افراطی، که بیشتر نوعی تعصّب است تا ایمان، تلقی نکند که آن، فضایی آکنده از تردید و سوء تفاهم را خواهان است تا همه علیه همه دچار گمان بد شده، در درستکیشی یکدیگر بیدلیل شبهه کنیم، بلکه هدف آن است که معارف پیش انتقادی این گونه از روشنفکری، که مسبوق به تجربهگرایی افراطی و ایدههای یوتیلیتارین و ایدئولوژی شک است مورد نقد قرار گیرد و ذهنیت رعیتمآب ما در برابر فرهنگ ترجمهای بازسازی و تحریر گردد؛ چه، امروز بیش از هر وقت دیگری ما به خوی فکری شجاعتآمیز در نقد مبانی روشنفکری ترجمهای نیازمندیم. از طرفی نیز، به دلایل متعدد معرفتی و اجتماعی اینک ضروری شده است که حدود و ثغور تفکر دینی با رعایت کلیه مجادلات اجتهادی صحیح آن در حوزههای متداخل الهیات و علوم اجتماعی روشنتر از قبل گردد، بویژه که التقاط و تحجّر که دو سر طیف افراطند، در یک سیکل مشدّد همواره در تاریخ تأمّلات دینی، یکدیگر را ظاهرا تضعیف و باطنا تقویت کردهاند و چنین وضعیتی جز در غیبت عنصر اجتهاد و فقدان آن پیش نمیتواند آمد.
بویژه امروزه که قصّه اجتهاد قصه مرگ و زندگی است و شاید زیستن در زمان خود هیچ گاه به اندازه امروز دشوار نبوده است و همین دشواری است که گاه افکار عمومی را به گونهای شرطی میکند که تا نام اصولگرایی را میشنود، به یاد تحجّر و بنیادگرایی میافتد و یا همین که از نوگرایی سخن به میان آید کلمه «بدعت» به ذهنیتها خطور میکند.
بنابراین شاید بیش از هر دورهای امروز لازم باشد که آن دسته از متفکران دینی که مزه اجتهاد را دست کم برای یک بار چشیده باشند و در همان حال چنان ناتوان و خودباخته نباشند که با نخستین جنجال طرفداران سنّت لائیسیته دست از اصول بکشند، به تعیین خطوط مرزی میان بدعت با نواندیشی اجتهادی، و میان اصولگرایی با تحجّر بپردازند، تا هر کسی بدون پرداخت هزینه معرفتی و بدون پذیرش مسؤولیت قرائات خود نتواند هر محمول ایجابی یا سلبی دلخواه را بر دین حمل کند و محتوای معرفتی و عقیدتی ایمان را در هم ریزد. میدانیم که دین از آن جمله چیزهایی است که میتوان وجودش را همان ماهیتش دانست؛ یعنی اگر ماهیت آن دستکاری گردد، دیگر وجود نیز نخواهد داشت، و دستکم آثار وجودی دین وحیانی به آن مرتبط نخواهد شد.
مقدمه را با این تصریح به پایان میبریم که ما به جریان روشنفکری و انتقادی مستقل از حکومت و ادبیات رایج و رسمی برای نقد و نظارت بر وضعیت موجود اکیدا نیازمندیم، به گونهای که هسته دین را فدای پوسته آن نکند و هسته آن را نیز به همراه پوسته به دور نیفکند.
پروسه نقد روشنفکری لیبرال ـ اسلامی تلاش برای رفع ابهام و گشودن راه سوم است که ما را از میان مخاطرات دو وجهی طالبانگری و سکولاریزم به سلامت عبور دهد. طالبانیزم و سکولاریزمهر دو از احکام مرده تغذیه میکنند و هر دو بر روی یک خط گرچه در جهت مقابل یکدیگر طیّ طریق میکنند. همّ یکی مشروع کردن چیزهای نامشروع یا اباحیگری، و روش دیگری نامشروع کردن امور مباح و قرق کردن منطقةالفراغ یا انسدادگری است.
اینک درصدد شفافسازی نوعی از روشنفکری هستیم که برای درمان طالبانگری به دنبال راه حلهایی هست که از خود بیماری بدترند و دقیقا به همین دلیل است که آن روشنفکری دینی که در ذیل گفتمان لیبرالی ارتزاق میکند در تضاد میان اسلام و لیبرالیزم با بحران هویت روبروست و مشکل تعریف دارد.
اسلام و گفتمان رایج روشنفکری
اینک شناسنامه معرفتی این گفتمان را به اجمال و با حسننیّت ورق میزنیم.
میدانیم که روش شکّاکانه که سوغات قرن هجده اروپا و عصر روشنگری در مواجهه با سنتهای کاتولیکی مسیحیت میباشد، بتدریج در سه ساختار انگلیسی، فرانسوی و آلمانی با تفاوتهایی که میان فلسفههای برّی و قارهای در اروپا است، به جهان اسلام و از جمله ایران منتقل شد. تفکیک دیانت از کلیسا، و تعمیم حقّ قرائت شخصی از انجیل، که به دلایل متعددی در جهان مسیحی پیشنهاد شد و به عقیده ما از جهاتی پیشنهادی اجتنابناپذیر و حتی درستی میتوانست باشد، با ترک دقت در تمایزهای مزبور، به عرصه محکمات دینی در جهان اسلام سرازیر شد.
مسیحیت نه مدعی و نه قادر بود که از عهده بنیاد نهادن نظام اجتماعی و حتی اخلاقی برآید. مقاومت سنتهای مسیحی در برابر هجوم عریان روشنگری به سنتز جدیدی انجامید که آن را روشنفکری دینی در غرب نامیدند، که از آن پس به جای آن که نیروی خود را صرف ردّ صریح ایمانمسیحی کند، میکوشید تا قرائتی جدید از دین ارائه دهد که به مثابه یک صورت تازه ایمانی عمل کند و مرکز بحث را از حقانیت دین به کارکرد روانی و اجتماعی دین منتقل کند و با تفکیک صدق اخلاقی از صدق منطقی، حقانیت به مفهوم مطابقت با واقع در گزارههای اخباری و به مفهوم معطوف بودن به سعادت در گزارههای انشایی را به پدیدههای روانشناختی فردی کاهش داده و با خرافی خواندن حوزه حکمت نظری، عقل عملی را پس از قدسیت زدایی در بستر محاسبات صرفا کمّی، مادّی و حتیالامکان فردی از مبادی دیگری و به سوی مقاصد دیگری به جریان افکند.
این عمل جرّاحی بر روی مسیحیت منسوخ شده قرون میانه میتوانست موفق افتاده و موجّه باشد، امّا تکرار موبهمو و قشری مآب آن پروژه در مورد اسلام و قرآن کریم سهو و عصیان کاملاً ناموجّهی بود که از همان سالهای پیش از مشروطیت در ایران نیز آغاز گردید. این پروژه ابتدا به نفی شریعت و فقه به عنوان وجه عملگرا و جامعهساز دین با بهانه تصلّب و نیز مزاحمت آن برای ایمان آزاد بدون لازمه پرداخت. مناسبترین محمل مألوف برای ترویج اسلام منهای فقه بهرهگیری از ادبیات مأنوس مجادلات زاهد و عارف یا فقیه و عاشق و یا شریعت و طریقت بود که جایگاه آن بدرستی درک یا تعریف نشده و شباهت صرفا صوری است؛ زیرا بررسی رابطه باطن و ظاهر، فقه و عرفان، شریعت و طریقت و نیز به تبع آن نسبت تفسیر و تأویل تماما در حوزه فکر دینی و مبتنی بر محکمات اسلامی صورت میگیرد، حال آن که نقطه عزیمت خط لیبرالیزاسیون اسلام، اپیستمولوژی شک است که مطلقا با تحیر عرفانی متفاوت است. حیرت عرفا، حیرت پس از معرفت و ناشی از رشدی متعالی در آگاهی است، در حالی که شکاکیت روشنفکریِ ترجمه یک بنبست معرفت و جهلی ناشی از جدلیالطرفین دانستن مقولات مهم فلسفی، کلامی، عرفانی و اخلاقی و از جمله توحید و نبوت و معاد میباشد که ارکان تفکر دینیاند و این، حیرتی ماقبل علم است. مخالفت این نوع روشنفکری با شریعت و احکام عملی دین از اساس بر بنمایههایی متفاوت از نقد عارفانه بر قشریگری اهل ظاهر و متنسکان جاهل بنا شده است. به عبارت دیگر، نقد عارفانه نسبت به شریعتمداران فاقد حضور قلب، چیزی است، و نقدشکاکانه نسبت به مبانی شریعت و نبوت چیزی دیگر و شباهت صوری در برخی تعرضات لفظی نسبت به فقیه و زاهد و اهل ظاهر، تنها برای عوام یا کسانی که سوء قصدی نسبت به عوام دارند دستمایه مغالطه میان آن دو سنخ از نقد معطوف به شرع و شرعمداری میتواند شود.
یک دلیل مهم بر این حقیقت، نوع نگاه طبقه عارفان مصلحتی به خود عارفان است. حیرت عرفانی را با شکاکیت اپیستمولوژیک مغالطه کردن در واقع معرفت و عرفان را با جهل و شکاکیت تاقزدن است و ایجاد تنازل میان دو چیز متضاد برای استفاده بد از ادبیات انتقادیِ دینی علیه خشکاندیشی وقتی خطیرتر و عجیبتر میشود که تعبیر تجربه باطنی در الهیات لیبرال مسیحی که مورد عنایت روشنفکری مزبور وزرّادخانه تئوریک آن یعنی غرب است، با تعبیر کشف و شهود در سنت و ادبیات عرفان جهان اسلام مقایسه شود تا منافاتهای جدی آنها با همدیگر برجسته شود.
تجربه باطنی در الهیات لیبرال ـ پروتستان نوعی معرفت و آگاهی نیست و حجیت علمی ندارد، بلکه تنها حادثهای روانشناختی یا حداکثر فرا روانشناسی از قبیل تلپاتی و غیره است و این درست در قطب مقابل مکاشفات و مشاهدات در ادبیات کلاسیک عرفانی است که حتی برای شطحیات و تامّات غُلات صوفیه نیز به دنبال ما بازاء عینی و واقعی میگردد و از اغلاق لفظ دم میزند نه ابهام معنی.
اینک که روشنشد لحن عرفانمآب تجربهگرایان در مبارزه با شریعت چه مقدار تصنّعی و ابزارانگارانه و تأویلگرانه است، و بنیادهای تئوریک عرفان از جمله قبول جدی متافیزیک همچون شریعت در گفتمان مزبور، مشکوک و نامعتبر است، از زاویهای که در این سیره فکری به دین نگریسته میشود روشنتر میگردد اگر از قدسیّت هم در تعریف ماهیت دین Substantive سخنی به میان میآید، تنها اشاره به سمبلیزمی است که به طور برابر در کلیه مناسک و شعائر در همه ادیان و مذاهب حضور دارد و ربطی به حقانیت یا صدق و یا عقلانیت ندارد. عناصر ماوراء طبیعی (Supernatural) نیز در این منظر عناصری نیستند که موضوع معرفت وحیانی، عقلانی و شهودی قرار گیرند، زیرا واقعیاتی قابل شناخت در ورای طبیعت نیستند و حداکثر میتوانند دگمهایی سمبلیک تلقی شوند که به مطبوع کردن یممکن کردن زندگی کمک برسانند.
فروکاستن دین به مثابه سمبلیزم مخدّری که به جای حل معضلات زندگی به فراموشاندن آنها فرامی خواند و برای با «زمانه ساختن» و نه «زمانه را ساختن» خود و ذهن خود را با واقعیات سازش دادن و ناگواریها را توجیه کردن، این کارکردی است که گفتمان روشنفکری دینی از این دست برای دین قائل است.
بدینسان نکات مثبت ایدئولوژی چون نظامسازی، تنظیم حقوق و مناسبات اجتماعی و ایدهسازی را از دین نفی کرده و نکات منفی ایدئولوژی مثلاً در تعبیر مارکسیستی آن یعنی توجیهگری نابرابریها و مفاسد، سازش دادن ذهن با ناملایمات و واقعبینی به معنای منفی آن را به دین نسبت میدهد. بنابراین دین یک ایدئولوژی سیاسی نیست، بدان معنی که هیچ نسبتی با حقّ و تکلیف اجتماعی و نوع حاکمیّت و سازمان مدنی و قوانین ندارد، امّا یک ایدئولوژیکی کیهانی است، بدین معنی که جهان را برای ما نه تبیین بلکه توجیه و بزرگ میکند. نوعی فریب شیرین و تخیل مفید که واقعنما و بیانگر نیست، ولی ما را با مصیبتها و ناگواریهای زندگی سازگار میکند و البته هر ایمان و دینی با اساطیر ویژه خود چنین میکند.
بحث از حقانیت دستگاه فکری و عقیدتی دین نیست، بلکه سخن از نقش و کارکرد دین در ساحت عالم بزرگ است. تقریر کارکردی مزبور از دین این است که در جهانی که به وفق رضای ما نیست و سرشار از شرور و کژیها و بیعدالتیها است، از آن جا که سودای تغییر آن سودایی خام است، پس بیاییم برای آن که ملول نشویم با تن دادن به اساطیر مذهبی گوناگون خود را با آن وفق دهیم؛ یعنی احساس مطبوع بودن سکنای این جهان را به خود تزریق کنیم. هر دینی قصّهای دارد و با قصّهای پیروان خود را آرام میکند. ازتأثیر قصّهها میتوان گفت، نه حقانیت و واقعیّات آنها.
زندگی با این قصهها معنیدار و قابل تحمّل میشود و قصّهها باید شیرین و شنیدنی باشند نه آن که واقعی باشند و همین خدمت بزرگ دین است؛ زیرا از ماتریالیزم چنین قصّهسراییها برنمیآید. فرض کردن این که شعوری بر این عالم حکمفرمایی میکند و جهان حساب و کتاب دارد و ما تنها نیستیم، همه و همه تصویرسازیهایی آرامشبخش برای ساکنان این جهان پر از تلخی است. آرامشبخشی بدون واقعبینی ممکن و نیز مفید است. پیامبران اندیشههای درست نیاوردهاند، بلکه اندیشههای کارساز آوردهاند تا انسان را با جهان بدون حل معماها و پاسخ به پرسشهای بزرگ جهانبینانه و هستیشناختی آشتی دهند.
چنان که میبینیم این نوع روشنفکری که به لحاظ بهره جستن از ادبیات دینی در نشر گفتمانش خود را دینی میخواند، بنایش بر عقلانیتزدایی از دین است نه خرافهزدایی از آن؛ زیرا معتقد است که هرگونه فیلسوفیکردن و معاینه جهان و انسان برای حل نظری و عقیدتی معمای مرگ و زندگی و کسب معرفت و یقین کار را خرابتر و زندگی را مشکلتر میکند؛ چه این که عقاید و معارف همگی جدلی است و هیچ دلیلی نمیتوان آورد که عالم راست بنا شده باشد!
دین برای خطاپوشی و توجیه پدیده آمده است، نه برای تغییر و نوسازی عالم و آدم و اصلاح عقاید. دین نوعی واژگان و ادبیات ویژه است، نوعی تصویرسازی شاعرانه از جهان است؛ تصویری که هرگز لازم نیست درست و واقعی باشد و همین قدر کافی است که دلربا باشد. در دین خبری از استدلال و معرفت نیست و نباید هم باشد و همه این تصویرها در همه ادیان یک اندازه محترمند و باید بر همه آنها صحّه گذارد (پلورالیزم دینی). البته هر آیینی در یک پارادایم خاص به صدا آمده و تعبیر و تصویرهایی ارائه کرده است و این تجربه و تصویرها وقتی به جامه زبان درآید و از ساحت حضور به ساحت حصول رسد، درگیر تکثر و اختلافات کلامی و عقیدتی میشود. پس هیچ کس، هیچ کس را تکفیر نکند، همه به یک اندازه دیناند، و برخوردار از حقیقتند و مرزی وجود ندارد. متکلّمان مرز درست میکنند و حقیقت بیتعین را متعین میکنند، حال آن که زبان دین معرفتی و آگاهیبخش نیست و مفاد ودکترین ندارد، بلکه زبانی اساطیری و سمبلیک و تماما تأویلی است و نباید معادلیابی و قشری شود، باید مبهم و مجمل بماند. چون کار دین ایجاد حیرت و شک است نه معرفت و یقین. دین باید با علم و فلسفه متفاوت باشد و تفاوتش هم همین است که برخلاف علم و فلسفه و کلام که مدعی تشریح واقعیاتی در جهان میباشند، دین حاکی از هیچ واقعیتی خارج از خود و هیچ ما بازاء عینی نیست، تنها افسانه مفیدی است که باید با همین عنوان مقدس و شیرین بماند. لذا احکام و عقاید جزء گوهر دین نیستند حتی اخلاق هم مستقیما دکترین ماهوی دینی نیست، بلکه حمایت از آن جزء کارکردهای اجتماعی دین است. عرفان بدون آموزه و بدون محتوای معرفتی تنها یک حادثه روانشناختی فردی است و به همین لحاظ دین امری صرفا خصوصی و کاملاً فردی است و اگر آثار اجتماعی و سیاسی و حقوقی هم دارد، از «ذاتیات» دین نیست، بلکه «مابالعرض» و از عوارض خارجی و اتفاقی دین است.
این گفتمان حتی در باب اخلاق نیز تز مستقلی برای دین قائل نبوده و اخلاق را هم نه فقط ثبوتا، کلاً و جزءا، بلکه اثباتا نیز مستقل از دین میداند و لذا نه فقط حکومت اسلامی، تمدن اسلامی، نظام حقوقی و اجتماعی اسلامی، یا مکتب اقتصادی اسلام و حتی فلسفه و کلام و معارف اسلامی منتفی میشوند، بلکه حتی اخلاق ویژهای به نام اخلاق اسلامی نیز منتفی خواهد بود، زیرا اخلاق دینی و غیردینی ندارد. در این منظر اسلام به اخلاقیات فراتر و ارزشهای بخصوص فرانمیخواند، بلکه هر آیینی و از جمله اسلام از جهتی به اخلاق اجتماعی خدمت میکند و آن نسبت دادن اخلاق به منشأ مافوق و مقدس کردن و رازآلود کردن آن برای تودههای عامی و تحریک عوام به سوی رعایت برخی اخلاقیات اجتماعی است. پس دین حتی پشتوانه وجودی اخلاق هم نیست، بلکه اخلاق خودش پشتوانه خودش است منتها ادیان با ادبیات قدسی و سخن گفتن از عذاب و عقاب و بهشت و جهنّم و فرشته و ثبت اعمال و غیره تودههای عامی را که اهل استدلال و فهم نیستند در یک اغواگری مثبت به رعایت اخلاق ترغیب میکنند و تنها به این معنی است که دین پشتوانه اجتماعی، و نه معرفتی، برای اخلاق میشود.
از اینروست که در این گفتمان، دینمتعلق به همین تودهها و متوسطان مردم که اهل فهم و استدلال نیستند میباشد؛ زیرا هیچ کس جز کسانی که تودههای مردم آنها را فرستاده خدا تصور کنند قادر به گسترش آداب اخلاقی میان مردم و اطمینان دادن به آنان در باب فواید اخلاق مؤثر نیست. پس خود ارزشها و اخلاق حتی در مقام اثبات و کشف مصادیق اخلاقی تماما غیردینی و گویا از مستقلات عقلیه و بلکه بدیهیات است، اما رعایت آن توسط تودههای عامی به جوسازی و تلقین قدسی نیاز دارد. کار دین است که مردم را وادار به ضبط و کنترل خودشان کند. این کارکرد دین نه تنها در اخلاق بلکه حتی در طرز فکر و عقاید نیز جاری است؛ یعنی دین، مباحث را عامیانه و درخور عوام میکند و مقولات بهاصطلاح سعادتبخش را ساده میکند. برخلاق پرفسورها که خدا را به عنوان یک مسأله طرح میکنند و برای حل آن استدلال میکنند و مفاهیمی چون خدا را بیجاذبه میکنند، ادیان بدون طرح این مفاهیم همان نظریات پرفسورها را به مردم تلقین میکنند.
اینک ببینیم مجموعه قطعات این معما را که کنار هم بچینیم چه چیزی از آب درخواهد آمد؟ دینی که اصول عقایدش مجموعهای از دگمها، یا قصههای قدسی، نه مطابق با واقعیّت و نه عقاید حقّه و جهانبینی واقعبینانه است، و عرفانش تنها یک تجربه روانی و نه یک معرفت و مشاهده، و احکام فردی و اجتماعیش اموری عرضی و غیردینی و کاملاً دنیوی و غیرقدسی و بیربط با گوهر دین و اخلاقش تنها یک ادبیات عوامانهکننده اخلاق است، ولی اخلاق هم امری غیردینی است، این است ابعاد دین، بیهیچ تفاوتی میان اسلام و غیر اسلام.
در گفتمان مورد اشاره که نزدیک به یک قرن است که کسانی میکوشند آن را نواندیشی دینی یا روشنفکری دینی بنامند،
به ابعاد سیاسی و حکومتی اسلام اشاره نکردهاند، زیرا اساسا بیربطی دین با قوانین و نظام مدنی و حکومت جزء ارکان این نوع روشنفکری و از مسلمات و محکمات ایشان است. اعتقادات اسلام تنها پارادایمهای کلان خواهد بود که در بالا پرواز میکنند و سایهشان در جامعه دیده میشود، ولی تأثیر مستقیم و خاصی در نحوه زندگی مردم نمیتوانند داشته باشند. تنها نوعی فضا را میسازند. آنچه در این گفتمان درباره اسلام میگویند درباره کفر یعنی سایر ادیان، حتی ادیان شرکآمیز و تابویی و بتپرستی و توتمپرستی هم صادق است. ثانیا کارکردهای دین لزوما منوط به یقین و ایمان نمیباشد، بلکه همین که مردم به خدا و دین توجّه اجمالی داشته باشند کافی است. به یقین زوالناپذیر نیازی نیست و همین گرایشهای متعارف دین که در همه جوامع اسلامی و مسیحی و بودایی جاری است کفایت میکند. مردم چون عوامند به دین نیازمندند و اگر همه مردم در زمره عقلا بودند اسلام با این محتوا کارکردی نداشت.
اینک مفید است که به تئوری این رویکرد از روشنفکری که خود را دینی نیز میخواند در باب خاتمیت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و جامعیت و کمال اسلام اجمالاً توجّه کنیم؛ زیرا براساس این ایده خاتمیت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله با هیچ استدلالی قابل توجیه و اثبات نیست تا ما را ملزم کند به دعوت داعیان پس از او بیتوجّهی کنیم و کار ادعای نبوت را خاتمه یافته تلقی کنیم. اگر مسلمانان براساس ادعای خودِ پیامبر به خاتمیت او معتقدند، این اعتقاد از جنس تبیین واقعه پس از وقوع، یعنی صرفا یک ادعاست و فرضیهای است که علمی یا برهانی نیست. تنها یک مدعا و عقیده است که مسلمانان میکوشند برای آن دلیل فراهم نمایند و آن را عقلانی کنند، در حالی که در باب خاتمیت فقط باید گمان زد و هر کس سعی کند که تفسیری از آن به دست دهد؛ در این گفتمان تجربه معراج در دسترس همه است و مخصوص پیامبر نیست و کلیه تجربههای روانی او که وحی نامیده شده قابل دستیابی برای دیگران و قابل بسط و تعمیم است، (تعمیم نبوت).
سخن پایانی
درک دقیق این نکته که چرا چنین رویکردهایی تحت عنوان روشنفکری دینی امکان طرح و ترویج مییابند، به تحلیل استدلالی و ریشهیابی عِلّی هر دو منوط است. این مقاله را با اشاره به یکی از علل اجتماعی که زمینهساز چنین گرایشهایی میشود به پایان میرسانیم، و آن عصبیت، ریاکاری، زهدفروشی، تصلّب و جمود بر الفاظ و سد باب اجتهاد در دین است. همچنین اگر گروههایی در عرصه عمل و سیاست با دین ابزارانگارانه روبرو شوند، طبیعی است که کسانی نیز این ابزارانگاری را به عرصه نظریهپردازی کشانده و از پیش خود برای دین کارکرد و برای خود انتظاراتی بیریشه و محدودکننده از دین جعل میکنند. استخدام دین و شریعت در خدمت منافع کسان و یا طبقاتی مستقیما باعث تلاشهای دین زدایانه اجتماعی اعم از عملی و نظری خواهد گشت و در این سیئه نه فقط منادیان نظری و مروجان صریح دینزدایی، بلکه زمینهسازان عملی و مسببان غیر مباشر شریکند، زیرا نحوه عمل آنان انکار صریح جامعیت و حقانیّت است.
تلاش مشخّص ما آن است که فرمول این نوع روشنفکری را به بحث بگذاریم و امیدواریم از میان خوانندگان محترم کسی پیشنهاد تشکیل کمیتههای هوشیاری در باب آسیبشناسی فرهنگ دینی را، نوعی دعوت به تدیّن خشک افراطی، که بیشتر نوعی تعصّب است تا ایمان، تلقی نکند که آن، فضایی آکنده از تردید و سوء تفاهم را خواهان است تا همه علیه همه دچار گمان بد شده، در درستکیشی یکدیگر بیدلیل شبهه کنیم، بلکه هدف آن است که معارف پیش انتقادی این گونه از روشنفکری، که مسبوق به تجربهگرایی افراطی و ایدههای یوتیلیتارین و ایدئولوژی شک است مورد نقد قرار گیرد و ذهنیت رعیتمآب ما در برابر فرهنگ ترجمهای بازسازی و تحریر گردد؛ چه، امروز بیش از هر وقت دیگری ما به خوی فکری شجاعتآمیز در نقد مبانی روشنفکری ترجمهای نیازمندیم. از طرفی نیز، به دلایل متعدد معرفتی و اجتماعی اینک ضروری شده است که حدود و ثغور تفکر دینی با رعایت کلیه مجادلات اجتهادی صحیح آن در حوزههای متداخل الهیات و علوم اجتماعی روشنتر از قبل گردد، بویژه که التقاط و تحجّر که دو سر طیف افراطند، در یک سیکل مشدّد همواره در تاریخ تأمّلات دینی، یکدیگر را ظاهرا تضعیف و باطنا تقویت کردهاند و چنین وضعیتی جز در غیبت عنصر اجتهاد و فقدان آن پیش نمیتواند آمد.
بویژه امروزه که قصّه اجتهاد قصه مرگ و زندگی است و شاید زیستن در زمان خود هیچ گاه به اندازه امروز دشوار نبوده است و همین دشواری است که گاه افکار عمومی را به گونهای شرطی میکند که تا نام اصولگرایی را میشنود، به یاد تحجّر و بنیادگرایی میافتد و یا همین که از نوگرایی سخن به میان آید کلمه «بدعت» به ذهنیتها خطور میکند.
بنابراین شاید بیش از هر دورهای امروز لازم باشد که آن دسته از متفکران دینی که مزه اجتهاد را دست کم برای یک بار چشیده باشند و در همان حال چنان ناتوان و خودباخته نباشند که با نخستین جنجال طرفداران سنّت لائیسیته دست از اصول بکشند، به تعیین خطوط مرزی میان بدعت با نواندیشی اجتهادی، و میان اصولگرایی با تحجّر بپردازند، تا هر کسی بدون پرداخت هزینه معرفتی و بدون پذیرش مسؤولیت قرائات خود نتواند هر محمول ایجابی یا سلبی دلخواه را بر دین حمل کند و محتوای معرفتی و عقیدتی ایمان را در هم ریزد. میدانیم که دین از آن جمله چیزهایی است که میتوان وجودش را همان ماهیتش دانست؛ یعنی اگر ماهیت آن دستکاری گردد، دیگر وجود نیز نخواهد داشت، و دستکم آثار وجودی دین وحیانی به آن مرتبط نخواهد شد.
مقدمه را با این تصریح به پایان میبریم که ما به جریان روشنفکری و انتقادی مستقل از حکومت و ادبیات رایج و رسمی برای نقد و نظارت بر وضعیت موجود اکیدا نیازمندیم، به گونهای که هسته دین را فدای پوسته آن نکند و هسته آن را نیز به همراه پوسته به دور نیفکند.
پروسه نقد روشنفکری لیبرال ـ اسلامی تلاش برای رفع ابهام و گشودن راه سوم است که ما را از میان مخاطرات دو وجهی طالبانگری و سکولاریزم به سلامت عبور دهد. طالبانیزم و سکولاریزمهر دو از احکام مرده تغذیه میکنند و هر دو بر روی یک خط گرچه در جهت مقابل یکدیگر طیّ طریق میکنند. همّ یکی مشروع کردن چیزهای نامشروع یا اباحیگری، و روش دیگری نامشروع کردن امور مباح و قرق کردن منطقةالفراغ یا انسدادگری است.
اینک درصدد شفافسازی نوعی از روشنفکری هستیم که برای درمان طالبانگری به دنبال راه حلهایی هست که از خود بیماری بدترند و دقیقا به همین دلیل است که آن روشنفکری دینی که در ذیل گفتمان لیبرالی ارتزاق میکند در تضاد میان اسلام و لیبرالیزم با بحران هویت روبروست و مشکل تعریف دارد.
اسلام و گفتمان رایج روشنفکری
اینک شناسنامه معرفتی این گفتمان را به اجمال و با حسننیّت ورق میزنیم.
میدانیم که روش شکّاکانه که سوغات قرن هجده اروپا و عصر روشنگری در مواجهه با سنتهای کاتولیکی مسیحیت میباشد، بتدریج در سه ساختار انگلیسی، فرانسوی و آلمانی با تفاوتهایی که میان فلسفههای برّی و قارهای در اروپا است، به جهان اسلام و از جمله ایران منتقل شد. تفکیک دیانت از کلیسا، و تعمیم حقّ قرائت شخصی از انجیل، که به دلایل متعددی در جهان مسیحی پیشنهاد شد و به عقیده ما از جهاتی پیشنهادی اجتنابناپذیر و حتی درستی میتوانست باشد، با ترک دقت در تمایزهای مزبور، به عرصه محکمات دینی در جهان اسلام سرازیر شد.
مسیحیت نه مدعی و نه قادر بود که از عهده بنیاد نهادن نظام اجتماعی و حتی اخلاقی برآید. مقاومت سنتهای مسیحی در برابر هجوم عریان روشنگری به سنتز جدیدی انجامید که آن را روشنفکری دینی در غرب نامیدند، که از آن پس به جای آن که نیروی خود را صرف ردّ صریح ایمانمسیحی کند، میکوشید تا قرائتی جدید از دین ارائه دهد که به مثابه یک صورت تازه ایمانی عمل کند و مرکز بحث را از حقانیت دین به کارکرد روانی و اجتماعی دین منتقل کند و با تفکیک صدق اخلاقی از صدق منطقی، حقانیت به مفهوم مطابقت با واقع در گزارههای اخباری و به مفهوم معطوف بودن به سعادت در گزارههای انشایی را به پدیدههای روانشناختی فردی کاهش داده و با خرافی خواندن حوزه حکمت نظری، عقل عملی را پس از قدسیت زدایی در بستر محاسبات صرفا کمّی، مادّی و حتیالامکان فردی از مبادی دیگری و به سوی مقاصد دیگری به جریان افکند.
این عمل جرّاحی بر روی مسیحیت منسوخ شده قرون میانه میتوانست موفق افتاده و موجّه باشد، امّا تکرار موبهمو و قشری مآب آن پروژه در مورد اسلام و قرآن کریم سهو و عصیان کاملاً ناموجّهی بود که از همان سالهای پیش از مشروطیت در ایران نیز آغاز گردید. این پروژه ابتدا به نفی شریعت و فقه به عنوان وجه عملگرا و جامعهساز دین با بهانه تصلّب و نیز مزاحمت آن برای ایمان آزاد بدون لازمه پرداخت. مناسبترین محمل مألوف برای ترویج اسلام منهای فقه بهرهگیری از ادبیات مأنوس مجادلات زاهد و عارف یا فقیه و عاشق و یا شریعت و طریقت بود که جایگاه آن بدرستی درک یا تعریف نشده و شباهت صرفا صوری است؛ زیرا بررسی رابطه باطن و ظاهر، فقه و عرفان، شریعت و طریقت و نیز به تبع آن نسبت تفسیر و تأویل تماما در حوزه فکر دینی و مبتنی بر محکمات اسلامی صورت میگیرد، حال آن که نقطه عزیمت خط لیبرالیزاسیون اسلام، اپیستمولوژی شک است که مطلقا با تحیر عرفانی متفاوت است. حیرت عرفا، حیرت پس از معرفت و ناشی از رشدی متعالی در آگاهی است، در حالی که شکاکیت روشنفکریِ ترجمه یک بنبست معرفت و جهلی ناشی از جدلیالطرفین دانستن مقولات مهم فلسفی، کلامی، عرفانی و اخلاقی و از جمله توحید و نبوت و معاد میباشد که ارکان تفکر دینیاند و این، حیرتی ماقبل علم است. مخالفت این نوع روشنفکری با شریعت و احکام عملی دین از اساس بر بنمایههایی متفاوت از نقد عارفانه بر قشریگری اهل ظاهر و متنسکان جاهل بنا شده است. به عبارت دیگر، نقد عارفانه نسبت به شریعتمداران فاقد حضور قلب، چیزی است، و نقدشکاکانه نسبت به مبانی شریعت و نبوت چیزی دیگر و شباهت صوری در برخی تعرضات لفظی نسبت به فقیه و زاهد و اهل ظاهر، تنها برای عوام یا کسانی که سوء قصدی نسبت به عوام دارند دستمایه مغالطه میان آن دو سنخ از نقد معطوف به شرع و شرعمداری میتواند شود.
یک دلیل مهم بر این حقیقت، نوع نگاه طبقه عارفان مصلحتی به خود عارفان است. حیرت عرفانی را با شکاکیت اپیستمولوژیک مغالطه کردن در واقع معرفت و عرفان را با جهل و شکاکیت تاقزدن است و ایجاد تنازل میان دو چیز متضاد برای استفاده بد از ادبیات انتقادیِ دینی علیه خشکاندیشی وقتی خطیرتر و عجیبتر میشود که تعبیر تجربه باطنی در الهیات لیبرال مسیحی که مورد عنایت روشنفکری مزبور وزرّادخانه تئوریک آن یعنی غرب است، با تعبیر کشف و شهود در سنت و ادبیات عرفان جهان اسلام مقایسه شود تا منافاتهای جدی آنها با همدیگر برجسته شود.
تجربه باطنی در الهیات لیبرال ـ پروتستان نوعی معرفت و آگاهی نیست و حجیت علمی ندارد، بلکه تنها حادثهای روانشناختی یا حداکثر فرا روانشناسی از قبیل تلپاتی و غیره است و این درست در قطب مقابل مکاشفات و مشاهدات در ادبیات کلاسیک عرفانی است که حتی برای شطحیات و تامّات غُلات صوفیه نیز به دنبال ما بازاء عینی و واقعی میگردد و از اغلاق لفظ دم میزند نه ابهام معنی.
اینک که روشنشد لحن عرفانمآب تجربهگرایان در مبارزه با شریعت چه مقدار تصنّعی و ابزارانگارانه و تأویلگرانه است، و بنیادهای تئوریک عرفان از جمله قبول جدی متافیزیک همچون شریعت در گفتمان مزبور، مشکوک و نامعتبر است، از زاویهای که در این سیره فکری به دین نگریسته میشود روشنتر میگردد اگر از قدسیّت هم در تعریف ماهیت دین Substantive سخنی به میان میآید، تنها اشاره به سمبلیزمی است که به طور برابر در کلیه مناسک و شعائر در همه ادیان و مذاهب حضور دارد و ربطی به حقانیت یا صدق و یا عقلانیت ندارد. عناصر ماوراء طبیعی (Supernatural) نیز در این منظر عناصری نیستند که موضوع معرفت وحیانی، عقلانی و شهودی قرار گیرند، زیرا واقعیاتی قابل شناخت در ورای طبیعت نیستند و حداکثر میتوانند دگمهایی سمبلیک تلقی شوند که به مطبوع کردن یممکن کردن زندگی کمک برسانند.
فروکاستن دین به مثابه سمبلیزم مخدّری که به جای حل معضلات زندگی به فراموشاندن آنها فرامی خواند و برای با «زمانه ساختن» و نه «زمانه را ساختن» خود و ذهن خود را با واقعیات سازش دادن و ناگواریها را توجیه کردن، این کارکردی است که گفتمان روشنفکری دینی از این دست برای دین قائل است.
بدینسان نکات مثبت ایدئولوژی چون نظامسازی، تنظیم حقوق و مناسبات اجتماعی و ایدهسازی را از دین نفی کرده و نکات منفی ایدئولوژی مثلاً در تعبیر مارکسیستی آن یعنی توجیهگری نابرابریها و مفاسد، سازش دادن ذهن با ناملایمات و واقعبینی به معنای منفی آن را به دین نسبت میدهد. بنابراین دین یک ایدئولوژی سیاسی نیست، بدان معنی که هیچ نسبتی با حقّ و تکلیف اجتماعی و نوع حاکمیّت و سازمان مدنی و قوانین ندارد، امّا یک ایدئولوژیکی کیهانی است، بدین معنی که جهان را برای ما نه تبیین بلکه توجیه و بزرگ میکند. نوعی فریب شیرین و تخیل مفید که واقعنما و بیانگر نیست، ولی ما را با مصیبتها و ناگواریهای زندگی سازگار میکند و البته هر ایمان و دینی با اساطیر ویژه خود چنین میکند.
بحث از حقانیت دستگاه فکری و عقیدتی دین نیست، بلکه سخن از نقش و کارکرد دین در ساحت عالم بزرگ است. تقریر کارکردی مزبور از دین این است که در جهانی که به وفق رضای ما نیست و سرشار از شرور و کژیها و بیعدالتیها است، از آن جا که سودای تغییر آن سودایی خام است، پس بیاییم برای آن که ملول نشویم با تن دادن به اساطیر مذهبی گوناگون خود را با آن وفق دهیم؛ یعنی احساس مطبوع بودن سکنای این جهان را به خود تزریق کنیم. هر دینی قصّهای دارد و با قصّهای پیروان خود را آرام میکند. ازتأثیر قصّهها میتوان گفت، نه حقانیت و واقعیّات آنها.
زندگی با این قصهها معنیدار و قابل تحمّل میشود و قصّهها باید شیرین و شنیدنی باشند نه آن که واقعی باشند و همین خدمت بزرگ دین است؛ زیرا از ماتریالیزم چنین قصّهسراییها برنمیآید. فرض کردن این که شعوری بر این عالم حکمفرمایی میکند و جهان حساب و کتاب دارد و ما تنها نیستیم، همه و همه تصویرسازیهایی آرامشبخش برای ساکنان این جهان پر از تلخی است. آرامشبخشی بدون واقعبینی ممکن و نیز مفید است. پیامبران اندیشههای درست نیاوردهاند، بلکه اندیشههای کارساز آوردهاند تا انسان را با جهان بدون حل معماها و پاسخ به پرسشهای بزرگ جهانبینانه و هستیشناختی آشتی دهند.
چنان که میبینیم این نوع روشنفکری که به لحاظ بهره جستن از ادبیات دینی در نشر گفتمانش خود را دینی میخواند، بنایش بر عقلانیتزدایی از دین است نه خرافهزدایی از آن؛ زیرا معتقد است که هرگونه فیلسوفیکردن و معاینه جهان و انسان برای حل نظری و عقیدتی معمای مرگ و زندگی و کسب معرفت و یقین کار را خرابتر و زندگی را مشکلتر میکند؛ چه این که عقاید و معارف همگی جدلی است و هیچ دلیلی نمیتوان آورد که عالم راست بنا شده باشد!
دین برای خطاپوشی و توجیه پدیده آمده است، نه برای تغییر و نوسازی عالم و آدم و اصلاح عقاید. دین نوعی واژگان و ادبیات ویژه است، نوعی تصویرسازی شاعرانه از جهان است؛ تصویری که هرگز لازم نیست درست و واقعی باشد و همین قدر کافی است که دلربا باشد. در دین خبری از استدلال و معرفت نیست و نباید هم باشد و همه این تصویرها در همه ادیان یک اندازه محترمند و باید بر همه آنها صحّه گذارد (پلورالیزم دینی). البته هر آیینی در یک پارادایم خاص به صدا آمده و تعبیر و تصویرهایی ارائه کرده است و این تجربه و تصویرها وقتی به جامه زبان درآید و از ساحت حضور به ساحت حصول رسد، درگیر تکثر و اختلافات کلامی و عقیدتی میشود. پس هیچ کس، هیچ کس را تکفیر نکند، همه به یک اندازه دیناند، و برخوردار از حقیقتند و مرزی وجود ندارد. متکلّمان مرز درست میکنند و حقیقت بیتعین را متعین میکنند، حال آن که زبان دین معرفتی و آگاهیبخش نیست و مفاد ودکترین ندارد، بلکه زبانی اساطیری و سمبلیک و تماما تأویلی است و نباید معادلیابی و قشری شود، باید مبهم و مجمل بماند. چون کار دین ایجاد حیرت و شک است نه معرفت و یقین. دین باید با علم و فلسفه متفاوت باشد و تفاوتش هم همین است که برخلاف علم و فلسفه و کلام که مدعی تشریح واقعیاتی در جهان میباشند، دین حاکی از هیچ واقعیتی خارج از خود و هیچ ما بازاء عینی نیست، تنها افسانه مفیدی است که باید با همین عنوان مقدس و شیرین بماند. لذا احکام و عقاید جزء گوهر دین نیستند حتی اخلاق هم مستقیما دکترین ماهوی دینی نیست، بلکه حمایت از آن جزء کارکردهای اجتماعی دین است. عرفان بدون آموزه و بدون محتوای معرفتی تنها یک حادثه روانشناختی فردی است و به همین لحاظ دین امری صرفا خصوصی و کاملاً فردی است و اگر آثار اجتماعی و سیاسی و حقوقی هم دارد، از «ذاتیات» دین نیست، بلکه «مابالعرض» و از عوارض خارجی و اتفاقی دین است.
این گفتمان حتی در باب اخلاق نیز تز مستقلی برای دین قائل نبوده و اخلاق را هم نه فقط ثبوتا، کلاً و جزءا، بلکه اثباتا نیز مستقل از دین میداند و لذا نه فقط حکومت اسلامی، تمدن اسلامی، نظام حقوقی و اجتماعی اسلامی، یا مکتب اقتصادی اسلام و حتی فلسفه و کلام و معارف اسلامی منتفی میشوند، بلکه حتی اخلاق ویژهای به نام اخلاق اسلامی نیز منتفی خواهد بود، زیرا اخلاق دینی و غیردینی ندارد. در این منظر اسلام به اخلاقیات فراتر و ارزشهای بخصوص فرانمیخواند، بلکه هر آیینی و از جمله اسلام از جهتی به اخلاق اجتماعی خدمت میکند و آن نسبت دادن اخلاق به منشأ مافوق و مقدس کردن و رازآلود کردن آن برای تودههای عامی و تحریک عوام به سوی رعایت برخی اخلاقیات اجتماعی است. پس دین حتی پشتوانه وجودی اخلاق هم نیست، بلکه اخلاق خودش پشتوانه خودش است منتها ادیان با ادبیات قدسی و سخن گفتن از عذاب و عقاب و بهشت و جهنّم و فرشته و ثبت اعمال و غیره تودههای عامی را که اهل استدلال و فهم نیستند در یک اغواگری مثبت به رعایت اخلاق ترغیب میکنند و تنها به این معنی است که دین پشتوانه اجتماعی، و نه معرفتی، برای اخلاق میشود.
از اینروست که در این گفتمان، دینمتعلق به همین تودهها و متوسطان مردم که اهل فهم و استدلال نیستند میباشد؛ زیرا هیچ کس جز کسانی که تودههای مردم آنها را فرستاده خدا تصور کنند قادر به گسترش آداب اخلاقی میان مردم و اطمینان دادن به آنان در باب فواید اخلاق مؤثر نیست. پس خود ارزشها و اخلاق حتی در مقام اثبات و کشف مصادیق اخلاقی تماما غیردینی و گویا از مستقلات عقلیه و بلکه بدیهیات است، اما رعایت آن توسط تودههای عامی به جوسازی و تلقین قدسی نیاز دارد. کار دین است که مردم را وادار به ضبط و کنترل خودشان کند. این کارکرد دین نه تنها در اخلاق بلکه حتی در طرز فکر و عقاید نیز جاری است؛ یعنی دین، مباحث را عامیانه و درخور عوام میکند و مقولات بهاصطلاح سعادتبخش را ساده میکند. برخلاق پرفسورها که خدا را به عنوان یک مسأله طرح میکنند و برای حل آن استدلال میکنند و مفاهیمی چون خدا را بیجاذبه میکنند، ادیان بدون طرح این مفاهیم همان نظریات پرفسورها را به مردم تلقین میکنند.
اینک ببینیم مجموعه قطعات این معما را که کنار هم بچینیم چه چیزی از آب درخواهد آمد؟ دینی که اصول عقایدش مجموعهای از دگمها، یا قصههای قدسی، نه مطابق با واقعیّت و نه عقاید حقّه و جهانبینی واقعبینانه است، و عرفانش تنها یک تجربه روانی و نه یک معرفت و مشاهده، و احکام فردی و اجتماعیش اموری عرضی و غیردینی و کاملاً دنیوی و غیرقدسی و بیربط با گوهر دین و اخلاقش تنها یک ادبیات عوامانهکننده اخلاق است، ولی اخلاق هم امری غیردینی است، این است ابعاد دین، بیهیچ تفاوتی میان اسلام و غیر اسلام.
در گفتمان مورد اشاره که نزدیک به یک قرن است که کسانی میکوشند آن را نواندیشی دینی یا روشنفکری دینی بنامند،
به ابعاد سیاسی و حکومتی اسلام اشاره نکردهاند، زیرا اساسا بیربطی دین با قوانین و نظام مدنی و حکومت جزء ارکان این نوع روشنفکری و از مسلمات و محکمات ایشان است. اعتقادات اسلام تنها پارادایمهای کلان خواهد بود که در بالا پرواز میکنند و سایهشان در جامعه دیده میشود، ولی تأثیر مستقیم و خاصی در نحوه زندگی مردم نمیتوانند داشته باشند. تنها نوعی فضا را میسازند. آنچه در این گفتمان درباره اسلام میگویند درباره کفر یعنی سایر ادیان، حتی ادیان شرکآمیز و تابویی و بتپرستی و توتمپرستی هم صادق است. ثانیا کارکردهای دین لزوما منوط به یقین و ایمان نمیباشد، بلکه همین که مردم به خدا و دین توجّه اجمالی داشته باشند کافی است. به یقین زوالناپذیر نیازی نیست و همین گرایشهای متعارف دین که در همه جوامع اسلامی و مسیحی و بودایی جاری است کفایت میکند. مردم چون عوامند به دین نیازمندند و اگر همه مردم در زمره عقلا بودند اسلام با این محتوا کارکردی نداشت.
اینک مفید است که به تئوری این رویکرد از روشنفکری که خود را دینی نیز میخواند در باب خاتمیت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و جامعیت و کمال اسلام اجمالاً توجّه کنیم؛ زیرا براساس این ایده خاتمیت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله با هیچ استدلالی قابل توجیه و اثبات نیست تا ما را ملزم کند به دعوت داعیان پس از او بیتوجّهی کنیم و کار ادعای نبوت را خاتمه یافته تلقی کنیم. اگر مسلمانان براساس ادعای خودِ پیامبر به خاتمیت او معتقدند، این اعتقاد از جنس تبیین واقعه پس از وقوع، یعنی صرفا یک ادعاست و فرضیهای است که علمی یا برهانی نیست. تنها یک مدعا و عقیده است که مسلمانان میکوشند برای آن دلیل فراهم نمایند و آن را عقلانی کنند، در حالی که در باب خاتمیت فقط باید گمان زد و هر کس سعی کند که تفسیری از آن به دست دهد؛ در این گفتمان تجربه معراج در دسترس همه است و مخصوص پیامبر نیست و کلیه تجربههای روانی او که وحی نامیده شده قابل دستیابی برای دیگران و قابل بسط و تعمیم است، (تعمیم نبوت).
سخن پایانی
درک دقیق این نکته که چرا چنین رویکردهایی تحت عنوان روشنفکری دینی امکان طرح و ترویج مییابند، به تحلیل استدلالی و ریشهیابی عِلّی هر دو منوط است. این مقاله را با اشاره به یکی از علل اجتماعی که زمینهساز چنین گرایشهایی میشود به پایان میرسانیم، و آن عصبیت، ریاکاری، زهدفروشی، تصلّب و جمود بر الفاظ و سد باب اجتهاد در دین است. همچنین اگر گروههایی در عرصه عمل و سیاست با دین ابزارانگارانه روبرو شوند، طبیعی است که کسانی نیز این ابزارانگاری را به عرصه نظریهپردازی کشانده و از پیش خود برای دین کارکرد و برای خود انتظاراتی بیریشه و محدودکننده از دین جعل میکنند. استخدام دین و شریعت در خدمت منافع کسان و یا طبقاتی مستقیما باعث تلاشهای دین زدایانه اجتماعی اعم از عملی و نظری خواهد گشت و در این سیئه نه فقط منادیان نظری و مروجان صریح دینزدایی، بلکه زمینهسازان عملی و مسببان غیر مباشر شریکند، زیرا نحوه عمل آنان انکار صریح جامعیت و حقانیّت است.